بابی پسری بسیار شیطون و شری بود.روزی سراغ مادرش رفت و گفت:مامان!من یک دوچرخه میخواهم!برایم بخر.مادر نگاهی مهربان به وی کرد و گفت:پسرم اگر تو دوچرخه میخواهی برو برای خدا یک نامه بنویس بابت کارها ی خوبی که کردی یک دوچرخه بهت بدهد!باب رفت در اتاق و نامه ای نوشت:
نامه ی 1:سلام خدا.من باب هستم.خیلی پسر خوبی هستم و میخواهم بابت کارهای خوبی که کردم به من 1 دوچرخه بدهی!!!بعد کمی فکر کرد و با خود گفت:این نامه هیچ اثری ندارد چون حقیقت ندارد!پس:
نامه ی 2:سلام خداوندا:من باب هستم و بچه ی خوبی هستم و می خاهم بابت کارهای خوبی که کردم به من 1 دوچرخه بدهی!دوباره باخود فکر کرد و گفت:نخیر خدا این را باور نمیکند!بنابراین:
نامه ی 3:سلام خدا:من بابی هستم و سعی میکنم بچه ی خوبی باشم.لطفا به من 1 دوچرخه بده!!و دوباره همان فکر را کرد!سپس از مادرش اجازه گرفت تا برود به کلیسا!مادر به او اجازه ی رفتن داد و با خود گفت که حتما کلکش گرفت!بهد از 1 ساعت باب همراه با مجسمه ی مریم مقدس سریع رفت در اتاقش و :
نامه ی 4:خدایا:مامانت پیش منه!اگر ورا میخواهی برای من یک دوچرخه بخر!!!!!!
نامه ی 1:سلام خدا.من باب هستم.خیلی پسر خوبی هستم و میخواهم بابت کارهای خوبی که کردم به من 1 دوچرخه بدهی!!!بعد کمی فکر کرد و با خود گفت:این نامه هیچ اثری ندارد چون حقیقت ندارد!پس:
نامه ی 2:سلام خداوندا:من باب هستم و بچه ی خوبی هستم و می خاهم بابت کارهای خوبی که کردم به من 1 دوچرخه بدهی!دوباره باخود فکر کرد و گفت:نخیر خدا این را باور نمیکند!بنابراین:
نامه ی 3:سلام خدا:من بابی هستم و سعی میکنم بچه ی خوبی باشم.لطفا به من 1 دوچرخه بده!!و دوباره همان فکر را کرد!سپس از مادرش اجازه گرفت تا برود به کلیسا!مادر به او اجازه ی رفتن داد و با خود گفت که حتما کلکش گرفت!بهد از 1 ساعت باب همراه با مجسمه ی مریم مقدس سریع رفت در اتاقش و :
نامه ی 4:خدایا:مامانت پیش منه!اگر ورا میخواهی برای من یک دوچرخه بخر!!!!!!
