امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نامه بیستم(مريم حيدرزاده)

#1
نامه بیستم

آشنای غریب سلام .

حقیقتش هنوز نمی دانم ناچاری یا دچار . اگر ناچاری که هیچ ٬ اما اگر دچاری به پیروی از آئین سرخ

شقایق های وحشی دشت جنون باید حالت را پرسید . گرچه پاییز گاهی فرصتی برای پرسیدن

نمی گذارد . من همان که گفتی کردم . چشم هایم را بر هیچ و همه بستم ٬ سنت را با تمام هر آن چه

جز بوی اوست بستم و در جوار پنجره ای که هنوز رو به اقبال بلند ستاره های صادق آسمان باز می شود

نشستم . حس می کنم باید اعتراف کرد که در نغمه هایت یک نیستان مثنوی به سوی رگه های خشک

یک احساس پر از زمزم تشنگی جاری بود .

من صدای گام های مصمم شمس را از لا به لای حضور زرد انتظار مولانا شنیدم . کافی بود چترت را به

کناری بگذاری آن وقت ٬ تر نشدن آسان بود . راستی آن ها که زیر باران چتر به دست می گیرند تا کی

می خواهند از سرنوشت بگریزند ؟ باید تقویم هایمان را ورق بزنیم ٬ من نگرانم ٬ نگران اتفاقی که هرگز

هیچ جا نیفتاده است ٬ شریکم در اندوه کسی که هیچ وقت به دنیا نیامده تا حالا بخواهد بمیرد ٬ دلم

شور پرنده ای را می زند که هیچ گاه هجرت نکرد تا بخواهد برگردد ٬ می هراسم از اینکه شاید مریم

نباشم ٬ ببین غریبه ٬ شاید به راستی من آن گمشده ای که در نغمه هایت موج می زند نیستم ٬ من با

عبور واژه از ذهن نا آشنای یک رهگذر بی اعتنا می شکنم با خیال حرفی که شاید هیچ گاه به زبان نیاید

ترک بر میدارم ٬ با اضطراب از چیدن شقایقی که شاید هیچ وقت چیده نشود می میرم ٬ من دلواپس آن

لحظه ای هستم که پریشانی گیسوان بید مجنون یک خاطره تلخ به ناگاه نسیم را تکان بدهد و کج شدن

مسیر یک رود خاطر نیلوفری چشم به راه را بیازارد . من تصور می کنم تا وقتی برای قربانی شدن آماده

نیستی به زبان آوردن فدایت شوم افزودن دروغی محض به باقی دروغ هاییست که تا به حال به همدیگر

گفته ایم .

میم آخر دوستت دارم اگر تا آسمان هفتم امتداد نیابد در ساقه هایش به راحتی می شود اثری از تردید

یافت ٬ ریشه ی دوستت دارم باید در تقدس ابرهایی باشد که هنوز به روی هیچ گلبرگی نباریده اند و

گونه ی هیچ گل سرخی را به یاد شکوفایی نینداخته اند حالا که برایت می نویسم خیال اطلسی های

بی قرار ایوان آرزوهایت جمع باشد ٬ پلک نمی زنم ٬ حالا غرق زخمه زدنم به سازی که هر کس نامی بر

آن می گذارد ٬ گاهی اشک بهترین مضراب برای نواختن شرجی ترین سمفونی دنیاست و گاهی نوازنده

یا شاعر برای تقدیم یک تکه آتش به آستان نیلوفری تمامی دلهای آشفته یک جرقه کم دارد .

تالار شیشه ای قلب های شفاف غرق سمفونی های نانوشته ایست که کسی تا به حال حتی پیش در

آمد آن ها را هم کشف نکرده است ٬ مردم حتی از خود نمی پرسند کنسرت قناری های اسیر قفس را

چه کسی رهبری می کند بی آنکه بدانند زخم قناری نیاز به رهبر ندارد ٬ مردم نمی دانند رهبر نغمه

سرایی های بلبلای آواره از زادگاه کیست که تا چشم به گل می دوزند بی اختیار مثل آفتاب گردان تغییر

جهت می دهند . هیچ کس از خود نمی پرسد باران که گاهی از سر وجد و سماع به روی پنجره های

آلوده به عادت غوغا می کند نخستین اثر خود را به چه کسی تقدیم کرده است .

مردم عصر ما حتی پرسش هایشان را گم کرده اند ٬ پس چگونه می توان از آن ها انتظار پاسخ داشت ٬

ما با چنین مردمی معاصریم ٬ چه فرقی می کند ما هم مثا آنها بهتر نیست در تنهایی با هم باشیم ؟

بهتر نیست نه در کنار هم بلکه با هم نگران داغ هایی باشیم که بر دل شقایق ها ابدی خواهد شد ؟

بهتر نیست در عین اسارت رها باشیم و در عین رهایی مبتلا ؟

من از سفر هیچ نمی دانم هروقت می گویند سفر ٬ بی اختیار یاد تو می افتم ٬ حس می کنم بوی

هجرت می آید و گرچه می دانم به قول حافظ عزیز : (( شرط اول قدم آن است که مجنون باشی )) و از

مولانا آموخته ام : (( آن چه یافت نمی شود آنم آرزوست )) حالا مسافر من آیا این توشه برای آغاز

سفرت کافیست ؟

پیش تر ها یک جا در گوشه ای از کتاب زندگی خواندم (( نفس عشق درمان عاشق است نه نفش

معشوق )) ساده ترش هم همان است که نیاکانمان گفته اند : (( تا دوری ٬ عزیزی و وقتی نزدیک شدی .

. . )) و سهراب عزیز هم چه زیبا سرود ٬ همیشه فاصله ای هست ساده بگویم ببین ! مریم از آن قله

هایی نیست که وقتی فتحش کردی کنارش بگذاری گاهی لازمست بعضی قطعه ها را ناتمام سرود و

لذتش در آنست که هیچ وقت پایانش را ننویسی حالا که می نویسم چند تکه احتمال دوری از

خوشبختی از ناودان بلند تردیدم به روی حریری از جنس آرزوهای معصوم یک سرنوشت پر از ابهام چکه

می کند و همیشه اشتباه ما اینست که جای نگاه و گناه را تشخیص نمی دهیم همیشه انتخاب نوعی

اضطراب است و شاید اضطراب هم بخشی از انتخاب .

من اینگونه ام ٬ دخترکی که با سبدی از جنس تجربه در جنگل زندگی گام می نهد و تمشک های شوق

و حسرت را با خارهای تیزشان می چیند تا مبادا کسانی که دوستشان دارد پس از او به هوای چیدن

تمشک گرفتار خارهای تیز تقدیر شوند ٬ اما دخترک خوب می داند چه کسی را می شود دوست داشت

و وای بر روزگاری که سقف اعتماد دخترک را سنگ حادثه ی یک بی وفایی بر سر رویاهای کالش آوار کند

برای آن که اول ببازی و سپس بسازی فرصت نیست ٬ تنها برای شناختن و ساختن اندک فرصتی

باقیست . میان فراق و اشتیاق باید یکی را برگزید . عصر ٬ عصر سیب و فریب ٬ رنگ و نیرنگ ٬ ماه و نگاه

آه و گناه ٬ لذت و حسرت ٬ هجرت و عادت ٬ عابر و مسافر و تفال و تحمل است .

مدهوش آن نیست که مشغول جام و سرگرم باده است ٬ مدهوش آن است که از شام تا سحر برای

باختن هستی خویش به بهای نگاهی آماده است ٬ پس او که بی باده آماده است ٬ دلداده است .

من تنها مسافری از دیار رسوایی و عابری از کوچه های مه آلود ابهامم . گاهی لفظ غریب آشنا ٬ از آشنا

زیباترست چرا که او گفت : (( که با ما هر چه کرد آن آشنا کرد )) ما هر دو غریبیم به صحرای وجود و

آشناییم چرا که عطر احتمال بودن مرشدی مشترک ما را تا بدین جا به هم نزدیک کرده است .

فراموشی نکرده ام وقت رفتنت را وقتی کسی جز تو مرا ندید و من هم کسی را جز تو ندیدم . در این

شرجی بی مثال که عشق به آسانی لا به لای حجم وسیع گلدسته های سرشار از عطر باران خورده ی

زلف های موج دار پریشانت قابل دیدن است حال عجیبی دارم .

اینجا دیدار موج می زند و اوج ٬ هوای پرواز به صعود قله ی یک فتح بی نظیر را کرده است ٬ خلوص و

خلسه در آمیخته اند ٬ چنان که ساحل روی فوران درد موج های آواره بی امان تاب می خورد و دستی

نامرئی شاید شبیه دست های تو بی آنکه بخواهد بشناسمش چینی نازک تنهاییم را با طرحی از

مخمل رویایی یک پونه ی وحشی بند می زند . کسی حادثه را خبر می کند و عکس احساس برنده

شدنم روی حوض بلوری اندیشه می افتد ٬ باران یک ریز گوی سبقت را از اشک می رباید . صدای موزون

و لطیف اسارت یک رها در قفس آسمان چشم خیره شدگان به سرنوشت را آزار می دهد و من همچنان

تا رسیدن به تو پارو می زنم .

قرار ما هرکجای دنیا که باران شدید تر بود ٬ هرجا که هیچکس نشانی اش را نمی دانست ٬ شاید هم

یادش نمی ماند ٬ هرکجا نسیم به پایان می رسید و طوفان منتظر اجازه ی تولد بود ٬ قرار ما تمام جزیره

های ناشناخته ٬ نرسیده به هیچ ٬ زیر آلاچیق های آرزو جنب نخستین جای پایی که روی برف می ماند ٬

نزدیک خدا ٬ آسمان هفتم در همسایگی ملکوت ٬ اوج الهام و فراموشی حس و رسیدن به آنچه مولانا

می جست ٬ هرکجا که مطمئن می شوی دیگر بی دغدغه تو برای منی و من برای تو ٬ البته اگر از حالا

من را مریمت بدانی وگرنه که . . . پاسخ نمی دهی ٬ اگر به این نامه پاسخ می دادی سدهای بسیاری

می شکست ٬ عیبی ندارد بگذار دوباره جای سدها دل من بشکند .

حالا از این دور نزدیک ٬ یک ضریح غرق کبوتر ٬ یک طاقچه ی پر شعر حضرت حافظ ٬ یک ایوان سرشار از

شمعدانی های صورتی و تا ته دنیای عاشقی را تقدیمت می کنم .



زیبا سفر به خیر ولی زودتر بیا

دارم در انتظار تو دیوانه می شوم

یا تو به خاطر دل من زودتر بیا

یا من به خاطر تو از این شهر می روم
چقـدر اشتبــاه میکننـد آنهـایے کــﮧ میگوینـد:
مــرد بـــاید قـد بلنــد بـاشد...
چشمــ و ابـرو مشکـے بـاشد...
تــﮧ ریشـ داشتــﮧ بـاشد...
پـیـراهن مـردانـﮧ بـپـوشد ......
آستینشــ را کمے تـا بزنــد...موهـا ے دو سانتے داشتـﮧ باشد و ...!!
مــטּ کـﮧ میگویمــ :
مـرد بــاید بـاوجود تمـامــ غرورشـ ، مهربـاטּ بــاشد...
بـاوجود تمامـ لجبـازیهـــایشـ ، وفـادار بـاشد
بــاوجود تمامــ خستگے هایشــ ، صبــور بــاشد...
بـاوجود تمامــ سختے هایشـ ، عاشقـ بـاشد
مرد بـاید محکمــ بـــاشد
پاسخ
آگهی
#2

نامه هفدهم


اگر کاشفی از روی ناچاری سلام را برای آغاز نامه های دشوار از میان دنیای واژه ها بیرون نمی کشید حتی در

غاز هایمان هم با هم تفاهم نداشتیم به هر حال سلام :

از بس همه ی مردم دنیا بعد از سلام های مرسوم سرزمین خودشان حال همدیگر را پرسیدند من یکی دیگر

خسته ام . اگر حالت را می دانستم که برایت نامه نمی نوشتم ٬ تو هم اگر خواستی بدانی . . . بگذریم .

جایی خواندم که یکی داناتر از ما گفته بود ٬ دردناک تر از بیماری عشق را هیچ حکیمی به چشم ندیده است و

انسان دچار هر درد سختی هم باشد ٬ درد عشق او بر تمامی دردهای دنیا برتری دارد .

گفتند شنیدیم اما ما که نه دیدیم و نه چشیدیم ٬ بگذریم . . .

شاید اگر انتظار پاسخی برای این نامه داشته باشم لازم است عنوان یک نامه ی بی جواب دیگر را سرفصلش

کنم ٬ اما یک ندای درونی به من هشدار می دهد پاسخ یک نامه ی بی جواب هم تنها محض خاطر دیدار اول

بوده و بس ٬ باز هم بگذریم . . .

اینگونه که من و تو از همه ی چیزهای دشوار و ظاهرا کم اهمیت بی تفاوت می گذریم می ترسم یک روز از

همه چیز بگذریم حتی از آن هایی که گذشتن در محضر حضرت عشق گناهی نابخشودنی است .

از عصر لیلی و مجنون بسیار گفته اند ٬ گفته اند که خواستن توانستن است .

اما زیباتر آن است که نخواستن نتوانستن نیست ٬ تنها نخواستن است .

بهتر از تو می دانم و آسان تر از تو پیش بینی می کنم که بعد از خواندن این چند سطر آشفته تا چند روز چگونه

می شوی تا دوباره تحملم تمام شود و با چند پرسش و یک تورا به خدا ٬ این بار هم ببخش ٬ تمامش کنم و

تمام حرف هایی را که با هزار امید و آرزو سنگفرش سپیدی این نامه ی بی گناه کرده ام یک بار دیگر راهی دیار

فراموشی کنم و آخرش به این پرسش که : (( این حرف ها یعنی چه ؟ )) هم یک پاسخ رها کننده دهم اما

پیش از تکرار این حادثه می پرسم چرا ؟

جان آن خوشبختی که به قول خودت مضمن دعاهای پنهان توست ٬ یکبار تنها در خلوت آن شب هایی که از هر

دردی چشم بر هم نمی گذاری و خوابت نمی برد برای این تغییر ناگهانی پاسخی پیدا کن .

حکایت ما قصه ی دو غواص است که در نهایت صمیمیت برای صید مروارید به دریا می روند و یکی از آن ها

هرچه مروارید بیشتری صید می کند یک قدم آن سوتر می گذارد و نگاهش کم رنگتر به تماشای غروب های با

هم بودن معطوف می شود ٬ نه ٬ این بار دیگر نمی پذیرم که من اینگونه تصور می کنم و حالم خوش نیست .

می دانم بی حوصلگی عادت روزمره ی تمام انسان هایی است که اغلب ناخواسته لحظه های عمرشان را با

حادثه تزیین می کنند ٬ چرا تنها ما از این حادثه ی خاکستری مثتثنی ایم و تمام عشق های بدل شده به

عادت را به حساب قحطی حوصله و نایابی دل خوش می گذاریم .

خداوند سهراب را بهشتی کنم اما این دلیل را اضافه می کنیم که او هم گفته : (( دل خوش سیری چند؟))

دیگران مگر چگونه عشق می ورزند ؟ چگونه می شود باور کرد کسی که من از روی قشنگ ترین سوالش او را

انتخاب کردم خودش نیز در پاسخ این سوال دچار تردیدی وصف ناپذیر شده است .

چگونه می شود کاری کرد که عشق به عادت تبدیل نشود ٬ فرق بین عشق و عادت چیست ؟

پاسخ درست به خبرنگاری که به او پیشنهاد یک مصاحبه ی دیگر می دهم این است : فرق عشق و عادت

همان فرق پاییز و تاستان است ٬ همان فرق آذر و تیر ٬ آذر ماه نخست بود مثل آتش و تیر باز هم عصر تیر و

کمان است ٬ عصر کسالت خستگی ٬ عصر شکستن قلب گنجشکهایی که با یک شاه دانه که هیچ با یک دانه

فریب می خورند و از درد اسارت تنها خود را به در و دیوار قفس می کوبند تا یکی . . . و یک شاعر هنوز مصون

مانده از سنگ و سیمان لقب برانده ی پرنده های قفسی را برای آن ها هدیه می فرستند .

چگونه است که او از فرسنگ ها دورتر می داند که این گنجشک ها مدتهاست به درد بی درمان بی کسی

عادت کرده اند و این باز هم فرق دیگر عشق و عادت است . به راستی که تقدیر چه قاضی دور از عدالتی

است که همیشه صلاح می داند بعضی با گذشته هایمان زندگی کنند و بعضی را به آینده ای که هرگز نمی

رسد ٬ دلخوش می کند و من هر چه نگاه می کنم گذشته ها زیباترند .

همان حرف های نامه ی بی جواب پیش همه چیز اولش خوبست ٬ عشق اولش خوبست ٬ گرما اولش

خوبست ٬ تعطیلات اولش خوبست ٬ گیلاس اولش خوبست ٬ و حالا اضافه می کنم ذوق اولش خوبست ٬

آشنایی اولش خوبست و آتش هم اولش خوبست .

همیشه با خود گفته ام همچنان که نیمی از عشق به شهامت گفتنش است ٬ نیم دیگر آن به شهامت اعتراف

برای بیان دلایل نگفتن است و چقدر زیباست اگر کسی در میان راه حس کرد گرد و غبار سواران دشت عشق

گوشه ی راست چشمش را بدون اینکه عاشق کسی باشد و دلش برای کسی تنگ شود خیس می کند

خیلی راحت انصرافش را روی یک برگه زرد بنویسد و به آب روان بسپارد ٬ اما افسوس ما همه آمدنمان را جاز

می زنیم و رفتنمان را پنهان می کنیم تا دلمان هم پیش کسی باشد که ترکش می کنیم و هم پیش آن کسی

که به نزدش می رویم تا آن اولی اولی خبر از ماندن تکه ی دیگر دلمان در نزد دیگری نداشته باشد ٬ حق با

شاعران دل کنده از آدمهاست .

عصر ما عصر کسانی است که نه تنها در برابر خواندن شعر بلکه برای از دست دادن صاحب آن نیز یک دقیقه

سکوت نمی کنند ٬ عصر آن هایی که چند ساعت طولانی دوری را با دو دقیقه برابر می دانند ٬ عصر آن هایی

که گله را نه تنها به حساب سنگین تر بودن وزنه ی عشق طرف مقابل نمی گذارند بلکه از بیان آن نیز احساس

کسالت می کنند و آن قدر ابرو به هم نزدیک می کنند تا کسی که شهامت دارد غرورش را تکه تکه کند با آن

که می دانند حق با اوست و او راحت می تواند قضیه ی هندسی و دایره وار عشق را با یک خداحافظی خاتمه

دهد اما این کار را نمی کند .

به خدا عشق معامله ی بدیست که در آن زندگیت را به قیمت هیچ می بخشی و آخر سر هم چیزی به نام

اعتماد را از تو می گیرند تا شاید خلاصت کنند ٬ اما دریغ از جرعه ای رهایی ٬ حق با توست اگر مفهوم این

سطرهای آشفته را درنیافته ای و اگر مثل من هنگام نوشتن تنها تجربه ات کمی سرگردانی روی به ابهام باشد

تو هم اینگونه می نویسی .

چه باید کرد اگر بخواهی حقیقت را بنویسی نامه سرنوشتی خوش تر از این نخواهد داشت . خستت نکنم ٬

حرف از تمام کردن نیست ٬ حرف از علت تمام شدنست ٬ حرف از پایان دادن نیست ٬ حرف از چگونگی پایان

ندانست . حرف از امانتداریست ٬ حرف از کلیدست ٬ حرف از مراقبت ویژه ی قلب هاییست که دارند زیر دست

حکیم نا آگاه زمانه از دست می روند ٬ حرف از خط صافیست که اگر روی شیشه بیفتد آن دو ماهی ناخواسته

به ساحل پرت می شوند . حرف از آغازست . از آذر ٬ از آبان ٬ از مهر ٬ از پاییز ٬ از عشقی که دو روز از آتش

کوچک ترست ٬ اما می تواند سالها از آن بزرگتر باشد ٬ می تواند رعد و برق باشد ٬ خورشید باشد ٬ بدون حفظ

فاصله ی طبیعی اش از زمین . صحبت از خستگی نیست اگر خسته باشی که عاشقیت جایی بین زمین و

آسمان دچار اشکالست و اگر عاشق باشی که خسته نمی شوی ٬ صحبت از آغازهاست از روزهایی که مثل

بازی کودک هاس کودکستانی قهر و آشتیمان روی هم یک دقیقه بیشتر طول نمی کشید صحبت از عصریست

که قسم خوردن به جان یکدیگر کار آسانی نبود ٬ عصر شعر درمانی ٬ عصر نگرانیهای یک دقیقه تاخیر ٬ عصر

رقابت دل ها نه کوتاهی و بلندی بیت ها ٬ عصر خداحافظی هایی که از سلام قشنگ تر بود ٬ عصری که عشق

هنوز زیر رنگ عادت زنگ نزده بود عصری که رنجاندن گناه بزرگی بود و بیان رنجیدن هم مجازات قهر و تنبیه چند

ساعت دوری نداشت .

عصر صداقت محض ٬ عصر درخشش حقیقت آن چنان که می شد زمستان همه ی مردم دنیا را با آن گرم کرد ٬

عصر من و تو ندارد ٬ عصر هرچه تو بخواهی ٬ عصر هرچه تو بگویی فرقی نمی کند ٬ عصر امکان ندارد جان تو را

به خاطر چیزی به این سادگی قسم بخورم ٬ عصر عشق عصر گفتن دلم خیلی برایت تنگ شده بود ٬ عصر شب

های ببینم چه کسی زودتر می گوید دوستت دارم ٬ عصر افتخار به شدت عشق ٬ عصر نابودی غرور ٬ عصر

شرمساری مجنون از هرچه صحرا و بیابانست ٬ عصر اگر امروز حرفی زدم که تو . . . و پاسخ این چه حرفیست

مگر می شود . . . عصر با هیچ کس حرفی نزن ٬ عصر محدودیت های جذاب ٬ عصر قوانین دشوار ٬ عصر

استدلال هایی که کوچکترین منطقی آن ها را توجیه نمی کند ٬ عصر حکومت عشق ٬ عصر لذت بخش ترین

اختلاف دنیا بر سر آن که چه کسی بیشتر دیگری را دوست دارد ٬ عصر شرط بندی های عاشقانه بر سر عکس

هایی که دادن و ندادنشان کلی ذوق و شوق داشت ٬ عصر تو بیشتر دوسم داری یا من و لذت بی پاسخ

ماندنش که به یک دنیا می ارزید .

خطر تحلیل رفتن مهربانیست ٬ کم کم دارد ریشه ی نا آرام عاشقیمان را تهدید می کند . انگار امسال همه با

کمبود باران و آب مواجه اند ٬ گمان می کنم علت نرسیدن کلاغ ها در قصه های مادربزرگ اینست که :

آن ها همیشه به دنبال کسی که فرق میان عشق و عادت را بداند آواره اند و عزمشان را جزم کرده اند که تا

مقصدشان را پیدا نکنند به خانه نروند و تا حالا هم اینگونه اند که می بینی .

نمی دانم چرا این ها را برای تو نوشته ام شاید دلتنگی های چند ماهه ام ته نشین شده اند و کار دست

سپیدی کاغذهای این نامه داده اند ٬ اما به هرحال دلم می خواهد به دوستت دارم هایمان برگردیم . یک تکه

مه شیری غرور دارد روزگار سپید آرزوهایمان را سیاه می کند . جز عشق به چه می شود نازید در عصری که

گران ترین کالای عالم دلست اگر خیانتی در کار نباشد کم کم باید پرونده ی این نامه را هم بست و تنها آن را به

عنوان سندی یادگاری در صندوقچه ی اسناد یک عشق هشت ماهه پناهن کرد . راستی دیدی دوم مرداد هیچ

کس یادش نبود که چندم مردادست و چقدر در حق عدد هشت در یک عشق ظلم شد و ما غافل بودیم .

مهم نیست ٬ از آن مهم نیست هایی که خیلی مهم است ٬ اما باز هم بگذریم . . . تو را به جان آن کسی که

دوستش داری و من نمی دانم کیست و این بار نمی دانم یک واقعیت محض است ٬ از آن نمی دانم هایی که

شبیه می دانم است یک ساعت از طلایی ترین لحظه هایت را برای تحلیل این ته نشین شده های ساحلی

کنار بگذار ٬ به خدا به ضرر تفکر قشنگت تمام نمی شود ٬ لااقل پاسخت سبکم می کند .

مثل خودت

(( تو قاضی و من متهم خدام یه شاهد اون بالا ))

اشتباه نشود روح مجنون هرگز کسی را که از عشق خسته شود نخواهد بخشید و من از آن هایی هستم که

اگر روح سرفصل عاشقی های دنیا از من آزرده باشد خواب به چشمم نخواهد آمد ٬راستی نکند نقاشی های

ناشیانه ی این قلم فرسوده خاطر نازنینت را زنگ آزار بزند و نکند گمان کنی من از آن همسفر هایی هستم که

میان راه خستگی را بهانه می کنند و شهامت اعترافش را ندارند . به خدا به سختی قسم می خورم و به

سختی هم می نویسم . به جان عزیز خودت ٬ نه ٬ من هنوز همان مسافر روزهای نخستم که اگر گاهی

چیزی را فراموش کند از همسفر دانایش می پرسد و حاضر است تا هروقت که تو بخواهی برای ساختن آن قصر

رویایی با پنجره های سرخ ٬ روزها رو به دفتر خاطراتش گره بزند .

خوب می دانم به روزگار نمی شود خرده گرفت اما به عاشق چرا ٬ گیریم که روزگار توانایی دور نگه داشتن ما را

داشته باشد تکلیف دلهایمان که دست او نیست . بگذار برای گفتن دوستت دارم امروز که نشد باشد برای فردا

را بیاوریم ٬ نگذار غرور را بهانه کنیم . عشق دارد زیر سایه ی بی اعتنایی های من و تو بزرگ می شود ٬ بگذار

ما تربیت کنندگان خوبی باشیم پس یک قرار قطعی نقره ای می گذاریم (( صبر از من و بی قراری از تو )) . آن

قدر عاشق می شویم که تشخیص اینکه چه کسی عاشق ترست برای خودمان مشکل باشد چه رسد به

دیگران ٬ البته به شرط آن که هنوز همان کسی باشی که پاسخ نامه ی بی جوابم را با عشق داد .

یک بار دیگر می نویسم مواظب آن چیز هایی که اگر بشکنند جبرانشان کار من و تو نیست ٬ باش .

به امید اینکه روزی نزدیکی دلها و دست ها و دیده ها فکر نامه را از سرهایمان بیرون کند . سه روز از هشت

ماهگی عشقمان گذشته .
چقـدر اشتبــاه میکننـد آنهـایے کــﮧ میگوینـد:
مــرد بـــاید قـد بلنــد بـاشد...
چشمــ و ابـرو مشکـے بـاشد...
تــﮧ ریشـ داشتــﮧ بـاشد...
پـیـراهن مـردانـﮧ بـپـوشد ......
آستینشــ را کمے تـا بزنــد...موهـا ے دو سانتے داشتـﮧ باشد و ...!!
مــטּ کـﮧ میگویمــ :
مـرد بــاید بـاوجود تمـامــ غرورشـ ، مهربـاטּ بــاشد...
بـاوجود تمامـ لجبـازیهـــایشـ ، وفـادار بـاشد
بــاوجود تمامــ خستگے هایشــ ، صبــور بــاشد...
بـاوجود تمامــ سختے هایشـ ، عاشقـ بـاشد
مرد بـاید محکمــ بـــاشد
پاسخ
 سپاس شده توسط ჩяσOσкєη ժяєαм
#3
مرسی عالی بود
نامه بیستم(مريم حيدرزاده) 1

پاسخ
 سپاس شده توسط parnia tajik
#4
نامه هجدهم

یک تکه سلام

دو فنجان مکث و چند نقطه چین به احترام نام قشنگت ای کاش مطمئن بودم نامه ام را یک جای امن نگه می

داری تا راحت پس از سلام نامت را می نوشتم و نوشتن نامت برای قطره های اشکم عقده نمی شد . اما

حیف می ترسم تو نامه ام را که پاره می کنی اسمت هم . . .

پس بگذار عقده ی من و حرمت تو هر دو حفظ شوند . این هم سرنوشتی ست . دورترین نزدیکم چگونه ای ؟

هنوز هم تصمیم نداری زیر قولی که به او داده ای بزنی و بیای سراغ من ؟

هنوز هم باور نکرده ای من یک فرق عجیب با همه ی آدم های این دنیا دارم ؟

هنوز هم آنجا دلواپس کسی نیستی ؟

خوش به حال دل بی دلواپسیت . الهی چشم به راه هیچ کسی نمانی نگرانی درد بدیست . یک نگاه گاهی

انسان را به جرم هیچ به اشد مجازات می رساند . راستی یک سوال محض رضای کسی که شاید روزی دلت

برایش شور بزند بگو ببینم این تو نبودی که قانون جدایی را تصویب کردی ؟

عزیزم جدایی اولش قانون نبود تبصره ای کوچک لای تقویم یک انسان شکست خورده از عشق بود من نمی

دانم تو خواستی تاریخ مرگ کدام گل را از تقویم آن دوست بد اقبال در بیاوری که چشمت به تبصره افتاد و میلت

کشید قانونش کنی . اگه اینجا بودی با آن سحر قشنگ نگاهت شانه بالا می انداختی و می فهماندی که فعلا

چنین است حق با توست همیشه حق با توست همیشه سر من پایین است و شانه های تو بالا مهم نیست

فدای سر آرزوهای به بار نشسته ات .

اما عزیزم هیچ فکرش را کرده ای ما انسان ها چرا با هم اینگونه ایم راستی اگر بهار سالی یک بار نمی آمد چه

کسی کارت های تبریک را می خرید ؟

تو فکر نمی کنی اگر ما روز تولد نداشتیم خیلی بهتر بود . بهتر نبود روز تولد ما واقعا روز تولدمان باشد ؟ حالا

گاهی گمش می کنیم .

گاهی لازم است به جای آگهی خرید تلفن همراه آگهی کمک یک همراه را در روزنامه ها منتشر کنیم و زیرش

با خط قرمز هشدار دهیم (( کی به دادم می رسی ؟ )) راستی ثواب شد با یک تیر دو نشان هم می شود زد

تو کی به دادم می رسی ؟ باشد جواب نده فهمیدم قصور از من است هنوز وقتش نرسیده که تو وقتت را به

دادرسی کسی اختصاص دهی . من خودم هم نمی دانم چرا چیزی را که می دانم پاره اش می کنی این قدر

با دقت و تمیز می نویسم شاید هم خوب می دانم همین که برق نگاه تو آتش به واژه هایم بزند تا ابد برایم

کافیست به سیاه کردن کاغذم نگاه نکن برای سپید ماندن دفتر غصه هایت خیلی دعا می کنم . می دانم

حرفم را گوش نمی کنی به خاطر خودت کمی مراقب خودت باش .

زمستان تو را خوب نمی شناسد می ترسم اشتباهی مریضت کند اگر نامه را تا آخر خوانده باشی کلی منت

گذاشتی اگر نخوانی هم هرچه از تو رسد زیباست .

خب دیگر از دور غبار نشسته بر پنجره های نیمه باز تفکرت را می بوسم .

کسی که تو فرق میان او و دیگران را احساس نمی کنی اما او می داند که بی اعتنایی تو معنایی دارد که آن

را تنها مجنون فهمید و بس .


کاش باز منو ببخشی که واست نامه نوشتم

تو بخوای نخوای می مونی پیش من تو سرنوشتم
چقـدر اشتبــاه میکننـد آنهـایے کــﮧ میگوینـد:
مــرد بـــاید قـد بلنــد بـاشد...
چشمــ و ابـرو مشکـے بـاشد...
تــﮧ ریشـ داشتــﮧ بـاشد...
پـیـراهن مـردانـﮧ بـپـوشد ......
آستینشــ را کمے تـا بزنــد...موهـا ے دو سانتے داشتـﮧ باشد و ...!!
مــטּ کـﮧ میگویمــ :
مـرد بــاید بـاوجود تمـامــ غرورشـ ، مهربـاטּ بــاشد...
بـاوجود تمامـ لجبـازیهـــایشـ ، وفـادار بـاشد
بــاوجود تمامــ خستگے هایشــ ، صبــور بــاشد...
بـاوجود تمامــ سختے هایشـ ، عاشقـ بـاشد
مرد بـاید محکمــ بـــاشد
پاسخ
#5
cryingcrying
چقـدر اشتبــاه میکننـد آنهـایے کــﮧ میگوینـد:
مــرد بـــاید قـد بلنــد بـاشد...
چشمــ و ابـرو مشکـے بـاشد...
تــﮧ ریشـ داشتــﮧ بـاشد...
پـیـراهن مـردانـﮧ بـپـوشد ......
آستینشــ را کمے تـا بزنــد...موهـا ے دو سانتے داشتـﮧ باشد و ...!!
مــטּ کـﮧ میگویمــ :
مـرد بــاید بـاوجود تمـامــ غرورشـ ، مهربـاטּ بــاشد...
بـاوجود تمامـ لجبـازیهـــایشـ ، وفـادار بـاشد
بــاوجود تمامــ خستگے هایشــ ، صبــور بــاشد...
بـاوجود تمامــ سختے هایشـ ، عاشقـ بـاشد
مرد بـاید محکمــ بـــاشد
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  نامه ی یک دختر کم توقع
  نامه ای از یک پسر به پدرش!! (خیلی باحاله)
  فال نامه مرگ؟!؟!؟!؟!؟!
  نحوه انتخاب موضوع پایان نامه ارشد و دکتری
  دوس دختره گ/و/ز/و(قبل از ورود وصیت نامه همراتون باشه)
  نامه یک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش،
Thumbs Up نامه ى عاشقانه پسرى عرب به يك دختر ايرانى
  وصیت نامه ی عشق را خوانده ای؟
  آشنایی با بیمه نامه بدنه اتومبیل
Sad نامه قبل از خودکشی پسر 16ساله (واقعی) >_<

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان