04-03-2021، 8:46
(آخرین ویرایش در این ارسال: 04-03-2021، 8:47، توسط فرنودِ بن گیومرث.)
بوی سوختن
بوی عود
بوی عود را شنیده بودم
بوی سوختن استخوان و عود را
نه
این خانه چقدر شبیه قلعه است
یک سوی رودخانه و سه سوی دیوار
در شهر ما عجیب قلعه فراوان است
ــ آچا
سوختن هیزم را دیده بودم
سوختن هیزم و اسکلت انسان را
نه
دودها
دو پله یکی
بالا میروند
آسانسور طبقهی دوم شب از کار افتاده است
زندگی تکرار نگاه آسانسورچی است
بالا
پایین
پایین
بالا
پایین
پایین
بالا
پایین
ــاین مرده نزد برهمنان اعتراف کرده است
اعتراف این مرده نزد برهمنان چه بود
خیره شدن به دست خبازان شاید
تجاوز به ساحت یک قرص نان شاید
دیروز بر دوش آدمی ارابهای دیدم
بارش مهاراجه و بانو
گفتم وحده لااله الاهو
ــ پسر روی جنازهی پدر آتش می گذارد و برهمن دعا میخواند
برهمنان چرا منتر را برای وفور غله نمیکارند
بوی استخوان
بوی عود
اعتراف آن مرده نزد برهمنان چه بود
در قبرستان پاهایم از شانههای عمویم آویزان بود.
میان چادرهای سیاهپوش گردش کردیم
تشنه بودم کولیها مشک آب را دریغ میکردند
بوی قهوه میآمد، بوی قلیان
به من قاقا دادند
مادر میسیز هارمز که مرد
میسیز هارمز گفت:
آدم در مرگ مادرش
هی باید کارت بنویسد هی باید تلفن جواب بدهد
من قاقا را روی قالی پرتاب کردم
ــ دیروز مجسمهی لرد کرزون را در کلکته فرود آوردند
فردا من به کوچهای برمیگردم که در چاردهسالگی میان آن ایستادهام
و قلبم را همراه با شبنامهای
به جوانی دوچرخهسوار تقدیم کردم
ارتعاش انگشتانم
تا سه کوچهی دورتر
در جیبهای ارمکم ادامه داشت
مادر ویلیامز دلتنگ نقاشیهای شهرش پورتوریکو بود
من به بوی کاهگل خانهای میروم که سر راه کویر ایستاده است
نقشهی کویر را نظربازان ۱۹۰۷ هم تصرف نکردند.
در اتوبوسهای نیویورک هرگز به انتها نمیرسیدم
مثل مردی که هر روز میرفت پرون را بکشد
وصفی پیش از او ایستاده بود
آرژانتین دارد به پرونهای دیگری تسلیم میشود
و فرانکو به شاهزادهی ولیعهد
ــ پنبهی لانکاشایر قرار است به بازار بیاید
ــ پنبهی بمبئی دچار اختناق شده است
هواپیمایی هند هم از فروختن بلیط برای پاکستان طفره میرود
اینطور نیست
ــ آچا
وقتی مجسمهی لرد را پایین کشیدند
همبازیهای پیرش حرف تازهای را
در پارکهای لندن پچپچ کردند
بهترین همبازی من دختر همسایهمان بود که در هفت سالگی مرد
اسمش تاجی بود مثل تیتا که اسم عام است در بخارست
مادرش دوبار او را با لگد از خواب بیدار کرده بود
و او گفته بود پدر بگذارید پیش شما بمانم
پدر دستمال گوشت و انگور را به او میداد
گوشت را زیر سبدهای حصیری در مهتابی میگذاشت
در پنجدری همیشه باد خنک میآمد
نسیمی که از رود گنگ میگذرد خاکستر این مردگان را خواهد برد
بادبزنهای برقی را خاموش کنیم
و من در شعر سال دوهزار از ملای خودم اسم بردم
که حافظ را با سرفههای مسلول درس میداد
گونههای سرخ مرا میبوسید و هر صبح شنبه
یک دانهی انجیر زیر زبانم میگذاشت
کاظم میگفت انجیر کالیفرنیا بیمزه است
مگر حشیش نپال تنوعی در ذرتهای داغ تکراری باشد
چشمهای تو را خواب گرفته است شارات
ــ مردهی دیگری را دارند میآورند
اما هیچکس نمیمیرد
شعری بخوان شارات شعری بخوان
شعری بیتشویش وزن
شعری با روشنی استعاره
زمزمهای روشنفکرانه
گوشها راهیان آهنگاند
طنین حرکتی است که حرف من در ذهن خواننده میآغازد
گاهی دلم برای یک روشنفکر تنگ میشود
تعریف دیکشنری را دربارهاش خواندهای
موجود افسانهای غریبی است
این روزها در محلهی اشبری مذهبی تازه آمده است
مذهبی که شاید در متون موازی خوانده شود
حنجرهی باب دیلن
در کوچههای یو.اس
آیات این مذهب را
تلاوت میکند
جمجمه دیرتر از ناف میسوزد
جمجمه چه کرده که دیرتر از ناف میسوزد
در ناف چه مادهایست که دیرتر از دست میسوزد
پسر که گرز آتش را به جمجمهی پدر میبرد
پلکهای من به سوی هم میدوند
و من شاعر خوشبختی را در شهرم به یاد میآورم
که همیشه پایش را در پاشویهی حوض میگذارد
و در ازدحام صدای گنجشکان
سیبهای مهربانی را گاز میزند
خاله تاجی دندانهای مصنوعیاش را در پاشویه خیس میکرد
آنطرفتر دخترش آفتابه را در حوض فرو میبرد
خمیردندان ام.پی.اف مصرف کنیم
امروز در سرسرای موزه ایستادم
و طرح بیپامهی بهادرشاه را به عنوان سوغات
برای سوسیالیستهای سابق محلهمان از بَر کردم
باشد که از من خشنود شوند
باشد که این طرح طرحی جهانی گردد
تا تاج محل فرسنگها اشک شاهجهان است
اما این درست نیست که اکبر تنها مغول خوب بود
برهمنان چرا منتر را برای وفورخانه نمیکارند
اوپنهایمر دارد روی اقیانوس خواب بیدار میشود
پسر ضربهی دیگری به جمجمهی پدر میزند
ــروح باید فرار کند
جسم دوم کجاست یا جسم چندم
بیا ما هم همراه آنان بخوانیم
راما خداست
راما حقیقت است
شاید روح زودتر فرار کند
ــ آچا
در کوچههای تنگ بنارس اگر سیزدهسالهای دیدی
که دنبال ارابهی مهاراجه و بانو میدود و قلوه سنگ پرتاب میکند
او پسر من است
در پنجسالگی هزار و پنج ساله بود
هزار سال ادامهی آفتاب
بعدها دختر بچهای را سلام گفتم که رنگ چشمهای او را داشت
بزرگترین اختراع همیشه از آن شما بوده است
صفر را میگویم که آغاز را آغاز نهاد
آیا تو در زندگی قبلیات ریاضیدان مخترع نبودی
این را من در برزخ کشف خواهم کرد
امروز به عبدالرحمن گفتم لیوانهای هتل را کمی ضد عفونی کند
گفت در کلکته مرض از این حرفها بیشتر است
راما خداست
راما حقیقت است
هوا گرم و دلگیر شده است، هواشناس گفت شاید نسیمی از جنوب بوزد
نسیم جنوب همان است که در پراگ وزید
آن طرف قلعه سایهها را ببین چطور در ناامیدی قد میکشند
سای چای میگفت در یو.ک کسی با ما دوست نمیشود
سای چای میگفت در یو.ک کسی از مملکت ما چیزی نمیداند
کریس با من دوست شده بود
کریس دربارهی کاشیهای مسجد شیخ لطفالله میدانست
کریس همیشه دلتنگ بود
زن کریس را یک اصفهانی
به چای و مهربانی دعوت کرده بود
دلتنگی مردی بود که در شیلی هفت پست اداری داشت
و شعر ضد گریلا مینوشت
در بیمارستان به من پرسشنامهای دادند
نوشتم از کرهای بدم میآید که طعم روغن نباتی دارد
فیلم آمریکایی تنها جایی است که محتکر به مجازات میرسد
شبها همیشه در ساعت دوازده آلفرد هیچکاک داشتیم
در شب انتخابات
جرج والاس از عشق حقیقیاش به هارلم حرف زد
کلود گفت محض خدا تی.وی را خاموش کنید
انفجار
روزنامه صبح و عصرمان بود
میخواندیم
کنار میگذاشتیم
دوباره میخواندیم
شانکا میگفت کاش اینجا نیامده بودم
آلبا میگفت کاش به دنیا نیامده بودی
بوخ میگفت ما نویسندگان ...
لیندولف میگفت باید کاری کرد
آلفردو میگفت در یک سال فقط سه شهر را سیاحت کردیم
و جرج ما را به تماشای امکنهی بیتاریخ برد
دوگل بیادبترین مهمان جهان بود
شارات راستی شما چه کردید که بودا شهرتش را به ژاپون بخشید
توریست او را از گزند فراموشی حفظ خواهد کرد
از دانشجویی در کیوتو پرسیدم جمعیت توکیو چقدر است
گفت گمانم دویست هزار یا ده میلیون
گفتم تنک یو و راه را ادامه دادم
از این معبد به آن معبد
باسنم قدری پهن شده بود
و گذرم از بینی مجسمهی بزرگ غیرممکن مینمود
فکر میکنی که از جهنم خلاصی داشته باشم
ــ آچا
آچا
آچا
کلمهی عجیبی است
آهنگی منبسط دارد با طنینی گرفته
حرف را از آهنگ جدا ببینیم
یک روز دوشنبه سه بیکار را در پارک دیدم که کنار هم ایستاده بودند
سه پیر دختر در سه پیراهن گلدار
با سه بینی بزرگ در یک امتداد
ادی گفت خواهرند
لیندولف گفت یهودیاند
هر سه روی شانههای چپشان برگشته بودند
من یک یهودی را میشناسم که در زندگی قبلی اس اس.اس بوده است
تجربهی جالبی است نه!
ــ آچا
آن سوی قلعه سایهها در مهتاب قد میکشند
اما دستشان فقط به سقف مهتابی میرسد
و با حبابهای سوخته بازی میکنند
عداوت ما هم به عدو
نفرین پروانه است به شمع در قرن چهارم هجری
و دوگل در تورنتو اشارهای کرد به اوضاع
و دوگل در اتاوا اشارهای کرد به اوضاع
و دوگل در مونترآل سینهاش را صاف کرد و گفت
زنده باد کوبک آزاد
چمدانش را از دیوار شب به روزی بلند پرتاب کرند
روزهای آخر آن شهر مثل روزهای نخستین تنها بود
هر کس که در را میزد میگفتیم شبحی است که به ملاقات ما آمده است
هر صبح گابریلا بعد از خوردن تو سرخ و چای چین
کنار پنجره میایستاد و میگفت
یاد بوئنوس آیرس یاد کارلوس
در این شهر ما بی موچاچو چه خواهیم کرد
در آیوا همیشه راهمان از خیابان بود
در سومین زمستان میان برفهای خیابان رنوا خوابیدیم
و گفتم مرا به کوچهی هشتم از این محل ببرید
همبازی من آنجاست
مادر بزرگ قاقا را از روی قالی دستچین کرد و گفت
بچه بهانهی پدرش را میگیرد
روز ورودم چارشنبهی پیکان خواهد بود
همسایگان ما به تماشای پیتون رفتهاند
همه رفتهاند
نگاه کن
برهمن
پسر
برادر
همه رفتهاند
من و تو هم باید برویم شارات
برویم
ــ آچا
«طاهره صفارزاده؛ سفر اول، طنین در دلتا»
بوی عود
بوی عود را شنیده بودم
بوی سوختن استخوان و عود را
نه
این خانه چقدر شبیه قلعه است
یک سوی رودخانه و سه سوی دیوار
در شهر ما عجیب قلعه فراوان است
ــ آچا
سوختن هیزم را دیده بودم
سوختن هیزم و اسکلت انسان را
نه
دودها
دو پله یکی
بالا میروند
آسانسور طبقهی دوم شب از کار افتاده است
زندگی تکرار نگاه آسانسورچی است
بالا
پایین
پایین
بالا
پایین
پایین
بالا
پایین
ــاین مرده نزد برهمنان اعتراف کرده است
اعتراف این مرده نزد برهمنان چه بود
خیره شدن به دست خبازان شاید
تجاوز به ساحت یک قرص نان شاید
دیروز بر دوش آدمی ارابهای دیدم
بارش مهاراجه و بانو
گفتم وحده لااله الاهو
ــ پسر روی جنازهی پدر آتش می گذارد و برهمن دعا میخواند
برهمنان چرا منتر را برای وفور غله نمیکارند
بوی استخوان
بوی عود
اعتراف آن مرده نزد برهمنان چه بود
در قبرستان پاهایم از شانههای عمویم آویزان بود.
میان چادرهای سیاهپوش گردش کردیم
تشنه بودم کولیها مشک آب را دریغ میکردند
بوی قهوه میآمد، بوی قلیان
به من قاقا دادند
مادر میسیز هارمز که مرد
میسیز هارمز گفت:
آدم در مرگ مادرش
هی باید کارت بنویسد هی باید تلفن جواب بدهد
من قاقا را روی قالی پرتاب کردم
ــ دیروز مجسمهی لرد کرزون را در کلکته فرود آوردند
فردا من به کوچهای برمیگردم که در چاردهسالگی میان آن ایستادهام
و قلبم را همراه با شبنامهای
به جوانی دوچرخهسوار تقدیم کردم
ارتعاش انگشتانم
تا سه کوچهی دورتر
در جیبهای ارمکم ادامه داشت
مادر ویلیامز دلتنگ نقاشیهای شهرش پورتوریکو بود
من به بوی کاهگل خانهای میروم که سر راه کویر ایستاده است
نقشهی کویر را نظربازان ۱۹۰۷ هم تصرف نکردند.
در اتوبوسهای نیویورک هرگز به انتها نمیرسیدم
مثل مردی که هر روز میرفت پرون را بکشد
وصفی پیش از او ایستاده بود
آرژانتین دارد به پرونهای دیگری تسلیم میشود
و فرانکو به شاهزادهی ولیعهد
ــ پنبهی لانکاشایر قرار است به بازار بیاید
ــ پنبهی بمبئی دچار اختناق شده است
هواپیمایی هند هم از فروختن بلیط برای پاکستان طفره میرود
اینطور نیست
ــ آچا
وقتی مجسمهی لرد را پایین کشیدند
همبازیهای پیرش حرف تازهای را
در پارکهای لندن پچپچ کردند
بهترین همبازی من دختر همسایهمان بود که در هفت سالگی مرد
اسمش تاجی بود مثل تیتا که اسم عام است در بخارست
مادرش دوبار او را با لگد از خواب بیدار کرده بود
و او گفته بود پدر بگذارید پیش شما بمانم
پدر دستمال گوشت و انگور را به او میداد
گوشت را زیر سبدهای حصیری در مهتابی میگذاشت
در پنجدری همیشه باد خنک میآمد
نسیمی که از رود گنگ میگذرد خاکستر این مردگان را خواهد برد
بادبزنهای برقی را خاموش کنیم
و من در شعر سال دوهزار از ملای خودم اسم بردم
که حافظ را با سرفههای مسلول درس میداد
گونههای سرخ مرا میبوسید و هر صبح شنبه
یک دانهی انجیر زیر زبانم میگذاشت
کاظم میگفت انجیر کالیفرنیا بیمزه است
مگر حشیش نپال تنوعی در ذرتهای داغ تکراری باشد
چشمهای تو را خواب گرفته است شارات
ــ مردهی دیگری را دارند میآورند
اما هیچکس نمیمیرد
شعری بخوان شارات شعری بخوان
شعری بیتشویش وزن
شعری با روشنی استعاره
زمزمهای روشنفکرانه
گوشها راهیان آهنگاند
طنین حرکتی است که حرف من در ذهن خواننده میآغازد
گاهی دلم برای یک روشنفکر تنگ میشود
تعریف دیکشنری را دربارهاش خواندهای
موجود افسانهای غریبی است
این روزها در محلهی اشبری مذهبی تازه آمده است
مذهبی که شاید در متون موازی خوانده شود
حنجرهی باب دیلن
در کوچههای یو.اس
آیات این مذهب را
تلاوت میکند
جمجمه دیرتر از ناف میسوزد
جمجمه چه کرده که دیرتر از ناف میسوزد
در ناف چه مادهایست که دیرتر از دست میسوزد
پسر که گرز آتش را به جمجمهی پدر میبرد
پلکهای من به سوی هم میدوند
و من شاعر خوشبختی را در شهرم به یاد میآورم
که همیشه پایش را در پاشویهی حوض میگذارد
و در ازدحام صدای گنجشکان
سیبهای مهربانی را گاز میزند
خاله تاجی دندانهای مصنوعیاش را در پاشویه خیس میکرد
آنطرفتر دخترش آفتابه را در حوض فرو میبرد
خمیردندان ام.پی.اف مصرف کنیم
امروز در سرسرای موزه ایستادم
و طرح بیپامهی بهادرشاه را به عنوان سوغات
برای سوسیالیستهای سابق محلهمان از بَر کردم
باشد که از من خشنود شوند
باشد که این طرح طرحی جهانی گردد
تا تاج محل فرسنگها اشک شاهجهان است
اما این درست نیست که اکبر تنها مغول خوب بود
برهمنان چرا منتر را برای وفورخانه نمیکارند
اوپنهایمر دارد روی اقیانوس خواب بیدار میشود
پسر ضربهی دیگری به جمجمهی پدر میزند
ــروح باید فرار کند
جسم دوم کجاست یا جسم چندم
بیا ما هم همراه آنان بخوانیم
راما خداست
راما حقیقت است
شاید روح زودتر فرار کند
ــ آچا
در کوچههای تنگ بنارس اگر سیزدهسالهای دیدی
که دنبال ارابهی مهاراجه و بانو میدود و قلوه سنگ پرتاب میکند
او پسر من است
در پنجسالگی هزار و پنج ساله بود
هزار سال ادامهی آفتاب
بعدها دختر بچهای را سلام گفتم که رنگ چشمهای او را داشت
بزرگترین اختراع همیشه از آن شما بوده است
صفر را میگویم که آغاز را آغاز نهاد
آیا تو در زندگی قبلیات ریاضیدان مخترع نبودی
این را من در برزخ کشف خواهم کرد
امروز به عبدالرحمن گفتم لیوانهای هتل را کمی ضد عفونی کند
گفت در کلکته مرض از این حرفها بیشتر است
راما خداست
راما حقیقت است
هوا گرم و دلگیر شده است، هواشناس گفت شاید نسیمی از جنوب بوزد
نسیم جنوب همان است که در پراگ وزید
آن طرف قلعه سایهها را ببین چطور در ناامیدی قد میکشند
سای چای میگفت در یو.ک کسی با ما دوست نمیشود
سای چای میگفت در یو.ک کسی از مملکت ما چیزی نمیداند
کریس با من دوست شده بود
کریس دربارهی کاشیهای مسجد شیخ لطفالله میدانست
کریس همیشه دلتنگ بود
زن کریس را یک اصفهانی
به چای و مهربانی دعوت کرده بود
دلتنگی مردی بود که در شیلی هفت پست اداری داشت
و شعر ضد گریلا مینوشت
در بیمارستان به من پرسشنامهای دادند
نوشتم از کرهای بدم میآید که طعم روغن نباتی دارد
فیلم آمریکایی تنها جایی است که محتکر به مجازات میرسد
شبها همیشه در ساعت دوازده آلفرد هیچکاک داشتیم
در شب انتخابات
جرج والاس از عشق حقیقیاش به هارلم حرف زد
کلود گفت محض خدا تی.وی را خاموش کنید
انفجار
روزنامه صبح و عصرمان بود
میخواندیم
کنار میگذاشتیم
دوباره میخواندیم
شانکا میگفت کاش اینجا نیامده بودم
آلبا میگفت کاش به دنیا نیامده بودی
بوخ میگفت ما نویسندگان ...
لیندولف میگفت باید کاری کرد
آلفردو میگفت در یک سال فقط سه شهر را سیاحت کردیم
و جرج ما را به تماشای امکنهی بیتاریخ برد
دوگل بیادبترین مهمان جهان بود
شارات راستی شما چه کردید که بودا شهرتش را به ژاپون بخشید
توریست او را از گزند فراموشی حفظ خواهد کرد
از دانشجویی در کیوتو پرسیدم جمعیت توکیو چقدر است
گفت گمانم دویست هزار یا ده میلیون
گفتم تنک یو و راه را ادامه دادم
از این معبد به آن معبد
باسنم قدری پهن شده بود
و گذرم از بینی مجسمهی بزرگ غیرممکن مینمود
فکر میکنی که از جهنم خلاصی داشته باشم
ــ آچا
آچا
آچا
کلمهی عجیبی است
آهنگی منبسط دارد با طنینی گرفته
حرف را از آهنگ جدا ببینیم
یک روز دوشنبه سه بیکار را در پارک دیدم که کنار هم ایستاده بودند
سه پیر دختر در سه پیراهن گلدار
با سه بینی بزرگ در یک امتداد
ادی گفت خواهرند
لیندولف گفت یهودیاند
هر سه روی شانههای چپشان برگشته بودند
من یک یهودی را میشناسم که در زندگی قبلی اس اس.اس بوده است
تجربهی جالبی است نه!
ــ آچا
آن سوی قلعه سایهها در مهتاب قد میکشند
اما دستشان فقط به سقف مهتابی میرسد
و با حبابهای سوخته بازی میکنند
عداوت ما هم به عدو
نفرین پروانه است به شمع در قرن چهارم هجری
و دوگل در تورنتو اشارهای کرد به اوضاع
و دوگل در اتاوا اشارهای کرد به اوضاع
و دوگل در مونترآل سینهاش را صاف کرد و گفت
زنده باد کوبک آزاد
چمدانش را از دیوار شب به روزی بلند پرتاب کرند
روزهای آخر آن شهر مثل روزهای نخستین تنها بود
هر کس که در را میزد میگفتیم شبحی است که به ملاقات ما آمده است
هر صبح گابریلا بعد از خوردن تو سرخ و چای چین
کنار پنجره میایستاد و میگفت
یاد بوئنوس آیرس یاد کارلوس
در این شهر ما بی موچاچو چه خواهیم کرد
در آیوا همیشه راهمان از خیابان بود
در سومین زمستان میان برفهای خیابان رنوا خوابیدیم
و گفتم مرا به کوچهی هشتم از این محل ببرید
همبازی من آنجاست
مادر بزرگ قاقا را از روی قالی دستچین کرد و گفت
بچه بهانهی پدرش را میگیرد
روز ورودم چارشنبهی پیکان خواهد بود
همسایگان ما به تماشای پیتون رفتهاند
همه رفتهاند
نگاه کن
برهمن
پسر
برادر
همه رفتهاند
من و تو هم باید برویم شارات
برویم
ــ آچا
«طاهره صفارزاده؛ سفر اول، طنین در دلتا»