19-12-2021، 14:30
به قلم زهرا میرزایی صحرا
زندگی حال خوش و قهقههی دوتاییست
بجز آن هرچه که کردیم، اضافه کاریست
زین پس این قاعدهی عشق به تحریر من است
جانِ من! بوسه ز لبهای شما اجباریست!
#زهرا_میرزایی_صحرا
کودکیهای مرا تقدیر بُرد
سرخوشیها،
دلخوشیها،
مُرد..مُرد !!
#زهرا_میرزایی_صحرا
آهستهتر آهستهتر
طوفان بپا کردی دلم
هم عقل را سیلی زدی
هم، چند کردی مشکلم!
محجوبتر محجوبتر
این بیحیایی خوب نیست
جمعی نگاهت میکنند،
باکت ز سنگ و چوب نیست؟
جامی بنوش، آهی بکِش،
فکری دگر کن بیخِرد
چیزی نمانده عشقِ او،
جانِ تو را یغما بَرد
دل خسته شد از همهمه،
اما ندارد واهمه
چون خود قضاوت میکند
مجرم ندارد محکمه...
#زهرا_میرزایی_صحرا
وقتی سکوت میکنی
دنیا هیاهو میشود
دل در پیِ گمگشتهاش
چون بچه آهو میشود
تنها در این آشوبگه
دنبالِ مادر میدَود
اما نمییابد نشان
با چشمِ گریان میرود
وقتی هیاهو میشوی،
دنیا سکوت میکند
دریایِ موجاندود را
صحرای لوت میکند
گویی دوباره آدمی
از نو هبوط میکند
اینبار از دستِ خدا
سیبی سقوط میکند...
#زهرا_میرزایی_صحرا
داراییام تنها همین است
یک دفتر و خودکارِ عطری
من هرچه بِن٘ویسم همیشه
تو باز هم آغازِ سطری...
#زهرا_میرزایی_صحرا
این شامِ جوانی به خودش عیش ندیده
صد حیف به یک پلک زدن صبح رسیده
چون مرغکِ نازکدلِ زنجیر دریده
آزاد؛ ولی شوقِ پریدن نرسیده...
#زهرا_میرزایی_صحرا
سکوت پیله کرده بود، صدا شدی و آمدی
بُتم شکسته بود که، خدا شدی و آمدی
بریده شد نفس ز تن، مجالِ زندگی نبود
برای این بریده هم، هوا شدی و آمدی...
تنِ برهنه سوخت در، حریقِ چشم این و آن
برای این برهنه هم، رَدا شدی و آمدی
به مَسلخی روانهام، نیا که انتظار نیست
ولی دوباره با سَرت، فدا شدی و آمدی!
#زهرا_میرزایی_صحرا
تهیدستم
که دستت را ندارم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
تمام حرفِ دلم با شما این است...
دلم بدون حضورتان ؛
چقدر سنگین است!
#زهرا_میرزایی_صحرا
حتی اگر این روزها پایان بیابد
دیگر برای زیستن معنا نمانده
این نسلِ آدمخوارِ طغیانگر بداند
فردای روشن را، به تاریکی کشانده
#زهرا_میرزایی_صحرا
کوچهی خاکی باش
که با هر نمِ باران
بوی ناب سادگیت
پُر کند مشامِ هر عابری را...
#زهرا_میرزایی_صحرا
شب از نگاهِ تو رنگِ دوباره میگیرد
برای حسِ سُکون از تو وام میگیرد
ببین تمام وجودم مِنار جُنبان است
به پشتوانهی عشقت دوام میگیرد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
آری دوباره باز خواهیم گشت..
به روزهایی که امید را
نفس میکشیدیم..
که از تمام زندگی؛
من و تویی کافی بود!
بومِ سفید زندگیم رنگ میخواهد
سبز بزن... جوانه بکِش...
#زهرا_میرزایی_صحرا
تو تعبیرِ من از عشقی
تمام واژه ها مُردن
اگه سهمم نشی، حتماً
بدون که حقمو خوردن!
#زهرا_میرزایی_صحرا
غُصهات میگذرد، گرچه گذشتن درد است
و بدون تو زمان فاحشهای خونسرد است
نه غروری، نه حیایی نه تنِ عشوهگری
بعدِ تو جانِ غزل در بغلی نامرد است!
#زهرا_میرزایی_صحرا
وقتی تو اینجایی نفسهایم چه دلگرمند
گمگشتهام، اما در آغوشِ تو پیدایم..
بابا برایم از صبوریها بگو شاید
درمان شود این بیقراریهای فردایم!
#زهرا_میرزایی_صحرا
من مستترین حالتِ یک خواستنم
سخت است به خود شدن وَ برخاستنم
خوشحالم از اینکه رمقی نیست مرا
گر بود تو را بهانه میکرد تنم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
من تا ته این جاده را با تو دویدم
افسوس ک هرگز به وصالت نرسیدم
ای کاش کمی روزنهی نور بپاشی
تا شب نکند یأس؛ سحرگاهِ امیدم!
#زهرا_میرزایی_صحرا
محتاجِ توام، مُلتمس و دست به دامن
دریاب مرا، عاقبتِ حادثه با من...
این شَرم، تو را خواستنی میکند ای جان
پس پیش بیا، خاطرِ من بیش مرنجان
هر چند غمت لذتِ یک شوقِ مُدام است
درمان همه تو، چاره تویی، درد کدام است؟
بگذار شبی بر خَمِ موی تو بخوابم
ماهت شوم و بر سرِ این تاب بتابم
آرام شود دغدغهی هر دو جهانم
فردوس نمیخواهم و گفتن نتوانم!
معبود! مرا حالِ خوشی داشت نگاهش
کفر است ولی قبلهی من صورتِ ماهش
عاشق شدهای؟ کاش بفهمی که چه گویم
اصلا تو خودت رسم نمودی چه بگویم؟؟
چشمش که هنرمندیِ دستانِ تو بوده
زلفش که به لطفت دلِ عشاق ربوده
از مهرِ نگاهش به خدا دل نتکانم
حتی اگر از جنّتِ تو باز بمانم..
#زهرا_میرزایی_صحرا
با حوض، تنها بود تا یک کاشیِ آبی
آمد خیالِ خُفتهاش را سوی دریا بُرد
معنای آزادی دوباره در دلش جوشید
اما هوای بند این دلتنگ را آزُرد..
اشکی ز چشمش آمد و بوسید کاشی را
آهی کشید و غُصهی زندانِ سنگی خورد
آن شب کنارِ ماه و فواره عبادت کرد
اما سحر از پنجره دیدم که ماهی مُرد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
سفر آغاز شد اما، چه پایانی چه پایانی؟
که من شرمندهی این گامهای بیسرانجامم
نگاهم میکنند و پا به پا تفسیر میخواهند
ازین هجرانِ اجباری و بد مستیِ ایامم..
چه گویم راستی این خستگان را التیام آید؟
نچرخانند لحنی را به بدگویی و دشنامم؟
بگویم سینه تنگ آمد، هوای دیده ابری شد؟
نمیخندند چون دیوانگان بر عشقِ ناکامم؟
بگویم یار دشمن شد، خودش آتش به خرمن شد؟
نمیگِریند چون باران به دشتِ خشکِ فرجامم؟
زبانم از بیان قاصر، چرا توجیهِ بیحاصل؟
همه دانند طوفانیست این دریای آرامم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
میدانی نفس چیست؟
همانی که در لغتنامهی دهخدا نوشته است:
(جان، روح، روان و نشاندهندهی زنده بودن!)
میخواستم بدانی او هم بعد از تو با من غریبه شد!
گاه سخت بالا میآید،
گاه به شماره میافتد؛
و گاه مِنت حیات بر سَرم میگذارد!
حالا شهر غریبه؛
دَم غریبه؛
بازدم غریبه!
همه چیز غریبه است...
عزیزِ روزهای غریبیام؛
اینک مترادفِ غربت منم
دیگر دنبال واژهها نگرد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
رَدایی مِه گرفته،
آسمان با ناز میپوشد
شبِ مهتاب؛ ابر میشود،
وقتی که میآیی!
نمیخواهم دلم را سرد
در آغوش بِنشانی؛
ولی چون سنگِقبر میشود،
وقتی که میآیی
تو رسمِ سبزِ آزادی،
به این بی بال و پر دادی
چرا زنجیر، جبر میشود،
وقتی که میآیی؟
تمامِ بیقراریها،
همه شب زندهداری ها
خودش تاوانِ صبر میشود،
وقتی که میآیی!
ببار ای نم نمِ چَشمم،
به دور از چَشمِ زیبایش
که غم بُغضی سِتَبر میشود
وقتی که میآیی!
#زهرا_میرزایی_صحرا
عشق تو در جانم نشست
جانم فدایِ جانِ تو...
#زهرا_میرزایی_صحرا
هیچکس
چشم به راهِ
منِ دیوانه نماند...
#زهرا_میرزایی_صحرا
غم از کنارم میرود
وقتی کنارم میرسی
میدانم ای شیرین لقا
چون بیقرارم، میرسی..
#زهرا_میرزایی_صحرا
من بسوی تو دَویدم
تا رَهت کوتاه گردد
من چه میدانستم آخر
قسمتِ تو آه گردد...
#زهرا_میرزایی_صحرا
تمام شد، تمامِ من
تمامِ ناتمام ها...
#زهرا_میرزایی_صحرا
آمدی اما چه دیر،
دیگر اینجا نیستم
با خودم بیگانهام،
راستی من کیستم؟
آیـِنه چیزی بگو
این غریبه آشِناست
خیره در چَشمش شدم،
باز هم بیاعتناست...
گیسُوانش برفگون
سرد چون اسفند ماه
خسته و بیطاقت است،
میکِشد هر روز آه...
آه از این انتظار،
آه از تقویمها
آه از بُگذشتن و
آه زین تصمیم ها
من زمستانم هنوز،
خالی از خرداد ها
بیجوانه، بی حیات،
خالی از رُخدادها...
نوشدارویِ بهار
بعدِ مرگِ غنچه بود
آمدی اما چه دیر
آمدی اما چه سود؟
#زهرا_میرزایی_صحرا
وقتی جدایی از تنم
سرمای بهمن می رسد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
-آهای چرخ و فلکی.. چرخ و فلکی؛ وایسا...!
آبانِ سال ۱۳۷۱...این صدای هانیه بود که در کوچهی خلوتِ ما میپیچید. از پنجره نگاهی به دویدنش کردم. با آن دمپاییهای زرد و آبیِ لنگه به لنگه که مطمئنم هیچکدام برای خودش نبود، خسته شد و ایستاد.
چشمهایم را پشت پردهی توریِ اتاق پنهان کردم و افسوسش را به نظاره نشستم. عاشقِ چرخ و فلک بود! عمو علیِ چرخ و فلکی را عاصی کرده بود. مادرش صدیقه خانم هم که پولِ این چیزها را نمیداد. هر بار بجای پول، دو جفت گوشِ مفت گیر میاوَرد و دنیای اطراف و اتفاقاتش را برای عمو علی تعریف میکرد.
-عمو علی یه پسر کچله هست خیلی اذیتم میکنه...
-عمو علی یه کبوتره اومده خونمون پَرای سفید و سیاه داره، جوجه داره...
و...
او هم با حوصله گوش میداد و لبخند میزد و دست به موهای خرماییِ هانیه میکشید.
هانیه هم با شیطنتِ چشمانش و معصومیتی کودکانه میگفت:
-عمو الان هشت سالمهها! سال دیگه اجازه نمیدم، خانوم معلممون گفته خدا ناراحت میشه!
هنوز نمیدانم چطور چرخ و فلکِ به آن بزرگی را با چشمهای نابینایش به خانه میرساند و راه را گم نمیکرد. این هم از عجایبی بود که هیچوقت نفهمیدم.
هانیه هنوز توی کوچه، کنار درِ خانهی فاضل فُضول روی پله نشسته بود. دلم میخواست کنارش بنشینم، کهرباییِ چشمانش را ببینم و بگویم: فدای سرت، فردا هم روز خداست... بلندشو عروسکِ رویاهایم تو نباید خاکی شوی.
اما هیچوقت نشد...
همیشه سایهی بلندی بودم برایش، بابالنگ درازی دوازده ساله؛ نادیده، مهربان و حامی..
خودش هم نمیدانست که با همان پسرِ کچلِ مردمآزار چه کردم، که از ده متریاش هم رد نمیشد!
چقدر خوب است که کسی اینگونه دوستت بدارد.. که نفهمی، جانش جان میکَند بهوقت غمهایت و جان میگیرد هنگامهی شادمانیِ تو..
من فؤادم... ۲۲ ساله از کوچههای خاکیِ طهران. کسی که ده سال باغبان نهالی کوچک بود تا درخت شود و به بار بنشیند.کسی که هیچوقت دستش را برای چیدن میوهای دراز نکرد، از خُنکایش لذت نبرد و هر وقت دلش هوای سیبِ گونههای یار میکرد، در آینه نگاهی به دستِ چپِ بیدستش میکرد و زیر لب میگفت: تو را با عشق چکار فؤاد یک دست!
همیشه فکر میکنم چه بیرحمانه مهربانیهای دست راستم را ندیدم...چه طعنهها که نشنید و جیکش در نیامد!
حالا میفهمم که چرا میگویند: یک دست صدا ندارد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
همیشه راهِ حلّی هست، برای مسئلههامون
یکی دستش رو زانوشه، یکی رو شونهی مردم
یکی تا قلهها میره مدالِ صبر میگیره
یکی امّیدو میبازه، بازم رو پلهی دوم
یکی سیبو نمیگیره، همیشه چشم و دل سیره
یکی فِردوسو میفروشه، به چندتا خوشهی گندم
خلاصه آدمایِ خوب، اوناییان که میجنگن
مثِ رستم یلِ قصه، برایِ خونهی هفتم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
پنداشته بودم که زمین امنتر از چیزیست که فکرش را میکنم.
آن زمان که خدا نخواست کنارش بمانیم.
آن زمان که نبخشید..
و تبعید، چه تنبیه سختی بود برای مایی که حتی درختی را لمس نکردیم..
گاهی به این میاندیشم که آیا همگی مستلزم این عقوبت بودیم؟
-نه... مهربانِ مطلق حتما جای مناسبی برای قربانیان سیب آماده کرده است!
و حال این ماییم...
در دنیایی که هیچ چیز آنگونه که نشان میدهد نیست!
حتی گاهی لبخندِ مهربانِ پدر و مادر..
اینجا زمان به وقت توحُش کوک و به وقت انسانیت ایستاده است.
اینجا سقط نطفهی سه ماهه جرم و سر بریدنِ فرزند ۴۰ ساله در هالهای از ابهام است!
خدایا..
کاش از گِلِ قابیل آدمِ دوبارهای نمیساختی!
کاش خاک میماندیم
و گُل میرویاندیم!
زمینت جای خوبی نبود، قربان.. (:
#زهرا_میرزایی_صحرا
خود را تماشا کردهام، در چشمِ تو من بارها
میخانه پیدا کردهام، در بین این آوارها
تو در منی، من بیتوام، دل خسته از آزارها
راه رسیدن ساده نیست، از پشتِ این دیوارها
باید قفس را بشکنم، از خوب و بد دل بَر کَنم
من بی طبیب افتادهام، در لای این بیمارها...
دردم تویی، درمان تویی، داروغهی زندان تویی
زنجیرِ صیقل دادهای در بین این زِنگارها
شعرم همه ویران شده، تک بیتِ تو دیوان شده
ای نقطهی آغاز من، انگیزهی پَرگارها...
#زهرا_میرزایی_صحرا
گاهی که دلتنگ میشدم
به ماهی قرمز تُنگ نگاهی میکردم
دو سالی بود که هنوز هم نفس میکشید
دو سالی بود که هنوز هم میهمان طاقچهی اتاقمان بود
نمیدانم چرا نمیمرد!!
نمیدانم به چه امیدی زنده بود؟
نمیدانم به چه فکر میکرد؟
نمیدانم خواب دریا میدید یا نه؟
نمیدانم خودش را سوار بر امواج تصور میکرد یا نه؟
ولی میدانم حالش از من بهتر بود...
این را زمانی فهمیدم که وقتی تُنگ شکست
تلاشی برای زنده ماندن نکرد...
آرام روی بتهجقهی فرش خوابید
آن هم با چشمهای باز ... (:
#زهرا_میرزایی_صحرا
زندگی حال خوش و قهقههی دوتاییست
بجز آن هرچه که کردیم، اضافه کاریست
زین پس این قاعدهی عشق به تحریر من است
جانِ من! بوسه ز لبهای شما اجباریست!
#زهرا_میرزایی_صحرا
کودکیهای مرا تقدیر بُرد
سرخوشیها،
دلخوشیها،
مُرد..مُرد !!
#زهرا_میرزایی_صحرا
آهستهتر آهستهتر
طوفان بپا کردی دلم
هم عقل را سیلی زدی
هم، چند کردی مشکلم!
محجوبتر محجوبتر
این بیحیایی خوب نیست
جمعی نگاهت میکنند،
باکت ز سنگ و چوب نیست؟
جامی بنوش، آهی بکِش،
فکری دگر کن بیخِرد
چیزی نمانده عشقِ او،
جانِ تو را یغما بَرد
دل خسته شد از همهمه،
اما ندارد واهمه
چون خود قضاوت میکند
مجرم ندارد محکمه...
#زهرا_میرزایی_صحرا
وقتی سکوت میکنی
دنیا هیاهو میشود
دل در پیِ گمگشتهاش
چون بچه آهو میشود
تنها در این آشوبگه
دنبالِ مادر میدَود
اما نمییابد نشان
با چشمِ گریان میرود
وقتی هیاهو میشوی،
دنیا سکوت میکند
دریایِ موجاندود را
صحرای لوت میکند
گویی دوباره آدمی
از نو هبوط میکند
اینبار از دستِ خدا
سیبی سقوط میکند...
#زهرا_میرزایی_صحرا
داراییام تنها همین است
یک دفتر و خودکارِ عطری
من هرچه بِن٘ویسم همیشه
تو باز هم آغازِ سطری...
#زهرا_میرزایی_صحرا
این شامِ جوانی به خودش عیش ندیده
صد حیف به یک پلک زدن صبح رسیده
چون مرغکِ نازکدلِ زنجیر دریده
آزاد؛ ولی شوقِ پریدن نرسیده...
#زهرا_میرزایی_صحرا
سکوت پیله کرده بود، صدا شدی و آمدی
بُتم شکسته بود که، خدا شدی و آمدی
بریده شد نفس ز تن، مجالِ زندگی نبود
برای این بریده هم، هوا شدی و آمدی...
تنِ برهنه سوخت در، حریقِ چشم این و آن
برای این برهنه هم، رَدا شدی و آمدی
به مَسلخی روانهام، نیا که انتظار نیست
ولی دوباره با سَرت، فدا شدی و آمدی!
#زهرا_میرزایی_صحرا
تهیدستم
که دستت را ندارم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
تمام حرفِ دلم با شما این است...
دلم بدون حضورتان ؛
چقدر سنگین است!
#زهرا_میرزایی_صحرا
حتی اگر این روزها پایان بیابد
دیگر برای زیستن معنا نمانده
این نسلِ آدمخوارِ طغیانگر بداند
فردای روشن را، به تاریکی کشانده
#زهرا_میرزایی_صحرا
کوچهی خاکی باش
که با هر نمِ باران
بوی ناب سادگیت
پُر کند مشامِ هر عابری را...
#زهرا_میرزایی_صحرا
شب از نگاهِ تو رنگِ دوباره میگیرد
برای حسِ سُکون از تو وام میگیرد
ببین تمام وجودم مِنار جُنبان است
به پشتوانهی عشقت دوام میگیرد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
آری دوباره باز خواهیم گشت..
به روزهایی که امید را
نفس میکشیدیم..
که از تمام زندگی؛
من و تویی کافی بود!
بومِ سفید زندگیم رنگ میخواهد
سبز بزن... جوانه بکِش...
#زهرا_میرزایی_صحرا
تو تعبیرِ من از عشقی
تمام واژه ها مُردن
اگه سهمم نشی، حتماً
بدون که حقمو خوردن!
#زهرا_میرزایی_صحرا
غُصهات میگذرد، گرچه گذشتن درد است
و بدون تو زمان فاحشهای خونسرد است
نه غروری، نه حیایی نه تنِ عشوهگری
بعدِ تو جانِ غزل در بغلی نامرد است!
#زهرا_میرزایی_صحرا
وقتی تو اینجایی نفسهایم چه دلگرمند
گمگشتهام، اما در آغوشِ تو پیدایم..
بابا برایم از صبوریها بگو شاید
درمان شود این بیقراریهای فردایم!
#زهرا_میرزایی_صحرا
من مستترین حالتِ یک خواستنم
سخت است به خود شدن وَ برخاستنم
خوشحالم از اینکه رمقی نیست مرا
گر بود تو را بهانه میکرد تنم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
من تا ته این جاده را با تو دویدم
افسوس ک هرگز به وصالت نرسیدم
ای کاش کمی روزنهی نور بپاشی
تا شب نکند یأس؛ سحرگاهِ امیدم!
#زهرا_میرزایی_صحرا
محتاجِ توام، مُلتمس و دست به دامن
دریاب مرا، عاقبتِ حادثه با من...
این شَرم، تو را خواستنی میکند ای جان
پس پیش بیا، خاطرِ من بیش مرنجان
هر چند غمت لذتِ یک شوقِ مُدام است
درمان همه تو، چاره تویی، درد کدام است؟
بگذار شبی بر خَمِ موی تو بخوابم
ماهت شوم و بر سرِ این تاب بتابم
آرام شود دغدغهی هر دو جهانم
فردوس نمیخواهم و گفتن نتوانم!
معبود! مرا حالِ خوشی داشت نگاهش
کفر است ولی قبلهی من صورتِ ماهش
عاشق شدهای؟ کاش بفهمی که چه گویم
اصلا تو خودت رسم نمودی چه بگویم؟؟
چشمش که هنرمندیِ دستانِ تو بوده
زلفش که به لطفت دلِ عشاق ربوده
از مهرِ نگاهش به خدا دل نتکانم
حتی اگر از جنّتِ تو باز بمانم..
#زهرا_میرزایی_صحرا
با حوض، تنها بود تا یک کاشیِ آبی
آمد خیالِ خُفتهاش را سوی دریا بُرد
معنای آزادی دوباره در دلش جوشید
اما هوای بند این دلتنگ را آزُرد..
اشکی ز چشمش آمد و بوسید کاشی را
آهی کشید و غُصهی زندانِ سنگی خورد
آن شب کنارِ ماه و فواره عبادت کرد
اما سحر از پنجره دیدم که ماهی مُرد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
سفر آغاز شد اما، چه پایانی چه پایانی؟
که من شرمندهی این گامهای بیسرانجامم
نگاهم میکنند و پا به پا تفسیر میخواهند
ازین هجرانِ اجباری و بد مستیِ ایامم..
چه گویم راستی این خستگان را التیام آید؟
نچرخانند لحنی را به بدگویی و دشنامم؟
بگویم سینه تنگ آمد، هوای دیده ابری شد؟
نمیخندند چون دیوانگان بر عشقِ ناکامم؟
بگویم یار دشمن شد، خودش آتش به خرمن شد؟
نمیگِریند چون باران به دشتِ خشکِ فرجامم؟
زبانم از بیان قاصر، چرا توجیهِ بیحاصل؟
همه دانند طوفانیست این دریای آرامم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
میدانی نفس چیست؟
همانی که در لغتنامهی دهخدا نوشته است:
(جان، روح، روان و نشاندهندهی زنده بودن!)
میخواستم بدانی او هم بعد از تو با من غریبه شد!
گاه سخت بالا میآید،
گاه به شماره میافتد؛
و گاه مِنت حیات بر سَرم میگذارد!
حالا شهر غریبه؛
دَم غریبه؛
بازدم غریبه!
همه چیز غریبه است...
عزیزِ روزهای غریبیام؛
اینک مترادفِ غربت منم
دیگر دنبال واژهها نگرد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
رَدایی مِه گرفته،
آسمان با ناز میپوشد
شبِ مهتاب؛ ابر میشود،
وقتی که میآیی!
نمیخواهم دلم را سرد
در آغوش بِنشانی؛
ولی چون سنگِقبر میشود،
وقتی که میآیی
تو رسمِ سبزِ آزادی،
به این بی بال و پر دادی
چرا زنجیر، جبر میشود،
وقتی که میآیی؟
تمامِ بیقراریها،
همه شب زندهداری ها
خودش تاوانِ صبر میشود،
وقتی که میآیی!
ببار ای نم نمِ چَشمم،
به دور از چَشمِ زیبایش
که غم بُغضی سِتَبر میشود
وقتی که میآیی!
#زهرا_میرزایی_صحرا
عشق تو در جانم نشست
جانم فدایِ جانِ تو...
#زهرا_میرزایی_صحرا
هیچکس
چشم به راهِ
منِ دیوانه نماند...
#زهرا_میرزایی_صحرا
غم از کنارم میرود
وقتی کنارم میرسی
میدانم ای شیرین لقا
چون بیقرارم، میرسی..
#زهرا_میرزایی_صحرا
من بسوی تو دَویدم
تا رَهت کوتاه گردد
من چه میدانستم آخر
قسمتِ تو آه گردد...
#زهرا_میرزایی_صحرا
تمام شد، تمامِ من
تمامِ ناتمام ها...
#زهرا_میرزایی_صحرا
آمدی اما چه دیر،
دیگر اینجا نیستم
با خودم بیگانهام،
راستی من کیستم؟
آیـِنه چیزی بگو
این غریبه آشِناست
خیره در چَشمش شدم،
باز هم بیاعتناست...
گیسُوانش برفگون
سرد چون اسفند ماه
خسته و بیطاقت است،
میکِشد هر روز آه...
آه از این انتظار،
آه از تقویمها
آه از بُگذشتن و
آه زین تصمیم ها
من زمستانم هنوز،
خالی از خرداد ها
بیجوانه، بی حیات،
خالی از رُخدادها...
نوشدارویِ بهار
بعدِ مرگِ غنچه بود
آمدی اما چه دیر
آمدی اما چه سود؟
#زهرا_میرزایی_صحرا
وقتی جدایی از تنم
سرمای بهمن می رسد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
-آهای چرخ و فلکی.. چرخ و فلکی؛ وایسا...!
آبانِ سال ۱۳۷۱...این صدای هانیه بود که در کوچهی خلوتِ ما میپیچید. از پنجره نگاهی به دویدنش کردم. با آن دمپاییهای زرد و آبیِ لنگه به لنگه که مطمئنم هیچکدام برای خودش نبود، خسته شد و ایستاد.
چشمهایم را پشت پردهی توریِ اتاق پنهان کردم و افسوسش را به نظاره نشستم. عاشقِ چرخ و فلک بود! عمو علیِ چرخ و فلکی را عاصی کرده بود. مادرش صدیقه خانم هم که پولِ این چیزها را نمیداد. هر بار بجای پول، دو جفت گوشِ مفت گیر میاوَرد و دنیای اطراف و اتفاقاتش را برای عمو علی تعریف میکرد.
-عمو علی یه پسر کچله هست خیلی اذیتم میکنه...
-عمو علی یه کبوتره اومده خونمون پَرای سفید و سیاه داره، جوجه داره...
و...
او هم با حوصله گوش میداد و لبخند میزد و دست به موهای خرماییِ هانیه میکشید.
هانیه هم با شیطنتِ چشمانش و معصومیتی کودکانه میگفت:
-عمو الان هشت سالمهها! سال دیگه اجازه نمیدم، خانوم معلممون گفته خدا ناراحت میشه!
هنوز نمیدانم چطور چرخ و فلکِ به آن بزرگی را با چشمهای نابینایش به خانه میرساند و راه را گم نمیکرد. این هم از عجایبی بود که هیچوقت نفهمیدم.
هانیه هنوز توی کوچه، کنار درِ خانهی فاضل فُضول روی پله نشسته بود. دلم میخواست کنارش بنشینم، کهرباییِ چشمانش را ببینم و بگویم: فدای سرت، فردا هم روز خداست... بلندشو عروسکِ رویاهایم تو نباید خاکی شوی.
اما هیچوقت نشد...
همیشه سایهی بلندی بودم برایش، بابالنگ درازی دوازده ساله؛ نادیده، مهربان و حامی..
خودش هم نمیدانست که با همان پسرِ کچلِ مردمآزار چه کردم، که از ده متریاش هم رد نمیشد!
چقدر خوب است که کسی اینگونه دوستت بدارد.. که نفهمی، جانش جان میکَند بهوقت غمهایت و جان میگیرد هنگامهی شادمانیِ تو..
من فؤادم... ۲۲ ساله از کوچههای خاکیِ طهران. کسی که ده سال باغبان نهالی کوچک بود تا درخت شود و به بار بنشیند.کسی که هیچوقت دستش را برای چیدن میوهای دراز نکرد، از خُنکایش لذت نبرد و هر وقت دلش هوای سیبِ گونههای یار میکرد، در آینه نگاهی به دستِ چپِ بیدستش میکرد و زیر لب میگفت: تو را با عشق چکار فؤاد یک دست!
همیشه فکر میکنم چه بیرحمانه مهربانیهای دست راستم را ندیدم...چه طعنهها که نشنید و جیکش در نیامد!
حالا میفهمم که چرا میگویند: یک دست صدا ندارد!
#زهرا_میرزایی_صحرا
همیشه راهِ حلّی هست، برای مسئلههامون
یکی دستش رو زانوشه، یکی رو شونهی مردم
یکی تا قلهها میره مدالِ صبر میگیره
یکی امّیدو میبازه، بازم رو پلهی دوم
یکی سیبو نمیگیره، همیشه چشم و دل سیره
یکی فِردوسو میفروشه، به چندتا خوشهی گندم
خلاصه آدمایِ خوب، اوناییان که میجنگن
مثِ رستم یلِ قصه، برایِ خونهی هفتم...
#زهرا_میرزایی_صحرا
پنداشته بودم که زمین امنتر از چیزیست که فکرش را میکنم.
آن زمان که خدا نخواست کنارش بمانیم.
آن زمان که نبخشید..
و تبعید، چه تنبیه سختی بود برای مایی که حتی درختی را لمس نکردیم..
گاهی به این میاندیشم که آیا همگی مستلزم این عقوبت بودیم؟
-نه... مهربانِ مطلق حتما جای مناسبی برای قربانیان سیب آماده کرده است!
و حال این ماییم...
در دنیایی که هیچ چیز آنگونه که نشان میدهد نیست!
حتی گاهی لبخندِ مهربانِ پدر و مادر..
اینجا زمان به وقت توحُش کوک و به وقت انسانیت ایستاده است.
اینجا سقط نطفهی سه ماهه جرم و سر بریدنِ فرزند ۴۰ ساله در هالهای از ابهام است!
خدایا..
کاش از گِلِ قابیل آدمِ دوبارهای نمیساختی!
کاش خاک میماندیم
و گُل میرویاندیم!
زمینت جای خوبی نبود، قربان.. (:
#زهرا_میرزایی_صحرا
خود را تماشا کردهام، در چشمِ تو من بارها
میخانه پیدا کردهام، در بین این آوارها
تو در منی، من بیتوام، دل خسته از آزارها
راه رسیدن ساده نیست، از پشتِ این دیوارها
باید قفس را بشکنم، از خوب و بد دل بَر کَنم
من بی طبیب افتادهام، در لای این بیمارها...
دردم تویی، درمان تویی، داروغهی زندان تویی
زنجیرِ صیقل دادهای در بین این زِنگارها
شعرم همه ویران شده، تک بیتِ تو دیوان شده
ای نقطهی آغاز من، انگیزهی پَرگارها...
#زهرا_میرزایی_صحرا
گاهی که دلتنگ میشدم
به ماهی قرمز تُنگ نگاهی میکردم
دو سالی بود که هنوز هم نفس میکشید
دو سالی بود که هنوز هم میهمان طاقچهی اتاقمان بود
نمیدانم چرا نمیمرد!!
نمیدانم به چه امیدی زنده بود؟
نمیدانم به چه فکر میکرد؟
نمیدانم خواب دریا میدید یا نه؟
نمیدانم خودش را سوار بر امواج تصور میکرد یا نه؟
ولی میدانم حالش از من بهتر بود...
این را زمانی فهمیدم که وقتی تُنگ شکست
تلاشی برای زنده ماندن نکرد...
آرام روی بتهجقهی فرش خوابید
آن هم با چشمهای باز ... (:
#زهرا_میرزایی_صحرا