امتیاز موضوع:
  • 40 رأی - میانگین امتیازات: 4.25
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27)

#41
بابااین که پدرشم تموم شد ؟
شماهنوز تمومش نکردین
حداقل ، دختر پولدار و پسر خودخواه ، مردمغرور من ، درخواست ، سنگ قلب مغرور ، تلافی ... واما عشق - بذارید
درخواست و سنگ قلب مغرور و ازهمشون قشنگ تره ( درحال تایپ تویه نودهشتیا )
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، mehraneh# ، puddin
آگهی
#42
سلام عزیزای خودم..خوبین؟..[img]images/smilies/2/-2-40-.gif[/img]
انشاالله که عزاداریاتون مقبول درگاهه حق باشه..

امشب رفتیم حسینیه کلی سینه زدیم..کلی حال و هوام عوض شد..کلی سبک شدم..نمی دونید چه حس خوبیه بچه ها!..
یکی می گفت تا حالا دقت کردین ظهر عاشورا از عصر جمعه هم دلگیر تره؟؟
غم عالم تو دل آدم جا می گیره و احساس خفگی می کنی......ببین چه کردند که بعد این همه سال هنوز عالم خون گریه می کنه..به خدا راست می گفت....[img]images/smilies/2/-2-39-.gif[/img]
السلام علی الحـــسین و علی عـــلی بن الحــسین و علی اولــاد الــحســـین و علی اصــحاب الحـــسین (ع)

« الـــتماس دعا دوستان »


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

خیلی دوست داشتم که بیام و اینجا باهاتون حرف بزنم..
یعنی نمی دونید چقدر عاشقتونم که..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
خب بریم سراغ رمان..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
همون چیزی که می دونم همه تون انتظارشو می کشیدید..[img]images/smilies/2/-2-27-.gif[/img]
دیشب نوشتمشون ولی فرصت نشد بذارم الان یکی یکی دارم ویرایش می کنم و انشاالله پشت سر هم با فاصله ی زمانی محدودی میذارم..راستی پستاشم تپلیه هااااااا..[img]images/smilies/2/-2-38-.gif[/img]تشکر و امتیاز و نقـــــــــد فراموش نشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

پيري مي گفت:اگه مي خواي جوان بموني..دردهای دلتو به كسي بگو كه دوسش داري و دوستت داره.. گفتم:پس چراتو پیر شدی؟
خنديد و گفت:دوسش داشتم،دوستم نداشت..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

***********************************





******************************
« سوگل »

از پله ها پایین رفتم..با چشم دنبالش می گشتم..از پشت پنجره دیده بودم که این بیرونه، پس شاید هنوزم همون اطراف باشه..
خواستم برم پشت باغ ولی کمی جلوتر دیدمش که کنار یه صندلی چوبی، تکیه به درخت ایستاده و داره به آسمون نگاه می کنه..
قدمامو آهسته کردم..نگاهه من هم ناخودآگاه مسیر نگاهه اون رو دنبال کرد..امشب آسمون صاف بود..هیچ وقت از دیدن ستاره ها تو یه همچین شبی سیر نمی شدم..
ای کاش الان هم مثل بچگیام موقعیتشو داشتم که بی دغدغه دراز بکشم رو زمین و زل بزنم به آسمون و به قول نسترن بگردم دنبال همون ستاره ای که عزیزجون می گفت ستاره ی خوش شانسی و بخت و اقباله....
همونی که وقتی بچه بودیم سر می ذاشتیم رو دامن عزیزجون و نگاهمونو محو اون ستاره هایی می کردیم که از ته دل ایمان داشتیم می تونه سرنوشتمون رو بهمون نشون بده..چون عزیزجون گفته بود پس حقیقت داشت....
همیشه دوست داشتم اونی که از همه بزرگ تر و نورانی تره مال من باشه..ولی از روی قسمتی که الان داشتم به چشم می دیدم می شد فهمید که تا چه حد خوش شانس بودم و..هستم!..

آنیل هم ظاهرا محو اون چادره سیاه بود که با وجود نگین های چشمک زن و درخشانش، چشم رو نوازش می کرد....
آروم به طرفش رفتم..هنوز متوجه من نشده بود..دست به سینه سرش رو بالا گرفته بود..
لباساش نظرمو جلب کرده بود....یه بلوز جذب کلاهدار ِ سفید و شلوار ورزشی مشکی که به خاطر عضلانی بودن هیکلش جذبش شده بود..

صدای قدمامو شنید..سرشو پایین اورد.. با دیدنم لبخند زد و از درخت فاصله گرفت..
حس کردم زیر نگاهه مستقیمش دست و پام شروع کردن به لرزیدن!..اون نگاه، عجیب روم سنگینی می کرد..تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم....

کنارش که رسیدم نگاهمو از رو صورتش برداشتم..تو چشماش که اصلا نمی تونستم نگاه کنم..دست و پامو حسابی گم کرده بودم ولی ظاهر ِ اون نشون می داد که کاملا آرومه..
منتظر بودم چیزی بگه تا بتونم سر بحث و باز کنم..ولی فقط همون نگاهه سنگین بود..و این حس مبهم، بهم این اجازه رو نمی داد که سر بلند کنم و حرفایی که تو دلم بود رو راحت به زبونم بیارم.....
قبل از اینکه اینطور پر از تشویش باشم و رو به روش بایستم، ذهنم پر بود ازسوال و قصد داشتم تمومش رو ازش بپرسم..ولی حالا....در کمال تعجب می دیدم به همین سرعت از تو ذهنم پاک شدن!..

--بیا اینجا.......
سرمو بلند کردم..به اون صندلی ِ دو نفره ی چوبی اشاره می کرد..به زور تونستم لبخند بزنم و تشکر کنم..نشستم و اون هم آروم و البته با فاصله کنارم نشست..
سکوت عجیبی بینمون بود..اگرم حرفی یا سوالی داشتم توی این موقعیت راهه پرسیدنشون رو نمی دونستم......
کمی به جلو خم شد..دستاشو تو هم گره کرد..از حالت ِ گرفته ی صورتش معلوم بود که حسابی تو فکره!....

سرشو آروم تکون داد و تو همون حالت گفت:حرفای زیادی دارم که می دونم تا چه حد مشتاقی اونا رو بشنوی..ولی قبلش می خوام بدونی یه چیزی واسه م واضحه..اینکه هنوز به من اعتماد نداری..........
سرشو به طرفم چرخوند، ولی نگام نکرد..
-- حرفایی که قبلا بهت زدم و اونایی رو که قراره بشنوی، می خوام که باورشون کنی و حتی یه ذره هم شک به دلت راه ندی که شاید دارم بهت دروغ میگم..می دونم..بهت حق میدم که نتونی به من اعتماد کنی..اما خب.............

مکث کرد..نفسش و فوت کرد بیرون و به صندلی تکیه داد..
دستاشو رو سینه ش گره زد و گفت: من یه غریبه م واسه ت..یکی که غیرمنتظره وارد زندگیت شد و یه دفعه هم احساس صمیمیت کرد....انقدر صمیمی که با حرفاش هر دقیقه بیشتر داره سردرگمت می کنه..........
کامل چرخید سمتم و اینبار زل زد تو چشمام..
با دست به خودش اشاره کرد و ملتمسانه زمزمه کرد: ولی به خداوندی خدا دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده بود..این همه مدت فیلم بازی کردم تا باورت بشه که من جز یه غریبه برات هیچی نیستم..سخت بود بشناسمت و ادعا کنم که ازت دورم....

احساس داغی عجیبی بهم دست داده بود..تموم توانمو جمع کردم تو زبونم و با اینکه لرزش خفیفی داشت گفتم:من متوجه ِ حرفات نمیشم..فقط می .........

و اون که انگار از من کم طاقت تر بود اومد میون حرفم و گفت: میگم سوگل..میگم......به تموم سوالات جواب میدم اینو بهت قول دادم..ولی قبلش ازت یه خواهشی دارم..
- چه خواهشی؟!..
بعد از یه مکث کوتاه تو چشمام، نگاهشو از روم برداشت و به حالت اولش برگشت..
نگاهشو اطراف باغ چرخوند و سرشو تکون داد و قاطعانه گفت: بهم اعتماد کن!........

سکوت کردم.. و اون سکوتم رو پای رد کردن درخواستش گذاشت که بعد از چند لحظه لب پایینش رو گزید و نگاهشو به دستاش دوخت که محکم تو هم قلاب شده بودند و من لرزش اون دستا رو به وضوح می دیدم..
منم حالم دست کمی از انیل نداشت..
سرشو چرخوند سمتم و نگام کرد..نگاهش رنگ التماس داشت..
زمزمه کرد: بهم اعتماد کن سوگل!......

نگاهمون تو هم گره خورده بود و انگار هیچ کدوم توان دزدیدن این نگاهه افسارگسیخته رو نداشتیم..قلبم تند می زد..خیلی تند.....صداش همه ی وجودمو پر کرده بود..می ترسیدم که اونم بتونه بشنوه و......!..

گوشی موبایلش زنگ خورد.......و همین صدا یه شوک بود واسه م که با یه لرزش خفیف به خودم بیام و با یه نفس عمیق جفتمون نگاهمون رو بدزدیم..
صورتمو ازش گرفتم ..ولی صداشو می شنیدم..اولش نمی دونستم اونی که پشت خطه کیه ولی با اینکه آنیل رو نمی دیدم کاملا از طرز صحبت کردنش مشخص بود که به زور داره جواب مخاطبش رو میده.......
-- الو..سلام..بد نیستم، تو خوبی؟.....نه چطور مگه؟..به مامان گفته بودم که بهت بگه....گیر نده نازنین گفتم که....آره تنها اومدم....نازنــین!....برمی گردم..گفتم که برمی گردم، کاری نداری؟باید برم....نه..سلام برسون..باشه، فعلا!

پس نازنین یا همون نامزدش بود!..
چطور تونستم فراموش کنم؟!..اون نامزد داشت..مردی که الان کنارم نشسته و من از نگاهش دست و پامو گم می کنم و با شنیدن صداش ریتم نامنظم قلبمو احساس می کنم، نامزد داشت و منه احمق چه بی خیال زل می زنم بهش و انگار نه انگار که..........پوووووف..سوگل آخه تو چت شده؟!..واقعا این تویی؟!..سوگلی که بتونه تو چشمای یه مرد زل بزنه و شهادت از چیزی بده که عالمی ازش دور بوده؟!....

نمی دونم چرا بی دلیل جوش اوردم..دست خودم نبود..واقعا دست خودم نبود..
چه صمیمی اسمشو صدا می زد!....نازنین!..اسم قشنگی هم داشت..
چرا قبلا تا این حد بهش دقیق نشده بودم؟!..
اون دختری که توی شمال هر چی خواست به من و نسترن نسبت داد نامزد آنیل بود!..
اون موقع نسبت بهش چه بی تفاوت بودم و حالا............
من چم شده خدایا؟!..

ادامه دارد...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، _.delaram_. ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#43
پست دوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
این دوتا رو..خخخخخخرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
این به نظر شما چی دیده که انقده تعجب کرده؟!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5خخخخخرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
من عاشق این پستام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5


با صدایی که التماس در آن موج می زند بارها وبارها به من گفته ای که مبادا ترکت کنم ! مبادا بروم ! به جایی نمی روم زیباترینم بهترینم و آرام جانم . آنکس که می رود قراری دارد با دیگری . من نه قراری دارم و نه دیگری بهتر از تو می شناسم . می مانم و برایت بی قراری می کنم ..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5





اخمام ناخودآگاه تو هم کشیده شدن..و مثل ادمی که پریشون حال از خواب پریده باشه، به یه گوشه زل زده بودم و به این فکر می کردم که همه چیزو چه ساده گرفتم و چه احمقانه از کنارشون رد شدم..
خودم کم تو زندگیم مصیبت داشتم؟..این دیگه چه دردیه خدا؟!..

--سوگل؟!......
به خودم اومدم و نگاهش کردم..ولی از دیدن چشماش باز قلب واموندم زیر و رو شد..
-- تو حالت خوبه؟!..

سوگل به خودت بیا..
چه مرگت شده؟!..
از شنیدن یه اسم ساده اینطور بهم ریختی؟!..اما..نه....شنیدنش از دهن آنیل واسه م ساده نبود..نبود خدا نبود..........

نوک زبونمو روی لبای خشکم کشیدم..خودمو جمع و جور کردم..نمی خواست باهاش رسمی باشم..می خواست اعتماد کنم!..باشه، ولی این اعتماد با اونی که آنیل دنبالش بود فرق می کرد..برای من فرق می کرد..

- داشتم به چیزایی که گفتی فکر می کردم..باشه من حرفی ندارم.....از این به بعد تموم سعیمو می کنم که دیگه نسبت بهت بی اعتماد نباشم ولی تنها انتظارم ازت اینه که همه چیزو مو به مو تعریف کنی..همه چیزو..........

مات و مبهوت منو نگاه می کرد..انگار یه چیزی لا به لای حرفام براش عجیب بود..و فقط من بودم که می دونستم چی باعث تعجبش شده!..
-- تو خوبی؟!..
لحن و نگاهش جوری بود که نتونستم جلوی لبخند بی موقعم رو بگیرم....
- خوبم....میشه ادامه بدید؟..یعنی بدی!........

خندید..دو تا چال ِ روی گونه هاش رو دیدم و به بدبختی نگاهمو از روشون برداشتم..و مدام به خودم تشر می زدم که این مرد نامزد داره..آنیل متاهل نه ولی متعهد که بود..مثل من که هنوز ساعتها مونده تا از شر بنیامین خلاص بشم و یه نفس راحت بکشم..
ولی نازنین، بنیامین نبود..اون واقعا آنیل رو دوست داشت....

--خودمو کامل برات معرفی کردم..از گذشتمم یه چیزایی گفتم..من 28 سالمه..با غرور میونه ی چندانی ندارم ولی وقتی ببینم طرفم حسابی غد و یه دنده ست ناخواسته منم میشم مثل خودش..فکر اینم نیستم که از اینکارم ناراحت میشه یا نه، اینم یکی از خصلتای بده منه، خودمم می دونم........

خندید و سرشو زیر انداخت..با انگشتای دستش بازی می کرد..انگار این کار عادتش بود..از خنده ش لبخند رو لبام نشست..

--همیشه با منطق خودم حرفمو به کرسی مینشونم..حالا اون کار می خواد واقعا منطقی باشه یا..یا حالا هرچی..اینم که از سر حرفم برگردم و یا کاری رو که می خوام بکنم رو انجام ندم، شاید تو یه سری از موراد خاص پیش بیاد....

نگام کرد وبا لحن شوخ و بامزه ای گفت: می بینی تا چه حد از خودم مطمئنم؟..یه مرد ایده ال ِ ایده ال!....
خندیدم و نگاهمو از روش برداشتم..
صدای نفس عمیقشو شنیدم..
--هــــوم خب دیگه هر کی یه جوره..کسی اگه واقعا هم بخواد نمی تونه کامل خودشو عوض کنه..چون تهش به جای اینکه عوض بشه یا عوضی میشه یا خود ِ واقعیشو گم می کنه......نظر تو چیه؟..

با این حرفش تا حدی موافق بودم..خداوند گل هر کس رو یه جور سرشته..
سرمو به نشونه ی تایید حرفاش تکون دادم و با همون لبخند کمرنگ رو لبام جوابشو دادم: خب منم یه جورایی باهات موافقم، اینکه کامل نمی تونه تغییر کنه..هر چند حرف حساب جواب نداره.......

خندید..
یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: پس حرفم از روی حسابه....مکث کرد و آرومتر ادامه داد: خوبه که لااقل تو این یه مورد قبولم داری!..
لبخندش کمرنگ شد و جوابش رو با سکوتم دادم..
و یک آن تو دلم آرزو کردم چه خوب می شد که می تونستم باهاش راحت تر از این باشم..
ای کاش..
ای کاش می تونستیم..........
ای کاش واقعا می تونست برادرم باشه..نه......برادرم نه....نمی خوام که اون برادرم باشه!..همون بهتر که نیست..
ولی اون اصرار داره که.......نه اصلا چرا دارم بهش فکر می کنم؟!..

-- از تو فکر بیا بیرون دختر خوب..کلی باهات حرف دارم کجا رفتی؟!..
چقدر دقیق بود!..هر دقیقه می خواد مچمو بگیره....
لبخند مصلحتی تحویلش دادم و گفتم: نه حواسم همینجاست، تو فکر نبودم..خب ادامه بده!..

نگاهه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که خجالت کشیدم و چیزی نگفتم..وقتی به این واضحی فهمیده من سعی دارم چیو انکار کنم؟!..
-- یه باشگاه بدنسازی دارم که بیشتر اوقات اونجام..یه مغازه ی عطرفروشی هم هست که گه گاه بهش سر می زنم، میشه گفت مربوط به همون کاری میشه که جریانشو برات تعریف کردم..

مکث کرد..شونه ش رو آروم بالا انداخت و گفت: گفته بودم که مسیر زندگی من درست 10 روز بعد از تولدم عوض شد..ریحانه دانشجو بود و تهران درس می خوند..همونجا هم با پدرت آشنا میشه..ریحانه از یه خانواده ی پولدار و سرشناس بوده..و نیما از یه خانواده ی متوسط و سنتی..هر دو خانواده از نظر اجتماعی فاصله ی زیادی داشتن ولی خب..عشق که این چیزا سرش نمیشه......

و خندید و ضربه ی آرومی رو پاش زد....
--ریحانه موضوع نیما رو به خانواده ش نمیگه تا وقتش برسه..دقیقا همون روز که با هم تو پارک قدم می زدن نیما موضوع خواستگاری رو پیش می کشه..........

-یعنی می خوای بگی که دقیقا همون روز تو رو زیر پل پیدا می کنن؟ درسته؟..

سرشو تکون داد..
-- درسته..پدر ریحانه یعنی حاج مودت یکی از خیرینی بوده که تو بنای بهزیستی گلهای زندگی نقشی داشته و هر ماه هزینه ی زیادی رو به حساب بهزیستی واریز می کرده..ریحانه که اون بچه رو پیدا می کنه تصمیم می گیره پدرشو در جریان بذاره..با وجود اون نامه حتم داشته که اون بچه رو به خاطر فقر و نداری گذاشتن سر راه....

مکث کرد و بدون اینکه نگام کنه گفت: نمی خوام همه چیزو جزء به جزء برات تعریف کنم فقط تا همینجا که حاجی بعد از مدتی می خواسته اون بچه رو به بهزیستی تحویل بده تا پیگیری بشه و در مورد خانواده ش تحقیق کنن و...خلاصه بعد از هفت خان رستم آیا پدر و مادر اون بچه پیدا بشن آیا نشن....ولی ریحانه جلوشو می گیره..توی این مدت حسابی وابسته ی اون بچه میشه..می خواسته حضانت بچه رو بگیره ولی حاجی این اجازه رو بهش نمیده..ریحانه مجرد بوده و حاجی هم بهش اخطار میده که این کار جلوی مردم صورت خوشی نداره و فردا کلی حرف پشتت می زنن که این بچه از کجا اومده و.....
خلاصه کلی با هم بحثشون میشه..نیما هم از طرفی سعی داشته ریحانه رو قانع کنه ولی ریحانه بازم زیر بار نمیره..معتقد بوده خدا این بچه رو سر راهش گذاشته پس حتما یه حکمتی داشته....به هر حال اونم دختر حاج مودت بوده و هرطور شده سر حرفش می مونه و بقیه رو راضی می کنه..حاجی به بهزیستی خبر نمیده و موضوع بچه همینطور باقی می مونه..........

- یعنی حتی به پلیسم اطلاع نمیدن؟!..

--نه، خب ریحانه زیر بار نمی رفته..بماند که یه بچه ی 10 روزه بدون شناسنامه و مدرک چقدر می تونه دردسرساز باشه.....ولی هرجور که بود من با اسم آنیل مودت توی اون خانواده موندگار شدم....
نگام کرد و لبخند زد: خب حاجی هم برو بیا زیاد داشته!......با اینکه اسم و مشخصات حاجی تو شناسناممه تا الان فقط حاج آقا صداش زدم ولی از همون روزی که زبون باز کردم و اسم مقدس مادر رو به زبون اوردم ریحانه رو مادر خودم می دونستم..چون فقط اون کنارم بود..تا دیروقت بالا سرم می موند و باهام حرف می زد و برام لالایی می خوند تا خوابم ببره..من از شیشه ای شیر می خوردم که ریحانه دستش می گرفت..شبا تا اون پیشم نبود آروم نمی گرفتم..تب می کردم اونم باهام تب می کرد....

به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود..زمزمه کرد: هنوزم بهترین مادر دنیاست..لنگش هیچ کجا پیدا نمیشه!..حتی وقتی هم فهمیدم مادر واقعیم نیست هیچی واسه م عوض نشد..چون معتقد بودم کارایی که ریحانه در حقم کرده رو یه مادر واقعی هم در حق فرزندش انجام میده ولی ریحانه بیشتر از یه مادر بود برام..می پرستیدمش..تا الان نذاشتم و نخواستم حتی سایه ی اشک تو چشماش بشینه، بازم تا بتونم نمیذارم چنین روزی برسه..

به صورتش دست کشید و انگشتاشو روی چشماش فشار داد..
اوج علاقه ش رو به مادرش، توی تک به تک ِ کلمات و جملاتش درک می کردم..
منی که محبت مادرم رو ندیدم و همیشه حسرتشو رو دلم داشتم حرفای آنیل رو خوب می فهمیدم..
نهایت احساس واقعی یه فرزند به مادرش، یعنی همین!..

ادامه دارد...

پست سوم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

خداوکیلی بچه ها پستام امشب تپلنا!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
با اینکه دیشب تموم وقتمو صرفشون کردم تا اونی بشن که می خوام ولی بازم ویرایش کردنشون با اون سرعت ِماشین واری که من تایپ می کردم کار سختیه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5پس انرژی یادتون نره!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5چه باحالن اینا رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5



من گناهکارم
آری
جرم من هم عاشقی ست
آری اما
آنکه آدم هست و عاشق نیست ، کیست ؟
زندگی بی عشق
اگر باشد
همان جان کندن است
دم به دم جان کندن ای دل
کار دشواریست ، نیست ؟


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
هی گناهکار کجایی که یادت بخیر!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
دلاشام
..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5




چیزی نمونده بود منم مثل آنیل اشک تو چشمام بشینه..انقدرعمیق از علاقه ش به مادرش می گفت که هر کس ِ دیگه ای هم جای من بود همین حس و حال بهش دست می داد..
واسه اینکه از اون حال و هوا در بیایم گفتم: حاج مودت نرفت پیش پلیس تا ببینه می تونن پدر و مادر واقعی بچه رو پیدا کنن یا نه؟!....

-- تا اونجایی که من می دونم نه..با وجود اون دست نوشته که شهادت همه چیز بود کسی پیش پلیس نرفت..همه ترس اینو داشتن که حقیقتو بگن و تنها کسی که اجازه نداد ریحانه بود!..حاجی هم اول به خاطر اصرار بیش از حد دخترش قبول می کنه ولی کم کم مهر اون پسربچه به دلش میافته و دیگه خودشم رضایت میده........خب بگذریم هنوز ادامه ی حرفامون مونده.......

تک سرفه ای کرد تا صدای گرفته شو صاف کنه..
-- نیما با خانواده ش میان خواستگاری که حاجی بعد از یه تحقیق کلی نیما رو رد می کنه..چون از قضا پدر نیما اعتیاد داشته و ادمای خوبی تو خونه شون رفت و امد نمی کردن..گرچه نیما قسم می خوره که زندگیش از پدرش جداست و بعد از ازدواج برای زندگی میرن یه جای دیگه ولی با این حال حاجی رضایت نمیده یه دونه دخترش قسمت یه همچین خانواده ای بشه و نظرشو به ریحانه تحمیل می کنه..ولی ریحانه هم که از حاجی بدتر بوده یه دندگیش گل می کنه و تو روی حاجی می ایسته..حاجی هم به خاطر اینکارش اولین خواستگار که میاد ریحانه رو مجبور می کنه باهاش ازدواج کنه گرچه اونم آدم بدی نبوده و حاجی بی گدار به آب نمی زنه!..........

- اما آخه چرا؟!..با این اوصاف حس می کنم منطق اونم مثل پدرم بوده....
--شاید اینطور باشه..ولی خب اینم یه جور باوره که اینجور آدما بهش اعتقاد عجیبی دارن..درست مثل هوایی که نفس می کشن، با این باور زندگی می کنن..موقعیت اجتماعی و فرهنگی براشون ملاک باارزشیه..

- شایدم پدر منم تاثیر این ملاکه ارزشمندو از حاج آقا یاد گرفته باشه..مثلا یه جور عقده شده بوده واسه ش.......

یه کم نگام کرد و یه دفعه زد زیر خنده..
با تعجب نگاش کردم..
- من چیز خنده داری گفتم؟!..
خوب که خنده هاش تموم شد سرشو تکون داد و گفت: نه، تعجب نکن حرفت واقعا برام جالب بود..یعنی پدرت تا این اندازه تاثیرپذیره؟!..خب اگه بود که الان اوضاع جفتمون این نبود..

ناخواسته لبخند زدم..میگم حرف حق جواب نداره..
ولی چرا هر بار جمع می بنده؟؟!!......
از لبخند من دومرتبه لبخند زد و سرشو خم کرد..تموم حرکاتش یه جورایی حالمو عجیب و غریب می کرد..

بعد از یه سکوت کوتاه گفت: قبلا گفته بودم که ریحانه یه ازدواج ناموفق داشته، یادته؟..
سر تکون دادم و اون ادامه داد: 6 ماه بعد شوهرش تو یه تصادف کشته میشه..از طرفی نیما با راضیه ازدواج کرده اونم به اجبار خانواده ش تا شاید هوای اون دختر از سرش بیافته ولی هنوز ریحانه رو دوست داشته..گرچه اونا دیگه همو ندیدن ولی خب بعد از مدتی باز سر و کله ی نیما پیدا میشه..ریحانه و شوهرش تهران زندگی می کردن و ریحانه بعد از مرگ شوهرش حاضر نمیشه برگرده شمال!.......
دستاشو به هم زد و نفسشو بیرون داد:خب دیگه ادامه ی ماجرا رو هم که قبلا برات تعریف کردم..حالا هر سوالی داری بپرس.......
- ریحانه اون موقع که ازدواج کرد تو رو اورد پیش خودش؟..
-- بعد از مرگ اون مرحوم اره، ولی تا قبل از اون نه چون شوهرش راضی نبود..
- بعد از اینکه ریحانه اومد شمال چی شد؟..
--چند روز قبل اینکه خبر برسه حال حاجی بد شده حاج خانم و دایی حسین میان دیدن ریحانه..حالا بماند که با چه بدبختی همه چیزو از چشم برادرش پنهون می کنه ولی حاج خانم می دونسته و در جریان ازدواجش با نیما بوده..ریحانه حس می کرده حاج خانم می تونه درکش کنه واسه همین همون اول اونو در جریان میذاره..حاج خانم با اینکه سعی می کنه ریحانه رو از تصمیمش برگردونه ولی ریحانه زیر بار نمیره تا وقتی که خبر عقدشو میده و میگه که اینجوری خوشبخته..حاج خانم میگه که تو با پدرت لج کردی و به نیما جواب مثبت دادی ولی ریحانه انکار می کنه و میگه که نه من واقعا نیما رو دوست دارم....ولی راضیه که از خبر ازدواج مجدد نیما ناراحت بوده تو یه نامه همه چیزو برای حاجی می نویسه و حاجی هم که این خبرو می شنوه قلبش می گیره و سکته می کنه.....

- مامانم..منظورم راضیه ست، از کجا حاج آقا رو می شناخته؟!..
شونه ش رو بالا انداخت و گفت: اونو دیگه نمی دونم..ولی کار سختی هم نبوده..وقتی نیما همه چیزو براش گفته پیدا کردن حاجی هم تو اون روستا کار مشکلی نبوده......وقتی ریحانه میره پیش حاجی می بینه که از بیمارستان مرخص شده و حالش بهتره..ولی حاجی که خبر نداشته ریحانه یه دختر داره میگه که اگه برگردی حلالت نمی کنم..ریحانه با گریه و زاری می خواد بگرده ولی حاجی نمیذاره و به زور با یه ماشین می فرستش شیراز پیش خواهرش توران، یعنی عمه ی ریحانه....وقتی حاجی خبر اون تصادفو می شنوه به همه می سپره که اگه نیما سر و کله ش پیدا شد بگن ریحانه اونجا نیست و اصلا پاش به روستا نرسیده........خلاصه خیلی زود شایعه می کنن که ریحانه مرده و حتی جسدش هم پیدا نشده و تو همون تصادف سوخته....دیگه نمی دونم نیما هم پیگیر این قضیه میشه یا نه ولی حاجی و بقیه با اون رفتاری که باهاش می کنن تا حدودی خیالشو از هر جهت راحت می کنن که ریحانه دیگه اونجا نیست و تو اون تصادف قاطی مسافرا بوده....حاج خانم قضیه ی بچه ی ریحانه رو به حاجی میگه و اونم زمانی می فهمه که نیما و خانواده ش از اون شهر نقل مکان کردن..حاجی نمی تونه بچه رو پیدا کنه و زمانی می رسه شمال که خبر میارن دخترت تصادف کرده و الان تو بیمارستانه..ریحانه بعد از 8 ماه که تو کما بوده به هوش میاد ولی حافظه شو از دست میده..مثل اینکه از شیراز به سمت تهران می اومده و وقتی خواسته از خیابون رد شه حواسش نبوده و این تصادف رخ میده!..

حق با آنیل بود..ما نزدیک به 10 سال تهران نبودیم و اصفهان زندگی می کردیم اونم به خاطر کار بابام..
یعنی اون موقع خانواده ی مادرم دنبال من بودن؟!..

ادامه دارد...


پست چهارم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

خب پستای امشب چطور بودن؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
نظرتون چیه؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
من برم بخوابم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5نخوابم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
بیدار بمونم بازم بنویسم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
الان تو خماری موندین حال ندارین؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
من خبیثم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5اذیت می کنم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5نمی کنم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5حق دارم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5ندارم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
الان دارم هذیون میگم؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5خوابم میاد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5میاد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5نمیاد؟..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
خخخخخخخخخ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
وای که چقدر دوستتون دارممممممممممم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5بخل مخلرمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5 ماچ موچ..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5البته فقط دخترخانما..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
بعله بنده هم حجب و حیا سلم میشه..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5پَ چــــی؟....رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
خب من واقعنی برم بخوابم دیگه دارم هذیون میگم خودمم می دونم!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
در کمال آرامش لالا کنید و خوابای رنگی رنگی ببنیید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
شبتون پر ستاره دوستای خوبم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5 رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5 رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

التماس دعا!..

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

اگر بعد از هر لبخند هرگز خدا را شکر نمی کنی، حق نداری بعد از هر اشکی از او گله مند باشی....
پس شاکر باش....


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5




- فکر کنم بتونم ادامه شو حدس بزنم..
پوزخند تلخی رو لباش نشست..
-- حاجی به همه اخطار میده که کسی حق نداره از نیما و اون بچه به ریحانه چیزی بگه..دایی حسین و زن دایی که حسابی از حاجی حرف شنوی داشتن ساکت می مونن و ترجیح میدن رو حرفش حرف نزنن ولی حاج خانم یه روز قبل از مرگش تو بستر بیماری، می خواسته به ریحانه همه چیزو بگه که حاجی، دایی حسین رو می فرسته تو اتاق و ریحانه رو به یه بهونه ای از اتاق می کشه بیرون....

- همه ی این اتفاقایی که تو گذشته رخ داده رو دقیق می دونی، ولی از کجا؟..برام جالبه که از جزء به جزءش هم خبر داری..
خندید و گفت: مدت زیادی نیست که فهمیدم..کاملا اتفاقی دفترخاطرات مادرمو قاطی یه مشت کاغذ و مدارک قدیمی لا به لای خرت و پرتای انباری پیدا کردم و اون موقع همه چیز دستگیرم شد..مادرم تا قبل از اون تصادف همه چیزو تو دفتر خاطراتش می نوشته ولی بعد از اینکه حافظه شو از دست میده حاجی همه ی وسایلشو از تو اتاقش جمع می کنه و دقیقا اون دفتر لا به لای همون وسایل بوده که از قضا حاجی که از وجود دفترخاطرات بی خبر بوده متوجه نمیشه....

-یعنی هنوزم ریحانه از وجود ِ مـ .............
ادامه ندادم..حتی به زبون اوردنشم برام حس غریبی داشت..
آنیل که متوجه منظورم شده بود آروم گفت: می دونه....دور از چشم حاجی دفترو بهش دادم و اونم خوند..اون شب تا صبح هر دومون بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم..هیچ کدوم از اون حوادثو یادش نمی اومد..حتی دخترشو..پیش خودم گفتم شاید خوندن اون دفتر بتونه به برگردوندن حافظه ش کمک کنه ولی فایده ای نداشت....تا اینکه چند شب پیش می گفت خوابای عجیب و غریبی می بینه، خوابایی که براش هیچ مفهومی ندارن..مکان ها و ادمایی رو می بینه که براش اشنا نیستن.....ولی فقط همینه و حتی با وجود اونا هم چیزی تغییر نکرده..پیش دکتر که رفتیم بهمون گفت خوندن اون دفتر برای مادرم حکم یه شوک ِ بزرگ رو داشته این خوابای آشفته هم به همین خاطره..باید همه چیزو به زمان بسپریم..زمان خودش همه چیزو حل می کنه!.......

سکوت کرد..و من به فکر فرو رفتم..چه زندگی پر پیچ و خمی..از شنیدن اتفاقاتش، پاک حوادث تلخ ِ زندگی خودم فراموشم شده بود..

مادرم..ریحانه..
خدایا چرا برام آشنا نیست؟..حتی یه ذره....
گرچه من به مامانم یا همون راضیه هم احساس نزدیکی نمی کردم..
دو حس شبیه به هم ولی دور از هم....ریحانه..که انگار دوست داشتم ببینمش و بشناسمش..با وجود تعریفای آنیل شده بود واسه م یه آرزو......

عمیقا تو خودم فرو رفته بودم..
متوجهه دستش نشدم که جلوم دراز شده بود....تصویر یه زن تو دست آنیل!..یه زن با چشمای عسلی مایل به سبز..لبای خوش فرمش که می خندیدن..آنیل کنارش ایستاده بود و دست زن دور کمرش حلقه شده بود..تارهای سفید ِ لا به لای موهایی که از روسریش بیرون زده بود توی عکس کاملا مشخص بود..صورت گرد و سفید با اون چشمای گیرا....یعنی خودشه؟!.. تا حدودی با اونی که تو تصورم ازش داشتم همخونی داشت..مهربون و دلنشین ..

دست لرزونمو بالا اوردم و عکسو از دست آنیل گرفتم..بدون اینکه بهم بگه صاحب این تصویر کیه انگار که خودم می دونستم..

-- این عکس مادرمه، ریحانه......و بعد از یه مکث خیلی کوتاه: رنگ چشماتون مثل همه.........
از لحن آروم و خاصش نتونستم بگذرم و نگاهش نکنم..نگاهه اون هم به من بود که با این کارم لبخند مهربونی به صورتم پاشید و چشماشو خیلی نرم و آهسته بست و باز کرد....تو دلم یه جوری شد..یه حس خوب..یه حس خاص..که باعث شد بی اختیار زمزمه کنم: ولی رنگ چشمای تو هم مثل مادرته!......

لبخندش رنگ گرفت..تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم..حرفی که شاید نباید می زدم، اونم اینطور صمیمی.....
به گوشه ی شالم دست کشیدم و حس کردم چقدر نزدیک بهش نشستم..کمی عقب رفتم و به اون عکس نگاه کردم..تا شاید از فکر اون چشما بیرون بیام..ولی وضع بدتر شد..اون چشما توی عکس....
داشتم دیوونه می شدم..
چشمامو بستم و باز کرد..اب دهنمو قورت دادم و به رو به روم نگاه کردم..هرجا دور از اون نگاه..

صداشو شنیدم..صورتشو اورده بود نزدیک گوشم..
-- پس یعنی هر دومون یه نگاهو داریم....

هول شدم..سخت بود بخوام چیزی رو نشون ندم..سخت بود و نخواستم چیزی بگم که بیشتر از این به دست پاچگیم دامن نزده باشم!..
و با حرفی که زد همه ی این احساس رو در هم شکست و اوار کرد رو سرم!..
-- مگه خواهر و برادر نیستیم؟!..پس این شباهت نمی تونه عجیب باشه درسته؟!..

خواهر و برادر؟!..
من و آنیل؟!..
نه نیستیم..ما هیچ نسبتی با هم نداریم..ما خواهر و برادر نیستیم و نمی تونیمم باشیم..

قبل از اینکه خودمو با نگاهه کلافه م لو بدم از کنارش بلند شدم..اون عکس هنوز توی دستم بود و قصد پس دادنشم نداشتم!..
و اون که فهمیده بود با شیطنت و همون لبخند، خیره به منی که دوست داشتم هرجور شده از اونجا فرار کنم و دیگه یه لحظه هم شاهد اون چشما نزدیک به خودم نباشم گفت: نمی خوای عکسو برگردونی؟!..

نگاهمو از رو به روم گرفتم و به تصویر آرامش بخش اون زن دوختم..
نه نمی خواستم!..
سکوت و نگاهه خیره م رو که به تصویر دید از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد..دقیقا رو به روم ایستاد..
--می خوای نگهش داری؟!.....
نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم..
- البته اگر که از نظرت اشکالی نداشته باشه..

خندید..صداش چه مردونه و گیرا بود..یه زنگ خاصی داشت..
-- اشکال که نداره ولی صاحب این عکس فقط من نیستم..2 نفرن..
نگاهه پر از تعجبم رو که دید سرشو کمی به طرفم خم کرد و خیره تو چشمام گفت: مادرم..و من.......حالا به خاطر کدومشون عکسو می خوای؟!..

و با چشم به دستم اشاره کرد، که عکسو محکم لا به لای انگشتام نگه داشته بودم..
با این جمله ش صورتم در کسری از ثانیه سرخ شد و تنم گر گرفت..اما اینبار تونستم خودمو کنترل کنم و مثل خودش جوابشو دادم..
جسارت اینکه تو چشماش زل بزنمو هنوزم نداشتم..

- یکیش که عکس مادرمه، اون یکی هم..... برادرم..پس چه اشکالی داره؟!..
سکوتشو که دیدم سرمو بلند کردم..نگاهش به من بود..بدون اینکه حتی پلک بزنه..
بعد از یه مکث طولانی با یه لحن ِ خیلی آروم گفت: خوشحالم که همه چیزو باور کردی..
لبخند کمرنگی زد و سرشو زیر انداخت..بعد از چند لحظه با یه نفس عمیق سرشو بلند کرد..
ولی..دیگه نگام نمی کرد....

ادامه دارد
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84 ، Ɗєя_Mσηɗ ، Ryhn
#44
ممنون.عالی بود....
ولی یعنی الان خواهرو برادرن؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس نمیتونن باهم ازدواج کننHuhHuhHuh
چی فکرمیکردیم چی شد؟؟؟:4fv:Tongue
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، s1368 ، میر شهریار ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin
#45
سلام..
بچه ها تا بعد از تاسوعا و عاشورا نمی تونم پست بذارم..
ولی بعد از اون دست پر میام پیشتون..
دوستتون دارم..
التماس دعا!..

سلام دوستای خوبم این پیام نویسنده بوده که قبل از تاسوعا و عاشورا گذاشته، حالا علت پست نگذاشتن من رو می دونید. ببخشید باید زودتر این پیام رو میگذاشتم ولی واقعا سرم شلوغ بود و وقت نمی کردم.
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin
#46
سلام سلام..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
من اومدم..
می بینم که همه چوب و چماقا دستشونه اماده به خدمت منو نشونه گرفتن..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5ماشالله هر کسم به یه نوعی مشغوله!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
بابا من بی تقصیرم بعد از تاسوعا و عاشورا کلی کار سرم ریخت..دیگه خودتون از قضیه ی نذری پزون و حسینیه و کار و زندگی و ....خبر دارید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

عزاداریاتون مقبول درگاه حق..
خیلی دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5




سخت است بغض داشته باشی و بغضت را هیچ آهنگی نشکند جز صدای کسی که دیگر نیست !
(این متن به حال و هوای این پست میادا!رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5)





رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5




-منظورت چیه؟!..
لبخند مصنوعی زد و سرشو تکون داد: وقتی ریحانه رو مادرت خطاب می کنی و منو برادرت ..این یعنی که حرفامو باور کردی و تونستی بهم اعتماد کنی!..
و نگاهم کرد و اون نگاه انقدر قوی بود که لبامو به هم قفل کرد..
اعتماد؟!..چه برداشت جالبی!..

لبخندش رنگ گرفت و به خنده ی کوتاهی بدل شد..
-- دیگه این نگاه کردنت واسه چیه؟!..مگه حقیقت غیر از اینم می تونه باشه؟!..

لبام تکون خورد و خواستم بگم می تونه باشه ولی اون که نیتم رو از تو چشمام خونده بود یه قدم دیگه بهم نزدیک تر شد و با همون نگاهه خیره تو نگاهه من محکم گفت:غیر از این نمی تونه باشه سوگل..تو به من اعتماد می کنی!..باید اعتماد کنی..

با تعجب تکرار کردم: باید؟!..
--باید......
-یعنی چی؟!..
--همه چیز واضحه!..

کلافه صورتمو ازش گرفتم..
-اینو ازم نخواه..من مجبور نیستم..
تند گفت: مجبوری چون موقعیت ِ هردومون ایجاب می کنه..اجباره چون باید کنارت باشم تا بتونم ازت حمایت کنم..وقتی باور کنی که ریحانه مادرته و منم برادرت، کسی نمی تونه جلوت بایسته..حتی باورای پدرت..حتی بنیامین......
پوزخند زدم و گفتم: موضوع داره جالب میشه!..یعنی تو میگی از دست پدرم و بنیامین بـــایـــد به تو و ریحانه پناه بیارم؟..که بعد از اون هم شما برام تصمیم بگیرید درسته؟....

کمی تو چشمام نگاه کرد..لبخندش کش اومد..خنده ش گرفته بود..به لبای خوش فرم و گوشتیش دست کشید و نگاهشو یه دور تو صورتم چرخوند..
--آخه این چه حرفیه که می زنی؟..چون تویی نشنیده می گیرم ولی بار آخرت باشه..

دستامو رو سینه م قفل کردم و سرمو تقریبا زیر انداختم ولی نگاهم مستقیم به نوک کفشای آنیل بود..
- من چیز بی ربطی نگفتم..
-- منو نگاه کن..
نگاهش نکردم.........
--سوگل..خواهش می کنم!..فقط به من نگاه کن!..
بعد از یه مکث کوتاه صورتمو بالا اوردم و بدون اینکه تو چشماش زل بزنم نگاهش کردم و گفتم: خیلی خب، حرفتونو بزنید!..

--حرفتونو بزنید؟؟؟؟!!!!..حرفتونو بزنید سوگل؟!..باز غریبه شدم برات ؟!..
نمی تونستم..برام سخت بود..من واقعا داشتم نقش بازی می کردم که باهاش احساس صمیمیت می کنم ولی بازم سخت بود چون ناخودآگاه در برابرش کم میاوردم و می شدم همون سوگل واقعی..سوگلی که نمی تونست مصنوعی باشه ومصنوعی بازی کنه!..

صدای آرومش خیلی نرم تو گوشم پیچید: وقتی میگم بهم اعتماد کن منظورم این نیست که می خوام از چاله تو چاه بندازمت..نه من و نه ریحانه هیچ کدوم نمی خوایم تو رو مجبور به کاری کنیم که دوست نداری....
سرشو تکون داد: می دونم..بهت این حقو میدم که الان به همه ی عالم وادم شک داشته باشی..پدرت بهت اعتماد نکرد و به خاطر اون توی این روستا سرگردون شدی، خیلی خب این درست..بنیامین آدم درستی نبوده و نیست و تو هم نمی تونستی بهش اعتماد کنی اینم درست....ولی اینا باعث نمیشن که همیشه به ادمای اطرافت بدبین باشی..نمیگم پدرت کار درستی کرده یا نه ولی هر چی هم نباشه بازم پدر ِ و از دید خودش صلاحه تو رو خواسته که اینو مطمئن باش اگه حرفش از روی خیر و صلاح بود من هیچ وقت این اجازه رو بهت نمی دادم که نصف شب از خونه فرار کنی و بعدشم که معلوم نبود چه اتفاقی میافتاد..

سرشو واسه چند لحظه زیر انداخت..اخماش تو هم بود..و لحنش پر بود از حرص و عصبانیت..
--شاید پیش خودت بگی این کارم اسمش فرار نیست ولی هست سوگل..اسم اینکار تو فرار ِ ..اینکه شبونه ساکتو جمع کنی و بزنی از خونه بیرون و یه نامه بذاری که من دارم میرم و نمی تونم دیگه این شرایطو تحمل کنم اسمش فرار ِ نه چیز دیگه....

مستقیم تو چشمام زل زده بود..
-- اصل کارت اشتباه بوده ولی الان دیگه نمیشه کاریش کرد..اگه پای بنیامین وسط نبود..اگه ادمی بود که می شد بهش اعتماد کرد و خلافش کوچیک تر از این حرفا بود که بشه با حرف اونو منطقی جلوه داد و یا حتی حلش کرد، اینو بدون من اولین نفر بودم که پشتت می ایستادم و اگه فکر فرار به سرت می زد شاید حتی از پدرتم بدتر باهات رفتار می کردم....

صداش رفته رفته بلندتر از حد معمول می شد..به اوج رسیده بود..حرفاش در عین حال که سرزنش بار بود ولی یه جور غم رو هم تو خودش داشت..
مثل یه بغض..یه بغض سنگین..
که شده بود یه حلقه ی روشن از اشک توی چشماش..
داد می زد ولی صداش می لرزید..بم بود و گرفته..
--من می دونستم..لحظه به لحظه در جریان کارایی که می کردی بودم پس با علم به اینکه می خوای فرار کنی سر راهت قرار گرفتم و خواستم کمکت کنم......

بغضش سنگین تر شده بود و نمی دونم به خاطر اون بود یا حال و روز خرابم که جوشش اشک رو تو چشمای خودمم حس می کردم..
قلبم درد گرفته بود، از دست اون نگاهه سنگین راه نداشتم تا فرار کنم....

با همون بغض گفت: دخترایی بودن و هستن که فرار رو اخرین و تنها راه واسه خلاصی خودشون از شر مشکلات دونستن و بعد از اون سر از ناکجا اباد در اوردن..کارایی باهاشون کردن و جاهایی فرستادنشون که اگه همین حالا یه کدومشو برات بگم مو به تنت سیخ میشه و از ترس زبونت بند میاد!..

سرم داشت منفجر می شد..زبونم بند اومده بود..
مخصوصا به خاطر انیل که حرفاشو جدی و کوبنده تو سرم فریاد می زد..
همه ی وجودم می لرزید و تن مرتعشم با صدای مملو از بغضم امیخته شد و منم مثل خودش داد زدم: بسه دیگه..تمومش کن..انقد شماتتم نکن!....

انگار اونم دیگه کنترلی رو خودش نداشت که دستاشو باز کرد و داد زد: شماتت نمی کنم، چرا نمی خوای بفهمی که من قصدم یه چیز دیگه ست؟....
به قفسه ی سینه ش زد و محکم گفت: می خوام کمکت کنم به خدای احد و واحد اگه واسه م مهم نبودی وسط این همه مشکلات ولت می کردم و می گفتم به من چه؟..چشمش کور دندشم نرم خودش باید از پس مشکلاتش بر بیاد..تو رو سننه علیرضا؟..چکار به کار این دختر داری؟..تا الان هیچی ِ تو نبوده بازم انگار کن که نیست، خودتو بکش کنار و شتر دیدی ندیدی..........

گریه می کردم..حالم اصلا خوب نبود....دستاشو تند اورد سمت شونه هام ولی بین راه همراه با لبای فرو بسته و فک محکم شده و عضلات منقبض شده ش، اونا رو نزدیک به شونه هام نگه داشت و انگار این همه تلاش اونو حرصی تر کرده بود که دستاشو با یه نفس عمیق و بلند انداخت و داد زد: نمی تونم لعنتی نمی تونم..نمی تونم نسبت بهت بی تفاوت باشم..تو برام مهمی..انقدر مهم که حتی خودمم باورم نمیشه..تو کسی هستی که..کسی هستی که....................

لباش می لرزید..چونه شم همینطور..
نگاهش می لغزید تو چشمام و ثابت نگهشون نمی داشت..
بی تاب بود..بدتر از منی که از این همه هیجان کم مونده بود به زانو در بیام..
بازوهامو بغل گرفتم تا شاید از این لرزش ِ کشنده کم کنم.......اره..با همین لرز ِ خفیفم دارم صد بار جون میدم..

صداش آروم تر شد..دیگه می تونستم نگاش کنم..دیدمو اون پرده ی خیس پوشونده بود..همه چیز تار بود..واسه دیدنش ترسی نداشتم..اون پرده رازمو تو خودش محو کرده بود..
اشک تو نگاهه جفتمون می جوشید و این جوشش هر لحظه تو چشمای من بیشتر می شد..گرمای اون حرارت از قلب ِ به آتیش کشیده م بود..داشتم می سوختم..یه سوختن همراه با لذت!..تجربه ش سخت بود ولی..احساسش عذابت نمی داد!..

زمزمه کرد: با من اینکارو نکن سوگل..با من..با خودت..با سرنوشتت..در کمال خودخواهی دارم بهت میگم من کسی ام که می تونم کمکت کنم..فقط من سوگل، فقط من نه هیچ کس دیگه!..اگه حتی تو بخوایم من از کنارت تکون نمی خورم..من ولت نمی کنم اینو می فهمی؟..ولت نمی کنــــم!..........

پشتمو بهش کردم..تا سرمو راحت بالا بگیرم و صورت ِ خیس از اشکمو پاک کنم..ولی فایده ای نداشت..این اشکای لعنتی تازه راهه خودشونو پیدا کرده بودن..همون مزاحمای همیشگی..ای کاش بیرون اومدنشون راهی بود برای تسکین قلبم..

پشتم ایستاد..نزدیک به من و درست زیر گوشم نجوا کرد: روتو ازم بر می گردونی؟..من با چشمای بسته هم می تونم اون اشکای مزاحمو رو صورت نازت ببینم..من می دونم تو اون دل کوچیک و درد کشیده ت چه خبره..می دونم چی می خوای سوگل..فقط شده یه ذره آرامش!......

صداش با همون نرمش همیشگی ولی پر بود از بغض..
--منم همونی رو می خوام که تو دنبالشی..ولی من پیداش کردم..می تونم به دستش بیارم اما تو نمی خوای....

شونه هام از فرط گریه می لرزیدن..صورتمو با دستام پوشوندم و گفتم: تو رو خدا دست از سرم بردار....

و بدون اینکه برگردم دویدم سمت پله ها..با اینکه پشت سرمو نمی دیدم ولی صدای پاهاشو می شنیدم..پشت سرم می دوید اما صدام نمی زد..
پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم..تا دم اتاق پشت سرم اومد..می دونستم اگر بخواد راحت می تونه جلومو بگیره..
رفتم تو و خواستم درو ببندم ولی سریع پاشو گذاشت لای در و دستشم تکیه داد که نتونم کاری بکنم!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5


آخ جون دنبال بازی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
کارای آنیل هم پیش بینی نشده ستا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5از کجا به کجا رسید..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
داشتن حرف می زدن خیر سرشون!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
حالا تقصیر کدوم بود؟!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، r.hadis ، Berserk ، sara006 ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، میر شهریار ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin ، فاطمه 84 ، Ɗєя_Mσηɗ
آگهی
#47
یه سوال داشتم...
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط s1368 ، mehraneh# ، puddin
#48
AngryAngryAngryسانیتا خانوم شما اجازه پست گذاشتن ندارید، لطفا هر چه زودتر پستها رو پاک کنید.چون یه پست جا انداختین و رمان رو خراب کردید، منم نمی تونم پستای شما رو پاک کنم.. قابل توجه همه ی بچه ها هیچکس حق نداره به جز من اینجا از رمان ببار بارون پست بذاره. هروقت خودم دیگه هیچوقت نتونستم بیام به یکی از دوستانم میگم که به جام پست بذاره. خیلی از دستتون عصبانیم.

(20-11-2013، 20:02)ZIZIGOOOOLOOOO نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
یه سوال داشتم...
Smileبپرس عزیزم. اگه بدونم درخدمتم.

سلام دوستای خوب خودم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
امشب 3 تا پست میذارم بچه ها..
این از اولیش..
دومی رو هم بعد از ویرایش میذارم..و همینطور سومی..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
شرمنده دیر شد یه مشکلی پیش اومد نتونستم تا قبل از 3 بذارم..بعدشم واسه جبران یه پست دیگه نوشتم که شد 3 تا..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
دوستتون دارم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
نقد یادتون نره!..
بابا انرژی بدیــــــد خب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5



ما عاشق می شویم.......
نه زمانی که یک فرد کامل را پیدا می کنیم..
بلکه زمانی که یاد می گیریم یک فرد را با همه نقص هایش کامل ببینیم!..


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5





توان من در برابر زور آنیل ذره ای به حساب نمی اومد..
بیشتر از اون نتونستم مقاومت کنم و درو باز کردم..هنوز صورتم خیس بود..دستی بهش کشیدم و رفتم کنار پنجره..احساس خفگی بهم دست داده بود..پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم..هوای آزاد حالمو بهتر کرد..ولی هنوز درونم گر گرفته و داغ بود!..

صداشو شنیدم..هنوزم تن صداش بلند و کوبنده بود!..
-- از چی داری فرار می کنی؟!..از حقیقت؟!..
جوابشو ندادم..
خواستم با سکوتم اونو از اتاق بیرون کنم..واسه امشب ظرفیتم تکمیل بود!..

اینبار صداشو نزدیکتر از قبل به خودم شنیدم!..
-- دختر تو چرا نمی خوای بفهمی؟..من این حرفا رو نزدم که ناراحتت کنم، فقط خواستم بدونی حقیقت چیه و کاری که کردی چه عواقبی می تونست داشته باشه..پدرت واسه همینه که دنبالته..واسه همینه که از دستت عصبانیه، من بهش اونقدر حق نمیدم که بخواد زیاده روی کنه و اون حرفا رو بهت بزنه ولی بازم بعضی از رفتاراش قابل درکه..اینا رو میگم که فکر نکنی قصدم اینه از پدرت جدات کنم و برای همیشه ببرمت پیش ریحانه....اصلا گوش میدی چی دارم میگم؟!..

جوابشو ندادم که استینمو گرفت و محکم کشید و داد زد: بس کن این سکوت لعنتی رو....تا کی می خوای ساکت باشی، تا کـــی؟!....
نگاهم که تو نگاهه عصیانگرش گره خورد وحشت کردم..سرخ ِ سرخ..پر از عصبانیت..پر از گلایه..پر از خشم..مثل آتیش شعله ور بود..دیگه لبخند نمی زد..دیگه چشماش آروم نبود..دیگه باهام نرم صحبت نمی کرد..همه چیز جدی بود..همه چیز!..

استینم که تو دستش اسیر شده بود رو تکون داد و داد زد: نتیجه ی این سکوت احمقانه رو نمی بینی؟..هنوزم نفهمیدی مشکلاتت به خاطر همین سکوتی شروع شده که مثل یه طناب دار دور گردنت حلقه شده و هر بار با هر تقلا داره محکم و محکم تر میشه؟!....

آستینمو رها کرد و یه قدم به عقب برداشت..دستاشو به طرفینش باز کرد و با یه پوزخند رو لباش گفت: الان واسه چی اینجایی؟..دیشب واسه چی از پیش خونواده ت فرار کردی؟..واسه چی از همون اول با اینکه علاقه ای به بنیامین نداشتی ولی قبولش کردی؟..چرا هر بار به پدرت گفتی که از بنیامین راضی هستی وهیچ مشکلی باهاش نداری؟..چرا وقتی می زدت و به قصد کشت نزدیکت می شد سکوت می کردی؟..چـــرا؟....

از ترس ِ اون نگاه، چشمامو بسته بودم و بی صدا گریه می کردم..دوباره بازوهامو بغل گرفتم..هر وقت سردم می شد و می لرزیدم این حال بهم دست می داد....

رو به روم ایستاد..نزدیکم بود..انقدر نزدیک که هرم نفسای داغش تو صورت یخ زده م پخش می شد..صدای نفس نفس زدناشو می شنیدم..ولی حاضر نبودم چشم باز کنم تا تو اون چشمای طغیانگر فرو بریزم..

--باز کن اون چشماتو..باز کن و با حقیقت ِ زندگیت رو به رو شو..من نمی خوام سرزنشت کنم ولی هر بار بیشتر از قبل شاهد نابودیت میشم..دیگه نمی تونم سوگل..همه ی حقیقتو نگفتم که تهش سکوت کنی..دیگه این همه سکوت کردی بسه..از حالا به بعد باید حرف بزنی..می فهمی؟بایـــد.........هر چی که می خوای، هرجوری که می خوای ولی دیگه نمی خوام ساکت باشی.........

و جوری داد زد « باز کن چشماتو و به من نگاه کن....» که از ترس جیغ کشیدم و همزمان که دستمو گذاشتم رو دهنم چشمامو هم باز کردم..دیدم تار بود..اشک صورتشو محو کرده بود..چندبار از ترس پلک زدم تا تونستم ببینمش..صورتش هم مثل چشماش قرمز شده بود....
-بـ.. برو بیرون..خواهش می کنم برو........
--که چی؟..که بعدش بیافتی رو تختت و تا خود صبح گریه کنی؟..با ریختن این اشکا قراره معجزه بشه؟....از این همه گوشه گیری خسته نشدی؟..........

تحملم سر اومده بود..کاسه ی صبرم لبریز شده بود..طاقت این همه شماتتو نداشتم..
با بغض نگاهش کردم و گفتم: اگه از این همه دردسر و مشکلات خسته نشده بودم الان اینجا نبودم تا تو بخوای سرزنشم کنی..اگه خسته نشده بودم از خونه فرار نمی کردم....اره من فرار کردم..ولی از دست همون پدری که سنگشو به سینه می زنی..من از دست بی عدالتی پدرم فرار کردم.....می دونی چرا ساکتم؟..می خوای بدونی؟چون کسی نبود که حرفای دلمو بهش بزنم..می ترسیدم..از پدرم که همیشه با منطق ِ خودش پیش می رفت می ترسیدم..اون هیچ وقت توجهی به خواسته های من نداشت..تو چه می دونی که من توی این 21 سال چیا دیدم وچیا کشیدم؟..

بهش اشاره کردم و ضجه زدم: تویی که یه عمر از همه سمت شاهد نگاها و دستای نوازشگر مادر و اطرافیانت بودی چه کمبودی داشتی که احساسش کنی و حالا با یه عقده مشابهه من جلوم بایستی و بگی کارم اشتباه بوده؟....می خوای حرف بزنم؟..باشه میگم..لال نیستم میگم..همه رو برات میگم....تو هیچی از من و زندگی ِ مصیبت بار ِ من نمی دونی..اون موقع که هر روز با صدای خوش و پر از مهربونی مادرت از خواب بیدار می شدی من با کتک چشممو باز می کردم..اونم از دستای مادرم......

بغض داشت خفه م می کرد ولی ادامه دادم: یه بچه ی 7 ساله که پدرش فکر می کرد خوشحاله و مادرش از همه جهات بهش می رسه و با خیال راحت می رفت سرکار و به خیال اینکه من مشکلی ندارم، همین زنی که تا همین امروز فکر می کردم مادر ِ تنیمه فقط به خاطر اینکه دستای لرزون و نحیفم جون نداشتن یه سینی با 6 تا استکان چایی رو نگه دارن و همه رو، رو فرش دستباف جلوی دوستای مادرم می ریختم زمین و همونجا به خاطر نگاهه وحشتناکش که بعد از رفتن مهمونا قراره به بدترین شکل ممکن کارمو تلافی کنه به حد مرگ می ترسیدم و تشنج می کردم....تو می دونی این یعنی چی؟..می دونی این همه ترس به خاطر چیه؟..می دونی این همه سکوت از کجا شروع شده و تا کجاها ادامه پیدا کرده؟....از وقتی که 5 سالم بود و مادرم به خاطر اینکه لباسمو کثیف کرده بودم منو برد کنار گاز و با سیخ ِ داغ بازومو سوزوند..تنمو کبود می کرد فقط به خاطر اینکه دهنمو ببندم تا به بابا نگم دوستاشو میاورده خونه.........

رو زمین کنار دیوار زانو زدم..
آنیل مات و مبهوت منو نگاه می کرد..
اونم کنارم زانو زد..تکیه داد به دیوار کنار پنجره و سرشو تو دستاش گرفت..
میون هق هقم با صدای خفه ای گفتم: همون لباسی که تنم بودو پشتشو با همون سیخ سوزوند و شب که بابام اومد خونه گفت داشته واسه من که مریض بودم گوشت کباب می کرده ولی من سیخ داغو برداشتم و خودمو سوزوندم..بچه بودم و اونم کاراشو پای یه بچه ی 5 ساله می نوشت و پدرمو قانع می کرد....
تهدیدم کرد که اگه به بابام راستشو بگم دوباره کارشو تکرار می کنه..همیشه ورد زبونش این بود که از من متنفره ولی جلوی بابام هیچی بهم نمی گفت..قربون صدقه م نمی رفت ولی کاری هم بهم نداشت..آرزوم این بود که بابام هیچ وقت سرکار نره..تا اون خونه بود ترس منم کمتر می شد ولی همین که شب می خوابیدم کابوسم این می شد که فردا صبح بابا میره سرکار و ممکنه مامان باز تنمو بسوزونه....

به صورتم دست کشیدم و هق زدم و گفتم: با اینکه نسترن فقط 2 سال ازم بزرگتر بود ولی از همون بچگی هوامو داشت..واسه همین طرفداریاش بود که مامان اونو هم اذیت می کرد ولی نه مثل من..اونو نمی سوزوند..فقط نهایتش یه سیلی می زد..همون یه سیلی چون به خاطر من بود دل منو هم می سوزوند..اون که گریه می کرد تازه به جون من می افتاد..بابا هم که فکر می کرد مقصر ما بودیم جلوی ما چیزی بهش نمی گفت ولی یکی دوبار دیده بودم که وقتی تو اتاقشونن با هم دعوا می کنن..بابا می گفت حق کتک زدن بچه ها رو نداری و مامان مظلوم نمایی می کرد....چکار می تونست بکنه؟..مامانم راهه آروم کردنشو بلد بود واسه همین بابام به هیچ کدوم از خواسته هاش نه نمی گفت مگه اینکه توان ِ مالیشو نداشت..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

میدونی بهترین دوست کیه ؟!
اونی که اولین قطره اشکتو می بینه .
دومیشو پاک می کنه و سومی رو تبدیل به خنده می کنه !

رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5




خودمو کشیدم کنار دیوار و با فاصله ازش تکیه دادم..
صورتشو به طرفم برگردوند..
سنگینی نگاهش رو صورت پژمرده ی من بود و من نگاهش نمی کردم..

--سوگل..من............
مهلتش ندادم و گفتم: 15 سالم بود که به بابام گفت پسر همسایه چشمش منو گرفته و منم دارم بهش نخ میدم..می گفت گاهی به بهانه ی خرید واسه مدرسه میرم بیرون که اونو ببینم چند تا از همسایه هاهم دیدن و به مامانم گفتن....همه ی حرفاش دروغ بود..اون پسر یه رفیق باز ِ موادفروش بود که یکی دو بار با مادرش اومده بودن خواستگاری ولی حتی یه بارم جلوم سبز نشد..دلم از این می سوخت که مامان می گفت باهاش قرار میذارم..بابام اول حرفاشو باور نکرد ولی وقتی نگین با همون بچگیش تحت تاثیر تهدیدای مامان جلوی بابام گفت وقتی تو کوچه داشته بازی می کرده من و اون پسره رو دیده که داشتیم از سر کوچه با هم می اومدیم و حرف می زدیم بابام زد به سیم اخر...........

-- سوگل ازت خواهش می کنم...........
بی اعتنا به اون سنگینی ِ پر از التماس ادامه دادم: هنوزم مزه ی تلخ اون شلاقا رو از کمربند بابام به یاد دارم..صدای جیغای من و فریاد مامان که نمی دونم واقعی بود یا نه شاید جزوی از نقشه ی شومش به حساب می اومد ولی با اون همه کتکی که من به ناحق خوردم سنگم بود نرم می شد....
از همه یجا بدنم خون زده بود بیرون..چند جای بدنمو سگک کمربند بریده بود..پدرم خیلی تعصبی بود..یه غیرت جنون امیز..طبیعی نبود..وقتی به این حال می افتاد دیگه هیچی حالیش نبود..


دستمو روی گوشام گذاشتم و میون گریه نالیدم: هنوزم صدای فریادشو می شنوم..همون صداها..همون کلمات نفرت انگیز..داره تو گوشم زنگ می زنه..بهم گفت ه.ر.ز.ه..برای اولین بار از زبون پدرم این کلمه رو شنیدم..به من..به دخترش..به پاره ی تنش گفت هرجایی........

آرنجمو رو زانوهام که تو شکمم جمع کرده بودم گذاشتم و سرمو تو دست گرفتم..
- تا 6 ساعت خونین و مالین تو اتاق حبس بودم تا اینکه مامان راضیش کرد کلیدو بده..زخمامو نسترن ضدعفونی کرد و بست..من که بیهوش بودم ولی وقتی بیدار شدم اون بالا سرم بود..داشت گریه می کرد..
بابام تا 2 هفته نذاشت برم مدرسه..بعد از اونم باید با نسترن می رفتم و بر می گشتم..نسترن به من اعتماد داشت ولی اونم از غیرت ناجوانمردانه و جنون امیز پدرم می ترسید..مثل من..مثل نگین..ولی مامان رگ خواب بابا دستش بود و ترس از هیچی نداشت!..کی جرئت داشت بر علیه ش حرف بزنه؟..خلاف میل مامان چیزی می گفتم تلافیش یا سوزوندن یه تیکه از بدنم بود یا اینکه تو کمد دیواری تاریک حبسم می کرد و درو قفل می کرد..وقتی که بزرگتر شدم تنبیه هاشم فرق کرد....من به سکوت عادت کرده بودم..کم کم که بزرگتر شدم شاید از 17_18 سالگی بود که دیگه نسبت بهم بی تفاوت شد..بهونه شم ه.ر.ز.گ.ی من بود..بدنامم کرده بود پیش خونواده م..نگین احترام منی که ازش بزرگتر بودمو نداشت و هر چی می خواست بهم می گفت..بیرون همه بهم احترام میذاشتن و هیچ حرفی پشت سرم نمی زدن ولی تو خونه پیش خونواده م که بودم حتی نفس کشیدنم برام سخت می شد..

سکوت کردم..
چقدر یاداوری اون روزا برام سخت بود..همینا رو هم با هزار جون کندن تونستم بگم..

خودشو کشید طرفم و کنارم نشست..کاملا نزدیک به من..تازه اون موقع بود که سرمو چرخوندم و تو چشماش نگاه کردم..چشمای خیسش!..صورتی که غرق در اشک بود!..
خدای من اون داشت گریه می کرد!!..
به خاطر من؟!.......

دستمالی که تو دستش بود رو اورد سمت صورتم..ممانعت نکردم چون دیگه انرژیی واسه عقب کشیدن تو تنم نمونده بود..
داشت خیلی آروم با اینکه صورت خودشم خیس بود اشکای منو پاک می کرد..
خیره تو چشمام با لحن آروم و خاصی گفت: می خوام یه حقیقتی رو برات بگم..وقتی تو این حالت می بینمت درد می کشم..یه حسی بهم دست میده مثل حسادت..حتی به این دستمالم حسودی می کنم..که چطور می تونه جای دستای من باشه و بتونه بدون هیچ قید و بندی اشکاتو پاک کنه....ای کاش می تونستم بگم این چیزا واسه م مهم نیست..ای کاش خدا تو کتاب عدالتش، واسه دل ادمایی مثل من جای یه بند و تبصره خالی می ذاشت..........

دستی که دستمال توش بود رو عقب برد..
جادوی اون چشما تاثیر عجیبی داشت که منو مثل یه مجسمه صامت و بی حرکت درجا نگه می داشت....
قطره ای اشک از گوشه ی چشمم چکید..نمی تونستم بغضمو قورت بدم..این نم نم ِ بارون از چشمای غم زده ی من هم ناشی از سنگینی همون بغض ِ کهنه بود..

آنیل اون یکی دستشو اورد جلو..نزدیک به صورتم نگه داشت..اونم مثل من گریه می کرد ولی بی صدا و آروم....
مسیر اون قطره ی اشک رو دنبال کرد و با پشت دست به حالت نوازش با اینکه پوستمو لمس نمی کرد انگشتشو تکون داد..
قلبم بلند و پر تپش می کوبید..قفسه ی سینه م تحمل حجم سنگین این همه تپش ِ بی امان رو نداشت..
با پشت انگشتای دستش بدون اینکه گونه م رو لمس کنه نوازشش می کرد..
با فاصله دستشو که می لرزید حرکت می داد و با اینکه پوستم کوچکترین تماسی با دستای آنیل نداشت ولی اون حرارتو خیلی خوب حس می کردم!..برام عجیب بود که لمسش نمی کنم ولی می تونم حسش کنم!..

ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5

خب اینم از پست آخر امشب..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
شب که دیگه نه سحر شده..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5



دلم به بهانه ی ندیدنت گریست...
بگذار بگرید و بداند,
"هر چه خواست همیشه نیست"
(اینو که دیدم یاد آنیل افتادم..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5هی روزگار!..رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5)


رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
 
 
 
 
 
زمزمه ش رو شنیدم: این حسادت گناهکارم کرده..این حسی که قلبمو داره تیکه تکیه می کنه گناهه...........صداش ریز تر شده بود و فاصله ش باهام کمتر..انگار که تو حال خودش نبود..از زور شرم سرخ شده بودم و تنم داغ بود..داشت صورتشو می اورد جلو....خیره تو چشمام گرم و آروم ادامه داد: دارم عذاب می کشم سوگل..دارم عذاب می کشم....اینکه نتونی به خواسته ی قلبیت برسی در عین حال که واسه رسیدنش حاضری جون و عمرتو قربونیش کنی خیلی سخته ،خیلی....اینکه نمی تونم بهت دست بزنم ولی تک تک سلولای بدنم فریاد می کشن که می خوان این اشکا رو...........
دیگه داشت زیاده روی می کرد..
به سختی خودمو کنار کشیدم و زمزمه کردم: آنیل..خواهش می کنم.........
سرمو زیر انداختم..گر گرفته بودم..حالم یه جور خاصی بود که نمی تونستم وصفش کنم..حرفاش..نگاه هاش....
خدایا..چرا عکس العملم معکوس اون چیزی هست که باید باشه؟!..
حالمو نمی فهمم..خودمو..حسمو..
یا شایدم درکش کردم ولی قدرت باورشو ندارم..

صدای نفسای پی در پی و عمیقش رو شنیدم..عصبی بود..به دیوار تکیه داد و پنجه های مردونه ش رو با حرص لا به لای موهای خوش حالتش فرو برد..مرتب زیر لب تکرار می کرد: نباید اینطوری می شد..نباید........

یه دفعه سرشو بلند کرد و به منی که شاهد حرکات عصبیش بودم و خودمم حالم دست کمی از اون نداشت نگاه کرد و گفت: سوگل من..من....من منظور بدی نداشتم..می دونی من فقط..فقط می خواستم........
صورتشو با یه آه ِ عمیق پوشوند و زمزمه کرد:خدا لعنتم کنه.....خدا لعنتت کنه علیرضا..خدا لعنتت کنه.........

از این حرفش قلبم تیر کشید..
با اینکه صدام می لرزید ولی گفتم: اینطوری نگو خواهش می کنم.......
دستاشو مشت کرد و از روی صورتش برداشت..نگام نمی کرد..چشماشو بست و دستشو جلوی صورتش همونطور مشت شده نگه داشت..
-- دست خودم نبود..حرفام..کارام..صدام که کردی به خودم اومدم وگرنه.........
تو موهاش دست کشید و گفت: خدایا من داشتم چکار می کردم؟!..خدایا منو ببخش!....

با یه مکث کوتاه از جاش بلند شد..این پا و اون پا می کرد..دستپاچه بود..دستامو تو هم گره کرده بودم و به هم فشارشون می دادم..
صورت هردومون از اون شرمی که بینمون به وجود اومده بود سرخ شده بود..

-- مـ..من بهتره که برم....تو هم استراحت کن!....
راه افتاد سمت در..ولی دستش نرسیده به دستگیره مکث کرد و برگشت سمتم و گفت: سوگل.......

نگاهش کردم..لباش هر بار به بهونه ی جمله ای تکون می خورد ولی انگار واسه زدن حرفش تردید داشت و هر بار منصرف می شد....
--می خواستم بگم که....بگم که من..........

منتظر نگاهش کردم..توان زل زدن تو چشماشو نداشتم..
با یه نفس عمیق سرشو تکون داد و گفت: هیچی ولش کن..فقط اگه کارم داشتی من بیرونم.......
صداش پر از غم بود..نگاهش که جای خود داشت مخصوصا وقتی که برگشت و صدام زد......
با اینکه دستگیره تو دستش بود و لای درو هم باز کرده بود ولی واسه بیرون رفتن مردد بود..
بالاخره با یه حرکت درو کامل باز کرد و رفت بیرون و محکم دور پشت سرش بست..

دستمو روی قفسه ی سینه م گذاشتم..ضربان قلبمو بدون کوچکترین دقتی زیر پوست دستم حس می کردم..
به گونه م دست کشیدم..با اینکه حتی سر انگشتاشم به صورتم نخورد ولی وقتی دستشو تکون می داد گرماشو حس می کردم..پوستم انقدر سرد بود که بتونم اون حرارتو احساس کنم..این کاملا برام ملموس بود..

امشب با حرف زدن خاطراتمم دوباره برام زنده شدن..همیشه سعی کردم فراموش کنم ولی شدنی نبود..
اگه هر ادمی می تونست هر حادثه ی تلخی رو از تو دفتر زندگیش پاک می کرد ممکن بود بازم همون اشتباهی که اونو عامل بدبختیاش می دونه رو تکرار می کرد اونم بدون هیچ ترسی..
پس خوبه که بمونه..پاک نشه..در عوض بشه واسه ش یه تجربه..یه درس عبرت از هزاران پند ِ زندگی....
من دارم می جنگم..با مشکلاتم..با اون چیزایی که نحس بودن و سایه ی تاریکشون رو زندگیم افتاده بود..
آنیل درست میگه..من چرا باید سکوت کنم؟..اونم الان..آب که از سر گذشت چه یه وجب چه صد وجب..من که دیگه پلی پشت سرم نمونده تا بخوام برگردم پس تنها راهه چاره اینه که به آینده م امیدوار باشم..
آینده ای که چه خوب چه بد فقط خودم اونو رقم می زنم..دیگه غصه ی اینو نمی خورم که دیگران یه عمر واسه م تصمیم گرفتن و هر بلایی که خواستن سرم اوردن..
من که تا اینجای راهو رفتم پس بازم می تونم ادامه بدم..شاید میون ِ این همه سیاهی بتونم یه روزنه ی امید پیدا کنم....

خواستم از روی زمین بلند شم که نگام به جلوی پاهام افتاد..
دستمال آنیل بود!..
خم شدم و از رو زمین برش داشتم..یه دستمال سفید و ساده..
وقتی که داشت اشکامو پاک می کرد بوی خوبی می داد..
ناخودآگاه به دماغم نزدیکش کردم و عمیق بو کشیدم..چشمامو بستم و دومرتبه نفس عمیق کشیدم..
عطرش همون بو رو می داد..همون بوی آشنا..بویی که اون شب موقع نماز احساسش کردم..وقتی که آنیل سجاده شو واسه م اورد و کنارم گذاشت..

همون لحظه یه حس آرامشی بهم دست داد که دلم قنج رفت و ناخواسته لبخند زدم..
چشمامو باز کردم و به دستمال ِ توی دستم خیره شدم....
خدایا..
یعنی یه روزی می رسه که همه ی مشکلاتم تموم شده باشه و منم بتونم آرامشو تجربه کنم؟!..


ادامه دارد...رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، a1100 ، ♥h@di$♥ ، bela vampire ، maryamam ، ( DEYABLO ) ، پری استار ، sara mehrani ، Berserk ، آرشاااااااام ، atrina81 ، -Demoniac- ، alone girl_sama ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، عاطفه1985 ، puddin ، فاطمه 84
#49
Smileدوستای گلی که اسم واقعی آنیل و سوگل رو ازم پرسیده بودن، بالاخره اسم هاشون رو پیدا کردم:
اسم آنیل ارمیا قاسمی هستش و سوگل هم طوبا..
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، m love f ، atrina81 ، میر شهریار ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، ♡♡●•°Bahar°•●♡♡ ، puddin
#50
(21-11-2013، 11:42)s1368 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
Smileدوستای گلی که اسم واقعی آنیل و سوگل رو ازم پرسیده بودن، بالاخره اسم هاشون رو پیدا کردم:
اسم آنیل ارمیا قاسمی هستش و سوگل هم طوبا..
ممنون عزیزم.فقط ارمیا اسم دخترنیس؟؟؟؟
راستی سوگل ایرانیه؟؟؟؟اسمش طوبا چیه؟؟؟یعنی فامیلیش چیه؟؟؟
رمان بسیار زیبای ببار بارون (به قلم نویسنده رمان گناهکار:fereshteh27) 5
پاسخ
 سپاس شده توسط m love f ، s1368 ، {شیدا جون} ، mehraneh# ، puddin


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان