01-09-2013، 22:49
سر و صدای قابلمه ها در آمده.
گازمان پنج شعله دارد و پیداست که هر پنج شعله اش درگیرِ سوختن است.
امروز من عهده دار غذای شکم پر کن خانواده ام.
مادرم نیست. 9 سال داشتم که با کفش های پاشنه بلندِ ورنی ش رفت.
غیر از ماکارونی های بد مزه چیزی بلد نیستم.یک تابه پر از سویاست،دیگری پیاز های سوخته را در خودش جای داده است و یک تابه دیگر هم،که گوشت ها هنوز نسوخته است.
مادربزرگم می گوید وقتی آشپزی می کنی حواست را پرت پنجره نکن.به بوق ماشین ها و صدای ضبطشان دلت را گرو نذار و قبل از اینکه ظرف ها تلمبار شود توی سینک ظرفشویی،ریزه ریزه آن ها را بشور.
به حرفش گوش می دهم،اما انگار بد اجرا می کنم پندهای آشپزی ش را.
به زور ظرف های پیاز خورد شده و صافی سویا صاف کرده و استکان چای و دویست قاشق تابه ای شده را می شویم.
دماغم از بوی سوختگی پیاز اذیت است،محلش نمی گذارم.
صدای سیمای شبکه 2 که مهمانش یک دختر پنج ساله است می آید.
کودک همسایه در می زند و می خواهد که هم بازیش شوم.
تلفن زنگ می خورد،در را به رویش می بندم و سیم تلفن را می کشم.
به آشپزخانه می روم،نمی روم!
فکرم فراتر رفته از بوق ماشین ها و نور آشپز خانه و صدای ضبط هایی که گوش آشپزخانه را می خراشد.
فکرم فراتر رفته از ماکارونی،از چای زیادی دم خورده،از بوی گند پیازهای سوخته،سویا های نیم پز،قابلمه هایی که ماکارونی را زیادی در خود جوشانده.
فکرم پیش سینماست،جایی دور از گاز،پیش عکس های قدیمی،پیش عکس جلد کتاب فارسی اول دبستانم.
شیر آب بیخودی باز است.ظرف ها شسته،نشسته در جا ظرفی جولان می دهند.
آب شیر می ریزد روی دست های کفی ام.دست هایم تمیز شده.دلم می خواد کسی فریاد بزند اون شیر لعنتی رو ببند،فقط 5% آب شیرینه.
اون لعنتی توش شکر نیست،اما از آب اقیانوس شیرین تره.
انگار کسی گفت.
شیر آب را می بندم.گاز را رها می کنم.می دانم که باید امروز هم سرکوفت دست و پا چلفتی بودنم را بخورم،اما خوب می دانم که تقصیر من نبود.
دلم نا گهان و بی توجه به فضای مربوطه می گیرد.لباس هایم را می پوشم،سهراب را بر می دارم و سوار آژانس جلوی در می شوم.
به پنجره خانه مان نگاه می کنم.بوی سوختگی و شفتگی ماکارونی ها را حس می کنم.
راننده گازش را می گیرد.
اینجا همان جاست که دلم گیر کرده.باید دلم را بردارم و بروم سر میز ناهار سوخته.اشکالی ندارد این دلِ دَله هم یک روزغذای سوخته بخورد.
دلم دارد فیلم شیرین می بیند.می روم کنارش می نشینم و تا انتهای فیلم،نه به پنجره،نه به سرکوفت ها و نه حتی به دیوارهای دود گرفته فکر می کنم.
بعد که فیلم تمام می شود،دست دلم را می گیرم و تا خانه این بار پیاده می رویم.
نوشته ی یک دوست:الی ... میرا
گازمان پنج شعله دارد و پیداست که هر پنج شعله اش درگیرِ سوختن است.
امروز من عهده دار غذای شکم پر کن خانواده ام.
مادرم نیست. 9 سال داشتم که با کفش های پاشنه بلندِ ورنی ش رفت.
غیر از ماکارونی های بد مزه چیزی بلد نیستم.یک تابه پر از سویاست،دیگری پیاز های سوخته را در خودش جای داده است و یک تابه دیگر هم،که گوشت ها هنوز نسوخته است.
مادربزرگم می گوید وقتی آشپزی می کنی حواست را پرت پنجره نکن.به بوق ماشین ها و صدای ضبطشان دلت را گرو نذار و قبل از اینکه ظرف ها تلمبار شود توی سینک ظرفشویی،ریزه ریزه آن ها را بشور.
به حرفش گوش می دهم،اما انگار بد اجرا می کنم پندهای آشپزی ش را.
به زور ظرف های پیاز خورد شده و صافی سویا صاف کرده و استکان چای و دویست قاشق تابه ای شده را می شویم.
دماغم از بوی سوختگی پیاز اذیت است،محلش نمی گذارم.
صدای سیمای شبکه 2 که مهمانش یک دختر پنج ساله است می آید.
کودک همسایه در می زند و می خواهد که هم بازیش شوم.
تلفن زنگ می خورد،در را به رویش می بندم و سیم تلفن را می کشم.
به آشپزخانه می روم،نمی روم!
فکرم فراتر رفته از بوق ماشین ها و نور آشپز خانه و صدای ضبط هایی که گوش آشپزخانه را می خراشد.
فکرم فراتر رفته از ماکارونی،از چای زیادی دم خورده،از بوی گند پیازهای سوخته،سویا های نیم پز،قابلمه هایی که ماکارونی را زیادی در خود جوشانده.
فکرم پیش سینماست،جایی دور از گاز،پیش عکس های قدیمی،پیش عکس جلد کتاب فارسی اول دبستانم.
شیر آب بیخودی باز است.ظرف ها شسته،نشسته در جا ظرفی جولان می دهند.
آب شیر می ریزد روی دست های کفی ام.دست هایم تمیز شده.دلم می خواد کسی فریاد بزند اون شیر لعنتی رو ببند،فقط 5% آب شیرینه.
اون لعنتی توش شکر نیست،اما از آب اقیانوس شیرین تره.
انگار کسی گفت.
شیر آب را می بندم.گاز را رها می کنم.می دانم که باید امروز هم سرکوفت دست و پا چلفتی بودنم را بخورم،اما خوب می دانم که تقصیر من نبود.
دلم نا گهان و بی توجه به فضای مربوطه می گیرد.لباس هایم را می پوشم،سهراب را بر می دارم و سوار آژانس جلوی در می شوم.
به پنجره خانه مان نگاه می کنم.بوی سوختگی و شفتگی ماکارونی ها را حس می کنم.
راننده گازش را می گیرد.
اینجا همان جاست که دلم گیر کرده.باید دلم را بردارم و بروم سر میز ناهار سوخته.اشکالی ندارد این دلِ دَله هم یک روزغذای سوخته بخورد.
دلم دارد فیلم شیرین می بیند.می روم کنارش می نشینم و تا انتهای فیلم،نه به پنجره،نه به سرکوفت ها و نه حتی به دیوارهای دود گرفته فکر می کنم.
بعد که فیلم تمام می شود،دست دلم را می گیرم و تا خانه این بار پیاده می رویم.
نوشته ی یک دوست:الی ... میرا