30-03-2012، 17:52
خودم نوشتم اما زیاد خوشم نیومد دارم رو یکی دیگه کار میکنم
FLEUR & HONEY
فصل یک:خرید از کوچه دیاگون
فصل یک: خرید از کوچه دیاگون
بعد از ظهر یک روز تابستانی بود درختان و گل ها خیابان لیلیوم رگال را بسیار زیبا کرده بودند جیمز یکی
از پنج عضو خانواده پاتر پشت پنجره اتاقش نشسته بود و محوطه اطراف خیابان را تماشا میکرد که ناگهان
صدای مادرش را شنید :
جیمز...جیمز...زودتر لباساتو بپوش باید زودتر به کوچه دیاگون بریم که کلی خرید داریم...جیمز...جیمز ...
ـ اومدم. وبعد دوان دوان از پله ها پایین رفت و البوس برادر کوچکش را درحال پوشیدن کفش هایش دید.
- مامان ...چرا سال اولی ها نمیتونن جاروی پرنده داشته باشن....؟
جیمز بی توجهی مادرش را غنیمت شمرد و گفت:برای این که... شما...
کوچولویین...
البوس فریاد زد:مزخرف نگو بابا هم یازده سالش بوده و تونسته جستجوگر تییم کوییدیچ بشه مگه نه
ما...؟
ناگهان جینی گفت:بس کنین دیگه.جیمز اینقدر برادر کوچیکترتو اذیت نکن البوس تو هم لطف میکنی
دیگه داد نزنی...
وقتی همه اماده حرکت شدند جیمز یادش امد که کفش هایش را نپوشیده است.بالاخره پنج عضو
خانواده پاتر سوار ماشینشان شدند و کمتر از نیم ساعت بعد به کافه تام رسیدند و وارد کوچه دیاگون
شدند.
وقتی در حال نزدیک شدن به فروشگاه انواع موجودات جادویی بودند
جیمز با نگرانی گفت:پس چرا پیداشون نمیکنیم؟
هری پاسخ داد:نگران نباش الان پیداشون میشه...ااااا.....انگار خودشونن. و برای رون ویزلی دوست
قدیمش دست تکان داد.
رون خودش را به انها رساند وگفت:سلام.شما اینجایین؟دو ساعت بود داشتیم دنبالتون
میگشتیم.البوس حالت خوبه؟تو...
البوس سریع گفت:من خوبم ولی انگار لی لی حالش بده.وبه لی لی که گریه میکرد نگاهی انداخت
هوگو شتابان خود رابه لی لی رساند تا از او دلجویی کند.
هرمیون نیز با مهربانی گفت:عزیزم چی شده چرا گریه میکنی؟
لی لی سرش را از میان دستهایش بیرون اورد و گفت: من باید یه ساله دیگه منتظر بمونم مگه
نه؟
رون خندید اما بلافاصله فهمید کار اشتباهی کرده است.
هری گفت:نگران نباش این یه سال زودتر از اون چیزی که فکر میکنی تموم میشه.و دخترش را در اغوش
کشید.
رون گفت:خوب فکر میکنم دیگه باید راه بیافتیم.همه موافقت کردند و به سمت فروشگاه فلوریش و بلاتز
راه افتاندند تا کتاب های البوس رز و جیمز را خریداری کنند.سپس به سمت ردا فروشی دوشیزه مالکین
تا ردای موردنیازشان راتهیه کنند. انگاه به فروشگاه اقای تونیور رفتند تا البوس و رز چوبدستی های خود
را بخرند سرانجام البوس یک چوب دستی با طول بیست و پنج سانتی متر خشک و انعطاف ناپذیر که
جنسش از کتونستر و وسطش موی دم یک اسب تک شاخ نر بود را خریداری کرد.
مامان...مامان تورو خدا بذار یه جاروی پرنده بخریم ...خواهش میکنم. -
امکان نداره البوس داری کلافم میکنی ها خریدن جارو واسه سال اولی ها ممنوعه حالا بگو کدوم جغدو
دوست داری تا برات بخریم
نمیدونم ...اون قهوایه قشنگه همونو میخوام ...
مامان...مامان هوگو کجاست؟
ناگهان ردای رز از دست هرمیون افتاد
هرمیون با صدای زیری گفت:نمیدونم ...الان...این...جا بود...هوگو...هوگو؟
درهمین موقع هوگو با خونسردی وارد مغازه شد و گفت:چیه؟بامن کاری دارین؟
رون دستش را به کمرش زد و گفت:میشه توضیح بدی کجا غیبت زد؟داشتیم دنبالت میگشتیم که....
من دارم با لی لی صحبت میکنم راجع به...هاگوارتز...
اه....
یکدفعه جیمز گفت:لطفا همه توجه کنین کی اونجاست!دراکو مالفوی زنش و بچش...! جیمز درست
میگفت دراکو مالفوی همسر پسر و دخترش (که شباهت زیادی به مادرش داشت) انجا ایستاده
بودند
هرمیون و جینی همصدا گفتند:اونا رو با دست نشون نده.
رون که خسته شده بود گفت:ببینم بهتر نیست برگردیم؟
جیمز که گویی منتظر این جمله بود گفت:موافقم.
جینی با مهربانی گفت: فکر خوبیه میتونیم امشب دور هم باشیم نظرتون چیه؟
یکدفعه همه باهم موافقتشان را اعلام کردند!
FLEUR & HONEY
فصل دو : ایستگاه کینز گراس
فصل دوم: کینز گراس
خوب بچه ها همه وسایلتونو برداشتین؟ میترسم دیر به قطار برسیم....لی لی توروخدا بس کن. البوس گفت:مامان...مثل اینکه یادت رفته ساندویچمو تو چمدونم بذاری. جیمز محکم به پیشانیش کوبیدو گفت:اره درضمن رضایتنامه منم هم فراموش نشه چون بدون اون نمیتونم برم هاگزمید.
البوس پرسید:شوخی میکنی؟پس چرا به ما ندادن شایدم پاکت نامه رو خوب بررسی نکردم... جیمز پوزخند زد وگفت:نه اشتباه نکردی دانش اموزان سال اولی و دومی نمیتونن به هاگزمید بیان. البوس به هیچ وجه از این موضوع خوشش نیامده بود و جرو بحث با جیمز را شروع کرد واین باعث شد که وقتی سوار ماشین شوند که ساعت دقیقا ۱۰ صبح بود هری گفت: رسیدیم پیاده شین. جینی که در حال کنجاررفتن با لی لی بود گفت:ااا اونا رون و هرمیونن مثل اینکه زودتر از ما رسیدن. - سلام بالاخره اومدین؟تو تونستی پارک کنی من که خیلی گشتم ناگهان جینی جیغ زد:بچه ها دعوا نکنین جیمز که درحال کشمکش با البوس بود گفت:مامان البوس رو نگه کن داره ... جینی حرف او را قطع کرد و گفت:شما دیگه دارین شورشو در میارین اگه یه دفعه دیگه باهم دعوا کنین هاگوارتز بی هاگوارتز...البته جینی این حرف را جدی نگفته بود ولی در رفتار جیمز و البوس تاثیر زیادی گذاشته بود. هری پرسید:دعوا سر چیه؟ البوس با ناراحتی پاسخ داد:جیمز میگه احتمالا تو اسلایترین میافتم جیمز گفت:خوب امکانش هست دیگه...اما وقتی نگاهش با جینی تلاقی کرد حرفش را ادامه نداد. هری گفت:البوس سورس من اسم دوتا از مردان شجاعی رو روی تو گذاشتم که یکیشون اسلایترینی بود وشجاع ترین مردی بود که من در تمام عمرم دیدم پس...جای...نگرانی نیست نه؟چون همه اسلایترینی ها بد نیستن... خوب فکر کنم ...نه یکدفعه جینی گفت:وای البوس نزدیک بود یادت بره بومر رو با خودت ببری وجغد البوس رو به دست او داد ولی البوس غرق در افکارش بود و به حرفهای پدرش فکر میکرد وسپس با اطمینان خاطر فراوانی پایش را به درون قطاری گذاشت که ۵ دقیقه بعد به سوی هاگوارتز حرکت میکرد. رز سرش را از پنجره بیرون برد و برای پدر و مادرش دست تکان داد هوگو ولی لی گریه کنان با انها خداحافظی میکردند صدای جینی امد:به امید دیدار. هری گفت:حتما براتون نامه میفرستیم اگه دوست داشتین تو کریسمس...صدای هری رفته رفته ارامتر میشد تا زمانی که انقدر دور شدند که صدایش به گوش ان دو نمیرسید... رز و البوس تنها در یکی از کوپه های قطار هاگوارتز نشسته بودند زیرا جیمز به سوی دوستانش بازگشته بود. رز و البوس در سکوتی فرو رفته بودند که رز ده دقیقه بعد ان را شکست:داری به چی فکر میکنی به گروه های هاگوارتز؟خوب من به این نتیجه رسیدم که فرقی نمیکنه مهم درس خوندن و زرنگ بودنه راستی کتابامونو دیدی خیلی جالب بودن من همشونو سه بار دوره کردم و نکات مهمشو نوشتم توچی؟رز راست میگفت کتابهای درسیشان بسیار جالب بودند البوس بالاخره گفت:فکر کنم حتی لاشوهم باز نکردم. رز خندید و گفت:شوخی میکنی؟ البوس هم که خنده اش گرفته بود گفت:نه اصلا ناگهان در کو په باز شد و پسری وارد انجا شد...
FLEUR & HONEY
فصل سوم:قطار هاگوارتز
البوس گفت:س...سلام پسر با تردید و دودلی گفت:میشه اینجا بشینم اخه تو کوپه های دیگه جا نیست نه...اشکالی نداره بشین...سکوتی ناگهانی برفضای کوپه حکمفرما شده بود دراین میان رز و البوس نگاه هایی تردید امیز بین یکدیگر ردوبدل میکردند ایا این پسر همان کسی نبود که انها او را درکوچه دیاگون به همراه دراکو مالفوی دیده بودند؟ اگر اینطور بود او بدون شک کسی نبود جز... - میتونم اسمتو بپرسم؟ کاملا واضح و روشن بود که منظور او با البوس است تا رز. البوس پس از چند ثانیه پاسخ داد:من...من...من البوس پاتر هستم. پسر بلافاصله گفت:من هم اسکورپیوس مالفوی هستم اسکورپیوس مالفوی... کوچکترین نیازی نبود که او بگوید دراکو مالفوی دشمن دیرینه پدرش بوده است زیرا این موضوع برای البوس کاملا واضح و مبرهن بود. اسکورپیوس برای بار دوم سکوت را شکست و گفت:ببین من میدونم پدرهامون باهم ...بلاخره اونا باهم دشمن بودن درسته؟خوب...من فکر کنم اگر ما...باهم دوست باشیم مشکلی پیش نمیاد نه؟ البوس موضوع را سبک و سنگین کرد:هرچه باشد او یکی از افراد خانواده مالفوی بود ممکن بود او و پدرش با یکدیگر تفاوت داشته باشند؟ یا اینکه دراکو مالفوی او را نزد انها فرستاده بود البوس به خود گفت:نه این خیلی احمقانه س مگه اون از من میترسه مگه من ادم مهمیم؟ حالا هر چی من باید بهش دست دوستی بدم؟شاید اون فقط یک همسفر باشه اما نه... اون گفت که میخواد ما باهم دوست باشیم بلاخره البوس گفت:باشه من...من موافقم رز تو ...؟ رز بدون اینکه منتظر بماند گفت:درسته شاید... شاید پدرهاتون هم بلاخره...با هم روابط دوستانه ای برقرار کنن... کمتر از یک دقیقه بعد پیرزنی که چرخ دستی غذا را از میان کوپه ها عبور میداد جلوی کوپه انها متوقف شد :شما از چرخ دستی من چیزی نمیخواین؟ البوس از صندلیش بلند شد وگفت:اوه بله البته دو بسته برتی بات و شکات قورباغه ای اب نبات نعنایی پیراشکی کدو تنبل و کیک شکلاتی دیگه...همین. -میشه سه گالیون. -بله... بفرمایین. سپس خوراکی هایش را روی میز کوپه گذاشت و گفت: بخورین دیگه منتظر چی هستین؟ رز و اسکورپیوس خندیدند سپس به سمت خوراکی ها هجوم اوردند وقتی تقریبا نصف خوراکی ها تمام شد اسکورپیوس گفت: اخ ....از بس خوردم دارم میترکم انگاه ساندوچ بسیار بزرگی را از کیفش دراورد و ان راسه قسمت کرد و دو قسمت ان را جلوی رز و البوس گذاشت وقتی ساندویچ تمام شد اسکورپیوس سه عدد دلستر لیمویی خرید پس از گذشت یک ساعت در کوپه برای سومین بار باز شد و ویکتوریا ارد انجا شد و گفت:زودتر رداهاتونو بپوشین الان به هاگوارتز میرسیم ... رز البوس و اسکورپیوس رداهایشان را پوشیدند و منتظر شدند تا قطار به مقصد نهایی خود برسد.
FLEUR & HONEY
فصل چهارم : هاگوارتز
فصل چهارم : هاگوارتز وقتی قطار متوقف شد دانش اموزان بسرعت از کوپه هایشان بیرون امدند رز گفت:خوب بهتره دیکه پیاده شیم ساکت باش رنه الان وقت سروصدا کردن نیست! اسکورپیوس با لحن دوستانه ای گفت:اگه دوست داری میتونی بهم بدیش تا نگهش دارم - ا ...خوب...باشه...ممنون! البوس که دیگر نمیتوانست تحمل کند گفت:بیاین بریم دیگه زود باشین هردوتون.سپس هرسه از کوپه بیرون امدند بر اثر بی احتیاطی البوس رز جیغ زد:یواااش پامو له کردی! گویا صدای رز توجه عده زیادی را به خود جلب کرده بود زیرا افرادی برگشتند و به البوس زل زدند یکدفعه صدای خشنی به گوش رسید:سال اولیها از این طرف... سال اولیها از این طرف... البوس سریعا از قطار خارج شد و هاگرید را دید که جلوی در ان ایستاده بود -سلام هاگرید...سلام... هاگرید که تازه متوجه حضور البوس شده بود گفت:ا...سلام حالت خوبه؟میگم حالا که زودتر اومدی برو توی قایق بشین تو هاگوارتز هم دیگه رو میبینیم....راستی رز کجاست؟ چهره رز در تاریکی نمایان شد که لبخند میزد و دست تکان میداد او گفت:سلام هاگرید خوبی؟راستی ما باید با چی بریم؟با قایق؟ چند دقیقه بعد رز البوس و اسکورپیوس به همراه پسری که او رانمیشناختند در قایق نشستند اندکی بعد برج عظیمی که به نظر میرسید از هزارو پانصد قسمت تشکیل شده است نمایان شد انجا هاگوارتز بود پس از یک قایق سواری کوتاه انها وارد سالنی شدند که زن جوان و نسبتا زیبایی که موهایش مشکی و قسمتی از ان قرمز پررنگ بود او گفت:سلام من پرفسور برگمن هستم و الان وظیفه دارم تا شما رو از قوانین هاگوارتز مطلع کنم فعلا فقط باید بهتون بگم که اگر کار اشتباهی امنجام بدین باعث کسر امتیاز و اگر کارخوبی انجام بدین باعث کسب امتیاز گروهتون مییشین در پایان سال تحصیلی جام قهرمانی گروه ها به گروهی داده میشه که امتیازش از همه بیشتره.خوب میتونین برین ناگهان در سالن بعد خود به خود باز شد وباعث شد که صدای تشویق بقیه دانش اموزان واضح تر به گوش برسد نزدیک میز اساتید کلاه نخ نما و رنگ و رو رفته ای وجود داشت که نوک ان سوخته بود ان کلاه گروه بندی بود. پرفسور برگمن گفت:من اسامی افرادی رو که میخونم میان اینجا تا گروهشون مشخص بشه. الوین پیکارد... کلاه فریاد زد: هافلپاف... هریت گیونی.... گریفندور..... الدرهریتاژ.... ریونکلا..... جولی هاروپ.... اسلایترین..... رز ویزلی....رز با نگرانی به سوی کلاه رفت اما جای نگرانی نبود چون کلاه فریاد زد: گریفندور.... رز خندید زیرا خوشحال بود که به گروه دلخواهش پیوسته است. استیو گوردون....او پسر بسیار خشنی بود که هیکلش یاداور گوریل بود و به طوری رفتارش تکبر امیز بود. اسلایترین...کاملا مشخص بود که او مستحق چنین گروهی است. فلورانس مالفوی ..... دختر بسیار بسیار زیبایی که دارای موهای طلایی رنگ بلندی بود که با چشمان سبز رنگش همخوان عجیبی داشت با گام هایی استوار به سوی کلاه قاضی رفت کلاه کمی تامل کرد و گفت:گریفندور... البوس متوجه شد که ان دختر را قبلا در کوچه دیاگون دیده است یکدفعه فهمید که او گفته بود فلورانس مالفوی پس او از خانواده مالفوی بود اینبار بر سرمیز گریفندور هلهله بود.. البوس پاتر...
- تو...تو...معلومه تو یک انسان اصیلی و مطمنا میری به :گریفندور
البوس خیلی خوشحال شد از صندلی پایین امد و بدون جلب توجه دیگران به سوی میز گریفندور رفت رز و جیمز پر شور تر از همه او راتشویق میکردند او خیلی هیجان زده بود و اکنون حتی میتوانست به این موضوع فکر کند که اسکورپیوس به کدام گروه خواهد رفت؟ اسکورپیوس مالفوی... اسکورپیوس تلوتلوخوران خود را به کلاه رساند وروی صندلی نشست......یک دقیقه گذشت کاملا معلوم بود کلاه درحال فکر کردن بود زیرا اسکورپیوس بسیار نگران به نظر میرسید.... گریفندور ... سرانجام کلاه با تصمیم نهایی خود گروه اسکورپیوس را مشخص کرد. اسلایترینی ها مخصوصا استیو گوردون مات و مبهوت بودند.... اما اسکورپیوس ...گویی دنیا را به او داده اند او با خوشحالی بر سر میز گریفندرو نشست البوس فلورانس را دید که چیزی به اسکورپیوس گفت و از انجا رفت البوس این نکته را به خاطر سپرد تا بعدا دلیل ان را از اسکورپیوس بپرسد یکدفعه پرفسور از جایش برخاست و گفت:لطفا به سخنان پرفسور دامبلدور توجه کنید! البوس ابتدا فکر کرد شاید اشتباه شنیده است اما مردی بلند قامت حدودا پنجا پنج ساله که دارای موهایی مجعد بود که خرمایی مایل به سفید بودند البته قسمت سفید رنگ ان کاملا قابل تشخیص بود او گفت:دانش اموزان به مدرسه علوم وفنون هاگوارتز خوش امدید! *** پس از اتمام سخنان دامبلدور و صرف شام ویکتوریا انها را به سالن عمومی و خوابگاه هایشان راهنمای کرد البوس لباسش را عوض کرد وروی تختخواب گرم و نرمش دراز کشید.او باخود فکر میکرد:شاید یک روز او هم یکی از مردان شجاع گریفندوری میشد...
FLEUR & HONEY
فصل پنجم
فصل پنجم : اولین روز در هاگوارتز صبح روز بعد هنگامی که البوس از خواب بیدار شد رز را در استانه در خوابگاهش دید که میگفت: البوس...اسکورپیوس...بیدار شین دیگه... البوس بلند شد و نشست وگفت:سلام...چی شده؟ ـ هیچی ولی فکر کنم الان کلاسمون شروع بشه ولی شما حتی صبحونه هم نخوردین. اسکورپیوس که تازه از خواب بیدار شده بود با صدای خواب الودی پرسید: تو این جا چی کار میکنی؟ رز با دلخوری گفت:اول سلام. گونه اسکورپیوس گل انداخت. ـ ببخشید سلام. وقتی البوس و اسکورپیوس ردا هایشان را پوشیدند و از سالن عمومی خارج شدند فلورانس را دیدند که به انها نزدیک میشد.او گفت:سلام صبحتون بخیر. سپس رو به البوس کرد و ادامه داد:تو البوس پاتری؟ بفرمایید این برنامه درسیته چون دیر اومدی پرفسور برگمن گفت اینو به تو بدم. اینم برای تو اسکور ...خوب بعدا میبینمت اسکور. البوس که محو زیبایی دختر شده بود به خود امد و متوجه شد باید از اسکورپیوس بپرسد که ان دختر با او چه نسبتی دارد. انهابا مشاهده برنامه درسیشان متوجه شدند ان زنگ درس وردهای جادویی دارند وقتی در راهروی کلاس وردهای جادویی بودند البوس تصمیمش را گرفت و پرسید: راستی میخواستم بپرسم...اون دختره ...فلورانس باتو نسبی داشت؟ اسکورپیوس که اشکارا جا خورده بود گفت: من...؟ چی...؟خوب...اره اون به کلاس ورد های جادویی خوش امدید! این صدای مرد پیری بود که ظاهرا این درس را تدریس میکرد.او با صدای بلندی که به هیچ وجه متناسب با سنش نبود گفت:من پرفسور مورس استاد این درس هستم!و دوست دارم این درس جالب و شیرین رو همین الان شروع کنیم . البوس متوجه شد برای مطرح کردن سوالش زمان خوبی را انتخاب نکرده است. ـ روشنه که ما برای انجام کارهای مختلف به جادو نیاز داریم که امروز از ساده ترین اونها شروع میکنیم. کی میتونه بگه درس امروزمون درباره کدوم افسونه؟ دستان رز و فلورانس به سرعت بالا رفت. البوس که این کار رز را کاملا پیش بینی کرده بود یاد حرف او در قطار افتاد. ـ شما....دوشیزه ویزلی؟ ـ ساده ترین افسون وینگاردیوم لویوسا ست که برای به حرکت دراوردن اجسام استفاده میشه. ـ عالیه پنج امتیاز برای گریفندور....خوب حالا دوست دارم این افسونو باهم امتحان کنیم. پس با پر هایی که روی میزتونه شروع کنین. فلورانس و رز تنها کسانی بودند که توانستند این کار را انجام دهند.و تنها اتفاق جالبی که درتمام ساعت اتفاق افتاد این بود که صورت پسری از گروه ریونکلا سوخت و پر بورلی اتش گرفت. متاسفانه البوس تا ساعت بعد نتوانست از اسکورپیوس چیزی بپرسد زیرا رز به سرعت مانع انها میشد و میگفت که باید حواس انها به درس جمع باشد این کار واقعا غیر ممکن بود به خصوص ساعت بعد که درس تاریخ جادوگری داشتند.که ان را مرد قد بلندی با موهای حنایی رنگ تدریس میکرد که ردای نارنجی بر تن کرده بود. او برای معرفی فقط به بر زبان اوردن نامش اکتفا کرد. ـ من پرفسور ناتل هستم.دیگه کافیه میخوام همین حالا صفحه ۵ کتابتونو توضیح بدم.....وقتی لرد ولدمورت حدود ۲۰ سال پیش .....چی؟ اوه بله اون سقوط کرد مسلمه که اون طرفدار های زیادی داشت که به خودشون مرگخواران میگفتن سرسخت ترین انها کسی به نام لادا گوردون بود که به.... البوس احساس خواب الودگی میکرد و حتی سوالی که میخواست از اسکورپیوس بپرسد را فراموش کرد و از حالت نشستن رز که مانند عصا بود خیلی تعجب کرد. حدود یک ساعت و نیم بعد زنگ به صدا درامد و گریفندوری هارا که به سمت کلاس معجون سازی میرفتند از هافلپافی ها جدا کرد. انجا در واقع یک دخمه وحشتناک و تاریک بود و بخار غلیظی فضای دخمه را فراگرفته بود. استاد این درس مرد جوانی به نام لستر بود که نسبتا خوشقیافه بود ان هم بخاطر این که موهای خوش حالتی داشت. البوس سریع فهمید که درس جالب معجون سازی یکی از درس های مورد علاقه اش است. بلاخره زنگ به صدا در امد و باعث ازدحام در راهروها شد.رز که درحال بیرون امدن از دخمه بود گفت: وای عجب درسای جالب و خوبی داشتیم. همشون عالی بودن. اسکورپیوس گفت:اره همه بجز تاریخ جادوگری واقعا که خسته کننده و احمقانه بود! ـ نه به هیچ وجه اینطور نبود. البوس به سرعت گفت:راستی اسکورپیوس چطوره بعد از نهار یه نامه برای خونواده هامون بنویسیم؟ البوس میدانست این حرفش هیچ ربطی به ان موضوع ندارد ولی میخواست به این بحث خاتمه دهد با این حال از ته دل با اسکورپیوس موافق بود. وقتی به سرسرا رسیدند رز با عجله چند لقمه غذا خورد تا به کتابخانه برود. البوس وقتی با خوردن یک بشقاب حلیم و سیب زمینی سرخ شده گرسنگی اش را برطرف کرد بلاخره وقتی به خود مسلط شد با لحنی عادی از اسکورپیوس پرسید: راستی حالا میتونی بهم بگی فلورانس با تو چه نسبتی داشت؟ اسکورپیوس به زحمت غذایش را در دهانش فرو داد و به ارامی گفت: اوه...اره....خوب...من...اون...اون...اون خواهرمه خوب؟اون خواهرمه....خواهرم....
FLEUR & HONEY
فصل ششم
فصل ششم : خبر اقای وزیر البوس مات و مبهوت مانده بود هنوز انچه را که اسکورپیوس گفته بود نتوانسته بود هضم کند یکدفعه اسکورپیوس قهقهه زد و گفت: چی شد؟ شوخی کردم بابا! ولی خوب میتونم بگم ارزو داشتم خواهرم باشه...! البوس که از این شوخی چندان خوشش نیامده بود گفت:خیلی شوخی بیمزه ای بود منو بگو که جدی گرفتم...! یکدفعه رز وارد سرسرا شد و مستقیما سر میز گریفندور امد و کتابش را روی ان انداخت و با خوشحالی گفت:سلام وای...بلاخره بعد از سه ساعت کتاب تعطیلات با عجوزه ها رو پیدا کردم...نمیدونم... اما رز نتوانست حرفش را ادامه دهد زیرا هرسه نفر دختری را دیدند که به انها نزدیک میشد.او فلورانس بود.وقتی کاملا به انها نزدیک شد بسیار مودبانه شروع به حرف زدن کرد:ا...سلام حالتون...هیچی...راستش من میخواستم بگم که... من میتونم بهتون ملحق بشم؟ البوس که هول شده بود گفت:چیزه...خوب... رز با مهربانی گفت:اره...چرا نمیشه؟حتما راستی تو توی همه درسها اینقدر زرنگی؟ البوس که احساس میکرد قلبش به دهانش رسیده است دست اسکورپیوس را گرفت تا از انجا خارج شوند. *** سلام امیدوارم حالتون خوب باشه منم خیلی خوبم دلم خیلی تنگ شده من اینجا دوستان خوبی پیدا کردم مثل رز فلورانس و اسکورپیوس مالفوی اون خیلی پسر خوبیه در ضمن من ودوستانم در گروه گریفندور هستیم و از این موضوع خیلی خوشحالیم. به امید دیدار خدا نگهدار *** دوهفته از مدت ارسال نامه هایشان ( البوس و اسکورپیوس) گذشته بود انروز همه سر میز صبحانه بودند که اسکورپیوس با حالت غمگینی گفت:ای بابا...دوهفته گذشته ولی هیچ جغدی.... ناکهان جغدی در اسمان پدیدار شد که ارام ارام به طرف انها میامد اما ان اندرا جغد فلورانس بود که شماره ای از پیام امروز را به همراه داشت. فلور ان را با احتیاط از اندرا گرفت و به او گفت که به سوی جغد دانی برود.فلور روزنامه را بدست گرفت و شروع به خواندن ان کرد چند ثانیه بعد فلور ناگهان صاف نشست و گفت:بچه ها...اینو ببینین... البوس ان را از دست فلور گرفت و فقط به ان نگاه کرد یکدفعه چشمانش روی یکی از تیتر های روزنامه متوقف شد و با صدای بلندی گفت:چی؟ تیتر روزنامه بدین صورت بود: باز گشت مرگخواران پس از نوزده سال ص ۵
تامین حق و حقوق برای جن های خانگی ص ۷
دانستنی های درباره بیماری ابله اژدهایی ص ۱۵
بازگشت مرگخواران پس از نوزده سال
وزیر سحر و جادو اقای ارتور ویزلی در پی اتفاقاتی که در هفته اخیر روی داد
خبر داد:بنظر میرسد مرگخواران گروهی از طرفداران لرد ولدمورت که
مشغول فعالیت هایی در زمینه قیام و شورش میباشند میخواهند در پی این
اقدامات وزارتخانه سحر و جادو را از بین ببرند و مشنگ زاده ها را قتل عام
کنند ما فعلا مشغول فعالیت هایی هستیم که به امنیت بیشتر مکان های
عمومی که جادوگران بیشتر از انها استفاده میکنند و همچنین مدرسه علوم
و فنون جادوگری هاگوارتز منجر میشود. فعلا از فعالیت های مرگخواران
اطلاعات موثقی در دست نداریم ولی به محض اطلاع شما جادوگران عزیز را
در جریان میگذاریم.این نکته را بگوییم که ما همواره تلاشمان را برای نقش
براب کردن نقشه های مرگخواران میکنیم و کارمندان وزارتخانه با تلاش شبانه
روزی خود مطمنا امنیت شما عزیزان را فراهم خواهند کرد. ـ فقط همین بود؟ فلور گفت: خوب اره حالا چی نوشته بود؟ ـ هیچی...خودت بگیر بخون.البوس بلاخره پس از دو هفته توانسته بود براحتی با فلور صحبت کند . رز که مطلب را خوانده بود گفت: خوب این همه چیزو توضیح میداد. حالا خوبه اقای ویزلی چیزی رو پنهون نمیکنه.راستی به نظرتون در هفته گذشته چه اتفاقی افتاده؟ ناگهان فکر وحشتناکی به ذهن البوس خطور کرد. او گفت: نکنه یه اتفاقی برای پدر و مادرم افتاده باشه و اونا نتونسته باشن نامه بنویسن... رز گفت:نه امکان نداره من همین الان گفتم اونا هیچ چیزیو پنهون نمیکنن اونوقت این خبر به این مهمیو پنهون کنن؟... ـ راست میگی ...درسته... بعد از صبحانه همگی به طرف سالن عمومی حرکت کردند. اسکورپیوس با صدای بلندی گفت:اسم رمز چرخنده س . فلورانس گفت:برای چی اومدیم این جا؟ اسکورپیوس با بیتابی گفت:ما خسته ایم نکنه انتظار داشتی بریم کتابخونه! ـ نخیر پس حالا میخوای چی کار کنیم؟ رز روی کاناپه بسیار راحتی روبروی اتش شومینه نشست و گفت: راست میگی حوصله م سر رفته من میرم تکالیف معجون سازیمو انجام بدم توهم میای؟ ـ اره بریم. ناگهان البوس داد زد:وای از دست شما دوتا ببینم نمیتونین دو دقیقه درسو بی خیال بشین؟ رز با حالت بیروحی گفت:باشه چرا داد میزنی؟میخوای بریم پیش هاگرید؟ ـ نه بابا! ـ باشه هرطور میلته ببین مامیریم کتابخونه توهم حق نداری راجع به این موضوع اظهار نظر کنی! فلور و رز به سمت کتابخانه حرکت کردند. اسکورپیوس که رفتن انها را تماشا میکرد گفت:میگم چطوره بریم پیشه هاگرید دوست دارم ببینم چجوریه. ـ باشه من حرفی ندارم بریم...
FLEUR & HONEY
فصل هفتم
فصل هفت:بحران در وزارتخانه
ان ها به سمت هاگرید حرکت کردند.وقتی به انجا رسیدند متوجه شدند او سرگرم اب دادن گیاهان است.
البوس فریاد زد: هی هاگرید. هاگرید گفت:سلام چطوری؟ تو دیگه کی هستی چقدر شبیه ....
البوس با عجله گفت:اون دوستم اسکورپیوس مالفویه خوب میشه بیایم تو؟
هاگرید که تعجب کرده بود گفت:ها...اره...چیزه...خوب...البته که میشه بیاین.
وقتی واردکلبه شدند هاگرید گفت: الان میرم براتون چای بیارم....بفرمایین خوب اینم بیسکویت بخورین
دیگه.البوس مودبانه یک تکه بیسکویت برداشت و متوجه شد اسکورپیوس قبلا این کار را انجام داده
است.ولی هردو انها متوجه شدند کار احمقانه ای انجام داده اند زیرا بیسکویت ها در واقع اجر هایی بودند
که روی انها کرم شکلاتی پاشیده شده بود. هاگرید با خوشحالی گفت:خوشمزه س؟خودم درست کردم.
اسکورپیوس با لبخند ساختگی گفت:اره واقعا عالیه.
ـ خواهش میکنم بازم بردار راستی دیروز جیمز اومده بود با دوستاش.
ـاهان با اونها خیلی مزخرفن درست مثل خودش.
ـ ا....تو نباید اینطوری حرف بزنی راستی چطوری اومدین اینجا؟
البوس گفت:خیلی اسون بود هیچ کس ماروندید البته تا وقتی که در ها باز بود.
ـ یعنی چی؟باید به پرفسور دامبلدور بگم اقدامات امنیتی رو بیشتر کنه راستشو بخواین اون خیلی مرد
خوبیه بعد از بهترین مدیری که دامبلدور بود اون از همه اونایی که بعدا اومده خیلی بهتره.
ـ مگه اونایی که اومده بودن بد بودن؟
ـ راستشو بخواین اره مثلا همین اخری عقیده داشت که تمام غول های دورگه برای سلامتی انسان های
معمولی خطر دارن تا وقتی که جیمز و یکی از دوستاش شبونه رفتن تو دفتر اون و یه صداهایی در اوردن
اون تا یه مدت فکر میکرد یه روح سرگردان توی دفترشه احمق انگار نه انگار که جادوگر بود وقتی اون رفت
همه یه نفس راحتی کشیدن البته الان تو وزارتخونه یه پست خوب داره.
ـ خوب کم کم هوا داره تاریک میشه دیگه باید بریم.
ـ باشه خیلی مواظب باشین.خدا حافظ.
وقتی انها از کلبه هاگرید بیرون امدند.ایکورپیوس گفت:ادم جالبی بود.
ـ اره راستی دیدی عجب بیسکویت های مزخرفی بود؟
ـ چی؟بیسکویت من اول فکر کردم اجره!
***
البوس که روی کاناپه سالن عمومی درازکشیده بود پرسید:فلور داری چی کار میکنی؟
فلور با حالت اشفته ای گفت:دارم کتاب معجون سازیمو پیدا میکنم ببین تو وسایل تو نیست.
ـ نه بابا!
ـ ا...پیداش کردم البوس نگاه کن کجا میشینی.
ـ معذرت میخوام.مگه فردا گه درسهایی داریم.
رز بلافاصله گفت:معجون سازی تغییر شکل دفاع در برابر جادوی سیاه
البوس نشست و گفت:چی ؟ من تکالیفمو انجام ندادم. وبا حالتی معصومانه به رز و فلور نگاه کرد.
ـ اینجوری به ما نگاه نکن خواهش میکنم این فکرو از سرت بیار بیرون.!
ـ توروخدا خواهش میکنم فقط همین یه بار خواهش کردم.
ـ باشه بگیر ....افرین به اسکورپیوس که تکالیفشو انجام داده واقعا....
ـ چی من؟ نه بابا کلی از تکالیفم مونده . البوس رز را دید که با تاسف سرش را تکان میداد.
***
ای بابا من که دیگه تحمل ندارم دیگه نا امید شدم پس نامه ها کی میرسن؟
فلور گفت:فکر کنم اندرا دیکه برسه.
ـ منظورم این بود که...
اما حرفش را ناتمام گذاشت زیرا جغدی با پرههای قهوای و سفید از دور نمایان شد.
البوس فریاد زد:وای ....رسیدن....خودشونن ...دارم دیوونه میشم.
سپس به سرعت نامه را از نوک پای بومر باز کرد.
سلام البوس عزیزم خوبی؟این جا همه حالشون خوبه سر پدرت خیلی
شلوغه ولی همش بیادته من و پدرت خیلی خوشحال شدیم از این که تو
توی گروه گریفندور هستی به خاطر دوستت اسکورپیوس هم خوشحال
شدیم امیدوارم دوستان خوبی برای هم باقی بمونین. امیدوارم سال
تحصیلی خوبی داشته باشید . خدا نگهدار
البوس با خواندن نامه ارامش خاطر خاصی وجودش رافرا گرفت. اسکورپیوس که درحال خواندن نامه اش
بود با خوشحالی گفت:اون....اون به من افتخار میکنه. سپس رو به البوس کرد و گفت:اون از اینکه من یک
گریفندوری هستم ناراحت نیست.این....عالیه! یکدفعه البوس و اسکورپیوس متوجه شدند رز و فلور زودتر
به کلاس معجون سازی رفته اند.وقتی وارد انجا شدند که پرفسور لستر قبلا به انجا رسیده بود. او پس از
اندکی تامل گفت:خوب درس امروز درباره معجون شادی کاذب هست کی میتونه دقیقا بگه تعریف این
معجون چیه؟....بله دوشیزه مالفوی.
ـاین معجون در واقع یک جور نیروی شادی بخش دوروغین در انسان بوجود میاره مثلا اگر کسی در اوج
بدبختی هم که باشه باخوردن اون احساس خوشبختی پیدا میکنه.
ـ کاملا درسته ۱۰ امتیاز برای گریفندور. خوب حالا طرز تهیه. این معجون از عصاره زبان قورباغه و پوست
مارمولک هندیه که وقتی با نعناع خشک شده مخلوطش میکنیم طعم فوق العاده ای پیدا میکنه. خوب
حالا کی دوست دارهبه عنوان الگو این معجون رو درست کنه؟
البوس فکر کرد : حتما کار جالبی است. و به سرعت داوطلب شد.
ـ اقای پاتر...خوب پاتر اول ....
ـ عصاره زبان قورباغه رو برمیدارم......... و با پوست مارمولک هندی مخلوط میکنم..... وقتی جوش اومد
نعنا رو .....بهش اضافه میکنیم.
ـ کاملا درسته ۲۰ امتیاز برای گریفندور .خوب حلا شما هم دست بکارشین. وقتی زنگ بصدا
درامد و انهارا به کلاس تغییر شکل راهنمایی کرد وقتی انها بر سر میز های مخصوصشان نشستند فلور
گفت:ببین البوس تو که میدونی....
در همین موقع پرفسور برگمن فریاد زد:ساکت.همه به من نگاه کنید.امروز میخوایم لیوان هایی که
جلوتون میبینین رو به سوزن تبدیل کنیم . همه شروع کنین
انتلر جینکس.
همه فریاد زدند:انتلر جینکس.
ـ خوب شروع کنین.
فلور و رز به سه بار تمرین توانستند این کار را انجام دهند. ولی اسکورپیوس بار اول فقط توانست دسته
لیوانش را به ته سوزن گرد تبدیل کند. و بار دوم با تلفظ غلط ان را به شکل یک چوب کبریت بزرگ دراورد.
البوس نیز پیشرفت چندان بهتری نداشت.زنگ نهار ۸ دقیقه بعد به صدا در امد.
موقع صرف نهار فلور بی مقدمه گفت:امروز توی پیام امروز نوشته بود...اصلا بیا خودت بهش نگاه کن.
و روز نامه اش را از کیفش دراورد و به دست البوس داد.
خطر در کمین هاگوارتز یا وزارتخانه؟
وزیر سحر و جادو بدنبال اتفاقات وحشتناکی که در چند روز گذشته رخ داده
بود گفت: وضعیت وزارتخانه وحشتناک شده هر روز تعداد زیادی مشنگ
کشته میشوند وزارتخانه سعی میکند علت این قتل ها را کشف کند او
میگوید: ما وارد بحران وحشتناکی شدیم به هیچ وجه نمیخوایم مردم رو
نگران کنیم اما باید بگوییم که مرگخواران واقعا تاکنون بسیار قدرتمند شده اند
ولی ما نمیتوانیم اطلاعات موثقی بدست بیاوریم و باید متاسفانه اعلام کنیم
پنج مشنگ که در وزارتخانه کار میکردند چند روز قبل به قتل رسیدند.
مرگخواران میخواهند بازگشتشان را به طور دیگری اعلام میکنند زیرا ما
مطمنیم که تمام قتل ها توسط مرگخواران انجام شده است.چون بر روی در
خانه تمام مقتولان علامت شوم دیده شده است.ما تلاشمان را میکنیم تا
همه جادوگران در امنیت کامل بسر ببرند ولی متاسفانه هاگوارتز بسیار
بیشتر از مکان های دیگر در خطر است ما از پرفسور دامبلدور مدیر مدرسه
درخواست کرده ایم تا اقدامات امنیتی را شدید تر کنند بدینوسیله ما از
ایشان کمال تشکر را داریم.
ـ ای وای نکنه...البته....این که معلومه...
ـ چی میگی؟
ـ چرا متوجه نیستی رز پدر و مادرم در خطرن من که میدونم چرا میخوان به هاگوارتز حمله کنن.
ـ چرا؟
ـ یعنی نمیدونی؟اونا میخوان انتقام ولدمورتو از پدرم بگیرن و انو بکشن بعد تمام گریفندوری ها و
مشنگ ها و دورگه ها تا هیچ کس جز اصیل زاده ها نمونن.بعد وزارتخونه رو از بین میبرن و بعد خودشون
بر مردم حکومت کنن.
اسکورپیوس پرسید:اخه...باکی میخوان شورش کنن و سر رهبرشون قرار بدن یا بذارن تا بر مردم حکومت
کنه؟
فلور گفت:شاید یکی از مرگخوارا رو. شاید تو کتاب...من میرم کتابخونه.
اسکورپیوس گفت:ما هم میایم.
در راه کتابخانه البوس گفت:ولی خوب مامان بابام می دونستن که چیزی نیست وگرنه بهم میگفتن.
فلور گفت:نه....چون پدر و مادرت چند روز یا چند هفته پیش این نامه رو فرستادن و الان بدست تو
رسیده.
وقتی به کتابخانه رسیدند فلور نام پانزده تن از کسانی که افراد بسیار مهمی بودند و از نزدیکان ولدمورت
به شمار میامدند را به انها داد تا اسامی انهارا در کتاب ها جستجو کنند. وقتی اسکورپیوس البوس و رز
قسمتهای مربوطه را گشتند پس از اندکی فلور کتاب قطوری را روی میز انداخت و گفت :
هیچی پیدا نشد حتی یک اسم کوچولو هم نبود.
ناگهان پسری با هیکل گوریل مانند وارد کتابخانه شد او استیو گوردون بود. استیو گفت:
چطوری اسکور؟ ازت توقع نداشتم با پاتر بگردی جدی میگم البته از تو بعید نبود فلور عزیز واقعا نام
مالفوی رو به گند کشوندین جفتتون رو میگم مخصوصا تو فلور تو که پدرت از لسترنج های درجه یک بود
وقتی این موضوع رو به پدرم گفتم گفت که شما همون احمق هایی هستین که از ترس اینکه بگیرنتون
خودتون رو کشوندین کنار و گفتین که تحت طلسم فرمان زیر قدرت اسمشو نبر بودین دراکو مالفوی که
یه روزی افتخار میکرد که واسه اسمشو نبر کار میکرد مگه نه؟
فلور با عصبانیت گفت:پدر و مادر من از همون اول خودشونو از کنار خواهر برادرهای عوضیشون کشوندن
کنار فکر نکن ما افتخار میکنیم که یه همچین بستگانی داریم!
استیو با پررویی ادامه داد:جدا؟ میتونم بگم که اینم از کم عقلیتونه البته واقعا واسه شما دوتا متاسفم
چون یه گوهر گرانبهایی دارین که همه ارزو دارن مقامشو پیش اسمشو نبر داشته باشن!
فلور پوزخندی زد و گفت:گوهر گرانبها؟...چه مزخرفاتی باور کن ما حتی خجالت میکشیم که بگیم اونو
میشناسیم.اون خیلی نفرت انگیزه گرچه حالا که داره به قدرت میرسه ظاهرا باید خوشحال باشیم!
استیو که چشمانش گرد شده بود گفت:چی داری میگی دختره احمق؟ منظور من یه نفر دیگه س نه اون
کسی که تو ارزششو نمیدونی منظور من کسیه که داره به قدرت عظیمی میرسه....
فلور با بیخیالی گفت:تعجبی هم نداره که من این چیزا رو نمیدونم چون تو و پدرت در این باره اطلاعات
بیشتری دارین!درسته؟
سپس به رز اسکورپیوس و البوس که صد ها سوال در ذهن داشت اشاره کرد تا از کتابخانه خارج شوند.
FLEUR & HONEY
فصل هشتم
فصل هشتم : تعقیب
...دو ماه بعد از ان ماجرا حداقل هفته ای یک بار خبری از قتل و عام مشنگ ها در پیام امروز چاپ میشد
انروز نیز چندان جالب نبود در واقع همه چیز از وقتی که جغد فلور وارد میز صبحانه شد اغاز گردید.
البوس کمی از اب پرتغالش را نوشید و با حرارت گفت:چیزی نشده؟کسی نمرده؟
فلور اهی کشید و گفت:چرا...دوتا از کارمند های وزارتخونه که مشنگ بودن....که البته نمردن ....کشته
شدن...اه اینجا هم که چیزی ننوشته...!
اسکور پیوس با مشاهده ناراحتی فلور گفت:بی خیال بابا تا کریسمس چند روز دیگه مونده؟
رز ابروهایش را بالا برد و گفت:بیست و پنج شش روز دیگه.این چه ربطی داشت؟
اسکورپیوس که کمی سرخ شده بود گفت:هیچی مگه من گفتم ربطی داشت؟
سپس با شور و حرارت گفت: اونجارو نگاه کنید پرفسور ناتلو میگم عین یه خفاش پیر از این طرف به
اون طرف میره!
البوس و فلور زدند زیر خنده و رز زیر لب غرید: اسکورپیوس!
اسکورپیوس با قیافه حق به جانبی گفت:چیه مگه دروغ میگم؟نگاش کنین داره میره سمت دفتر اساتید
شرط میبندم دفعه پنجمه که داره این کاره میکنه. همیشه به نظرم مشکوک میومده اخه من اونو از قبل
میشناختم گاهی اوقات میدیدمش ولی بابام ازش متنفره خودشم نمیدونه چرا.
ـ خوب دیگه بسه خوب نیست ادم....:
البوس که مدت ها به فکر یک کار جالب و هیجان انگیز بود با خوشحالی گفت: اگه اینقدر مشکوکه
میتونیم تعقیبش کنیم!
اسکورپیوس بلافاصله گفت:راست میگه عالیه.
بلاخره رز و فلور با اکراه قبول کردند. البوس اهسته گفت:
بدوید دیگه اینقدر لاک پشتی راه نرید.
انها او را تا اتاق اساتید تعقیب کردند و در جایی قایم شدند.
البوس با دلخوری گفت: این طور که معلومه چیز هیجان انگیزی وجود نداره.
ـ هیس داره میاد بیرون.
ـ باشه پس بریم.
انها به زحمت توانستند خود را قایم کنند.
اسکورپیوس گفت: داره میره اتاق دامبلدور....ولی من الان دیدم که دامبلدور از مدرسه خارج شد...
البوس با تعجب گفت:پس چه دلیلی داره که اون اینجا باشه مگر اینکه بخواد دزدی کنه...
رز گفت:ببینم کی میخواین این مسخره بازیو تمومش کنین؟! من رفتم.
سپس از کنار انها گذشت و از پله های اتاق مقابل دفتر دامبلدور بالا رفت.
فلور سری تکان داد و گفت:ساکت باشید! ما میتونیم....
اسکورپیوس گفت:خودشه میخواد چیزیو برداره....
فلور با ناراحتی گفت:اون هنوز بیرون وایساده!
ـ منظورم این بود که واسه این میخواد بره تو اتاق...
البوس پرسید: ولی نمیتونه اون که اسم رمزو بلد نیست.
فلور گفت: مگه دامبلدور اسم رمزو به اساتید نمیگه؟
اسکورپیوس با خوشحالی گفت: نه بابا...میبینی که نمیگه.
ـ ولی من مطمنم که نمیخواد دزدی کنه.
در همان لحظه ناتل که ناامید شده بود راه بازگشت را در پیش گرفت.
ـ بچه ها بدوید بریم!
انها به موفق شدند به طور پنهانی به سمت سالن عمومی بازگردند.
وقتی البوس فلور و اسکورپیوس از حفره تابلو رد شدند متوجه این موضوع شدند که رز درحال خواندن
کتابی درباره غول های غارنشین است.
رز کتابش را بست و به طرف انها امد و گفت:چه عجب بلاخره اومدین!
فلور گفت: من مطمنم نمیخواسته دزدی کنه.
رز گفت: موافقم
اسکورپیوس با بی حوصلگی گفت: بهتره منطقی باشید اگه نمیخواسته دزدی کنه چرا این کارو درحضور
دامبلدور نمیکرده؟
رز که دست بردار نبود گفت: درسته ولی شاید میخواسته جای چیزی رو تغییر بده تا دست کسی بهش
نرسه.
البوس که از زمان ورودشان به سالن عمومی حرفی نزده بود گفت: احمقانس.دامبلدور خودش بهتر از هر
کسی مواظب وسایلشه. بعدشم چرا باید وسایل ناتل تو دفتر اون باشه؟
رز اینبار با نگرانی گفت: چط.ره به دامبلدور خبر بدیم؟
ـ نه فعلا کار عاقلانه ای نیست.
ـ باشه شاید اصلا ما اشتباه کرده باشیم.
ـ با اینکه میدونم اشتباه نکردیم ولی قبوله.
***
البوس در سرسرا لب به غذا نزد و منتظر بقیه ماند تا شامشان را تمام کنند.
وقتی اسکورپیوس اعلام کرد که غذایش را تمام کرده است ان دو تصمیم گرفتند به سالن عمومی بروند
که یکدفعه صدای پرفسور دامبلدور به گوش رسید:
سلام و شبتون بخیر من میخواهم چند کلمه ای صحبت کنم خوب همونطور که مستحضرید اتفاقات نه
چندان خوشایندی در وزارتخانه رخ داده و همینطور هاگوارتز هم در خطره من میخواهم اقدامات امنیتی
بیش تری رو در مدرسه برقرار کنم برای همین چند نکته را تمام شاگردان موظفند که رعایت کنند
اولا هیچ کس حق نداره بعد از ساعت هفت و نیم از سالن عمومی گروهش خارج بشه. دوما هیچ کس
بجز ساعات درسی حق بیرون رفتن از قلعه رو نداره و سوما تا مدتی کوتاه برنامه رفتن به هاگزمید لغو
خواهد شد.
ناگهان سروصدای دانش اموزان اغاز شد زیرا از قرار معلوم لغو شدن برنامه هاگزمید هر چند در مدتی
کوتاه بسیار و حشتناک بود بعد از سخنرانی کوتاه دامبلدور سرپرستان گروه ها دانش اموزان را به سمت
سالن عمومی راهنمایی کردند.
FLEUR & HONEY
فصل نهم
فصل نه : اتاق مخفی
البوس تا سه هفته بعد از ان ماجرا هیچ چیز مشکوکی از پرفسور ناتل ندید و باعث نا امیدی او شد.در
واقع البوس فکر میکرد او دنبال چیزی است که مسلما به خودش ربط دارد اما کاملا اشتباه میکرد.از انطرف
وضعیت وزارتخانه روبه وخامت میرفت که این موضوع بیش از همه کسانی را که مشنگ بودند را بیشتر
ازار میداد زیرا اخبار پیام امروز نشان میداد که هر روز تعداد مشنگ هایی که کشته میشدند بیشتر بود.
متاسفانه البوس هر وقت به ناتل فکر میکرد به یاد سنگ جادو می افتاد یک بار که این موضوع را با رز در
میان گذاشت او یاد اور شد که سنگ جادو از بین رفته است و البوس این موضوع را نمیدانست.بنابر این
البوس به این نتیجه رسید که پای کس دیگری نیز در میان است.
وقتی به کریسمس نزدیک تر میشدند دانش اموزان بیشتر سعی میکردند تا از فضای زیبای قلعه لذت
ببرند زیرا اکثر انها تعطیلات کریسمس را در خانه هایشان میگذراندند و فلور دوست البوس نیز جز ان
دسته میشد.در این میان بعضی از اساتید به مناسبت کریسمس تکالیف کمتری به انها میدادند و بعضی
اوقات وقت ازاد بیشتری در اختیار انها میگذاشتند البته ناتل به هیچ عنوان برای موضوع پیش و پا افتاده
ای مانند کریسمس از توضیح مبحث جنگ خون اشام ها در قرن اخیر نمیگذشت. قلعه هاگوارتز نیز به
مناسبت کریسمس بسیار زیبا تزیین شده بود. در گوشه و کنار قلعه درختان و فرشته های کریسمس
و وسایل تزیینی بسیار زیبا و پرزرق و برقی دیده میشد. سر انجام با فرا رسیدن اخرین روز ترم اول همه
نفس راحتی کشیدند. انروز گروه گریفندور ساعت اول درس دفاع در برابر جادوی سیاه داشت که معمولا
اکثر دانش اموزان این درس را دوست داشتند.
پرفسور اسبورد استاد این درس مردی با بینی کشیده و موهایی جو گندمی بود که انروز ردای زرد رنگی
بر تن داشت که کما بیش بیننده را به خنده می انداخت.
پرفسور اسبورد با این جمله درسش را اغاز کرد: سلام روز بخیر خوب اول دوشیزه شاور مقاله ها رو جمع
کنه....درس امروزمون درباره گرگینه هاست. گرگینه ها درواقع انسان هایی هستند که در زمان مشخصی
یعنی ماه کامل میشه به شکل گرگینه در میان و حالت انسانی خودشونو از دست میدهند. در واقع
دوهزار و پانصد سال پیش اولین گرگینه به نام پورانویله با خوردن غذایی که مواد اون ناخن و موی گرگ بود
تبدیل به یک گرگینه کامل شد یعنی تا اخر عمرش اونطوری موند البته ما دو نوع گرگینه داریم یک گرگینه
کامل و دو گرگینه ناقص. خوب حالا صفحه ۱۲۳ کتابتون رو باز کنید سه بار از روش بنویسید لطفا حفظش
هم بکنید. در ضمن تکلیف جلسه بعدتون یک لوله مقاله ۱۲۵ سانتی درباره گرگینه هاست.
یک ساعت بعد زنگ به صدا در امد فلور رز البوس و اسکورپیوس زودتر از همه وارد راهروها شدند.وبه جای
خلوتی درطبقه دوم پناه بردند زیرا رز گفته بود که چیز مهمی پیدا کرده است. وقتی به راهروی اخر طبقه
دوم رسیدند. البوس نفس زنان گفت:
چی میخوای بگی؟
رز گفت: دیروز که به کتابخونه رفته بودم یه کتابی پیدا کردم باورتون نمیشه توش چی نوشته بود....
البوس گفت: چی؟
اسکورپیوس به ارامی گفت: ساکت باشید ببینین کی اونجاست.
فلور جیغی زد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
پرفسور ناتل از یکی از درهای روبروی انها بیرون امد وبه سوی جایی نا معلوم حرکت کرد.
البوس که منتظر چنین چیزی بود اهسته گفت: سریع....سریع.
از انجایی که ان محل بسیار تاریک بود و انها که فقط دنبال ناتل میرفتند بی خبر از جایی نا معلوم
سردراوردند. ناگهان متوجه شدند که ناتل وارد یکی از اتاق ها شد.
البوس پرسید:چی کار کنیم.
رز با ناخوشنودی گفت: باید همینجا منتظر بمونیم و صداشو بشنویم.... ناگهان صدای بسیار وحشتناکی
خشن وگوش خراشی شروع به صحبت کرد:
بی عرضه احمق لعنتی حالا میخوای چی کار کنی؟باید شروع کنی کمک
میگیری خیلی ها حاضرند به تو کمک کنند...البته من خودمو واسه همچین
روزی اماده کرده بودم....
ـ تا ابد نمیشه همینطور موند....
....من دیگه نمیتونم اینطوری بمونم....نمیتونم....همین الان تمومش کن
خواهش میکنم همین الان تمومش کن من حاضرم ....چه چیزی بالاتر از این
واست وجود داره؟
ـ تو....نمیتونی؟ باورم نمیشه تویی که همش دم از وفاداری میزدی؟ حالا
اگر کاری نکنم تو چی کار میکنی؟
ـ من تهدیدت نکردم ....خواهش کردم....همین...تمومش کن...همین الان....
خواهش میکنم....
ـ باشه...باشه....حالا از بهترینشون کمک میگیرم....پس تو به این زودی
تسلیم شدی؟
ـ اره...تمومش کن همین الان....همونطور که شروعش کردی...
ـ باشه دیگه حوصلمو سربردی.....
بومب....
ناگهان صدای انفجاری به گوش رسید قلب البوس در سینه فروریخت اول فکر کرد تمام کسانی که در
هاگوارتز حضور دارند این صدا را شنیده اند ولی بعد متوجه شد انها در پست ترین نقطه هاگوارتز
هستند....او به اندازه کافی شنیده بود میدانست که ناتل برای همیشه از بین
رفته است...او کاملا اشتباه میکرد زیرا کمتر از پنج دقیقه بعد پرفسور ناتل از در ان اتاق بیرون امد و از
راهرو خارج شد.البوس رز فلور و اسکورپیوس خشکشان زده بود و به حالت خلسه فرورفته بودند.
البوس بلاخره پرسید: حالا چی کار کنیم؟الان کجاییم؟
فلور با اوقات تلخی گفت: زود باشین و گرنه به کلاس بعدیمون نمیرسیم.
اسکورپیوس گفت:از اینطرف بیاین.
وقتی انها وارد راهروی خروجی شدند همه کلاس های انها به پایان رسیده بود که شامل تاریخ جادویی
و گیاه شناسی میشد.واین موضوع اصلا باعث ناراحتی البوس نشد وقتی ناچار شدند به سالن عمومی
بروند اسکورپیوس گفت:
خیلی وحشتناک بود نه؟ یعنی اون تو چی کار میکرد با کی حرف میزد؟
رز گفت: مطمنا صدای خودش نبود نکنه کسی اون تو باشه؟ که واسه هاگوارتز خطرناک باشه؟
البوس مخالفت کرد: نه مگه میشه کسی اونجا باشه اونجا خیلی وحشتناک بود.
سپس تصمیم گرفت فعلا به ان بحث خاتمه بدهد بنابراین گفت:
چقدر خوشحالم فردا تعطیلات کریسمس اغاز میشه کدوماتون توی هاگوارتز میمونید؟من که تصمیم
گرفتم توی قلعه بمونم.
رز پاسخ داد:من میمونم اخه توی خونه چی کار کنم؟
اسکورپیوس با خوشحالی گفت:منم همینطور. سپس ادامه داد:
تو چی فلور؟
فلور گفت:من...من...چیزه من نمیتونم چون مامانم دیروز نامه فرستاد و گفت که باید بریم فرانسه.
البوس با مهربانی گفت: عیبی نداره بهت خوش بگذره.
ـ ممنونم به شما هم همینطور.
البوس به پشت پنجره نگاه کرد... هنوز برف میبارید.
FLEUR & HONEY
فصل دهم
فصل دهم : کریسمس
انروز البوس زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و به سمت راه پله ها حرکت کرد و با منظره ای پر از کادو
روبرو شد.
در واقع هیچ کس بجز رز البوس اسکورپیوس جیمز و دو نفر از دوستانش در هاگوارتز نمانده بودند.البوس
فریاد زد:رز....اسکور....بیاید....بدویید....سریع.....بیاین این جارو ببینین.
اسکورپیوس با چهره ای خواب الود بالای پله ها ظاهر شد خمیازه ای کشید و گفت:هوم...چه خوب!
البوس ادامه داد:عالیه مامانم برام یه کلاه و دستکش بافته اینم مال تو هست.... یک کتاب از طرف
رز....یه بسته غذای سوسمار برزیلی از طرف هاگرید....وسایل جادوگری پیشرفته از طرف فلور ....ویژه
ازمایش ها....یه...وای اسکورپیوس این از طرف تو هست....؟
اسکورپیوس دوباره خمیازه کشید و گفت:چی؟ اهان....اره....قابلی نداشت...این دیگه چیه؟....اهان
مامانم واسه تو فرستادتش....اینم ماله منه خداکنه اندازم باشه...ببینم این....
البوس حرف او را قطع کرد و گفت:چی؟این دیگه چیه؟ خداکنه خودش باشه....میای کمک کنی بازش
کنیم؟
ـ وای ....چه سبکه...یعنی....؟
ـ وای خدای من این شنل نامرئیه با این حساب میتونیم توش قایم بشیم و بریم دنبال...
ساکت. این صدای رز بود:میخوای همه بفهمن...در ضمن از هدیه هاتون هم ممنونم.
اسکورپیوس دوباره خمیازه کشید و گفت: خواهش میکنم بهتره بریم صبحونه بخوریم...چون بعدش باید
بریم دنبال هاگرید.
رز و البوس پرسیدند:چرا؟
ـ باید راجع به ناتل ازش بپرسیم.
وقتی همه شاگردان باقی مانده در هاگوارتز دور میزهایشان جمع شدند دیس ها و بشقاب ها از غذا پر
شد و همه مشغول غذا خوردن شدند.
رز و البوس و اسکورپیوس نیز صبحانه شان را تمام کرد و با شنل نامریی خود را پنهان کردند و به سمت
کلبه هاگرید حرکت کردند وقتی به انجا نزدیک شدند البوس شنل را در اورد.
ـ سلام....هاگرید.
هاگرید که از دیدن انها شوکه شده بود با عصبانیت گفت: شما ها اینجا چی کار میکنین؟
البوس که دستپاچه شده بود گفت:میخواستیم...میخواستیم یه چیزی بپرسیم.
هاگرید که کمی ارامتر شده بود گفت:خیلی خب بیاین بریم.
وقتی وارد کلبه هاگرید شدند اسکورپیوس شنلش را در اورد و گفت:میخواستم راجع به یکی از اساتید
یه چیزی بپرسم.
ـ بپرس راجع به کیه؟
ـ ا...خوب....راجع به پرفسور ناتل....میخواستم بپرسم اون چند ساله که اینجا کار میکنه؟
ـ سه سالی میشه چطور مگه؟
ـ تا حالا کاری کرده که باعث عصبانیت دامبلدور بشه؟
ـ نه...این...
ـ پس تا حالا زیاد مشکوک نبوده؟
ـ نه...ولی...
ـ تو این سه سال ....
ـ بسه این سوالا چیه میپرسین؟
ـ ما مجبوریم هاگرید....اخه یه اتفاقی...
رز لگد محکمی به سوی اسکورپیوس نشانه رفت.
ـ توی ....اخ این چی بود؟
رز با بی توجهی گفت: اسکورپیوس مزخرف میگه فقط میخوایم بدونیم که تا حالا اتفاق مشکوکی
نیافتاده؟
هاگرید که گیج شده بود گفت: نه...مثلا چی؟
ـ مثلا این که چه میدونم یه اتفاق عجیب....راستی....اون قبل از اینکه به هاگوارتز بیاد تو کجا کار میکرد؟
ـ چه میدونم راستش من زیاد ازش خوشم نمیاد ولی فکر کنم تو وزارتخونه بوده....
البوس پرسید: یعنی نمیدونی چه سمتی داشته؟
ـ نه ولی اینو میدونم که اون خیلی معروفه و حتما تو وزارتخونه یه پست عالی داشته.ولی درس
تاریخ جادوگری رو هم خیلی دوست داره اما قبلش درس دفاع در برابر جادوی سیاه رو اموزش میداد و تو
کارش هم خیلی خبره بود....خوب با یه قهوه چطورین؟
ـ عالی!
***
وقتی انها از کلبه هاگرید برگشتند و به سالن عمومی رفتند جیمز و دوستانش را دیدند که پشت کاناپه
بزرگ نشسته و بمب کود حیوانی میترکاندند رز بعد از رفع خستگی روی صندلی محبوبش روبروی اتش
نشست و گفت: خب خوب شد با رفتن به کلبه هاگرید یه چیزایی فهمیدیم.
البوس که به پنجره خیره شده بود گفت:راستی تو دیروز چیزی میخواستی بگی؟
ـ چی؟ اهان...اره
رز که دراز کشیده بود روی کاناپه نشست و گفت: دیروز توی کتابخونه در کتاب
(( مهم ترین انجمن های دفاعی )) به یک اسمی برخوردم به نام (( اگوا ناتل توماس گراهام ))
ـ خوب
ـ خوب دیگه همین.
ـ خوب این کجاش جالب بود؟
ـ ای بابا مثل اینکه شما نفهمیدین. اگوا و گراهام رو ول کنین.
اسکورپیوس و البوس باهم گفتند: فهمیدم!
البوس ادامه داد: اسمش اونجا چی کار میکرده؟
رز با ارامش توضیح داد: اسم اون روی یک انجمن بود اینا هم به دفاع در برابر جادوی سیاه مربوطه.یعنی
یه انجمن داشته که کارهای دفاعی رو اموزش میداده خیلی هم محبوب بوده.چون اون تو گروه اسلایترین
بوده دیگه....
اسکورپیوس فریاد زد: چی؟ پس چرا رئیس گروه هافلپافه؟
ـ چه میدونم ولی انگار یه ذره عجیبه نه؟
البوس گفت:از یه ذره خیلی بیشتر....حالا از انجمنه بگو.
ـ خوب انجمنی که تاسیس کرده بود رو همیشه همه میشناختن وقتی سال پنجم بوده اونو تاسیس کرده
تازه نمرات دفاع در برابر جادوی سیاهش هم عالی بوده.حالا هم که چهل سالشه بازم عالیه!
البوس ناگهان فکری به سرش زد و گفت: میگم چطوره از روی نقشه غارتگر تعقیبش کنیم؟
رز گفت: عالیه!
اسکورپیوس که گیج شده بود گفت: اون دیگه چیه؟
ـ خودت میفهمی.راستی اون الان دست جیمزه میتونیم ازش بگیریم نه؟
ـ اره موافقم.ولی تو خودت باید بهش بگی.
ـ باشه. بعد صدا زد: جیمز...جیمز؟
جیمز رویش رابرگرداند و گفت:چیه؟
ـ یه دقیقه بیا.
ـ باشه. سپس رو به دوستانش گفت: یه دقیقه وایسین الان میام......خب چیه؟
ـ راستش نقشه غارتگر رو میخواستم چند روز دیگه بهت میدمش.
جیمز قاطعانه گفت: نه اصلا نمیشه...
ـ توروخدا ...خواهش...اگر ندی ممکنه به مامان بگم توی هاگوارتز بمب کود حیوانی میترکونی
یا....
ـ ا....یعنی چی؟....باشه توبردی الان میرم میارمش و رفت تا ان را بیاورد. در همان موقع رز گفت: افرین!
تهدیدت خیلی بجا بود.
جیمز با ناراحتی گفت: بگیرش اصلا مال خودت من همه راه های مخفیو حفظم.
ـ دستت درد نکنه ممنون.
رز نقشه را از دست البوس قاپید و گفت: ایناهاش تو دفت اساتیده.
اسکورپیوس با خوشحالی گفت:اره...ولی داره میاد بیرون....اوه...نه...داره میره دستشویی.
البوس گفت: حالا چی کار کنیم؟
رز نفس عمیقی کشید و گفت: نمیدونم بذار ببینیم بعدا چی میشه.
در همان موقع البوس به خود گفت:اونروز ناتل برای چی میخواست بره دفتر دامبلدور؟ حتما به این جریان
مربوط میشه. صدایی از درونش میگفت: حتما.
FLEUR & HONEY
فصل یازدهم
فصل یازدهم : اسبورد و ناتل
از نظر البوس کریسمس خسته کننده شده بود ولی هنوز یک روز تا پایان تعطیلات باقی مانده بود. رز
مانند همیشه نظرات غیر قابل قبولی که میداد همه را خسته میکرد که از نظر البوس و اسکورپیوس
احمقانه بود. مثلا او فکر میکرد:
ورود ناتل به دفتر دامبلدور و ماهر بودن او در دفاع در برابر جادوی سیاه به یکدیگر مربوطند و یا هاگرید
چیزی را در مورد ناتل مخفی میکند....
البوس سعی کرد به جر و بحث های اسکورپیوس و رز توجهی نکند:
ـ من مطمئنم که یه چیزی وجود داره که هاگرید داره از ما پنهان میکنه....
ـ رز....تو چرا فکر میکنی حتما باید یه چیز مشکوکی وجود داشته باشه؟
ـ وجود داره....ببین توجه نکردی که....؟
البوس گفت: بس کنید دیگه....شورشو دراوردین
رز رک و بی پرده گفت: چرا با من مخالفت میکنین؟ مگه از اون متنفر نیستین؟
البوس با تعجب گفت: ببینم منظورت اینه که چون از درسش بدمون میاد باید بهش مشکوک باشیم؟
ـ چی؟ نه! من کی اینو گفتم؟ من فقط گفتم که هیچ شواهدی وجود نداره که بگه تو راست میگی
ـ ببخشید! ولی تو هم شواهدی نداری داری؟
ـ اوهووووووم
ـ مثلا؟
ـ مثلا؟ مگه یادت رفته؟ قبل از کریسمس توی اون راهرو طبقه دوم؟ اون صدای کی بود؟
ـ صدای ناتل که نبود
ـ هر طور میلته ولی بهتره واقعیات رو اونطور که هست قبول کنی!
البوس توجهی نکرد و رو به اسکورپیوس گفت:
چطوره بریم مقاله معجون سازیمونو بنویسیم؟
ـ اره عالیه.
سپس از صندلی هایشان بلند شدند و از سرسرا بیرون رفتند. در راه نیز به گفتگو هایشان پرداختند:
ـ من یکی که دیگه نمیتونم حرف های رز رو قبول کنم
اسکورپیوس موافقت کرد: اره درسته غیر منطقیه....فکر نمیکنم اگر اینا رو ....
ـ هیس!
ـ چی؟
ـ هیس...
انها درست جلوی دفتر اساتید متوقف شدند. البوس صدای کسی را شنیده بود.
ـ باور کن بهش احتیاج دارم حتی یه ذرشو اگر...
ـ ساکت باش فکر نکنم اگر کسی بفهمه خوشش بیاد.
البوس اهسته گفت: ناتله!
اسکورپیوس که مانند البوس فهمیده بود گفت:
و اسبورد!
ظاهرا ناتل و اسبورد تنها در دفتر اساتید نشسته بودند و گپ میزدند.
اسبورد دوباره با صدایی دردمند(اما غرورش را حفظ کرده بود) گفت:
اگر چیو بفهمن؟ اینجا در خطره اگر من تا حالا چیزی نگفتم به خاطر اینه که فکر کردم دامبلدور به اندازه
کافی مشکل داره.
ناتل با حالت تشویق امیزی گفت: اره...اره درست فهمیدی دامبلدور به اندازه کافی مشکل داره.
اسبورد تکرار کرد: اینجا تو خطره مطمئنم
ـ مزخرف نگو کی همچین چرندیاتی گفته؟
اسبورد غرید: ببینم تو که نمیخوای اینو انکار کنی؟
ـ چیو؟
ـ چیو؟ مگه پیام امروزو نمیخونی؟ تا اونجا که اطلاع دارم مشترکش بودی. حتما میدونی توش چی
نوشته....مگه نه؟
ـ چی میگی؟ اصلا متوجه منظورت نمیشم کروپس.
ـ که اینطور پس لطفا خوب گوشاتو باز کن این یه واقعیتیه که باید بدونی اون بر میگرده همونطور که قول
داده بود.... قدرتمند تر از لرد ولدمورت.
ناتل به تمسخر گفت: چرا اینقدر با افتخار میگی؟ مگه به تو چیزی میرسه؟
اسبورد که دستپاچه شده بود به سرعت کنترلش را بدست اورد و گفت: شوخی مسخره ای بود!
***
وقتی انها همه چیز را برای رز تعریف کردند او که بر خلاف انتظار البوس دشمنی با ناتل را کنار گذاشته
گفت: قدرتمند تر از لرد ولدمورت؟ کی میتونه از اون قدرتمند تر باشه؟
اسکورپیوس متفکرانه گفت: شاید دامبلدور
رز پرسید: البوس دامبلدور؟ اگه منظورت اونه اون مرده.در ضمن مدیر ما قدرتمند نیست.
البوس به ارامی گفت: من فقط میخوام بدونم اسبورد به چی احتیاج داشت؟ اخه این ها به هم مربوطه
از قرار معلوم واسه اون یه اتفاقی افتاده که فکر میکنه اینجا در خطره.
رز با مهربانی گفت: اقلا یه حسنی داره اونم اینه که جون تو در خطر نیست یادته میگفتی اونا میخوان
برگردن تا خانواده شما رو بکشن؟
ناگهان جرقه ای ذهن البوس را روشن کرد جواب سوال او همین بود :
مرگخواران
اسکورپیوس گفته بود که انها میخواهند کسی را به رهبری خود برگزینند.
این حرف رز باعث شد البوس متوجه همه چیز شود
نکند پیام امروز همه چیز را بخاطر البوس گفته باشد؟
البوس از خودش بدش امد. یاد اسبورد افتاد که در کلاسش چطور به او مهربانی میکرد ...
انها چه فکر میکردند؟ فکر میکردند قرار است البوس بمیرد؟
مگر ولدمورت سالها پیش از بین نرفته بود؟
پس چرا اسبورد گفت که او برمیگردد؟
اگر اینطور بود چرا کسی به او چیزی نمیگفت؟
چرا کسی او را اماده نمیکرد؟
بقیه فکر میکردند البوس یک انسان احمق است؟ که شعور و قدرت فهم و درک ندارد؟
ـ چیزی شده؟
البوس به خود امد و گفت: چی؟ نه من...بهتره برم بخوابم.شب بخیر.
البوس از پلکان مارپیچی گذشت یکدفعه یک پله را جا گذاشت چیزی نمانده بود زمین بخورد اما
تعادلش را حفظ کرد بسرعت به خوابگاه رفت لباسش را عوض کرد عینکش را روی میزی گذاشت و روی
تختش دراز کشید.
چرا هیچ کس چیزی نمیگفت؟
این موضوع از بین همه سوالاتش بیشتر ذهنش را مشغول کرده بود.
بار دیگر این جمله در ذهنش تکرار شد:
او باز میگردد.....قدرتمند تر از همیشه.
FLEUR & HONEY
فصل دوازدهم
فصل دوازدهم : بازگشت فلور
فلور روز بعد به هاگوارتز بازگشت و باعث خوشحالی همه شد البوس توانسته بود طوری رفتار کند که
کسی چیزی نفهمد. وقتی انها همه جریان را برای فلور تعریف کردند بر خلاف پیش بینی انها او گفت:
مشکل اسبورد چی بوده که فکر کرده اینجا تو خطره؟
البوس گفت: ما نمیدونیم اما....
_ اما اون راست میگه نه؟
رز از جایش پرید: چی؟ اون راست میگه؟
فلور به سادگی گفت: اره راست میگه توی پیام امروز هم اینو نوشته ولی یه سوالی وجود داره اونم اینه
که مشنگ ها قتل عام میشدند درست اما این چه ربطی به هاگوارتز داره؟ چرا میگن اینجا در خطره؟
البوس که جواب این سوال او را کاملا میدانست نتوانست جلوی خود را بگیرد و گفت:
من میدونم چرا؟ چون که...چون که من تو خطرم من اینجام منظورم اینه که اونا بخاطر من دارن این کارا رو
میکنن میدونی چرا؟ چون اسبورد گفت که اون داره بر میگرده میدونی که کیو میگم بهر حال من پسر
هری پاترم....ولی نتونستم اینو واسه خودم توجیه کنم که اگر موضوع پدرمه چرا اونا نگران هاگوارتزن؟
رز با ارامش گفت: کی میگه....
_ تو خودت گفتی رز.... منظورم اینه که تو باعث شدی من به این فکر بیافتم البته سرزنشت نمیکنم
چون تو میخواستی منو اروم کنی.
در این میان فلور که بنظر میرسید کوچک ترین توجهی به دنیای پیرامونش ندارد گفت: یادته اون چی
میگفت؟درست میگفت! هرچی میگفت درست بود....یادته.... یادته؟ اون گفت اما من نفهمیدم اما الانم
دیر نشده....
البوس که گیج شده بود پرسید: چی؟ نمیفهمم چی میگی؟
فلور به پنجره سالن عمومی گریفندور خیره شد و گفت: اون روز که رفته بودیم کتابخونه....یادتونه استیوو
دیدیم؟.....و اون چی میگفت؟....اون گفت که کسی قراره بر گرده و به قدرت میرسه....ولی منظورش
دایی من نبود!
اسکورپیوس که هیجان زده شده بود گفت: چی؟راستی میشه واسم تعریف کنی چه نسبتی با مالفوی
ها داری؟ برام جالبه....
فلور با حوصله تمام گفت: اره. میدونی چیه؟ پدر من عضو گروه اسلایترین بود مادرم هم همینطور ولی
همه اسلایترینی ها بد نیستن. پدرم از لسترنج های درجه یکه ولی اون موقع اونا به لرد ولدمورت ملحق
میشدن ولی پدرم دوست نداشت از این کارها بکنه مادرم هم همینطور اون از اصیل ترین خاندان مالفوی
بود ولی پدر مادرش قسمش دادن دنبال این کارها نره چون از پسرشون متنفر بودن اون دایی من بود
اون به دنبال ولدمورت رفت عاشقش بود چون از کارهای پلید و شیطانی خوشش میومد از همه بیش تر
از قتل و عام مشنگها و یه مدت تو ازکابان بود اخرین باری که من دیدمش دوسالم بود خیلی کوچولو
بودم ....خلاصه اون همیشه دنبال کسی میگشت که بتونه در سایه اون به کارهاش ادامه بده ما اسمشو
نمیگیم اما اسمش سیگنوسه مادرم میگه وقتی ولدمورت سقوط کرد اون همش میگفت که بلاخره به
قدرت میرسه اما نگفت کی من نمیدونم اون کیه؟
البوس مشتاقانه پرسید: استیو از کجا اونو میشناخت؟
_ کیو؟ سیگنوسو؟ نمیدونم ولی فکر کنم ازش خبر دارن چون بلاخره همدستن
اسکورپیوس با شور و حرارت گفت: منم میشناسمش اون پسر دایی مادرمه.الان کجاست؟
فلور نگاهش را از پنجره به اسکورپیوس انداخت و پاسخ داد: نمیدونم اون زندس ولی هیچ کس ازش خبر
نداره.
رز پرسید: یعنی ممکنه خودش باشه؟
_ نه...نه....نه.....اون ضعیف شده چون بعد از سقوط ولدمورت خودشو تو جنگل های البانی گم و گور کرد.
رز با ناامیدی سرش را تکان داد.
***
البوس و اسکورپوس در حال اماده شدن برای رفتن به کلاس ناتل بودند که فلور با نگرانی گفت: یه قتل
دیگه!
رز که وسایلش را در کیفش میریخت گفت: شاید کاره سیگنوسه.
فلور روزنامه را بست و به تندی گفت:من به این نتیجه رسیدم که اون مرده نمیبینی خبری ازش نیست؟
انها وارد کلاس تاریخ جادوگری شدند ناتل که اینبار با حالتی مانند جسد انجا نشسته بود ولبخند مرموزی
بر لبانش نقش بسته بودبا لحن خسته کننده ای شروع کرد:
امروز مبحث جنگ خون اشام هارو اغاز میکنیم. در دوهزار و پانصد سال پیش وقتی....
اسکورپیوس خمیازه ای کشید و اهسته به البوس گفت: شروع شد. نمیدونم چه علاقه ای داره درس
خون اشام هارو تکرار کنه.
رز زیر لب غرید: اسکورپیوس گوش بده! این باعث میشه نمره کمی بگیری!
اما اسکورپیوس با بی توجهی ورقی از کیفش دراورد تا مقاله زنگ بعدش را بنویسد.
البوس در کمال تعجب متوجه شد که فلور نیز به درس توجه چندانی ندارد.او موهایش را در دست گرفته
بود و انها را پیچ و تاب میداد. و وقتی زنگ خورد با حالت اشفته ای از جایش بلند شد.
وقتی دانش اموزان از کلاس بیرون میرفتند کسی با حالت خشکی وارد کلاس شد. پرفسور برگمن در
حالی که نامه ای در دست داشت به سمت میز ناتل رفت و بی مقدمه گفت:
سلام توماس. اقای مدیر به خاطر اتفاق چند روز گذشته میخوان ببیننت.
ناتل چشم غره ای رفت و گفت: باشه.با اینکه تقصیر من نبود ولی میام.
_ چی تقصیر تو نبود؟
ناتل با لحن عادی گفت: البته ببینم نکنه تو منو لو دادی؟!
کاملا مشخص بود پرفسور برگمن چندان از این جمله خوشش نیامده بود زیرا گفت: منظورت چیه؟ من
میخوام همه چیز امن باشه میدونی که ما امسال چی داریم؟ این یک موضوع خیلی مهمه!
_ ولی پارسال اونطوری نمیکردید با این که ....
_ پارسال این اتفاق ها نیافتاده بود متوجه نشدی؟ اون یه قدرت های دیگه ای داره وگرنه چرا سه
سال پیش از این خبرا نبود؟همه چیز واضحه. حتی بقیه هم فهمیدن یادت نرفته که اون یه نشونه ای داره.
ناتل از کوره در رفت: ولی فکر نمیکنم این به موضوعی که بخاطرش این جا اومدی ربطی داشته باشه!....
ببینم شما اینجا چی کار دارین؟
انها از کلاس بیرون امدند البوس کلافه شده بود اینبار دلیلی برای اثبات حرفش داشت.
او ارزو کرد که ای کاش پرفسور برگمن اجازه میداد ناتل حرفش را بزند....
_ پرفسور برگمن از چی حرف میزد؟من که گیج شدم
رشته افکار البوس پاره شد.
رز که انگار متوجه شده بود گفت:چیزی شده انگار....
_ بیخود تظاهر نکن که نمیدونی.
رز که شگفت زده شده بود گفت: من....؟ چی؟ اصلا....
البوس با بیحوصلگی گفت: ولش کن بابا!
بعد ادامه داد: ناتل باز چی کار کرده؟
فلور به سرعت پرسید: ببینم این چند روزی که نبودم ناتل کاری کرده؟
رز با ناراحتی از برخورد البوس گفت: نمیدونم از این دوتا بپرس!
اسکورپیوس گفت: مثلا چی کار؟
_ چه میدونم. مثلا برگمن چی کارش داشت؟
البوس که هیجان زده شده بود گفت: شاید واسه اون روزی که دیده بودیمش داشت میرفت دفتر دامبلدور
مواخذه ش کردن.
رز با دلواپسی گفت: فقط خداکنه دامبلدور اسم رمزو بهش نگه.
سپس هر چهار نفر وارد دخمه معجون سازی شدند.
FLEUR & HONEY
فصل سیزدهم
فصل سیزدهم: دیدار با هاگرید
خوب شاگردان عزیز همونطور که میدونید امتحاناتتون داره نزدیک میشه و شما یک ماه فرصت دارید
تا برای خودتون برنامه ریزی کنید.....
پرفسور برگمن ادامه داد: ما باید زودتر شروع به دوره درس ها بکنیم.
بلافاصله صدای زنگ شنیده شد.
خوب....بچه ها....امیدوارم در امتحانات موفق باشید.
انروز اصلا حال البوس خوب نبود زیرا زنگ اول پرفسور ناتل گفته بود بخاطر گوش ندادن به مزخرفاتش
البوس را مجازات خواهد کرد. او سلانه سلانه وارد برج گریفندور شد زیرا
باید بهمراه فلور رز و اسکورپیوس به کلبه هاگرید میرفتند.
وقتی به زحمت از قلعه خارج شدند هنوز ده قدم نرفته بودند که هاگرید را دیدند او برایشان دست تکان
داد و گفت: سلام....واقعا ببخشید بچه ها ولی میخواستم ببینمتون از طرفی نمیتونستم بذارم تک و تنها
بیاین.
اسکورپیوس با شگفتی گفت: تک و تنها؟ ولی ما چهار نفریم!
_ بهر حال چهار تا بچه یازده ساله که نمیتونن در برابر چیزی از خودشون دفاع کنن.بهتره حرکت کنیم.
البوس در میان راه با سماجت پرسید: دقیقا چه چیزی؟
هاگرید گفت: نمیدونم همون کسی که پیام امروز میگه دیگه.
_ پیام امروز دقیقا چی میگه؟....هیچی....
_ هیچی؟ اون هر روز از قتل و عام مشنگ ها میگه.....برین تو....
انها به کلبه رسیده بودند.
البوس شنلش را در اورد و روی صندلی نشست و ادامه داد:
منظورم اینه که هیچ چیزه واضحی نمیگه.
_ خوب نبایدم بگه شاید میدونه تو روزنامه رو میخونی.
_ چی؟ منظورت چیه؟ من روزنامه رو میخونم؟ یعنی چی؟
_ ..... هیچی شوخی کردم!
_ نه هاگرید شوخی نکردی داری یه چیزیو ازم پنهون میکنی... مگه نه؟
رز فلور و اسکورپیوس نشسته بودند و گفتگو انها را تماشا میکردند.
هاگرید با دستپاچگی گفت: خوب بابا! ببین یه اتفاقی افتاده برای همین هم میگن هاگوارتز تو خطره....
دقت کردید دامبلدور چقدر دستپاچه و نگرانه؟ چون چند روز پیش تو هاگوارتز نمیدونم دقیقا کجاش
یه....موضوعی پیش اومده دامبلدور هم که نگران شده بود به وزارتخونه اطلاع میده. به نظر من کار
اشتباهی کرد.... چون اونا یه کارمند فضول و احمق دارن که از یه چیزی بو برده بود و اومده تو روزنامه
جار زده.....که چی؟ هاگوارتز تو خطره.....همین.
البوس با حالتی موشکافانه به هاگرید خیره شد و گفت: ناتل چی؟ اون کاری ......؟
هاگرید که کلافه شده بود گفت: نه. من نمیفهمم چرا به اون مشکوکید؟ ولی من به یه چیزه دیگه ای
شک دارم....اسبورد!
رز جیغ زد: چی؟
_ البته من.....ببینین دیشب که داشتم میرفتم پیش دامبلدور ناخواسته حرفشو شنیدم.....
البوس با هیجان پرسید: خوب؟
_ اون گفت که ناتل داشته یواشکی توی دفتر دامبلدور میرفته با یه گروه چند نفره ..... البته اون گروهشو
ندیده بود ولی صداشونو میشنید....بعدش گفت که فکر میکنه خوب نیست ناتل تو هاگوارتز بمونه.....
فلور گفت: دامبلدور چه جوابی بهش داد؟
_ خوب اون گفت که به ناتل اعتماد داره و حضور اون توی هاگوارتز خوبه اخه میدونین اون دوبار بهترین
جادوگر قرن شده.
البوس نسنجیده گفت: نه....اون راست میگه ما.....
رز پا البوس را لگد کرد چشم غره ای به او رفت و گفت: نه البوس چرند میگه اخه از درس تاریخچه جادو
خوشش میاد!
البوس با لحن خاصی پرسید: تو مطمئنی؟ اخه برای اسبورد چه نفعی داره اون برگرده؟
_ کی؟ ولدمورت؟ اون مرده. در ضمن ممکنه اسبورد مرگخوار باشه و به دنبال کسب قدرت!
البوس یاد حرف اسبورد افتاد: اون به قولش عمل میکنه و برمیگرده.
_ راستی هاگرید؟ اگه ناتل بره واسه اسبورد خوب میشه؟
_ اره از هر نظر.....ببین..... اسبورد دوست داره اربابشو برگردونه همونطور که گفتم ناتل جادوگر
بزرگیه....و وجودش باعث میشه اسبورد نتونه کاری بکنه.
اسکور پیوس که تا کنون حرفی نزده بود گفت: ولی دامبلدور این جاست. اونم جادوگر بزرگیه.
_ اره درسته ولی خوب ناتل در زمینه جادوی سیاه قدرت فوق العاده ای داره.
_ که این به نفعش تموم شده.
هاگرید شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمیدونم ولی شاید جالب باشه که بدونید اسبورد دامبلدور رو
به ناتل معرفی کرد .
_ بهتره ما بریم کار زیادی داریم.
هاگرید گفت: باشه منم باهاتون میام.
تا وقتی که به قلعه رسیدند هیچ کس حرفی نزد ولی موقعی که به در ورودی رسیدند هاگرید گفت:
البوس؟
_ بله هاگرید؟
_ تو میدونی که....؟....... هیچی ولش کن خداحافظ.
_ هاگرید؟ هاگرید؟..........
اما هاگرید از انجا دور شده بود.
البوس اصلا نفهمید چگونه به سالن عمومی رسید. وقتی روی کاناپه دراز کشید
رز گفت: نزدیک بود همه چیزو لو بدی.
_اره تو هم که منو بی نصیب نذاشتی.
رز خندید اما بسرعت نگرانی بر صورتش حکم فرما شد
_ اگه اسبورد موفق بشه....
اسکورپیوس خود را روی کاناپه جا داد و گفت: نه نمیشه.....ناتل اینجاست.....
فلور متفکرانه گفت: به نظر نمیرسه ناتل مقصر اصلیه؟ اگر نیست پس چرا میخواست وارد دفتر دامبلدور
بشه؟ اونم یواشکی؟ ما که با چشمای خودمون دیدیمش. من مطمئنم اسبورد مجبورش نکرده چون
براحتی میتونست با یه طلسم حالشو جا بیاره.....از این گذشته تو دفتر دامبلدور چیزایی هست که
خیلی با ارزش و مهمن.....خیلی چیزا....
البوس از جایش بلند شد و گفت: مثلا؟
_ نمیدونم ولی خیلی چیزا هست.....که اگر دامبلدور حواسشو جمع نکنه کل جامعه جادوگری رو بیچاره
میکنه.....
با شنیدن این حرف مو بر اندام البوس راست شد.
در همین هنگام رز یاداوری کرد: راستی البوس باید برای مجازات بری دفتر ناتل....واقعا متاسفم.
ولی از حالت قیافه اش پیدا بود اصلا متاسف نیست و البوس را برای گوش ندادن به درس تاریخچه جادو
مستحق مجازات میداند.
بهرحال البوس شنلش را پوشید و راه دفتر ناتل را پیش گرفت.
تق تق
بفرمایید!
_ سلام پرفسور.
_ سلام اقای پاتر.
البوس به ارامی وارد دفتر او شد که مملو از کتاب های کهنه و رنگ و رو رفته بود. ناتل درحال خواندن
کتابی بود با نام مرگخواران در گذشته و امروز البوس کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
بلاخره ناتل سرش را بلند کرد و گفت:
خوب تو باید برگه های مجازات رو از اول تا حرف ادامه بدی.
البوس با بیعلاقگی شروع به نوشتن کرد. پس از اندکی ناتل از جایش بلند شد و به در اتاق کوچکی را
باز کرد و وارد ان شد.
البوس که بدقت رفتار او را زیر نظر داشت دید که چیزی را از انجا بیرون میاورد و با دستمالی ان را تمیز
میکند.
سپس با خیالی اسوده روبروی البوس نشست و با خوشحالی گفت: دیگه میتونی بری. شب بخیر.
البوس از دفتر بیرون امد اما هنوز چند قدم از انجا دور نشده بود که صدای شکستن و خرد شدن چیزی
امد. سپس سکوت کاملا بر قلعه حکم فرما شد.
FLEUR & HONEY
فصل چهاردهم
فصل چهاردهم : پیشنهاد فلور مخالفت رز
جدی واقعا راست میگی؟
البوس با حرکت سر تایید کرد و گفت: اره ولی این موضوع به ما ربطی نداره.
رز با نگرانی گفت: از کجا معلوم؟
ـ حالا لازم نیست نگران اون باشیم! فعلا مسائل مهم تری هم هست.
ـ درست میگی هنوز موضوع ناتل روشن نشده مخصوصا اینکه پرفسور دامبلدور بهش مشکوک شده.
چون وقتی پرفسور برگمن بهش تذکر داد چندان خوشحال بنظر نمیرسید.این هاگرید هم که درست و
حسابی چیزی نمیگه.
ناگهان البوس گفت: راستی اونروز که از کلبه ش برگشتیم انگار میخواست یه چیزی بگه.
رز که وحشتزده شده بود گفت: راجع به چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه بابا! راجع به خودم بود.
البوس متوجه شد اسکورپیوس رز و فلور از عمد به یکدیگر نگاه نمیکنند.
بلاخره رز با مهربانی گفت: ای بابا تو هنوز نگرانی؟ من فکر کردم فراموشش کردی....
البوس با جدیت تمام گفت: خودتم خوب میدونی چیزی نیست که کسی بتونه فراموشش کنه مثلا
اگر راجع به خودت بود و ما بهت میگفتیم فراموشش کن فراموشش میکردی؟
رز سرخ شد و با دستپاچگی گفت: خوب.....من.....منظورم اینه که چیز مهمی نبود.....
البوس که از این تظاهر رز خشمگین شده بود ادامه داد: نمیتونی اینو بگی.... خودت که رفتار هاگریدو
دیدی.....
درهمین هنگام اسکورپیوس مداخله کرد : ساکت باشید! نصفه شبه ها! در ضمن قبول دارم رفتار هاگرید
مشکوک بود ولی اون اصلا جدی صحبت نمیکرد.....
ـ من نمیدونم.....
اما فلور صدای البوس را ساکت کرد و گفت: بنظر من حق با البوسه....شاید شما ها بخواین تظاهر کنین
مشکلی نیست اما بهتره با خودتون روراست باشین.....چون اینطوری بهتره.....البوس فکر کنم بهتره
از جایی یا کسی که از این موضوع خبر داره تحقیق کنی...البته اگر حاضر باشه حقیقتو بگه.....
البوس بلافاصله پرسید: یعنی تو هم فکر میکنی پیام امروز واقعیتو نمیگه؟
فلور دست هایش را از هم باز کرد و با خستگی گفت: البته که نمیگه چون مطمئنا از کسی که برش
نفوذ داره میترسه.....
البوس دوباره پرسید: از کجا باید تحقیق کنیم؟
فلور دست هایش را تکان داد و گفت: نه...نه....منظورم این نیست که یه کاغذ دستمون بگیریم و دنبال
کسی راه بیفتیم.....منظورم اینه که خودمون بریم و ببینیم.....
رز که هاج و واج انها را تماشا میکرد گفت:چی؟ برین ببینین؟....یعنی باید از مدرسه خارج بشین دیگه.....
من که نمیذارم.....
البوس خمیازه ای کشید و گفت: به تو ربطی نداره.....من که ازت نمیخوام بیای....من فقط خودم میرم.
ـ میری؟ کجا؟
ـ نمیدونم هنوز خودم هم بهش فکر نکردم.....
ـ در همین موقع فلور به یاریش شتافت و گفت: خوب معلومه....ببیینین عموی من توی وزارتخونه کار
میکنه.....میگه توی یه بخشش کتاب هایی رو نگه داری میکنن که خیلی پلید و شیطانیه.....
خوب من فکر کنم شاید خوب باشه بریم....
رز فریاد زد: نه!
فلور که کلافه شده بود گفت: ساکت! البته یه موضوعی هست.....ما......باید.....مخفیانه بریم.....
اسکورپیوس که تعجب کرده بود گفت: ولی تو که گفتی عموت اونجا کار میکنه.....
ـ خوب من گفتم......ولی راستش هیچ کس حق نداره به اونجا بره حتی عموی من!
البوس که خوشحال شده بود گفت: من موافقم میریم.....ولی چطوره با کمک شنل نامرئی اینکارو
بکنیم؟
اسکورپیوس با وجد و سرور گفت: عالیه.....خیلی خوبه.....نظرت چیه؟ رز؟
رز که اخم کرده بود گفت: باشه مگه کسی میتونه با شما مخالفت کنه؟!
البوس با شادمانی گفت: عالی شد! نظرتون چیه که بریم
بخوابیم؟
***
البوس با خوشحالی از تصمیم دیشبشان گفت: خیلی خوشحالم که....... رز؟
رز با بد اخلاقی گفت: چیه؟........نکنه صبحونه خوردن خلاف میل شماست!
ـ منظورم اینه که چرا ناراحتی؟
رز صندلی اش را جلو کشید و به روشنی پاسخ داد: ما مجبوریم از مدرسه خارج بشیم دیگه؟ و این
خلاف مقررات مدرسه ست!
فلور که تازه رسیده بود گفت: سلام! باز چی شده؟ ناراحتید؟ خوب راستشو بخواین اره مجبوریم از
مدرسه خارج بشیم....مگه عیبی داره؟
رز که دیگر چیزی نمانده بود دیوانه بشود گفت: چی؟ پس از نظر تو هم عیبی نداره؟
فلور با پشیمانی گفت: خوب چرا....... ولی یه مسائل مهمتری از قوانین مدرسه هم هست....
البوس او را تشویق کرد و گفت: افرین روشنفکر شدی!
اسکورپیوس که از شدت گرسنگی انگار تصمیم گرفته بود همه میز را بخورد گفت: منفکرکردم بتره
باکسی......
رز با انزجار گفت: اول غذاتو بخور بعدا!
البوس تصمیم گرفت بحث را با رز ادامه ندهد چون میدانست به جایی نمیرسند. بنابراین به اطرافش نگاه
کرد. بلافاصله توجهش به میز اساتید جلب شد.پرفسور برگمن سخت مشغول حرف زدن با دامبلدور بود
بنظر میرسید درباره موضوع مهمی صحبت میکند. اسبورد با خیالی اسوده روی نانش کره میمالید.
کمی انطرف تر ناتل در حالی که روی میز ضرب گرفته بود با ناخشنودی به پرفسور برگمن و دامبلدور نگاه
میکرد.هیچ کس از کاری که ان چهار نفر قصد انجامش را داشتند خبر نداشت.البوس به این فکر
افتاد که این موضوع را با کسی درمیان بگذارند اما بلافاصله به این نتیجه رسید که اگر کسی از این
ماجرا خبر دار شود انها را اخراج خواهد کرد و یا حداقل شدیدا مخالفت میکند.
حقیقت این بود که البوس حتی از فکر کردن به این موضوع میترسید چه برسد به نقشه کشیدن درباره
ان. و وقتی فهمید که بهتر است اصلا به این موضوع توجه نکند نگران تر شد.
ـ البوس دیگه پاشو بریم....الان کلاسمون شروع میشه.
البوس از جایش بلند شد و وسایلش را برداشت سپس بدنبال رز و فلور راه افتاد ( اسکورپیوس پشت
البوس حرکت میکرد)
وقتی انها وارد طبقه پنجم شدند البوس با شک و تردید پرسید:
فلور....بنظر تو ما....کار درستی میکنیم؟
کیف فلور از دستش افتاد او بعد از اندکی تامل گفت: ببین اگه فکر میکنی واقعا لازمه که بدونی اره....
اما اگر فقط بخوای تفریحی اینکارو انجام بدی و برات واقعا ضرورت نداشته باشه....نه کارت درست نیست.
البوس بینهایت از فلور متشکر بود که از او نپرسیده است این کار را واقعا برای چه میخواهد انجام بدهد.
اما این سوال به سختی ذهنش را مشغول کرد.
وقتی انها وارد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شده بودند رز هنوز ناراحت و نگران بود البوس این حالت
او را کاملا مسخره و بی مورد میدانست با این حال خودش دست کمی از او نداشت.
پرفسور اسبورد انروز یک حیوان کوچک به کلاس اورده بود که جثه بسیار کوچکی داشت ولی از
حالت ظاهریش شبیه زنبور بود با این تفاوت که حداقل ده برابر ان قامت داشت.
ـ امروز با این موجود ها که گاما نام دارند سرو کار داریم شما فقط باید سعی کنین .....گوش بده
اقای گوردون!
البوس نیز مانند بقیه رویش را به طرف او برگرداند البته لازم نبود زحمت زیادی متحمل بشود زیرا میز
او دقیقا مجاور میز البوس و اسکورپیوس بود. گوردون بدون اندکی ناراحتی با پررویی به اسبورد خیره شد.
وقتی اسبورد رویش را برگرداند تا توضیحاتی درباره محل زندگی انها بدهد استیو دوباره شروع کرد:
نمیدونم چی بگم.....فکر کنم برای ما خوب میشه اگر بتونم یکمی پدرمو راضی کنم همه چیز حل میشه
البته مادرم میگه نباید خودمو تو دردسر بندازم .....با این که ما خیلی دوست داریم او برگرده ولی خوب
یکمی ازش میترسیم.....
البوس مشتاقانه سرش را نزدیک تر برد....
ـ حالا دوست دارم ببینم که چطوری میخوان از دستش در برن البته همیشه میگفت دوست داره یکی
از پاتر ها رو گیر بندازه.....
قلب البوس با بشدت میتپید.....
ـ خوب حالا هم یه فرصتی گیرش اومده من فکر نکنم....
یکی از کسانی که کنار استیو نشسته بود گفت: بهتره اینقدر مطمئن نباشی....چون شما باید یک کار
قابل قبولی میکردین....که نکردین....ولی پدرم....
ـ خفه شو! کی گفته ما کار قابل قبولی نکردیم.....پس بهتره بدونی پدر من باعث شد....چی کار میکنی
پاتر؟
البوس که تقریبا به سمت میز انها نیم خیز شده بود قلمش را از عمد روی زمین انداخت و با لحن
سردی گفت: میخواستم قلممو ور دارم....همین.
ـ ساکت باشید اقای پاتر و اقای گوردون! بله....اگر برای گاما ها از طلسم بدن بند استفاده کنیم
ممکنه با حرکت های وحشیانشون کاری بکنن که این اخرین کار عمرتون باشه.....نیل رودا یکی از
همکلاسی های البوس با صدای بلندی خمیازه کشید.
بعد از اتمام کلاس هایشان اسکورپیوس پیشنهاد داد: بهتره بریم سالن عمومی.....
فلور مخالفت کرد و گفت: نه.باید برای تصمیمون نقشه بکشیم.
بار دیگر دل البوس به شور افتاد . او با حواس پرتی گفت: نقشه؟ نقشه واسه چی؟
فلور با تعجب گفت: ما که نمیتونیم همینوطوری وارد جایی بشیم....بهتره بریم کتابخونه....
اسکورپیوس غرولندی کرد. البوس میدانست او از فضای کتابخانه چندان دل خوشی ندارد. اخر اندفعه که
با استیو گوردون روبه رو شده بودند....
ـ فلور؟
فلور که ترسیده بود گفت: بله؟ چرا داد میزنی؟
ـ میدونی توی کلاس چی شنیدم؟ گوردون با دوستاش درباره کسی حرف میزدن اسم منم اوردن....
رز با بدخلقی گفت: من نمیفهمم چرا فقط تو این حرفا رو میشنوی؟
اسکورپیوس با جدیت گفت: نه....منم شنیدم....
البوس برای تشکر دست اسکورپیوس را فشرد و رز به انها چپ چپ نگاه کرد.
وقتی البوس همه ماجرا را تعریف کرد انها به کتابخانه رسیده بودند.
فلور کیفش را روی یکی از میز های بزرگ کتابخانه پرتاب کرد و در جواب البوس اهسته گفت:
لازم نبود واسم تعریفش کنی ولی جلوی رز چیزی نگفتم چون میترسیدم دیوونه بشه!
منم به حرفاشون گوش میدادم....امروز اصلا حواسم به درسا نبود....
وقتی فلور رفت تا ورقی از کیفش دراورد اسکورپیوس با تعجب گفت:
تو فکر نمیکنی اون یه ذره بی پروا شده؟
فلور ورقش را در اورد و با قلم پری بر روی ان چیزی نوشت سپس رو یه انها گفت:
کارمون خیلی مشکله اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم.....خوب....ما اول باید وارد وزارتخونه بشیم.....
با چی؟
اسکورپیوس هوشمندانه گفت: غیب و ظاهر شدن.... رمز تاز ....شبکه پرواز...
فلور گفت: تو هاگوارتز نمیشه غیب و ظاهر شد.....رمزتاز هم که نداریم.....شبکه پرواز .....اره خودشه....
از طریق اتش شومینه برجمون....عالیه....ولی...وایسا ببینم ما که پودر پرواز نداریم....
البوس با خوشحالی گفت: از جیمز میگیریم....اون همیشه از این مزخرفات داره.....
ـ حالا میبینیم که چندان مزخرف هم نیست....خوب دیگه باید چی کار کنیم؟......اهان باید....وارد بخش
ممنوعه بشیم باید حواسمون باشه شنل نامرئیو جا نذاریم.... من یه سری وسایل دارم که برادرم
برای کریسمس بهم داده از اونا برای اینجور کارها میتونیم استفاده کنیم....دیگه اینکه باید برای خروج از
شبکه پرواز استفاده کنیم....راستی میدونستین که اونجا اقدامات امنیتی زیادی هم داره؟
سپس با نگرانی اضافه کرد : خدا کنه خیلی وحشتناک نباشه.....
رز بلاخره با بدخلقی پرسید: کی باید بریم؟
فلور که انگار در این موضوع شک و تردید داشت گفت: امشب. بعد از ساعت نه وقتی که همه خوابیدن....
رز با تاسف سری تکان داد و از کتابخانه خارج شد.
FLEUR & HONEY
فصل پونزدهم
فصل پانزدهم : فرار از مهلکه
بعد از ظهر انروز هرسه نفر بشدت نگران بودند ( رز به کلی مخالف بود) فلور که کاملا گیج شده بود
کمی مشکوک بنظر میرسید البوس اصلا نمیدانست که به کجا باید بروند واین سوال برایش پیش امده
بود که ایا انجا فقط یک کتابخانه بود؟
اگر اینطور بود پس چرا کسی حق ورود به انجا را نداشت. البوس کاملا مطمئن بود انجا یک محل ساده
و بدون خطر نیست و وقتی از فلور سوالی پرسید با گرفتن پاسخش کاملا به صحت ان اطمینان یافت:
ـ فلور؟ اونجا دقیقا کجاست؟ فقط یک کتابخونه؟ اگه اینطوره که.....
فلور کمابیش با حالت سرزنش امیزی به البوس نگاه کرد و گفت: خوب راستشو بخوای....اونجا فقط یه
کتابخونه نیست البته من نمیدونم دیگه چه چیزی اونجا نگه داری میشه.ولی خوب فکر نکنم.....چیه؟
چرا اونجوری نگاه میکنی؟
ـ هیچی.....ولش کن هرچی باید بشه میشه.....
فلور سری تکان داد و به ساعتش نگاه کرد و گفت: اوه ساعت پنجو نیمه عصره دیگه باید برم همه وسایلو
اماده کنم ببینم تو پودر پرواز گرفتی؟ از نمیدونم کی بود؟ جرج؟
ـ جیمز.....اره گرفتم بیا. و پودر پرواز را از جیبش در اورد و به فلور داد.
ـ خوب من دیگه باید برم راستی؟.....تو فکر نمیکنی بردن رز کار درستی نباشه؟اخه اون یه سره داره
میگه کارمون اشتباهه.....
و با حالت نگرانی زیر لب گفت: هرچند که اشتباهه.....
البوس نیز از جایش برخاست دستهای فلور را گرفت و گفت: نترس....مشکلی پیش نمیاد.....
فلور با حالت نه چندان مطمئنی گفت: اره .....میدونم. و از سالن عمومی خارج شد.
انروز فضای سالن عمومی دلگیرتر شده بود. البوس مجبور بود تمام وقتش را صرف گوش دادن به
نصیحت های رز بکند.و فقط موقعی که کتاب دانشنامه افسون ها را در اورد و خود را مشغول خواندن ان
نشان داد رز دست از سرش برداشت
پس از صرف شام دانش اموزان به سالن عمومی گروهشان رفتند در سالن عمومی برخی انها نظیر
جیمز و ویکتوریا بیشتر در انجا ماندند و جزو اخرین کسانی بودند که به خوابگاههایشان رفتند
در ساعت یازده و ده دقیقه انجا کاملا خالی شد البوس پس از ده دقیقه صبر کردن به انها خبر داد که باید
بروند. فلور با کلافگی گفت: خوب گوش کنین ببینین چی میگم من از بالای پله ها نگهبانی میدم شما
ها هم یکی یکی میرید فقط یادتون باشه موقعی که وارد اتش میشین بگین دفتر اقای پاتر....
البوس؟ پدرت الان که اونجا نیست؟
ـ نه اون ساعت هشت میاد خونه....
ـ خوب خوبه پس شروع میکنیم......من اول یه طلسم میکنم تا هیچ کس چیزی نشنوه.....مافلیاتو
خوب شد....حالا من میرم بالای پله ها که مواظب همه چیز باشم توی دفتر اقای پاتر میبینمتون باشه؟
سپس ارام ارام از پله ها بالا رفت. رز که اخلاقش کمی بهتر شده بود گفت: اول من میرم.....
یکمی از اون پودر بده به من.....اهان حالا خوب شد.....چی باید بگم؟ دفتر اقای پاتر؟
باشه....
رز به ارامی وارد محل اتش شد و فریاد زد :دفتر اقای پاتر!
سپس غیب شد اسکورپیوس که نگران بود وارد محلی شد که رز کمتر از یک دقیقه پیش انجا ایستاده
بود و با لحن نامطمئنی گفت : دفتر .....
فلور فریاد زد : زودباش!
ـ اقای پاتر....نه...دفتر...
اما او غیب شده بود.
فلور که چشمهایش گرد شده بود گفت: چی شد؟ درست گفت؟ البوس شنلو برداشتی پودرو هم بیار....
بدو ببینیم اسکورپیوس چی کار کرده.....وای....بریم؟....یک....دو....سه.....دفتر اقای پاتر....
بلافاصله احساس ناخوشایندی سرتا پای البوس را فراگرفت.او حالت تهوع داشت و نمیتوانست
چشمهایش را باز کند......ناگهان با سرعتی وحشتناک بر زمین فرود امدند.قلب البوس در سینه فررویخت
ولی بلاخره توانست چشمهایش را باز کند وقتی او و فلور از محل اتش شومینه بیرون امدند رز را دیدند
که گفت:اه کجایین بابا؟! اسکورپیوس کوش؟ با شما اومده بود؟
فلور لبش را گاز گرفت و گفت: اون قبل از ما خودشو غیب کرد.
رز که مانند فلور چشمهایش گرد شده بود گفت: وای چی؟ خدا کنه.....
درهمین موقع البوس صدایی شنید و گفت: هیس!....فلور شنلو بیار یکی داره میاد تو!
فلور شنل را دراورد و بر سرشان انداخت ناگهان کسی وارد اتاق شد.....او هری پاتر بود.
فلور اهسته گفت: بدتر از این نمیشه.شانس ما رو میبینی؟
هری وارد اتاق شد و پشت میزش نشست. و با نگرانی سرش را روی کاغذ مقابلش انداخت و زیر لب
اهی کشید.
فلور که چیزی نمانده بود گریه اش بگیرد گفت: نه! حالا تا کی منتظر بمونیم؟
البوس گفت: بریم دم در وایسیم اگر کسی اومد بریم بیرون.
فلور با خوشحالی از او اطاعت کرد. انها پنج دقیقه تمام انجا ایستادند و بلاخره فرشته نجاتشان وارد
اتاق شد و او کس جز نویل لانگ باتم نبود.
ـ اوه هری هنوز اینجایی؟
انها منتظر نشدند تا بقیه سخنان او را بشنوند و با عجله از در بیرون امدند که البته با بی احتیاطی
نویل را روی زمین انداختند البته خوشبختانه او گفت: عیبی نداره.....اوخ!.....تقصیر خودمه باید زودتر
برم و گرنه ممکنه تا اخر شب اتفاقات ناگوارتری در پیش رو داشته باشم!
انها با عجله از انجا دور شدند و بر سر یکی از پیچ ها شخصی با انها برخورد کرد و باعث شد همه بر
روی زمین بیافتند البوس با نگرانی سرش را بلند کرد و تند و تند گفت:
من واقعا معذرت میخوام اقا ما میخواستیم.....اسکورپیوس.....تویی؟
او با اوقات تلخی گفت: منم دیگه پس کیه!
فلور که گویی دنیا را به او داده اند گفت:عالی شد....عالی شد....دیگه نباید وقتو از دست بدیم .....
اووه ساعت دوازده و ده دقیقه ست......بجنبین....بجنبین.....باید زودتر بریم.
انها مجبور شدند مسافت بسیاری را بدوند تا بلاخره به مکان مورد نظر فلور رسیدند
ـ عالیه همینجاست!
البوس با شور و شوق گفت: اینجاست؟
ـ نه بابا خودش که نه ولی راه ورودیش اینجاست....خوب وایسین....جهت یاب!
چوب دستی او سمت چپ را پیشنهاد داد.
ـ عالیه از سمت چپ اروم بیاین اینجا البوس....شنلو بده به من اینجا کسی نیست.....خوب بدوین!
انها دوباره شروع به دویدن کردند تا وقتی که فلور که صدایش دورگه شده بود گفت: وایسین.....
اینجا به بعد دیگه نباید دست از پا خطا کنین همه بیاین دنبالم.....
انها انقدر راه رفتند تا بلاخره به در ورودی رسیدند.در ورودی در کثیف و سیاهی بود که از بالا تا پایین ان
با قفل و گیره هایی پوشیده شده بود و قسمتی که باید دستگیره ان مشاهده میشد تقریبا پنج دور با
زنجیر کلفتی پیچیده شده بود. البوس حدس میزد دستگیره ان زیر زنجیر های زخیم دفن شده اند.
فلور با تعجب گفت: حالا چی کار کنیم؟ اگر.... انگاه چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت: اره....
فهمیدم....جهت یاب!
کاملا مشخص بود فلور انتظار داشت چوبدستی اش به طرف روبرو اشاره کند اما
ان فقط بطرف راست اشاره میکرد.
فلور با تعجب پرسید: بنظرتون چی کار کنیم بریم روبرو یا راست؟
رز به روشنی گفت: خوب معلومه روبرو چون.....
ـ نه....نه بهتره بریم راست اینطوری مطمئن تره.....بریم.
وقتی به اندازه کافی به راست متمایل شدند فلور گفت: دیگه کافیه میدونم باید چی کار کنم.
اسکورپیوس تو برو دم در راهرو نگهبانی بده هر وقت هم که چیزی شد خبرمون کن.جرقه قرمز نفرستیا!
اسکورپیوس با قیافه ای بهتزده گفت: باشه....باشه.....من رفتم.
فلور چوبدستی اش را بطور راست جلوی زمین قرار داد و وقتی البوس میخواست بپرسد او مشغول
انجام چه کاری است فلور گفت: لطفا ساکت!
او به ارامی چوبدستی اش را به زمین نشانه گرفت ناگهان انفجار خفیفی رخ داد و باعث شد زمین به
مقدار پنج وجب دهن باز کند.
ـ اهان درست شد .....رز میتونی ببینی کدوم قسمتشو باید بکنیم؟
رز که گمان کرده بود درست نشنیده است گفت: بکنیم؟ فلور تو میخوای.....
ـ ساکت اگر میتونی.....ولش کن خودم میام.....
سپس ردایش را به گوشه ای انداخت و به طور عجیبی دیوار را لمس کرد بعد از چند دقیقه جیغ زد:
اره....اره خودشه!....بدویین باید بریم تو از این تونلی که درست کردم برین.....زود باشین!
البوس که از جایش پریده بود بهمراه رز وارد تونل کوچک شد انجا بسیار تاریک بود بنظر میرسید کسی
قبلا انجارا کنده باشد...
البوس به راه رفتن ادامه داد تا به مسیری سربالایی رسید. رز از بالا فریاد زد: میخوای کمکت کنم؟....
دستمو بگیر.
البوس دست رز را گرفت و خود را به سختی بالا کشید وقتی به بالا رسیدند البوس به فلور کمک کرد که
به بالا بیاید. فلور دستش را مالید ردایش را تکاند و چوبدستی اش را روشن کرد و به راه افتاد.
انجا محل بسیار بزرگ و تاریکی بود چندین ردیف کتاب در انجا وجود داشت ولی قسمت دیگر ان
کوچکترین شباهتی به کتابخانه نداشت. به محض وارد شدن انها صدای بسیار عجیبی در تالار پیچید.
که باعث سیخ شدن موهای البوس شد.او اکنون دیگر نمیتوانست تظاهر کند نمیترسد.
فلور که بر خود میلرزید گفت: اینجاست....چرا اینجا اینقدر سرده.....رز تو بهتره اینجا بمونی من باید برم
البوس هم.....
رز گفت: چی؟ نه تو و البوس برین من اینجا میمونم.
ـ باشه.....خیلی خوب ما میریم....فعلا خداحافظ.....البوس عجله کن.
البوس پشت سر فلور میدوید که توجهش به نقاشی های رو دیوار جلب شد.انها عکس شوالیه هایی
بودند که استخوان هایشان بجا مانده بود.
ـ البوس بدو وقت نداریم نقاشی تماشا کنیم.
البوس برسرعتش افزود ناگهان فلور توقف کرد. البوس برای اینکه با او برخورد نکند راهش را کنار کشید
و در نتیجه محکم به دیوار خورد.
فلور جیغ زد و گفت: چی شد؟ وای معذرت میخوام.....حالا میتونی پاشی؟ وایسا....اهان خوب شد.....
وای!....از دماغت داره خون میاد.
خون البوس بر روی ردای فلور ریخت البوس دستهایش را تکان داد و گفت: چیزی نیست زودتر کارمونو
انجام بدیم.
ـ چطور چیزی نیست؟ خیلی خوب باشه.... وایسا با این افسون درستش میکنم.....افسدتو!.....اهان
درست شد حالا میتونی حرف بزنی؟
ـ اره....ممنون کمک بزرگی بود.
ـ خواهش میکنم....حالا بیا اینجارو نگاه کن.....این در خروجیه ها......اوه اینجارو
البوس شاید مجبور بشیم چندتاشو برداریم وایسا.....اهان فقط اینا رو میخوایم اسمش چیه؟ اه اینجوری
که چیزی معلوم نیست.....
ـ باید کتاب پلید ترین اسرار سحر و جادو رو هم برداریم.
فلور به تندی گفت: حالا اونو میخوای چی کار؟
ـ وقت ندارم توضیح بدم فقط بدو.....
ـ خیلی خوب باشه!
یکدفعه بصورت ناخوداگاه گوشهای البوس تیز شد.
ناگهان صدای نا اشنایی فریاد زد: اکسیو بوکس! اکسیو بوکس!
فلور که نفسش در سینه حبس شده بود گفت: این کی بود؟ این کی بود؟
البوس گفت: شنلو دربیار.
یکدفعه صدای جیغ بلندی به گوش رسید .
فلور اهسته گفت: چه اتفاقی داره میافته؟.....رز تو خطره.....البوس باید از اونطرف بریم.....اره وای
نه البوس تو حالت خوبه؟ وایسا کمکت کنم....خداوندا چه وضعیتی.....البوس....خواهش میکنم بدو....
دوباره دماغ البوس شروع به خونریزی کرده بود اما البوس اهمیتی نداد فعلا رز در خطر بود.
ـ البوس دیگه چیزی....
دوباره صدای جیغ رز شنیده شد.
ـ البوس تو دیگه نمیتونی بدوی من میرم کمک رز بکنم تو همینجا باش. تکون نخوری ها.من رفتم.
سپس به سرعت شروع به دویدن کرد و البوس را تنها گذاشت.
یکدفعه از در خروجی صدایی بلند شد. ناگهان البوس فهمید که اسکورپیوس انجاست و از چیزی خبر ندارد
البوس به زحمت از جایش برخاست. و رو به در خروجی شروع به دویدن کرد....
البوس وقتی به انجا رسید متوجه شد هیچ کس انجا نیست.
ناگهان فضا بطور هولناکی ساکت شد.
البوس مجبور بود خود را به محلی که رز و فلور رفته بودند برساند اما دیگر توان دویدن نداشت.
بلاخره به هر زحمتی که بود توانست روی دوپایش بایستد. البوس سلانه سلانه راه رفت خیلی تلاش کرد
که نگاهش به کنار دستش نیافتد اما تلاشش موفقیت امیز نبود و دوباره به نقاشی های دیوار خیره شد.
نه......
البوس تصمیمش را گرفت تا به محل حادثه برسد.....اره من میتونم....الان به اونجا میرسم و میبینم
هیچ اتفاقی نیافتاده....
اما او کاملا اشتباه میکرد.....
ـ البوس اینجایی؟اینجا اومدی؟
البوس با مشاهده فلور دوباره سرحال شد و گفت: اره...نمیتونستم اونجا بذارمتون که.....چه اتفاقی
افتاده؟ رز تو سالمی؟
ـ اره اره من خوبم....اون اومده بود اینجا....
ـ کی؟
فلور فریاد زد: زودباشین ما باید بریم دنبال اسکورپیوس....
رز دوباره شروع به حرف زدن کرد : او اومد و هشدار داد که یه نفر داره میاد.....من اومدم تا بهتون بگم.....
اما اون وارد شده بود....خیلی وحشتناک بود.....
ـ زود باش باید بریم سمت در خروجی....
البوس گفت: اون اونجا نبود من گشتم هیچ کس نبود....
فلور فریاد زد: دم راهرو هم نبود.....فقط یه جایه دیگه ممکن رفته باشه....اونم.....
ـ ببینم نمیخوای بگی که از اون در زنجیر دار رد شده.....
ـ چرا خودشه....من باید برم که....
البوس نعره زد: هممون باهم میریم...
ـ خیلی خوب باشه....
انها با سرعت بینظیری خود را به در زنجیر دار رساندند.....در کاملا باز بود....
فلور بر پیشانیش کوبید و با ناراحتی گفت:رفته تو! باید نجاتش بدیم!
رز با تعجب گفت: نجاتش بدیم؟ مگه اسیر دیو دوسره؟
ـ شاید!
انها پشت سر فلور و با احتیاط وارد تالار شدند...
انجا به هیچ وجه شبیه تالار قبلی نبود...در واقع در انجا وسایل وحشتناکی از قبیل نگه داری میشد از
انجا با عجله گذشتند.به ته تالار که رسیدند فلور میخواست چیزی بگوید
که صدای دورگه ای شروع به صحبت کرد: فلور؟ رز؟
رز جیغ کشید: اسکورپیوس خودتی؟
اسکورپیوس اهسته گفت: ساکت ما زودتر باید از این جا بریم بیرون.....عجله کنین.
فلور گفت: وایسید ببینم البوس تو شنلو اوردی؟
ـ وای نه.....توی سالن قبلی جاموند.
ـ البوس!
ـ شما ها برین توی راهرو وایسین من میارمش.
- باشه مواظب خودت باش.
البوس از انها جدا شد و وارد تونل شد خوشبختانه بسرعت توانست شنل را پیدا کند. وقتی انرا
برمیداشت.
صدای خشنی از پشت سرش گفت: چه شنل جالبی داری نامرئی کنندس؟
البوس فقط توانست فریاد بزند و از سالن خارج بشود نکته جالب این بود که هیچ کس دنبالش نیامد.
البوس با ترس از تونل بیرون امد و در طول راهرو شروع به دویدن کرد وقتی اسکورپیوس را از دور دید
برایش دست تکان داد. البوس نفس زنان گفت: بدویید بریم.
فلور با نگرانی گفت: ما خرابکاری کردیم یه نفر مارو دید.....
ـ کی؟
ـ نمیدونم کی بود البته خیلی واضح نه ولی خوب.....
ـ پس زودتر بریم تو دفتر....
ـ تو دفتر پدرت نمیتونیم بریم اون خیلی وقت پیش از اینجا رفت....ولی اینجا یکی هست.....بیاین
این دفتر....چی؟...اهان نویل لانگ باتمه زودتر برین تو زودباشین اون موقتا رفته بیرون.....کار رز بود
ما مجبوریم باهم غیب شیم بدوید.....اون داره میاد شنلو بده....
فلور شنل را رویشان انداخت سپس با عجله وارد دفتر نویل شدند وارد محل اتش شدند و همگی فریاد
زدند: سالن عمومی گریفندور!
FLEUR & HONEY
فصل شونزدهم
فصل شانزدهم : اعتراف
روز بعد البوس کاملا دلشوره داشت و وقتی از پلکان مارپیچی پایین امد تا برود و صبحانه بخورد نزدیک بود
از پلکان مارپیچی سربخورد.او با عجله به میز گریفندور رفت و دید که رز و فلور صبحانه میخورند.
ـ سلام.
فلور رویش را برگرداند و با خوشرویی گفت:اوه سلام البوس. بیا صبحانه بخور.....
البوس از اینکه فلور وانمود میکرد که انها در تمام شب گذشته مانند شاگردان زرنگ درس
میخوانده اند کمی رنجید.
تا اینکه فلور با نگرانی پرسید: ببینم انگار زیاد نخوابیدی خدارو شکر امروز تعطیله....
رز که در حال خواندن پیام امروز بود اهی کشید و گفت:وای! خدارو شکر هیچی ننوشتن.
البوس که درحال کشیدن سوسیس بود با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد: از جریان دیشب؟
واسه چی باید چیزی بنویسن مگه کسی.....
فلور زیر لب گفت: ساکت شین میخوایین همه بفهمن؟
ـ فلور این موضوع مهمیه....باید روشن بشه اون کی بوده.
رز با شور و شوق گفت: اره شاید خودش بوده.همون که همه دنبالشن.
فلور پوزخندی زد و گفت:دنبالشن؟همه ازش میترسن....پس چی.
البوس لقمه اش را فروداد و گفت:رز تو قیافشو ندیدی؟
ـ کی؟ همونی که.....ببخشید فلور! البوس پرسید.
فلور با دلخوری گفت:با این کاراتون باعث میشین اخراجمون کنن.
البوس گفت:من میخوام بدونم.اون اون جا چی کار میکرد.
رز گفت: اینقدر اون اون نکن....مگه...
فلور محکم به پیشانیش زد.
ـ چی شد؟
ـ شبکه های پرواز.
ـ خوب؟
ـ خوب که خوب. هرکی بوده میدونسته ما اونشب میریم اونجا برای همین شبکه های پروازو کنترل
میکرده.....
رز با نگرانی گفت: امکان نداره. مگه میشه اون با ما چی کارداشته؟ شاید اتفاقی بوده....وشاید هم
منتظر.....
سلام!
البوس با لحن گرفته ای گفت: سلام اسکور بیا بشین ببین چه خبره!
اسکورپیوس که لبخند از لبش زایل شده بود گفت:منظورت چیه؟
ـ خودت میفهمی! خوب رز ادامه بده
ـ بله داشتم میگفتم.....شاید منتظر یک کسی بوده که بره اونجا و بتونه یک کاری کنه که احتمالش زیاده
و از این جور حرفا
البوس لقمه ای دیگر نوش جان کرد و با حوصله گفت: نه اتفاقا احتمالش کمه چون اینجوری نیست که
روزی بیست نفر برن اونجا همش سالی یکبار اونم کی؟ از من بپرسی میگم اون منتظر ما بوده.
رز که گویی میخواست به بچه دوساله ای چیزی بفهماند گفت: نه البوس براش فرقی نمیکرده
مثلا برای چی باید بیاد دنبال ما؟ من که هیچی.....اسکورپیوس رو هم که نمیدونم فلورم که نه تو هم
که......خوب تورو هم نمیدونم.
ـ خوب موضوع همینجاست.من چی؟ اسکورپیوس چی؟ فلور چی؟ جواب اینا چی میشه؟ رز این یه
نشونه دیگس مثل چندتا نشونه دیگه که بهت نشون دادم بلاخره در یکی از ما یه موضوعی وجود داره
دیگه نه؟
فلور زیرچشمی به البوس نگاه کرد و گفت:هاگرید چی؟ یادتونه هاگرید چجوری رفتار میکرد؟ انگار یکی از
ما ممکن بود همون موقع بمیره. البوس متاسفانه یا خوشبختانه شواهد نشون میده که.....تو از همه....
نمیدونم چی بگم؟ گرفتار تری؟ یا مهم تری؟ یادت نرفته که پدر تو هری پاتره.هرکسی که داره به قدرت
میرسه میخواد خونوادتونو از بین ببره من نمیفهمم چرا؟ ولی این برام سواله که جیمز زودتر از تو وارد
هاگوارتز شده بود ولی چرا از موقعی که تو اومدی همه این خبرا شنیده میشه؟ رفتار های هاگرید
خبرهای پیام امروز و حتی دیشب میدونین چه اتفاقی افتاد و تو رز تو با چشمای خودت دیدیش.
رز گفت: نه من ندیدمش یعنی واضح ندیدمش.....خیلی وحشتناک بود.
فلور دوباره پرسید: چرا از وقتی البوس وارد هاگوارتز شده اینجوری شد؟ البوس چرا؟ میدونی؟
البوس که کمی معذب شده بود گفت: خوب نمیدونم راستش اصلا راجعبش فکر نکرده بودم
اما این دروغ محض بود البوس بعد از مشاهده رفتار های هاگرید و حرف های اسبورد و ناتل فقط به این
موضوع فکر میکرد و لحظه ای ارامش نداشت.
ـ البوس میشه یه لحظه بیای؟ کارت دارم.
ـ اره اومدم. البوس از جایش بلند شد و به دنبال فلور رفت.
وقتی از سرسرا خارج شدند فلور پشت یکی از دیوارها ایستاد و گفت:لطفا فقط گوش بده! اینو
نمیتونستم جلوی رز بهت بگم یادت میاد که قبل از کریسمس کجا رفته بودیم؟
البوس با صدای بلندی گفت:راهروی طبقه دوم!
ـ فقط گوش بده! درسته راهروی طبقه دوم. اونجا چی شنیدیم؟ صدای کی بود؟ همونی که دیشب
شنیدیم اون اونجا اومده بود.
البوس پرسید:چی کار کنیم؟ به کی بگیم؟ پرفسور ناتل؟ که از مرحله پرته؟ با اسبورد که خوشبحالش
میشه.
ـ دامبلدور!
ـ نه نمیشه
ـ چرا نمیشه؟ مدرسه مال اونه باید خبر داشته باشه.
ـ من نمیتونم این کار رو بکنم تو هم نمیتونی میدونی چرا؟ چون اگه ازت پرسید از کجا میدونی یا
کی به اونجا رفتی میخوای چی بگی؟
ـ نمیدونم اما شاید واقعیتو.
ـ هیچ میفهمی چی داری میگی؟
ـ موضوع مهم تری داریم البوس. اگر....
شما این جا کاری دارین؟
فلور سرش را بلند کرد و پرفسور اسبورد را دید که بر فرازشان قد علم کرده است. او دوباره پرسید:
اینجا کاری دارین؟
البوس مختصر و مفید گفت: نه پرفسور. چطور مگه؟
اسبورد با لحن سردی گفت: نه میخواستم بدونم چرا اینجایین حرفاتونو توی سرسراهم میتونین بزنین!
فلور میخواست چیز بگوید که اسبورد در را باخشونت باز کرد و وارد سرسرا شد و زیر لب گفت:
بی قانونی در حد مرگ!
البوس با عجله پرسید: منظورش....منظورش چی بود؟
فلور لبش را گاز گرفت و گفت:خودشه.
ـ چی خودشه؟
ـ نمیتونم باور کنم....وای خدایا بهمون کمک کن! البوس من باید برم چیزی رو برسی کنم شاید تا وقت
نهار هم برنگردم....
ـ نه فلور ممکنه.... اما فلور رفته بود.
البوس در را باز کرد تا وارد سرسرا شود که دید رز و اسکورپیوس از انجا بیرون میایند. او خود را بسرعت به
انها رساند و گفت:
فلور رفت!
ـ ببخشید؟!
ـ فلور رفت یه چیزیو بررسی کنه خدا میدونه چی بود!
اسکورپیوس گفت: نمیفهمم چرا نباید عادی زندگی کنیم؟ یعنی همیشه باید یه اتفاقی بیافته؟ شاید
تقصیر خودمونه که اینقدر دنباله این ماجرا ها میریم.
انها تا وقتی به سالن عمومی رسیدند صحبت میکردند و وقتی به تابلوی بانوی چاق رسیدند البوس
گفت: مارمولک ورپریده! میدونی چیه اسکورپیوس من فکر میکنم این ماجرها هستن که میان دنبال
ما.
رز فکری کرد و گفت: چرا برای پدرت نمی نویسی؟
ـ چیو بنویسم؟ دیدی که خودش توی وزارتخونه کاملا باخبره.اگه بنویسم فکر میکنه خطر دقیقا داره منو
تهدید میکنه.
اسکورپیوس رک و راست گفت: مگه نیستی؟ وایسا تظاهرو بذاریم کنار ما میدونیم تو از همه مهمتری
جونت ارزش بیشتری داره هرچی نباشه تو پسر هری پاتری.
رز نیز گفت:راستشو بخوای ما نمیخواستیم نگرانت کنیم این مسائل طبیعیه چون تو بیشتر شبیه
پدرتی.
البوس هم خوشحال بود هم ناراحت. از این که ان دو بلاخره واقعیت را پذیرفته اند خوشحال و ناراحت از
اینکه اسکورپیوس گفته بود جان البوس بیشتر از انها اهمیت دارد.وقتی اسکورپیوس این جمله را
گفته بود فهمید که مشکلاتش دارند اغاز میشوند.او هیچ گاه دوست نداشت نسبت به دیگران برتری
داشته باشد. ولی این موضوع به هیچ وجه با او که فرزند هری پاتر بود جور در نمیامد.
برای یک لحظه این کلمات در ذهنش نشستند:
هری پاتر بدون جلب توجه.
این کلمات حتی از نظر خودش هم خنده دار بود چه برسد به دیگران.
او ناگهان گفت: ما اسبورد رو دیدیم.
رز که در حال حرف زدن با اسکورپیوس بود حرفش را قطع کرد و گفت: خوب دیگه؟
البوس ادامه داد: ما دیدیمش خیلی ناراحت بود. وقتی دید ما داریم با هم حرف میزنیم عصبانی شد
ممهمتر از همه میدونین چی گفت؟ گفت که بی قانونی در حد مرگ. این چه معنی داره؟ مگه ما چی
کار کردیم؟
رز که خنده اش گرفته بود گفت: هیچی نه اینکه ما دیشب هیچ کاری نکردیم....
البوس فریاد زد:چی گفتی؟
رز که ترسیده بود از جایش پرید و گفت:کی....من....چی؟
البوس بر پیشانیش زد و گفت: بدبخت شدیم!
در همین موقع کسی از حفره تابلو پایین امد. فلور بود . او در حالی که گریه میکرد نفس زنان گفت:
خودش بود! همه چیو درست فهمیده بودم!
FLEUR & HONEY
فصل هفدهم
فصل هفدهم : جوزف ورپل
فلور که بشدت نفس نفس میزد با عجله روی کاناپه بین البوس و رز نشست و گفت:
وای خدای من حدس بزنین چی شده؟
البوس با عصبانیت گفت:حالا اونو ولش کن ببین چه اوضاعی بوجود اومده.اسبورد فهمیده....فکر کنم
اخراجمون کنن.بعدشم اگر ببینه....
_ یه دقیقه ساکت باش! وای من خودم رفتم و دیدم اونم از نزدیک البته زیاد شجاعانه نبود ولی من
مجبور بودم اخه وقتی اون مطلبو راجع بش خوندم همه چیزو فهمیدم.
_ اروم باش.هیچ نمیفهمم از چی حرف میزنی؟
_ ای داد بیداد! بابا اگر اسبورد بخواد چیزی بگه اول از همه خودشو اخراج میکنن.
_ من بازم نمیفهمم.
_ خدای من! تو فکر میکنی اون همه چیزو بگه درسته؟خوب به فکر این هم افتادی از کجا فهمیده؟ نکنه
توی پیام امروز گفتن.نگفتن دیگه.
_ نه بابا....
البوس به سرعت مغزش را به کار انداخت.و یکدفعه فریاد زد:
اهان!
رز با هیجان و تاسف گفت:یعنی اون خودش هم اونجا بوده؟
_ بله.خودشم اونجا بوده. تازه من به فکر اون راهرو تو طبقه دوم افتادم.
رز با ناراحتی گفت: حرفشو نزن!
_ چرا نزنم؟اتفاقا درست میگفتم.
اسکورپیوس با بی حوصلگی گفت: بس کن اون به دامبلدور مربوطه.
البوس یاداوری کرد: اون نمیدونه.
رز مداخله کرد:یعنی تو فکر میکنی اون چیزی رو نمیدونه؟ اون مدیر مدرسه....
البوس حرف او را قطع کرد:دامبلدور تو فکر امنیت هاگوارتزه و هیچ فکر نمیکنه ممکنه خطر توی مدرسه
باشه.
رز با تعجب گفت:خطر؟ کدوم خطر؟ نکنه منظورت اسبورده اره؟
البوس به ارامی گفت:اره.
رز ادامه داد: ببخشیدا فکر کنم چند وقته پیش موضوع سر ناتل بود. که مقصر اصلیه یا.....چه میدونم!
البوس کش و قوسی به بدنش داد و گفت:ولش کنین. راجع به یه موضوع دیگه حرف بزنین.
رز چنان که البوس پیش بینی میکرد دوباره موضوع درس را پیش کشید: اره راست میگی. فردا امتحانات
شروع میشه بهتره درس بخونیم.
و با حالت اشفته و دیوانه کننده ای اضافه کرد: وای! فردا امتحان وردهای جادویی داریم. من درس ها رو
فقط سه بار دوره کردم حالا باید برم دوباره شروع کنم.....
البوس به اسکورپیوس اشاره کرد و گفت:بهتره بریم یه دوری توی هاگوارتز بزنیم و درس بخونیم. چطوره؟
اسکورپیوس که هنوز با تعجب رز را نگاه میکرد گفت:اره....اهان...بهتره بریم.
انها از سالن عمومی بیرون امدند وقتی تنها ده قدم از انجا دور شدند صدای باز شدن در سالن را شنیدند
رز و فلور از انجا به مقصد کتابخانه خارج شدند.
البوس کتاب ورد های جادویی اش را باز کرد و گفت:خوب کجا بریم بخونیم؟
اسکورپیوس جواب داد:نمیدونم همینجوری میریم دیگه از هر جایی سر دراوردیم!
_ باشه. قبول فصل یکو که خوندی؟ خوب ازت میپرسم. برای درمان بیماری ها و یا دفع طلسمها چگونه
از وردها استفاده میشود؟
_ از وردهای جادویی برای.....هی....اونجارو نگاه کن!
_ چی؟
اسبورد دقیقا روبروی انها ایستاده بود و وانمود میکرد که به انها توجهی ندارد اما موفق نشده بود.
البوس که کاملا مطمئن بود اسبورد حواسش را به انها متمرکز کرده است گفت:
چرا اینقدر مارو میپاد؟ از سرسرا هم که بیرون اومده بودیم دیدیمش.
اسکورپیوس گفت:اره تعجبی نداره.میخواد حواسشو جمع کنه تو کاری نکنی که باعث خراب شدن برنامه
های ارباب محبوبش بشی!
_ کدوم برنامه ها؟
اسکورپیوس شانه هایش را بالا انداخت و گفت: مثلا ورود اربابش به وزارتخونه یکی از برنامه هاش بود.
البوس فکر کنم بهتره بریم....داره خستم میکنه....
_ باشه. انها بسرعت مسیر راهرو را طی کردند و به سمت چپ پیچیدند. البوس تا بحال وارد انجا نشده
بود و وقتی این موضوع را با اسکورپیوس در میان گذاشت او با شور و شوق گفت: وای تازه کلی
جاها تو هاگوارتز هست که هنوز ندیدیم.
کسی از پشت شان بیرون امد و از انها سبقت گرفت و گفت: خیلی جاها هست که هنوز ندیدی پاتر
و امیدوارم که دنبال پیدا کردنشون نباشی!
البوس میخواست این نکته را به پرفسور اسبورد یاداوری کند که اسکورپیوس ان جمله را گفته است نه
البوس اما اسبورد رفته بود.
اسکورپیوس با عصبانیت گفت:خفاش پیر اشغال!
البوس خنده اش گرفت و بیاد رز افتاد اگر او انجا بود حتما اسکورپیوس را بشدت سرزنش میکرد.
البوس توقف کرد و با حالت جدی گفت: منظورش چی بود؟
_ ولش کن بابا اصلا اهمیتی نداره.
البوس به راه افتاد.
اسکورپیوس مشغول خواندن کتاب شد. سپس پس از چند دقیقه گفت:
بنظر تو اسبورد همه چیو میگه؟
_ نه....اگه بگه مجبور میشه بگه که از....
_ خودم میدونم ولی شاید براش مهم نباشه بنظر من اون فقط میخواد پیش اربابش محبوبیت داشته
باشه.....اونوقت چی میشه؟
البوس که به فکر فرو رفته بود گفت: اونوقت.....اسکورپیوس اصلا دوست ندارم به این موضوع فکر کنم.
صدای خشن ولی مهربانی گفت:
هی! البوس اسکورپیوس!
انها سرشان را برگرداندند و هاگرید را که درست مقابلشان قد بر افراشته بود را دیدند.هاگرید دو برابر
یک انسان معمولی بود.برای همین بقیه سال اولی ها با مشاهده او خود را جمع و جور میکردند.
هاگرید گفت: چطورین؟ تعطیلات خوش میگذره.....راستی دوست دارین باهم بریم کلبه من چایی
بخوریم؟
البوس با خوشحالی گفت:اره....عالیه.
بنابراین هرسه نفر راه افتادند. وقتی از سالن ورودی خارج شدند البوس پرسید:
راستی اینجا چی کار داشتی؟
هاگرید با حواس پرتی گفت:چی؟ اینجا چی کار داشتم؟ خب باید یه چیزی رو به دامبلدور میگفتم.
_ چه چیزی؟
هاگرید گفت:این به شما مربوط نیست.
البوس با زیرکی گفت:ولی به هاگوارتز مربوطه نه؟
_ نه....یعنی اره....تقریبا.....ولی مربوط به امنیتش نیست خیالتون راحت باشه.
انها تا وقتی به کلبه هاگرید رسیدند حرفی نزدند.
وقتی به انجا نزدیک شدند هاگرید گفت:بچه ها کسی اینجاست.تو کلبه من.
اسکورپیوس پرسید:کی؟
_ یکی از....برین تو.
در کلبه با صدای غیژ و غیژی باز شد. البوس وارد کلبه شد و منتظر ماند تا کسی را ببیند. اما خبری نشد.
_ هاگرید اینجا که کسی نیست.
هاگرید با عجله وارد کلبه شد و گفت:ا....پس این یارو کجا رفت؟
صدای خشکی از داخل محوطه گفت:من اینجام هاگرید!
_ اوه جوزف. بچه ها ایشون اقای جوزف ورپل هستن و این دو نفر هم اسکورپیوس مالفوی و البوس
پاتر هستن.
بنظر نمیرسید البوس نیازی به معرفی داشته باشد. او در ان لحظه خداراشکر کرد که جای زخم صاعقه
مانندی بر روی پیشانیش ندارد.
ورپل مرد قدبلندی بود که موهای خاکستری رنگی داشت و ریش کوتاهی گذاشته بود.
او با خوشحالی گفت: عجب! عالیه! فکر کنم سوژه خوبی برام باشی.
البوس با لبخندی تصنعی گفت: اوه....جالبه.
هاگرید گفت: جوزف بهتره اول به این موضوع رسیدگی کنیم.
جوزف به سختی حواسش را به هاگرید متمرکز کرد و گفت: اوه...بله....هاگرید من متاسفم که نمیتونم
کاری انجام بدم.....چون این یه قانونه. و در مورد اون موضوع دامبلدور نگفت که کی میاد؟
_ چرا چرا اون گفت الان میاد.
_ باشه حالا تا اون بیاد اقای پاتر درسها چه طور پیش میره؟
البوس با اینکه کاملا میدانست این موضوع مقدمه مسائل دیگر است گفت:خوبه....
جوزف که انگار اصلا انتظار جوابی نداشت گفت: پس مشکلی نداری نه؟ خوب پس نگرانی
من بی مورد بود. من فکر کردم که تو امسال با مسائلی روبرو میشی که غیر عادین و حتما دردسرهایی
خواهی داشت.
البوس از اینکه او طوری درباره البوس قضاوت کرده بود که انگار هیچ مشکلی ندارد و یا البوس از
مشکلاتش لذت میبرد و مشتاقانه دنبال ماجراجویی میرود رنجید.
ناگهان صدای ارامش بخش کسی شنیده شد:
اوه.جوزف از دیدنت خوشحالم.
FLEUR & HONEY
فصل هجدهم
فصل هجدهم: ان اتفاق وحشتناک
البوس و بقیه سرشان را برگرداندند و دامبلدور را که با قیافه ای ارام و متین انجا ایستاده بود را دیدند .
او با خوشحالی دست هایش را به هم زد و جلو امد و گفت: جوزف! چطوری؟
جوزف صاف ایستاد و با لحن نه چندان گرمی گفت:اوه.خیلی خوشحالم دامبلدور عزیز.
دامبلدور گفت:خب تو فقط اومدی که به اینکار رسیدگی کنی؟
ـ نه هاگرید هم باهام کار داشت البته مستقیما به من مربوط نبود ولی خوب تونستم کاری بکنم
ناگهان شخصی با ظهور و غیاب در فاصله کمی با انها ظاهر شد. او تد بود. تد ردایش را تکاند و برایشان
دست تکان داد.
ورپل با حالت خشکی برگشت و رو به تد گفت:سلام تدی. اون دستیارمه.خیلی کارشو خوب بلده.
تد پسر نوزده ساله ای قد بلند و بسیار خوشقیافه بود.
او با حالت گرمی گفت:پرفسور دامبلدور.از دیدنتون خیلی خوشحالم.خیلی دوست داشتم دوباره
ببینمتون. خوب کجا باید صحبت کنیم؟.....اوه....البوس!
او با خوشحالی جلو امد و البوس را در اغوش گرفت و گقت:البوس!خوبی؟ رز چطوره؟ چرا واسم نامه
نویسی؟ راستی این دوست خوبت....
البوس با خوشحالی گفت:اسکورپیوس مالفوی.
لبخند تد کمابیش از صورتش محو شد ولی دوباره بسرعت به صورتش بازگشت.
ـ اسکورپیوس از دیدنت خوشحالم.
اسکورپیوس با حالت دوستانه ای با تد دست داد و گفت: منم از اشنایی با تو خوشحالم تدی!
البوس متوجه شد دامبلدور با ورپل صحبت میکند. او میگفت:
خوب اره....من هم متوجه شدم....ولی فکر کنم برای قضاوت در این موضوع زود باشه.
ـ دامبلدور! چرا زوده؟ مگه متوجه علائم نشدی؟
در همین موقع تد با صدای بلندی حرف اندو را قطع کرد و گفت:پرفسور من میخوام چند دقیقه با البوس
صحبت کنم میشه؟
دامبلدور با نگرانی گفت:خوب....باشه...ولی کم و کوتاه.
البوس با بدبختی به اسکورپیوس فهماند که باید موقعی که او با تد صحبت میکند به حرف ورپل و
دامبلدور گوش دهد.
تد به محض تمام شدن حرف دامبلدور دست البوس را گرفت و او را به سمتی کشاند و گفت:
البوس گوش کن! من میدونم واست یه اتفاقاتی افتاده.خودم هم میدونم چه اتفاقاتی هم توی هاگوارتز و
توی وزارتخونه افتاده. تو باید فقط مواظب خودت باشی پدرت به من گفت که چه اتفاقاتی ممکنه بیافته
راستی پدرت من رو پدرخوندت کرد. فکر کنم جوونترین پدرخونده تو بریتانیا هستم. حالا فکر کنم فهمیدی
چرا نه؟ لازم نیست نگران باشی ولی خوب احتیاط لازمه.میدونی اونا تصمیم گرفتن یه رازدار انتخاب کنن.
شاید دامبلدورو انتخاب کنن چون اون هم رازدار محفل ققنوسه.
البوس بلافاصله گفت:محفل ققنوس هنوز پابرجاست؟
ـ اره. دامبلدور پیشنهاد داد چون واضحه که داره یه اتفاقی میافته. اونم چه اتفاقی میدونی چیه؟ یه
نفر از مرگخوارا سرسخت ترین طرفدار لرد ولدمورت برگشت. البته نرفته بود که برگرده اون از یک سال
پیش میخواست برگرده و از این خبرا بود ولی نه بشدت الان. اون برمیگرده و حتما سراغ تو میاد
خانواده تو هم تو خطرن برای همین هم یه....
البوس که کاملا گوش داده بود پرسید: برای چی میخواد سراغ من بیاد مگه من....چجوریم؟
تد که کمی معذب شده بود گفت: تو...تو قدرت های ویژه ای داری؟ اینو که میدونستی؟
ـ نه نمیدونستم.
ـ خوب....حالا باید بدونی....ببین تو قدرت غیرعادی داری درست مثل پدرت حتی شاید بیشتر از
اون...
ـ چرا؟
ـ چونکه.... من نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم.....
سپس با حالت امیدوارانه ای گفت:ببینم تو که متولد ماه مه نیستی؟
ـ چرا من متولد این ماهم....همین روزا هم تولدمه....
ـ چی؟
تد چنان فریاد زده بود که دامبلدور به انها نگاه کرد و گفت: خوب دیگه کافیه. البوس تو بهتره به همراه
اقای مالفوی تشریف ببرین بالا.
البوس که هنوز مات و مبهوت بود گفت:چی؟ باشه....حتما....ممنون....چی دارم میگم؟....منظورم
اینکه اره بهتره بریم.
اسکورپیوس که قیافه اش بهت زده بود اهسته گفت: البوس بدو بریم
انها تا قلعه یک نفس دویدند.
وقتی وارد سالن عمومی شدند البوس روی کاناپه محبوبش دراز کشید.
اکنون دیگر هیچ علاقه ای نداشت چیز بیشتری از خودش بداند. فقط دوست داشت مانند یک انسان
عادی زندگی کند. مگر او چه گناهی کرده بود؟ مگر خانواده پاتر چه گناهی کرده بودند؟ که باید
انهمه بدبختی میکشیدند؟ البوس کاملا مطمئن بود که این وضعیت فرزندان خودش را نیز
تحت تاثیر قرار خواهد داد.
او چنان غرق در افکارش بود که اصلا متوجه نشد اسکورپیوس اصلا با او وارد سالن عمومی نشده است.
***
چند روز از اغاز امتحانات گذشته بود. ان روز همه شاگردان سال اول اضطراب داشتند زیرا انروز
اخرین امتحان شان درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. البوس انشب در خوابهایش مدام اسبورد را
میدید که ورقه البوس را در دستش تکان میداد و میگفت در ان درس صفر گرفته است. البوس بلاخره با
تکانی از خواب بیدارشد و به ساعتش نگاه کرد ساعت هفت صبح بود.انروز هوا بشدت بارانی و تاریک
بود. البوس که دیگر خوابش نمیبرد از جایش بلند شد و متوجه شد که از بین پنج همخوابگاهیش فقط او
و اسکورپیوس باقی مانده اند.البوس با چابکی از جایش بلند شد لباسش را عوض کرد و به ارامی از
خوابگاه بیرون امد.
همانجا تصمیم گرفت ان روز روز خوبی باشد. انوقت از پلکان پایین رفت و به سمت سرسرا راه افتاد.
وقتی به تنجا رسید در کمال تعجب متوجه شد سرسرا پر از کسانی است که ان روز زودتر از خواب بیدار
شده اند و میخواهند تا موقع امتحان درس بخوانند.بدیهی است که فلور و رز جزو ان دسته بودند.
البوس مستقیم به سمت فلور و رز رفت و بین انها نشست.
فلور با خوشرویی گفت: صبح بخیر البوس! بیا یه چیزی بخور رنگت پریده!
رز که در حال دوره کردن درسهایش بود گفت:
سلام.....برای به مقابله کردن با....چرا چیزی نمیخوری؟.....از چه روش هایی استفاده میشود؟.....
درس سوم....جادو های مقابله ای....
البوس که داشت دیوانه میشد گفت: صبحتون بخیر! فلور....چه طوره....
فلور چشمکی زد و گفت:میخوای بریم بیرون و یه گشتی....
رز جیغ کشید:گشتی بزنین؟ اونم روز امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه؟
فلور با لحن خسته ای گفت:رز! ما درس هامون رو خوندیم!
ـ خوب بازم بخونین!
البوس پشت چشمی نازک کرد و گفت: خیلی خوب!
دو ساعت بعد همه سال اولی ها پشت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه صف بسته بودند.
رز حدودا پنجمین نفر بود ( ظاهرا اسبورد برای ایجاد تنوع اسامی را از اخر میخواند)
ـ ویزلی!
رز لبش را گاز گرفت و با عجله وارد کلاس تاریک شد.
پس از ده دقیقه رز با حالتی که هیچ کس نمیتوانست درونش را تشخیص دهد از کلاس بیرون امد. و از
راهرو خارج شد. اسکورپیوس با مشاهده او گفت:
خیلی ناامید شد نه؟
البوس خندید و گفت:لابد کم درس خونده بود!
نفرات بعدی از گروه چهار نفره ی انها اسکورپیوس و فلور بودند.
ـ اسکورپیوس مالفوی و فلورانس مالفوی و تورنا مارچتا.
فلور با عجله ولی اسکورپیوس به ارامی وارد اتاق شد.
البوس احساس کرد اسکورپیوس زیادی خوش خیال است.
اما وقتی بعد از نیم ساعت که اسبورد البوس و دو نفر دیگر را صدا زد او نیز با ارامش وارد کلاس شد.
وقتی البوس بر روی صندلی روبروی میز نشست اسبورد بدون انکه به او نگاه کرد گفت:
خوب تو فقط به این سوالها جواب بده. سپس برگه ای را روبروی البوس قرار داد. البوس در حالی که
با تعجب به برگه نگاه میکرد متوجه شد که اسبورد از ناتالی پورس میخواهد که برایش کار عملی را انجام
دهد.
البوس با بیعلاقگی تند و تند به سوالاتش پاسخ داد تا زودتر از کلاس خارج شود.
وقتی ورقش را تحویل داد بنظرش رسید اسبورد میخواهد چیزی بگوید ولی چیزی نگفت.
البوس با خوشحالی از کلاس خارج شد و به سمت سالن عمومی رفت.در انجا اسکورپیوس با نیل
درحال حرف زدن و نقشه کشیدن درباره تابستان بودند.
ـ سلام البوس. امتحان چطور بود؟
البوس خود را روی کاناپه رها کرد و گفت:افتضاح. فلور و رز کجان؟
ـ نمیدونم شاید رفتن درباره سوالاشون صحبت کنن!
بیاین ما هم به چرخی بزنیم
نیل و اسکورپیوس قبول کردند و همگی از جاهایشان بلند شدند تا گشتی در هاگوارتز بزنند.
وقتی انها از حفره تابلو رد شدند نیل با خوشحالی گفت: وای نمیدونین چقدر خوشحالم
در واقع همه خوشحال بودند انروز اخرین امتحانشان بر گزار شده بود....
البته دیری نپایید که خوشحالی او به زودی پایان یافت.
زیرا رز و فلور جیغ و داد کنان خود را به انها رساندند. رز درحالی که کبود شده بود گفت:
البوس! البوس! باید بیای....باید بیایین ببینین چی شده....خیلی وحشتناکه.....وحشتناک ترین
اتفاق ممکن توی هاگوارتز اتفاق افتاده.....اون مرده.....
FLEUR & HONEY
فصل نوزدهم
فصل نوزدهم : باز گشت لرد سیاه
البوس که کاملا مطمئن بود که فشار امتحانات به رز باعث شده است این حرفهارا بزند با مهربانی گفت:
رز....تو حالت خوب نیست....بهتر نبود یه اب به صورتت میزدی؟
رز جیغ کشید: ای بابا! میگم من دیدمش فلور هم همینطور....ما میخواستیم تو نریم تا کار احمقانه ای
نکنیم....ولی مسئله واقعا اضطراریه!
البوس که گیج شده بود پرسید:فلور تو هم حرفهاشو تایید میکنی؟
فلور که از ترس زبانش بند امده بود با حرکت سر پاسخ مثبت داد.
البوس به نیل نگاهی کرد و گفت: نیل بهتره تو بری یه اتفاقی بوجود اومده...
نیل با حالت عصبی گفت:من تنهاتون بذارم؟
اسکورپیوس گفت:اره بابا! ما که کاری نمیخوایم بکنیم.
او بعد از دور شدن نیل گفت:البوس میخواین من برم نقشه رو بیارم؟....اون نشون میده که...
البوس منتظر نماند تا حرف او تمام شود و گفت: اره....فقط بدو... رز شما دقیقا چی دیدین؟
رز نفس زنان گفت:ما...ما...داشتیم میرفتیم روز اخری توی هاگوارتز چرخی بزنیم که یکدفعه فلور
به من گفت که مدتیه به چیزی مشکوک شده منم که احمق بودم گفتم...که بریم ببینیم....اونم گفت
باشه وقتی رفتیم...جنازه یه مردیو روی کف راهرو طبقه دوم دیدیم....اون داشت عین خرچنگ رو زمین
دست و پا میزد...صورتش قشنگ معلوم نبود....وای....ما هم که ترسیده بودیم دویدیم و اومدیم اینجا....
گفتیم شاید....
یکدفعه اسکورپیوس نفس زنان از راه رسید و گفت: بفرمایین اینم نقشه....البوس میخواین چی کار
کنی؟ روز...اخر ترم....بهتر نیست....
رز با بی حوصلگی اسکورپیوس را به سکوت فراخواند.
البوس به نقشه نگاهی کرد و گفت: اینجا چیزی مشخص نشده....
رز گفت: البوس ولش کن ما باید بریم...
البوس به دنبال او راه افتاد. وقتی به راهروی اخر که چندان از انجا دور نبود رسیدند رز گفت:
اینجاها بود....همینجاها....ای وای من مطمئنم که...همینجا بود...
البوس با حالت عجیبی گفت: شاید توی اون اتاق باشه....
بله. او هیچ بدش نمیامد وارد ان اتاق شود.
اسکورپیوس فریاد زد: تو این اتاق؟ ما باید از اینجا بریم رز....بدوید.
رز که صدایش دورگه شده بود گفت:نه.واسه چی بریم؟ اسکورپیوس راست میگه شاید توی این اتاق
باشه....حالا اگه راستشو بخوای جنازهه شبیه فیلچ بود...
البوس به ارامی: ما باید کمک میاوردیم....
رز به روشنی پاسخ داد:میریم تو....
اسکورپیوس که کاملا مطمئن شده بود او دیوانه است گفت:رز! مگه یادت رفته چند ماهه پیش چه
صداهایی شنیدیم؟
_ اونا ماله قبلا بود حالا هیچ کس اونجا نیست باور کنین....
اسکورپیوس به البوس نگاهی انداخت و گفت: تو میخوای بری اونجا؟
_ خوب اره....
_ باشه بفرمایین!
رز با خوشحالی به سراغ دستگیره در رفت و ان را پیچاند. سپس گفت:بیاین دیدین هیچ خطری نداره!
فلور با ناراحتی گفت: ما هنوز واردش نشدیم رز!
البوس بعد از رز وارد اتاق شد ولی تا میخواست انجارا با دقت نگاه کند کسی به جز فلور و اسکورپیوس
وارد اتاق شد و به ارامی زیر لب وردی خواند. البوس هیچ وقت نتوانست او را ببیند.
ناگهان اتاق برعکس شد و البوس محکم به زمین فرود امد مه رقیقی در فضا ایجاد شده بود.
البوس به سرعت از جایش بلند شد تا دور و اطرافش را نگاه کند ولی هنوز سرش گیج میرفت.
بلاخره توانست یک نظر اتاق را ببیند. ان جا یک اتاق مخروبه و قدیمی بود که هفت در در اطرافش داشت
هیچ نوری به اتاق وارد نمیشد زیرا هیچ پنجره ای به چشم نمیخورد....البوس کاملا متوجه شد ان
اتاق با اتاقی که اول وارد ان شدند زمین تا اسمان فرق دارد.
با اینکه هیچ چیز وحشتناکی انجا وجود نداشت البوس احساس خطر میکرد. او فهمید که باید
به همراه دوستانش زودتر از انجا فرار کنند.
وقتی به دور و اطرافش نگاهی انداخت هیچ کس را ندید...البوس کمی ترسیده بود....
پس رز فلور و اسکورپیوس کجا رفته بودند؟
البوس میخواست کاری انجام دهد که ناگهان صدای پر طنین و ترسناکی گفت:
خوش اومدی!
قلب البوس در سینه فروریخت. وقتی برگشت تا منبع صدا را بیابد مردی قدبلند با دو گوش خفاش مانند
چشمانی سیاه و بیروح پوستی کدر با بینی بسیار بزرگ موهایی زبر و ناخن هایی بلند و دندانهایی زرد
رنگ که ردایی کثیف و خون الود بر تن کرده و چوبدستی اش را محکم در دست گرفته را دید.
او ادامه داد: انتظار منو نداشتی؟ ؟ اصلا منو نمیشناسی نه؟ خوب عیبی نداره من خودمو بهت
معرفی میکنم....
مرد با صدای خشنش گفت: همه الان منو با نام لرد اسپایک میشناسن.البته الان به خودم لقب
لرد سیاه رو دادم.
البوس که دل و جراتی یافته بود نعره زد:با من چی کار داری؟
مرد با حالت امرانه ای گفت: سرورم باهات چی کار داشت؟ منم همونکارو دارم....البته اطلاعات من
گسترده تره و کار مهمتری باهات دارم پاتر....البته همونطوری که حدس زدی اخرش کشته میشی....
سپس قهقه ای زد و گفت: شاید...شاید اخرش همین الان باشه.....
یکدفعه بطور ترسناکی جدی شد و با حالت دیوانه واری گفت: با تک تکتون.....چون اونها قبول کردن
که دوستای تو باشن.... حتی دوشیزه مالفوی..... اون چند ماه پیش گفت که حاضر نیست که حتی
بگه با سیگنوس فامیله با دایی عزیزش باید میدونست که اون جزو بهترین یارانم میشه....
البوس میخواست بگوید که میدانداو از کسی حرف میزند که یکدفعه اسپایک با حالت خطر ناکی گفت:
واست متاسفم برای چی اومدی اینجا؟ به خاطر حرفهای اون دختر؟ چون گفته بود که جنازه دیده؟
اون اشتباه نمیکرد کسی اینجا بود....من اینجا بودم....داشتم تو هاگوارتز زندگی میکردم....
در حالی که اون وزارتخونه ای های احمق فکر میکردن خطر در هاگوارتز کمین کرده....نمیدونین با این
حرفها چه کیفی میکردم....چون هیچ کس واقعا نمیدونست چه خبره....نقشم عالی بود....حتی کسی
نمیدونست یه همچنین راهرویی وجود داره....ولی تو میدونستی ولی به کسی نگفتی چون میدونستی
کسی حرفتو باور نمیکنه....و این به نفعم تموم شد....عالی شد...پاتر خودت خوب کسانی رو دیدی که
مثل پروانه دورت میچرخن ولی وقتی توی همچنین دامی میافتی کی میاد کمکت کنه؟
او با هر جمله ای که میگفت به البوس نزدیکتر میشد....
البوس با ناراحتی فریاد کشید:ما میدونستیم....که کسی اینجاست...صداتو شنیده بودیم.
در ضمن اونا دوستای من بودن تو.....تو....باعث شدی اینجا نباشن....چون میترسیدی.
اسپایک پس از اینکه به یک قدمی البوس رسید از او دور شد حرف او رانشنیده گرفت و ادامه داد:
هیچ کس نیومد....درسته؟ اونشب که توی کتابخونه بودین دیدمتون....داشتین سعیتونو میکردین که
چی؟ تو دلت میخواست بدونی چرا همیشه شما باید قربانی باشید؟ دیدی که از اوایل سال چه
حرفها که توی پیام امروز نمیزدن....من اون موقع هم توی هاگوارتز بودم حتی قبل از اینکه شما
ها وارد مدرسه بشین....درسته؟ من اونشب کار اصلیمو کردم و تونستم براحتی اونو از بین ببرم و کلی
منتظر بمونم...تا یه همچین روزی برسه که من بتونم کارهامو انجام بدم....نمیدونی چقدر شیرین و
جالب بود.... حالا وقتیه که من باید تو رو بکشم....و همه چیز تموم بشه.....اونوقت دیگه هیچ مانعی
وجود نداره....
البوس با خشم و غضب پرسید: چی داری میگی؟ چیو از بین بردی؟ کیو؟ نمیفهمم.
_ یعنی تو نمیدونی؟ پس از اون چیزی که فکر میکردم نادون تری...
البوس توجهی نکرد و بسرعت یاد نقشه غارتگرش افتاد....دستهایش را به جیب هایش برد
و درون ان را جستجو کرد.....نقشه از جیبش افتاده بود....
او یکدفعه چشمهایش را گرد کرد و بصورت ناگهانی گفت: وایسا ببینم....تو....اینجا....به نقشه فکر کن...
چی توی ذهنت میبینم؟....این حقیقت داره که تو یک نقشه غارتگر داری؟
_ اره....حالا با این موضوع مرگم به تاخیر میافته؟
_ اونو کجا گذاشتی؟
_ از جیبم افتاده .......پس فکر کنم کسی ببیینتش درسته؟
_ ساکت باش! امکان نداره من اینو نمودار ناپذیر کرده بودم....چاره ای ندارم....باید همین الان کارتو
تموم کنم.....
او دوباره به البوس نزدیک شد و یقه اش را گرفت....
او چنان یقه البوس را گرفته بود که رنگش به کبودی رفت....او واقعا داشت خفه میشد..
اسپایک خود را اماده کرده بود که وردی را زیر لب بخواند....که در لحظات اخر عمر البوس کسی به
دادش رسید.....کسی به سرعت وارد اتاق شد و نعره زد: استیوپفای!
ولی دیگر برای این کارها دیر شده بود البوس از هوش رفته بود....
***
یعنی حالش خوب میشه؟
اگر بشه الان باید به هوش بیاد....
مطمئن باشین حالش خوب میشه....
البوس بلاخره چشمانش را باز کرد و رز فلور اسکورپیوس و دامبلدور و ناتل را در مقابل خود دید.
البوس تلاش کرد تا صاف بنشیند ولی دامبلدور با عجله گفت:اوه...نه عزیزم تو باید استراحت کنی.
_ ممنون...خبری شده پرفسور؟
دامبلدور خندید و گفت:نه....فقط تو یک شبانه روز بستری بودی....امشب جشن قهرمانی گروه
هاست....البوس امیدوارم بتونی بیای.
البوس متوجه شد باید سوالات ضروری ترش را مطرح کند بنابراین گفت:
پرفسور؟ چه اتفاقی افتاد؟
_ خوب...این چیزیه که تو باید بگی ولی الان موقع خوبی نیست تو باید بعدا تعریف کنی....بهتره من
همراه پرفسور ناتل از این جا خارج بشیم....
انها بدون هیچ حرف دیگری از انجا خارج شدند.
رز بر روی تخت البوس نشست و گفت: البوس ما بیهوش شدیم باور کن! ما میخواستیم بیایم ولی
کاملا بیهوش بودیم.
البوس با مهربانی گفت:ای بابا! تقصیر شما نبود...باور نمیکنین اون یه ادم وحشتناک بود....به نام....
فلور گفت: لرد اسپایک....البوس ولش کن....بهتره به این چیزا فکر نکنی....
_ باشه....ولی اون دوباره....
_ البوس!
_ خیلی خوب.
عصر ان روز البوس از درمانگاه مرخص شد و با دوستانش به سرسرای بزرگ رفت تا شاهد تعلق گرفتن
جام قهرمانی گروه ها به گروه برتر باشد.
وقتی او وارد سرسرا شد همانطور که پیش بینی میکرد همه انها با حالت تحسین برانگیزی به او خیره
شدند. اسلیترینی ها نیز با حالت زننده ای به او نگاه کردند.
وقتی زمان صرف شام به پایان رسید دامبلدور با خوشحالی از میز اساتید برخاست و سپس
گفت: خب.امشب همونطور که همه میدونین برای انتخاب گروه برتر اینجا جمع شدیم و همه میدونیم
که این گروه گروهی نیست جز....گریفندور!
یکدفعه سقف سرسرا به لرزه در امد زیرا همه شاگردان گریفندور ریونکلا و هافلپاف با شور و شوق
انها را تشویق میکردند.
البوس که مات و مبهوت شده بود گفت: چی؟
فلور با خوشحالی سرجایش نشست و گفت:خب میدونی اسبورد اونقدر از ما امتیاز کم کرد که به
زیر صفر رسید ولی دامبلدور گفت با این کاری که تو کردی و استعداد هایی که شاگردان گریفندور دارن
نباید به خاطر یک کینه احمقانه همه چیزو فراموش کنیم و نتیجش هم همینطور شد که دیدی!
بار دیگر سقف سرسرا به لرزه درامد.
***
انها پس از اینکه از قطار سریع و السیر هاگوارتز وارد ایستگاه شدند جینی هری دراکو رون هرمیون
مادر اسکورپیوس و اقا و خانم مالفوی را دیدند که برایشان دست تکان میدادند.
وقتی البوس از قطار خارج شد جینی به سختی او را در بر گرفت و هری با او دست داد. هری با حالت
گرمی با دراکو و همسرش و بقیه خداحافظی کرد و خانواده اش را به سمت ماشین هدایت کرد.
وقتی در ماشین نشستند البوس فلور و اسکورپیوس را دید که برایش دست تکان میدادند.
FLEUR & HONEY
فصل یک:خرید از کوچه دیاگون
فصل یک: خرید از کوچه دیاگون
بعد از ظهر یک روز تابستانی بود درختان و گل ها خیابان لیلیوم رگال را بسیار زیبا کرده بودند جیمز یکی
از پنج عضو خانواده پاتر پشت پنجره اتاقش نشسته بود و محوطه اطراف خیابان را تماشا میکرد که ناگهان
صدای مادرش را شنید :
جیمز...جیمز...زودتر لباساتو بپوش باید زودتر به کوچه دیاگون بریم که کلی خرید داریم...جیمز...جیمز ...
ـ اومدم. وبعد دوان دوان از پله ها پایین رفت و البوس برادر کوچکش را درحال پوشیدن کفش هایش دید.
- مامان ...چرا سال اولی ها نمیتونن جاروی پرنده داشته باشن....؟
جیمز بی توجهی مادرش را غنیمت شمرد و گفت:برای این که... شما...
کوچولویین...
البوس فریاد زد:مزخرف نگو بابا هم یازده سالش بوده و تونسته جستجوگر تییم کوییدیچ بشه مگه نه
ما...؟
ناگهان جینی گفت:بس کنین دیگه.جیمز اینقدر برادر کوچیکترتو اذیت نکن البوس تو هم لطف میکنی
دیگه داد نزنی...
وقتی همه اماده حرکت شدند جیمز یادش امد که کفش هایش را نپوشیده است.بالاخره پنج عضو
خانواده پاتر سوار ماشینشان شدند و کمتر از نیم ساعت بعد به کافه تام رسیدند و وارد کوچه دیاگون
شدند.
وقتی در حال نزدیک شدن به فروشگاه انواع موجودات جادویی بودند
جیمز با نگرانی گفت:پس چرا پیداشون نمیکنیم؟
هری پاسخ داد:نگران نباش الان پیداشون میشه...ااااا.....انگار خودشونن. و برای رون ویزلی دوست
قدیمش دست تکان داد.
رون خودش را به انها رساند وگفت:سلام.شما اینجایین؟دو ساعت بود داشتیم دنبالتون
میگشتیم.البوس حالت خوبه؟تو...
البوس سریع گفت:من خوبم ولی انگار لی لی حالش بده.وبه لی لی که گریه میکرد نگاهی انداخت
هوگو شتابان خود رابه لی لی رساند تا از او دلجویی کند.
هرمیون نیز با مهربانی گفت:عزیزم چی شده چرا گریه میکنی؟
لی لی سرش را از میان دستهایش بیرون اورد و گفت: من باید یه ساله دیگه منتظر بمونم مگه
نه؟
رون خندید اما بلافاصله فهمید کار اشتباهی کرده است.
هری گفت:نگران نباش این یه سال زودتر از اون چیزی که فکر میکنی تموم میشه.و دخترش را در اغوش
کشید.
رون گفت:خوب فکر میکنم دیگه باید راه بیافتیم.همه موافقت کردند و به سمت فروشگاه فلوریش و بلاتز
راه افتاندند تا کتاب های البوس رز و جیمز را خریداری کنند.سپس به سمت ردا فروشی دوشیزه مالکین
تا ردای موردنیازشان راتهیه کنند. انگاه به فروشگاه اقای تونیور رفتند تا البوس و رز چوبدستی های خود
را بخرند سرانجام البوس یک چوب دستی با طول بیست و پنج سانتی متر خشک و انعطاف ناپذیر که
جنسش از کتونستر و وسطش موی دم یک اسب تک شاخ نر بود را خریداری کرد.
مامان...مامان تورو خدا بذار یه جاروی پرنده بخریم ...خواهش میکنم. -
امکان نداره البوس داری کلافم میکنی ها خریدن جارو واسه سال اولی ها ممنوعه حالا بگو کدوم جغدو
دوست داری تا برات بخریم
نمیدونم ...اون قهوایه قشنگه همونو میخوام ...
مامان...مامان هوگو کجاست؟
ناگهان ردای رز از دست هرمیون افتاد
هرمیون با صدای زیری گفت:نمیدونم ...الان...این...جا بود...هوگو...هوگو؟
درهمین موقع هوگو با خونسردی وارد مغازه شد و گفت:چیه؟بامن کاری دارین؟
رون دستش را به کمرش زد و گفت:میشه توضیح بدی کجا غیبت زد؟داشتیم دنبالت میگشتیم که....
من دارم با لی لی صحبت میکنم راجع به...هاگوارتز...
اه....
یکدفعه جیمز گفت:لطفا همه توجه کنین کی اونجاست!دراکو مالفوی زنش و بچش...! جیمز درست
میگفت دراکو مالفوی همسر پسر و دخترش (که شباهت زیادی به مادرش داشت) انجا ایستاده
بودند
هرمیون و جینی همصدا گفتند:اونا رو با دست نشون نده.
رون که خسته شده بود گفت:ببینم بهتر نیست برگردیم؟
جیمز که گویی منتظر این جمله بود گفت:موافقم.
جینی با مهربانی گفت: فکر خوبیه میتونیم امشب دور هم باشیم نظرتون چیه؟
یکدفعه همه باهم موافقتشان را اعلام کردند!
FLEUR & HONEY
فصل دو : ایستگاه کینز گراس
فصل دوم: کینز گراس
خوب بچه ها همه وسایلتونو برداشتین؟ میترسم دیر به قطار برسیم....لی لی توروخدا بس کن. البوس گفت:مامان...مثل اینکه یادت رفته ساندویچمو تو چمدونم بذاری. جیمز محکم به پیشانیش کوبیدو گفت:اره درضمن رضایتنامه منم هم فراموش نشه چون بدون اون نمیتونم برم هاگزمید.
البوس پرسید:شوخی میکنی؟پس چرا به ما ندادن شایدم پاکت نامه رو خوب بررسی نکردم... جیمز پوزخند زد وگفت:نه اشتباه نکردی دانش اموزان سال اولی و دومی نمیتونن به هاگزمید بیان. البوس به هیچ وجه از این موضوع خوشش نیامده بود و جرو بحث با جیمز را شروع کرد واین باعث شد که وقتی سوار ماشین شوند که ساعت دقیقا ۱۰ صبح بود هری گفت: رسیدیم پیاده شین. جینی که در حال کنجاررفتن با لی لی بود گفت:ااا اونا رون و هرمیونن مثل اینکه زودتر از ما رسیدن. - سلام بالاخره اومدین؟تو تونستی پارک کنی من که خیلی گشتم ناگهان جینی جیغ زد:بچه ها دعوا نکنین جیمز که درحال کشمکش با البوس بود گفت:مامان البوس رو نگه کن داره ... جینی حرف او را قطع کرد و گفت:شما دیگه دارین شورشو در میارین اگه یه دفعه دیگه باهم دعوا کنین هاگوارتز بی هاگوارتز...البته جینی این حرف را جدی نگفته بود ولی در رفتار جیمز و البوس تاثیر زیادی گذاشته بود. هری پرسید:دعوا سر چیه؟ البوس با ناراحتی پاسخ داد:جیمز میگه احتمالا تو اسلایترین میافتم جیمز گفت:خوب امکانش هست دیگه...اما وقتی نگاهش با جینی تلاقی کرد حرفش را ادامه نداد. هری گفت:البوس سورس من اسم دوتا از مردان شجاعی رو روی تو گذاشتم که یکیشون اسلایترینی بود وشجاع ترین مردی بود که من در تمام عمرم دیدم پس...جای...نگرانی نیست نه؟چون همه اسلایترینی ها بد نیستن... خوب فکر کنم ...نه یکدفعه جینی گفت:وای البوس نزدیک بود یادت بره بومر رو با خودت ببری وجغد البوس رو به دست او داد ولی البوس غرق در افکارش بود و به حرفهای پدرش فکر میکرد وسپس با اطمینان خاطر فراوانی پایش را به درون قطاری گذاشت که ۵ دقیقه بعد به سوی هاگوارتز حرکت میکرد. رز سرش را از پنجره بیرون برد و برای پدر و مادرش دست تکان داد هوگو ولی لی گریه کنان با انها خداحافظی میکردند صدای جینی امد:به امید دیدار. هری گفت:حتما براتون نامه میفرستیم اگه دوست داشتین تو کریسمس...صدای هری رفته رفته ارامتر میشد تا زمانی که انقدر دور شدند که صدایش به گوش ان دو نمیرسید... رز و البوس تنها در یکی از کوپه های قطار هاگوارتز نشسته بودند زیرا جیمز به سوی دوستانش بازگشته بود. رز و البوس در سکوتی فرو رفته بودند که رز ده دقیقه بعد ان را شکست:داری به چی فکر میکنی به گروه های هاگوارتز؟خوب من به این نتیجه رسیدم که فرقی نمیکنه مهم درس خوندن و زرنگ بودنه راستی کتابامونو دیدی خیلی جالب بودن من همشونو سه بار دوره کردم و نکات مهمشو نوشتم توچی؟رز راست میگفت کتابهای درسیشان بسیار جالب بودند البوس بالاخره گفت:فکر کنم حتی لاشوهم باز نکردم. رز خندید و گفت:شوخی میکنی؟ البوس هم که خنده اش گرفته بود گفت:نه اصلا ناگهان در کو په باز شد و پسری وارد انجا شد...
FLEUR & HONEY
فصل سوم:قطار هاگوارتز
البوس گفت:س...سلام پسر با تردید و دودلی گفت:میشه اینجا بشینم اخه تو کوپه های دیگه جا نیست نه...اشکالی نداره بشین...سکوتی ناگهانی برفضای کوپه حکمفرما شده بود دراین میان رز و البوس نگاه هایی تردید امیز بین یکدیگر ردوبدل میکردند ایا این پسر همان کسی نبود که انها او را درکوچه دیاگون به همراه دراکو مالفوی دیده بودند؟ اگر اینطور بود او بدون شک کسی نبود جز... - میتونم اسمتو بپرسم؟ کاملا واضح و روشن بود که منظور او با البوس است تا رز. البوس پس از چند ثانیه پاسخ داد:من...من...من البوس پاتر هستم. پسر بلافاصله گفت:من هم اسکورپیوس مالفوی هستم اسکورپیوس مالفوی... کوچکترین نیازی نبود که او بگوید دراکو مالفوی دشمن دیرینه پدرش بوده است زیرا این موضوع برای البوس کاملا واضح و مبرهن بود. اسکورپیوس برای بار دوم سکوت را شکست و گفت:ببین من میدونم پدرهامون باهم ...بلاخره اونا باهم دشمن بودن درسته؟خوب...من فکر کنم اگر ما...باهم دوست باشیم مشکلی پیش نمیاد نه؟ البوس موضوع را سبک و سنگین کرد:هرچه باشد او یکی از افراد خانواده مالفوی بود ممکن بود او و پدرش با یکدیگر تفاوت داشته باشند؟ یا اینکه دراکو مالفوی او را نزد انها فرستاده بود البوس به خود گفت:نه این خیلی احمقانه س مگه اون از من میترسه مگه من ادم مهمیم؟ حالا هر چی من باید بهش دست دوستی بدم؟شاید اون فقط یک همسفر باشه اما نه... اون گفت که میخواد ما باهم دوست باشیم بلاخره البوس گفت:باشه من...من موافقم رز تو ...؟ رز بدون اینکه منتظر بماند گفت:درسته شاید... شاید پدرهاتون هم بلاخره...با هم روابط دوستانه ای برقرار کنن... کمتر از یک دقیقه بعد پیرزنی که چرخ دستی غذا را از میان کوپه ها عبور میداد جلوی کوپه انها متوقف شد :شما از چرخ دستی من چیزی نمیخواین؟ البوس از صندلیش بلند شد وگفت:اوه بله البته دو بسته برتی بات و شکات قورباغه ای اب نبات نعنایی پیراشکی کدو تنبل و کیک شکلاتی دیگه...همین. -میشه سه گالیون. -بله... بفرمایین. سپس خوراکی هایش را روی میز کوپه گذاشت و گفت: بخورین دیگه منتظر چی هستین؟ رز و اسکورپیوس خندیدند سپس به سمت خوراکی ها هجوم اوردند وقتی تقریبا نصف خوراکی ها تمام شد اسکورپیوس گفت: اخ ....از بس خوردم دارم میترکم انگاه ساندوچ بسیار بزرگی را از کیفش دراورد و ان راسه قسمت کرد و دو قسمت ان را جلوی رز و البوس گذاشت وقتی ساندویچ تمام شد اسکورپیوس سه عدد دلستر لیمویی خرید پس از گذشت یک ساعت در کوپه برای سومین بار باز شد و ویکتوریا ارد انجا شد و گفت:زودتر رداهاتونو بپوشین الان به هاگوارتز میرسیم ... رز البوس و اسکورپیوس رداهایشان را پوشیدند و منتظر شدند تا قطار به مقصد نهایی خود برسد.
FLEUR & HONEY
فصل چهارم : هاگوارتز
فصل چهارم : هاگوارتز وقتی قطار متوقف شد دانش اموزان بسرعت از کوپه هایشان بیرون امدند رز گفت:خوب بهتره دیکه پیاده شیم ساکت باش رنه الان وقت سروصدا کردن نیست! اسکورپیوس با لحن دوستانه ای گفت:اگه دوست داری میتونی بهم بدیش تا نگهش دارم - ا ...خوب...باشه...ممنون! البوس که دیگر نمیتوانست تحمل کند گفت:بیاین بریم دیگه زود باشین هردوتون.سپس هرسه از کوپه بیرون امدند بر اثر بی احتیاطی البوس رز جیغ زد:یواااش پامو له کردی! گویا صدای رز توجه عده زیادی را به خود جلب کرده بود زیرا افرادی برگشتند و به البوس زل زدند یکدفعه صدای خشنی به گوش رسید:سال اولیها از این طرف... سال اولیها از این طرف... البوس سریعا از قطار خارج شد و هاگرید را دید که جلوی در ان ایستاده بود -سلام هاگرید...سلام... هاگرید که تازه متوجه حضور البوس شده بود گفت:ا...سلام حالت خوبه؟میگم حالا که زودتر اومدی برو توی قایق بشین تو هاگوارتز هم دیگه رو میبینیم....راستی رز کجاست؟ چهره رز در تاریکی نمایان شد که لبخند میزد و دست تکان میداد او گفت:سلام هاگرید خوبی؟راستی ما باید با چی بریم؟با قایق؟ چند دقیقه بعد رز البوس و اسکورپیوس به همراه پسری که او رانمیشناختند در قایق نشستند اندکی بعد برج عظیمی که به نظر میرسید از هزارو پانصد قسمت تشکیل شده است نمایان شد انجا هاگوارتز بود پس از یک قایق سواری کوتاه انها وارد سالنی شدند که زن جوان و نسبتا زیبایی که موهایش مشکی و قسمتی از ان قرمز پررنگ بود او گفت:سلام من پرفسور برگمن هستم و الان وظیفه دارم تا شما رو از قوانین هاگوارتز مطلع کنم فعلا فقط باید بهتون بگم که اگر کار اشتباهی امنجام بدین باعث کسر امتیاز و اگر کارخوبی انجام بدین باعث کسب امتیاز گروهتون مییشین در پایان سال تحصیلی جام قهرمانی گروه ها به گروهی داده میشه که امتیازش از همه بیشتره.خوب میتونین برین ناگهان در سالن بعد خود به خود باز شد وباعث شد که صدای تشویق بقیه دانش اموزان واضح تر به گوش برسد نزدیک میز اساتید کلاه نخ نما و رنگ و رو رفته ای وجود داشت که نوک ان سوخته بود ان کلاه گروه بندی بود. پرفسور برگمن گفت:من اسامی افرادی رو که میخونم میان اینجا تا گروهشون مشخص بشه. الوین پیکارد... کلاه فریاد زد: هافلپاف... هریت گیونی.... گریفندور..... الدرهریتاژ.... ریونکلا..... جولی هاروپ.... اسلایترین..... رز ویزلی....رز با نگرانی به سوی کلاه رفت اما جای نگرانی نبود چون کلاه فریاد زد: گریفندور.... رز خندید زیرا خوشحال بود که به گروه دلخواهش پیوسته است. استیو گوردون....او پسر بسیار خشنی بود که هیکلش یاداور گوریل بود و به طوری رفتارش تکبر امیز بود. اسلایترین...کاملا مشخص بود که او مستحق چنین گروهی است. فلورانس مالفوی ..... دختر بسیار بسیار زیبایی که دارای موهای طلایی رنگ بلندی بود که با چشمان سبز رنگش همخوان عجیبی داشت با گام هایی استوار به سوی کلاه قاضی رفت کلاه کمی تامل کرد و گفت:گریفندور... البوس متوجه شد که ان دختر را قبلا در کوچه دیاگون دیده است یکدفعه فهمید که او گفته بود فلورانس مالفوی پس او از خانواده مالفوی بود اینبار بر سرمیز گریفندور هلهله بود.. البوس پاتر...
- تو...تو...معلومه تو یک انسان اصیلی و مطمنا میری به :گریفندور
البوس خیلی خوشحال شد از صندلی پایین امد و بدون جلب توجه دیگران به سوی میز گریفندور رفت رز و جیمز پر شور تر از همه او راتشویق میکردند او خیلی هیجان زده بود و اکنون حتی میتوانست به این موضوع فکر کند که اسکورپیوس به کدام گروه خواهد رفت؟ اسکورپیوس مالفوی... اسکورپیوس تلوتلوخوران خود را به کلاه رساند وروی صندلی نشست......یک دقیقه گذشت کاملا معلوم بود کلاه درحال فکر کردن بود زیرا اسکورپیوس بسیار نگران به نظر میرسید.... گریفندور ... سرانجام کلاه با تصمیم نهایی خود گروه اسکورپیوس را مشخص کرد. اسلایترینی ها مخصوصا استیو گوردون مات و مبهوت بودند.... اما اسکورپیوس ...گویی دنیا را به او داده اند او با خوشحالی بر سر میز گریفندرو نشست البوس فلورانس را دید که چیزی به اسکورپیوس گفت و از انجا رفت البوس این نکته را به خاطر سپرد تا بعدا دلیل ان را از اسکورپیوس بپرسد یکدفعه پرفسور از جایش برخاست و گفت:لطفا به سخنان پرفسور دامبلدور توجه کنید! البوس ابتدا فکر کرد شاید اشتباه شنیده است اما مردی بلند قامت حدودا پنجا پنج ساله که دارای موهایی مجعد بود که خرمایی مایل به سفید بودند البته قسمت سفید رنگ ان کاملا قابل تشخیص بود او گفت:دانش اموزان به مدرسه علوم وفنون هاگوارتز خوش امدید! *** پس از اتمام سخنان دامبلدور و صرف شام ویکتوریا انها را به سالن عمومی و خوابگاه هایشان راهنمای کرد البوس لباسش را عوض کرد وروی تختخواب گرم و نرمش دراز کشید.او باخود فکر میکرد:شاید یک روز او هم یکی از مردان شجاع گریفندوری میشد...
FLEUR & HONEY
فصل پنجم
فصل پنجم : اولین روز در هاگوارتز صبح روز بعد هنگامی که البوس از خواب بیدار شد رز را در استانه در خوابگاهش دید که میگفت: البوس...اسکورپیوس...بیدار شین دیگه... البوس بلند شد و نشست وگفت:سلام...چی شده؟ ـ هیچی ولی فکر کنم الان کلاسمون شروع بشه ولی شما حتی صبحونه هم نخوردین. اسکورپیوس که تازه از خواب بیدار شده بود با صدای خواب الودی پرسید: تو این جا چی کار میکنی؟ رز با دلخوری گفت:اول سلام. گونه اسکورپیوس گل انداخت. ـ ببخشید سلام. وقتی البوس و اسکورپیوس ردا هایشان را پوشیدند و از سالن عمومی خارج شدند فلورانس را دیدند که به انها نزدیک میشد.او گفت:سلام صبحتون بخیر. سپس رو به البوس کرد و ادامه داد:تو البوس پاتری؟ بفرمایید این برنامه درسیته چون دیر اومدی پرفسور برگمن گفت اینو به تو بدم. اینم برای تو اسکور ...خوب بعدا میبینمت اسکور. البوس که محو زیبایی دختر شده بود به خود امد و متوجه شد باید از اسکورپیوس بپرسد که ان دختر با او چه نسبتی دارد. انهابا مشاهده برنامه درسیشان متوجه شدند ان زنگ درس وردهای جادویی دارند وقتی در راهروی کلاس وردهای جادویی بودند البوس تصمیمش را گرفت و پرسید: راستی میخواستم بپرسم...اون دختره ...فلورانس باتو نسبی داشت؟ اسکورپیوس که اشکارا جا خورده بود گفت: من...؟ چی...؟خوب...اره اون به کلاس ورد های جادویی خوش امدید! این صدای مرد پیری بود که ظاهرا این درس را تدریس میکرد.او با صدای بلندی که به هیچ وجه متناسب با سنش نبود گفت:من پرفسور مورس استاد این درس هستم!و دوست دارم این درس جالب و شیرین رو همین الان شروع کنیم . البوس متوجه شد برای مطرح کردن سوالش زمان خوبی را انتخاب نکرده است. ـ روشنه که ما برای انجام کارهای مختلف به جادو نیاز داریم که امروز از ساده ترین اونها شروع میکنیم. کی میتونه بگه درس امروزمون درباره کدوم افسونه؟ دستان رز و فلورانس به سرعت بالا رفت. البوس که این کار رز را کاملا پیش بینی کرده بود یاد حرف او در قطار افتاد. ـ شما....دوشیزه ویزلی؟ ـ ساده ترین افسون وینگاردیوم لویوسا ست که برای به حرکت دراوردن اجسام استفاده میشه. ـ عالیه پنج امتیاز برای گریفندور....خوب حالا دوست دارم این افسونو باهم امتحان کنیم. پس با پر هایی که روی میزتونه شروع کنین. فلورانس و رز تنها کسانی بودند که توانستند این کار را انجام دهند.و تنها اتفاق جالبی که درتمام ساعت اتفاق افتاد این بود که صورت پسری از گروه ریونکلا سوخت و پر بورلی اتش گرفت. متاسفانه البوس تا ساعت بعد نتوانست از اسکورپیوس چیزی بپرسد زیرا رز به سرعت مانع انها میشد و میگفت که باید حواس انها به درس جمع باشد این کار واقعا غیر ممکن بود به خصوص ساعت بعد که درس تاریخ جادوگری داشتند.که ان را مرد قد بلندی با موهای حنایی رنگ تدریس میکرد که ردای نارنجی بر تن کرده بود. او برای معرفی فقط به بر زبان اوردن نامش اکتفا کرد. ـ من پرفسور ناتل هستم.دیگه کافیه میخوام همین حالا صفحه ۵ کتابتونو توضیح بدم.....وقتی لرد ولدمورت حدود ۲۰ سال پیش .....چی؟ اوه بله اون سقوط کرد مسلمه که اون طرفدار های زیادی داشت که به خودشون مرگخواران میگفتن سرسخت ترین انها کسی به نام لادا گوردون بود که به.... البوس احساس خواب الودگی میکرد و حتی سوالی که میخواست از اسکورپیوس بپرسد را فراموش کرد و از حالت نشستن رز که مانند عصا بود خیلی تعجب کرد. حدود یک ساعت و نیم بعد زنگ به صدا درامد و گریفندوری هارا که به سمت کلاس معجون سازی میرفتند از هافلپافی ها جدا کرد. انجا در واقع یک دخمه وحشتناک و تاریک بود و بخار غلیظی فضای دخمه را فراگرفته بود. استاد این درس مرد جوانی به نام لستر بود که نسبتا خوشقیافه بود ان هم بخاطر این که موهای خوش حالتی داشت. البوس سریع فهمید که درس جالب معجون سازی یکی از درس های مورد علاقه اش است. بلاخره زنگ به صدا در امد و باعث ازدحام در راهروها شد.رز که درحال بیرون امدن از دخمه بود گفت: وای عجب درسای جالب و خوبی داشتیم. همشون عالی بودن. اسکورپیوس گفت:اره همه بجز تاریخ جادوگری واقعا که خسته کننده و احمقانه بود! ـ نه به هیچ وجه اینطور نبود. البوس به سرعت گفت:راستی اسکورپیوس چطوره بعد از نهار یه نامه برای خونواده هامون بنویسیم؟ البوس میدانست این حرفش هیچ ربطی به ان موضوع ندارد ولی میخواست به این بحث خاتمه دهد با این حال از ته دل با اسکورپیوس موافق بود. وقتی به سرسرا رسیدند رز با عجله چند لقمه غذا خورد تا به کتابخانه برود. البوس وقتی با خوردن یک بشقاب حلیم و سیب زمینی سرخ شده گرسنگی اش را برطرف کرد بلاخره وقتی به خود مسلط شد با لحنی عادی از اسکورپیوس پرسید: راستی حالا میتونی بهم بگی فلورانس با تو چه نسبتی داشت؟ اسکورپیوس به زحمت غذایش را در دهانش فرو داد و به ارامی گفت: اوه...اره....خوب...من...اون...اون...اون خواهرمه خوب؟اون خواهرمه....خواهرم....
FLEUR & HONEY
فصل ششم
فصل ششم : خبر اقای وزیر البوس مات و مبهوت مانده بود هنوز انچه را که اسکورپیوس گفته بود نتوانسته بود هضم کند یکدفعه اسکورپیوس قهقهه زد و گفت: چی شد؟ شوخی کردم بابا! ولی خوب میتونم بگم ارزو داشتم خواهرم باشه...! البوس که از این شوخی چندان خوشش نیامده بود گفت:خیلی شوخی بیمزه ای بود منو بگو که جدی گرفتم...! یکدفعه رز وارد سرسرا شد و مستقیما سر میز گریفندور امد و کتابش را روی ان انداخت و با خوشحالی گفت:سلام وای...بلاخره بعد از سه ساعت کتاب تعطیلات با عجوزه ها رو پیدا کردم...نمیدونم... اما رز نتوانست حرفش را ادامه دهد زیرا هرسه نفر دختری را دیدند که به انها نزدیک میشد.او فلورانس بود.وقتی کاملا به انها نزدیک شد بسیار مودبانه شروع به حرف زدن کرد:ا...سلام حالتون...هیچی...راستش من میخواستم بگم که... من میتونم بهتون ملحق بشم؟ البوس که هول شده بود گفت:چیزه...خوب... رز با مهربانی گفت:اره...چرا نمیشه؟حتما راستی تو توی همه درسها اینقدر زرنگی؟ البوس که احساس میکرد قلبش به دهانش رسیده است دست اسکورپیوس را گرفت تا از انجا خارج شوند. *** سلام امیدوارم حالتون خوب باشه منم خیلی خوبم دلم خیلی تنگ شده من اینجا دوستان خوبی پیدا کردم مثل رز فلورانس و اسکورپیوس مالفوی اون خیلی پسر خوبیه در ضمن من ودوستانم در گروه گریفندور هستیم و از این موضوع خیلی خوشحالیم. به امید دیدار خدا نگهدار *** دوهفته از مدت ارسال نامه هایشان ( البوس و اسکورپیوس) گذشته بود انروز همه سر میز صبحانه بودند که اسکورپیوس با حالت غمگینی گفت:ای بابا...دوهفته گذشته ولی هیچ جغدی.... ناکهان جغدی در اسمان پدیدار شد که ارام ارام به طرف انها میامد اما ان اندرا جغد فلورانس بود که شماره ای از پیام امروز را به همراه داشت. فلور ان را با احتیاط از اندرا گرفت و به او گفت که به سوی جغد دانی برود.فلور روزنامه را بدست گرفت و شروع به خواندن ان کرد چند ثانیه بعد فلور ناگهان صاف نشست و گفت:بچه ها...اینو ببینین... البوس ان را از دست فلور گرفت و فقط به ان نگاه کرد یکدفعه چشمانش روی یکی از تیتر های روزنامه متوقف شد و با صدای بلندی گفت:چی؟ تیتر روزنامه بدین صورت بود: باز گشت مرگخواران پس از نوزده سال ص ۵
تامین حق و حقوق برای جن های خانگی ص ۷
دانستنی های درباره بیماری ابله اژدهایی ص ۱۵
بازگشت مرگخواران پس از نوزده سال
وزیر سحر و جادو اقای ارتور ویزلی در پی اتفاقاتی که در هفته اخیر روی داد
خبر داد:بنظر میرسد مرگخواران گروهی از طرفداران لرد ولدمورت که
مشغول فعالیت هایی در زمینه قیام و شورش میباشند میخواهند در پی این
اقدامات وزارتخانه سحر و جادو را از بین ببرند و مشنگ زاده ها را قتل عام
کنند ما فعلا مشغول فعالیت هایی هستیم که به امنیت بیشتر مکان های
عمومی که جادوگران بیشتر از انها استفاده میکنند و همچنین مدرسه علوم
و فنون جادوگری هاگوارتز منجر میشود. فعلا از فعالیت های مرگخواران
اطلاعات موثقی در دست نداریم ولی به محض اطلاع شما جادوگران عزیز را
در جریان میگذاریم.این نکته را بگوییم که ما همواره تلاشمان را برای نقش
براب کردن نقشه های مرگخواران میکنیم و کارمندان وزارتخانه با تلاش شبانه
روزی خود مطمنا امنیت شما عزیزان را فراهم خواهند کرد. ـ فقط همین بود؟ فلور گفت: خوب اره حالا چی نوشته بود؟ ـ هیچی...خودت بگیر بخون.البوس بلاخره پس از دو هفته توانسته بود براحتی با فلور صحبت کند . رز که مطلب را خوانده بود گفت: خوب این همه چیزو توضیح میداد. حالا خوبه اقای ویزلی چیزی رو پنهون نمیکنه.راستی به نظرتون در هفته گذشته چه اتفاقی افتاده؟ ناگهان فکر وحشتناکی به ذهن البوس خطور کرد. او گفت: نکنه یه اتفاقی برای پدر و مادرم افتاده باشه و اونا نتونسته باشن نامه بنویسن... رز گفت:نه امکان نداره من همین الان گفتم اونا هیچ چیزیو پنهون نمیکنن اونوقت این خبر به این مهمیو پنهون کنن؟... ـ راست میگی ...درسته... بعد از صبحانه همگی به طرف سالن عمومی حرکت کردند. اسکورپیوس با صدای بلندی گفت:اسم رمز چرخنده س . فلورانس گفت:برای چی اومدیم این جا؟ اسکورپیوس با بیتابی گفت:ما خسته ایم نکنه انتظار داشتی بریم کتابخونه! ـ نخیر پس حالا میخوای چی کار کنیم؟ رز روی کاناپه بسیار راحتی روبروی اتش شومینه نشست و گفت: راست میگی حوصله م سر رفته من میرم تکالیف معجون سازیمو انجام بدم توهم میای؟ ـ اره بریم. ناگهان البوس داد زد:وای از دست شما دوتا ببینم نمیتونین دو دقیقه درسو بی خیال بشین؟ رز با حالت بیروحی گفت:باشه چرا داد میزنی؟میخوای بریم پیش هاگرید؟ ـ نه بابا! ـ باشه هرطور میلته ببین مامیریم کتابخونه توهم حق نداری راجع به این موضوع اظهار نظر کنی! فلور و رز به سمت کتابخانه حرکت کردند. اسکورپیوس که رفتن انها را تماشا میکرد گفت:میگم چطوره بریم پیشه هاگرید دوست دارم ببینم چجوریه. ـ باشه من حرفی ندارم بریم...
FLEUR & HONEY
فصل هفتم
فصل هفت:بحران در وزارتخانه
ان ها به سمت هاگرید حرکت کردند.وقتی به انجا رسیدند متوجه شدند او سرگرم اب دادن گیاهان است.
البوس فریاد زد: هی هاگرید. هاگرید گفت:سلام چطوری؟ تو دیگه کی هستی چقدر شبیه ....
البوس با عجله گفت:اون دوستم اسکورپیوس مالفویه خوب میشه بیایم تو؟
هاگرید که تعجب کرده بود گفت:ها...اره...چیزه...خوب...البته که میشه بیاین.
وقتی واردکلبه شدند هاگرید گفت: الان میرم براتون چای بیارم....بفرمایین خوب اینم بیسکویت بخورین
دیگه.البوس مودبانه یک تکه بیسکویت برداشت و متوجه شد اسکورپیوس قبلا این کار را انجام داده
است.ولی هردو انها متوجه شدند کار احمقانه ای انجام داده اند زیرا بیسکویت ها در واقع اجر هایی بودند
که روی انها کرم شکلاتی پاشیده شده بود. هاگرید با خوشحالی گفت:خوشمزه س؟خودم درست کردم.
اسکورپیوس با لبخند ساختگی گفت:اره واقعا عالیه.
ـ خواهش میکنم بازم بردار راستی دیروز جیمز اومده بود با دوستاش.
ـاهان با اونها خیلی مزخرفن درست مثل خودش.
ـ ا....تو نباید اینطوری حرف بزنی راستی چطوری اومدین اینجا؟
البوس گفت:خیلی اسون بود هیچ کس ماروندید البته تا وقتی که در ها باز بود.
ـ یعنی چی؟باید به پرفسور دامبلدور بگم اقدامات امنیتی رو بیشتر کنه راستشو بخواین اون خیلی مرد
خوبیه بعد از بهترین مدیری که دامبلدور بود اون از همه اونایی که بعدا اومده خیلی بهتره.
ـ مگه اونایی که اومده بودن بد بودن؟
ـ راستشو بخواین اره مثلا همین اخری عقیده داشت که تمام غول های دورگه برای سلامتی انسان های
معمولی خطر دارن تا وقتی که جیمز و یکی از دوستاش شبونه رفتن تو دفتر اون و یه صداهایی در اوردن
اون تا یه مدت فکر میکرد یه روح سرگردان توی دفترشه احمق انگار نه انگار که جادوگر بود وقتی اون رفت
همه یه نفس راحتی کشیدن البته الان تو وزارتخونه یه پست خوب داره.
ـ خوب کم کم هوا داره تاریک میشه دیگه باید بریم.
ـ باشه خیلی مواظب باشین.خدا حافظ.
وقتی انها از کلبه هاگرید بیرون امدند.ایکورپیوس گفت:ادم جالبی بود.
ـ اره راستی دیدی عجب بیسکویت های مزخرفی بود؟
ـ چی؟بیسکویت من اول فکر کردم اجره!
***
البوس که روی کاناپه سالن عمومی درازکشیده بود پرسید:فلور داری چی کار میکنی؟
فلور با حالت اشفته ای گفت:دارم کتاب معجون سازیمو پیدا میکنم ببین تو وسایل تو نیست.
ـ نه بابا!
ـ ا...پیداش کردم البوس نگاه کن کجا میشینی.
ـ معذرت میخوام.مگه فردا گه درسهایی داریم.
رز بلافاصله گفت:معجون سازی تغییر شکل دفاع در برابر جادوی سیاه
البوس نشست و گفت:چی ؟ من تکالیفمو انجام ندادم. وبا حالتی معصومانه به رز و فلور نگاه کرد.
ـ اینجوری به ما نگاه نکن خواهش میکنم این فکرو از سرت بیار بیرون.!
ـ توروخدا خواهش میکنم فقط همین یه بار خواهش کردم.
ـ باشه بگیر ....افرین به اسکورپیوس که تکالیفشو انجام داده واقعا....
ـ چی من؟ نه بابا کلی از تکالیفم مونده . البوس رز را دید که با تاسف سرش را تکان میداد.
***
ای بابا من که دیگه تحمل ندارم دیگه نا امید شدم پس نامه ها کی میرسن؟
فلور گفت:فکر کنم اندرا دیکه برسه.
ـ منظورم این بود که...
اما حرفش را ناتمام گذاشت زیرا جغدی با پرههای قهوای و سفید از دور نمایان شد.
البوس فریاد زد:وای ....رسیدن....خودشونن ...دارم دیوونه میشم.
سپس به سرعت نامه را از نوک پای بومر باز کرد.
سلام البوس عزیزم خوبی؟این جا همه حالشون خوبه سر پدرت خیلی
شلوغه ولی همش بیادته من و پدرت خیلی خوشحال شدیم از این که تو
توی گروه گریفندور هستی به خاطر دوستت اسکورپیوس هم خوشحال
شدیم امیدوارم دوستان خوبی برای هم باقی بمونین. امیدوارم سال
تحصیلی خوبی داشته باشید . خدا نگهدار
البوس با خواندن نامه ارامش خاطر خاصی وجودش رافرا گرفت. اسکورپیوس که درحال خواندن نامه اش
بود با خوشحالی گفت:اون....اون به من افتخار میکنه. سپس رو به البوس کرد و گفت:اون از اینکه من یک
گریفندوری هستم ناراحت نیست.این....عالیه! یکدفعه البوس و اسکورپیوس متوجه شدند رز و فلور زودتر
به کلاس معجون سازی رفته اند.وقتی وارد انجا شدند که پرفسور لستر قبلا به انجا رسیده بود. او پس از
اندکی تامل گفت:خوب درس امروز درباره معجون شادی کاذب هست کی میتونه دقیقا بگه تعریف این
معجون چیه؟....بله دوشیزه مالفوی.
ـاین معجون در واقع یک جور نیروی شادی بخش دوروغین در انسان بوجود میاره مثلا اگر کسی در اوج
بدبختی هم که باشه باخوردن اون احساس خوشبختی پیدا میکنه.
ـ کاملا درسته ۱۰ امتیاز برای گریفندور. خوب حالا طرز تهیه. این معجون از عصاره زبان قورباغه و پوست
مارمولک هندیه که وقتی با نعناع خشک شده مخلوطش میکنیم طعم فوق العاده ای پیدا میکنه. خوب
حالا کی دوست دارهبه عنوان الگو این معجون رو درست کنه؟
البوس فکر کرد : حتما کار جالبی است. و به سرعت داوطلب شد.
ـ اقای پاتر...خوب پاتر اول ....
ـ عصاره زبان قورباغه رو برمیدارم......... و با پوست مارمولک هندی مخلوط میکنم..... وقتی جوش اومد
نعنا رو .....بهش اضافه میکنیم.
ـ کاملا درسته ۲۰ امتیاز برای گریفندور .خوب حلا شما هم دست بکارشین. وقتی زنگ بصدا
درامد و انهارا به کلاس تغییر شکل راهنمایی کرد وقتی انها بر سر میز های مخصوصشان نشستند فلور
گفت:ببین البوس تو که میدونی....
در همین موقع پرفسور برگمن فریاد زد:ساکت.همه به من نگاه کنید.امروز میخوایم لیوان هایی که
جلوتون میبینین رو به سوزن تبدیل کنیم . همه شروع کنین
انتلر جینکس.
همه فریاد زدند:انتلر جینکس.
ـ خوب شروع کنین.
فلور و رز به سه بار تمرین توانستند این کار را انجام دهند. ولی اسکورپیوس بار اول فقط توانست دسته
لیوانش را به ته سوزن گرد تبدیل کند. و بار دوم با تلفظ غلط ان را به شکل یک چوب کبریت بزرگ دراورد.
البوس نیز پیشرفت چندان بهتری نداشت.زنگ نهار ۸ دقیقه بعد به صدا در امد.
موقع صرف نهار فلور بی مقدمه گفت:امروز توی پیام امروز نوشته بود...اصلا بیا خودت بهش نگاه کن.
و روز نامه اش را از کیفش دراورد و به دست البوس داد.
خطر در کمین هاگوارتز یا وزارتخانه؟
وزیر سحر و جادو بدنبال اتفاقات وحشتناکی که در چند روز گذشته رخ داده
بود گفت: وضعیت وزارتخانه وحشتناک شده هر روز تعداد زیادی مشنگ
کشته میشوند وزارتخانه سعی میکند علت این قتل ها را کشف کند او
میگوید: ما وارد بحران وحشتناکی شدیم به هیچ وجه نمیخوایم مردم رو
نگران کنیم اما باید بگوییم که مرگخواران واقعا تاکنون بسیار قدرتمند شده اند
ولی ما نمیتوانیم اطلاعات موثقی بدست بیاوریم و باید متاسفانه اعلام کنیم
پنج مشنگ که در وزارتخانه کار میکردند چند روز قبل به قتل رسیدند.
مرگخواران میخواهند بازگشتشان را به طور دیگری اعلام میکنند زیرا ما
مطمنیم که تمام قتل ها توسط مرگخواران انجام شده است.چون بر روی در
خانه تمام مقتولان علامت شوم دیده شده است.ما تلاشمان را میکنیم تا
همه جادوگران در امنیت کامل بسر ببرند ولی متاسفانه هاگوارتز بسیار
بیشتر از مکان های دیگر در خطر است ما از پرفسور دامبلدور مدیر مدرسه
درخواست کرده ایم تا اقدامات امنیتی را شدید تر کنند بدینوسیله ما از
ایشان کمال تشکر را داریم.
ـ ای وای نکنه...البته....این که معلومه...
ـ چی میگی؟
ـ چرا متوجه نیستی رز پدر و مادرم در خطرن من که میدونم چرا میخوان به هاگوارتز حمله کنن.
ـ چرا؟
ـ یعنی نمیدونی؟اونا میخوان انتقام ولدمورتو از پدرم بگیرن و انو بکشن بعد تمام گریفندوری ها و
مشنگ ها و دورگه ها تا هیچ کس جز اصیل زاده ها نمونن.بعد وزارتخونه رو از بین میبرن و بعد خودشون
بر مردم حکومت کنن.
اسکورپیوس پرسید:اخه...باکی میخوان شورش کنن و سر رهبرشون قرار بدن یا بذارن تا بر مردم حکومت
کنه؟
فلور گفت:شاید یکی از مرگخوارا رو. شاید تو کتاب...من میرم کتابخونه.
اسکورپیوس گفت:ما هم میایم.
در راه کتابخانه البوس گفت:ولی خوب مامان بابام می دونستن که چیزی نیست وگرنه بهم میگفتن.
فلور گفت:نه....چون پدر و مادرت چند روز یا چند هفته پیش این نامه رو فرستادن و الان بدست تو
رسیده.
وقتی به کتابخانه رسیدند فلور نام پانزده تن از کسانی که افراد بسیار مهمی بودند و از نزدیکان ولدمورت
به شمار میامدند را به انها داد تا اسامی انهارا در کتاب ها جستجو کنند. وقتی اسکورپیوس البوس و رز
قسمتهای مربوطه را گشتند پس از اندکی فلور کتاب قطوری را روی میز انداخت و گفت :
هیچی پیدا نشد حتی یک اسم کوچولو هم نبود.
ناگهان پسری با هیکل گوریل مانند وارد کتابخانه شد او استیو گوردون بود. استیو گفت:
چطوری اسکور؟ ازت توقع نداشتم با پاتر بگردی جدی میگم البته از تو بعید نبود فلور عزیز واقعا نام
مالفوی رو به گند کشوندین جفتتون رو میگم مخصوصا تو فلور تو که پدرت از لسترنج های درجه یک بود
وقتی این موضوع رو به پدرم گفتم گفت که شما همون احمق هایی هستین که از ترس اینکه بگیرنتون
خودتون رو کشوندین کنار و گفتین که تحت طلسم فرمان زیر قدرت اسمشو نبر بودین دراکو مالفوی که
یه روزی افتخار میکرد که واسه اسمشو نبر کار میکرد مگه نه؟
فلور با عصبانیت گفت:پدر و مادر من از همون اول خودشونو از کنار خواهر برادرهای عوضیشون کشوندن
کنار فکر نکن ما افتخار میکنیم که یه همچین بستگانی داریم!
استیو با پررویی ادامه داد:جدا؟ میتونم بگم که اینم از کم عقلیتونه البته واقعا واسه شما دوتا متاسفم
چون یه گوهر گرانبهایی دارین که همه ارزو دارن مقامشو پیش اسمشو نبر داشته باشن!
فلور پوزخندی زد و گفت:گوهر گرانبها؟...چه مزخرفاتی باور کن ما حتی خجالت میکشیم که بگیم اونو
میشناسیم.اون خیلی نفرت انگیزه گرچه حالا که داره به قدرت میرسه ظاهرا باید خوشحال باشیم!
استیو که چشمانش گرد شده بود گفت:چی داری میگی دختره احمق؟ منظور من یه نفر دیگه س نه اون
کسی که تو ارزششو نمیدونی منظور من کسیه که داره به قدرت عظیمی میرسه....
فلور با بیخیالی گفت:تعجبی هم نداره که من این چیزا رو نمیدونم چون تو و پدرت در این باره اطلاعات
بیشتری دارین!درسته؟
سپس به رز اسکورپیوس و البوس که صد ها سوال در ذهن داشت اشاره کرد تا از کتابخانه خارج شوند.
FLEUR & HONEY
فصل هشتم
فصل هشتم : تعقیب
...دو ماه بعد از ان ماجرا حداقل هفته ای یک بار خبری از قتل و عام مشنگ ها در پیام امروز چاپ میشد
انروز نیز چندان جالب نبود در واقع همه چیز از وقتی که جغد فلور وارد میز صبحانه شد اغاز گردید.
البوس کمی از اب پرتغالش را نوشید و با حرارت گفت:چیزی نشده؟کسی نمرده؟
فلور اهی کشید و گفت:چرا...دوتا از کارمند های وزارتخونه که مشنگ بودن....که البته نمردن ....کشته
شدن...اه اینجا هم که چیزی ننوشته...!
اسکور پیوس با مشاهده ناراحتی فلور گفت:بی خیال بابا تا کریسمس چند روز دیگه مونده؟
رز ابروهایش را بالا برد و گفت:بیست و پنج شش روز دیگه.این چه ربطی داشت؟
اسکورپیوس که کمی سرخ شده بود گفت:هیچی مگه من گفتم ربطی داشت؟
سپس با شور و حرارت گفت: اونجارو نگاه کنید پرفسور ناتلو میگم عین یه خفاش پیر از این طرف به
اون طرف میره!
البوس و فلور زدند زیر خنده و رز زیر لب غرید: اسکورپیوس!
اسکورپیوس با قیافه حق به جانبی گفت:چیه مگه دروغ میگم؟نگاش کنین داره میره سمت دفتر اساتید
شرط میبندم دفعه پنجمه که داره این کاره میکنه. همیشه به نظرم مشکوک میومده اخه من اونو از قبل
میشناختم گاهی اوقات میدیدمش ولی بابام ازش متنفره خودشم نمیدونه چرا.
ـ خوب دیگه بسه خوب نیست ادم....:
البوس که مدت ها به فکر یک کار جالب و هیجان انگیز بود با خوشحالی گفت: اگه اینقدر مشکوکه
میتونیم تعقیبش کنیم!
اسکورپیوس بلافاصله گفت:راست میگه عالیه.
بلاخره رز و فلور با اکراه قبول کردند. البوس اهسته گفت:
بدوید دیگه اینقدر لاک پشتی راه نرید.
انها او را تا اتاق اساتید تعقیب کردند و در جایی قایم شدند.
البوس با دلخوری گفت: این طور که معلومه چیز هیجان انگیزی وجود نداره.
ـ هیس داره میاد بیرون.
ـ باشه پس بریم.
انها به زحمت توانستند خود را قایم کنند.
اسکورپیوس گفت: داره میره اتاق دامبلدور....ولی من الان دیدم که دامبلدور از مدرسه خارج شد...
البوس با تعجب گفت:پس چه دلیلی داره که اون اینجا باشه مگر اینکه بخواد دزدی کنه...
رز گفت:ببینم کی میخواین این مسخره بازیو تمومش کنین؟! من رفتم.
سپس از کنار انها گذشت و از پله های اتاق مقابل دفتر دامبلدور بالا رفت.
فلور سری تکان داد و گفت:ساکت باشید! ما میتونیم....
اسکورپیوس گفت:خودشه میخواد چیزیو برداره....
فلور با ناراحتی گفت:اون هنوز بیرون وایساده!
ـ منظورم این بود که واسه این میخواد بره تو اتاق...
البوس پرسید: ولی نمیتونه اون که اسم رمزو بلد نیست.
فلور گفت: مگه دامبلدور اسم رمزو به اساتید نمیگه؟
اسکورپیوس با خوشحالی گفت: نه بابا...میبینی که نمیگه.
ـ ولی من مطمنم که نمیخواد دزدی کنه.
در همان لحظه ناتل که ناامید شده بود راه بازگشت را در پیش گرفت.
ـ بچه ها بدوید بریم!
انها به موفق شدند به طور پنهانی به سمت سالن عمومی بازگردند.
وقتی البوس فلور و اسکورپیوس از حفره تابلو رد شدند متوجه این موضوع شدند که رز درحال خواندن
کتابی درباره غول های غارنشین است.
رز کتابش را بست و به طرف انها امد و گفت:چه عجب بلاخره اومدین!
فلور گفت: من مطمنم نمیخواسته دزدی کنه.
رز گفت: موافقم
اسکورپیوس با بی حوصلگی گفت: بهتره منطقی باشید اگه نمیخواسته دزدی کنه چرا این کارو درحضور
دامبلدور نمیکرده؟
رز که دست بردار نبود گفت: درسته ولی شاید میخواسته جای چیزی رو تغییر بده تا دست کسی بهش
نرسه.
البوس که از زمان ورودشان به سالن عمومی حرفی نزده بود گفت: احمقانس.دامبلدور خودش بهتر از هر
کسی مواظب وسایلشه. بعدشم چرا باید وسایل ناتل تو دفتر اون باشه؟
رز اینبار با نگرانی گفت: چط.ره به دامبلدور خبر بدیم؟
ـ نه فعلا کار عاقلانه ای نیست.
ـ باشه شاید اصلا ما اشتباه کرده باشیم.
ـ با اینکه میدونم اشتباه نکردیم ولی قبوله.
***
البوس در سرسرا لب به غذا نزد و منتظر بقیه ماند تا شامشان را تمام کنند.
وقتی اسکورپیوس اعلام کرد که غذایش را تمام کرده است ان دو تصمیم گرفتند به سالن عمومی بروند
که یکدفعه صدای پرفسور دامبلدور به گوش رسید:
سلام و شبتون بخیر من میخواهم چند کلمه ای صحبت کنم خوب همونطور که مستحضرید اتفاقات نه
چندان خوشایندی در وزارتخانه رخ داده و همینطور هاگوارتز هم در خطره من میخواهم اقدامات امنیتی
بیش تری رو در مدرسه برقرار کنم برای همین چند نکته را تمام شاگردان موظفند که رعایت کنند
اولا هیچ کس حق نداره بعد از ساعت هفت و نیم از سالن عمومی گروهش خارج بشه. دوما هیچ کس
بجز ساعات درسی حق بیرون رفتن از قلعه رو نداره و سوما تا مدتی کوتاه برنامه رفتن به هاگزمید لغو
خواهد شد.
ناگهان سروصدای دانش اموزان اغاز شد زیرا از قرار معلوم لغو شدن برنامه هاگزمید هر چند در مدتی
کوتاه بسیار و حشتناک بود بعد از سخنرانی کوتاه دامبلدور سرپرستان گروه ها دانش اموزان را به سمت
سالن عمومی راهنمایی کردند.
FLEUR & HONEY
فصل نهم
فصل نه : اتاق مخفی
البوس تا سه هفته بعد از ان ماجرا هیچ چیز مشکوکی از پرفسور ناتل ندید و باعث نا امیدی او شد.در
واقع البوس فکر میکرد او دنبال چیزی است که مسلما به خودش ربط دارد اما کاملا اشتباه میکرد.از انطرف
وضعیت وزارتخانه روبه وخامت میرفت که این موضوع بیش از همه کسانی را که مشنگ بودند را بیشتر
ازار میداد زیرا اخبار پیام امروز نشان میداد که هر روز تعداد مشنگ هایی که کشته میشدند بیشتر بود.
متاسفانه البوس هر وقت به ناتل فکر میکرد به یاد سنگ جادو می افتاد یک بار که این موضوع را با رز در
میان گذاشت او یاد اور شد که سنگ جادو از بین رفته است و البوس این موضوع را نمیدانست.بنابر این
البوس به این نتیجه رسید که پای کس دیگری نیز در میان است.
وقتی به کریسمس نزدیک تر میشدند دانش اموزان بیشتر سعی میکردند تا از فضای زیبای قلعه لذت
ببرند زیرا اکثر انها تعطیلات کریسمس را در خانه هایشان میگذراندند و فلور دوست البوس نیز جز ان
دسته میشد.در این میان بعضی از اساتید به مناسبت کریسمس تکالیف کمتری به انها میدادند و بعضی
اوقات وقت ازاد بیشتری در اختیار انها میگذاشتند البته ناتل به هیچ عنوان برای موضوع پیش و پا افتاده
ای مانند کریسمس از توضیح مبحث جنگ خون اشام ها در قرن اخیر نمیگذشت. قلعه هاگوارتز نیز به
مناسبت کریسمس بسیار زیبا تزیین شده بود. در گوشه و کنار قلعه درختان و فرشته های کریسمس
و وسایل تزیینی بسیار زیبا و پرزرق و برقی دیده میشد. سر انجام با فرا رسیدن اخرین روز ترم اول همه
نفس راحتی کشیدند. انروز گروه گریفندور ساعت اول درس دفاع در برابر جادوی سیاه داشت که معمولا
اکثر دانش اموزان این درس را دوست داشتند.
پرفسور اسبورد استاد این درس مردی با بینی کشیده و موهایی جو گندمی بود که انروز ردای زرد رنگی
بر تن داشت که کما بیش بیننده را به خنده می انداخت.
پرفسور اسبورد با این جمله درسش را اغاز کرد: سلام روز بخیر خوب اول دوشیزه شاور مقاله ها رو جمع
کنه....درس امروزمون درباره گرگینه هاست. گرگینه ها درواقع انسان هایی هستند که در زمان مشخصی
یعنی ماه کامل میشه به شکل گرگینه در میان و حالت انسانی خودشونو از دست میدهند. در واقع
دوهزار و پانصد سال پیش اولین گرگینه به نام پورانویله با خوردن غذایی که مواد اون ناخن و موی گرگ بود
تبدیل به یک گرگینه کامل شد یعنی تا اخر عمرش اونطوری موند البته ما دو نوع گرگینه داریم یک گرگینه
کامل و دو گرگینه ناقص. خوب حالا صفحه ۱۲۳ کتابتون رو باز کنید سه بار از روش بنویسید لطفا حفظش
هم بکنید. در ضمن تکلیف جلسه بعدتون یک لوله مقاله ۱۲۵ سانتی درباره گرگینه هاست.
یک ساعت بعد زنگ به صدا در امد فلور رز البوس و اسکورپیوس زودتر از همه وارد راهروها شدند.وبه جای
خلوتی درطبقه دوم پناه بردند زیرا رز گفته بود که چیز مهمی پیدا کرده است. وقتی به راهروی اخر طبقه
دوم رسیدند. البوس نفس زنان گفت:
چی میخوای بگی؟
رز گفت: دیروز که به کتابخونه رفته بودم یه کتابی پیدا کردم باورتون نمیشه توش چی نوشته بود....
البوس گفت: چی؟
اسکورپیوس به ارامی گفت: ساکت باشید ببینین کی اونجاست.
فلور جیغی زد و دستش را جلوی دهانش گرفت.
پرفسور ناتل از یکی از درهای روبروی انها بیرون امد وبه سوی جایی نا معلوم حرکت کرد.
البوس که منتظر چنین چیزی بود اهسته گفت: سریع....سریع.
از انجایی که ان محل بسیار تاریک بود و انها که فقط دنبال ناتل میرفتند بی خبر از جایی نا معلوم
سردراوردند. ناگهان متوجه شدند که ناتل وارد یکی از اتاق ها شد.
البوس پرسید:چی کار کنیم.
رز با ناخوشنودی گفت: باید همینجا منتظر بمونیم و صداشو بشنویم.... ناگهان صدای بسیار وحشتناکی
خشن وگوش خراشی شروع به صحبت کرد:
بی عرضه احمق لعنتی حالا میخوای چی کار کنی؟باید شروع کنی کمک
میگیری خیلی ها حاضرند به تو کمک کنند...البته من خودمو واسه همچین
روزی اماده کرده بودم....
ـ تا ابد نمیشه همینطور موند....
....من دیگه نمیتونم اینطوری بمونم....نمیتونم....همین الان تمومش کن
خواهش میکنم همین الان تمومش کن من حاضرم ....چه چیزی بالاتر از این
واست وجود داره؟
ـ تو....نمیتونی؟ باورم نمیشه تویی که همش دم از وفاداری میزدی؟ حالا
اگر کاری نکنم تو چی کار میکنی؟
ـ من تهدیدت نکردم ....خواهش کردم....همین...تمومش کن...همین الان....
خواهش میکنم....
ـ باشه...باشه....حالا از بهترینشون کمک میگیرم....پس تو به این زودی
تسلیم شدی؟
ـ اره...تمومش کن همین الان....همونطور که شروعش کردی...
ـ باشه دیگه حوصلمو سربردی.....
بومب....
ناگهان صدای انفجاری به گوش رسید قلب البوس در سینه فروریخت اول فکر کرد تمام کسانی که در
هاگوارتز حضور دارند این صدا را شنیده اند ولی بعد متوجه شد انها در پست ترین نقطه هاگوارتز
هستند....او به اندازه کافی شنیده بود میدانست که ناتل برای همیشه از بین
رفته است...او کاملا اشتباه میکرد زیرا کمتر از پنج دقیقه بعد پرفسور ناتل از در ان اتاق بیرون امد و از
راهرو خارج شد.البوس رز فلور و اسکورپیوس خشکشان زده بود و به حالت خلسه فرورفته بودند.
البوس بلاخره پرسید: حالا چی کار کنیم؟الان کجاییم؟
فلور با اوقات تلخی گفت: زود باشین و گرنه به کلاس بعدیمون نمیرسیم.
اسکورپیوس گفت:از اینطرف بیاین.
وقتی انها وارد راهروی خروجی شدند همه کلاس های انها به پایان رسیده بود که شامل تاریخ جادویی
و گیاه شناسی میشد.واین موضوع اصلا باعث ناراحتی البوس نشد وقتی ناچار شدند به سالن عمومی
بروند اسکورپیوس گفت:
خیلی وحشتناک بود نه؟ یعنی اون تو چی کار میکرد با کی حرف میزد؟
رز گفت: مطمنا صدای خودش نبود نکنه کسی اون تو باشه؟ که واسه هاگوارتز خطرناک باشه؟
البوس مخالفت کرد: نه مگه میشه کسی اونجا باشه اونجا خیلی وحشتناک بود.
سپس تصمیم گرفت فعلا به ان بحث خاتمه بدهد بنابراین گفت:
چقدر خوشحالم فردا تعطیلات کریسمس اغاز میشه کدوماتون توی هاگوارتز میمونید؟من که تصمیم
گرفتم توی قلعه بمونم.
رز پاسخ داد:من میمونم اخه توی خونه چی کار کنم؟
اسکورپیوس با خوشحالی گفت:منم همینطور. سپس ادامه داد:
تو چی فلور؟
فلور گفت:من...من...چیزه من نمیتونم چون مامانم دیروز نامه فرستاد و گفت که باید بریم فرانسه.
البوس با مهربانی گفت: عیبی نداره بهت خوش بگذره.
ـ ممنونم به شما هم همینطور.
البوس به پشت پنجره نگاه کرد... هنوز برف میبارید.
FLEUR & HONEY
فصل دهم
فصل دهم : کریسمس
انروز البوس زودتر از همیشه از خواب بیدار شد و به سمت راه پله ها حرکت کرد و با منظره ای پر از کادو
روبرو شد.
در واقع هیچ کس بجز رز البوس اسکورپیوس جیمز و دو نفر از دوستانش در هاگوارتز نمانده بودند.البوس
فریاد زد:رز....اسکور....بیاید....بدویید....سریع.....بیاین این جارو ببینین.
اسکورپیوس با چهره ای خواب الود بالای پله ها ظاهر شد خمیازه ای کشید و گفت:هوم...چه خوب!
البوس ادامه داد:عالیه مامانم برام یه کلاه و دستکش بافته اینم مال تو هست.... یک کتاب از طرف
رز....یه بسته غذای سوسمار برزیلی از طرف هاگرید....وسایل جادوگری پیشرفته از طرف فلور ....ویژه
ازمایش ها....یه...وای اسکورپیوس این از طرف تو هست....؟
اسکورپیوس دوباره خمیازه کشید و گفت:چی؟ اهان....اره....قابلی نداشت...این دیگه چیه؟....اهان
مامانم واسه تو فرستادتش....اینم ماله منه خداکنه اندازم باشه...ببینم این....
البوس حرف او را قطع کرد و گفت:چی؟این دیگه چیه؟ خداکنه خودش باشه....میای کمک کنی بازش
کنیم؟
ـ وای ....چه سبکه...یعنی....؟
ـ وای خدای من این شنل نامرئیه با این حساب میتونیم توش قایم بشیم و بریم دنبال...
ساکت. این صدای رز بود:میخوای همه بفهمن...در ضمن از هدیه هاتون هم ممنونم.
اسکورپیوس دوباره خمیازه کشید و گفت: خواهش میکنم بهتره بریم صبحونه بخوریم...چون بعدش باید
بریم دنبال هاگرید.
رز و البوس پرسیدند:چرا؟
ـ باید راجع به ناتل ازش بپرسیم.
وقتی همه شاگردان باقی مانده در هاگوارتز دور میزهایشان جمع شدند دیس ها و بشقاب ها از غذا پر
شد و همه مشغول غذا خوردن شدند.
رز و البوس و اسکورپیوس نیز صبحانه شان را تمام کرد و با شنل نامریی خود را پنهان کردند و به سمت
کلبه هاگرید حرکت کردند وقتی به انجا نزدیک شدند البوس شنل را در اورد.
ـ سلام....هاگرید.
هاگرید که از دیدن انها شوکه شده بود با عصبانیت گفت: شما ها اینجا چی کار میکنین؟
البوس که دستپاچه شده بود گفت:میخواستیم...میخواستیم یه چیزی بپرسیم.
هاگرید که کمی ارامتر شده بود گفت:خیلی خب بیاین بریم.
وقتی وارد کلبه هاگرید شدند اسکورپیوس شنلش را در اورد و گفت:میخواستم راجع به یکی از اساتید
یه چیزی بپرسم.
ـ بپرس راجع به کیه؟
ـ ا...خوب....راجع به پرفسور ناتل....میخواستم بپرسم اون چند ساله که اینجا کار میکنه؟
ـ سه سالی میشه چطور مگه؟
ـ تا حالا کاری کرده که باعث عصبانیت دامبلدور بشه؟
ـ نه...این...
ـ پس تا حالا زیاد مشکوک نبوده؟
ـ نه...ولی...
ـ تو این سه سال ....
ـ بسه این سوالا چیه میپرسین؟
ـ ما مجبوریم هاگرید....اخه یه اتفاقی...
رز لگد محکمی به سوی اسکورپیوس نشانه رفت.
ـ توی ....اخ این چی بود؟
رز با بی توجهی گفت: اسکورپیوس مزخرف میگه فقط میخوایم بدونیم که تا حالا اتفاق مشکوکی
نیافتاده؟
هاگرید که گیج شده بود گفت: نه...مثلا چی؟
ـ مثلا این که چه میدونم یه اتفاق عجیب....راستی....اون قبل از اینکه به هاگوارتز بیاد تو کجا کار میکرد؟
ـ چه میدونم راستش من زیاد ازش خوشم نمیاد ولی فکر کنم تو وزارتخونه بوده....
البوس پرسید: یعنی نمیدونی چه سمتی داشته؟
ـ نه ولی اینو میدونم که اون خیلی معروفه و حتما تو وزارتخونه یه پست عالی داشته.ولی درس
تاریخ جادوگری رو هم خیلی دوست داره اما قبلش درس دفاع در برابر جادوی سیاه رو اموزش میداد و تو
کارش هم خیلی خبره بود....خوب با یه قهوه چطورین؟
ـ عالی!
***
وقتی انها از کلبه هاگرید برگشتند و به سالن عمومی رفتند جیمز و دوستانش را دیدند که پشت کاناپه
بزرگ نشسته و بمب کود حیوانی میترکاندند رز بعد از رفع خستگی روی صندلی محبوبش روبروی اتش
نشست و گفت: خب خوب شد با رفتن به کلبه هاگرید یه چیزایی فهمیدیم.
البوس که به پنجره خیره شده بود گفت:راستی تو دیروز چیزی میخواستی بگی؟
ـ چی؟ اهان...اره
رز که دراز کشیده بود روی کاناپه نشست و گفت: دیروز توی کتابخونه در کتاب
(( مهم ترین انجمن های دفاعی )) به یک اسمی برخوردم به نام (( اگوا ناتل توماس گراهام ))
ـ خوب
ـ خوب دیگه همین.
ـ خوب این کجاش جالب بود؟
ـ ای بابا مثل اینکه شما نفهمیدین. اگوا و گراهام رو ول کنین.
اسکورپیوس و البوس باهم گفتند: فهمیدم!
البوس ادامه داد: اسمش اونجا چی کار میکرده؟
رز با ارامش توضیح داد: اسم اون روی یک انجمن بود اینا هم به دفاع در برابر جادوی سیاه مربوطه.یعنی
یه انجمن داشته که کارهای دفاعی رو اموزش میداده خیلی هم محبوب بوده.چون اون تو گروه اسلایترین
بوده دیگه....
اسکورپیوس فریاد زد: چی؟ پس چرا رئیس گروه هافلپافه؟
ـ چه میدونم ولی انگار یه ذره عجیبه نه؟
البوس گفت:از یه ذره خیلی بیشتر....حالا از انجمنه بگو.
ـ خوب انجمنی که تاسیس کرده بود رو همیشه همه میشناختن وقتی سال پنجم بوده اونو تاسیس کرده
تازه نمرات دفاع در برابر جادوی سیاهش هم عالی بوده.حالا هم که چهل سالشه بازم عالیه!
البوس ناگهان فکری به سرش زد و گفت: میگم چطوره از روی نقشه غارتگر تعقیبش کنیم؟
رز گفت: عالیه!
اسکورپیوس که گیج شده بود گفت: اون دیگه چیه؟
ـ خودت میفهمی.راستی اون الان دست جیمزه میتونیم ازش بگیریم نه؟
ـ اره موافقم.ولی تو خودت باید بهش بگی.
ـ باشه. بعد صدا زد: جیمز...جیمز؟
جیمز رویش رابرگرداند و گفت:چیه؟
ـ یه دقیقه بیا.
ـ باشه. سپس رو به دوستانش گفت: یه دقیقه وایسین الان میام......خب چیه؟
ـ راستش نقشه غارتگر رو میخواستم چند روز دیگه بهت میدمش.
جیمز قاطعانه گفت: نه اصلا نمیشه...
ـ توروخدا ...خواهش...اگر ندی ممکنه به مامان بگم توی هاگوارتز بمب کود حیوانی میترکونی
یا....
ـ ا....یعنی چی؟....باشه توبردی الان میرم میارمش و رفت تا ان را بیاورد. در همان موقع رز گفت: افرین!
تهدیدت خیلی بجا بود.
جیمز با ناراحتی گفت: بگیرش اصلا مال خودت من همه راه های مخفیو حفظم.
ـ دستت درد نکنه ممنون.
رز نقشه را از دست البوس قاپید و گفت: ایناهاش تو دفت اساتیده.
اسکورپیوس با خوشحالی گفت:اره...ولی داره میاد بیرون....اوه...نه...داره میره دستشویی.
البوس گفت: حالا چی کار کنیم؟
رز نفس عمیقی کشید و گفت: نمیدونم بذار ببینیم بعدا چی میشه.
در همان موقع البوس به خود گفت:اونروز ناتل برای چی میخواست بره دفتر دامبلدور؟ حتما به این جریان
مربوط میشه. صدایی از درونش میگفت: حتما.
FLEUR & HONEY
فصل یازدهم
فصل یازدهم : اسبورد و ناتل
از نظر البوس کریسمس خسته کننده شده بود ولی هنوز یک روز تا پایان تعطیلات باقی مانده بود. رز
مانند همیشه نظرات غیر قابل قبولی که میداد همه را خسته میکرد که از نظر البوس و اسکورپیوس
احمقانه بود. مثلا او فکر میکرد:
ورود ناتل به دفتر دامبلدور و ماهر بودن او در دفاع در برابر جادوی سیاه به یکدیگر مربوطند و یا هاگرید
چیزی را در مورد ناتل مخفی میکند....
البوس سعی کرد به جر و بحث های اسکورپیوس و رز توجهی نکند:
ـ من مطمئنم که یه چیزی وجود داره که هاگرید داره از ما پنهان میکنه....
ـ رز....تو چرا فکر میکنی حتما باید یه چیز مشکوکی وجود داشته باشه؟
ـ وجود داره....ببین توجه نکردی که....؟
البوس گفت: بس کنید دیگه....شورشو دراوردین
رز رک و بی پرده گفت: چرا با من مخالفت میکنین؟ مگه از اون متنفر نیستین؟
البوس با تعجب گفت: ببینم منظورت اینه که چون از درسش بدمون میاد باید بهش مشکوک باشیم؟
ـ چی؟ نه! من کی اینو گفتم؟ من فقط گفتم که هیچ شواهدی وجود نداره که بگه تو راست میگی
ـ ببخشید! ولی تو هم شواهدی نداری داری؟
ـ اوهووووووم
ـ مثلا؟
ـ مثلا؟ مگه یادت رفته؟ قبل از کریسمس توی اون راهرو طبقه دوم؟ اون صدای کی بود؟
ـ صدای ناتل که نبود
ـ هر طور میلته ولی بهتره واقعیات رو اونطور که هست قبول کنی!
البوس توجهی نکرد و رو به اسکورپیوس گفت:
چطوره بریم مقاله معجون سازیمونو بنویسیم؟
ـ اره عالیه.
سپس از صندلی هایشان بلند شدند و از سرسرا بیرون رفتند. در راه نیز به گفتگو هایشان پرداختند:
ـ من یکی که دیگه نمیتونم حرف های رز رو قبول کنم
اسکورپیوس موافقت کرد: اره درسته غیر منطقیه....فکر نمیکنم اگر اینا رو ....
ـ هیس!
ـ چی؟
ـ هیس...
انها درست جلوی دفتر اساتید متوقف شدند. البوس صدای کسی را شنیده بود.
ـ باور کن بهش احتیاج دارم حتی یه ذرشو اگر...
ـ ساکت باش فکر نکنم اگر کسی بفهمه خوشش بیاد.
البوس اهسته گفت: ناتله!
اسکورپیوس که مانند البوس فهمیده بود گفت:
و اسبورد!
ظاهرا ناتل و اسبورد تنها در دفتر اساتید نشسته بودند و گپ میزدند.
اسبورد دوباره با صدایی دردمند(اما غرورش را حفظ کرده بود) گفت:
اگر چیو بفهمن؟ اینجا در خطره اگر من تا حالا چیزی نگفتم به خاطر اینه که فکر کردم دامبلدور به اندازه
کافی مشکل داره.
ناتل با حالت تشویق امیزی گفت: اره...اره درست فهمیدی دامبلدور به اندازه کافی مشکل داره.
اسبورد تکرار کرد: اینجا تو خطره مطمئنم
ـ مزخرف نگو کی همچین چرندیاتی گفته؟
اسبورد غرید: ببینم تو که نمیخوای اینو انکار کنی؟
ـ چیو؟
ـ چیو؟ مگه پیام امروزو نمیخونی؟ تا اونجا که اطلاع دارم مشترکش بودی. حتما میدونی توش چی
نوشته....مگه نه؟
ـ چی میگی؟ اصلا متوجه منظورت نمیشم کروپس.
ـ که اینطور پس لطفا خوب گوشاتو باز کن این یه واقعیتیه که باید بدونی اون بر میگرده همونطور که قول
داده بود.... قدرتمند تر از لرد ولدمورت.
ناتل به تمسخر گفت: چرا اینقدر با افتخار میگی؟ مگه به تو چیزی میرسه؟
اسبورد که دستپاچه شده بود به سرعت کنترلش را بدست اورد و گفت: شوخی مسخره ای بود!
***
وقتی انها همه چیز را برای رز تعریف کردند او که بر خلاف انتظار البوس دشمنی با ناتل را کنار گذاشته
گفت: قدرتمند تر از لرد ولدمورت؟ کی میتونه از اون قدرتمند تر باشه؟
اسکورپیوس متفکرانه گفت: شاید دامبلدور
رز پرسید: البوس دامبلدور؟ اگه منظورت اونه اون مرده.در ضمن مدیر ما قدرتمند نیست.
البوس به ارامی گفت: من فقط میخوام بدونم اسبورد به چی احتیاج داشت؟ اخه این ها به هم مربوطه
از قرار معلوم واسه اون یه اتفاقی افتاده که فکر میکنه اینجا در خطره.
رز با مهربانی گفت: اقلا یه حسنی داره اونم اینه که جون تو در خطر نیست یادته میگفتی اونا میخوان
برگردن تا خانواده شما رو بکشن؟
ناگهان جرقه ای ذهن البوس را روشن کرد جواب سوال او همین بود :
مرگخواران
اسکورپیوس گفته بود که انها میخواهند کسی را به رهبری خود برگزینند.
این حرف رز باعث شد البوس متوجه همه چیز شود
نکند پیام امروز همه چیز را بخاطر البوس گفته باشد؟
البوس از خودش بدش امد. یاد اسبورد افتاد که در کلاسش چطور به او مهربانی میکرد ...
انها چه فکر میکردند؟ فکر میکردند قرار است البوس بمیرد؟
مگر ولدمورت سالها پیش از بین نرفته بود؟
پس چرا اسبورد گفت که او برمیگردد؟
اگر اینطور بود چرا کسی به او چیزی نمیگفت؟
چرا کسی او را اماده نمیکرد؟
بقیه فکر میکردند البوس یک انسان احمق است؟ که شعور و قدرت فهم و درک ندارد؟
ـ چیزی شده؟
البوس به خود امد و گفت: چی؟ نه من...بهتره برم بخوابم.شب بخیر.
البوس از پلکان مارپیچی گذشت یکدفعه یک پله را جا گذاشت چیزی نمانده بود زمین بخورد اما
تعادلش را حفظ کرد بسرعت به خوابگاه رفت لباسش را عوض کرد عینکش را روی میزی گذاشت و روی
تختش دراز کشید.
چرا هیچ کس چیزی نمیگفت؟
این موضوع از بین همه سوالاتش بیشتر ذهنش را مشغول کرده بود.
بار دیگر این جمله در ذهنش تکرار شد:
او باز میگردد.....قدرتمند تر از همیشه.
FLEUR & HONEY
فصل دوازدهم
فصل دوازدهم : بازگشت فلور
فلور روز بعد به هاگوارتز بازگشت و باعث خوشحالی همه شد البوس توانسته بود طوری رفتار کند که
کسی چیزی نفهمد. وقتی انها همه جریان را برای فلور تعریف کردند بر خلاف پیش بینی انها او گفت:
مشکل اسبورد چی بوده که فکر کرده اینجا تو خطره؟
البوس گفت: ما نمیدونیم اما....
_ اما اون راست میگه نه؟
رز از جایش پرید: چی؟ اون راست میگه؟
فلور به سادگی گفت: اره راست میگه توی پیام امروز هم اینو نوشته ولی یه سوالی وجود داره اونم اینه
که مشنگ ها قتل عام میشدند درست اما این چه ربطی به هاگوارتز داره؟ چرا میگن اینجا در خطره؟
البوس که جواب این سوال او را کاملا میدانست نتوانست جلوی خود را بگیرد و گفت:
من میدونم چرا؟ چون که...چون که من تو خطرم من اینجام منظورم اینه که اونا بخاطر من دارن این کارا رو
میکنن میدونی چرا؟ چون اسبورد گفت که اون داره بر میگرده میدونی که کیو میگم بهر حال من پسر
هری پاترم....ولی نتونستم اینو واسه خودم توجیه کنم که اگر موضوع پدرمه چرا اونا نگران هاگوارتزن؟
رز با ارامش گفت: کی میگه....
_ تو خودت گفتی رز.... منظورم اینه که تو باعث شدی من به این فکر بیافتم البته سرزنشت نمیکنم
چون تو میخواستی منو اروم کنی.
در این میان فلور که بنظر میرسید کوچک ترین توجهی به دنیای پیرامونش ندارد گفت: یادته اون چی
میگفت؟درست میگفت! هرچی میگفت درست بود....یادته.... یادته؟ اون گفت اما من نفهمیدم اما الانم
دیر نشده....
البوس که گیج شده بود پرسید: چی؟ نمیفهمم چی میگی؟
فلور به پنجره سالن عمومی گریفندور خیره شد و گفت: اون روز که رفته بودیم کتابخونه....یادتونه استیوو
دیدیم؟.....و اون چی میگفت؟....اون گفت که کسی قراره بر گرده و به قدرت میرسه....ولی منظورش
دایی من نبود!
اسکورپیوس که هیجان زده شده بود گفت: چی؟راستی میشه واسم تعریف کنی چه نسبتی با مالفوی
ها داری؟ برام جالبه....
فلور با حوصله تمام گفت: اره. میدونی چیه؟ پدر من عضو گروه اسلایترین بود مادرم هم همینطور ولی
همه اسلایترینی ها بد نیستن. پدرم از لسترنج های درجه یکه ولی اون موقع اونا به لرد ولدمورت ملحق
میشدن ولی پدرم دوست نداشت از این کارها بکنه مادرم هم همینطور اون از اصیل ترین خاندان مالفوی
بود ولی پدر مادرش قسمش دادن دنبال این کارها نره چون از پسرشون متنفر بودن اون دایی من بود
اون به دنبال ولدمورت رفت عاشقش بود چون از کارهای پلید و شیطانی خوشش میومد از همه بیش تر
از قتل و عام مشنگها و یه مدت تو ازکابان بود اخرین باری که من دیدمش دوسالم بود خیلی کوچولو
بودم ....خلاصه اون همیشه دنبال کسی میگشت که بتونه در سایه اون به کارهاش ادامه بده ما اسمشو
نمیگیم اما اسمش سیگنوسه مادرم میگه وقتی ولدمورت سقوط کرد اون همش میگفت که بلاخره به
قدرت میرسه اما نگفت کی من نمیدونم اون کیه؟
البوس مشتاقانه پرسید: استیو از کجا اونو میشناخت؟
_ کیو؟ سیگنوسو؟ نمیدونم ولی فکر کنم ازش خبر دارن چون بلاخره همدستن
اسکورپیوس با شور و حرارت گفت: منم میشناسمش اون پسر دایی مادرمه.الان کجاست؟
فلور نگاهش را از پنجره به اسکورپیوس انداخت و پاسخ داد: نمیدونم اون زندس ولی هیچ کس ازش خبر
نداره.
رز پرسید: یعنی ممکنه خودش باشه؟
_ نه...نه....نه.....اون ضعیف شده چون بعد از سقوط ولدمورت خودشو تو جنگل های البانی گم و گور کرد.
رز با ناامیدی سرش را تکان داد.
***
البوس و اسکورپوس در حال اماده شدن برای رفتن به کلاس ناتل بودند که فلور با نگرانی گفت: یه قتل
دیگه!
رز که وسایلش را در کیفش میریخت گفت: شاید کاره سیگنوسه.
فلور روزنامه را بست و به تندی گفت:من به این نتیجه رسیدم که اون مرده نمیبینی خبری ازش نیست؟
انها وارد کلاس تاریخ جادوگری شدند ناتل که اینبار با حالتی مانند جسد انجا نشسته بود ولبخند مرموزی
بر لبانش نقش بسته بودبا لحن خسته کننده ای شروع کرد:
امروز مبحث جنگ خون اشام هارو اغاز میکنیم. در دوهزار و پانصد سال پیش وقتی....
اسکورپیوس خمیازه ای کشید و اهسته به البوس گفت: شروع شد. نمیدونم چه علاقه ای داره درس
خون اشام هارو تکرار کنه.
رز زیر لب غرید: اسکورپیوس گوش بده! این باعث میشه نمره کمی بگیری!
اما اسکورپیوس با بی توجهی ورقی از کیفش دراورد تا مقاله زنگ بعدش را بنویسد.
البوس در کمال تعجب متوجه شد که فلور نیز به درس توجه چندانی ندارد.او موهایش را در دست گرفته
بود و انها را پیچ و تاب میداد. و وقتی زنگ خورد با حالت اشفته ای از جایش بلند شد.
وقتی دانش اموزان از کلاس بیرون میرفتند کسی با حالت خشکی وارد کلاس شد. پرفسور برگمن در
حالی که نامه ای در دست داشت به سمت میز ناتل رفت و بی مقدمه گفت:
سلام توماس. اقای مدیر به خاطر اتفاق چند روز گذشته میخوان ببیننت.
ناتل چشم غره ای رفت و گفت: باشه.با اینکه تقصیر من نبود ولی میام.
_ چی تقصیر تو نبود؟
ناتل با لحن عادی گفت: البته ببینم نکنه تو منو لو دادی؟!
کاملا مشخص بود پرفسور برگمن چندان از این جمله خوشش نیامده بود زیرا گفت: منظورت چیه؟ من
میخوام همه چیز امن باشه میدونی که ما امسال چی داریم؟ این یک موضوع خیلی مهمه!
_ ولی پارسال اونطوری نمیکردید با این که ....
_ پارسال این اتفاق ها نیافتاده بود متوجه نشدی؟ اون یه قدرت های دیگه ای داره وگرنه چرا سه
سال پیش از این خبرا نبود؟همه چیز واضحه. حتی بقیه هم فهمیدن یادت نرفته که اون یه نشونه ای داره.
ناتل از کوره در رفت: ولی فکر نمیکنم این به موضوعی که بخاطرش این جا اومدی ربطی داشته باشه!....
ببینم شما اینجا چی کار دارین؟
انها از کلاس بیرون امدند البوس کلافه شده بود اینبار دلیلی برای اثبات حرفش داشت.
او ارزو کرد که ای کاش پرفسور برگمن اجازه میداد ناتل حرفش را بزند....
_ پرفسور برگمن از چی حرف میزد؟من که گیج شدم
رشته افکار البوس پاره شد.
رز که انگار متوجه شده بود گفت:چیزی شده انگار....
_ بیخود تظاهر نکن که نمیدونی.
رز که شگفت زده شده بود گفت: من....؟ چی؟ اصلا....
البوس با بیحوصلگی گفت: ولش کن بابا!
بعد ادامه داد: ناتل باز چی کار کرده؟
فلور به سرعت پرسید: ببینم این چند روزی که نبودم ناتل کاری کرده؟
رز با ناراحتی از برخورد البوس گفت: نمیدونم از این دوتا بپرس!
اسکورپیوس گفت: مثلا چی کار؟
_ چه میدونم. مثلا برگمن چی کارش داشت؟
البوس که هیجان زده شده بود گفت: شاید واسه اون روزی که دیده بودیمش داشت میرفت دفتر دامبلدور
مواخذه ش کردن.
رز با دلواپسی گفت: فقط خداکنه دامبلدور اسم رمزو بهش نگه.
سپس هر چهار نفر وارد دخمه معجون سازی شدند.
FLEUR & HONEY
فصل سیزدهم
فصل سیزدهم: دیدار با هاگرید
خوب شاگردان عزیز همونطور که میدونید امتحاناتتون داره نزدیک میشه و شما یک ماه فرصت دارید
تا برای خودتون برنامه ریزی کنید.....
پرفسور برگمن ادامه داد: ما باید زودتر شروع به دوره درس ها بکنیم.
بلافاصله صدای زنگ شنیده شد.
خوب....بچه ها....امیدوارم در امتحانات موفق باشید.
انروز اصلا حال البوس خوب نبود زیرا زنگ اول پرفسور ناتل گفته بود بخاطر گوش ندادن به مزخرفاتش
البوس را مجازات خواهد کرد. او سلانه سلانه وارد برج گریفندور شد زیرا
باید بهمراه فلور رز و اسکورپیوس به کلبه هاگرید میرفتند.
وقتی به زحمت از قلعه خارج شدند هنوز ده قدم نرفته بودند که هاگرید را دیدند او برایشان دست تکان
داد و گفت: سلام....واقعا ببخشید بچه ها ولی میخواستم ببینمتون از طرفی نمیتونستم بذارم تک و تنها
بیاین.
اسکورپیوس با شگفتی گفت: تک و تنها؟ ولی ما چهار نفریم!
_ بهر حال چهار تا بچه یازده ساله که نمیتونن در برابر چیزی از خودشون دفاع کنن.بهتره حرکت کنیم.
البوس در میان راه با سماجت پرسید: دقیقا چه چیزی؟
هاگرید گفت: نمیدونم همون کسی که پیام امروز میگه دیگه.
_ پیام امروز دقیقا چی میگه؟....هیچی....
_ هیچی؟ اون هر روز از قتل و عام مشنگ ها میگه.....برین تو....
انها به کلبه رسیده بودند.
البوس شنلش را در اورد و روی صندلی نشست و ادامه داد:
منظورم اینه که هیچ چیزه واضحی نمیگه.
_ خوب نبایدم بگه شاید میدونه تو روزنامه رو میخونی.
_ چی؟ منظورت چیه؟ من روزنامه رو میخونم؟ یعنی چی؟
_ ..... هیچی شوخی کردم!
_ نه هاگرید شوخی نکردی داری یه چیزیو ازم پنهون میکنی... مگه نه؟
رز فلور و اسکورپیوس نشسته بودند و گفتگو انها را تماشا میکردند.
هاگرید با دستپاچگی گفت: خوب بابا! ببین یه اتفاقی افتاده برای همین هم میگن هاگوارتز تو خطره....
دقت کردید دامبلدور چقدر دستپاچه و نگرانه؟ چون چند روز پیش تو هاگوارتز نمیدونم دقیقا کجاش
یه....موضوعی پیش اومده دامبلدور هم که نگران شده بود به وزارتخونه اطلاع میده. به نظر من کار
اشتباهی کرد.... چون اونا یه کارمند فضول و احمق دارن که از یه چیزی بو برده بود و اومده تو روزنامه
جار زده.....که چی؟ هاگوارتز تو خطره.....همین.
البوس با حالتی موشکافانه به هاگرید خیره شد و گفت: ناتل چی؟ اون کاری ......؟
هاگرید که کلافه شده بود گفت: نه. من نمیفهمم چرا به اون مشکوکید؟ ولی من به یه چیزه دیگه ای
شک دارم....اسبورد!
رز جیغ زد: چی؟
_ البته من.....ببینین دیشب که داشتم میرفتم پیش دامبلدور ناخواسته حرفشو شنیدم.....
البوس با هیجان پرسید: خوب؟
_ اون گفت که ناتل داشته یواشکی توی دفتر دامبلدور میرفته با یه گروه چند نفره ..... البته اون گروهشو
ندیده بود ولی صداشونو میشنید....بعدش گفت که فکر میکنه خوب نیست ناتل تو هاگوارتز بمونه.....
فلور گفت: دامبلدور چه جوابی بهش داد؟
_ خوب اون گفت که به ناتل اعتماد داره و حضور اون توی هاگوارتز خوبه اخه میدونین اون دوبار بهترین
جادوگر قرن شده.
البوس نسنجیده گفت: نه....اون راست میگه ما.....
رز پا البوس را لگد کرد چشم غره ای به او رفت و گفت: نه البوس چرند میگه اخه از درس تاریخچه جادو
خوشش میاد!
البوس با لحن خاصی پرسید: تو مطمئنی؟ اخه برای اسبورد چه نفعی داره اون برگرده؟
_ کی؟ ولدمورت؟ اون مرده. در ضمن ممکنه اسبورد مرگخوار باشه و به دنبال کسب قدرت!
البوس یاد حرف اسبورد افتاد: اون به قولش عمل میکنه و برمیگرده.
_ راستی هاگرید؟ اگه ناتل بره واسه اسبورد خوب میشه؟
_ اره از هر نظر.....ببین..... اسبورد دوست داره اربابشو برگردونه همونطور که گفتم ناتل جادوگر
بزرگیه....و وجودش باعث میشه اسبورد نتونه کاری بکنه.
اسکور پیوس که تا کنون حرفی نزده بود گفت: ولی دامبلدور این جاست. اونم جادوگر بزرگیه.
_ اره درسته ولی خوب ناتل در زمینه جادوی سیاه قدرت فوق العاده ای داره.
_ که این به نفعش تموم شده.
هاگرید شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمیدونم ولی شاید جالب باشه که بدونید اسبورد دامبلدور رو
به ناتل معرفی کرد .
_ بهتره ما بریم کار زیادی داریم.
هاگرید گفت: باشه منم باهاتون میام.
تا وقتی که به قلعه رسیدند هیچ کس حرفی نزد ولی موقعی که به در ورودی رسیدند هاگرید گفت:
البوس؟
_ بله هاگرید؟
_ تو میدونی که....؟....... هیچی ولش کن خداحافظ.
_ هاگرید؟ هاگرید؟..........
اما هاگرید از انجا دور شده بود.
البوس اصلا نفهمید چگونه به سالن عمومی رسید. وقتی روی کاناپه دراز کشید
رز گفت: نزدیک بود همه چیزو لو بدی.
_اره تو هم که منو بی نصیب نذاشتی.
رز خندید اما بسرعت نگرانی بر صورتش حکم فرما شد
_ اگه اسبورد موفق بشه....
اسکورپیوس خود را روی کاناپه جا داد و گفت: نه نمیشه.....ناتل اینجاست.....
فلور متفکرانه گفت: به نظر نمیرسه ناتل مقصر اصلیه؟ اگر نیست پس چرا میخواست وارد دفتر دامبلدور
بشه؟ اونم یواشکی؟ ما که با چشمای خودمون دیدیمش. من مطمئنم اسبورد مجبورش نکرده چون
براحتی میتونست با یه طلسم حالشو جا بیاره.....از این گذشته تو دفتر دامبلدور چیزایی هست که
خیلی با ارزش و مهمن.....خیلی چیزا....
البوس از جایش بلند شد و گفت: مثلا؟
_ نمیدونم ولی خیلی چیزا هست.....که اگر دامبلدور حواسشو جمع نکنه کل جامعه جادوگری رو بیچاره
میکنه.....
با شنیدن این حرف مو بر اندام البوس راست شد.
در همین هنگام رز یاداوری کرد: راستی البوس باید برای مجازات بری دفتر ناتل....واقعا متاسفم.
ولی از حالت قیافه اش پیدا بود اصلا متاسف نیست و البوس را برای گوش ندادن به درس تاریخچه جادو
مستحق مجازات میداند.
بهرحال البوس شنلش را پوشید و راه دفتر ناتل را پیش گرفت.
تق تق
بفرمایید!
_ سلام پرفسور.
_ سلام اقای پاتر.
البوس به ارامی وارد دفتر او شد که مملو از کتاب های کهنه و رنگ و رو رفته بود. ناتل درحال خواندن
کتابی بود با نام مرگخواران در گذشته و امروز البوس کمی تعجب کرد ولی چیزی نگفت.
بلاخره ناتل سرش را بلند کرد و گفت:
خوب تو باید برگه های مجازات رو از اول تا حرف ادامه بدی.
البوس با بیعلاقگی شروع به نوشتن کرد. پس از اندکی ناتل از جایش بلند شد و به در اتاق کوچکی را
باز کرد و وارد ان شد.
البوس که بدقت رفتار او را زیر نظر داشت دید که چیزی را از انجا بیرون میاورد و با دستمالی ان را تمیز
میکند.
سپس با خیالی اسوده روبروی البوس نشست و با خوشحالی گفت: دیگه میتونی بری. شب بخیر.
البوس از دفتر بیرون امد اما هنوز چند قدم از انجا دور نشده بود که صدای شکستن و خرد شدن چیزی
امد. سپس سکوت کاملا بر قلعه حکم فرما شد.
FLEUR & HONEY
فصل چهاردهم
فصل چهاردهم : پیشنهاد فلور مخالفت رز
جدی واقعا راست میگی؟
البوس با حرکت سر تایید کرد و گفت: اره ولی این موضوع به ما ربطی نداره.
رز با نگرانی گفت: از کجا معلوم؟
ـ حالا لازم نیست نگران اون باشیم! فعلا مسائل مهم تری هم هست.
ـ درست میگی هنوز موضوع ناتل روشن نشده مخصوصا اینکه پرفسور دامبلدور بهش مشکوک شده.
چون وقتی پرفسور برگمن بهش تذکر داد چندان خوشحال بنظر نمیرسید.این هاگرید هم که درست و
حسابی چیزی نمیگه.
ناگهان البوس گفت: راستی اونروز که از کلبه ش برگشتیم انگار میخواست یه چیزی بگه.
رز که وحشتزده شده بود گفت: راجع به چی؟ اتفاقی افتاده؟
- نه بابا! راجع به خودم بود.
البوس متوجه شد اسکورپیوس رز و فلور از عمد به یکدیگر نگاه نمیکنند.
بلاخره رز با مهربانی گفت: ای بابا تو هنوز نگرانی؟ من فکر کردم فراموشش کردی....
البوس با جدیت تمام گفت: خودتم خوب میدونی چیزی نیست که کسی بتونه فراموشش کنه مثلا
اگر راجع به خودت بود و ما بهت میگفتیم فراموشش کن فراموشش میکردی؟
رز سرخ شد و با دستپاچگی گفت: خوب.....من.....منظورم اینه که چیز مهمی نبود.....
البوس که از این تظاهر رز خشمگین شده بود ادامه داد: نمیتونی اینو بگی.... خودت که رفتار هاگریدو
دیدی.....
درهمین هنگام اسکورپیوس مداخله کرد : ساکت باشید! نصفه شبه ها! در ضمن قبول دارم رفتار هاگرید
مشکوک بود ولی اون اصلا جدی صحبت نمیکرد.....
ـ من نمیدونم.....
اما فلور صدای البوس را ساکت کرد و گفت: بنظر من حق با البوسه....شاید شما ها بخواین تظاهر کنین
مشکلی نیست اما بهتره با خودتون روراست باشین.....چون اینطوری بهتره.....البوس فکر کنم بهتره
از جایی یا کسی که از این موضوع خبر داره تحقیق کنی...البته اگر حاضر باشه حقیقتو بگه.....
البوس بلافاصله پرسید: یعنی تو هم فکر میکنی پیام امروز واقعیتو نمیگه؟
فلور دست هایش را از هم باز کرد و با خستگی گفت: البته که نمیگه چون مطمئنا از کسی که برش
نفوذ داره میترسه.....
البوس دوباره پرسید: از کجا باید تحقیق کنیم؟
فلور دست هایش را تکان داد و گفت: نه...نه....منظورم این نیست که یه کاغذ دستمون بگیریم و دنبال
کسی راه بیفتیم.....منظورم اینه که خودمون بریم و ببینیم.....
رز که هاج و واج انها را تماشا میکرد گفت:چی؟ برین ببینین؟....یعنی باید از مدرسه خارج بشین دیگه.....
من که نمیذارم.....
البوس خمیازه ای کشید و گفت: به تو ربطی نداره.....من که ازت نمیخوام بیای....من فقط خودم میرم.
ـ میری؟ کجا؟
ـ نمیدونم هنوز خودم هم بهش فکر نکردم.....
ـ در همین موقع فلور به یاریش شتافت و گفت: خوب معلومه....ببیینین عموی من توی وزارتخونه کار
میکنه.....میگه توی یه بخشش کتاب هایی رو نگه داری میکنن که خیلی پلید و شیطانیه.....
خوب من فکر کنم شاید خوب باشه بریم....
رز فریاد زد: نه!
فلور که کلافه شده بود گفت: ساکت! البته یه موضوعی هست.....ما......باید.....مخفیانه بریم.....
اسکورپیوس که تعجب کرده بود گفت: ولی تو که گفتی عموت اونجا کار میکنه.....
ـ خوب من گفتم......ولی راستش هیچ کس حق نداره به اونجا بره حتی عموی من!
البوس که خوشحال شده بود گفت: من موافقم میریم.....ولی چطوره با کمک شنل نامرئی اینکارو
بکنیم؟
اسکورپیوس با وجد و سرور گفت: عالیه.....خیلی خوبه.....نظرت چیه؟ رز؟
رز که اخم کرده بود گفت: باشه مگه کسی میتونه با شما مخالفت کنه؟!
البوس با شادمانی گفت: عالی شد! نظرتون چیه که بریم
بخوابیم؟
***
البوس با خوشحالی از تصمیم دیشبشان گفت: خیلی خوشحالم که....... رز؟
رز با بد اخلاقی گفت: چیه؟........نکنه صبحونه خوردن خلاف میل شماست!
ـ منظورم اینه که چرا ناراحتی؟
رز صندلی اش را جلو کشید و به روشنی پاسخ داد: ما مجبوریم از مدرسه خارج بشیم دیگه؟ و این
خلاف مقررات مدرسه ست!
فلور که تازه رسیده بود گفت: سلام! باز چی شده؟ ناراحتید؟ خوب راستشو بخواین اره مجبوریم از
مدرسه خارج بشیم....مگه عیبی داره؟
رز که دیگر چیزی نمانده بود دیوانه بشود گفت: چی؟ پس از نظر تو هم عیبی نداره؟
فلور با پشیمانی گفت: خوب چرا....... ولی یه مسائل مهمتری از قوانین مدرسه هم هست....
البوس او را تشویق کرد و گفت: افرین روشنفکر شدی!
اسکورپیوس که از شدت گرسنگی انگار تصمیم گرفته بود همه میز را بخورد گفت: منفکرکردم بتره
باکسی......
رز با انزجار گفت: اول غذاتو بخور بعدا!
البوس تصمیم گرفت بحث را با رز ادامه ندهد چون میدانست به جایی نمیرسند. بنابراین به اطرافش نگاه
کرد. بلافاصله توجهش به میز اساتید جلب شد.پرفسور برگمن سخت مشغول حرف زدن با دامبلدور بود
بنظر میرسید درباره موضوع مهمی صحبت میکند. اسبورد با خیالی اسوده روی نانش کره میمالید.
کمی انطرف تر ناتل در حالی که روی میز ضرب گرفته بود با ناخشنودی به پرفسور برگمن و دامبلدور نگاه
میکرد.هیچ کس از کاری که ان چهار نفر قصد انجامش را داشتند خبر نداشت.البوس به این فکر
افتاد که این موضوع را با کسی درمیان بگذارند اما بلافاصله به این نتیجه رسید که اگر کسی از این
ماجرا خبر دار شود انها را اخراج خواهد کرد و یا حداقل شدیدا مخالفت میکند.
حقیقت این بود که البوس حتی از فکر کردن به این موضوع میترسید چه برسد به نقشه کشیدن درباره
ان. و وقتی فهمید که بهتر است اصلا به این موضوع توجه نکند نگران تر شد.
ـ البوس دیگه پاشو بریم....الان کلاسمون شروع میشه.
البوس از جایش بلند شد و وسایلش را برداشت سپس بدنبال رز و فلور راه افتاد ( اسکورپیوس پشت
البوس حرکت میکرد)
وقتی انها وارد طبقه پنجم شدند البوس با شک و تردید پرسید:
فلور....بنظر تو ما....کار درستی میکنیم؟
کیف فلور از دستش افتاد او بعد از اندکی تامل گفت: ببین اگه فکر میکنی واقعا لازمه که بدونی اره....
اما اگر فقط بخوای تفریحی اینکارو انجام بدی و برات واقعا ضرورت نداشته باشه....نه کارت درست نیست.
البوس بینهایت از فلور متشکر بود که از او نپرسیده است این کار را واقعا برای چه میخواهد انجام بدهد.
اما این سوال به سختی ذهنش را مشغول کرد.
وقتی انها وارد کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه شده بودند رز هنوز ناراحت و نگران بود البوس این حالت
او را کاملا مسخره و بی مورد میدانست با این حال خودش دست کمی از او نداشت.
پرفسور اسبورد انروز یک حیوان کوچک به کلاس اورده بود که جثه بسیار کوچکی داشت ولی از
حالت ظاهریش شبیه زنبور بود با این تفاوت که حداقل ده برابر ان قامت داشت.
ـ امروز با این موجود ها که گاما نام دارند سرو کار داریم شما فقط باید سعی کنین .....گوش بده
اقای گوردون!
البوس نیز مانند بقیه رویش را به طرف او برگرداند البته لازم نبود زحمت زیادی متحمل بشود زیرا میز
او دقیقا مجاور میز البوس و اسکورپیوس بود. گوردون بدون اندکی ناراحتی با پررویی به اسبورد خیره شد.
وقتی اسبورد رویش را برگرداند تا توضیحاتی درباره محل زندگی انها بدهد استیو دوباره شروع کرد:
نمیدونم چی بگم.....فکر کنم برای ما خوب میشه اگر بتونم یکمی پدرمو راضی کنم همه چیز حل میشه
البته مادرم میگه نباید خودمو تو دردسر بندازم .....با این که ما خیلی دوست داریم او برگرده ولی خوب
یکمی ازش میترسیم.....
البوس مشتاقانه سرش را نزدیک تر برد....
ـ حالا دوست دارم ببینم که چطوری میخوان از دستش در برن البته همیشه میگفت دوست داره یکی
از پاتر ها رو گیر بندازه.....
قلب البوس با بشدت میتپید.....
ـ خوب حالا هم یه فرصتی گیرش اومده من فکر نکنم....
یکی از کسانی که کنار استیو نشسته بود گفت: بهتره اینقدر مطمئن نباشی....چون شما باید یک کار
قابل قبولی میکردین....که نکردین....ولی پدرم....
ـ خفه شو! کی گفته ما کار قابل قبولی نکردیم.....پس بهتره بدونی پدر من باعث شد....چی کار میکنی
پاتر؟
البوس که تقریبا به سمت میز انها نیم خیز شده بود قلمش را از عمد روی زمین انداخت و با لحن
سردی گفت: میخواستم قلممو ور دارم....همین.
ـ ساکت باشید اقای پاتر و اقای گوردون! بله....اگر برای گاما ها از طلسم بدن بند استفاده کنیم
ممکنه با حرکت های وحشیانشون کاری بکنن که این اخرین کار عمرتون باشه.....نیل رودا یکی از
همکلاسی های البوس با صدای بلندی خمیازه کشید.
بعد از اتمام کلاس هایشان اسکورپیوس پیشنهاد داد: بهتره بریم سالن عمومی.....
فلور مخالفت کرد و گفت: نه.باید برای تصمیمون نقشه بکشیم.
بار دیگر دل البوس به شور افتاد . او با حواس پرتی گفت: نقشه؟ نقشه واسه چی؟
فلور با تعجب گفت: ما که نمیتونیم همینوطوری وارد جایی بشیم....بهتره بریم کتابخونه....
اسکورپیوس غرولندی کرد. البوس میدانست او از فضای کتابخانه چندان دل خوشی ندارد. اخر اندفعه که
با استیو گوردون روبه رو شده بودند....
ـ فلور؟
فلور که ترسیده بود گفت: بله؟ چرا داد میزنی؟
ـ میدونی توی کلاس چی شنیدم؟ گوردون با دوستاش درباره کسی حرف میزدن اسم منم اوردن....
رز با بدخلقی گفت: من نمیفهمم چرا فقط تو این حرفا رو میشنوی؟
اسکورپیوس با جدیت گفت: نه....منم شنیدم....
البوس برای تشکر دست اسکورپیوس را فشرد و رز به انها چپ چپ نگاه کرد.
وقتی البوس همه ماجرا را تعریف کرد انها به کتابخانه رسیده بودند.
فلور کیفش را روی یکی از میز های بزرگ کتابخانه پرتاب کرد و در جواب البوس اهسته گفت:
لازم نبود واسم تعریفش کنی ولی جلوی رز چیزی نگفتم چون میترسیدم دیوونه بشه!
منم به حرفاشون گوش میدادم....امروز اصلا حواسم به درسا نبود....
وقتی فلور رفت تا ورقی از کیفش دراورد اسکورپیوس با تعجب گفت:
تو فکر نمیکنی اون یه ذره بی پروا شده؟
فلور ورقش را در اورد و با قلم پری بر روی ان چیزی نوشت سپس رو یه انها گفت:
کارمون خیلی مشکله اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم.....خوب....ما اول باید وارد وزارتخونه بشیم.....
با چی؟
اسکورپیوس هوشمندانه گفت: غیب و ظاهر شدن.... رمز تاز ....شبکه پرواز...
فلور گفت: تو هاگوارتز نمیشه غیب و ظاهر شد.....رمزتاز هم که نداریم.....شبکه پرواز .....اره خودشه....
از طریق اتش شومینه برجمون....عالیه....ولی...وایسا ببینم ما که پودر پرواز نداریم....
البوس با خوشحالی گفت: از جیمز میگیریم....اون همیشه از این مزخرفات داره.....
ـ حالا میبینیم که چندان مزخرف هم نیست....خوب دیگه باید چی کار کنیم؟......اهان باید....وارد بخش
ممنوعه بشیم باید حواسمون باشه شنل نامرئیو جا نذاریم.... من یه سری وسایل دارم که برادرم
برای کریسمس بهم داده از اونا برای اینجور کارها میتونیم استفاده کنیم....دیگه اینکه باید برای خروج از
شبکه پرواز استفاده کنیم....راستی میدونستین که اونجا اقدامات امنیتی زیادی هم داره؟
سپس با نگرانی اضافه کرد : خدا کنه خیلی وحشتناک نباشه.....
رز بلاخره با بدخلقی پرسید: کی باید بریم؟
فلور که انگار در این موضوع شک و تردید داشت گفت: امشب. بعد از ساعت نه وقتی که همه خوابیدن....
رز با تاسف سری تکان داد و از کتابخانه خارج شد.
FLEUR & HONEY
فصل پونزدهم
فصل پانزدهم : فرار از مهلکه
بعد از ظهر انروز هرسه نفر بشدت نگران بودند ( رز به کلی مخالف بود) فلور که کاملا گیج شده بود
کمی مشکوک بنظر میرسید البوس اصلا نمیدانست که به کجا باید بروند واین سوال برایش پیش امده
بود که ایا انجا فقط یک کتابخانه بود؟
اگر اینطور بود پس چرا کسی حق ورود به انجا را نداشت. البوس کاملا مطمئن بود انجا یک محل ساده
و بدون خطر نیست و وقتی از فلور سوالی پرسید با گرفتن پاسخش کاملا به صحت ان اطمینان یافت:
ـ فلور؟ اونجا دقیقا کجاست؟ فقط یک کتابخونه؟ اگه اینطوره که.....
فلور کمابیش با حالت سرزنش امیزی به البوس نگاه کرد و گفت: خوب راستشو بخوای....اونجا فقط یه
کتابخونه نیست البته من نمیدونم دیگه چه چیزی اونجا نگه داری میشه.ولی خوب فکر نکنم.....چیه؟
چرا اونجوری نگاه میکنی؟
ـ هیچی.....ولش کن هرچی باید بشه میشه.....
فلور سری تکان داد و به ساعتش نگاه کرد و گفت: اوه ساعت پنجو نیمه عصره دیگه باید برم همه وسایلو
اماده کنم ببینم تو پودر پرواز گرفتی؟ از نمیدونم کی بود؟ جرج؟
ـ جیمز.....اره گرفتم بیا. و پودر پرواز را از جیبش در اورد و به فلور داد.
ـ خوب من دیگه باید برم راستی؟.....تو فکر نمیکنی بردن رز کار درستی نباشه؟اخه اون یه سره داره
میگه کارمون اشتباهه.....
و با حالت نگرانی زیر لب گفت: هرچند که اشتباهه.....
البوس نیز از جایش برخاست دستهای فلور را گرفت و گفت: نترس....مشکلی پیش نمیاد.....
فلور با حالت نه چندان مطمئنی گفت: اره .....میدونم. و از سالن عمومی خارج شد.
انروز فضای سالن عمومی دلگیرتر شده بود. البوس مجبور بود تمام وقتش را صرف گوش دادن به
نصیحت های رز بکند.و فقط موقعی که کتاب دانشنامه افسون ها را در اورد و خود را مشغول خواندن ان
نشان داد رز دست از سرش برداشت
پس از صرف شام دانش اموزان به سالن عمومی گروهشان رفتند در سالن عمومی برخی انها نظیر
جیمز و ویکتوریا بیشتر در انجا ماندند و جزو اخرین کسانی بودند که به خوابگاههایشان رفتند
در ساعت یازده و ده دقیقه انجا کاملا خالی شد البوس پس از ده دقیقه صبر کردن به انها خبر داد که باید
بروند. فلور با کلافگی گفت: خوب گوش کنین ببینین چی میگم من از بالای پله ها نگهبانی میدم شما
ها هم یکی یکی میرید فقط یادتون باشه موقعی که وارد اتش میشین بگین دفتر اقای پاتر....
البوس؟ پدرت الان که اونجا نیست؟
ـ نه اون ساعت هشت میاد خونه....
ـ خوب خوبه پس شروع میکنیم......من اول یه طلسم میکنم تا هیچ کس چیزی نشنوه.....مافلیاتو
خوب شد....حالا من میرم بالای پله ها که مواظب همه چیز باشم توی دفتر اقای پاتر میبینمتون باشه؟
سپس ارام ارام از پله ها بالا رفت. رز که اخلاقش کمی بهتر شده بود گفت: اول من میرم.....
یکمی از اون پودر بده به من.....اهان حالا خوب شد.....چی باید بگم؟ دفتر اقای پاتر؟
باشه....
رز به ارامی وارد محل اتش شد و فریاد زد :دفتر اقای پاتر!
سپس غیب شد اسکورپیوس که نگران بود وارد محلی شد که رز کمتر از یک دقیقه پیش انجا ایستاده
بود و با لحن نامطمئنی گفت : دفتر .....
فلور فریاد زد : زودباش!
ـ اقای پاتر....نه...دفتر...
اما او غیب شده بود.
فلور که چشمهایش گرد شده بود گفت: چی شد؟ درست گفت؟ البوس شنلو برداشتی پودرو هم بیار....
بدو ببینیم اسکورپیوس چی کار کرده.....وای....بریم؟....یک....دو....سه.....دفتر اقای پاتر....
بلافاصله احساس ناخوشایندی سرتا پای البوس را فراگرفت.او حالت تهوع داشت و نمیتوانست
چشمهایش را باز کند......ناگهان با سرعتی وحشتناک بر زمین فرود امدند.قلب البوس در سینه فررویخت
ولی بلاخره توانست چشمهایش را باز کند وقتی او و فلور از محل اتش شومینه بیرون امدند رز را دیدند
که گفت:اه کجایین بابا؟! اسکورپیوس کوش؟ با شما اومده بود؟
فلور لبش را گاز گرفت و گفت: اون قبل از ما خودشو غیب کرد.
رز که مانند فلور چشمهایش گرد شده بود گفت: وای چی؟ خدا کنه.....
درهمین موقع البوس صدایی شنید و گفت: هیس!....فلور شنلو بیار یکی داره میاد تو!
فلور شنل را دراورد و بر سرشان انداخت ناگهان کسی وارد اتاق شد.....او هری پاتر بود.
فلور اهسته گفت: بدتر از این نمیشه.شانس ما رو میبینی؟
هری وارد اتاق شد و پشت میزش نشست. و با نگرانی سرش را روی کاغذ مقابلش انداخت و زیر لب
اهی کشید.
فلور که چیزی نمانده بود گریه اش بگیرد گفت: نه! حالا تا کی منتظر بمونیم؟
البوس گفت: بریم دم در وایسیم اگر کسی اومد بریم بیرون.
فلور با خوشحالی از او اطاعت کرد. انها پنج دقیقه تمام انجا ایستادند و بلاخره فرشته نجاتشان وارد
اتاق شد و او کس جز نویل لانگ باتم نبود.
ـ اوه هری هنوز اینجایی؟
انها منتظر نشدند تا بقیه سخنان او را بشنوند و با عجله از در بیرون امدند که البته با بی احتیاطی
نویل را روی زمین انداختند البته خوشبختانه او گفت: عیبی نداره.....اوخ!.....تقصیر خودمه باید زودتر
برم و گرنه ممکنه تا اخر شب اتفاقات ناگوارتری در پیش رو داشته باشم!
انها با عجله از انجا دور شدند و بر سر یکی از پیچ ها شخصی با انها برخورد کرد و باعث شد همه بر
روی زمین بیافتند البوس با نگرانی سرش را بلند کرد و تند و تند گفت:
من واقعا معذرت میخوام اقا ما میخواستیم.....اسکورپیوس.....تویی؟
او با اوقات تلخی گفت: منم دیگه پس کیه!
فلور که گویی دنیا را به او داده اند گفت:عالی شد....عالی شد....دیگه نباید وقتو از دست بدیم .....
اووه ساعت دوازده و ده دقیقه ست......بجنبین....بجنبین.....باید زودتر بریم.
انها مجبور شدند مسافت بسیاری را بدوند تا بلاخره به مکان مورد نظر فلور رسیدند
ـ عالیه همینجاست!
البوس با شور و شوق گفت: اینجاست؟
ـ نه بابا خودش که نه ولی راه ورودیش اینجاست....خوب وایسین....جهت یاب!
چوب دستی او سمت چپ را پیشنهاد داد.
ـ عالیه از سمت چپ اروم بیاین اینجا البوس....شنلو بده به من اینجا کسی نیست.....خوب بدوین!
انها دوباره شروع به دویدن کردند تا وقتی که فلور که صدایش دورگه شده بود گفت: وایسین.....
اینجا به بعد دیگه نباید دست از پا خطا کنین همه بیاین دنبالم.....
انها انقدر راه رفتند تا بلاخره به در ورودی رسیدند.در ورودی در کثیف و سیاهی بود که از بالا تا پایین ان
با قفل و گیره هایی پوشیده شده بود و قسمتی که باید دستگیره ان مشاهده میشد تقریبا پنج دور با
زنجیر کلفتی پیچیده شده بود. البوس حدس میزد دستگیره ان زیر زنجیر های زخیم دفن شده اند.
فلور با تعجب گفت: حالا چی کار کنیم؟ اگر.... انگاه چشمهایش را در حدقه چرخاند و گفت: اره....
فهمیدم....جهت یاب!
کاملا مشخص بود فلور انتظار داشت چوبدستی اش به طرف روبرو اشاره کند اما
ان فقط بطرف راست اشاره میکرد.
فلور با تعجب پرسید: بنظرتون چی کار کنیم بریم روبرو یا راست؟
رز به روشنی گفت: خوب معلومه روبرو چون.....
ـ نه....نه بهتره بریم راست اینطوری مطمئن تره.....بریم.
وقتی به اندازه کافی به راست متمایل شدند فلور گفت: دیگه کافیه میدونم باید چی کار کنم.
اسکورپیوس تو برو دم در راهرو نگهبانی بده هر وقت هم که چیزی شد خبرمون کن.جرقه قرمز نفرستیا!
اسکورپیوس با قیافه ای بهتزده گفت: باشه....باشه.....من رفتم.
فلور چوبدستی اش را بطور راست جلوی زمین قرار داد و وقتی البوس میخواست بپرسد او مشغول
انجام چه کاری است فلور گفت: لطفا ساکت!
او به ارامی چوبدستی اش را به زمین نشانه گرفت ناگهان انفجار خفیفی رخ داد و باعث شد زمین به
مقدار پنج وجب دهن باز کند.
ـ اهان درست شد .....رز میتونی ببینی کدوم قسمتشو باید بکنیم؟
رز که گمان کرده بود درست نشنیده است گفت: بکنیم؟ فلور تو میخوای.....
ـ ساکت اگر میتونی.....ولش کن خودم میام.....
سپس ردایش را به گوشه ای انداخت و به طور عجیبی دیوار را لمس کرد بعد از چند دقیقه جیغ زد:
اره....اره خودشه!....بدویین باید بریم تو از این تونلی که درست کردم برین.....زود باشین!
البوس که از جایش پریده بود بهمراه رز وارد تونل کوچک شد انجا بسیار تاریک بود بنظر میرسید کسی
قبلا انجارا کنده باشد...
البوس به راه رفتن ادامه داد تا به مسیری سربالایی رسید. رز از بالا فریاد زد: میخوای کمکت کنم؟....
دستمو بگیر.
البوس دست رز را گرفت و خود را به سختی بالا کشید وقتی به بالا رسیدند البوس به فلور کمک کرد که
به بالا بیاید. فلور دستش را مالید ردایش را تکاند و چوبدستی اش را روشن کرد و به راه افتاد.
انجا محل بسیار بزرگ و تاریکی بود چندین ردیف کتاب در انجا وجود داشت ولی قسمت دیگر ان
کوچکترین شباهتی به کتابخانه نداشت. به محض وارد شدن انها صدای بسیار عجیبی در تالار پیچید.
که باعث سیخ شدن موهای البوس شد.او اکنون دیگر نمیتوانست تظاهر کند نمیترسد.
فلور که بر خود میلرزید گفت: اینجاست....چرا اینجا اینقدر سرده.....رز تو بهتره اینجا بمونی من باید برم
البوس هم.....
رز گفت: چی؟ نه تو و البوس برین من اینجا میمونم.
ـ باشه.....خیلی خوب ما میریم....فعلا خداحافظ.....البوس عجله کن.
البوس پشت سر فلور میدوید که توجهش به نقاشی های رو دیوار جلب شد.انها عکس شوالیه هایی
بودند که استخوان هایشان بجا مانده بود.
ـ البوس بدو وقت نداریم نقاشی تماشا کنیم.
البوس برسرعتش افزود ناگهان فلور توقف کرد. البوس برای اینکه با او برخورد نکند راهش را کنار کشید
و در نتیجه محکم به دیوار خورد.
فلور جیغ زد و گفت: چی شد؟ وای معذرت میخوام.....حالا میتونی پاشی؟ وایسا....اهان خوب شد.....
وای!....از دماغت داره خون میاد.
خون البوس بر روی ردای فلور ریخت البوس دستهایش را تکان داد و گفت: چیزی نیست زودتر کارمونو
انجام بدیم.
ـ چطور چیزی نیست؟ خیلی خوب باشه.... وایسا با این افسون درستش میکنم.....افسدتو!.....اهان
درست شد حالا میتونی حرف بزنی؟
ـ اره....ممنون کمک بزرگی بود.
ـ خواهش میکنم....حالا بیا اینجارو نگاه کن.....این در خروجیه ها......اوه اینجارو
البوس شاید مجبور بشیم چندتاشو برداریم وایسا.....اهان فقط اینا رو میخوایم اسمش چیه؟ اه اینجوری
که چیزی معلوم نیست.....
ـ باید کتاب پلید ترین اسرار سحر و جادو رو هم برداریم.
فلور به تندی گفت: حالا اونو میخوای چی کار؟
ـ وقت ندارم توضیح بدم فقط بدو.....
ـ خیلی خوب باشه!
یکدفعه بصورت ناخوداگاه گوشهای البوس تیز شد.
ناگهان صدای نا اشنایی فریاد زد: اکسیو بوکس! اکسیو بوکس!
فلور که نفسش در سینه حبس شده بود گفت: این کی بود؟ این کی بود؟
البوس گفت: شنلو دربیار.
یکدفعه صدای جیغ بلندی به گوش رسید .
فلور اهسته گفت: چه اتفاقی داره میافته؟.....رز تو خطره.....البوس باید از اونطرف بریم.....اره وای
نه البوس تو حالت خوبه؟ وایسا کمکت کنم....خداوندا چه وضعیتی.....البوس....خواهش میکنم بدو....
دوباره دماغ البوس شروع به خونریزی کرده بود اما البوس اهمیتی نداد فعلا رز در خطر بود.
ـ البوس دیگه چیزی....
دوباره صدای جیغ رز شنیده شد.
ـ البوس تو دیگه نمیتونی بدوی من میرم کمک رز بکنم تو همینجا باش. تکون نخوری ها.من رفتم.
سپس به سرعت شروع به دویدن کرد و البوس را تنها گذاشت.
یکدفعه از در خروجی صدایی بلند شد. ناگهان البوس فهمید که اسکورپیوس انجاست و از چیزی خبر ندارد
البوس به زحمت از جایش برخاست. و رو به در خروجی شروع به دویدن کرد....
البوس وقتی به انجا رسید متوجه شد هیچ کس انجا نیست.
ناگهان فضا بطور هولناکی ساکت شد.
البوس مجبور بود خود را به محلی که رز و فلور رفته بودند برساند اما دیگر توان دویدن نداشت.
بلاخره به هر زحمتی که بود توانست روی دوپایش بایستد. البوس سلانه سلانه راه رفت خیلی تلاش کرد
که نگاهش به کنار دستش نیافتد اما تلاشش موفقیت امیز نبود و دوباره به نقاشی های دیوار خیره شد.
نه......
البوس تصمیمش را گرفت تا به محل حادثه برسد.....اره من میتونم....الان به اونجا میرسم و میبینم
هیچ اتفاقی نیافتاده....
اما او کاملا اشتباه میکرد.....
ـ البوس اینجایی؟اینجا اومدی؟
البوس با مشاهده فلور دوباره سرحال شد و گفت: اره...نمیتونستم اونجا بذارمتون که.....چه اتفاقی
افتاده؟ رز تو سالمی؟
ـ اره اره من خوبم....اون اومده بود اینجا....
ـ کی؟
فلور فریاد زد: زودباشین ما باید بریم دنبال اسکورپیوس....
رز دوباره شروع به حرف زدن کرد : او اومد و هشدار داد که یه نفر داره میاد.....من اومدم تا بهتون بگم.....
اما اون وارد شده بود....خیلی وحشتناک بود.....
ـ زود باش باید بریم سمت در خروجی....
البوس گفت: اون اونجا نبود من گشتم هیچ کس نبود....
فلور فریاد زد: دم راهرو هم نبود.....فقط یه جایه دیگه ممکن رفته باشه....اونم.....
ـ ببینم نمیخوای بگی که از اون در زنجیر دار رد شده.....
ـ چرا خودشه....من باید برم که....
البوس نعره زد: هممون باهم میریم...
ـ خیلی خوب باشه....
انها با سرعت بینظیری خود را به در زنجیر دار رساندند.....در کاملا باز بود....
فلور بر پیشانیش کوبید و با ناراحتی گفت:رفته تو! باید نجاتش بدیم!
رز با تعجب گفت: نجاتش بدیم؟ مگه اسیر دیو دوسره؟
ـ شاید!
انها پشت سر فلور و با احتیاط وارد تالار شدند...
انجا به هیچ وجه شبیه تالار قبلی نبود...در واقع در انجا وسایل وحشتناکی از قبیل نگه داری میشد از
انجا با عجله گذشتند.به ته تالار که رسیدند فلور میخواست چیزی بگوید
که صدای دورگه ای شروع به صحبت کرد: فلور؟ رز؟
رز جیغ کشید: اسکورپیوس خودتی؟
اسکورپیوس اهسته گفت: ساکت ما زودتر باید از این جا بریم بیرون.....عجله کنین.
فلور گفت: وایسید ببینم البوس تو شنلو اوردی؟
ـ وای نه.....توی سالن قبلی جاموند.
ـ البوس!
ـ شما ها برین توی راهرو وایسین من میارمش.
- باشه مواظب خودت باش.
البوس از انها جدا شد و وارد تونل شد خوشبختانه بسرعت توانست شنل را پیدا کند. وقتی انرا
برمیداشت.
صدای خشنی از پشت سرش گفت: چه شنل جالبی داری نامرئی کنندس؟
البوس فقط توانست فریاد بزند و از سالن خارج بشود نکته جالب این بود که هیچ کس دنبالش نیامد.
البوس با ترس از تونل بیرون امد و در طول راهرو شروع به دویدن کرد وقتی اسکورپیوس را از دور دید
برایش دست تکان داد. البوس نفس زنان گفت: بدویید بریم.
فلور با نگرانی گفت: ما خرابکاری کردیم یه نفر مارو دید.....
ـ کی؟
ـ نمیدونم کی بود البته خیلی واضح نه ولی خوب.....
ـ پس زودتر بریم تو دفتر....
ـ تو دفتر پدرت نمیتونیم بریم اون خیلی وقت پیش از اینجا رفت....ولی اینجا یکی هست.....بیاین
این دفتر....چی؟...اهان نویل لانگ باتمه زودتر برین تو زودباشین اون موقتا رفته بیرون.....کار رز بود
ما مجبوریم باهم غیب شیم بدوید.....اون داره میاد شنلو بده....
فلور شنل را رویشان انداخت سپس با عجله وارد دفتر نویل شدند وارد محل اتش شدند و همگی فریاد
زدند: سالن عمومی گریفندور!
FLEUR & HONEY
فصل شونزدهم
فصل شانزدهم : اعتراف
روز بعد البوس کاملا دلشوره داشت و وقتی از پلکان مارپیچی پایین امد تا برود و صبحانه بخورد نزدیک بود
از پلکان مارپیچی سربخورد.او با عجله به میز گریفندور رفت و دید که رز و فلور صبحانه میخورند.
ـ سلام.
فلور رویش را برگرداند و با خوشرویی گفت:اوه سلام البوس. بیا صبحانه بخور.....
البوس از اینکه فلور وانمود میکرد که انها در تمام شب گذشته مانند شاگردان زرنگ درس
میخوانده اند کمی رنجید.
تا اینکه فلور با نگرانی پرسید: ببینم انگار زیاد نخوابیدی خدارو شکر امروز تعطیله....
رز که در حال خواندن پیام امروز بود اهی کشید و گفت:وای! خدارو شکر هیچی ننوشتن.
البوس که درحال کشیدن سوسیس بود با خوشحالی از این موضوع استقبال کرد: از جریان دیشب؟
واسه چی باید چیزی بنویسن مگه کسی.....
فلور زیر لب گفت: ساکت شین میخوایین همه بفهمن؟
ـ فلور این موضوع مهمیه....باید روشن بشه اون کی بوده.
رز با شور و شوق گفت: اره شاید خودش بوده.همون که همه دنبالشن.
فلور پوزخندی زد و گفت:دنبالشن؟همه ازش میترسن....پس چی.
البوس لقمه اش را فروداد و گفت:رز تو قیافشو ندیدی؟
ـ کی؟ همونی که.....ببخشید فلور! البوس پرسید.
فلور با دلخوری گفت:با این کاراتون باعث میشین اخراجمون کنن.
البوس گفت:من میخوام بدونم.اون اون جا چی کار میکرد.
رز گفت: اینقدر اون اون نکن....مگه...
فلور محکم به پیشانیش زد.
ـ چی شد؟
ـ شبکه های پرواز.
ـ خوب؟
ـ خوب که خوب. هرکی بوده میدونسته ما اونشب میریم اونجا برای همین شبکه های پروازو کنترل
میکرده.....
رز با نگرانی گفت: امکان نداره. مگه میشه اون با ما چی کارداشته؟ شاید اتفاقی بوده....وشاید هم
منتظر.....
سلام!
البوس با لحن گرفته ای گفت: سلام اسکور بیا بشین ببین چه خبره!
اسکورپیوس که لبخند از لبش زایل شده بود گفت:منظورت چیه؟
ـ خودت میفهمی! خوب رز ادامه بده
ـ بله داشتم میگفتم.....شاید منتظر یک کسی بوده که بره اونجا و بتونه یک کاری کنه که احتمالش زیاده
و از این جور حرفا
البوس لقمه ای دیگر نوش جان کرد و با حوصله گفت: نه اتفاقا احتمالش کمه چون اینجوری نیست که
روزی بیست نفر برن اونجا همش سالی یکبار اونم کی؟ از من بپرسی میگم اون منتظر ما بوده.
رز که گویی میخواست به بچه دوساله ای چیزی بفهماند گفت: نه البوس براش فرقی نمیکرده
مثلا برای چی باید بیاد دنبال ما؟ من که هیچی.....اسکورپیوس رو هم که نمیدونم فلورم که نه تو هم
که......خوب تورو هم نمیدونم.
ـ خوب موضوع همینجاست.من چی؟ اسکورپیوس چی؟ فلور چی؟ جواب اینا چی میشه؟ رز این یه
نشونه دیگس مثل چندتا نشونه دیگه که بهت نشون دادم بلاخره در یکی از ما یه موضوعی وجود داره
دیگه نه؟
فلور زیرچشمی به البوس نگاه کرد و گفت:هاگرید چی؟ یادتونه هاگرید چجوری رفتار میکرد؟ انگار یکی از
ما ممکن بود همون موقع بمیره. البوس متاسفانه یا خوشبختانه شواهد نشون میده که.....تو از همه....
نمیدونم چی بگم؟ گرفتار تری؟ یا مهم تری؟ یادت نرفته که پدر تو هری پاتره.هرکسی که داره به قدرت
میرسه میخواد خونوادتونو از بین ببره من نمیفهمم چرا؟ ولی این برام سواله که جیمز زودتر از تو وارد
هاگوارتز شده بود ولی چرا از موقعی که تو اومدی همه این خبرا شنیده میشه؟ رفتار های هاگرید
خبرهای پیام امروز و حتی دیشب میدونین چه اتفاقی افتاد و تو رز تو با چشمای خودت دیدیش.
رز گفت: نه من ندیدمش یعنی واضح ندیدمش.....خیلی وحشتناک بود.
فلور دوباره پرسید: چرا از وقتی البوس وارد هاگوارتز شده اینجوری شد؟ البوس چرا؟ میدونی؟
البوس که کمی معذب شده بود گفت: خوب نمیدونم راستش اصلا راجعبش فکر نکرده بودم
اما این دروغ محض بود البوس بعد از مشاهده رفتار های هاگرید و حرف های اسبورد و ناتل فقط به این
موضوع فکر میکرد و لحظه ای ارامش نداشت.
ـ البوس میشه یه لحظه بیای؟ کارت دارم.
ـ اره اومدم. البوس از جایش بلند شد و به دنبال فلور رفت.
وقتی از سرسرا خارج شدند فلور پشت یکی از دیوارها ایستاد و گفت:لطفا فقط گوش بده! اینو
نمیتونستم جلوی رز بهت بگم یادت میاد که قبل از کریسمس کجا رفته بودیم؟
البوس با صدای بلندی گفت:راهروی طبقه دوم!
ـ فقط گوش بده! درسته راهروی طبقه دوم. اونجا چی شنیدیم؟ صدای کی بود؟ همونی که دیشب
شنیدیم اون اونجا اومده بود.
البوس پرسید:چی کار کنیم؟ به کی بگیم؟ پرفسور ناتل؟ که از مرحله پرته؟ با اسبورد که خوشبحالش
میشه.
ـ دامبلدور!
ـ نه نمیشه
ـ چرا نمیشه؟ مدرسه مال اونه باید خبر داشته باشه.
ـ من نمیتونم این کار رو بکنم تو هم نمیتونی میدونی چرا؟ چون اگه ازت پرسید از کجا میدونی یا
کی به اونجا رفتی میخوای چی بگی؟
ـ نمیدونم اما شاید واقعیتو.
ـ هیچ میفهمی چی داری میگی؟
ـ موضوع مهم تری داریم البوس. اگر....
شما این جا کاری دارین؟
فلور سرش را بلند کرد و پرفسور اسبورد را دید که بر فرازشان قد علم کرده است. او دوباره پرسید:
اینجا کاری دارین؟
البوس مختصر و مفید گفت: نه پرفسور. چطور مگه؟
اسبورد با لحن سردی گفت: نه میخواستم بدونم چرا اینجایین حرفاتونو توی سرسراهم میتونین بزنین!
فلور میخواست چیز بگوید که اسبورد در را باخشونت باز کرد و وارد سرسرا شد و زیر لب گفت:
بی قانونی در حد مرگ!
البوس با عجله پرسید: منظورش....منظورش چی بود؟
فلور لبش را گاز گرفت و گفت:خودشه.
ـ چی خودشه؟
ـ نمیتونم باور کنم....وای خدایا بهمون کمک کن! البوس من باید برم چیزی رو برسی کنم شاید تا وقت
نهار هم برنگردم....
ـ نه فلور ممکنه.... اما فلور رفته بود.
البوس در را باز کرد تا وارد سرسرا شود که دید رز و اسکورپیوس از انجا بیرون میایند. او خود را بسرعت به
انها رساند و گفت:
فلور رفت!
ـ ببخشید؟!
ـ فلور رفت یه چیزیو بررسی کنه خدا میدونه چی بود!
اسکورپیوس گفت: نمیفهمم چرا نباید عادی زندگی کنیم؟ یعنی همیشه باید یه اتفاقی بیافته؟ شاید
تقصیر خودمونه که اینقدر دنباله این ماجرا ها میریم.
انها تا وقتی به سالن عمومی رسیدند صحبت میکردند و وقتی به تابلوی بانوی چاق رسیدند البوس
گفت: مارمولک ورپریده! میدونی چیه اسکورپیوس من فکر میکنم این ماجرها هستن که میان دنبال
ما.
رز فکری کرد و گفت: چرا برای پدرت نمی نویسی؟
ـ چیو بنویسم؟ دیدی که خودش توی وزارتخونه کاملا باخبره.اگه بنویسم فکر میکنه خطر دقیقا داره منو
تهدید میکنه.
اسکورپیوس رک و راست گفت: مگه نیستی؟ وایسا تظاهرو بذاریم کنار ما میدونیم تو از همه مهمتری
جونت ارزش بیشتری داره هرچی نباشه تو پسر هری پاتری.
رز نیز گفت:راستشو بخوای ما نمیخواستیم نگرانت کنیم این مسائل طبیعیه چون تو بیشتر شبیه
پدرتی.
البوس هم خوشحال بود هم ناراحت. از این که ان دو بلاخره واقعیت را پذیرفته اند خوشحال و ناراحت از
اینکه اسکورپیوس گفته بود جان البوس بیشتر از انها اهمیت دارد.وقتی اسکورپیوس این جمله را
گفته بود فهمید که مشکلاتش دارند اغاز میشوند.او هیچ گاه دوست نداشت نسبت به دیگران برتری
داشته باشد. ولی این موضوع به هیچ وجه با او که فرزند هری پاتر بود جور در نمیامد.
برای یک لحظه این کلمات در ذهنش نشستند:
هری پاتر بدون جلب توجه.
این کلمات حتی از نظر خودش هم خنده دار بود چه برسد به دیگران.
او ناگهان گفت: ما اسبورد رو دیدیم.
رز که در حال حرف زدن با اسکورپیوس بود حرفش را قطع کرد و گفت: خوب دیگه؟
البوس ادامه داد: ما دیدیمش خیلی ناراحت بود. وقتی دید ما داریم با هم حرف میزنیم عصبانی شد
ممهمتر از همه میدونین چی گفت؟ گفت که بی قانونی در حد مرگ. این چه معنی داره؟ مگه ما چی
کار کردیم؟
رز که خنده اش گرفته بود گفت: هیچی نه اینکه ما دیشب هیچ کاری نکردیم....
البوس فریاد زد:چی گفتی؟
رز که ترسیده بود از جایش پرید و گفت:کی....من....چی؟
البوس بر پیشانیش زد و گفت: بدبخت شدیم!
در همین موقع کسی از حفره تابلو پایین امد. فلور بود . او در حالی که گریه میکرد نفس زنان گفت:
خودش بود! همه چیو درست فهمیده بودم!
FLEUR & HONEY
فصل هفدهم
فصل هفدهم : جوزف ورپل
فلور که بشدت نفس نفس میزد با عجله روی کاناپه بین البوس و رز نشست و گفت:
وای خدای من حدس بزنین چی شده؟
البوس با عصبانیت گفت:حالا اونو ولش کن ببین چه اوضاعی بوجود اومده.اسبورد فهمیده....فکر کنم
اخراجمون کنن.بعدشم اگر ببینه....
_ یه دقیقه ساکت باش! وای من خودم رفتم و دیدم اونم از نزدیک البته زیاد شجاعانه نبود ولی من
مجبور بودم اخه وقتی اون مطلبو راجع بش خوندم همه چیزو فهمیدم.
_ اروم باش.هیچ نمیفهمم از چی حرف میزنی؟
_ ای داد بیداد! بابا اگر اسبورد بخواد چیزی بگه اول از همه خودشو اخراج میکنن.
_ من بازم نمیفهمم.
_ خدای من! تو فکر میکنی اون همه چیزو بگه درسته؟خوب به فکر این هم افتادی از کجا فهمیده؟ نکنه
توی پیام امروز گفتن.نگفتن دیگه.
_ نه بابا....
البوس به سرعت مغزش را به کار انداخت.و یکدفعه فریاد زد:
اهان!
رز با هیجان و تاسف گفت:یعنی اون خودش هم اونجا بوده؟
_ بله.خودشم اونجا بوده. تازه من به فکر اون راهرو تو طبقه دوم افتادم.
رز با ناراحتی گفت: حرفشو نزن!
_ چرا نزنم؟اتفاقا درست میگفتم.
اسکورپیوس با بی حوصلگی گفت: بس کن اون به دامبلدور مربوطه.
البوس یاداوری کرد: اون نمیدونه.
رز مداخله کرد:یعنی تو فکر میکنی اون چیزی رو نمیدونه؟ اون مدیر مدرسه....
البوس حرف او را قطع کرد:دامبلدور تو فکر امنیت هاگوارتزه و هیچ فکر نمیکنه ممکنه خطر توی مدرسه
باشه.
رز با تعجب گفت:خطر؟ کدوم خطر؟ نکنه منظورت اسبورده اره؟
البوس به ارامی گفت:اره.
رز ادامه داد: ببخشیدا فکر کنم چند وقته پیش موضوع سر ناتل بود. که مقصر اصلیه یا.....چه میدونم!
البوس کش و قوسی به بدنش داد و گفت:ولش کنین. راجع به یه موضوع دیگه حرف بزنین.
رز چنان که البوس پیش بینی میکرد دوباره موضوع درس را پیش کشید: اره راست میگی. فردا امتحانات
شروع میشه بهتره درس بخونیم.
و با حالت اشفته و دیوانه کننده ای اضافه کرد: وای! فردا امتحان وردهای جادویی داریم. من درس ها رو
فقط سه بار دوره کردم حالا باید برم دوباره شروع کنم.....
البوس به اسکورپیوس اشاره کرد و گفت:بهتره بریم یه دوری توی هاگوارتز بزنیم و درس بخونیم. چطوره؟
اسکورپیوس که هنوز با تعجب رز را نگاه میکرد گفت:اره....اهان...بهتره بریم.
انها از سالن عمومی بیرون امدند وقتی تنها ده قدم از انجا دور شدند صدای باز شدن در سالن را شنیدند
رز و فلور از انجا به مقصد کتابخانه خارج شدند.
البوس کتاب ورد های جادویی اش را باز کرد و گفت:خوب کجا بریم بخونیم؟
اسکورپیوس جواب داد:نمیدونم همینجوری میریم دیگه از هر جایی سر دراوردیم!
_ باشه. قبول فصل یکو که خوندی؟ خوب ازت میپرسم. برای درمان بیماری ها و یا دفع طلسمها چگونه
از وردها استفاده میشود؟
_ از وردهای جادویی برای.....هی....اونجارو نگاه کن!
_ چی؟
اسبورد دقیقا روبروی انها ایستاده بود و وانمود میکرد که به انها توجهی ندارد اما موفق نشده بود.
البوس که کاملا مطمئن بود اسبورد حواسش را به انها متمرکز کرده است گفت:
چرا اینقدر مارو میپاد؟ از سرسرا هم که بیرون اومده بودیم دیدیمش.
اسکورپیوس گفت:اره تعجبی نداره.میخواد حواسشو جمع کنه تو کاری نکنی که باعث خراب شدن برنامه
های ارباب محبوبش بشی!
_ کدوم برنامه ها؟
اسکورپیوس شانه هایش را بالا انداخت و گفت: مثلا ورود اربابش به وزارتخونه یکی از برنامه هاش بود.
البوس فکر کنم بهتره بریم....داره خستم میکنه....
_ باشه. انها بسرعت مسیر راهرو را طی کردند و به سمت چپ پیچیدند. البوس تا بحال وارد انجا نشده
بود و وقتی این موضوع را با اسکورپیوس در میان گذاشت او با شور و شوق گفت: وای تازه کلی
جاها تو هاگوارتز هست که هنوز ندیدیم.
کسی از پشت شان بیرون امد و از انها سبقت گرفت و گفت: خیلی جاها هست که هنوز ندیدی پاتر
و امیدوارم که دنبال پیدا کردنشون نباشی!
البوس میخواست این نکته را به پرفسور اسبورد یاداوری کند که اسکورپیوس ان جمله را گفته است نه
البوس اما اسبورد رفته بود.
اسکورپیوس با عصبانیت گفت:خفاش پیر اشغال!
البوس خنده اش گرفت و بیاد رز افتاد اگر او انجا بود حتما اسکورپیوس را بشدت سرزنش میکرد.
البوس توقف کرد و با حالت جدی گفت: منظورش چی بود؟
_ ولش کن بابا اصلا اهمیتی نداره.
البوس به راه افتاد.
اسکورپیوس مشغول خواندن کتاب شد. سپس پس از چند دقیقه گفت:
بنظر تو اسبورد همه چیو میگه؟
_ نه....اگه بگه مجبور میشه بگه که از....
_ خودم میدونم ولی شاید براش مهم نباشه بنظر من اون فقط میخواد پیش اربابش محبوبیت داشته
باشه.....اونوقت چی میشه؟
البوس که به فکر فرو رفته بود گفت: اونوقت.....اسکورپیوس اصلا دوست ندارم به این موضوع فکر کنم.
صدای خشن ولی مهربانی گفت:
هی! البوس اسکورپیوس!
انها سرشان را برگرداندند و هاگرید را که درست مقابلشان قد بر افراشته بود را دیدند.هاگرید دو برابر
یک انسان معمولی بود.برای همین بقیه سال اولی ها با مشاهده او خود را جمع و جور میکردند.
هاگرید گفت: چطورین؟ تعطیلات خوش میگذره.....راستی دوست دارین باهم بریم کلبه من چایی
بخوریم؟
البوس با خوشحالی گفت:اره....عالیه.
بنابراین هرسه نفر راه افتادند. وقتی از سالن ورودی خارج شدند البوس پرسید:
راستی اینجا چی کار داشتی؟
هاگرید با حواس پرتی گفت:چی؟ اینجا چی کار داشتم؟ خب باید یه چیزی رو به دامبلدور میگفتم.
_ چه چیزی؟
هاگرید گفت:این به شما مربوط نیست.
البوس با زیرکی گفت:ولی به هاگوارتز مربوطه نه؟
_ نه....یعنی اره....تقریبا.....ولی مربوط به امنیتش نیست خیالتون راحت باشه.
انها تا وقتی به کلبه هاگرید رسیدند حرفی نزدند.
وقتی به انجا نزدیک شدند هاگرید گفت:بچه ها کسی اینجاست.تو کلبه من.
اسکورپیوس پرسید:کی؟
_ یکی از....برین تو.
در کلبه با صدای غیژ و غیژی باز شد. البوس وارد کلبه شد و منتظر ماند تا کسی را ببیند. اما خبری نشد.
_ هاگرید اینجا که کسی نیست.
هاگرید با عجله وارد کلبه شد و گفت:ا....پس این یارو کجا رفت؟
صدای خشکی از داخل محوطه گفت:من اینجام هاگرید!
_ اوه جوزف. بچه ها ایشون اقای جوزف ورپل هستن و این دو نفر هم اسکورپیوس مالفوی و البوس
پاتر هستن.
بنظر نمیرسید البوس نیازی به معرفی داشته باشد. او در ان لحظه خداراشکر کرد که جای زخم صاعقه
مانندی بر روی پیشانیش ندارد.
ورپل مرد قدبلندی بود که موهای خاکستری رنگی داشت و ریش کوتاهی گذاشته بود.
او با خوشحالی گفت: عجب! عالیه! فکر کنم سوژه خوبی برام باشی.
البوس با لبخندی تصنعی گفت: اوه....جالبه.
هاگرید گفت: جوزف بهتره اول به این موضوع رسیدگی کنیم.
جوزف به سختی حواسش را به هاگرید متمرکز کرد و گفت: اوه...بله....هاگرید من متاسفم که نمیتونم
کاری انجام بدم.....چون این یه قانونه. و در مورد اون موضوع دامبلدور نگفت که کی میاد؟
_ چرا چرا اون گفت الان میاد.
_ باشه حالا تا اون بیاد اقای پاتر درسها چه طور پیش میره؟
البوس با اینکه کاملا میدانست این موضوع مقدمه مسائل دیگر است گفت:خوبه....
جوزف که انگار اصلا انتظار جوابی نداشت گفت: پس مشکلی نداری نه؟ خوب پس نگرانی
من بی مورد بود. من فکر کردم که تو امسال با مسائلی روبرو میشی که غیر عادین و حتما دردسرهایی
خواهی داشت.
البوس از اینکه او طوری درباره البوس قضاوت کرده بود که انگار هیچ مشکلی ندارد و یا البوس از
مشکلاتش لذت میبرد و مشتاقانه دنبال ماجراجویی میرود رنجید.
ناگهان صدای ارامش بخش کسی شنیده شد:
اوه.جوزف از دیدنت خوشحالم.
FLEUR & HONEY
فصل هجدهم
فصل هجدهم: ان اتفاق وحشتناک
البوس و بقیه سرشان را برگرداندند و دامبلدور را که با قیافه ای ارام و متین انجا ایستاده بود را دیدند .
او با خوشحالی دست هایش را به هم زد و جلو امد و گفت: جوزف! چطوری؟
جوزف صاف ایستاد و با لحن نه چندان گرمی گفت:اوه.خیلی خوشحالم دامبلدور عزیز.
دامبلدور گفت:خب تو فقط اومدی که به اینکار رسیدگی کنی؟
ـ نه هاگرید هم باهام کار داشت البته مستقیما به من مربوط نبود ولی خوب تونستم کاری بکنم
ناگهان شخصی با ظهور و غیاب در فاصله کمی با انها ظاهر شد. او تد بود. تد ردایش را تکاند و برایشان
دست تکان داد.
ورپل با حالت خشکی برگشت و رو به تد گفت:سلام تدی. اون دستیارمه.خیلی کارشو خوب بلده.
تد پسر نوزده ساله ای قد بلند و بسیار خوشقیافه بود.
او با حالت گرمی گفت:پرفسور دامبلدور.از دیدنتون خیلی خوشحالم.خیلی دوست داشتم دوباره
ببینمتون. خوب کجا باید صحبت کنیم؟.....اوه....البوس!
او با خوشحالی جلو امد و البوس را در اغوش گرفت و گقت:البوس!خوبی؟ رز چطوره؟ چرا واسم نامه
نویسی؟ راستی این دوست خوبت....
البوس با خوشحالی گفت:اسکورپیوس مالفوی.
لبخند تد کمابیش از صورتش محو شد ولی دوباره بسرعت به صورتش بازگشت.
ـ اسکورپیوس از دیدنت خوشحالم.
اسکورپیوس با حالت دوستانه ای با تد دست داد و گفت: منم از اشنایی با تو خوشحالم تدی!
البوس متوجه شد دامبلدور با ورپل صحبت میکند. او میگفت:
خوب اره....من هم متوجه شدم....ولی فکر کنم برای قضاوت در این موضوع زود باشه.
ـ دامبلدور! چرا زوده؟ مگه متوجه علائم نشدی؟
در همین موقع تد با صدای بلندی حرف اندو را قطع کرد و گفت:پرفسور من میخوام چند دقیقه با البوس
صحبت کنم میشه؟
دامبلدور با نگرانی گفت:خوب....باشه...ولی کم و کوتاه.
البوس با بدبختی به اسکورپیوس فهماند که باید موقعی که او با تد صحبت میکند به حرف ورپل و
دامبلدور گوش دهد.
تد به محض تمام شدن حرف دامبلدور دست البوس را گرفت و او را به سمتی کشاند و گفت:
البوس گوش کن! من میدونم واست یه اتفاقاتی افتاده.خودم هم میدونم چه اتفاقاتی هم توی هاگوارتز و
توی وزارتخونه افتاده. تو باید فقط مواظب خودت باشی پدرت به من گفت که چه اتفاقاتی ممکنه بیافته
راستی پدرت من رو پدرخوندت کرد. فکر کنم جوونترین پدرخونده تو بریتانیا هستم. حالا فکر کنم فهمیدی
چرا نه؟ لازم نیست نگران باشی ولی خوب احتیاط لازمه.میدونی اونا تصمیم گرفتن یه رازدار انتخاب کنن.
شاید دامبلدورو انتخاب کنن چون اون هم رازدار محفل ققنوسه.
البوس بلافاصله گفت:محفل ققنوس هنوز پابرجاست؟
ـ اره. دامبلدور پیشنهاد داد چون واضحه که داره یه اتفاقی میافته. اونم چه اتفاقی میدونی چیه؟ یه
نفر از مرگخوارا سرسخت ترین طرفدار لرد ولدمورت برگشت. البته نرفته بود که برگرده اون از یک سال
پیش میخواست برگرده و از این خبرا بود ولی نه بشدت الان. اون برمیگرده و حتما سراغ تو میاد
خانواده تو هم تو خطرن برای همین هم یه....
البوس که کاملا گوش داده بود پرسید: برای چی میخواد سراغ من بیاد مگه من....چجوریم؟
تد که کمی معذب شده بود گفت: تو...تو قدرت های ویژه ای داری؟ اینو که میدونستی؟
ـ نه نمیدونستم.
ـ خوب....حالا باید بدونی....ببین تو قدرت غیرعادی داری درست مثل پدرت حتی شاید بیشتر از
اون...
ـ چرا؟
ـ چونکه.... من نمیدونم چرا؟ واقعا نمیدونم.....
سپس با حالت امیدوارانه ای گفت:ببینم تو که متولد ماه مه نیستی؟
ـ چرا من متولد این ماهم....همین روزا هم تولدمه....
ـ چی؟
تد چنان فریاد زده بود که دامبلدور به انها نگاه کرد و گفت: خوب دیگه کافیه. البوس تو بهتره به همراه
اقای مالفوی تشریف ببرین بالا.
البوس که هنوز مات و مبهوت بود گفت:چی؟ باشه....حتما....ممنون....چی دارم میگم؟....منظورم
اینکه اره بهتره بریم.
اسکورپیوس که قیافه اش بهت زده بود اهسته گفت: البوس بدو بریم
انها تا قلعه یک نفس دویدند.
وقتی وارد سالن عمومی شدند البوس روی کاناپه محبوبش دراز کشید.
اکنون دیگر هیچ علاقه ای نداشت چیز بیشتری از خودش بداند. فقط دوست داشت مانند یک انسان
عادی زندگی کند. مگر او چه گناهی کرده بود؟ مگر خانواده پاتر چه گناهی کرده بودند؟ که باید
انهمه بدبختی میکشیدند؟ البوس کاملا مطمئن بود که این وضعیت فرزندان خودش را نیز
تحت تاثیر قرار خواهد داد.
او چنان غرق در افکارش بود که اصلا متوجه نشد اسکورپیوس اصلا با او وارد سالن عمومی نشده است.
***
چند روز از اغاز امتحانات گذشته بود. ان روز همه شاگردان سال اول اضطراب داشتند زیرا انروز
اخرین امتحان شان درس دفاع در برابر جادوی سیاه بود. البوس انشب در خوابهایش مدام اسبورد را
میدید که ورقه البوس را در دستش تکان میداد و میگفت در ان درس صفر گرفته است. البوس بلاخره با
تکانی از خواب بیدارشد و به ساعتش نگاه کرد ساعت هفت صبح بود.انروز هوا بشدت بارانی و تاریک
بود. البوس که دیگر خوابش نمیبرد از جایش بلند شد و متوجه شد که از بین پنج همخوابگاهیش فقط او
و اسکورپیوس باقی مانده اند.البوس با چابکی از جایش بلند شد لباسش را عوض کرد و به ارامی از
خوابگاه بیرون امد.
همانجا تصمیم گرفت ان روز روز خوبی باشد. انوقت از پلکان پایین رفت و به سمت سرسرا راه افتاد.
وقتی به تنجا رسید در کمال تعجب متوجه شد سرسرا پر از کسانی است که ان روز زودتر از خواب بیدار
شده اند و میخواهند تا موقع امتحان درس بخوانند.بدیهی است که فلور و رز جزو ان دسته بودند.
البوس مستقیم به سمت فلور و رز رفت و بین انها نشست.
فلور با خوشرویی گفت: صبح بخیر البوس! بیا یه چیزی بخور رنگت پریده!
رز که در حال دوره کردن درسهایش بود گفت:
سلام.....برای به مقابله کردن با....چرا چیزی نمیخوری؟.....از چه روش هایی استفاده میشود؟.....
درس سوم....جادو های مقابله ای....
البوس که داشت دیوانه میشد گفت: صبحتون بخیر! فلور....چه طوره....
فلور چشمکی زد و گفت:میخوای بریم بیرون و یه گشتی....
رز جیغ کشید:گشتی بزنین؟ اونم روز امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه؟
فلور با لحن خسته ای گفت:رز! ما درس هامون رو خوندیم!
ـ خوب بازم بخونین!
البوس پشت چشمی نازک کرد و گفت: خیلی خوب!
دو ساعت بعد همه سال اولی ها پشت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه صف بسته بودند.
رز حدودا پنجمین نفر بود ( ظاهرا اسبورد برای ایجاد تنوع اسامی را از اخر میخواند)
ـ ویزلی!
رز لبش را گاز گرفت و با عجله وارد کلاس تاریک شد.
پس از ده دقیقه رز با حالتی که هیچ کس نمیتوانست درونش را تشخیص دهد از کلاس بیرون امد. و از
راهرو خارج شد. اسکورپیوس با مشاهده او گفت:
خیلی ناامید شد نه؟
البوس خندید و گفت:لابد کم درس خونده بود!
نفرات بعدی از گروه چهار نفره ی انها اسکورپیوس و فلور بودند.
ـ اسکورپیوس مالفوی و فلورانس مالفوی و تورنا مارچتا.
فلور با عجله ولی اسکورپیوس به ارامی وارد اتاق شد.
البوس احساس کرد اسکورپیوس زیادی خوش خیال است.
اما وقتی بعد از نیم ساعت که اسبورد البوس و دو نفر دیگر را صدا زد او نیز با ارامش وارد کلاس شد.
وقتی البوس بر روی صندلی روبروی میز نشست اسبورد بدون انکه به او نگاه کرد گفت:
خوب تو فقط به این سوالها جواب بده. سپس برگه ای را روبروی البوس قرار داد. البوس در حالی که
با تعجب به برگه نگاه میکرد متوجه شد که اسبورد از ناتالی پورس میخواهد که برایش کار عملی را انجام
دهد.
البوس با بیعلاقگی تند و تند به سوالاتش پاسخ داد تا زودتر از کلاس خارج شود.
وقتی ورقش را تحویل داد بنظرش رسید اسبورد میخواهد چیزی بگوید ولی چیزی نگفت.
البوس با خوشحالی از کلاس خارج شد و به سمت سالن عمومی رفت.در انجا اسکورپیوس با نیل
درحال حرف زدن و نقشه کشیدن درباره تابستان بودند.
ـ سلام البوس. امتحان چطور بود؟
البوس خود را روی کاناپه رها کرد و گفت:افتضاح. فلور و رز کجان؟
ـ نمیدونم شاید رفتن درباره سوالاشون صحبت کنن!
بیاین ما هم به چرخی بزنیم
نیل و اسکورپیوس قبول کردند و همگی از جاهایشان بلند شدند تا گشتی در هاگوارتز بزنند.
وقتی انها از حفره تابلو رد شدند نیل با خوشحالی گفت: وای نمیدونین چقدر خوشحالم
در واقع همه خوشحال بودند انروز اخرین امتحانشان بر گزار شده بود....
البته دیری نپایید که خوشحالی او به زودی پایان یافت.
زیرا رز و فلور جیغ و داد کنان خود را به انها رساندند. رز درحالی که کبود شده بود گفت:
البوس! البوس! باید بیای....باید بیایین ببینین چی شده....خیلی وحشتناکه.....وحشتناک ترین
اتفاق ممکن توی هاگوارتز اتفاق افتاده.....اون مرده.....
FLEUR & HONEY
فصل نوزدهم
فصل نوزدهم : باز گشت لرد سیاه
البوس که کاملا مطمئن بود که فشار امتحانات به رز باعث شده است این حرفهارا بزند با مهربانی گفت:
رز....تو حالت خوب نیست....بهتر نبود یه اب به صورتت میزدی؟
رز جیغ کشید: ای بابا! میگم من دیدمش فلور هم همینطور....ما میخواستیم تو نریم تا کار احمقانه ای
نکنیم....ولی مسئله واقعا اضطراریه!
البوس که گیج شده بود پرسید:فلور تو هم حرفهاشو تایید میکنی؟
فلور که از ترس زبانش بند امده بود با حرکت سر پاسخ مثبت داد.
البوس به نیل نگاهی کرد و گفت: نیل بهتره تو بری یه اتفاقی بوجود اومده...
نیل با حالت عصبی گفت:من تنهاتون بذارم؟
اسکورپیوس گفت:اره بابا! ما که کاری نمیخوایم بکنیم.
او بعد از دور شدن نیل گفت:البوس میخواین من برم نقشه رو بیارم؟....اون نشون میده که...
البوس منتظر نماند تا حرف او تمام شود و گفت: اره....فقط بدو... رز شما دقیقا چی دیدین؟
رز نفس زنان گفت:ما...ما...داشتیم میرفتیم روز اخری توی هاگوارتز چرخی بزنیم که یکدفعه فلور
به من گفت که مدتیه به چیزی مشکوک شده منم که احمق بودم گفتم...که بریم ببینیم....اونم گفت
باشه وقتی رفتیم...جنازه یه مردیو روی کف راهرو طبقه دوم دیدیم....اون داشت عین خرچنگ رو زمین
دست و پا میزد...صورتش قشنگ معلوم نبود....وای....ما هم که ترسیده بودیم دویدیم و اومدیم اینجا....
گفتیم شاید....
یکدفعه اسکورپیوس نفس زنان از راه رسید و گفت: بفرمایین اینم نقشه....البوس میخواین چی کار
کنی؟ روز...اخر ترم....بهتر نیست....
رز با بی حوصلگی اسکورپیوس را به سکوت فراخواند.
البوس به نقشه نگاهی کرد و گفت: اینجا چیزی مشخص نشده....
رز گفت: البوس ولش کن ما باید بریم...
البوس به دنبال او راه افتاد. وقتی به راهروی اخر که چندان از انجا دور نبود رسیدند رز گفت:
اینجاها بود....همینجاها....ای وای من مطمئنم که...همینجا بود...
البوس با حالت عجیبی گفت: شاید توی اون اتاق باشه....
بله. او هیچ بدش نمیامد وارد ان اتاق شود.
اسکورپیوس فریاد زد: تو این اتاق؟ ما باید از اینجا بریم رز....بدوید.
رز که صدایش دورگه شده بود گفت:نه.واسه چی بریم؟ اسکورپیوس راست میگه شاید توی این اتاق
باشه....حالا اگه راستشو بخوای جنازهه شبیه فیلچ بود...
البوس به ارامی: ما باید کمک میاوردیم....
رز به روشنی پاسخ داد:میریم تو....
اسکورپیوس که کاملا مطمئن شده بود او دیوانه است گفت:رز! مگه یادت رفته چند ماهه پیش چه
صداهایی شنیدیم؟
_ اونا ماله قبلا بود حالا هیچ کس اونجا نیست باور کنین....
اسکورپیوس به البوس نگاهی انداخت و گفت: تو میخوای بری اونجا؟
_ خوب اره....
_ باشه بفرمایین!
رز با خوشحالی به سراغ دستگیره در رفت و ان را پیچاند. سپس گفت:بیاین دیدین هیچ خطری نداره!
فلور با ناراحتی گفت: ما هنوز واردش نشدیم رز!
البوس بعد از رز وارد اتاق شد ولی تا میخواست انجارا با دقت نگاه کند کسی به جز فلور و اسکورپیوس
وارد اتاق شد و به ارامی زیر لب وردی خواند. البوس هیچ وقت نتوانست او را ببیند.
ناگهان اتاق برعکس شد و البوس محکم به زمین فرود امد مه رقیقی در فضا ایجاد شده بود.
البوس به سرعت از جایش بلند شد تا دور و اطرافش را نگاه کند ولی هنوز سرش گیج میرفت.
بلاخره توانست یک نظر اتاق را ببیند. ان جا یک اتاق مخروبه و قدیمی بود که هفت در در اطرافش داشت
هیچ نوری به اتاق وارد نمیشد زیرا هیچ پنجره ای به چشم نمیخورد....البوس کاملا متوجه شد ان
اتاق با اتاقی که اول وارد ان شدند زمین تا اسمان فرق دارد.
با اینکه هیچ چیز وحشتناکی انجا وجود نداشت البوس احساس خطر میکرد. او فهمید که باید
به همراه دوستانش زودتر از انجا فرار کنند.
وقتی به دور و اطرافش نگاهی انداخت هیچ کس را ندید...البوس کمی ترسیده بود....
پس رز فلور و اسکورپیوس کجا رفته بودند؟
البوس میخواست کاری انجام دهد که ناگهان صدای پر طنین و ترسناکی گفت:
خوش اومدی!
قلب البوس در سینه فروریخت. وقتی برگشت تا منبع صدا را بیابد مردی قدبلند با دو گوش خفاش مانند
چشمانی سیاه و بیروح پوستی کدر با بینی بسیار بزرگ موهایی زبر و ناخن هایی بلند و دندانهایی زرد
رنگ که ردایی کثیف و خون الود بر تن کرده و چوبدستی اش را محکم در دست گرفته را دید.
او ادامه داد: انتظار منو نداشتی؟ ؟ اصلا منو نمیشناسی نه؟ خوب عیبی نداره من خودمو بهت
معرفی میکنم....
مرد با صدای خشنش گفت: همه الان منو با نام لرد اسپایک میشناسن.البته الان به خودم لقب
لرد سیاه رو دادم.
البوس که دل و جراتی یافته بود نعره زد:با من چی کار داری؟
مرد با حالت امرانه ای گفت: سرورم باهات چی کار داشت؟ منم همونکارو دارم....البته اطلاعات من
گسترده تره و کار مهمتری باهات دارم پاتر....البته همونطوری که حدس زدی اخرش کشته میشی....
سپس قهقه ای زد و گفت: شاید...شاید اخرش همین الان باشه.....
یکدفعه بطور ترسناکی جدی شد و با حالت دیوانه واری گفت: با تک تکتون.....چون اونها قبول کردن
که دوستای تو باشن.... حتی دوشیزه مالفوی..... اون چند ماه پیش گفت که حاضر نیست که حتی
بگه با سیگنوس فامیله با دایی عزیزش باید میدونست که اون جزو بهترین یارانم میشه....
البوس میخواست بگوید که میدانداو از کسی حرف میزند که یکدفعه اسپایک با حالت خطر ناکی گفت:
واست متاسفم برای چی اومدی اینجا؟ به خاطر حرفهای اون دختر؟ چون گفته بود که جنازه دیده؟
اون اشتباه نمیکرد کسی اینجا بود....من اینجا بودم....داشتم تو هاگوارتز زندگی میکردم....
در حالی که اون وزارتخونه ای های احمق فکر میکردن خطر در هاگوارتز کمین کرده....نمیدونین با این
حرفها چه کیفی میکردم....چون هیچ کس واقعا نمیدونست چه خبره....نقشم عالی بود....حتی کسی
نمیدونست یه همچنین راهرویی وجود داره....ولی تو میدونستی ولی به کسی نگفتی چون میدونستی
کسی حرفتو باور نمیکنه....و این به نفعم تموم شد....عالی شد...پاتر خودت خوب کسانی رو دیدی که
مثل پروانه دورت میچرخن ولی وقتی توی همچنین دامی میافتی کی میاد کمکت کنه؟
او با هر جمله ای که میگفت به البوس نزدیکتر میشد....
البوس با ناراحتی فریاد کشید:ما میدونستیم....که کسی اینجاست...صداتو شنیده بودیم.
در ضمن اونا دوستای من بودن تو.....تو....باعث شدی اینجا نباشن....چون میترسیدی.
اسپایک پس از اینکه به یک قدمی البوس رسید از او دور شد حرف او رانشنیده گرفت و ادامه داد:
هیچ کس نیومد....درسته؟ اونشب که توی کتابخونه بودین دیدمتون....داشتین سعیتونو میکردین که
چی؟ تو دلت میخواست بدونی چرا همیشه شما باید قربانی باشید؟ دیدی که از اوایل سال چه
حرفها که توی پیام امروز نمیزدن....من اون موقع هم توی هاگوارتز بودم حتی قبل از اینکه شما
ها وارد مدرسه بشین....درسته؟ من اونشب کار اصلیمو کردم و تونستم براحتی اونو از بین ببرم و کلی
منتظر بمونم...تا یه همچین روزی برسه که من بتونم کارهامو انجام بدم....نمیدونی چقدر شیرین و
جالب بود.... حالا وقتیه که من باید تو رو بکشم....و همه چیز تموم بشه.....اونوقت دیگه هیچ مانعی
وجود نداره....
البوس با خشم و غضب پرسید: چی داری میگی؟ چیو از بین بردی؟ کیو؟ نمیفهمم.
_ یعنی تو نمیدونی؟ پس از اون چیزی که فکر میکردم نادون تری...
البوس توجهی نکرد و بسرعت یاد نقشه غارتگرش افتاد....دستهایش را به جیب هایش برد
و درون ان را جستجو کرد.....نقشه از جیبش افتاده بود....
او یکدفعه چشمهایش را گرد کرد و بصورت ناگهانی گفت: وایسا ببینم....تو....اینجا....به نقشه فکر کن...
چی توی ذهنت میبینم؟....این حقیقت داره که تو یک نقشه غارتگر داری؟
_ اره....حالا با این موضوع مرگم به تاخیر میافته؟
_ اونو کجا گذاشتی؟
_ از جیبم افتاده .......پس فکر کنم کسی ببیینتش درسته؟
_ ساکت باش! امکان نداره من اینو نمودار ناپذیر کرده بودم....چاره ای ندارم....باید همین الان کارتو
تموم کنم.....
او دوباره به البوس نزدیک شد و یقه اش را گرفت....
او چنان یقه البوس را گرفته بود که رنگش به کبودی رفت....او واقعا داشت خفه میشد..
اسپایک خود را اماده کرده بود که وردی را زیر لب بخواند....که در لحظات اخر عمر البوس کسی به
دادش رسید.....کسی به سرعت وارد اتاق شد و نعره زد: استیوپفای!
ولی دیگر برای این کارها دیر شده بود البوس از هوش رفته بود....
***
یعنی حالش خوب میشه؟
اگر بشه الان باید به هوش بیاد....
مطمئن باشین حالش خوب میشه....
البوس بلاخره چشمانش را باز کرد و رز فلور اسکورپیوس و دامبلدور و ناتل را در مقابل خود دید.
البوس تلاش کرد تا صاف بنشیند ولی دامبلدور با عجله گفت:اوه...نه عزیزم تو باید استراحت کنی.
_ ممنون...خبری شده پرفسور؟
دامبلدور خندید و گفت:نه....فقط تو یک شبانه روز بستری بودی....امشب جشن قهرمانی گروه
هاست....البوس امیدوارم بتونی بیای.
البوس متوجه شد باید سوالات ضروری ترش را مطرح کند بنابراین گفت:
پرفسور؟ چه اتفاقی افتاد؟
_ خوب...این چیزیه که تو باید بگی ولی الان موقع خوبی نیست تو باید بعدا تعریف کنی....بهتره من
همراه پرفسور ناتل از این جا خارج بشیم....
انها بدون هیچ حرف دیگری از انجا خارج شدند.
رز بر روی تخت البوس نشست و گفت: البوس ما بیهوش شدیم باور کن! ما میخواستیم بیایم ولی
کاملا بیهوش بودیم.
البوس با مهربانی گفت:ای بابا! تقصیر شما نبود...باور نمیکنین اون یه ادم وحشتناک بود....به نام....
فلور گفت: لرد اسپایک....البوس ولش کن....بهتره به این چیزا فکر نکنی....
_ باشه....ولی اون دوباره....
_ البوس!
_ خیلی خوب.
عصر ان روز البوس از درمانگاه مرخص شد و با دوستانش به سرسرای بزرگ رفت تا شاهد تعلق گرفتن
جام قهرمانی گروه ها به گروه برتر باشد.
وقتی او وارد سرسرا شد همانطور که پیش بینی میکرد همه انها با حالت تحسین برانگیزی به او خیره
شدند. اسلیترینی ها نیز با حالت زننده ای به او نگاه کردند.
وقتی زمان صرف شام به پایان رسید دامبلدور با خوشحالی از میز اساتید برخاست و سپس
گفت: خب.امشب همونطور که همه میدونین برای انتخاب گروه برتر اینجا جمع شدیم و همه میدونیم
که این گروه گروهی نیست جز....گریفندور!
یکدفعه سقف سرسرا به لرزه در امد زیرا همه شاگردان گریفندور ریونکلا و هافلپاف با شور و شوق
انها را تشویق میکردند.
البوس که مات و مبهوت شده بود گفت: چی؟
فلور با خوشحالی سرجایش نشست و گفت:خب میدونی اسبورد اونقدر از ما امتیاز کم کرد که به
زیر صفر رسید ولی دامبلدور گفت با این کاری که تو کردی و استعداد هایی که شاگردان گریفندور دارن
نباید به خاطر یک کینه احمقانه همه چیزو فراموش کنیم و نتیجش هم همینطور شد که دیدی!
بار دیگر سقف سرسرا به لرزه درامد.
***
انها پس از اینکه از قطار سریع و السیر هاگوارتز وارد ایستگاه شدند جینی هری دراکو رون هرمیون
مادر اسکورپیوس و اقا و خانم مالفوی را دیدند که برایشان دست تکان میدادند.
وقتی البوس از قطار خارج شد جینی به سختی او را در بر گرفت و هری با او دست داد. هری با حالت
گرمی با دراکو و همسرش و بقیه خداحافظی کرد و خانواده اش را به سمت ماشین هدایت کرد.
وقتی در ماشین نشستند البوس فلور و اسکورپیوس را دید که برایش دست تکان میدادند.