امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 3.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دردم"خیلی قشنگه بدو بیا تو"

#21
اینم یه قسمت دیگه:
-خب؟؟؟
سیما: خب به جمالت ... اینقدر اتفاق تو زندگی میفته که به قول تو این دعواهای چرت و پرت توش گمه...
-اینایی که گفتی و راست گفتی؟
سیما:پس چی... 
-تو از کجا فهمیدی؟
سیما:دو دقیقه پای حرفاشون بشینی سیر تا پیاز زندگیشونو واست میگن... تو فکر کردی همه خوشبخت عالمن... تو که وسط زندگی بقیه نیستی... خودتو میبینی وفکر میکنی فقط خودتی... البته منم اولا مثل توبودما ... ولی بعد فهمیدم که اینطورا هم نیست...
-از هاینه خوشم نمیاد نچسبه... فوق العاده هم میخواد از من زهر چشم بگیره ...
سیما: اینقدر مشکل داره سر زندگیش که ... شوهرش ازاون قالتاقس، معتاده چه جور ... اقا یدالله هم سر بدبختی دخترش طفلک سکته کرد... دیگه رسوایی اقا مهدی به گوش همه رسیده بود... پیرمرد بنده خدا هم تا شنید چه به روزگار دخترش اومده سکته کرد... منم خوشم نمیومد ... ولی آدم بدبخت که دیگه زدن نداره... من که کاری بهشون ندارم... اونم اولشه که تلخه بعدا درست میشه... یعنی اونقدر تو زندگیش مشکل داره ها که اصلا به فکر زر چشم گرفتن از تو نیست ... بعدشم تو زندگی خودتو داشته باش... کاری به کار بقیه نداشته باش...
پوزخندی زدم وگفتم: زندگی خودمو دارم که به این روز افتادم...
سیما چشماشو گرد کرد وگفت:چه روزی؟ نیاز تو نبودی که واسه خاطر محمد کسرا میخواستی حکم ازدواج بگیری؟؟؟
-اون مال قبل بود ...
سیما:مگه الان کسرا چشه؟؟؟ 
-نمیدونم..
سیما دستمو گرفت وگفت:تو رابطه ی اولتون مشکلی بود؟؟؟
-نه بابا... نه... کسرا تو این یه مورد از چیزی که تو رویام بود هم بهتره...
سیما:کسرا از چیزی که تو رویاته بهتره و اون وقت اینطوری زانوی غم بغل کردی؟
خنده ام گرفت و گفتم: نمیدونم...نمیدونم چرا ... نمیدونم چرا راضی نیستم...
سیما خندید و گفت: من میدونم... منم اولا اینطوری بودم... بعدا فهمیدم درد از حسام نیست ... منم که زیادی رویایی فکر میکنم...
اهی کشیدم وگفتم:تو حداقل خونه زندگیتو داری...
سیما نفسشو فوت کرد وگفت: تو هم در اینده صاحبش میشی... من که دارم الاخون والاخون میشم...
-چرا؟
سیما اهی کشید وگفت:حسام میگه یه کاربهش تو اصفهان پیشنهاد شده بریم اصفهان... اینجا رو اجاره بدیم... از طرف شرکت هم یه خونه بهمون میدن... از این خونه ها چی بهش میگن... مجتمعه ... خونه سازمانی ها... نمیدونم چیکار کنم...
تا خواستم حرفی بزنم حسام تقه ای به درزد و گفت:سیما جان نمیای شام و اماده کنیم؟
سیما دستمو گرفت وگفت:بلند شو .... بلند شو ... تو خلی... دختره ی مریض روحی روانی... الانم برو با کسرا مهربونی کن... یه بار تو کوتاه بیا ... بذار اشتی کنین... امشب اخم و تخمتونو واسه ما اوردید؟؟؟
خندیدم و سیما منو فرستاد تا دست و رومو بشورم...
پلکام از ریختن ریمل سیاه شده بود... کمی صورتمو تمیز کردم به خودم نگاه کردم...
هانیه...
یلدا ...
یعنی همشون مشکل داشتن؟؟؟ پس چرا بنظر نمیومد؟؟؟ یعنی همشون خود دارن وبیان نمیکنن؟؟؟ با گیجی به خودم نگاه میکردم... من کی ام؟؟؟ یه زنی که توانایی تحمل سختی های زندگیشو نداره؟؟؟ یه زنی که همش تو رویاست و دنبال خوبی و خوشی زندگی تورویاست؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم و از دستشویی بیرون اومدم... سیما میز و میچید... کمکش کردم... 
سیما دعوتمون کرد سر میز بشینیم... من کنار کسرا نشستم... روبه کسرا گفتم:برام برنج میکشی...
کسرا یه نگاهی بهم کرد و اروم برام یه کف گیر ریخت... 
-بسه...
کسرا برام یه تیکه مرغ گذاشت و مشغول شدیم... 
دلم نوشابه میخواست ولی روم نمیشد به حسام بگم... 
از لیوان کسرا که بین بشقاب خودمو خودش بود یه خرده نوشابه خوردم... کسرا اول متوجه نشد... اونم یه ذره خورد و این بار با شیطنت منم خوردم...
با یه لبخند و چشمای شیطون نگام کرد و یه قلپ خورد... 
منم یه قلپ دیگه خوردم و حسام گفت: لیوان هستا ...
و جمع چهار نفرمون پقی زدیم زیر خنده ...!

همراه سیما داشتیم ظرفها رو میشستیم که اهی کشید و پرسیدم:چته؟
سیما : دست رو دلم نذار... 
-واه تو که خوب بودی؟
سیما: دلم نمیخواد برم اصفهان...
-اووو... مگه چند وقته است؟
سیما نفسشو فوت کرد وگفت: معلوم نیست کی برگردیم که ...
باتعجب حینی که داشتم دیس برنج و خشک میکردم گفتم: یعنی چی؟مگه ماموریت نیست؟
سیما:ماموریت چیه خره... یه کار واسه حسام جور شده با خونه و ماشین حتی، خوبه گفتم بهت پرتی گوش نمیدی؟... کار هم بابای من جور کرده پارتی بازی شدید ... ولی چند سال... شایدم تا اخر عمرمون!
بی هوا دیس از دستم افتاد و با صدا شکست...
کمرمو به اپن تکیه دادم و زمزمه کردم: تا اخر عمر؟
سیما با ترس گفت:چی شد؟؟؟
حسام و کسرا تو چهار چوب اشپزخونه اومدن و با هول پرسیدن :چی شد؟
سیما خم شد و حینی که تیکه های بزرگ و برمیداشت گفت:هیچی قضا بلا بود ... حسام نیا تو ... شیشه پخش و پلا شده...
کسرا اروم گفت:نیاز خوبی؟
دستمال و تو دستم مچاله کردم و اروم به سیما گفتم:ببخشید...
سیما خندید و گفت:مرض.. ست جهازمو ناقص کردی...
نگاهی به کسرا کردم ... داشت از سیما عذرخواهی میکرد. 
بعد به سیما که با خنده داشت رفع و رجوع میکرد...
دلم گرفته بود... سیما عین خواهرم بود ... کجا میخواست بره؟؟؟ تا اخر عمر بره اصفهان؟؟؟ حتی فکر اینکه رابطمون کم رنگ بشه... فاصله بینمون بیفته ... از دبیرستان با هم پشت یه نیمکت درس خوندیم... تو دانشگاه کنار هم نشستیم... حالا کجا میخواست بره؟؟؟
اروم اروم اشکام پایین میومد که کسرا متوجه من شد وگفت: نیاز ...
سیما با بهت گفت:فدای سرت بابا ... فوقش یه ست دیگه میخری واسم. .. .
نفسمو فوت کردم ... کسرا میخواست بیاد داخل اشپزخونه که سیما گفت:ای وای اقا کسرا ... مراقب شیشه ها باشید...
ولی کسرا فقط داشت به من نگاه میکرد.
اونقدر اون دستمالی که باهاش ظرفا رو خشک میکردم رو تو انگشتام و مشتم پیچ وتاب داده بودم که کف دستهام از نم دار بودن دستمال تر شده بود.
اهی کشیدم و سیما منو از اشپزخونه پرت کرد بیرون .. و با حسام مشغول جار و کشیدن شد.
کسرا دستمو گرفت وگفت:چی شده؟
نفسمو فوت کردم وگفتم:سیما داره میره اصفهان...
کسرا متعجب گفت:خب؟
با حرص گفتم: همین؟خب؟؟؟
کسرا به دستم یه فشار داد و گفت:خب تو باید براشون خوشحال باشی.. اونطوری که من شنیدم این رفتن به نفع حسامه... زندگیشون تضمین میشه... فوقش دو سه سال میرن ... عوضش از نظر مالی و خونه و زندگی تامین هستن..
-مگه اینجا تامین نیستن؟؟؟ وضعشون که از ما بهتره...

کسرا پوفی کرد.
باز نفهمیدم چی گفتم... ولی این بار دیگه این طعنه دست خودم نبود ... هرچی که بود... به هر قصدی که بیان شد ... کسرا به دل گرفت ودیگه هیچ تلاشی برای اروم کردن من نکرد!
کلا اون شب یکی از بدترین شبای زندگیم بود!!!

فصل نوزدهم:
جمعه ی اخر سال بود ... تقریبا سه روزی از رفتن سیما ... یار همیشگی و دوست داشتنی من به اصفهان میگذشت...
پنج روز بود که سعی میکردم جای خالی سیما رو با یکی مثل هانیه یا یلدا یا شیما یا طناز و ساناز پر کنم ... اما نمیشد!
هر کدومشون یه جوری بودن... سیما رو مثل کف دستم میشناختم... ولی ادمای جدید... زندگی جدید... 
و حضور رضا هم گه گاه اذیتم میکرد... با اینکه هم خودش هم من کنار اومده بودیم و بحث فقط کار بودو کار، حداقل اینطور وانمود میکردیم ... ولی من نسبت به رضا خنثی شده بودم ، حضور کسرا تو ذهنم اینقدر پررنگ بود که نمیتونستم جایی واسه ی رضا داشته باشم ... رضا یه دوست بود یه خاطره! هیچ وقت کارایی که من در حق کسرا انجام میدادم یا کسرا در حق من انجام میداد رو در قبال رضا یا فرزاد انجام نداده بود من برای کسرا یه تجربه ی بکر بودم و کسرا هم برای من یه موجود عزیز و دوست داشتنی بود که هر رفتارش برام مهم وبا ارزش بود حرفش... نگاهش... عصبانیت کسرا ... مهربونی کسرا ... محبت کسرا ... این دلبستگی و وابستگی ای که من به کسرا بعد از ازدواج پیدا کرده بودم یه چیزی فرای تمام تجربه ها وروابط بود . 
کسرا برای من یه آدم همیشگی بود که تو ذهنم نه کمرنگ میشد نه فراموش میشد ، رضا برای من تموم شده بود حتی خودشم اینو میدونست اما این وسط نگاه های فرزاد وطعنه هاش در مورد کسرا که غیر مستقیم میپروند گاهی اذیتم میکرد...
از همه بدتر هم حضور یه ادم گند اخلاق و گند دماغ به اسم سپنتا زارع بود که رو مخم مانور میداد!
خیلی دوست داشتم از شرکت بیام بیرون ... و قید کار و بزنم... تو این چند وقت از کسرا این و پنهان کرده بودم... ولی اگر یه روزی هوس کنه بیاد شرکت یا ...
پوفی کشیدم ...
لکه ی روی شیشه به هیچ وجه قصد نداشت پاک بشه.
دستام خسته شده بود...
خمیازه ی بلندی کشیدم ...
همیشه روزهای دم سال تحویل و کنار مادر وپدر و نادین و عزیز و خاله و کیوان میگذروندم... ولی حالا تو یه محیط جدید ، با ادم های جدید ... تقریبا داشتم سر وکله میزدم تا وقت گذروندن!
دستمالی که دستم بود و محکم به شیشه مالیدم...
توی عمرم شیشه پاک نکرده بودم که به سلامتی بعد از ازدواجم هم به این کار نائل شدم.
شیما از صبح غرغر میکرد که حاضر نیست شنبه به مدرسه بره ... وکسرا هم که تو حیاط داشت فرش میشست هم مخالف صد در صد نرفتن شیما به مدرسه بود!
حوصله ی کل کل هاشونو نداشتم...
حس میکردم این کسلی بخاطر روزهای اخر ساله ... 
تمام دلخوشیم رفتن به کافی شاپ و قهوه خوردن تو فضای کلبه گونه ی کافه ستاره بود و شنیدن حرفهای قلنبه سلنبه ی سامان در مورد نقاشی های سیاه قلمش...!
خیلی هم اصرار داشت که بهم نقاشی یاد بده ... ولی ... نمیدونم شاید بعد از عید و تعطیلات این پیشنهادشو قبول میکردم...
نمیدونم بقیه ی زنها تو زندگیشون چیکار میکنن؟
زندگی من که هنوز شروع نشده به طرز وحشتناکی یکنواخت شده بود.
حس میکردم با زمان مجردیم نه تنها تفاوتی ندارم بلکه دست و پا بسته تر هم هستم... 
باید جواب کسرا رو میدادم... باید دو تا گوش واسه ی مونس جون می بودم تا از درد وآرتروز و پیریش برام بگه... باید الگو و معلم خصوصی شیمای هفده ساله می بودم ... باید طعنه های هانیه رو تحمل میکردم... باید با سرخوشی یلدا کنار میومدم... باید هم بازی هدیه و علی هم میشدم! باید ... باید... باید...
یه زندگی شدیدا شلوغ و کسل کننده!
نفس عمیقی کشیدم و یه خمیازه ی دیگه ...
شاید تمام فکرمو باید مشغول سفر ایران گردیمون با کسرا میکردم ... ولی حتی حوصله ی فکر کردن به سفر هم نداشتم!!!
دلم میخواست برم یه گوشه یه لحاف ویه بالش بذارم و کپه ی مرگمو بذارم!
شیما بدوبدو از پله ها پایین اومد و یواش صدام کرد وگفت:نیاز جون؟
بهش نگاه کردم و گفتم:چی شده؟
شیما گوشیشو داد دستم و گفت:میثم گفته الان جلوی خونه است... 
ابروهامو بالا دادم و گفتم:چی؟
شیما سرشو خاروند وگفت:دیروز واسه ی عید بهم یه کادو داد که انداختمش تو سطل اشغال ... حالا هم امروز حرصی شده ... گفته یا الان باهاش میرم بیرون و براش توضیح میدم که معنی این کارام چیه ... یاهم که...
و با جیغ کوتاهی گفت:خاک تو سرم داره زنگ میزنه...
نفس عمیقی کشیدم و دستمال وپرت کردم تو بغلشو گوشیشو ازش گرفتم و گفتم:بله؟
یه صدای کلفت تو گوشم پیچید و گفت: بده گوشی و شیما...
-با کی کار داری اقا؟
میثم که با شنیدن صدای من انگار خیلی شوکه شده بود گفت:شما؟
-اشتباه گرفتید...
وگوشی رو قطع کردم و گفتم:بهتره بجای این بی عقل بازی هات یخرده روی حرکاتت فکر کنی... واسه ی چی جری ترش کردی؟
شیما که بغض کرده بود پرت و پلا جوابمو داد و اخرشم گفت: محمد بفهمه منو میکشه...
گوشیش داشت زنگ میزد.
یه نفس عمیق کشیدم...

گوشیش داشت زنگ میزد.
یه نفس عمیق کشیدم...
حداقل تا بعد عید که من و کسرا سفر بودیم... پس بهتر بود میثم و شیما همدیگه رو ببینن... رو بهش گفتم:الان برو اماده شو... این دفعه رو باهاش برو بیرون... یه ذره هم نرم رفتار کن خب؟
شیما :اخه من که دیگه دوسش ندارم!
-نه واسه ی دوست داشتن که... فقط یخرده باهاش متعادل رفتار کن... بذار عصبانیتش فروکش کنه... چون اینطور که معلومه قراره گند بزنه به همه چیز!
شیما نفس عیمقی کشید ، به طبقه ی بالا رفت و لباس هاشو عوض کرد... ازم خداحافظی کرد... منم مشغول تمیز کردن شیشه شدم، کسرا تو حیاط داشت سین جیمش میکرد.
منم صداشونو میشنیدم... لبه ی پنجره نشستم تا دستم به قسمت های بالاییش برسه...
شیما داشت از در حیاط خارج میشد که کسرا بلند گفت:گوشیت که همراهته...
آه از نهادم بلند شد... گوشیش هنوز دست من بود، شیمای گیج هم جواب داد: اره!
و در با صدا بسته شد.
خمیازه ای کشیدم... حوصله نداشتم بدوئم دنبالش! حواسش پرت پرت بود...
کسرا دست هاشو اب کشی کرد و شلنگ و حلقه حلقه دور شیر اب بست و حینی که تند تند توی دستهاش هامیکرد پله ها رو بالا اومد.
دستمال و لبه ی پنجره گذاشتم، پنجره چهار طاق باز بود... از اونجا پریدم پایین که حس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه...
یه لحظه زیر پنجره نشستم وسرمو محکم تو پنجه هام فشار دادم.
کسرا در و باز کرد وگفت: خسته نباش...
وکلمه تو دهنش ماسید... تند به سمتم اومد و گفت:چی شده نیاز؟؟؟ حالت خوبه؟
برای اینکه نگران نشه، سریع از جام بلند شدم که حس کردم یه تیر تیز فرو رفت وسط مغزم...
سرم خورد به لبه ی پنجره و داشتم روی زمین ولو میشدم که کسرا منو گرفت و روی کاناپه نشوند...
اونقدر شوک بدی از اون ضربه بهم وارد شد که واقعا یادم رفته بود چطوری باید پلکهامو باز کنم... یه کیسه ی سرد رو موهام قرار گرفت و کم کم با صدای کسرا که مدام میگفت:نیاز جان؟خوبی؟چشماتو باز کن... اخه حواست کجاست دختر...
سرم داشت ذوق ذوق میکرد...نالیدم : اخ سرم ...
کسرا خندید و دماغمو بین دو انگشتش گرفت وگفت: بس که حواست به منه...
با مشت به شونه اش زدم که صدای ایفون دراومد. مونس جون در وباز کردوخونه در عرض سه ثانیه غلغله شد... لباسم مرتب نبود میخواستم برم طبقه ی بالا که لباسمو عوض کنم... ولی گیجی ویجی بودم... 
هانیه و یلدا باهام روبوسی کردن و هانیه تا نشست گفت:خدا بد نده چی شده؟
کسرا براش گفت که سرم به کجا خورده و هانیه پاشو رو پاش انداخت و گفت: حالا گفتم چی شده ... وبا خنده گفت:خواستی از زیر کار دربری چرا زدی خودتو ناقص کردی؟...
وهمراه یلدا غش غش خندیدن...
منم سردردم بهم اجازه نمیداد که محلشون بذارم و بخوام خود خوری کنم!
اقا مهدی هم با هورت چایی شو خورد و گفت: باید لبه های پنجره ها چسب بزنیم اینطوری تلفات داریم...
وخیلی کریه خندید طوری که دندون های زردش مشخص شد...
یعنی دو کلمه هم بشنویم از مادر عروس!!!
ازوقتی از دهن سیما شنیده بودم که اقا مهدی معتاده، اولا که دلم واسه هانیه میسوخت، ثانیا که از اقا مهدی چندشم میشد.
مونس جون دست تنها تو اشپزخونه مشغول بود.
محمد حسین داشت از کسرا سراغ شیما رو میپرسید که کسرا جواب داد:با دوستاش رفتن بیرون.
هانیه با ابروهایی که بالا داده بود گفت: چه عجب ... تو گذاشتی این بچه یه دوری بیرون بزنه...

مونس جون دست تنها تو اشپزخونه مشغول بود.
محمد حسین داشت از کسرا سراغ شیما رو میپرسید که کسرا جواب داد:با دوستاش رفتن بیرون.
هانیه با ابروهایی که بالا داده بود گفت: چه عجب ... تو گذاشتی این بچه یه دوری بیرون بزنه...
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت: حیف نیاز بهش اجازه داده بود منم واسه اینکه رو حرف خانمم چیزی نگم... وگرنه من هنوزم مخالفم! شیما برای بیرون رفتن کوچیکه...
هانیه با یه نگاه معنی دار به یلدا لبخندی زد و درنهایت مشغول صرف چاییش شد.
منم مجبور شدم ظرفهای کثیف میوه و لیوان های خالی چایی و ببرم. 
اون دو تا که دست به سیاه وسفید نمیزدن ... 
مونس جون سفره پهن کرد ... خواستم کمک کنم که کسرا بلند گفت:تو بشین نیاز ... هنوز حالت سرجاش نیست.
از خدا خواسته رو مبل ولو شدم که باعث چشم غره رفتن هانیه و یلدا شد!
کسرا و محمد حسین هم رفتن به طبقه ی بالا، مثل اینکه قرار بود لامپ سوخته ی نشیمن بالا رو عوض کنن.
هدیه و علی دور تا دور میز دنبال بازی میکردن... 
که هدیه فوری خودشو پروند تو بغل من و گفت: استپ...
علی با غر گفت:قبول نیست ... زن عمو نیاز بگو بیاد پایین...
خندیدم و گفتم: نه من طرف هدیه ام...
صدای گوش خراش اقا مهدی که گفت: چطور؟
باعث شد با تعجب بهش نگاه کنم و بگم: چی چطور؟
خندید و حینی که سیگارشو تو صورتم خالی میکرد گفت: منظورم اینه تفکیک جنسیتی میکنید؟
با بهت از شنیدن این لفط از دهن کثیف وبد بوی اقا مهدی گفتم: نه ...
هدیه دنبال علی رفت تا از دلش دربیاره... اقا مهدی رو به روی من نشست و گفت: به هدیه بیشتر بها میدید...
ناچارا لبخندی زدم و گفتم:چون کوچیکتره ... طبعش همینه که بهش بهای بیشتری داد!
اقا مهدی:چون یه دختره؟ به همجنسای خودتون بها میدید؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: علی رو هم دوست دارم.
اقا مهدی خندید وگفت: زمان دانشجوییم یه دختری بود به نام هدیه ...
ابروهامو بالا دادم ... اقا مهدی؟؟؟دانشجو؟؟؟
با تعجب پرسیدم:رشتتون چی بود؟
اقا مهدی:نرم افزار...
-کاردانی؟
اقامهدی:نه کارشناسی...
و با میل بیشتری خودشو رو به روی من جا به جا کرد و پاشو رو پاش انداخت و گفت:چرا اینقدر تعجب کردید؟
خواستم بگم به توی معتاد نمیاد دانشجوی کارشناسی نرم افزار بوده باشی! ولی زبون به کام گرفتم.
اقا مهدی نفسشو فوت کرد و اخرین پک سیگار و تو صورتم خالی کرد و اهسته گفت: زمان دانشجوییم... یه دختری بود به شکل وظاهر شما ... متاسفانه نشد حتی یک بار هم باهاش همکلام بشم... امادورادور میشناختمش... اسم دخترم هم نام اونه ...
از تعجب نمیدونستم چی بگم... به هیبت وسیبیلش نمیمومد!
اقا مهدی از جاش بلند شد و گفت:امیدوارم به هانیه چیزی نگید... این یه رازه بین من و شما!!!
با اخم گفتم:چرا؟
اقا مهدی خندید و گفت:چهره ی شما منو یاد همون هدیه میندازه!
از جام با حرص بلند شدم و گفتم:دلیلی ندارم با شما رازی داشته باشم!
اقا مهدی چشمکی زد و گفت: من که دارم...

و با صدای هانیه که بلند گفت:مهدی بیا در سس رو باز کن ... به سمت اشپزخونه رفت.
درد سرم... خواب الودگی ورخوت تنم... تهوعی که نمیدونم ناشی از چی بود، کم بود ... رفتار های ازار دهنده و غیرقابل تحمل اقا مهدی هم بهش اضافه شده بود!
اینقدر حرص خورده بودم که هیچی از گلوم پایین نمیرفت.
دلم میخواست دراز بکشم... نشستن رو زمین واسم سخت بود... 
حس میکردم کمرم خشک شده ... کسرا با تعارف مونس جون که اصرار داشت من خورش بکشم، برام دو سه قاشق فسنجون ریخت...ولی حالم داشت از بوی فسنجون بهم میخورد ... 
هانیه رو به مونس جون گفت: ای بابا مادر من ... نیاز خودش صاحب خونه است... به ما تعارف کن!
داشتم اتیشی میشدم... اون از شوهرش... اینم از خودش!
با صدای دورگه از تهوع گفتم: والله هانیه جون من میلی نداشتم اینجا صاحبخونه بشم... فرمایش برادرت بود!
کسرا یه لحظه بهم نگاه کرد.
هانیه از این که اینقدر رک جوابشو دادم جا خورده بود. 
دیگه نمیتونستم تحمل کنم ... از جام پریدم وبه دستشویی هجوم بردم... در و کوبیدم و هرچی محتویات تو دلم بود و بالا اوردم...
دستمو به دیوار گرفتم... کل فضا و کاشی های گل لاله دار دستشویی داشت دور سرم میچرخید... سیفون وکشیدم... همه پشت در داشتن همهمه میکردن... بخصوص که باز در گیر کرده بود و باز نمیشد!
شیر روشویی و باز کردم... چند مشت اب به صورتم پاشیدم... نفس عمیقی کشیدم و کسرا بلند گفت:نیاز پشت در نباش...
و با یه حرکت در وباز کرد.
دستمو به دیوار گرفتم و کسرا گفت: پاشو بریم دکتر... بخاطر ضربه به سرته... فکر نمیکردم جدی باشه!
ودستمو کشید و روی مبل نشوند... پالتو و شالمو تنم کرد و لحظاتی بعد کنارش توی ماشین نشستم!
...
بعد از تموم شدن سرم و تشخیص دکتر که احتمالا حالت تهوعم برای همون ضربه بوده و معاینه و پرسیدن سوالایی مثل : تاری چشم داشتن یا دو بینی دارم یا نه، بالاخره از درمانگاه زدیم بیرون.ساعت نزدیک هشت بود که وارد خونه شدیم...
حس میکردم جو خونه خیلی سنگینه، رفتم طبقه ی بالا تا لباس هامو عوض کنم.
کسرا هم مدام میپرسید چی شده... هنوز شالمو از سرم درنیاورده بودم که صدای گریه زاری از طبقه ی پایین شنیدم، با هول دو سه پله ی اول و رفتم پایین...
مونس جون داشت گریه میکرد و هانیه داشت شونه هاشو میمالید....
از شلوغی و همهمه اشون فهمیدم که شیما هنوز نیومده!!!
هانیه با حرص گفت:زنگ بزن به موبایلش...
نفس عمیقی کشیدم،موبایلش خونه بود.
با به صدا دراومدنش از روی اپن... کسرا به سمتش رفت.
پوفی کرد و گفت:جا گذاشته...
مونس جون میون هق هقش گفت:بچم یه طوریش شده ... کی اینطوری بیرون رفته که تا این وقت بمونه ...
یلدا: ای بابا مادر به خودتون مسلط باشین... حسین یه کاری بکن...
و هانیه رو به کسرا گفت: از تو گوشیش زنگ بزن به دوستاش ببین کجا رفتن!!!
وای داشتم یخ میکردم...
اون که بادوستاش بیرون نرفته بود ...
اون و میثم...
خدایا میثم...!!!

تند از پله ها سرازیر شدم پایین...
کسرا رو کارد میزدی خون نمیومد! از نگرانی و عصبانیت و حرص سرخ شده بود.
حسین و یلدا سعی میکردن مونس جون و اروم کنن ... این وسط من مونده بودم چی بگم!
هانیه محکم به صورتش زد و گفت:خاک بر سرم...
حواسمون به اون پرت شد... 
هانیه با یا امام زمان یا امام زمان گفتن هاش به سمت کسرا رفت وگفت:محمد ببین چیا توگوشیش پیدا کردم؟
لبمو گزیدم... 
کسرا فقط خودشو روی یه مبل پرت کرد و مشغول خوندن تمام اس ام اسهای شیما شد.
حسین با صدای عصبانی ای گفت: دوست پسر داشته؟؟؟ 
و گوشی رو از دست کسرا کشید و حینی که بلند بلند اسامی تو گوشیشو میخوند مدام میگفت: میثم... میثم... میثم کیه؟؟؟ و با بهت گفت: نادین؟
و تمام نگاه ها به سمت من کشیده شد!
کسرا کاپشنش رو میخواست تنش کنه و رو به محمدحسین گفت:بهتره بریم به کلانتری خبر بدیم...
محمد حسین با اخم جلوی من ایستاد و گفت: شما از جریان خبر دارید نیاز خانم؟
به تته پته افتاده بودم... 
دستهامو تو هم قلاب کردم... یه عرق سرد رو کمرم نشسته بود ... نفسمو فوت کردم وگفتم: از چی؟
محمد حسین انگار که داره با یه متهم ردیف اول حرف میزنه... با عصبانیت گفت: نادین... برادر شماست؟؟؟
با دستپاچگی موهامو پشت گوشم زدم و گفتم: من ... من... درواقع ... 
کسرا هم کنار محمد حسین ایستاد وگفت:آره نیاز؟؟؟ شیما با برادر تو درارتباطه؟
سرمو بلند کردم!
چشمام پر اشک شده بود ... چی میگفتم؟؟؟ داشتم زهر ترک میشدم... حس میکردم میون یه ادم غریبه ... من غریب و بیگانه تر ازهمشون ... اسیر شدم... حس میکردم نفسم بالا نمیومد... حس میکردم تمام کاسه کوزه ها داره سر من میشکنه ... 
همه ی این حسها رو داشتم که کسرا داد زد: مگه با دیوار داریم حرف میزنیم؟؟؟
بهش نگاه کردم و اشکام اروم ریختن رو گونه هام....
تنها سری تکون دادم وصدای وای گفتن کسرا تو سرم انگار پتک زد!
داشتن اماده ی رفتن میشد که صدای چرخش کلید اومد و دقایقی بعد حضور شیما ... رنگش در وهله ی اول پرید...
محمد کسرا تقریبا به سمتش دوید و به محض ورودش یه سیلی محکم به صورت بهت زده ی شیما کوبید.
صدای ضرب دست کسرا تو سرم زنگی زد و چشمامو بستم!!!
نمیخواستم باور کنم کسرا میتونه دست بلند کنه...
نمیخواستم باور کنم که کسرا اینقدر عصبی و کبود داره فریاد فریاد میکنه ...
نمیخواستم این لحظه ها رو باور کنم... که تمام این جمع منو مقصر میدونن!
شیما با گریه گفت: من که گناهی نداشتم....
حسین و کسرا دوتایی به جون شیما افتاده بودن با فریاد عربده شیما رو بازخواست میکردن!
"چرا گوشیتو نبردی؟"
"این پسرا کین تو باهاشون در ارتباطی؟"
"تو دوست پسر داری؟"
"خجالت نمیکشی دختره ی بی حیا؟"
"واسه ما آدم شدی؟"
"الان با کی رفته بودی بیرون دختره ی احمق؟"
"تو با کیا در تماسی؟"
"تا الان کدوم قبرستونی بودی؟"
"واسه ی من هرزه شدی؟"
"فکر کردی پدر بالای سرت نیست هر غلطی که دلت خواست میتونی بکنی؟"
"مگر از رو نعش من رد بشی که ابروی خانواده رو ببری..."
"اینو تو مغز پوکت فرو کن فاطمه... حق نداری با ابروی ما بازی کنی... واسه من پسرباز شدی دختره ی لش خیابونی؟..."
"خجالت نمیکشی الان میای خونه؟؟؟ به چه حقی رفتی بیرون ... رفتی سر قرار؟؟؟"
"حیا نمیکنی دروغ میگی ؟؟؟ کی اینطور دروغ گو شدی؟ هان؟"


و کسرا بازوی شیما رو محکم گرفت و تکونش داد و گفت: مگه ما با تو نیستیم؟ کری؟؟؟ میگم با کی بیرون بودی؟ لال شدی؟؟؟ 
شیما میون هق هقش گفت: من کاری نکردم... بخدا من کاری نکردم...
کسرا گوشی شیما رو محکم تو سینه اش پرت کرد ... شیما تلاشی برای گرفتنش نکرد... فقط هق هق میکرد و شونه هاش میلرزید... به لاشه ی گوشی که روی زمین افتاده بود نگاه کردم... 
کسرا دست به کمر با نفس نفس از روی عصبانیت گفت:جواب منو بده ... با دوست پسرت بیرون بودی؟ آره؟؟؟
شیما دماغشو بالا کشید و کسرا با داد گفت: فاطمه ... اون روی سگ من وبالا نیار ها... میزنم چنان دهنتو پر خون میکنم که حالت جا بیاد... حرف بزن... با کیا در ارتباطی؟ با چند نفر؟
و باز دست شیما رو گرفت و گفت: مگه من با تو نیستم دختره ی نفهم...
شیما با حرص دستشو از دست کسرا کشید و گفت: تو برو زن خودتو جمع کن...
و از کسرا فاصله گرفت و با جیغ جیغ گفت: تو زنت خودش ده تادوست پسر داشته ... خودتم دوست پسرش بودی... حالا منو میزنی... اصلا به توچه ... مگه تو بابامی؟... ازت بدم میاد!
اگر دستمو به نرده نگرفته بودم نقش زمین میشدم!
کسرا فقط با دهن باز داشت به شیما نگاه میکرد...
و بقیه ی نگاه ها به سمت من بود...
نگاه سنگین حسین...
نگاه با تعجب اقا مهدی... نگاه نگران مونس جون... نگاه تلخ هانیه... نگاه بی تفاوت یلدا!!!
به لرزه افتاده بود همه ی جونم...
و شیما باز ادامه داد: وقتی خودت زنت اینطوریه .... خودت اینطوری هستی زورت به من رسیده؟؟؟ آررره؟؟؟ 
و دستشو به دماغ خونیش کشید و گفت: به روح بابا یه بار دیگه دست رو من بلند کنی از خونه میذارم میرم... 
کسرا با داد گفت:تو غلط زیادی میکنی... میخوای هرزه بشی بیفتی گوشه ی خیابون؟؟؟
دستش بالا رفت که دوباره تو صورت شیما فرود بیاد اما با صدای درمونده ی مونس جون که گفت: محمد... ولش کن...
شیما در نهایت با هق هق و زاریش به سمت پله ها دوید ... بی توجه به من ؛ به اتاق خوابش پناه برد... در و کوبید... و صدای جیغ و گریه اش بلند تر شد!
حسین رو به یلدا گفت:جمع کن بریم...
یلدا فوری شال و پالتوشو تنش کرد و حسین حین پوشیدن کتش بلند بلند گفت: دیگه نزنش... ولی ازش بپرس با کیا و چطور درارتباطه... بگو تا بزنم فک و دهن همشونو بیارم پایین... بهشم بگو وسایلشو جمع کنه ... جند وقتی میاد پیش ما ...
مونس جون با ناله گفت: مگه مادرش مرده که سربار تو باشه؟
حسین با غرغر و لحن چاله میدونی گفت: سایه ات صد سال بالا سرمون باشه مادر... ولی وقتی این و اون و میبینه اینطوری میشه... شیما کی جرات داشت اینطور حرف بزنه ... معلوم نیست به دست و دهن کی نگاه کرده که ... 
یلدا بازوی حسین و کشید و با چشم و ابرو خواست که ساکت باشه...
حسین کتشو مرتب کرد وگفت: همین که گفتم مادر... تا اخر خرداد میاد پیش ما ... و اهسته گفت:خداحافظ مامان... هانیه... اقا مهدی....
و بلند گفت:بریم یلدا....
من وکسرا ... انگار نبودیم ... انگار قابل دونسته نشدیم که اقا حسین که مرکبش میرزید به صد تای خونه ی ما ازمون خداحافظی کنه!!! انگار مسبب هرزگی شیما منم که لایق دونسته نشدم تا ... انگار من یه موجود بی ارزشم که ... !!! انگار. . . انگاراگر به من بی اعتنایی میکرد شیما درست میشد!!!
با صدای بسته شدن درحیاط.... مهدی خان و هانیه همراه با هدیه بلند شدن ... با یک خداحافظی کوتاه، اون ها هم رفتند.
کسرا دستی تو موهاش برد و ناگهانی به سمت من چرخید. از چهره اش وحشت کردم...
چشمهای سرخ... با فکی منقبض... رگ گردن و پیشونیش متورم شده بود... تند تند نفس میکشید... 
با ترس کمی عقب رفتم... پاشنه ی پام به پله ها برخورد... یه پله بالا رفتم... کسرا یه قدم جلو اومد.
بغضمو قورت دادم اما چشمام همچنان پر اشک میشد.
کسرا مقابلم ایستاده بود و از التهابش داشتم سکته میکردم.

نفس سخت و سهمگینی کشید و گفت: من چی بهت بگم؟؟؟ هان؟؟؟ چی بهت بگم... حالا کارت به جایی رسیده که روی رفتارای خواهر من سرپوش میذاری؟؟؟
یه پله دیگه بالا رفتم... کسرا پایین پله ها ایستاده بود.
از ترس داشتم قالب تهی میکردم که با داد گفت: تو خجالت نمیکشی به یه بچه ی هفده ساله خط میدی؟؟؟ از شاهکارای زندگیت میگی؟ اونا واست افتخـــــاره؟
با صدای مونس جون که اهسته گفت: محــــمد... مادر....
کسرا تند گفت: شما دخالت نکن مادر... 
از ترس زبونم بند اومده بود.
کسرا با حرص گفت: نادین چطوری با شیما رفیق شده؟؟؟ هان؟ کار توئه؟ توباعثش شدی؟
دیگه به طبقه ی بالا رسیده بودم... کسرا دستشو به نرده کشید و عربده زد وگفت: مگه من با تو نیستم ؟؟؟
با ترس ولرز گفتم: من... من چی بگم؟
کسرا: این حرفا چیه یاد شیما دادی؟ میخوای بشه یکی عین تو؟ آره؟!!! همینو میخوای؟؟؟ یه دروغگوی پنهان کار؟
نفسشو فوت کرد ... با داد گفت: چرا با ابروی من و خودت و بقیه بازی میکنی؟ چرا حرف بیخود میزنی؟؟؟چطوری میتونی اینطوری رفتار کنی و هرچی که به دهنت میرسه رو بگی؟؟؟ اخه تو عقل تو کله ات نیست؟؟؟ توفکر نداری؟؟؟ تو مغز نداری؟؟؟
سرمو انداختم پایین و بدون اینکه هیچ تلاشی برای دفاع از خودم بکنم زدم زیر گریه ...
کسرا با داد گفت: بیا ... بیا مدیر برنامه هاتو تحویل بگیر...
سرمو بلند کردم... داشت رو به شیما که دم در اتاقش ایستاده بود و با نگرانی به من و کسرا نگاه میکرد... میگفت!
کسرا با حرص به فاطمه یا همون شیما گفت: دختره ی کودن تو عقلتو دادی دست این؟؟؟ فکر کردی چند سال ازت بزرگتره؟ فکرکردی چقدر تجربه اش از تو بیشتر؟ تو امشب کدوم گورستونی بودی که تا الان ... و دستی به پیشونیش کشید و شیما با هق هق گفت:به خدا جایی نبودم... اذیتم میکرد زن داداش گفت برم باهاش حرف بزنم...
کسرا از جلوی من کنار رفت و به سمت شیما حمله کرد و با داد گفت: تو برادر نداری؟؟؟ مادر نداری که سرخود تصمیم میگیری چه غلطی بکنی؟؟؟
شیما با گریه گفت: اخه زن داداش گفـــ.....
کسرا با فریاد گفت: زن داداش غلط کرد با تو و هفت جدش...
براق شدم ...
تاب تجزیه تحلیل بد وبیراه هاشو به خودم داشتم ... اما خانواده ام؟ به چه حقی به من و خانواده ام توهین میکرد به هفت جد من؟؟؟
با حرص میون گریه گفتم : تو غلط کردی با همه کس و کارت... هیچ حالیته چی میگی؟؟؟
کسرا به من نگاهی کرد و گفت: بعدا به حساب تو میرسم...
دماغمو بالا کشیدم و با پشت دست اشکامو پاک کردم وگفتم: فکر کردی با این همه توهین اینجا میمونم که ببینم چه حسابی کف دستم میذاری؟؟؟ تو شعور نداری حرف بزنی... میخوای حساب منو برسی؟ خاک بر سر بیشعور... هیچ حالیت نیست چی به دهنت میاری... احمق!

و به اتاق رفتم و در وکوبیدم... از داخل قفلش کردمو توی یه ساک، هرچی دم دستم میومد ریختم...
کسرا و کس و کارش همه با هم برن به درک!
یه پالتوی سیاه و شال وکیف و موبایلمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون... 
کسرا مات به من خیره شد و گفت: نیاز؟!
ساکمو روی شونه ام انداختم و بی توجه به سردرد و تهوعی که دوباره گریبان گیرم شده بود از پله ها تلو تلو خورون پایین رفتم... مونس جون با چشمای پر اشک نگاهی به من کرد و کسرا بدو بدو از پله ها پایین اومد با اخم و تخم گفت: کجا شال وکلاه کردی؟
دماغمو بالا کشیدم وگفتم: به تو ربطی داره؟
کسرا با حرص گفت: ساکتو بده من ... این بچه بازی ها چیه...
خودمو عقب کشیدم وگفتم: بچه بازی؟؟ اهان عین تو به همه ی فک و فامیلت فحش بدم خوبه؟؟ اون وقت بزرگ شدم؟ 
کسرا دستی به پیشونیش کشید و گفت:نیاز اذیت نکن ... بریم بالا حرف میزنیم...
با جیغ گفتم:با تو هیچ حرفی ندارم بزنم... میخوام برم خونه ی بابام... همین الان ... فهمیدی همین الان؟
کسرا: باشه... خیلی خب میبرمت... با این حال وروزت که مادرت پس میفته ... خودم فردا میبرمت خوبه؟
پامو کوبیدم زمین و با هق هق گفتم:الان ...همین الان ... 
کسرا نفس عمیقی کشید و با یه لحن ملایمی گفت:نیاز ... داری خرابش میکنی ها ... 
-به جهنم... به درک.... مگه از این خراب ترم میشه؟ فکر کردی کی هستی که به خودت اجازه میدی به خانواده ی من توهین کنی؟ فکر کردی تو و خانواده ات کی هستین؟
کسرا پوفی کرد و با انگشت اشاره تهدید امیز گفت: مراقب حرف زدنت باش...
-نباشم چه غلطی میکنی؟؟؟
و با جیغ تکرار کردم: مراقب حرف زدنم نباشم چه غلطـــــی میکنی؟؟؟
کسرا پوفی کردو با کلافگی گفت: من توهین نکردم...
-پس عمه ی من بود که میگفت من و جد و ابادم غلط کردیم؟
کسرا چشماشو بست وگفت:عصبانی بودم یه چیزی گفتم... از این رفتار تو که بدتر نیست... نیازبا زبون خوش برگرد بالا....
-مثلا برنگردم چیکار میکنی؟فحش و میکشی به کل ایل وتبارم؟اره؟افرین خوب دارم میشناسمت اقا کسرا ... حالا هم از جلوی من برو کنار تا جیغ نکشیدم... 
کسرا کمی مکث کرد... در نهایت رو به مونس جون گفت: براش به یه آزانس زنگ بزنید... و با حرص حینی که پاهاشو به پله ها میکوبید گفت: هر غلطی که دلت میخواد بکن! به درک!
دستمو به سرم گرفتم... داشتم میفتادم که دسته ی مبلی که سر رام بود و گرفتم ...

دستمو به سرم گرفتم... داشتم میفتادم که دسته ی مبلی که سر رام بود و گرفتم ... 
مونس جون زیر بغلمو گرفت و منو نشوند روی مبل... از گریه میلرزیدم... کنترل لرزش شونه هام و بدنم دست خودم نبود... فقط اشک بود و هق هقی که سعی میکردم تو گلوم خفه اش کنم اما فقط به گلودردی که داشتم وسعت میدادم...
نفسم بالا نمیومد... 
مونس جون با یه لیوان اب برگشت و کنارم نشست... لیوان و به لبای من چسبوند و گفت: عروس گلم... قربون این اشکات بشم... اینطوری نکن با خودت ... یه دقیقه بشینین ... اروم صحبت کنین... چیزی نشده که ...
لیوان و پس زدم و گفتم: دیگه چی میخواستین بشه مونس خانم؟؟؟ دیگه چی میخواستین بشه؟؟؟ 
مونس جون که تو عصبانیت بلند مونس خانم صداش میکردم دستمو گرفت و گفت: میدونم الان حرصی شدی... ناراحتی... ولی باور کن محمد عصبانی بوده ... این وقت شب... دم عید... شیش روز دیگه تحویله ساله... با این سر وشکل... کجا میخوای بری؟ مادرت هول کنه خوبه؟ نگاه چشمات کردی؟
و دستی به صورتم کشید و نوازش گر موهای پریشونم و مرتب کرد و گفت:قربونت برم عروسم... از صبح هیچی تو دلت بند نمیشه... الانم که اینطوری ... چطوری دلم رضا بشه تو رو با این سر وشکل بفرستم تو خیابون؟؟؟ این وقت شب... هان؟؟؟ منم مادرم... میفهمم ... میدونم کسرا عصبانی شد ... یه چیزی گفت... تو بزرگواری کن ببخش... رو خواهرش حساسه... نگرانش شده ... قربون چشمات بشم... تو که نباید هرچی شد ساکتو ببندی... هان؟ عروس گلم بخدا خیرتو میخوام ... الان تو ناراحت... کسرا ناراحت ... شیما اون طرف... پا ندارم پله ها رو بیام بالا... وگرنه ...
اهی کشید و با دستهای زبرش دو طرف صورت منو قاب گرفت وپیشونیمو بوسید ... موهامو نوازش کرد و گفت: عروس به این خانمی... خوشگلی... با سوادی... 
دوباره پیشونیمو بوسید وگفت:تو عصبانیت تصمیم نگیر دختر گلم... یه چیزی شد... دو تا حرف شنیدی ... گفتی... زندگی زن و شوهری همینه دیگه ... نشنیدی میگن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور؟ هان؟
بخدا شیرمو حلالش نمیکنم نیاد ازت عذرخواهی کنه... ولی آتیشی شده ... یه چیزی گفته ... میدونم الان بدتر تو بغض داره ... تو بذاری بری ناز کیو بکشه؟دعوا همینه... قهر همینه... بگو مگو همینه ... منم داشتم... مادرت داشته ... عیب نداره که... عروس قشنگم ... اروم باش... رنگ به رو نداری بخدا ...
هق هقم داشت ساکت میشد که مونس جون سرمو خم کرد دم سینه اش...

انگار بوی همه ی مادرا واسه ی همه ی ادما یه عطر ارامش دهنده است!
سرمو فرو کردم رو سینه اش و تا جایی که میتونستم گریه کردم...

از بی اعتنایی...
از بی احترامی...
از هزارجور حرف شنیدن...
از زندگی...

دلم گرفته بود! دل من از زندگی ای که فقط دوماه بود که شروع شده بود ... خیلی گرفته بود!
چند لحظه همونجور موندم... مونس جون روی موهامو بوسید...

دلم گرفته بود! دل من از زندگی ای که فقط دوماه بود که شروع شده بود ... خیلی گرفته بود!
چند لحظه همونجور موندم... مونس جون روی موهامو بوسید... 
کمی خودشو تکون داد. ازش فاصله گرفتم... با دستهاش دو طرف صورتمو گرفت. پیشونیمو بوسید و بعد دستمو گرفت وبا هم به اشپزخونه رفتیم... ساکمو گوشه ای گذاشت... پالتو و شالمو دراورد... اب سینک و بازکرد وگفت:دست و روتو بشور دخترم...
و درحالی که داشت سوپ جویی که برای شام اماده میکرد و هم میزد گفت: توش قلم هم انداختم یخرده قوت بگیری... دکتر رفتی چی گفت مادر؟
بغضمو تو گلوم قورت دادم که مونس جون دوباره گفت:یاد ندارم نمک زدم یا نه ... ای بابا ... الزایمر گرفتم بخدا...
و یه کاسه سوپ برام ریخت و گفت:بچش ببین خوبه؟
داشتم با قاشقی که توش بود بازی میکردم که مونس جون گفت: بخورقوت بگیری... اینطوری فکرتم بهتر کار میکنه ...
داشتم قاشق و به سمت دهنم میبردم که یهو مونس جون گفت: نسوزی مادر...
یه قطره اشکم چکید تو کاسه ی سوپ و مونس جون دستمو نوازش کرد و گفت: دوقطره دیگه بچکونی توش نمکش اندازه میشه...
خندیدم و مونس جون هم ضربه ی ارومی به پشت دستم زد و گفت: منو یاد جوونی های خودم میندازی... هی... 
و لبخند مهربونی بهم زد وگفت: بخور نوش جونت... بخور مادر... 
دست مونس جون و گرفتم و گفتم:مونس جون؟
خندید وگفت: باز شدم مونس جون؟
اهسته گفتم: بخاطر حرفام ... من ... 
دست زبر و مهربونشو به گونم کشید و گفت: مادر تو دعوا که نقل و نبات پخش نمیکنن... خدا رحمت کنه حاجی رو... اینقدری که من به کس وکارش فحش میدادم ها ... فکر نکنم هیچ عروسی به فامیل شوهرش فحش میداد ... خدا همشونو رحمت کنه... ولی مادر حاج یدالله هم کم سر من کاسه کوزه نشکسته ... بخدا... اصلا مادر شوهر و خدا افریده عروس داغ دلش تازه شد ، به فحش بکشتش... اره مادر...ما هم این دوران و داشتیم... بخور دختر جون... بخور که جون داشته باشی باز جلوی این محمد پدر صلواتی در بیای... هرچی شد ها ... من پشت توام...
داشتم از حرفای مونس جون میخندیدم که صدای گرفته ی شیما که صدا زد: مامان ... 
ساکت شدم....
مونس جون اخمی کرد وگفت: تو دیگه چی میگی اتیش پاره؟ خیالت راحت شد همه رو به جون هم انداختی؟
شیما داشت اشکش درمیومد که مونس جون دستشو گرفت وگفت: خجالت نکشیدی اون چه حرفایی بود به نیاز زدی هان؟ من اینطوری تربیتت کردم؟؟؟ اینطوری دو بهم زنی کنی؟ 
شیما به گریه افتاد ومونس جون درحالی که داشت وسایلی که روی کابینت ها بود رو جا به جا میکرد گفت: بی حیایی هم حدی داره... تو اصلا امروز با اجازه ی کی رفتی بیرون هان؟
شیما فوری گفت:زن داداش اجازه داد...
مونس جون رو به من گفت: تو اجازه دادی تا هشت شب بیرون باشه؟
سرمو پایین انداختم و مونس جون گفت: زن داداش اجازه داد ...باشه... یه ساعت... دو ساعت... سه ساعت... از کی رفتی کی برگشتی؟ اونم چه جور برگشتنی... اگر یه زن داداش میگی صد تا از بغلش در میاد... چه صیغه ایه که اینطوری سنگ رو یخش میکنی؟؟؟ هان؟؟؟ تا دیدی هوا پسه، پته ی زن داداش و ریختی رو اب خودتو نجات بدی؟ برو از جلو چشمم که حوصله ی تو یکی رو ندارم ... 
و مونس جون روشو از شیما گرفت وشیما گفت: مامـــان ...
مونس جون با اخم گفت:یـــــــــامان... این زبون تندتو از کی ارث گرفتی؟ 
شیما با چشم گریون به من نگاهی کرد و منم که اصلا ولع و اشتهام دو برابر شده بود و داشتم سوپ و میخوردم... 
مونس جون: فاطمه ببین بار اولت نیست اینطوری بند و اب میدی.... دخترای هم سن تو همه سرشون تو درس و کتاب و آینده است... یکاره به فکر جمع کردن دوست پسراتی؟؟؟ عیب نیست؟ میخوای شوهرکنی بحثش جداست... جوونی میخوای بکنی هم بحثش جداست... دیگه ابرو ریختنت چیه این وسط؟
شیما نفس عمیقی کشید و مونس جون گفت: اگر نیاز بخشیدت که منم میبخشمت ...
شیما به من نگاهی کرد.
نمیدونم چرا ولی ازش خیلی دلخور نبودم... بچه بود... شاید عین خودم!!!
از فکرم لبخندی زدم که شیما اون لبخند و به حساب اشتی گذاشت وپرید تو بغلمو کلی عذرخواهی به نافم بست... هرچند که همون لحظه پشت دستمو داغ کردم تو مسائلش دخالت نکنم!
مونس جون هم دو تا کاسه برای خودش وشیما از سوپ پر کرد و سه تایی مشغول شدیم...
با افتادن یه سایه تواشپزخونه، کسرا با تعجب نگاهی به من کرد ...

مونس جون هم دو تا کاسه برای خودش وشیما از سوپ پر کرد و سه تایی مشغول شدیم... 
با افتادن یه سایه تواشپزخونه، کسرا با تعجب نگاهی به من کرد ... 
نگاهش کم کم رنگ خندون و عسلی همیشه رو گرفت ... اما بی تفاوت توی اشپزخونه اومد و حینی که داشت به شیما نگاه میکرد، یه کاغذ و خودکار جلوی شیما گذاشت و گفت:اسم و نشونی این پسره میثم که مزاحمته رو بنویس!
شیما نفسشو با حرص بیرون داد.
کسرا هم به اپن تکیه داد و گفت: با نادین هم راجع بهش صحبت کردم!
مات به کسرا نگاه میکردم که شیما هم با تعجب زمزمه کرد: نادین؟!
کسرا سری تکون داد وگفت: چند دقیقه پیش هم داشتم با نادین صحبت میکردم...
استرس بود که تو پوستم دمیده میشد....
کسرا توضیح داد: نادین میگفت تو بهش گفتی که یه پسری مزاحمته و ازش کمک خواستی نه؟؟؟ انگاربه نادین گفتی که نمیتونی به برادرات بگی... به اون گفتی هوم؟ 
یه نفس راحت کشیدم.
من و نادین استاد ماست مالی کردن بودیم! البته رسما نادین دکترا داشت!
شیما با سر تایید کرد و کسرا کف دستهاشو روی میز گذاشت و رو به شیما خم شد وگفت:تو برادرات مردن که میری پیش یه نفر دیگه؟ 
شیما بازی رو نباخت و گفت: به تو میگفتم که سرمو ازتنم جدا میکردی...
کسرا با داد گفت:پس چی؟
مونس جون با تشر گفت:خجالت بکش... سر سفره است ها ...
کسرا با حرص عقب کشید و گفت: این دفعه که تموم میشه میره پی کارش... ولی از حالا به بعد... تولد... با دوستام برم سینما... تئاتر... بریم از طرف مدرسه مشهد... اردو... همه چی ممنوعه! شیرفهم شد؟ تو لایق نیستی ادم بهت اعتماد کنه!!!
مونس جون با غر گفت: الهی از مادر هم یتیم بشی...
کسرا با تعجب گفت: خدانکنه مادر...
مونس جون: خدا بکنه ... تو خجالت نمیکشی جلوی بزرگتر وایمیسی شاخ و شونه میکشی؟
کسرا مات گفت:اخه...
مونس جون از جاش بلند شد، قدش تا وسط سینه ی کسرا بود ...
با تشر و غر ولند گفت: پدرشی.. شوهرشی... چکارشی؟ اقا بالاسری واسه کی درمیاری؟ هنوز زندم نفس میکشم... تو ولی شی؟
کسرا با من من گفت: اخه... من... خب...
مونس جون:برو بیرون ببینم... برو جلوی چشم من نباش... به اندازه ی کافی امشب تو و برادرت هنرنمایی کردین! حرفم بزنم که میخواین منو بذارین گوشه ی سالمندان ... کاش میمردم این روزا رو نمیدیدم ...!!! برو بیرون از اینجا ... تو دست و پای من نباش... 
کسرا لوس گفت: من گشنمه ... 
مونس جون : گشنته؟ این اجاق گاز... اینم یخچال... هرچی دوست داری بپز... 
کسرا مات نگاه مونس جون کرد و مونس جون هم ته مونده ی قابلمه رو بین من و خودشو شیما پخش کرد.
کسرا کمی درجا سرجاش ایستاد و نگاه ما سه تاکرد ... درنهایت هم یه پوفی کشید واز اشپزخونه خارج شد.
با رفتنش شیما اداشو دراورد که باعث قهقهه ی مونس جون شد.
منم از خنده ی مونس جون خنده ام گرفت!
بعد از شستن ظرفها که تنبیه شیما بود، خواستم ساکمو بردارم که مونس جون گفت: خانمی کردی به حرمت گیس سفیدم موندی...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: مونس جون شما خیلی مهربونین... ولی اگر امشب نرفتم... دلیلش این نیست که نمیرم... به قول شما با اون حال وروز درست نبود برم... ولی اگر اجازه بدید ، فردا میرم... یه مدت فکر کنیم بهتره...

مونس جون لبخند ارومی زد و گفت: باشه دخترم... تو اختیارت دست خودته ... ولی نذار پدر و مادرت خبر داربشن ... بیخودی نگرانشون نکن... دل زن باید دریا باشه... هرچی که شد تو خودش غرق کنه ... انگار کنه که هیچی نشده ...
لبخندی زدم و شب بخیر کوتاهی گفتم... ساک به دست به طبقه ی بالا رفتم، مونس جون و دوست داشتم... ولی... حسین، یلدا،هانیه،مهدی ... شیما حتی ، شایدم نه... هنوز شیما واسم دوست داشتنی بود اما... امشب خانواده ی کسرا منهای مونس جون یه سقوط ازاد دسته جمعی از چشمم داشتند!
در اتاق و که باز کردم، کسرا روی تخت ولو شده بود و عمدا خودشو بخواب زده بود!
مشخص بود که میلی به کوتاه اومدن نداشت!
ساکمو گوشه ای گذاشتم... لباس هامو بایه تاپ و شلوارک سفید عوض کردم.
و مشغول مسواک زدن شدم. 
برای خوابیدن زود بود اما دیگه پلکهام برای باز موندن یاری نیمکردن.
مثل همیشه بعد از مسواکم ، دستهامو کرم مرطوب کننده زدم... چراغ و خاموش کردم و روی کاناپه ی پایین تخت خوابیدم.
بدون اینکه توجهی به کسرای مثلا خواب داشته باشم، شاید دو ثانیه هم نکشید که حس کردم توی اون تاریکی کسرا روی تخت نشسته و داره با چشم دنبال من میگرده، اخر سر هم از پیدا نکردن ، از جاش بلند شد و چراغ و روشن کرد.
نور چشممو زد و درنهایت چشمای حیرون کسرا که با ابروهایی بالا داده بهم زل زده بود به من و جای خوابم خیره شد.
محل نذاشتمو پلک هامو بستم.
کسرا انگار قفل شده بود ... نفسم عمیقی کشیدم و بیشتر توی مبل فرورفتم ... پی همه چی و به تنم مالیده بودم... مجبور بودم تا صبح زانوهامو تو شیکمم جمع کنم تا روی کاناپه جا بشم.
کسرا با حرص سکوت اتاق وشکست وگفت: معنی این کارات یعنی چی؟
جوابشو ندادم.
مثل خودش ... گذاشتم فکر کنه من خوابم.
کسرا پوفی کرد وگفت:باز قهر کردی؟ باز داری بامن حرف نمیزنی؟؟؟ باشه...
دست انداخت زیر زانو و گردنم و حس کردم بین زمین و هوا معلقم...
سرم روی سینه اش بود و موهام ریخته بود تو صورتم... صدای قلبش تم اهنگینی بود که گوشمو نوازش میکرد... نفس هاش به موهام میخورد و به صورتم... هرچی که بود ... با هر صدا و نوازشی...
اما چشمامو باز نکردم.... کسرا منوبغل کرده بود ... اروم روی تخت خوابوند و گفت: میخوای منو تنبیه کنی چرا خودتو رو مبل مچاله میکنی؟ جای من اونجاست نه تو...
و موهامو از روی صورتم کنار زد و گفت: من که میدونم بیداری... من که میدونم صدامو میشنوی... من که میدونم میدونی چقدر از رفتارم پشیمونم! من که میدونم اخرش منو میبخشی... پس چرا ... مکثی کرد و اهسته گفت:
نه انگار واقعا خوابی...
پیشونیمو بوسید و زمزمه کرد: بخاطر حرفم متاسفم... خوب بخوابی نیازم!

نفس عمیقی کشیدم،زارع و رضا جلوی میز منشی اسیتاده بودند، رضا با دیدن من سلام بلند بالایی گفت. 
نفس عمیقی کشیدم و چترمو گوشه ای گذاشتم وگفتم :بخاطر تاخیرم متاسفم...
زارع با اخم گفت: زود میومدید تعجب میکردم..
رضا غش غش زد زیر خنده و زارع با تکون سر از روی تاسف به اتاق رفت.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: رضا یه چیزی به این رفیق شفیقت بگو تا خودم بهش نگفتم!
رضا سرشو جلواورد وگفت: حالا که یه نفر هم پیدا شده داره انتقام منو از تو میگیره ... بگم نکن؟
چشمامو باریک کردم و گفتم:انتقام؟
رضا خندید و نگاهشو سخت از نگام کشید بیرون وگفت: شوخی کردم.
سری تکون دادم و گفتم: کی میریم مرخصی؟
رضا نفس عمیقی کشی وگفت: امروز اخرین روز شرکته که البته راس دوازده هم شرکت تعطیل میشه ... 
اهانی گفتم و به سمت اتاق مشترکم با طناز و ساناز رفتم.
دوتاییشون یه گوشه چپیده بودن و تو یه چیزی قوز کرده بودن...
جلو رفتم و گفتم:جریان چیه؟
طناز خندید و گفت:هیچی بابا مسخره بازی... با حامد رفتیم اتلیه عکس گرفتیم... البوممو اوردم.
با اشتیاق گوشه ای نشستم و مشغول دید زدن عکس اسپورتهای حامد و طناز شدم. انصافا بهم میومدن!
طناز کارت دعوت به عقدشو بهم داد. 30 فروردین... 
هومی کشیدم وگفتم: حتما اگر تونستم میام...
خندید وگفت: بشین گهتو بخور انتر... حتما باید بیای...
لبموگاز گرفتمو گفتم: بی تربیت...
ساناز اهی کشید وگفت:وای بچه ها من گشنمه ..
طناز با غر گفت: چه خبر... تازه ساعت یازدهه...
منم کش وقوسی اومدم و گفتم:منم خیلی گشنمه ... بریم یه چیزی بخوریم.
طناز دستشو زیرچونه اش گذاشت وگفت:اینجا که بوفه نداره بریم شیرکاکائو کیک بخوریم...
با گفتن کیک و شیرکاکائو... یهو یه فکری به سرم زد. کافه ستاره زیاد از اینجا دور نبود.
پیشنهادمو به زبون اوردم و طناز و ساناز هم موافقت کردن، بعد از خداحافاظی از رضا و زارع و تبریک پیشاپیش سال نو، از شرکت زدیم بیرون.
با دیدن سردرش، وارد کافه شدیم ... طناز با یه حالت خاص گفت: من قبلا اینجا اومدم... مدیرکافه اش خیلی نازه...
خندیدمو با چشم داشتم دنبال سامان میگشتم اما انگار نبود، ساناز وطناز کیک میوه ای و کاپوچینو سفارش دادن، منم یه قهوه اسپرسوی تلخ و پای شکلات ... 
نفس عمیقی کشیدم ساناز محو تماشای تابلوهای سیاه قلم شده بود، اونقدر ازاونا تعریف میکرد که منو به وجد اورد تا برای بار هزارم ببینمشون.
ظرافت تو کار سامان باعث زنده بودن تصویر میشد.
خیلی نگذشت که طناز بخاطر تماس های مکرر حامد قصد رفتن کرد و من موندم و ساناز!
کمی جلوش سکوت کردم که ساناز گفت: خب چه حال ؟ زندگی مشترک چطوره؟
انگار همین یه کلید و لازم داشتم تا کلی غرغر و گلایه کنم ... اصلا برام مهم نبود که کی جلوم نشسته ... فقط میخواستم غر بزنم!
سر کی... مهم نبود!
ساناز هم که فکر نمیکرد اینقدر دل پری داشته باشم؛ اولش شوکه و درنهایت ساکت فقط گوش کرد.
اینقدر از یکنواختی و بی هیجانی وکسلی زندگیم غر زدم که ساناز کلافه گفت:بابا ترمز کن!
پوفی کردم وگفتم:انگار دارم تو سربالایی راه میرم... دیگه همش واسم تکراری شده!حتی حس میکنم دیگه از رابطه هامون هم لذت نمیبرم!
ساناز لبخندی زد و گفت: ازون حرفا بودا...

-باور کن!
ساناز خندید و گفت:میدونی یخرده بی برنامگی باعث این کسلی شده ... چرا واسه خودت سرگرمی جور نمیکنی؟مثلا قصد نداری ارشد ادامه بدی؟
-چرا بابا ... دارم خودمو واسه ی ازاد اماده میکنم... ولی بازم راضی نیستم.
ساناز:خب برو کلاس زبان ... یاچه میدونم یه سرگرمی جدید ... باور کن خیلی جواب میده...
-اخه مثلا چی؟
ساناز:ببین به چی علاقه داری؟ مثلا من چند وقته شروع کردم برم کلاس گیتار... حالا هیچ بارمم نیست ها ... ولی خیلی به ارامش وتمرکزم کمک کرده حس میکنم وقتمو الکی نمیگذرونم... هروقت تو خونه هم حوصلم سر بره، تمرین میکنم ...حالا باز خوبه تو سر زندگیتی... من و بگو که لنگ درهوام!
خواستم حرفی بزنم که گوشی ساناز زنگ خورد ... کاوه بود،ساناز جلوی من راحت گفت:خوبم عزیزم. مرسی... و مشغول صحبت شد.
یه اخلاق ساناز و دوست داشتم، خودشو درگیر نمیکرد .... درگیر اینکه من دوست دختر دو هفته ای نامزدشم... یا هرچیز دیگه! اما هیچ کس واسه من سیما نمیشد!
بعد از تماسش، اون هم قصد رفتن کردن،ولی من حال وهوای کافه رو دوست داشتم... در جوابشون گفتم: من میمونم... تو برو. مرسی از حرفات سانی.
ساناز خندید و گفت:شیطون قرار داری؟
خندیدمو گفتم:برو گمشو...
و ازش خداحافظی کردم.
شاید ده دقیقه از رفتنشون نگذشته بود که سر و کله ی سامان هم پیدا شد، پشت میزش نشست ... نفس عمیقی کشیدم.
خیلی دلم میخواست که منو ببینه که تو کافه نشستم و بیاد بالا، دلم میخواست بهش بگم درمورد پیشنهادش، اموزش سیاه قلم فکرامو کردم و برای روحیه ی خودمم بد نیست! البته این فکر و بیشتر ساناز تو همین چند لحظه پیش تو سرم انداخته بود، ولی بد فکری هم نبود!
سامان کش وقوسی اومد و سرشو به سمت جایی که من نشسته بودم چرخوند. با دیدن من شوکه شد و فوری از جاش بلند شد.
پله ها رو بالا اومد وگفت:خانم نامجو... شما کی اومدید؟
به فنجون خالی قهوه ام اشاره ای کردم وگفتم: ظواهر نشون میده که خیلی وقته اینجام.
سامان آهانی گفت و درحالی که صندلی رو به روی من واشغال میکرد گفت:اجازه هست؟ همسرتون هم اومدن؟
سرمو به علامت نه تکون دادم وسامان گفت: چه خبر؟ همه چی خوبه؟ رو پیشنهادم فکر کردید؟
خودمو به ندونستن زدم وگفتم: کدوم پیشنهاد؟
سامان هیجان زده گفت: درمورد یاد گرفتن سیاه قلم... 
ابروهامو بالا دادم... با اینکه مشتاق شده بودم و با توجه به رشتم میدونستم که تو این کار استعدادی هم دارم اما بی میل گفتم: راستش نه زیاد ...
سامان پنجر شده گفت: فکر میکردم قبول کرده باشید... دفعه ی پیش که رغبت زیادی نشون دادید؟
خندیدم وگفتم: حالا عید و تعطیلاتش رو بگذرونم شاید بتونم بهتر فکر کنم... بخصوص که اردیبهشت هم کنکور ارشددارم...
سامان اهانی گفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: ولی فکر میکنم هم استعدادشو داشته باشید هم علاقه... دو رکن مهم آموختن!
باز با سبک حرف زدنش غافلگیرم کرد ... رکن! چند نفر تو حرف زدن عامیانه اشون میگفتن رکن؟؟؟
لبخندی زدم وگفتم: شما چرا اصرار دارید؟
سامان خندید و گفت: نمیدونم... همیشه به تدریس علاقه داشتم... فکر میکنم فرصت خوبی باشه که یه بار امتحانش کنم...
هومی کشیدم وگفتم: یعنی تو هیچ گالری ای مشغول نیستید؟
سامان: نه متاسفانه ... کارهای کافه بهم اجازه نمیده که شغل دومی هم داشته باشم... اگر به شما اصرار میکنم البته الساعه ادب نشه ... صرفا بخاطر یه تفریحه ... هم بها دادن به یه علاقه ای که خیلی وقته راکد مونده و بهش نرسیدم... 
ابروهامو بالا دادم و سامان از سکوتم استفاده کرد و گفت: میدونید تو این چهار سالی که این کافه رو دایر کردم و نقاشی هامو نصب کردم ... فقط شما و یه اقای دیگه بودید که بهشون توجه نشون دادید ... به اون اقا بخاطر سن و سالشون نمیتونستم پیشنهاد تدریس بدم... ولی به شما ...
اخمی کردم وگفتم: شما چندسالتونه؟
خندید و گفت: شاید ده سالی از شما بزرگتر باشم!
ابروهامو بالا دادم وگفتم: بنظرتون من چند سالمه؟
خندید و گفت:مطمئنم 27 سالتون نیست...
با خنده گفتم: اون که سن شوهرمه...
سامان لبخندی زد و گفت: دانشجو نیستید چون الان گفتید کنکور ارشد دارید!... تیپ و ظاهر الانتون به ادم های شاغل میخوره ... پس اگر درستون رو تموم کرده باشید ... حدودا باید 22 یا 23 باشید ...
لبخندی زدم وگفتم: حدستون درسته... 22...
سامان سری تکون داد و گفت:دقیقا همونی که گفتم... من ده سال از شما بزرگترم...
مات گفتم: شوخی میکنید؟
سامان خندید و گفت:ابدا ... من جدا سی و دو سالمه!!!
دهنم باز مونده بود که سامان خندید و گفت: میدونم بهم نمیاد...
همینجور داشتم به قیافه ی کم سن و سالش نگاه میکردم که گفت: پس بعد از عید میتونم افتخار استادی شما رو داشته باشم؟
-وای اقای شباهنگ... همیشه اینقدر دقیق به حرفهای ادم ها گوش میدید؟
خندید وگفت: همیشه ... ولی هیچ کس اینقدر با دقت به من گوش نمیکنه!
لبخندی زدم و گفتم: چه جالب... کلا ادم خاصی هستید ...
سامان:جدی؟از چه لحاظ؟
-عین این ادم های هنری دیگه ... 
سامان: منظورتون اون مو فرفری های حشیشی که لباس پاره میپوشن که نیست هست؟
زدم زیر خنده وگفتم: وای خدای من... علاوه برخاصی جالب هم هستید ... نه منظورم به اونا نبود ... استایل هنرمندها رو دارید دیگه ... 
سامان: یعنی فکر میکنید حشیش میکشم؟
-نه نه... منظورم این نبود ... کلا خیلی بهتون میاد که اهل نقاشی باشید و اهل شعر وادبیات و... این جور چیزا ... چطوری بگم ...

سامان با دست گفت: کافیه متوجه منظورتون شدم ... ممنون این دیدتون بهم انرژی مثبت میده...
-اهل کتاب روان شناسی هم هستید نه؟
سامان:نه ... 
-چرا؟
سامان خندید وگفت: زیاد از کتاب خوشم نمیاد بیشتر عاشق موزیک و نقاشی ام ...
-رشتتون چیه؟
سامان:چی بهم میاد؟
-نمیدونم... مهندسی وفنی بیشتر...
سامان: رشتم انسانی بود... حقوق خوندم ...
-یعنی وکیل هستید؟
سامان:ای میشه گفت ...
-وای واقعا؟ چرا دفتر نزدید؟! میدونیدوکیل ها چقدر درامد دارن؟
سامان خندید وگفت: من عاشق خلاقیت بودم... دفتر زدن و وکالت یه کار روتین و تکراریه... 
-وای حتی یک درصد هم فکرشو نمیکردم وکیل باشید ... وکالت و کافه داری... هیچ ربطی بهم ندارن ...
سامان خندید و گفت:چرا تو یه کا باهم اشتراک دارن... من بخاطر خانوادم درسمو ادامه دادم... بعد از مدرکم دیگه به علایقم پرداختم ... اینطوری هم خانواده راضی بودن هم خودم... 
ابروهامو بالا دادم وگفتم:همسرتون کدوم شغلتون رو دوست داره؟
سامان لبخندی زد وگفت: اتفاقا همسرم هم وکیل بود ... هر دو تو یه دفتر با هم مشغول بودیم ...
-بودید؟
سامان خندید وگفت: جدا شدیم ... شغل ما شغلیه که به خودمون هم رحم نداره خانم نامجو... بخصوص که هر دو از زیر وبم همه چیز مطلع باشیم... 
-حمل بر فضولی نباشه ... ولی میشه بپرسم چرا جدا شدید؟
سامان: عدم درک مقابل... من میگم علاقه داشتم به این تیپ کارها ... همیشه عاشق این بودم رستوران داشته باشم تا یه دفتر وکالت... وقتی اینجا تاسیس شد به اسم همسرم... ستاره ... اون عصبانی شد و گفت: من نمیتونم تو رو به همه یه قهوه چی معرفی کنم در شأن من نیست... همین یه جمله برای تموم شدن زندگی کافیه...
ابروهامو بالا دادم وگفتم: پس اینجا هم اسم همسرتونه ...
سامان خندید و گفت: اره... اتفاقا خیلی عصبی شد که اسمش سر در کافه بود ... گفت اسم منو گذاشتی رو انبار غذا ... جایی که مردم میان شکمشون و پر میکنن؟!!! 
وسط حرفش بود که گوشیم زنگ خورد، کسرا بود. 
ریجکتش کردم گفتم: خب میفرمودید؟
سامان: عرایضم تموم شد... 
بعد از چند کلمه از تعریف هنرش و یخرده دلداری برای اینکه هنوز وقت هست ... اجازه خواستم که برم...
و از جام بلند شدم .
سامان هم خندید و از جاش بلند شد وگفت: امیدوارم بعد از عید ببینمتون.
خندیدم وگفتم: امیدوارم... سال نو پیشاپیش مبارک.
اون هم متقابلا تبریک گفت و بعد از یه خداحافظی کوتاه از کافه خارج شدم... دربست گرفتم و به سمت منزل پدریم رفتم! در تمام مسیر داشتم به سامان و زندگیش فکر میکردم! با دیدن سر کوچمون...
یه لحظه از تصمیمم منصرف شدم، اما نه ... کسرا باید میفهمید که چقدر داره اشتباه میکنه ... بی چمدونی هم که چیزی ازم کم نمیکرد؛ چیزی که زیاد بود لباس هام بودن که تو کمد اتاقم داشتن خاک میخوردن!
فقط به مونس جون اطلاع دادم... 
کلید هم داشتم، در و باز کردم که یه حجم گرما خورد تو صورتم... کسی توهال نبود ... 
بلند گفتم:صابخونه ها؟کسی خونه نیست؟
نادین با تعجب از اتاقش بیرون اومد و گفت:نیاز؟؟؟ تو اینجا چیکار میکنی؟
-وای داداش جون چه خوشحال شدی از دیدنم... عوض سلام کردنته؟؟؟ منم خوبم... خبرم سلامتی...
نادین با نگرانی گفت:طوری شده؟
-نه چه طور میخواستی بشه... مامان اینا کوشن...

نادین لبشو گزید و گفت:مامان؟
ونگاهی به خونه که بی نهایت شلوغ و درهم برهم بود انداختم. مامان همیشه عادت داشت دم عید کارگر بگیره و معمولا از اول اسفند هم خونه عین دسته ی گل بود ... ولی حالا بیشترشبیه بازار شام بود!
با تعجب گفتم: طوری شده نادین؟
نادین سرشو خاروند وگفت: نه نه.... بیا بشین....
کیفمو روی میز نهار خوری گذاشتم و نادین که داشت میرفت توی اشپزخونه جلوشو گرفتم و گفتم:چی شده؟مامان اینا کجان؟
نادین :هیچی ... بشین بگم بهت...
روی مبل نشستم و نادین از تواشپزخونه سعی کرد یه چایی واسه من فراهم کنه و درنهایت گفت:کسرا کجاست؟
-جواب سوال منو بده.
نادین: فقط نگران نشو... مامان یه مدت فشار خونش بالا بود ، این شد که دکترش تشخیص داد بستری بشه بیمارستان...
همینجور داشتم به نادی نگاه میکردم که نادین گفت: نیاز خوبی؟
دستمو به سرم گرفتم و گفتم: الان چرا داری به من میگی؟
نادین نفس عمیقی کشید وگفت:بابا چیزی نیست که الان بابا هم پیششه... دیگه ماه های اخره ... یخرده سخت شده ... فروردین دنیا میاد.
مات گفتم:همین روزا؟؟؟
نادین لبخندی زد وگفت: اره دیگه ...
پوفی کردم وگفتم: این چه بلاییه که سر خونه اوردی؟چند وقته مامان بستریه به من نگفتی؟
نادین پوفی کرد وگفت: دو روز بیشتر نیست.
-منو میبری بیمارستان؟
نادین:الان که وقت ملاقات نیست...
دستی به سرم کشیدم... پوفی کردم و گفتم: پس چیکار کنیم؟
نادین با چشمهای باریک نگام کرد و گفت: دیشب کسرا بهم زنگ زد...
-درمورد شیما ... اره بهم گفت.
نادین نفس راحتی کشید و گفت: نزدیک بود همه چی لو بره. ببین من میخوام خطی که دست شیماست و خاموش کنم .اینطوری بهتره.. تو هم بهش بگو من نامزد دارم... دلم نمیخواد جلوی فامیل شوهرت یه چیزی بشه سر افکنده بشی!
از حرفش لبخندی زدم و گفت: من برم به کارام برسم... امشب شام خواهرپزونه نه؟
خندیدم وگفتم:خیلی پرروی...
نادین:راستی نگفتی یهو چی شد اومدی اینجا؟ تو که یه زنگ هم نمیزنی...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: خفه شو... من سه روز پیش زنگ زدم. مامان خوب بود. 
نادین خندید وگفت:مامان دو روزه بستری شده ها ... حالا تو اینجا چیکار میکنی؟
- به دلم افتاد بیام... این خبرای خوشگل تو هم که خوب منو ساخت... برو جلوی دست وپای من نباش ببینم چیکارکنم... وای خدا... از کجا باید شروع کنیم!
نادین:چیوشروع کنیم؟
به سمت تلفن رفتم و موبایل بابا رو گرفتم وگفتم: به کارت برس ...
ولی اون نشست لبه ی مبل و منم مشغول صحبت با بابا شدم و از حال مامان پرسیدم.
بابا بهم قوت قلب داد که طوری نشده ولی وقتی با خود مامان صحبت کردم خیالم راحت تر شد، بخصوص که خیلی ناراحت بود که من نگرانش بشم و به جون نادین فحش داد.
با این حال جفتشون خیالمو راحت کردن و گفتن که من به فکر زندگیم باشم و طوری نشده!
بعد از تماسم دیدم نادین بر و بر داره منو نگاه میکنه، ازجام بلند شدم وگفتم: خب...
نادین: میمونی؟
-با این وضع کجا برم؟
نادین لبخند بامزه ای زد و منم با تشر گفتم: اول لباسایی که پخش وپلا کردی و جمع کن.
نادین: چی؟؟؟؟
-یخرده نمیخوایم تمیز کنیم؟ ناسلامتی عیده ها...
نادین:ول کن سر جدت نیاز... مامان نیست ، تو جاش اومدی؟ حالا خوبه تا پارسال تنبل بودی دست به سیاه وسفید نمیزدی...
پوفی کردم و به اشپزخونه رفتم... تو این دو روزی که نادین خونه تنها بود هرچی ظرف دم دستش رسیده بود کثیف کرده بود سینک پر بود از ظرفهای چرک...
به اتاقم رفتم و یه لباس راحت تنم کردم و پیش بندی بستم ... فرشهایی که توی اشپزخونه بود و لوله کردم و به گوشه ای تکیه دادم... 
بعد هم مشغول خالی کردن کل ظرف و ظروف از توی کابینت ها شدم، رو هرکدوم هم ماشالله به اندازه ی سه تن خاک نشسته بود.
پشت سینک ایستادم وفکر کردم وقتی خونه ی مادرشوهر اون همه کار میکنم... یعنی خونه ی پدریم باید دست به سیاه و سفید نزنم؟؟؟!
نفس عمیقی کشیدم ... اینقدر که عق زده بودم ته حلقم میسوخت ...
به چشمهایی که زیرشون گود رفته بود نگاهی کردم!
دستی به موهای پریشونم کشیدم و شیر اب سر د و باز کردم... یه مشت اب به صورتم پاشیدم. من چه مرگمه!
با تقه ای که به در خورد حوله ای که روی شونم بود و به صورتم کشیدم و سست و بیحال صورتمو خشک کردم.
نادین بلند گفت:نیاز گوشیت خودشو کشت... من دارم میرم بیرون کار دارم... خداحافظ.
نفس عمیقی کشیدم و در دستشویی و باز کردم.
به اتاقم رفتم ... گوشیم روی تختم بود و داشت زنگ میخورد. کسرا بود.
جواب دادم:بله؟
کسرا: سلام... صبح بخیر...
سرد گفتم:سلام.
کسرا نفس عمیقی کشید و گفت:شب خوبی داشتی؟... با مکث اضافه کرد: بی من!!!
تمام دیشب افتاده بودم به جون اشپزخونه و ظرف وظروف ها ، دم دمای صبح خوابیده بودم .... الانم که ده صبح بود و از تهوع و سرگیجه داشتم شهید میشدم... خیلی عالی بود!
با این حال گفتم: اره ...
کسرا پوفی کرد وگفت:پس خیلی بهت داره خوش میگذره.
-اره ...
کسرا: مطمئنی؟
کسل گفتم: زنگ زدی همین چرت و پرتها رو بگی؟
کسرا: چه عصبانی هستی؟طوری شده؟
با کلافگی تو یه جمله گفتم: مادرم حالش خوب نیست بیمارستانه...
کسرا واضح نگران شد و گفت: شوخی نکن ... الان بیمارستانی؟ کدوم بیمارستان؟؟؟ چی شده؟حال مامان خوبه؟
گوشی رو دست به دست کردم و گفتم: اره... بخاطر دوران اخربارداریشه... باید تحت نظر باشه ...
کسرا : الان بیمارستانی؟
-نه خونم...
کسرا:بلیطامون اماده شده، از دوم میریم شیراز و بعدشم ...
وسط حرفش گفتم: ولی من نمیتونم مامان و با این شرایط تنها بذارم...
کسرا پشت تلفن داد زد :چی؟
خونسرد گفتم: وقتی مادرتو حالش بد بود ، من از سفرم گذشتم... حالا چیه توقع داری همه رو بذارم با تو بیام تخت جمشید؟
کسرا پوفی کرد و گفت: منظور من این نبود ...
-پس چی بود؟ وقتی بد و بیراه و میکشونی به خانواده و فامیل من ... مگه میتونی منظور دیگه ای هم داشته باشی؟
کسرا با ارامش گفت:عزیزم ... من منظورم این نبود که تو با این شرایط ...
با داد گفتم:توجیه نکن.... حرفتو زدی... کاملا هم واسم مشخص بود! دیگه ماست مالیش نکن... چیزی که نباید میگفتی و به زبون اوردی...
کسرا پوفی کرد وگفت: نیاز تو چته؟
-من؟ هیچی... فقط الان حوصله اتو ندارم... دیگه بهم زنگ نزن... 
کسرا با حرص گفت:هیچ میفهمی چی میگی؟ نیاز تو زن منی... چطوری باهات تماس نگیرم؟؟؟
-همون جوری که از حالا به بعد من به تلفن های تو جواب نمیدم! خداحافظ....
و تماس وقطع کردم.
گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و پرتش کردم توی کمدم.
نفس عمیقی کشیدم... حس میکردم دلم سنگینه ... سرم هنوز گیج میرفت و دچار تعرق میشدم... به سمت اشپزخونه میرفتم که یه لحظه در و دیوار خونه دور سرم چرخید و مجبور شدم بشینم... سرمو به پایه ی مبل تکیه دادم...
من زیاد اهل غش کردن و سرگیجه گرفتن نبودم... شاید در سال برام یه بار پیش میومد که از حال برم... پلکهامو بستم... بایدبه بیمارستان هم میرفتم. قراربود مامان سزارین بشه... هم بچه رو به دنیا بیاره هم لوله هاشو ببنده...
سرم داشت میترکید... حلقم میسوخت.
تمام حالت هام مثل وقتی بود که مامان همه ی نشونی ها رو به یائسگی ربط میداد ... اما درواقع ...
پلکهامو سریع باز کردم!...
از ترس فکری که به سرم هجوم اورده بود رو اصلا تو ذهنم بیانش هم نکردم...!

دستهای یخمو روی صورت ملتهبم گذاشتم...
خدایا... چی به سرم اومده!
از جام سخت بلند شدم... ازتوی کمدم صدای ویبره ی گوشیم میومد...
محل نذاشتم... دستی به موهام کشیدم و پالتومو تنم کردم. شالی رو سرم گذاشتم و با کیف پولم از خونه خارج شدم.
اگر درست باشه چی؟...
قلبم تند تند میزد...
با دیدن سر در داروخونه ای که سر نبش خونمون بود، نفسم و حبس کردم. به قدم هام سرعت دادم.
با دیدن یه دختری یه روپوش سفید با مقنعه ی مشکی تنش بود و داشت تلویزیون میدید، نفس عمیقی کشیدم. یه مرد هم پشت پیشخون بود و رو به من گفت:بفرمایید...
ولی روم نمیشد به اون اقا چیزی بگم...
اهسته گفتم: خانم ببخشید...
دختر به سمتم چرخید وگفت:بفرمایید...
مرد هم فهمید که نمیتونم به اون چیزی بگم... سرشو با جا به جا کردن خمیر دندون ها تو قفسه گرم کرد.
دختر از جاش بلند شد وگفت: چی لازم داشتید؟
نفس عمیقی کشیدم... اسمشو نمیدونستم... با صدای خفه ای گفتم: برای تست ... تست بارداری...
اهسته گفت: بیبی چک منظورتونه؟
سرمو بی هوا تکون دادم...
لبخندی زد و به سمت قفسه ای رفت... یه جعبه ی کوچیک جلوم گذاشت ... نگاهی بهش کردم و گفتم: چطوری استفاده میشه؟
دختر گفت: توش اتیکت راهنمایی هست... متاهلی؟
-بله؟
دختر اخمی کرد وگفت: متاهلی؟
-هان... بله ... 
دختر انگار نفس راحتی کشید و گفت: باید 21 روز از رابطه ات گذشته باشه... 
-چی؟
دختر با تردید نگام کرد و گفت: دوماهه ازدواج کردم... 
با حالت سوالی گفت: اخرین باری که با هم رابطه داشتید کی بوده؟
شقیقه هام تیر میکشید... زمان و مکان و قاطی کردم... با این حال نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فکر کنم 21 روز گذشته!
دختر: از موارد جلوگیری که استفاده نکردید؟
-جلوگیری؟ ...
دختر:قرص بخوری یا ...
اهی کشیدم وگفتم: نه ... !
دختر سری تکون داد وگفت: راهنماش توشه... باید ناشتا باشی... هستی؟
سرمو تکون دادم و گفت: بقیش اسونه ...
-این مطمئنه؟
دختری سری تکون داد وگفت:تقریبا نتیجه اش 80 درصد مطمئنه... ولی ازمایش خون که دیگه صد در صده!
سری تکون دادم...
حساب کردم و دختر هم تا اخرین لحظه که از داروخونه خارج بشم منو نگاه میکرد.



جعبه رو تو دستم فشار میدادم... !

قرمز نشو ... قرمز نشو... 

اما با دیدن دو تا خط قرمز... فقط تونستم کف دستشویی بشینم و به اون نوار باریک که دو تا خط قرمز موازی روش نقش بسته بود زل بزنم!

پلکهامو روی هم فشار دادم... خدایا ... الان وقت بچه دار شدن بود!!! حالا من چیکار کنم؟؟؟

صد بار سابقه داشت ریتم جسمیم عقب بیفته... ولی حالا چی ؟؟؟ خدایا . . .

سه روز دیگه عید بود ... این چه عیدی ای بود به من دادی؟!!!

بچه ای که با داییش فقط 9 ماه اختلاف سنی داره ...

وای خدا... وای نه ... ما حتی خونه هم نداریم... من یه دختر سنتی نبودم! ولی داشتم مثل همه ی زنای سنتی زندگی میکردم!!!

این اون چیزی نبود که میخواستم... 

خدا لعنتت کنه کسرا ... اه... این چه خاکی بود به سرم شد!!! 

نفس عمیقی کشیدم... از بغض و عصبانیت نمیدونستم به دیوار کجا چنگ بزنم... سر کی غیظمو خالی کنم؟... 

من مگه چی از زندگی میدونستم که سر دوماه تازه باردار بشم... 

لبمو گزیدم... این دروغ محض بود! این مسخره ترین شوخی ای بود که زندگی میتونست با من بکنه ... کسرا پدر بشه... من مادر بشم؟مگه من چند سالم بود...

خدایا این دیگه چطور عیدی ای بود که به من دادی... خدایا ... من کی ازت بچه خواستم... من هنوز سر خونه زندگی خودمم نیستم... این و کجای دلم بذارم؟ این قراره وسط زندگی منو کسرا چه نقشی بازی کنه؟

ما که هنوز الاخون والاخونیم... ما که هنوز سقف بالا سرمون معلوم نیست... کسرا هنوز کار نداره ... من هنوز تکلیف درس و کارم معلوم نیست...

خدایا این بچه رو من نمیخوام... پسش بگیر... خواهش میکنم بگو این دروغه... شوخیه!!! خواهش میکنم...

با صدای تلفن خونه... فوری از جام پریدم... از دستشویی بیرون اومدم... اشکهامو پاک کردم... 

توی گوشی گفتم:بله؟

نادین:سلام خوبی؟ 

-مرسی...

نادین: میری پیش مامان ... برای بابا کاری پیش اومده رفته شرکت ... منم نمیتونم برم... میتونی بری؟

-اره... اره میرم... کار دیگه ای نداری؟

نادین:نه ... به سلامت...

به سمت حموم رفتم... یه دوش سر سری گرفتم و بعد لباسی تنم کردم وگوشی موبایلمو برداشتم . از طرف کسرا هفت تا تماس داشتم... 

اون از پریشب که اونطوری رفتار کرد... اینم از این اشی که واسه من پخته بود... با صد وجب روغن!

خیلی زود به بیمارستان رسیدم.

مامان توی بخش زنان زایمان بستری بود.

صدای نوزاد ها توسرم داشت کوبیده میشد که تخت و اتاق مامان و پیدا کردم.

مامان توی اون لباس صورتی خیلی چاق و چله شده بود ... شکمش دیگه واقعا بزرگ بود ... با یه صورت ورم کرده ... سنگین راه میرفت.

وای خدا ... منم قراره این شکلی بشم؟!

سلامی گفتم و مامان با روی باز منو کشید تو بغلش وگفت: عروس خانم خوشگل حالت چطوره؟ چه عجب یاد مادرتم کردی... 

با اینکه صبح حالم خیلی گرفته شده بود و باید هرچه زودتر اول از صحت این اتفاق مطمئن میشدم وبعد هم یه راه واسه ی خلاصی پیدا میکردم اما دلم اونقدر شدید واسه ی مامانم تنگ شده بود که سعی کردم جلوش شادو سرحال وانمود کنم و مامان هم از کسلیش تو بیمارستان واسم میگفت.

با اینکه سعی میکردم یه شنونده ی خوب باشم اما بازم حواسم پرت بود، قرار بود یک فروردین مامان سزارین بشه... بنظر هم حالش خوب بود برای احتیاط بیشتر!

فصل بیستم:
نفسمو فوت کردم ... برگه ی ازمایش و تو دستم مچاله کردم... ده فروردین بود ... مسافرت من وکسرا کنسل شد ... حتی یادم نمیاد بهم تبریک هم گفته باشیم!
برادر کوچولوی من نه روز سن داشت. کسرا فقط به پدر و مادرم ونادین زنگ زد و تبریک گفت و دوبارم وقتی من خونه نبودم بهشون سر زد.
هنوزم نفهمیدم از کجا فهمیدنوید دنیا اومده و از کجا فهمیده وقتی بیاد که من نباشم ... شایدم بی هوا اومده و ...
احمقانه ترین سال تحویل وداشتم ... و دارم احمقانه ترین روزهای عید رو میگذرونم!
من منتظر تماس شوهرم بودم و اون منتظر تماس من... و جالب اینجا بود که هیچ کدوم کوتاه نمیومدیم... 
بعد از اخرین تماسمون که بهش گفتم: مادرم حالش خوب نیست و باهات مسافرت نمیام و دیگه بهم زنگ نزن ... فقط یک بار به خونه زنگ زد وگفت که کنسلی بلیط قطاری که گرفته!!! همین...
روی عهدش مونده بود و زنگ نزد! مثل همیشه که سماجت نمیکرد... مثل هر دفعه که اصرار نمیکرد!
فقط با پدرم در تماس بود صرفا برای اینکه مطمئن بشه من اونجام و کسی حواسش بهم هست!
دوباره به برگه ی ازمایش نگاه کردم... سند موجودیت یه موجود تو وجود من ... یه موجودی که سنش به 30 و چند روز میرسید!
دستی به پیشونیم کشیدم... فقط به مونس جون زنگ زده بودم و عید رو تبریک گفته بودم... نه هانیه نه یلدا... دیگه هیچ کدومشون واسم ارزش نداشتن ... هنوز یادم نرفته بود چطور با بی محلی از خونه بیرون رفتن!
دو دل و سردر گم بودم... وسط یه زندگی پرت شده بودم... یعنی خودم خودمو پرت کرده بودم وسط یه زندگی... یه زندگی بزرگ... پر از مسئولیت... پر از کار... تلاش... پر از ارتباط... !
شده بودم عین یه حفره ی تو خالی و پوچ... که کلی کار برای انجام داشت اما نمیدونست از کجا شروع کنه! بلد نبود کارهارو انجام بده ... 
با صدای تک سرفه ای سرمو بلند کردم ... با دیدن یه دختر که شلوار دم پا و پالتوی سفید و شال مشکی داشت و موهای فر وبلوندشویه طرفه توی صورتش ریخته بود خودموروی نیمکت کمی کنار کشیدم...
کنارم نشست وحینی که ادامسشو ترق وترق میترکوند گفت: قرار داری؟
اول فکر نمیکردم با من باشه...
اما وقتی دوباره سوالشو تکرار کرد گفتم: نه...
-دنبال کسی هستی؟
-نه...
خندید و گفت: پس چته؟
بی هوا گفتم:حاملم...
ابروهاشو بالا داد و گفت: میدونی از کی؟
بهتم زد و گفتم: خب از شوهرم...
دست چپمو بالا گرفت و حلقمو دید و گفت: این دیگه ناراحتی داره؟
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و بی تفاوت زمزمه کردم: فقط دو ماهه عروسی کردم!!!
خندید و گفت:شوهرت چه پشت کاری داره ...
تلخ اهی کشیدم و گفت: خوب ازش خلاص شو ...
به نیمرخ پر ارایش و لاغرش نگاه کردم وگفتم:چطوری؟
-پول داشته باشی کارسه سوته ... نداشته باشی هم شدنیه ... ولی سخته...
از جام بلند شدم و کیفمو انداختم روشونم... 
دختر هنوز بهم نگاه میکرد یه پاکت بهمن دراورد و حینی که یکشو گوشه ی لبش میذاشت گفت: میکشی؟
-نه...
ابروشو بالا داد و گفت: اهل علف باشی بچت میفته ... 
چشمامو باریک کردم و گفت: نشنیدم سیگار بندازه ... ولی کوک و کراک ... میگن سر سه سوت میندازه.
همینطور زل زده بودم بهش که گفت:سیگارم زیاد بکشی میفته ... و با خنده گفت:ولی تو بچه هامون نداشتیم کسی با سیگاربچه بندازه!
اووفی کردم و گفتم: ترجیح میدم برم دکتر...
مکثی کر د و گفت: چند وقتته؟
از کنجکاویش حرصی شدم و بی جواب گذاشتمش... کیفمو رو شونه ام سفت کردم و به سمت خونه راه افتادم.
از سوز و سرمای بهار متنفر بودم!
جلوی واحدمون که رسیدم پوفی کردم ... صدای نوید کل خونه رو برداشته بود و یه عالم کفش جلوی در خونه بود!
دلم یه جای دنج و اروم میخواست ... بشینم یه گوشه اش... زانوهامو بغل کنم ... بعد به حال خودم زار زار گریه کنم!
نفس عمیقی کشیدم و خواستم رامو بکشم و دوباره از نو خیابون گردی و شروع کنم که در خونه یهو باز شد، با دیدن نادین اون شوکه شد و منم باتعجب گفتم: چته؟
و کنارش زدم و درحالی که تمام مهمون ها به احترامم بلند شدن، لبخندی مصنوعی روی لبم اوردم و اجازه خواستم تا لباسمو عوض کنم.
سعی میکردم یه لبخند به صورت سرد وبی روحم داشته باشم... ولی نمیتونستم... کسل وبی حال بودم.
سرگیجه داشتم...
نزدیک ده روز بود که دست به ابرو و موهام نزده بودم... بیشتر شبیه یه بیوه بودم تا یه تازه عروس!
پوفی کردم... برگه ی ازمایش و دوباره از تو کیفم دراوردم... من با توچیکار کنم لعنتی؟؟؟ الان وقتش بود؟
روی تخت ولو شدم... ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم وبه سقف خیره شدم.
یه وقت فکر میکردم کسرا یعنی همه چیز...
کسرا یعنی عشق... یعنی زندگی... یعنی شور و هیجان ... یعنی امید... یعنی خوشبختی!
اما حالا ...
زودتر از اونکه فکرشو بکنم دلمو زده بود... این حرفو از ته دلم زدم؟
زبونمو گاز گرفتم ... خدایا چی داشتم بلغور میکردم؟! مگه خودم نخواستم... مگه خودم یه لنگه پا واینستادم تا بهش برسم؟! پس چه مرگمه؟؟؟ شاید از عوارض بارداریه که اینقدر سرد و یبس شدم! شاید هم...
چشمامو بستم تا اون قطره های سمج اشک راهی واسه ی بیرون اومدن پیدا نکنن... 
دلم میخواست نفسمو حبس کنم و وقتی که یه بازدم عمیق میکشم... کسرا جلوم باشه و بهم بگه نیازم!
بهم بگه دوستم داره ... بهم بگه همه چیز وفراموش کن...
بهم زنگ بزنه وعید و بهم تبریک بگه!
خدایا... این چه سالی بود که شروع کردم؟ خدایا تا اخرش قراره اینطوری رقم بخوره؟اینقدر سرد و مسموم؟ اینقدر سنگین... اینقدر غبار گرفته و تلخ؟
نفسمو از دهنم بیرون دادم... لبام خشک بود.

این روزا ته حلقم از طعم بغض به شوری میزد. یه بغض که حالا حالا قصد نداشت دست از سرم برداره...
برگه ی ازمایشو زیر بالشم گذاشتمو به پهلو غلت زدم...
پلکهام هنوز بسته بود.
دلم میخواست توی اغوش کسرا می بودم... سرمو روی سینه اش میذاشتم و به صدای قلب ونفسهاش گوش میدادم... دلم میخواست رد نوازشش روی پوست حساس من باقی بمونه ... دلم میخواست شوق وخواستنش رو دوباره حس کنم...
انگار هرجایی از تن و روح من شده بود یه یادبود از کسرا... کسرا و بوسه های داغش... کسرا و نوازش های بی پایانش... کسرا و ... 
کسرا بود ویه تیکه از اون که من تو خودم داشتم حمل میکردم!
وای اگرمیفهمید داره پدر میشه...
وای خدا من امادگی مادر شدن ندارم... من امادگی این امانتی رو ندارم. حالا نه... حالا خیلی زوده ... خیلی... این و پس بگیر... همونجور که بی هوا و پرت انداختیش تو دلم ازم پسش بگیر... همینطور که بی سر و صدا گذاشتیش تو من .... ازم بگیرش... من نمیخوامش خدا! به خودت قسم نمیخوامش... حداقل حالا نمیخوامش!
با کف دستم به پلکهام فشار اوردم... اشکهام از کسرا سمج تر بودن! فقط میخواستن بی امون رو صورتم غلت بزنن...
نفسمو فوت کردم.
الان چیکار میکرد؟؟؟ با کی حرف میزد ... کجا میرفت؟ داروهای مونس جون و میخرید یا با شیما سر تکالیف عیدش سرو کله میزد... شاید هم توی الاچیق نشسته بود وچایی میخورد... یا داشت حیاط و اب وجارو میکرد... یا سرشو با تنظیم اب روغن اون پراید لکنته گرم میکرد.... یا هم ... یاهم رفته بود خرید... شایدم داشت لولای در دستشویی و درست میکرد... 
نفسم مرتعش از سینم بیرون میزد....
اون فکر میکرد من چیکار میکنم؟
با برادر هفت هشت روزم سرگرمم ... یا یه کنجی نشستم و دارم زار میزنم از دلتنگی... یا هم دارم ولگردی میکنم تایه روسپی بهم بگه چطوری از شر بچم خلاص بشم... اصلا به این فکر میکرد من دارم چه غلطی میکنم؟
من بی معرفتم یا اون؟
اون که انگار نه انگار یه زن داره ... من لجباز... اون لجباز... اگر زنگ نزنه؟؟؟
اگر هیچ وقت زنگ نزنه ... 
اگر منو یادش بره ... اگر به این فکر کنه که من بدردش نمیخورم... اگر اونم مثل من از من دل زده شده باشه ... 
اون وقت چی؟
اون وقت چی میشه؟؟؟
لبمو فرو کردم تو دهنم... دلم میخواست یقه ی فکرهامو بگیرم و بگم: خفه خون بگیرید ... کسرا منو دوست داره!
با صدای پایی که به در اتاقم نزدیک میشد از جام پریدم... تند اشکهامو پاک کردم و کرم پودر و برداشتم... حینی که پد کرم پودر رو بی هوا رو صورت پر مو و ابروهام میمالیدم ، مامان لک لک کنان وارد اتاقم شد.
بادیدنش که نوید و محکم گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم.
مامان لبه ی تخت نشست وگفت: یک ساعته کجا موندی؟
-خانم صدوقی اینا رفتن؟
مامان سری تکون داد و گفت: اره... گفتن ازت خداحافظی کنیم... 
نفس عمیقی کشیدم و لبه ی تختم نشستم.
مامان هم نشست کنارم ...
نوید چشماش بسته بود. دماغش به قول نادین عین یه بچه خوک بود و سربالای... با پلکهایی که بسته بودن ... اما وقتی بازشون میکرد کسی فکر نمیکرد دو تا چشم گرد و طوسی زیرشون باشه...
لباش غنچه بود... صورتش پر بود از رگ رگ های صورتی... علاوه بر اون کرک های ریز قهوه ای روی صورتشو پوشونده بود... با یه توده ی سیم ظرفشویی به قول بازم نادین مو رو سرش...
کف پاهاش اندازه ی دو بندانگشت سبابه ی من بود.
نفس عمیقی کشیدم مامان با شوق نگاهش میکرد انگار بچه ی اولشه...
به نوید نگاه میکردم که گفت:میخوای بغلش کنی؟
یه بار بیشتر بغلش نکرده بودم اونم اینقدرپتو دورش بود که ترسی از گرفتنش نداشتم ولی حالا...
با ترس به مامان نگاه کردم وگفت:بالاخره که باید یاد بگیری...
همین جمله برای کشین یه آه عمیق از ته دلم کافی بود اما خود داری کردم.
مامان اروم نوید و گذاشت توی دستهای حائل من... 
با تذکر گفت:مراقب سر و گردنش باش... و گفت:الان میام... 
و ازتاق خارج شد.

حس میکردم اگر گردنش ا ز زیر دستم در بره سرش قطع میشه...
انگاریه بخاری نرم و گذاشته بودن تو دستهای من... یه وول خورد و چشمهای درشتشو باز کرد. با تعجب به من زل زده بود ... با خیرگی... منو میدید؟ منو میشناخت؟ اصلا عصب های چشمش کار میکردن که منو ببینه؟
با دیدن حالت گنگ چشمهاش لبخندی زدم که غنچه ی لبهاش زاویه دار شد و انگار خندید... 
اب دهنش لب هاشو تر کرده بود... یه بو ازش کشیدم... بوی شیر میداد ... بوی تازگی... عطرش خاص بود... عین یه تی شرت که از مغازه میخری وبوی نوییش کل کمد لباسوبرمیداره... حالا یه بچه ی نو تو بغل من بود.
با دستهای کوچولو و ناخن های تیزش به لباسم چنگ زد.
شاید می ترسید که من بندازمش... انگار اونم میدونست اگر دستمو از زیر سر و گردنش بردارم... سرش از تنش جدا میشه...
انگار تمام قدرتشو ریخته بو د تو مشتش و پیرهن منو گرفته بود تو دستش تا نیفته... انگار ته چشماش یه حس غرور داشت که میگفت تو منو نگرفتی... من خودم اویزون پیرهنت شدم!
خم شدم وپیشونیشو نرم بوسیدم...
یه بوسه ی عمیق...
نفسم از دماغم اروم روی صورتش فرود اومد... پلکهاشو بست... از حالت ابروهاش که دقیقا عین نادین بود فهمیدم خوشش نیومد که بازدممو تو صورتش خالی کردم...
خودمو عقب کشیدم.
با گنگی بهم خیره شده بود ... حالا داشت بو میکشید... حس میکردم میخوادبفهمه من مامانشم یا نه ... یعنی میفهمید؟
سرشو تکونی داد... دنبال چی بود؟
دهنشو باز کرده بود ... هیچی تو دهنش نبود ... هیچی... خالی خالی... 
دست ازادمو بالا اوردم... بهش کلک زدم... انگشت اشارمو روی لبش گذاشتم... سرش کلاه رفت ... اونو کشید تو دهنش و شروع کرد به مک زدن... از اینکه همه ی تلاششو گذاشته بود تا از انگشتم یه قطره شیر دربیاره خندم گرفت...
به نفس نفس افتاده بود ... قفسه ی سینه اش تند تند بالا میرفت. دست و پا میزد... یه موجود کوچولو که تو بغل من تکون تکون میخورد... شیرین بود؟
اگر بچه ی خودم بود ... 
پوفی کردم... دست از مکیدن کشید ... باز ابروهاش رفت تو هم... خوشش نمیومد نفسمو تو صورتش خالی کنم.
خم شدم... این بار گونه اشو بوسیدم... سرش اندازه ی یه پرتقال تامسون بود.
از تشبیهم خندم گرفت.
خواهر برادر دشمن خونیش بودیم... من بهش میگفتم پرتقال و نادین بهش میگفت دماغ خوکی!
اروم گذاشتمش روی تختم... دست وپا میزد... ساکت بود ... کم پیش میومد گریه کنه... نق نقو نبود .
روش خم شدم... زیر گوشش گفتم: نوید ... من حاملم... همه ی بچه ها عین تو شیرینن؟؟؟ نوید این راز بین خودمون بمونه باشه؟؟؟ قول میدی؟
نوید با اون چشمای طوسیش داشت نگام میکرد.
بغض کرده بودم...
نوید باز دست وپا تکون داد و گفتم:نمیتونم نگهش دارم... اما اگر عین تو باشه هم دلم میخواد نگهش دارم... 
کف پاشو بوسیدم ... کف پاش سرد و کبود شده بود ... 
دستی به سرم کشیدم ... کمی شقیقه هامو فشردم و پتو رو روی پاهاش کشیدم ... 
اهسته گفتم: نوید ... میدونی چقدر به خدا التماس میکنم که اونو ازم بگیره... میدونی من از داشتنش می ترسم... الان وقتش نیست ... مثل تو که وقتش نبود برای مامان وبابا باشی ... نوید مامان تو رو خواست اما من بچمو نمیخوام... میخوام بمیره... میخوام نداشته باشمش... میخوام از بین ببرمش...
نوید با صدا زد زیر گریه ... 
به باریکه ی خونی که از کنار دماغش رد میشد نگاهی کردم...
مامان با هول وارد اتاق شد. . .
با دیدن خون دلم بهم پیچید... دستمو جلوی دهنم گرفتم... میخواستم از جام بلند بشم اما اتاق دور سرم میچرخید ...
مامان با صدا گفت:خاک برسرم نیاز چی شد...
و صداها میپیچید ومیپیچد... 
نوید گریه میکرد...
نادین و بابا میپرسیدن: چی شده چی شده ...
نوید جیغ میکشید...
مامان میگفت:چیزی نیست... 
هیچ کس حال منو نمیپرسید ... سرم داشت از گردنم میفتاد ... دلم میخواست به یه چیزی چنگ بزنم که نیفتم ... اما ...
چشمامو بستم... 
میدونستم اخرش سقوطه... 
به کجا مهم نبود ...
از این درد سر خسته شده بودم... از عق زدن ها ... از این زندگی!!!
داشتم تو یه جای پرت فرو میرفتم که صدای کسرا انگار اومد که بلند گفت:نیاز ... نیاز... چت شده؟

از این درد سر خسته شده بودم... از عق زدن ها ... از این زندگی!!!
داشتم تو یه جای پرت فرو میرفتم که صدای کسرا انگار اومد که بلند گفت:نیاز ... نیاز... چت شده؟
پلکهامو که باز کردم، روی تخت خودم بودم... یه سایه هم رو دیوار رو به روم بود.
به کنار دستم که نگاه کردم ، یه مرد و دیدم که دست به سینه روی مبل داشت چرت میزد... پاشو روی پاش انداخته بود.
بوی عطرش کل اتاقمو برداشته بود...
روی تخت نیم خیز شدم که صدای خرت خرتی از زیر بالشم بلند شد.
وای برگه ی ازمایش... دقیقا زیر بالشم بود.
خواستم اونو بردارم که صداش درواومد وگفت: سلام از ماست... منم خوبم... مرسی... عید شما هم مبارک... ایشالا سال خوبی داشته باشید... دل منم خیلی تنگ شده بود!!!
اخم هام تو هم رفت ، پتو رو کنار زدم و پاهامو از تخت اویزون کردم.
یه جفت چشم عسلی ، سنگین بهم زل زده بود...
دستی به موهام کشیدم... خواستم بلند بشم که دستمو محکم گرفت و منو دوباره نشوند روی تخت.
سرشو جلو اورد...
مچ دستمو فشار داد ... محل نذاشتم... حلقه ی انگشتهاش دور مچ دستم تنگ تر شد... از زور درد تو چشماش خیره شدم.
به صداش خش داد وگفت: همین الان این مسخره بازی رو تموم میکنی...
ابروهامو بالا دادم ... عوض دلتنگی و دوستت دارم گفتن هاش بود؟؟؟
پوفی کردم ... من احمق و بگو که فکر کردم الان با ناز و سلام وصلوات ازم میخواد که برگردم!
با حرص دستمو از دستش بیرون کشیدم و به تقلید خودش گفتم: باشه کسرا ... منم تو رو بخشیدم... ایرادی نداره که یه حرفی زدی، حالا که متوجه اشتباهت شدی منم میبخشمت... آره عزیزم دل منم خیلی واست تنگ شده بود!!!
و از جام بلند شدم و در اتاق و بستم... جلوی میز اینه ام ایستادم و حینی که داشتم موهامو شونه میکردم کسرا پشت سرم ایستاد و گفت: من که ازت عذرخواهی کردم.
ابروهام گره خوردن وگفتم: من که چیزی یادم نمیاد!
کسرا با عصبانیت منو به سمت خودش چرخوند و گفت: من ازت عذرخواهی کردم... حالا هم بازبون خوش برمیگردی خونه...
با کف دستم محکم زدم تخت سینه اش وگفتم: این الان زبون خوشته؟
کسرا شونه هامو ول کرد و به دیوار پشت سرش تکیه زد.
با دندون قروچه گفت: نیاز... رفتار تو که از من بد تره ... ده روزه چپیدی این جا که چی مثلا؟
یه پوزخند زدم وگفتم: رفتار من بهتر از ادبیات توئه... خیر سرت مهندسی... چپیدی هم شد حرف؟ عین همون غلط کردن هاست که به ریش فامیل من میبندی...
کسرا دست به کمر جلوم ایستاد و گفت: این وسط خانواده ی تو مهمه؟؟؟ ده روزه اینجایی یه کلمه حال مادر منو پرسیدی؟ یه کلمه حال خودمو پرسیدی؟
با داد گفتم: تو چرا نپرسیدی؟ تو چرا یادت نبود که حال منو بپرسی... یادت نبود که زن داری... باید عید و بهش تبریک بگی... این سال تحویله واسه من درست کردی؟
کسرا طوفانی نفسشو تو صورتم خالی کرد و گفت: من درست کردم یا تو که بی خبر اومدی اینجا ... هرچی بهت زنگ زدم گفتی زنگ نزن... یادت رفت؟ حالا من واسه تو سال تحویل درست کردم؟ فکر کردی وضع من الان خیلی خوبه ... من خوشحال بودم که هنوز هیچی نشده تو ده روز بست نشستی خونه ی پدریت؟
با حرص گفتم: لابد بست میشستم خونه ی پدری تو ...
کسرا چشماشو بست و گفت: خودت خواستی...!
-من خواستم؟ من خواستم که بیام سر زندگی مادر و خواهرت سوار شم... استقلال نداشته باشم ... موقع رفت و امد با صد نفر سلام علیک کنم؟ من خواستم؟؟؟
کسرا دستی به موهاش کشید وگفت: نیاز ... نیاز... نیــــاز... تو نبودی که میگفتی من خونه نمیخوام... فقط بیا ازدواج کنیم هرجا شد من راضیم؟
دو دستی سرمو گرفتم میون کف دستهامو تا زور داشتم شقیقه هامو فشار دادم... از عصبانیت میلرزیدم... دیگه رو صدام کنترلی نداشتم ...
با جیغ گفتم: من اصلا غلط کردم ...
کسرا با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد و صداشو پایین اورد و گفت: چه خبرته؟

منم مثل خودش با توجه به موقعیت ولوم صدامو پایین اوردم وگفتم: من چه خبرمه؟ یاتو ... یا تو که صد سال هم میگذشت نه حالی میپرسیدی نه خبری میگرفتی...
و لبه ی تختم نشستم... 
کسرا پوفی کرد و گفت: لعنت خدا به من که عقلمو دادم دست تو... تو به من نگفتی من هرجوری باشه باهات زندگی میکنم ... 
با بغض گفتم: گفتم باهات زندگی میکنم... نه کلفتی خواهرات که هر روزهرروز پاشن بیان اونجا ... گفتم زندگی میکنم نه پرستاری مادرت...
کسرا مات فقط زل زد به من ... 
منم زده بودم به سیم اخر... یا رومی رومی یا زنگی زنگی!
کسرا جلوم ایستاد و گفت: کی کلفتی کردی؟کی پرستاری کردی؟
-کم کار کردم؟؟؟ کم جلوی هانیه خانم و یلدا خانم که عین والا حضرت ها میشینن دولا راست شدم؟؟؟ کم به برادرت احترام گذاشتم که نه میذاره نه برمیداره با بی اعتنایی و بی احترامی با بی محلی از جلوم رد میشه؟ من باید چیکار میکردم ... اونا به چیشون مینازن؟ به خونه زندگیشون یا تحصیلات نداشته اشون؟ تو چرا اونا رو میذاری رو سرت حلوا حلوا میکنی؟؟؟ در حق تو چیکار کردن؟ جز اینکه حقتو خوردن؟ همون اقا داداشت فکر کردی سنگ رو سنگ گذاشته و پول رو پول جمع کرده از کجا اورده ... اگر برادری در حقت کرده بود دلم نمیسوخت ولی به چشم دیدم که محل تو نذاشت... دیدم که تو عروسی داداشش عین یه مهمون نشست و پا رو پاش انداخت... تو اگر رو برادری برادرت حساب میکردی به داداش من رو نمیزدی تا ماشین و قرض کنه شب عروسی تو جاده بمونی... رونیز داداشتو چرانگرفتی... هان؟؟؟ خوبه خودتم میدون خشت به خشت اون ساختمون و اون ثروت از حق و حقوق توئه و شیما و هانیه ... موندم رو چه حسابی صداتون در نمیاد ... من که یه غریبه ی تازه واردم اینو فهمیدم موندم تو چطوری خودتو به نفهمی میزنی... بی احترامی میبینی صدات درنمیاد ... بی اعتنایی میبینی سکوت میکنی... اونا به چیشون مینازن که منو تو رو سنگ رو یخ کنن؟؟؟خوبه شوهر هانیه خانم یه معتاد الدنگه ... خوبه هیچی نیستن که با من اینطوری رفتار میکنن ... با من اینجوری برخورد میشه اون وقت ... این تویی که اخرش برمیگردی به تمام خانواده ی من توهین میکنی؟؟؟ 
کسرا فقط بر و بر به من نگاه میکرد.
دیگه اشکم دراومده بود ... اروم اروم برای خودم گریه میکردم و فکرمیکردم من پشیمونم؟!!!
کسرا: نیاز دیگه داری چرت و پرت میگی... 
-من چرت و پرت میگم؟؟؟ من؟؟؟ منی که شدم نیروی کمکی ... واسه ی خونه تکونی؟
کسرا جلوم نشست و خیره شد تو چشمام ... شاید میخواست مطمئن بشه من جدی ام یا ...!
کاملا عنان حرفهامو از دست داده بودم... هرچی به ذهنم میرسید میگفتم... کسرا هم مبهوت فکر میکرد این حرفا کجا جمع شده بود ... شاید هم فکر میکرد قراره چی جواب منو بده ... 
کسرا پنجه هاشو تو هم فرو کرد و گفت: کی پرت کرده؟
از این حرف احمقانه اش خندم گرفت و با حرص زدم زیر خنده...
کسرا دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت: چی بهت بگم؟؟؟ اصلا چی دارم بهت بگم ... من که داشتم خونه اجاره میکردم ... من که به فکرش بودم ... 
وسط حرفش گفتم: پس چرا نکردی؟
کسرا:فکر کردم تو زنی هستی که ادمو درک میکنی... نمیدونستم یه بچه ی لوس و نونوری... وقتی خودت بهم تو همین کوچه گفتی حاضری... گفتم لابد منو درک میکنه ... 
از جام بلند شدم وگفتم: کم درکت کردم؟ تو چرا منو درک نمیکنی؟
کسرا یه لحظه خواست داد بزنه که صداشو تو گلوش نگه داشت و با صورتی کبود و سرخ متقابلا بلند شد و حینی که توی عرض اتاقم قدم میزد اهسته و عصبانی گفت: من کم درکت کردم؟ بد کردم اجازه دادم هر کاری دلت خواست بکنی...هر رفتاری که دلت میخواد داشته باشی... برادرت با خواهر من در ارتباطه میدونستی و نگفتی... مادر من میفته رو تخت بیمارستان شب میری از تو گوشیم تماسای هانیه رو پاک میکنی ...
مات بهش زل زدم ... 
دوباره با صدای بلندش به خودم اومدم:تو همه چیز و میدونستی و نگفتی ، میدونی و نمیگی... مانتوی سایز کوچیک میخری... سر منو کلاه میذاری... دروغ میگی... پنهون کاری میکنی... کمه یا بازم بگم؟ هرچی میشه تو میدونی بدون اینکه به من بگی... تو همه ی این شرایط درکت میکنم ... میگم دفعه ی بعد این کار ونمیکنه... میگم دفعه ی بعد درست میشه ... دفعه ی بعد بهم میگه... ولی چی؟ ... هربار بدتر میکنی... من چه بی احترامی ای به خانوادت کردم ... اگر کردم عذرخواهی کردم... بهت زنگ زدم ... گفتم برگردی ... الان هرچی دلت خواست بار من و مادرم وخواهرم و برادرم میکنی... واقعا امروز علاوه براینکه میدونستم یه دروغگو و پنهان کاری، فهمیدم که تو...
وساکت شد.
جری شده بودم... حرفاش عصبیم کرده بود ... مغزم داشت میترکید... پس دیده بود گوشیشو... سرمو تکون دادمو گفتم:
-من چی؟
کسرا پوفی کرد و خم شد از روی صندلی کنار تختم، کاپشنش رو برداشت ... تنش کرد و پشت بهم ایستاد ... اهسته با صدای خفه ای گفت:نمیای؟
دستهامومشت کردم ... 
-چرا وقتی فهمیدی بهم نگفتی؟ چرا الان میگی که میدونستی؟ پس تو هم میدونستی که مادرت مریضه همه کارات بازی بود نه؟ شیش روز منو انداختی گوشه ی خونه ی مادرم که چی بشـــــــــــه؟؟
با حرص دوباره رو به روم قرار گرفت و گفت: من گفتم میدونستم؟؟؟ من گفتم میدونستم...
-پس چی گفتی؟
کسرا: من نگفتم میدونستم... فقط دیدم داری با گوشیم ور میری... فرداش که هانیه بهم گفت بهم زنگ زده دیدم هیچ تماسی ازش ندارم ... 
سرجاش جا به جا شد و خشک گفت: میای یا نه؟
مثل خودش پوفی کردم وسرد گفتم: نـــــــــــه...
برگشت از سرشونه اش بهم خیره شد... اخم کرده بود ... برق روشن چشماش وسط یه کوره ی سرخ کم کم مدفون شد و محو... یقه ی خز دار کتش نمیذاشت لب و چونه اش رو ببینم ... ولی استخون گونه اش منقبض و سخت شده بود.
بلند یه طوری که من بشنوم گفت:به درک ...

و تنداز اتاق خارج شد... 
پاهام تحمل وزنمو نداشت... خودمو رو تخت انداختم اما از لبه ی تشک لیز خوردم و محکم رو زمین نشستم ... کمرم درد گرفت . محل دردم نذاشتم، زانوهامو کشیدم تو بغلم... پیشونیمو گذاشتم رو زانوهام... دلم میخواست بزنم زیر گریه ... ولی نه بغضی داشتم نه اشکی واسه ریختن ... اصلا انگار عین خیالم نبود تو مرز بی تفاوتی و بی اهمیت بودن غلت میزدم ... خب رفت ... به جهنم... خب نیاد ... به درک... اصلا نیاد ... چیکارش کنم!
فوقش... فوقش... 
فوقش طلاق میگیرم... از فکرم یه نیشخند تلخ زدم. یه ندایی گفت: هنوز هیچی نشده ...
آره هنوز هیچی نشده خیلی خسته شده بودم!!!
کف دستهامو لبه ی تشک گذاشتم وخودمو بالا کشیدم... به بالش تکیه دادم که صدای خرت خرت دوباره از زیر بالشم بلند شد.
اهمو فرو خوردم... برگه ی ازمایش وبرداشتم وبهش نگاه کردم... پس میدونست؟!!! سرمو میون دستهام گرفتم وشقیقه هامو فشار دادم... برگه ی ازمایش همچنان دستم بود.
دوباره بهش نگاه کردم... 
پدرت خیلی احمقه ... تو هم به پدرت رفتی که الان تو دل من داری میجنبی... اگر جفتتون عاقل بودید اینطوری نمیشد!
با تقه ای که به درخورد، فوری برگه رو دوباره زیر بالش گذاشتم.
مامان با لبخند گفت:نیاز بیا شام داره حاضر میشه... 
-میل ندارم...
مامان اخمی کرد وگفت:واه مگه میشه... ظهرم چیزی نخوردی که اینطوری زرد شدی غش کردی... پاشو ببینم... پاشو لباستو عوض کن... نگاش کن موهاتم که چربه...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:مامان منو ول کن... میخوام بخوابم... 
مامان با غرغر گفت:پاشو برو یه دوش بگیر ... و به سمت کمدم رفت و ازتوش یه بلوز سفید که روی یقه اش طرح های صورتی داشت با جین صورتی دراورد و گفت: بیا برگشتنی اینو بپوش...
با حرص از جام بلند شدمو گفتم:مامان کمد منو بهم نریز... این لکه اس اولا ... ثانیا مگه مهمون داریم؟
مامان اخمی کرد وگفت:عیده ها ... من نمیذارم اینجوری یلخی تو خونه بچرخی... برو ببینم ... برو...
و در وباز کرد ومنو هل داد بیرون ... بابا و نادین داشتن تلویزیون نگاه میکردن، یه دسته گل از لیلیوم های رنگی و رز روی میز عسلی رو به روی نادین بود.پوفی کردم، هیچکسم ازم نپرسید کسرا چرا یهو رفت!!! به قول خودش به درک!!! ... وارد راهرو شدم... برق دستشویی روشن بود، وقتی کسی توش نبود برای چی روشن بود؟ خاموشش کردم وبه حموم رفتم.
خودمم حس میکردم همه ی کسلیم با یه دوش اب گرم برطرف میشه ... 
بعد از یه حموم ده دقیقه ای... حوله رو پوشیدم و به اتاق رفتم... در و که باز کردم خشکم زد.
کسرا لبه ی تخت نشسته بود و داشت به برگه ی ازمایشم نگاه میکرد!
با دیدن من سرشو بلند کرد... خیلی خشک و سرد زل زد به من ... با حرص جلو رفتم و برگه رو از دستش کشیدم... خواستم برم که مچ دستمو گرفت. با همون نگاه شفاف و یخ بهم خیره شدو گفت:مریضی؟
-به تو ربطی نداره...
دستمو پیچوندو گفت: من شوهرتم ...
با زهرخند گفتم:باش تا اموراتت بگذره...
کسرا:این ازمایش چیه؟
-این ازمایش... سند مرگمه ...

کسرا ابروهاشو بالا داد و هومی کشید و گفت:پس چرا نمیمیری؟
از حرفش بغضم گرفت ... زور زدم اشکام نریزه ... اینقدر تلاش کردم برای نگه داشتن بغضم که گلوم میسوخت ...
کسرا بهم نگاهی کرد و گفتم:
-مگه برای تو فرقی هم میکنه؟
کسرا:چی؟
-مرگ و زندگی من ...
کسرا: نه...
فکمو رو هم میساییدم ... با عصبانیت گفتم:پس چرا میپرسی؟
کسرا: فقط محض کنجکاوی...
یه پوزخند زدم وگفتم:خیالت راحت شاید به همین زودی ها از شرم خلاص شدی...
کسرا از جاش بلند شد و گفت: پس جدی جدی داری میمیری...
زبونمو بین دندون هام فشار دادم... دیگه چشمام شده بود پراشک... 
کسرا کلاه حولمو دراورد و زیر گوشم گفت: حلالم کن...
بهش نگاه کردم که دستشو برد زیر چونه امو حینی که تو چشمام خیره شده بود گفت: اگر قرار به مرگ باشه من زودتر از تو میرم... تو طاقت داری مرگ منو ببینی اما من نه ... 
به سمت لبام رفت... یه بوسه ی نرم روی لب بالام نشوند...
صدای غرغر حسادت لب پایینمو شنیدم که صدای زمزمه ی الله اکبرش بلند شد...
جلوی سجاده ی جشن تکلیف من که از سوم دبستان داشتمش قامت گرفت!
لبه ی تخت نشستم و دستی به جای بوسه اش کشیدم... رو به قبله بود و پشت به من...
صدای نماز خوندنشو دوست داشتم... رکوع رفت ... بعد سجده ... بعد بلند شد ... داشتم نگاهش میکردم... سین سین کردن های حین نمازشو دوست داشتم... 
نرفته بود؟
مونده بود؟
اون که گفت : به درک... خودم با جفت گوشام شنیدم... 
انگار داشتم خواب میدیدم... اشهد وسلامشو که داد برگشت سمت من وگفت: نفهمیدم درست وضو گرفتم یا نه... یه از خدا بی خبری چراغ دستشویی و خاموش کرده بود ...
هیچی نگفتم و نگاهش کردم باز مهربون شده بود ... همون کسرایی که بخاطرش حاضر بودم همه کار بکنم شده بود...
دوباره بلند شد وگفت: سلام گفتم؟
خندم گرفت ... با حرص گفت:برو بیرون بذار نمازمو بخونم ... اینطوری حواسم و پرت میکنی...
یه جوری حرف میزد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده ... کمر حولمو باز کردم و به سمت کمدم رفتم ... کسرا حرصی گفت: نمیری بیرون؟
خندم گرفت ... با این حال سر تکون دادم و گفتم:نه ...
سری تکون داد و برگشت سمت سجاده ... دوباره قامت گرفت... منم از فرصت استفاده کردم ، مامان لباسهامو رو تخت گذاشته بود فوری پوشیدمشون ...که برگه ی ازمایش افتاد رو زمین خم شدم برش داشتم... به کلمات انگلیسی روش خیره شدم.... بعید میدونستم که کسرا فهمیده باشه!
یعنی فهمیده بود ! شونه هامو بالا انداختم ... برگه ازمایش خوندن که اسون نبود کسرا هم که دکترنبود! ... نمازش تموم شد... طبق عادت به سجده رفت و دعا کرد...
داشتم از کنارش رد میشدم که کف دستشو گذاشت روی پنجه ی پام...
از گرمای دستش داغ داغ شدم.
بلند شد وگفت: با همین پایی که رفتی برمیگردی... مگه نه؟
یه تای ابرومو بالا دادم و خواستم بگم نه که کسرا دستشو به ساق پام کشید وگفت: وگرنه جفتمون با پای من برمیگردیم ...
خواستم حرفی بزنم ... 
خواستم مخالفت کنم... خواستم بگم نه ... تو گفتی به درک... خواستم بگم برات مهم نیستم...
خواستم هرچی که تو دلمه بریزم بیرون ...
ولی بی هوا بلند شد...
بی هوا تر لبامو تو لباش قفل کرد... چشمام باز بود ... زل زده بودم به نگاه کهرباییش که پر بود از برق و شفافیت ... پر بود از دلتنگی... چشمامو بستم... شایدم دلم میخواست فکر کنم این نگاه بخاطر من برق میزنه و بخاطر من دلتنگه ...
اولش تقلا کردم که ازچنگش دربیام... ولی وقتی پنجه هاش دور شونه هام قفل شد و منو گرفت ... مشتاقم کرد... تا جایی که خودمم دست بندازم دور گردنش... و همراهش بشم...
بعد از سیزده روز ندیدنش... تو ده فروردین... دلم تنگ شده بود... از حال اون زیاد خبر نداشتم اما خودم دلم خیلی واسش تنگ شده بود...
با تقه ای به در و فریاد مامان که اعلام میکرد غذا یخ کرد، اروم ازم عقب کشید و گفت: سال نو مبارک...

اهسته گفتم: عید تو هم مبارک...
دستمو گرفت و با هم از اتاق خارج شدیم!
مامان ترشی گل کلم و گذاشت کنار کسرا و گفت: چرا نمیخوری پسرم؟
کسراتشکری کرد و من گفتم: کسرا ترشی دوست نداره... و تمام گل کلم هایی که بهم چشمک میزد و توی بشقابم خالی کردم ... به دونه دونه اشون چنگال زدم و تند تند میذاشتم تو دهنم...
نادین خندید وگفت: زن وشوهر به اینا میگن ... تو کوچیکترین چیزا با هم تفاهم دارن...
بابا خندید وگفت:والله فکر کنم نیاز کلا عوض شده ... ترشی خور شدی؟
با تعجب به سر چنگالم نگاه کردمو گفتم: اخه گل کلماش خوشمزه است...
مامان سری تکون داد و گفت: یادته بچه بودی اصلا نمیخوردی؟
سرمو تو بشقابم فرو کردم ... گل کلمام تموم شد... دستم نمیرسید ظرفی که جلوی نادین بود و بردارم...
کسرا حواسش بهم بود ظرفی که جلوی نادین بود برداشت و داد دست من ... 
نیشم باز شد و این بار با شصت و انگشت اشاره ام مشغول خوردن شدم... وای چقدر لذیذ و خوشمزه بود ... مزه ی تندی وسرکه رو باهم میداد ، ترد هم بود ... ترد و نمکی... در عین حال اب دار!... هرچی میخوردم سیر نمیشدم!
داشتم دخل ظرف سوم ترشی رو درمیاوردم که مامان گفت: معده درد مییگری ها...
نفس عمیقی کشیدم و کسرا لبخندی زد و گفت: بعید میدونم ... 
وبا خنده ای عمیق تر با غذاش مشغول شد.
همراه مامان داشتیم ظرفها رو میشستیم که مامان گفت: دیگه بسه هرچه قدر اینجا موندی... این پسرم اقایی کرده، هیچی بهت نمیگه ... دیگه برگردین برین به عید دیدنی هاتون برسین ... به خانواده ی اون ... به خالت اینا...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا تو که خوب نشدی؟
مامان:من به این خوبی... نویدم که خدا رو شکر خوبه خوبه ... تو هم بسه دیگه این پسره سه بار اومده دنبالت ... قهر بسه ...
با تعجب به مامان نگاه کردم وگفتم: تو میدونستی؟
خندید وگفت: اگر هیچی نگفتم ، ترسیدم بذاری به حساب دخالت و مثل همیشه بدتر لج کنی ... ولی خب بیخودی که نیست این گیسا رو تو اسیاب مش نکردم ... تو پلکت بپره من میفهمم ...
خندیدم و مامان گفت: عید که پیشش نبودی... برو لااقل سیزده رو با هم باشید ... دیگه بسه ... نازتم که کشید ... برید که لااقل بتونیم بیایم عید دیدنی خونه ی مونس خانم ... چند بار زنگ زده واسه دیدن نوید بیاد گفتم بگم باشه تو بیفتی به جون من!
خواستم چیزی بگم که صدای گریه ی نوید بلندشد.
نادین وارد اشپزخونه شد و گفت:خودم عوضش میکنم... 
با دهن باز داشتم به نادین نگاه میکردم که کسرا هم دنبال نادین اومد به اشپزخونه و پوشک نوید و که روی اپن بود و برداشت.
با تعجب نگاهش میکردم که کسرا چشمکی به من زد و گفت:بالاخره که باید یاد بگیرم...
مامان با خنده گفت:الهی باشم اون روزا رو ببینم ...
کسرا هم خندید و گفت: مادر من شما که از نیاز جوون تری...
اخمی کردم و مامان غش غش خندید و فکر کردم کسرای وسواسی...!!! نادین... میخواستن نوید و عوض کنن؟ ایی. . . بچه ندیده ها!!!
نادین دست کسرارو کشید وگفت: داداشم خودشو کشت تو داری گل میگی گل میشنوی...
و کسرا چشمک دوباره ای به من زد و باهم رفتن بالا سر نوید که روی مبل خوابیده بود و جیغ میکشید...
مامان با سقلمه ای بهم گفت:کسرا بچه دوست داره ها...
بهش نگاه کردم ... یه جوری شکلک درمیاورد که بیشتر بجای اینکه نوید بخنده فکر کنم میترسید ... ولی من از حرکاتش خندم گرفته بود.
پوفی کردم و به هال رفتم . روی مبلی نشستم... مامان با سینی چایی یه دور بین جمع چرخید و کنار من نشست وگفت:وسیله هاتو جمع کردی؟ دیگه امشب با کسرا برگرد خونه ...
ته دلم ریخت پایین... کجا برگردم... کسرا که هیچ اصرار دوباره ای بهم نکرده بود ... 
اگر حرفی بهم نمیزد مرض نداشتم خودمو کوچیک کنم و باهاش برم... 
پامو رو پام انداختم، کسرا چاییشو خورد و لیوان و توی سینی گذاشت، طبق تعارفات معمول با مامان وبابام گپی زد و در نهایت از جاش بلند شد.
قلبم داشت خودشو میکوبید به در و دیوار قفسه ی سینه ام... 
داشتم بهش نگاه میکردم... اونم داشت با نادین سر بچه کل کل میکرد و میگفت : دماغش شبیه نیازه نه تو...
نادین هم میگفت: پس نوید و نیاز جفتشون عین خوکن...
کسرا هم با خنده گفت: خوک بهتر از میمونه اقا نادین...

بابا و مامان هم به شوخی این دوتا میخندیدن... پنجه هامو تو هم قلاب کرده بودم... اگر هیچی بهم نگه ... اگر هنوزم داره نمایش اجرا میکنه ... ولی مگه میشه... تو اتاق که کسی نبود تابخواد حفظ ظاهر کنه؟!
تو اتاق خودم بودم و خودش... تو اتاق میتونست مثل اولش تلخ باشه ... 
تو حال وهوای خودم بودم که کسرا رو به روم ایستاد و گفت: خب من دیگه برم ... 
سرمو گرفتم بالا و زل زدم تو چشماش؟!
کسرا لبخندی زد و گفت: با من کاری نداری؟
ته دلم داشتن رخت میشستن انگار... هیچی نگفتم... لال لال مونده بودم...
مامان دخالت کرد وگفت: کسرا جون نیازم باهات میاد ...
چشمامو بستم کاش مامان ساکت میموند... من نیازی نداشتم که زوری همراه کسرا برم... دلم میخواست خودش بگه...
ولی انگار قصدشو نداشت.
کسرا با حفظ لبخندش گفت: اگر فکر میکنین به کمک نیاز ...
مامان وسط حرف کسرا پرید و گفت: نه مادر جون چه کمکی... همه چی خوبه... شما هم برین کلی کار دارین... نیاز مامان بلند شو به کارت برس... اقا کسرا معطل نمونه...
کسرا فاتح نگام میکرد.
بارخوت ازجام بلند شدم و کسرا هم گفت:ساکی چیزی داری بیام کمکت؟
سرد گفتم:خودم چلاغ نیستم...
و به اتاق رفتم... کیف و کتاب هامو برداشتم... با خودم ساک نیاورده بودم، همون لباس هایی بود که خونه ی پدریم داشتم، کسرا وارد اتاق شد و کیف وکتاب هامو گرفت وگفت: من برات میارم... چیز دیگه ای نیست؟
-نه...
سری تکون داد وگفت: تو ماشین منتظرتم...
محلش نذاشتم و پالتو مو تن کردم. با مامان و بابا و نادین رو بوسی کردم بالای سر نوید رفتم... گوشه ی بینیش و با ناخن های بلندش خراش انداخته بود.
اروم پیشونی نرمشو بوسیدم... حالا که فکر میکردم میدیدم حضورشو بیشتر از نبودنش دوست دارم... این وجودش برام شیرین وناز بود حتی اگر همه به یه چشم دیگه نگاهش میکردن ... من عاشق این نفس های تندش بودم و این عطر خواستنیش که تو هیچ بوتیک عطر فروشی پیدا نمیشد.... یه جور عطر پاکی...نویی... نویی از جنس ادمیزادی...!
از مامان اینا خداحافظی کردم و سوار اسانسور شدم.
کسرا جلوی در منتظرم بود... داشت ها ها میکرد و به بخاری که از دهنش درمیومد زل میزد.
در جلو رو برام باز کرد و نشستم.
با سرخوشی حینی که سوت میزد پشت فرمون نشست و گفت: خب بالاخره رضایت دادی برگردی...
دست به سینه نشستم وجوابشو ندادم.
کسرا هم از سکوتم استفاده کرد و گفت: ده روز ما رو ندیدی خوشی؟ خوب بود؟ دوست داشتی؟ دلت تنگ نشد؟
به نیمرخ خندونش نگاه کردم و زیر لب گفتم:سیزده روز... 
کسرا حین دید زدنش مچمو گرفت وگفت: داری نگام میکنی دلتنگیت برطرف بشه...
-چه اعتماد به نفسی...
کسرا: بده؟ زن به این خوشگلی... خانمی... با محبتی که ده روز از شوهرش خبر نمیگیره ... چی دیگه از دنیا میخوام... ماشالا همه ی زندگیم تکمیله... همه چی سرجای خودش... 
پوزخندی زدم و گفتم: واقعا چه دل خوشی داری تو..

کسرا: چرا دلم خوش نباشه... مگه چی کم داریم؟ سرمون سلامت ... تنمون سلامت... یه سقفی هم بالا سرمونه دیگه ... مگه زندگی جز اینه؟
عصبی شدم ... یعنی دیگه به درجه ای داشتم میرسیدم که باز کنترلمو از دست بدم ... 
-تمومش کن... به اندازه ی کافی امشب حرف زدی... پس من و مشکلاتم اصلا واست اهمیتی نداریم... خدا رو شکر که تو خوشبختی دیگه ... همین فقط نظر تو این وسط مهمه ... منم که واست هیچ ارزشی ندارم! آره دیگه ... به درک که میگی یعنی همین...
کسرا گوشه ای پارک کرد وچرخید سمت من... لبخند ارامش بخشی زد و گفت: اگر مشکل تو بی اعتنایی حسینه، من از طرف حسین ازت عذر میخوام... اگر مشکل تو اینکه وظایفی رو داری انجام میدی که بهت مربوط نیست باشه خب من چه میدونستم ... از حالا به بعد دست به سیاه و سفید نزن ... مگه من در جریانم... اگر اینا واست بزرگترین مشکلا هستن ... خدا رو شکر...
با نهایت عصبانیت گفتم: خدا رو شکر؟؟؟
کسرا خندید وگفت: اره خدا رو شکر که بزرگترین مشکل زندگی من و تو این چیزای کوچیک و روتینه که دیر یا زود حل میشه... حالا هم لطف کن دیگه کشش نده ... امروز و فراموش کن... من و تو تا اخر عمر بیخ ریش همیم... توکه قرارنیست هر روز هر روز اخم و تخم کنی... ناراحت باشی... هوم؟ نکنه دوست داری هر روز نازتو بکشم؟ 
رومو برگردوندم ازش و گفت: میخوای نازتم بکشم چشم میکشم... ولی قهر نکن ... ده روز ده روز نذار برو... راستی...
و منتظر موند برگردم تا بهش بگم : چی... 
منم با اینکه ته دلم هنوز نبخشیده بودمش اما برگشتم وگفتم: هوم؟
کسرا خندید و گفت: هومت بی بلا... 
به صورتش نگاه کردم وکسرا گفت: تو قرار نیست چیزی به من بگی؟
-چی؟
کسرا ماشین و روشن کرد و دنده رو جا زد و گفت: نمیدونم ... از خودت بپرس... 
به رو به رو نگاه کردم وگفتم: نه من قرار نبود چیزی بهت بگم ... ولی تو هنوز یه عذرخواهی به من بدهکاری...
کسرا خندید و دنده رو عوض کرد و پاشو رو گاز فشار داد و گفت: ببخشید ... ببخشید... ببخشید... ببخشید... و سرشو از پنجره بیرون برد و با داد بلندی گفت: خانم ها ... اقایون ... شاهد باشین... من دارم از زنم عذرخواهی میکنم... ولی اون منو نمیبخشه... نیـــــــــاز... منو ببـــــــــــخش...
از حرکتش شوکه شده بودم که بازوشو کشیدم وگفتم: دیوونه چیکار میکنی؟
با خنده گفت: عذرخواهی...
سرمو تکون دادم وگفتم: این دیوونه بازی ها اصلا بهت نمیاد...
کسرا: چرا؟ مگه من چمه؟
-تو؟ بهت نمیاد دیگه ... بهت نمیاد از این خل خل بازی ها دربیاری...
کسرا: مطمئنی بهم نمیاد؟
-مطمئن مطمئنم که بهت نمیاد...
کسرا پاشو رو گاز فشار داد وگفت: پس بشین و تماشا کن...
سرعتمون به بالای صد وبیست رسید... ساعت یازده شب بود و داشت بین ماشین ها لایی میکشید... 
تقریبا تو پشتی صندلی فرو رفته بودم که بلند گفت: دوست داری با چشم بسته برونم؟
مات بهش نگاه کردم که دیدم پلکهاشو بست...
جیغ کشیدم: کســـــــــرا ... نکـــــــــن...
کسرا خندید و گفت: میخوام فرمون و ول کنم... 
و دو تا دستهاشو برد بالای سرش ... چشمهاش هنوز بسته بود...
سرعتمون صد و سی بود...
جیغ کشیدم.... با این که رو به رومون هیچ ماشینی نبود ... ولی داشتم از ترس قبض روح میشدم...تو لاین چپ بودیم...
با التماس گفتم: کسرا تو رو خدا ... من میترسم...
کسرا با دستهاش روی سقف ضرب گرفت و گفت: بگو منو بخشیدی... 
هیچی نگفتم... اتوبان خلوت بود...
کسرا که دید سکوت کردم سرعت وزیاد کرد ... 
داشت گریم میگرفت... قلبم تند تند میزد ... دوباره بلند گفت: بگو منو بخشیدی...
با جیغ گفتم: بخشیدم... بخشیدم... کســـــرا...
یه ماشین ازمون سبقت گرفت... دقیقا رو به روی ما بود، با فاصله ی شاید یک متر... سرعتمون 130 بود ... جیغ کشیدم:کســـــــــرا ...

وچشمامو بستم...
منتظر یه صدای وحشتناک ویه برخورد بودم ولی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود . پلکهامو باز کردم... کسرا خونسرد داشت تو لاین وسط رانندگی میکرد.
من هنوز داشتم نفس نفس میزدم و با حرص بهش نگاه میکردم.
کسرا خندید و گفت: رسیدیم...
و پیاده شد و در پارکینگ و باز کرد.
پوفی کشیدم و کمربندمو باز کردم.
کسرا در سمت منو باز کرد وگفت: پیاده نمیشی؟
بهش خیره شدم و گفتم: نچ...
کسرا: چرا تا صبح میخوای تو ماشین بمونی؟
-من با پای خودم نیومدم ... گفتی یا با پای خودت میای یا جفتمون باپای تو... 
کسرا: خب؟
-هر جور فکر میکنم میبینم هیچ جوره نمیشه با پای تو اومد!
کسرا ارنجشو به بالای در تکیه داد و خم شد سمت منو گفت: خیلی مطمئن حرف میزنی ها ...
ابروهامو بالا دادم و گفتم: اوهوم... 
کسرا گفت: پس میخوای با پای من بیای؟
سرمو تکون داد م وکسرا کف دستهاشو مالید بهم و نمایشی توشون تف کرد و گفت: پس منو سفت بچسب... 
و با یه حرکت منو گرفت تو بغلش و پیروزمندانه گفت:دیدی میشه؟؟؟
و پیشونیمو بوسید و گفت: به خونه ی درحال حاضرمون خوش اومدی... ایشالا تو سال جدید بتونم وضعمونو درست کنم!
تو دلم آمینی گفتم و سرمو گذاشتم روی سینه اش... گوشم چسبیده بود به قلبش که اروم و ریتمیک میزد... هوا سرد بود .... گوش راستم از تنش گرما میگرفت... طرف چپ صورتم که باد بهش سیلی میزد ، از سرما میسوخت ... اما مهم نبود ... رو هوا معلق بودم... کسرا محکم منو گرفته بود ... 
نوید نبودم که ادما رو نشناسم واز ترس افتادن به پیرهنشون چنگ بزنم... کسرا منو نمینداخت... ! حتی اگر خودش میفتاد ... 
دستهامو از دور گردنش باز کرد و خودمو تو دستهاش ول کردم... خندید وگفت:شیطون نمیترسی ول بشی؟
چشمامو بستم و تو دلم یواشکی گفتم : نـــه...
و کسرا هم منو از پله ها بالا برد... 
روی تخت خوابوند وحینی که نفس نفس میزد گفت: چاق شدیا...
با بدجنسی گفتم:بدون تو خیلی بهم خوش گذشته ...
کسرا اهی کشید واروم گفت:خوشم به خوشی همسرم... و از اتاق بیرون رفت.
زانوهامو بغل کردمو رفت تا کتاب و کیفمو بیاره بالا... 
داشتم به اتاقمون که دست نخوره ی دست نخورده بود نگاه میکردم که کسرا گفت: این ده روزی که نبودی منم اینجا نبودم...
بهش نگاه کردم و خندید... 
با حفظ خنده اش گفت: اتاق بوی شما رو میداد ... منم که به تنهایی خوابیدن عادت ندارم دیگه ... این شد که اواره ی حال وپذیرایی و کاناپه بودم...
چشم غره ای رفتم و گفتم: حالا سر من منتم میذاری؟
لبه ی تخت نشست و دستشو به گونم رسوند... دوباره نگاهشو تو نگام انداخت و با صدای بم و مردونه ای که میدونست وقتی بهش زخم بده جذاب تر میشه ، گفت:سر زنم منت تنهاییمو نذارم سر کی بذارم؟
دستی به صورتم کشید و چشماشو تو چشمام عمیق تر انداخت... نی نی نگاهش مثل همه ی همیشه ها برق میزد ... شفاف بود ... روشن بود... دست برد تا سبب تاریکی بشه... انگار خودشم میدونست توی تاریکی چشماش بیشتر برق میزنه... انگار خودشم میدونست توی تاریکی وقتی به نگاهش نگاه میکنم از روشنایی چشماش تاریکی رو فراموش میکنم، انگار میدونست که دلم میخواد درخشندگی و برق نگاهشو تو تاریکی هم محک بزنم مثل هربار... انگار خودشم میدونست که دلتنگشم... انگارتوقع داشت منم بدونم که چقدر دلتنگمه ... !

صداش آهنگ شیطنت و خنده رو باهم داشت... درحالی که تو تاریکی دنبال چشمای من میگشت گفت: عیدت مبارک...
با خنده گفتم:کشتی خودتو... عید تو هم مبارک...
دستشو تو موهام فرو برد وگفت:سال خوبی داشتی باشی...
پیشونیشو رو پیشونیم گذاشت... نفسهاش میخورد تو صورتم ... 
دلم هواشو کرده بود... 

نمیدونم چرا یهو از به درک گفتن رنگ عوض کرد و دوباره شد همون کسرا... ولی برام مهم نبود ... دلم واسه ی این سنگینی و محبت های تموم نشدنیش تنگ شده بود... دلم میخواست رخوتمو بدم به این سنگینی و تا اخرین لحظه ی عمرم نوای عاشقانه اش وبشنوم و نگران تموم شدن زمان نباشم... 
دلم میخواست مثل هربار صدای نفس هامون و داغی تنمون و تیک تاک ساعت همه و همه ، باهم مخلوط بشن... دلم برای این همگن شدن با فضا و کسرا و خودم تنگ شده بود! ... دلم برای نفس های مردونه اش و زمزمه هاش که از یه جایی به بعد گفتنشون دست خودش نبود و انگار مست میشد و تو مستی از ته وجودش ... از عمق ذاتش بهم میگفت دوست دارم ... هم تنگ شده بود...
دلم برای شفافیت نگاهش و لحن خش دار و زخمیش تنگ شده بود...
دلم برای تک تک نوازش ها و بوسه هاش و ضربان قلبش و نفس هاش و . . . خدایا من دلم برای این مرد من تنگ شده بود... مردی که ده روز تنهاش گذاشتم ... مردی که وجه اشتراکمون رو تو دلم حمل میکردم ... مردی که از یه جایی به بعد دوست دارم هاش زیادی صادقانه بود!!! زیادی عاشقانه بود...
فصل بیست ویکم:
وارد شرکت که شدم بوی قهوه ترک کل فضا رو پر کرده بود ... 
نفس عمیقی کشیدم و رضا با دیدنم لبخندی زد و گفت: به به خانم مهندس... حال شما...
جعبه ی شیرینی روی میز منشی داشت چشمک میزد که گفتم : چه خبره؟
با دیدن زارع که رو به روم ایستاده بود ابروهامو مخصوصا بالا دادم و سرد سلام کردم.
زارع هم عین خودم بهم جواب داد و گفتم: شیرینی به چه مناسبته رضا؟
رضا خندید وگفت: کار یه برج و گرفتیم تو دستمون... یعنی نیاز نون تو روغنه شدید ...
و زارع هم با بی میلی بهم شیرینی تعارف کرد و گفت: البته از این قرار داد سی درصد به شرکت مامیرسه...
یه شیرینی برداشتم وساناز هم یه فنجون قهوه بهم داد و گفت: این روزا همش داره خبرای خوش میرسه...
رضا دست به کمر ایستاد و به عنوان رییس شرکت گفت: از حالا به بعد باید جدی تر کار کنیم... هم جدی تر ... هم با دلبستگی بیشتر... دیگه شوخی و خنده و کارهار وسرسری گرفتن ممنوعه... اکی؟
نصفه نیم از حرفهاش فهمیدم.. زارع داشت درمورد ساختمو ن و نوع طراحی و نقشه کشی توضیح میداد ... ولی من تمام فکرم به مزه ی شیرینی بود ... عاشق نون خامه ای بودم... اونم با قهوه ... 
هیچ چی مثل این نمیتونست من و سر ذوق بیاره صبح اول صبحی...
شیرینم که تموم شد، دومی روبرداشتم و مشغول شدم. زارع هنوز داشت توضیح میداد که چه کارهایی باید بکنیم و مجتمع تجاری باید با چه ویژگی هایی طراحی بشه ... حتی درمورد ساخت ماکت هم داشت بهمون تذکر میداد.
منم سومین شیرینیمو داشتم میخوردم که زارع به سمت من اومد ... لپام پر بود از شیرینی...
زارع با چشمهای گرد شده نگاهشو ازم گرفت و چراغ و خاموش کرد و با کنترل پروژکتور و روشن کرد و از روی لپتاپش داشت طرح هایی که خودش پیشنهاد کرده بود رو به ما نشون میداد .
منم دخل پنجمین شیرینی رو دراوردم که ساناز گفت: یه وقت خفه نشی... چه خبرته نیاز؟
جالبیش اینجا بود که همیشه دو تا نون خامه ای که میخوردم از شیرینی و خامه ی زیادش دلمو میزد... ولی این بار سیرمونی نداشتم.
چراغ روشن شد و زارع با گفتن " طرح هاتون رو تا اخر هفته اماده کنید، از فردا کار اصلی شرکت شروع میشه و کارکنان عزیز لطفا سر وقت حاضر بشید ادامه ی بحث امروز به فردا ساعت هشت موکول میشه لطفا کسی غیبت نکنه" ختم جلسه رو اعلام کرد... 
جعبه ی شیرینی که کنار من بود رو نگاهی کرد وگفت: خانم نامجو بازم میل دارید؟
بهش نگاهی کردم و ساناز تند گفت: پنج تا خورده اقای زارع ... ببریدش ...
از جام بلند شدم وبا دستمال کاغذی گوشه ی لبمو پاک کردم که زارع با تعجب سرتاپامو نگاه کرد و با دهن پر گفتم: مشکلیه؟
زارع: نه ... پنج تا دیگه هم هستا...
خواستم چیزی بگم که موقع قورت دادن یه تیکه نون خامه ای پرید تو گلوم و افتادم به سرفه
...


منم سومین شیرینیمو داشتم میخوردم که زارع به سمت من اومد ... لپام پر بود از شیرینی...
زارع با چشمهای گرد شده نگاهشو ازم گرفت و چراغ و خاموش کرد و با کنترل پروژکتور و روشن کرد و از روی لپتاپش داشت طرح هایی که خودش پیشنهاد کرده بود رو به ما نشون میداد .
منم دخل پنجمین شیرینی رو دراوردم که ساناز گفت: یه وقت خفه نشی... چه خبرته نیاز؟
جالبیش اینجا بود که همیشه دو تا نون خامه ای که میخوردم از شیرینی و خامه ی زیادش دلمو میزد... ولی این بار سیرمونی نداشتم.
چراغ روشن شد و زارع با گفتن " طرح هاتون رو تا اخر هفته اماده کنید، از فردا کار اصلی شرکت شروع میشه و کارکنان عزیز لطفا سر وقت حاضر بشید ادامه ی بحث امروز به فردا ساعت هشت موکول میشه لطفا کسی غیبت نکنه" ختم جلسه رو اعلام کرد... 
جعبه ی شیرینی که کنار من بود رو نگاهی کرد وگفت: خانم نامجو بازم میل دارید؟
بهش نگاهی کردم و ساناز تند گفت: پنج تا خورده اقای زارع ... ببریدش ...
از جام بلند شدم وبا دستمال کاغذی گوشه ی لبمو پاک کردم که زارع با تعجب سرتاپامو نگاه کرد و با دهن پر گفتم: مشکلیه؟
زارع: نه ... پنج تا دیگه هم هستا...
خواستم چیزی بگم که موقع قورت دادن یه تیکه نون خامه ای پرید تو گلوم و افتادم به سرفه...
با مشت تو سینه ام میکوبیدم و ساناز تا از اون سر اتاق برسه این سر اتاق، زارع هم هول شد و با کف دستش یه دونه محکم زد پشتم... 
نفس عمیقی کشیدم ... جدی جدی داشتم خفه میشدم، رضا پرسید: خوبی؟
خواستم جوابشو بدم که حس کردم معده ام داره میاد تو حلقم...
بدو بدو به سمت دستشویی رفتم هرچی خوردم و بالا اوردم... دیگه داشتم به این وضع عادت میکردم. صورتمو شستم وبا دستمال کاغذی خشک کردم.
ازدستشویی بیرون اومدم که رضا و ساناز و کاوه و فریده با تعجب بهم نگاهی کردن و ساناز گفت:خوبی نیاز؟
با چشم دنبال زارع گشتم ... با نگرانی بهم زل زده بود.
اخمی کردم وگفتم: راضی نبودید انگار...
زارع: من که چیزی نگفتم...
چپ چپ نگاهش کردم وزارع گفت: ببخشید ...
از لحن مظلومانه اش خندم گرفت و لی محل نذاشتم... وای یه دقیقه داشتم با ارامش یه چیزی میخوردم ها... این روزا کل استرسم همین بود یه چیزی بخورم و یه اتفاقی بیفته که من همرو برگردونم... پشت میزم نشستم ... ساناز هم لبه ی میز نشست و گفت: یهو چت شد؟
به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم: حاملم...
ساناز جیغ کشید وگفت: دروغ میگی؟
بلند شدم و در وبستم... به پشت در تکیه دادم وگفتم: دروغمو کجا بود... بدبختی یکی دوتا ندارم که ...
ساناز دست به کمر ایستاد وگفت: ناراحتی؟
-نه خوشحالم یه نوار بذار برات برقصم...
ساناز لبه ی میز باز نشست و گفتم: از دهنت نپره بیرون...
ساناز: نه بابا. به کی میخوام بگم ... خب حالا میخوای چیکار کنی؟ اصلا چند وقتته؟
به دیوار تکیه دادم و گفتم: یه ماه ونیم دو ماه ... حدودا... نمیدونم... 27 اسفند فهمیدم ... 
ساناز: چطوری؟
-بیبی چک گرفتم، ازمایشم دادم ... تو دستور العملشم نوشته بود باید 21 روز گذشته باشه یه همچین چیزی... حالا حساب کن دیگه ... 21 روز از اون طرف... بیست روز از این طرف... الان فکر کنم 40- 40 و خرده ای هست سنش...
ساناز ابروهاشو داد بالا و گفتم: شانسی اوردم زود فهمیدم... همه از هفته ی ششم هفتم به بعد تازه تهوعشون شروع میشه من بدبخت از همون روز اول...
ساناز خندید و گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟شوهرت میدونه؟
-فعلا که قرص خریدم... تا ببینم چی میشه... نه بابا شوهرم بفهمه که نمیذاره بندازمش...
ساناز: چه قرصی؟
- میزوپروستول...
ساناز: خب؟ تاثیری هم داشته؟
-تازه خریدمش... نمیدونم... 
ساناز شوکه گفت:سرخود داری میخوری؟
-اره ... فکرکردی دکتر واسم تجویز کرده؟
ساناز با خیرگی بهم زل زده بود ... 
منم کلافه از نگاهش سرمو سمت پنجره چرخوندم . ساناز طاقت نیاورد و با حرص گفت: لااقل برو پیش یه دکتری کسی...
-از تو اینترنت پیدا کردم... اتفاقا یه دکتر هم به یکی از کاربرا گفته بود!
ساناز کف دستهاشو رو میز گذاشت و به سمتم خم شد و گفت: بابا شاید این وبلاگ نویسها دروغ بگن ... شاید واسه ی بازار یابیه ... تو عقل تو دادی دست دو تا کاربر اینترنتی؟
-هرچی که هست... به هر روشی من باید از شر این بچه خلاص بشم...
ساناز ادامو دراورد و گفت: باید؟؟؟
-ساناز من همش سه ماهه عروسی کردم ... با یه بچه چیکار کنم؟ من خونه زندگیم رو هواست...
ساناز: میخوای از بچه خلاص بشی باشه... هرچیزی راهی داره... دستی دستی خودتو به کشتن بدی این درسته؟ اصلا تو از کجا خریدی؟
-ناصرخسرو... پره ...
ساناز همینجور زل زده بود به من و هیچی نمیگفت...
شاید پنج دقیقه ی تمام ... 
دست اخر خسته از نگاهش گفتم: وای ساناز... چته؟
ساناز از رو میز بلند شد و روی صندلی خودش نشست وگفت: اخه با عقل من جور درنمیاد ... نیاز تو بیسواد نیستی که... اگه یه بلایی سر خودت بیاری... سلامتیتو بخاطر چی بخطر میندازی؟ فقط چون امادگی بچه دار شدن نداری؟ نیاز بیخیال... بچه دار شدن که امادگی نمیخواد ... تو حتی به شوهرتم نگفتی... بچه خیلی شیرینه ... میدونی بچت بیفته شوهرت بفهمه چی میشه؟؟؟ میکشتت... تازه اونم شوهری که تو داری...
چشمامو باریک کردم وگفتم: شوهری که من دارم؟ یعنی چی؟
ساناز اوفی کشید وگفت: طناز بهم گفته شوهرت یخرده غیرتیه متعصبه چه میدونم اصلا شوهر تو نه هرمردی... بخدا کاوه با این راحتیش بفهمه من اینکاروباهاش کردم منو میکشه... بعدشم اگر یه طوریت بشه نتونی باز بچه دار بشی چی؟؟؟ فکر اینا رو کردی؟ حتما خدا یه چیزی میدونسته که بهت بچه داده دیگه... لابد قسمت بوده حکمت بوده... وگرنه که نمیداد ...
قوز کرده رو میز ولو شدم وگفتم: وای ساناز ... عین این علمای دین حرف نزن... حکمت و قسمت چه کشکیه؟؟؟ من به خودشم التماس کردم این بچه رو ازم بگیره. . . من نمیتونم نگهش دارم.
ساناز که کم کم عصبانی میشد گفت: اخه چرا؟
-تو که از شرایط زندگی من خبر نداری... ما نه خونه داریم نه وضع کار شوهرم معلومه ... نه وضع درس و کار من معلومه ... من نمیتونم تو این هیری ویری یه بچه رو بیارم... اون وسط میون دست و پا ... 
ساناز پوفی کرد و درحالی که سرشو تو نقشه ها فرو میکرد گفت: من به عنوان یه دوست که نگرانتم حرفامو بهت زدم... بقیش با خودته ...
با غیظ گفتم: مرسی از راهنماییت... تو میخوای به من کمک کنی ادرس یه دکتری چیزی به من بده ... خودم که چشمم اب نمیخوره با این قرص مرصها بیفته ... اخرشم باید کورتاژ کنم...
ساناز یخرده نگام کرد ... خواست چیزی بگه اما منصرف شد. در نهایت هم سرشو با همون نقشه ها گرم کرد.
منم مشغول طراحی کردن شدم ... برای ساخت یه برج کلی ایده تو ذهنم داشتم... شاید این فرصت بهترین فرصت بود که خودی نشون بدم... !
بعد از تموم شدن کارهای شرکت به کافه ستاره رفتم.
سامان طبقه ی بالا بود بعد از تبریک عید و کمی صحبت خیلی جدی رفت سراغ اموزش نقاشی و پرتره کشیدن... یخرده در مورد مرکز کاغذ و طریقه ی نگاه کردن به تصویرهای زنده رو بهم اموزش داد و درنهایت ازم خواست که یه صندلی از همون صندلی های کافه رو بکشم... میخواست با نوع کشیدن من اشنا بشه... منم کل تبحر و استعدادمو گذاشتم تا خوب از اب دربیاد...
با اینکه کار اولم بود سامان خیلی ازم تعریف کردایراد هامو گرفت و ازم خواست هر وسیله ای که تو دسته ی مکعب هاست رو براش بکشم... تا برام ایراد گیری کنه ... بعد هم روی سایه روشنش باهام کار کنه و بعد هم روی صورت ها...
ساعت نزدیک پنج و نیم بود که رسیدم خونه .... عین یه موش اب کشیده...
بارون بهاری بود ... از اون بارون ها که تو پنج دقیقه یه جوری زیر و روتو خیس میکنه که دوش اب گرم به اون قدرت ادمو خیس نمیکنه ...

با اینکه کار اولم بود سامان خیلی ازم تعریف کردایراد هامو گرفت و ازم خواست هر وسیله ای که تو دسته ی مکعب هاست رو براش بکشم... تا برام ایراد گیری کنه ... بعد هم روی سایه روشنش باهام کار کنه و بعد هم روی صورت ها...
ساعت نزدیک پنج و نیم بود که رسیدم خونه .... عین یه موش اب کشیده...
بارون بهاری بود ... از اون بارون ها که تو پنج دقیقه یه جوری زیر و روتو خیس میکنه که دوش اب گرم به اون قدرت ادمو خیس نمیکنه ...
تا وارد خونه شدم همون جلوی در ورودی کاپشن و مانتومو دراوردم... یه تا پ دو بنده تنم بود ولباس زیرمم خیس خیس بود ...
چراغ های نشیمن خاموش بود اونها رو روشن کردم بلند سلام گفتم ... نه جدی جدی انگار کسی خونه نبود، خواستم به طبقه ی بالا برم که در دستشویی باز شد و اقا مهدی با چشمهای سرخ از اون تو خارج شد.
در وهله ی اول یه بوی تندی خورد تو صورتم... یه بویی که تا به حال استشمام نکرده بودم...
یه بوی تلخ که با بوگیر موزی دستشویی مخلوط شده بود.
اقا مهدی سیگار به دست با دیدن من تلو تلویی خورد و بلند گفت: به به . . . احوال نیاز خانم ...
از نوع نگاهش مو به تنم سیخ شد... با قدم هایی که کنترلشون دست خودش نبود به سمت من اومد... یکی دوباری داشت میخورد زمین...
سیگار دستش بود خاکسترشو روی فرش دستی مونس جون خالی کرد.
از رفتارش مات مونده بودم...
جلوی پله ها ایستاد و گفت: خوبی نیاز خانم؟
با ترس گفتم: شما حالتون خوبه اقا مهدی؟
اقا مهدی بلند زد زیر خنده وگفت: جون شما من که تــــــــوپــــِـــ.... توپـــــــم...
دهنم خشک شده بود ... یه سوز سردی به سر شونه ام خورد... یه قطره اب از موهام چکید از زیرگوشم... به گردنم... اروم فرود اومد روی بالای سینه ام...
اقا مهدی هم نگاهش به همون جا بود... یقه ی تاپمو کشیدم بالا ... مانتو و کاپشنمو که دستم بود رو میون مشتم مچاله کردم...
پاهام انگار خشک شده بود ... انگار وصل بودن به دو تا وزنه ی سنگین... انگار جون نداشتم از جام جم بخورم...
اقا مهدی حریص نگام میکرد ...
یه لحظه لرز کردم... یه پله بالا تر رفتم که اقا مهدی هم تکونی به خودش داد و دود سیگارشو تو صورتم فوت کرد...
با حس بوی اون دود فهمیدم که چیزی هم که دستشه سیگار نیست...
نفسم داشت میگرفت... اونم تند تند پک میزد و دودشو تو صورتم خالی میکرد...
به سرم زد تند پله هارو برم بالا ...
یه زور زدم وپاهامو تکون دادم... بدو بدو رفتم بالا که پایین مانتوم که تو دستم بود به پام گیر کرد و با صورت خوردم زمین...
تا به خودم بجنبم دیدم اقامهدی هم بالای سرم ایستاده ...
خندید و گفت: چه جوجه ی ترسویی...
سکسکه ای کرد که از بوی بد دهنش دچار تهوع شدم، بوی مشروب میداد... خم شد و دستشو به زیر گلوم کشید...
از تماس دستش با خودم منزجر شدم... کاپشن و مانتوم و کیفمو پرت کردم یه گوشه ازرو زمین بلند شدم ... به سمت اتاق شیمارفتم ... در وبستم ... دنبال کلید بودم که اقا مهدی دستگیره رو کشید پایین...
نفسم بند اومده بود ...
با شونه هام به در تکیه دادم تمام وزنمو رو در انداختم تا نیاد داخل... اما از پسش بر نمیومدم.
با تمام قدرتم در وفشار میدادم که اقا مهدی انگار جری تر شد داد زد: درو باز کن... بهت میگم در وباز کن... از من نمیتونی فرار کنی... باز کن بهت میگم...
و با تمام وزنش افتاد رو در...
گریم گرفته بود ... دیگه نمیتونستم نگه دارم... در با شدت باز شدو من پرت شدم روی زمین... دردی تو کمر و دلم پیچید ... محل نذاشتم ... روی زمین خزیدم به سمت تخت شیما ...
اقا مهدی خندید و گفت: چطوری اهوی گریز پا... وبا یه حرکت بازوی منو گرفت وبلندم کرد...
از چشماش خون می بارید...
تند نفس میکشید و من از بوی نفسش مشمئز میشدم...
داشتم دنبال راه فرار میگشتم که خفه گفت: این صحنه رو دوست دارم... این ترس و دوست دارم... این بوی تنتو هم... دوست دارم...
داشت به سمت لبام فرود میومد که با ناخن هام به صورتش چنگ انداختم...
دادی کشید و ولم کرد... از اتاق شیما بیرون دوییدم... تا رسیدن به اتاق خودمون راهی نبود که از پشت تاپمو کشید و لباسم با صدا جر خورد... حالا با یه لباس زیر جلوش بودم.
با جیغ گفتم: اقا مهدی من زن کسرام... منو یادتون نیست؟
ولی اون حواسش به هیچی نبود ... نئشه ی نئشه فقط به یه چیز کثیف فکر میکرد...
به جون گردنم افتاده بود و پوستمو میون لباش کشیده بود و میمکید...
از تماس اب دهنش با گردنم داشتم بالا میاوردم...
جیغ کشیدم : کســـــــــــرا... شیــــــما ... مونــــــس جون... ولم کن کثافت ...
دستشو جلوی دهنم گذاشت... صدام خفه شده بود... نفس هم نمیتونستم بکشم.... پنجه هاشو تو دهنم فرو کرد که با دندونام گاز گرفتم ... عصبانی شد و یه سیلی محکم تو صورتم زد ...
با کف دست دیگه اش به سینه هام فشار میاورد ... حس میکردم قفسه ی سینم داره خرد میشه...
با هق هق گفتم: اقا مهدی ولم کن. .. اقا مهدی تو رو خدا... من زن کسرام... بخدا من زن کسرام.... منو نمیشناسی؟
اقامهدی خندید و گفت: زن هرکسی که میخوای باش...
و دوباره خم شد روی صورتم... هنوز داشت به سینه هام فشار میاورد ... صورتمو میلیسید... زیرگردنمو مک زد...
جیغ کشیدم که گفت: جوووون... عزیزم...
به گریه افتادم... التماس کردم... خواهش کردم... تمنا کردم... صدا کردم... هانیه رو ... کسرا رو... شیما رو ... مونس جون و... اما هیچ کس نبود که به دادم برسه...
بازوهامو گرفت و محکم به دیوار کوبیدتم...
تیغه ی دیوار تو کمرم فرو رفته بود و زیر دلم یه موجی از درد انتشار پیدا کرد... خواستم از درد ناله کنم ...اما زبون به دهن گرفتم...
هرچی بیشتر زور میزدم تا از دستش فرار کنم بیشتر منو تو چنگش میگرفت... سرمو محکم به دیوار چسبونده بود و دندونه های تیز کلیپسم تو مغز سرم فرو میرفت... میخواستم از درد ناله کنم...
ولی هیچ کاری ازم برنمیومد ... زورم بهش نمیرسید...
نیاز فکر کن... نیاز فکر کن... این مرد چیزی حالیش نیست... هیچی حالیش نیست...
تو چشمای خمار و خونیش نگاه کردم... دست از چموش بازی برداشتم... دستامو پشت گردنش بردم و اقا مهدی گفت: خوبه ... داری رام میشی...
اهسته گفتم: باشه ... هرچی تو بگی...
وزنشو از روم برداشت وگفت: لحظه های قشنگی و برات میسازم ...
لباش رو لبام فرود اومد.
دیگه چموش نبودم ... رامش شدم ... همراهش شدم!لبامو با لباش بازی میدادم... منم چشمامو بستم!نفسمو از بینیم بیرون دادم و سری تکون دادم... کمی ازم فاصله گرفت... تا اتاقمون فقط سه قدم فاصله بود ...
هنوز با یه دستش دستمو گرفته بود... با دست دیگش گودی کمرمو نوازش میکرد ... اگر ولم میکرد ... 
اروم و دوباره لباش و رو لبام گذاشت...با دندونای زردش بالای لبمو گزید ... چشمام و به در اتاقمون دوختم... داشتم دیوونه میشدم... بغضم داشت خفم میکرد ... باهاش همراهی کردم دستامو پشت گردنش گذاشتم و با سر پنجه هام با انزجار موهاشو نوازش کردم ... تا جایی که دستمو ول کرد ... بوی تنش باعث شده بود عقم بگیره... بوی حلق کثیفش... نگاه هرزش... حالا تا اتاقمون سه قدم فاصله بود و دستهای من ازاد... 
دستهامو به سمت سینه اش بردم... نفس گندشو تو صورتم خالی کرد... 
لبام هنوز همراه لباش بود که با تمام قدرتم به عقب هولش دادم... لحظه ی اخر به لبم دندون زد و مزه ی خون و تو دهنم حس کردم.. دادی کشید و من به طرف اتاقمون رفتم... در وبستم که صدای محکمی اومد و من پشت در قفل شده ی اتاقم نشستم... 
دستمو به دهن خونیم کشیدم... پوست لبم کنده شده بود... در ودوقفله کرده بودم... هر آن منتظر بودم که بیاد به در مشت و لگد بزنه اما نیومد... 
از جام بلند شدم... راه فرار داشتم... از راه تراس میتونستم از خونه بیرون برم...
با احتیاط از پشت در بلند شدم... پالتویی روی همون تاپ پاره ام پوشیدم و شالی سرم کردم... موبایلم تو کیفم بود و کیفم پشت در... 
نفسم جا نیومده بود... گلوم خشک خشک بود و شور از طعم خون ... کلیپسمو باز کردم... دو تا از دندونه هاش شکسته بود و حس میکردم موهام بوی خون میده... لبمم هنوزخون میومد.
صدایی از بیرون نمیشنیدم...
یعنی رفته بود؟؟؟

اگر از در تراس بیاد ...

به سمت تراس رفتم ... سرکی کشیدم ... نبود . 

به در اتاق خیره شدم چرا مشت و لگد نمیکوبید؟؟؟

کاش گوشیم بر خلاف همیشه که تو جیب شلوارم بود الانم همرام بود! لبمو گزیدم... خبری از حضورش تو حیاط نبود. یعنی پشت در بود؟
با ترس به سمت در رفتم ... خدا خدا میکردم پشت در نباشه تا بتونم گوشیمو بردارم و به کسرا زنگ بزنم تا هرچه سریعتر برگرده خونه...
اروم قفل در وباز کردم... بسم اللهی گفتم... درو باز کردم... خبری نبود.
یه نفس راحت کشیدم ... کیف وکاپشن و مانتوم دقیقا جلوی در بود... در حالی که نیم تنه ام داخل اتاق بود دست و کمرمو بیرون اوردم وبند کیفمو به سمت اتاق کشیدم... تو لحظات اخر که کیفمو به سمت خودم هدایت میکردم دستم تو هوا خشک شد...
اقا مهدی پایین پله ها افتاده بود... درحالی که دور سرش یه حوضچه ی قرمز خون بود!
بند کیفمو ول کردم...
از پله ها اروم رفتم پایین...
پاهاش روی دو تا پله ی اخر مونده بود و کمر و سرش روی زمین...
چشماش بسته بود...
وقتی هولش میدادم متوجه موقعیتش نبودم... انگار از پشت خورده بود زمین...
اروم خم شدم... صداش کردم ... 
-اقا مهدی... اقا مهدی... اقا مهدی...
کنارش رو زمین نشستم... با جیغ گفتم: اقــــا مهدی... 
کف دستم رو زمین بود... حس کردم کف دستم تر شد... با دیدن انگشتهای خونیم به هق هق افتادم...
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا دوباره صدای جیغم درنیاد... دستمو به دیوار گرفتم و بلند شدم، زانوهام میلرزید و هر لحظه احتمال میدادم که نقش زمین بشم...
دوباره روی اقامهدی خم شدم... پنجه های خونیمو به زیر گردنش بردم... نبضش میزد ... نفس راحتی کشیدم و دست بردم زیر شونه هاش... 
هیچ نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...
به سختی نیم خیزش کردم و رو زمین کشیدمش... 
پاهاش از روی پله ها کم کم به پایین افتاد... روی زمین میکشیدم... شلوار وپیرهنش از روی اون حجم خون رد شد... پاچه های شلوارش هم... وقتی به جلوی در رسیدم داشتم بیهوش میشدم... دیگه نمیتونستم ادامه بدم... کمرم خشک شده بود ... 
در و باز کردم... هنوز اسمون داشت وحشیانه می بارید ، زیر دلم تیری کشید... محل نذاشتم و به سمت تلفن دوییدم... باید به اورژانس زنگ میزدم... با دستهایی که خون روشون خشک شده بود شماره گرفتم ... وقتی به امبولانس زنگ زدم ... موبایل کسرا رو گرفتم.
کسرا خفه تو گوشی گفت: عزیزم من تو مصاحبه ام...
منم با جونی که برام مونده بود زمزمه کردم: کسرا بیا ... تو رو خدا ...
وگوشی رو گذاشتم سرجاش و از شدت درد کمرم روی زمین نشستم...
زمین سرد بود و من لرزم بیشتر و بیشتر میشد...
اقا مهدی جلوی در افتاده بود ... در خونه باز بود ... بارون میومد... یه سوز وسرما وارد خونه میشد... خونه سوت و کور و نیمه تاریک بود.
دهنم مزه ی خون میداد ... از ترس و سرما میلرزیدم...
پلکهامو بستم... اگر اقا مهدی میمرد؟!!!
دیگه طاقت نداشتم... بغضم با صدای بلندی ترکید و به زار زدن افتادم...
با صدای ایفون دستمو به مبل گرفتم وبلند شدم... روی دیوار... روی زمین همش رد خون بود...
بی هوا در وباز کردم... دو تا مامور امبولانس... و پشت سرشون کسرا ... تا کسرا رو دیدم بدو بدو به سمتش دوییدم و فرو رفتم تو بغلش، تو سینه اش ... بی توجه به تمام چی شده هاش... فقط زار میزدم... فقط زار میزدم... هق هق میکردم و دلم میخواست از بغض خالی بشم... اونقدر تو سینه اش خودمو فشار دادم ... اونقدر گریه کردم که بی حال شدم و وقتی به خودم اومدم روی صندلی تو اورژانس نشسته بودم.
کسرا داشت کارهای اقا مهدی رو انجام میداد.
مامور امبولانس به پلیس گفته بود که یه مورد مشکوک ازپرت شدن... با اون وضع خونه ... در و دیوار خونی... شاید باید حق میدادم که مورد مشکوک بوده ... ولی ...
سروانی جلوم اومد درحالی که یه پرونده ی ابی رو لوله کرده بود با اخم پرسید : شما با بیمار چه نسبتی دارید؟
کسرا با حرص گفت: همسر من حالشون مساعد نیست... فکر نمیکنم قادر باشن به سوالات شما پاسخ بدن... 
سروان با اخم گفت:همسر شمان؟
کسرا: بله.. بفرمایید هراطلاعاتی داشته باشید من درخدمتتون هستم... 
سروان سری تکون داد ولی با هشدار به من گفت: حق ندارم جایی برم...
فکم از سرما محکم بهم میخورد... همه جام میلرزید... دستهام پر از لک های خون خشک شده بود... زیر ناخن هام... موهام گره خورده بودن بهم... هنوز جای کلیپسم رو سرم درد میکرد...
صدای کسرا که داشت کسی رو دلداری میداد توجهمو جلب کرد...
هانیه و مونس جون وشیما اومده بودن...
صدای هانیه که مدام میگفت: مهدی چش شده... مهدی کجاست رو اعصابم بود...
اشکام بی توقف روی صورت یخ زدم میبارید...
به سختی از جام بلند شدم... کف پاهام میسوخت... پا برهنه تو حیاط به سمت کسرا دوییده بودم و چند تا سنگ ریزه کف پامو خراش داده بود... دم پایی های پلاستیکی که کسرا از اورژانس برام گرفته بود رو پام کردم... کشون کشون به سمت کسرا رفتم.
کسرا با دیدن من با قدم های بلندی به سمتم اومد...
اروم گفت: چرا بلند شدی عزیز دلم؟ 
دستهامو بهش نشون دادم وگفتم: همه جام خونیه... 
کسرا دستمو گرفت و گفت : بیا بریم از این ور گلم...
ودستشو حایل کرد دور شونه های منو وادارم کرد تا بهش تکیه بدم...
بی توجه به هانیه و مونس جون به سمت دستشویی رفتم... 
در وباز کرد... زنی با چپ چپ به کسرا نگاه کرد... ولی کسرا محل نذاشت، شیر اب گرم روشویی رو باز کرد ... استین پالتوی منو بالا داد... دستهامو برد زیر شیر اب گرم...
با دیدن کاسه ی روشویی که پر ازخون اب میشد باز گریه کردم...
کسرا نچی گفت و اهسته زیر گوشم زمزمه کرد: عزیزم همه چی تموم شد... خانمم اروم باش... همه چی تموم شد گلم... ببین من کنارتم...
تو اینه به صورت پریشونم نگاه کردم...یه رد سرخ روی صورتم مونده بود ... شاید ضرب دست اقا مهدی بود...
پوست لب بالام کنده شده بود و یه لخته خون سیاه روش چسبیده بود...
کسرا تو مشتش یه مشت اب سرد پر کرد و صورتمو شست... موهای پریشون و بازمو زیر شالم فرستاد...
از سرمای اب لرز کردم... 
کسرا نگاهی بهم کرد وگفت:سردته...
داشتم میلرزیدم که حس کردم لباس زیرم خیس خیسه... 
حس خالی شدن و داشتم... 
نمیدونم چقدر گذشت که دستی به شلوارم کشیدم... جین سیاهم ردی از خون داشت... دوباره دست کشیدم... کف دستم پر خون شد...
زیر نگاه سنگین کسرا ... دوباره دو دستمو به سمت کشاله ی رون وسط پام کشیدم... جفت دستام پر خون شد...
به کسرا که بهت زده به من نگاه میکرد ... نگاهی کردم و چیزی نگذشت که همه چیز سیاه شد و متوجه چیزی نشدم!
وقتی چشمامو باز کردم ... مونس جون بالای سرم نشسته بود و اروم اروم موهامو نوازش میکرد.
وقتی فهمید چشمامو باز کردم ، صلواتی فرستاد و پیشونیمو غرق بوسه کرد... 
متوجه موقعیتم نبودم... یخرده رو تخت خودمو بالا کشیدم... به دستم سرم وصل بود... یه پیرهن صورتی بیمارستانی تنم بود.
سردم بود و پوست تنم دون دون شد.مونس جون اخرین دونه های تسبیحشو ذکر گفت. دستی به صورتش کشید و گفت:خوبی عروس گلم؟
لبام خشک خشک شده بود ... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: من چم شد؟
مونس جون دستمو که بهش سرم وصل نبود تو دستش گرفت و حینی که نوازش میکرد گفت: هیچی عروس گلم... و اب دهنشو قورت داد .
یه لحظه منو تو سکوت به حال خودم گذاشت.
چشمامو بستم و تمام اون کابوس زنده رو از نو تو ذهنم مرور کردم...
با وحشت چشمامو باز کردم... مونس جون لبخندی زد وگفت: شکر خدا بخیرگذشت.
با ترس گفتم:اقا مهدی حالش خوبه؟
مونس جون: اره عزیزم... اون حالش خوبه... تو هم ایشالا تا فردا خوب میشی...
-فردا ... فردا؟ یعنی باید تا فردا اینجا بمونم؟ 
مونس جون: اره قربونت برم... یخرده ضعیف شدی باید قوت بگیری... ایشالا اینم میگذره ... 
و پتویی رو که پایین تختم تا شده بود رو باز کرد و روی پاهام و شکمم انداخت.
لبخندی زد و گفت: کسرا رو فرستادم شیما رو بذاره خونه حسین... هانیه هم تو اتاق مردونه است... همراه مهدیه...
روموبرگردوندم تا بغضمو مونس جون نبینه...
اما اون فهمید .... مکثی کرد و درحین نوازش موهام با قربون صدقه گفت: نذاشتم کسرا ببینه لباست چه پاره بود...
به مونس جون نگاهی کردم ... نفس عمیقی کشید وگفت: خدا ازش نگذره ... میدونم اون باعث وبانیه حال و روز توئه ...
مونس جون داشت نوازشم میکرد... لبه ی تخت نشست و گفت: بهم بگو چی شده ... یه بار غفلت کردم روزگار دخترم سیاه شد... بگو نیاز جان... بگو چی شد بین تو و اون پست فطرت... کی اونطور وحشیانه به سینه ی تو چنگ زده ... هان؟ من زنم ... میفهمم دخترم... بگو چی شده؟؟؟ بگو دختر گلم...
مونس جون نگام میکرد... اشکم سرازیر شد... مونس جون سرمو گذاشت رو سینه اشو باز به هق هق افتادم... پیرهن مونس جون و مشت کردم و زار زدم... دوباره ودوباره زار زدم ...
هرچی بیشتر گریه میکردم بیشتر حس میکردم پرم و خالی نمیشم...
مونس جون بوسه ای رو موهام زد و منم کم کم براش گفتم... هرچی که شده بود ... هر اتفاقی که افتاده بود...مونس جون هم باارامش گوش میکرد و میذاشت تا من خودمو با گریه و ناگفته ها خالی کنم...
مونس جون با صورت خیس اشکش گفت: بی شرف واسه همین اصرار میکرد بیام لوله ی اب و درست کنم؟؟؟ کاش پام قلم میشد نمیرفتم با هانیه امام زاده صالح... کاش زبونم لال میشد به شیما اجازه نمیدادم بره خونه ی دوستش... کاش...
و دستشو روی چشمهای خیس اشکش حائل کرد.
با شنیدن صدای اذان صبح درد ودل ها و هق هق وزاری من و نصیحت ها و حرفهای پر از مسکن مونس جون تموم شد...
رفت وضو بگیره برای نماز صبح... 
توی همون اتاقی که بودم سجاده ای پهن کرد و روی زمین نشست... میدونستم ایستاده نمیتونه نمازبخونه...


در اتاق باز شد. پرستاری وارد شد و سرممو دراورد و یکی دیگه زد.
رو بهم پرسید:خوبی؟ درد نداری؟
سرمو به علامت نه تکون دادم وگفتم: من فردا میتونم مرخص بشم؟
پرستار :تا ببینیم دکترت چی میگه... بهرحال یه جنین 40 و خرده ای روزه رو از دست دادی... 
گنگ زل زدم به پرستار...
فشارمو گرفت و داشت میرفت که چنگ زدم به یونیفرم سورمه ایشو گفتم: بچم مرد؟
پرستار ابروهاشو بالا داد و گفت: نمیدونستی؟ با اشاره به مونس جون که قنوت گرفته بود گفت: فکر میکردم بهت گفتن... 
دوباره بغض به گلوم چنگ انداخت و پرستار سر به زیر از اتاق خارج شد.مونس جون از سر سجاده بلند شد ... با لبخندی که میخواست حال و هوای منو عوض کنه گفت: پیری هم بد دردیه ها... نه میتونی بشینی... نه بلند شی... نه میتونی...
و بهت زده به صورت خیس اشک من خیره شد.
دستمو به پیشونیم کشیدم وگفتم: مونس جون شما میدونستی بچم مرده؟؟؟
مونس جون لبشو گزید و زانومو سخت کشیدم تو شکمم و سرمو روش گذاشتم... 
مونس جون اقا مهدی رو بست به رگبار فحش و بد وبیراه ... 
داشتم هق هق میکردم که مونس جون دستشو گذاشت رو شونه اموگفت: بسه مادر... طوری نشده که ... سال دیگه یه بچه ی دیگه ... اتفاق بود پیش اومد... تنت سالمه... خودت سالمی... 
دست مونس جون و پس زدم و وسط هق هقمو گفتم : تقصیر شوهر هانیه است... تقصیر اونه... تقصیر اونه ...
خدایا... این شب لعنتی کی تموم میشد؟؟؟ 
چرا با من اینکار وکردی؟؟؟ چرا ... 
دستهامو جلوی صورتم گرفتم و زار زدم... شونه هام بی توقف میلرزیدن... 
مونس جون نمیتونست ارومم کنه ... من اروم شدنی نبودم... انگار هرچی بغض وغصه داشتم همه با هم به سمتم هجوم اورده بودن و هیچ جوری نمیتونستم از زیر بار تحملشون شونه خالی کنم...
هق هقم اونقدر شدید شده بود که نفسم تنگ و تنگ تر میشد...
مونس جون محکم زد به صورتش و از اتاق بیرون رفت... چشمامو بسته بودم... قفسه ی سینم انگار داشت زیر دستگاه پرس له میشد...
قلبم انگار نمیزد... نفسم بالا نمیومد گوشام سوت میکشید... 
صدای هق هقمم دیگه تو گلوم خفه شده بود... انگار یه چیزی راه نفسمو بسته بود ...
من بچمو نمیخواستم... ولی اینطوری از دست دادنش هم نمیخواستم... سر هیچ و پوچ... سر هرزگی یه نفر دیگه ... بچه ی من چه گناهی داشت که نیومده رفته بود!!!
چشمامو بستم حس میکردم دارم خفه میشم که چیزی رو صورتم قرار گرفت ... چیزی زیر پوستم تزریق شد... و دیگه هیچ چیز نبود جز سیاهی و سکوت...


چشم که باز کردم ، بوی پلاستیک اولین چیزی بود که تو سرم پیچید... یه ماسک اکسیژن روی صورتم بود که بوی بد پلاستیک میداد... اروم کششو از رو سرم دراوردم... کسرا پشت پنجره ایستاده بود.
سرمی به دستم نبود... سرجام نشستم... پاهامو از تخت اویزون کردم، پنجه هامو توی اون دم پایی های پلاستیکی که ده سایز از پای من بزرگتر بود فرو کردم.
ناخن هام از سرما کبود شده بود ... سلانه سلانه به سمت کسرا رفتم ... کنارش ایستادم...
هوا بارونی بارونی بود.
کسرا عکس العملی نشون نداد ... کنارش ایستادم... گرم بود. از حرارت وجودش کم کم یخ تنم داشت ذوب میشد.
کسرا اهسته گفت: صبح بخیر...
با صدای خش داری گفتم: صبح بخیر... 
کسرا اروم گفت: درد نداری؟
-نه...
کسرا اهی کشید و گفتم: تو خوبی؟
سرشو به علامت نه به طرفین تکون داد.
خفه گفتم: چرا؟
کسرا خفه تر از من زمزمه کرد: باورم نمیشه بچمون و ازدست دادیم!
مات شدم... از کجا میدونست؟؟؟ از پرستار و پزشک پرسیده بود؟
و در نهایت بعد از یه سکوت مدت دار زمزمه کرد: وقتی از اتاقت زدم بیرون ... مادرت و پدرت فهمیدن که بحثمون شده ... روم نشد از خونه برم بیرون... مامان دعوتم کرد چایی بخورم...
کاپشنمو دراوردم و قبول کردم... بابات پاشو رو پاش انداخت و گفت: بحث تو همه ی زن و شوهرا مرسومه ... همیشه بوده ... نمک زندگیه... وقتی مامانت رفت اشپزخونه تا اجیل وشیرینی بیاره ... بابات گفت: نعمت نازکشی رو از زنا نگیر... 
خندم گرفت ... عصبانیتم فروکش کرد ... رفتم دستشویی تا وضو بگیرم... تو هم رفتی حموم ... وقتی وارد اتاقت شدم تا نمازمو بخونم... لبه ی تختت نشستم تا جورابمو پام کنم... دیدم یه برگه از زیر بالشت زده بیرون... فضولیم گل کرد... خندید و گفت: برش داشتم... وقتی توشو خوندم... میدونی یه تجربه ی جدید بود ... اصلا باورم نمیشد ... داشتم پدر میشدم ... اصلا تو مخیله ام نمیگنجید... در وکه باز کردی خواستم بغلت بگیرم و ببوسمت وازت بخاطر یه همچین نعمتی تشکر کنم... اما ترسیدم فکر کنی نکنه من بخاطر اینکه این وفهمیدم اومدم منت کشی و ناز کشی... گذاشتم تا لذت دادن این خبر و ازت نگیرم... گذاشتم ذوق وشوقمو ببینی... اینقدر لایق نبودم که بهم بگی... یه هفته صبر کردم... ده روز صبر کردم... دو هفته صبر کردم... دیروز هجدهمین روزی بود که فهمیدم پدر شدم و تو ...
وبهم نگاه کرد... چشماش برق میزد ... شفاف بود اما... روشن بود اما ... از اشک برق میزد! 
لبخند تلخی زد و گفت: نوزدهمین روز پدر شدنم مصادفه با ...
یه قطره اشکش اروم چکید پایین وگفت: لایق نبودم بهم بگی پدر شدم ... لایق نبودم خبرشو از دهن تو بشنوم؟؟؟ میخواستی بهم نگی؟؟؟
دستمو به سمت صورتش دراز کردم اشکی که غلت خورده بود رو پاک کردم... کف دستمو بوسید و گفت: این تنها چیزی بود که نمیتونستی پنهان کنی ها ...
میون گریم گفتم: چطور؟
خندید و لپهاشو باد کرد و گفت: اخه وقتی تپل میشدی شیکمت بزرگ میشد... چطوری میخواستی ازم غایمش کنی؟
خندیدم و اونم دوباره اهی کشید دستشو باز کرد و منو کشید تو بغلش... سرشو گذاشت رو سرم و زیر گوشم گفت:لابد قسمت بود ... 
دماغشو بالا کشید و گفت: تو خوبی؟
پیشونیمو تو قفسه ی سینه ی گرمش پنهون کردم و گفتم:
-خوبم...
منو بیشتر به خودش فشرد و گفت: عین بچه گربه ها میمونی... تو بغل ادم گم میشی... نفسم داشت میگرفت ...
رو سرم بوسه ای زد وگفت: بهش فکر نکن عزیزم...
نفسمو تو سینه حبس کردم... پلکهامو بستم... دیروز از ذهنم پاک نمیشد... عزیزم گفتن های اقا مهدی...
یه لحظه حس کردم نمیتونم تو بغل کسرا باشم... خودمو تند عقب کشیدم...
و ازش فاصله گرفتم... زیر نگاه سنگینش به سمتم تختم رفتم... 
با این حال لبخند مهربونی زد و گفت: مامان میگفت وقتی تو رسیدی خونه اقا مهدی اونجا پایین پله ها افتاده بود...
با بهت به کسرا نگاه کردم..
.
و ازش فاصله گرفتم... زیر نگاه سنگینش به سمتم تختم رفتم... 
با این حال لبخند مهربونی زد و گفت: مامان میگفت وقتی تو رسیدی خونه اقا مهدی اونجا پایین پله ها افتاده بود...
با بهت به کسرا نگاه کردم... 
ولی یه لحظه از اینکه اون ماجرا رو نفهمیده خیالم راحت شد از اینکه میفهمید میترسیدم ... یه نفس عمیق کشیدم.
سرمو تند تکون دادم وگفتم: اره ... من رسیدم خونه دیدم نقش زمین شده ... 
کسرا اهی کشید و گفت: معلوم نیست مردک باز چی مصرف کرده ... و دستی به پیشونیش کشید وگفت: دکتر ت میگفت حالت خوبه حتی همین امروزم میشه مرخص بشی... 
بهش نگاه کردم وبا مکث گفتم: معذرت میخوام کسرا...
کسرا خم شد و پیشونیمو بوسید و گفت: دفعه ی بعدی زود بهم بگو...
چشماش برقی زد و شیطون خندید و گونمو بوسید و گفت:دیروز خیلی حالت بد بود ... 
رومو برگردوندم وگفتم:نه که بارون میومد شلخته بودم... بعدم که سر و وضع اقا مهدی و دیدم و ... و نفسمو کلاممو با هم تو گلوم حبس کردم.
کسرا اهسته گفت: خیلی تو زحمت افتادی، اماده میشی بریم خونه؟
سرمو تکون دادم و نگاهی به صورتم کرد و گفت: راستی لبت چی شده؟ 
دستی به لبم کشیدم وگفتم: هیچی پوستم خشکه زده بود با دندونم کندم...
با خیرگی خاصی داشت نگام میکرد ...
به دروغم اضافه کردم: یعنی تبخال بود ...
حالا با یه نگاه باورپذیر تر قبول کرد... 
اروم با سر انگشت موهامو نوازش کردو حینی که داشتم لباس هایی که واسم اورده بود عوض میکردم گفت: یه کار جدید پیدا کردم...
میدونستم داره این حرفا رو میزنه تا هم من ... هم خودش از شوک چیزهایی که از دیروز برامون پیش اومده بود دربیایم... هرچند که من همه ی دیروز رو مدام تو ذهنم مرور میکردم ... یه لحظه عصبی میشدم و پلکم میپرید ... یه لحظه غمگین میشدم ... سردم میشد و پوست تنم از لرز مثل پوست مرغ میشد...
حس میکردم دچار تیک عصبی شدم ... مدام پلک میزدم و زیرچشمم نبض میزد ... یا تو چند ثانیه تپش قلب میگرفتم و شقیقه هام تیر میکشید...
کسرا کنارم اومد... دستمو گرفت که تند پسش زدم...
از خودم و کارم تعجب کردم... ولی اونقدر تو فکرم داشتم اتفاق دیروز و مرور میکردم اصلاحواسم به کسرا نبود.
کسرا اروم گفت:طوری شده؟
سرمو به علامت نه تکون دادم ودستشو گرفتم تو دستم... لبخندی زد و باهم از اتاق خارج شدیم...
در وبا کلید باز کرد ... با دیدن کف زمین که عاری از لک های خون بود نفس عمیقی کشیدم ... وقتی اقا مهدی رو اونطوری روی زمین میکشیدم رو دوباره تو ذهنم اوردم حس کردم کمرم درد گرفت ... 
مونس جون با اسپند به سمت من اومد وگفت:خوش اومدی دختر گلم... 
رومو بوسید و گفت: برو بالا به تنت یه ابی بزن، نهار حاضره...
نفسمو فوت کردم ... دستمو به نرده گرفتم که کسرا گفت: اقا مهدی اینجا افتاده بود؟
به پایین پله ها نگاه کردم... تصویر غرق خونش اصلا از ذهنم پاک نمیشد فقط سرمو تکون دادم و کسرا نگاهی به بالای پله ها انداخت اخم هاش تو هم رفت و زیر لب گفت: اصلا اقا مهدی طبقه ی بالا چیکار داشته که از عقب پرت بشه پایین...
نفسمو تو سینه حبس کردم که مونس جون اخمی کرد و گفت: مفتش شدی؟ محمد برو سر کوچه دوغ بگیر... 
کسرا: حالا مادر من ماست و اب و قاطی کن دیگه ... سر ظهری سوپر باز نیست...
مونس جون:بازه خوبشم بازه ... برو تنبلی نکن ...
واینستادم به بحث وجدلشون گوش بدم، پله ها رو بالا رفتم. مانتو و کاپشن وکیفم هنوز جلوی در بودن ... 
مات نگاهشون کردم و کسرا هم با دیدن لباسام که جلوی در اتاق بودن گفت: رختکنه اینجا؟
وخندید و کیفمو برداشت و داد دستم.
دوباره تمام درگیری هام با اقامهدی رو مرور کردم، کیفمو گفتم تو مشتم ... زیپش باز بود، نایلون قرصهایی که از ناصر خسرو خریده بودم هم توش چشمک میزد. کسرا با تعجب گفت: چرا دارو خریدی؟
لبمو گزیدم خواستم زیپشو ببندم که کسرا دست اورد به سمت کیفم و نایلون داروها رو کشید بیرون ... 
-همین سرماخوردگی اینا...
کسرا با تعجب به قرصها نگاه میکرد توش سرماخوردگی هم بود ...
قوطی قرص میزوپروستول رو نگاهی کرد و گفت:این چی؟
پرت پروندم:واسه کیست زنانه ... مال منم نیست . من برای مامانم خریدم!
و اونقدر چهرمو کسل نشون دادم که کنجکاوی بیشتری نکنه ... در هرحال اهانی گفت و منم کیفمو یه گوشه تو اتاق گذاشتم و در حموم وباز کردم. 
ذهنم مشغول بود و کسرا هم مطمئنا علت اون دارو و اسمشو نمیدونست... تو اینه که داخل حموم بود به تن و بدن اش و لاشم نگاهی کردم... بالای سینم سه رد چنگ بود و زیرش کبود شده بود ... لبم زخم بود و زیر گوشم رو گردنم از شدت مکیده شدن خون مرده بود... زیر اب داغ ایستادم... به این امید که شاید ارومم کنه... وقتی دست به موهام کشیدم حس کردم پس سرم لخته های خشک خونه ... نفسمو فوت کردم دندونه های کلیپسم تو سرم رفته بود و دوتاش حتی هنوز لای موهام بود... اهی کشیدم که باعث بغضم شد... اشکم همراه اب از روی صورتم سرازیر میشد... دلم میخواست راهی بود تا ذهن خستمو تسکین بدم...!
شاید پنج دقیقه زیر اب ایستادم، پوچ و تو خالی... اره تو خالی!!! خالیِ خالی... خسته بودم خسته تر شدم، شیر و بستم و حوله رو لنگ مانند به خودم پیچیدم... کسرا با دیدنم گفت:عافیت... 
و به سمتم اومد و گفت: خوبی؟ درد که نداری؟
سرمو به علامت نه تکون دادم که کسرا دست هاشو روی شونه هام گذاشت با نگاهی مرموز خم شد تا لبامو ببوسه...
به محض لمس و جفت شدن لبهامون چشمامو بستم.... یاد همراهیم با اقا مهدی افتادم... یاد بوی تلخ نفسهای اقا مهدی افتادم... حس کردم بغض به گلوم چنگ زد و نفس کم اوردم... کشیدم عقب که کسرا با تعجب بهم نگاه کرد...
اشکامو قبل از فرو ریختن به روی گونه هام پاک کردم...
کسرا شوکه گفت:طوری شده؟ اذیتت کردم؟
دستی به لبم کشیدم وگفتم: نه... لبم زخمه بخاطر همین...
کسرا لبخندی زد و گفت: حواسم بهش هست نمیذارم اذیت بشی...
دوباره خم شد روم که نتونستم تحمل کنم و با کف دست زدم تو سینه اش و گفتم: ولم کن کسرا... 
کسرا متعجب با ابروهای تو هم رفته تر از دفعه ی قبل گفت: تو چت شده نیاز؟
دستهامو رو صورتم گذاشتم و گفتم: برو بیرون لباس میخوام عوض کنم...
کسرا اخم هاش تو هم فرو رفته بود ... با دهن نیمه باز داشت به من و رفتارام نگاه میکرد.میخواستم ازش دلجویی کنم وبگم الان امادگی ندارم که باهاش باشم... ولی تا خواستم دهن باز کنم چشمم افتاد به نمایشگر لپ تاپ و قوطی قرص میزوپروستول ... مات به صفحه ی ویکی پدیا خیره موندم ... تو نوار بالاش نوشته بود علت تجویز قرص... صفحه هنوز لود نشده بود! چشمم به مانیتور بود که کسرا دستشو به سمت سینم دراز کرد... حوله رو کمی کشید پایین... لبمو گزیدم. زخمم سوخت... چشمامو بستم.
دو رد چنگ بالای سینم بود... 
کمی عقب رفتم ... کسرا با شدت بیشتری حوله رو کشید... حالا سومین خط موازی زخمم هم نمودار شد.
هنوز حولم تو مشتش بود ...
خودمو کشیدم عقب و گفتم: چیکار میکنی کسرا... الان امادگیشو ندارم... 
کسرا ولم کرد ... پشتمو بهش کردم و تند لباس هامو تنم کردم ... خواستم از اتاق خارج بشم که بازومو گرفت و منو به دیوار چسبوند دوباره لبهاشو گذاشت رو لبام... 
دیگه نمیتونستم طاقت بیارم تقلا میکردم تا از چنگش راحت بشم... 
کسرا با فاصله از من ایستاده بود نگام میکرد... درحالی که هنوز دستهام تو دستهاش بود نگام میکرد...
گریم گرفته بود ... 
نالیدم : دستمو داری خرد میکنی...
کسرا خم شد زیر گردنم درست همون جای خون مردگی رو بوسید که جیغ کشیدم وگفتم: ولم کن...
کسرا با حرص پرتم کرد وگفت: چــــــــرا؟؟؟ از صبح تا حالا چه مرگته؟ خودت میفهمی چرا منو پس میزنی؟
روی تخت نشستم و سرمو میون دستهام گرفتم و گفتم: بچم مرده ... 
کسرا: بچت مرده؟ تو که خوشحال بودی ... همین الان تو نبودی تو ماشین میگفتی بهتر ... میگفتی ما امادگیشو نداشتیم؟ تو که راضی بودی... تو که گفتی خوبه ... امادگیشو نداریم! 
و جلوم ایستاد ... دستشو با ارامش گذاشت رو شونه امو مجبورم کرد دراز بکشم...
زیر لب گفتم:الان وقتش نیست .هنوز خونریزی دارم ...
غلتی زد و کنارم قرار گرفت.
با هق هق گفتم: کسرا ولم کن... 
کسرا عصبانی بود ... منم نمیفهمیدم چه مرگمه ... عذاب وجدان داشتم... چهره ی اقا مهدی انگار جلوی چشمم بود ... 
کسرا نفسشو تو صورتم فوت کرد... اروم از جاش بلند شد و تو عرض اتاق قدم زد...
دستهاشو تو جیبش فرو کرد و بلند گفت: نمیفهممت ... نمیفهممت نیاز... نمیفهممت...
پاهامو از تخت اویزون کردم و کیفمو برداشتم ... گوشیم و برداشتم و زدمش به شارژ ...
انگار واجب بود جلوی کسرا... اما خودمم حال خودم ونمیفهمیدم... حس میکردم باید یه کاری بکنم ... یه کار عادی... یه کاری که پی به حس درونم نبره... یه کاری که صدامو درنیاره ... یه کاری که رازمو نگه داره... یه کاربی ربط.... بی دلیل... بی توجیه...
از جام بلند شدم... بسته ی میزوپروستول هنوز رو میز بود ... صفحه ی لب تاپ هم کامل لود شده بود ... چشمم به تیتر ها بود: سقط جنین... قرص... روش های دارویی سقط...
و اون مانیتور هنوز داشت اون تیترها رو نمایش میداد...
لباس زیرم به زخمم میخورد و جاش میسوخت... کمی کششو شل کردم...
کسرا عصبانی جلوم ایستاد...
بهش نگاه کردم. یعنی دیده بود ... صفحه رو خونده بود!!! مثل من چشمش به تیترها خشک شده بود؟
دستمو گرفت و زل زد تو چشمام... 
نگاهمو ازش گرفتم داد زد: به من نگاه کن... 
گوش نکردم...
دوباره دادزد و دستمو محکم تر فشار داد.
چاره ای نداشتم و زل زدم تو چشماش که از عصبانیت تیره و کبود شده بود ...
هنوز زخمم میسوخت... دوباره دست بردم تا از تماس لباس با زخمم جلوگیری کنم...
پوزخند مسخره ای زد وگفت: کیست ... واسه مادرت !!!... پس قرص هم برای مردن وکشتن بچه ات خریده بودی...
بهتم زده بود . نمیدونستم چی بگم.
کسرا مسخره گفت: تو که عادت نداری خودت به خودت چنگ بزنی هوم؟؟؟ 
با ترس گفتم:چی؟
کسرا یقمو کشید پایین و گفت: این سه خط رو میگم... خیلی به تنت نشسته ، این کبودی ها ... و گردنشو کج کرد و با سر انگشت اشاره دست به زخم لبم کشید و گفت: تبخالتم خیلی جای شیکیه... و انگشتشو روی همون خون مردگی کشید و گفت: اینم جای خوبیه.... خودت که نمیتونی خودتو بمکی... بخصوص اینجا رو ...
و هر پنج انگشتشو فرستاد زیر گردنمو پنجه هاشو قفل کرد زیر گلوم ... 
با یه صدای گرفته گفت: یا بگو چه مرگته ... یا یه بلایی سرت میارم که مرغای اسمون به حالت زار بزنن...
دستمو به ساعدش گرفتمو گفتم: کسرا داری خفم میکنی...
کسرا سرشو جلو اورد... از فشاری که به گلوم میداد بیشتر از من خودش سرخ وکبود شده بود ...
نفسشو خالی کرد تو صورتمو گفت: تو که فکر نمیکنی من یه احمقم...؟؟؟ هان عزیزم؟؟؟ 
-کسرا تو رو خدا... بذار برم...
کسرا زیرگوشم زمزمه کرد: این زخم و کبودی ها چین رو تنت؟
چشمامو بستم و گذاشتم اشکام کل صورتمو بپوشنن... 
کسرا داد زد : بگــــــو...
-سگک لباس ... لباس زیرم...
کسرا هیستیریک و عصبی خندید و گفت:سگک لباس زیر سه تا خط ردیف واست جا میذاره؟؟؟ آره... سگک لباس زیر اینقدر باهوشه؟ میدونه کجا رو چنگ بندازه ... میدونه کجا رو کبود کنه ؟؟؟ سگک لباس زیر میفهمه تو چه لذتی میبری؟؟؟ آره کثافت؟؟؟
دستشو از زیر گلوم برداشت...
پرتم کرد رو تخت ...
کسرا خم شد روم... با انگشت شصت و اشاره چونمو محکم گرفت تو دستش و گفت: سگک لباس زیر سه بار موازی خط میندازه؟ هان... سگک لباس زیرت کبودت میکنه؟ زیر گردنتو میمکه؟؟؟ به لبتم رحم نمیکنه؟؟؟ اصلا اینکه تبخاله... تبخاله چه دندونی زده به لبای تو... چه جای قشنگیه... 
انگشتشو روی لبام کشید وگفت: به تبخالت نگفتی من شوهر دارم... به سگک لباس زیرت نگفتی شوهرم ببو نیست... میفهمه ... و با عربده گفت: حالیش میشه؟؟؟ گاگول نیست؟؟؟.... فرق قرص سرماخوردگی و کیست و سقط و تشخیص میده؟؟؟ بهش گفتی من احمق نیستم؟؟؟ آره؟؟؟
ازم فاصله گرفت و موهاشو کشید به چنگش...
برگشت و دوباره بهم زل زد...
توچشماش خون بود...
از ترس صدام و گم کرده بودم...
کسرا با داد گفت: چه گهی خوردی نیاز؟؟؟ چه غلطی کردی؟؟؟ چیکار کردی که از مرگ بچمون خوشحالی؟؟؟ هان؟؟؟ چیکار کردی ... برای چی به من نگفتی دارم پدر میشم؟؟؟ برای چی از بچمون هیچی نگفتی؟؟؟ هــــــــان؟؟؟ چرا میخواستی سقطش کنی؟؟؟
با بهت و بغض داشتم نگاهش میکردم که با عربده گفت: چون مونی وجود نداشت... چون بچه ی ما نبود ... مگه نه؟؟؟ مگه نــــــــه؟؟؟

نفسم بالا نمیومد که مونس جون در اتاق و باز کرد و گفت: اینجا چه خبره؟؟؟
کسرا بی توجه به مونس جون به سمتم حمله کرد و با فریادی که باعث لرزم میشد گفت: چرا هیچی نمیگی؟
مونس جون خاک برسرمی گفت و بازوی کسرا رو کشید وگفت: چه خبرته پسره ی ناحسابی؟
کسرا با داد گفت: تو دخالت نکن مامان... برو بیرون ... 
مونس جون با حیرت نگاهشو بین من وکسرا رد و بدل کرد وگفت: برم بیرون که هرچی دلت میخواد بار این طفل معصوم کنی؟؟؟ این چه روزیه به سرش اوردی...
کسرا نفس نفس میزد ... از حرص... از عصبانیت ...
منم فقط تو سرم نبض میزد و نبض... 
انگار زمان و مکان واسم ایستاده بود ... 
مونس جون دست منو گرفت و گفت:برو پایین بشین... 
به سختی رو پام سوار شدم ... 
مونس جون با عصبانیت داد زد: یذره به مخیله ات فشار بیار که کی از دیروز از پشت پله ها رو با مغز افتاده زمین... کی تو خونش مواد پیدا شده ... کی تو این خونه با نیاز تنها بوده...
نایستادم تا گوش کنم... پله ها رو هق هق کنون به پایین رفتم... درست جایی که اقا مهدی خونی افتاده بود نشستم رو زمین...
مونس خانم با عصبانیت بلند بلند حرف میزد ... گوشامو گرفتم ...
دلم نمیخواست هیچی بشنوم... سرمو گذاشتم رو زانوهام... و با تمام وجودم هق هق کردم ... سرمای زمین تو تنم نشست ولرزم گرفت... 
صدای مونس جون و شنیدم که میون گریه هاش میگفت: وقتی به فاطمه که تو خواب بود دست درازی کرد و اقات دیدش، نذاشتم کسی بفهمه ... اقات فهمید سکته کرد مرد ... از ترسم به فاطمه هم چیزی نگفتم مبادا بچم روحیه اش داغون بشه .... خواستم ابرو داری کنم... گفتم زندگی خواهرته پدر بچه اشه ... کسرا ... کسرا ...
با حس کوبیدن پا روی پله ها... از جام سخت بلند شدم... کسرا داشت به من نگاه میکرد...
منم به اون... چشماش یه دریا خون بود... چونه اش از حرص میلرزید گونه هاش از انقباض زده بودن بیرون. نبض سمت شقیقه و پریدن پلکش رو میدیدم ... از کف دستش داشت خون میچکید...
ماتم برد... اروم پله ها رو پایین اومد ... هیچی جز حرص و غم تو نگاش نبود ... 
اروم و خشک گفت: درست میشه ...
و سرشو تکون داد حس کردم صدای مهره های گردنش اومد... دوباره با همون لحن سرد و تلخ از ته چاه زمزمه کرد: درست میشه ... و اهسته اضافه کرد: برو قرصای مامان و بده ...
اونقدر سرد گفت که بدتراز سرمای زمین سردم شد...
پله ها رو بالا رفتم.. اینه شکسته بود چند قطره خون رومیز و وسایلم چکیده بود. مونس جون لبه ی تخت نشسته بود و گریه میکرد ... 
با دیدنم به هق هق افتاد و بریده بریده گفت: برو دنبالش... الان خون راه میندازه ...
با دستپاچگی گفتم: مونس جون شما ...
مونس جون اشکاشو پاک کرد و گفت: من خوبم مادر ... برو دنبالش... 
پالتو و شال و کیفم و گوشیمو برداشتم... یه روسری سفید از تو کمد بی هوا کشیدم بیرون و پله ها رو پایین رفتم ... کسرا پشت فرمون بود و سعی میکرد استارت بزنه اما ماشین روشن نمیشد...
منصرف شد ... درپارکینگ و بست و منم پشت سرش راه افتادم ...
سر خیابون دربست گرفت... تا نشست تو ماشین متوجه من شد.
با تردید نگام کرد و ناچارا زمزمه کردم: میام ... 
خودشو کشید کنار و منم نشستم... دست چپش خون ریزی میکرد... 
نفس عمیقی کشیدم... هنوز اروم اشک میریختم... دست خودم نبود... نه لرزم نه گریم...!
راننده با تعجب به ما نگاه میکرد.
از تو اینه میدیدم چطوری با حیرت و تردید به ما نگاه میکرد.
دستشو گرفتم تو دستم... از تو کیفم مو چینمو دراوردم... دو تا شیشه خرده رو پنجه هاش بود... با مشت زده بود تو اینه...
به صورتش نگاه میکردم که هیچ تغییری توش بوجود نمیومد ... بی تفاوتی محض بود!
روسری سفیدم و دور دستش بستم... هنوز خون ریزی داشت اما بهتر از هیچی بود...
با دیدن سر درکوچه ی خونه ی هانیه ... 
نفسمو تو سینه ام نگه داشتم.
کسرا حساب کرد ... پیاده شد ... منم دنبالش... 
بازوشو گرفتم تو دستم...
کسرا چیزی نگفت ... منو میکشید خودشو میکشید... سنگین بودیم.. جفتمون ... کشون کشون راه میرفتیم... 
زنگ در وزد ... هانیه با دیدن ما فوری در وباز کرد وبا خوش رویی گفت :بفرمایید ...
منو کسرا وارد خونه شدیم... طبقه ی دوم... جلوی پادری پر کفش بود.
هدیه بدو بدو خودشو به کسرا رسوند...
حسین و یلدا با تعجب به ما نگاه کردن ... موهای خیسمو که فرصت بستنشون رو نداشتم پریشون تو صورتم بودن... زیر شال فرستادمشون ... مادر مهدی هم به عصاش تکیه داده بود و بر و بر ما رو نگاه میکرد.
کسرا محل به هیچکس نذاشت... 
اقا مهدی تو اتاق روی زمین تو رخت خواب بود.
هانیه رو به من با بهت گفت:چطوری نیاز جون ... 
خواستم جوابی بهش بدم که کسرا دستمو کشید... با هم به اتاق رفتیم ودر وبستیم.
اقا مهدی با ترس و سری بانداژ شده برو بر ما دو تا رو نگاه میکرد.
در قفل نداشت... کسرا یه صندلی پشت در گذاشت و کنار تشک اقا مهدی نشست ...
اقا مهدی خفه گفت:خوش اومدید...
کسرا سرخ شده بود ... با یه نیشخند عصبی گفت: چطوری داماد؟
اقا مهدی با تته پته گفت: الحمدالله ... شکر...
کسرا فقط سری تکون داد و بعد از گذشت چند ثانیه چنان زیر یقه ی اقا مهدی رو گرفت که من هم از ترس قالب تهی کردم... کسرا اقا مهدی رو بلند کرد و به دیوار کوبید... صدای فریاد اقا مهدی از درد باعث شد لب زخمیمو بگزم ... 
کسرا هیچی نمیگفت ولی صدای نفس هاش... خس خس اقا مهدی...همهمه ی چی شده پشت در ... 
پوست لبمو کندم... کسرا ولش کرد ... اقا مهدی هنوز به دیوار تکیه داده بود... عین موش شده بود...
از توی پاکت سیگاری که کنار بالش اقا مهدی بود یه نخ دراورد ...گذاشت گوشه ی لبش... فندکی برداشت و روشنش کرد ... به سرفه افتاد... از کارش تعجب کردم ... کسرا سیگاری نبود... اقا مهدی هم با ترس و چشمهایی که دورشون کبود بود داشت به کسرا نگاه میکرد ... یه پک زد تا اتیشش قوت بگیره... باز سرفه کرد... سینش میسوخت ... ولی هنوز نفس نفس میزد... هنوز از عصبانیت و حرص کبود بود ... 
اقا مهدی باهراس داشت به حرکات جنون امیز کسرا نگاه میکرد... به قدم زدن های بی هدفش... به نفسهای پر حرصش... 
وقتی نفس کسرا سر جا اومد... دستشو گذاشت رو سینه ی اقا مهدی ... خاکستر سیگار و تو یقه ی اقا مهدی ریخت و گفت: حیف خواهرم و بچش اینجان... حیف مادر پیرت اینجاست... حیف .... خیلی حیفه ...
اقا مهدی رو با یه حرکت چرخوند و پیشونیشو به دیوار کوبید و گفت: حیف که تو لیاقت هیچی رو نداری... حیف که بی شرفی... حیف که آدم نیستی از حیوونم کمتری...
اقا مهدی با التماس گفت: محمد جان... محمد کسرا چیکار میکنی؟ من که کاری نکردم... نیاز خانم یه چیزی بگو... بگو بین ما چیزی نشد...
کسرا تو دهنی محکمی به اقا مهدی زد وبا عربده گفت: اسم زن منو به دهن نجست اوردی نیاوردی...
با حرص بانداژ سر اقا مهدی رو باز کرد ... اقا مهدی از ترس و ضعف رو پاش بند نبود ... کسرا اونو دوباره و دوباره به دیوار کوبید... ازبرخورد پیشونی اقا مهدی به دیوار سرم درد گرفت ... اما کسرا تو گوشش گفت: به زن من دو تا یادگاری دادی... اینم از طرف من ...
و اتیش سیگار و تو زخم پس سر اقا مهدی خاموش کرد ...
اقامهدی سرشو فرو کرده بود تو دیوار واز درد عربده میکشید... 
کسراموهای اقا مهدی رو تو چنگ گرد و سرشو به سمت خودش خم کرد... دهنشو به گوش اقا مهدی نزدیک کرد و زیر گوشش پچ پچی کرد ...
از اقا مهدی فاصله گرفت... 
اون هم که از درد به نفس نفس افتاده بود روشو به سمت کسرا چرخوند و گفت: والله هیچی نشد...
کسرا اما لگدی بین دو پای اقا مهدی زد و بلند گفت: مهدی خان... یه بار دیگه ... فقط یه بار دیگه از این اتفاقا بیفته ... کاری باهات میکنم که کسی نکرده باشه با کسی...
و درحالی که به اقا مهدی مچاله روی زمین چند لگد با قدرت و از روی حرص پی درپی به شکم و سینه اش میزد در نهایت با بی حال شدن اقا مهدی و خونی شدن بالش زیر سرش، دست منو گرفت و باهم از اتاق خارج شدیم... لحظه ی اخر دیدم اقا مهدی که داشت از درد به خودش میپیچید کاملا از هوش رفت!
هدیه بدو بدو جلوی کسرا اومد و گفت:دایی بابام چرا داد میکشید؟
کسرا دستی به موهای خرگوشی هدیه کشید و گفت:هیچی دایی جون ... سرش درد میکرد...
هدیه:مگه خوب نشده دایی جون؟
کسرا پوفی کرد و گفت: خوب میشه ... خوب میشه دایی... 
محمد حسین با عصبانیت رو به روی کسرا ایستاد وگفت: چه خبرته محمد؟ معلومه چیکار میکنی؟
کسرا نگاهی به شیما و یلدا و هانیه ی مبهوت انداخت و در نهایت انگشت اشاره اشو تهدید امیز بلند کرد و ر و به هانیه گفت: قدغن میکنم شوهرت پا تو خونه ی ما بذاره ... چه با تو... چی به تو... 
حسین با حرص گفت: زنجیر پاره کردی محمد کسرا... 
کسرا بدون اینکه نگاهش کنه رو به هانیه گفت: خواهرمی باش... بزرگتری باش... زنشی باش... هرچی هستی و نیستی باش... ولی حرفمو تکرار نمیکنم...
هانیه مونده بود چی بگه...
مادر اقا مهدی دامن هانیه رو کشید و با زبون اشاره انگار میپرسید چی شده ... 
دلم برای پیرزن میسوخت ... نه میتونست حرف بزنه نه انگار میشنید...
حسین پوزخندی زد و دستشو تو جیب شلوارش کرد و گفت: دم در اوردی داداش کوچولو...تو کی هستی که تعیین تکلیف ابجی بزرگه رو میکنه؟
کسرا پوفی کرد و گفت: تو خودتو قاطی نکن حسین. . . یه چیزی بود پیش اومد تموم شد... 
حسین سری تکون داد و سر جاش جا به جا شد و با نگاه سنگینی که به من کرد رو به کسرا گفت: خوش ندارم یه غریبه بین ما فاصله بندازه محمد... هرکی پرت کرده ... یا قراره پرت کنه ... به نفعته که خالی شی... !
کسرا نیشخندی زد و عین حسین با لحن چاله میدونی گفت: منم خوش ندارم تو به زنم چپ نگاه کنی... بد نگاه کنی... خوش ندارم تو ... زنت .. خواهرم... اون تن لشی که اون ور داره جون میده به نیاز از گل نازک تر بگه ... دارم باهات اتمام حجت میکنم داداش... تو سی خودت منم سی خودم... برداریمون جداست ... زندگی هامونم سواست ... خودتو قاطی من و زندگیم نکن ... احترام بزرگتریتو نگه داشتم که جواب بی اعتنایی هاتو ندادم... از حالا به بعد تو جواب بدهکار نمیمونم ...!!! والسلام... 
و باز دستمو کشید و از خونه زدیم بیرون...
به نیمرخ سرد و ساکتش نگاه کردم و دستمو لابه لای انگشتهای دراز و کشیده اش فرو کردم... خودمو بهش نزدیک کردم و با دو دستم به دست چپش اویزون شدم.

حسین سری تکون داد و سر جاش جا به جا شد و با نگاه سنگینی که به من کرد رو به کسرا گفت: خوش ندارم یه غریبه بین ما فاصله بندازه محمد...هرکی پرت کرده ... یا قراره پرت کنه ...به نفعته که خالی شی... !

کسرا نیشخندی زد و عین حسین با لحن چاله میدونی گفت: منم خوش ندارم تو به زنم چپ نگاه کنی... بد نگاه کنی... خوش ندارم تو ... زنت .. خواهرم... اون تن لشی که اون ور داره جون میده به نیاز از گل نازک تر بگه ... دارم باهات اتمام حجت میکنم داداش... تو سی خودت منم سی خودم... برداریمون جداست ... زندگی هامونم سواست ... خودتو قاطی من و زندگیم نکن ... احترام بزرگتریتو نگه داشتم که جواب بی اعتنایی هاتو ندادم... از حالا به بعد تو جواب بدهکار نمیمونم ...!!! والسلام...

و باز دستمو کشید و از خونه زدیم بیرون...

به نیمرخ سرد و ساکتش نگاه کردم و دستمو لابه لای انگشتهای دراز و کشیده اش فرو کردم... خودمو بهش نزدیک کردم و با دو دستم به دست چپش اویزون شدم.

لپهاشو باد کرد و نفسشو یکباره از تو سینه اش خارج کرد.

درحالی که به اون یکی دستش نگاه میکردم گفتم: بریم درمانگاه؟

نگام نکرد و دوباره گفتم:کسرا جان ...

روشو به سمتم چرخوند و بی روح وسرد زل زد بهم و گفت: اولین باره اینطوری صدام میکنه...

از نگاهش و تلخیش بغضم گرفت . اما لبخندی زدم و گفتم:

-پس حواست به منه و خودتو میزنی به حواس پرتی؟
لباشو محکم رو هم فشار میداد ... میدونستم کلی حرفها واسه ی گفتن داره ... میدونستم که خیلی چیزا تو دلش تلنبار شده ... عین من ... منم عین خودش بودم... منم عین اون بودم پر بودم از یه دنیا حرف... یه دنیا از نگفتنی ها...


با دیدن یه کلینیک سرچهارراه ... تکونی به دستش دادم و ناچارا همپای من شد و با من اومد...

دستش به بخیه نیاز نداشت ... خوشبختانه... براش بانداژ کردن و از کلینیک زدیم بیرون ... دو قدم که چهار راه و رفتیم بالا چشمم به یه جیگرکی افتاد ... جلوش ایستادم و گفتم: چه جای پر مگسیه...

کسرا حرفی نزد ... بهش نگاه کردم و گفتم: بریم جیگر بخوریم؟

کسرا فقط نگام میکرد...

ته نگاهش این بود... الان وقت این کاراست... الان وقت جیگر خوردن تو یه جای پر مگسه... الان؟؟؟ الانِ الان؟؟؟

لباشو هنوز بهم فشار میداد ...

منم انگار تمام محبت های نکردم به کسرا قلنبه شده بود... دستشو تو دستام فشار دادم... برخلاف همیشه که از گرما و حرارتش منم گرم میشدم این باریخ یخ بود ... با یه تی شرت و دستی پانسمان شده .. با چشمایی سرخ که تهشون به من تبصره میداد الان وقتش نیست...

ولی گوش ذهن من و تفسیر من از ته نگاه کسرا بدهکار نبود تا تبصره ها رو بشنوه ... ذهن من میگفت محبت کن ... ذهن من میگفت کلی محبت به شوهرت بدهکاری... ذهن من میگفت خیلی وقته دونفره با هم نداشتین... اصلا انگار از اولش هیچ دونفره ای با هم نداشتیم... ذهن من میگفت الان ناراحته ... بق کرده محبت نکنی کی بکنی؟ ذهن من تبصره ی میداد: شماره ی یک مگه دوستش نداری؟ پس حالشو خوب کن... شماره ی دو حالش مگه بد نیست پس چرا بیکار نشستی؟ شماره ی سه بر وبر نگاش نکن ... عمل کن... اگر ناراحتیش برات مهمه... اگر ته نگاهش برات مهمه... اگر تو لحظه دلتنگ اون نگاه شفاف وبراق شدی... پس یه غلطی بکن ... واسه ی اینی که ته نگاهش میگه الان وقت جیگر خوردن تو یه جای پر مگس نیست ...!!!

دستشو کشیدم... اول مقاومت کرد اما رام قدم های نازک من که تو شلوار جین مشکی زیادی شکستنی بنظر میرسید شد...

نفس عمیقی کشیدم... پشت میز کوچیکی کنار شومینه نشستم... روبه روم نشست.

هیچی نمیگفت... ته نگاهش هم دیگه تبصره نمیداد ...

حتی دیگه به من هم نگاه نمیکرد...

به پسر جوونی که پشت دخل بود گفتم 15 تا سیخ جزغاله حاضر کنه... از تو یخچالی که بین میز ها بود دو تا ماست موسیر برداشتم... با دیدن ظرفهای زیتون پرورده و ترشی شور پوفی کردم. گل کلم هایی که موقع ...

سرمو تکون دادم... از هرکدوم دو تا برداشتم و جلوی خودم و کسرا چیدم... دو تا نوشابه ی سیاه هم بین خودم وخودش گذاشتم... رفتم تو دستشویی...گوشیمو برداشتم... به خونه زنگ زدم... مونس جون با اولین بوق جواب داد: الو ...

-سلام مونس جون ...

مونس جون: نیاز تو که سکتم دادی دختر... چی شده؟ کجایین؟

لبخندی زدم و گفتم: ما جیگرکی... داریم نهار میخوریم...

مونس جون: طوری نشد؟

-نه ... خدا رو شکر... میام براتون میگم... الان برم باشه؟

مونس جون: برو دخترم... فقط تو میتونی ارومش کنی... مراقب هم باشید ...

-چشم... شما هم مراقب خودتون باشید... فعلا.

وتماسو قطع کردم و دستهامو شستم... با دستمال دستامو خشک کردم... وقتی کیلنکس ها رو تو سطل اشغال شوت کردم پسر با یه سینی که حاوی 15 سیخ جیگر و نون تافتون داغ و لیمو ترش بود اومد به سمت میزمون... با دستش مگس ها رو پروند...

منم یه نون برداشتم... سیخ ها رو میون نون گذاشتم.... کف دستمو رو نون گذاشتم و تک تک سیخ ها رو دراوردم و گوشه ی سینی گذاشتم...

کسرا داشت به گل کلم ها نگاه میکرد... ته نگاهش حاضر جوابی میکرد... یادته حامله بودی گل کلم میخوردی؟

یه لقمه براش گرفتم... از اون گل کلم ها توش گذاشتم... روش لیمو چکوندم... یه زیتون پرورده رو برداشتم ... هسته اشو دراوردم... گذاشتم لای لقمه ... دستمو به سمت دهنش دراز کردم...

ته ذهنم به ته نگاهش میگفت: این لقمه خوردن داره... ردش نکنی!!!

دستشو بلند کرد و خواست لقمه رو بگیره که گفتم: خودم...
پوفی کرد و به پشتی صندلی تکیه داد... اخر سر هم ته نگاهش و به زبون اورد: الان وقتش نیست نیاز...

از کلام قاطعش نه عصبی شدم نه لجم گرفت ... نه مثل همه ی وقتا حرصی...
لبخندی زدم و گفتم: اینو بخور جون داشته باشی سوال جوابم کنی...
از حرفم شوکه شد ... خودمم شوکه شدم... شاید برای اولین بار بود که از لحظه های بعدمون خبر داشتم... شاید خودمم تعجب کردم اما از طرفی هم میدونستم که دلش میخواد هرچی تو دلشه رو بهم بگه... میدونستم کلی سوال داره و باید همرو قاطع جواب بدم... میدونستم که این بار از نگفتن خبری نیست ... میدونستم که همه چیز و باید بگم... بی کم و کاست... بی کذب و کتمان!
شاید برای اولین بار بود که دلم میخواست خودمم حرف بزنم... بدون داد و دعوا و بحث و جنجال... من بگم... اون بگه... جفتمون بشنویم... 
بالاخره لبهاشو باز کردم... لقمه رو گذاشتم دهنش و خوردش...
ته ذهنم از ته نگاهش تشکر کرد.
سرشو انداخت پایین و دیگه دست برد تا با من غذا بخوره ... شاید برای اولین بار فهمید که باید گاهی به من هم گوش بده ...! من هم گاهی میتونم حرفهایی بزنم یا رفتارهایی بکنم که غلط نباشه... !
بعد از صرف غذامون بلند شدم... حساب کرد ... موهام باز بود و اعصابمو خرد میکرد... 
کسرا هنوز حرفی نمیزد. من هم هیچ موضوعی نداشتم تا روش تمرکز کنم یا درموردش حرف بزنم یا ...
دستمو توی حلقه ی دستی که تا چند لحظه پیش گلومو تو چنگش گرفته بود انداختم...
شاید حق میدادم...
شاید اونقدر اذیت نشدم که بهش حق ندم ...
شاید اگر منم مرد بودم و زنم اینطوری جلوم ظاهر میشد... همینطور میشدم... همینطور بی تاب ... با یه عالم کاسه های چه کنم ... !
ولی حالا که فهمیده بود حس میکردم باید من و تسکین بده نه اینکه من بشم مسکن لحظه های بی تابیش...! ولی ... جاهامون عوض شده بود... جفتمون پریشون و عصبی بودیم ... جفتمون رعایت میکردیم... جفتمون هم ساکت کنار هم راه میرفتیم... شاید جفتمون هم منتظر بودیم تا اون یکی اول شروع کنه ...
دلم میخواست یه گوشه ی دنج بشینم رو به روش و برام خودشو خالی کنه... هرچقدر دلش بخواد سرم داد بزنه ... فریاد بکشه... به دنیا و ادم هاش بد وبیراه بگه... به من و خانوادم بدو بیراه بگه ... ولی اینطور سنگین کنارم قدم برنداره... اینطوری خاموش و ساکت ... اینطوری همه چی و نریزه تو خودش... اینطوری له له نزنم واسه ی چفت شدن پنجه هاش دور پنجه هام...!
بهش نگاه کردم... نیمرخش سرد و خشک بود ... 
به سمت خیابون رفتیم... شاید اون سمت خیابون فرجی بود...!
به عبور با شتاب ماشین ها نگاه میکردم وفکر میکردم هربار موقع رد شدن خودش سمت ماشین ها که با سرعت میومدن می ایستاد به این بهانه که مراقب من باشه ... اما حالا... باور کنم مرگ و زندگی من براش مهم نبود؟! شاید حواسش نبود... شاید اونقدر درگیر بود که مرگ و زندگی من این وسط به چشمش نمیومد... شاید حواسش نبود باید مراقبم باشه ... شاید حواسش نبود که من دارم پرمیکشم برای حرکاتی که نشون میداد براش مهمم و مراقبمه... 
بهش نگاه کردم... داشت به رو به رو نگاه میکرد اما میدونستم تو میدون دیدش هیچی نیست. 
یه قدم که به سمت خیابون برداشتم یه پوفی کشید و دستمو گرفت... همون کاری که هربار انجام میداد و کرد... منو دور زد تا خودش جلوی ماشین ها باشه... پنجه هاش چفت انگشتهام شد... 
انگاردستاش کم کم داشت جون میگرفت و گرم میشد... با هم از خیابون رد شدیم... تو پیاده رو راه میرفتیم.. موهام از پشت شال زده بود بیرون ... هنوز تر وخیس بود. قیافم زیادی داغون بود خودمم میدونستم ... 
با دیدن یه پارکی که سر چهار راه بود به همون سمت رفتیم... چیزی نگذشت که یه گوشه ی دنج نشستیم... کسرا هنوز حرف نمیزد...
منم نمیدونستم چیکار کنم...
اینطور وقتها همسرا واسه ی همسراشون چیکار میکنن؟
اینطور وقتها زنا واسه ی شوهراشون چیکار میکنن؟
اینطور وقتها عاشقا واسه ی عشقشون چیکار میکنن؟
خودم به خودم نهیب زدم ... پس هنوزم دوسش داری؟!
خودم به خودم جواب دادم ... اگر نداشتم که اینطور همراهش نمیشدم... 
خودم از خودم گله کردم پس چرا میگفتم پشیمونم...
شاید راضی نبودم ... بخاطر یه عالمه چیزهای کوچیک کوچیک... شاید دلم میخواست مثل بقیه مستقل باشم... اگر مستقل بودیم اینجور چیزا پیش نمیومد ... شاید راضی نبودم اما ناراضی هم نبودم!
خودم داشتم خودمو توجیه میکردم که توعصبانیت حرف میزنم دلیل بر این نیست که ته دلمم همین باشه...
من هنوز کسرا رو دوست داشتم ... هنوز دلم براش میتپید ... حالا که اینطوری ساکت و سرد کنارم نشسته بود میفهمیدم که چقدر دلم برای هیاهو و ارامشش تنگ شده ... حالا که اینطور نا اروم بود دلم براش پر میکشید ... من هنوز همون نیازم که ترس از پس زده شدن داره... و امروز کسرا رو به خاطر یه اتفاق شوم پس زدم ...!
بهش نگاه کردم... 
کم کم از سنگینی نگام فهمید که زل زدم بهش...
ناچارا تو چشمام خیره شد...
اگر دوستش داشتم که دارم... پس باید کمکش میکردم که از این حال دربیاد...
نفس عمیقی کشیدم و دستشو تو دو تا دستام گرفتم وگفتم: نمیخوای چیزی بگی؟
نفسشو یکباره خالی کرد... از بوییدن هرم نفسهای داغش لبخندی زدم... کسرای من کسرا بود .. نفسهاش واسم تو وجودم عشق بود نه تعفن!
باز بینمون سکوت برقرار شد هرچند که خیلی طولانی نشد... 
کسرا اهسته گفت: یه سوال بپرسم؟
-اوهوم... 
کسرا روشو ازم گرفت وبه رو به رو خیره شد.

نفسشو باز خالی کرد و دستشو به پیشونیش مالید و گفت: چرا میخواستی از بین ببریش؟
یه لحظه مکث کردم باید جوابمو حلاجی میکردم ... باید جمله بندیمو مرتب میکردم ... یه نفس عمیق کشیدم و اروم گفتم:
-رک بگم ناراحت نمیشی؟نمیذاری به حساب طعنه و کنایه ؟
کسرا سرشو به علامت نه تکون داد و منم با کمی کلنجار رفتن با فکرها و پریشونی هام گفتم: امادگیشو نداشتیم... قبول کن که نداشتیم... مگه چقدر از زندگیمون میگذره... هنوز یه مسافرت نرفتیم... میدونم میخواستی منو ببری... ولی نشد... داریم جور خانواده هامونو میکشیم... به دنیا میومد بین دست وپای من و تو میموند ... حوصله شو نداشتیم... وقتی فکرشو میکنم میبینم دوسش داشتم... دلم میخواست داشته باشمش ولی نمیتونستم... نمیشد... هنوز تکلیف کار و درس و خونه مون مشخص نیست... تکلیف هیچی معلوم نیست... نمیخوام طعنه بزنم... من ناراضی نیستم ... تو داری تلاشتو میکنی... ولی قبول کن که وقتش نبود... 
کسرا خم شد... ارنج هاشو رو زانوهاش گذاشت و پنجه هاشو تو موهاش فرو کرد و تو همون حال گفت: چرا به من نگفتی؟
-اگر میگفتم میذاشتی از بین ببرمش؟
کسرا: نه...
-پس دیگه چی میگی... 
دستمو رو زانوش گذاشتم وگفتم: حتی یه دونه از اون قرصها هم نخوردم... هم میترسیدم هم نمیخواستمش... هم میخواستمش... الان که نیست ناراحتم که نیست... دلم نمیخواست نبودنش به اون قیمت باشه... ولی حداقل بدون نه خوشحالم که از دست دادمش... نه ناراحت... بازم میتونیم بچه دار بشیم... بازم میشه... من هنوزم ... هنوزم که بهش فکر میکنم...
زیر دلم تیری کشید ... و نتونستم ادامه بدم...
حس کردم دارم میلرزم... وقتی هم که یادم میومد که چی شده بود ... 
شقیقه هامو گرفتم تو دستم...
کسرا دستشو پشت کمرم گذاشت وگفت: چت شد؟
دماغمو بالا کشیدم... بغضم گرفته بود.
یه لبخند تلخ زدم و گفتم: هیچی... 
کسرا دستمو گرفت ... حینی که پشت دستمو نوازش میکرد گفت: یه سوال دیگه هم بپرسم ...؟
سرمو تکون دادم.

کسرا خفه گفت:نفر سومی هم بود؟
چشمامو از درد فشار دادم و متوجه منظورش نشدم ... حس میکردم تو مغزم دارن نبض میزنن.
به کسرا زل زدم تادوباره سوالشو تکرار کنه ...
اما کسرا سرشو تکون داد و گفت: میخوام یه خواهشی کنم...
-جون بخواه...
لبخندبی جونی زد وگفت: یه بار همه چیز و از اول برام بگو... 
-میشه قبلش من یه خواهش کنم؟
کسرا لبخند محوی زدگفت: نمیتونم بگم جون بخواه ... تویه بار گفتی...
لبخندی زدم و سرشو تکون داد.
از جام بلند شدم بدنم از سرما میلرزید کسرا هم هرچند لحظه پوست دستاش از سرما دون دون میشد با یه لبخند کج گفتم: بیا بریم خونه مونس جون هم نگرانه... همه چی رو خونه برات تعریف میکنم... باشه؟
کسرا سری تکون داد و از جاش بلند شد...
یه دربستی گرفت وبا هم رسیدیم خونه...
شیما هم تازه از مدرسه اومده بود.
مونس جون با دیدن ما ، فوری با اون زانوهای پردردش تند تند قدم برداشت و منو کشید تو بغلش وبا غرغر گفت: شما دو تا که منو نصف جون کردید ...
شیما با تعجب گفت: چی شده؟
از بغل مونس جون که بیرون اومدم... دماغ شیما رو کشیدم وگفتم:چطوری؟ امتحان چطور بود؟
خندید وگفت: بدک نبود ... تو خوبی زن داداش... بیمارستان بستری شدی؟ خدا بد نده...
-خوبم خدا رو شکر... مرسی از احوال پرسیت... 
و به کسرا که ساکت داشت به ما نگاه میکرد گفتم:بریم بالا ...
سری تکون داد ... مونس جون با اشاره میپرسید که چی شده ... 
منم با حرکت سر ازش خواستم که صبر کنه همه چیز وبهش میگم...
باشه ای گفت و همراه کسرا بالا رفتیم... 
بالای نرده ها که رسیدیم... ماجرا رو اروم اروم براش گفتم... از اولش... از دوندگیهام... از افتادن هام.... از التماس وخواهش و تمناهام... از فریاد ها و کمک خواستن هام... از تنهایی و تنهایی و تنهایی... همه چیز و با تمام جزییات تعریف کردم...
وقتی روی تخت نشستم... کسرا هم رو به روم روی مبل نشست و گفت: دیگه چیزی نیست که ازم مخفی کرده باشی؟
سرمو به علامت نه تکون دادم... سری تکون داد و رفت از اتاق بیرون ...
منم روی تخت دراز کشیدم... بی حال بودم... تو مغزم صدای سوت میومد ... دلم درد میکرد...
در اتاق باز شد. کسرا با یه لیوان اب برگشت... نایلون داروهای تجویزی که پزشک بیمارستان برام نوشته بود هم همراهش بود.
کف دستش قرصی گذاشت و بهم داد.
دست اخر گفت:پیشونیتو ببوسم ناراحتت میکنه؟
از این حرفش که شدیدا مظلومانه ادا شد هم خندم گرفت هم گریم گرفت...
خودم دست انداختم دور گردنشو لباشو بوسیدم... لبخندی تلخی زد و گفت: بزرگی کن و ببخش...
-کیو ببخشم؟
کسرا دو طرف صورتمو با دستهای یخش قاب گررفت و گفت: منو ببخش... 
-مگه تو چیکار کردی؟
لباشو باز کرد... اما هیچ کلمه از دهنش بیرون نیومد... فرود لبهاش رو هم مصادف شد با گریز یه قطره اشک از حوض خونی طلایی چشماش... 
نفس عمیقی کشیدم... اونم کشید... نفسمون بوی تلخ بغض میداد ... 
خفه گفت: اونو ببخش...
سرمو جلو بردم ... پیشونیمو به گودی گردن و شونه اش تکیه زدم... عین بچه ای که نمیدونه چی میخواد وناارومه ... به بازوش چنگ زدم... یه لحظه خواستم بودنشو با تمام وجود حس کنم... انگار اونم همینو خواست ولی کاری نکرد... میدونستم که نمیخواد اذیتم کنه میدونستم که نمیخواد ازادی جم خوردن تو بغلشو ازم بگیره... بخاطرهمین دستهاشو محکم دور شونه های بی تاب من حلقه نکرد... 
بخاطر همین همه ی من و وادار کرد تا زیر گوشش بگم: بغلم کن ...

دستهاشو پشت شونه هام گذاشت... لرز خفیفی داشت... و موهای ترم اشکهاشو لمس کرد... محکم خودمو بهش فشار دادم... انگار فهمید حکم لغو ازادی رو امضا کردم... منو تو خودش جا داد و مردونه و سفت گرفتتم...
نفساش تند بود... هنوز اون لرزش خفیفشو حس میکردم... و هنوز اشک چشماش موهای ترمو نم دار تر میکرد... 
و صداشو شنیدم: کاش میکشتمش!!!
نفسم داشت میرفت از شنیدن اینطور پریشونیش... !
چیکار میکردم؟ چی میگفتم؟ چطوری تسکینش میدادم... ؟خودمو عقب کشیدم.مقاومتی نکرد برای دوباره به اغوش کشیدنم ... یا برای تو اغوشش موندن!
دست بردم سمت لباسش، روش چند لکه ی خون بود... دگمه هاشو تک تک باز کردم... هوا ابری بود فضای اتاق نیمه روشن... یه تی شرت دیگه براش برداشتم کمکش کردم ... تنش کردم. 
نگاهش و تو نگام انداخت... من بیشتر درد میکشیدم یا خودش؟ روی تخت دراز کشیدم... دستاش بازوهامو گرفت... باز منو تو خودش زندونی کرد... 
بهم نگاه کرد... اشکاش فرود میومدن رو صورتم... با اشکای من امیخته میشدن... لبامو بوسید... روی زخمم و بوسید و بوسید... نفساش تند شده بود ... کبودی زیر گردنمو بوسید... 
یقمو پایین داد .... اشکاش چکید روی خراش های بالای سینم.
زخمم از شوری اشکش سوخت. 
لبمو فرستادم زیر دندونم تا از سوزش فرود اشکهای کسرا رو تنم... صدام درنیاد!!!
دندونام به زخم لبم هم رحم نکرد ...
صدای اه و دردمو تو خودم خفه کردم ...
بغضم تو گلوم چنبره زده بود ...
قصد جونمو کرده بود ... داشت خفم میکرد.
 سرشو رو سینه ی کبودم گذاشت... اشکاش داغ داغ روم میریخت... هیچی نگفتم ؛ بدتر از خودش نفس میکشیدم... تپش های قلبشو میشنیدم... صدای هق هق خفه ی خودمم میشنیدم... انگار همه تنم گوش شده بود تا دردهای جفتمون رو بشنوم و دم نزنم... انگار باید زخم میخوردیم و صدای ناله هامون رو خفه میکردیم تا مبادا به تریش قبای کسی بر بخوره !... انگار همه چی دست به دست هم داده بود تا خاموش بمونیم ... هیچ کاری نکنیم ... لب باز نکنیم... دهن بسته درد بکشیم ... تا به مزاق همه خوش بیاد ... و وانمود کنیم خوشبختیم...! انگار زندگی ضمانت دردو زخم رو قبول نمیکرد...! انگار دوایی واسش نبود... انگار این احوالات شامل حال بیمه ی زناشویی نبود ...!
با سر انگشت گوشه ی لبمو نوازش کرد. لباشو رو اون سه رد گذاشت. و صدای هق هق مردونه اش تو نفس های من گم شد ...
سرشو گرفتم تو دستام... 
بهش نگاه میکردم صورتش خیس اشک بود بریده گفت:باید میکشتمش... 
پیشونیشو رو پیشونیم گذاشت و اروم میون هق زدن های مردونه اش ، خسته گفت: ببخش...
زیرگوشش گفتم: بخشیدم... 
کسرا اهسته گفت: دوست دارم نیازم... 
تو دلم غوغا شد... زندون دستاش شل شد و اروم ازم جدا شد...
تب دار با یه جفت مردمک غرق خون و اشک بهم خیره شد...
لبخندی زدم وگفتم: امروز و فراموش کن ... 
دستمو به صورتش کشیدم وگفتم : بخاطر من ... 
دستمو گرفت وبوسید اهسته گفت: تو خوب باش منم خوبم... و پرسید: خوبی؟
به دروغ گفتم:
-خوبم...
زمزمه کرد: خوبه...
از جا بلند شد. آهی کشید...منتظر بودم چیزی بگه اما هیچی نگفت... شایدم نخواست بگه...
رومو کشید از اتاق بیرون رفت.
سرمو رو بالش گذاشتم به سقف خیره شدم... زیر لب زمزمه کردم:
دل من حوصله کن، داد زدن ممنوع است
کم بکن این گله، فریـاد زدن ممنوع است
بیـن این قـوم که هـر کـار ثوابیست کباب
دل دلسوختـه را باد زدن ممنـوع است
بیـن ایـن قـــوم که از باکـرگی تـرشیـدند
حرفی از حجــله و دامـاد زدن ممنوع اسـت...
فصل بیست و دوم:
به ساعت شمار فر نگاه کردم... سه هفته و خرده ای نزدیک یک ماه گذشته بود از همه چی... یه لحظه این مدت و تو ذهنم مرور کردم . کسرا عین پروانه دورم میچرخید. به خصوص با نرفتن به شرکت و ضعف جسمانیم و ناز کردنام ... همه چی دست به دست داده بود که خیلی بهم خوش بگذره. با صدای زنگ فر... 
دستکش های دستگیره ای رو دستم کردم و لازانیای مامان پز و از تو فر دراوردم...
مامان داشت نوید و شیر میداد ، ماشالا خیلی هم درشت و بخور بود. با اینکه شاید همش یک ماهش بود اما عین سه چهار ماهه ها میموند بس که تپلی بود... یعنی نوزادی که وقت دنیا اومدنی چهار کیلو وصد گرم باشه خب معلومه دیگه... یه ماچ تپل از دور براش فرستادم ولازانیای عزیزمو بو کشیدم ... 
-اوووم... چی بخوریم امشب...
نوید ملچ مولوچی کرد و از شیر سیر شد... مامان داشت بادگلوشو میگرفت که یه صدای خوشگل از خودش در کرد و با غش غش گفتم: الهی قربون اروق زدنت ...
مامان خندید و گفت:قبل دنیا اومدنیش که به خونش تشنه بودی...
اخمی کردم وگفتم: اون مال قبل بود الان عزیز دل خودمه ...
مامان با چپ چپ گفت: زشته جلو خانواده ی مشیری...
سعی کردم سنگین و رنگین باشم... مامان لباس زیرشو درست کرد و بابا رو صدا کرد تا نوید و به اتاق ببره و بخوابونه... چرا که باید شام و میکشید.
امشب یه مهمونی اشنایی بود... اقای مشیری شریک و دوست بابا بود و از اهواز به تهران نقل مکان کرده بودن... دو تا هم دختر داشتن، کمند وکیانا... مامان هم همون اومدنی این دو تا دختر، ناف کمند وبست به نادین ... 
البته بماند که اب از لب ولوچه ی نادین راه افتاده بود چون کمند تو زیبایی و جذابیت معرکه بود. عین این دختر هندی ها... سبزه رو وخیلی شرقی... سیاهی چشماش ادمو میگرفت. بخصوص که خیلی هم خانم و مقید و مبادی اداب بود و تحصیلاتشو تو رشته ی حسابداری تموم کرده بود.
کیانا هم با اختلاف یک سال کوچیکتر امسال ارشد تو تهران قبول شده بود و ادبیات انگلیسی میخوند.
جفتشون دخترای خوبی بودن. همینطوری داشتم به این دوتا فکر میکردم و ظرف لازانیا رو تزیین میکردم که کسرا گفت: کمک نمیخوای خانم خانما؟
به روش خندیدم وگفتم: نه عزیزم... اقای مشیری رو تنها گذاشتی؟
کسرا: نه ... نادین هست... هرچند که طفلک پرت پرته...
ابروهامو بالا دادم وگفتم:چرا؟
کسرا خندید وگفت: چشمش این خواهر بزرگه رو گرفته چه جور...
با هیجان گفتم: جون نیاز؟ پس تموم شد... داداشم رفت قاطی مرغا...
کسرا اوفی کشید وگفت: چه جورم... 
و به ظرف سالاد اولیه و شامی ها اشاره کرد:ببرمشون؟
سری تکون دادم و خودمم پشت سرش با ظرف لازانیا از اشپزخونه خارج شدم.
اقای مشیری یه مرد میانسال کچل و خوش قد وبالا داشت وبرعکس بابای من ،هیچ شکم نداشت.
با کسرا میز شام ومیچیدیم که کمند وکیانا هم به من ملحق شدن و کمند گفت:نیاز جون اجازه بدید کمکتون کنم...
از نوع صحبت و کلام قاطعش که هیچ لوسی و عشوه ای توش نبود لذت میبردم ... یعنی حالا که به چشم خواهر شوهر نگاهش میکردم خیلی دوست داشتم که این دختره زن داداشم بشه... هرچند که همیشه سیما رو مناسب نادین میدیدم ... ولی سیما دیگه رفت با حسام و اصلا نشد که هیچ وقت به نادین معرفیش کنم... ولی از کمند هم خوشم میومد هم من هم مامان جفتمون عاشق این دو تا دختر شده بودیم... 
اینقدر تو همین دو ساعت رفتاراشون به دلم نشسته بود که حاضر بودم اعتراف کنم کمند و کیانا جفتشون از من خوشگل ترن... 
با اومدن بابا ، همه سر میز نشستیم ... شالی که سرم بود رو اعصابم بود ولی دیگه به خاطر شوهرجونیم مجبور بودم... یعنی کسرا دیگه پسرخاله و شوهرعمه رو میذاشت جلوشون سر لخت بیام ولی این یکی مهمون غریبه بود!
با غذا مشغول بودیم که نادین خیلی تابلو به کمند سالاد تعارف کرد و کمند خیلی جدی اما محترمانه تشکر کرد.
یعنی رفتاراش اینقدر ضایع بود که منو کسرا انگار داشتیم سیرک نگاه میکردیم... 
اقای مشیری یه قلپ از نوشابه اش خورد و گفت:اقای مهندس درحال حاضر مشغول هستید؟
کسرا مودبانه دور دهنشو با دستمال پاک کرد وگفت:بله فعلا قراردادی مشغولم... تا بعدش ببینیم چی پیش میاد.
اقای مشیری هومی کشید وگفت: چرا شرکت پدر کار نمیکنید...
کسرا خندید وگفت: من رشتم معماریه جناب مشیری... بابا تو شرکت واردات وصادرات هستن من فکر نکنم بدردشون بخورم.
بابا خندید و گفت: مشیری جان کسرا اینقدر عزت نفس داره ماشالا که من نمیتونم بهش از این تعارف ها بکنم... خودش از پس زندگیش برمیاد از این لحاظ خیالم از بابت دخترم راحته...
کسرا با خجالت سرشو انداخته بود پایین... 
منم که اصلا رو ابرا بودم بس که بابا قشنگ از کسرا جلو همه تعریف میکرد. هرچند که حسادت نادین هم دیدنی بود ولی تعریف از شوهر یه چیز دیگه است...!
بعد از صرف شام من همراه کمند وکیانا مشغول صحبت شدیم ... و نادین و کسرا هم با هم... مامان و خانم مشیری باهم صحبت میکردن و بابا و اقای مشیری هم سرشون با تخته نرد سرگرم بود.
کیاناپاشو رو پاش انداخت وگفت: نیاز جون شما هم دانشجویین؟
-راستش من کارشناسیمو اسفند تموم کردم... هفته ی دیگه هم اتفاقا میخوام تو سنجش کارشناسی ارشد شرکت کنم تا چی پیش بیاد.
کیانا لبخندی زد وگفت: منم شانسی قبول شدم وقتی کمند برام گفت تهران قبول شدم اصلا باورم نمیشد...
لبخندی زدم حالا هرکس دیگه بود میخواست کلی از برنامه های درسیش بگه و فیس و افاده بیاد ولی هم کیانا هم کمند جفتشون خاکی بودن همینشون منو اسیر کرده بود.
کسرا و بابا به نوبت وضو گرفتن و رفتن که نماز بخونن... نادین هم از موقعیت استفاده کرد و کنارم نشست وگفت: چی میگفتین؟
اخی داداشی ندید بدید من...
خندیدم وگفتم: با کی با کسرا؟
نادین اخم کرد وگفت: با کمند خانم...
-اووو چه خانمی هم به ریش این بنده خدا میبندی...
نادین بشکونی از پهلوم گرفت وگفت: خودتو لوس نکن خواهر بدجنس... تو خواهری... 
با خنده گفتم:میگی چیکار کنم؟
نادین: یه صحبتی یه مزه ی دهن فهمیدنی چیزی...
-فعلا که داره میاد با شما کار کنه ... خودت مگه مردی؟
نادین:اخه اینقدر یهویی برم فردا بپرسم ضایع نیست؟
-نادین؟؟؟ تو که تو این کار استاد بودی پس چی شد؟
نادین خندید و گفت: به جون یه دونه خواهرم اصلا جلوش لال لالم...
این بار من از شیکم نداشته اش یه بشکون گرفتمو گفتم: مرض... جون منو قسم نخور... 
نادین: خواهری یه کاری واسم میکنی؟
-هوم؟
نادین:ببین نامزد اینا داره یا نه...
-نداره ... خودم قبلش رفتم سوالاتمو پرسیدم نه نامزد نه دوست پسر... مامانشم خیلی اصرار داره ازدواج کنه ولی خودش میگه فعلا قصدشو ندارم.
نادین عین شکست خورده ها گفت: نداره؟
-خب شاید مورد دل بخواهشو پیدا کنه داشته باشه...
نادین پوفی کشید و سرشو عین موش مرده ها پایین انداخت.
کسرا وارد هال شد، با کف دست به سرشونه ی نادین چند ضربه زد وگفت: جا خواستیم جا نشین نخواستیم...
نادین با غرغر به من اشاره کرد و گفت: حالا تحفه هم نیستا...
کسرا خواست چیزی بگه که خودم پیش دستی کردم وگفتم: ادم برادری مثل تو داشته باشه نیاز به دشمن نداره که...
جمع داشت میخندید که کسرا گفت: نادین جون فکر عاقبتت باش... من که میدونم پس فردا کارت به نیاز میفته ...
و با چشمک نامحسوسی به کمند اشاره کرد.
نادین عین فنر از جاش پرید وگفت: بفرما اقا کسرا ... من رو زمین میشینم... 
کسرا خندید و کنار من نشست وگفت: حالا پاشو برو چند چایی هم بریز...
با این حرفش جمعمون خندید و نادین هم جدی جدی رفت که چایی بیاره...
وقتی با سینی چایی جلوی کمند خم شد، جفتشون از خجالت سرخ و سفید شدن... یعنی مزه ی دهن کمند و هم قشنگ فهمیدم...
کسرا زیر گوشم گفت: نادینم از دست رفت...
و با این حرفش که نشون از فهمیدن اینکه کمند هم ازنادین خوشش میاد و زن و شوهر داشتیم به یه چیز فکر میکردیم بلند زدم زیر خنده درحالی که جمع ساکت بود و همه با تعجب به من نگاه کردن ... درجواب تمام چی شده های مامان وبابا فقط سری تکون دادم وتو دلم ریز ریز خندیدم!
ساعت نزدیک دوازده بود که رسیدیم خونه ... البته رسما با فضاحت چون ماشین سر کوچه خاموش شد و من و کسرا دوتایی داشتیم ماشین و تو سربالایی کوچه هول میدادیم تا در خونه ...
حین نفس نفس زدن هامون هم درمورد نادین و ضایع بازی هاش وازدواجش حرف میزدیم.
کسرا هم میگفت دختره خیلی خوبه و نادین هم کلا خوبه و ازدواج نادین براش مهیج بود.
با دیدن چراغ های روشن خونه ، کسرا نفس راحتی کشید ... لبخندی زد و گفت: بالاخره رسیدیم...
نفس عمیقی کشیدم وکیفمو رو شونه انداختم و به سمت در ورودی دوییدم ...
خم شدم تا سگک کفشمو باز کنم که با دیدن یه جفت کفش زنونه و کفشهای بچگونه و دخترونه، با ترس به جاکفشی نگاه کردم. 
کفش های مردونه ...


کفشها مال هانیه و هدیه بودن... یه قدم عقب رفتم... که از پشت خوردم به کسرا...
کسرا با تعجب گفت:یخ کردی که ... چرا نرفتی تو؟ 
کسرا اهسته گفت: چرا رنگت پریده؟
با اینکه شایدیک ماه از اون همه ماجرا میگذشت و سه هفته ی تمام داشتم از کسرا و وجود و حضورش کنار خودم لذت میبردم، ولی من همش یا کابوسشو میدیدم یا حتی با یاداوریش دچار ترس ووحشت میشدم... 
کسرا هم متوجه کفش ها شد و دستمو گرفت ... با هم وارد خونه شدیم.
با حضور هانیه لبمو گزیدم . با چشم دنبال شوهرش بودم که چشمم به یه جفت چشم مردونه و عصبی افتاد.
نگاه حسین یه لرز بدی به جونم مینداخت.
با ورود ما خونه به طرز عجیبی ساکت شد هرچند که انگار قبلش هم همه جا پر از سکوت بود.
مونس جون با چشم گریون به من و کسرا نگاهی کرد و شیما هم روی مبلی مچاله شده بود.
هانیه هم کنار یلدا نشسته بود و اقا حسین هم یه گوشه ایستاده بود و زل زل به من و کسرا نگاه میکرد.
کسرا از روی ادب ناچارا سلام کرد و منم به تبعیت از کسرا سلام کردم.
کسرا با حفظ صورت جدی و اخمش کتشو دراورد و دست منو محکم تر گرفت.
هدیه روی مبلی خوابیده بود... هانیه سرش پایین بود و موهاش ریخته بود توصورتش...
کسرا کمی سر جاش جا به جا شد ... مونس جون هنوز اروم اروم گریه میکرد. جو خونه یه جوری بود هر آن منتظر بودم از یه سوراخ سنبه ای اقا مهدی دربیاد!
کسرا سینه سپر کرده بود ... حدس میزدم امادگی هرگونه بحث و دعوایی رو به خودش میده ...
هدیه غلتی زد و نزدیک بود از روی مبل پرت بشه پایین که هانیه به سختی از جاش بلند شد و کمی عقب تر کشیدش...
موهاش که کنار رفت با یه صورت له شده مواجه شدم... یه صورت که هیچ شباهتی به صورت یه زن نداشت... یه صورت پر از زخم و لخته های خون و کبودی و تورم...
به کسرا نگاه کردم که بهت زده تر از من داشت به هانیه که دولا دولا راه میرفت زل زده بود...
بجز سکوتی که تو فضا حاکم بود صدای خر خر هانیه که انگار نفس کشیدن واسش سخت بود.
کسرا دستمو ول کرد... 
یه قدم سرجاش جا به جا شد.
به دیوار تکیه دادم... کسرا اروم از جا کنده شد و به سمت هانیه رفت ... 
فهمیدن خیلی چیزها از سکوت و بغض ادم ها کار مشکلی نیست... 
کسرا هانیه رو بغل کرد و هانیه های های زیر گریه زد.
فقط داشتم به منظره ی رو به روم نگاه میکردم... به یه زن درمونده ... نه خواهر شوهری که مثل عقرب زیر فرش بودنش ورد زبون عروس هاست... داشتم به یکی از جنس خودم که تو اوج بدبختی بود نگاه میکردم...
به یکی که هیچ کاری نمیتونستم برای بهتر شدن وضعش انجام بدم ... 
صدای ناله های هانیه تو هق هقش بلند شد، داشت نفرین میکرد ... میدونستم مخاطب خاص نفرین هاش کیه ...
میدونستم علت این کبودی هاش چیه ...

هانیه هق هق میکرد و هممون در سکوت داشتیم نگاه میکردیم بدون اینکه کاری از دستمون بربیاد! بدون اینکه مرهم باشید ... بدون اینکه ضمادی برای زخم های جسم و دلش باشیم.
هانیه از کسرا فاصله گرفت و به سختی روی مبل نشست... پست فطرت یه جای سالم روی صورتش نذاشته بود...
حس میکردم وقتی اشک میریزه زخماش از شوری اشکهاش میسوزه...! حس میکردم میتونم همراه باهاش درد بکشم ... حس میکردم زخمای خودمم داره سر باز میکنه و میسوزه.
هانیه با بغض گفت: همینو میخواستی داداش؟ اره؟الان خوشحالی؟ خیالت راحته؟ یه کلمه تو این سه هفته نپرسیدی خواهرت مرد یا نه ... رفتی سی خودت ... زخم زدی ... از یاد بردی... خیالت راحته؟؟؟ آره؟؟؟
کسرا کنارش نشسته بود و چیزی نمیگفت...
هانیه اهی از روی درد کشید و گفت: همینو میخواستی محمد کسرا مگه نه؟بدبختی خواهرتو نشون این عفریته بدی... الان راضی ای؟خوشبختی؟
کسرا سری تکون داد و گفت: هانیه...
هانیه با جیغ گفت: هانیه مرد... هانیه دق کرد ... اون کثافت و انداختی به جون من واسه ی رضای کی محمد؟ واسه ی رضای کی ؟ واسه ی این ملعون چشم سفید ؟؟؟
کسرا پوفی کرد و بلند شد و گفت: هانیه حالت خوش نیست داری چرند میگی...
هانیه با گریه گفت: من چرند میگم؟ من حالم خوش نیست؟ بچه ی طفل معصومم و به باد کتک گرفت ... منو اش و لاش کرد... حالا من چرند میگم؟ سه هفته است اب خوش از گلوم پایین نرفته ... من چرند میگم؟ بی شرف بی دین و ایمون ... یه غریبه رو دیدی همه رو انداختی به جون هم ... 
مونس جون اهسته گفت: هانیه نصف شبی ابرو داری که نمیکنی هیچ... تازه ... لا اله الا الله...
به دیوار تکیه زدم .
حالش خوب نبود ...یعنی بیشتر امیدوار بودم که حالش خوب نباشه و این حرفاشو از رو نا خوشی زده باشه!
حسین با همو ن لحن چاله میدونی و کوچه بازاریش گفت: مگه دروغ میگه مادر... این وضع دخترت ... داری دخترتو به کی میفروشی؟
مونس جون دیگه کنترلشو از دست داد و از جاش بلند شد و گفت:حسین نبینم خاله زنک بازی دربیاری... مردونگی داشته باش... تو رو چه دخالت به بحث خواهر شوهر و عروس؟ تو چه کاره ای امشب مجلس دستت گرفتی؟
حسین با بهت گفت: خوبه مادر... تو هم طرف اینو گرفتی...
کسرا هم بلند شد و گفت: این و به درخت میگن حسین... زن من اسم داره ... نیاز... خانـــم!!!
حسین پوزخندی زد وگفت:بخاطر همین نیاز خانم جلوم درمیای داداش؟
کسرا هم نفسشو فوت کرد و گفت:بخاطر نیاز خانم جلو هر کس و ناکسی درمیام...
حسین:ما رو ناکس میدونی؟ بیا مونس خانم پسر شیرپاک خورده اتو تحویل بگیر...
کسرا:ربطش نده به مادر...
حسین: نمیبینمت محمد ...
کسرا: منم تورو نمیبینم حسین... خیلی وقته نمیبینمت...
مونس جون پوفی کرد و به اشپزخونه رفت و گفت: بجای مجادله وبحث بشینین فکراتونو رو هم بریزین... یه راهی چاهی پیدا کنین... فقط بلدین بیفتین به جون هم ... نمیشناختمتون میگفتم از ازل به خون هم تشنه بودین!
حسین بادی به گلوش انداخت وگفت:باعث و بانیش کیه مادر؟ کی تازه واردشده؟ غریبه میون ما شده ... ریسمونِ وصل و قطع کرده ... هان؟ تو قضاوت کن ...
کسرا با حرص گفت: داداش بزرگتری تو خودت حفظ کن!
حسین دست به کمر شد وگفت: نکنم چه غلطی میخوای بکنی جوجه؟ زن گرفتی دم که درنیاوردی؟!!!
کسرا پوفی کرد و گفت: وقتی از هیچی خبر نداری... 
حسین میون حرفش پرید و گفت: بیا چیزی که من میبنم صورت دربو داغونه این خواهرمه...
کسرا خندید و گفت: تو دلسوز خواهری؟!!!
حسین: نه تو دلسوزی که اونطور جهنم درست کردی رفتی پشت سرتم نگاه نکردی...
کسرا: تو مگه نگاه میکنی؟؟؟ 
حسین انگشتشو تهدید امیز بالااورد وگفت: محمد میزنمتا ...
دستمو جلوی دهنم نگه داشتم تا هق هقمو تو گلوم نگه دارم.
تا اونجا که ممکن بود تو دیوار فرو رفته بودم.
نبض و پرش های کسرا رو میدیدم... خواستم از جام جم بخورم اما انگارخشک شده بودم. 
کسرا با حرص گفت: تو نگران خواهرتی؟ تو نگرانش بودی که پارسال داشت دق میکرد یه زنگ نزدی... تو به فکر خانواده ای که هفت بابا تازه یادت افتاد از خوش گذرونی های ترکیه بگذری برگردی... تو به فکر برادر و خواهرتی ... اصلا میدونی فاطمه کلاس چنده؟؟؟ دو روز نتونستی خونه ی خودت نگهش داری... تو چه میفهمی خانواده چیه... یه سال بی بابا شدیم خداسایه مادرو کم نکنه ... کی بود میگفت بفرستیمش سالمندان ... چنان بزرگتری میکنی هرکی ندونه فکر میکنه چه خبره ... چه قدر تو فکری، چقدر به فکری!... 
حسین دستی به سرش کشید و گفت: نه ... تو به فکری... تویی که همه بار مسئولیت خونه رو دوشته ... مفت میخوری میخوابی... فکر کردی حالیم نیست؟ از حقوق بابا و مامان و سود مغازه خرج میکنی؟
کسرا: تو چی... از کی زدی و بردی که خشت خشت خونه رو ، رو هم بنا کردی؟ تو دلسوز خواهری واسه ی مهدی کار جور میکردی که هانیه نره کلفتی – پرستاری... یادت رفته؟ یا یادت بیارم ...
هانیه با بغض و صدای خش داری گفت: خجالت بکش محمد ... جلوی غریبه ... 
کسرا:غریبه نداریم... اگر منظورت یلداخانمه که همه چیز و بهتر از من تو میدونه...
حسین به کسرا حمله کرد و یقه اش و گرفت و گفت:حرف دهنتو بفهم محمد... با زن من درست صحبت کن...
کسرا با کف دستهاش روی ساعد های اقا حسین زد و دستهای برادرشو پس زد وگفت: تو چرا با زن من درست صحبت نمیکنی؟ توچرا هرچی از دهنت درمیاد بار ما میکنی؟ اصلا نمیدونی جریان چیه چرا دهنتو باز میکنی؟

مونس جون با اشاره رو به شیما که بهت زده ایستاده بود گفت:هدیه رو ببر بالا ... 
شیما به خودش تکونی داد و با بی میلی هدیه رو بغل زد و ازپله ها بالا رفت.
هانیه دستمالی برداشت و رو خونریزی گوشه ی لبش گذاشت وگفت: این همه بدبختی کشیدم... رسوایی به بار اومد صدام در نیومد جلو در و همسایه ابرو داری کردیم... سگ هفت پشت غریبه میرزه به تو محمد ... خدا الهی به این شب عزیز داغی که رو دلمه به دلت بنشونه ... الهی خیر نبینی که من و این بچه رو اواره کردی... 
کسرا با حرص گفت: شوهر تو بده تقصیر منه؟ذاتش خرابه تقصیر منه؟
هانیه با هق هق گفت:داشتم خوش و خرم زندگیمو میکردم یه سال بود ادم شده بود ... توبه کرده بود ... اعتیادشو گذاشته بود کنار... دوباره انداختیش به جون من که چی؟سیاه بختیمو ببینی؟
کسرا نفسشو فوت کرد و گفت: من کردم؟ من خوشی تو گرفتم؟ شماها فقط به فکر خودتونین؟ همتون دوره کردین ... دِ اخه بدونین چی شده بعد سر ببرین... 
هانیه: چی شده؟ مهدی یه تیکه به نیاز پرونده به تریش قبای خانم برخورده ... بخاطر همین یه کلمه حرف اومده با پیاز داغ گذاشته کف دست تو ... تو هم افتادی به جون مهدی و زندگی من ... 
ماتم برد.
خشکم زد...
گیج ومبهوت فقط زل زدم به هانیه...
به صورت کبود و پر از زخم و چنگش...
به کسراکه خسته فقط پلکهای سرخشو یه لحظه رو هم گذاشت.
نفسم بالا نمیومد... 
کسرا زیر لب لا اله الا اللهی گفت و دستشو فرو کرد تو موهاش.
انگشتاشو مشت کرد... موهاشو کشید سر پنجه ها و انگشتاش از فشار سفید شده بود ...
نفسشو پرصدا خالی کرد.
بعد از چند لحظه حرص به پیشونی خودش کوبید و با یه صدای از ته چاه گفت: اخه به تو چی بگم زن بی عقل!... و صداشو بالا برد و داد زد: اخه به تو چی بگم؟
 تو مادری؟همسری؟زنیت داری؟؟؟ تو شوهر خودتم نمیشناسی؟ اینقدر بدبختی که حرف اون معتاد حروم زاده رو باور میکنی؟ به خاطر یه کلمه حرف... هانیـــــــه ... میخواستم بکشمش... فکر این بچتو کردم نذاشتم یتیم بشه! ... گفتم بابابالا سرش باشه... تو مرد بالا سرت باشه اون نامرد حروم زاده که اخه... ... اخه احمق... یه کلمه حرف بود که بچه سقط کرد؟ بخاطر یه کلمه است که نفسش گرفت تا صبح بهش اکسیژن دادن... بخاطر یه کلمه حرف بود که سه هفته است خواب نداره؟؟؟ بخاطر یه کلمه حرف تن وبدنش اش و لاش شده ... ؟ کبودی هاش هنوز هست ... 
و با عربده گفت: بــــــــــخـــــــاطــــ ـــــر یــــــــــــــــــــه کلــــــــــــــــــــمه حــــــــــــرف؟؟؟

مونس جون با یه لیوان اب به سمت کسرا اومد و گفت:محمد مادر ... سکته میکنی... 
کسرا دو دستی سرش و محکم نگه داشت ... 
هیچ متوجه اشکهام که کل صورتمو خیس کرده بودن نبودم... 
کسرا کبود شده بود ... از اون روزی که همه چیو فهمیده بود هم بدتر... شاید اون روز یه غریبه رو داشت مجازات میکرد اما اینا اعضای خانواده اش... همه ی کس و کارش اینطور جلوش دراومدن!
کسرا به ستون تکیه داد و رو به حسین که بهت زده و حیرون معطل مونده بود گفت: اینی که تو صداش میکنی این ... از ترس تنها خونه نمیبینه ... اینی که تو صداش میکنی این ... از سایه اشم میترسه، جرات نداره تا سرکوچه قدم برداره... اینی که تو صداش میکنی این... فهمیده که تو برادر نیستی... حمایت گر نیستی... اینی که تو صداش میکنی این،حامله بود ... بچمون مرد ... بخشید ... صداش در نیومد ... !!! این زن منه ... نیاز منه ... همسر منه ... اگر مغز داری توش فرو کن ... بهش بالاتر از گل بگی انگار به من گفتی... نه برادریتو میخوام... نه حمایتتو ... نه خواهری تو رو ... هرچی میخواین بگین به من بگین... به زن من حق ندارین حرف بزنین وگرنه نمیبخشمتون!!! والسلام ...
کسرا به سمت من داشت میومد که انگار سرش گیج رفت و اگر نرده ی پله ها رو نمیگرفت نقش زمین میشد!
جلوی من سرشو انداخته بود پایین ...
دستشو اروم برد سمت چپ سینه اش...
حس کردم دارم جون میدم.
با نفس نفس همون جاسرجاش ایستاده بود .
پلکام از حجم اشک سنگین بود .اونقدر بی صدا هق هق کرده بودم که گلوم درد میکرد.
قلبم انگار نمیزد... کسرا سینشو فشار میداد. کبود شده بود.
با ترس از جام کنده شدم ...
بی محبتی و بی وجدانی حسین و هانیه رو که بی تفاوت به بدن خم شده ی کسرا نگاه میکردن میدیدم... جلو رفتم... فقط صدای هق هق من تو فضا پیچیده بود ... دست زیر بازوی کسرا انداختم. 
نگام کرد... 
زیرچشماش کی اینطور کبود شده وگود شده بود؟
از حرص و عصبانیت مردمک عسلیش دیگه توی خون مدفون شده بود ...
بهم نگاه کرد نفساش تند و داغ بود ...

با اینکه وزن خودمم روش بود ولی کشون کشون دوتایی بالا رفتیم... کسرا رو مجبور کردم دراز بکشه... لباس هاش وخودم عوض کردم... جوراب هاشو دراوردم... لیوان کنار پاتختی و برداشتم ... نمیخواستم به طبقه ی پایین برم از روشویی توشو پر اب سرد کردم و مسکن اوردم .به خوردش دادم... لبهاشو بوسیدم... کنارش دراز کشیدم و به صورتش خیره شدم.
توحال خودش نبود و درکش میکردم... عصبی بود و نفسهاش زخم خورده و بی تاب از سینه اش بیرون میومدن...
بهش نگاه میکردم و فکر میکردم کسرا چندمین مردیه که اینطور بخاطر همسرش جلوی خانواده اش می ایسته؟!!!
لباش نیمه باز و خشک بود و هنوز تند تند از روی حرص نفسشو تو فضا خالی میکرد...
اون برای من به این روز افتاده بود؟ 
بخاطر زنش... نیازش... بخاطر همسرش... بخاطر مادر بچه ای که من میخواستم سقطش کنم اینطور پشت من دراومده بود؟ اینطور حمایت گر... اینطور...
من با چه رویی توچشماش نگاه کنم...
این عشق بود؟ محبت بود؟ دوست داشتن بود؟ 
در لفافه ی دوست دارم بیان نمیشد... در پشت و پستوی عاشقتم و مهربونم و عزیزم بیان نمیشد...
این حمایت از چی بود ... از کجا نشأت میگرفت؟ از کجا اینطور قاطع من رو پشتیبانی میکرد... همیشه همینطور میموند؟ میخواست بگه تو رسم عاشقی من حرف اول و میزنم. 
امشب با من چه کار کرد کسرا؟
کسرایی که من میخواستم ازش دل زده بشم... کسرایی که من با چه رویی میگفتم ازش ناراضی ام...
کسرایی که بخاطر من... نیازش... زنش... تو روی خانواده اش می ایسته تا احترام منو نگه داره...
این نهایت عشق بود...
نهایت صداقت بود...
نهایت دوستت دارم بود...
این غریزه نبود که کنترلش از دستش خارج باشه و تو عالم مستی از شهوت بهم بگه دوست دارم... 

این خود دوست داشتن بود... بخاطر من... ! فقط من... نه بخاطر جسمم... نه بخاطر هیچ چیز دیگه ... فقط بخاطر من ... خود من ... شخص من ...شخصیت من ... منش من ... بخاطر منِ من ... این حرفها رو زد... اینطوری جلوی همه ایستاد...
من کی ام؟
یه زنی که بلد نیست با مشکلات زندگیش دست وپنجه نرم کنه؟
یه زنی که تازه زن شده و از زنونگی فقط برجستگی های بدن خودشو میبینه؟
یه زنی که همسر بودن رو فقط تو معاشقه های اخر شب میبینه؟
خدایا ... من رو دست خوردم؟
من فکر میکردم فقط منم که عاشق کسرام... اون که واسه من سنگ تموم گذاشت... خدایا من دیگه چی از زندگی میخوام؟!!!
خدایا بخاطر این خوشبختی ازت ممنونم...
به اندازه ی تمام ناارومی های این مدت اروم بودم... 
به اندازه ی تمام لحظه های بغض دارم امشب ازته دلم لبخند میزدم... کسرا منو بخاطر این خودخواهی ببخش... ولی از تو ممنونم بخاطر این همه رضایت و ارامش و احترامی که الان بهم دادی!

نفس عمیقی کشید... انگار اروم شده بود... انگار تک تک فکرهای منو خونده بود!

غلتی زد و رو به روم قرار گرفت.
درحالی که دستشو توی موهام فرستاد ... نی نی چشمای تب دارشو تو نگام انداخت...
مثل هربار که چشماش تو تاریکی بیشترخودشو نشون میداد... مثل هربار که من تشنه و تشنه تر میشدم...
لبخند تلخی زد وگفت:بخاطر امشب متاسفــــــ....
انگشتم و گذاشتم رو لبشو گفتم: هیس... من تو رو دارم... 
خم شد پیشونیمو بوسید... 
سرمو زیرگلو وسینه اش قایم کردم و خودمو چسبوندم بهش... از گرماش ... از نفسهاش... از تپش های قلبش... سیرمونی نداشتم... 
وقتی خفه زمزمه میکرد زیر گوشم: دوست دارم ...
شاید بعد از مدت ها منم از عمق وجودم بهش گفتم: منم دوست دارم... و تو دلم ادامه دادم: خیلی بیشتر از خیلی... خیلی بیشتر از همیشه... انگار تازه بار اولمه که احساس تنهایی نمیکنم... انگار اولین باره که یکی و دارم اینقدر ،قدر و محکمه که بهش تکیه کنم... انگار اولین باره که معنای کسی رو داشتن و میفهمم... کسی روداری... یه " تو" داری... که وقتی داریش به دنیا بگی بیخیال... یا بگی آهای دنیا تو که اینقدر بد ذاتی... اهای زندگی که ارث باباتو ازم طلب داری... من یه " تو" دارم که نمیتونی ازم بگیریش... من یه "تو" دارم که همه ی دنیامه ... همه ی زندگیمه ... همه ی لحظه هامو باهاش تقسیم میکنم...
یه فشار محکم بهم داد... شاید خواست از داشتن من مطمئن بشه... یه لحظه حس کردم ذهنشو میتونم بخونم، انگار هیچ پرده ای بینمون نبود ومن میتونستم درونشو ببینم ... ذهنشو بخونم ... از فکرش با خبر بشم و فکرمو دریابه!... شاید اونم دلش خوش بود به داشتن یه تو ... مثل من ... 
من کسرا رو داشتم و کسرا منو...

یه روزی من به خاطر کسرا تو روی خانواده ام ایستادم... یه روزی من بخاطر خانواده ام، بخاطر لحن و حرف کسرا ، اونو تو سیزده روز بیخبری گذاشتم والان کسرا بخاطر من جلوی خانواده اش ایستاد... کارکدوممون درست بود؟ نمیدونم... هرچی که بود... امشب برام یکی از تلخ ترین ودر عین حال شیرین ترین شبهای زندگی بود...

انگار تمام امیدمون به خودمون بود...
انگار تازه داشتیم معنی همراه بودن و همسر بودن و برای هم بودن و میفهمیدیم...
نفس عمیقی کشیدم... لبام تو عمق کامش گم شد و بعد یک برهنگی داغ بود...و ارامشی که شاید تن خسته و پر بغض من بود که باید به اون هدیه میکرد . شاید این جسم و روح من بود که میتونست برای زخم هاش مرهم باشه ... التیام باشه... شاید برای زخم های جفتمون!
این یه تجربه ی جدید بود... یا شاید باید اعتراف میکردم که چنین چیزی هیچ وقت تو رویام نبود...

حتی حالا که تو زندگی با کسرا بُر خوردم هم وقتی به رویاهایی که داشتم فکر میکنم میبینم اخر رویاهام همش یک نواخت و تکراریه ... این زندگی منه ... زندگی ما ... فقط مال ما دوتاست!
شاید این عمق معنای زندگی بود که باید تو این شب... تو اغوش کسرا میفهمیدم!

فصل بیست و سوم:
با صدای کسرا که داشت موهامو نوازش میکرد از خواب بیدار شدم. 
از حالت چشمهاش وسرحالیش فهمیدم که بازم بعد از نماز صبح نخوابیده ... کش وقوسی اومدم وگفتم: اممم... ساعت چنده؟
کسرا گونمو بوسید وگفت : شیشه عزیزم... 
دستمو زیر بالش فرستادم و پتو رو با چونم زیرگردنم سفت چسبوندم و گفتم: فقط پنج دقیقه...
کسرا روی گوشومو بوسید وگفت: مگه شما ازمون نداری همسر عزیزم؟ هان؟ پاشو خوشگله... پاشو پاشو خوابالو... و دست برد زیر پتو و دستمو گرفتم و گفت: پاشو خانم... پاشو یا علی... 
ودستمو کشید و مجبورم کرد رو تخت بشینم...
یعنی به غلط کردن افتاده بودم، موندم چطوری یادش بود من ازمون د ارم...
از اتاق بیرون رفت و منم خواب الو خواب الو مسواک زدم و اماده شدم، نایلون کارت و مداد و پاک کنمو برداشتم و به طبقه ی پایین رفتم.
کسرا برام شیرعسل اماده کرده بود.
پشت میز نشستم و سرمو رو میز گذاشتم... کسرا لقمه درست کرد و چسبوند به لبام وگفت: برات کیک و شیرم گرفتم سر ازمون بخوری...
داشتم چرت میزدم که یه فشاری به لقمه داد و مجبور شدم تو عالم هپروت دهنمو باز کنم تا اون جسم سخت و چرب و تو دهنم بفرستم بلکه کسرا دست از سرم برداره...
لقمه ی خامه عسل تو دهنم بود و بزاقای دهنم مشغول تجزیه و تحلیل طعمش بودن که لقمه ی دوم دوباره چسبید به لبام...
ازدست کسرا کفری شدم و با دهن پر گفتم:هنوز نخوردمش...
کسرا جدی گفت:عزیزم درست بشین ... الان خفه میشی خب...
-اصلا نمیخوام ازمون بدم...
کسرا خندید و گفت:پاشو دختره ی تنبل هپلی... پاشو ببینم...

ولقمه ی سوم و چهارم و تو نعلبکی جلوم گذاشت و گفت: من برم ماشین و روشن کنم گرم بشه... 
از جام بلند شدم و کسرا با تشر گفت:نخوریشون نه من نه تو ... ضعف میگیرتت...
از حرف ولحنش خندم گرفت ولی دیگه بیشتر از سه تا ازگلوم پایین نمیرفت. شیرمو سر کشیدم که در اتاق باز شد مونس جون کورمال کورمال بیرون اومد و گفت:چی شده مادر؟
-هیچی مونس جون دارم میرم ازمون ارشد... دعام کنین... اومدم بگم خداحافظ که مونس جون گفت:صبر کن...
هشیار شده بود و تندی رفت تو اتاقش وباقران برگشت ...
با خنده گفتم:نمیخواد مونس جون...
مونس جون لبشو گزید وگفت: نگو دختر... و درحال خوندن ایه الکرسی گفت:خدا پشت و پناهت دخترم... موفق باشی... ایشالا رو سفیدمون کنی...
با دل وجون مونس جون و بغل کردم وگفتم: پس دعام کنین ها... 
مونس جون بوسیدتم وگفت: حتما ... باب الحوائج کمکت کنه به سلامت دخترم.
دیگه خواب از سرم پریده بود هرچند اگر رخت خوابمو بهم میدادن باز میرفتم و میخوابیدم . کنار کسرا تو ماشین نشستم که خمیازه ام گرفت ... نه یکی نه دو تا... سه تا به فاصله ی یک دقیقه...
کسرا خندید وگفت: سر ازمون خوابت نره؟
با اخم گفتم: وقتی تا ساعت دو صبح از من کار میکشی همین میشه...
کسرا زبونشو بامزه گزید و گفت: تو هم که چقدر ازاین کار خسته میشی بدت میاد ... تقصیر منه گفتم استرس داری، یادت بره ... اروم بشی...
با غرغر گفتم: تا ساعت دو؟ پشتکارت منو مرده!!!
کسرا غش غش خندید و گفت: به جون نیاز ساعت یک و چهل دقیقه بود ...
با مشت به بازوش کوبیدم وگفتم:خیلی بدی... نامرد...
کسرا چشمک شیطونی زد وگفت : یه نامرد عاشق!
خندیدم و دیگه خواب الودگیم به کل یادم رفت.
با دیدن سر در دانشگاه و غلغله ی جلوش دوباره استرس افتاد به جونم. با اینکه چندان هم امادگی نداشتم ولی خب بدمم نمیومد قبول بشم ... 
نفس عمیقی کشیدم ... کسرا برام ایه الکرسی میخوند... شیر وکیک و اب معدنی که گرفته بود خنده داشت... با این حال از اینکه بیشتر از من استرس داشت هم خندم گرفته بود هم استرس منو مضاعف میکرد.
به هرحال با باز شدن درهای ورودی جمعیت به داخل هجوم بردن ... خیلی ها تنها بودن، خیلی ها با پدر و خانواده... از اینکه کسرا منو اورده بود و اینطوری حمایتم میکرد حتی گفت که تا انتهای ازمون اینجاست ودعام میکنه ...
برای اولین بار از این همه اعتقادش غرق لذت شدم! حضورش به شدت دلگرم کننده بود... دستی تکون داد ومنم با نام ویاد خدا داخل شدم!
بعد از چهار ساعت سرو کله زدن با سوالا ، تازه عزای عصرو گرفتم که یه کنکور هم عصر داشتم.
پوفی کردم ... شیرکاکائویی که کسرا خریده بود و خوردم... همیشه عادت داشتم تا اخر ساعت امتحان بشینم، چه بلد باشم چه نباشم... به هرحال وقت تموم شده بود و با کتک میخواستن برگه رو ازم بگیرن ... برگه هم که انگار ارث باباهاشونه ... گوشیمو تحویل گرفتم... هرچی که بود و نبود انگار یه باری از رو دوش من برداشته شد حتی فکرشم خستم میکرد ... عصر هم که کنکور دوممو میدادم یه نفس راحت میکشیدم نتیجه اش زیادم مهم نبود بهرحال... تا گوشیمو روشن کردم با سیل عظیمی از پیام ها رو به رو شدم...
رضا و فرزاد و ساناز...
وای به هیچ کدومشون نگفته بودم امروز نمیتونم شرکت بیام...
فوری به ساناز قضیه رو گفتم و ازش خواهش کردم یه جوری ماست مالیش کنه ... چون رضا که کارم نداشت اون ابوسوفیان چندش زارع نام مطمئن بودم کارد میزدی خونش نمیومد.
اونم یه جورایی بگیر نگیر داشت ... یه موقع خوب بود یه موقع نبود . کلا ویری ویری...
کسرا به در ماشین تکیه داده بود و با چشم داشت دنبال من میگشت... جلو رفتم و با خنده گفتم:سلام ...
خندید و کش دار گفت: به به ... سلام خانــــم.... زدی تو گوش رتبه ی یک دیگه؟

با خنده گفتم:اصلا گذاشتن کنار واسم... کسرا در وبرام باز کرد و سوار شدیم... داشت از سطح سوالا میپرسید و سعی میکرد ماشین و روشن کنه بازاین لکنته خراب شده بود...
با غر گفتم:اینقدری که خرج تعمیرش میکنی تا الان سه تا ماشین نو میخریدیم...
کسرا خندید و گفت:اووو ... سه تا؟
-اره دیگه ... یکی من... یکی تو... یکی هم...
کسرا: یکی هم چی؟
-حالا همون دو تا ...
بالاخره ماشین روشن شد و کسرا راه افتاد سمت خونه...
دنده رو عوض کرد و گفت:نیاز چند درصد احتمال میدی ازاد قبول بشی؟
کش و قوسی اومدم و گفتم: 80... چطور؟
کسرا: اگر قبول بشی مصری که بری ؟
-خب اره ... چرا پرسیدی؟
کسرا لبخندی زد ... هرچند که تصنعی بودنش برام مشهود بود اما به روی خودم نیاوردم وگفت: همینطوری پرسیدم.
شونه هامو بالا انداختم... رسیدیم خونه ... مونس جون داشت اشپزی میکرد... با خستگی به اتاق رفتم تا یه چرتی بزنم وبرای ساعت سه اماده باشم...
سرم به بالش نرسیده بود که ساناز زنگ زد و کلی غیبت ابوسوفیان و کرد... بعد هم گفت که طناز از تایلندبرگشته و به خون من تشنه است که عروسیش نرفتم...
تماس و که قطع کردم مامانم زنگ زد حال احوال... و از نادین و این ماجرای عاشق شدن و ساکت شدن وتو خودش رفتنهاش گفت وگفت وگفت که داشت مخم سوت میکشید ... از نوید که دیشب دل درد داشت و نادین که لب به غذا نمیزنه و ... خودش احساس افسردگی میکنه بس که خونه نشسته ...
تا ساعت یک و نیم فقط داشتم به درد و دلای مامان گوش میدادم. یه ربع به دو بود که تلفن ورضایت داد قطع کنه و کسرا هم در وباز کرد وگفت: بیا نهار بعدم اماده شو بریم...
طفلک بخاطر من امروزشو کلا مرخصی گرفته بود.
بارخوت و خستگی ازجام بلند شدم... یکی نیست به من بگه نونت کمه ابت کمه ارشد قبول شدنت چه صیغه ایه؟؟؟
بعد از دومین ازمونم که عملی بود ساعت هفت به خونه برگشتیم... با دیدن یه عالمه کفش جلوی در خونه تقریبا میخواستم بیهوش بشم... با ناله گفتم: کسرا مهمون داریم؟
کسرا هم که بدتر از من خسته بود دستی به پیشونیش کشید و گفت: فکر کنم ... 
و کفشهایی که جلوی پادری پخش و پلا بودن رو جفت کرد و وارد خونه شدیم... صدای جیغ و گریه ی یه بچه تو خونه پیچیده بود.
با دیدن زهرا وپدرام و دایی و زن دایی کسرا ابروهامو بالا دادم...
با گاردی که فقط جلوی زهرا میگرفتم جلو رفتم و از روی اجبار باهاش روبوسی کردم.
کسرا و پدرام وداییش باهم سلام علیک کردن پسر زهرا هم که بزرگ شده بود و کلی جیغ و داد میکرد و میخواست کل موزهای داخل ظرف میوه رو بکنه تو دهنش...
اجازه خواستم تا به اتاقمون برم ولباسمو عوض کنم...
کسرا که با همون پیرهن زرشکی و شلوار مشکی پیش پدرام نشست و توضیح داد که من کنکور داشتم.
فوری یه دوش سرسری گرفتم و سعی کردم موهامو خشک نگه دارم همین بوی تنم میرفت کفایت میکرد.
درکمد وباز کردم... چه اصراری داشتم جلوی زهرا از زهرا بهتر باشم!!!
یه شلوار شیری برداشتم و یه تونیک طوسی که دور یقه و استین هاش شیری بود رو باهاش ست کردم... صندلهای سفیدمو پام کردم و موهامو ساده با یه گل سر پشت سرم بستم.
یه ارایش ملایم کردم و عطر زدم وبه طبقه ی پایین رفتم.
زهرا با دیدن من به احترام من نیم خیز شد.
هیچ محلش نذاشتم و به اشپزخونه رفتم... مونس جون تدارک شام رو هم دیده بود ... انگار شیما رو به کار گرفته بود و با گفتن توخسته ای مادر منو به هال فرستاد.
زهرا بهم لبخندی زد اما بی جواب گذاشتمش و به تلویزیون خیره شدم.
زهرا برام یه موجود گوشت تلخ وتفلون و چندش بود ... اصلا نمیتونستم بپذیرم که کسرا با اون قرار ازدواج داشتن ...
کسرا با خنده امیرهادی پسر پدرام وزهرا رو کشید تو بغلش و گفت: تو دوماد خودمی...
زهرا هم با خنده ی لطیفی و صدایی که عمدا نازکش کرده بود از نظر من گفت: حالا از کجا معلوم صاحب دختر بشی؟
پامو رو پام انداختم اظهار وجود کردم وگفتم: صاحب دخترم بشیم من که عمرا بذارم با فامیل ازدواج کنه ...
و پیروزمندانه به زهرا نگاه کردم.
زهرا با اینکه از جوابم شوکه شده بود اما چیزی نگفت وسرشو با پوست کندن خیار گرم کرد.
منم تودلم چیشی گفتم و چشم تو چشم کسرا شدم که یه ذره داشت با ریزبینی نگام میکرد شدم... اول متوجه نگاه و خیرگیش نشدم اما کم کم دوزاریم افتاد که منظورش چیه... قشنگ داشت زیر وبم حس وحالات منو از ته چهره ام میخوند!
خودمو به بیخیالی زدم و مونس جون صدام کرد...
مشغول چیدن سفره شدیم، زهرا هم به اشپزخونه اومد و گفت: کمک نمیخوای نیاز جون؟
ابرومو بالا دادم همون موقع هادی چهار دست وپا وسط سفره رفت و دو تا از لیوان ها رو که توشون یخ بود و تو سفره انداخت.
اشاره ای به بچه اش کردم وگفتم:بهتره مراقب پسرت باشی... 
و روموازش گرفتم و به اشپزخونه رفتم... مونس جون دیس برنج و دستم داد و شیما هم با ظرف خورش پشت سرم اومد. بعد از چیدن سفره همگی دورش نشستیم... کسرا کنار من نشست رو به روی پدرام و زهرا هم رو به روی من...
شام خورش فسنجون و زرشک پلو با مرغ بود.
دستپخت مونس جون رو دوست داشتم... ولی رو زمین غذا خوردن و اصلا ...! شاید برای یک بار درماه ... نه هر روز... دو وعده ولو بشم رو زمین ... بخصوص که چهار زانو هم نمیتونستم بشینم ویه طرفه میشستم ... طوری که تا تموم شدن غذام پاهام شدیدا خواب میرفت.
فقط صبحانه رو تو اشپزخونه و رو میزی که تواشپزخونه بود میخوردیم...
کسرا با تعارف گفت:دختر دایی خورش بکش... پدرام جان ... بفرمایید...
از تعارف کردن هاش لجم گرفته بود سعی کردم خودداری کنم... ولی وقتی داشت برای دختردایی عزیزش لیوان اب میاورد و پدرام گفت:بشین کسرا زهرا دوغ میخوره...
ولی کسرا گفت: تا اونجایی که من یادمه دختردایی لب به دوغ و لبنیات نمیزد و با خنده گفت: مگه نه؟؟؟
کفری نگامو بین کسرا و زهرا رد وبدل کردم... کسرا هم با یه لیوان اب یخ برگشت وزهرا گفت:دستت درد نکنه پسرعمه ... بشین غذاتو بخور یخ کرد از دهن افتاد... وای عمه من عاشق فسنجوناتم... 
کسرا خندید و گفت: غذای مونس خانم رو دست نداره... 
و رو به زن دایی تعظیمی کرد و گفت: نوکر زن دایمم هستم...
زن دایی خندید و گفت: دستپخت مونس جون که تو فامیل معروفه...
مونس جون با لبخندگفت:نوش جون همتون..
زهرا یه تربچه برداشت وگفت: یادته محرم و سفر افتاده بود عید؟ وای چه قیمه ای درست کرده بودی عمه هنوز مزش زیر دهنمه ... 
کسرا هم ادامه ی خاطره رو گرفت و گفت: یادته چادرت به پات گیر کرد سه تا غذا رو حیف ومیل کردی؟
زهرا خندید وگفت: وای پسردایی چرا یادم اوردی... 
پدرام بی غیرت هم داشت به لاس زدن های کسرا و زنش میخندید...

یعنی هیچ کس متوجه رفتار چندش اور زهرا نشده بود؟!!!
غذام خورده نخورده جمع و جور کردم... کاسه ی ماستمو گذاشتم تو بشقابمو لیوانمو هم گذاشتم تو کاسه... یه تشکر کردم واز جام بلند شدم و بشقابمو تو سینک ظرفشویی گذاشتم.
یخرده اب خوردم و بدون توجه به سفره که هنوز پهن بود روی مبلی نشستم ... تو گوشیم دو تا اس نخونده داشتم... 
یکی از سیما بود یکی هم از ساناز...
مشغول جواب دادن شدم ... که صدای کاسه وبشقابا بلند شد ... هیچ به روی خودم نیاوردم تا کمک کنم... به من چه مربوط! مهمونای من که نبودن!
زهرا با اصرار خواست که ظرفها رو بشوره ... یه جوری داشت التماس میکرد که واقعا مونده بودم شاید یه عمره ظرفشور رستورانه!
با حس مالیده شدن چیزی به پام... دیدم امیر هادی داره تلاش میکنه زانوی منو بگیره و رو پاش بایسته... محلش نذاشتم... داشتم اس ام اس ساناز رو میخوندم که وصفی از واکنش زارع از نبودن من بود.
امیرهادی خسته از بی توجهی من همون جا رو زمین نشست... درنهایت هم به سمت پدرش که کنار کسرا بود ، رفت.
واقعا یه زوج چقدر میتونن نچسب باشن ... 
پوفی کردم ... دایی از حسین وهانیه میپرسید.
سرمو بلند کردم وزیر چشمی به کسرا نگاه کردم که خیلی راحت گفت:خبری ازشون نداره...
بعد از اون شب فقط مونس جون یه بار به خونه ی هانیه رفته بود و بجز اون دیگه بحث و صحبتی بینشون رخ نداده بود.
کسرا هم خودشو زده بود به بیخیالی...!
دایی مشغول نصیحت شد و کسرا هم در سکوت با طومانینه گوش میکرد اما بعید میدونستم که زیر حرفهایی که اون شب زده بود بزنه!
پدرام از کار وبار پرسید...
کسرا هم دق ودلی قراردادی بودنشو سرپدرام خالی کرد.
البته پدرام با همدردی گوش میداد چرا که پدرامم از این قاعده مستثنی نبود... 
پاشو رو پاش انداخت و از بازار کار و وضع اقتصادی ناله کرد .
منم کسل از بحث اونا و البته خیلی خسته وخواب الود منتظر جواب ساناز بودم!
زارع از نبودن من تو شرکت گرد و خاک راه انداخته بود انگار... ولی برای من اصلا ادمی مثل اون مهم نبود... !
زهرا کنارم نشست و گفت:خب نیاز جون تعریف کن؟
خشک گفتم : از چی؟
زهرا که دید تمایلی به حرف زدن باهاش ندارم گفت: از هرچی... نمیدونم.
کسرا باز داشت نگام میکرد.
شاید توقع داشت خیلی جون جونی با زهرا ارتباط برقرار کنم... ولی من از زهرا بدم میمود... از یکی خوش اومدن که زوری نبود... نمیتونستمم جلوش وانمود کنم که وای عاشق چشم و ابروشم...
با اومدن شیما تو جمع منو زهرا بحثشون گل انداخت.
منم ساکت نشسته بودم... ساناز پیام زده بود: فردا خون ریزی میشه ... بازره و کلاه خود بیا!
از پیامش خندم گرفت که زهرا گفت : برای برادر پدرام دنبال دختر خوبیم... نیاز جون تو فامیلتون کسی و سراغ نداری؟
یک تای ابرومو بالا دادم وگفتم: خودم یه برادر مجرد دارم... 
زهرا مشتاق گفت:جدی؟ پس داشته باشی هم برای داداشت تو اولویته...
به شیما که داشت پوست لبشو میکند نگاهی کردم و عادی گفتم:اتفاقا داداشم یکی رو زیر سر داره...
شیما چشماش برقی زد و منم صرفا برای اینکه همه چیز و برای شیما تموم کنم به زهرا گفتم: یه دختری تو شرکتشون هست ... اتفاقا دختر خوبیه... نادینم اونو پسندیده ... ما هم موافقیم.
زهرا لبخندی زد وگفت:مبارک باشه...
و دیگه به شیما نگاه نکردم... هرچند که حالشو میدونستم انگار یه پارچ اب ریخته بودم روش... شوکه و درمونده بهم نگاه میکرد حتی میدونستم که اشکش هم به زودی در میاد... ولی باید همه چیز ومیفهمید.
دوست نداشتم پس فردا روزی که حرف تو دهنش نمیمونه برگرده بگه برادر زن داداشم باهام بازی کرد!!!
از خونواده ی کسرا هرچی بود برمیومد! 
بحث ها باز به بیکاری کشید ... دایی کسرا رو به پدرام و کسرا گفت: من بدم نمیاد شما دو تا مشغول بشید ... یه دفتری دستکی چیزی...
کسرا این تعارف ورد کرد و بحث به سیاست کشید... و تا پاسی از شب به قول معروف ... دایی کسرا و زن دایی و پدرام وزهرا مشغول گفت وگو بودن... کسرا خسته بود اما رسم میزبانی رو به جا میاورد منم که نشسته با چشم باز چرت میزدم... 
با بلند شدن دایی کسرا نفس راحتی کشیدم... 
بعداز خداحافظی وشب بخیر... به اتاقمون رفتم... فقط شلوارمو با یه شلوارک عوض کردم ... چراغ و هم خاموش کردم و رو تخت ولو شدم و پتو رو تا رو گردنم بالا کشیدم... 
کسرا چراغ و روشن کرد که با غر گفتم: اه ه ه ه... خاموشش کن...
کسرا دست به سینه به کمد اتاق تکیه داد وخیره شد به من...
چشمامو مالیدم وگفتم: ها؟
کسرا پوفی کرد وگفت: اون چه رفتاری بود که با زهرا داشتی؟
چشمامو کامل باز کردم وگفتم: بلــه؟
کسرا حرصی گفت: فکر نکن خرم حالیم نمیشه... امشب چت بود؟
-خسته بودم! خودت که دیدی از شیش صبح سرپام...
کسرا : نمیتونستی یخرده محترمانه تر رفتارکنی؟!!!
-دیگه چیکار باید میکردم؟ توقع داشتی با نامزد سابقت گل بگم و گل بشنوم؟
کسرا واضح شوکه شد و گفت:چی؟
دوباره رو تخت دراز کشیدم وگفتم:نمیخوام راجع بهش حرف بزنم...
کسرا با عصبانیت لبه ی تخت سمت من نشست وگفت:ولی من میخوام که راجع بهش حرف بزنم...
-ببین کسرا من از زهرا خوشم نمیاد ...
کسرا اخمی کرد وگفت:چرا؟
-بخاطر همون چیزایی که ازش بهم گفتی... بخاطرتک تک خاطراتی که باهم دارید...
کسرا هومی کشید وگفت:لابد منم باید از کیوان خوشم نیاد دیگه ...
گارد گرفتم وگفتم:این مسئله فرق میکنه...
کسرا نیشخندی زد وگفت:بنظر من که عین همه...
ابروهامو بالا دادم وگفتم:لابد تو هم امشب تلافی کردی اره؟
کسرا سری از روی تاسف تکون داد وگفت:نیاز گاهی وقتا فکر میکنم عقلت ناقصه...
با مشت به پهلوش زدم و عصبی گفتم:عقل خودت ناقصه بی ادب...

کسرا خندید و گفت:بگیر بخواب دیوانه ی خل و چل... 
-خودتی... اصلا هم ادب نداری...
کسرا همچنان میخندید ... لباسشو دراورد و با سینه ی برهنه جلوم ایستاد و گفت:ولی نیاز خانم یادت باشه قبل اینکه شما زن من بشی زهرا دخترداییم بود...
دهن کجی ای کردم وگفتم: تو هم یادت باشه قبل اینکه شوهر من بشی کیوان پسرخالم بود!!!
کسرا خندید وگفت:اینقدر واست عزیز بود چرا باهاش ازدواج نکردی؟گویا پیشنهادشم داده بودن...
با حرص گفتم: چون من نخواستم... اصلنم خودت چرا با زهرا ازدواج نکردی؟
کسرا نیشخندی زد و گفت: چون اون منو نخواست!!!
با بهت به کسرا نگاه میکردم که چراغ و خاموش کرد و با همون نیم تنه ی برهنه کنارم دراز کشید و گفت: بخواب کوچولو ... بهش فکر نکن!
برای اینکه حرصش دربیاد درحالی که سرمو رو بالش میذاشتم گفتم:از وقتی ازدواج کردیم فقط دارم فکر میکنم من چرا با ادمی مثل تو ازدواج کردم... و پشتمو بهش کردم و دستمو زیر بالش فرو کردم.
کسرا هم خودشو از پشت بهم چسبوند و حینی که نفسهاش به موهام وشونه هام میخورد با دست و پاش منو تو خودش چفت کرد وگفت: به نتیجه ای هم میرسی؟
-نــــــــــه... برو اون ور گرممه...
کسرا خندید و به پشت کتم یه بوسه زد و گفت: ولی من هروقت به تو ازدواجمون فکر میکنم تهش به رضایت میرسم! شبت بخیر حسود کوچولو...
از این حرفش غرق لذت شدم و ناخوداگاه هرچی که بود و نبود و فراموش کردم... 
با اینکه هم حرصی شده بودم هم خندم گرفته بود ... ولی با نفسهای گرم کسرا و اغوشی که همیشه به روم باز بود کم کم خوابم برد ... و دیگه به چیزی فکر نکردم!
...
...

با صدای الارم گوشیم ازجام پریدم... اگر دیر میرسیدم شرکت پوست از سرم کنده میشد.
فوری اماده شدم ... با دیدن جعبه ی ساعت عروسیم به سرم زد که امروز اونو دستم کنم...
بعد از حاضر شدن از پله ها رفتم پایین ... کسرا تو اشپزخونه با دیدن من گفت:بیدار شدی عزیزم؟ داشتم میومدم سراغت ... زو د صبحونه اتو بخور...
با تعجب گفتم:جایی قراره بریم؟
کسرا خندید و گفت:اره سرکار شما ...
حس کردم دارم یخ میزنم.

با صدای الارم گوشیم ازجام پریدم... اگر دیر میرسیدم شرکت پوست از سرم کنده میشد.
فوری اماده شدم ... با دیدن جعبه ی ساعت عروسیم به سرم زد که امروز اونو دستم کنم...
بعد از حاضر شدن از پله ها رفتم پایین ... کسرا تو اشپزخونه با دیدن من گفت:بیدار شدی عزیزم؟ داشتم میومدم سراغت ... زو د صبحونه اتو بخور...
با تعجب گفتم:جایی قراره بریم؟
کسرا خندید و گفت:اره سرکار شما ...
حس کردم دارم یخ میزنم.
کسرا با عجله گفت:بیا گلم... از شرکت هم به موبایلت زنگ زدن گفتن تا هشت و نیم باید خودتو برسونی... جلسه دارین ... بیا دو لقمه بخور ...
با حیرت گفتم: توجواب دادی؟
کسرا یه لقمه نون و پنیرخورد و گفت:اوهوم ... یه اقای زارع نامی هم بود ... بدو که خودم میرسونمت...
-نه نه ... خودم میرم...
کسرا:چرا عزیزم؟ماشین که هست ... میرسونمت... اتفاقا میخوام محیط شرکتتم ببینم... قبل عید میگفتم حالا تعطیلیه و دو خط در میون میرفتی... بخاطر چیزم یه بیست روزی نرفتی میگفتم زیاد مهم نیست ... ولی الان که کارتون رسما شروع شده بدم نمیاد اونجا رو بسنجم... باید زودتر هم میومدم تازه ...
و با پوشیدن کتش به سمتم اومد بوسه ای رو گونم نشوند وگفت:توماشین منتظرتم خانمم...
نفسم بالا نمیومد. هر ان حس میکردم ممکنه زیرپام خالی بشه و سقوط کنم... شیما با خمیازه از پله ها پایین اومد و مونس جون هم از دستشویی بیرون اومد.
فرصت واکنش نشون دادن واسترس داشتن نداشتم... بی توجه به لقمه های حاضر و اماده ی کسرا، یه سلام صبح بخیر خداحافظ گفتم و از خونه زدم بیرون... خدایا... خدایا... نیاز فکر کن...
من چیکار میکردم؟
اگر کسرا میفهمید... 
وای خدایا ... خدایا کمکم کن... خدایا امروز وبیخیال بشه من استعفا میدم... خدایا التماست میکنم! 
خدایا کسرا منو میکشه... اگر فرزاد... رضا... کاوه که زن داره ... وای خدا ... تو رو خدا ... من که کاری نمیکردم خدایا خودت شاهد بودی!
در وباز کردم و نشستم...
کسرا وارد خیابون اصلی شد و گفت: به کدوم سمت برم؟
پرت گفتم:خودم میرفتم کسرا...
کسرا: حالا من برسونمت اشکالی داره؟
برای اینکه بیشتر شک نکنه گفتم:مستقیم... برو ولیعصر...
کسرا سری تکون داد و دنده رو جا زد...
کسرا:اسم شرکتتون چیه؟
-هان؟؟ چیز... شفق... 
باید ادرس اشتباه میدادم؟؟؟ باید چیکار میکردم... مگه من چند تا شرکت مهندسی تو این شهر درندشت میشناختم؟
خدایا یه راهکار جلوم بذار...
نفسمو فوت کردم کم کم داشتیم به مقصد میرسیدیم... کسرا زیر لب سوت میکشید ... درحالی که به ثانیه شمار چراغ قرمز نگاه میکرد گفت: بعد این چهار راه کجا برم؟
نفس عمیقی کشیدم ... داشتم به ثانیه شمار نگاه میکردم و فکر میکردم باید زمان بخرم ... تا یه فکری به مخ معیوبم برسه ... 
اما هیچی... مغزم انگار پوک پوک بود!
برای اینکه به خودم مسلط بشم یه نفس عمیق کشیدم و کسرا گفت: هوا خیلی الوده شده ... کاش یه بارونی چیزی بیاد ...
وبه نیمرخ من نگاه کرد و من هم برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: اره ... بهاره و بارونش...
وپوفی کردم...
کسرا اومد دنده رو عوض کنه که یه پلیس ماشین رو به رویی رو وادار کرد تا بایسته ...
طرح زوج وفرد!
کیفمو دور انگشتام پیچیدم وگفتم:کسرا ... شرکت ما تو طرحه ... الان بیای جریمه میشی...
کسرا ابروشو بالا داد و گفت:راست میگی؟
فورا کمربندمو باز کردم و برای فرار از مهلکه گفتم: اره اره.. دستت درد نکنه دیگه نزدیکه ... خودم بقیشو میرم... تو هم از همین جا دور بزن برگرد...
کسرا زل زده بود به من و منم با یه لبخند خر کننده گفتم: عزیزم دستت درد نکنه ... عصر میبینمت ...
و فورا یه بوسه ی محکم به گونه اش زدم و در وباز کردم و پریدم پایین...
فورا به پیاده ر و رفتم.کسرا بوق کوچیکی برام زد و مسیر و دور زد.
وقتی ماشین از جلوی دیدم محو شد یه نفس راحت کشیدم و به اسمون نگاه کردم وگفتم: خدایا بخیر گذشتا!
به ساعتم نگاه کردم... دیرم شده بود دوباره... به قدم هام سرعت دادم و به ساختمون شرکت رسیدم...
وقت نشد با نگهبان چاق سلامتی کنم فقط خودمو تو اسانسور انداختم که رفتم تو سینه ی یکی... 
یه نفس عمیق کشیدم... یه بوی عطر تلخ مردونه تا بصل النخاعم رفت ... خواستم یه نفس دیگه بکشم که خودمو عقب کشیدم و بدون اینکه به طرف خوش عطرم نگاه کنم گفتم:ببخشید...
صدای اشنایی گفت:خدا ببخشه...
سرمو بلند کردم... زارع با تعجب بهم نگاه میکرد.
وای خدا ... یعنی خودشم میدونست تیپ سورمه ای چقدر بهش میاد؟
داشتم به صورت شیش تیغش نگاه میکردم و اونم با خیرگی زل زده بود به من...
تو پرستیژ اخمو غدم فرو رفتم وگفتم: صبحتون بخیر اقای زارع.
زارع سری تکون داد وگفت:صبح شما هم بخیر خانم نامجو ... و با مکث اضافه کرد: چه عجب!
ابروهامو بالا دادم وگفتم: از چه لحاظ؟
زارع نیش خندی زد وگفت: یه بار شما مرحمت کردید وزود رسیدید!
به ساعتم نگاه کردم... یک ربع به نه بود ...
زارع هم به ساعتم خیره شد وگفت: از بعد عید شما ساعتتون رو عقب نکشیدید؟
دهنمو باز نگه داشته بودم که زارع حینی که در اسانسور و برای خروج من باز نگه داشته بود گفت: مگس نره...
منگ گفتم:کجا؟
خندید و گفت: تو دهنتون ...
ایشی کردم و گفتم: من ساعت گوشیم خود به خود درست میشه ... و معمولا با ساعت گوشیم کار میکنم!
زارع درحالی که هنوز اون نیشخند مسخره رو لبش بود اشاره ای بهم کرد و گفت:مشخصه...
دماغمو بالا دادم وگفتم: استثنا این ساعتم این شکلیه ... وگرنه اصولا زمان بندی من درسته!
زارع مسخره سری تکون داد و با کلید در و باز کرد.
اووه... یعنی اینقدر زود بود ؟ هیچ کس نیومده؟ مگه میشه؟ 
وبا حرص گفتم: شما صبح به گوشی من زنگ زده بودید؟
زارع : بله... باید مجبورتون میکردم که حداقل برای یک بارم که شده سر وقت بیاید شرکت!
چیشی کردم وبه سمت میز و اتاق خودم رفتم .... میگم چرا اینقدر خوابم میاد!
با حرص ساعت عروسیمو از دستم دراوردم و تنظیمش کردم ... حالا یه روز ما خواستیم عفه بیایم ساعت عروسیمونو دستمون کنیم ها!!!
تقه ای به در خورد و منم سر جام شق و رق نشستم... زارع تکیه شو به چهار چوب داد و گفت: اقا مشیر امروز نمیاد ... میشه زحمت بکشید چای دم کنید ...
ابروهامو تا رستن گاه موهام بالا دادم که زارع کمی سرجاش جا به جا شد وگفت: نه که برای جلسه ی ساعت نه مهمون داریم ... من میترسم خراب کنم!
با حرص از جام بلند شدم ... دست به سینه رو به روش ایستاده بودم که کتری که تو دستش بود وبالا اورد و گفت: این و با اب معدنی پر کنم یا اب شیر؟؟؟
وگردنشو کج کردو گفت: قهوه ساز بود خودم قهوه درست میکردم به شما زحمت نمیدادم... 
سری از روی تاسف تکون دادم و کتری و از دستش کشیدم وگفتم: میشه از سر راهم برید کنار؟
زارع لبخند گشادی زد و گفت: قوطی چایی تو کابینته ...
و با خوشحالی به سمت اتاقش رفت.
منم به ابدارخونه ...
یعنی چقدر این بشر رو داشت ... خرس گنده یعنی بلد نبود چایی درست کنه؟!!! این چطوری تو المان دووم اورده بود!

حدود یک ساعت بعد سر و کله ی بقیه هم پیدا شد ... 
حس میکردم چاییم کمی جوشیده ... ولی اهمیت ندادم ... زارع داشت دور خودش میچرخید و منم نگران چایی جوشیده بودم که با ورود طناز و حامد صدای دست و سوت رضا وفرزاد بلند شد.
اخ ... طناز سایمو با تیر میزد.
خواستم برم جلو و بغلش کنم و بهش تبریک بگم که خیلی شیک من وپس زد و گفت: با تو یکی هیچ حرفی ندارم بزنم!
ساناز به نشونه ی گردن بریدن دستشو افقی زیر گلوش کشید و زیر لب گفت: پخ ...
منم محل نذاشتم و رفتم پشت میزم نشستم ... تمام محاسبه ی طرح ها افتاده بود گردن من بدبخت!
مشغول کارم بودم که طناز با طعنه گفت: بعضی ها یه ببخشیدم از دهنشون در نمیاد!
اخمی کردم و گفتم: بعضی ها هم بدون اینکه چیزی بدونن ... فوری قضاوت میکنن ...
طناز با حرص گفت: خیلی پر رویی... تو که عروسیت دعوتم نکردی... ولی من که دعوتت کرده بود م... قرار بود نیای میتونستی بگی !
دستامو تو هم قلاب کردم وگفتم:خواستم بیام ولی یه مشکلی پیش اومد نشد ...
طناز: لابد قابل ندونستی تو مراسم ما باشی هان ؟ یا شوهرت اولتیماتوم داد که نیای... طناز اینا جیزن!!!
عین یه دختر بچه ی سه ساله رو به روم ایستاده بود و داشت با دهن کجی حرف میزد.
حیف حوصله نداشتم وگرنه پا به پاش میرفتم...
سکوت کردم و مشغول کارم شدم.
طناز هم خیلی لوس گفت:یادم باشه دور تو رو یه خط قرمز بکشم...
ساناز با تشر گفت:هیس... طناز زشته ....
باخیرگی به طناز ز ل زدم ... کاملا جدی بودم... عین خودش تلخ شدم وگفتم: منم معطل دوستی تو نبودم عزیزم! هر طور راحتی... در ضمن در شأن من نیست عین نی نی کوچولو ها با تو سر به سر بذارم..
و نقشه ها رو لوله کردم وداشتم از جام بلند میشدم که طناز گفت: من فکر کردم تو دوستمی...
-لابد اشتباه میکردی...
فرزاد سرشو از در تو اورد وگفت: چه خبره اینجا رو کردید حموم زنونه ...
با نقشه های لوله شده کوبیدم تو پیشونیش و گفتم: باز تو رفتی تو توهم؟
فرزاد با خنده گفت: 
حمومی آی حمومی
لنگ و لیفم رو بردن...
بعد هم با بشکن ادامه داد: یه دختره لیسانسه
تو کشوره فرانسه
معلمه کلاسه
خوشگل و خوش لباسه
کاندیدای سپاس
این دختره لیسانسه
که مثل یاس یاسه
با این که با کلاسه 
یه کمی کم حواسه
عاشق رقص والس
آرزوشم وگاسه
می گه شانسم 
تو لاس وگاسه

این والس و این والس
شانسم تو لاس وگاسه
این والس و این والس
شانسم تو لاس وگاسه

آخه خیر نبینی حمومی
این رسم رقص والسه
با حرص از کنارش رد شدم وخواستم برم توابدار خونه که دیدم رضا و زارع دارن قهقهه میزنن ...
فرزادم هنوز پشت سرمن راه میرفت و اون چرت و پرت هاشو میخوند ...
دست اخر کلافه از صداش که خش دار بود با نوک کفشم یه ضربه زدم تو ساق پاش و گفتم: تو باز دلت کتک خواست...
فرزاد خندید و درحالی که لی لی میکرد و قر میداد گفت: بجون نیاز کتک خونم پایین اومده ... 
نفسمو با حرص تو صورتش فوت کردم وفرزاد نمایشی تلو تلو خورد و گفت: اوه ناز نفست ...
خندیدمو گفتم: تو بالا خونه اتو دادی اجاره ... 
فرزاد با لودگی گفت: یه نفس دیگه ... بذار تا شب شارژ بمونم ... 
یه فوت تو صورتش کردم و فرزاد چشماشو بست و گفت: اخ ننه جون ... کجایی ببینی فرزادتو کشتن ...
خندیدم وگفتم: برو گمشو... تو نبودی نفس منو خواستی... 
فرزاد هم با یه لحن ناله دار مسخره گفت: گفتم نفس تو میخوام .... دهنت بوی چایی جوشیده میده...
زارع اظهار وجود کرد وگفت: دم کرده ی خودشو... 
فرزاد خندید ... منم سینی چایی که رو میز منشی بود و برداشتم و گفتم: از خداتونم باشه... اصلا همشو خودم میخورم ...
زارع دست به سینه به لبه ی میز تکیه داده بود ... نقشه ها رو پرت کردم بغلش وگفتم: بفرمایید کار من تموم شد ... دیگه کارای محاسباتی و نندازین گردن من... 
زارع: امیدوارم محاسباتتون عین چایی دم کردنتون نباشه... 
چینی به بینیم دادم وگفتم: من ابدارچی شرکت که نیستم !
رضا خندید و گفت: یه چایی جلوی شوهرت نمیذاری؟ 
فرزاد خندید و گفت: همون با این نفس های داغ با طعم چایی جوشیده چی میکشه اون ...
با حرص گفتم: خفه شو ... ازدهن بوی سیگار تو که بهتره ... بدبخت مهسا!
رضا و زارع و کاوه و حامد بلند خندیدن و فرزاد با حس خیط شدن دوباره خوند: حمومی ای حمومی ...
محلش نذاشتم و با سینی چایی پشت میزم نشستم ... رضا و حامد هم دست فرزاد و گرفتن و بردن تا یه کاری بجز این دلقک بازی هاش انجام بده ... همیشه همینطور ویری بود!
سری تکون دادم که حس کردم یه صدایی از سمت در ورودی میاد و قامت یه مرد از پشت در شیشه ای پدیدار شد ...

ابروهامو بالا دادم. مرد یه سرکی به داخل کشید و درنهایت رو به کاوه گفت:دفتر وکالت؟
کاوه:طبقه ی بالاست.
ابرومو پایین انداختم و وارد اتاق شدم که دیدم ساناز وطناز دارن پچ پچ میکنن ...
کلافه شدم وگفتم: طناز خودتو کشتی...
طناز هم ادامو دراورد و گفت: اگر مرده بودی توجیهت خیلی منطقی تر بود! والله ... هنوزم باورم نمیشه نیومدی...
-هه ... هه ... یعنی اومدن من اینقدر مهم بود؟!
طناز: خاک برسرت ... مرض نداشتم که بهت کارت بدم! دوست داشتم باشی... همه ی هم دوره ها جمع بودیم... توی نکبت فقط نبودی...
خندیدم وگفتم: یه بچه ی دوماهه سقط کردم بیمارستان بودم ... اصلا تو شرایطی نبودم که ...
طناز خشک شده بود...
خندیدم وگفتم: کوفت ... ساناز هم میدونست ... حاملم!
سانازم که خودش از خبرم شوکه شده بود گفت: بالاخره کار خودتو کردی؟
-نه ... نه ساناز... یه اتفاقی پیش اومد ... 
وبا حس لرزش دستهام ویخ کردن انگشتام از ادامه دادن حرفم منصرف شدم!دستامو جلوی صورتم گرفتم... باز کل اون سکانس و روز و ساعت لعنتی جلوی چشمم رژه رفت...
با حس قرار گرفتن دستی رو شونه ام ... دستامو از جلوی چشمام برداشتم. ساناز داشت نگام میکرد ...
با ترس گفت: چرا رنگت پریده؟
و با غر به طناز گفت:چرا منو نگاه میکنی... برو یه اب قند بیار؟
تحمل وزن پنجه هاشو رو شونه ام نداشتم... سعی کردم خودمو عقب بکشم که ساناز دو دستی مشغول مالش شونه هام شد و منم حرصی گفتم: ساناز ولم کن خوبم ... 
ولی دست از سر من برنمیداشت ...
کلافه از دستش از جام بلند شدم که حس کردم سرم گیج ر فت ... صبحم صبحانه نخورده بودم... پیشونیمو میمالیدم که طناز با یه لیوان تو دستش و هم زدن شیش جلو اومد و گفت: من میگم تو چه لاغر شدی... 
و لیوان و به سمتم گرفت...
به زور به چونه ام فشارش داد و منم برای اینکه دست از سرم برداره یه قلپ ازش خوردم که به طرز وحشتناکی به سرفه افتادم!
خودمو از دست طناز ازاد کردم به سمت دستشویی رفتم...
عق زدم ...
حالم داشت بهم میخورد .... اون چه کوفتی بود دیگه ...
چند نفر پشت در ایستاده بودن ... 
به صورتم ابی زدم که ساناز احمق داشت برای اون 5 تا نره خر توضیح میداد که من بچه ی دوماهه سقط کردم!!!
در دستشویی و باز کردم... چشماشون بهم خیره بود.
پوفی کردم و گفتم: این اب نمک بود؟
طناز خاک تو سرمی گفت و به محتویات داخل لیوانی که دستش بود یه انگشت زد وچشید وگفت: اوا ... من به خیالم توش شکرریختم...
ابرومو بالا دادم وبه حامد گفتم: مراقبش باش... خوب میشه...
و به سمت اتاق رفتم...
بقیه هم سوت و کور پراکنده شدن ... حوصله ی هیچکس هم نداشتم ... اخ هنوز گلوم از نمک اب نمکه میسوخت!
ساعت نزدیک سه بود که برای نشون دادن طرحهای پیشنهادیم سراغ رضا رفتم...
یه تقه به در زدم و در وباز کردم...
اوووف... بوی سیگار خورد تو صورتم! اتاق مه گرفته بود از دودش...!
با حرص گفتم: هوی چه خبرته رضا...
و لپ تاپ و رو میز گذاشتم و پنجره ها رو باز کردم ... رضا با حرص گفت: کاری داشتی؟
-این طرح ها رو یه نگاهی بهشون ... بند...ا...
با تعجب به زیرسیگار پر از ته سیگاری که رو به روش بود نگاه کردم وگفتم: چه خبرته دیوونه؟ یه بسته رو تموم کردی؟
بهم نگاه کرد وگفت: خوبی؟
به چشمای خمار و دود گرفته اش خیره شدم و گفتم: من که آره... ولی تو انگاری یه چیزیت هست... چی شده؟ 
رضا سیگارشو از گوشه ی لبش برداشت... به سمت من اومد که کنار پنجره ایستاده بودم.
سیگارشو لبه ی پنجره خاموش کرد و گفت: نمیدونم چرا همش فکر میکردم این روزا مثل سابق باهم و کنار هم هستیم...
یه نیشخند زدم و گفتم: خب؟ ما هنوزم دوستیم... 
رضا یه پوزخند تلخ زد وگفت: چی از این دوستی عایدمون میشه؟
ابروهامو بالا دادم... با تعجب بهش نگاه کردم ورضا پوفی کشید که بوی سیگار میداد.
صورتم و جمع کردم وگفت: کسرا سیگار نمیکشه نه؟
سرمو به علامت نه تکون دادم و اروم گفت: تو چی؟
دستامو تو زیر بغلم جمع کردم و گفتم: بعد از رفتن تو خواستم امتحان کنم... ولی اطرافیان نذاشتن...!
رضا: یادمه یه بار از دهنت شنیدم که گفتی ... کسی که سیگار بکشه یعنی به ته خط رسیده...
-چه خوب یادته ...
رضا به سمتم چرخید و سرد گفت: همه ی حرفات یادمه ...
منم تو چشماش خیره شدم و سرد تر از خودش گفتم: منم همه چی یادمه... !
رضا: یادت بود چرا منتظر نموندی؟
-اگر ازم خواسته بودی منتظرت باشم ...یادم میموند که منتظر بمونم.
رضا پرسشی نگام کرد و طلبکارانه پرسیدم:
-ازم خواستی منتظرت باشم؟
رضا دستهاشو تو موهاش فرو کرد ...
حس کردم دیگه نمیتونم توی اتاق بمونم... منهای بوی سیگار، حالت رضا هم برام سنگین بود. یه خاطره ای بود تموم شد رفت پی کارش... حالا چی میگفت؟ چی میخواست؟
از این نگاهش که مثلا مجذوب من بود خوشم نمیومد... از این حالت هیستریک سیگار کشیدن و حرکاتش که برام بی معنی و مفهوم بود هم خوشم نمیومد.
من میخواستم خام چی بشم؟
خام یه نگاهش؟ یا خام یه دوست دارم گفتنش... شایدم میخواستم خام لباس مارک دارش بشم...! از فکرم خندم گرفت و رضا اهسته گفت: خیلی دوسش داری؟
-چرا نداشته باشم؟
ابروهاشو بالا داد و گفتم: دلیلی نداره انتخابمو دوست نداشته باشم...!
رضا مسخره گفت: پس خیلی خوشبختی!!!

-اوهوم... کور شود هرانکه نتواند دید!
رضا پوفی کشید و گفت: امیدوارم تا اخرش همینطوری که میگی باشه...
ابروهام نا خوداگاه تو هم گره خورد و گفتم: چرا نباید تا اخرش اینطوری باشه؟
رضا نفسشو سنگین بیرون فرستاد و دستهاشو تو جیبش کرد.
خواست چیزی بگه ... اما نگفت.
فقط چند لحظه ی کوتاه تو نگاه بی روح من خیره شد.
خودم میدونستم نگاهم گویای تمام سوالات و توهماتش هست... خودم میخواستم چنین نگاهی داشته باشم... تا جواب تمام شکیات وشبهاتشو بدم.
من یه زن شوهر دار بودم که عاشق همسرم بودم... شاید زندگی فعلیمو دوست نداشتم ولی میدونستم که دیر یا زود همه چیز درست میشه و اون وقت هیچ بهانه ای برای داشتن احساسات تلخ نداشتم!
رضا نفسشو فوت کرد وگفت: میشه بری بیرون؟
به لپ تاپ اشاره کردم ورضا سری تکون داد و گفت:بعدا میبینمشون...
باشه ای گفتم و از اتاق بیرون رفتم.
اوووف... هوای تازه... چقدرم واقعا بهش احتیاج داشتم.
فرزاد پشت میز منشی نشسته بود و پاسور باز ی میکرد با دیدن من اخمی کرد و دوباره سرشو تو صفحه ی مانیتور فرو کرد.
خدایا بین یه مشت خل و چل من یکی داشتم ملق میزدم...
فرزاد هیچ وقت معلوم نبود حالش خوبه ... بده... جدیه... شوخیه... نه به اون دلقک بازیش ... نه به این نگاه تند و تیزش...! خدا همه روشفا بده...! 
حدود ساعت چهار ونیم بود ، بعد از اموزش نقاشی با سامان... از کافه خارج میشدم که گوشیم زنگ زد.


مونس جون بود.
-بله؟
مونس جون: سلام عروس گلم خوبی؟ خسته نباشی؟
-سلام مونس جون ... شما خوبی؟ ممنونم... طوری شده؟
مونس جون: اینقدر عجیبه دل مادر شوهر هوای عروسشو بکنه؟
خندیدم وگفتم: وای نه ... حالتون خوبه؟
مونس جون: راستش حق داری بپرسی چرا زنگ زدم... و یه اهی کشید و سکوت کرد.
-چی شده مونس جون؟
مونس جون: حسین زنگ زده منو دعوت کرده... تولدعلی ئه... 
چیزی نگفتم. بعد از اون ماجراها کسرا ارتباطشونو با حسین و هانیه به کل قطع کرده بود!
مونس جون نفس عمیقی کشیدو گفت: به کسرا گفتم ... گفت خودت میدونی... من و نیاز نمیایم... ولی خدا به سر شاهده حسین شما رو هم دعوت کرده.
لبخندی زدم و سعی کردم با اروم ترین لحن ممکن بگم: من نمیدونم مونس جون ... کسرا هرچی بگه ... منم دلم نمیخواد بین خواهر وبرادر مشکلی باشه... یه چیزی بود تموم شد ...شما هم مادر بزرگ علی هستین خوب...
مونس جون با گریه گفت: دلم رضا نیست برم... 
-نگید این حرفا رو... شما نرید کی بره... علی گناه داره... اقا حسین هم پسر ارشد شمان... نه چه حرفیه... حتما برید. منم به کسرا زنگ میزنم بهش میگم که من مخالفت و مشکلی ندارم... 
مونس جون میون گریه اش خندید وگفت: تو چقدر خانمی نیاز جان... خدا از بزرگی کمت نکنه دخترم... دلت دریاست.
خندیدم وگفتم: شما یادم دادید مونس جون.
با خنده گفت: بزنم به تخته رابطه ی عروس مادرشوهر بهم نخوره...
بعد از یه صحبت کوتاه ، قرار شد به کسرا زنگ بزنم و بگم که من راضی ام و میتونیم تولد علی بریم. 
من خودم برادر داشتم... میدونستم که ارتباط خانوادگی یه چیز خیلی مهمه که هیچ وقت به هیچ دلیلی از هم پاشیده نمیشه... شاید همه یه اندازه دل چرکین بودیم! به هرحال کسرا کوچیکتر بود!!!
و زمان زیادی از اون اتفاقا میگذشت... 
شماره ی کسرا رو گرفتم... 
تا گفت : الو... بی سلام جریان و براش تعریف کردم.
کسرا هم ساکت گوش میداد. 
وقتی از رضایتم خبردار شد فقط گفت:بیخود نیست که اینقدر خانم وعزیزی... ولی من الان خودم امادگیشو ندارم. ایشالا یه فرصت بهتر. مرسی از این بزرگواریت عزیزم. شام چی بگیرم؟
خندیدم وگفتم: خودم درست میکنم. شب زود بیا... نیاز پزون داریم.
کسرا خندید و منم با یه فعلا عزیزم تماس و قطع کردم.
به سوپر رفتم و خرید کردم بعد هم با یه دربستی به خونه برگشتم.
حس زن خونه بودن بهم دست داده بود با خرید هایی که تو دستم بود.
نفس عمیقی کشیدم.
امشب مونس جون و شیما نبودن و حس زندگی مشترکی واقعی بهم دست داده بود. 
من وکسرا تنها بودیم...پس باید یه شام خوشمزه درست میکردم ... البته به مدد مونس جون خیلی چیزا تو اشپزی بلد بودم ولی از مامان هم یه چیزایی یاد گرفته بودم و شام قرار بود یه لازانیای تپل درست کنم.
چون کسرا عاشق لازانیا بود و به گفته ی خودش اولین بار هم لازانیای دست پز مامانمو خورده بود.
امشبم که دو تایی خونه تنها بودیم چی بهتر از این که من واسه شوهرجونیم اشپزی کنم؟!
به محض رسیدن به خونه، رفتم به اشپزخونه ... 
کتاب اشپزی وبرای اطمینان بیشتر جلوم باز کردم و مشغول شدم.
تصمیم داشتم زیاد درست کنم شاید شیما و مونس جون هم حالا خوششون بیاد.
تقریبا نیم ساعتی و با مطالعه ی چگونگی و طرز تهیه وقت تلف کردم و بعد هم یه بسم الله گفتم و مشغول شدم.
ساعت نزدیک نه بود که گذاشتمش تو فر و درجه رو تنظیم کردم.
یه کش وقوسی به خودم دادم... کلی ظرف کثیف شده بود ... رسما همه جا رو به گند کشیده بودم.
داشتم ظرفها رو میشستم که دو تا دست یهو جلوی دهنمو گرفت و منو چسبوند به خودش... 
اومدم جیغ بکشم که کسرا با داد گفت: اعتراف کن...
با وحشت و تقلا خودمو از چنگش کشیدم بیرون ... شیر اب باز بود ... 
کسرا اخمهاشو تو هم فرو کرده بود و با فکی منقبض دوباره داد زد: اعتراف کن...
با تته پته خودمو به سینک چسبوندم و گفتم: چی ... چی چیو؟؟؟

اومدم جیغ بکشم که کسرا با داد گفت: اعتراف کن...
با وحشت و تقلا خودمو از چنگش کشیدم بیرون ... شیر اب باز بود ... 
کسرا اخمهاشو تو هم فرو کرده بود و با فکی منقبض دوباره داد زد: اعتراف کن...
با تته پته خودمو به سینک چسبوندم و گفتم: چی ... چی چیو؟؟؟
و یه لحظه فکر کردم نکنه قضیه ی شرکت و رضا و فرزاد و کاوه روفهمیده باشه؟
خون تو تنم یخ بسته بود ... 
کسرا روم خم شد... با وحشت عقب کشیدم ... باز داشتم به غلط کردن میفتادم که چرا پنهونی دارم یه کاری و میکنم که کسرا از فهمیدنش عصبانی میشه... 
از ترس به نفس نفس افتاده بودم که کسرا با حرص گفت: یعنی باور کنم که تو داری لازانیا درست میکنی؟
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم که کسرا خندید و گفت: هوووم... ضعیفه ... خوب ازم حساب میبری ها ... 
و غش غش ریسه رفت از خنده...
هنوز داشتم بر وبر نگاهش میکردم که خم شد وپیشونیمو بوسید وگفت: سلام عزیزم... خسته نباشی... اینقدر سرگرم کار و خونه داری بودی که اصلا متوجه اومدنم نشدی... ترسوندمت؟
و خم شد و روی گردنمو بوسید وگفت: اممم چه بوی لازانیا هم میدی... گوشت سرخ کرده ... اویشن... پیاز داغ... به به ... همینطوری بخورمت؟؟؟ یا روت سس هم بریزم؟
با کف دست زدم تو سینش و گفتم : چندش... برو اون ور ببینم... لوس ننر... نگفتی سکته میکنم...
کسرا ابروهاشو بالا داد وباخنده گفت: انکه حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟!!!
خشکم زد.
کسرا به ظرف سالاد روی میز حمله کرد و یه تیکه خیار و هویج برداشت و گفت: فکر کردی دارم چه اعترافی ازت میگیرم؟
رومو برگردوندم.
دیگه چیزی از ظرفها باقی نمونده بود.
سعی کردم عادی باشم...
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: هیچی!!!
اما ته دلم میدونستم که از محاسبه کردن میترسم... و از کسرا... از فهمیدن... از این ازادی ظاهری که داشتم میترسیدم!اگر کسرا میفهمید... من از عصبانیت کسرا میترسیدم!!!بعد از شستن ظرفها رفتم یه دوش سر سری گرفتم... 
کسرا هم قرار شد تو اشپزخونه میز شام بچینه...
یه تاپ نقره ای تنم کردم و یه شلوارک جین مشکی کوتاه و جذب... صندلهای مشکیمو پوشیدم ... موهامو باز گذاشتم و یخرده پشت چشممو با سایه ی دودی ارایش کردم.
از پله ها پایین میومدم که کسرا سوتی کشید و دست دراز کرد... منو با یه حرکت از بالای نرده ها کشید تو بغلش و گفت: چه میکنه خانمی من...
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و کسرا همونطور که منو بغل کرده بود گفت: میگفتی یه گاوی گوسفندی جلوت سر ببرم... 
خندیدم وگفت: مگه تو قراره منو چشم بزنی؟
با خنده گفت: نه به این غلظت... ولی همسر خوشگل داشتن دردسرای خودشو داره...
کسرا نفس عمیقی کشید وگفت: حدس بزن کجا قراره شام بخوریم؟
-خب یا تو اشپزخونه یا تو هال...
کسرا سرشو به علامت نه تکون داد و گفتم: خب جای دیگه ای نمیمونه که ...
کسرا خندید وگفت: قربون حواس جمعت... یه جای دیگه هم هست ...
چشمام برقی زد وگفتم: الاچیق؟
خندید و یواشی گفت: خنگ کوچولو... 
جیغ کشیدم وگفتم: اخ جوووون... 
کسرا اخمی کرد و گفت: ولی اینجوری نمیشه... هواسرده...
اخم کردم و گفتم : دیوونه هوای خرداد گرمه...
کسرا سری به علامت نه تکون داد وگفت: دلم نمیاد تیپتو بهم بزنم ولی نه ... بدو برو یه چی دیگه بپوش... و منو رو زمین گذاشت و لبامو نرم بوسید و اهسته کنار لبم زمزمه کرد: منتظرتم...
و از خونه بیرون رفت.
با هول پله ها رو بالا رفتم... 
یه کت مشکی و یه جین مشکی پوشیدم و بدو بدو دوباره رفتم پایین...هوس کردم کفش مشکی پاشنه دار بپوشم... انگار داشتیم میرفتیم مهمونی...! از فکر ورفتارم خندم گرفت ... 
به پشت خونه که رفتم... کسرا برام تعظیمی کرد و گفت:خوش اومدی بانوی من...
خندیدم و یهو گوشیشو روی میز چوبی وسط الاچیق گذاشت و از اسپیکر گوشی صدای موزیک بلند شد.
دستشو به سمتم دراز کرد وگفت: افتخار که میدید هوم؟
-وااااوووو.... کسرا چه میکنی امشب؟
کسرا خندید و گفت: عاشقی... میخوام عاشقی کنم!
خندیدم و دستشو فرستاد تو موهام... 
با سر انگشت موهای که تو صورتم ریخته بود و کنار زد ...
یه جوری نگام میکرد بی تاب و طاقت شده بودم... اما نه توان پیش قدم شدن داشتم نه رو ...! 
پلکی زد و نفسشو تو صورتم خالی کرد. 
از شدت گرمای نفسش یه لحظه چشمامو بستم. 
توی نسیم و باد و بی بادی فضا من داشتم کم کم به عرق کردن میفتادم . کسرا با اشاره ی دستش موهامو پشت گوشم فرستاد ... سرشو به سمت سرم نزدیک کرد. چونشو چسبوند به کناره ی گوشم که از شدت وزش باد یخ کرده بود و از شدت حضور کسرا آنی داغ...!
قلبم خودشو به در و دیوار سینه میکوبید.
کسرا ازم فاصله گرفت ... نگاه تیز و براقشو تو چشام انداخت.
لبخند شیرینی زد ... موهام به گلوش میخورد... اصطکاک تارهای نرم موهام با پوست ضخیم کسرا باعث شد صدای جیغ مانند الکتریسته ی موهام دربیاد. 
گردنشو خم کرد ... دستاشو رو شونه هام گذاشت.
اروم کنار لبم گفت: دلم واست تنگ شده ...
ابروهامو بالا دادم...
یه نفس عمیق کشید و همزمان با خواننده گفت: بده دستاتـــو به من, بانوي من, تا باورم شه ... 
دستاشو به سمتم دراز کرد...
دستامو تو دستاش قفل کردم... 

توي دستاي تـــو ميتونه
تا روز آخرم شه
نگاهشو تو نگام انداخت ... لبخندی زدم... فشاری به پنجه هام داد... 

تـــو كه از هر چي كه داشتي واسه من ساده گذاشتي

سرنوشت تلخم و با عشق رويائيت نوشتي
ازم فاصله گرفت... 
هنوز دستم تو دستش بود... دستشو پشت کمرش گذاشت وبا اشاره ی دستش منو چرخوند...
ميدوني با تـــو پر از عشق دوباره
ميدوني بي تـــو آسمون هم نمي باره
دوباره منو به خودش چسبوند... تپش های قلبشو میشنیدم ... گرمای زیر پوستشو حس میکردم ... دستامو رو شونه هاش گذاشتم... پنجه هاشو دورکمرم قفل کرد... نفساش میخورد تو صورتم... برق نگاهش صورتمو روشن میکرد!
ديگه بعد از تـــو همه حال و روزم ساز و سوزم معنا نداره

وقتي حتي پيشمي دلم برات پر ميزنه

دل عقلم يكي ميشه به سيم آخر ميزنه
دل به دریا زدم ... رو نوک پنجه هام ایستادم... دستامو پشت گردنش چفت کردم ... 
چشامو بستم به استقبال لباش رفتم ... در لحظه پذیرای من شد ... تو دلم به این همه تب و تاب وشور و شوق لبخند زدم ... لذت خواسته شدن از خواستن بیشتر بود!!!
فشاری به لبام داد و مجبورم کرد چشمامو باز کنم. اروم کنار کشید و پلک هامو بوسید ... بهش نگاه کردم ... چقدر ازش ممنون بودم بخاطر این همه لحظه های ناب...!
چونه شو رو موهام گذاشت و توگوشم داغ زمزمه کرد:
از تـــو ممنونم صبوري ميكني
خوب و بدم
تازه فهميدم كي َم,واسه چي دنيا اومدم...........

فصل بیست و چهارم:
با صدای الارم ساعت از خواب پریدم... ملافه رو پایین کشیدم... تو حلقه ی تنگ اغوش کسرا بودم.
خمیازه ای کشیدم و اروم دستشو از روی شونه ام برداشتم.
از پایین تخت لباس خوابمو با چشمای پف کرده و خواب الود پیدا کردم و تنم کردم ... به دستشویی رفتم. دست و رومو شستم... شلوار و مانتومو تنم کردم که با حرکت دست کسرا که دنبال من روی تخت میگشت مواجه شدم.
ریز ریز خندیدم و لبه ی تخت نشستم...
موهاشو اروم از رو پیشونیش کنار زدم و دستمو گرفت و بوسید و گفت: اممم بوی مایع دستشویی میده...
خندیدم وگفتم: صبح بخیر...
کسرا با چشمای بسته گفت:صبح تو هم بخیر... و یه پلکشو اروم باز کرد وگفت: الان اماده میشم برسونمت. و قبل از اینکه صدام دربیاد چشماشو کامل باز کرد و گفت: امروز هم که پلاک ماشین زوجه درست مناسب با روزش!
و از جا پرید...
روی تخت وا رفته بودم که کسرا گفت: اخ...
با تعجب بهش نگاه کردم که پیشونیشو مالید وگفت: من امروز باید برم شرکت بیمه ... 
باتعجب گفتم:بیمه؟
کسرا خمیازه ای کشید و تی شرتش و که اون سمت تخت بود تنش کرد و گفت: اره... اره بیمه ی بابا ... باید یه سری کارا رو برای انحصار وراثت انجام بدیم... ببخشید نیاز ...
لبخندی زدم وگفتم: خب خودم میرم... 
کسرا سری تکون داد و گفت:برگشتنی میام دنبالت باشه عزیزم؟
سری تکون دادم و گفتم: میرم چایی دم کنم...
کسرا لبخندی زد و گفت:الان حاضر میشم میام...
و پله ها رو بدو بدو رفتم پایین...
مونس جون چایی دم کرده بود با دیدن من لبخندی زد وگفت:بیدار شدی عروسم؟
لبخندی زدم وگفتم:صبح بخیر مونس جون خوبی شما؟تازه میخواستم چایی دم کنم... به زحمت افتادید... دیشب خوش گذشت؟
مونس جون اهی کشید وگفت: ای مادر... چی بگم والله... کاش میشد همه چیز تموم بشه...
با اومدن کسرا به اشپزخونه مونس جون ساکت شد و کسرا هم بی تفاوت به حضور مونس جون رو به من گفت: راستی من یادم رفت دیشب بهت بگم... امشب قراره برم اصفهان ...
تیکه نونی که دستم بود و ول کردم رو سفره و کسرا گفت: اگر جور بشه قراره یه کاری همیشگی داشته باشم... حالا با حسامم صحبت کردم... امشب میرم تا دوسه روز دیگه باشه؟ برگشتی برام ساک میچینی؟
خواستم اعتراض کنم یا حرفی بزنم که چشمکی زد وگفت: فعلا عزیزم. مراقب خودت باش..
و تلخ رو به مونس جون گفت:خداحافظ...
همینجوری مونده بودم ... اصلا خشکم زده بود!
اون تیکه نون و برداشتم ... اما میلی به خوردن نداشتم . اشتهام کور شده بود. نون و پرت کردم تو سفره و از مونس جون خداحافظی کردم.
دستهامو تو جیب مانتوم فرو کردم و از خونه خارج شدم.
یعنی چی که یادش رفته؟ دوسه روزه کجا بره؟؟؟ اصفهان؟؟؟ واسه ی چی؟
برای اولین تاکسی دربستی دست تکون دادم.
سوار شدم و تا رسیدن جلوی شرکت یه ضرب فکر کردم ... کسرا چرا یادش نبود بهم بگه؟
بخاطر همین رفتن چند روزه ای اینطوری دیشب مهربون شده بود؟؟؟
با ورودم به شرکت متوجه سنگینی کارها شدم...
هم خوب بود هم بد...
دلم میخواست یه گوشه بشینم و فکر کنم که چرا کسرا یهو یادش افتاده .. از طرفی هم دلم میخواست سرم گرم باشه و فکر نکنم که چرا یادش رفت!
یعنی چی... تک و تنها پاشه بره اصفهان؟؟؟
اونقدر غرق کار بودم که متوجه گذر زمان هم نشدم... حوصله ی خودمو نداشتم چه برسه به طناز وساناز و فرزاد و حامد وکاوه...
تا ساعت پنج مشغول بودیم و بعد هم رفتم به کافه...
اینقدر به جون سامان بخاطر پرحرفیش درمورد پرتره کشیدن غر زدم که اخر سر مجبور شد ساکت بشه ومنو زودتر راهی کنه.
من نمیخواستم کسرا بدون من جایی بره.

دم دمای ساعت شیش ونیم با دربستی به خونه رسیدم.
کسرا خونه بود.
با دیدنم یه سلام سرد تحویلش دادم و به طبقه ی بالا رفتم.
کسرا هم پشت سرم بالا اومد و گفت: چی شده؟
محلش نذاشتم... زل زده بودم به ساکی که روی تخت بود و کمد بهم ریخته.
کسرا دستمو گرفت وگفت:مگه قرار نبود بیام دنبالت هان؟ پس چرا ادرس ندادی؟
محلش نذاشتم و دستمو از دستش کشیدم بیرون.
با حرص گفتم: چرا کمد و بهم ریختی؟؟؟
ابروهاشو بالا داد و گفت: حسام گفت اصفهان گرمه لباس تابستونی بیار... داشتم دنبال تی شرتام میگشتم...
کیفمو یه گوشه پرت کردم و مقنعه امو روی چوب لباسی انداختم.
با عصبانیت گفتم: من شیش ساعت باید اینجا رو بشینم جمع کنم؟
کسرا:خودم نوکرتم جمع میکنم...
-لازم نکرده ... برو اون ور... 
و در کمد وباز کردم و مشغول برداشتن دو سه تاپیرهن کسرا شدم.
وای همه ی پیراهن هاش بوی تنشو میداد.
کسرا لبه ی تخت نشسته بود.
منم با عصبانیت داشتم پیراهن هاشو تا میکردم.
دست اخر بغضم بهم غلبه کرد و چشمام پر اشک شد.
کسرا بدون من میخواست بره مسافرت؟؟؟
رومو برگردوندم و با صدای گرفته ای گفتم: کت و شلوارم بذارم؟
کسرا از جاش بلند شد واز پشت منو بغل کرد و گفت: نبینم جوجه ی من ناراحت باشه...
اشکام از چشمام یه راهی برای خودشون باز کردن و کسرا با یه حرکت منو به سمت خودش چرخوند و گفت: آی جوجه ... نبینم اشکتو... چی شده؟
-چرا بدون من میخوای بری؟
کسرا خم شد و گفت: وای نگاش کن... نگو دلتنگم شدی از الان که سکته میکنم...
گریم شدیدتر شد و کسرا منو بغل کرد وگفت: وای وای ... این اشکا بخاطر منه ؟
و ازم فاصله گرفت و چونمو گرفت تو دستش و گفت: یه سفر کاریه خانمم... وگرنه دوست داشتم با هم بریم...
با بغض گفتم: تو منو مسافرت نبردی...
خم شد واشکامو بوسید وگفت: جوجه اینطوری با بغض جیک جیک نکن... 
و پیشونیمو بوسید وگفت: نیاز... اینقدر به من اعتماد به نفس نده... و ضربه ی ارومی به نوک بینیم زد و گفت: اینجوری که تو عاشق بازی در میاری من باید جلوت لنگ بندازم... 
و با خنده اضافه کرد: قرارمون این نبود تو عاشق تر از من باشی ها...
لبخندی زدم وگفتم: عاشقی تم دیدم... داری بدون من میری منار جنبون!
کسرا غش غش خندید وگفت: فدای این دلتنگیت... اگر بلیط نگرفته بودم یه جوری بهمش میزدم... 
-خب پسش بده...
کسرا: سی درصد ازش کم میکنن... حیفه...
و خندید.
-خسیس خان خوب من اون سی درصد و میدم...
کسرا با خنده گفت: شیطون کوچولو... میذاری من یه کار ثابت داشته باشم یانه؟
-اصفهان؟؟؟
کسرا: حالا باید برم اونجا ببینم چی به چیه... حسام جورش کرده... قضیه برمیگرده به تهران... ولی خب شعبه ی اصلی شرکت تو اصفهانه ... برم ببینم چطوریه... تا قسمت چی باشه.
-خب منم باهات میام.
کسرا: من که از خدامه باهام بیای... ولی گردش که نمیرم... دلمم نمیخواد اولین مسافرتمون اینطوری باشه... من پیشت نباشم... دلم میخواد تو سفر تمام وقت بهت خدمت کنم... باشه جوجه ی شیطون دلتنگ؟
جوابشو ندادم و اخم کردم.
کسرا چین میون دو ابرومو بوسید و گفت: میذاری با دل خوش برم؟
-بلیطت ساعت چنده؟
کسرا:ساعت هشت...
با بهت به ساعت نگاه کردم... یک ربع به هفت بود!!!
یعنی من فقط نیم ساعت وقت داشتم ازش خداحافظی کنم؟؟؟کسرای نامرد...

بیست دقیقه ای از رفتن کسرا میگذشت.
خونه سوت و کور بود.
تو اتاقمون نشسته بودم وداشتم به عکس عروسیمون نگاه میکردم.
پوفی کردم وگوشی وبرداشتم.
تا بوق خورد کسرا با خنده گفت:نیاز من هنوز به ازادی نرسیدم به خدا ...
-خب خواستم ببینم سوار اتوبوس شدی یانه ... یه وقتی یه خانم پیشت نشینه؟
کسرا قه قه خندید و گفت: صندلی تک گرفتم عزیزم...
-حالا چی میشد منم باهات میومدم ترمینال؟
کسرا با همون خنده اش گفت: عاشقتم نیاز... بعد این وقت شب چطوری برمیگشتی؟؟؟
-خب من الان چیکار کنم؟
کسرا خندید و گفت: قبلا چیکار میکردی؟؟؟
-یعنی یادت نیست ما دیشب این موقع چیکار میکردیم دیگه؟؟؟
کسرا فقط داشت میخندید ... وسط خنده هاش گفت: وای نیاز... الهی قربون این شیرین زبونیت برم... کاش الان پیشم بودی ... اون وقت...
-داری جلو راننده تاکسی حرف میزنی؟
کسرا: نه گلم الان دارم راه میرم تا به تعاونی مورد نظر برسم...
اهی کشیدم و گفتم: مراقب خودت باش... شامتو زود بخوری ها... رسیدی زنگ بزن. 
کسرا:صبح میرسما...
-باشه زنگ بزن...
کسرا: نیازم کاری با من نداری؟
-مراقب خودت باش.
کسرا: تو هم همینطور... قطع کنم؟
هیچی نگفتم.
کسرا اروم گفت: خب الان دارم از پله های اتوبوس میرم بالا... ردیف سوم ... صندلی تکی... الان ساکمو گذاشتم بالای سرم ... حالا هم نشستم...
-فیلم چی میذارن تو اتوبوس؟
کسرا خندید و گفت: نمیدونم... 
-بعدا برام تعریفش کن .
کسرا: چشم...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: تو که همیشه وسط فیلم دیدن خوابت میگیره...
کسرا خندید و گفت:نه دیگه امشب امر کردی واست تعریف کنم نمیتونم بخوابم... 
-الان شارژ گوشیت تموم میشه... خب باشه مراقب خودت باش... خداحافظ.
کسرا:نیاز؟
-بله؟
کسرا: نگو خداحافظ...
پس یادش بود؟؟؟ ... 
-باشه...
کسرا: مراقب خودت باش... میبوسمت عزیزم. دوست دارم... بهت زنگ میزنم .
فقط خفه بایه صدای از ته چاه که از بغض رنگ خش گرفته بود گفتم: فعلا...
گوشی و پرت کردم یه گوشه و رو تخت ولو شدم...
سرمو تو بالشم فرو کردم و زدم زیر گریه... !
...
نفسم تنگ شده بود... غلت زدم ... دست کشیدم به جای خالیش... چقدر سرد بود!!!
عین این ادمایی که دنبال بهانه ان برای اینکه بغضشونو خالی کنن دنبال یه بهانه بودم... چه بهانه ای بهتر از نبودنش... ولی فقط چند ساعت از رفتنش گذشته بود...!
الان اگر بود میخواست نماز صبح بخونه ... الان اگر بود از جاش اروم بلند میشد بدون اینکه سعی کنه بیدار بشم، ولی بیدار میشدم و غلت میزدم ... این وقت صبح سرد بود و جای اون همیشه گرم...
سرمو رو بالش اون میذاشتم و از گرمای باقی مونده ی تنش منم گرم میشدم... این خواب دم نماز از همه وقت بیشتر بهم میچسبید!!!
وای چرا رفته بود؟
یه چیزی تو دلم میگفت: مگه چندمین باره که داره ازت جدا میشه؟
به اون چیز تو دلم تشر زدم: مگه اصلا چند وقت هست که ما باهمیم که تازه تو این وقت از هم جدا بشیم!!! 
به بالشش نگاه کردم.
جای فرو رفتگی سرش توش مشهود بود.
اروم با سر انگشت دستمو تو اون چاله فرو کردم...
چشمام پر اشک شد... گوشیمو گرفتم تو دستم... به صفحه اش نگاه کردم. پیامی نداده بود. چرا نرسیده؟؟؟
دفعه ی پیش که بهش زنگ زدم خوابش برده بود و خواب الود جوابمو داد.
دو دل بودم زنگ بزنم و مثل دفعه ی پیش از خواب بیدارش کنم یا ...
لبمو گزیدم... اگر تصادف کرده باشن؟
بالششو جای خودش کشیدم تو بغلم... عطر تنش تو سرم بود. کاش بود ... ! حالا که نبود بیشتر میفهمیدم چقدر بهش وابسته ام... چقدر بهش دل بسته ام...
نفس عمیقی کشیدم... یعنی رسیده؟ ... اگر اتفاقی افتاده باشه؟؟؟
فورا شماره رو گرفتم... 
اهنگ دستگاه مشترک مورد نظر عین ناقوسی بود که حکم ترکیدن بغضمو داشت!!!


فصل بیست و پنجم:
روی میز ولو شدم... داشتم به اس ام اس قبلی کسرا نگاه میکردم که پرسیده بود : کجام وگفته بودم شرکتم...
و نوشته بود: همون شرکتی که قسمت نشده بیام ببینمش!
و بعد نوشته بود: عزیزم من برم جلسه شروع شد. مراقب خودت باش...
پوفی کردم... صفحه ی لپ تاپ جلوم باز بود و یه عالم نقشه رو به روم... اما حوصله ی هیچی رو نداشتم.
فقط زل زده بودم به صفحه ی گوشیم... کسرا از دیشب که رفته بود کلی بهم زنگ زده بود و پیام داده بود... حتی وقت غذا خوردنش هم بهم زنگ زد و گفت که داره شیشلیک میخوره و جای من حسابی خالیه و اینقدر با بغض باهاش حرف زده بودم که طفلکی اصلا از گلوش پایین نرفت.
تا دو روز دیگه من چطوری دووم میاوردم؟؟؟
اهی کشیدم که ساناز گفت: چته؟
بهش نگاه کردم... همینطوری هم میدونستم چقدر قیافم وحشتناکه ...
ابروهام پر شده بود. حموم هم دیشب نرفتم بس که حالم خراب بود... موهام چرب بود، پلکام از شدت گریه و بی خوابی پف کرده بود و چشمام خون افتاده بودن.
پوفی کردم وگفتم: هیچی...
ساناز از جاش بلند شد، طناز هم با دیدن من گفت: شوهرت مرده؟
با جیغ گفتم: خفه شو...
طناز از ترس گرخید وگفت: وحشی... و به یه چشم غره مهمونم کرد و با نقشه هایی که دستش بود از اتاق خارج شد.
ساناز با تعجب گفت: چی شده؟ چرا به این و اون میپری؟
-من کی پریدم؟
ساناز: این از الان اونم از صبح...
صبح فرزاد هم به طعنه گفته بود تو رو بدیم دست شوهرت تا ازت انتقام همه ی مارو بگیره...!!! که حسابی ترش کرده بودم و جوابشو داده بودم.
با حرص گفتم: من هیچیم نیست.
ساناز ابروهاشو بالا داد و گفت: مشخصه از ریختت... راستی... امشب سپنتا هممون و دعوت کرده خونش... 
کمی طول کشید تا سپنتا رو به یاد بیارم... برای من اقای زارع بود نه سپنتا! 
-خب؟ منو که دعوت نکرده...
ساناز: اتفاقا خواست همون صبح بهت بگه که تو اعصاب نداشتی... بیا خوش میگذره...
-چه خبره؟
ساناز: هیچی ... بالماسکه است...
با چشمای گرد شده گفتم: تو ایران؟
ساناز خندید و گفت: نه که اقا از خارج تشریف اوردن... این برنامه ها رو هم دارن پیاده میکنن ... با رضا ... 
یه پوزخند زدم و رضا بلند گفت: نیاز نقشه ها حاضرن؟
اخ... مغزم داشت میترکید...
با حرص نقشه هایی که هیچ عملیاتی روشون انجام نداده بودم و برداشتم و به اتاقش بردم.
ولی فقط زارع پشت میز نشسته بود.
با تعجب گفتم: رضا نیست؟
زارع کش وقوسی اومد و گفت: همین الان پیش پای شما رفت بیرون ... نقشه ها حاضرن؟
سرمو به علامت نه تکون دادم وزارع یه خمیازه ای کشید و در نهایت سری از روی تاسف تکون داد فهمیده بود کل کل با من نتیجه ای نداره و بیخیال بحث شده بود و مثل هر بار منو واگذار میکرد به رضا ... بعد تموم شدن خمیازش گفت: راستی ساناز خانم بهتون گفتن؟
-چی؟
زارع: امشب یه مهمونی گرفتم... شماهم دعوتید...
-مناسبتش؟
زارع: راستش مناسبتش که شما باید بهتر از من بدونید؟
-فکر نمیکنم هنوز تو پروژه ای موفق شده باشیم... یا سالگرد تاسیس شرکت باشه...؟
زارع خندید و گفت: نه .. تولد رضاست... قراره سورپرایزش کنیم... البته یخرده قراره همگی عجق وجق باشیم... رضا از بالماسکه خوشش میاد... خیلی خوشحال میشیم که تشریف بیارید!

زارع: راستش مناسبتش که شما باید بهتر از من بدونید؟
-فکر نمیکنم هنوز تو پروژه ای موفق شده باشیم... یا سالگرد تاسیس شرکت باشه...؟
زارع خندید و گفت: نه .. تولد رضاست... قراره سورپرایزش کنیم... البته یخرده قراره همگی عجق وجق باشیم... رضا از بالماسکه خوشش میاد... خیلی خوشحال میشیم که تشریف بیارید!
تولد رضا؟؟؟ اه ... اره... رضا یه خردادی عبوس بود!!!
هومی کشیدم وگفتم: شما و رضا تو برلین با هم بودید؟
زارع: نه ... من و رضا تو ایران اشنا شدیم... من برلین نبودم مونیخ بودم!
اهانی گفتم وزارع گفت: قراره با بچه ها دست جمعی براش یه هدیه بخریم... اگر مایل باشید شما هم یه مبلغی...
وسط حرفش گفتم: هیچ دلیلی ندارم بجز یه تبریک ساده براش کادوی تولد بگیرم!
زارع به شدت شوکه شد و گفتم: همینطوری بهش تبریک میگم .ممنون از دعوتتون... نمیتونم بیام.
چقدر نه گفتن به ادمایی که ادم ازش بدشون میاد راحته!!!
زارع شونه ای بالا انداخت. درحالی که هنوز چهره اش پر از تعجب بود ... فقط یه باشه ی کوتاه گفت و خوشبختانه اصرار بخصوصی هم نکرد! هرچند میکرد هم نمیرفتم. حوصله ی هیچی و نداشتم. دلم کسرا میخواست! فقط کسرا...
داشتم از اتاق بیرون میومدم که با رضا سینه به سینه شدم.
خندید و گفت: چطوری گربه ی وحشی؟ خوبی؟
نفس کلافه ای کشیدم وگفتم: هیچ کاری واسه ی نقشه ها نکردم ... بده به یکی دیگه ...
رضا واضح اعصبانی شد وگفت:چی؟
-رضا نشنیدی؟
رضا با عصبانیت گفت: چرا اون وقت؟ از صبح پس داری چیکار میکنی؟
از لحنش حرصم گرفت و گفتم: دارم غاز میچرونم... و نقشه ها رو کوبیدم تو سینه اش و از کنارش رد شدم.
تند دنبالم اومد.
پشت میزم رفتم و درحالی که کیفمو رو شونه ام مینداختم رضا با حرص کف دستاشو روی میز من گذاشت و با داد رو به ساناز وطناز گفت: بیرون...
بعد از بسته شدن در رو به من گفت: بشین...
هنوز وایستاده بودم.
رضا با حرص گفت: بهت میگم بشین...
توچشماش نگاه کردم وگفتم: تو نمیتونی به من دستور بدی!
رضا: میتونم... خوبم میتونم... 
-تو فکر کردی کی هستی؟
رضا : فعلا رییست...
پوزخندی زدم وگفتم: مگه بعدنی هم وجود داره؟
رضا هم مشابه لحنم جواب داد ومنظور دار گفت: ولی قبلنی وجود داشت...
-اون قبلا تموم شد رفت پی کارش... 
و دست چپمو بالا اوردم وگفتم: نگاه کن ... 

رضا سری تکون داد و گفت: چرا داریم بحث میکنیم؟
-چون تو شروع کردی... 
رضا: من فقط پرسیدم چرا نقشه ها حاضر نیستن... چرا داری از مهربونی و خوش اخلاقی من با خودت سو استفاده میکنی!
-نیازی به این مهربونی نیست مهندس شفیع ... 
رضا: تو چته امروز؟ حالا شدم مهندس شفیع؟!!!
-هیچی... 
رضا: بشین اروم با هم حرف بزنیم... با همسرت به مشکل خوردی؟
اخ... همسرم اگر میفهمید دارم با تو یکه به دو میکنم ... همسرم اگر تو رو میدید... همسرم اگر میفهمید این مدت کجا کار میکنم ...!!! چقدر دلتنگ همسرم بودم ...!!! دلتنگ نبودن یک شبه اش! دلتنگ حضور نداشتن تو شهری که من بودم و اون نبود!!! تو هوایی نفس میکشیدم که اون دم و باز دمشو خرج نمیکرد...
آخ اگر بود ... عصر میرفتم خونه مثل پریشب براش اشپزی میکردم... قیمه با سیب زمینی فت و فراوون واسش درست میکردم با یه عالم لیمو عمانی که کسرا با چنگال میکوبید تو سر گرد وقلنبه اش وهرچی ترشی توش بود رو پلوش خالی میکرد و یواشکی از بشقاب من ناخنک هم میزد و...
وای کسرا چرا نیستی؟؟؟

بخاطر سنگینی نگاه رضا توجهم بهش جلب شد و از فکر وخیال کسرا اومدم بیرون. نفسمو فوت کردم.
کیفمو رو شونه سفت چسبیدم ... تا الان هم شانس اوردم که از این مهلکه ی فهمیدن و نفهمیدن کسرا جون سالم بدر بردم!
پوفی کردم و گفتم: روابط منو همسرم به خودم مربوطه ... 
رضا: فعلا که داره روی بازده ی شرکت اثر منفی میذاره...!
-اگر بازده ی منفی شرکت شما منم... باشه من استفعا میدم!
رضا با بهت به من خیره شد.
از این ترس فهمیدن کسرا دیگه خسته شده بودم... چه بهتر که این قضیه بدون اینکه به کسرا گفته بشه تموم میشد... چه بهتر تو این سه روز همه چیز تموم میشد! 
رضا پوفی کرد وگفت: شما چیه... نیاز چی شدی تو؟ باشه بعدا حرف میزنیم ... الان عصبانی هستی.
لبخندی زدم وگفتم: اصلا... از اولم حضورم تو شرکت اشتباه بود.
و تو دلم ادامه دادم: به ترسیدن از کسرا و عصبانیتش نمیرزید. اصلا واسه چی اومدم اینجا ... فکر میکردم خوش میگذره؟!!! واقعا پیش خودم چی فکر کردم... شاید خواستم به خودم واقعیت و نشون بدم ... شاید خواستم به خودم ثابت کنم که رضا برای من خیلی وقته تموم شده ... یا خواستم وانمود کنم آزادی های خودمو دارم ... اما این ازادی به چه قیمتی؟؟؟ به حرص کسرا؟؟؟ به ناراحتی کسرا؟؟؟ به جهنم شدن زندگیمون؟ رضا مهم تر بود یا کسرا؟؟؟ لعنت به من با این قیاس احمقانه ام... خب معلومه کی مهم بود ... ولی هرچی که بود فکرم قفل بود ...!
رضا اهسته گفت: این حرف اخرته؟
-آره... فردا میام وسایلمو جمع میکنم.
رضا با تعجب گفت: این نیاز و نمیشناسم... این رفیق نیمه راه و...
-من نیمه راه بودم یا تو؟
رضا: من که برگشتم... من که تا وسط جشنت هم اومدم... من که خواستم با هم باشیم. من که حاضر بودم ببرمت برلین... خودت نخواستی... اون شب یادت نیست؟ گفتم دو تا بلیط برای رفتن گرفتم... گفتم اگر پاس داری... بیا عقد کنیم... میشم ویزا و اقامتت... میشیم دو تا عاشق... یادت بیار شب اخر و؟؟؟
لبخندی زدم و با اروم ترین لحنی که از من بعید بود به رضا... به عشق اول... به کسی که نمیدونم عاشق چیش شدم ... به کسی که سال طول کشید تا از فکرم بیرون ببرمش... به یه ادم عادی که رو به روم ایستاده بود گفتم: ولی انتخاب من تو نبودی... !!!
رضا روشو برگردوند سمت پنجره وگفت: الان با رفتنت میخوای چی وثابت کنی؟ ما که داریم عادی کار میکنیم...
-واسه ی من شاید عادی باشه... اما واسه ی تو نیست... 

رضا بهم نگاه کرد و گفت: این بودن نصفه نیمه ات رو ازم نگیر نیاز...
مسخره خندیدم و گفتم: تو دیوونه ای ... ببین همه چیز تموم شد. این حضور نصفه و نیمه ... این حرفا ... من بزرگ شدم رضا... 22 سالمه ... ازدواج کردم ... متاهلم... در شأن تو نیست اینطوری حرف بزنی... در حد من نیست که گوش بدم چه برسه به این که خام هم بشم... ببین تمومش کن. ببخشید اگر من نیمه راهم... ببخشید بازده ی شرکتت منفیه.
رضا با حرص گفت: بخاطر حرفام معذرت میخوام... 

-تو ببخش که من گفتم تا اخرش هستم و نبودم. من بود ونبودم رو کار اینجا تاثیر نداره... 
رضا فقط نگام میکرد.
خودمم مونده بودم چطوری میتونم اینقدر خشک و جدی و راحت و اروم صحبت کنم.
کسرا با من چیکار کرده بود؟!!! من دو تا بیست و چهار ساعت و چطوری طی کنم؟!
رضا اهسته گفت: این کادوی تولدمه؟
لبخندی زدم وگفتم: حتی یادمم نبود... پیشاپیش مبارک...فردا میام وسایلمو جمع میکنم... برگه ی استعفامو رسمی مینویسم... از بچه ها خداحافظی میکنم...
و درحالی که با دو گام بلند به سمت در میرفتم گفتم: خداحافظ دوست قدیمی!!!
و در اتاق وباز کردم... 
حس کردم هواست که داره وارد ریه هام میشه!!!
یه لبخند اروم رو لبم...
یه عالم احساس دلتنگی برای همسرم تو دلم...
یه عالم چربی رو موهام... 
یه عالم راحتی تو تموم جونم!!!
بی استرس... بی نگرانی... بی عذاب وجدان... برای اولین بار میتونستم حس رها شدن وسبکی و عاشقی واقعی و حس کنم... 
من عاشق همسرم بودم... همسری که دلم شدیدا تنگش بود...
حالا میتونستم ازته دل بگم: آخیـــــــــش... !!!

به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.
یه پیام از کسرا داشتم:
الان وسط جلسم اما تو فکر تو... دوست دارم عزیزم.
لبخندی زدم... روی اسمشو بوسیدم... و تو دلم زمزمه کردم: من بیشتر... ولی فقط براش از صمیم قلبم نوشتم : منم همینطور عزیزم!!!

بی استرس... بی نگرانی... بی عذاب وجدان... برای اولین بار میتونستم حس رها شدن وسبکی و عاشقی واقعی و حس کنم... 
من عاشق همسرم بودم... همسری که دلم شدیدا تنگش بود...
حالا میتونستم ازته دل بگم: آخیـــــــــش... !!!
به صفحه ی گوشیم نگاه کردم.
یه پیام از کسرا داشتم:
الان وسط جلسه ی معارفه ام، اما تو فکر تو... دوست دارم عزیزم.
لبخندی زدم... روی اسمشو بوسیدم... و تو دلم زمزمه کردم: من بیشتر... ولی فقط براش از صمیم قلبم نوشتم : منم همینطور عزیزم!!!
خب...بازم بهم فهموند که من تو انتخابم اشتباه نکردم ... کسرا ارزششو داشت...ارزش فدا کردن جونم واسش هم د اشت... تو فکر من بود ... عزیزم...! من دو روز با نبودنش چطوری تا کنم؟!!!
دلتنگی شده بود یه سنگ تو سرم...!!!
شده بود باز کردن چشمام... به زندگی...!
من کسرا رو داشتم... کسرا یعنی همه چیز... من همه چیز داشتم!

نفس عمیقی کشیدم.
نم نم بارون گرفت.
تا رسیدن به کافه ستاره زیر نم بارون با یه نیش باز راه رفتم.
نفس عمیقی کشیدم بوی نم خاک و قهوه ترک و وروغن سوخته ی پیتزا پیچید تو دماغم...
سامان با دیدنم لبخندی زد و گفت: زود اومدی؟
خندیدم و گفتم: بس که به هنر علاقه مندم من...
سامان خندید وگفت:برو بالا حسابم که تموم شد میام پیشت ... درس امروز اتفاقا خیلی مهمه تو هم که انگاری حالت خیلی خوبه!
پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم یه قهوه سفارش دادم . 
سامان پشت میز نشست و مثل همیشه اروم و موقر بدون حرف اضافه ای مشغول تدریسش شد.
منم با تمام ورجه وورجه گری هام تمام گوش شده بودم.
شایدتمام شدت علاقم برای یاد گرفتن کشیدن یه تصویر از کسرا بود! میخواستم مثل سامان با رنگ های سیاه و سفید یه نگاه کهربایی و بکشم... اخ ... اگر میشد!!!
هنوز دستم راه نیفتاده بودبخصوص که تو سایه روشن ها خیلی بد بودم.
اما تو کشیدن کل تصویر دیگه وارد شده بودم.

سامان مدام ایراد های کارمو بهم گوشزد میکرد... حالا با یه فراغ بال مشغول یاد گرفتن بودم.
یه سبکی خاص بود ... به امید کشیدن یه تصویر از کسرا اونقدر میخ حرفای سامان شده بودم که خودشم تعجب کرده بود از من بعید بود و همیشه میگفت اخرش منو به غلط کردن میندازی بس که به حرفام گوش نمیکنی!
ولی امروز...
آخ ... کسرا... دلتنگی با من چه کرده بود!
بعد از تموم شدن کلاس ، داشتم ریخت خودمو تو شیشه های دودی یه بوتیک کیف وکفش زیارت میکردم که اه از نهادم بلند شد.
یعنی یه بیوه از من بهتر میگشت بخدا ...
نمیدونم چم شده بود بعد از ازدواجم به کل بیخیال ریخت و تیپم شده بود.
قربون ابروهای پاچه ام برم ... 
نفس عمیقی کشیدم ساعت شش نشده بود.
یعنی میشد نفیسه خانم باشه و من برم پیشش؟!!!
فوری گوشیمو دراوردم و تو سه سوت خودمو رسوندم جلوی ارایشگاهش.
مثل همیشه با روی باز پذیرام شد و بهش گفتم که خیلی کثیفم وموهامو بشورم.
تا شستن موهام، یه عالم ژورنال و رنگ مو جلوم گذاشت.
دلم میخواست بخاطر کسرا هم که شده یه تغییر اساسی بکنم ... بعد بیاد ذوق کنه... عزیزم... 

نفس عمیقی کشیدم و مشغول ورق زدن شدم.
موهام نامنظم و بد بلند بودن.
نفیسه خانم برام چای ریخت وکنارم نشست وگفت: چی پسندیدی؟
خندیدم وگفتم: نمیدونم.
نفیسه خانم یه دستی به موهام کشید و گفت: میخوای کوتاهش کنی؟
وای نه ... کسرا عاشق موهای بازم بود!
سرمو تکون دادم و نفیسه خانم از توی ژورنال یه صفحه رو نشونم داد ... یه مدل موی نسبت فشن بود که پشتش یک دست بلند بود و جلوش حالت تیغ تیغی و چتری های کوتاه و بلند داشت.
اما چیزی که توجهمو خیلی جلب کرد رنگ موهای سیاه و هایلایت شرابیش بود ... بنظرم یه جلوه ی شیکی داشت.
نفیسه خانمم انگار ذهنمو خونده بود.
سرموهام بلوطی رنگ داشت ... یعنی از اخرین باری که رنگ کرده بودم دیگه دست نزده بودم و موهام رنگ خودشونو داشت. سیاه نبود خرمایی هم نبود ... یه تیرگی و دود خاص داشت که نفیسه خانم قرار شد فقط هایلایت و روی رنگ اصلی موهای خودم انجام بده.
و یه بسم الله گفت و مشغول شد. موهامو تا اونجا که رنگ نوکش بود کوتاه کرد و شروع کرد... حینی که رنگ رو موهام بود با ابروهام مشغول شد و درنهایت یه رنگ قهوه ای سوخته ی خیلی تیره که به مشکی میزد هم رو ابروهام گذاشت.
بعد از شستن موهام وسشوار کشیدن ...
جلوی اینه ایستادم.
اوووف.. چی شدی نیاز... کسرا دیگه عمرا اینطوری سه روز سه روز ولت کنه بره ... 
موهام خوشگل شده بود.بخصوص رنگ پوستمو روشن تر نشون میداد و مدل ابروم و رنگ موهام اینقدری که چهرمو عوض کرده بود و بچگونه و در عین حال خاص نشون میداد خیلی هم بهم میومد.
در کل خیلی راضی بودم. با نفیسه خانم حساب کردم و بعد از کلی خوش و بش به سمت خونه راه افتادم.
گوشیمو دراوردم... یا خدا... 25 تا تماس داشتم از کسرا...

الهی بگردم... اینقدری که حواسم به خوشگل شدن واسه اون بود اصلا یادم نبود که گوشیمو چک کنم.
تا بهش زنگ زدم با اولین بوق که خورد ....نالید: نیاز ز ز ز ...

خجالت و غرور و کوفت و مرض و زهرمار و کنار گذاشتم و گفتم: جون نیاز... عمر نیاز؟ معذرت میخوااام عزیزم...
از لحن و حرفم رسما شوکه شد وگفت: ببخشید مثل اینکه اشتباه گرفتم.
خندیدم وگفتم: یعنی اینقدر همیشه بد عنق جواب میدم؟
کسرا خندید و گفت: میشه قطع کنم دوباره زنگ بزنم تکرار کنی؟
تو پیاده رو خندیدم و کسرا هم با خنده گفت: تو که منو کشتی دخترخانم... 
تو دلم زمزمه کردم: خدا نکنه...
کسرا: راستی سلام...
میون خنده هام گفتم:
-سلام... 
کسرا: روز خوبی داشتی نیازم؟
اخی... دلم برای این جمله خیلی تنگ شده بود. از وقتی ازدواج کرده بودیم دیگه روز و شبم پیشش بودم نمیپرسید ازم... ولی حالا ... دوری... دلتنگی... اصفهان و دوس ندارم!!! 
-اره بد نبود ...جلسه های جناب عالی به کجا کشید؟ هنوز هیچی نشده جلسه بود؟
کسرا خندید و گفت: جلسه ی جلسه که نه ... بیشتر مصاحبه بود ... فرمالیته میخواستن از کار و تجربم سردربیارن ... من که یا چرت زدم یا به تو فکرمیکردم که داری چیکار میکنی... 
-کی برمیگردی؟
کسرا: دلت تنگ شده ها...
مسخره گفتم: هیچم دلم تنگ نشده ...
کسرا: راستی زنگ زدم بگم کارم طول میکشه و یه هفته ی دیگه اینجام... 
گوشی تو دستم خشک شد که کسرا زد زیر خنده و گفت: از خوشحالی غش کردی؟
با یه صدای لرزون گفتم: شوخی میکنی؟
کسرا خندید و گفت: نه مثل اینکه جدا دلت تنگ شده ... ایشالا پس فردا عصر برمیگردم عزیز دلم... الان اومدم بازار برای خانمم سوغاتی بخرم.
با حرص گفتم: خیلی لوسی کسرا ...
خندید و گفت: چی دوست داری برات بگیرم؟ ظرفای مینا ... جعبه های خاتم...
-امممم... گز بگیر... آردی... با سوهان عسلی و باقلوا هم دوس دارم...
کسرا ریسه رفت و گفت: شیکموی شیطون خودمی... نیاز دلم خیلی برات تنگ شده ... اصلا باورم نمیشه اینقدر تو ذهنم باشی و هی بهت فکر کنم... همش میگم الان چیکار میکنه الان چی کار نمیکنه ... نیاز قبل از ازدواج چطوری بدون تو دووم میاوردم؟ تو میدونی؟
یک جمله بیشتر ادامه میداد اولا بغضم میترکید ثانیا بلیط میگرفتم میرفتم اصفهان ... ثالثا اگر من میدونستم قبل از ازدواج چطوری دوریشو تحمل میکردم از شر این بغض و دلتنگی اول خودمو خلاص میکردم.
به سختی تونستم مکالممون و ادامه بدم... اونقدر صدام میلرزید و اونقدر دلم هواشو کرده بود و میخواستمش که نمیدونستم چطوری باید عنوانش کنم... !
به هر مشقت و خواستن ونخواستنی بود از هم خداحافظی کردیم. البته خداحافظی که نه... فقط تماس و به پایان رسوندیم.
ساعت تازه هشت بود که به خونه رسیدم.
با دیدن هدیه که مثل همیشه به سمتم اومد و خودشو تو بغلم جا داد با بهت به هانیه که خیلی یواش سلام کرد نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سلام...
مونس جون با دیدنم گفت: خسته نباشی عروس گلم ... بشین برات چای بریزم.
سرمو به علامت نه تکون دادم وگفتم: میرم دوش بگیرم... و هدیه رو بوسیدم و گفتم: خوبی عزیز دلم؟
هدیه خندید و گفت: زن دایی بیام بالا با هم بازی کنیم؟
لبخندی زد م و گفتم: میذاری زن دایی یه دوش بگیره؟ بعدا با هم مار و پله بازی میکنیم...
هدیه خندید و شیرین گفت: من میام بالا منتظرت میمونم.
روشو بوسیدم وگفتم:باشه عزیزم. 
تا سرمو بلند کردم صورت دوباره کبود هانیه که با چشمای پر اشک و یه لبخند محو بهم نگاه میکرد تو میدون دیدم قرار گرفت.
مونس جون هم لبخندی زد و گفت: هدیه زن دایی و اذیت نکن.
دستشو گرفتم وگفتم:اذیتی نداره مونس جون ...
لبخند محو هانیه... عین لبهای بسته ی کسرا بود که همیشه من به یه لبخند نیمه جون تعبیرش میکردم!!!
لباس که تنم کردم دیدم هدیه طفلک عروسک خرس منو بغل کرده وروی تخت مشترک منو کسراخوابش برده.
اینقدر ناز خوابیده بود که هوس کردم از روی لپ هاش یه ماچ تپل بگیرم.
روشو کشیدم و از پله ها پایین رفتم. 
مونس جون تو اشپزخونه بود.
با تعجب گفتم: پس هانیه کجاست؟
مونس جون نفس عمیقی کشید و گفت: رفت ... امشب هدیه رو اینجا گذاشت.
سری تکون دادم.
شیما فردا اخرین امتحانشو داشت بهش سر زدم ... خوشبختانه ادبیات داشت و از من کمکی برنمیومد. اوف... 28 روز امتحاناتش طول کشیده بود!
لبخندی زد م و دراتاقشو بستم.

مونس جون با سینی چایی به نشیمن اومد و گفتم: وای زحمت کشیدی مونس جون.
خندید و گفت: هدیه خوابید؟
سری تکون دادم و مونس جون روی مبلی نشست و اهی کشید.
موهاش یه رنگ قهوه ای تیره و مشکی وسفید وبا هم داشت.میدونستم که گذاشته تا به کل سفید بشه... ولی ترکیب این سه رنگ به صورت گردش خیلی میومد.
لبخندی زدم ودستی تو موهام کشید و زد به میز روبرومون و گفت: خب میخوای کسرا رو سورپریز کنی ها...
خندیدم و گفت: ماه شدی عروسکم...
با خجالت تشکر کردم ومونس جون حین چایی خوردن گفت: اخرت ما هم شده عاقبت یزید... موندم از دست این دختر چیکار کنم؟
-چرا جدا نمیشن؟
مونس جون بهم نگاه کرد وگفت: جدا بشه چیکار کنه؟ بشه دخترمطلقه... با یه بچه ... تک و تنها...
-اینطوری که بدتره...
مونس جون: دلم میخواست جدا بشن ... بیاد پیش خودمون زندگی کنه... ولی چی بگم. خودش میگه اگر کاری بهش نداشته باشم کاری بهم نداره... ولی دروغ میگه... پدر اقا مهدی اصل ونسب داره... میترسه طلاق بگیره هدیه رو ازش بگیرن.
-اقا مهدی که صلاحیتشو نداره... معتاده ... رفتارای نا به هنجار داره.
مونس جون اهی کشید وگفت: گول سواد و مدرکشو خوردم... وگرنه دستی دستی دخترمو بدبخت نمیکردم... هرچند تقصیر هانیه شد...وقتی دیپلمه نشست تو خونه ... هرچی منتشو کردم که درسشو بخونه ... ادامه بده... بره سر کار... به گوشش نرفت که نرفت... عاشق این مرتیکه ی ناحسابی شد و ... اینم روز وروزگارش... خودشو بدبخت کرد هیچ... یه بچه ی طفل معصوم هم بدبخت کرد.
سری تکون دادم و مونس جون گفت: اگر برمیگشتیم عقب هم حسین و مجبور میکردم درسشو بخونه ... هم هانیه رو... کسرا هم میفرستادم پزشکی بخونه.
خندیدم و گفتم:جدی؟
مونس جون سری تکون داد و گفت: اره... محمد یعنی کسرا درسش خیلی خوب بود... 
دستمو روی دست مونس جون گذاشتم و گفتم: ولی میرفت پزشکی با من عروسی نمیکرد ها...
مونس جون با خنده گفت: نه دیگه تو هم باید پزشکی میخوندی...
بلند بلند زدم زیر خنده و مونس جون اهی کشید وگفت: از بعد فوت حاجی همشون انگار افسار پاره کردن ... اگر از ترس خانه ی سالمندان نبود جلوشون در میومدم... ولی... 
و اه دوباره ای کشید و ساکت شد.
با تعجب فکر کردم تو دعوای اخر... کسرا هم به حسین یه چنین تیکه ای انداخت . اهسته گفتم: خانه ی سالمندان؟
مونس جون: یه بار از دهن حسین شنیدم که داشت یواشکی به محمد و هانیه میگفت... کسرا جلوش دراومد... وگرنه منو میفرستادن پیر خونه...
مات داشتم به مونس جون نگاه میکردم.
مونس جون هم که انگار تازه سر درد ودلش باز شده بود ادامه داد: شوهر ادم فقط وقت پیری به درد ادم میخوره... وگرنه تا جوون بود که پی چلچلی خودش بود.
مونس جون یه جوری با غیظ گفت چلچلی که ناخوداگاه خندم گرفت و مونس جون هم با اخم با نمکی گفت: کسرا رو دیدی جوونی های اقا یدالله و دیدی... خوش تیپ بود و تو چشم... یادمه یه مدت تو فامیل چو افتاده بود اقا یدالله با دختر یکی از بازاری ها اشنا شده ... صیغه کرده ... چه میدونم.
با اخم گفتم: از شما بهتر کی و میخواست پیدا کنه؟
مونس جون خندید و گفت: زن سرکشی بودم... و اهی کشید و ادامه داد:
من نه از بچگیم چیزی حالیم شد... نه از دختریم... نه از جوونیم... تک دختر خونه با سه تا برادر... تا به خودم اومدم از مادر یتیم شدم... بعدم زمان شاه بود ... بساط حکومت و داشتیم... با این همه اقام ، اقایی کرد گذاشت درس بخونم... پسراش هیچ کدوم سمت مشق نرفتن ... ولی من عاشق کتاب بودم ... اقای خدا بیامرزمم سواد نداشت ولی عجیب دل بسته ی کتاب بود ، نه که خوندن بلد نباشه ها حافظ قران بود مرد دنیا دیده و با تجربه ای بود خدا رحمتش کنه مرگ خوبی هم داشت... وقتی میدید من مثل هم سنای خودم پی بازی و جلف بازی نیستم ... گذاشت برم مدرسه ،درس بخونم... وگرنه به داداشام بود که سر چهارده سالگی میخواستن منو از سرشون باز کنن... بعدشم که انقلاب و جنگ و... دو تا داداشام مجاهد بودن نه فهمیدیم مردن... نه فهمیدیم زندن ... منم دادن به یدالله خان... طفلی اقام وصیت کرده بود راضی نیستم که دخترمو بدین به مرد بی سواد... ولی اونا اونقدر درگیر کارای خودشون وسیاست بودن که وصیت و رضایت مرده واسشون مهم نبود... همین داداشم ... رسول بابای زهرا مسبب ازدواج من بود... یدالله دوست رسول بود.
دستمو زیر چونه ام گذاشتم وگفتم: اقا یدالله خدا بیامرز چیکاره بودن؟


مونس جون: سیکل داشت... مکانیک بود... اونقدر به جون لباسهای چرب و چیلی و سیاه و تن بوی گریسش غر زدم که شد یه پادو تو شرکت بیمه ،کم کم چم و خم کار دستش اومد و شد کارمند بیمه... اون موقع هم زمان جنگ بود تهران هم بمباران ، سریع نیرو میگرفتن استخدام میکردن... کسی تهران موندگار نشد ... ما هم زمون بمباران تونستیم یه خونه و یه زمین رو دست وپا کنیم... وگرنه یدالله خدا بیامرز خیلی تنبل بود اگر به جونش غر نمیزدم همین زندگی هم نداشتیم. بعدم تا به خودم بیام حسین و حامله شدم و ... حسین که دنیا اومد مادر شوهرم اروم گرفت... نه که پسر دار شده بودم ... دیگه کار به کارم نشد ولی سه سال منو بدبخت کرد با نیش و طعنه هاش... به درس و کارم گیر میداد میگفت بشین تو خونه ... حسین که دنیا اومد دهنش بسته شد.. خلاصه هم سرکار میرفتم هم بچه داری میکردم... هم شوهر داری... بعدم هانیه و کسرا ... سر کسرا که عزیز شده بودم. تا به خودم جنبیدم دیدم بچه ها بزرگ شدن ... اون میخواست زن بگیره... اون میخواست شوهر کنه ... بلد نبودم بزرگتری کنم... وگرنه حسین اینطور چموش بارنمیومد... کسرا اینقدرمظلوم نمیشد... هانیه خودشو به خاک سیاه نمیشوند... چقدر بهش گفتم دختر جون برو یه کاری یاد بگیر... یه حرفه ... به خرجش نرفت که نرفت... حالا هم کارش به جایی رسیده که میره مهد کودک بچه داری میکنه یا میره خونه ی این و اون بچه نگه میداره... چی بگم! برای بچه ی خودش مادری نمیکنه ... و اهی کشید و گفت: این حرفا رو حتی به یلدا هم نمیزنم!!! ولی تو...
ولبخندی زد وگفت: تو اصالت داری...
لبخندی زدم و مونس جون خندید وگفت: سرتو درد اوردم؟
-نه ... اصلا... 
مونس جون خندید و گفت: از بچه هام فقط از محمد راضیم... سال پیشم اگر اون بابمول به پا نمیشد حاجی سالم بود ... کمکتون میکرد یه خونه ای دست وپا کنین... حسین معلوم نیست به کی رفته که اینطور دندون طمع داره... خودم میدونم از حق این و اون زده ... ولی چی میتونم بگم... من که یه عمر احترام فرزند ارشدیشو ... پسر بودنشو نگه داشتم عاقبت اونه که میخواد منو بذاره پیر خونه... ولی منم زنم... تورو درک میکنم... میدونم سختته اینطوری زندگی کنی.
دستمو رو دست مونس جون گذاشتم و گفتم:
-خونه خریدن که کاری نداره... ایشالا که حل میشه... من بیشتر نگران رابطه هام...
مونس جون لبخندی زد و گفت: با این که کم سن وسالی... ولی صبوری... 
ابروهامو بالادادم وگفتم: واقعا؟
مونس جون خندید و گفت: آره... گاهی صداتونو میشنوم... همین قد که با هم خوشید یه دنیا ارزش داره ، میگم خدا رو شکر... لا اقل دوتایی با هم راضین... بقیه رو ول کنید . زندگی خودتونو بچسبید...تو هم بیخود خودتو درگیر این چیزا نکن...برادر گوشت همو بخوره ... استخون همو دور نمیندازه. همیشه این جور وقتا یه تماشاچی و یه شنونده باش... اخرش همه کاسه کوزه هاشونو سر تو میکشنن... خودتو اصلا قاطی نکن.
برای اولین بار از شنیدن نصیحت خسته نشدم ... 
مونس جون هم ادامه داد و تا جایی که وقتی به خودمون اومدیم ساعت دوازده شده بود.
مونس جون خندید و گفت: الهی بگردم سرت درد اومد نه؟
خندیدم وگفتم: وای نه مونس جون ... اتفاقا خیلی استفاده کردم.
مونس جون: اینقدر ی که زخم مادر شوهر خوردم... با خودم عهد کردم عروس دار که شدم هیچ وقت خودمو از چشمش نندازم... 
لبخندی زدم وگفتم: شما رو سرمن جا دارین...
مونس جون غش غش خندید و گفت: شیرین زبونیت یه طرف... این محبتی که توچشماته یه طرف... شب اولی که اومدیم خواستگاریت تا دیدمت مهرت به دلم افتاد ... نجیب... خانواده دار... تحصیل کرده. بخدا اروزمه شیما مثل تو بشه.
با خجالت گفتم: وای مونس جون تحفه نیستما...
مونس جون روی موهامو بوسید وگفت: محمد یعنی کسرا خیلی راضیه... همچین که صدات میکنه باهات حرف می زنه ها چی میگید شماها ... برق عشق و تو چشماش میبینم... 
خندیدم و گفتم: مونس جون جلوی من همون محمد صداش کنین...
مونس جون خندید وگفت: من خودم دوست داشتم اسمش کسرای خالی باشه... حاجی نذاشت... دیگه عادت کردم مادر... ولی خودمم دوست دارم کسرا صداش کنم.
-راستی چرا شیما رو فاطمه صدا نمیکنین؟
مونس جون: مادر شوهرم میگفت کراهت داره ... پس فردا که بخوای یه تشر بهش بزنی... بگی فاطمه ی فلان فلان شده ... هرچی اصرار میکردم که خب بابا همین تو شناسنامه بذاریم شیما کسی قبول نکرد. و اهی کشید و گفت: چی بگم والله... من سر علی اصلا دخالت نکردم... ولی حسین هم به باباش رفته!

خندیدم و گفتم: شما اسم پسر چی دوست دارین؟
مونس جون خندید وگفت: اسمای باستانی... ارش... سهراب... از دخترا هم المیرا رو خیلی دوست داشتم ... سر شیما دلم میخواست اسمشو بذارم المیرا که مادرشوهرم گفت این اسمای جلف چیه ... پس فردا جلف میشه ! چی بگم والله... وقتی دید ادم کوتاه باشه همین میشه دیگه .... خرافات و دین و قاطی کردن به خورد ملت دادن!
لبخندی زدم و گفتم: سواد خیلی مهمه ... 
مونس جون: خیلی... خیلی... مادر شوهرم خوندن نوشتن بلد نبود... اگرچهارتا کتاب یا قران میخوند اینقدر دهن بین نمیشد ... یادش بخیر اقای خدا بیامرزم میگفت شعور ادما به همون دو خط سوادشونه .... اگر میبینی یکی با سواده ولی شعور نداره... ببین اون سواد و نداشت دیگه چی میشد...! اینا رو میدونستم بازم دخترمو به خاک سیاه نشوندم... ایشالا که شما خوشبخت باشید... 
لبخندی زدم و گفتم: با دعای شما ایشالا خوشبخت میشیم.
مونس جون هم خندید وگفت: ایشالا... 
-راستی مونس جون؟
مونس جون: جانم مادر؟
-یه سوال بپرسم؟
مونس جون سری تکون داد و اهسته گفتم: مگه اقا مهدی معتاد نیست؟
مونس جون اه غلیظی کشید و گفت: چرا...
-خب حضانت و حتما به هانیه میدن ... 
مونس جون لبخندی زد وگفت: اعتیاد مهدی شدید نیست... دیدیش که ... دور از جون کسرا، هم هیکل اونه ... مهدی یه جورایی تفننی میکشه، ترک میکنه و دوباره ... هنوز اسیرش نشده ... بعدم که هر وقت بخواد میتونه نکشه و خلاصه فامیل اقاش اینا گردن کلفتن... منم میترسم طلاق بگیرن یه بلوایی بشه ... 
آهانی گفتم و زمزمه کردم: خب برای هانیه وکیل بگیریم هان؟
مونس جون لبخندی زد و گفت: تا وقتی هانیه پا رو دمش نذاره ... کاری به کارش نداره ... ولی خب زندگیشون سخته ... دختر احمق من هنوزم دوستش داره!!! چشمش به دهن شوهرشه!!!
چیزی نگفتم و مونس جون کمی از زندگی هانیه برام گفت و درنهایت...
بعد از شب بخیر گفتن ، به طبقه ی بالا رفتم. شیما روی کتاب هاش خوابش برده بود. یه بالش زیر سرش گذاشتم و یه پتو روش کشیدم... 
بعد هم چراغ اتاق و خاموش کردم . به اتاق خودمون رفتم. هدیه خواب بود.
جامو رو زمین انداختم.
وقتی کسرا پیشم نبود چرا رو تخت میخوابیدم؟
ساعت و برای نماز کوک کردم ... همیشه وقت نماز ، کسرا شیما رو بیدار میکرد تا یه مروری روی درسهاش داشته باشه. حالا که نبود من باید این کارا رو میکردم ...!!! لبخندی زدم... همیشه میگن زن و شوهر یه مدت بعد عین هم میشن... انگاری پر بیراهم نمیگن!!! یه لبخند زدم... پیراهن کسرا رو روی لباس خواب ساتنم پوشیدم ...
باعطر تنش اروم اروم خوابیدم.

فصل بیست و ششم:
ساعت دم دمای 9 بود که به سمت شرکت رفتم.
باید وسایلم و جمع میکردم . موهام از زیر مقعنه مدام تو صورتم میریختن ... یه لحظه از اینکه از زیر مقنعه هد نزدم پشیمون شدم ولی دیگه روز اخر بود.
با دیدن کاوه و رضا و فرزاد که سه تایی دور یه نقشه ایستاده بودن، یه سلام سرد کردم.
رضا با دیدنم لبخندی زد و منم برای اینکه برق نگاه امیدوارانه اش رو خاموش کنم گفتم: اومدم وسایلمو جمع کنم.
در اتاق سمت زارع باز بود و از پشت میزش داشت به من نگاه میکرد.
موهای لجوجمو به زور زیر مقنعه فرستادم ... که طناز با دیدنم هینی کشید و سریع در وبست و مقنعه رو از سرم کشید و گفت: واااااااااای نیاز چی شدی... موهاتو کجا رنگ کردی؟ کوتاهم کردی؟
وبا یه حرکت کلیپسمو هم دراورد... 
ساناز هم با تعریف وتمجید مدام از قیمت و اسم ارایشگرم پرس و جو میکرد.
منم بعد از خلاصی از شر فضولی اون دوتا به سمت کشوی میزم رفتم. دو سه تاکتاب و چند تا خودکار و یه جا مدادی و وسایل نقشه کشیم چیز دیگه ای نداشتم. همرو تو یه جعبه کفش نو که باخودم اورده بودم ریختم ...
با صدای همهمه ای که در خارج اتاق بود با تعجب گفتم: چه خبره؟
طناز: امروز اقای ولی زاده قراره از شرکت سما بیاد برای بازدید و بررسی نقشه ها...
اهانی گفتم وساناز جلو اومد و گفت: جدی جدی قراره بری؟
-مگه رفتن شوخی شوخی هم میشه؟ از اولشم اومدنم به اینجا درست نبود.
طناز با چرخوندن حلقه اش تو دستش گفت: منم همین فکر و میکنم ... بدتر فرزاد و رضا رو جری تر میکردی. 
ساناز چشم غره ای بهش رفت و منم گفتم: حق با طنازه .. اصلا نمیدونم مغز خر خوردم واقعا...
صدای کاوه بلند شد... داشت خوش امد گویی میکرد. جعبه رو برداشتم و مقنعه امو که عقب رفته بود رو کمی جلو کشیدم که موهام بیشتر توی صورتم ریختن...
در و که باز کردم... با دیدن کسرا که بهت زده وسط سالن ایستاده بود و یه دسته گل لیلیوم رنگی و یه ساک رو شونه اش بود خشکم زد.
کاوه بلند به سمت فرزاد که با دهن نیمه باز به کسرا زل زده بود اشاره کرد و گفت: ایشون اقای فرزاد حدادی ارشیتکت شرکت... اقای رضای شفیع کاظمی رییس شرکت... و این خانم ها هم... ساناز سماواتی و طناز فرجام و نیاز نامجو... طراحی نقشه ها رو بر عهده دارن... 
هیچی نمیشنیدم.
فرزاد و رضا مات و گیج... 
کسرا به من خیره شده بود. کاسه ی نگاهش پر خون بود!
طناز هم بازومو گرفته بود.
کاوه بلند گفت: منم کاوه میرزایی هستم ... قسمت محاسبات رو با همکارم اقای حامد صدوقی انجام میدیم... شما هم باید اقای ولی زاده باشید...!!! 
کسرا هنوز داشت به من نگاه میکرد...
دستهاش از دو طرف بدنش اویزون مونده بودن... دسته گل اروم از قفل پنجه هاش لیز خورد و کنار پاش افتاد.
دهنم خشک شده بود.
صدام تارهای صوتیمو گم کرده بود...
کسرا یه قدم جلو اومد.
همه ساکت بودن...
رو به روم ایستاد ... 
از ترس یه قدم عقب رفتم... 
کسرا به من نگاه میکرد.

کاوه بلند گفت: منم کاوه میرزایی هستم ... قسمت محاسبات رو با همکارم اقای حامد صدوقی انجام میدیم... شما هم باید اقای ولی زاده باشید...!!! 
کسرا هنوز داشت به من نگاه میکرد...
دستهاش از دو طرف بدنش اویزون مونده بودن... دسته گل اروم از قفل پنجه هاش لیز خورد و کنار پاش افتاد.
دهنم خشک شده بود.
صدام تارهای صوتیمو گم کرده بود...
کسرا یه قدم جلو اومد.
همه ساکت بودن...
رو به روم ایستاد ... 
از ترس یه قدم عقب رفتم... 
کسرا به من نگاه میکرد.
با یه نگاه خونخوار... نفسم نمیکشیدم... فقط تیره ی کمرم خیس عرق شده بود، کسرا با صدای خش داری گفت: اینجا چه غلطی میکنی؟؟؟
لبمو گزیدم چشمام پر اشک شده بود. من چی میگفتم؟ خدایا من که داشتم از شرکت استعفا میدادم... کسرا چرا زود اومده بود؟؟؟ امروز چند شنبه بود؟ قرار بود فردا بیاد؟!!!
کسرا با صدای فریاد مانندی گفت: بهت میگم اینجا چه غلطی میکنی؟
رضا جلو اومد و با لحن ارومی گفت: اقای راد اگر شما ... 
کسرا نفس داغ و طوفانی شو تو صورتم خالی کرد برای یک لحظه چشماشو بست ساکشو روی زمین پرت کرد و در نهایت به سمت رضا که سمت راستش ایستاده بود حمله کرد و و یقه ی اونو محکم میون پنجه هاش گرفت و با صورت در هم فرو رفته ای تقریبا عربده زد: توی دیوس دهنت و ببند... چــــــــی از جــــــــــون مــــــن و زندگیـــــــــــــــــم میخـــــــــــــوای؟؟؟
کسرا افسار پاره کرده بود... قلبم توی گلوم میزد... تمام جونم شده بود نبض و تپش... دهنم خشک خشک بود... زبونم عین چوب... چشمام از حدقه داشت بیرون میزد و پلکهام از تحمل وسوز اشک میسوخت.
میلرزیدم... عین بید ... 
رگ های ساعد کسرا ... پنجه های سفید شده از زور کسرا ... قدرت کسرا... کسرا... از دیدم محو نمیشد... 
وحشیانه یقه ی رضا رو تو مشت گرفته بود ...درحالی که تکون تکونش میدادو فریاد میکشید و نا سزا میگفت ...
پاهام به عقب حرکت کردن... از پشت محکم به در خوردم... دستگیره رو کشیدم پایین و بی توجه به اون وضعیت به اتاق زارع وارد شدم!
نفس نفس میزدم. در وقفل کردم...
انگار چند کیلومتر و دوییده باشم ... از پشت، سرمو به در چسبوندم.
مغزم به دوران افتاده بود. همه جا رو تار میدیدم...
زارع با تعجب به من نگاه میکرد. چشمامو بستم... صدای فریاد کسرا و شکستن و برخورد و همهمه با هم تو سرم کوبیده میشد... مغزم و افکارم و چاره اندیشی هام همه و همه با هم قفل شده بود و همه چیز با هم گره خورده بود...
کسرا بلند داد میزد: چرا دست از سر زن من برنمیداری...
لبمو گزیدم.
زارع با هول از پشت میزش بلند شدو گفت: چی شده؟
اب دهنمو به سختی قورت دادم وگفتم: منو میکشه...
زارع دستشو به سمت دستگیره برد و خواست در وباز کنه که با التماس بهش گفتم: نه ...
زارع اروم گفت: اجازه بدیدببینم چی شده...
خفه با یه صدای از ته چاه گفتم:
-من از کجا میتونم فرار کنم؟
زارع: فرار؟
چشمامو بستم اشکام رو گونه هام جاری شدن... با هق هق گفتم: شوهرمه ... الان دستش بهم برسه منو میکشه...
زارع دستشو عقب کشیدو رو به روی من ایستاد.

فقط تو چشمای خیس من زل زد... با تعجب... جعبه ی وسایلم تو دستهای مرتعشم میلرزید و وسایل توش تلق تلق صدا میداد.
زارع وسایلمو گرفت وروی میزش گذاشت دست به کمر جلوم ایستاد صدای شکستن چیزی از پشت در میومد چشماموبستم...
زارع پوفی کرد وگفت: بیاین از پله های اضطراری برید... 
و در تراس رو باز کرد.
به من خیره شد وگفت: پس چرا وایستادی؟
به سختی زانوهای لرزونمو به حرکت دراوردم.
صدای کسرا هنوز بلند میومد... و فرزاد ازش میخواست ارامش خودشو حفظ کنه... 
دلم میخواست کر میشدم و نمیشنیدم... !
دلم میخواست بمیرم... 
زارع کتشو برداشت وگفت: بروسمت پارکینگ... 
دستمو به نرده گرفتم ... پله های تیز و پشت سر هم فلزی انگار تموم نشدنی بودن... اخرش از چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومد!!!
اخرش توی اون جهنمی که ازش واهمه داشتم گیر افتادم...
زارع ازم جلو زد... با دزدگیر زد و در پورشه ی سفیدشو برام باز کرد.
گیج و مبهوت فقط سوار شدم و زارع با سرعت حرکت کرد!
...
حس میکردم یه کابوسه تلخه و هنوز بیدار نشدم ... حس میکردم یه رویای مسخره است که قراره به زودی عین یه حباب درهم بشکنه ... حس میکردم که الان بیدار میشم و کسرا هنوز اصفهانه!!!
نمیدونم چقدر گذشت ...
نمیدونم چقدر باید میگذشت ... نمیدونم چقدر گریه کردم... چقدر هق هق کردم ... چقدر باید گریه میکردم ...؟!
فقط میدونم خیلی وقت بود که خورشید غروب کرده بود ... و من نمیدونستم ساعت چند بود و چه وقتی از روز بود ... 
زارع به کاپوت تکیه زده بود و داشت سیگار دود میکرد.
گردنم از بی حرکتی ... 
دستام از ثبات ... 
پاهام از قائم بودن... 
پلکام از سوزش ، نگام از خیرگی... 
گوشام از سوت کشیدن ...
لبام از خشکی... 
سرم از گیجی... تنم از خستگی...
همه اش درد بود ... همش درد بودم! 
چشمای داغ کسرا ... نفسهای تندش... تورم رگش... لرزش دستش... خم شدن شونه هاش... پرت شدن گلهای محبوب من ... دلتنگی من ... دو کاسه خون نگاه اون... این چه استقبالی بود؟ چه بازگشتی بود؟ چه اومدنی بود؟؟؟ چه حسی بود ...
خدایا ... من که خواستم برگردم ... من که خواستم همونطور که اون میخواست باشم... من که دلم براش لک زده بود... من که دلم براش تنگ شده بود ... برای یه نیازم گفتنش... برای حمایتش... برای یه اغوش بازش... برای سنگینی تنش... برای نفسهای گرمش... برای اون ... برای همسرم... برای کسی که عطرش با من مأنوس بود ... کسی که هر حرکتش برام زندگی بود ... هر نفسش برام عشق بود.... هرم عاشقانه اش واسم تولد دوباره بود، دمیده شدن بازدمش برام یه روح تازه بود یه جون نو بود...!
حالا چی؟؟؟
چی؟؟؟
من چیکار میکردم ... کجا میرفتم؟؟؟ چی میگفتم ... لبام از بی تحرکی عین یه جفت گوشت مرده شده بودن... با یه طعم تلخ... با ظاهری پریشون ... با گلویی خشک... با ... با ... با دلی اشوب... من چطور به استقبالش برم؟
با چه رویی؟
با چه دلی؟؟؟
اینطوری میخواستم وقتی اومد گرم ببوسمش... با این یه جفت گوشت مرده؟
با این طعم تلخ حلق و نگاه شور...
با این دستهای سرد... 
با این تن خسته و یخ؟
با این دلی که هراسون میتپید... دل من، دل نگرون نبض میزد ... واسه ی کی؟واسه ی چی؟واسه خاطر سه نفر که هرکدوم زندگی خودشونو داشتن؟؟؟ من چی... آخ کسرا .... چرا زود برگشتی؟
من که پی یه 24 ساعت دیگه رو به تنم مالیدم...!
من که با عطر تو شبامو جشن میگرفتم... !
من که با لباس تو ... پیرهن تو ... عطر تو همدم شدم... من که دم و بازدمم همه دلخوش به حضورهای قبلیت بود و تحمل این بی حضوری الانت! ... من که طاقت یه شب بی تو بودن و تو جونم ساختم ... من که داشتم به هم اغوشی با عطر تو ... تصویر تو ... ذهن دلتنگمو التیام میدادم... من که دل خستمو با تجسم تپش های تو ساکت کردم...! من که اماده بودم تا یه شب دیگه بی تو سر کنم...!
من که صبور شدم... به خودم وعده ی استقبال دادم ... من که خواستم بی دغدغه باهم باشیم... چرا زود برگشتی؟ خواستی خوشحالم کنی؟خواستی خوشحال بشی؟
رگ برجسته ی گردنت... نفس های پر التهابت... صدات... دلتنگی من...!
با چه رویی بیام خونه؟ چی بهت بگم؟چی بیام بگم؟ میشنوی از من چیزی؟
توجیح قبول میکنی؟
توضیح میپذیری؟
میذاری بودنتو باخودت تجربه کنم نه توهمت؟
به لبای مردم جون دوباره میدی؟
به تن خستم مُسَکِن حضور میدی؟ میذاری من مَسکَن تنهاییت باشم، میذاری تو مَسکَن تنهایی من باشی؟؟؟
به من بی طاقت، طاقت بخشیده شدن میدی؟؟؟
من که گفتم تو همه کسمی... من الان چی بیام به تو بگم؟؟؟ چی بگم... چی بگم؟؟؟
سه تا اسم نحس شده بود کابوس زندگیم... کاوه ... فرزاد... رضا!!!
سه تا موجود گند شده بود پتک زندگیم... شده بود درد زندگیم... درد کسرا ... درد من بود. درد شراکت بود ... درد زندگی بود ... درد عشق بود!!!
یه فکر بد ... یه نگاه تلخ ... یه طلایی بدرنگ... یه بغض خردلی رنگ، شده بود رنگ زندگیم...
زندگی من شده بود یه نگاه خونی توی پس زمینه ی یه موجی از کهربایی... که احمقانه سرد میشد ... چه احمقانه تلخ میشد!
احمقانه دم و بی دم...هر دم، برای من درد میشد...!!!
بــــــاور نمی كنم ... 
اینگونه عاشقـانه 
در مـن ، حبس شده باشی!
بگو با چه جادوئی 
مرا اینگونه نا عادلانه وقف خودت كردی؟
مرا با درد خودت شریک کردی... 
مرا هم درد تمام دردهایت کردی...
بگو چطور دم وبی دم ، دم به دم با هم دم خرج کردیم؟!!!
تو بگو چطور بی همدمی ات را تاب آورم؟

سرمو به شیشه ی ماشین تکیه زدم ... زارع خسته از تکیه به کاپوت تکونی خورد و سمت من اومد.چشمام از سوز حضور چشمه ی خشکیده ی اشکم میسوخت... سر انگشتام از سرما...

زارع اهسته گفت: از اینجا صبر کردن که چیزی نصیبمون نمیشه؟
به تخت های جیگرکی نگاهی کردم ... جایی بود که اولین بار نیازش شدم!!!
زارع پشت فرمون نشست.
کسرا کجا بود .. چیکار میکرد؟
گردنمو تکون دادم... زارع بهم نگاه کرد و اهسته گفتم: میشه زنگ بزنید ببینید حالشون چطوره؟
زارع پوفی کرد و گفت: یه درگیری ساده بود عرض کردم که ... همه سالمن...
خفه گفتم: حتی کسرا؟
زارع اخمی کرد و مثل خودم خفه زمزمه کرد: حتی کسرا!
چشمامو بستم.
زارع ماشین و روشن کرده بود اما هنوز ایستاده بود.
نفس خستمو از سینه خارج کردم.
زارع به سمت من چرخید چراغ داخل اتومبیل و روشن کرد و اروم گفت: تا صبح که نمیتونید توی خیابون سرگردون باشید؟
چشمامو بستم ... از عصر منتظر شنیدن این جمله بودم... از گردوندن بی هدف من تو خیابون و پس خیابون خسته شده بود ... بله بهش حق میدادم. وظیفه ای هم نداشت. تا همین جا هم زحمت کشیده بود!
اروم دست به کمربندم بردم. 
تلقی کرد ... پروشه و پراید نداشت ... تلقشو باید میکرد ... باز شد... به سمت جایگاهش کشیده شد... زارع نگام میکرد.
اروم دست بردم سمت دستگیره.
زارع ذهنمو خوند ، قفل مرکزی وزد و گفت: منظورم این نبود که الان از هم خداحافظی کنیم!
اهمو فرو خوردم و با یه صدایی از ته چاه گفتم:تا همین جا هم در حقم لطف کردید.
زارع لبخندی زد و گفت: بالاخره که باید یه جایی برسونم... منزل پدرو مادر یا خودتون...
به در تکیه زدم وگفتم: هیچ جا رو ندارم برم ... 
زارع اروم گفت: منزل من هست ... 
پلکامو بستم... دو قطره اشک اروم روی صورتم غلتیدن ... حقم بود ... چنین تعارفو پیشنهادی حقم بود!!!
زارع اهسته صدام زد.
پلکاموباز کردم.
زارع لبخند ارامش بخشی زد و گفت: من از پیشنهادم به هیچ وجه منظوری نداشتم... منزل من خالیه ... من میتونم برم هتل ولی شما که نمیتونید ... یک خانم تنها ... وجدانم قبول نمیکنه که همینطوری اجازه بدم گنگ و سرگردون کوچه و خیابون باشید!
جعبه ی دستمال کاغذی و به سمتم گرفت و گفت: خواهش میکنم به اعصابتون مسلط باشید.
یه دستمال و خروج خرت مانندش فقط اشکامو پاک میکرد. سوزش قلبم و معده ام و چشمام و ... داشتم از درون ذره ذره تجزیه میشدم... ذوب میشدم ...
خدایا ساعت هشت شب بود.
کجا میرفتم ... به چی پناه میبردم؟ پدرو مادرم چی میگفتن؟ نادین ... آخ اگر سیما بود .میرفتم پیش سیما ... 
سیما چقدر بهت احتیاج دارم خواهری...
نفسم تنگ شده بود.
سخت و عمیق بازدممو بیرون فرستادم.
نفسمم سرد بود ... تو این دم دمای تابستون ... دمو بازدم من چه بیخود سرد بود!
زارع با ملایمت گفت: ببینید خانم نامجو... این حال وروز شما هیچ کمکی به بهبود وضعیت نمیکنه. بهتره الان کمی عاقلانه تر تصمیم بگیرید! من هنوزم نفهمیدم ماجرا از چه قراره ...
-من که براتون توضیح دادم...
زارع کمربندشو بست و ماشین وروشن کرد و گفت: یعنی فقط بخاطر غیرت همسرتون و فهمیدن اینکه شما با یه سری اقا همکار هستید اینطور نگران و پریشونید؟
-اون اقایون یه زمانی تو تاریخ زندگی من ، اسمشون ثبت شد... همسر من قبل از ازدواج اینو میدونست... 
زارع:لابد شما رو ممنوع کرده بود که با این افراد در ارتباط باشید.
-کسرا هیچ وقت نگفت که من خوشم نمیاد با اینا درارتباط باشی... 
زارع بهت زده گفت:پس مشکل چیه؟
شقیقه هامو مالیدم و گفتم:ولی اینم نگفت که ارتباطت با این افراد بدون مشکله!!!
زارع کلافه نفسشو فوت کرد و گفت:عرض کردم اصلا متوجه نمیشم.
-همسر من تو عصبانیت نمیشه نه کنترلش کرد نه تحمل!
زارع ابروهاشو بالا داد وگفت:بالاخره عصبانیتشون فروکش میکرد اون وقت میتونستید منطقی باهم صحبت کنید.
پوزخندی زدم و گفتم: منطقی؟ این طور وقتها منطق سرش نمیشه!
زارع: ادمی که منطق سرش نشه اصلا قابل اعتماد نیست ... شما چرا با ایشون ازدواج کردید پس؟
با حرص بهش خیره شدم. زارع از نگام ترسید و با دندون قروچه گفتم: فقط وقتی عصبانی میشه منطقی نیست!!!
زارع: خیلی خب الان فکر نمیکنید اعصابشون اروم شده ... و به خودشون مسلط هستن؟؟؟
ارنج هامو روی زانوهام گذاشتم. خم شدم سرمو میون کف دستهام گرفتم و گفتم: وقتی عصبانیه ازش میترسم!
زارع: حرف شما قبول... ولی میدونید چیه خانم نامجو... من یه مدتی مونیخ زندگی کردم . خانواده ام هم به نوعی منو روشن فکر بار اوردن ... ولی هضم رفتار شما ...
بهش نگاه کردم.
زارع سکوت کرد.
اهسته گفتم:خب؟
زارع گوشه ای پارک کرد و به سمتم چرخید و اروم و شمرده گفت: اگر همسرتون به هر دلیلی عصبانی بود ... بهتر بود به جای فرار میموندید و باهاش صحبت میکردید ... من از دهن رضا شنیدم که شما استعفا دادید. عملا هم از این شصت و خرده ای روزی که شرکت تاسیس شده شما 50 روزشو نبودید. به هر دلیلی... اصلا مهم نیست... ولی اینکه فرار کردید و از ترس و ... من متوجه این نمیشم. 
-میموندم منو میکشت!
زارع لبخندی زد وگفت:مگه شهر هرته خانم؟ هیچ مردی فکر نمیکنم بتونه به عشقش ، همسرش اسیب بزنه. بعدشم مگه ایشون و شما از سر میدون پیدا کردید؟ که میگید هرطور بشه شما رو میکشت؟؟؟ مدرک تحصیلی ایشون چیه؟
توی اون حال وهوا با افتخار و قاطع گفتم:کارشناسی ارشد معماری ازدانشگاه تهران!
زارع خونسرد گفت: این ادم فوقش میخواست سر شما دو تاهوار بزنه ... الان اگرمنم بودم زنمو میکشتم ...!
با حیرت نگاش کردم.
با همون خونسردی گفت:باور کنید جدی میگم... از ساعت نه و نیم صبح ... تا الان که هشت و نیمه... یازده ساعت... شما معلوم نیست کجایید ... مهمترین فرد زندگیتون نمیدونه کجایید ... من تازه یک ساعته از کل ماجرا مطلع شدم ...اگر زودتر درجریان بودم قطعا نمیذاشتم تا این وقت شما اینطور اواره و سرگردون باشید. الان عصبانیت همسرتون نه تنها فروکش نکرده ... بلکه نگرانی هم بهش افزوده شده و با این همه شما با رفتارتون به این خشم دامن زدید... به جای دعوت به ارامش و صحبت های منطقی و عاقلانه و چه میدونم اگرفکرمیکنید مقصرید طلب بخشش... فرار وبه قرار ترجیح دادید.

فقط داشتم نگاهش میکردم.
لبخندی زد و گفت:من یه شخص ثالث هستم... به عنوان یه مرد ، حس وحال هم جنس خودمو درک میکنم. هرچند که مجرد باشم... من برای دوست دخترم که یک ساعت ازش خبر نداشته باشم به شدت نگران میشم... وبه ساعت مچیش نگاه کرد و گفت: الان یازده ساعته ... از صبح تاشب... اون همسر شماست. به هرحال یه حس مالکیت همیشه همراه مردها هست ... من اصلا تو مخیله ام نمیگنجه که شما چرا برنمیگردید خونه ...
دهنمو باز کردم و زارع گفت: لابد از ترس کشته شدن!
دهنمو با حرص بستم و دندونامو روی هم فشار دادم.
زارع اروم گفت: شما در زندگی مشترک کاملا بی تجربه هستید... همسرتون هم همینطور. حق میدم که ترسیده باشید... الان بهتره که...
وسط حرفش پریدم و گفتم: من ترجیح میدم خودم برای خودم تصمیم بگیرم تا یه شخص ثالث!
زارع اخمی کرد و گفت: شما دارین راه و غلط میرین . اینطوری جدی جدی یه خون ریخته میشه ...
با حرص پنجه هامو مشت کردم و با پررویی و نمک نشناسی تمام گفتم:اصلا شما چرا به من کمک کردید؟
زارع با همون اخم گفت: فکر کردم یه خانمی که ترسیده ... فشارش افتاده با یه رنگ پریده رو نمیتونم تو خیابون رها کنم. به حرمت سلام و علیکی که با هم داشتیم... در ضمن من و شما دشمن خونی هم که نیستیم!
-مطمئنید؟
زارع لبخندی زد و گفت: شاید تو شرکت خیلی از دستتون کلافه میشدم ولی دیگه به خودم زحمت کل کل کردن و ندادم... حالا هم که بیشتر ازا ینکه یه گربه ی چنگ انداز باشید شبیه یه موجود زیر بارون مونده اید تو چنگال یه گرگ!
با حرص گفتم: کسرا گرگ نیست...
زارع خندید و گفت:ولی منظورم کسرا نبود!
بهش نگاه کردم....
زارع با خنده گفت: شما عجیب احساس ترحم ادمو برانگیخته میکنید البته ازاین حرفم منظوری ندارم ...ولی خب به شدت حس کمک کردن ادمو برمی انگیزید!
پوفی کردم و زارع گفت:دور از شوخی... میریم یه جایی یه ابی به صورتتون میزنید... یه غذایی میخورید بعد هم میرسونمتون خونه...فکر میکنم اقا کسرا هم خیلی بی تاب و نگران و عصبی باشن. شاید حضورتون کمی ارامش بخش باشه و بتونید صحبت های اصلی رو به فردا موکول کنید.
-دیر میشه...
زارع: خیلی وقته دیر شده ... چیزی حدود یازده ساعت!!! پیشنهاد میکنم یخرده خودتون رو تقویت کنیدتا بلکه توان دو تا داد شنیدن و تشر و داشته باشید...
و با لبخند شیطنت باری گفت: در ضمن کمربندتونو ببنید هیچ چیز به اندازه ی جریمه منو عصبانی نمیکنه...
ناخواسته لبخندی زدم وزارع حرکت کرد.
صدای موزیک تو سرم بود اما به مفهوم کلماتش توجهی نمیکردم اینقدرکه درگیرو سردرگم بودم!!!

یه زخم کهنه روی بالم یه آسمون که چشم به رام نیست
به غیر واژه غریبی چیزی توی ترانه هام نیست 
حتی یه آیینه پیش روم نیست که اسممو یادم بیاره 
تنها ترین مسافر شب تو خلوتم پا نمی ذاره 
ازم نخواه با تو بمونم تو هیچی از من نمی دونی
اگه بگم راز دلم رو تو هم کنارم نمی مونی
تو هم کنارم نمی مونی....

جلوی یه رستوران نگه داشت.
ناچارا پیاده شدم. 
به خواست اون دستامو شستم... زارع به احترامم بلند شد. 
پشت میز نشستم و زارع غذا سفارش داد.
با اینکه بی میل بودم اما بو ورنگ و گرمای کباب باعث شدحداقل یکی دو قاشق بخورم...
گوشه ی لبمو پاک کردم .
زارع: اروم شدید؟ حداقل گرسنگی مانع فکر کردنتون نیست.
بهش نگاه کردم و اهسته گفتم:واقعا باید ببخشید... 
زارع:بخاطر چی؟
-فکر کنم باید بگم همه چی...
زارع خندید وگفت:عصبانی بودید نااروم بودید... بهتون حق میدم... ولی میدونید.... گاهی ک عصبانی میشم شروع میکنم به شمردن... به فکرم یه استراحت چند ثانیه ای میدم .... وبعد تصمیم میگریم.
زمزمه کردم:شمردن؟
لبخندی زد و گفت: بله ، معکوس شمردن از ده تا یک... میدونید چرا معکوس؟
سرمو به علامت نه تکون دادم و زارع با انگشت اشاره به شقیقه اش ضربه ای زد و گفت:برای تمرکز بیشتر... برای معکوس شمردن باید روی اعداد بیشتر دقت کرد ... بیشتر تمرکز کرد. پیشنهاد میکنم امتحان کنید جواب میده...
سری تکون دادم و گفت:منزلتون کجاست؟
-قریب ...
زارع:چه غربتزده گفتید قریب؟
لبخندی زدم و گفت :میرسونمتون.
-از رستوران یه اژانس میگیرم... بهتون زحمت نمیدم.
نیشخندی زد وگفت: واقعا گاهی میمونم چی بهتون بگم... بعد یازده ساعت ونیم تازه به این نتیجه رسیدید که زحمته واسم؟
خندیدم و گفت:بلند شید خانم... بلند شید که فکر کنم همسرتون یه شهر و خبردار کرده ... 
با رخوت بلند شدم ... زارع در وبرام باز کرد و نشستم.
پشت فرمون که نشست برای اینکه یه حرفی زده باشم پرسیدم: منزل شما کجاست؟
زارع:جردن ...
ابروهامو دادم بالا و گفتم:اینطوری باشه که خونه ی ما ته دنیاست...
خندید وچیزی نگفت.
نفس عمیقی کشیدم وگفتم: اقای زارع؟
بهم نگاهی کرد و گفت:بفرمایید؟
-بخاطر امروز ممنونم.
لبخندی زد و گفت: واقعا بلدید مهربون هم بشید؟
با تعجب گفتم:بله؟
خندید و گفت: بهتون اصلا نمیاد ... 
اخمی کردم و گفت: اره همیشه همینطوری دیدمتون...
و خندید.
لبخندمو فرو خوردم و گفتم:بخاطر زحمتی که بهتون دادم واقعا مدیونتونم.
زارع راهنما زد و گفت:خواهش میکنم... فکر میکنم اگر برای خواهرمنم چنین اتفاقی بیفته دوست دارم کسی در این شرایط کمکش کنه ... از کجا معلوم با اون حالتون به خیابون میرفتید .. تک و تنها یه اتفاقی براتون رخ میداد...
سرمو پایین انداختم و زارع گفت: چپ یا راست؟
-راست...
و اسم کوچه رو زمزمه کردم.
زارع تا رسیدن به سر کوچه صحبتی نکرد.
وقتی ازش خواستم داخل کوچه نشه سری تکون داد و گفت: امیدوارم دیگه شاهد چنین اتفاقی نباشیم.
-ممنون بخاطر همه چیز.
و پیاده شدم.
زارع هم به احترام من پیاده شد . دستشو روی سقف ماشینش گذاشت و گفت: بهتره جواب ندید... تو این جور وقتا جواب ندادن خیلی کمک میکنه... اجازه بدید خودشو خالی کنه ... بعد در ارامش صحبت میکنید...
-حتما...
کمی از ماشین فاصله گرفتم که گفت: راستی...
بهش نگاه کردم. چشماش تو شب برق میزد... عین یه دریا ...
لبخندی زد و گفت: در منزل من به روی شما بازه ...ضمنا من میرم هتل... وچشمکی زد وگفت:اگر از خونه بیرونتون کرد.
لبمو گزیدم و با خنده گفت: منو دوست خودتون بدونید ... هر وقتی... هر ساعت شبانه روز... 
-ممنون... بخاطر امروز و امشب اقای زارع...
زارع: دوستا همو به اسم صدا میکنن... جالبتر ازهمه اینکه تنها کسی که به اسم صدا نشد تو شرکت از طرف شما من بودم!
خندیدم و بدون فکر درحالی که مطمئن بودم اون حسن نیتشو امروز به من ثابت کرد،خالصانه گفتم: ممنون ســِــپـــَنتا ...
خندید و گفت: شیش تا... 
خندیدم و با یه خداحافظی کوتاه از ماشین فاصله گرفتم. به وسطای کوچه که رسیدم دیدم هنوز ایستاده... 
بلند گفت:تا نبینم داخل رفتید نمیرم!
سری تکون دادم... دست توجیبم کردم. کلید یخ زدمو تو دستای منجمدم گرفتم. چراغ های خونه خاموش بود... یه نفس عمیق کشیدم. صدای چرخش کلید تو قفل در... و صدای پاشنه ی کفشم روی سنگفرش حیاط و گاز دادن و رفتن سپنتا باهم یکی شد.
در دوم رو هم باز کردم.
به سمت پله ها رفتم. دستمو به نرده رسوندم ... پونزده پله...
یاد اولین باری افتادم که این پله ها رو بالا رفتم ...
یاد اولین روز... یاد اولین جمله اش بعد محرمیت" من بهت اعتماد دارم"...
من سو استفاده کردم؟ ازاین اعتماد؟؟؟
اخرین پله رو بالا رفتم... کل این چند وقت و چند ماه تو ذهنم مرور شد.
وقتی پشت در اتاق ایستادم... یاد روزی افتادم که اقا مهدی همین جا منو به دیوار چسبوند و همین جا پرت شد پایین...
تنم لرزید...
حس کردم خفه ام... هوا میخوام... کسرا میخوام... کسرایی که بیاد نوازشم کنه و بگه هیچ اتفاقی نیفتاده ... اونقدر نبض تو تنم میزد ، اونقدر درگیر و خسته بودم که یادم رفته بود از تاریکی بترسم...
و بدتر از همه از این سکوت...
حس کردم از این سکوت میترسم... حس کردم تمام دنیا داره رو سرم اوار میشه ... حس کردم دنیا داره پیش چشمم سیاه میشه... فضای خونه تاریک بود هرچندکه چشمم به تاریکی عادت کرده بود اما این تاریکی خفقان اور... این سرما ... این جو سخت و سرد ... تو این گرمای نفس های اخر بهار!!!
یه نفس عمیق کشیدم که گفت:بالاخره اومدی؟
از ترس هینی کشیدم و به عقب چرخیدم... پشت سرم ایستاده بود... به در تکیه دادم ... به نرده های پله تکیه داده بود!
کسرا یه تکون خورد.
از کل هیبت و صورتش فقط دو تا نور از نگاهش میدیدم...

با یه لحنی که هیچی توش نبود گفت: چه خبر... چی کارا میکنی؟
دستمو به دستگیره چسبوندم و کسرا اروم گفت:خوش گذشت بدون من؟ سلام راستی... روز وشب خوبی داشتی؟
لبمو گزیدم. یه قدم به سمتم اومد... دستگیره رو به پایین کشیدم... قبل از اینکه تمام قد وارد اتاق بشم کسرا بهم رسید.
تند نفس میکشید.
چراغ و زد...
فضای اتاق روشن شد...
نور چشممو زد دستمو جلوی نگام گرفته...
وقتی کم کم چشام به روشنایی عادت کرد تازه صورت برافروخته ی کسرا رو دیدم... با یه کبودی کوچیک زیر چشم راستش... رضا چپ دست بود!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفت: چرا ساکتی؟ خوشی هاتو کردی... خنده هاتو کردی... یازده شب برگشتی خونه ... اخم و تخمتو واسه من اوردی؟
و دست جلو اورد و وحشیانه مقنعه امو از سرم کشید و گفت: خودتم که واسه ی اونا ترگل ورگل کردی... شیک ... لیدی معصوم من ... اونا خواستن ریختتو عین شیطان پرستا کنی؟ 
وجلوترا ومد... دستشو فرستاد تو موهام... نوازش کرد و گفت: اوناگفتن بنفش کنی موهاتو... هرچند این چه رنگیه؟؟؟ بادمجونی... شرابی؟؟؟ رنگشم خوبه... آدم پاتیل میشه!!! بهتم میاد ... خوب درخواست داشتی زودتر اینکار و میکردی... هان؟
نفسشو تو صورتم خالی کرد و پنجه هاش و تو موهام قفل ! ... با یه حرکت منو به خودش چسبوند و گفت: دیگه چه خبر عزیزم؟خوب خوش گذروندی؟
از شدت درد کشیده شدن موهام، چشمامو بستم . حتی میترسیدم صدام دربیاد و وضع بدتر بشه...
کسرا لبشو به گوشم چسبوند و گفت: میدونستم دوست داشتی فردا بیام، میدونستم دوست داشتی که خودتم فردا بیای... یه روزم یه روزه ... ولی ببخشید دیگه ... فکرکردم خوشحالت میکنم ... میگم ناراحتی میخوای برگردم؟ یا مشکلی هست میخوای بروفردا بیا. . .
موهامو بیشتر کشید و مقطع و خفه گفت:ببخشید زود برگشتم... عزیزم... نمیدونستم ... تو سرت به اندازه ی کافی گرمه ... 
به مچ دستش تکونی داد که باعث تکون خوردن سرم شد و حس کردم رگ گردنم شکست و صدا و سوزشی که تو پشت گردنم حس میکردم، باعث شد یه ناله ی خفیف بکنم.
کسرا پرتم کرد.... افتادم رو تخت ... با وحشت بهش زل زدم. دستمو رو گردنم گذاشتم... از سوزش استخون پشت گردنم اشک تو چشمام حلقه زد.
لبخندی زد وگفت: عزیزم سوغاتی هاتو باز نمیکنی؟
و با یه حرکت جنون امیز به سمت ساکش رفت... یه جعبه ی فلزی سوهانو بالا گرفت و گفت: طبق فرمایشت خریدم... عسلی... 
و به سمتم پرتش کرد.
فلز سوهان محکم به بینی و لبم خورد ...
طعم شور فلز و خون و اشک با هم مخلوط شد.
دستامو جلوی دهن و بینی به خون نشسته ام گرفتم... کسرا بی توجه به من گفت: اینم گز و باقلوا و ... کوفت و زهرمار و ...
و با نفس های طوفانی دست به کمر جلوم ایستاد ... 
به هق هق افتاده بودم اما صدام درنمیومد.
کسرا خفه گفت: تا حالا کسی بهت گفته هرزه؟؟؟ هان؟
چشمام از زور اشک تار میدیدش... 
کسرا با فریاد گفت: بلند شو وایسا.......
با ترس نگاش کردم.
کسرا با حرکت دستش گفت:پاشو...
به سختی سوار زانوهای لرزونم شدم.
کسرا :بیا جلو... 
بهش نگاه کردم و کسرا خندید و گفت: از من میترسی هرزه؟ از شوهرت؟ وبه خودش اشاره کرد و گفت:از من میترسی؟
دستشو به سمتم درازکرد و دست چپمو گرفت. 
خواستم خودم و عقب بکشم اما دیر شده بود ... منو به سمت خودش کشید و گفت: از من نباید بترسی عزیزم ... و دستمو بالا اورد ... با حرص گفت: میدونی این یعنی چی؟؟؟ میدونی این تو دست تو چه غلطی میکنه؟؟؟ و باعربده گفت:میدونی یا نه؟؟؟
سرمو به علامت اره تکون دادم که دستمو ول کرد و گفت: پس این گه خوریهات چیه؟؟؟ هان؟؟؟ 
بهش نگاه کردم و گفت:پس این گربه رقصونی هات واسه ی کیه؟ واسه ی کیه ؟؟؟ واسه ی اون سه تا نسناس؟؟؟ هــــــــــــــــان؟
با هق هق گفتم:خواستم کمک خرجت باشم...
کسرا داد زد: چی؟
اروم گفتم: خواستم کمک خرجت باشم...
کسرا تکونم داد :چی؟
-خواستم کمکت کنم ... تو کار نداشتی...
کسرا با داد گفت:نمیشنونم چی میگی هرزه... 
میون زاریم گفتم:خواستم کمکت کنم....
کسرا سرم هوار کشید: چی میگی هرزه...؟
فقط هق هق زدم ... و مقطع گفتم:خو...استم... کا....ر کنــــ...م....
کسرا هومی کشید وگفت: چی داری میگی هرزه؟؟؟
چشمامو بستم و زار زدم ... 
کسرا داد زد: هیچی نمیشنوم هرزه!!!!!!!
جیغ کشیدم:من هرزه نیستم...
کسرا داد زد:هستی...
با گریه گفتم:نیستم... نیستم... نیستم...
کسرا با فریاد گفت:هستی... هستی... تو یه هرزه ای... میفهمی یه هرزه ای!!! میخواستی کمک خرج من باشی؟اخه به چه قیمتی؟ 
کسرا ولم کرد ... دو قدم جلوم راه رفت.
خون روی صورتم لزج و لخته شده بود ...
لبه ی تخت نشستم ... شونه هام از هق هق میلرزید.
کسرا موهاشو کشید و گفت: چرا فکر میکنی من یه کودن احمقم؟؟؟ هان؟ چرا فکر میکنی خرم... حالیم نمیشه... دِ آخه الـــــــــــــــــــــــ ــاغ ... من به تو چی بگم؟ رفتی ور دست شیش تا دیوس که معلوم نیست کین و چین نشستی ... از کی؟؟ از قبل عید داری به من دروغ میگی کثافت؟؟؟؟ داری کیو گول میزنی؟ من گوسفند و که به تو اعتماد کردم؟ یا خود هرزه اتو؟ من خرم؟؟؟ آره... ازنظر تو گوشام درازه؟؟؟ اخه بی پدر و مادر... 
با گریه گفتم: من بی پدر ومادر نیستم...
کسرا با داد گفت:هستی... هرچی بگم هستی... یه موجود پست و هرزه ای ... تو سر سفره ی ننه بابا بزرگ شدی ؟ اینقدر وقیحی... اره؟
هق هقم به ضجه تبدیل شد...
کسرا با داد ادامه داد:واسه ی من زوزه نکش... واسه ی من الان زوزه نکش... من به تو اعتماد کردم ... به تو ازادی دادم ... من ِ الــــــــاغ .... به توی کودن ... اجازه دادم هرگهی که دلت خواست بخوری...
خفه گفتم: من هیچ گهی نخوردم...
کسرا:چی؟
حرف نزدم.
دادزد گفت:چی گفتی؟
با زاری گفتم:هیچی...
کسرا: نه یه چیزی گفتی... 
با جیغ گفتم: من هیچ گهی نخوردم ... هیچی... هیچی... هیچی... 
کسرا:پس این چیه؟؟؟ هان؟؟؟ پس این چیه؟؟؟ اسم هرزه بازیتو میذاری کمک خرج؟؟؟ بعد فکر میکنی من خنگم.... بیشعورم که نمیفهمم با شیش تا لاشخور نشستی... تازه میگی من هیچ گهی نخوردم... تو خودت گهی...
-گه توی...
کسرا به سمتم حمله کرد و بازوهامو تو چنگ گرفت و گفت:چی؟
با تر س بهش نگاه کردم...
کسرا: من گهم؟؟؟ من؟؟؟ من احمق... که تمام مدت به فکر تو بودم؟؟ بعد تو رفتی بخاطر اونا خودتو این شکلی کردی...
با ناله گفتم:بخاطر تو بود ...
کسرا:هیچی نگو... خفه شو... از صبح تا الان معلوم نیست کدوم قبرستونی هستی... بخاطر من این مدت من و میپیچوندی؟؟؟میرفتی شرکت ... از روز اول ازدواجمون دروغ گفتی... پنهان کاری کردی... هیچی نگفتم... گفتم منو دوست داره که انتخابم کرده ... گفتم....
نفس نفس میزد...
ولم کرد، پرت شدم رو تخت ... روشو ازم گرفت.
سرشو انداخته بود پایین... 
خم شد... دست برد به زانوهاش... جلو م کمر خم کرده بود...
همونجا رو زمین نشست و دستشو کشید به پیشونیش... 
خزیدم رو زمین...
کنارش نشستم... اروم گفت:چرا نیاز؟
با گریه گفتم:من هیچ کاری نکردم کسرا ... به قران هیچ کاری نکردم... به خدا من استعفا دادم ... 
بهم نگاه کرد. چشماش انگار پر اشک بود.
اهسته گفت: میخوای طلاق بگیریم ...
دستمو جلوی دهنم گذاشتم.... لب وبینیم از تورم میسوخت.
کسرا خفه گفت:جدا میشیم برو با هرکی... و صداش به حداقل رسید و گفت: حداقل اینطوری اتیش نمیگیرم... حداقل رسوای عالم و ادم نمیشم!!!
-کسرا من گه خوردم اصلا ... ببخشید ... معذرت میخوام... باید بهت میگفتم ... بخدا اصلا من شرکت نرفتم... دیدی که پام شکست ... عید بود ... بخدا دیروز استعفا دادم به جون تو...
کسرا با بغض و خش دار گفت:اون بچه از کی بود؟
خشکم زد...
کسرا یه قطره اشک از چشماش چکید و گفت: مهدی چرا پاپی تو شد؟؟؟
بهتم زد ...
کسرا از ته چاه زمزمه کرد: چرا گند زدی به زندگیمون؟ میذاشتی یه سال بگذره بعد میرفتی دنبال کثافت کاری... 
و حینی که به من نگاه کرد با یه پوزخند محو گفت: من که دوست داشتم... من که برات میمردم ... بیچاره ... من که عاشقت بودم!!! چرا با من اینکار وکردی... چرا ابرومو بردی؟
رو زمین خزیدم... نای بلند شدن نبود...
دستمو به دستش رسوندم وگفتم: به جون مامان وبابام هیچی نشده ... کسرا من دو روز اونجا کار میکردم... فقط همین ... به قران ... به خدا ... به جون خودت ... کسرا... کسرانگام کن...
دستمو از دستش کشید بیرون و گفت: برای طلاق اقدام میکنم ... وسیله هاتو جمع کن...
یه قدم برداشت که پاشو گرفتم... پنجه هامو دور مچ پاش حلقه کردم... سرمو به زانوش چسبوندم.
به نفس نفس افتاده بودم.
با هق هق گفتم: کسرا من دوست دارم... کسرا تو رو خدا ... خرابش نکن به قران هیچ کاری نکردم من ابروتو نبردم به خدا کسرا .... برو از هرکی دلت خواست بپرس... کسرا ... کسرا ... کسرا... کسرا نگام کن... تو رو خدا ... تو رو قران ... کسرا ... من دوست دارم کسرا...
بهم از بالا نگاه کرد. صورتش خیس اشک بود.
خفه گفت:من و دوست داری با من اینکار و کردی؟
زار زدم و گفتم:
-کسرا به خدا هیچی نشده ... از حالا به بعد هرچی بگی میگم چشم.... کسرا من دوست دارم... تو رو دوست دارم... زندگیمو دوست دارم... کسرا تو رو خدا ... هرچی بگی گوش میدم ... قول میدم کسرا ... قول میدم...
پاشو با قدت از حصار دستام کشید پاشنه ی پاش خورد تو دهنم از اتاق رفت بیرون ... بی حرف ... صدای بسته شدن در ورودی از طبقه ی پایین اومد...خون دهنم باز راه افتاد... بی توجه به درد فکم از جا پریدم... از پنجره نگاش کردم . ازخونه خارج شد ...
لبه ی تخت نشستم ... صورتمو توی بالشش فرو کردم و تا جون داشتم با صدای بلند زار زدم ... هق هق کردم ... ضجه زدم...! به توهم بودنش چنگ زدم... !!!
این چندمین بار بود ... برای کسرا ... برای از دست ندادن کسرا ... میون عطر داشتن و نداشتنش زار میزدم؟!!!
کاش الان فردا بود ... کاش الان همه چیز تموم شده بود ... کاش فقط همین یه دعوا بود و بعد اشتی و برگشتن به روزای قبل... کاش... کاش... کاش...!!!

صل بیست وهفتم:
سرم به دوران افتاده بود.
شقیقه هامو مالیدم ... صدای ایفون دوباره تو سرم پیچید...
توی اینه نگاه کردم ... خون روی صورتم با ملافه پاک شده بود و کمی تورم و کبودی به پایین بینی و بالای لبم رنگ داده بود.
چشمام از فرط گریه سرخ وپف کرده بودن.
دوباره صدای ایفون بلند شد.
به سختی از پله ها پایین رفتم.
گوشی وبرداشتم.
با صدای خش داری گفتم: بله؟
صدای یه مرد بود نشناختم ... فقط گفت:میشه بیای دم در...
گوشی و سرجاش گذاشتم. 
مانتوم هنوز از دیشب تنم بود.روسری مونس جون که به چوب لباسی اویزون بود و برداشتم. به محض باز کردن در با چهره ی نیمه کبود رضا مواجه شدم.
خواستم در وببندم که پاشو لای در گذاشت و گفت: فقط یه لحظه...
نای بحث کردن نداشتم... جون شنیدن و حرف زدنم نداشتم. حتی حس مقابله باهاش هم نداشتم.
بهم خیره شد.
بهش خیره شدم ... 
به کبودی زیر چشم و یه خراش رو پیشونیش و زخم گوشه ی لبش... 
اهسته گفت:سلام...
به جای جواب فقط نگاش کردم.
رضا دستی تو موهاش کشید و گفت: تو هم از ناز شصتش بی نصیب نموندی؟
دستی به لب و بینیم کشیدم و گفتم: به تو ربطی داره؟
رضا یه نفس عمیق کشید و گفت: ببین چه بلایی سرت اورده ...
چشمام پر اشک شد و خفه گفتم: این بلا رو تو سر من اوردی... 
رضا ابروهاشو بالا داد وگفت: مــــن؟
خسته گفتم: تو...؟
به در تکیه دادم و گفتم: آره تو... 
رضا: گناه من چی بود نیاز؟ من که گفتم دوست دارم ... الانم میگم...
یه پوزخند زدم وگفتم: میدونی دیشب جهنم بود واسم... اومدی امروزمو هم جهنم کنی؟
رضا نفسشو فوت کرد و گفت: فقط اومدم یه چیز بهت بگم ... 
-بگو و برو... دیگه هم پشت سرتو نگاه نکن... از دست همتون خسته شدم ... دیوونم کردید. زندگیم خوب بود ... خرابش کردید... !
و اروم دو قطره اشک از چشمام پایین چکید... راه واسه ی بعدی ها هموار شد...
رضا مات گفت:تا حالا گریه اتو ندیده بودم... 
چیزی نگفتم...
دلم خون بود ... داشتم خفه میشدم ... از دیشب تا به حال یه نفس بدون سوزش سینه نکشیده بودم...
چشمام خیس و خشک بود ... دهنم شور و تلخ بود...
دلم میتپید واسه ی کسی که بهم میگفت هرزه ... بی پدر ومادر... بی ابرو ... ولی من دوستش داشتم... عاشقش بودم ... !
رضا اروم گفت: نصفش تقصیر من بود که گفتم بیا شرکت ... تو هم دوسش نداشتی که قبول کردی...
بهش زل زدم و خشک و خونسرد و تند گفت: ازش جدا شو... طلاق بگیر... بخدا هنوزم دوست دارم نیاز... میریم برلین... بهترین زندگی و برات میسازم... بهترین خونه وماشین و کار و... نیاز بخدا رو حرفم هستم... هیچ کس واسه من تو نمیشه نیاز... نیاز برگرد ... من و تو میتونیم خوشبخت باشیم... 
میون گریه ام خندم گرفت.
بلند خندیدم... رضا حیرون نگام کرد.
سرمو انداختم پایین... شونه هام از هق هق لرزیدن ... ولی خندم بند نمیومد ... 
رضا اروم صدام زد: نیاز جان ...
با اخم و حرص بهش خیره شدم. دیگه نه میخندیدم نه گریه میکردم... فقط دندونامو رو هم میساییدم ... دستم به در فلزی سرد خشک شده بود ... به سختی صاف وشق ورق ایستادم...
با حرص و قاطع گفتم: رضا ... رضا کاظمی شفیع... یه بار میگم... بعد هم راهتو بکش و برو... من یه تار موی گندیده ی کسرا رو... به صد تا عین تو نمیدم ... من زندگیمو دوست دارم... شوهرمو دوست دارم ... برو رد کارت... من دوسش دارم... میفهمی؟ من شوهرمو دوست دارم...
رضا تند گفت:این زندگیه واست درست کرده؟ یه نگاه به قیافت کردی؟؟؟ 
سرمو تکون دادم و گفتم: تو هیچی از عشق وزندگی نمیفهمی... اصلا ادرس اینجا رو کی بهت داده؟
رضا خفه گفت: التماس سپنتا رو کردم... نیاز تو رو خدا ... من نگرانتم ... نگران خودت ... حال وروزت ... ببین چی شدی... نیاز من دوست دارم... دوست داشتن واسه ی یه دقیقه است من عاشقتم ... چرا باور نمیکنی؟
یه پوزخند زدم و گفتم: منم کسرا رو دوست دارم... دوست داشتنم واسه ی یه ثانیه است... من عاشقشم...
عقب کشیدم... خواستم در وببندم که زمزمه کرد: نیاز جان... 
صدایی اومد که گفت: خانم راد!

با دیدن کسرا بی حال عقب کشیدم.
دستشو رو شونه ی رضا گذاشت و گفت: دل وقلوه هاتونو پخش کردید؟
و یقه شو گرفت و محکم چسبوندش تخت دیوار و گفت:فکر کردم دیروز با هم تسویه حساب کردیم؟
رضا با حرص متقابلا یقه ی کسرا رو گرفت و گفت: با تو اره ... ولی با نیاز نه ...
کسرا با داد گفت: بهت میگم بهش بگو راد ... چه صنمی با تو داره که سرخوش به کوچیک صداش میزنی!!!
رضا به من که تمام وزنم روی در بود نگاهی انداخت و گفت: دوستش داری که به این حال وروز انداختیش؟ 
کسرا: زنمه ... خواستم میکشمش... نخواستم میذارمش رو چشم... تو رو سَــنَـــنَ؟
رضا نفسشو فوت کرد و کسرا گفت: برو پی کار وزندگیت... ازاین دخل چیزی کاسب نمیشی... و هلش داد و رضا پرت شد رو زمین و گفت: گورتو گم کن ... 
و با کف دست به سینه ی من زد و در و با لگد بست.
دستمو روی جای شدت ضربه اش گذاشتم. نفسم بالا نمیومد. ولی اون نفس نفس میزد . . . بابغض... با حرص... با درد... منم دردم گرفته بود از دردش!

داشتم تار و دوتایی میدیدمش... 
با داد گفت: به موقع رسیدم نه؟؟؟ تو یه احمقی... یه بچه ی بی عقل و بی خرد و نادون! که هیچ بویی از اعتماد و عشق نبرده ، دیشبم باز بهت اعتماد کردم که تنهات گذاشتم... من احمق و بگو که توی بی همه چیز و دوست داشتم!... فقط حیف که میدونم همه ی کارات از روی بی عقلیته ... حیف که میدونم همه ی کارات از روی بچه بازیته... 
و انگشت اشارشو تهدید امیز بالا برد و گفت:
از این به بعد عین یه سایه باهاتم... از سایتم بهت نزدیک ترم... 
هرچی بگی میشنوم . . . هرچی بهت بگن هم من میشنوم... به هرجا نگاه کنی من میبینمت ، هرکی بهت نگاه کنه میبینمش... میفهمی نیاز ... از این به بعد درستت میکنم . . . آدمت میکنم ... 

صداشو بلندتر کرد ... 
گوشام سوت میکشید... عقب عقب رفتم... 
لباش تکون میخورد...
چشماش سرخ بود...
حیاط و درختا دورسرم میچرخیدن...
پلک زدم ... چند قطره اشک باهم رو صورتم لیزخوردن.
حرف میزد ومن انگار کر شده بودم...
حرف میزد و من انگار داشتم به مرز خفگی میرسیدم... 
حرف میزد و من انگار عین یه مرده ی متحرک فقط داشتم بهش نگاه میکردم.

دستم رو سینم بود ، جای ضربه اش درد داشت... نفس نکشیدنم درد داشت... نگاه تلخ کهرباییش درد داشت... صداش درد داشت ... فریادش درد داشت!
تنم درد داشت... همه ی حرفاش درد داشت... دستش رفت بالا ... اومد پایین... 
صداشو نمیشنیدم...
اما صورتم سوخت... گردنم کج شد... قدرت اختیار اب دهنمو نداشتم... حس کردم بزاقم و خون تو دهنم از روی لبام تا روی چونم حرکت کرد... 
دهنم درد گرفت ... دندونام یه تق خوردن بهم ... مزه ی زبونم شور شد ... گوشه ی لبم خیس شد ... چونم از بزاقم تر شد...

هنوز نمیشنیدم... یه زنگ یکنواخت تو سرم میپیچید... 
کسرا بازوهامو گرفت ... تکونم داد ... 
فقط تو چشاش نگاه کردم... 
رگ گردنش متورم بود ... زیرپلکش میپرید ...
هنوز دوتایی میدیدمش... هنوز حیاط وخونه دور سرم میچرخید... 
صدام در نمیومد ...
صداش و نمیشنیدم... 
دهنم پر خون میشد و نفسم انگار از سینه خالی نمیشد ... 
بازوم تو دستاش بود ... انگار شناور بودم ... انگار زمین زیر پام داشت میچرخید و منو میچرخوند ...
کسرا جلوم بود ... هم میدیدمش.... هم نمیدیدمش... 

خدایا اینا علائم دق کردن بود؟؟؟
دنیا جلوم سیاه شد.... صدای اون سوت یک نواخت یکدفعه خاموش شد ... دیگه نه کسرا بود و نه رضا ونه خونه ... هیچی نبود .... سیاهی بود!!! فقط سیاهی...

پلک های چسبیدمو باز کردم...
طول کشید تا بدونم کجام ... طول کشید تا بفهمم چی شد... چقدر دلم میخواست همه چیز تموم شده باشه... اما وقتی دیدمش که بالای سرم نشسته ... و پوچ وتو خالی بهم خیره شده ، مثل ضرب دستش که تو صورتم فرود اومده بود حقیقت نگاهش تو صورتم سیلی زد و بهم فهموند هنوز همه چی عین قبله! انگار خاطراتمون مال خیلی وقت پیش بود... 
دم غروب بود. یه غروب لعنتی...
فضای اتاق نه تاریک بود نه روشن... عین وقتایی که هوا ابر گرفته بود.
بهم نگاه میکرد... منم به اون ... 
کف دستامو به تشک فشار دادم و سخت نیم خیز شدم.
سرم گیج میرفت ... ولی محل سرگیجم نذاشتم... خودمو جلو کشیدم که از شدت سرگیجه نتونستم تحمل کنم و با ضعف افتادم روش ... 
منو گرفت ... سرمو اروم گذاشت رو شونش...
بوی تنش مسخم کرد.
یه نفس کشید تو موهام ... یه دم از موهام گرفت... غرق لذت شدم از این بوییدن ...
صدای قلبشو که اروم اروم میزد میشنیدم... سرم رو شونه اش بود ... شونه هام بی تاب حلقه ی دستاش... تلاشی واسه ی بغل کردنم نکرد اما همین یه تکیه کردن به اون برام می ارزید.
دستاش به سمت پشتم حرکت کرد... فکر کردم میخواد بغلم کنه ... ولی نکرد.
بالش ها رو پشت کمرم صاف کرد و منو به اون ها تکیه داد ... 
بهم نگاه کرد ... منم به حلقه اش خیره بودم.
تاب و تحمل نگاه سنگینشو نداشتم.
آه خسته ای کشید و دست برد به سمت پاتختی... یه ظرف سوپ و برداشت وجلوم گرفت . 
اروم حین هم زدنش گفت: دوسش داری؟
و قاشق و به سمت لبم گرفت.
گوشه ی لبم میسوخت... 
یه قاشق خوردم...
کسرا دومین قاشق و اماده کرد و گفت: اونم اینقدری که من دوست دارم ، دوست داره؟
دهنمو که باز میکردم فک و لبم درد میگرفت... 
کسرا سومی و به سمتم گرفت.
دومی رو هنوز نخورده بودم کسرا اهسته گفت: اونقدری که اونو دوست داری منم ...
و دهنمو باز کردم... مزه ی سوپ قاشق سوم عین زهر بود.
کسرا بهم نگاه کرد.سر معدم سنگین بود .
قاشق سوم با بغض قاطی شد. پایین نمیرفت. نمیشد قورتش بدم .
بزاقم طعمش اسیدی بود . 
داشتم عق میزدم که کسرا به من نگاه کرد. خم شدم و روی رو تختی بالا اوردم ... 
کسرا فورا از جا پرید.. دست برد با یه حرکت من بی حال و که عین یه تیکه گوشت مرده بودم وبغل کرد و روی کاناپه گذاشت.
دهنم بوی ترشیدگی میداد.موهامو از جلو صورتم زد کنار... و با دستمال کاغذی دور دهنمو پاک کرد.
پتو رو جمع کرد و به حموم برد... انداختش تو تشت... و شیر اب و باز کرد ... 
بعد رو به روی من نشست... به من خیره شد... منم به حلقه اش... 
دستشو تو موهاش فرستاد و گفت: چرا حرف نمیزنی؟
بهش نگاه کردم... خسته صدام کرد: نیاز...
دلم میخواست وقتی بهم میگه نیاز ... شناسه ی اول شخص مالیکتشو هم به اسمم تقدیم کنه ... ولی نکرد!
دوباره گفت:نیاز ... 
خفه با یه صدایی که نمیدونستم متعلق به کدو م قسمت حنجره امه با بغض... با اشکایی که دوباره از تو چشام راه بیرون رفتن و یاد گرفته بودن ... با اشک ... بریده بریده و مقطع گفتم: وقتــی بـه جـای نیازم بهـم میگــی نیاز!... یعنــی یـه نیازِ بــی صاحــب ، نیازی کـه هنــوز مال توئه ولــی مــال تـو نــیسـت! ...شنیدنـش کـه درد داره !... ولی... ولی... گفتنـشو نمی دونــم!!!
کسرا پوفی کشید... به حموم نگاه کرد. تشت لب ریز شده بود از اب...
دستشو تو موهاش فرو کرد. 
لرز کردم ... تو خودم مچاله شدم ... 
اتاقمون کم کم رنگ تاریکی به خودش میگرفت. 
کسرا از جا بلند شد... دندونام از لرز بهم میخورد اما تنم عین یه کوره داغ بود.
به سختی تو جام تکون خوردم.
با تمام توانم صداش زدم ... 
میدونستم شنید ... ولی خودشو به نشنیدن زد ... نالیدم ... با خفه ترین صدای ممکن ... با حبس شده ترین نفسم تو سینه ... اهسته گفتم: کسرا ...
این بار برگشت ... 
اخم کرده بود... صورتش درهم بود .
لباشو به هم فشار میداد. 
دستاش مشت بود ... از تماشای این عصبانیتش خسته شده بودم... دلم براش تنگ شده بود ... چرا نمیفهمید؟؟؟ چرا نمیخواست بفهمه چقدر حالم بده ...
رو به روم ایستاده بود ... اب از تشت هنوز سر ریز میشد ... تنهاصدای موجود فضا بود ... فضای ساکن و ساکت که سکوتشو فقط شر شر اب میشکست.
کسرا بهم نگاه میکرد.
ته نگاهش واسم خیلی تلخ بود... تعبیر اون انتها واسم سخت بود ... هضم اون تفسیر و اون انزوایی که تو نگاهش بود سر دلم مونده بود سنگینی میکرد...
نفسم سخت و تنگ میشد ... بغضم به چشمام هجوم میاورد و به مغزم فشار میداد ... چشمام میسوخت ... تنم میسوخت ... سینم از بی نفسی میسوخت ... عین کوره ... عین اتیش... عین یه شعله ی اخر که داره به همه چی چنگ میزنه واسه زنده موندن واسه روشنایی... داشتم میسوختم.
از کسرایی که داشتمش انگار نداشتمش... 
التهابم و گرما تو تنم رسوخ کرده بود ... خسته بودم... بدنم درد میکرد... کسرا نگام میکرد... جلوش داشتم جون میدادم اما بی تفاوت فقط به تماشا ایستاده بود.

انگار مهم نبود...
انگار هیچ وقت مهم نبود!
داشت عذابم میداد با نگاهش... با سکوتش... با قیافه ی درهم رفته اش... با یه رنگ خردلی بدون شعف وبرقش... !
داشتم دق میکردم ... داشتم دیوونه میشدم.... داشتم کم میاوردم ...
به سمت حموم رفت. 
سرمو به پشتی مبل تکیه دادم ... 
چشمامو به سقف دوختم. داشت پتو رو میشست. تمام مشکل زندگی منو اون یه پتوی کثیف بود!!!
اشک اروم اروم از گوشه ی چشمام سر میخورد ... توی موهام گیر میکرد ... رو شقیقه امو خیس میکرد ... بعد ناپدید میشد... و دوباره بعدی و بعدی... 
کسرا با تشت از اتاق خارج شد... سرمو رو گردنم سوار کردم. 
حس میکردم گردنم نمیتونه وزن سر و مغز و جمجمه امو تحمل کنه.
به سختی پاهامو که از شدت جمع شدن تو شکمم خشک شده بود و روی زمین گذاشتم ... گرمم بود اما لرز هم داشتم. 
دستمو به دسته ی مبل گرفتم و بلند شدم.
دنیا دور سرم میچرخید ... به سختی خودمو به دستشویی رسوندم... توی روشویی داشتم دستامو میشستم که دوباره دچار تهوع شدم... معدم خالی بود.
ولی زرداب بالا اوردم... شیر اب و باز کردم... مشت مشت اب سرد تو صورتم میپاشیدم.. هرچی اب سرد بیشتر به صورتم میخورد بیشتر دچار عطش و گرما میشدم...
در دستشویی و باز کردم ... دستامو زیر بغلم زدم... سردم بود . از معده درد و سوزش و تهوع نمیتونستم صاف راه برم... دولا شده بودم... کسرا با دیدنم با تعجب بلند شد.
به سمتم اومد.
مات گفت: چته؟
چقدردلم میخواست بگم دارم میمیرم... چقدر دلم میخواست این جمله تحقق پیدا کنه... 
اما فقط خودمو به تخت رسوندم ... روش دراز کشیدم... از سرما دندونام بهم میخورد ... داشتم یخ میزدم ... صورتم خیس بود ... حس میکردم الان منجمد میشد.
چونه ام میلرزید تق تق دندونام... کسرا با کلافگی نشست لبه ی تخت و گفت: چت شده نیاز؟
یعنی نمیدونست؟؟؟
اینا علائم دق کردن بود!
دستشو به پیشونیم رسوند ... چشمام و بستم. شاید این اخرین باری بود که لمسم میکرد.
دلم میخواست دستش تا ابد رو پیشونیم بمونه ...
کسرا از جا بلند شد و دستشو برداشت... با حرص گفت: تو تب داری میسوزی... 
چشمامو باز کردم .
دست کسرا رو گرفتم و بریده بریده گفتم: یه موقع بود ... تو همین حال و روزا ... تو به من گفتی ببخش... یادته؟
کسرا اروم گفت: دیوونه حالت خوب نیست ... بذار ببرمت دکتر...
میون لرز و برخورددندونام گفتم: م...مّ من ب... بخشیدم... ح حالا ...نو نوبت توئه ...
کسرا اروم روم خم شد... ذهنشو خوندم... قبل از اینکه بلندم کنه با اخرین رمق و جونی که برام مونده بود غلت زدم و از تخت خودمو به پایین پرت کردم. پیشونیم محکم به موکت خورد ... خفه نالیدم: آیی...

میون لرز و برخورددندونام گفتم: م...مّ من ب... بخشیدم... ح حالا ...نو نوبت توئه ...
کسرا اروم روم خم شد... ذهنشو خوندم... قبل از اینکه بلندم کنه با اخرین رمق و جونی که برام مونده بود غلت زدم و از تخت خودمو به پایین پرت کردم. پیشونیم محکم به موکت خورد ... خفه نالیدم: آیی...
کسرا شونه هامو گرفت و بلندم کرد اهسته گفت: داری با خودت چیکار میکنی؟
دستشو پس زدم ... چشمام درست باز نمیشد... از جام سخت بلند شدم... نمیتونستم رو پام وایسم... 
کسرا بهم نگاه میکرد.
از ته چاهی که توش گیر افتاده بودم گفتم: میخوای طلاقم بدی؟
کسرا همینطور سرد و خاموش بهم زل زده بود ... 
خودمو به سمت تراس کشیدم ... تلو تلو میخوردم... در وباز کردم . حس کردم خونِ توی تنم... نفسم... ضربان ونبضم ، تمام سلول های بدنم داره یخ میزنه ... 
کسرا به سمتم اومد و گفت:داری چیکار میکنی نیاز... تب داری... حالت خوش نیست بیا بریم دکتر... 
خودمو به نرده های تراس رسوندم ... 
تمام استخون هام درد میکرد ... اما یه پامو از نرده رد کردم ... کسرا تا به خودش بجنبه پای دوممو رد کردم ... لبه ی نرده ها ایستاده بودم ... ارتفاع زیاد بود ... کسرا مات گفت: الان میفتی نیاز...
یه نسیم میومد و من حس انجماد داشتم...
با سری که عین تنور میسوخت گفتم: طلاقم بدی خودمو میکشم..........
فقط خیره شد بهم ... نگاش دوباره شفاف شد و رنگ گرفت. رگه های طلایی تو موجی ا ز پس زمینه ی کهربایی... دوباره رنگ برق گرفت . زلال شد.
پاشنه ی پام رو هوا معلق بود ... با پنجه ی دستم نرده رو گرفته بودم و نوک پنجه های پام تو یه عرض ده سانتی بود ... اگر دستامو ول میکردم از عقب میفتادم ... شاید مرگ برام بهتر بود تا زندگی بدون محمد کسرا ...
کسرا اروم جلو اومد وگفت: میفتی نیاز... حالت خوب نیست نمیتونی خودتو نگه داری... 
-بگو من وبخشیدی.. 
کسرا خفه گفت: بیا این ور... میفتی پایین... بیا بعدا صحبت میکنیم... بیا بریم دکتر... رنگت شده عین گچ...
-من تو مغزم گچه... حق داری.. من بچم... بی عقلم... خرم... الاغم... من نفهمم... ولی از اعتمادت سو استفاده نکردم ...!
کسرا سر جاش جا به جا شد و گفت:باشه ... باشه ... بیا این ور... نیاز میفتی پایین ... یه بلایی سر خودت میاری...
با هق هق گفتم: من دوست دارم ... من فقط با تو خوشحالم ... وقتی با يه نفر خوشحالی ،دیگه نيازی به دوميش نيست ! ...
کسرا اروم گفت: نیاز...
جیغ کشیدم :نگو نیاز... من نیاز توام ... فقط تو ...
کسرا : باشه... نیازم... بیا این ور.. ببین داری میلرزی... دستتو بده به من...
کسرا کلافه گفت: نیازم بیا دیگه ... بیا پیشم... میفتی بخدا ... بخشیدمت ... 
-داری دروغ میگی...
کسرا چنگی به موهاش زد و گفت: نمیگم ... من دروغ نمیگم ... دیشب تند رفتم... عصبانی بودم... الان نیستم... صبح حرفاتوباهاش شنیدم ... بیا... بیا ببرمت دکتر... حالت خوب بشه... 
میون ضجه هام گفتم: چه فایده ... چ... چه فایـــــ....ده ...
کسرا پیشونیشو مالید و گفت: لعنتی بیا این ور میفتی... 
و بلند گفت: نیاز جان...
-من که دیگه از چشمت افتادم... 
کسرا مات بهم نگاه میکرد . سرمو به سمت الاچیق چرخوندم... یه درد سوزناک تو مهره های گردن و کمرم پیچید... چشمام سیاهی میرفت... لحظه ی اخر به کسرا نگاه کردم... شاید این اخرین بار بود که میدیدمش...
از نگاهش که رنگ و برق سابق و نداشت کلافه شدم.
دستمو ول کردم ... چشمامو بستم... خودم عقب کشیدم... حین پرت شدن...
فقط زمزمه کردم: دوست دارم کسرا...

میون ضجه هام گفتم: چه فایده ... چ... چه فایـــــ....ده ...
کسرا پیشونیشو مالید و گفت: لعنتی بیا این ور میفتی... 
و بلند گفت: نیاز جان...
-من که دیگه از چشمت افتادم... 
کسرا مات بهم نگاه میکرد . سرمو به سمت الاچیق چرخوندم... یه درد سوزناک تو مهره های گردن و کمرم پیچید... چشمام سیاهی میرفت... لحظه ی اخر به کسرا نگاه کردم... شاید این اخرین بار بود که میدیدمش...
از نگاهش که رنگ و برق سابق و نداشت کلافه شدم.
دستمو ول کردم ... چشمامو بستم... خودم عقب کشیدم... حین پرت شدن...
فقط زمزمه کردم: دوست دارم کسرا...
توقع داشتم به یه جای محکم بخورم... اما یه دردی تو دستم پیچید و یه اغوش گرم وعطری همیشگی ... سرمو تو قلبش فرو کردم ... ریتم اهنگین تپش هاش مثل یه لالایی بود ... عین یه مسکن!
خیلی نگذشت که دیگه هیچی نفهمیدم... 
-سابقه ی بیماری خاصی که ندارن؟
کسرا: نه...
-داروی خاصی مصرف میکنن؟
کسرا:نه ... 
-خب مشکلی نیست ... یه افت فشار ساده است... تو ماه های اول طبیعیه...
کسرا: ببخشید خانم دکتر من متوجه منظورتون نمیشم...
-مگه نمیدونستید همسرتون باردار هستن...
کسرا:ببخشید؟؟؟
-درجریان نبودید؟ سنش هم زیاده ... حدود شش هفته ... 
کسرا:اون چند وقت پیش یه جنین یک ماهه سقط کرد ... 
-خب پس بهتون تبریک میگم...دارید دوباره پدر میشید... خانم رحیمی میشه خواهش کنم دستگاه سونو رو بیارید...
کسرا:خانم دکتر شما دارید جدی میگید؟
-البته ... اینم یه افت فشار و سرماخوردگی ساده است ... ولی خب در سیکل سه ماهه ی اول مراقبت و رعایت یه سری نکات خیلی مهمن... 
صدای قدم هاشون و بسته شدن در اتاق... پلکامو رو هم فشار میدادم... من خواب بودم؟؟؟ یا ...
اونقدر بی حس و بی توان بودم که میل ورغبتی برای باز کردن چشمام نداشتم... اما تا ابد که نمیتونستم از خودم و خیالم سوال کنم که من خوابم یا بیدار؟؟؟
دوباره مادر بشم؟؟؟
چرا نفهمیدم؟ دفعه ی قبل زود متوجه شدم ... ولی حالا... من که دیگه همه ی کارای لازم و میکردم ...!!! من که منتظر بچه نبودم ... این یه نشونه است؟؟؟
حالا این بار؟؟؟چرا نفهمیدم؟؟؟ 
دستی روی موهام فرود اومد... نوازش هاش از روی تار به تار موهام به پیشونیم رسید... دست زبر و بزرگ و مردونه... دستی که صبح قدرتشو حس کرده بودم... دستی که محبتشو حس کرده بودم... دستی که نفرت و پس زدنشو حس کرده بود ... دستی که منو تو اغوش میگرفت... من وپرت میکرد... منو به خودش نزدیک میکرد و منو از خودش دور میکرد!!! 
منو حمایت میکرد و منو به قعر بی کسی هل میداد ... حالا همون دست... به خاطر یه موجود نصفه و نیمه رنگ عوض کرده بود ... داشت محبت میکرد... نوازش میکرد... بخاطر چی؟ بخاطر کی؟
بخاطر موجودیت یه تیکه از خودش تو من؟؟؟
این احمقانه ترین علتی بود که میخواست به من نزدیک بشه... به یه هرزه ی بی کس وکار!!!

چقدر دلم میخواست چشمامو باز کنم و بگم اگر بخاطر این دوباره محبتت گل کرده ... اصلا اینی که تو منه از تو نیست... اون وقت به جنون میرسید... و شاید تازه میشد عین من... اون وقت عذاب میکشید... اون وقت به مرز دق کردن میرسید... اون وقت ارزوی مردن میکرد!!!

اون وقت میفهمید عشق یعنی چی... بغض یعنی چی... اون وقت ... اون وقت... دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم و به خودم مسلط باشم و خودمو به خواب بزنم...
اشکام نرم نرم از زیرپلکام سرخوردن و پایین ریختن... کسرا دستش رو صورتم بود ... 
دست اخر دو دستی اشکامو پاک کرد و گفت:من که میدونم بیداری... 
پلکامو خسته باز کردم.
نگاهش نمیکردم ولی جاذبه و سحر چشماش از من قوی تر بود . چقدر مقاومت میکردم؟؟؟چقدر میتونستم نگاهش نکنم...
لبخند سردی زد و گفت:خوبی؟
جوابشو ندادم...
پوفی کرد و دست به سینه نشست. 
با لحن زخم گرفته ای که منو به جنون میرسوند گفت:باز میدونستی و نگفتی؟؟؟
بهش نگاه کردم... بی حوصله گفتم: نمیدونستم ... 
لبخندی زد و گفت:واقعا؟
تلخ گفتم: 9 ماه دیرتر باید طلاق بگیریم...
دستمو گرفت و گفت: فکر میکنی واقعا ازت جدا میشم؟
کاش قدرت پس کشیدن دستمو از میون دستهاش که سنگینیشو حس کرده بودم داشتم!
-نمیدونم... اره... وقتی زدی تو گوشم... وقتی دیشب بهم نگاهم نکردی، وقتی خیلی حرفا بهم زدی... اره...فکر میکنم جدا بشیم...
کسرا: فکر میکنی دیگه دوست ندارم؟
رومو ازش گرفتم و گفتم: آره ... همین فکر و میکنم...
کسرا: درست فکر میکنی...!

رومو ازش گرفتم و گفتم: آره ... همین فکر و میکنم...
کسرا: درست فکر میکنی... 
چشماموبستم... کسرا لبه ی تخت نشست... دستشو به موهام رسوند و از روی گوشم کنارشون زد و خم شد.
تو گوشم پچ پچ کرد: من هیچ وقت دوست نداشتم ...
باز ارزوی مرگ ... باز مرز دق کردن ...
کسرا اروم گفت: من دیوونت بودم!!!
پلکام حجم اشک و یهو خالی کردن ... صورتم خیس شد. 
کسرا با اخم نگام کرد.
بود؟؟؟!!!
الان نیست ...

کسرا پوفی کرد و گفت: میبخشمت اما فراموش نمیکنم!
بهش نگاه کردم.
کسرا لبخندی زد و گفت: متاسفانه هنوزم دوست دارم!!! 
یعنی دیگه دیوونم نیست؟
فقط دوستم داره؟
منو؟ یا بچشو؟؟؟ 

بهش نگاه کردم... اینقدر بچه دوست داشت؟؟؟ آره... خیلی دوست داشت...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: کاش منو بخاطر خودم میبخشیدی... نه بخاطر بچه دار شدنمون!
کسرا خندید و گفت:... من تو رو صبح که با رضا حرف زدی بخشیدم ... قبل اینکه بیایم بیمارستان بخشیدم ... اون موقع که تو ... 
کلامش و قطع کرد و دستشو پرت تو هوا تکون داد و گفت: دیشبم عصبی بودم یه چیزی گفتم ... معذرت میخوام! بیا راجع بهش حرف نزنیم...
-یعنی دیگه ناراحت نیستی؟
کسرا نوازشم کرد و گفت:چرا هستم... خیلی ناراحتم ... نمیتونم درکت کنم که چرا بهم نگفتی... حالا که فکرشو میکنم میبینم یعنی چه دروغ های دیگه ای بهم گفتی... ولی از طرفی حرفهای صبحت ... حرفهای دیشبت ... حرفهای چند ساعت پیش... نمیدونم... !
-چیو نمیدونی...
کسرا:نمیدونم چرا هیچ وقت هیچی بهم نمیگی...
-تو میگی؟
کسرا لبخند بی معنی ای زد وگفت: دیروز که تو از شرکت رفتی دوستات بخصوص اون ساناز سماوات خیلی باهام راجع به تو حرف زد... گفت که اینجا یه شرکته و خیلی حرفا ... به قول حمید... هان نه حامد... خونه ی فساد که نبود داشتید کار میکردید... تو هم که نصف شو نبودی... بعدشم که برگشتم خونه ... دیدم نیومدی... داشتم دیوونه میشدم. بعد هم که اومدی... نتونستم خودمو کنترل کنم ... صبحم که دیدم باز با رضا داری حرف میزنی عصبی شدم... ادرس خونه رو از کجا داشت ؟
-نمیدونم ... من بهش ندادم.
کسرا توچشمام خیره شد و گفت: ولی حرفات هم عین اب رو اتیش بود ...
-پس چرا منو زدی؟
کسرا: چون فکر میکنم حقت بود ... 
وجدی تر گفت: دلم نمیخواد راجع بهش صحبت کنیم. از حالا به بعد دلم نمیخواد بهم دروغ بگی... یا پنهان کاری کنی... یه مدت هم میخوام تنبیهت کنم. 
-تنبیه؟
کسرا:اره... موبایل و لپ تاپ و از خونه بیرون رفتن نداریم... حداقل تا دو سه ماه اینده ... میشینی تو خونه... 
-اسیر گرفتی؟
کسرا چشماشو بست...
یه لحظه انگارخواست عصبانی بشه اما خودشو کنترل کرد.
با حرص از لابه لای دندون های کلید شده اش گفت:دیشب خودت گفتی هرکاری من بگم میکنی.... یادته؟؟؟
بهش نگاه کردم و کسرا از جاش بلند شد و گفت: نمیخوام فکر کنی ساده میگذرم... ! از طرفی هم نمیخوام دچار تنش بشیم... تو الان شرایطت ویژه است... از وقتی فهمیدم هزار بار خدا رو شکر میکنم که طوریت نشده ... 
-بخاطر من نگران نبودی... بخاطر بچه اته .
کسرا پوفی کرد و گفت:خنگ کوچولو...تو مادر بچه ی منی... ! قبل از اینکه بچه ای درکار باشه تو زن منی... یه زن سرتق و پنهان کار... که دوست داره کار خودشو بکنه ... و نیاز عزیزم ... مطمئن باش اگر بفهمم به من و زندگیمون خیانت کردی... زندت نمیذارم... نه خودتو... نه بچتو ... نه اونی که با تو بوده ...نه خودمو! فقط صرفا گفتم که گفته باشم... 
و چه دردی داشت وقتی بچه ... شناسه ی من یدک کشید نه شناسه ی ما ...!

نفس خسته و بی رمقی کشیدم.
کسرا بهم خیره شده بود .لبخند محوی زد ...
با چشمکی گفت: ویار میگن؟؟؟ چیزی هوس نکردی؟
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم.
کسرا هم روی صندلی به چرت زدن افتاده بود.
منم داشتم به اتفاقات اخیر زندگیم فکر میکردم...
مغز چی خورده بودم خواستم متاهل بشم؟؟؟
حضور اقا مهدی... شیما ... رفتارای کسرا... این دیگه چطور ادمی بود؟؟؟ انگار یه فصل جدید بود از شخصتیش... انگار یه ادم جدید بود ...
اگر باردار نبودم هیچ وقت با من در عرض چند دقیقه اینطور نمیشد... اگربه اون جنون و رفتار هیستریک نمیرسیدم... اگر... 
یه لحظه چشمامو بستم.. چرا نمیگفتم اگر شرکت رضا نمیرفتم هیچ وقت این اتفاق نمیفتاد؟؟؟ چرا یه بارم که شده حق و به کسرا نمیدادم... 
کسرا زود کوتاه اومد؟
کسرا حق داشت منو بزنه؟
کسرای من؟ مرد من... همه کس وکار من که من براش یه هرزه ی بی پدر و مادر بودم ... حق داشت؟؟؟
شاید حق داشت... به اندازه ی دیشب... نه به اندازه ی سیلی امروز... 
شاید هم حق داشت... به اندازه ی چند وقت دلخوری و سرد و سنگینی... نه به اندازه ی مهربونی بخاطر یه بچه ... کاش منو بخاطر خودم میبخشید نه بچه ای از من و خودش... !!!
چطور نفهمیده بودم؟؟؟
اونقدر پرت بودم... پرت ازمون... پرت افسردگی بعد از ماجرای شوهر هانیه ... پرت دعواها و بحث... پرتِ پرت ... انگار تو این دنیا نیستم...!
من خوشبختم؟؟؟
با این فصل جدید زندگیم... باید اعتراف میکردم که من امادگی ازدواج نداشتم!!! و احمقانه تر اینکه حتی من امادگی جدایی هم نداشتم... مضحکانه بود که برای خودم زمزمه کنم: امادگی زندگی کردن هم نداشتم!
کاش میشد گاهی ادم به اندازه میمرد ...!!!
اهی کشیدم... حالا دیگه هیچ استرس و ترسی از پنهان کردن نداشتم... دیگه هیچ نگرانی و دلهره و دلواپسی تو جونم نبود. 
دیگه کارنامه ام واسه کسرا عین اینه بود ... عین کف دست... ! شاید این تک رنگی بی دلهره رو بیشتر برای زندگیم میپسندیدم...
اما این دل من بود که بــا بــی قـــراری هـــا، قـــراری جـــاودان داشت...!!!
فصل بیست وهشتم:
یک هفته از اون ماجرا گذشته بود. مونس جون و شیما که به مشهد رفته بودن ، برگشتن ... حالا که فکرشو میکنم میبینم اون روزی که من به شرکت رفتم تا وسایلمو جمع کنم ، مونس جون باهام روبوسی کرد و گفت که قراره با شیما دو تایی با کاروان به مشهد برن ... ولی اونقدر پرت و خواب الود بودم که یاد نداشتم ... و بعد کسرا اومد و اون اتفاقات افتاد دقیقا همون روزی بود که مونس جون و شیما به سفررفتن. و پریروز هم برگشتن ... وخوشبختانه کسی بویی از چیزی نبرد.
جدا دوباره باردار بودم و دکتر شخصیم هم دکتر رجایی بود.
کل فامیل از بارداریم خبردار شده بودن . بخصوص مامانم که زیادی ذوق داشت ... حس مادر بزرگ شدن بعد از سومین بار مادر شدن واسش شیرین تربود.
نادین هم که گویا قاپ کمند و دزدیده بود وقرار بود اخر هفته بله برونش باشه... 
یعنی تمام استرس زندگیم شده بود شیما که از این موضوع خبر دار بشه.
بهرحال مونس جون مثل پروانه دور وبرم میچرخید . رابطه ی من و کسرا هم یه جورایی مثل سابق بود ... فقط تمام تفاوتش با قبل نداشتن گوشی موبایل ولپ تاب بود ... برام خیلی مهم نبود.
من که یا خواب بودم یا از شدت تهوع تو دستشویی یا از شدت تعرق تو حموم ... خوابم خیلی زیاد شده بود و از طرفی هم هیچ غذایی باب میلم نبود.
کسرا روزی دو سه بار بهم زنگ میزد .
منم سعی میکردم براش ناز کنم ولی راستش این بود که حتی حوصله ی کسرا هم نداشتم ... اما سعی میکردم کمی خود دار و صبور باشم.
بعد از اون همه اتفاق فقط یه بار با سپنتا تماس گرفتمو فقط ازش پرسیدم چرا، بخاطر ادرسی که به رضا داده بود هیچ توجیح و توضیحی هم نداشت ... هیچ پاسخی نداشت بهم بده ... و دیگه بعد از اون تماس هیچ تماس وارتباط دیگه ای بااون و هیچ کس دیگه نداشتم. 
تمام سرگرمیم شده بود نیم ساعت چهل دقیقه صحبت با سیما ... یه روز من زنگ میزدم یه روز اون... بقیش هم سرو کله زدن با تلویزیون وشیما...
شیما هم که تابستون بود همش با من تلویزیون نگاه میکرد و کسرا میخواست تو یه پیش دانشگاهی غیر حضوری ثبت نامش کنه تا تابستونش به بطالت نگذره.
حاملگیم باعث شده بود واسه خودم پادشاهی کنم ... دست به سیاه وسفید نمیزدم ... یه گوشه تلپ میشدم و بخور وبخواب !
کلید تو قفل چرخید وقامت کسرا پدیدار شد. 
تنها بودم. مونس جون و شیما رفته بودن منزل یکی از همسایه ها شب نشینی... منم چون حال و روز خوبی نداشتم ترجیح داده بودم خونه بمونم.
کسرا سلام بلند بالایی گفت و منم درحالی که چشمم به تلویزیون بود گفتم:سلام...زو د اومدی؟
تو این هفته کسرا زود تر از ساعت ده خونه نمیرسید ولی حالا نه برگشته بود.
کسرا لبخندی زد و گفت: بد کردم اومدم پیشت؟
بوسیدتم که یه لحظه ازش چندشم شد ... ولی به روش نیاوردم و کسرا گفت:خوبی ؟ چه خبر؟ مامان اینا کوشن؟
-رفتن خونه خانم محبی...
کسرا اهانی گفت و خواست چیزی بپرسه که گوشیش زنگ زد و از کنارم بلند شد. حین بالا رفتن از پله ها میگفت: به به مهندس صامت ... حال شما؟ ... بله ... بله...
این مهندس صامت هم شده پای صحبت همیشگی کسرا ... یعنی روزی نبود این مهندس صامت زنگ نزنه ...
اخمی کردم که حس کردم باز دل ورودم داره میاد تو حلقم... 
به سمت دستشویی رفتم ... که صدای تلفن و شنیدم ... بیخیال زنگ سرسام اور تلفن شدم و دست و رومو شستم... کسرا جواب میداد.
موهامو پشت گوشم فرستادم و از دستشویی بیرون اومدم.
صدای نادین بلند شد...
-سلام ... نیستید؟؟؟ حالتون خوبه؟ نیاز باز که گوشیت خاموشه ... کسرا خان شما هم که همیشه اشغالی... به هرحال نیاز جان... اقا کسرا ... غرض از مزاحمت ... قرار این پنج شنبه به سه شنبه ی همین هفته موکول شد ... خواستگاری و میگم. ایشالا که تشریف میارید. قربان شما ... خوش باشید. 
نیشخندی به سرخوشی داداشم زدم و بدون توجه به چراغ چشمک زن پیغام گیربه سمت اشپزخونه رفتم ... پاتوقم شده بود صندلی نزدیک در یخچال... رو اون میشستم از سربیکاری هی باز وبسته اش میکردم.
با دیدن کسرا که سوت زنان از پله ها پایین میومد سرمو از تو کاسه ی البالو خشکه دراوردم وکسرا گفت: کی بود زنگ زد؟
-نادین... شما صحبتتون با مهندس صامت جونتون تموم شد؟؟؟
کسرا خندید و گفت: چه خبرا؟ چه کارا کردی از صبح؟
-عق زدم ... چیکار دارم بکنم...
کسرا چشماشو گردکرد و گفت: چه عصبانی... 
بی حال گفتم: خیلی کسلم... 
کسرا: چرا؟ بخاطر بارداریته ...
شونه ای بالا انداختم و گفتم: این تابستون بگذره وضعم بهتر میشه...
کسرا دستبردی به ظرف البالو خشکه هام زد و گفت:چطور؟
-دانشگاه ازاد قبول میشم سرم با درس گرم میشه...
کسرا چهره اش جدی شد و گفت: مگه قصدت اینه که بری؟
باتعجب گفتم:بله؟
کسرا شونه ای بالا انداخت وگفت:تو کارشناسی تو سراسری گرفتی حالا ارشدتو میخوای ازاد بگیری؟
-ایرادی داره؟
کسرا:حا لا تا قسمت چی باشه ...اصلا ببینیم قبول میشی یا نه ...

بهش نگاه کردم و گفتم: از کار وبار تو چه خبر؟
کسرا لبخندی زد وگفت: اتفاقا یه روز میخوام بیای شرکت و ببینی... جای خوبیه... میخوام یه بخشی از سهام شرکت و بخرم ...
ابروهاموبالادادم وگفتم: من که میدونی تا ده بهمن بیشتر تو این خونه نمیمونم...
کسرا لبخندش جمع شد و گفت:بله؟
خونسرد گفتم: قرار بود خونه بخریم... فکر کنم بهتره پولامونو اینطوری باد هوا ندی...
کسرا اخمی کرد و گفت:ولی من اگر سهام دار شرکت بشم کارم ثابت میشه دیگه دغدغه ی کار و نداریم...
-به چه قیمتی؟
کسرا:یعنی چی به چه قیمتی؟
-ببین من میدونم منظورت چیه... تو میخوای سهام شرکت و بخری بعد منو مجبور کنی یک سال دیگه هم اینجا بمونم... آره ...
کسرا: نه یک سال... تا بعد عید ...
مشتمو رو میز کوبیدم وگفتم: نه...
کسرا:چرا عصبانی میشی...
با حرص گفتم: نه یعنی نه ... 
کسرا اروم گفت:نیاز اینطوری سودی که از کل شرکت نصیبمون میشه رو هم حساب کن ... میدونی چقدر جلو میفتیم... 
-تو گفتی یک سال... دبه در نیار... 
کسرا لبخندی زد و گفت:دبه چیه عزیزم... 
-من بچمو تو این خونه به دنیا نمیارم... فهمیدی؟
کسرا به زور لبخندشو حفظ کرد و گفت:تا اون موقع خدا بزرگه...
با عصبانیت گفتم: کسرا ....
کسرا شقیقه هاشو فشار داد و گفت: خیلی خب عزیزم...
-خیلی خب چی؟؟ قرارمون این نبود ... 
کسرا: من میدونم چه قراری گذاشتیم...
-پس چرا به فکرش نیستی؟
کسرا: به فکرش هستم... کی گفته نیستم... 
-پس چرا داری سهام میخری؟
کسرا: خب اونم برای یه بخشی اززندگیمونه نیاز... یه کار ثابت ... یه حقوق ثابت ... 
بهش با حرص خیره شدم.
کسر لبخندی زد و اهسته گفت: حالا یه چایی نمیخوای به من بدی؟؟؟
خواستم بلند بشم که صدای ایفون اومد و شیما و مونس جون باهم وارد خونه شدن ... 
بعد از سلام علیک و چه خبر چه خبر گفتن های من ... شیما پای تلویزیون نشست و درحالیکه پاهاشو رو میز ولو کرده بود گفت:مخم خورده شد... بخدا ... هی این غیبت میکرد اون پشت سرمادر شوهرش میگفت این میگفت ... تو چیکار کردی زن داداش؟
-هیچی فیلم تماشا کردم ... 
شیما بلند بلند حرف میزد ... منم قاطی کرده بودم تو این دوره کی چی گفته ... کی عقد کرده ... کی پسرش رفته سربازی... 
شیما شدیدا قاطی حرف میزد... دست اخر هم با گفتن :اِ مستر بین به کل ساکت شد.
پوفی کردم و روبه مونس جون که داشت با لبخند به من و لپ های پر البالو خشکم نگاه میکرد ، خجالت کشیدم و دست از خوردن کشیدم.
مونس جون غش غش از گونه های شرمنده ام خندید و من باز بدتر سرخ شدم و همون لحظه صدای نادین تو خونه پیچید.
شیما داشت پیغام گوش میداد .
لبمو گزیدم ... کسرا خمیازه ای کشید وگفت: بالاخره سه شنبه است یا پنج شنبه؟
با گیجی به کسرا زل زدم و شیما تلویزیون رو خاموش کرد.
یه شب بخیر کوتاه گفت و مونس جون گفت:شیما مادر چایی نمیخوری؟
شیما بدون اینکه روشو برگردونه خیلی تلخ و خشک گفت: نه ...
و بدو بدو از پله ها بالا رفت.
لبمو با زبون خیس کردم...
مونس جون اهسته گفت: وای از کسلیشه ها که نمیدونه چیکار بکنه....
کسرا دستی تو موهاش کرد و با خمیازه گفت: نمیذارم بی برنامه بمونه ... راجع به چند تا پیش دانشگاهی تحقیق کردم... 
و کش و قوسی اومد و دوباره خمیازه کشید.
مونس جون با حرص گفت:اوووو ه... کوه که نکندی...
کسرا با غر گفت:مادر من از شش صبح سر پام... خستم...
مونس جون با اداش گفت:خستم خستم... پاشو اشغالا رو بذار دم در... پاشو ببینم... پاشو دو تا چایی هم بریز... 
از رفتار مونس جون خندیدم و کسرا با تعجب گفت: فک وفامیله داریم ... 
مونس جون هم یه ملاقه ی تفلون برداشت و گفت: چی گفتی؟؟؟ 
کسرا چشمکی به من زد و سریع از جاش پرید و گفت: هیچی اشغالا کجاست؟
مونس جون با حرص گفت: کجا میخواستی باشه... تو یخچال...
کسرا لبشو گزید و گفت: مادر من اشغال و چرا گذاشتی تو یخچال... و درحالی که به سمت کابینت زیر سینک میرفتم... سطل وبرداشت و گفت: حالا دمت گرم یه چایی واسه ما ردیف کن.
مونس جون چشم غره ای رفت و کسرا هم به من که میخندیدیم لبخند مهربونی زد واز خوه خارج شد.
یعنی شیما ناراحت شد که اون پیام و شنید؟! 
نفس عمیقی کشیدم و از پشت میز بلند شدم.
مونس جون پرسید: چای نمیخوری عروسم؟
لبخندی زدم وگفتم: نه مرسی مونس جون... میرم بالا یخرده دراز بکشم.
مونس لبخندی زد و گفت: باشه عروس گلم ... شبت بخیر.
-شب شما هم بخیر...
و به سمت پله ها رفتم. 
در اتاق شیما بسته بود.
پشت در ایستادم...

یه صدای ریز گریه و هق هق میومد... دستمو به سمت دستگیره بردم ، خواستم در اتاق و باز کنم ولی منصرف شدم.
یه نفس عمیق کشیدم و در نهایت به سمت اتاق خودمون رفتم.
تا خواستم چراغ و بزنم با دیدن یه مرد که روی تخت نشسته بود زبونم بند اومد... حتی نتونستم جیغ بکشم... خودمو به دیوار چسبوندم و به اون شبح که تو تاریکی از روی تخت بلند شد ... خیره شدم.
تکونی خورد و ایستاد ... با ترس به نفس نفس افتادم...
خفه گفتم: کسرا ...
اون یه مرد بود... اونقدر خشکم زده بود که حتی نمیتونستم کلید چراغ و بزنم ... 
زبونم سنگین شده بود ... 
مرد دستشو به سمتم دراز کرد و با تمام قدرتم جیغ کشیدم: کســــــــرا ...
کسرا سریع چراغ و زد و گفت: نیاز منم ... 
با بهت بهش خیره شدم...
حس کردم سرم به دوران افتاده ... 
جلوی پام داشت خالی میشد که کسرا منو گرفت. غش نکرده بودم اما به طرزسنگینی بی حس و حال بودم... 
مونس جون و شیما با هم به اتاق هجوم اوردن...
مونس جون با ترس گفت: چی شده؟؟؟ 
کسرا با نگرانی گفت: من تو اتاق بودم ، از تراس اومدم... خواستم غافلگیرش کنم ... 
درحالی که تو بغل کسرا بودم منو روی تخت نشوند و گفت: نیاز... نیاز جان ... نیاز ببین منو ... منم عزیزم...
مونس جون با غرغر گفت: اخه ادم زن آبستن و میترسونه...
کسرا با حرص گفت: خب یه لحظه یادم رفت... 
مونس جون اداشو دراورد و گفت: یادم رفت .. یادم رفت... 
چشمامو باز کردم. 
با اخم به کسرا خیره شدم ... 
کسرا پوفی کرد و گفت: ببخشید ... 
و خم شد و پیشونیمو بوسید.
سعی کردم از جام بلند بشم که کسرا منو به خودش چسبوند و گفت: کجا با این عجله؟
با حرص گفتم:ولم کن...
کسرا چونه اشو رو سرم گذاشت وگفت: من که گفتم ببخشید باور کن حواسم نبود ... 
پوفی کردم و گفتم: از ترس مردم...
کسرا بینیشو به بینیم مالید و با لحن داش مشتی گفت: مگه دست خودته .... چه غلطا .... تنها خوری نداشتیما ... 
نیشخندی زدم و گفتم: برو اون ور گرممه... کولر و کی راه میندازی؟
کسرا: همین فردا پس فردا...باید پوشال بگیرم ... پمپ بگیرم ... 
و پیشونیمو بوسید وگفت:خوب شدی؟
مونس جون تک سرفه ای کرد و کسرا سیخ نشست و منم به زحمت بلند شدم.
مونس جون یه لیوان تو دستش بود و داشت همش میزد لبه ی تخت نشست و گفت: این وبخور مادر ارومت میکنه...
مونس جون: دمیه... سنبل طیب و گل گاوزبون و مرزنجوش... توش نباتم انداختم... یه قلپ که خوردم خیلی داغ بود ... بدم نیومد... خوشمزه نبود ... ولی خب بدم نبود.
کسرا یه نگاهی به من و یه نگاهی به لیوان کرد و گفت: منم میخوام...
کسرا همینجور داشت به من نگاه میکرد و مونس جون با حرص گفت: تو چی چی میخوای؟ بچمو ترسوند رنگش عین گچ شده ... 
کسرا با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مادر من این تو مخش گچه ... 
با حرص به کسرا نگاه کردم و کسرا دستشو بلند کرد که دور شونه های من حلقه کنه که دستش به لیوان خورد و یخرده از اون محتویات دم شده که شدیدا هم داغ بود ریخت رو دستم...
با داد گفتم: اخ سوختم...
کسرا از جاش پرید و مونس جون حینی که یه نشکون از پهلوی کسرا گرفت و صدای هوار کسرا رو دراورد گفت: بچه رو تو امروز کشتی که ... بیا برو اون ور... تحفه ... 
خندیدم و کسرا گفت: برم پماد بیارم؟
پوفی کردم و گفتم: نه چیزی نشد... ببخشید مونس جون زحمتتون شد.
مونس جون لبخندی زد و گفت: قربونت برم عروس گلم... شب بیا پیش خودم بخواب...
کسرا اروم گفت: دهه... طوریش نشد که ...
مونس جون چپ چپی نگاه کسرا کرد وگفت: یه وقتی تو حیا نکنی... 
خندیدم و مونس جون با یه شب بخیر از اتاق بیرون رفت .
کسراهم کنارم دراز کشید و گفت: که حالا ازمن میترسی اره؟
لیوان و به لبام چسبوندم و کسرا با حرص گفت: یه قلپ به منم بده خب... 
لیوان و به دهنش چسبوندم و از همونجا که من خورده بودم ، یه قلپ خورد و گفت: اه این چی بود ...
-خوشمزه است که ...
کسرا صورتش تو هم رفت و گفت: زیاد نخور دهنت مزشو میگیره...
ابروهامو بالا دادم وگفتم:خب بگیره...
خندید و لیوان و از دستم گرفت و کنار پاتختی گذاشت و گفت: نه دیگه ... اون وقت نمیشه ... 
با شیطنت گفتم: چی نمیشه؟
کسرا خندید و لباشو رو لبام فروداورد وگفت: الان دهنت مزه ی نبات میده ... 
اروم زدم تو صورتشو خندید و چراغ و خاموش کرد.........

دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6
آگهی
#22
صبح با صدای تق و توقی که از رو پشت بوم میومد از خواب بیدار شدم .
چشمامو مالیدم و با رخوت از جا کنده شدم.
بعد از پوشیدن یه لباس مناسب خواستم به طبقه ی پایین برم که در اتاق شیما باز بود.
دستامو تو جیب تونیکم کردم و به اتاقش رفتم.
پشت کامپیوترش نشسته بود و پیج فیس بوک جلوش باز بود.
یه تک سرفه کردم وگفتم: بیام تو؟
شیما با حرص گفت: مثلا بگم نه تو نمیای؟؟؟
نفسمو فوت کردم . 
اهسته وارد اتاق شدم و شیما روی صندلی گردونش به سمتم چرخید وگفت:خوبه گفتم نیای...
اخمی کردم وگفتم: سلام صبحت بخیر...
شیما حرصی نفسشو فوت کرد و گفت: تو به نادین گفتی که دیگه جواب منو نده؟
با تعجب ابروهامو بالا دادم و گفتم: چی؟
شیما با غیظ گفت: گوشیش و میدونی چند وقته خاموش کرده؟؟؟ حالا هم تو فیس بوک اصلا جوابمو نمیده ... 
پوست لبمو کندم وشیما گفت: مگه من چم بود؟ وبا حرص ادامه داد: خیلی نامردی... تو به من قول داده بودی...
به میزش تکیه دادم و گفتم: ولی شیما من بهت گفتم نادین کس دیگه ای رو دوست داره ... همون روز اول... یادت نمیاد؟
شیما انگشتهاشو مشت کرد وگفت: تو اصلا مخالف رابطه ی من وبرادرت بودی... مجبورش کردی زن بگیره ... نادینم منو دوست داشت.
خیلی سخت خودمو کنترل کردم تا نزنم زیر خنده ... 
با این حال سری تکون دادم وگفتم: به هرحال کار از کار گذشته . در ضمن من تو زندگی برادرم هیچ دخالتی نکردم.
شیما دندون قروچه ای کرد و با اخم گفت: تلافی این کارتو میبینی و با دهن کجی گفت: زن داداش...
پوفی کردم و بدون اینکه یه کلمه حرف بزنم یا بشنوم از اتاق خارج شدم.
شیما هم یه دیوونه بود مثل خواهرش و برادرش!!! خدایا من خودم وبه تو سپردم!!!
وارد اشپزخونه شدم. مونس جون داشت برای نهار پیاز سرخ میکرد ... بوش که به دماغم خورد حس کردم هرچی دل و روده است قراره از حلقم بزنه بیرون .
مونس جون هم با قربون صدقه مجبورم کرد جلوی تلویزیون بشینم... و منو به انتهای شرمندگی رسوند وقتی سینی صبحونه رو که پر بود از مرباهای رنگی و جلوم گذاشت. 
تا ظهر تقریبا خودمو با سالاد درست کردن و صحبت با مونس جون سرگرم کردم .
کسرا هم زنگ زد وگفت که برای نهار نمیاد، شیما هم با غرغر گفت: غذاشو تو اتاقش میخوره ...
یه جوری هم این حرف وزد و مونس جون پیش من غرغر کرد : همچین میگه غذامو تو اتاق میخورم انگار سه رأس خدم و حشم این پایین دارن میچرخن ... 
و به خاطر زانو درد من سینی غذا رو به طبقه ی بالا بردم .
شیما با حرص چیشی گفت و منم بی توجه بهش از اتاق زدم بیرون.
این یکی بخواد شوهر کنه، پسربدبخت و کچل میکنه با این ناز وافاده هاش... 
تا ساعت پنج سرمو با کتاب و تلویزیون گرم کردم و بعد به سیما زنگ زدم.یک ساعتی با اون مشغول بودم که مونس جون از اشپزخونه بیرون اومد و به سمت چوب لباسی رفت. داشت مانتو و میپوشید.
تندی از سیما خداحافظی کردم و گفتم: کجا میرید مونس جون؟
مونس جون:میرم سر کوچه اب لیمو بخرم...
لبخندی زدم و گفتم: خب من میرم...
مونس جون: نه مادر زحمتت میشه..
-نه بابا مونس جون اتفاقا بدمم نمیاد یه بادی به سرم بخوره.
مونس جون لبخندی زد وگفت: اره مادر... پیاده روی هم واست خوبه.
لبخندی زدم وفورا لباس هامو عوض کردم .

-نه بابا مونس جون اتفاقا بدمم نمیاد یه بادی به سرم بخوره.
مونس جون لبخندی زد وگفت: اره مادر... پیاده روی هم واست خوبه.
لبخندی زدم وفورا لباس هامو عوض کردم .
شال نخی سفیدمو مرتب کردم وکیف پولمو تو جیب مانتوم گذاشتم .کتونی هامو پوشیدم.
اخ خیلی وقت بود که از خونه بیرون نزده بودم.
فورا از خونه خارج شدم. بعد از رد کردن خیابون ، تصمیم گرفتم بجای اب لیمو ، لیموی تازه بخرم... برای همین به سمت میوه فروشی سر چهار راه حرکت کردم و تو مسیر به بوتیک های شال و روسری و خرازی هم یه نظری انداختم.
بعد از خریدن لیموی تازه و زرد الو که شدیدا هوس کرده بودم به سوپر رفتم و یخرده پاستیل واسمارتیز و لواشک و قره قروت خریدم... به نوعی قاقالی لی... عین بچه ها هوس کردم یه لپ لپ شانسی هم بخرم... شاید شانسش واسه بچم خوب میشد.
درحالی که فروشنده خرید هامو با ماشین حساب میزد، گفت: امر دیگه ای ندارید؟
یه نگاهی به پیشخون کردم وگفتم: یه بسته ادامس... و اهان... یه کارت تلفن هم بهم بدید ...
فروشنده خواستمو اجابت کرد و منم با خرید هام از مغازه بیرون اومدم.
برای اینکه به حرف مونس جون در مورد پیاده روی هم گوش داده باشم تصمیم گرفتم از دوسه کوچه ی بالا ترکه به کوچه ی خودمون راه داشت بیام. 
خرید هامو تو دستام جا به جا میکردم و به اسمون دود گرفته وغبار الود خیره شدم ... 
کوچه کاملا خلوت بود.
یه نفس عمیق کشیدم... با دیدن کارگرهایی که مشغول ساختمان سازی بودن جلو رفتم... داشتم شناسنامه ی واحد ها رو میخوندم.
بلند رو به پسر جوونی که فرقو ن اجر و حمل میکرد پرسیدم: متراژش چقدره؟
پسر با لهجه ی خاصی گفت: 150 ...
هومی کشیدم وگفتم:چند خوابه؟
پسر: دو خوابه... 
-متری چند؟
پسر: دو تومن ...
اهانی گفتم و دوباره نگاهی به ساختمون کردم... پنج طبقه دو واحدی... بدم نبود.راهمو کشیدم ... زیر لب یکی از شعرهای داریوش وزمزمه میکردم: تو این شام مهتاب... 
با حس یه سایه پشت سرم کمی قدم هامو تند کردم... فکر میکردم صاحب اون سایه ساکن یکی از این خونه ها باشه، ولی هرچی کوچه ها رو میپیچیدم اون سایه و اون قدم ها همچنان دنبالم میومد.
به قدم هام سرعت دادم تاجایی که عملا داشتم میدوییدم... و اون سایه و نفس های مردونه هم پشت سرم شروع به دوییدن کرد... بادیدن کوچه ی خودمون سرعتم بیشتر شد که دستی بازومو کشید ...
خواستم جیغ بکشم که کسرا با حرص گفت: چته؟
یه نفس راحت کشیدم و گفتم: کسرا...
با اخم گفت: تو این وقت روز بیرون چیکار میکنی؟
از التهابم به مراتب کمتر میشد که کسرا نایلون خرید ها رو ازم گرفت و این بار با لحنی که کمی رنگ شیطنت داشت گفت:کی به تو اجازه داد بیای بیرون؟
جوابشو اروم زیر لبی دادم و گفتم: مگه زندانی ام؟
کسرا :پس چی... هنوز تنبیهت تموم نشده ... 
دستمو تو جیبم کردم ویه بسته ادامس وکارت تلفن و دراوردم قبل اینکه کسراببینه سریع کارتو تو جیبم گذاشتم و گفتم: مونس جون گفت پیاده روی برام خوبه.
کسرا با هشدار گفت: از این به بعدا شبا هر وقت اومدم نیم ساعت میریم پیاده روی... خرید هم داشتی لازم نکرده خودت بری... در ضمن کارت تلفن واسه ی چی خریدی؟
بی هوا گفتم:خرد نداشت... 
کسرا با یه حرکت دست تو جیبم کرد و کارت و دراورد و گفت: یارو دو هزار تومن خرد نداشت!
با استیصال گفتم: گوشیمو ازم گرفتی گفتم شاید لازمم شد. 
کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت: تو از خونه قرار نیست بیرون بری که لازمت بشه ...
-تا ابد که نمیتونی تو خونه نگهم داری... 
کسرا کارت تلفن و تو جیبش گذاشت و گفت:زیاد امیدوار نباش، و در وباز کرد و با اشاره ی سر گفت: برو تو ... و حینی که پشت سرم میومد با غرو لند ادامه داد: فکر نکن چون حامله ای همه چی یادم رفته ... خنده شوخی هامو نبین... من هنوزم سر حرفم هست...
با حرص به عقب چرخیدم وگفتم:کدوم حرف؟
کسرا: پات بلغزه طلاقت میدم ... 
دندونامو رو هم فشار دادم و دستهامو مشت کردم با غضب خواستم بهش چیزی بگم که مونس جون گفت: اومدین ... کسرا مادر یه خرده این گلا رو اب بده ... خشکیدن ... کولر و هم راه بنداز... 
کسرا سلام بلندی کرد و بی توجه به من که وسط حیاط خشکم زده بود داخل خونه شد.
دم دمای غروب بود که راه اندازی کولر تموم شد.

کسرا تو حموم بود بقول خودش بوی اب مونده و تسمه میداد ... گوشیش روی میز بود و زنگ میزد.صفحه ی رمانی که دستم بود و حفظ کردم وبه سمت گوشیش رفتم.
مهندس صامت بود.
ابروهامو بالا داده بودم خواستم جواب بدم که کسرا گفت: بذار سرجاش...
به پشت سرم نگاه کردم.
-داره زنگ میزنه ...
کسرا حوله ی روبدوشامبی سفید تنش بود روی تخت نشست وگفت: میدونم چیکار داره ... 
شونه ای بالا انداختم به هرحال تماس مهندس صامت قطع شده بود. 
لبه ی تخت نشستم ... کسرا تا کمر تو کمد فرو رفته بود.
با تعجب داشتم نگاهش میکردم ... یه پیرهن طوسی روشن دراورد با شلوار کتان سورمه ای... و اور کت تابستونی همرنگ لباسش تنش کرد. 
اصلاح شیش تیغ و یه دوش ادکلن ... موهاشو شونه کرد و درنهایت به سمت من چرخید و گفت:چطورم؟
-جایی قراره بریم؟
خندید و گفت: بریم نه ... قراره برم!
بهش نگاه کردم و در نهایت لبخند یه طرفه ای زد و گفت: شبم شامتونو بخورید ... 
کسرا سرش توی گوشیش بود. 
لبخندی زد...
به دیوار تکیه دادم و گفتم:کجا میری؟
کسرا با حفظ لبخندش سرشو از تو صفحه ی گوشی بلند کرد و گفت:چی؟
-گفتم کجا میری؟
کسرا: یه مهمونی معارفه است .... اشنایی با عوامل شرکت! البته اونایی که سهام دارن ... 
-پس کار خودتو کردی...
کسرا:هنوز نه ... ولی خب 80 درصد قضیه حل شده است.
-اون 20 درصد چیه؟
کسرا کمی فکرکرد و گفت: اون 20 درصد هم برمیگرده به تحقیق و تفحص در رابطه با سودی که بهم تعلق میگیره.
یه لحظه امیدوار شدم شاید اون 20 درصد مربوط به من و مخالفتمه ...
با این حال با یه لحن اروم و ملایم گفتم: پس نظر من چی؟
کسرا چشماش وباریک کرد وگفت: نظر تو؟؟؟ ام... خب... من که بهت گفتم میخوام این کار و بکنم.
-ولی من مخالف بودم. تو قراره با پول خونه بری سهام بخری... 
کسرا پیشونیشو مالید و گفت:من هنوز تا بهمن ماه وقت دارم ... اگر نخریدم بعدا حرف بزن..
-یعنی هیچی نگم؟اصلا تو هیچ کاریت دخالت نکنم؟
کسرا گوشیشو برداشت وگفت: نه ... نه چیزی بگو نه دخالت کن ... همونطور که من کاری به تو نداشتم!!!
دهنم بسته شد. 
کسرا خداحافظ کوتاهی گفت و از اتاق خارج شد.
همون جا رو زمین نشستم... زانوهامو کشیدم تو بغلم ... قبل از اینکه افسار اشک ها وبغضم ورها کنم فکر کردم: کسرا چش شده بود!!!
...
ساعت نزدیک دوازده و نیم بود که کسرا بالاخره اومد.
فوری از پشت میز اشپزخونه بلند شدم .
کسرا خواب الود گفت:تو هنوز نخوابیدی؟
لبخندی زدم و گفتم: نه ... بیدار بودم با هم یه چایی بخوریم... 
کسرا اروم گفت:چایی؟ این وقت شب؟؟؟
جلو رفتم و حینی که کتشو درمیاوردم گفتم:اوهوم... کیک سیب درست کردیم با مونس جون ... 
خمیازه ای کشید و گفتم: میرم اب وبذارم جوش بیاد تا یه چایی..........
کسرا:خستم نیاز... باشه فردا میخورم ... 
همینطور نگاهش میکردم که گفت:چرا وایستادی ... برو چراغ اشپزخونه رو خاموش کن بریم بخوابیم... میدونی که بدون تو خوابم نمیبره ... 
ناچارا لبخندی زدم... کیک و داخل یخچال گذاشتم و بعد از خاموش کردن چراغ ها به طبقه ی بالا رفتیم.
وقتی کنارش دراز کشیدم ... یه شب بخیر گفت وسریع چشماشو بست و خوابید... 
فقط مات بهش نگاه کردم... سرمو رو بالش گذاشتم و به اشکالی که روی سقف بود نگاه میکردم ... تمام این یک هفته رفتاراش... برخورد هاش... تنبیهش... بی توجهی هاش... یا من زیادی رویایی فکر میکردم یا هم ... چشمامو بستم... با تمام توان در مقابل فکری که تو سرم رژه میرفت ... در نهایت تو دلم به زبون اوردم" از من خسته شده بود!!!؟؟؟"
پلکهامو محکم رو هم فشار دادم ... حق نداشتم به این قضیه فکر کنم. اون میرفت سرکار... بخاطر من... بخاطر بچمون ... بخاطر زندگیمون ... پس نباید به این فکر میکردم که شاید ... 
لبمو گزیدم ... چشمامو بستم و خودمو وادار کردم تا بخوابم، فردا حتما روز بهتری می بود!



فصل بیست ونهم:
زانوهامو کشیدم تو بغلم...
اواسط مرداد ماه بود و داشت تکرار یکی از سریال های مخصوص ماه رمضان و پخش میکرد ... از کسلی یا چشمم به عقربه های ساعت بود یا هم در و دیوار خونه ...
هرجا رو نگاه میکردم به امید اینکه یه شی جدید و که قبلا ندیده بودم کشف کنم.
نه رمان خوندن نه تلویزیون دیدن نه صحبت کردن با مونس جون ... هیچی سرحالم نمیاورد.
زانوهامو بغل کرده بودم و به نادین و کمند فکر میکردم.
بعد از رفتن من به خواستگاری و مقدمات اولیه ... خوشبختانه هر دو خانواده و هر دو شخص اصلی راضی بودند و قرار بود برای عید فطر هم نامزد بشن هم یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه.
بعد از گذشت دو هفته هنوزم باورم نمیشه که کسرا به مراسم خواستگاری نیومد چون تو شرکت کار مهمی داشت و من تنها رفتم .
با این حال به قول خودش هم به حضورش نیازی نبود داماد چکاره است؟ هرچند منم کاره ای نبودم ... و تمام مدت ذهنم پیش کسرا بود ولی از طرفی هم برای نادین خوشحال بودم کمند دختر شیرین و خوبی بود.
دوست داشتنی و مهربون...
نفس عمیقی کشیدم. پیش دانشگاهی شیما شروع شده بود و من کاملاتنها وکسل اجبارا سرمو با تلفن به سیماو تلویزیون و تلفن به مامانم و سانت کردن شکمم و پنهان کردن خواستگاری نادین از شیما گرم میکردم.
سرمو تو دستم گرفتم که مونس جون با یه شیر موز خنک کنارم نشست و گفت:چیه مادر؟ غمباد گرفتی؟
لبخندی زدم وگفتم:حوصلم سر رفته ...
مونس جون خندید و گفت: خب این که چاره داره ... همچین نشستی من فکر کردم چی شده ... و با لبخند گفت:خب پاشو برو بیرون مادر یه چرخی بزن ... یه بادی به سرت بخوره ... منم برای نماز ظهر باید برم منزل خانم رفیغی... تو بیای حوصلت سر میره ولی بهتره که خونه نمونی... 
به مونس جون نگاه کردم ...چطوری بهش میگفتم پسرش کلیدامو همه روازم گرفته ! و اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو هم ندارم... 
نفس عمیقی کشیدم وگفتم:شما برید مونس جون التماس دعا.
مونس جون دسته کلیدشو به سمتم گرفت و گفت: بیا این کلید در حیاط... در تراس بالا رو هم باز بذار... حالا هم پاشو برو یه چرخی بزن منم به کسرا نمیگم.
با تعجب به مونس جون نگاه کردم که خندید و گفت: تو چه خجسته ای به حرف اون پدر صلواتی اینقدر گوش میدی... 
خندیدمو مونس جون فورا اماده شد ... بعد از رفتنش به دسته کلید نگاهی کردم و سریع لباس هامو عوض کردم.
یه دربست گرفتم به سمت ولیعصر... دلم برای یه قهوه ترک و کیک نسکافه و صاحب کافه ستاره شدید تنگ شده بود.
چقدر ذوق میکرد اگر کارامو میدید که چقدر پیشرفت کردم ... تمام حسن زندانی بودنم تو خونه همین بود که تمرین بیشتری کنم و کارم بهتر بشه. البته کسرا هنوز نمیدونست که من سیاه قلم کار میکنم و طراحی میکنم و میتونم کج و کوله یه تصویر ازش بکشم.
لبخندی به فکرم زدم ... خدا خدا میکردم ماه رمضونی کافه باز باشه... و خدا رو شکر باز بود با اینکه صندلی ها لنگ در هوا روی میز ها بودن و چند نفر داشتن زمین و تمیز میکردن، در کافه پیتزا رو باز کردم.
سامان پشت میزش نشسته بود.
کیفمو رو میزش گذاشتم و گفتم: ماه رمضونی بازید؟

سرشو بلند کرد و با دهن باز گفت:نیاز...
خندیدم وگفتم:سلام ... استاد خوبی خوشی؟ سلامتی؟ ما نبودیم خوش میگذشت؟
همینطور بهم زل زده بود که خندیدم از قیافش و اون ...
با اخم گفت: واقعا که خیلی نامردی... هیچ معلومه یهو کجا غیبت زد؟
لبخندی زدم و گفتم: یه میز خالی با صندلی های درست تو دست و بالت پیدا میشه؟
سامان با چپ چپ گفت: بیا این ور بشین... و منو به صندلی خودش دعوت کرد و خودش یه صندلی اورد و رو به روم نشست.
حس ریاست بهم دست داد وقتی پشت میز و دفتر دستک و صندوقش نشستم.
سامان خندید و گفت:اصلا عوض نشدی ... 
-اووو... یه جوری میگی انگار چند وقته که منو ندیدی؟ همش یک ماهه ...
سامان اخمی کرد و گفت: تو هم تو زرد از اب دراومدی شاگردم اینقدر از زیر درس در رو ... 
خندیدم و گفتم: یخرده تو زندگیم دچار مشکل شدم نتونستم بیام این طرفا ... 
سامان لبخندی زد و خوشبختانه چیزی ازم نپرسید. 
با خنده پرسید:روزه ای؟
سرمو به علامت نه تکون دادم و گفت:منم همینطور... و با صدا کردن کسی و دستور یه کافه گلاسه... با لبخند به من خیره شد.
هرچند طبع نگاهش ازرده خاطرم نمیکرد و انتهای نگاهش وادارم نمیکرد تا صفت هیزی رو بهش بدم ولی هرچی که بود باعث شرمندگیم شد. شرمنده از اینکه این همه وقت بی خبر گذاشته بودمش و اون همچنان همون ادم سابق بود.
با اوردن سینی محتوی دو تا کافه گلاسه توسط شاهین یکی از پیش خدمت ها که میشناختمش... لبخندی زدم و سامان گفت: به کل گذاشتی کنار؟
-اتفاقا کارامو اوردم ... 
و از تو کیفم چند تا طرحی که از باغ و حیاط کشیده بودم نشونش دادم.
سامان با چشمهایی که اندازه ی دو تا سکه ی پنجاه تومنی بود به کارام نگاه کرد و گفت:شوخی نکن ... اینا کار تونیست...
خندیدم و گفتم: از وقتی که خونه نشین شدم فقط میکشم... دستم راه افتاده... هرچند خیلی زمان بره ... گاهی دلم میخواد وقتی قلم دستم میگیرم تا تموم شدنش از سرش بلند نشم... ولی خستگی وکمر درد و یه جا ساکن بودن اعصابمو خرد میکنه... بدتر از همه اینکه خیلی وقت میبره ... دلم میخواد همش تموم بشه ... برم سراغ طرح های جدید...
سامان با خنده به حرفام گوش میداد منم که انگار یه دل سیر تو دلم حس و حرف داشتم راجع به نقاشی و طراحی... 
تقریبا سامان تمام اموخته هاشو در اختیارم گذاشته بود.
حتی فوت کوزه گری و همه چیز... تنها چیزی که مونده بود ازش یاد بگیرم صبور بودن بود ... دقت و ظرافت ... باید اطرافمو با دقت نگاه میکردم وظریف میکشیدم ... این تمام نکته ای بود که به قول خودش باید تجربی یاد میگرفتم.
بعد از خوردن قهوه و کیک از جیب اون ... وقتی بلند شدم با خنده گفت: باز قراره غیبت بزنه؟
اهی کشیدم وگفتم: تا وقتی حبسم تموم بشه...
سامان با تعجب گفت: حبس؟
جوابشو ندادم و سامان ناچارا لبخندی تصنعی زد و گفت:راستی میشه یه درخواست ازت داشته باشم؟
-اره حتما ...
سامان:میخواستم اگر امکان داره شمارتو داشته باشم... از این بی در دسترس بودنت هیچ خوشم نمیاد... 
-اره حتما... 0912******* البته الان خاموشه ... و دست خودم نیست. هر وقت دست خودم بود بهت میگم. من شماره ی موبایلتو از روی این برگه تبلیغاتی ها دارم. 
سامان لبخندی زد و گفت:نمیدونم این مشکلی که ازش حرف زدی چی بوده و از چه قراره ، منظورت از این حبس چیه ... ولی همیشه یادت باشه قبل اینکه استادت باشم ... قبل از اینکه یه قهوه چی باشم... یه وکیل به نسبت حاذقم... نمیخوام به عنوان یه دوست روم حساب کنی... ولی به عنوان یه وکیل که خیلی خوب از حق و حقوق سر درمیاره روم حساب کن.
دستمو چفت کیفم کردم و گفتم: ممنون ... بخاطر درست ... بخاطر همه چیز... حتما بهت سر میزنم اقای وکیل...
سامان به شوخی گفت: حالا ازادیت مشروطه؟
خندیدم و گفت: تدریس من تموم شده هرچی بوده ونبوده یادت دادم و خوشبختانه خیلی عالی یاد گرفتی... خوشحال میشم هر از گاهی به این استاد پیرت سری هم بزنی.
از خنده روده بر شدم.
سامان خیلی جوون میزد.
با خنده ادامه دادم: واقعا که ... اصلا هم پیر نیستی... حتما ... خیلی خوشحال شدم.
سامان تا دم در بدرقم کرد و با یه خداحافظی کوتاه و یه سلام به کسرا برسون ازش جدا شدم.
لبخندی زدم و به سمت پاساژی در همون نزدیکی رفتم.
از جلوی هر بوتیک و مغازه ای که رد میشدم هوس خرید به سرم میزد.
بخصوص که این بار برخلاف همیشه مقابل مغازه های بچگونه فروشی هم می ایستادم ... و تمام تلاشم برای پا رو دلم گذاشتن برای نخریدن یه دامن سفید دخترونه و یه جین پسرونه به هدر رفت.
چون عجیب دلم میخواست اون دامن و اون جین و بخرم... و باورم نمیشد قیمت اون یه وجب پارچه ها اینقدر زیاد باشه... ولی می ارزید. چقدر هم جنس جفتشون لطیف بود.
لبخندی زدم و فکر کردم من جدی جدی قراره مادر بشم؟
حالا با دقت بیشتری به ادم ها ... بخصوص مادر و پدرها نگاه میکردم که بچه هاشون وبغل کردن یا تو کالسکه ان... چقدر دلم غنج میرفت بماند.
ساعت نزدیک یک بود که عزم برگشتن به خونه رو کردم. کسرا همیشه دو به خونه میرسید.

با دیدن یه مغازه ی چوب فروشی...
دستمو به کیفم بردم ... هر سعی و کوششی برای نخریدن اون مجسمه باعث عذاب وجدانم میشد.
من عاشق این مجسمه ی افریقایی بودم که یه کوزه با ظرافت روی دوشش بود.
یه مجسمه ی چوبی که 50 سانت قد داشت... ولی خیلی شیک بود بخصوص رنگ پوست بدنش و جلایی که داشت و نوع حلقه ی گوشواره هاش... رنگ امیزی و ظرافت و زنانگیش واقعا جای تحسین داشت.
با لذت از خریدش از مغازه بیرون اومدم.
از سوپرهم کمی لواشک و اب پرتقال و از قنادی هم زولبیا بامیه برای افطار، وای کی میتونست تو این هوای مرداد ماه روزه بگیره، الهی بمیرم واسه کسرا، دهنش لابد خشک خشکه ... تصمیم داشتم برای افطار براش رشته خشکه درست کنم چون خیلی دوست داشتم ... بعد از خرید هام یه دربستی گرفتم و جلوی خونه پیاده شدم.
در ماشین و بستم و با کلید در خونه رو باز کردم.
با دیدن مونس جون توی هال لبخندی زدم و دسته کلیدشو تحویل دادم و گفتم: قربونت برم مونس جون ... خیلی چسبید.
مونس جون خندید و گفت: مادر من نمیدونم بین تو و کسرا چی شده ... ولی درست نیست که تو بمونی تو خونه بپوسی که ... 
لبخندی زدم وگفتم: شیما برنگشته؟
مونس جون حین هم زدن آش رشته گفت: نه مادر... نیم ساعت دیگه میاد...
کولر و روی تند زدم و جلوش لم داده بودم که مونس جون گفت: مادر گر گرفتی برو یه دوش بگیر سبک بشی ... اینجوری سرما میخوری... 
لبخندی زدم و گفتم: چشم مونس جون ....
و به طبقه ی بالا رفتم .
دلم میخواست مجسمه ام رو یه جای خوب بذارم... ولی نمیدونستم کجا ... درنهایت پایین تخت روی میز گذاشتمش و لباس ها رو تو کمد ... پیش لباس های خودم گذاشتم و به سمت حموم رفتم.
جلوی اینه ایستادم ... 
شیکمم تخت تخت بود ...یخرده خودمو چپ و راست کردم... نیم رخ و سه رخ و رو به رو و پهلو... نچ... هیچ خبری نبود!
تو هفتمین هفته ی بارداریم بودم و توقع داشتم که چاق بشم ولی خبری از چاقی و شیکم نبود .
شونه ای بالا انداختم و از جلوی اینه کنار رفتم.
زیر دوش ولرم ایستادم ... بعد هم کل وان و پر از شامپو بدن توت فرنگی کردم و ولو شدم ... درحالی که به سقف نگاه میکردم صدای ترق و ترق و ازاتاق شنیدم.
زود کارمو تموم کردم و حولمو پوشیدم.
کسرا اومده بود.
لبخندی زدم وگفتم: سلام ...
کسرا :سلام... خوبی؟
با حفظ لبخندم به ساعت نگاه کردم. چه شانسی اوردم قبل از اینکه اون وارد خونه بشه من رسیدم... چون هنوز اجازه ی بیرون رفتن از خونه رو نداشتم و امروز با صلاح دید مونس جون به خیابون رفته بودم.
لبه ی تخت نشستم که کسرا با اخم گفت: این چیه؟
داشت به مجسمه ام اشاره میکرد.
لبخندی زدم وگفتم: مجسمه ...
کسرا با چشمای بی حالی که ناشی از گرسنگی و تشنگی بود گفت: نه بابا ...
با ارامش گفتم: خوشگله؟
کسرا با تحکم پرسید: از کجا اومده؟
جلو رفتم و درحالی که داشتم دگمه های پیراهن لیموییشو باز میکردم گفتم: از هرجا اومده باشه مگه مهمه... تو استراحت کن که دو ساعت دیگه باید برگردی شرکت ... من میرم پایین.
کسرا دستمو گرفت و گفت: رفتی بیرون مگه نه؟
ابروهامو بالا دادم وگفتم: مگه کلید و ازم نگرفتی؟
کسرا: ببین نیاز خوشم نمیاد دروغ میگی... میفهمی؟
با لبخند و لحن ارامش بخشی کوتاه اومدم و گفتم: آخه حوصلم سر رفته بود ومونس جون بهم کلید داد... منم رفتم همین طرفا یه دوری زدم ... یه قدمی زدم ...
کسرا:سر ظهر؟ تو این گرما؟وسط ماه رمضون؟ فقط رفتی یه دور زدی؟؟؟
-خب کی میرفتم؟شب که تو میای خونه خسته کوفته ... منم حوصلم سر رفته بود مونس جون گفت برم یه چرخی بزنم... منم اینو دیدم سر رام خریدمش... اره خب مگه چیه؟
کسرا: با کی قرار داشتی؟

ابروهامو بالا دادم و گفتم: منظورت چیه؟
کسرا پیشونیشو مالید ولبه ی تخت نشست.
خواست چیزی بگه ... ولی برای اروم کردنش... 
آهسته به سمت کمد رفتم و گفتم: اینا رو نگاه کن ...
کسرا سرشو بلند کرد ... با دیدن اون جین و دامن ، چشماش برقی زد و اخم میون دو ابروش باز شد.
یواش یواش به سمتش رفتم و خودمو تو بغلش جا کردم... بدون دعوت رو پاش نشستم و گفتم: ببین اینا رو ... چه ناز و گوگولین ... هم دخترونه خریدم هم پسرونه ...
کسرا سری تکون داد وگفت:فقط خرج رو دست من بذار...
لپشو بوسیدم و گفتم: اخه لازم میشه اینا ...
کسرا بهم نگاه کرد و منم با لوسی گفتم: خب مگه دروغ میگم؟لازم نمیشه؟
کسرا بالاخره یه لبخند نصفه ونیمه زد و گفت: حالا از کجا معلوم دختر باشه؟
ابروهامو بالا انداختم وگفتم:از کجا معلوم پسر باشه؟
کسرا لبخندش عمیق ترشد و دستهاشو رو شکمم قلاب کرد و گفت: اگر دختر بشه اسمشو چی بذاریم؟
خندیدم و گفتم: نمیدونم تو بگو... اگر دختر شد تو انتخاب کن...
کسرا سری تکون داد و گفت: اگر پسر شد تو چی انتخاب میکنی؟
کمی مکث کردم و گفتم: شایان ... شایانِ راد ...
کسرا اخمی کرد وگفت:شایان؟ حالا چرا شایان ؟
-خب همینطوری به ذهنم رسید...
کسرا با یه حرکت منو از رو پاش بلند کرد و لبه ی تخت نشوند ... از جاش بلند شد و گفت:شایان کیه؟
دهنم باز موند که کسرا با حرص گفت: رضا ... فرزاد ... کاوه مثلا ... شایان؟؟؟
-چرا پرت و پلا میگی؟
کسرا لباشو رو هم فشار داد و منم برای اینکه دوباره عصبانی نباشه و انرژی مصرف نکنه با دهن روزه گفتم: خب اصلا اسم دختر من میگم ... اسم پسر تو بگو ...
خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد.
به محض اینکه گوشی و رو گوشش گذاشت ... 
زیر لب زمزمه کردم : باز هم مهندس صامت!!!
نفس عمیقی کشیدم و موهامو سشوار کشیدم .لباس ها رو جا به جا کردم ... بدون اینکه مایل باشم تا به حرف چند لحظه پیش کسرا فکر کنم، مجسمه رو برداشتم و موهامو ساده بستم و از پله ها پایین رفتم.
اونو کنار میز تلویزیون گذاشتم.
جاشو اینجا بیشتر دوست داشتم ... اتاق ما فضاش یه چیزی تو مایه های صورتی وقرمز وزرشکی بود ولی رنگ پوست این مجسمه اصلا مناسب اتاق ما نبود.
لبخندی زدم و کسرا روی مبلی نشست و پاشو رو پاش انداخت. تمام صحبتش با مهندس صامت آره و نه بود ...
کلافه گوشه ای نشستم. شیما یه سلام سرد بهم گفت وبه طبقه ی بالا رفت. 
محل نذاشتم و به صفحه ی تلویزیون خیره شدم ... دلم میخواست به حرفهای کسرا دقیق گوش بدم که تلفن خونه زنگ زد.
من نزدیک تر بودم و برش داشتم.
مامانم بود.
وقتی جواب دادم ... با هیجان ودلتنگی گفتم:واااای مامان سلام خوبی؟خوشی؟نوید و بابا و نادین خوبن؟چه عجب یاد دخترتم کردی... هیچ حال ما رو نپرسی ها ...
مامان با خنده گفت: اوووه ... دختر امون بده ... تو خوبی؟ نوه ی خوشگل من خوبه؟کسرا خوبه؟مونس خانم شیما ...
-همه خوبن... خودتون چطورین؟نوید چی میکنه؟ ابجی فداش بشه...
مامان از خنده ریسه رفته بود بعد از کمی حال احوال گفت: زنگ زدم امشب تو و کسرا و مونس خانم وشیما رو دعوت کنم واسه شام...
به کسرا که گوشیشو تو جیبش برگردوند نگاه کردم و گفتم: واسه شام؟ امشب؟
کسرا فوری ابروهاشو بالا داد و اهسته گفت: نه نه ... امشب نه .. من کار دارم.
اخمی کردم وگفتم:مامان کسرا کار داره...
مامان: ای بابا چرا؟ خب خودت بیا نمیشه؟
بلند طوری که کسرا متوجه منظورم بشه گفتم:خودم تنها بیام؟
کسرا با اخم جلوم ایستاد و گفت: نه ...
با تعجب نگاهش کردم و کسرا یک کلام گفت:نمیذارم بری... بیخود قول نده...
قبل از دخالت مونس جون ،مامان پای تلفن گفت: نیاز مامان... امشب خانواده ی مشیری هم دعوت کردیم دیگه بله برونه ... نمیشه نباشی که ... ازمایشارو گرفتن بچه ها ... هان؟ برای افطار...
بلند گفتم:بله برون نادین؟؟؟
کسرا همچنان محکم گفت: نه نیاز... وقتی میگم نه ... یعنی نه... 
دهنی تلفن و گرفتم که مبادا صدای کسرا بره ....
بغضم گرفت و اهسته گفتم:نمیشه مامان امشب منو کسرا جای دیگه دعوتیم...
ولبمو گزیدم ... 
کسرا با خیال راحت پله ها رو بالا رفت و درعوض شیما با دهن باز به نرده ها تیکه زد.
مامان اروم گفت: اهان باشه... ما بد وقتی داریم مهمونی میدیم... حالا شاید عقب بندازمش... نمیشه که تو نباشی... 
و صدای نادین اومد که گفت:چی شده مامان؟نیاز نمیاد؟
مامان:نه میگه جایی دعوتن...
نادین:ای بابا ...
مامان:بیا با خودش حرف بزن... از من خداحافظ نیاز جان... به همه سلام برسون .میبوسمت عزیزم. 
با بغض گفتم:الو... 
نادین:چطوری بی وفا ... خوبی؟جریان چیه؟بله برون داداشت نمیخوای باشی؟
اروم یه قطره اشک از پلکم پایین چکید و گفت:نه جایی دعوتیم... نمیتونم... ببخشید نادین...
نادین: مگه میشه خواهرم نباشه... باشه مهمونی رو عقب میندازیم.
اشکام و پاک کردم و گفتم: نه نه ... نمیشه با خونواده ی مشیری رودربایستی دارین ... نه عقبش نندازین... عیب نداره نادین واسه نامزدی اینا جبران میکنم.
نادین:خواهرم بدون تو که نمیشه... اصلا تو نباشی من زن نمیگیرم...
دستمو جلو دهنم گرفتم که نترکم ... از بغض... از گریه... 
نادین اهسته گفت:هیچ جوری نمیشه فامیل شوهر و بپیچونی؟
نفس عمیقی کشیدم ... یه جوری دروغ گفته بودم که خودمم باورم شده بود ... خفه جوابشو دادم و نادین هم اهسته و مهربون سعی میکرد دلداریم بده.
در نهایت خفه گفتم:خوشبخت باشی داداشی... به کمند جون هم خیلی سلام برسون ... به مامان بگو از سمت من ببوستش....
نادین خندید وگفت:مگه من مردم؟سفارشتو خودم انجام میدم...
با بغض خندیدم و بعد از یه صحبت کوچیک با بابا و حال احوال و به دروغ گفتن همه چی خوبه... تلفن و قطع کردم.
بی توجه به شیما که با غیظ جلوی من ایستاده بود از جام بلندشدمو به طبقه ی بالا رفتم.
کسرا به نماز ایستاده بود.
پوفی کردم و دوباره به پایین برگشتم.
مونس جون سردرگم تو اشپزخونه میچرخید ... شیما هم روزه نمیگرفت. 
درحالی که پشت میز نشسته بودم مونس جون گفت: چی شد مادر؟ 
-کسرا گفت نه ...
مونس جون بهم نگاه کرد و دستشو رو دستم گذاشت وگفت: این چند وقتی .. چرا خلقتون تنگه؟بینتون طوریه؟... خدا به سر شاهده نمیخوام دخالت کنما ... ولی نگرانتونم.
با نقش های گل روی رو میزی بازی میکردم.. کسل و بی حوصله و پر بغض فقط زمزمه کردم: نه مونس جون ... چیزی نیست.
نفسمو بیرون فرستادم... باور نمیکردم نمیتونم امشب... تو یه بخش مهم از زندگی برادرم باشم... 
غرق فکرام بودم که صدای یه شکستن از هال اومد.
با ترس من ومونس جون به هال رفتیم...
مجسمه ی افریقایی من سه تیکه شده بود ... سرش و کوزه اش و بدنش...

مجسمه ی افریقایی من سه تیکه شده بود ... سرش و کوزه اش و بدنش...
شیما با یه حالت نمایشی گفت: اخ ببخشید...
با حرص گفتم:امروز خریده بودمش...
مونس جون با تشر گفت: دختر جون حواست کجاست؟
و مونس جون رفت تا جارو دستی رو از اشپزخونه بیاره... 
شیما با حرص گفت: پس اخرشم ازم گرفتیش؟... هیچ وقت نمیبخشمت ... 
و با بغض و گریه پله ها رو دو تا یکی بالا رفت...
خم شدم رو زمین... مجسمه ام رو برداشتم. چند تا نفس عمیق وپشت سر هم کشیدم تا مبادا بغضم بترکه و گریه کنم، به خودم وعده دادم یکی دیگه میخرمش، برای خونمون ... یه جفتشو میخرم!!!
و با تکه های مجسمه ام به طبقه ی بالا رفتم.
کسرا نمازش تموم شده بود.
با اخم گفت:صدای چی بود؟
تکه های مجسمه ام رو نشونش دادم و پوزخندی زد وگفت:چقدر براش پول دادی؟
-120 تومن ...
کسرا با بهت گفت:چقدر؟
بهش نگاه کردم و اهی کشیدم وگفتم:120 هزار تومن...
سرم فریاد کشید: 120 هزار تومن بخاطر این اشغال دادی؟؟؟
-اشغال نبود ... خواهرت شکوندش... 
کسرا تند تند نفس میکشید... دست به کمر جلوم ایستاد وگفت: امروز چقدر خرج کردی؟
اروم گفتم:یه چیزی حول هوش 200 تومن...
کسرا دستشو تو موهاش فرو کر د و گفت: تو این بی پولی تو 200 تومن حیف و میل کردی؟؟؟ صبر کن ببینم... این 120 تومن... دیگه چی خریدی؟
تو تخت فرو رفتم وگفتم:لباس بچه...
کسرا:چقدر شد؟
-60 تومن...
کسرا:خیلی خب ... 180 ... دیگه چی خریدی؟
-هیچی...
کسرا:پس بیست تومن بقیه رو چطوری حیف ومیل کردی؟
سرمو انداختم پایین وگفتم: دوبار دربست گرفتم...
کسرا حرصی گفت: دو بار دربست گرفتی؟ اتوبوس و مترو تاکسی امروز تو خیابون نبود که تو دربست گرفتی؟؟؟
بغضم داشت خفم میکرد کسرا داد کشید: من سر گنج نشستم ؟؟؟ آره؟؟؟ فکر کردی سر گنج نشستم؟
-سرم داد نزن...
کسرا: چرا داد نکشم... این از حرف گوش نکردنت... اینم از این... ما لباس بچه میخواستیم؟ مجسمه میخواستیم که سر دو ساعت هزار تیکه بشه؟؟؟آره ... 
بغضم شکست و اشکام رو صورتم ریختن و کسرا با عصبانیت گفت: تو اصلا ادمو درک نمیکنی نه؟ تو این بی پولی مفت مفت پول خرج میکنی؟؟؟
-حوصلم سر رفته بود ... 
کسرا:حوصله ات سر رفته ... بشین اشپزی کن ... خونه تمیز کن... جارو بکش... چه میدونم حتما باید 200 تومن پول خرج کنی تا سر جاش بیاد؟ تو این بی پولی الان مشکل ما این مجسمه بود؟؟؟ این لباسا بود؟؟؟ دربست سوار شدن خانم بود؟
وسط هق هقم گفتم: خب لباس و که لازم داریم... 
کسرا:الان وقتشه؟ تو میدونی جنسیتش چیه که سرخود میری لباس میخری؟ 
-فوقش دختر شد میدمش به نوید... 
کسرا : دختر بشه، بشه یکی عین تو...
دستامو جلوی صورتم گرفتم و کسرا گفت:بسه نیاز... اینقدر واسه من اشک تمساح نریز... 
سعی کردم هق هقمو خفه کنم ولی نمیشد...
کسرا با حرص لباسشو عوض کرد وگفت: خوبه میدونی وضعمون خوب نیست و اینقدر ولخرجی میکنی.. پولای منو حیف ومیل میکنی و به باد میدی... اخه من به تو چی بگم؟
با هق هق گفتم: تقصیر ... منه ... که تو سهام... خریدی؟ ... هـــ...ا ا ا ن؟
کسرا: سهام و واسه چی خریدم؟واسه ی تو... زندگیمون ... بچمون... بده اینده نگری کردم؟
-تو اینده نگری که داری خرج پیش دانشگاهی شیما رو هم میدی؟ حالا بی پولی رو تو سر من میزنی؟؟؟ 
کسرا ابروهاشو بالا داد و گفت: بـــــله؟
اشکامو پاک کردم وگفتم: چهار میلیون پول پیش دانشگاهی غیر حضوری شیما رو دادی... فکر کردی من حالیم نیست؟؟؟
کسرا: پول پیش دانشگاهی شیما ... پول زیاده خواهی های جناب عالی... پس فردا هم خرج دانشگاه ازادت ...!!!
با بهت گفتم:هنوز نرفته داری منتشو سرم میذاری؟
کسرا جوابمو نداد ... کت تابستونه اش رو پوشید و با حرص گفتم: چرا نذاشتی شب برم خونه ی بابام؟
کسرا:چون باید تنبیه بشی... چون حرف گوش نمیکنی... چون من دارم دو هفته است یاسین تو گوش خر میخونم که میگم پاتو از خونه نذار بیرون ... حالا هم حالت جا میاد ... وقتی یه قرون تو جیبت نباشه... وقتی از خونه بیرون نری... میفهمی که باید حرف منو گوش بدی...
به سمت در میرفت که رو به من که خشکم زده بود گفت: از این به بعد حوصلت سر رفت به کارای خونه برس... شیرینی بپز ... قرمه سبزی مثلا ... لباسای منو اتو کن ... همه ی کارایی که بقیه ی زنا میکنن ...
از لابه لای دندونای کلید شدم گفتم: تو میفهمی چی داری میگی؟
کسرا: اره... دلم میخواد زنم بوی قرمه سبزی و پیاز داغ بده تا بوی عطر یه مرد غریبه ... 
نفسشو سنگین بیرون فرستاد و تهدید امیز با انگشت اشاره گفت: با زنی مثل تو باید اینطوری رفتار کرد... باید وحشی شد... تو لیاقت فکر باز و اعتماد و نداری... بسه هرچه قدر بهت اعتماد کردم ... بسه ... چوب اعتمادمو خوردم ... دیگه بسه نیاز... اصلا میدونی چیه؟ اختیارت دست منه ... منم نه اجازه میدم بری سرکار... نه دانشگاه ... نه بیرون ... میشینی تو خونه ... پس فردا هم بچه ات دنیا میاد ... سرت با اون گرم میشه... حالا بازبه من دروغ بگو... پنهان کاری کن ... ببینم تا کی میتونی به این رفتارات ادامه بدی!!!
و از اتاق خارج شد و در وکوبید.
انگاریه پارچ اب یخ رو سرم ریختن... هم گر گرفته بودم هم یخ کرده بودم... خدایا چه بلایی سر زندگیم اومده بود؟!!!
دَلقــَــک بـازیـــآت


دیــــــــوُوُنــَم کـــَـرد
پاسخ
 سپاس شده توسط gisoo.6
#23
تمام شد با ادامه داره!!!!!!!خیلی خوب بود من ازرمان حخوشم نمی یاد ولی این خیلی خوب بودفکرنمیردم بهتره از رمان دختر سرکش رمان دیگه ای باشهHeartHeart
پاسخ
#24
عزیزم چرا نمیزاری؟؟؟؟؟/
خیلی قشنگه...
زود بزار دیگه....
هرچقدرم که با آدما خوب باشــــی
بهشون نزدیک باشــــــی
بالاخره
یه روز ازت خسته مـــیشن
تکراری مـــیشی واسشون
مـــیرن سراغ یکـــی دیـــگه
حالا هرچقدرم که مـــیخواد رابطتون خوب باشـــه
: (
پاسخ
#25
سلام بابت رمان زیبات متشکرم لطف میکنی زودترادامشوبزاریSmile
پاسخ
#26
ممـــــــــــــــــــــنون
پاسخ
آگهی
#27
خوب بود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان