انگار که هزار سال گذشته بود. هیچ چیزی نبود که بخواد روش تمرکز کنه. انگار دیگه هیچی ارزششو نداشت. دیگه حتی ناراحتم نمیشد. اکثر وقت ها هیچی نبود. هیچی. فقط انگار میخواست بره. میخواست از دست همه فرار کنه. میخواست که همین که هست هم نباشه. با اینکه همین الانشم چیز زیادی نبود. دوست داشتن رو دوست نداشت. نمیخواست از دیگران جدا بشه ولی جدا بودن از بقیه براش خوب بود. انگار فقط و فقط داشت به بقیه آسیب میزد بقیه رو اذیت میکرد و این زجرش میداد. داستان زندگی سیزیف رو خونده بود. پادشاه پوچی لقب جالبی بود. ولی حتی سیزیف هم خوشبخت در نظر گرفته میشد. با اینکه سنگش دائم در حال غلطیدن به پایین بود بازم ادامه میداد. ولی اون مریض بود. ثبات شخصیتی نداشت. اختلال روانی داشت. از اذیت کردن بقیه لذت میبرد. باید درست میشد و کسی نبود بهش کمک کنه. لعنت به جغرافیا. ولی نه نباید تقصیر بقیه مینداخت. خیلیا تو موقعیت بدتری هستن و وضعشون بهتره. ولی شاید اونا هم دارن نقش بازی میکنن؟ مثل خودت. ولی چطور انقد خوب میتونن نقش بازی کنن؟ پس چرا اون نمیتونه نقش بازی کنه. شایدم دیگه نقشی نمونده که بازی نکرده باشه. همه نقاب ها رو صورتش اومده بودن که بقیه صورت چرک و زشتش رو نبینن. در هر صورت فقط بقیه رو اذیت میکرد. همین بهش رسیده بود. که از همین حداقل ها لذت ببره. حالا بهم بگو ببینم این زندگی ارزش زندگی داره؟ معلومه که داره.. ولی.. ولی این وضع درست نیست. اینجوری نمیشه جلو رفت. آینه بهت نشون داد که تنهایی چقدر زشته. و تو که نمیخوای زشت باشی، میخوای؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.