امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کوهنورد و خدا

#1
کوهنوردي مي‌‌خواست به قله‌اي بلندي صعود کند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا اين که هوا کاملا تاريک شد. به جز تاريکي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا مي‌رفت، در حالي که چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد.

سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد. داشت فکر مي‌‌کرد چقدر به مرگ نزديک شده است که ناگهان دنباله طنابي که به دور کمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگين سکوت، که هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا کمکم کن !

ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي‌خواهي؟

- نجاتم بده خداي من!

- آيا به من ايمان داري؟

- آري. هميشه به تو ايمان داشته‌ام

- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!

کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بي‌ترديد از فراز کيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نمي‌توانم.

خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟

کوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نمي‌توانم.

روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده يک کوهنورد در حالي پيدا شده که طنابي به دور کمرش حلقه شده بود و تنها نيم متر با زمين فاصله داشت.
اگر اینجا قدیمی هستی و دوست داری یک گفتگو عجیب 
درباره گذشته و حال داشته باشی، راه‌های ارتباطی رو گذاشتم پروفایل!











پاسخ
 سپاس شده توسط poya
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان جالب و پند آموز کوهنورد و خدا

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان