امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#24
اینم قسمت پانزدهم و آخریش خدا رو شکر تموم شد ولی لطفا رمان بعدیم که میزارمو بخونین آخه اونم خیلی قشنگه
________________________________________________________________________________​______________
محمد:ترانه!ترانه جان!پاشو خانومم!

به بدبختی چشامو باز کردم:سلام!

لبخند مهربونی زد:سلام عزیزم!پاشو دیرت میشه هاااااااا...

حالم خیلی بد بود!تازه خیلی هم خوابم میومد!

من:حالم خوب نیست!

محمد:میخوای امروز نری؟

خیلی خونسرد گفتم:اوهوم!

دماغمو کشید:امروزم پیچوندی هاااااا...

تیرداد اومد تو اتاقم:سلام!ترانه تو نمیخوای پاشی؟

محمد:تیرداد جان!حالش خوب نیست!به نظرم بهتره استراحت کنه!

تیرداد عصبی شد:یعنی چی محمد؟از درسا عقب میفته...

محمد:خودم باهاش کار میکنم!نگران نباش...

تیرداد اخماشو تو هم کشید:محمد به خدا اگه افت تحصیلی پیدا کنه...

محمد وسط حرفش پرید:باشه!هر چی شد پای من!

تیرداد از اتاق رفت بیرون و در محکم کوبید!

محمد سرشو به سمت من چرخوند:نگران نباش...

من:فکر کنم دیگه تیرداد منو دوس نداره!

اومد نزدیک تختم و پیشونیمو بوسید:این چه حرفیه؟نگران نباش!

دستشو گذاشت رو پیشونیم:خیلی داغی ترانه!تب داری!

بغض کردم:حالم خوب نیست...

خنده جذابی کرد:قربونت برم من!فعلا استراحت کن...

***

ترانه!ترانه جان پاشو گلم!

وااااااااااای چه قدر خوابم میاد!

چشامو باز کردم:سلام!

محمد:سلام به روی ماهت!بیا اینو بخور!

دستش یه کاسه سوپ بود!

من:کی اینو درست کرده؟

خندید:من!

من:وااااااااااااااا...مگه بلدی؟

محمد:بله!پس که چی؟

روی تختم نشستم!

محمد هم کنارم نشست!

دستمو دراز کردم تا کاسه رو ازش بگیرم اما دستمو پس زد:خودم میزارم دهنت!

من:واااااااا...لوس!

خندید یه قاشق گذاشت دهنم!

چه قدر داغ بود!

من:داغه!

خندید!قاشق بعدی رو فوت کرد بعد گذاشت دهنم!

من:خیلی لوسی محمد!خودم میخورم دیگه!

محمد:لازم نکرده!

یه قاشق دیگه گذاشت دهنم:عمویی بخوره!ببین چه قدر خوش مزس!

خندیدم:من عمو ندارم!

محمد:ای بی ادب!پس من اینجا به این به این بزرگی کیم؟

خندیدم:نامزد گرامیم!

قهقهه زد:عزیــــــــــزمی خانومم!

ابرو هامو تو هم کشیدم:اما ما که هنوز زن و شوهر نشدیم!

صورتشو نزدیک صورتم کرد:میخوای همین الان مال خودم بکنمت؟

کاسه رو از دستش کشیدم:لازم نکرده!بیجور!

قهقهه زد:بیجور؟خیلی باحالی ترانه!

ادامه داد:راستی!امشب بابا اینا میرسن!

جیغ کشیدم:چـــــــــــــــــــــــــــی؟

محمد:اااااااااااااااا...یواش تر گوشم کر شد!

من:یعنی چی آخه؟

محمد:یعنی چی نداره...ساعت 9 میرسن...

من:اما من آمادگی ندارم...

محمد:یعنی چی؟

من:یعنی این که رنگ و روم پریده!نمیتونم بیام جلوشون!

محمد:بیخود بیخود!همینجوریش هم خوشگلی!

خم شدم و کاسه رو گذاشتم زمین:خیلی بدی محمد!

دستشو دور کمرم حلقه کرد:قربونت بشم من...

***

اه!آخه چی بپوشم؟هیچی ندارم...آخه چرا؟چرا همین امروز که من بدبخت مریضم باید بیان!اه...

در کمدمو باز کردم!یه کم گشتم!

یه مانتو ساتن شیری به چشمم خورد!

شلوار جین مشکی با شال سفید هم از توی کمدم برداشتم!

خب!

نشستم جلوی آینه!

باید حسابی آرایش میکردم تا رنگ و روی پریدم نشون نده!

آرایش غلیظی کردم و لباسام رو پوشیدم!

درو باز کردم:محمد بیا!

اومد جلوی در:اوووووووووووووو...چه کردی دختر...

من:لباسم خوبه؟

خنده جذابی کرد:عالیه!

من:استرس دارم!

محمد:بیخود!

اومد جلو و بغلم کرد:نبینم نگران باشی هااااااا...

چه قدر تو بغلش آروم میشدم!

منو از خودش جدا کرد:بریم؟

لبخند زدم:بریم!

تیرداد و بابا پایین تو ماشین منتظرمون بودن!

سریع کیفمو برداشتم!

کفشامونو پوشیدیم!

بابا و تیرداد تو ماشین نشسته بودن!

سریع سوار شدیم!

با خانواده محمد تو رستوران قرار داشتیم!قرار بود امشب تاریخ عقد و عروسی رو مشخص کنیم...

خیلی استرس داشتم!

حدود یه ربع تو راه بودیم!

تیرداد جلوی یه رستوران شیک نگه داشت!

استرسم بیشتر شد!

از ماشین پیاده شدیم!

وارد رستوران شدیم!واقعا رستوارن محشری بود!

محمد دست تکون داد و ما رو راهنمایی کرد!

بعد از سلام و احوالپرسی مامان محمد انقدر بغلم کرد که نفسم درنمیومد!

قیافه محمد به مامانش رفته بود!اما هیکلش به باباش!

خیلی شبیه داداشش محمد رضا بود!

محمد رضا مجرد بود و توی پاریس گیتاریست بود!

بعد از اینکه غذاهارو سفارش دادیم!مامان محمد گفت:ترانه جان!منو صدا کن عالیه جون!محمد بهم گفت که دلت میخواد عروسی بعد از کنکور باشه!

لبخندی زدم!

ادامه داد:به نظر ما موردی نداره!یه هفته بعد از کنکور چه طوره؟

بعد از مکث کوتاهی گفتم:خوبه!

خیلی خانواده خوبی بودن!

از رفتار های عالیه جون هم متوجه شدم اهل مادر شوهر بازی نیست!

اتفاقا خیلی منو یاد مامانم مینداخت!انقدر که چند باز وسط غذا بغض کردم...

عالیه جون رو به بابا گفت:نظرتون درمورد اینکه تو عید عقد کنن چیه؟

بابا:موردی نداره خانوم صادقی!بالاخره بهتره چند ماه قبلش عقد کنن!

غذامون رو خوردیم و باهاشون خداحافظی کردیم!

محمد اومد پیشم:ترانه منم با مامان اینا میرم!

ترانه:کاش امشب هم میومدی...

لبخندی زد:ولی امشب باید برم...آخه میان خونه من!

من:اشکال نداره!برو عزیزم!

خیلی طبیعی لپمو بوس کرد:دوست دارم!

نگاهم به مامانش افتاد که داشت با لبخند نگاهمون میکرد...

خجالت کشیدم و سریع از محمد خداحافظی کردم!

***



(یک سال و نیم بعد)

واااااااااااای خدای من!چه قدر اختلاف قدمون تو چشم میزنه!

با کفش 10 سانتی تازه رسیدم به سینش!

ماشالله چه قدی داره...

محمد آهنگ رو زمزمه میکرد!

محمد:فکر میکنم دارم خواب میبینم!

با لبخند گفتم:چرا؟

چشماشو خمار کرد:چون تو واقعا زیبایی!

2 تا دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو بوسید!حدود 2-3 دقیقه همینجوری موندیم!

مهمونا به شدت دست میزدن و صداشون داشت گوشمو کر میکرد...

اما من احساس میکردم دارم رو ابرا راه میرم!

امشب شب عروسی منه!من هم دارم بهترین حس دنیا رو تجربه میکنم!

من عاشق محمدم...

آروم از همدیگه جدا شدیم و به رقصمون ادامه دادیم!

واقعا مثل رویا بود...

محمد:دوست دارم ترانه!

***

داریم میریم خونه خودمون!

چه قدر خوابم میاد...

خمیازه کشیدم!

محمد قهقهه زد:چه قدر خوابت میادااااااااااا...

خندیدم:آره!خیلی...

محمد:میخوای بخوابی؟

من:تو ناراحت نمیشی؟

محمد:نه بخواب!نیم ساعت تو راهیم تا برسیم خونه...بخواب...

دست گلمو گذاشتم رو پای محمد و چشامو بستم...

اما خوابم نمیبرد...

زمزمه کردم:عروس شدم...

خندید:خب؟

من:باورم نمیشه...آخه من هنوز خیلی بچم....

محمد:مهم اینه که تو برای من کامل ترین زن دنیایی...

من:محمد!

محمد:بله؟

من:قول میدی همیشه باهام بمونی؟

محمد:قول قول!

بغض کردم:قول بده مثل مامانم منو ترک نکنی...

با تبسم گفت:من عاشقتم ترانه...تا ته دنیا باهات میمونم!مگر اینکه...

من:چی؟

محمد:فقط مرگ میتونه ما رو از هم جدا کنه...

***

چه دریای زیباییه!

خیلی آرومه!

ساحل هم خیلی خلوته!

محمد هم داره با پنداربازی میکنه...

8 سال از از ازدواجمون گذشته!

تقریبا 2 سال بعد از عروسیمون پندار به دنیا اومد...

زندگی خوبی دارم!از همه چی راضیم!

اما هنوزم که هنوزه جای خالی مادرم توی زندگیم خیلی پررنگه و خودنمایی میکنه...

هنوز هم به خاطر نبود مادرم شب ها اشک میریزم اما آغوشی دارم که با تمام دنیا عوضش نمیکنم!آغوشی که وقتی بغلم میکنه تمام غم های دنیا فراموشم میشه...بازوهایی که وقتی دور کمرم حلقه میشن احساس میکنم یه دنیا داره ازم محافظت میکنه...

کسی رو دارم که شبا تا گریم بند نیاد خوابش نمیبره!

من محمد رو دارم و بودنش رو به تمام دنیا هم نمیدم...

***

چه عجب بالاخره از بازی خسته شدن!

پندار رفت تاب بازی کنه!

محمد هم نفس نفس زنان اومد کنارم نشست:حال عشقم چه طوره؟

نفس عمیقی کشیدم:خوبم!

محمد:میگم پندار انرژیش خیلی زیاده هااااااا ماشالله...

خندیدم:به مامانش رفته!

محمد:قربون مامانشم میرم من...

بهش خیره شدم:محمد!

محمد:جان دلم؟

من:هنوزم منو مثل روزای اول دوست داری؟

دستشو دور کمرم حلقه کرد!سرمو گذاشتم روی شونش!

محمد:تو هنوزم همون معشوقه 16 ساله ی منی...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، madis ، neda13 ، ✘Miss maryam✘ ، "SoLmAz RaD" ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، s1368 ، RєƖαx gнσѕт ، LOVE8 ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سارینا جون ، سایه2 ، šhεïdα ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: معشوقه 16 ساله - zahra160 - 18-08-2013، 20:36
RE: معشوقه 16 ساله - نایریکا-13 - 18-08-2013، 21:26
RE: معشوقه 16 ساله - neda13 - 19-08-2013، 10:11
RE: معشوقه 16 ساله - ~ERFAN~ - 23-08-2013، 22:30
RE: معشوقه 16 ساله - nasrin37 - 24-06-2016، 10:22
RE: معشوقه 16 ساله - ωøŁƒ - 24-06-2016، 16:51

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان