امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مبادا

#1
نقل قول: شبی از شدت دردی تب آلود

فتادم در میان بستر خویش

به هر آهی که از دل می کشیدم

به آتش می کشیدم پیکر خویش

از این پهلو به آن پهلو در آتش

شبی را تا سحر آشفته بودم


امیدم عمر من آن شب نبودی

میان اشک و آتش خفته بودم

نگاه ساکتم آرام می سوخت

سرشک از دیده ام آرام میریخت

اجل جان مرا آرام می برد

که زهر مرگ من در جام میریخت

همه اندیشه ام این بود ای وای


مبادا درد بر من غالب آید

مبادا مرگ بر من سلطه ورزد

مبادا جان شیرین بر لب آید

در آن افسردگی ، با کام تلخم

مرا با جان شیرین گفتگو بود

لبم خاموش اما از ته دل

دما دم مرگ خویشم آرزو بود

من آن شب تا سحر از درد بی تاب


کسی از حال من جویا نمی شد

نگاهم سوی در می بود اما

در امید رویم وا نمی شد

نه تابی در دل بیتاب من بود

نه دستم قوتی بهر دعائی

نه شوری در سر شو ی من

نه پائی تا برم راهی به جائی

نگار نازنین عمرم عزیزم

من آن شب تا سحر تنها نبودم

من و اشک و تب و رنج و غم و درد


ولی با این همه بیگانه بودم
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  حکایت محبت آمیز سفارش قهوه مبادا
Heart دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان