نظرسنجی: نظرتون راجع به این داستان و پست چیست؟
عالی
خوب
بد
افتزاح
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان(افسانه هفت سین)

#1
افسانه هفت سين



چند هزار سال پيش، در تمام دنيا هيچ شهري وجود نداشت فقط هفت آبادي بود و همه ي مردم دنيا اهل اين هفت آبادي بودند. آن وقتها مردم کشاورزي مي کردند و زندگي خودشان را با کاشت چيزهاي لازم مي گذراندند. در آن زمان، فصل ها فقط زمستان و تابستان بودند. فصل پاييز و بهار وجود نداشت. هوا يا گرم گرم بود يا سرد سرد. شش ماه سرما بود و شش ماه گرما. مردم در تابستان کشاورزي مي کردند و از محصولات خودشان، هم مي خوردند و هم براي زمستان ذخيره مي کردند.
آن وقت ها در تمام هفت آبادي فقط يک نفر بود که همه ي مردم او را به عنوان بزرگتر خودشان قبول داشتند و به حرفش گوش مي کردند. او کسي بود به نام عمو نوروز

اما يکسال فصل زمستان، خيلي طولاني شد شش ماه سرما گذشته بود ولي هنوز خورشيد قدرت گرم کردن زمين را نداشت. هفت آبادي همچنان اسير برف و يخبندان بودند. سرماي طولاني مردم را خانه نشين و بي حوصله کرده بود. آنها ديگر دلشان نمي خواست در خانه هايشان بمانند و فقط قصه تعريف کنند. دوست داشتند دوباره در مزرعه هايشان شروع به کار کنند. ذخيره هاي غذايي شان نيز تمام شده بود و جز اندکي نمانده بود. اما زمستان قصد رفتن نداشت.

آن وقت ها در تمام هفت آبادي فقط يک نفر بود که همه ي مردم او را به عنوان بزرگتر خودشان قبول داشتند و به حرفش گوش مي کردند. او کسي بود به نام عمو نوروز . عمو نوروز پيرمرد مهربان و دانايي بود. او مي خواست مشکل مردم را حل کند. عمو نوروز خيلي فکر کرد تا بفهمد چرا طبيعت با مردم قهر کرده است. بعد از مدتي به اين نتيجه رسيد که رفتار مردم باعث قهر طبيعت شده است. زيرا مردم نسبت به هم بي محبت شده بودند. آنها به بهانه هاي مختلف با هم دعوا مي کردند. مهماني ها کم شده بود. کسي غذايش را با ديگري تقسيم نمي کرد و به مهمان روي خوش نشان نمي داد.

عمو نوروز به مردم خبر داد که در ده وسطي دور هم جمع شوند. وقتي مردم جمع شدند، عمو نوروز حرفهايش را زد. مردم از شنيدن اين حرفها اخم کردند. بعضي ها با هم قهر بودند و دوست نداشتند آشتي کنند. بعضي ها با اقوامشان رفت و آمد نمي کردند. بعضي ها ميهمان دوست نداشتند. عمو نوروز گفت اين زمستان طولاني نتيجه ي کينه و بي مهري است. محبت، گرم است با محبت کردن گرما را دوباره برگردانيد.

مردم که از زمستان خيلي خسته بودند کم کم راضي شدند به حرفهاي عمو نوروز گوش دهند. قرار شد يک جشن بزرگ در روستاي وسطي برپا شود و هر که هر خوراکي که در روستايش دارد بياورد و سر سفره بگذارد تا همه مردم خوراکيهايشان را با هم تقسيم کنند.

اکثر خوراکي ها تمام شده بود. در يک آبادي هيچ چيز جز سيب پيدا نمي شد . در آبادي ديگر هيچ چيز جز سرکه نبود. به ترتيب هفت آبادي هر چه داشتند آوردند . و سر سفره گذاشتند. يکي از آبادي ها هيچ چيزي جز مقداري سبزه که در لابلاي ديوارها سبز شده بود نداشتند. مجبور شدند همان را بياورند. مردم ديدند همه چيزهايي که آورده اند با حرف سين شروع مي شود: سيب ،سرکه ،سمنو، سبزه، سنجد، سماخ، سکه.

مردم اين قضيه را به فال نيک گرفتند و به کمک الهي اميدوار شدند. هوا شروع به گرم شدن کرد. از زمين سبزه و گل درآمد اما چيزي که عجيب بود اين بود که هوا به يکباره گرم و داغ نشد. گرم بود اما نه مثل تابستان. هوا خيلي عالي بود. زمين خيلي زود پر از گل و گياه شد. برفها آب شدند و آبشار ها راه افتادند. مردم طبق قولي که به عمو نوروز دادند شروع به ديد و بازديد از اقوام خود کردند. هر که با ديگري قهر بود آشتي کرد. مردم غرق در خوشحالي بودند و تا دو هفته اين جشن و شادي ادامه داشت ؛ چون مهماني و ديد و بازديد از اقوام و گشت و گذار در طبيعت بسيار لذت بخش بود و مردم تا به حال اين چيزها را تجربه نکرده بودند. خلاصه انقدر به همه خوش گذشت که تصميم گرفتند هر سال بعد از رفتن زمستان همين سفره را بيندازند و همين کارها را تکرار کنند. آنها اسم اولين روزهاي بعد از زمستان را نوروز گذاشتند و تصميم گرفتند هر سال در نوروز با هم مهربانتر باشند.

نوروزتان پيروز
پاسخ
 سپاس شده توسط SABER ، Kimia79 ، Ðαяк ، mehrdadً ، ☻امیرحسین☻ ، aLiReZaZ-iM ، Guard ، سایه 72 ، B H A M E N..
آگهی
#2
نظرا و سپاسا کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟crying
پاسخ
 سپاس شده توسط mehrdadً ، aLiReZaZ-iM
#3
خیلی جالب بود
|:
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
#4
(31-03-2013، 23:32)♥مژده جون♥ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
افسانه هفت سين



چند هزار سال پيش، در تمام دنيا هيچ شهري وجود نداشت فقط هفت آبادي بود و همه ي مردم دنيا اهل اين هفت آبادي بودند. آن وقتها مردم کشاورزي مي کردند و زندگي خودشان را با کاشت چيزهاي لازم مي گذراندند. در آن زمان، فصل ها فقط زمستان و تابستان بودند. فصل پاييز و بهار وجود نداشت. هوا يا گرم گرم بود يا سرد سرد. شش ماه سرما بود و شش ماه گرما. مردم در تابستان کشاورزي مي کردند و از محصولات خودشان، هم مي خوردند و هم براي زمستان ذخيره مي کردند.
آن وقت ها در تمام هفت آبادي فقط يک نفر بود که همه ي مردم او را به عنوان بزرگتر خودشان قبول داشتند و به حرفش گوش مي کردند. او کسي بود به نام عمو نوروز

اما يکسال فصل زمستان، خيلي طولاني شد شش ماه سرما گذشته بود ولي هنوز خورشيد قدرت گرم کردن زمين را نداشت. هفت آبادي همچنان اسير برف و يخبندان بودند. سرماي طولاني مردم را خانه نشين و بي حوصله کرده بود. آنها ديگر دلشان نمي خواست در خانه هايشان بمانند و فقط قصه تعريف کنند. دوست داشتند دوباره در مزرعه هايشان شروع به کار کنند. ذخيره هاي غذايي شان نيز تمام شده بود و جز اندکي نمانده بود. اما زمستان قصد رفتن نداشت.

آن وقت ها در تمام هفت آبادي فقط يک نفر بود که همه ي مردم او را به عنوان بزرگتر خودشان قبول داشتند و به حرفش گوش مي کردند. او کسي بود به نام عمو نوروز . عمو نوروز پيرمرد مهربان و دانايي بود. او مي خواست مشکل مردم را حل کند. عمو نوروز خيلي فکر کرد تا بفهمد چرا طبيعت با مردم قهر کرده است. بعد از مدتي به اين نتيجه رسيد که رفتار مردم باعث قهر طبيعت شده است. زيرا مردم نسبت به هم بي محبت شده بودند. آنها به بهانه هاي مختلف با هم دعوا مي کردند. مهماني ها کم شده بود. کسي غذايش را با ديگري تقسيم نمي کرد و به مهمان روي خوش نشان نمي داد.

عمو نوروز به مردم خبر داد که در ده وسطي دور هم جمع شوند. وقتي مردم جمع شدند، عمو نوروز حرفهايش را زد. مردم از شنيدن اين حرفها اخم کردند. بعضي ها با هم قهر بودند و دوست نداشتند آشتي کنند. بعضي ها با اقوامشان رفت و آمد نمي کردند. بعضي ها ميهمان دوست نداشتند. عمو نوروز گفت اين زمستان طولاني نتيجه ي کينه و بي مهري است. محبت، گرم است با محبت کردن گرما را دوباره برگردانيد.

مردم که از زمستان خيلي خسته بودند کم کم راضي شدند به حرفهاي عمو نوروز گوش دهند. قرار شد يک جشن بزرگ در روستاي وسطي برپا شود و هر که هر خوراکي که در روستايش دارد بياورد و سر سفره بگذارد تا همه مردم خوراکيهايشان را با هم تقسيم کنند.

اکثر خوراکي ها تمام شده بود. در يک آبادي هيچ چيز جز سيب پيدا نمي شد . در آبادي ديگر هيچ چيز جز سرکه نبود. به ترتيب هفت آبادي هر چه داشتند آوردند . و سر سفره گذاشتند. يکي از آبادي ها هيچ چيزي جز مقداري سبزه که در لابلاي ديوارها سبز شده بود نداشتند. مجبور شدند همان را بياورند. مردم ديدند همه چيزهايي که آورده اند با حرف سين شروع مي شود: سيب ،سرکه ،سمنو، سبزه، سنجد، سماخ، سکه.

مردم اين قضيه را به فال نيک گرفتند و به کمک الهي اميدوار شدند. هوا شروع به گرم شدن کرد. از زمين سبزه و گل درآمد اما چيزي که عجيب بود اين بود که هوا به يکباره گرم و داغ نشد. گرم بود اما نه مثل تابستان. هوا خيلي عالي بود. زمين خيلي زود پر از گل و گياه شد. برفها آب شدند و آبشار ها راه افتادند. مردم طبق قولي که به عمو نوروز دادند شروع به ديد و بازديد از اقوام خود کردند. هر که با ديگري قهر بود آشتي کرد. مردم غرق در خوشحالي بودند و تا دو هفته اين جشن و شادي ادامه داشت ؛ چون مهماني و ديد و بازديد از اقوام و گشت و گذار در طبيعت بسيار لذت بخش بود و مردم تا به حال اين چيزها را تجربه نکرده بودند. خلاصه انقدر به همه خوش گذشت که تصميم گرفتند هر سال بعد از رفتن زمستان همين سفره را بيندازند و همين کارها را تکرار کنند. آنها اسم اولين روزهاي بعد از زمستان را نوروز گذاشتند و تصميم گرفتند هر سال در نوروز با هم مهربانتر باشند.

نوروزتان پيروز

طولانی بود نخوندم
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
#5
چی بگم از کیا بگم
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
#6
خیلی عالی و قشنگ بودHeartHeartHeart

فکر کنم مژده جونم از داستانهای کوتاه خوشش میاد مثل منBig GrinBig Grin
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
آگهی
#7
عالی بود عزیز دل برادرBig GrinSleepy
بسم الله الرحمن الرحیم
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_
#8
HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartعالی
پاسخ
 سپاس شده توسط _mozhdeh_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان