امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 3.9
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

معشوقه 16 ساله

#11
دستت درد نکنه منتظر اِدامش هستیم
راستی چند فصله؟
پاسخ
آگهی
#12
15 فصله
-----------------
قسمت هشتم
صبح با صدای دیبا از خواب پا شدم!

در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:سپیده کجاست? دیشب رفت خونه?

دیبا جلوی میز اینم نشسته بود و و موهاش شونه میکرد: نه بابا! دیشب اونم اینجا موند! الان دستشوییه! خوب خوابیدی?

من: خیلی خسته بودم! اصلا ساعت چند خوابم برد?

دیبا: 6 بعد از ظهر!

دیبا یه نگاه به ساعت کرد: ترانه تو خجالت نمیکشی? 16 ساعت خوابیدی!

من: به خدا خیلی خسته بودم!

دیبا با کلیپس موهاشو جمع کرد: میدونم عزیزم! دارم شوخی میکنم...

دوباره یاد مادرم افتادم! یادم افتاد امروز تشییع جنازس!

من: دیبا کمکم میکنی بلند شم!

دیبا اومد سمتم و کمکم کرد از روی تخت پا شم!

من: ایییییییییی وای دیبا!

دیبا: خاک برسرم چی شد? کمرت درد گرفت?

من: نه بابا! مانتوی من چی شد پس? مگه الان نمیخوایم بریم? شما ها که نرفتین بخرین که...

دیبا: صبح به خیر! دیروز که شما خوابیدی منو سپیده رفتیم پاساژ و برات مانتو خریدیم! حالا تو بیا برو یه ابی به دست و صورتت بزن بعد نشونت میدم!

من: وااااااااایی مرسی دیبا جونم!

همین موقع سپیده اومد تو اتاق! سپیده داشت با دستمال صورتش رو خشک میکرد: سلام!

من: سلام! سپیده واقعا مرسسسسسسی! دستتون درد نکنه!

سپیده: چرا?

من: بابت مانتو دیگه....

سپیده: آها! قابل آبجی گلمو نداره!

دیدم دیبا داره بدون روسری منو میبره سمت دستشویی!

من: دیبا حواست کجاست! روسری سرت نیست!

دیبا: هیشکی خونه نیست! قرار شده اونا زودتر برن تا کارا رو انجام بدن بعدشم میان دنبال ما!

رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم! امروز من باید خودمو کنترل میکردم! باید خونسردی مو حفظ میکردم! داشت بغضم میگرفت که سریع دوباره آب زدم به صورتم و نزاشتم اشکام سرازیر بشن... دوباره برگشتیم به سمت اتاقم! دیبا کمکم کرد بشینم رو تخت!

من: خب میشه مانتو رو ببینم?

سپیده یه کیسه قرمز که گوشه اتاقم بود رو اورد!

مانتو رو از توش درآورد: ببین خوشت میاد?

مانتو ساده اما در عین حال شیکی بود!کمر داشت و پایینش حالت دامن بود! هم از پشت و هم از جلو ساسون داشت! واقعا شیک بود!

من: وااااااااایی چه قدر قشنگه! واقعا عالیه! به خدا یه روزی جبران میکنم! من اگه شما ها رو نداشتم چی کار میکردم?

خلاصه بعد از تشکر مفصلی که ازشون کردم دیبا گفت: بهتره آماده شیم ترانه! کمکم کردن تا مانتو رو بپوشم! شلوار جین لوله تفنگی مشکیم رو هم پوشیدم! سپیده رفت در کمدمو باز کرد و یه شال مشکی از توش درآورد! چشمم که به کمد افتاد بغضم گرفت! چه قدر مرتب بود! مامان مرتبش کرده بود...بازم مقاومت کردم و سعی کردم نزارم اشکام بیان! دیبا کیف لوازم ارایشم رو برداشت و میخواست یه دستی به سر و روم بکشه که نزاشتم!

من: دیبا چی کار داری میکنی? خوبیت نداره همچین روزی آرایش کنم!

دیبا: خب فقط رز رژ لب میزنم برات!

بازم نزاشتم!

دیگه دیبا عصبانی شد و دیگه ایندفعه به زور لابلو رو روی لبام کشید!

دیبا: این یکی دیگه واقعا لازمه! همه ی لبت پوست پوست شده!

دیگه چیزی نگفتم! شالم رو روی سرم مرتب کردم! سپیده و دیبا سریع حاظر شدن! کمکم کردن کفشامو بپوشم! دکمه آسانسور رو زدیم! وقتی رسیدیم پایین تیرداد منتظرمون بود!

موهای تیرداد به هم ریخته بود! چهرش هم کلافه و خسته بود!

کمکم کرد تا تو ماشین بشینم! تیرداد هم نشست و راه افتاد!

من: از فامیل ها کیا میان?

تیرداد زمزمه کرد: همه!

وااااااااااااای نه! اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم! میخواستم با مامان تنها باشم اما نمیشد! وقتی رسیدیم تیرداد گفت: همین جا منتظر باش!

من و بچه ها تو ماشین موندیم تا تیرداد برگرده! تیرداد با یه ویلچر برگشت!

تیرداد: دستتو بده به من!

من: چرا?

تیرداد: چون میخوام کمکت کنم رو ویلچر بشینی!

من: اصلا!

تیرداد: چراااااااا?

من: نمیخوام جلوی بقیه با ویلچر برم این ور و اون ور!

تیرداد عصبی شد: ترانه لج نکن اصلا حوصله ندارم هاااااااا...

منم داد کشیدم: فکر کردی من دارم? تیرداد من روی ویلچر ن م ی ش ی ن م!!! تیرداد: یعنی ترانه یه دختر لوس و ننری شدی که هیچکس نمیتونه تحملت کنه!

از حرفش جا خودردم! سپیده اومد پیشم!

سپیده: آقا تیرداد چرا اینجوری برخورد میکنید? هممون هم میدونیم وضعیت روحی ترانه اصلا خوب نیست!

سپیده رو به من کرد: ترانه جان! قربونت برم من! اشکالی نداره که! تو رو خدا لج نکن! اینطوری که کمرت تا 1 سال هم خوب نمیشه!

با حرفش نرم شدم و روی ویلچر نشستم! تیرداد هم منو برد به سمتی که کل خاندان حمیدی و علوی( فامیلی مادرم) بودن!

همه ی عمو هام و عمه هام! خاله ها و دایی هام و بچه هاشون داشتن گریه میکردن!

خالم با دیدن من روی ویلچر تعجب کرد و دویید سمتم: ترانه جان! خاله! تو چرا رو این نشستی?

بی توجه به حرفش زل زدم به کپه ی خاکی که روش گل گذاشته بودن!

خالم هنوز داشت حرف میزد. و من یک کلمه از حرفش رو هم نمیفهمیدم!

زمزمه کردم: تیرداد منو ببر اونجا!

تیرداد منو برد سمت قبر مادرم! دهنم خشک شد! به اطراف نگاه کردم! همه داشتن گریه میکردن!

بین جمعیت محمد و دیدم که اونم خیلی داغون بود! اصلا محمد اینجا چی کار داشت؟

دهنم واقعا خشک شده بود!به مدت چند لحظه دهنم کف کرد! دیگه هیچی نمیشنیدم! حتی صدای روضه خون رو!

احساس خفگی کردم! فکر کردم دارم خفه میشم اما یه دفعه گریم گرفت! فهمیدم احساس خفگی به خاطر بغض بوده! از خود بی خود شدم! آره! این مامان من بود که زیر خروارها خاک خوابیده بود! این مامان من بود! با کمک دستام از روی ویلچر بلند شدم و خودمو پرت کردم روی قبر! وقتی با زمین برخورد کردم کمرم تیر کشید! انقدر دردش وحشتناک بود که فقط دهنمو باز کردم!

اما هیج صدایی از دهنم در نیومد!

***



دگه کم کم دارم باور میکنم که مامانم رفته!دیگه نیست!نیست!

40 روز از مرگ مادرم گذشته!

باید باور کنم!این یه حقیقته!باید باهاش کنار بیام!2 ساعته که مراسم تموم شده!از شدت گریه مژه هام به هم چسبیدن!چشام میسوزه!شدن کاسه خون!اما...بی خیالش...

کمرم بهتره!خودم دیگه میتونم تنهایی راه برم!دیگه به کمک احتیاجی ندارم!تو این 40 روز یا سپیده یا دیبا شبا پیشم خوابیدن!حتما باید یه روزی جبران کنم!

خستم!خیلی!چند روزه محمد رو ندیدم!نمیدونم کجاس!بی خیالش...

چراغ رو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم!سپیده و دیبا 1 ساعت پیش رفتن خونشون!من تنهام!تیرداد و بابا هنوز بیرونن!خوبه!خونه ساکته...

5 روز دیگه پرواز داریم!فردا باید زود پاشم و وسایلم رو جمع کنم!بعد از اون روز که غش کردم و کمرم ضربه خورد دیگه شاگردام رو ندیدم!دلم براشون تنگ شده!از اون روز سبزواری و احمدی و صالحی با بچه ها کار میکنن!امروز این 3 تا هم بودن!خدا خیرشون بده!چه قدر کمک کردن!

***

من:مامان!

مامان:ترانه جان!خوب به حرفام گوش کن دخترم!وقت زیادی ندارم!فقط اینکه آینده هرچی رو برات رقم زد اعتراض نکن!میتونی به آدم هایی که اطرافت هست اعتماد کنی!اعتماد کن!اون به یقین دوست داره!

من:کی؟مامان نرو!کی؟کی؟کی دوسم داره؟مامان تو رو خدا تنهام نزار!منو با خودت ببر!من این زندگی رو نمیخوام!بدون تو نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!

مامان!مامان!منو با خودت ببر!

***

تیرداد:ترانه!ترانه!

از خواب پریدم!گونه هام خیس بود!

تیرداد:خواب بد میدیدی؟چرا تو خواب گریه میکردی؟

گریم گرفت!پریدم بغلش!

بین گریم گفتم:خواب مامانو دیدم!تیرداد!من میخوام برم پیش مامان!من این زندگی رو نمیخوام!

تیرداد:ترانه ناراحت نباش!غصه نخور!همه چی درست میشه!به نبود مامان عادت میکنیم!

صدای تیرداد لرزید:غصه نخور ترانه!ما هنوز هم یه خانواده ایم!

گریم شدیدتر شد:یه خانواده 3 نفره!بدون مامان!

تیرداد موهام رو بوس کرد:مطمئنم همه چی درست میشه...

منو از خودش جدا کرد:حالا پاشو یه آبی به صورتت بزن و وسایلت رو جمع کن!من دارم میرم شرکت!

اصلا حوصله نداشتم!اما مجبور بودم!تیرداد دستمو گرفت و از روی تخت پا شدم!

اما بقیه راه رو خودم تنها رفتم!

تو آینه دستشویی به خودم خیره شدم!رنگم پریده بود!چهرم خیلی خسته بود!چشمام خمار بودن...

از دستشویی اومدم بیرون و دستم رو خشک کردم!تیرداد رفته بود!

هوفی کشیدم و رفتم سمت کمدم!6 تا مانتو برداشتم!آبی،زمردی،لیمویی،مشکی،قهوه ای،بادمجونی!برای هر کدوم شال مناسبشون رو از تو کشو برداشتم!

شلوار هم 3 تا جین برداشتم!آبی و سفید و مشکی!

هرچی باشه 2 هفته مکزیک بودیم دیگه!باید لباس به اندازه کافی میبردم!درسته که مادرم مرده بود و من باید تیره میپوشیدم!اما جز مانتو قهوه ای و مشکیم دیگه نداشتم!مجبور بودم رنگ های شاد بردارم!

لوازم آرایش، عطر و ... رو هم برداشتم!

خب دیگه همه چی آماده بود!فقط میموند چمدون که بالای کمد تیرداد بود!اشکال نداره!میزارم شب که خودش اومد بهش بگم واسم بیاره!

خب حالا چی کار کنم؟با اینکه میل نداشتم ولی رفتم یه نیمرو واسه خودم درست کردم!

بعد از اینکه خوردم رفتم دوباره روی تختم دراز کشیدم!حوصلم بدجوری سر رفته بود!

نمیدونم چرا ولی بازم خوابم میومد!چشام رو بستم و خیلی زود خوابم برد!

مامان:ترانه جان!چند روزه دیگه یه اتفاق میوفته برات!اعتماد کن بهش!خودت بعدا همه چی رو میفهمی!فقط اعتماد کن!اعتماد!

من:به کی؟به چی؟اینا مهم نیست مامان!من فقط تو رو میخوام!من به تو اعتماد میکنم!منو با خودت ببر!قسمت میدم!منو...

مامان:ترانه جان!خودت میگی به من اعتماد میکنی!پس به حرفم گوش بده!اعتماد کن!مطمئنم برات اتفاقی نمیوفته!

من:به کی اعتماد کنم؟

***

تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

ترانه!

سپیده بود!یه کشیده محکم زد تو صورتم!

من:چته روانــــــــــــــــی؟چرا اینجوری میکنید!تو رو خدا میزاشتی ببینم به کی باید اعتماد کنم!چرا ولم نمیکنید!

سپیده:یعنی چی؟کل خونه رو با صدای گریت گذاشتی رو سرت!هر چی هم صدات زدم بیدار نشدی!مجبور بودم!

دستمو گذاشتم رو پیشونیم!مثل همیشه داغ بود!نفس عمیقی کشیدم!

من:تو چه جوری اومدی تو؟

سپیده:زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی!زنگ زدم به آقا تیرداد گفت احتمالا خوابی به خاطر همین رفتم شرکت و کلید خونه رو از آقا تیرداد گرفتم که نکنه بیدار شی!چه خوش موقع رسیدم!حالا تعریف کن ببینم!چه خوابی میدیدی؟

من:مامانمو!

چهرشو تو هم کشید:خب؟

من:هیچی!به خدا کلافه شدم!2 باره که دارم خواب مامانو میبینم و هر دفعه هم میگه باید بهش اعتماد کنی!

سپیده:به کی؟

من:د اگه میدونستم به کی که سرت داد نمیکشیدم چرا بیدارم کردی که!تا ازش پرسیدم توئه روانی بیدارم کردی!

سپیده:ببخش تو رو خدا ترانه!مجبور شدم!

من:خیله خب حالا!میگم من به کی باید اعتماد کنم؟

سپیده:به من!

من:گمشو بابا!من به تو و دیبا که اعتماد دارم!مامان داشت درمورد کسی صحبت میکرد که من بهش اعتماد ندارم!

سپیده مانتوشو درآورد و یه تاپ از تو کمدم برداشت و پوشید!

رو که نیست!سنگه پا قزوینه!واللا!

من:با توئم!

سپیده:خب دارم فکر میکنم!

روی صندلی نشست:شاید محمد!

چرا به فکر خودم نرسید!یعنی مامان از من میخواد به محمد اعتماد کنم؟

من:آخه اعتماد کنم که چی بشه؟

سپیده:چه میدونم!خب شاید مامانت یه چیزی میدونه و تو نمیدونی!

من:اگه خوابم شکمی بود بود؟

سپیده:بعید میدونم ترانه!به نظرم اگه یه شرایطی پیش اومد تو دو دلی گیر کردی که به محمد اعتماد کنی یا نه،بهش اعتماد کن!

من:نمیدونم به خدا!خیلی کلافم!راستی چرا دیبا نیومد؟

سپیده:میاد!نیم ساعت دیگه میرسه!

من:2 هفته دارم میرم مکزیک دلت واسم تنگ نمیشه؟

سپیده اومد کنار تختم نشست و لپمو کشید:چرا خانومی!

من:میخوای تو هم بیای؟

سپیده:نه بابا کجا بیام؟اصلا حوصله ندارم!حالا میری برمیگردی دیگه!

من:اگه دیگه برنگشتم؟

سپیده:بر نگشتی دیگه!کاریش نمیشه کرد!میرم با یه ترانه دیگه دوست میشم!

از بازوش چنان نیشگونی گرفتم که یه جیغ ارغوانی مایل به بنفش کشید!!!

خدایا همه چی رو به خودت میسپارم!

***

ساعت 4 پروازه!

نشستم جلوی آینه و یه کم به خودم رسیدم!

یه مانتو کمردار صورتی با شلوار جین سفید تنگ و شال سفید پوشیدم!

همه ی لباسام هم دیشب تو چمدون چیده بودم!دیگه همه چی آماده بود!

تیرداد:حاظری؟

درحالی که کیفم رو روی دوشم مینداختم گفتم:آره!

سر راه تیرداد دنبال محمد هم رفت!

تیرداد جلوی یه آپارتمان ساده ترمز کرد!حدود 5 دقیقه معطل شدیم ولی بعدش محمد با تیپ دخترکشی از آپارتمان اومد بیرون!

موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود!ابروهاش کمونی تر از همیشه به نظر میرسید!قیافش جذاب بود!هم خشن و هم دوست داشتنی!پیراهن مردونه ی سورمه ای با شلوار جین مشکی پوشیده بود!آستین هاش هم تا ساعد زده بود بالا!یه کفش ورزشی لژ دار هم پوشیده بود!دیگه واقعا مثل نردبون شده بود!

سوار ماشین شد و سلام گرمی با تیرداد کرد!منم زیر لب بهش سلام کردم!

حدود 45 دقیقه تو راه بودیم!ساعت 3و نیم بود که رسیدیم فرودگاه!صبح قبل از اینکه بابا بره سرکار ازش خداحافظی کرده بودم!

وقتی رسیدیم فرودگاه احمدی،صالحی و سبزواری با کل دانش آموزای شرکت اونجا بودن!شاگردام با دیدن من چنان پریدن بغلم که کمرم درد گرفت!بعد از این که باهاشون احوال پرسی کردم نگاهم به محمد افتاد که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و داشت منو نگاه میکرد!

گر گرفتم!سرمو انداختم پایین و سعی کردم خودمو با بچه ها سرگرم کنم!

تا اینکه شماره پرواز ما رو اعلام کردن!

سوار هواپیما شدیم و روی صندلی هامون نشستیم!

محمد پشت من نشست و بغلم هم یه خانوم غریبه نشست!

مهماندار هواپیما یه سری چرت و پرت گفت و بعدش هم خلبان بیشترچرت و پرت گفت و خلاصه راه افتادیم!

نمیدونم چه قدر تو راه بودیم ولی میدونستم خیلی راهه!از اینجا تا قاره ی آمریکا!هووووف!

سرم رو چرخوندم تا ببینم تیرداد و بچه ها کجا نشستن!تیرداد اون عقبای هواپیما کنار دوستاش نشسته بود!شاگردام هم پیش همدیگه نشسته بودن و میخندیدن!نگاهی گذرا به محمد انداختم که دیدم داره با بغل دستیش میخنده!بغلش یه پسره نشسته بود که فهمیدم هم تیمی هستن!آخه اون پسره رو قبلا تو شرکت دیده بودم!

احساس کردم خوابم میاد!راه هم زیاد بود!به خاطر همین تصمیم گرفتم بخوابم!

***

مامان:ترانه جان!دخترم!قول بده مواظب خودت باشی!چیزی که بهت گفتم یادت نره بهش اعتماد کن!

جیغ کشیدم:تو رو خدا مامان منو با خودت ببر!منو تنها نزار!به کی قسمت بدم منم با خودت ببری؟

مامان:دخترم!دست من نیست!سعی کن با نبود من کنار بیای!تو هنوز جونی و هنوز خیلی از سرنوشتت باقی مونده!چیزی که گفتم رو یادت نره!مواظب خودت باش دخترم!خدا رو فراموش نکن!اون همیشه مواظبته!اتفاقی که برات...

***

خانوم حمیدی!خانوم حمیدی!

با ترس از خواب پریدم!دیدم محمد به سمت جلو خم شده و نگرانه!دستمو کشیدم به گونه هام!وااااااااااای نه!گونه هام خیس بود!دوباره تو خواب گریه کرده بودم!

محمد:تو خواب داشتین گریه میکردین!

سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم هر چند دلم میخواست از وسط نصفش کنم!اون دفعه که سپیده نزاشت این دفعه هم محمد!

دستموگذاشم رو پیشونیم!عرق کرده بودم!حسابی از دست محمد عصبانی شده بودم!اما سعی کردم خودمو کنترل کنم!به خوابی که دیدم فکر کردم!گیرم منظور مامان از اون کسی که باید بهش اعتماد کنم محمد بوده ولی خب دیگه چرا انقدر مامان اصرار داشت که مواظب خودم باشم؟جمله ی مامان نصفه موند!میخواست یه چیزی بهم بگه!اه!

دوباره سعی کردم بخوابم!دوباره خیلی زود خوابم برد!

تازه داشت پلکام گرم میشد که صدای هیاهو مردم رو شنیدم!چشام رو به بدبختی باز کردم!دیدم مهماندار خیلی هول شده!مهماندار داشت حرف میزد اما حرفش نصفه موند!

بعد از صدای جیغ مردم دیگه هیچی نفهمیدم!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط Mason ، madis ، Ƒαкє ѕмιƖє ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، NASIM.BH ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، Shervin_ST ، سایه2 ، šhεïdα ، z.l♥ve ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
#13
15 فصل؟==|
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ
#14
قسمت نهم
آخ!چه قدر بدنم درد میکنه!چه قدر پلکام سنگینه!

به زور پلکام رو باز کردم!اولین چیزی که دیدم آسمون بالای سرم بود که نشون میداد صبحه!

ترسیدم!من کجام؟

گردنم رو چرخوندم!

جــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟

محمد کنارم خوابیده بود!اصلا اینجا کجاس؟تیرداد کو؟اصلا چه اتفاقی افتاده؟

خواستم بلند شم اما کمرم در حد مرگ تیر کشید که احساس کردم بند بند وجودم پاره پاره شد!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

از شدت درد!گریم گرفت!خدایا اینجا کجاس؟

محمد با صدای من یه کم تکون خورد!درحالی که داشتم از شدت گریه و درد هق هق میکردم منتظر شدم تا محمد بلند شه!

خیلی طول کشید!اما بالاخره محمد هم با سختی پلکاش رو باز کرد!صدای گریمو شنید!ترسید!اومد پاشه که یه دفعه نعره زد!صداش انقدر بلند بود که گریم درجا خشک شد!

فکر کنم دردش گرفت!

محمد سورفه کرد!بعدش بلافاصله گفت:خانوم حمیدی!شما حالتون خوبه؟اینجا کجاس؟

صدام گرفته و بود از شدت درد میلرزید:نمیدونم!

بغضم گرفت:درد دارم!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

محمد از رو زمین پاشد و اومد بالای سرم:کجاتون درد میکنه؟

بغضم شکست و بلند گریه کردم:همه جام!کمرم داره از وسط نصف میشه!من میترسم!اینجا کجاس؟

محمد به دستش چپش نگاه کرد و یه کم تکونش داد!اومد دوباره نعره بزنه اما جلوی خودشو گرفت و به یه آخ آروم بسنده کرد!ولی چهرش بدجوری تو هم رفت!فهمیدم دست چپش آسیب دیده!اصلا ما کجاییم؟چشامو بستم و سعی کردم فکر کنم!

هواپیما!مهماندار!جیغ مردم!

من:ما سقوط کردیم؟

محمد:فکر کنم!

باید سعی میکردم بلند شم!تا اومدم پا شم دوباره کمرم تیر کشید!واقعا درد کمر درد طاقت فرساییه!

محمد:خانوم حمیدی!تو رو خدا یه لحظه دراز بکشید تا ببینم اینجا کجاس!براتون خوب نیست خودتون پاشید!

دوباره بغض کردم!آخه خدایا این چه دردیه؟تازه کمرم داشت خوب میشد!خدایا آخه چرااااااااااااااااااااا؟

محمد سرش رو چرخوند و یه گشتی به اطراف زد: الان صبحه!ولی نمیدونم اینجا کجاس!طبیعتا هواپیما سقوط کرده!ولی اثری از بقیه سرنشین ها نیست!

سرش رو چرخوند سمت من:میترسید؟

چشام رو بستم و سعی کردم خونسرد باشم!یاد خوابم افتادم!مامان چی گفت؟سعی کردم به یاد بیارم!

آره گفت اتفاقی برات میوفته ولی تو باید بهش اعتماد کنی!یعنی من نباید از این که با محمد تنهام بترسم؟خب وقتی مامان گفت نترسم پس نمیترسم!هرچند که هنوز تو دلم از ترس آشوبی پربا بود!

جواب محمد رو دادم:نمیدونم!

محمد نگاهی به دستش کرد:گمونم دست چپم در رفته!

من:حالا میخواین چی کار کنین؟

محمد:جا میندازمش!

من:چـــــــــــــــــــی؟خودتون تنهایی؟مگه بلدین؟

محمد:آره بلدم!اما قبلش باید شما از روی زمین بتونید پاشید!چون من به کمک شما هم احتیاج دارم!

چشام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون:شما بلدین؟از کجا؟

محمد زهر خندی زد:دوره دیدم!اما الان فعلا شما مهم ترید!

ترسیدم!یعنی میخواد چی کار کنه!هی داره بلدم بلدم میکنه نکنه بزنه ناقصم کنه؟

محمد سریع اومد سمتم!ترسیدم!

محمد:نترسید!

با دست راستش سرم رو از روی زمین بلند کرد!

محمد:دردتون گرفت؟

من:نه!

دستش رو برد سمت کمرم!گر گرفتم!اما تا اومد کمرم رو از زمین جدا کنه:

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

محمد:باشه!باشه!

دو زانو نشست بالای سرم!احساس کردم عضلات دستش رو منقبض کرد و دوباره برد سمت کمرم!

محمد:عضله کمرتون رو شل کنید!

صدام از شدت درد میلرزید:درد دارم!

محمد:میدونم!من کمکتون میکنم!فقط به شرط این که به حرفم گوش کنید و بهم اعتماد کنید!

حرف های مامانو تو ذهنم مرور کردم!سعی کردم مقابل دردم مقاوم باشم و همونطور که مامان سفارش کرده بود به محمد اعتماد کنم!

محمد:منقبض که نکردید؟

بازم صدام میلرزید:نه!

دستش رو به سمت بالا فشار داد تا کمرم رو بلند کنه!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

از شدت درد نفسم درنمیومد!دوباره گریم گرفت!

محمد سریع اومد جلو منو خوابوند روی پاش!جوری که کمرم روی رونش و سرم روی سینش قرار گرفت!

خدایا!این چه وضعشه آخه؟داشتم از خجالت میمردم!گر گرفته بودم!تمام بدنم داغ کرده بود!

محمد نفس عمیقی کشید:همین کار رو ادامه میدم!فقط تو رو خدا دردشو تحمل کنید!

ترسیدم:کدوم کارو؟

قهقهه زد:منظورم اینه که دوباره باید کمرتون رو هل بدم به سمت بالا تا بتونید بلند شید!

زمزمه کردم:باش...

دوباره با دستش کمرمو از روی رونش به سمت بالا هل داد!داشتم فکرمیکردم که چه قدر دستاش قدرت داره!یه دستی داشت کمرمو هل میداد!

خواستم دوباره فریاد بکشم اما سعی کردم به جای فریاد گریه کنم!بی صدا فقط اشک میریختم تا محمد کارشو بکنه!محمد فهمید!

محمد:تو رو خدا تحمل کنید!

بازم به اشک ریختنم ادامه دادم!تااین که محمد با دستش کمرمو گرفت و من تونستم کامل بشینم!

محمد:کمرتون رو به هیچ وجه خم نکنید!باید 90 درجه بشینید!

یه لحظه خندم گرفت!هیچ وقت فکر نمیکردم محمد این چیزا رو هم بلد باشه!ولی خب خدا رو شکر!

محمد دست راستشو دور کمرم قلاب کرد!دیگه واقعا داشتم آتیش میگرفتم!واقعا گر گرفته بودم!تمام بدنم داشت عرق میکرد!

دست چپ خودش هم که شکسته بود!بیچاره درد رو داشت تو خودش میریخت!

دردش رو با نفس های محکمی که میکشید تحمل میکرد!اما بدبختانه نفساش یه صورتم میخورد و خیلی بد داشتم گر میگرفتم!نفس نفس میزدم!احساس میکردم صدای تپش قلبم رو میشنوم!

جدای از بحث درد تو کمرم احساس سوزش هم میکردم!

با خجالت و نجوا کنان گفتم:کمرم خیلی میسوزه!

محمد:چــــــــــی؟میــــــســـــوزه؟

سرم رو انداختم پایین!خب مگه چیه؟چرا اینجوری میکنه؟

من:مگه چیه؟

محمد:مطـــــمئنید؟

خیلی دیگه خجالت کشیده بودم:آره!چه طور؟

محمد نفس محکمی کشید! و محکم هم به سمت گردن من فوتش کرد!وااااااای خدایا نجاتم بده!دارم به گناه کشیده میشم!

محمد من من کرد!

من:چه طور؟

محمد:باید کمرتون رو ببینم!

من:چــــــــــــی؟واسه چی آخه؟

محمد:اگه کمرتون میسوزه غلط نکنم یه چیزی رفته تو کمرتون!

من:چی مثلا؟

محمد:نمیدونم!ببینید خانوم حمیدی!باید به من کمک کنید!من چاره ای ندارم!اگه کمرتون میسوزه باید کمرتون رو ببینم!اما اگه فقط درد میکنه یعنی ضربه خورده و با استراحت خوب میشه!

خدایا چی بگم بهش؟یعنی من مانتوم رو در بیارم؟خب اصلا بهش میگم فقط درد دارم!ولی اگه یه بلایی سرم اومد چی؟خدایا چی کار کنم!همش خوابی که دیده بودم میومد جلوی چشمم!بهش اعتماد کن ترانه!اعتماد کن!

علاوه بر اون یاد حرف سپیده افتادم که گفت اگه تو دو دلی گیر کردی بهش اعتماد کن!

خدایا خودت کمکم کن...

من:می سوزه!

دوباره محمد هوفی کشید و با صدای خیلی آروم که به بدبختی شنیدمش گفت:زیر مانتوتون چیزی پوشیدین؟

میخواستم آب شم!زیرش یه تاپ دکلته تنم بود!

من:بله!

محمد:خب پس!من رومو میکنم اون ور!شما مانتو تون رو در بیارید!

گردنم رو چرخوندم طرفش!دیدم گردنشو به سمت مخالف من چرخونده!یعنی واقعا بدبخت شده بودماااااااااااااا...

خلاصه چاره ای نداشتم!دکمه های مانتوم رو باز کردم ومانتوم رو درآوردم!خب حالا باید چی کار میکردم؟اینکه در هر حالت باید سرشو برگردونه!

من:خب حالا چی کار کنم؟

محمد:به من اعتماد دارین؟

همه ی حرفای مامان رو دوباره مرور کردم!

زیر لب گفتم:بله!

محمد:خب پس!باید دوباره باید دراز بکشید!کمکتون میکنم!

دوباره با هزار بدبختی و داد هایی که زدم کمکم کرد تا دمر دراز بکشم!

محمد:بهم اعتماد کنید!

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!

محمد تاپم رو زد بالا و دستش رو روی کمرم کشید!طوری که فکر کردم به جای اینکه معاینه کنه داره کمرمو ناز میکنه!

احساس کردم دارم میلرزم!واقعا داشتم از شدت گرما آتیش میگرفتم!

محمد:خانوم حمیدی!چه قدر کمرتون درد میکنه؟

من:چه طور؟

محمد:تو رو خدا نترسید!ولی یه سنگ رفته توی کمرتون!

دوباره بی صدا اشک ریختم!

محمد:درش میارم!فقط همینجامنتظر باشین تا برگردم!

من:کجا میرین؟

محمد:بر میگردم!فقط یه قول بهم میدین؟

من:چه قولی:باید دردشو تحمل کنید!

چشامو بستم وسعی کردم به چیزی که گفت فکر نکنم!

محمد برگشت!نمیدونم با چی ولی دورتر از من آتیش روشن کرد!

من:میخواین چی کار کنید؟

محمد:نگم بهتر میتونید تحمل کنید...

واااااااای خدایا یعنی میخواد چی کار کنه؟چرا آتیش درست کرده!دارم از ترس سکته میکنم!

محمد خم شد و یه تیکه سنگ خیلی تیز از روی زمین برداشت!

من:سنگ رو میخواین چی کار؟

محمد سعی کرد عصبانی نشه!دست راستشو محکم تو موهاش کرد و نفس عمیقی کشید:خانوم حمیدی خواهش میکنم بزارید کارمو بکنم!بهتون بگم!خودتون بدتر میترسید...

وای خدایا باید لال مونی بگیرم!اه!چه قدر میترسم...

محمد سنگ رو گرفت روی آتیش!چند دقیقه ای نگه داشت!از شدت گرما سنگه تقریبا قرمز شده بود!

یعنی میخواد چی کار کنه!نمیدونم چرا ولی هوا دلگیر شده بود!احساس کردم شاید داره غروب میشه!کمرم واقعا درد میکرد!نمیتونستم پشتم رو ببینم ولی مطمئن بودم تصویر خیلی وحشت ناکیه!فکر نمیکنم سنگی که رفته باشه تو کمرم زیاد بزرگ باشه!اما به حد مرگ میسوخت!عفونت نکنه یه وقت...

محمد اومد کنارم دو زانو نشست!جیباشو گشت!2 -3 تا دستمال از توی جیبش درآورد:اینا رو بزارید تو دهنتون!

من:چرا؟

فکر کنم دیگه از سوالام کلافه شده بود!

محمد:به خاطر اینکه بتونید دردش رو تحمل کنید...

نفس عمیقی کشیدم و دستمال هارو ازش گرفتم!

محمد دوباره رفت سمت آتیش و سنگ رو با کمک یه چوب از روی آتیش برداشت!یه برگ از روی زمین برداشت و با اون سنگ رو آورد طرف من!

دوباره تاپم رو زد بالا!دوباره گر گرفتم!اصلا حالم خوش نبود!استرس،نگرانی،درد،عرق کردن و ...واقعا حس مزخرفیه...

2 تا نفس عمیق پشت سر هم کشید و یه بسم الله گفت!

دیگه واقعا ترسیده بودم!

سریع دستمال رو از تو دهنم درآوردم!صدام از شدت ترس میلرزید!بغض هم کرده بودم:چی کار میخواین بکنید!تو رو خدا بگید!من میترسم...

اما انگار با دیوار حرف زدم چون چند ثانیه بعد احساس کردم چیز خیلی تیز و داغی وارد کمرم شد به حدی درد داشت که خیلی زود هوش از سرم پرید!

***

سعی کردم چشامو باز کنم!تا پلکام رو از هم باز کردم نور آفتاب چشمم رو سوزوند!اما سوزش رو تحمل کردم و چشام رو کامل باز کردم!

محمد رو کنارم دیدم که زانوهاش رو تو بغلش جمع کرده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود!

احساس کردم چه قدر تشنم!نمیتونستم حرف بزنم!احساس میکردم فکم درد میکنه!

دستمو دراز کردم آستین محمد رو کشیدم!

سریع سرشو بالا آورد:سلام!بهترین؟

اصلا نمیتونستم حرف بزنم!

محمد:چیزی میخواین؟

سرم رو به نشونه تایید تکون دادم!

محمد:چی؟

باید حرف میزدم!هرچند که حتی نا نفس کشیدن هم نداشتم!

به بدبختی و زیر لب گفتم:آ.........ب....

محمد بلند شد!ولی نمیدونست باید چی کار کنه!نمیدونست آب باید از کجا گیر بیاره!کلافه دستشو تو موهاش کشید!یادم افتاد که دستش شکسته!مطمئن بودم که وحشتناک درد داره اما داره تو خودش میریزه!

من:نمی....خواد....تحمل میکنم...

محمد:چند متر اون رو تر یه چشمه س!ولی نمیدونم چه طوری براتون آب بیارم!

من:گفتم که....مهم....نیست....تحمل میکنم .....تا موقعی که....بتونم.....پاشم.....

محمد سری تکون داد و کنارم نشست!یه کم از بی تفاوتیش عصبی شدم!ولی خب اشکالی نداشت!آخه داشت راست میگفت!چه جوری آب برام بیاره؟

من:کی کمرم خوب میشه؟

محمد:امشب رو باید استراحت کنید!فردا کمکتون میکنم تا پاشید!

هوفی کشیدم!

من:امشب....اینجا.....باید....بخوابیم؟

محمد:مگه جای دیگه ای هم داریم؟

من:خطر......داره.....

محمد:نداره!نگران نباشین!فقط مسئله اینه که من نمیدونم کجاییم!فکر کنم تو یه جزیره سقوط کردیم!

منم به نشونه تایید سرمو تکون دادم!

احساس گرسنگی هم میکردم!ضعف داشتم!ولی بازم اهمیتی ندادم!

محمد:گرسنتون نیست؟

چه حس ششم قوی داره!

تایید کردم!

محمد:منم...

رفت یه گشتی اطراف زد و دوباره برگشت:من میرم یه کم دورتر!باید ببینم میتونم چیزی واسه ی خوردن گیر بیارم یانه!

یه لحظه ترسیدم که تنهام بزاره!

یه هو از دهنم پرید:آقا.....محمد....

محمد از خود بیخود شد:جانم؟

چشامو بستم!خیلی خجالت کشیدم!اون به من میگه خانوم حمیدی اونوقت من بهش میگم آقا محمد!خدایا منو بکش راحت شم!هوا هم داشت تاریک میشد!واقعا میترسیدم!

زیر لب گفتم:زود.....بر میگردین.....

محمد لبخند مهربونی زد:آره!

و رفت!خیلی خجالت کشیدم!از خودم انتظار نداشتم که این حرفو بزنم!اما باید میگفتم!خب تقصیرمن چیه؟میخواد منو تنها بزاره بره تو یه جزیره ندیده و نشناخته!واللا...

رفتن محمد رو تماشا کردم!وقتی رفت دلم گرفت!اگه هیشکی پیدامون نکرد چی؟برای همیشه اینجا میمونیم!مسابقه چی؟با این اوصاف به مسابقه هم نمیرسیم!چه قدر دلم برای تیرداد تنگ شده!کاش اینجا بود!همه ی غم ها به سمتم هجوم آورده بود! حالا که دیگه واسه ی تیرداد مرگ مامان عادی شده غیرتی تر از قبل شده!اگه اینجا بود عمرااااااااااااااا میزاشت محمد به من دست بزنه!چه برسه به اینکه....بی خیال...سعی کردم بهش فکر نکنم!ولی وقتی حتی به این فکر میکردم که تاپمو زد بالا،گر میگیرم!حالم خوش نیست!یه احساس بدی دارم!

خوشحالی،غم...

راستی من الان چی تنم بود؟؟؟؟

بازو هام لخت بود!فهمیدم همون تاپم تنمه!

خاک برسرم!همینجوری گرفتم جلوش خوابیدم!سرم رو چرخوندم تا مانتوم رو پیدا کنم!اما هر چی گشتم پیداش نکردم!

کاش میشد آب شم برم تو زمین!همینجوری پر رو، پر رو با یه تاپ دکلته جلوش دراز کشیدم!

دستمو تو موهام کشیدم!سرم هم هیچی نبود!خدایــــــــــــا!آخه چرا؟خدا جونم خودت شاهد باش من که نمیخواستم اینطوری بشه!تقصیر من نیست!خدایا منو ببخش!قول میدم بعدا از دلت دربیارم خداجونم!قول میدم دیگه از بی بعد بی حیایی نکنم!ولی آخه خدایا میشه به من بگی تقصیر من چیه؟

داشتم با خودم فکر میکردم که دیدم محمد با دستای پر برگشت!اینا چی بود تو دستش؟

اومد کنارم چهار زانو نشست!احساس کردم چه قدر یخمون آب شده هاااااا...

من:اینا....چیه؟

محمد نیشخندی زد:نمیدونم!هر چی باشه خوردنیه دیگه!میخوریم...

من:از کجا معلوم خوشمزه باشه؟

محمد:امتحان میکنیم!

هرچی میگفتم یه چیزی جوابمو میداد!سعی کردم بی خیال بشم!بالاخره آدم گشنه سنگم میخوره!دلم نمیخواست دوباره از شدت ضعف از حال برم!

میوه ی خیلی عجیبی بود!

من:بوته ایه؟یا درختی.....

محمد:از روی درخت چیدم!توی چشمه هم شستم!

میوه ی خیلی عجیبی بود!

مثل تربچه بود!صورتی و گرد!اما روی سطحش یه سری برگ سبز بود!

محمد برگای سبزش رو کند و داد دستم!به شدت خجالت کشیدم!اونقدر که فکرکردم گونه هام گل انداخته!

با خجالت از دستش گرفتم:بخورم؟

محمد:نه وایسین فردا بخورینش...

شوخ شده بود!

لبخندی زدم و میوه رو بردم سمت دهنم!اما نمیتونستم بخورمش!

من:اگه چیزیم شد چی؟

محمد:نمیشه!من لب چشمه خودم یکی خوردم!میبینین که سالمم!

شونه هام رو بالا انداختم و یه گاز ازش زدم!

خوب بود!شیرین بود!اما خیلی کوچیک بود!آدم باید صد تاشو میخورد تا سیر میشد!محمد 2-3 تا داد دستم و منم با ولع خوردمشون!اما بازم گشنم بود!محمد کنارم دراز کشید و 2-3 تای دیگه هم داد دستم!اونا رو هم خوردم!اما متاسفانه بازم گشنه بودم!دیگه زشت بود!محمد اومد یکی دیگه بهم بده که گفتم:ممنون!سیر شدم!

درسته محمد کنارم دراز کشیده بود اما فاصلش از من زیاد بود!داشتم فکر میکردم اگه تیرداد اینجا بود محمد رو زنده نمیزاشت...از این فکرم خندم گرفت...احساس کردم دلم میخواد با محمد حرف بزنم!

من:ممنون!

محمد:بابت چی؟

من:بابت کمرم!

محمد:میدونم که خیلی درد کشیدین!ولی چاره ای نبود!اگه اون سنگه میموند توی کمرتون عفونت میکرد!ما هم که معلوم نیست کی از جهنم دره خلاص میشیم!

من:اگه هیچ وقت خلاص نشدیم چی؟

محمد:میشیم!قطعا الان تو اخبار صد دفعه گفتن هوا پیمامون سقوط کرده!معمولا هلی کوپتر میفرستن اون حوالی!

من:یعنی فکر میکنین نجات پیدا میکنیم؟

محمد سرشو به سمت من چرخوند!چشاش تو چشام قفل شد!1دوباره گر گرفتم!یه جوری شدم!متاسفانه نگاش رفت سمت شونه ها و بازو هام!دوباره چشماشو چرخوند سمت چشام و در حالی که خیره نگام میکرد گفت:چرا که نه!

واقعا خجالت کشیدم!حتما باید مانتومو تنم میکردم!امنیت نداشتم!هرچند که محمد پسر خوبی بود اما نمیخواستم عذابش بدم و با لباسم تحریکش کنم...

پرسیدم:مانتوم کجاست؟

محمد بلند شد و چند متری ازم دور شد!وقتی برگشت مانتوم دستش بود!

تشکری کردم و مانتوم رو ازش گرفتم و روم انداختم!

محمد هم دوباره کنارم دراز کشید!

هوا واقعا تاریک بود!میترسیدم!ولی نمیدونم چرا چون محمد پیشم بود ته دلم قرص بود!هر چی باشه یه مرد بود و خیلی هم قوی!بی خیال ترس شدم و سعی کردم بخوابم!تا چشام رو بستم خیلی سریع خوابم برد...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط Ƒαкє ѕмιƖє ، Mason ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، NASIM.BH ، madis ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سایه2 ، šhεïdα ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
#15
نوشته هاشو بزرگ کن جان هر کی دوس داریمعشوقه 16 ساله 2
چشمامو از دست دادممعشوقه 16 ساله 2
ممنون=|
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، -Demoniac-
#16
باور کنین هر چی سعی می کنم بزرگش کنم نمی شه اگه کسی راهی بلده برام پ.خ بده حتما انجامش میدم
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
قسمت دهم
واقعا دیگه خوابم کامل شده بود!به خاطر همین چشامو باز کردم!

هوا چه قدر خوب بود!امید داشتم که دیگه امروز پیدامون کنن!

سرم رو چرخوندم!محمد هنوز خواب بود!

خودمم که نمیتونستم تنهایی پاشم!باید صبر میکردم تا محمد پاشه!

صبر کردم!صبر کردم!نخیر!این قصد نداره پاشه!

سعی کردم ذهنم رو مشغول کنم!باید به گذشته فکر میکردم!باید همه ی اتفاقات رو مو به مو بررسی میکردم!باید ببینم چی توی ذهنم سواله!

چرا محمد اون روزای اول گریه میکرد؟

چی تو ذهنشه که درگیرش کرده و بعضی وقتا هم عصبیش میکنه؟

اون شب تو بیمارستان چرا اومد تو خوابمو بهم گفت که اسیره؟

یعنی واقعا دوسم داره؟اون ترانه ای که روی کاغذ نوشته شده بود،منظورش من بودم؟

اون روز بیرون اتاقم چه اتفاقی افتاد؟تیرداد با محمد چه اتمام حجت هایی کرد؟

چرا بعدش تیرداد با محمد خوب شد و تیرداد دیگه اون غیرت اولیه ش رو نداشت؟مثلا میدید محمد منو بغل کرده اما چیزی نمیگه؟

احساس کردم مغزم درحال انفجاره!این همه سوال بی جواب؟تا کی اینا بی جواب تو ذهنم میمونه؟خدایا دارم کلافه میشم!میخوام بیخیال شک اما نمیشه!دارم خسته میشم!میخوام استراحت کنم ولی دوباره همه ی سوال ها به ذهنم هجوم میاره!چی کار میتونم بکنم جز این که بگم:خدایا کمکم کن!

مانتوم هنوز رو تنم بود!باید میپوشیدمش!اما چه جوری؟من نمیتونستم جم بخورم!به هرحال سعی کردم جوری بندازم رو خودم که جایی از تنم معلوم نباشه!هرچند که روسری نداشتم!ولی خب حداقل دیگه نباید بزارم تنم هم معلوم باشه!

اصلا روسریم کجاست؟حتما موقعی که سقوط کردیم از سرم دراومده!اصلا ما از چند متری سقوط کردیم که هنوز زنده ایم؟موقعی که...

داشتم فکر میکردم که محمد بیدار شد!

محمد:سلام!

من:سلام!

محمد:بهترید؟

من:احساس میکنم کمرم بی حس شده!

محمد:اشکال نداره!خوب میشه!

انگار مثلا من گفتم خوب نمیشه!

من:میخوام بلند شم!

محمد:میدونم!

من:خب میشه کمکم کنید؟

بلند شد و بالای سرم نشست:آره!

چند ساله نزاشتم یه نخ از موهام معلوم بشه اونوقت این جوری جلوی محمد خوابیدم!

نباید به این چیزا فکر میکردم!چون کاری از دستم بر نمیومد و فقط بیشتر غصه میخوردم...

محمد سرمو بالا گرفت!دوباره مثل اون دفعه کمکم کرد تا بلند شم!واقعا کمرم سر شده بود!اصلا حس نداشتم!خب خدا رو شکر!اینجوری بهتر بود!هرچند که بالاخره از بی حسی درمیاد و مطمئنم خیلی وحشناک درد میگیرده!

وقتی نشستم به این فکر کردم که محمد دستش شکسته!یه بار تو مدرسه سپیده خورد زمین و فقط دستش مو برداشته بود اما مدرسه رو از شدت درد روی سرش گذاشته بود!محمد همه ی کاراش رو یه دستی میکرد!

حتی دیشب برگای اون میوه رو فقط با دست راستش کند!

محمد:خوبین؟دردتون گرفت؟

من:نه!گفتم که بی حسه!

محمد از پشت سرم بلند شد و اومد جلوم نشست:چیزی لازم ندارین؟

این دفعه تغییری تو صورتش دیدم!ریش هاش داشت بلند میشد!معمولا فقط ته ریش داشت!هر دوتاش بهش میومد!ولی با ریش ابهت بیشتری پیدا کرده بود!

من:چرا!تشنمه!

محمد دستشو کرد تو موهاش!

نه واقعا مثل اینکه تیکش بود این حرکت!

محمد میخواست بیاد پشتم تا کمکم کنه که گفتم:میشه صبر کنید مانتوم رو بپوشم؟

محمد سرشو انداخت پایین و به سمت مخالف من چرخید!

تاپم رو تو ذهنم اسکن کردم!دکلته بود!خاک بر سرم!نازک بود!خاک بر سرم!تنگ بود!خاک بر سرم!کوتاه بود!خاک بر سرم!

بیچاره محمد چه قدر اذیت شده هااااااا...اگه یکی دیگه بود حتما یه بلایی سرم میاورد!

سریع مانتومو پوشیدم و دکمه هاش رو هم بستم!

من:پوشیدم!

مثل بچه هایی که میرن دستشویی بعد از این که کارشون تموم میشه داد میزنن:مامان بیا منو بشور!تو ذهنم قهقه زدم!

محمد سرشو برگردوند و اومد پشتم!نفس عمیقی کشید و خیلی محکم فوت کرد به سمت گردنم!آخه لا مصب چرا اینکارو میکنی؟چرا با روح و روان من بازی میکنی؟اه...

دست راستشو تو کمرم حلقه کرد!دوباره گر گرفتم!حالم بد شد!دستمو گذاشتم رو پیشونیم!داغ بود!واقعا داغ کرده بودم!

خودم دستمو به زمین فشار دادم و محمد یه دستی منو کشید بالا!اصلا فشاری احساس نکردم!کم کم محمد دستشو شل کرد!دیدم داره دردم میگیره اما چیزی نگفتم!محمد هم کامل دستشو از دور کمرم آزاد کرد!داشتم میوفتادم که سریع دوباره کمرمو گرفت:کمکتون میکنم!

کل راه کمرمو یه دستی گرفته بود!کل وزنم افتاده بود روش و من دردی احساس نمیکردم!بیچاره...

چند متری راه رفتیم تا به چشمه رسیدیم!کمک کرد تا بشینم!یه کم کمرمو خم کردم و دستمو تو آب چشمه کردم!چه قدر خنکه!وقتیاز آبش خوردم تازه فهمیدم چه قدر تشنمه!تقریبا یه روزه که آب نخوردم!

وقتی خوردم پا شدیم و رفتیم!به اطراف نگاه کردم!درخت نخل بود و چند نوع درخت دیگه که به نظرم خیلی عجیب بودن!

از این که دست محمد دور کمرم حلقه شده بود حس خوبی نداشتم اما چاره ی دیگه هم نداشتم...

با دستم یه ددرخت رو نشون دادم:میشه اونجا بشینیم؟

محمد منو برد به اون سمت و کمک کرد بشینم!به درخت تکیه دادم و زانو هام رو تو بغلم جمع کردم!جلوی همین درخته که من بهش تکیه داده بودم یه درخت دیگه بود که محمد هم نشست و به اون درخته تکیه داد!دقیقا رو به روی هم بودیم!

خندم گرفت!همه با دوست پسر،دوست دخترشون میرن کافی شاپ و رو به روی هم میشینن ، لاو میترکنونن اونوقت ما تو یه جزیره ی عجیب و غریب رو به روی هم تکیه دادیم به درخت...

محمد هم زانوهاش تو جمع کرد تو شکمش و بهم خیره شد!

خجات کشیدم!سرم رو انداختم پایین!بابا این چرا اینقدر با احساسات من بازی میکنه آخه؟اه...

محمد:میخوام باهاتون حرف بزنم!

تعجب کردم!یا ابرفرض!!!یعنی چی میخواد بگه؟

زیر لب گفتم:میشنوم...



محمد خیلی طولش داد!آخرش هم گفت:ولش کنید...

من:بگید لطفا...

محمد:گفتم که ولش کنید!چیز مهمی نیست!

من:هر جور راحتید!

داشتم از فوضولی میترکیدم!ولی باید بی خیالش میشدم!

محمد:گرسنتون نیست؟

با خجالت تایید کردم!

محمد بلند شدرفت!

وقتی برگشت تو دستش دوباره از همون میوه ها بود!

من:بازم از اینا؟

محمد:مگه چیز دیگه ای هم پیدا میشه؟

من:نه....

ایندفعه دیگه خودم برگاشو کندم و خوردم!آخ که چه قدر دلم نون پنیر با چایی شیرین میخواست!وااااااااااااای خدا....

این دفعه زودتر سیر شدم!فکر کنم به خاطر این بود که دیگه مزش دلمو زده بود!

***

این زندگی نکبتی داره حالمو به هم میزنه!یه هفتس تو این جزیره مضحک کارمون شده خوردن اون میوه مزخرف و خوابیدن!

حتی بوی اون میوه به دماغم میخوره حالم بد میشه...

یه هفتس صبحونه،ناهار و شام فقط داریم از این میوه میخوریم...

دیگه خــــــــــــســــــــــته شدم!

یک هفته از مسابقه هم گذشته....دیگه هیچ امیدی برای زندگی ندارم!محمد هم همش داره قدم میزنه!منه بدبختم که به خاطر کمرم باید استراحت کنم....

دلم واسه تیرداد و بابا تنگ شده!میترسم...خیلی میترسم...یعنی تیرداد سالمه؟نکنه ...

گریه کردم!محمد هم که طبق معمول رفته بود این اطراف قدم بزنه،به خاطر همین بلند هق هق کردم!تنها کاری که از دستم برمیومد اینکه بود که فقط از خدا بخوام نجاتمون بده...

داشتم ضجه میزدم که.....

دستی جلوی دهنمو گرفت!گریم بیشتر شد!یعنی کیه!شاید محمد باشه!این چه وضعشه خیلی پررو شده هاااااااا...

یه دفعه بلندم کرد و منو دنبال خودش کشوند!

خواستم جیغ بکشم اما چون جلوی دهنمو گرفته بود صدام درنمیومد!داشت منو رو زمین میکشوند!کمرم تیر میکشید!میسوخت...

هول کرده بودم!من حتی نمیدونستم این وحشی کیه!تنها چیزی که فهمیدم این بود که محمد نبود!قدش نصف محمد بود...

مسیر خیلی طولانی رو فقط منو کشوند رو زمین!دیگه نمیتونستم درد کمرمو تحمل کنم!

داشتم از هوش میرفتم که منو پرت کرد تو یه هلی کوپتر!

از شدت درد چشامو بسته بودم!خیلی ترسیده بودم!دستام داشت میلرزید...

چشامو که باز کردم،دیدم محمد هم کنارم نشسته!دست و پاشو بسته بودن...

داشتم سکته میکردم!همین رو کم داشتیم!که ما رو گروگان هم بگیرن!

محمد بی تفاوت نگام میکرد!

عصبی شدم:اینجا چه خبره؟

محمد نفس عمیقی کشید:یعنی واقعا نمیدونی؟

من:گروگان گرفتنمون؟

محمد سرشو تکون داد!

خدایا یعنی چه؟

من:خب حالا باید چی کار کنیم؟

محمد:باید ببینیم اینا میخوان چی کارکنن!

من:خب شاید یه بلایی سرمون بیارن!

محمد زیر لب گفت:نگران نباش...

احساس کردم صداش لرزید!

خدای من!یعنی محمد ترسیده بود؟نه بابا عمرا...

یه دفعه در هلی کوپتر باز شد و یه هیولا اومد داخل و دست و پاهام رو بست!

یعنی بدبختی پشت بدبختی...

من:چی کار میکنی عوضی؟

اما انگار با دیوار حرف زدم!

محمد:ترانه!اینا زبون ما رو نمیفهمن!

انقدر عصبی بودم که دیگه به خاطر اینکه ترانه صدام کرد ناراحت نشدم!

مرده به معنای واقعی هیولا بود!کل بدنش فقط عضله بود!

2 تا دکمه بالای مانتوم باز شده بود خواستم قبل از اینکه دستمو ببنده دکمه هام رو ببندم اما سریع زد رو دستم!

چنان محکم زد که دستم سرخ شد!اشک تو چشام جمع شد!به محمد نگاه کردم که چشاشو بسته بود و لبشو گاز گرفته بود!فکر کنم به خاطر اینکه نمیتونست این صحنه ها رو ببینه چشاشو بسته بود...

یه دفعه مرده خودشو انداخت روم!

انقدر گنده بود که نفسم بند اومده بود!کل هیکل نحسشو انداخته بود رو من!

دستشو برد سمت دکمه های مانتوم و بازشون کرد!

تنها کاری که تونستم بکنم این بود که فقط جیغ بکشم!

محمد نعره زد:ولش کن آشغال!

حالا خوبه خودش گفته بود زبونمون رو نمیفهمن!

محمد بهش کارد میزدی خونش در نمیومد!

داشتم سکته میکردم!میخواست بلا سرم بیاره!اون موقع تنها کاری که تونستم بکنم این بود که داد بزنم:خــــــــــــــــــــــــــــدا...

انقدر ترسیده بودم و محکم اشک میریختم که نفسم درنمیومد!

دستشو برد سمت تاپم...

دستام هنوز باز بودن!به خاطر همین از دستش محکم ترین نیشگونی که بلد بودم رو گرفتم!نیشگون تنها کاری بود که میتونستم با اون نره خر بکنم....

اما بلافاصله محکم زد تو صورتم!انقدر که خون از دماغم سرازیر شد!

محمد فقط بیخودی داد و بیداد میکرد!دیگه نا امید شدم!داشتم به آینده فکر میکردم!به آینده ای که ترانه حمیدی یه دختر ناپاک بود و هیچکس هم حرفشو باور نمیکرد...

چه قدر یه آدم میتونه پست باشه که جلوی به مرد دیگه که هیچ کاری از دستش بر نمیاد همچین کاری بکنه...

انقدر نا امید شدم که فقط آروم اشک میریختم!دلم میخواست بدنم بی حس شه تا دستای کثیفش رو روی بدنم احساس نکنم...

نا امید شدم...

تا اینکه یه نره خر دیگه وارد هلی کوپتر شد و یه کشیده محکم به گوشش زد!

آخ که چه قدر دلم خنک شد...

وقتی هیکل گندشو از روم بلند کرد،جریان خون رو تو بدنم احساس کردم!

به شدت سرفم گرفت!نفس نفس میزدم و همونجوری آروم فقط اشک میریختم...

محمد صداش به شدت میلرزید!

محمد:خوبی ترانه؟

هیچی نگفتم فقط بی صدا اشک میریختم...

محمد:تو رو خدا!فقط بهم بگو حالت خوبه؟

سرمو به نشونه نه تکون دادم!

محمد کلافه شد!

اون دو تا هم که داشتن با هم دعوا میکردن!اصلا نمیفهمیدم چی میگن!

تنها چیزی که فهمیدم این بود که داشتم زیر نگاه های هیزشون آب میشدم!و محمد هم از شدت عصبانیت مثل لبو سرخ شده بود...

اون یارو که افتاده بود روم رفت بیرون!

بعد از چند دقیقه با دو تا سرنگ برگشت...

سکته کردم!

جیغ زدم:محمد اینا میخوان چی کار کنن؟تو رو خدا نجاتم بده...

محمد چشاش 4 تا شده بود و فقط نگاه میکرد!اون بدبخت هم که کاری از دستش بر نمیومد...

مرده اومد سمتم و بعد از اینکه یه جیغ بنفش کشیدم یکی از سرنگ ها رو توی دستم فرو کرد...
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، Mason ، NASIM.BH ، madis ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، سارینا جون ، سایه2 ، šhεïdα ، z.l♥ve ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
آگهی
#17
عزیزم فقط کافیه ارسالاتو ویرایش کن توی ویرایش کامل پاک کن نوشته ههاتو بعد فونت و اینا رو انتخاب کن بعد دوباره نوشته هاتو کپی کن باور کن چشامو از دست دادممعشوقه 16 ساله 2
پاسخ
#18
قسمت یازدهم
[size=x-large]درد شدیدی داشتم!چشامو باز کردم!مثله یه متروکه بود!بدنم خشک شده بود!بغض داشتم!

سرمو چرخوندم!هرچند که گردنم هم خیلی درد میکرد!دیدم محمد رو به صندلی بستن!دهنشو هم با چسب بسته بودن!از چشای محمد میخوندم که خیلی نگرانه!

دهنشو هم که بسته بودن!نمیتوست حرف بزنه!

گفتم:خوبم...

محمد چشاش پر از اشک شد!اما گریه نکرد!احساس کردم خیلی نگرانه!همه ی اینا رو از توی چشای مشکیش میخوندم!

درد کمرم شدید شده بود!تمام بدنم کوفته بود...سعی کردم به اتفاقاتی که افتاد رو به یاد بیارم!

یادم اومد که یه چیزی رو بهم تزریق کردن...

دست و پای منم بسته بودن!فقط دهنم باز بود!

آهی کشیدم!بغضم شکست!اما سعی کردم بی صدا فقط اشک بریزم!خدایا واقعا این چه زندگیه؟

دارم دیوونه میشم...

دوباره به محمد نگاه کردم!احساس کردم با گریم دارم کلافش میکنم!

گریمو قورت دادم و سعی کردم لال مونی بگیرم!

همین موقع یه مرد دیگه رو دیدم!نمیدونم از کجا اومد یه هو!

یه لحظه ترسیدم!من چی تنم بود؟

وااااااااااااااای نه!فقط تاپ تنم بود!عوضی هااااااا...مانتوم رو درآورده بودن!

مرده اومد سمتم!دستش چسب بود!اول جیغ و داد کردم اما بدون توجه به کارای من دهنمو با چسب بست!

فقط اشک ریختم...فقط...تنها کاری بود که از دستم بر میومد!

بعد از اینکه دهنمو با چسب بست دستشو کشید روی بازوم!

جیغ کشیدم!اما چون دهنمو بسته بود صدای جیغم تو گلوم خفه شد...

بازومو ول کرد و رفت...

وااااای خدا شکرت....میخوام بمیرم!احساس میکنم دارم آب میشم...تمام بدنم در معرض دید بود!میخواستم خودمو بکشم...اگه میتونستم حتما این کار رو میکردم!حداقل انقدر از دست این آدم های پست که هر کدومشون منو میدیدن نوازشم میکردن عذاب نمیکشیدم!پوستم سفید بود و مطمئن بودم تو اون تاپ داره خیلی جلوه میکنه!

باز هم بی صدا گریه کردم!احساس کردم محمد کلافه شده!عصبانی بود!

انقدر گریه کردم که دیگه نفسم در نمیومد...

خسته شدم...فقط از خدا آرزوی مرگ میکنم...مرگ تنها راه نجات منه!

چشامو بستم اما دوباره صدای چند تا مرد رو شنیدم...

ترسیدم!سریع چشامو باز کردم!قیافه یکیشون شرقی بود!فکر کنم ایرانی بود...

همون مرده که دهنمو بست اومد سمتم و تو یه حرکت منو از زمین جدا کرد و دنبال خودش کشوند...

فقط جیغ میکشیدم اما هیچ صدایی از دهنم درنمیومد!در حد مرگ داشتم درد میکشیدم...

چند متر اون ور تر از محمد منو بلند کرد!از سقف دو تا طناب آویزون بود!بلندم کرد و طناب ها رو دور دستم محکم گره زد!انقدرمحکم که دستم کبود شد...

از ترس میلرزیدم...تو دلم همش میگفتم:خدایا منو بـــــــــــــکش...

یه مرد دیگه محمد رو از صندلی جدا کرد و آورد نزدیک من و به یه صندلی دیگه دوباره بستش...

چسب دهن محمد رو باز کرد!اون مرده که قیافش شرقی بود اومد نزدیک محمد و با تمسخر نگاش کرد:هیچ وقت فکر همچین روزی رو میکردی آقای صادقی؟

خدای من!این یارو محمد رو میشناسه!

محمد:میکشمت آشغال...

مرده قهقهه زد:این دفعه نوبت منه!فکر کردی تو میتونی ما رو دور بزنی اما برعکس شد!

سرشو برد نزدیک صورت محمد:این دفعه نوبت ماست!!!

محمد یه تف انداخت تو صورتش...

داشتم درد میکشیدم!اما سعی کردم توجه نکنم...

بعد از این حرکت محمد مرده کفری شد!

مرده:ها ها ها!حالا حالا ها خیلی با هم کار داریم آقای زرنگ...

بعدش تف روی صورتشو پاک کرد!

داشتم شاخ درمیاوردم!یعنی اینا همدیگرو میشناسن؟محمد چی کار کرده که اینا مارو گروگان گرفتن؟؟؟دستام داشت از جا کنده میشد!بند بند بدنم داشت از هم میپاشید...

مرده یه نگاه بهم انداخت:ببینم!دلت میاد این خانوم خوشگله اذیت شه؟

محمد :دهنتو ببند!

مرده:اوه اوه!یواش تر!

یه دفعه مرده عصبانی شد:ببین!به سوالام جواب ندی با خودت کاری ندارم،اما از این خانوم خوشگله نمیگذرم...

محمد نعره زد:دهنتو ببند عوضی!به سوالات جواب نمیدم!تو هم حق نداری به اون آسیب برسونی!با من مشکل داری،با خودم درگیر میشی...

مرده:الان دیگه تو واسم تعیین نمیکنی من باید چی کار کنم!به ازای هر سوالی که ازت میکنم و بی جواب میمونه این خانوم خوشگله رو ...

محمد کفری شد:گفتم دهنتو ببند!

مرده:داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی بچه!در هر حال این خانوم خوشگله بدجوری چشمو گرفته!میبینی که!چه خوشگله،خوش هیکله،پوستش سفیده،لباش قلوه ایه و ...

محمد:خـــــــــــفه شو آشغال!

تنم میلرزید!حرفاشون رو نمیتونستم تو ذهنم تحلیل کنم!از درد دیگه داشتم از حال میرفتم!

مرده:ببین به هر حال میل خودته!اگه به سوالام جواب ندی یه کاری میکنم که عشقت جلوی خودت جون بده!

محمد خنده عصبی کرد:مال این حرفا نیستی!

مرده:پس برنامه نداری باهامون همکاری کنی نه؟

محمد داد زد:نـــــــــــــــــه!من کشورم رو نمیفروشم!

مرده:یعنی حاظری به خاطر کشورت مرگ عشقت رو ببینی؟

محمد هیچی نگفت!اینا کی بودن؟از کجا میدونستن من عشق محمدم؟من خودم هنوز مطمئن نشده بودم اونوقت اینا...

همین موقع مرده به یه مرد دیگه که چاق بود سری تکون داد!

ترسیدم....

مرده با یه اتو اومد سمتم!

شاید دارم خواب میبینم...من...من...

صدای سوختن پوست کمرم رو شنیدم!سوختم!گوشت تنم جزغاله شد...چشام سیاهی رفت!فقط جیغ میکشیدم اما چون دهنم بسته بود هیشکی صدامو نمیشنید!

مرده:خب آقای صادقی!حالا برنامت چیه؟

محمد:آشغالای عوضی!ولش کنید!با اون چی کار دارید؟ولش کن عوضی!داره میسوزه!کمرش مشکل داره!آشغال ولش کن...

مرده:بیخودی داد و بیداد نکن!

همه چی رو تار میدیدم!اما با این حال،یه مرد دیگه رو دیدم که اومد پشتم!قیافش به نظرم خیلی آشنا بود!خیلی...اما

تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

تا مغز استخونم سوخت!چنان ضربه ای با شلاق به کمرم زد که از هوش رفتم...

اما دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم!هنوز داشت بهم شلاق میزد!دوباره از درد بیهوش شدم...و دوباره چند لحظه بعد به هوش اومدم...

محمد نعره زد:بــــــــــــــــــــــــــــــس کنید!میگم!

مرده:کافیه!

رو به محمد کرد:پس بالاخره به حرف اومدی!ها؟

محمد:چی باید بگم؟

مرده:نیروهاتون کجان؟

چی داره میگه؟نیرو چیه؟محمد کیه؟چیه؟

خدایــــــــــــــــــا نجاتم بده...

***



ترانه!ترانه جان!چشماتو باز کن!

ترانه!ترانه!

پلکامو از هم جدا کردم!

محمد بود که داشت صدام میکرد!تو یه اتاق تاریک بودیم!فقط میتونستم چهره محمد رو ببینم!همین...

محمد با نگرانی پرسید:ترانه جان!خوبی؟

همه چی رو به یاد آوردم!کمرم بی حس بود!

سرمو به نشونه تایید تکون دادم!ذهنم از وفور سوال داشت منفجر میشد!میخواستم با محمد حرف بزنم اما نا نداشتم...

محمد بغلم کرد!انقدر آدمای کثیفی بهم دست زده بودن که وقتی محمد بغلم کرد هیچ تلاشی برای جدا کردن خودم نکردم!اتفاقا برعکس آغوشش رو چسبیدم و فقط اشک ریختم...

محمد:امیدوارم تیرداد یه روزی منو ببخشه!

صدام درنمیومد!اما به بدبختی پرسیدم:چرا؟

محمد بغض کرد:همه چی تقصیر منه!منو ببخش!

نمیتونستم حرف بزنم!بی خیال شدم!اما هنوز تو بغلش بودم!لرز کرده بودم!هنوز هم فقط تاپ تنم بود!

سعی کردم خودمو بیشتر تو بغل محمد جا کنم!میدونستم نامحرمه!میدونستم اونم مثل بقیه غریزه داره اما من واقعا به آغوشش احتیاج داشتم!محمد هم دستشو دور کمرم قفل کرد!ایندفعه گر نگرفتم،عوضش احساس آرامش کردم!

بغض کردم:من...........خسته...............شدم.........

محمد صداش میلرزید:میدونم!میدونم!به همین زودی ها تموم میشه!خواهش میکنم طاقت بیار!

پیشونیم رو بوسید:دوست دارم!

یه کم تعجب کردم!یعنی واقعا دوسم داره؟این بار گر گرفتم....

تنها چیزی که اون لحظه از خدا خواستم این بود که محمد بزاره فقط تو بغلش بمونم!خدا رو به بزرگیش قسم دادم که کار دیگه ای نکنه و فقط بزاره یه کم تو بغلش آروم بگیرم!

همین اتفاق هم افتاد!

انقدر تو بغلش موندم تا خوابم برد...

***

با صداهای خیلی وحشتناکی از خواب پریدم!چشامو باز کردم!محمد رو دیدم که با لبخند دلسوزانه ای داشت نگام میکرد!

من:این صداها چیه؟

محمد خندید:اول سلام!داریم نجات پیدا میکنیم...

خواستم بلند شم که دستشو گذاشت رو شکمم:تکون نخور!

من:چه جوری؟اصلا این صداها چیه؟

محمد:همه چی رو برات توضیح میدم!

زیر لی گفتم:مطمئنی؟اما....من....میترسم....

محمد صورتشو نزدیک صورتم کرد!گر گرفتم!نفساش تو صورتم میخورد!به نفس نفس افتادم!

محمد:نگران هیچی نباش!

یه دفعه در اتاق باز شد!

یه مرد با لباس نظامی اومد داخل!چه قدر قیافش آشناس...

یه دفعه مرده زد زیر خنده:شیطون شدی صادقی!!!

محمد هول شد!سرشو ازم دور کرد:میشه اون دهنتو ببندی؟میبینی که حالش خوب نیست...

اینا همدیگرو میشناسن؟

مرده هنوز هم میخندید!از خنده سرخ شده بود!

محمد:بسه دیگه شورشو درآوردی...

اما انگار با دیوار حرف زد چون یارو هنوز هم داشت میخندید!

محمد:همه چی اون بیرون رو به راهه؟

چی داره میگه؟

مرده درحالی که میخندید گفت:آره آقای شیطون!بسه دیگه!بچه اینجاس!جمع کن خودتو!من چشم و گوشم بستس هااااا...داری بازش میکنی...

محمد خجالت کشید!احساس کردم یه کم عصبی شده!

محمد آروم منو گذاشت زمین و از اتاق رفت بیرون!مرده هم دنبالش رفت!کجا رفتن؟

اما بعد از 2-3 دقیقه محمد با یه مانتو برگشت!

محمد:بیا اینو بپوش!

کمکم کرد بلند شم و بپوشمش!بعدش یه دستشو گذاشت زیر گردنم اون یکی دستش هم گذاشت زیر رونم!یادم افتاد دستش در رفته و درد داره!صورتش تو هم رفت اما اهمیت نداد و از زمین بلندم کرد و منو برد بیرون!

دو سه قدم بیشتر نرفته بود که گفتم:اما من روسری سرم نیست!

محمد رفت پشت در وایستاد:امیری!امیری!یه روسری چیزی بیار واسم!

بعدش رو به من کرد:حالا خوبه امیری اومد تو اتاق چیزی سرت نبوداااا...

من:خب اون موقع چاره ای نداشتم!الان بریم بیرون نمیشه همینطوری جلوشون بی روسری جولون بدم که!میشه بهم بگی اینجا چه خبره؟

محمد:گفتم که همه چی رو برات توضیح میدم!

یه دست از در اومد تو!خندمون گرفت!محمد با خنده روسری رو از اون دسته گرفت و داد دستم!

خجالت کشیدم!محمد هم نامحرم بود اما...

روسری رو سرم کردم!بعدش رفتیم بیرون!نور آفتاب چشمو سوزوند!

به خاطر همین چشامو بستم!یواش یواش چشامو باز کردم!اولین چیزی که دیدم یه سری افراد نظامی مسلح با تیرداد و احمدی و صالحی و سبزواری بود!

جیغ کشیدم : تیرداد!

از شدت شوق گریم گرفت!

تیرداد اول یه نگاه به محمد کرد که از طرز نگاش فهمیدم یعنی اینکه بعدا به حسابت میرسم!

محمد قهقهه زد!بعدش تیرداد سریع اومد سمتم و منو از دست محمد گرفت!

یه لحظه احساس کردم پفکم!از بغل این میرفتم بغل اون!خخخخخخخخخخخخخ

انقدر تو بغل تیرداد گریه کردم که...

تیرداد:بسه دیگه ترانه!

من:اینجا چه خبره؟تو کجا بودی؟خوبی؟

تیرداد:همه چی رو برات توضیح میدم ترانه!فعلا خودتو کنترل کن!

اشکامو پاک کردم!بعدش تیرداد منو برد به سمت یه هلی کوپتر و منو نیم خیز گذاشت روی صندلی!

من:تیرداد تو رو خدا بهم بگو اینجا چه خبره...

همین موقع محمد وارد هلی کوپتر شد و روی صندلی کنارم نشست!

تیرداد نگاهی به محمد کرد:به همین زودی قولمون یادت رفت جناب سروان؟

چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

داد زدم:اینجا چه خبره؟جناب سروان کیه؟

تیرداد سرشو به سمتم چرخوند:خودش بهت میگه...

بعدش یه نگاه به محمد کرد:بعدا به حسابت میرسم...

بعدش دوتایی زدن زیر خنده!تیرداد از هلی کوپتر رفت بیرون!

من و محمد تنها موندیم!

من:میشه توضیح بدین؟

محمد یه کارت از تو جیبش درآورد و جلوم گرفت:سروان محمد صادقی!

من:منظورتون چیه؟

محمد خندید:واضحه!من پلیسم!

احساس کردم دهنم کیلومتر ها باز شده!

من:یعنی چی؟

محمد دستشو تو موهاش کرد و پای راستشو انداخت رو پای چپش:همه ی این اتفاقات یه عملیات بود!2 سال پیش یه گروه قاچاق وارد ایران شد!چند بار اومدیم بینشون نفوذ کنیم اما نشد...طی اطلاعاتی که به دست آوردیم فهمیدیم این گروه از مکزیک وارد ایران شده و حتی ایرانی ها رو هم دارن جذب میکنن تا باهاشون همکاری کنن!

دقیقا چند ماه بعد از این قضیه با تیرداد آشنا شدم و فهمیدم که روباتیک کار میکنن!و مسئله دیگه ای که باعث همکاریمون شد این بود که امسال مسابقات جهانی تو مکزیک برگزار میشد!و این فرصت خیلی خوبی برای پلیس ایران بود تا بتونه کامل این گروه رو شناسایی و دستگیر کنه!

امیدوارم تیرداد منو ببخشه!اون شب تو بیمارستان با من اتمام حجت کرد که تو رو وارد این داستان نکنم!دیگه صدات نمیکنم خانوم حمیدی!صدات میکنم ترانه!ترانه ی من!ترانه ای که برای به دست آوردنش سوختم!

همه از چپ و راست بهم میگفتن تو نباید هیچی بدونی!من دوست داشتم اما همیشه سکوت میکردم!

ترانه!موقعی که 13-14 سالت بود و میومدی شرکت آتیش میگرفتم!من از همون موقع عاشقت بودم!من اسیرت شدم!اسیر چشمات!اما همیشه ساکت بودم و چیزی نمیگفتم!وقتی میدیدم درد میکشی دلم میخواست بمیرم!وقتی میدیدم اشک میریزی دلم میخواست جون بدم!

من دوست دارم!تمام اشک هایی که رو صورتم اونشب تو بیمارستان دیدی به خاطر این بود که من میخواستمت اما نمیتونستم بهت بگم!همون موقع که 13-14 سالت بود من میدیدمت اما تو مثل یه رهگذر از کنارم عبور میکردی!

تو این چند روز زجر کشیدی!میدونم!همه چی تقصیر من بود!شاید باورت نشه اما اونی که بهت شلاق میزد همکارم بود!داشتم آتیش میگرفتم وقتی دیدم از شدت درد بی هوش شدی...

ترانه منو ببخش!

این همکارم به طور نفوذی حدود چند ماهه که تونسته تو گروهشون وارد بشه...

این گروهک فهمیده بود که هوا پیمامون سقوط کرده!و به طور احتمالی حدس زده بود که ما تو این جزیره هستیم!به خاطر همین ما رو گروگان گرفتن!علاوه بر این که عکسمون هم به دستشون رسیده بود!به خاطر همین خیلی راحت تونستن به ما دسترسی پیدا کنن!

خوبه بدونی که من 22 سالم نیست!28 سالمه!

ترانه من خسته شدم!به خاطر همین میخوام همینجا توی این هلی کوپتر ازت خواستگاری کنم!درموردش خوب فکر کن!ببین میتونی به کسی زندگی کنی که 12 سال ازت بزرگتره؟علاوه بر اون جز نیرو های پلیسه و ...

تیرداد از خیلی وقت پیشه که میدونه دوست دارم و صد درصد میخوامت!به خاطر همین درمقابل من خیلی غیرتی نمیشد...

ترانه سعی کن اینوبفهمی!خیلی سخت بود!چشمات منو اسیر کردن اما بدون اینکه به هیچ کس بگم زندگی میکردم!سوختم و ساختم!ترانه اینو باور کن من دوست دارم...

***

مغزم نمیتونست پردازش کنه!یعنی تمام این مدت همه چی کشک بوده؟محمد پلیسه؟28 سالشه؟

از شدت تعجب نمیتونستم حرف بزنم!

زیر لب گفتم:یعنی......یعنی...یعنی تو از تیرداد هم بزرگتری؟

خندید:آره!خب حالا نظرت چیه؟قبول میکنی یه عمر تکیه گاهت بشم؟

شوکه شده بودم!باید فکر میکردم!به نظر جالب بود که بدون اینکه بدونم با پلیس همکاری کردم!اما واقعا نظرم درمورد ازدواج با محمد چی بود؟یه دفعه یه سوال تو ذهنم جرقه زد!

من:یعنی داستان مرگ مادرتون هم دروغ بود؟

محمد زهر خندی زد:دلم میخواد بدونی که چه قدر سعی کردم این مزخرفات رو بهت نگم!اما به اصرار چند تا از همکار ها مجبور شدم بهت بگم تا تو شک نکنی!

من:خب اگه میفهمیدم مگه چی میشد؟

محمد:تو تو شرایطی نبودی که بخوای این چیزا رو بفهمی!محصل بودی مطمئنا اگه حتی میفهمیدی که تیرداد داره با پلیس همکاری میکنه مانعش میشدی!چه برسه به خودت...

من:من....من واقعا شوکه شدم...

محمد:درکت میکنم!ولی من بی صبرانه منتظر جوابتم!فکر نکن الان ازت جواب میخوام!نترس حتی میام خونتون برای خواستگاری!

محمد صورتشو نزدیک لبام کرد:اگه جواب رد هم بدی پاشنه درو از جا میکنم تا قبولم کنی!آره خانومی!بخوای نخوای من میخوامت...

خندم گرفت!اما بیشتر از خنده هام گر گرفته بودم!نفسش تو صورتم میخورد و حالم رو خراب میکرد!

من:باید فکر....

قبل از اینکه حرفمو تموم کنم لباشو روی لبام گذاشت!آتیش گرفتم!دستشو دور کمرم حلقه کرد و با اون یکی دستش موهام رو نوازش کرد!

بعد از 2-3 دقیقه آروم لباشو برداشت!اما هنوزم خیلی نزدیک صورتم بود:دوست دارم معشوقه 16 ساله!

نمیدونستم چی بگم!

دوباره لبام رو بوسید!اما همین موقع در هلی کوپتر باز شد!

خاک بر سر شدم!

تیرداد بود!

تیرداد لبخند شیطونی زد:هییییییییییییییییییییییییییییییییی!جمع کنید خودتونو!

محمد بدون توجه به تیرداد گونمو بوسید!

تیرداد:ااااااااااااااااااااااااا....پسره پر رو بسه دیگه!

بعدش دو تایی قهقهه زدن!

***

داریم برمیگردیم ایران!

کی فکرشو میکرد این اتفاقا بیوفته؟

قرار بود حدود 2-3 روزه دیگه محمد بیاد برای خواستگاری!

من محمد رو دوست داشتم!از همه بیشتر بهش افتخار میکردم!افتخار بابت اینکه انقدر شجاع و صبوره!فکرامو کردم!جوابم مثبته!اما حالا حالا ها جواب رو بهش نمیدم!باید ببینم راست میگفت پاشنه درو از جا میکنه یا نه!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط ♫♪ RoZa ♪♫ ، Mason ، neda13 ، NASIM.BH ، madis ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سارینا جون ، سایه2 ، šhεïdα ، z.l♥ve ، yegi200180 ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon
#19
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا​ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه عاشقونهBlush

خوش به حال ترانه با تمام دردایی که کشید ولی ایندش کاملا خوبه

کاش منم یه همچین تکیه گاهی داشتمBlush

هعی روزگار

واقعا قشنگه ممنون خعلی زحمت کشیدی
بعضــے اבما...فتوشــاپن!...اבҐ نیستــن! هیســتورے شوטּ ڪنے ...بـہ یـہ פیــووטּ برمے פֿـوری! :|
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، R@H@ joon
#20
نه بابا هنوز مونده
--------------------------------
قسمت دوازدهم
2-3 روزه که از برگشتنمون به ایران گذشته!

امروز عصر قراره محمد بیاد برای خواستگاری!

استرس دارم!نمیدونم چی کار باید بکنم!به خاطر همین به دیبا و سپیده زنگ زدم و گفتم بیان پیشم!

اونا هم اومدن اما بازم فایده ای نداشت!فقط کمکم کردن تا بتونم یه لباس شیک انتخاب کنم!

یه کت و دامن یاسی با شال بادمجونی!

دیبا یه کم به صورتم رسید!

تو آینه به خودم نگاه کردم!آرایش ملیحی کرده بود واسم!سایه یاسی زده بود با رژلب صورتی کمرنگ!

به نظرم خوب بود!

نیم ساعت دیگه مونده بود تا محمد بیاد!دیبا و سپیده هم سریع حاظر شدن و خواستن برن خونشون که...

من:نمیشه بمونین حالا؟

دیبا:معلومه که نه!حرفایی میزنی هاااااا...

سپیده:آره ما میریم که راحت باشین....

گوشه لبمو گاز گرفتم:اما من میترسم....استرس دارم....

سپیده:نبینم آبجیم نگرانه ها....

دیبا هم لپمو کشید!

تا دم در بدرقه شون کردم...

نشستم روی تختم!تصمیمو گرفته بودم!جوابم قطعا مثبته!اما به هیچ عنوان به این زودی هاااا جواب نمیدم!

خنده شیطونی کردم و رفتم صندل شیری رنگم رو پوشیدم!

تق تق تق تق!

من:بله!

تیرداد درو باز کرد و اومد تو!

تیرداد:آماده ای؟

من:میبینی که!

تیرداد نشست رو تختم:چی میخوای بهش بگی؟ترانه من هنوز نمیدونم جوابت به محمد چیه؟

من:به زودی میفهمی....

تیرداد:خب چرا بهم نمیگی؟

خندیدم:میخوام تو خماری بمیری...

تیرداد قیافشو مثل گربه شرک کرد:بگو دیگه...شاید بتونم کمکت کنم...

باید حرفو عوض میکردم!

من:باورم نمیشه محمد از تو هم بزرگتره!اختلاف سنیش با من خیلی زیاده!

تیرداد:این یعنی اینکه جوابت منفیه؟

من:همیچین حرفی نزدم!

تیرداد:پس مثبته؟

قهقهه زدم:باز هم همچین حرفی نزدم!تیرداد ول کن دیگه!بعدا میفهمی!

تیرداد از روی تخت بلند شد و هوفی کشید:امیدوارم تصمیم درستی بگیری!

من:به خواهرت شک داری؟

تیرداد خندید:من همچین حرفی نزدم!

بعدش دوتایی قهقهه زدیم!

داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتم:تیرداد!نظرت درمورد محمد چیه؟

تیرداد قیافه متفکری گرفت:ببین ترانه!پسر خوبیه!من بهش اعتماد دارم!منظورم اینه که میتونم خواهرم رو بسپارم دستش!

من:چرا همچین فکری میکنی؟

تیرداد:واضحه ترانه!میدونی به نظرم شجاعه و از همه مهمتر چون پلیسه یعنی اینکه خیلی مسئولیت پذیره و باز مهمتر از اون اینه که اون عـــــــاشــــــــــقتــــــه ترانه!

ترانه:باشه!ممنون که نظرتو گفتی!

یه نگاه به تیپش انداختم:دخترکش شدی داداشی!

تیرداد تعظیم کرد:ما اینیم دیگه بانوی من!

خندم گرفت!

از اتاقم اومدم بیرون!بابا هنوز تو اتاق بود و داشت حاظر میشد!نگران شدم!چرا اینقدر طولش داده!

در زدم!اما جوابی نشنیدم!

دوباره در زدم!

خدایا چرا جواب نمیده!

زدم به سیم آخر و درو باز کردم!

جیغ ارغوانی رنگی کشیدم:بــــــــــــــــــــابـــــــــــــــــــــا...

بابا رو زمین افتاده بود!

تیرداد ترسید و سریع اومد سمت اتاق بابا!

رفت بالای سرش و بابا رو تکون داد!اما بابا هیچ حرکتی نکرد!

من فقط جیغ میزدم!

تیرداد اربده کشید:زنگ بزن اورژانس!

دست و پام خشک شده بود!مغزم قفل کرده بود!

تیرداد:بـــــــــــا تـــــــــوئم!!!

با داد تیرداد سعی کردم خودمو برسونم به سمت تلفن!تلفن رو برداشتم!اما انگشتام خشک شده بود!

بابا چش شده؟

صدای زنگ در بلند شد....

خدایا چی کار باید بکنم؟

همینطوری فقط جیغ میکشیدم!

به صدای زنگ اهمیت ندادم و شماره اورژانس رو گرفتم!

داشتم با صدایی که از ته چاه درمیومد با یارو حرف میزدم که همین موقع در خونه باز شد و محمد با تیپ به هم ریخته اومد تو!

وقتی اومد تو داد زد:اینجا چه خبره؟چرا صدای جیغ از خونتون میاد؟چرا درو باز نمیکردین!متاسفم ترسیدم مجبور شدم با ضربه درو باز کنم...

تیرداد بابا رو بغل کرده بود و آوردش تو پذیرایی!با دیدن محمد تعجب کرد اما اهمیتی نداد!منو تیرداد حتی به محمد سلام هم نکردیم!

محمد چشمش به بابا افتاد و سریع رفت سمت بابا!

محمد گوشش رو گذاشت رو سینه بابا و سعی کرد بفهمه قلبش میزنه یانه!

یعنی چه؟یعنی بابا قلبش نزنه؟خنده داره!غیر قابل باوره!

صدای زنگ رو شنیدم!اما واقعا نمیتونستم حرکت کنم!مثله یه مترسک وایستاده بودم و فقط به بابا نگاه میکردم!

محمد:برو درو باز کن!

بازم تکون نخوردم!همینطوری ثابت موندم!

محمد فهمید حالم خوش نیست به خاطر همین خودش رفت درو باز کرد!

چشام تار شده بود!تنها چیزی که دیدم این بود که 3 نفر وارد خونه شدن و گفتن:باید بریم بیمارستان!

فقط همین رو فهمیدم!

تیرداد:ترانه تو خونه بمون!ما برمیگردیم!

جیغ کشیدم:یعنی چی شما ها میرین!منم میام!

سریع رفتم سمت اتاقم و کت و دامنم رو از تنم کندم و ندیده فقط یه مانتو رو از روی چوب لباسیم برداشتم و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون!

گوشیم رو گذاشتم تو جیبم!حتی وقت نکردم یه کیف با خودم ببرم!

تیرداد هم لباسشو عوض کرده بود و با محمد دم در منتظر من وایستاده بودن!

سریع کفشامون رو پوشیدیم!

بابا رو زودتربرده بودن سمت بیمارستان!

ما هم سریع سوار ماشین تیرداد شدیم و راه افتادیم!

تو راه فقط اشک ریختم!

تیرداد عصبی شد:ترانه بس کن دیگه!رو اعصابی هااااااا...

هیچ اهمیتی به حرفش ندادم!

محمد جلو کنار تیرداد نشسته بود!

سرشو چرخوند سمتم:چرا گریه میکنید؟انشالله که اتفاقی نیوفتاده...

به حرف اونم اهمیتی ندادم!

اصلا بابا چش شده بود!

میون گریم گفتم:تیرداد مگه بابا مشکلی داره؟

تیرداد با کلافگی و من من کنان گفت:..........نه.......

داد زدم:به من راستشو بکو تیرداد!!!

تیرداد:خیله خب باشه!چرا سگ میشی؟آره بابا ناراحتی قلبی داره!

با ناباوری گفتم:پس چرا به من نگفته بودی؟

تیرداد:به اصرار خود بابا!نمیخواست تو رو ناراحت کنه!

عصبی شدم!

تا دم بیمارستان یه سره اشک ریختم!

نمیدونم چه جوری پله های بیمارستان رو رفتم بالا!هر جا تیرداد و محمد میرفتن منم دنبالشون میرفتم!

آخرش سر از سی سی یو درآوردیم!

پاهام سست شد و افتادم رو زمین:بابا چش شده؟

تیرداد اومد سمتم و بلندم کرد:چیزی نیست ترانه جان!پاشو گلم!پاشو!زمین بیمارستان کثیفه!پاشو!

تیرداد کمکم کرد تا پاشم!

هنوزم داشتم گریه میکردم!

من:بابا میمیره؟

همین موقع یه دکتر از اتاق سی سی یو اومد بیرون!

تیرداد از جا پرید و رفت سمتش:آقای دکتر!حالش چه طوره؟

دکتر:شما چه نسبتی باهاشون داری؟

تیرداد:پسرشون هستم!

دکتر:نگرانی به دلت راه نده پسرم!خطر رفع شد!1 ساعت دیگه منتقل میشه به بخش!

تیرداد گل از گلش شکفت:ممنون آقای دکتر!

جمله های دکتر رو تو ذهنم تکرار میکردم و سعی میکردم اونا رو پردازش کنم!

خندیدم:یعنی بابا خوبه؟

تیرداد بغلم کرد:آرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررره...

آرامش گرفتم!پیش خودم فکر کردم اگه بابا هم میرفت من نابود میشدم!به طور قطع خودکشی میکردم!!!

احساس کردم خستم!سرمو گذاشتم رو شونه تیرداد و چشامو بستم!

***

ترانه!ترانه جان!

چشامو باز کردم!محمد بود که داشت صدام میزد!روی صندلی دراز کشیده بودم و محمد هم جلوم وایستاده بود!

سریع بلند شدم:چی شده؟

محمد:هیچی!نگران نباش!بیا اینو بخور!

دستش آبمیوه بود!

من:نه ممنون نمیخورم!

محمد:باید بخوری!

من:گفتم که نمیخورم!میل ندارم!بابا کجاس؟

محمد رو صندلی کنارم نشست:منتقل شده به بخش!نگران نباش!

نفس عمیقی کشیدم!

محمد:بیا اینو بخور!

عصبی شدم:گفتم که نمیخورم!

محمد خندید:باشه!خودم میخورم!

تو دلم بهش گفتم پر رو!

من:اون وقت شما بیدارم کردی که بگی آبمیوه بخورم؟؟؟؟

محمد قهقهه زد:تیرداد گفت بهم!گفت ناهار هم چیزی نخوردی!

سرم رو به اطراف چرخوندم:تیرداد کجاست؟

محمد:طبقه پایینه!پیش آقای حمیدی!

سریع از روی صندلی بلند شدم به سمت پله ها رفتم!

محمد هم دنبال اومد!

ایششششششششششششش ...کنه......

وقتی رسیدم پایین تیرداد و دیدم که خنده رو لباش بود!

تیرداد تا منو دید اومد سمتم:سلام!بالاخره بیدار شدی؟

من:بابا خوبه؟

تیرداد:خب جواب سلام منو بده!

من:ای بابا!سلااااااااااااااااااااااااااااااااااام!

تیرداد:حالا شد!آره خوبه!فردا بعد از ظهر مرخص میشه!

من:خدا رو شکر!

تیرداد با سر تایید کرد!

من:میشه ببینمش؟

تیرداد: نه بابا!دکترش نمیزاره فعلا!

من:بی خیالش...

رفتم سمت در!

یکی از پشت دستمو گرفت!

با بی حوصلگی برگشتم!محمد بود!

دستمو کشیدم:ولم کن!

محمد:مگه نمیشنوی میگه نمیشه؟

من:اهمیتی نداره!

رفتم تو اتاق و درو بستم!

اووووووووووووخی!بابایی!

چه ناز خوابیده!

رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم و گریه کردم!

تو دلم باهاش حرف زدم!بهش گفتم نکنه که تنهام بزاری!نکنه ولم کنی!

آروم و بی صدا فقط اشک میریختم!

همین موقع در باز شد و یه پرستار اومد تو و جیغ کشید:شما چرا اینجایید؟برید بیرون!اصلا کی به شما اجازه داد بیاین تو!

صداش رو اعصاب بود!

بلند شدم و رفتم سمتش و رو در رو داد کشیدم:الان چی شد؟ها؟مرد؟سکته کرد؟اومدم تو اتاق چی شد؟ها؟

بدبخت همینطوری فقط نگام میکرد!نمیدونم چرا ولی اصلا با پرستارا میونه خوبی نداشتم!آخه بیخودی گیر میدادن...

ادامه دادم:جواب بده دیگه!چرا لال شدی؟با توئم...

در باز شد و محمد اومد تو 2 تا شونم رو گرفت:چته تو!خودتو کنترل کن!

اصلا اعصاب نداشتم!

داد زدم:ولم کن!

دستاشو پس زدم و از اتاق رفتم بیرون و دوییدم سمت حیاط بیمارستان!

***



دیشب تیرداد اینجا خوابید! محمد هم منو تا دم خونمون رسوند و خودش هم رفت خونه خودشون!

بالاخره دکترش اجازه ملاقات داد!

داخل اتاق شدیم!

بابا لبخند مهربونی به لب داشت و سعی میکرد نشون بده که حالش خوبه...

تیرداد انقدر مسخره بازی درآورد که هممون از خنده سرخ شدیم!

بابا:تیرداد جان!پسرم!میشه چند لحظه منو با ترانه و محمد تنها بزاری؟

تیرداد:اواااااااااااا...بابا!یعنی اینجا فقط من غریبم؟

بابا خندید:نه پسرم!اما میخوام یه سری حرف های خصوصی باهاشون بزنم!

تیرداد چشمک شیطونی زد از اتاق رفت!

بابا آهی کشید و با لبخند به من و محمد نگاه کرد!

بابا:محمد جان!پسرم!متاسفم که مراسم خواستگاری به هم خورد!

محمد خندید:اختیار دارید آقای حمیدی!

بابا:محمد جان!میخوام همین الان بریم سر اصل مطلب!میخوام ترانه رو بهت بسپارم!منظورم اینه که میخوام تا آخر عمرت باهاش بمونی!تنهاش نزاری و قول بده تکیه گاهش باشی!

محمد نگاهی به من کرد!خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم!

محمد:مطمئن باشید آقای حمیدی!

بابا:میخوام مطمئن باشم که دوسش داری!

محمد سرشو انداخت پایین:دوسش دارم!مطمئن باشین!

بابا:حالا دیگه من حرفی ندارم!فقط منتظر جواب ترانه باش!

محمد:منتظرمیمونم!

بابا:ترانه جان بیا بغلم!

به معنای واقعی کلمه پریدم تو بغل بابا!

بابا پیشونیم رو بوسید:مواظب خودت باش و سعی کن تصمیم درستی بگیری!

خودمو از بغل بابا جدا کردم:تا شما رو دارم غم ندارم بابایی!

بابا دهنشو باز کرد تا چیزی بگه که یه پرستار اومد تو!

پرستار:وقت ملاقات تموم شده!لطفا برید بیرون!

از شدت حرص سرخ شده بودم!

محمد زیر لب گفت:خواهش میکنم خودتو کنترل کن ...

نفس عمیقی کشیدم و به بابا لبخد زدم!

بابا:خب دخترم!برو دیگه!مگه نمیشنوی خانوم پرستار چی میگه؟

من:چشم بابایی!الان میرم!فقط میشه یه سوال ازت بکنم؟

بابا:بپرس دخترم!

من:چرا نمیخواستی من بفهمم تو ناراحتی قلبی داری؟

بابا خندید:چه اهمیتی داشت؟تو که مشغول درس و روباتیک بودی دخترم!اگه همچین چیزی رو میفهمیدی ...

پرستار:ای بابا!با شمام!لطفا برید بیرون!مریض باید استراحت کنه!

بی توجه به حرف پرستار رو به بابا گفتم:ولی بهتر بود بهم میگفتی!چند وقته؟

بابا:مهم نیست!

پرستار:خانوم با شما هستم!الان میگم حراست بیاد!

محمد مانتومو کشید:ترانه خانوم بیاین بریم دیگه!

حالا جلو بابا بهم میگه ترانه خانوم!واللا !تا دو دقیقه پیش میگفت ترانه جان!خود درگیری داره!

بابا:محمد راست میگه دخترم!حالا بعدا صحبت میکنیم....

با این که حتی یک درصد هم راضی نبودم ولی به اصرار بابا و محمد از اتاق رفتیم بیرون و روی صندلی مقابل اتاق نشستیم!

تیرداد کجاست پس؟

من:نمیدونید تیرداد کجاست؟

محمد:احتمالا باید همین اطراف باشه!

احساس کردم محمد میخواد چیزی بگه اما هی این پا اون پا میکرد!

آخرش به حرف اومد:شما نظرتون درمورد من چیه؟

من:الان وقت این حرفا نیست!

محمد:منم چیزی نگفتم فقط میخواستم نظرتون رو بدونم!

من:هنوز فکر نکردم!

از روی صندلی بلند شدم و رفتم تا دنبال تیرداد بگردم!

یعنی محمد رو قشنگ گذاشتم تو خماری!آخی!بد بخت گناه داشت...اما نباید الان جوابشو بدم!پررو میشه فکر میکنه چه خبره!

ای بابا این تیرداد کجاست پس؟

گوشیمو از تو جیبم درآوردم و زنگ زدم بهش!

من:الو!

تیرداد یواش حرف میزد!

تیرداد:الو!چته؟چی میگی؟اینجا هم ولم نمیکنی؟

من:واااااااااااا!روانی!کجایی مگه؟چرا صدات میپیچه؟

تیرداد:گلاب به روت!مستراح!!!

من:ایییییییییییییییییییی!سنگ قبرتو بشورم تیرداد!حالمو به هم زدی!

تیرداد:ای بابا یه چیزی هم بدهکار شدیم!خب خودت زنگ زدی!

من:آره خب میخواستم ببینم کجایی!حالا قطع کن دیگه!دارم احساس میکنم خودم اونجام!

تیرداد خندید و قطع کرد!

پسره روانی!خب به من چه؟نیم ساعته تو توالت داره چی کار میکنه مگه؟ایشششششششش...

به سمت صندلی ها رفتم!محمد داشت قدم میزد!احساس کردم عصبیه!

حقشه!دختر از بالا شهر میخواد!خوشگل میخواد!خونوانده دار میخواد!تحصیل کرده میخواد...باید جورمو بکشه!چرا که شاعر گفته است:هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد....

بهله...

خیلی شیک و مجلسی روی صندلی نشستم!

محمد هم اهمیتی نداد!

به درک!!!

***

روی تختم دراز کشیدم!آخیییییییییییییییی!چه قدر خستم!امروز عصر بابا مرخص شد!دیگه خیالم راحته...چه قدر این چند وقته رفتیم بیمارستان!اوووووووووووف!اول مال محمد بود!بعدش مال من بود!حالا هم که مال بابا!ولی خب خدا رو شکر هر 3 تاش به خیر گذشت...

خمیازه ی بلند بالایی کشیدم و...

خیلی سریع خوابم برد!

***

ترانه جان!دخترم!

من:مامانی!

مامان:دخترم!محمد پسر خوبیه!منم مثل پدرت مخالفتی ندارم!سعی کن تصمیم درستی بگیری!

من:مامان دلم برات تنگ شده!چی کار کنم که خودت برگردی یا من بیام پیشت؟

مامان:ترانه جان!تو هنوز اول زندگیته!هنوز خیلی از عمرت مونده!سعی کن با نبود من کنار بیای!

من:تو خداااااااااااااااااااا....تو رو خدااااااااااااااااااااااااااااا....

***

ترانه!ترانه!پاشو!

تیرداد بود!

من:چیه؟

تیرداد:بازم که داشتی تو خواب گریه میکردی که!

دستمو کشیدم رو گونه هام!راست میگفت!گونه هام خیس بود!

تیرداد:خواب بد میدیدی؟

من:خواب مامان!

تیرداد:خب؟

بغض کردم:هیچی فقط گفت محمد پسر خوبیه!

تیرداد:همین؟

من:همین!

تیرداد:درمورد من حرف نزد!

من:نع!

تیرداد هوفی کشید و از اتاق رفت بیرون!

اصلا الان ساعت چنده!

خم شدم و گوشیمو از زیر تخت کشیدم بیرون و به ساعتش نگاه کردم!تازه 2و نیم نصفه شب بود!خوبه!حالا حالا ها میتونستم بخوابم!
هیس⇦⇦چوب خدا صدا ندارد
پاسخ
 سپاس شده توسط easnajon ، madis ، AMIR FORES ، ♫♪ RoZa ♪♫ ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، elnaz-s ، ~H!P HØp §tâR~ ، RєƖαx gнσѕт ، kamiyar35629 ، Ati-74 ، ღ✿❤ پـرنیـــــــان ❤✿ღ ، Shervin_ST ، سارینا جون ، سایه2 ، šhεïdα ، z.l♥ve ، -Demoniac- ، ωøŁƒ ، R@H@ joon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
  رمان معشوقه 16 ساله
Heart رمان کوتاه دخترک 16 ساله (بسیار زیباوخواندنی)
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت6)بیا تو
Rainbow داستان دختر پاک 14 ساله
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت5)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت4)بیا تو
  رمان معشوقه 16 ساله(قسمت2)بیا تو

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان