امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان تیغ ارایشگر خیلی باحاله

#1
چند روزی است که همه به خاطر مو های بلندتان به شما می گویند که به آرایشگاه بروید تا از این حالت ژولیده تان بیرون بیایید. محل کار شما در یک اداره در مرکز شهر است و معمولا شما با مترو از خانه تان به محل کار رفت و آمد می کنید. امروز روز سختی در اداره بود و رئیستان شما را به خاطر کم کاریتان تحدید به اخراج کرده بود به همین دلیل حال و حوصله شلوغی مترو را ندارید.پس تصمیم می گیرید با تاکسی به خانه باز گردید. در راه خانه ناگهان یک آرایشگاه که قبلا ندیده بودید را مشاهده می کنید. آرایشگاه خالی به نظر می آمد و جز آرایشگر آن کسی در داخل مغازه نبود. تو دل خودتان می گویید که چه زمانی بهتر از الآن؟ نه کاری دارید و نه سلمانی شلوغ است؟! پس به راننده می گویید که کنار بزند و پس از پرداخت کرایه، پیاده می شوید. همان موقع فردی دیگر زود تر از شما وارد آرایشگاه می شود و شما تو دل خودتان او را لعنت می کنید که چرا کار او باید اول تمام شود و شما وقتتان به خاطر او تلف شود؟بالاخره وارد آرایشگاه می شوید روی صندلی صفت آنجا می نشینید. فردی که جلو تر از شما بود روی صندلی پیرایش نشسته و آرایشگر پیشبند را دور گردن او محکم می کند. به قیافه آرایشگر نگاه می کنید. فردی پیر ولی با چشمانی زاغ و گرد بود. دندان های زرد او هم با لبخندی عجیب نمایان بود. کمی از او می ترسید ولی به خود اطمینان می دهید که آرایشگر که ترسی ندارد. تصممیم می گیرید برای آنکه از این فکر بیرون بیایید و سرگرم شوید مجله بخوانید. مجله های زیادی روی میز نیست. فقط یک مجله مدل مو که تاریخش برای 4 سال پیش است و مجله خوانواده سبز که جلد آن کنده شده است. مجله مدل مو را بر می دارید و آن را مطالعه می کنید. در همین حین در مغازه باز می شود. فردی که پالتو گشادی پوشیده است وارد آرایشگاه می شود و به سمت انتهای آن که با پرده ای کثیف پوشانده شده است می رود. ده دقیقه ای می گذرد و کار نفر جلویی شما تقریبا رو به اتمام است. آرایشگر هم تیغی نسبتا بزرگی از داخل ظرفی محتوای مایع آن الکل کثیفی است و چند موی ریز هم داخلش است در می آورد. مشتری قبلی برای آرایشگر شروع به توضیح می دهد که نمی خواهد از تیغ استفاده کند و چون می گویند بیماری های قارچی روی پوست در می آید و... . آرایشگر هم به آرامی به پشت سر او می رود به حرف های او گوش می دهد. ناگهان آرایشگر با دست دهن مشتری خودش را می گیرد به سرعت به عقب بر می گرداند و با تیغ سلمانی شاهرگ های او را می زند! خون سرخ او به آینه می پاشد و ذهن شما هم از این حادثه وحشتناک و منفور قفل کرده و قادر به انجام هیچ کاری نیستید. ناگهان پرده به کناری زده می شود فرد پالتو پوش به سمت شما می آید. آرایشگر هم در حالی که قهقه ای شیطانی سر می دهد به سمت شما بر می گردد.مرگ خود را جلوی چشمانتان می بینید. پس تصمیم می گیرید برای زنده ماندن تلاش کنید:

اگر می خواهید فرار کنید از نوشته بنفش رنگ بخوانید و اگر می خواهید با آن دو مقابله کنید از نوشته نارنجی رنگ بخوانید.

از جای خود بلند می شوید و تصمیم می گیرید که به فرد پالتو پوش که به نظر می رسد مسلح نباشد حمله کنید. پس به سمت او می دوید و مشتی محکم به شکم او می زنید. ولی او اعتنایی نمی کند و با کف دست به صورت شما می زند. شما چند لحظه گیج می شوید و این فرصت کوتاه سبب می شود که آرایشگر که به آرامی از پشت به شما نزدیک می شد، به سمت شما حمله ور شود با تیغ سلمانی چند جراحت عمیق در کمر و کتف شما ایجاد کند. شما هم سوزشی شدید در پشت خود حس می کنید و از شدت درد دو زانو به زمین می افتید. آرایشگر هم تصمیم می گیرد که کار شما را یکسره کند. پس سر شما را با گرفتن موهایتان به عقب بر می گرداند و تیغ سلمانی را تا ته از جلو وارد گردنتان می کند. نای شما پاره می شود و دیگر توانایی نفس کشیدن از شما صلب می شود. و در حالی که در خون خودتان برای نفس کشیدن در حال تقلا کردن هستید ،جان می دهید و آخرین چیزی که می بینید دستان شیطانی آن دو است که به شما نزدیک می شوند.( شما مردید و ادامه داستان به شما ربطی ندارد.)

فرد پالتو پوش شروع به دویدن به سمت شما می کند و شما برای اینکه کمی اورا گیج کنید مجله ای که در دستان عرق کرده تان است را به سمت او پرتاب می کنید. مجله به صورت او می خورد و او هم تعادل خود را از از دست می دهد به دیوار برخورد می کند. آرایشگر هم که زمانی این صحنه را دید با فریادی به سمت شما حمله کرد و شما هم با پا میز عسلی جلوتان را به سمت او هل می دهید. میز به پا های آرایشگر می خورد و او با سر روی میز می افتد. بعد با سرعت به سمت در می دوید و سعی می کنید آن را باز کنید ولی در قفل است.فرد پالتو پوش هم از این فرصت استفاده کرده و از جای خود بر می خیزد و خود را به سمت شما می کشاند. به اطرافتان نگاهی می اندازید تا وسیله ای به درد بخور پیدا کنید. سمت چپ شما یک گلدان و یک جاروی دسته بلند پلاستیکی می باشد.

اگر می خواهید با گلدان پنجره را بشکنید و از آن فرار کنید نوشته آبی رنگ را بخوانید و اگر می خواهید بی خیال فرار شوید با گلدان و جاروی دسته بلند پلاستیک به مصاف آن دو بروید نوشته قرمز رنگ را بخوانید.

گلدان را به سختی برمی دارید و با شدت هرچه تمام تر به سمت شیشه آرایشگاه پرتاب می کنید. شیشه با صدایی مهیب خورد می شود. از پنجره بیرون می پرید ولی از بدشانسیتان پایتان توسط شیشه های گوشه پنجره پاره می شود. ولی برای حفظ جانتان به آن اعتنایی نمی کنید و لنگ لنگان به سمت خیابان می دوید. چند کوچه و خیابان را با آن وضع طی می کنید و نمی دانید که کجا هستید، چکار باید بکنید و کجا باید بروید و حسابی گیج شده اید. تا اینکه به یک خیابان عریض می رسید و تصمیم می گیرید که به آن سمت خیابان رفته تا در خانه های مردم را زده و از آن ها کمک بخواهید.در حالی که به اواسط خیابان رسیده اید صدای موتور ماشینی را می شنوید . رویتان را به سمت صدا بر

می گردانید و پاترول خاک گرفته ای را می بینید که با سرعت به سمت شما در حرکت است. سعی می کنید سریع تر از آنجا دور شود ولی پای زخمیتان سرعتتان را گرفته است. پاترول به شدت به شما می زند و شما چند متر آن طرف تر روی زمین می افتید. تمام بدنتان را دردی شدید فرا می گیرد و خون گرم خودتان را روی صورتتان حس می کند. پاترول کنار شما می ایستد در آن باز می شود و شما کفش های قدیمی و پاره و شلوار کثیف راننده را می بینید و همین کافی است که بفهمید راننده، همان فرد پالتو پوش است. سعی می کنید کشان کشان از او دور شوید. ولی او با خونسردی به شما نزدیک می شود و با پای خود ضربه ای محکم به صورت شما می زند و شما بیهوش شده و دیگر هیچ چیزی نمی فهمید...(ادامه:قسمت سیاه رنگ)

به فرد پالتو پوش نگاهی می اندازید .او درحالی که با کینه به شما چشم دوخته است به شما نزدیک و نزدیک تر می شود. پس گلدان را به سختی بر می دارید و با شدت هرچه تمام تر به سر او پرتاب می کنید. گلدان و سر فرد پالتو پوش هر دو با هم خورد می شود و او محکم به زمین برخورد می کند و خون از سر متلاشی شده اش جاری می شود.بنظر می رسد که او را کشته باشید. آرایشگر در این مدت زمان پاشده و ایستاده بود و با مشاهده ی این صحنه نعره ای می زند و خود را برای حمله ای آماده می کند. شما هم برای اینکه دست خالی نباشید جاروی دسته بلند پلاستیکی را بر می دارید. آرایشگر با تیغ خونی خود به شما حمله ور می شود. تیغ را به سمت صورت شما جلو می آورد ولی شما زرنگی می کنید و با دسته جارو، تیغ را از دست او بیرون می اندازید. او هم با لگدی شما را به عقب هل می دهد. پای شما به پایین پنجره گیر می کند و با شکستن پنجره از پشت روی آسفالت صفت کف خیابان می افتید.آرایشگر خیلی سریع بالای سر شما می آید و با کشیدن مو هایتان سر شما را کمی بالا می آورد و همانجا نگه می دارد.بعد با شدت سر شما را به زمین می کوبد و شما از شدت درد بیهوش می شوید و دیگر چیزی نمی فهمید...(ادامه:قسمت سیاه رنگ)

...با صدای خوردن باد به پنجره از خواب بیدار می شوید. سرتان تیر می کشد و بدنتان کوفته است و درد می کند. به سختی بلند می شوید و می نشینید تا بتوانید دور و اطرافتان را بررسی کنید. داخل کلبه ی چوبی و قدیمی هستید که اثاثیه داخل آن را تنها یک زیر انداز که شما روی آن نشسته اید و یک چهار پایه که روی آن یک چراغ نفتی روشن قرار دارد تشکیل داده اند.می خواهید دستانتان را برای مالیدن چشمانتان بالا بیاورید که متوجه می شوید دستانتان را با طناب نسبتا کلفتی بسته اند.باید یکجوری از آنجا فرار کنید:

اگر می خواهید با فریاد کشیدن کمک بخواهید نوشته سبز رنگ را بخوانید و اگر می خواهید به تنهایی خود را آزاد کنید از نوشته صورتی رنگ بخوانید.

به امید اینکه کسی آن دور اطراف صدای شما را بشنود و به کمک شما بیاید شروع به داد کشیدن و کمک خواستن می کنید.ناگهان صدای جنب و جوشی را از بیرون می شنوید . به نظر می رسد که فردی برای کمک به شما به کلبه نزدیک می شود. پس با صدای بلند تری موقعیت خودتان را شرح می دهید و می گویید که چه اتفاقی برایتان افتاده است. ناگهان دستیگره اتاق وحشیانه به حرکت در می آید و در به شدت باز می شود. شما امیدوار به فردی که داخل می شود نگاه می کنید. او کمی جلو تر می آید و نور چراغ نفتی صورت او را روشن می کند. جرم سیاه رنگی تمام صورت او را فرا گرفته است ولی مانع از آن نمی شود که بتوانید تشخیص دهید که این فرد شباهت بسیاری به فرد پالتو پوشی که داخل آرایشگاه دارد. فرد تازه وارد در حالی که نفس نفس مس زند با خشم به شما نگاه می کند. شما دوباره فریاد زدن را از سر می گیرید که فرد تازه وارد به سمت شما می دود و لگد محکمی به دهن شما می زند و شما از شدت ضربه به عقب پرت میشوید. لسه تان جر خورده است و چند دندانتان کنهده و شکسته است. خون دهنتان را پر می کند و شما حالتان از مزه آن به هم می خورد و او را به بیرون تف می کنید. فرد تازه وارد در حال در آوردن چاقو کثیف و زنگزده ای از زیر پیراهن خود با صدای دو رگه ای می گوید: زیادی ور ور می کنی... و چاقو را در سینه شما فرو می برد. خون به بیرون فواره می زند و قلب شما تکه پاره می شود...و شما می میرید...(شما مردید و ادامه داستان به شما ربطی ندارد.)

بار دیگر اثاثیه اتاق را از نظر می گذرانید. متوجه می شوید که می توانید به کمک آتش چراغ نفتی دستانتان را باز کنید.پس به سختی از جای خدوتان بلند می شوید و نزدیک چراغ نفتی می شوید. متوجه می شود که تنها با شکستن چراغ می توانید به آتش آن دسترسی پیدا کنید. پس با لگدی چراغ را به زمین می اندازید .شیشه چراغ و مخزن نفت آن هردم می شکنند و نفت مشتعل نصف کف اتاق را فرا می گیرد. شما کمی از آتش به وجود آمده می ترسید ولی متوجه می شوید که دیگر هیچ چیز برای از دست دادن ندارید. به همین خاطر دستان خود را روی آتش گرفته تا طناب ها بسوزند.از گرمای آتش دست شما شروع به سیاه شدن و سوختن می کند ولی طناب سریع تر آتش می گیرد و شما با فشاری طناب ها را ازهم جدا می کنید. آتش کم کم در حال فرا گرفتن تمام اتاق است.پس شما به سرعت به سمت در می دوید و با شانه خود محکم به در چوبی می کوبید. در می شکند و شما به زمین می افتید. کل کلبه آتش گرفته است و صدای هیاهویی از دور به گوش می رسد. از جای خود بلند می شوید و اطرافتان را نگاه می کنید.کلبه در کنار جاده خاکی است شما تصمیم می گیرید که در امتداد جاده خاکی شروع به دویدن کنید و فرار کنید. پس از چند دقیقه به جاده آسفالته ای می رسید. چند لحظه بعد. ماشینی از دور پدیدار می شود. نمی دانید چرا ولی یاد صحنه ای از فیلمی که چند وقت پیش دیده اید می افتید و به یاد می آورید که در یکی از صحنه های آن فردی مثل شما در حال فرار از دست یک عده قاتل است تا به جاده ای می رسد. ولی هیچ ماشینی برای او نگه نمی دارد و او به دست قاتل ها می افتد و کشته می شود. پس تصمیم می گیرید که حتما سوار آن ماشینی که به شما نزدیک می شود بشوید:

اگر می خواهید با زور ماشین را متوقف و سوار آن شوید از نوشته آبی کمرنگ بخوانید و اگر می خواهید که از راننده خواهش کنید که شما را سوار کند از نوشته توسی رنگ بخوانید.

تصمیم می گیرید که اتفاقی که معمولا در فیلم ها می افتد دیگر برای شما نیفتد. پس وسط جاده می ایستید و ماشین را متوقف می کنید. بعد به سرعت به سمت در آن می دوید و آن را باز می کنید و و بازوی راننده را گرفته و سعی به بیرون کشیدن او از ماشین دارید. ولی او بازو اش را از دستانتان بیرون می کشد و با لگدی شما را از خود دور می کند.بعد خم می شود و از داخل داشبورد یک کلت 19.11 در می آورد و با سه تیر شما را به آن دنیا می فرستد.(شما مردید و ادامه داستان به شما ربطی ندارد).

کنار جاده می ایستید و با نزدیک شدن ماشین دست خود را برای او تکان می دهید. ماشین کنار می زند و راننده شیشه را پایین می زند و می پرسد مشکلی پیش آمده؟ شما برای او تعریف می کنید که چند نفر قصد دارند من را به قتل برسانند و ... .که ناگهان صدای فریاد کشیدن و دویدن چند نفر به گوش رسید. شما معطل نمی کنید و داخل ماشین می پرید و به راننده می گویید جان هر کسی که دوست دارد حرکت کند. راننده کمی تردید می کند ولی با دیدن یک عده که چراغ قوه و چماغ به دست در حال نزدیک شدن به ماشین هستند پایش را روی گاز فشار می دهد و از آن ها دور می شود.ساعتی بعد شما را به بیمارستان می رساند و پزشک ها زخم های شما را درمان می کنند و پلیس ها از شما بازجویی می کنند و متوجه می شوید که قاتل ها شما را از تهران به یکی از مناطق دور افتاده کرج منتقل کرده اند.شما آدرس آرایشگاهی که اتفاق ها از آنجا شروع شده بودند را به پلیس می دهید. پلیس ها برای بازداشت آرایشگر به آنجا می روند.و آن ها شما را پس از بهبود زخم هایتان مرخص می کنند و به خانه تان باز می گردید.

چند روز بعد خبر می دهند که برای شناسایی آرایشگر به کلانتری بروید قبل از اینکه آرایشگر بیاید پلیس ها برای شما توضیح می دهند که در زیر زمین آرایشگاه تعداد 15 جنازه که همگی رگ های گردنشان زده شده است پیدا کرده اند. ولی زمانی که نیروی انتظامی محل را محاصره کرده بود. آرایشگر با تیغ سلمانی خود، خود کشی کرده است و هیچ گونه اطلاعاتی از همدستان او در دست نیست.شما به خانه بر می گردید و استراحت می کنید و از زنده ماندنتان خوشحال هستید...

تبریک می گم!شما زنده ماندید. از زندگی خود لذت ببرید... چون مدتی دیگر... همدستان آرایشگر به سراغ شما خواهند آمد...
??☜ ﺁﺳِﻤﻮﻥْ ﺁﺑﻴِـــــﮧْ
?? ﺟﺎٓﯼِِ ↜ ﺍُﻭْﻥْ ↝ ْ ﺧﺎٓﻟﻴِـــــﮧْ??
?? ﮐِﻪ ﺑﺎٓﺷـــــِﮧ ﻭُ ﺑِﺒﻴﻨـــــﮧ ??
ﺍﻳﻨْﻘَﺪْ ☜ ﺣﺎٓﻟِﻤـﻮﻥ ☞ ْ ﻋﺎٓﻟﻴِــــ
پاسخ
 سپاس شده توسط ashkyakhee ، اذر خوشگله ، LOVE KING ، KOH ، ღSηow Princessღ ، سایه 72 ، Fake frnd ، عسل 19 ، sama00
آگهی
#2
داستاناتو عوض کن.
من همینجوریشم شبا خوابای بد میبینم !!!!!!!Angry
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ،
ﻧﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﻓﻘﻂ ﺷﻠﻮﻏﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﮔﻨﺠﺸﮏ ﻫﺎﯾﯽ
ﮐﻪ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺮﯾﺪﻥ
ﻋﺎﺩﺗﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ . . .
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
نت هاي آشفته
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، سایه 72
#3
حوصله نداشنم بخونم ولی سپاس
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، سایه 72
#4
توچرااینقدر خشنی؟؟
حالم بهم خرد Confused
بمیردروزگارباخاطراتش
پاسخ
 سپاس شده توسط شکوفه2 ، سایه 72
#5
بی نهایت عالی بود
Behind every favorite song
  There is an Untold story 
پاسخ
#6
خیلی طولانی بود ولی بد نبود -_-
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  داستان کوتاه عاشقانه
  بار کج هیچ گاه به مقصد نمی رسد: داستان الاغ سخت کوش و بز حسود
  داستان اموزنده به خدایت نگو چرا
  اگه یه زمانی یه جن خیلی ترسناک دیدی چیکار میکنی. خاطراتتون اگه جن یا روح دیدید هم بگی
  داستان عشق مرا بغل کن
Book داستان ترسناک
  داستان وحشتناک(یکمی)
  داستان خنده دار و طنزی
  داستان به دنیا اومدن سید پوتین
  داستان واقعی ترسناک درباره اتفاقات عجیب

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان