ارسالها: 1,976
موضوعها: 779
تاریخ عضویت: Jun 2020
سپاس ها 15636
سپاس شده 21116 بار در 10723 ارسال
حالت من: هیچ کدام
#مبهم
از پشت پنجره نگامو دوخته بودم به منظره زیبا و فکرم سوی گذشته بود. نمیدونستم میتونم پیداش کنم یا نه و آرزومو با خودم به گور میبرم.
نفس عمیقی کشیدم و قهومو مزه مزه کردم که صداش منو از افکارم کشید بیرون-مامااااان من دارم میرم.
با عجله از اتاقم رفتم بیرون.هنوز یك ماهى نشده كه برگشته ولى دوباره داره مى ره. چقدر دوسش دارم...
سفت بغلش کردم پیشونیش رو بوسیدم و به خدا سپردمش...
#شخصیت اصلی#
نرم دستمو رو شکم برجستم کشیدم و خودمو لوس کردم. با لحن لوس و عشوه خرکی گفتم-بهزااااااااد من آلبالو موخواااام!
نگامو دوختم بهش لب پایینیمو دادم جلو و گفتم-عشقم؟ ویار دارمممم!
خدا می دونست چجوری جلو خودمو گرفته بودم که از خنده پخش زمین نشم. نگاهم رو دوختم به بچه ها که از خنده کبود شده بودن؛ خودمم خندم گرفت.
بین خنده هامون چندتا تقه خورد به در و یه دفعه باز شد. با دیدن سحری فوری پشتمو کردم بهش که اون شکم گنده رو نبینه.
سحر-بچه ها چهار ساعته صداتون میکنم. بیاین پایین نهار آمادست!
وقتی دید من هنوز همونجور پشت بهش واسادم مشکوک گفت-واسا ببینم تو چرا برنمیگردی؟
لبمو به دندون گرفتم نخندم و همونجور ثابت واسادم که گفت-آروش با تو اماااا برگرد ببینم
منم بدون خجالت برگشتم سمتش که با چشمای قلمبه نگام کرد. دوباره لحن لوس بهارو به خودم گرفتم
و با صدای نازک و عشوه خرکی گفتم-واااا بهزاد به مامانت بگو اینجوری نگام نکنه هاااا!!!!! بخواد مادر شوور بازی در بیاره من طلاق میگیرم....
دوباره نگاهی به بچه ها انداختم که کبود شده بودن رو تخت من بالشو از زیر پیرهنم در آوردم و شوت کردم سمت بهزاد که صاف خورد تو صورتش. بعد برگشتم سمت سحر که با تعجب نگام
میکرد. یه لبخند گله گشاد تحویلش دادم ،پریدم لپشو ماچ کردم-چیه زن عمو؟؟ گیج میزنی چرا؟نشناختی؟ داشتم ادای عروس آیندتو در میاوردم دیگه!
ارسالها: 1,976
موضوعها: 779
تاریخ عضویت: Jun 2020
سپاس ها 15636
سپاس شده 21116 بار در 10723 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت دوم
سحر زد زیر خنده -بهار رو ميگى؟
با خنده سرمو تكون دادم. ميون خنده هاش زد رو شونم و گفت- پایین منتظرم دیر بجنبین عمتون تیکه تیکه میکنه همتونو!
و رفت دوباره صدای خنده بچه ها بلند شد با افسوس نگاشون کردم و گفتم-پاشین جمع کنین خودتونو بابا
بهزاد-واااای دختر یعنی کپی برابر اصل ها!
-بِگُم باباااا (همون گمشو ) من کجام شبیه اون دختره لوسه
رو کردم به بهارک-البته شرمنده هاااا خودت خواهرتو میشناسی دیگه
بهارک لبخند زد-آرهبابا دختر دایی راحت باش.
چشمک زدم به بهارک. اصلا انگار از اون خونواده نبود خصوصيات اخلاقيش برعكس خونوادش بود. برگشتم سمت روشی-هوووی روشی میخوای چيكار کنی عمه اینجاس؟
روشی با خشم گفت- عزیزم هزاربار گفتم هوی نه دوما هزار بار هم گفتم روشی نه و روشنک!
-برو بابا من اسم به اون درازی رو نمیتونم بگم!
روشی-همش یه حرفش بیشتره.
-عاغا من بیشتر از چهار حرف تو دایره لغاتم نیس (با دستم بهزادو نشون دادم) اون که بهیه (بعدش بهرادو) اونم که بهیه باز (رو به بهارک) اینم بهرکه شمام که روشی یا روشن تموم شد با منم بحث نکن.
روشی سری به نشونه تأسف تکون داد و گفت-آدم نمیشی
-اثرات كمال همنشينه نفسم!روشی جون پاشو یه خاکی تو سرت کن تا عمه نیومده سیا بختت کنه.
اصولا عمه آسا متعقد بود توی جمع های خونوادگی نباید افراد متفرقه باشن. یعنی این عمه من مسواک میکرد تو حلقمون و من به احترام بابا هیچی نمیگفتم. هزاران بار میگفتم بابا اعتقادات هرکس عین مسواکشه. مسواکتونو تو حلق این و
اون نکنین !آخه یعنی چی.....
بهزاد-الوووو کجایی؟
-هان؟
-میگم آدامس خرسیات کجان؟
پارت سوم
براق شدم سمتش-چی گفتی؟
کاملا ریلکس گفت-گفتم آدامس خرسیات کجان؟
-به تو چه؟
-هیچی آخه من یه بسته اینجا پیدا کردم....
و بعدش بسته آدامس خرسیامو آورد بالا تکون داد با صدای بلند گفتم-بهزااااد یعنی گور خودتو کندی! بذارش زمیییین
و دویدم سمتش ولی در رفت!یعنی اصن این آدامس خرسیام عین ناموسم بودن.بدجور روشون حساس بودم.
من پشت تخت بودم و بهزاد هم اونطرف رو به روم انگاری داشتیم خونه خاله کودوم وره بازی میکردم! بهزاد برای اینکه حرصمو در آره گف-عمرا بتونی بگیری.
-میگیرم.
-عمرا.
-میگیرم.
-عمرا.
یه دفعه همزمان گفتیم-شرط میبندی؟؟؟؟
و بچه ها همزمان گفتن-بازم شروع شد....
آخه کار همیشگیمون بود هفته ای یه بار حداقل شرط بندی داشتیم حالا گاها یه روز درمیون هم میشد.
گفتم-سر چی؟
بهزاد-هرچی تو بگی.
چهره متفكر به خودم گرفتم-اممم هركى باخت جلو عمه آدامس بجوه!
بچه ها با تعجب نگامون کردن و گفتن-نههههه!
من و بهزاد با لبخند پیروزمند گفتیم-آرهههه.
و با یه حرکت دویدم دنبال بهزاد که دوباره در رفت. همونطور دنبالش تو طبقه بالا میدویدم كه قلبم شروع کرد به بيش از اندازه تند زدن.دویدن زیاد براى قلبم ضرر داشت البته هنوز مى تونستم بدوم ولی برای اینکه کلک بزنم به دردم میخورد. یه
دفعه دستمو گذاشتم رو قلبم و صورتمو جمع کردم چشامو بستم و نشستم رو زمین گفتم-آخ!
با آخ گفتنم سرعت بهزاد کم شد برگشت سمتم نگاهش رنگ نگرانی گرفت با عجله اومد سمتم و گفت-چی شد آروش؟
پارت چهارم
و اومد دقيقا جلوم واساد. تو یه حرکت بسته رو قاپیدم و دویدم سمت اتاقم.درو وا کردم بسته رو بردم بالا-من بردم بچه ها.
با خنده سرشونو به نشونه تاسف تكون دادن.خودمو رسوندم به کمدم یه آدامس از توش برداشتم و بقیشو گذاشتم توکمد قفلش کردم. بهزاد اومد تو چارچوب در دست به سینه واساد آدامسو رو هوا تکون دادم اومد نزدیک وگفت-هرچند
نامردی کردی ولی مرده و حرفش.
آدامسو از دستم گرفت و بازش کرد گذاشت تو دهنش.
خیلی دوسش داشتم شاید نزدیک ترین کسم بود. بهزاد رو عین داداشم دوست داشتم ؛هرچند زیاد کل کل میکردیم و سر به سر هم میذاشتیم، ولی واقعا تو روزای سختیمون کنار هم بودیم و به هم تکیه میکردیم. این نزدیکی بیش از
حدمون باعث شده بود بهار فکر کنه بین ما خبریه و از من متنفر بشه هرچند مهم نبود...
بهزاد خوب بلد بود آرومم کنه. چه وقتایی که دلم از دست این دنیای بی رحم نگرفته و پیشش گریه نکردم؛ اونم عین یه برادر دستامو گرفته و آرومم کرده. بهزاد عین خودم شیطون و پایه بود، دقیقا برعکس برادر دوقلوش بهراد که خیلی آروم و
متین رفتار میکرد. ولی همین پسرعموی شیطون و شر من تو روزاى سختى سنگ صبورم ميشد و آرومم ميكرد ولى پسرعموى آروم من از اين توانايى محروم بود. من و بهزاد از بچگی مرهم دردای هم بودیم. من مادر نداشتم و وقتی سنم
كم تر بود اين موضوع خيلى آزارم ميداد و سرش كلى اشك ميريختم ولی بهزاد مثل يه تكيه گاه يا يه برادر بغلم میکرد و میگفت مامانم داره نگام میکنه. همین بهزاد بهم یاد داد محکم باشم و من تونستم بشم یه دختر شر و شیطون و مغرور و
خیلی خصوصیات دیگه. من دختری شدم که حتی یه پیرهن چین چین یا دامن گل گلی و يا گل سرى که بزنم رو موهام نداشتم. من دختری شدم که همه کلاسای ورزشی ورزمی رو زفته بودم(به غیر بسکتبال که ازش متنفرم) من دختری
شدم که با زور و اصرار مخ بابامو زدم تا سیکس پک کنم(البته تا یه حدی بابا نذاشت زیاد ادامه بدم) دختری که بلد نبود لاک بزنه و از وسایل آرایشی استفاده کنه....
آره این منم منی که توی هیجده سال عمرم آهنگ غمگین گوش نداده بودم.
فقط مشکل من با موهای بلندی بود که به اجبار بابام داشتمشون و بلندیشون تا زیر باسنم میرسید...
ارسالها: 1,976
موضوعها: 779
تاریخ عضویت: Jun 2020
سپاس ها 15636
سپاس شده 21116 بار در 10723 ارسال
حالت من: هیچ کدام
با سقلمه ای که سحرزد به پهلوم برگشتم سمتش آروم گفتم-جونم زن عمو؟
چشم غره توپ بهم رفت.از اين كه بهش زن عمو بگم خوشش نميومد.اینبار آروم گفتم-ببخشید سحر جونم.
با ابرو هاش اشاره کرد به بهزاد که رو به رومون نشسته بود و آروم گفت-این چرا همچین میکنه؟
-چه چین میکنه سحری؟
-جلو آسا آدامس ميجوه!
سرمو انداختم پاینن و ریز ریز خندیدم. یه دفعه صدای محکم عمه آسا هممونو ازجا پروند با خشم رو به بهزاد گفت-بسه ديگه بهزاد! اين نهايت بى احتراميه!مگه سر سفره جاى آدامس جويدنه!؟
بهزاد از خشم سرخ شد جورى كه كارد میزدی خونش نمیومد. نمیدونم چرا ناراحت شدم؛ چشمامو با حالت ندامت دوختم بهش. برگشت سمتم منو دید با حرکت لبام گفتم-ببخشید!
و سرمو انداختم پایین از زیر میز لگد زد به پام. یعنی وحشی همچین محکم زد که آخ بلندی گفتم و عمه آسا برگشت سمتم .نیشمو تا گوشم وا کردم که سی و دوتا دندونام مشخص شدن و عمه چشم غره توپ بهم رفت. برگشتم سمت
بهزاد که دیدم سرشو انداخته پایین و سرخ شده از خنده. پسره بی لیاقت شیطونه میگه با این قاشق چششو در آرم ها!
خلاصه با مصیبت نهارمونو کوفت کردیم. البته بماند که این روشی زیر نگاه های مسخره عمه من واقعا غذا کوفتش شد!عمه اینا رفتن و ما طبق معمول رفتيم تو اتاق.
روشنک-نگاه هاى عمه بيش از اندازه سخت گيرانه و آزار دهندست!
واسادم جلو آينه و همونطور كه مشغول مرتب كردن موهام بودم گفتم-تا جايى كه من ميدونم دوران مجرديش همجين نبوده بعد شوهركردنش اينجورى شده. اصلا سحر ميگه بهارك عين دوران مجردى عمست.
بهزاد-آره رايت ميگه...حالا بیخیال روشی خودت میشناسی دیگه عمه رو.
روشنک نیشش وا شد که فوری جمعش کرد. رو به بهزاد گفتم-بابا من حوصلم پوکید یه سالن بگیرین بریم فوتسال دیگه!
بهزاد-آخه تورو كه راه نميدن!
-بهی تو بخوای حلش میکنی.
یه تای ابروشو داد بالا این یعنی میخواد اذیتم کنه -پس نمیخوام
-بِگُم بابا.به جهنم
روشنک-من حوصلم پوکید برو اون پلی استیشنتو بیار یکم بازی کنیم.
-روشی یعنی ری*ی با این پیشنهادات
روشنک-بی ادب !
و روشو کرد یه ور دیگه مظلوم گفتم-بابا آخه اونروز خوبه خودت بودی دیدی این بهزاد بیشعور زد داغونش کرد!
بهزاد-تقصیر خودت بود.
-بهزاد خفه ها!
بهراد که نقش دکورو تا اون لحظه ایفا میکرد براى اتمام كل كل من و بهزاد گفت- بيخيال ديگه!
با شیطنت رومو کردم سمتشو گفتم-عههه سلام پسرعمو تو اینجا بودی و ما ندیدیمت؟؟؟کی اومدی تو؟
طبق عادت همیشگیش یه لبخند کوچیک زد یعنی کشته مارو با این متانتش !والا!...
*******
با صدای بابا چشامو وا کردم-آروشا دختر گلم پاشو امروز پنجشنبس باید بریم پیش مامانت.
و نوازش دستاشو رو موهام حس کردم. با حس خوبى كه از طريق نوازشاى بابا بهم القا ميشد خودمو بيشتر لوس كردم تا بازم بمونم رو تخت و بابا نوازشم كنه. آروم بوسه اى رو پيشونيم كاشت و ادامه داد-يكى يه دونه بابا نميخواى بيدار
شى؟
نشستم رو تختم گیج میزدم یکم گذشت تازه ویندوزم اومد بالا. بابا با لبخند نگام ميكرد، از جان بلند شدم كه بابا هم همزمان بلند شد و گفت-آماده شدى من پايين منتظرم.
سرى تكون دادم كه بابا رفت بيرون.
اول رفتم سمت دسشویی و بعد انجام عملیات مدنظر و شستن دست و رو رفتم یه شلوار جین مشکی و مانتو مشکیمو از تو کمد به هم ریختم کشیدم بیرون. یه شال توسی هم سرم کردم. اکثرا تل نمیذاشتم و موهامو میکشیدم عقب به
عادت هميشگى همين كارو تكرار كردم.
یه کوله مشکی هم برداشتم چون بعد بهشت زهرا باید میرفتم از فرشاد جزوه میگرفتم. خلاصه چنتا خرت پرت انداختم تو کیفم و بعد از یافتن گوشیم از زیر تختم رفتم بیرون و طی یک حرکت آکادمیک از روی نرده پارانتزی سر خوردم. مرضى
جون خنديد و با خوشرويى گفت-صبحت بخير گل دختر!تو كى ميخواى دست از اين كارات بردارى؟ماشالا ديگه خانومى شدى برا خودتا!
رفتم جلو گونشو ماچ کردم-صبح شمام بخير مرضى جون. دورت بگردم من هرچقدرم بزرگ شم بازم برا اهل اين خونه همون رها كوچولو ام.
لبخند زد و من رفتم سمت آشپزخونه بابا داشت صبونه میخورد با صدای بلند گفتم-درود بر اوستا خان باستان.
بابا خنده اى سر داد-بسه دختر !زبون نریز بیا بشین صبونتو بخور!
-به روی چشم...
نشستم رو به روی بابا و صبحونه کامل نوش جان کردم.
بعد خوردن صبحونه و آماده شدن من رفتيم بهشتزهرا. گیتار بابا دستش بود. نمیدونستم چه حکایتی داشت که هر هفته میرفتیم سرخاک مامان بابا گیتارشم میاورد و براش آهنگ میزد. از سوز صداش میفهمیدم چقدر عاشقش بود! من وقتی
بچه بودم مامانمو از دست دادم. حالا علتشم دقیق نمیدونستم چون هرموقع حرفشو پیش کشیدم بابا اذیت شده براى همين حدالامكان تلاش مى كردم سوالى در اين مورد نپرسم...
بالاخره بعد درد و دل بابا با مامان بلند شدیم راه افتادیم.
عصبى بودم چون بحث دائميم با بابا شده بود گواهينامه گرفتن و ماشين روندن ولى بابا همش مخالفت مى كرد. واقعا دلیل این کارشودرک نمیکردم. خلاصه با خشم ایستادم تو ایستگاه اتوبوس هرچی هم بابا اصرار کرد من برسونمت
نذاشتم. بعد یه ربع علافی اتوبوس لطف کرد تشریف آورد. حالا مگه جا هست تو این اتوبوس کوفتی !پدرم در اومد. خلاصه نزدیک محل قرار پیاده شدم حال راه رفتن نداشتم شماره فرشادو گرفتم و با کلافگی و بی حوصلگی و سگ اخلاقی
گفتم-فرشاد حال و حوصله راه رفتن ندارم تو ایسگاه اتوبوس منتظرم.
باشه اى گفت و من بدون اينكه خداحافظى كنم قطع كردم.فرشاد داداش فرگل بود که تو کلاس کنکور باهاش آشنا شده بودیم. خواهر و برادر بامزه اى بودن و جمع تا حدود صميمى داشتيم.
نمیدونم چقدر گذشت که ماشين مشکی فرشاد جلو پام واساد. منم بی رو در وایسی درو وا کردم نشستم جلو.
-سلام
فری-عليك سلام آروشا خانوم.چيشده پاچه مى گيرى!؟
-هيچى بابا.ولش كن.تو چطورى؟فرگل چطوره؟
-عالى عالى هردوتامون. تو چطورى؟
-منم هيييى بد نيستم. فدات برم اون جزوه ها رو بده بايد زود برگردم خونه.
از رو صندلى عقب جزوه ها رو برداشت داد بهم، منم گذاشتم تو كولم.خواستم پياده شم كه گفت-كجا؟بشين بابا خودم مى رسونمت.
با اين كه از خدام بود به تعارف گفتم-زحمتت نشه؟
-نه بابا زحمت چى؟
-باشه پس فدات.
لبخند زد و سرشو تكون داد.ماشينشو روشن كرد راه افتاد-فردا برنامه کوهو هستین؟
-نه!
-عه؟ چرا؟
-خواب شیرینمو ول کنم بیام کوه که چی؟ بیخی بابا!
دهن كج كرد-خرس قطبى!
-اثرات كمال همنشينه نفس!
-خدا رو شكر كه كمال همنشينت من نيستم عدس!
-سيب زمينى!
فقط خنديد و ديگه سكوت كرد. منم فرصت رو مناسب شمردم براى يه خواب راحت...
صداى فرشاد باعث شد خواب نه چندان سنگينمو پس بزنم-آری دختر هی آری خانوم باستانی بیدار شو!
با صداى نظبتا خوابالو گفتم-باشه باشه!
چشامو وا کردم و انگشتامو شكوندم.فرشاد طبق معمول خنديد و سرى به نشونه تاسف تكون داد.
کیفمو برداشتم پیاده شدم از پنجره گفتم-فری داداش دستت طلا زحمتت شد
-نه بابا چه زحتى؟ خداحافظ
-خدافظ.
و بعد رفتن فرشاد راهى خونه شدم.همين كه پامو گذاشتم چشمم خورد به بهزاد نالیدم-مرضی جوووووون این که باز اینجا تلپ شده چرا راش میدی آخهههه؟؟؟؟؟؟
بهزاد - خونه عمومه به کوری چشم تو هر روز همینجام!
-بِگُم باباااا!
-به جای غر زدن برو توپتو بردار بریم یکم والیبال بزنیم !
-باشهههههههه.
من موندم آخه آخر پاییز تو این هوا کی والیبال بازی میکنه تو حیاط ؟ یعنی میگن عقل که نباشد جان در عذاب است همینه.....
********
بهمن ماه بود و شروع ترم جدید که میشدم دانشجوی ترم دوم پزشکی البته من علاقه زیادی نداشتم و تو تأتر مشغول بودم. یعنی تأترو عشقه. از قضا فرشاد و فرگل و روشنک هم بودن اصن زندگی من خلاصه میشد تو تأتر. یاد تأتری افتادم
که بعد عید تمریناش شروع میشد درونم شادی بی اندازه ای صورت گرفت.كشته مرده تأتر و بازيگرى بودم....
اصن بیخیال این حرفا یه مانتو کاربنی با شلوار جین مشکی و مغنه مشکی و کفش اسپرت مشکیم پام کردم. پالتو کاربنیمم پوشیدم. بدم میومد از بوت به جاش از کفش اسپرت های ساق دار استفاده میکردم. طبق معمول موهامو برده بودم
عقب یه شال گردن مشکی هم پیچیدم دور گردنم. بعد برداشتن کولم رفتم سمت علی پسر مرضی جون که تقریبا راننده شخصی من میشد. البته ما هیچوقت اینطوری باهاش رفتار نمیکردیم یه جورایی هممون یه خونواده بودیم. طبق عادت
همیشگیم در جلوی ماشینو وا کردم و نشستم-وااای علی بدو که دیرم شده شدید!!!
-چشم خانوم.
یه چشم غره توپ رفتم بهش-علی یه بار دیگه بخوای بگی خانوم یعنی میزنمتا!
لبخند زد -چشم آروشاخانوم.
دوباره چشم غره رفتم كه لبخند اومد رو لبش و راه افتاد. بعد چند دقیقه جلو دانشگاه پیاده شدم كه پرسيد-کیبیام دنبالت؟
-نمیخواد خودم میام خدافظ.
-خدانگهدار.
رفتم داخل دانشگاه با اينكه عجله داشتم ولىنمیدویدم چون مسیر کلاسمون طولانی بود و اگه اون مسیرو میدویدم حالم بد میشد. نگاهی به در کلاس کردم ؛پوووفففف بسته بود !چندتا تقه به در زدم صدای صالحی که گفت-بفرمایید تو
باعث شد درو وا کنم و برم داخل. صالحی رو میشناختم ترم پیش درسشو برداشته بودم ولی بنا به دلایلی حذف کردم!
با لحن مسخرش گفت-به به خانوم باستانی بازم مثل همیشه دیر کردین!
اهل عذرخواهی نبودم، دلمم نمى خواست جواب بدم و بعدا برام دردسر بشه فقط سكوت كردم.
در حالی که یه چشم غره توپ رفت اشاره کرد بشینم سرجام و طبق معمول رفتم سمت پاتوقمون همیشه لژ نشین بودیم من ،روشی،بهی،بهی،فری و بازم فری نشستم بین فرگل و بهزاد بهزاد آروم گفت-دير كردى كه باز.
-اوهوم
ديگه هيچى نگفت و فقط سرشو تكون داد.
خلاصه اون کلاس رفع شد توی حیاط رو نیمکت زیر درخت نشسته بودیم به غیر بهزاد هممون بودیم. فرشاد جک تعریف میکرد که بهزاد کلافه اومد-آره دیگه هرهر بخندین آخه نمیدونین که چی در انتظارمونه!
فرشاد-چی شده؟
بهزاد- هیچی بدبخ شدیم!
-بهی درست حرف بزن ببینم.
بهزاد- سرلک استادمون نیست!
-خب که چی؟
روشنک- پس کی جاشه؟
بهزاد-یاحقی!
فرشاد با داد گفت-چیییییی؟؟؟؟؟ شوخی میکنی؟
بهزاد- الان قیافه من شبیه کساییه که شوخی میکنن؟
-بابا یکیتون بگین چه خبره.
فرشاد-هیچی دیگه این واحدو یا خودمون باید حذف کنیم یا یه استاد یه دنده سگ اخلاق عقده ای که با یه من عسلم نمیشه خوردش میندازتمون.
-وا؟ مگه شهر هرته؟
بهزاد-جناب استاد یاحقی از جوانترین و پر ابهت ترین استادا هستن که البته تازه استاد شده ولی همه میشناسنش. تابستون تازه از اونور آب اومده و اکثریت دانشجویان ازش حساب میبرن، قابل توجه شما آروشا باستانی عمرا این واحدو
بتونی پاس کنی با اون تاخيرا و شيطنتات.
-بره گمشه معلومه که پاس میشم!
بهزاد ابرو هاشو بالا انداخت-نچ.
-بله.
-نچ.
-بله.
-نچ.
با ذوق گفتم-شرط ببندیم؟
-ببندیم.
فرگل-ای مرض ای کوفت ای زهر خر گمشین آخه هی شرط میبندین!
-هییسسس فری خفه دو مین .....سر چی شرط ببندیم؟
-اممممم....
بشکنی رو هوا زد-هرکی باخت باید یه هفته بهارو تحمل کنه
-چجورییییی؟؟؟؟
-اگه من بااختم یه هفته گردوندنش و همه کاراش با منه و اگه تو باختی کاری میکنم یه هفته بیاد خونتون تو اتاقت با تو بمونه.
-قبوله.
-قبوله.
و باهم دست دادیم روشنک گفت-یعنی خاک بر سرتون!
فرگل-آخه اون دختره اکیبیری رو چجوری میخواین تحمل کنین!؟
فرشاد-بیخیال خودشون به چیز خوردن میوفتن.
بهراد فقط لبخند زد و گفت-بیخیال عادتشونه!
و همه با تعجب نگاش کردیم که از این سایلنت هم صدایی در اومد. بلند شدیم بریم کلاس که گوشیم زنگ خورد. اشاره کردم به بچه ها برن ولی بهزاد ایستاد. تلفن از خونه بود. جواب دادم-بله؟
مرضی جون با لحن نگران گفت-آروش دخترم کجایی؟
-چیزی شده مرضیجون؟
-نه نگران نشو هااا فقط حال بابات یکم بد شده منم قرصاشو پیدا نمیکنم. فاطمه و علی هم خونه نیستن فقط من و مش باقریم قربونت خودتو زود برسون.
انگار آب سرد خالی کردن روم تن تند گفتم-چشم چشم همين الان خودمو مى رسونم.
و بدون اينكه خدافظى كنم قطع كردم.با عجله راه افتادم سمت خروجی، بهزاد دنبالم افتاده بود و هی صدام میزد من بی توجه بودم که بند کولمو کشید و با عصبانیت گفت-واسا ببینم کجا؟
-خونههههه!
-برا چی؟
-بابا حالش بد شده!
-چرا چى شده!؟
-هيچى بهزاد سوال پيچم نكن.
-از الان غيبت و تاخيرات شروع شد. ياحقى بيچارت مى كنه!
با عصبانیت و صدای یه ذره بلند گفتم-یاحقی شكر خورده با هفصد جد و آبادش!کی باشه که بخواد منو بندازه !اکیبیری زشت بی ریخت کچل!!!
نمیدونستم چرا این بهزاد هی رنگ عوض میکرد. کیفمو کشیدم و برگشتم که خوردم به یه نفر گفتم-آخ.
سرمو بلند کردم یا امام زاده کامبیز این اژدها کیه؟؟؟ یه جفت چشم مشکی و اخمای در هم کشیده و نفسای خشمگین. البته یه عینک طبی هم داشت و موهاى پرپشتشو از ته زده بود. خودمو جمع و جور کردم با کیفم محکم زدم رو
سینش-مرتیکه بکش کنار مگه نمیبینی دارم میرم!؟
و چون تکون نخورد از کنارش رد شدم و گفتم- بی شعور!
دم در دانشگاه زودی یه دربست گرفتم و خودمو رسوندم خونه. بابا قلبش گرفته بود. دارشو پیدا کردم با یه لیوان آب دادم دستش -دستت درد نکنه دخترم.
دستمو دور شونش حلقه کردم-اوستا خان باستان مگه نگفته بودم حواست باشه به دارو هات؟
-شرمنده دخترم !
-قربونت برم بابایی دشمنت شرمنده یکم استراحت کن حالت خوب میشه.
-باشه دخترم....راستی قرصات که میگفتی تموم شده برات گرفتم رو میزه.
-مرسیبابا من برماستراحت کنم.
و از اتاق اومدم بیرون. تو فکر شرط بندی امروز با بهزاد بودم. حتما باید میبردم چون تحمل کردن بهار از محالاته! نمیدونستم چیکار کنم. تنها راهش این بود که حسابی خر بزنم و این هم از محالات بود! عصبی چشامو بستم الهی یاحقی از رو
زمین محو شه! اه اه اه استاد یاحقی جوون ترین و پر ابهت ترین شكر خورده منو بندازه!اه کچل بی ریخت!كچل؟ كى ميگه كچله؟...همونطور که غر میزدم گوشیم زنگ خورد اسم بهزادو دیدم جواب دادم-ها؟
بهزاد-ای مرض ای کوفت درد بی درمون مرض بیگیری گند زدی به همه چی یه هفته باید بهارو تحمل کنی....
ارسالها: 1,976
موضوعها: 779
تاریخ عضویت: Jun 2020
سپاس ها 15636
سپاس شده 21116 بار در 10723 ارسال
حالت من: هیچ کدام
-هووووی کجا؟ پیاده شو باهم بریم!
-الاااااغ من پیادم! د آخه کم شعور اونی که خوردی بهش یاحقی بود همه حرفاتو شنید!
یعنی آب سرد خالی کردن روم داد زدم-چی زر زدی بهزاد؟؟؟؟ کودوم حرفا؟
-که یاحقی کی باشه و چيزخورده و....
در یک لحظه کاملا خونسرد شدم و سعى كردمخودمو نبازم-خب؟ که چی بشه؟ دروغ نگفتم که!
-وای دختر تودیگه نوبری به خدا!
-آره میدونم!
-پووووفففف نمیدونم چی بگم! عمو چطوره؟ چش شده بود؟
-نگران نباش خوبه چیز خاصی نبود.
-خدا رو شکر!
-بهی؟
-ها؟
-با بچه ها حرف بزن بساط دوچرخه سواری رو رو به راه کنن فرداشب بریم.
-باشه هماهنگ میکنم حالا فرداشب نشد پس فردا شب.
-خب اوکی کاری نیست؟
-نه آبجی برو خدافظ.
-خدافظ.
لبخند نشست گوشه لبم با فکر این که پس فردا صبح بازم با این یارو کلاس داریم لبخندم محو شد....
برای اولین بار مغنم بدون چروک بود. کاملا مرتب و منظم به طوری که خودمم تعجب کردم کولمو انداختم رو دوشم و رفتم سمت ماشین تا علی برسونتم -سلام علی بدو که دیر کردم استاد سگ اخلاق پاچمو میگیره.
خواست دهنشو وا کنه زودی گفتم-بخوای بگی خانوم دارت میزنم.
با لبخند گفت-چشم آروشا.
-آ باریکلا آتیش کن بریم.
علی در عرض جیک ثانیه منو رسوند دانشگاه. جلدی خودمو رسوندم کلاس، از شانس مشنگم یاحقی رفته بود کلاس. نمیدونستم چیکار کنم بعد کلی کلنجار رفتن چندتا تقه به در زدم یه صدای گیرا گفت-بفرمایین.
درو وا کردم همه کلاس سکوت کرده بودن. رفتم داخل نگاه ها بین من و یارو میچرخید. نگام ثابت شد رو چهره های مضطرب اکیپ خودمون داشت خندم میگرفت که صدای نحس و گیراش نذاشت-خانوم محترم با تأخیر سر کلاس حاضر شدین
خنده هم میکنین؟
زود خندم رو خوردم و نگاهش كردم با اخماى درهمش پرسيد اسمتون؟
.......-
با صدای عصبى تر گفت-گفتم اسمتون ؟؟؟؟؟
یه نفس عمیق کشیدم تا خونسردیمو حفظ کنم-رها باستانی...
دستش رو کاغذ از حرکت ایستاد برگشت سمتم و مات شد رو صورتم. بى تفاوت و بى حوصله نگاهاش كردم. در نهايت گفتم-مى تونم بشينم؟؟؟
سرى تكون داد و دوباره اخماشو کشید تو هم، منم رفتم نشستم سر جام....
یه طرفم بهزاد بود طرف دیگم روشنک بهزاد آروم زمزمه کرد-جلسه اولی ریدی که آروش!
-خفه بابا...
استاد شروع کرد به درس دادن ولی من حال و حوصله درس نداشتم. داشتم يه گوشه جزوم نقاشی میکشیدم به سرم زد يه كاريكاتور از اين استاد پرابهت بكشم. یه نگاه اجمالی بهش انداختم. خب موهاش که کچلن تقریبا یه عینک طبی
داره و آهان بذار از اینجا شروع کنم...
مشغول کشیدن نقاشی و غرق هنوم بودم که سقلمه محکم روشنک و بهزاد همزمان از دو طرف باعث شد با صدای بلند بگم-آخخخخ.
با درك موقعيتم يه دفعه ساكت شدم. کلاس رف رو هوا و همين باعث شد نگاهی به اطراف بندازم؛ از بس غرق تو نقاشیم بودم موقعیتمو فراموش کرده بودم. يك آن متوجه شدم ياحقى رو به روم واساده و با اخم نگام مى كنه.سوتی دادم
یعنی! اخم هاش شديدا تو هم بود. با قدم هاى محكمش نزديك شد، آب دهنمو با صدا قورت دادم و چسبیدم به پشتی صندلی. شبیه ناظماى بد اخلاق و گنده دماغ شده بود. قشنگ اومد تو حلقم. اعتراف میکنم ترسیده بودم.زمزمه كردم-
ببخشيد خب!
با چشم غره برگشت سرجاش و مشغول تدريس شد. منم آرو گوشه جزوه ام رو تا زدم كه ديگه لو نره. سعى كردم ادامه درس رو با دقت بيشتر گوش كنم تا بيشتر از اين خراب نكنم. هرچى باشه بحث بحث شرط بندى بود و نبايد مى
باختم...
*******
طبق معمول دیرم شده بود دوون دوون رسوندم خودمو تو حیاط كه يادم افتاد علی امروز نیست.بايد مى رفتم ایستگاه! ای گندت بزنن شانس!
یه نگا به ساعتم کردم واى خدا تا یه ربع دیگه کلاس شروع میشه خودشم كلاس ياحقى!آی بابا چقدر بهت گفتم بذار برم گواهينامه بگيرم یه ماشین بنداز زیر پای من! تا خود ایستگاه دویدم درد بدی تو بازو چپم مى پيچيد ولی وقت مکث
کردن نداشتم. همونطور که نفس نفس میزدم سوار اتوبوس شدم و تو دلم فحش دادم به یاحقی و جد آبادش. حالم خوب نبود. قلبم داشت بازی در میاورد. دستمو بردم تو کیفم ای خدا قرصام همرام نیس! اه بد شانسی بدتر از این؟ خلاصه از
اتوبوس پیاده شدم، نگاهی به ساعت انداختم. یه ربع از وقت کلاس گذشته بود؛ دوون دوون خودمو رسوندم. تنگی نفس حالمو بدتر میکرد؛ دردای بی وقفه تو بازوی چپم و قلبم اجازه نمیداد بدوم ولی خودمو رسوندم جلو در کلاس. هیچ
دوست نداشتم کسی تو دانشگاه از مریضیم مطلع بشه. صاف واسادم پشت در، هرچند حالم بد بود! چندتا تقه به در زدم.
-بفرمايين.
درو وا کردم.با ديدن من اخماش رفت تو هم. سست قدم برداشتم نگام چرخید رو صورتای رنگ پریده بهزاد و بهراد و بقیه اکیپمون. بی حال چشامو چرخوندم رو صورت یاحقی. نفس نفس میزدم گفت-خانوم باستانی چه لذتی میبرین از
تأخیراتون سر کلاس من...
ولی گوشام نمیشنفت! نفسم به خس خس افتاد باز سعی داشتم کسی نفهمه برای همون اسپریمو در نیاوردم. کم کم دنیا دور سرم چرخید. دستمو گذاشتم رو گلوم، سعی داشتم نفس بکشم. صدای جیغ و صدای داد بهزاد که گفت-
آروشاااااا
ولی من هیچی نمیدیدم سیاهی مطلق حس ميكردم دارم خفه میشم گلومو بيشتر فشار دادم...
#بهزاد
نگاهی به ساعت انداختم؛ باز دیر کرده بود. باید با عمو حرف میزدم خودم آروشا رو میبردم میاوردم.
یاحقی وارد كلاس شد اما نگاه من همش رو در کلاس ثابت بود و هیچی از درس نمیفهمیدم. نگران بودم و دلم شور میزد. هی نگاه میکردم به ساعتم؛ نیم ساعت از شروع ميگذشته كه ضربه هاى آرومى كه خورد رو در باعث شد افكارم رو
پس بزنم. اطمينان داشتم آروش نيست چون اون محکم تر در مى زد.
با صدای بفرمایین یاحقی در وا شد و آروشا با چهره رنگ پریده توى چهارچوب نمايان شد. يك دفعه هر پنج تامون برگشتیم سمت هم و رنگ از رخسارمون پريد. تنها ما پنج نفر بوديم كه از مشکل قلبی آروشا خبر داشتیم و میدونستیم نمیخواد
کسی بفهمه. نمیشنیدم یاحقی چى مى گه فقط نگامو دوخته بودم به چهره رنگ پریده آروشا؛ دستش رفت سمت گلوش و فشار داد. فهمیدم نمیتونه نفس بکشه ولی یاحقی همونطور داشت غر میزد.
لعنتی اسپریتو در بيار!
نمى خواست خودش رو جلوى اون همه آدم بشكنه. ترجيح دادن غرورش به سلامتيش حماقت محض بود!
بیشتر گلوش رو فشار داد و دیدم که یه دفعه پخش زمین شد. چندتا از دخترايى كه رديف جلو نشسته بودن جيغ كشيدن ولى صداى بلندم باعث شد همه سكوت كنن
-آروشااا!
خودمو رسوندم بالا سرش و کیفشو خالی کردم. اسپریش نبود لعنتی همیشه قایمش میکرد چند بار دیگه گشتم. تنم يخ زده بود و دستام مى لرزيدن. بغض کردم و دوباره کیفشو تکون دادم که اسپری کرم رنگ پرت شد چند قدم اون طرف تر.
خودمو كشيدم طرفش، به زور دستمو رسوندم بهش و برش داشتم. نگام ثابت موند رو صورت کبود آروشا. اسپری رو بردم جلو دهنش سرشو گرفتم بغلم با خشم یه پیس زدم و گفتم-نفس بکش لعنتی....نفس بکش...
چندتا پیس زدم. رنگ صورتش کم کم درست شد ولی هنوز زرد بود با کمک روشنک نشوندیمش رو یکی از صندلیای رديف جلو. با نگرونى دستاش رو گرفتم توى دستم و نگاهم رو دوختم تو چشماى بى حال مشكيش. همه بچه ها دورمون
جمع شده بودن و هركسى سعى داشت حال آروشا رو بپرسه.
ياحقى انگار تازه به خودش اومده باشه رو به يكى از بچه ها گفت
-جمالى برو يه ليوان آب ولرم بيار براش!
همونطور زل زدم به آروشا كه خيره بود به ياحقى؛ تو چشماش غم بی داد میکرد، اشك حلقه زد تو چشماش و قبل از جمالى با بى تعادلى دويد بيرون كلاس.
لبم رو گزيدم كه ياحقى گفت
-باستانى بردار ببر وسايلش رو بده مطمئن شدى حالش خوبه برگرد كلاس.
چشمامو به نشونه تشكر دوختم بعش ولى اون بى توجه برگشت سرجاش. نشستم وسایل آروشا رو جمع کردم تو كيفش و از كلاس رفتم بيرون.
توى راهرو روى يكى از صندليا نشسته بود و سرش رو گرفت
آروشا #
ضربان قلبم رفته بود بالا؛ نمیدونستم عکس العمل بابا چیه ولی هرچی باشه مطمئنم خوب نيست چون تلامو قشنگ کوتاه کرده بودم. خودشم یه جور حالت پسرونه داشت و همين قرار بود بابا رو عصبى كنه!
صدای بابا افكارم رو بهم ريخت. ای خدا خودت عاقبت منو به خیر کن.
آروم آروم رفتم پایین، استرسو پس زدم و با صدای بلند گفتم
-سلام بر بابای خودم!
بابا با لبخند برگشت سمتم ولى مات شد و اخماش رف تو هم. یا خدا! با همون اخم هاى درهمش نگاهم كرد
-موهاتو چرا همچین کردی؟؟ برو درستشون کن.
آب دهنمو غورت دادم
-بله؟
با همون اخم هاش گفت
-میگم برو موهاتو درست کن.
دست هاى يخ زدم رو به بازى گرفتم
-آخه...
-آخه نداره!
-تلامو زدم...
با عصبانیت گفت -چی گفتی؟؟؟؟
-خب بابایی تنوع لازمه!
با صدای بلند گفت-کی میخوای بزرگ بشی آروشا؟؟؟
-بابا....
-هيچى نگو! من برای خودم متأسفم منی که روانشناس جامعم نتونستم درست از پس تربیت دخترم بر بیام از بقیه چه انتظاری میره هااان؟؟؟؟
با تعجب نگاش کردم زمزمه کردم-من چمه خب؟
-تو چته؟ واقعا نمیدونی؟ تو این همه سال هی گفتم هیچی نگم ولی دیگه کافیه! ببینم تو بلدی یه غذا درست کنی؟ بلدی عین خانوم رفتار کنی؟ یه لباس دخترونه داری تو کمدت؟؟ بلدی مو هاتو شونه کنی؟ چی بلدی تو آروشا؟؟؟ اصلا کی
میخوای بفهمی تو یه دختری!!!!
با صدای نسبتا بلند و بغضى كه سعى داشتم قورتش بدم گفتم
-بسه بابا
و پشت کردم بهش تا برم بالا ولی صداش منو متوقف کرد
-مرضی خانوم فردا آروش حق نداره بره بیرون. نگهش میداری خونه شامو باید یاد بدی اون بپزه قراره آسا و آبستا بیان ...
برگشتم تا اعتراض کنم ولی بابا رفته بود. با عصبانیت رفتم تو اتاقم، ذهنم شديد درگير بود؛ از طرفی هم فردا با یاحقی کلاس داشتم و نمیدونستم اونو کجای دلم بذارم.....
صبح از خواب بیدار شدم، طبق معمول دیرم شده بود. یعنی مطمئن بودم پاسم نمیکنه! توى كمدم رو گشتم ولی همه مانتو هام کثیف بودن به غیر مانتویی که من ازش بدم مى اومد ولی چاره ای نبود! یه مانتو با رنگ آبى آسمونى و مدلى
دخترونه كه حالم ازش بهم مى خورد. همه میگفتن آبی بهم میاد ولی من هیچ وقت نمیپوشیدم. وقت فکر کردن نبود زودی مانتو رو تنم کردم با شلوار مشکی جینم مغنه مشکی و کیف و کفش مشکی به اضافه یه کت پشمی مشکی هم
پوشيدم. تو آينه نگاهى به تيپ مسخره و دخترونم انداختم و دهن كج كردم.البت اگه یه جفت کفش عروسکی میپوشیدم تكميل تر و مزخرف تر مى شد، خوشبختانه کفشام همون اسپرتای همیشگی بودن البته چون تلامو کوتاه کرده بودم
مجبور شدم سشوار هم بکشم
در رو آروم باز کردم و رفتم تو. پشتش به در بود و داشت رو تخته یه چیزايى مى نوشت، با طعنه گفت
-طبق معمول خانوم باستانی!!!
با حرص درو بستم و رفتم ردیف آخر پیش لژنشینا و طبق معمول همون جای همیشگیم وسط بهزاد و روشنک نشستم.
بهزاد-جان؟؟ تیریپ جدید مبارک!
-بهی خفه تو رو خدا!اعصاب ندارم.
روشی-دختر این آبی بدجور بهت میاد! موهاتم که کوتاه کردی!
-داستانش طولانیه میگم بهت بعدا...
یاحقی تازه برگشت سمتمون و تا منو دید اول تعجب کرد و بعد نیشخند زد دو تا سرفه مصلحتی کرد. با اون صدای نحسش گفت
-به به مبارکه خانوم باستانی!!! گویا شما پیرو همان قانون دیر رسیدن بهتر از زشت رسیدنه هستین؟ درسته؟
کلاس رف رو هوا البته به جز ما شیش نفر پوزخند رو لباش بود جوش آورده بودم. بلند شدم از جام تا سخنرانی کنم
-جناب یاحقی! یه سری حرفا هستن که اگه آدم به موقع نزنه میمونه سر دلش عقده میشه! میخوام اینارو بگم تا نمونه سر دلم! ما دخترا شانس نداریم!!! شیطونی میکنیم با یکم پر حرفی میگن دختره هرزس!
دهنمونو میبندیم تا ساکت شن میگن دختره مشکوک میزنه!
یکم به خودمون میرسیم میگن دختره گدای یه نگاهه
به خودمون نمیرسیم میگن دختره افسردس!
رو کردم سمت همه کلاس و مخاطب قرارشون دادم
-آی آقا پسرای جامعه! مام آدمیم حق داریم! یه پسر تا ساعت دو نصفه شب معلوم نیس کودوم گوریه وقتی میاد خونه قربون صدقش میرن ولی وای به حال ما دخترا! یه پسر عاشق میشه کلی قربون صدقش میرن مادرش میگه قربون پسرم
برم که خاطرخواه شده ولی کافیه یه دختر عاشق بشه اون موقعس که کلی انگ و تهمت میزنن بهش!به جای این که به ما دخترا یه مشت چرت و پرت تحویل بدین به جنس مذکر بگین سرشو بندازه پایین!
نفسمو با صدا دادم بیرون و با پوزخند گفتم
-مرحوم حسین پناهی میگه خرد تا به زنان میرسد نامش مکر میشود و مکر تا به مردان میرسد نام عقل به خود میگیرد. درخواست توجه تا به زنان میرسد حسادت میشود و حسادت تا به مردان میرسد میشود غیرت!!! عدالتی که ازش حرف
میزنین اینه؟؟؟؟ باشه پس عدالت تقسیم شد همه آسوده باشین.
نشستم سر جام اول پچ پچ و بعد صدای دست زدن اومد؛ ولی یاحقی داشت از عصبانيت منفجر مى شد. با صدای بلند گفت:
-بسه تمومش کنین!
بعد رو به من با خشم بیشتر ادامه داد:
-خانوم باستانی همیشه یه راهکار برا به هم زدن کلاس من دارین. بفرمایید بیرون دیگم نیاین سر کلاس من!
کیفمو انداختم رو شونم بلند شدم گفتم:
-حق با شماست. خدانگهدار.
و از کلاس زدم بیرون. با اين وضع مطمئن شدم شرط بندى رو باختم. حوصله کلاسای بعدی رو نداشتم البته فکرم بیشتر مشغول این بود که شرط بندی رو دارم میبازم! حال زنگ زدن به علی رو هم نداشتم با آژانس رفتم خونه. فکر کارایی که
بابا گف انجام بدم داشت پدرمو در میاورد...
نزدیک یه ساعت بود اصرار می كردم مرضی جون دست از سر من برداره:
-ببین مرضی جونم خب من میشینم اینجا نگا میکنم یاد میگرم دیگه!
-با اون ماسماسک نمیشه که خودتم باید کار کنی.
-ای مرضی جون خدا پدرتو بیامرزه آخه دهنم کف کرد.
و با سقلمه زدم تو پهلوی فاطی و با چشم ابرو بهش فهموندم تو یه چیزی بگو
فاطی-مادر من خب راست میگه دیگه!!!!
مرضی جون-فاطمه برو سر درس و مشقت به این کارام کاری نداشته باش.
نفسمو با حرص دادم بیرون که فاطی گفت:
-مامانی جون من یه این دفعه رو بیخیال.
مرضی-دختره چش سفید هزار بار گفتم جونتو قسم نده!
فاطی-قبول؟؟
مرضی جون-باشه اقلا برنجا رو پاك كن كه بگيم كمك كردى.
هرچند کار بسی مزخرفی بود ولی دیگه حرف مرضی یه کلمه بود و مرغشم یه پا داشت. گوشیم دستم بود و با روشنک چت مى كردم همونطور برنجو هم پاک می كردم.
روشی -دیوانه باید یه هفته بهارو تحمل کنی.
-به جهنم از تحمل کردن یاحقیآسون تره که.
-راستی گفتی تل هات داستانش طولانیه؟
-پوووف آره بابا.نمیدونی وقتی بابا دید چه عکس العملی نشون داد. من بدبخت!
-واسه چی؟
-روشی باورت میشه؟ از این که من دخترشم پشیمونه.
-بیخیال دختر اشتباه میکنی!
-نه روشی خودش میگف انگار باعث شرمشم.
-عصبانی بوده یه چیزی گفته...
برنج ها رو دادم به مرضى جون و راه افتادم سمت اتاقم، به فاطى هم اشاره كردم بياد و در جواب روشى نوشتم
-باشه ديگه من برم كار دارم.
-اوكى عزيزم خدافظ.
جلو در اتاقم منتظر موندم فاطمه اومد و باهم رفتيم نشستيم رو تخت.
فاطى- جونم كارى داشتى!؟
-فاطى بدبخت شدم!
-وا؟برا چى چى شده؟
شروع كردم به تعريف ماجراى شرط بندى و ياحقى؛ فاطمه هرهر و كركر راه انداخته بود و فقط مى خنديد. لابه لاى خنده هاش گفت
-واى يعنى بهار قراره يه هفته بياد اينجا؟
ويشگونى از پهلوش گرفتم و با غيض گفتم
-كوفت نخند اينقدر. حالا معلوم نيست كه شايدم دلش به رحم اومد پاس شدم.
همونطور كه داشت پهلوشو ماساژ مى داد غريد- وحشى. عمرا پاست كنه.
-فاطى بِگُم!
-باشه بابا. غمبرك نزن پاشو الان مهموناتون ميان منم برم كمك مامان
.
-باشه برو.
-فعلا.
رفتم سراغ كمدم؛ يه تى شرت مشكى با شلوار نخى مشكى پام كردم در نهايت به بستن موهام بالا سرم اكتفا كردم. با شنيدن سر و صداى بيرون فهميدم اهل فاميل رسيدن و بى حوصله پله ها رو طى كردم و رفتم تو حال.
سلام بلند بالايى كردم؛ سحرى با خوش رويى تحويل گرفت ولى عمه و بهار به چشم غره و يه سلام خشك قناعت كردن، بابا هم سر دلخوريش زياد تحويلم نگرفت و سرشو تكون داد.
عمو با محبت هميشگيش جواب سلاممو داد و اين وسط بهزاد خوش خنده كم مونده بود پخش زمين بشه.
با تعارفات فرماليته نشستيم دور هم و شروع كرديم به گل گفتن و گل شنفتن. كنار زن عمو نشسته بودم و طرف ديگم بهزاد بود سر همين بهار هى نگاه تيز بهم مى انداخت و من سعى مى كردم بى تفاوت باشم. بهزاد همش ريز ريز مى
خنديد و بيشتر مى رفت رو مخ من.
تا شام رديف بشه از دست رفتاراى اين دو بشر كلافه شدم و فكر تحمل بهار برا يه هفته لرزه انداخت به تك تك سلولام.
براى شام راه افتاديم سر ميز و مرضى جون با لبخند كجكى اعلام كرد شام دست پخته منه، درجوابش به يه لبخند دندون نما اكتفا كردم ولى بابا نگاه عاقل اندر سفيهى بينمون رد و بدل كرد كه "من خر نيستم" بقيه هم به نگاه هاى
ناباورانشون ادامه دادن.
مشغول خوردن شام خوشمزه مرضى جون بوديم كه يه دفعه بهار گفت-آخ.
و يه سنگ خوشگل از دير دندونش آورد بيرون؛ با لبخند نگاه كردم به گندى كه زده بودم. مرضى جون زد رو دستش و گفت
-اى خاك بر سرم خانوم!
بهار با غيض غريد
-برنج پاك كردن بلد نيستى غذا درست كردنت ديگه چيه!؟
مرضی فوری به دادم رسید
-نه خانوم برنجو من پاککردم. خاک به سرم عینکم همرام نبود.
بابا قشنگ نگاه عاقل اندر سفیهی به من و مرضی انداخت که خر خودتونین. دوباره مشغول خوردن شدیم که بازم بهار گفت آخ و بازم سنگ!!!! با خشم نگاهی بهش کردم یعنی ری*دی بهار ر*یدی!!
یه دفعه صدای سرفه های پی در پی بهزاد که کنارم بود منو به خودم آورد؛ بهار با خشم بهم نگاه کرد، عمه اخم شدیدی کرده بود و من تازه متوجه شدم بلند بلند فکر کردم! برای پاک کردن گندی که زدم از اون لبخندای سی ودو دندونی
تحویل عمه جان دادم. بازم مشغول شدیم بعد ده دقیقه دوباره یه سنگ رف لای دندون بهار رو مخ بهزاد با اعتراض گفت
-بهار چرا همه سنگا میره لای دندون تو؟؟
بهار با اخم جواب داد
-لابد مقصر سنگاييم كه مى رن زير دندونم منم!
بهزاد خواست جوابشو بده كه عمو با جديت گفت
-بسه ديگه سر سفره يذره حرمت نگهدارين!
ديگه بحث ادامه داده نشد و كنار هم مشغول خوردن شام شديم...
********
فرشاد و فرگل و روشی کبود شدن از خنده. بهزاد با آب و تاب بیشتر ادامه داد
-وای نمیدونی که عین خل و چلا نگا کرد تازه فهمید سوتی داده.
و خودشم خندید
-ایییششششش بسه دیگه چه هرهر کركرى راه انداختین شما ها. خب یه دونه گفتم بهار ری*دی!
فرگل -بمیر آروش بمیر فقط!
کلی خندیدیم و رفتیم سر کلاس. بعد کلاس هممون بى حال نشسته بودیم رونیمکت، البته بهزاد و فرشاد سر پا بودن. روشنک یه بند داشت حرف میزد و رفته بود رو مخ من یه دفعه نالیدم
-واى روشی! خدا امواتتو بیامرزه بسه دیگه مردم. بیچاره اونی که قراره تو رو بگیرهههه!
بهزاد با لبخند و لحن خاص گفت
-تو نگران اونی که قراره بگیرتش نباش عاشق همین پرچونگیاش میشه....
هممون همزمان نگامون چرخید بین بهزاد و روشنک که نیشش وا شده بود، یه دفعه زدم زیر خنده و رسما گنده زدم تو فضای عاشقانشون؛ این بار هر پنج تاشون زل زدن به من با دستم اشاره کردم به بهزاد و روشی
-واى چه زوجی بشین شماها فک کـــن...
و خندم شدید تر شد. فرگل و فرشاد و بهراد هم زدن زیر خنده، بهزاد اخم کرد
-بسه آروش!
-بِگُم بابا با اخمای خرکیش.اینا رو نگه دار برا زنت.
فرشاد گفت -بچه ها کافیه پاشین بریم پایه اتوبوس هستین دیگه؟
بهزاد-آره داداش ناجور!
بعد بلند شدیم و راه افتاديم سمت ايستگاه یه دفعه فرشاد گفت
-کیا پایه بستنین؟
فرگل با جیغ گفت-چی میگی روانی تو این برف؟؟
یه دفعه من و بهزاد همزمان گفتیم-سگ در صـــد!
ارسالها: 1,976
موضوعها: 779
تاریخ عضویت: Jun 2020
سپاس ها 15636
سپاس شده 21116 بار در 10723 ارسال
حالت من: هیچ کدام
با جیغ جیغای فرگل و تأیید جمع فرشاد مارو مهمون بستنی آدمکی کرد؛ هرچند ارزون ولی بستنی محبوبمون بود. همه با تعجب نگامون میکردن که توی برف داریم بستنی مى خوريم. رفتیم تو
اتوبوس نشستیم رو صندلیا؛ فرگل کنارم و روشنک رو به روم بود. شروع کردم به دلقک بازی و کل اتوبوسو گرفتیم رو سرمون. روشنک دلشو گرفته بود و خم شده داشت میخندید منم سرمو
گذاشته بودم رو شونه فرگل مغنمو کشیده بودم رو صورتم و هرهر میخندیدم، فرگل بیچاره هم کبود شده بود.
مغنمو کشیدم عقب و نگاهم چرخید رو پسرا توقسمت آقایون؛ بهراد که لبخند رو لبش بود، فرشاد سرشو انداخته بود پایین و شونه هاش از زور خنده می لرزيدن، بهزادم دستشو گرفته بود جلو
دهنش می خنديد. یعنی بسی دیدینی بود وضعمون. رسیدم ایستگاه پیاده شدم داشتم میرفتم که يه ماشين اومد كنارم واساد و شيششو داد پايين
-خانوم باستانى ؟
متعجب برگشتم سمت ماشين و با ديدن ياحقى تعجب كردم. ماتم برد كه عينك آفتابيشو رو چشم هاش جا به جا كرد و همونطور كه به جلوش خيره بود ادامه داد:
-تشريف بياريد چند دقيقه كارتون دارم.
قدم برداشتم سمت ماشينش، جلو پنجره واسادم و گفتم
-بله بفرماييد.
نفس عميق كشيد و اينبار عينك آفتابيش رو در آورد و چشماش رو دوخت بهم
-خانوم باستانى مسئله اى نيست كه بشه اينجا دربارش حرف زد سوار شيد.
اولش خواستم برم و سوار شم ولى يك آن متوقف شدم و اخم كردم
-خيلى عذر مى خوام جناب ياحقى ولى هر حرفى هست همين جا بزنيد احساس مى كنم فراموش كردين ارتباطتون با دانشجويانتون بايد در چه محدوده اى باشه و...
كلافه چشم هاش رو تو كاسه چرخوند و از ماشين اومد پايين. سينه به سينه هم ايستاده بوديم كه البته قدش از من بلندتر بود. تكيشو داد به ماشين، منم دست به سينه ايستادم و ادامه
دادم
-و داريد پاتونو از حدتون فراتر مى ذاريد!
بى تفاوت يه نگاهى به اينور و اونور انداخت. اصلا انگار نه انگار دارم باهاش حرف مى زنم. نفسشو فوت كرد بيرون و گفت
-سركار خانوم باستانى اين قضاوتتون بسيار نابجا هستش. مطمئن باشيد اگر مسئله مهمي نبود نمى اومدم اينجا!
-منم عرض كردم مسئله مهم رو همينجا بگيد.
چشم هاش رو بست.سعى مى كرد اعصابش رو كنترل كنه. زير لبى زمزمه كرد -آدم نفهم!
-چيزى گفتيد؟
چشم هاش رو باز كردو جا به جا شد
-ببينيد خانوم باستانى مادر من بايد شما رو ببينه!
چشم هامو گرد كردم و يه دفعه زدم زير خنده. اين يعنى مادرش مى خواد منو برا پسرش خواستگارى كنه و من قراره با نه گفتن حال ايشونو بگيرم. همونطور كه داشتم مى خنديدم ياحقى چپ
چپ نگام كرد و ادامه داد
-از اين بابت مطمئن باشيد كه بخاطر خواستگارى نيست.
خندم متوقف شد و نگاهش كردم. لباش رو تر كرد و با تمسخر گفت
-ببخشيد كه كاخ آرزو هاتون رو خراب كردم.
اى خاك بر سرت آروش يجورى خنديدى پسره فك كرده چه ماليه. براى ماسمالى گفتم
-من وقت زيادى ندارم جناب منتظر ادامه حرفتونم.
دست هاش رو گذاشت تو جيبش و ادامه داد
-اين مسئله به گذشته مادرم مربوطه. از سال هاست كه دنبال يه گمشدست. الان هم اگه اينجام تنها دليلش مادرمه.
كنجكاو گفتم
-گمشده؟
-آره گمشده.
-يعنى من قراره گمشدتونو پيدا كنم؟ مگه من روزنامم جناب ياحقى؟ دنبال گمشده هاتون تو روزنامه و آگهى ها بگردين برا چى اومدين دنبال من؟ خيلى عذر مى خوام ولى بايد برم. خدافظ.
برگشتم برم كه صداش متوقفم كرد-روزنامه نيستى ولى مى تونى همون گمشده باشى! سوال كنى جوابى نمى دم يه جاش برو و خوب فكراتو بكن. من شمارتو از دانشگاه گرفتم تا عصر
باهات تماس مى گيرم تا جوابتو بشنوم.
هنوز توى بهت بودم. صداى راه افتادن ماشينش باعث شد به خودم بيام. سردرگم راه افتادم سمت خونه تا ببينم بايد چه تصميمى بگيرم...
مدام توى اتاقم رژه مى رفتم و فكر مى كردم. نمى تونستم مفهوم جملش رو درك كنم. "روزنامه نيستى ولى مى تونى همون گمشده باشى!" نمى دونستم با بابا درميون بذارم يا نه. از طرفى
هم مى ترسيدم بخواد با اين بهونه بكشونتم يجايى و يه كارى بكنه.
صداى زنگ گوشيم افكارم رو بدتر به هم ريخت. نگاهم رو دوختم به شماره ناشناس. حتم داشتم خودشه.
-بله؟
-سلام. ياحقى هستم.
-سلام. بله شناختم.
-خب؟ اميدوارم تصميمتو گرفته باشى.
همونطور كه توى سيل افكارم غوطه ور بودم جرقه اى توى ذهنم زد. مى تونست معامله به جايى باشه!
-الو؟
صدام رو صاف كردم و جواب دادم
-بله جناب ياحقى دارم صداتون رو.
-خب؟
-خب اينكه ما مى تونيم يه معامله بكنيم.
با لحنى كه تمسخر قاطيش بود گفت
-معامله!؟
-اوهوم. اينطورى كه من ميام خدمت مادرتون ولى به شرطى كه مطمئن باشم واحدى رو كه با شما دارم رو پاس مى شم.
-چى؟ شوخيت گرفته؟
-نه كاملا جديم.
-خب پس من درخواستم رو پس مى گيرم.
-يعنى يه نمره قابل قبول دادن در اين حد سخته؟
-موفق باشيد خانوم باستانى. خدانگهدار.
و صداى بوق ممتد پيچيد تو گوشم. باورم نمى شد به همين راحتى رد كرد. عصبانى گوشى رو پرت كردم رو تخت. به عالم خودم مى خواستم بذارمش تو عمل انجام شده! سعى كردم ذهنم
رو درگير نكنم. راه افتادم سمت آشپزخونه تا فاطمه رو پيدا كنم؛ همين كه مى خواستم برم داخل آشپزخونه چشمم افتاد به فاطمه كه ايستاده بود روبه روى مرضى جون و داره سرشو برا تأييد
حرفاى مرضى تكون مى ده.
مرضى- فاطمه اين دختر رو من بزرگش كردم. بيشتر از تو نباشه كمتر از تو كه نيست ولى مى بينى كه اوستاخان حساسه. منم هركارى كه ايشون بگن رو بايد انجام بدم غير اينه؟...
مرضى جون همينطور داشت ادامه مى داد. آروم سرم رو بردم تو و گفتم
-پيس پيس. فاطى...
تموم سعيم رو كردم مرضى جون متوجه نشه؛ ولى نگاه ضايعه فاطمه باعث شد مرضى جون برگرده طرف من و ببينتم. نيشم رو شل كردم، راه افتادم سمت فاطمه و دستش رو گرفتم
-خيلى ببخشيدا مرضى جون ولى يه چند لحظه اين دختر گلتون رو مى تونم قرض بگيرم؟
مرضى جون لبخند زد
-بله بله.
نيشم رو بيشتر شل كردم و فاطمه رو با سرعت دنبال خودم كشوندم. رفتيم تو اتاق و در رو بستم. همونطور كه با تعجب به كارام خيره بود پرسيد
-چى شده آروش؟خوبى تو؟
-آره آره خوبم. مى خوام يه چيزى بهت بگم.
-خب بگو مى شنوم.
شروع كردم تموم ماجرا رو از سير تا پياز تعريف كردم. تهش كه شرطم رو گفتم يك دفعه اي زد زير خنده و گفت
-دختر تو فكر كردى خيلى زرنگيا! اون از تو هم زرنگ تره. حالا به دو روز نمى كشه كه از كنجكاوى گمشده و اينا خودت مى رى سراغش.
چشم هام رو گرد كردم و ضربه اى به شونش زدم، ولى اون همچنان به خنديدنش ادامه داد. حقيقتا حرفش بى ربط هم نبود. عاجزانه ناليدم
-فاطى الان چيكار كنم؟
فاطمه چهره متفكرى به خودش گرفت. مى دونستم استاد نقشه هاى شوم كشيدنه برا همون حرفى نزدم و سكوت كردم. چند دقيقه اى كه گذشت فاطمه آروم زير لبش زمزمه كرد
-به گمونم مى شه يه كارايى كرد...
*******
-آروشااا بيدار شوووو
گيج سرجام نشستم و شروع كردم به نق زدن
-چته فاطى سر صبحى ديوونه بازى درميارى؟
-دختر بيدار شو. يادت رفته امروز چه روزيه؟
پتوم رو دوباره كشيدم روم و جواب دادم
-خب بابا تولدت مبارك
عصبانى جيغ زد
-آروشا تو ديگه خيلى گيجى. امروز قراره برى پيش ياحقى...
قبل از اينكه حرفش رو تموم كنه سيخ نشستم سرجام و اين طرف اون طرف رو نگا كردم. انگار تازه به خودم اومده باشم شيرجه زدم سمت مبايلم و با ديدن ساعت دود از كلم بلند شد.
-واااى فاطى دير كردم كه.
-چهار ساعته دارم بيدارت مى كنم.
علي توي حياط سرگرم كمك كردن به مش باقر (در واقع پدرش) بود. فاطمه دويد سمتش، گونش رو بوسيد و من خيلى آهسته قدم برمى داشتم.
فاطمه- داداش گلم قربون دستت زحمت مى كشى ما رو برسونى تا دانشگاه؟
على لبخند نشوند رو لباش. هميشه همينطور بود؛ يه وقت هايى آرزو مى كردم يه همچين برادرى داشتم؛ مهربون، موقر و سر به زير...
على- آره عزيزم. سوار شين برسونمتون.
هردوتامون با چشم هايى مملو از تشكر نگاش كرديم و سوار ماشين شديم؛ فاطى نشست جلو و من نشستم رو صندلى عقب. على همونطور كه داشت ماشين رو روشن مى كرد؛ از تو آينه
نگاهى به من انداخت و فاطمه رو مخاطب قرار داد:
-خير باشه فاطمه. آروشا كه امروز كلاس نداره، يعنى؛ اوستاخان چيزى بهم نگفتن.
فاطمه- نه كلاس نداره. راستيتش؛ قراره بريم ديدن يكى از استاداش.
على- اگه مشكلى هست منم بيام.
اين جمله رو مى شد گذاشت به پاى غيرتى شدن برا خواهرش. هردومون لبخند زديم، اينبار من جواب دادم:
-نه على نيازى نيست. خودمون حلش مى كنيم.
سرى و تكون داد و تا رسيدن به دانشگاه حرفى نزديم...
از استرس زياد با چشمام سالن خالي دانشگاه رو از راست به چپ، از چپ به راست متر مى كردم، چند دقيقه يك بار تغيير رويه مى دادم و طرح موازائيكا رو مى شمردم. نگام رو به در سفيد
رنگ كلاس دوختم و چشم هام رو بستم؛ ده، نه، هشت... همين كه شمارش معكوسم رسيد روي يك صداي باز شدن در پيچيد تو سالن خالى. انگار يه چيزى توى دلم فرو ريخت. چشم هام رو
باز كردم، چند بارى زبونم رو روى لبام كشيدم و بد و بيراه گفتم به فاطمه بخاطر نقشش.
چندتا از پسرا از همه جلوتر زدن بيرون و پشت بندشون؛ ياحقى با حلقه اى كه بچه ها دورش زده بودن اومد بيرون. اين پا و اون پا كردم ولى نتونستم برم جلو. پيچيدم يه گوشه و رفتم سمت آب
سردكن؛ يه ليوان آب رو پر كردم و سركشيدم. هرازگاهى يكى دو نفر گذر مى كردن و با تعجب يه نگاهى به سر تا پام -بخاطر سر و صورت رنگ پريده ام- مى انداختن. چند دقيقه اى گذشت؛
ياحقى، درحالى كه داشت با چندتا از استاد ها حرف مى زد، اومد تو راهرو. چندتا نفس عميق كشيدم و چند قدمى از آب سردكن فاصله گرفتم؛ سرش گرم حرف زدن بود و من رو نمى ديد.
پشت كردم بهشون و گوشيم رو گرفتم دستم؛ وانمود كردم نمى بينمشون.
ياحقى- طول ترم بخور و بخوابه كارشون، آخر ترم هم نمره خواستن.
سرلك- سخت نگير ياحقى جان! ميان ترماى بنده خدا ها رو كامل رد كن برن.
آى دورت بگردم سرلك. اين استاد جز عشق ترين استاداى دانشگاهه اصلا.
آروم برگشتم سمتشون؛ ياحقى رفت سمت آب سردكن. انگار كه يك دفعه اى ديدمشون قدم برداشتم سمتشون:
-سلام استاد.
با اينكه مخاطبم ياحقى بود ولى هر سه استاديم كه كنارش بودن جوابم رو دادن. سرلك با خنده گفت:
-دختر تو رو هنوز اخراج نكردن؟
لبخند زدم و به گفتن "نه هنوز" اكتفا كردم. ياحقى بى شخصيت در جواب سلامم فقط سرش رو تكون داد. ليوانش رو كه پر كرده بود، از زير آب سردكن كشيد كنار و منتظر نگام كرد. يك سرى
حركاتش باعث مى شد انگيزه بيشترى براى اذيت كردنش پيدا كنم. چهره موقر و مظلوم به خودم گرفتم:
-استاد ببخشيد، اومدم خدمتتون درمورد پيشنهادى كه داده بودين حرف بزنيم.
پوزخند حرص درارى روى لباش نشوند و براى اين كه من رو بچزونه گفت:
-يادم نمياد خانوم باستانى. كدوم پيشنهاد؟
چشمم افتاد به فاطمه كه اومد و وايستاد يه گوشه از راهرو، قسمتى كه ياحقى و سه تا استاد پشتشون بود. ياحقى همونطور كه منتظر نگام مى كرد؛ ليوان رو برد بالا و رسوند به لباش. تو
دلم گفتم تو تماشا كن ياحقى! به نشونه خجالت سرم رو انداختم پايين و با دستام بازى كردم:
-استاد همون پيشنهادى كه گفته بودين بريم خدمت مادرتون، اگر مادرتون تأييد كردن و رضايت دادن يه شب با خونواده تشريف بيارين خدمت پدر...
ياحقى هرچى آب تو دهنش داشت فوت كرد بيرون و مانع گفتن ادامه حرفام شد؛ همه دانشجو ها برگشتن طرفمون و نگاش كردن. سرلك با خنده گفت:
-به به مباركه ياحقى جان. ايشالا كه مادر مى پسندن و مام يه عروسى مى افتيم.
ياحقى همچنان داشت سرفه مى كرد. فاطمه خودش رو از چند قدميمون رسوند و گفت:
-واى استااااد تبريك مى گم. به مباركى ايشالا.
ياحقى با قيافه سرخ از سرفه و تعجب به فاطمه نگاه مى كرد؛ اصلا همديگر رو قبلا نديده بودن و حالا فاطمه داشت وانمود مى كرد مى شناستش. با تبريكى كه فاطمه گفت بقيه دانشجو ها
هم جمع شدن دور ياحقى، شروع كردن به تبريك گفتن. داشتم به زور خودم رو كنترل مى كردم نزنم زير خنده و برنامه خراب نشه. چشم ابرو اومدم به فاطمه و فاطمه آروم آروم راهش رو كشي
رفت. ياحقى از بين اون همهمه هاى طلب نمره نمى تونست تكون بخوره. گه گاهى برمى گشتن سمت من و به من هم تبريكى مى گفتن و اصرار مى كردن كه بگو نمره بده؛ من هم با لبخند
ژكوند سرم رو تكون مى دادم. سرلك سعى كرد شلوغى به پا شده رو كنترل كنه:
-بچه ها يه چند لحظه آروم باشين، من قول مى دم ياحقى شما رو برا شام عروسيش كه نه دعوت نمى كه ولى قول مى دم شيرينيش رو بده.
همه بچه ها شروع كردن به دست زدن و داد و بيداد كه ميان ترمامون چند؟
سرلك- بابا ميان ترماتونم حل مى كنيم شما نگران نباشين.
با اين حرف سرلك كم كم بچه ها پراكنده شدن؛ من، سرلك و ياحقى مونده بوديم كه سرلك با اجازه اى گفت و رفت. خودم رو زدم به بيخيالى؛ جورى كه انگار كارى نكردم. ياحقى غريد:
-اين كارت بى جواب نمى مونه.
ابرو هام رو بردم بالا و چراغ ها رو نگاه كردم؛ بيشتر عصبى شد و با قدم هاى بلند از كنارم گذشت. دنبالش راه افتادم، رفت سمت ماشينش كه يه گوشه از حياط پارك كرده بود، قفلش رو زد و
نشست تو ماشين؛ من هم همونطور بيخيال رفتم نشستم روى صندلى جلو. نفسش رو فوت كرد بيرون:
-من آژانس نيستم خانوم باستانى.
-خب منم سوار آژانس نشدم كه. قراره بريم خدمت مادرتون.
برگشت شيرجه بزنه سمتم، نفسم رو حبس كردم و چشم هام رو در انتظار خوردن ضربه اى ناجوان مردانه بستم كه صداى تق تق رو شيشه ماشين متوقفش كرد...
آروم لاى چشم هام رو باز كردم كه ديدم فاطمه وايستاده كنار شيشه ياحقى. ياحقى با اخم هاى درهم شيشه رو كشيد پايين:
-بفرماييد.
فاطمه:
-سلام استاد. بازم تبريك مى گم بهتون.
ياحقى كلافه مشتش رو مى زد روى پاش؛ يه جورى از گوشه چشم بهم نگاه كردكه گند زدم به خودم. غريد:
-خب خانوم محترم تبريكتون رو گفتين بفرماييد.
فاطمه- استاد خواستم بگم اينجا هنوز محوطه دانشگاهه يه موقع بيش از اندازه به خانومتون نزديك بشين حراست مياد گير مى ده شمام كه استاد بد مى شه براتون...
لبم رو به دندون گرفتم تا صداى خندم بلند نشه. ياحقى چشم هاش رو روى هم گذاشت و نفس عميق كشيد:
-حتما خانوم ممنون بابت تذكرتون! مى تونيد تشريف ببريد.
فاطمه دست دست مى كرد؛ منم از خدام بود كه تنهامون نذاره.
فاطمه- استاد مى گم... مى گم...
ياحقى يه لحظه چشم هاش رو باز كرد؛ انگار تازه به خودش اومده باشه يه كم مكث كرد و مشكوك گفت:
-ببخشيد خانوم محترم؛ شما دقيقا كدوم ترم دانشجوى من بودين؟
رنگ از رخسار فاطمه پريد، با تته پته گفت:
-چيزه...من...من به عنوان مهمان اومده بودم تو كلاستون.
ياحقى پوزخندى روى لباش نشوند ابرو هاش رو انداخت بالا و گفت:
-من تا به حال اجازه ندادم كسى به عنوان مهمان بياد تو كلاسم.
فاطمه عاجزانه نگاهى بهم انداخت و يه دفعه اى گفت:
-ببخشيد استاد؛ دارن صدام مى كنن. با اجازتون، خداحافظ.
و با قدم هاى بلند از ماشين دور شد. ياحقى برگشت سمت من و ابروهاش بالا رفت:
-اين كارتون بى جواب نمى مونه خانوم باستانى.
سعى كردم همچنان خودم رو بزنم به اون راه. ماشين رو روشن كرد و راه افتاد. بى تفاوت گفتم:
-استاد من نميفهمم واقعا. چيكار كردم مگه من ؟
بدون اين كه جوابم رو بده گوشيش رو گرفت مشغول شماره گرفتن شد. منم محلش نذاشتم و حواسم رو دادم به منظره اطرافم.
ياحقى:
-الو؟ سلام مامان جان... خوبى شما؟... آره زنگ زدم همون رو بهت بگم... كجا بيارمش؟... باشه پس ما مى ريم اونجا منتظر مى مونيم... قربانت... خداحافظ.
منتظر بودم حرفى بزنه ولى دريغ از يك كلمه؛ انگار اصلا من اونجا نبودم. تصميم گرفتم من هم مثل خودش بى تفاوت رفتار كنم. مسير رو تا مقصد توى سكوت طى كرديم. توى افكارم غرق بودم؛
كه توقف ماشين باعث شد به خودم بيام. نگاهم رو چرخوندم، چشمم افتاد به كافى شاپى كه رو به روش ايستاده بوديم. ماشين رو خاموش كرد و خودش پياده شد؛ انگار نه انگار منم نشستم
تو اون ماشين. بهم برخورده بود؛ دست هام رو توى هم گره زدم و منتظر نشستم. وقتى ديد خبرى از من نشد در ماشين رو باز كرد، خم شد و گفت:
-شما قصد پياده شدن نداريد خانوم؟
همونطور كه نگاهم رو اينور اونور مى چرخوندم جواب دادم:
-والا قديما وقتى خانوم محترمى رو مى آوردن كافى شاپ؛ بعد از پياده شدن مى اومدن در رو واسشون باز مى كردن نه اين كه بلانسبت مثل چى واسن نگا كنن!
دهنش رو كج كرد و گفت:
-عهههه؟ نه بابا؟ پس شما بشين منتظر همون جنتلمنت باش كه بياد در ماشين رو برات باز كنه
در رو كوبيد و رفت سمت كافى شاپ. مات و مبهوت نگاهش مى كردم؛ گويا اين بشر بويى از شعور نبرده بود. همونطور كه زير لبى مشغول غر زدن بودم پياده شدم و در ماشين رو كوبيدم؛ يك
جورايى دق و دليم رو سرش خالى كردم. اخم هام رو كشيدم تو هم و راه افتادم سمت كافى شاپ، خبرى از ياحقى نبود و اين نشون مى داد مشرف شده داخل؛ اخم هام بيشتر رفت تو هم.
در كافى شاپ رو باز كردم؛ صداى زنگوله هايى كه بالاى در آويزون بود توى كافه پيچيد. نگاهم رو چرخوندم كه پيداش كردم، راه افتادم سمت ميزى كه نشسته بود؛ صندلى رو به روش رو
كشيدم عقب و نشستم روش. ابرو هاش رو انداخت بالا و با صداى نسبتا بلند گفت:
-خانوم محترم مگه من به شما اجازه دادم بشينيد؟
چشم هام گرد شد. نگاه ميز هاى اطراف چرخيد طرف من. ياحقى با همون تن صدا ادامه داد:
-معنى اين كاراتون رو نمى فهمم واقعا. از صبح افتادين دنبال من، بابا خانوم محترم من نامزد دارم زشته اين پيشنهاد هاى وقيحانه اى كه مى دين.
من همچنان شوك زده خيره شده بودم بهش. صداى پچ پچ كسايى كه نشسته بودن رو مى شنيدم. اينبار با صداى بلندتر ادامه داد:
-بفرماييد خانوم محترم، خواهش مى كنم بفرماييد بريد من اينجا منتظر نامزدم هستم. بسه اين همه مزاحمت. واقعا كه اين جامعه داره به كجا مى ره!
نفسم بالا نمى اومد. صداى پچ پچ اطرافيان آزارم مى داد. يكى از گارسون ها اومد طرفم و با اخمى كه رو پيشونيش نشونده بود، آروم گفت:
-ممنون مى شم مشكلتون رو بيرون از اينجا حل كنيد و مخل آسايش بقيه نشيد.
عصبى پشت سر هم پلك زدم، از جام بلند شدم و با قدم هاى بلند از كافه رفتم بيرون. تلاش مى كردم خودم رو آروم كنم ولى نمى شد. لعنت فرستادم به خودم كه حاضر شده بودم يه
همچين آدم نالايقى رو همراهى كنم.
صداى قدم هايى رو دنبالم مى شنيدم؛ زياد از كافه دور نشده بودم. صداى نحسش باعث شد بايستم:
-خانوم باستانى؟
اومد ايستاد جلوم و ابروهاش رو انداخت بالا:
-چيزى كه عوض داره گله نداره!
جوش آوردم؛ با كيفم كوبيدم به سينش و داد زدم:
-احمق تو فكر كردى كى هستى!
دوباره با كيفم كوبيدم به سينش:
-اصلا مگه من چيكار كردم؟ من حرفى زدم؟ من گفتم من و تو نامزديم؟ هان؟ من چى گفتم؟ مگه من مسئول برداشت هاى ديگرونم؟ توى احمق پيش خودت چى فكر كردى؟ از تحقير اطرافيانت
لذت مى برى؟ اومدى استاد شدى كه عقده هات رو خالى كنى؟
همچنان با هر جملم مى كوبيدم به سينش و اون بى تفاوت نگاهم مى كرد. انگشت اشارم رو بردم بالا و با جمله آخرم ضربه فنيش كردم
-ببين آقاى استاد خان؛ لطف كن از اين به بعد جورى تلافى كن، جورى عقده هات رو خالى كن كه به اين وضوح بى شعوريت رو نشون نده!
دهنش رو باز كرد جوابم رو بده كه صدايى توجه هردومون رو به خودش جلب كرد:
-آراز؟
برگشتم پشت سرم؛ يه خانوم ميانسال با عينك آفتابى رو چشم هاش ايستاده بود كه با ديدن من، آروم دستش رفت سمت عينكش و درحالى كه دستش مى لرزيد عينكش رو در آورد. توى
چشم هاش اشك حلقه زده بود، با صداى لرزون گفت:
-آروشا!؟
متعجب خيره شده بودم بهش، قدم برداشت طرفم و يك دفعه اى من رو كشيد توى آغوشش. توانايى انجام هيچ عكس العملى رو نداشتم....
چشم هام گرد شده بود و نمى تونستم هيچ حرفى بزنم. صداى هق هق گريه هاش باعث شد ياحقى بياد سمتش و از من جداش كنه:
-مامان. مامان جان؛ آروم باش عزيزم.
من هنوز توانايى تحليل نداشتم؛ تنها چيزى كه اين وسط فهميدم اين بود كه خانومه مادر ياحقيه.
خانوم ياحقى:
-چطور آروم باشم آراز!؟ انگار خود خدا بيامرز جلوم وايستاده.
-باشه مامان جان آروم باش شما. تا ديروز پر پر مى زدى براى پيدا كردنش؛ نگاه كن الان روبروت وايستاده.
خانوم ياحقى كمى آروم تر شد و به پيشنهاد ياحقى راه افتاديم سمت ماشين. خانوم ياحقى كمى جلوتر حركت مى كرد و من و ياحقى دو سه قدم عقب تر از اون. دل خوشى ازش نداشتم
براى همون؛ قدم هام رو بلند تر برداشتم و با خانوم ياحقى هم قدم شدم. سوار ماشين شديم و خانوم ياحقى پيشنهاد داد يه جاى دنج بريم براى حرف زدن. آراز يا به عبارتى "ياحقى" حركت
كرد سمت يكى از رستوراناى همون دور و بر. در طول مسير هممون سكوت كرده بوديم، اين وسط آراز گاه و بيگاه نگاه سياهش رو مى كشيد روى آينه و با غيظ نگاهم مى كرد، من هم با
چشم غره جوابش رو مى دادم. انگار ميدون رو سپرده بوديم به سياهى چشم هامون تا باهم يكه به دو كنن. هر از گاهى چين روى پيشونى و اخم هاى در هم رو هم چاشنى نگاهمون مى
كرديم.با همه اينا دل شوره عجيبى داشتم و حركات و رفتار آراز و مادرش به اين دل شورم دامن مى زد.
حدود يك ربع بعد جلوى رستوران پارك كرد و پياده شديم. از در رستوران كه وارد مى شدى اولين چيزى كه توجهت رو جلب مى كرد باغچه كوچيك و سنتيش بود؛ صداى شرشر آب حس و حال
ديگه اى رو لا به لاى اون درختاى كوچيك و بزرگ حاكم مى كرد. روى يكى از تخت ها نشستيم و گارسون براى گرفتن سفارش ها جلو اومد؛ بدجور دلم هوس كباب كوبيده كرده بود براى همون
لحظه اى بيخيال دلشورم شدم و نوبتم كه رسيد، بدون نگاه كردن به منو سفارش چلوكوبيده مخصوص دادم. اصلا پاك يادم رفته بود برا چى اومديم اينجا نشستيم. با سرفه هاى آراز به خودم
اومدم و با يه چشم غره اساسى نگاهم رو سوق دادم سمت خانوم ياحقى. چشم هاش رو دوخته بود بهم و با يه عشق خاصى نگام مى كرد. نگاهش حس آشنايى رو بهم القا مى كرد؛ انگار
خيلى وقته مى شناسمش. لبخندش عميق تر شد، فاصلش رو باهام كم تر كرد و يك جورايى كنارم نشست:
-هميشه همين قدر كم حرف و خجالتى هستى؟
تو دلم شروع كردم به خنديدن ولى ظاهرم رو حفظ كردم، يه لبخند زدم و مشغول بازى كردن با انگشتام شدم. شنيدم كه آراز زير لبى زمزمه كرد:
-چه ماهرانه خودشو مى زنه به موش مردگى!
خانوم ياحقى دستش رو گذاشت رو شونم و با محبت مادرانش گفت:
-اينكه آروشاى سرزبون دار يه همچين دخترى داشته باشه برام غيرقابل باوره!
شنيدن اسم آشناى مامان از زبون يه غريبه باعث شد با تعجب سرم رو بلند كنم و در جستوجوى جواب سوالام به چشم هاى آشناش خيره بشم.
مسخ نگاهم كرد و گفت:
-مثل سيبى كه از وسط نصف شده باشين!
دوباره نگاهش رنگ محبت گرفت و ادامه داد:
-برات عجيبه و كلى سوال دارى مى دونم؛ ولى بايد صبور باشى تا همش رو مفصل برات تعريف كنم.
بالاخره زبون باز كردم و گفتم:
-حرفاتون و رفتاراتون براى من يه شوك بزرگ محسوب مى شه خانوم ياحقى. خيلى سردرگم شدم؛ برام غريبه ايد ولى نگاهتون يه حس عجيب و آشنا داره برام.
اخم ساختگى روى صورتش نشوند و گفت:
-خانوم ياحقى چه صيغه ايه دختر؟ تو به نگاه هاى آشنا اعتماد كن. من سمانم، هرطور كه راحت و صميمى ترى صدام كن. مى تونى خاله هم صدام بزنى.
ترس برم داشت؛ مى ترسيدم از اين كه اين زن از خونواده مامانم باشه و من آمادگى رو به رو شدن با خاله يا هر فاميل ديگه اى رو نداشتم. چيزى توى دلم فرو ريخت و باعث شد از دست هاى
نوازش گرش فاصله بگيرم؛ خودش هم متوجه شد و دستش رو عقب كشيد:
-خوبى رها جان؟
با ترس رخنه كرده توى چشمام نگاهش كردم:
-چيزى نيست، فقط مى خوام برم سرويس بهداشتى يه آبى به صورتم بزنم.
با نگرانى گفت:
-باشه عزيزم.
از جام بلند شدم و با قدم هاى نامطمئن راه افتادم سمت سرويس بهداشتى. توانايى كنترل افكار بهم ريختم رو نداشتم، رو به روى آينه ايستادم و آبى به صورتم زدم؛ دست هام رو به روشويى
تكيه دادم و نگاهم رو دوختم به دخترى كه توى آينه بود. سردرگمى از سر و روش مى باريد و سياهى نگاهش هرلحظه بيشتر توى تاريكى فرو مى رفت.
موهاى مشكى بهم ريختم رو مرتب كردم. با همه درگيرى هاى ذهنيم نمى تونستم مانع حس خوبى كه از اون چشم هاى جنگلى سمانه مى گرفتم بشم. چندتا نفس عميق كشيدم و با قدم
هاى سفت و محكمم برگشتم سمت تخت. گارسون داشت سفارش ها رو روى تخت مى چيد، اشتهام كور شده بود و ديگه تمايلى به خوردن كوبيده زعفرونى نداشتم. بى حوصله لبه تخت
نشستم و مشغول شمردن حركات گارسون شدم؛ ماست چكيده رو هم كنار هر بشقاب گذاشت و بعد از چيدن ليوان ها، سينى رو زد زير بغلش و گفت:
-چيز ديگه اى لازم ندارين؟
آراز سرش رو به طرفين تكون داد و گارسون رفت تا از تخت كنارى سفارششون رو بگيره. سمانه لبخندى زد و گفت:
مى خواين همينجورى زل بزنين به غذاهاتون؟ شروع كنين ديگه.
در جواب لبخندش من هم لبخند زدم و مشغول بازى كردن با برنج ها شدم. آراز برعكس من خوش اشتها ولى با همون غرورش مشغول خوردن غذاش شد
.
آب دهنم رو قورت دادم و سعى كردم يه قاشق از برنج و كباب رو بخورم بلكه اشتهام باز شد؛ مامان ليلى هميشه مى گفت بى اشتها كه مى شى قاشق اول رو بخورى اشتهات باز مى شه،
ولى اين بار توصيه هاى مامان ليلى هم كارساز نبود. چند قلپى از آب توى ليوان رو خوردم، لب هام رو تر كردم و رو به سمانه گفتم:
-شما مادر من رو از كجا مى شناسين؟
دست از خوردن كشيد و با دستمال كاغذى كنار بشقابش دور لب هاش رو پاك كرد؛ انگار داشت خودش رو آماده مى كرد براى سفر به گذشته هاى دور. با همون نگاه مهربونش گفت:
-من و مادرت از دوره دبيرستان دوست هاى صميمى بوديم؛ مثل دو تا خواهر...
با بغضى كه توى صداش معلوم بود ادامه داد:
-مرگ مادرت هممون رو داغون كرد...هممون رو...
با هربار ياد آورى نبود مادرم مثل هميشه بغض چنگ مى انداخت به گلوم؛ هيچ وقت نتونستم با نداشتنش بسازم. باز هم آب دهنم رو قورت دادم تا با بغض لعنتيم بجنگم. سوالى كه تموم اين
سال ها درگيرم كرده بود رو به زبون آوردم:
-مامانم چرا مرد؟