05-03-2021، 15:26
آزمایش میکنیم 1 2 3
آزمایش میکنیم!1-2-3
ناکت دِر توتن
یا ناکت دِر آنتوتن؟
به هر حال یعنی شب مرده
من اینو امشب یاد گرفتم،دارم سعی میکنم روی زبان آلمانیم کار کنم.
به هر حال این مکان توی یک فرودگاه و توی یک ساختمان بتنی توی نا کجا آباد رخ داده که اسمش رو حتی خودم هم نمیدونم
یادمه که خیلی مکان کوچیکی بوده و به معماری امروز خیلی مسخره و به دردنخور بوده
داره یادم میاد،مه محیط رو گرفته بود،اونها از تاریکی پرسه میزدند!
ولی مه آنچنان توی ساختمان نفوذ نمیکرد
میدونی راستی چی رو فهمیدم؟شما حتی اونجا هم نبودین!
اولش نبودین!
ولی چند نفر سرباز ناشناس که از سر بدشانسی باید زنده میموندن اونجا بودن.
شب دلهره آوری بود،هی!گوش کن!بیا ببین من دارم آلمانی حرف میزنم!!هاهاهاهاها...
فصل اول:Nacht Der Toten
آزمایش میکنیم!1-2-3
ناکت دِر توتن
یا ناکت دِر آنتوتن؟
به هر حال یعنی شب مرده
من اینو امشب یاد گرفتم،دارم سعی میکنم روی زبان آلمانیم کار کنم.
به هر حال این مکان توی یک فرودگاه و توی یک ساختمان بتنی توی نا کجا آباد رخ داده که اسمش رو حتی خودم هم نمیدونم
یادمه که خیلی مکان کوچیکی بوده و به معماری امروز خیلی مسخره و به دردنخور بوده
داره یادم میاد،مه محیط رو گرفته بود،اونها از تاریکی پرسه میزدند!
ولی مه آنچنان توی ساختمان نفوذ نمیکرد
میدونی راستی چی رو فهمیدم؟شما حتی اونجا هم نبودین!
اولش نبودین!
ولی چند نفر سرباز ناشناس که از سر بدشانسی باید زنده میموندن اونجا بودن.
شب دلهره آوری بود،هی!گوش کن!بیا ببین من دارم آلمانی حرف میزنم!!هاهاهاهاها...
فصل اول:Nacht Der Toten
November 1946
همه چیز با صدای انفجار شروع شد
هیچ کس اونجا نبود،هواپیما سقوط کرده بود
کمرم بدجور درد میکرد،یک مشت سرباز در حال راه رفتن بودن.
اونقدر سیاه بودن که انگار سوخته بودن
قیافشون رو نشناختم،انگار که اصلا آمریکایی نبودن!
یکی از اونا،لعنتی یکی از اونا!
میدوید به سمت من،نمیتونستم درست از جام بلند شم
اون نزدیک تر میشد تا زمانی چشمام به سیاهی رفت...
از جام بلند شدم،هوا هنوز مه آلود بود.
کسی اونجا نبود
یک خونه بتنی با در و پنجره های شکسته که میشه بیرون رو به خوبی دید...
لباسم خونی شده بود،بیرون توی حیاط ساختمون،یک کامیون مدل آلمانی بود.
ستون های خورد شده،روی دیوار هاش با خون چیز های نوشته شده بود!
فکر کنم الان دیگه تصورش رو بکنید!ولی،ولی...
صدای پا یک نفر میامد!
انگار یک نفر داره آهسته آهسته طرف من میاد!
همون مرد،همون مرد سیاه با چشم های نارنجی!
نزدیک که شد فهمیدم که یک سرباز آلمانیه!
دویدم به سمت پله ها...
یک مبل اونجا بود و تا خواستم بهش دست بزنم یهو از روی زمین بلند شد و رفت به آسمان!
باورم نمیشد!
انگار یک نفر داره اون رو کنترل میکنه!
خواستم دو تا پله آخر رو بگذرونم یهو اون مرد با صدای گرفته و اومد و پای من رو گرفت!
با آجر زدم به سرش...
پام رو ول کرد و من فرار کردم که یهو یک نفر دیگه با چشم های نارنجی به من حمله کرد
و میخواست دستم رو گاز بگیره که یک نفر از پشت به اون شلیک کرد.
اون دست من رو گرفت و من رو بلند کرد...
ازش پرسیدم که اون کیه؟
ولی جواب نداد.
یهو از پنجره حمله کردن،انگار صدای شلیک رو شنیده بودن.
دو نفر دیگه از پشت سر زیر بغلم رو گرفتن و کمک کردن که بلند شم
دویدیم به سمت در...
در رو باز کردیم و همه وارد یک اتاق دیگه شدیم.
نفس نفس میزدم و خیلی شوکه شده بودم.
از پشت در مشت میزدن و ناله میکردن.
من:اونا کین؟از ما چی میخوان؟
یک سرباز کلاهش رو برداشت،یک کمد رو هل داد و گذاشت جلوی در،یک صندلی چوبی گذاشت جلوی اون و همونجا نشست.
یک پارچه از جیب شلوارش برداشت و عرق روی پیشونیش رو خشک کرد.
بهم گفت:تو کی هستی؟
من:من تانک دمپسی ام سرباز گردان سوم ارتش آمریکا
گفت:من هم جان بانانا هستم،فکر نکنم تو رو قبلا دیده باشم.
تانک از سر جاش بلند شد که جان اسلحه گرفت به سمتش:
تانک:داری چیکار میکنی؟گفتم اونا کین؟!
جان:بشین تا برات توضیح بدم!
تانک:خواهش میکنم بگو اونا کین!چی میخوان؟ما اینجا چیکار میکنیم؟
اسموکی:تانک آروم باش،گوش کن من دنی اسموکی هستم،ما هممون توسط اونا محاصره شدیم!
تانک:اونا کین؟!
پکستون:ما نمیدونیم اونا کین!جان؟!همش تقصیر توعه!
جان:پکستون دهنتو ببند!
اسموکی:بسه بچه ها!لطفا بسه!
صدای نال ها هنوز از پشت در میومد تا زمانی که در باز شد...
اونا به سمت پشت بام فرار کردن.
پکستون:حالا چیکار کنیم؟اوه خدای من...
اسموکی:آرامش خودتون رو حفظ کنید،توی حیاط پشتی یک کامیونه.
جان:باید سوارش بشیم!
تانک:بنزین داره؟
اسموکی:من چه میدونم مگه سوارش شدم؟!
پکستون:یک بشکه سوخت اینجاست!
تانک:پره؟
پکستون:نه خیلی...
جان:در رو به حیاط پشتی کجاست؟
اسموکی:اون پایینه ما الان اومدیم بالا...
پکستون:اونا دارم در رو میشکنن ما باید یه کاری بکنیم!
تانک:اینجا نردبام داره!
جان:پکستون تو اول برو پایین.
پکستون:میخوای منو به کشتن بدی؟
جان:این منم که کشته میشم و قراره جلوی اون لعنتیا رو بگیرم!برو پایین!
اسموکی،پکستون و تانک با عجله از نردبام میرن پایین.
اسموکی:،پکستون سوخت رو بریز داخل باک!
پکستون:باشه!
اسموکی:روشن شو،روشن شو!روشن لعنتی زودباش!
تانک:جان؟!جان؟! تو اونجایی؟
جان:من دارم میام پایین!
اسموکی:روشن شد!بیاین بالا!
همه سوار میشن،کامیون حرکت میکنه و در افق مه و تاریکی ناکت دِر توتن،محو میشه.
پایان فصل اول
هیچ کس اونجا نبود،هواپیما سقوط کرده بود
کمرم بدجور درد میکرد،یک مشت سرباز در حال راه رفتن بودن.
اونقدر سیاه بودن که انگار سوخته بودن
قیافشون رو نشناختم،انگار که اصلا آمریکایی نبودن!
یکی از اونا،لعنتی یکی از اونا!
میدوید به سمت من،نمیتونستم درست از جام بلند شم
اون نزدیک تر میشد تا زمانی چشمام به سیاهی رفت...
از جام بلند شدم،هوا هنوز مه آلود بود.
کسی اونجا نبود
یک خونه بتنی با در و پنجره های شکسته که میشه بیرون رو به خوبی دید...
لباسم خونی شده بود،بیرون توی حیاط ساختمون،یک کامیون مدل آلمانی بود.
ستون های خورد شده،روی دیوار هاش با خون چیز های نوشته شده بود!
فکر کنم الان دیگه تصورش رو بکنید!ولی،ولی...
صدای پا یک نفر میامد!
انگار یک نفر داره آهسته آهسته طرف من میاد!
همون مرد،همون مرد سیاه با چشم های نارنجی!
نزدیک که شد فهمیدم که یک سرباز آلمانیه!
دویدم به سمت پله ها...
یک مبل اونجا بود و تا خواستم بهش دست بزنم یهو از روی زمین بلند شد و رفت به آسمان!
باورم نمیشد!
انگار یک نفر داره اون رو کنترل میکنه!
خواستم دو تا پله آخر رو بگذرونم یهو اون مرد با صدای گرفته و اومد و پای من رو گرفت!
با آجر زدم به سرش...
پام رو ول کرد و من فرار کردم که یهو یک نفر دیگه با چشم های نارنجی به من حمله کرد
و میخواست دستم رو گاز بگیره که یک نفر از پشت به اون شلیک کرد.
اون دست من رو گرفت و من رو بلند کرد...
ازش پرسیدم که اون کیه؟
ولی جواب نداد.
یهو از پنجره حمله کردن،انگار صدای شلیک رو شنیده بودن.
دو نفر دیگه از پشت سر زیر بغلم رو گرفتن و کمک کردن که بلند شم
دویدیم به سمت در...
در رو باز کردیم و همه وارد یک اتاق دیگه شدیم.
نفس نفس میزدم و خیلی شوکه شده بودم.
از پشت در مشت میزدن و ناله میکردن.
من:اونا کین؟از ما چی میخوان؟
یک سرباز کلاهش رو برداشت،یک کمد رو هل داد و گذاشت جلوی در،یک صندلی چوبی گذاشت جلوی اون و همونجا نشست.
یک پارچه از جیب شلوارش برداشت و عرق روی پیشونیش رو خشک کرد.
بهم گفت:تو کی هستی؟
من:من تانک دمپسی ام سرباز گردان سوم ارتش آمریکا
گفت:من هم جان بانانا هستم،فکر نکنم تو رو قبلا دیده باشم.
تانک از سر جاش بلند شد که جان اسلحه گرفت به سمتش:
تانک:داری چیکار میکنی؟گفتم اونا کین؟!
جان:بشین تا برات توضیح بدم!
تانک:خواهش میکنم بگو اونا کین!چی میخوان؟ما اینجا چیکار میکنیم؟
اسموکی:تانک آروم باش،گوش کن من دنی اسموکی هستم،ما هممون توسط اونا محاصره شدیم!
تانک:اونا کین؟!
پکستون:ما نمیدونیم اونا کین!جان؟!همش تقصیر توعه!
جان:پکستون دهنتو ببند!
اسموکی:بسه بچه ها!لطفا بسه!
صدای نال ها هنوز از پشت در میومد تا زمانی که در باز شد...
اونا به سمت پشت بام فرار کردن.
پکستون:حالا چیکار کنیم؟اوه خدای من...
اسموکی:آرامش خودتون رو حفظ کنید،توی حیاط پشتی یک کامیونه.
جان:باید سوارش بشیم!
تانک:بنزین داره؟
اسموکی:من چه میدونم مگه سوارش شدم؟!
پکستون:یک بشکه سوخت اینجاست!
تانک:پره؟
پکستون:نه خیلی...
جان:در رو به حیاط پشتی کجاست؟
اسموکی:اون پایینه ما الان اومدیم بالا...
پکستون:اونا دارم در رو میشکنن ما باید یه کاری بکنیم!
تانک:اینجا نردبام داره!
جان:پکستون تو اول برو پایین.
پکستون:میخوای منو به کشتن بدی؟
جان:این منم که کشته میشم و قراره جلوی اون لعنتیا رو بگیرم!برو پایین!
اسموکی،پکستون و تانک با عجله از نردبام میرن پایین.
اسموکی:،پکستون سوخت رو بریز داخل باک!
پکستون:باشه!
اسموکی:روشن شو،روشن شو!روشن لعنتی زودباش!
تانک:جان؟!جان؟! تو اونجایی؟
جان:من دارم میام پایین!
اسموکی:روشن شد!بیاین بالا!
همه سوار میشن،کامیون حرکت میکنه و در افق مه و تاریکی ناکت دِر توتن،محو میشه.
پایان فصل اول