من هستم... زنده ام. نفس می کشم...
هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم..
هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم...
تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.
اما هنوز هستم..
هنوز عاشق بارانم...
هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا..
بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم
از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم..
دلم برای حیاطی که نیست... مادربزرگی که نیست..
برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود...
می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار.
.. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ......
که دیگر نیست...
سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید..
. شاید برایم گوجه سبز... زالزالک خریده باشد...انار دانه کرده باشد... شاید
شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم
.. نمیدانی چقدر دلم برای درد دل های مادر بزرگم پر کشیده.
.. چقدر برای وقتی که صدایم می زد تا موهایش را برایش ببافم..
چقدر دلم می خواهد دوباره صدایم بزند..
. نه پنجره ای نیست...
مادر بزرگی نیست...
من هستم و پیاده رویی که انگار او هم قدم های مرا از یاد برده...
به سرم می زند به خواهرم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم
رفیقم... خواهرم...این دیوارها فراموش کردند خنده ها و دعواهایمان را.
.. دلم می خواهد بزنم زیر آواز و باز او سرم داد بکشد..
. با هم بخندیم و صدای خنده هایمان آنقدر بلند شود... که به خدا برسد...
شاید دلش برای غصه هایمان بسوزد...
چقدر خسته ام... دلم می خواهد بخوابم...بر گردم... همه این راه را برگردم...
درست انجا که مادر عصرها همه را صدا می زد...
... دلم برای عصرانه هایش تنگ شده
دلم برای درس خواندن ها و شیطنت های برادرم
موهای مشکی و بلند خواهرم تنگ شده
دلم برای بالا رفتن از درخت آلبالو تنگ شده.
دلم می خواهد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم تمام روزهایی که گذشت خواب بوده ام...
نه رفیق نگو میان گذشته ها جا مانده ام...
ولی
... مگر می شود برای چیزی عمرت را صرف کنی و فراموش شود؟
نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم
... میگذارم چشم هایم ببارند..
زمستان اگر دلت را سبک نکنی اگر با درخت های بی برگ
با غروب سخت اش هم دردی نکنی
تمام فصل های دیگر حس می کنی چیزی را ....حسی را گم کرده ای...
حالا رفیق آمده ام بگویم... خوبم. نفس می کشم...
هنوز شعر می خوانم... شعر می گویم..... می نویسم..
. با صدای خش خش جاروی رفتگر... با صدای درویش محله... با صدای باد... با صدای باران.
.. با صدای قدم های خسته رهگذری که سایه خمیده اش آنقدر درد دارد که برای شاعر شدن کافیست..
من با هر بهانه ای این روزها می بارم
با هر برگ که از شاخه فرو می افتد
و با هر پرنده ای که می خواند
هر قطره بارانی که میبارد
و
هر نسیم خنکی که به صورتم می وزد ..
زنده می شوم
و امیدوارتر که خداوند هنوز از بشر نا امید نشده است
هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم..
هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم...
تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.
اما هنوز هستم..
هنوز عاشق بارانم...
هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا..
بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم
از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم..
دلم برای حیاطی که نیست... مادربزرگی که نیست..
برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود...
می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار.
.. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ......
که دیگر نیست...
سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید..
. شاید برایم گوجه سبز... زالزالک خریده باشد...انار دانه کرده باشد... شاید
شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم
.. نمیدانی چقدر دلم برای درد دل های مادر بزرگم پر کشیده.
.. چقدر برای وقتی که صدایم می زد تا موهایش را برایش ببافم..
چقدر دلم می خواهد دوباره صدایم بزند..
. نه پنجره ای نیست...
مادر بزرگی نیست...
من هستم و پیاده رویی که انگار او هم قدم های مرا از یاد برده...
به سرم می زند به خواهرم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم
رفیقم... خواهرم...این دیوارها فراموش کردند خنده ها و دعواهایمان را.
.. دلم می خواهد بزنم زیر آواز و باز او سرم داد بکشد..
. با هم بخندیم و صدای خنده هایمان آنقدر بلند شود... که به خدا برسد...
شاید دلش برای غصه هایمان بسوزد...
چقدر خسته ام... دلم می خواهد بخوابم...بر گردم... همه این راه را برگردم...
درست انجا که مادر عصرها همه را صدا می زد...
... دلم برای عصرانه هایش تنگ شده
دلم برای درس خواندن ها و شیطنت های برادرم
موهای مشکی و بلند خواهرم تنگ شده
دلم برای بالا رفتن از درخت آلبالو تنگ شده.
دلم می خواهد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم تمام روزهایی که گذشت خواب بوده ام...
نه رفیق نگو میان گذشته ها جا مانده ام...
ولی
... مگر می شود برای چیزی عمرت را صرف کنی و فراموش شود؟
نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم
... میگذارم چشم هایم ببارند..
زمستان اگر دلت را سبک نکنی اگر با درخت های بی برگ
با غروب سخت اش هم دردی نکنی
تمام فصل های دیگر حس می کنی چیزی را ....حسی را گم کرده ای...
حالا رفیق آمده ام بگویم... خوبم. نفس می کشم...
هنوز شعر می خوانم... شعر می گویم..... می نویسم..
. با صدای خش خش جاروی رفتگر... با صدای درویش محله... با صدای باد... با صدای باران.
.. با صدای قدم های خسته رهگذری که سایه خمیده اش آنقدر درد دارد که برای شاعر شدن کافیست..
من با هر بهانه ای این روزها می بارم
با هر برگ که از شاخه فرو می افتد
و با هر پرنده ای که می خواند
هر قطره بارانی که میبارد
و
هر نسیم خنکی که به صورتم می وزد ..
زنده می شوم
و امیدوارتر که خداوند هنوز از بشر نا امید نشده است