امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان یــــــــــــلدا

#1
سلام دوستان به درخواست یکی از بچه ها امروز رمان زیبای یلدا رو برای شما عزیزان آماده کردم امیدوارم خوشتون بیاد.
قسمت اول
________________________________________________________________________________​________________________________________________________________________________​__________
ساعت حدود یازده صبح بود. تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد. داشتم نقشه اي رو که براي یه ساختمون

کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.

بله، بفرمائین.

نیما الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!

« آروم تو تلفن گفتم »

رو چک می کنیم. « فن ها » نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهتت زنگ می زن. داریم با پدرم

نیما صدات درست نمی آد! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟!

خفه شی نیما! زن نه ، فن!

نیما ول کن ... باباي کچلت رو! می گم ... بابام تِرِکید!

«. دیدم انگار داره جدي حرف می زنه! صداشم یه جور دیگه بود و هی قطع و وصل می شد! موبایلم درست خط نمی داد »

داري شوخی می کنی؟ بابام تِرِکید یعنی چه؟!

نیما مگه بابام کپسول گازه؟! می گم آپاندیس ش ترکید! کري مگه؟!

بابا این موبایل وامونده تو نقطه ي کوره!

نیما برنامه ي چی چی ت جوره؟!

اِه ...! بذار برم تو اون یکی اتاق ببینم چی می گی!

نیما بري تو اجاق واسه چی؟! این چرت و پرتا چیه می گی؟!

پدرم چی شده سسیاوش؟ کیه پاي تلفن؟

نیماس . می گه آپاندیس باباش ترکیده!

پدرم آپاندیس ذکاوت ترکیده؟! الآن کجاست؟ حالش چطوره؟!

اینجا موبایل خط نمی ده. بذارین برم اون اتاق.

« پدرم دنبالم اومد اون اتاق »

الو! نیما، نیما!

« داشت با آه و ناله، مثلا گریه می کرد »

نیما الهی قربون اون آپاندیس پاره و پورت برم باباي خوبم!

الو! چی شده نیما؟! درست حرف بزن ببینم بابات چی شده! صدات درست نمی رسه به من!

نیما هیچی بابا! می گم بیرون بودم، زینت خانم از خونه زنگ زد و گفت برس که آپاندیس بابات ترکید و اورژانس بردش

بیمارستان!

کدوم بیمارستان؟

پدرم بپرس حالش الآن چطوره؟!

حالش الآن چطوره؟! مامانت کجاس؟ کدوم بیمارستان بردنش؟

نیما حالش آلان بیمارستان سیما ایناس! بیمارستانش انگار یه خرده بهتر شده!

چی؟!

نیما حواسم پرته بابا! یعنی می گم حالش انگار یه خرده بهتر شده ، بردنش بیمارستان سیما اینا.

سیماي ما؟!

نیما نخیر! سیماي جمهوري اسلامی! خب سیماي شما دیگه!

« بعد آروم با حالت گریه گفت »

الهی قربون سیماي شما برم که چقدر نازه!

چی گفتی؟!

نیما می گم الهی قربون بابام برم که چقدر نازه!

زهر مار! فهمیدم چی گفتی!

نیما اِه ...! حالا که وقت این حرفا نیس! می گم پاشو بیا دیگه!

مامانت کجاس؟!

نیما با دست پسراي سابقش رفته تریا! خب معلومه کجاس دیگه! اونم با بابام رفته بیمارستان دیگه!

خب حالا تو کجایی؟!

نیما تو ماشینم! دارم می رم بیمارستان.

خب من چیکار کنم الآن؟!

نیما تو بپر بهشت زهرا یه قبر بخر و فیشکفن و دفن رو بگیر و یه پولی بده به مرده شورا که بابامو خوب بشورن و دم قبر

کنه رو هم ببین که ما رسیدیم معطل نشیم!

چی؟!

نیما چی و مرض! می گم بلند شو بیا بیمارستان! مگه خواهرت دکتر اونجا نیس؟!

خب چرا.

نیما خبرت بلند شو بیا یه پارتی بازي بکن، بابامو خوب عمل کنن و هواش رو داشته باشن! حالا هی بگو چی!

اومدم بابا، اومدم!

هم ناراحت شده بودم و هم خنده م گرفته بود! جریان رو به بابام گفتم و تند راه افتادم طرف بیمارستانی که سیما، خواهرم »

اونجا کار می کرد. یه ربع بعد رسیدم. تا پیاده شدم، دیدم نیمام رسید. دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم جلوي قسمت

پذیرش. پذیرش خیلی شلوغ بود. هفت هشت ده نفر جلوش واستاده بودن و هی از مسئول ش که یه دختر جووون بود، سوال

و یه دقیقه با تلفن صحبت « پیجینگ » می کردن. دختر بیچاره م که یه دستش به گوشی تلفن بود و یه دستش به میکروفن

می کرد و یه دقیقه، یه دکتر و پرستار و یا مامور تاسیسات رو پیج می کردو وسطش دو تا جمله جواب ارباب رجوع رو می داد،

پاك گیج و کلافه شده بود! مردمم بهش اَمون نمی دادن و مرتب ازش سوال می کردن!

ارباب رجوع ببخشین خانم، همسر من اومده اینجا. گویا مسموم شده! اسمش ثریا عبادیه. میشه نگاه کنین ببینین هنوز اینجاس

یا رفته؟

مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو »

» . به پیج می کرد

مسئول پذیرش دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس.

ارباب رجوع خانم ببخشین، یه مریضبد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین!

مسئول پذیرش اقامن یه نفرم! صد تا دستم که ندارم! خودتون پرش کنین.

ارباب رجوع ت خانم ما زودتر اومدیم، مریضمام بد حاله!

مسئول پذیرش اجازه بدین قبل از شمام هستن!

« تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جوا داد و دوباره میکروفن رو ور داشت و گفت »

.ccu دکتر ابراهیمی ... دکتر ابراهیمی

ارباب رجوع خانم یک کاغذ به من بدین برم مریضم رو مرخصکنم آخه!

مسئول پدیرش کاغذ چی بدم آخه؟!

هس! کاغذ کاغذه A نیما خانم هر چی جلو دست تونه بدین بهش دیگه! کاغذ یه خط هس، دو خط هس، شطرنجی هس، 4

دیگه!

مسئول پذیرش بله؟!

« ! آروم زدم تو پهلوي نیما »

ارباب رجوع خانم ببخشین مریضی بنام ترابی اینجا دارین؟

ارباب رجوع دیگه چه خبره آقا؟! ناسلامتی مام آدمیم ها! سه ربعه اینجا معطلیم و شما نرسیده می رین جلو!

منکه از هر دو تون زودتر اومدم و بیشتر سر پا واستادم! ناسلامتی مریضم هستم!

شما که پشت سر من بودین!

مسئول پذیرش شماها هر چی بیشتر شلوغ کنین دیرتر کارتون راه می افته! اصلا همینجور که هستین صف بکشین! یکی یکی

که نوبت تونه، بیاي جلو و سوال کنین!

« ولوله افتاد بین ارباب رجوع ها که نیما گفت »

ببخشید سر کار خانم. من یه دونه اي م! یه دونه اي که صف نداره!

« دوباره زدم تو پهلوش! مسئول پذیرش که خنده شم گرفته بود، گفت »

شمام بفرمائین تو صف!

نیما چشم! بروي دیده!

« من و نیما رفتیم تو صف که خانم مسئول پذیرش به یه مرد که خیلی وقت بود یه گوشه، ساکت واستاده بود گفت »

شما خیلی وقته اینجا واستادین. من حواسم هس. اسم؟

« یارو که لهجه ي ترکی داشت، گفت »

گادره!

مسئول پذیرش گادره؟

گادره نه بابا! گادره.

مسئول بنده م که همینو گفتم! گادره، درسته؟

قادري قادري! « یه دفعه همه ي ارباب رجوع ها با هم گفتن »

قادري ! قادري!

« مسئول پذیرش گه تازه متوجه ي لهجه ي یارو شده بود، شروع کرد تو دفتر دنبال اسم قادري گشتن و یه خرده بعد گفت

یه همچین اسمی نداریم اینجا! نادري داریم، قادري نداریم.

قادري ببینم!

اینو گفت و همچین دولا شد رو پیشخون مسئول پذیرش که اگه مردم نگرفته بودنش، می افتاد اون طرف رو کله ي خانم »

« ! مسئول پذیرش

مسئول آقا یاوش! چه خبرتونه؟! این دفترو من باید ببینم نه شما! اگه اسم تون بود که خودم بهتون می گفتم!

قادري ت ایسمش انُجا نیس؟

مسئول نخیر، نیس؟

قادري فامیلیش نَمی خواي؟

مسئول چرا نمی خواد؟ هم اسم، هم اسم فامیل باید اینجا باشه.

قادري ایسمش باید انُجا بونیسه؟!

مسئول بله ، باید بنویسه.

قادري خب الان بنویس! چی فرگ داره! اُن نَوِنِشته، تو بونیس!

« . تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جواب داد و بعد از پسمیکروفون گفت

دکتر صادقی بخش جراحی دکتر صادقی بخش جراحی.

« بعد به قادري گفت »

یعنی چی آقا چه فرقی داره؟ اسم باید اینجا نوشته شده باشه! در ضمن، تو نه و شما!

«! همه زدن زیر خنده »

مسئول پذیرش اصلا شما دنبال کی اومدین؟

قادري منیم امدم دونبال کارتن ایضافه! پیلاستیچ باطله! شوشان جیر خورده! شوشه پاره! خب می خرم، پلش نگده! اسمش

بونیس هم رز خودم میام!

دوباره همه زدن زیر خنده که خود مسئول پذیرشم که هم خنده ش گرفته بود و هم عصبانی شده بود، به یه نگهبان اشاره »

« . کرد و نگهبانم اومدو یارو رو با خودش برد. مسئول از نفر بعدي پرسید

اسم خانم شما چی بود؟

ثریا عبادي.

مسئول ایشون حالشون خوب شد و با همراه شون تشریف بردن.

« دوباره تلفن زنگ زد »

مسئول مسئول آسانسور بخش دو مسئول آسانسور، بخش دو.

« بعد از نیام پرسید »

حالا شما بگین؟

نیما چی بگم؟

« مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت »

آقا سربسر من می ذارین؟

نیما نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم!

مسئول با خنده گفت شما امرتون رو بفرمائین.

نیما آهان! عرضم به حضورتون ...

تا اومد حرف بزنه، تلفن زنگ زد و مسئول گوشی رو ور داشت و دستش رو گرفت جلو صورت نیما یعنی صبر کن. یه لحظه

« بعد گوشی رو گذاشت و نیما گفت

عرضم به حضورتون ...

« دوباره مسئ.ل دستشرو گرفت جلو صورت نیما که یعنی بازم صبر کنه و پشت میکروفون گفت »

دکتر اجابتی، رادیولوژي ... دکتر اجابتی، رادیولوژي .

« : بعد دستشرو آورد پایین و به نمیا گفت »

ببخشین، حالا بفرمائین.

نیما عرضم به حضورتون ...

دوباره تلفن زنگ زد و خانم مسئول پذیرش دستشرو گرفت جلو صورت نیما گوشی تلفن رو ورداشت و یه لحظه بعد »

« گذاشت سرجاش

نیما عرضم ...

« دوباره خانم مسئول دستشرو گرفت جلو صورت نیما و پشت میکروفون گفت »

آقاي اطاعتی، انبار داري. آقاي اطاعتی، انبارداري.

« . بعد به نیما گفت ببخشید، بفرمائین »

نیما خدا ببخشه. عر ...

« دوباره خانم مسئول دستشرو گرفت جلو صورت نیما و به یه پرستار که از اونجا رد می شد گفت ،« عر » تا نیما گفت »

پروانه! بگو مهین بیاد دیگه! دست تنهام اینجا!

« : نیمام که کف دست خانم پرستار جلو صورتش بود یه دفعه گفت »

به به! به به به این کف دست! به به به این فال! به به به این خط عمر! هزار الله و اکبر به این خط شانس! جونم واسه تون

بگه، یه پول قلنبه همین روزا دست تون می رسه این هوا!

« با دستشرو هوا یه چیزي اندازه ي یه هنودنه ي بزرگ رو نشون داد! مردم دیگه مرده بودن از خنده که نیما گفت »

خواهر فال نخودم بلدم، بگیرم براتون؟!

« خانم مسئول دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر خنده و همونجور که می خندید گفت »

یعنی چی آقا؟!

نیما خانم بنده اینجا به عر عر افتادم! دلم ترکید از بس نذاشتین حرف بزنم!

« محکم زدم تو پهلوش که اونم بلند گفت »

آخ!

« دوباره همه زدن زیر خنده! شده بود اونجا تآتر! دو سه تا پرستار دیگه م جمع شدن اونجا که مسئول پذیرش با خنده گفت »

آ چیکار کنم آقا؟! یه نفرم و این همه مسئولیت!

نیما خب چرا نمی گی مهین م بیاد کمک ت؟!

دوباره همه زدن زیر خنده که یه خانم جوون که گویا همون مهین خانم، همکار مسئول پذیرش بود، اومد و خیلی جدي به نیما »

« گفت

شما امرتون رو بفمائین. به مسائل دیگه کاري نداشته باشین!

نیما به روي چشم. ممکنه مسئول سرد خونه رو برام پیج کنین؟

مسئول پذیرش مسئول سردخونه رو براي چی می خواین؟!

نیما عرضم به حضورتون که ما یه ساعت پیش اومدیم اینجا خدمت همکار محترم شما. واقعا چه خانم زحمت کشی م هستن!

مسئول پذیرش اولی شما یه ربع نیسکه تشریف آوردین اینجا!

نیما صاب تشریف باشین، حالا هر چی! عرضم به حضورتون که ما یه بیماري داشتیم به اسم ذکاوت که احتمالا تا الآن فوت

کردن! می خواستم دیگه نرم بالا تو بخش مزاحم همکارا بشم! اگه ممکنه مستقیما راهنمایی بفرمائین بنده رو سردخونه که با

اون خدا بیامرز دیداري تازه کنیم و بقیه ي صحبت ها رو موکول کنیم به قیامت!

دوباره همه زدن زیر خنده! جدي جدي حرف می زد طوري که منم به خنده افتادم! »

وقتی خنده مردم که اصلا کار خودشون یادشون رقته بود تموم شد، مسئول جدید که اسمش گویا مهین بود، در حالیکه سعی

« : می کرد نخنده و خیلی جدي باشه، تو دفتر رو نگاه کرد و گفت

خبر, خیالتون راحت باشه. ایشون زنده ن و فوت نکردن. در ضمن چشم شما روشن! یه پسر کاکل زري م مهمون دارین!

نیما چشم و دلتون روشن! ترو خدا راست می گین؟! خودش چطوره؟ ترو خدا حالش خوبه؟

مسئول بعله! هم مادر و هم بچه سالم و سلامت ن.

نیما حیف! من از خدا همیشه یه گیس گلاب تون می خواستم! البته شکرت خدا هر چی تو صلاح بدونی، همون خوبه!

مات مونده بودم و نیما و مسئول پذیرش رو نگاه می کردم که مردم شروع کردن به نیما تبریک گفتن و نیمام خیلی جدي از »

« همه تشکر می کرد! یکی از پرستارهایی که جمع شده بودن اونجا به نیما گفت

شیرینی ما یادتون نره!

نیما بچشم! به دیده منت! فقط لطف کنین بفرمائین وضع حمل طبیعی بوده یا کار به سزارین و جراحی کشیده؟!

« محکم زدن تو پهلوش که همون مهین خانم گفت »

خیر. زایمان طبیعی بوده.

نیما الهی صد هزار مرتبه به درگاه ت شکر!

« بعد به همون مهین خانم گفت »

می دونین ؟ یه خرده سن و سالش بالا بود، اینه که کمی واسه ش دل نگران بودیم!

مسئول پذیرش نه ، الحمد ا... به خیر گذشته!

نیما از اینجا برم یه گوسفند قربونی می کنم!

« بعد خیلی آروم به مسئول پذیرش گفت »

ببخشین، شما نمیخواین این پدیده ي مهم رو از طریق ماهواره به جهانیان اعلام کنین؟!

« اومدم نذارم یه چیز دیگه بگه که همون مسئول پذیرش با تعجب گفت »

بله؟!

نیما بفرستین رو ماهواره یا اینترنت خبر رو دیگه!

مسئول چه خبري رو؟!

نیما همین که یه مرد گنده در سن پنجاه و هفت هشت سالگی، یه پسر کاکل زري بدنیا آورده، اونم در یک زایمان طبیعی،

بدون احتیاج به سزارین!! خیلی حرف بخدا! دانشمندا و دکتراي خارجی تشنه ي این جور خبران!

تا اینو نیما گفت، دوباره مردم زدن زیر خنده! نیما که اصلا نمی خندید! »

یه لحظه بعد همه ساکت شدن! مونده بودن جریان چیه که مسئول پذیرش یه نگاهی تو دفتر کرد و در حالی که خودشم می

« خندید ، گفت

یعنی چی آقا؟ شوخی تون گرفته؟ ایشون خانم زهره زکاوت ن! یعنی چیزي که اینجا نوشته شده.

نیما اِ ... بابا مخودش رو اینجا زهره معرفی کرده؟!

دوباره همه زدن زیر خنده. یه مریض با لباس بیمارستان که یه چوب زیر بغلم داشتف از بس خندید، چوب از زیر بغلش در »

رفت و غشکرد رو زمین!

« نیما یک نگاهی بهشکرد و گفت

برادر من، جاي خندیدن، بلند شو و چوب ت رو بزت بغلت و هر چه زودتر از اینجا فرار کن که یه دفعه می بینی فردا اعلام

کردن شمام سقط جنین داشتی ها!

« دوباره همه خندیدن و مسئول پذیرش با خنده گفت »

آ آقا خواهشمی کنم سر و دا راه نندازین! نیما رو زدم کنار و تا خواستم خودم با مسئول پذیرش حرف بزنم دوباره نیما گفت

«

خانم معذرت می خوام. حالا دیگه بابام، چه بخوام و چه نخوام بسلامتی فارغ شده، حداقل دستور بفرمائین این نوزاد شاه پسر

رو همین الآن ختنه ش کنن که وقتی بردیمش با زائو خونه، تا چند وقتی بیرون نیاریمش که هوا آلوده س و بچه مریضمی

شه می افته سرمون!

اگه یکی همین موقع وارد بیمارستان می شد، فکر کرده اومده سینما و دارن یه فیلم کمدي نشون می دن و همه جمع شدن و »

دارن می خندن! دیگه مسئول پذیرشم جلوي خودش رو ول کرده بود و قاه قاه می خندید اما این نیماي کور شده اصلا انگار نه

انگار که این حرفا رو زده! لبخند رو لب ش نمی اومد!

« خنده ها که تموم شد به مسئول گفتم

ببخشید خانم، می شه خواهشکنم خانم دکتر فطرت رو برام پیج کنین؟

مسئول پذیرش خانم دکتر فطرت؟!

بله . دکتر سیما فطرت. جراح ن.

« مسئول پذیرش یه لحظه منو مگاه کرد که نیما گفت »

حتا ایشون رو هم ختنه کردن و دارن دوران نقاهت شون رو می گذرونن!

« دوباره همه شروع کردن به خندیدن که نیما با حالت داد زدن گفت »

یه کاري بکنین آخه! باباي بیچاره م مرد!

مسئول پذیرش خواهشمی کنم آروم باشین!

نیما حالا که شما می فرمائین چشم.

مسئول اصلا پدر شما رو به چه علت آوردن اینجا؟

نیما بابا آپاندیس ش گویا ترکیده و اورژانسرسوندش اینجا!

« مسئول پذیرش یه نگاهی به دفتر کرد و گفت »

ارموز ما ترکیدگی نداشتیم!

نیما اختیار دارین خانم! جلو خودم متخصص، ترکیدگی رو تشخیصداد! تمام در و دیوار نم زده بود!

« دوباره همه زدن زیر خنده! اومدم حرف بزنم که مسئول پذیرش باخنده گفت »

منظورم اینکه ما اصلا امروز بیماري که آپاندس ش ترکیده باشه، نداشتیم!

نیما یعنی من دروغ می گم؟ صداي ترکیدنشرو دو تا محله اون ور ترم شنیدن! همه می گفتن مثل صداي این نارنج کها

چهارشنبه سوري بوده! باور نمی فرمائین، برم استشهاد محلی جمع کنم! اصلا ولشکنین! اون خدا بیامرز که تا حالا حتما فوت

کرده و پشت سر مرده حرف زدن خوب نیس! اگه براتون زحمتی نیس و خانم دکتر فطرتم دوران نقاهت شون تموم شده، تو

اون بلندگو، یه پیج کنین. شاید خدا خواست و ایشون اومدن و زیر بال و پر ما رو گرفتن!

دوباره همه خندیدن که تو همین موقع یه دستی بازوي منو گرفت! برگشتم دیدن سیما خواهرمه! داشت می خندید. »

« همونجور با خنده به نیما و من گفت

سلام. می خواستین حالام نیاین!

نیما سلا سیما خانم! بخدا ما خیلی وقته اینجاییم. منتها بابا رو دیر از اتاق زایمان آوردن بیرون! گویا سر بچه گیر کرده بوده و

بیرون نمی اومده!

« دوباره همه زدن زیر خنده! سیما می خندید و به نیما نگاه می کرد که من گفتم »

سیما جون گویا یه اشتباهی اینجا پیش اومده!

سیما چه اشتباهی؟!

« تا مسئول پذیرش اومد توضیح بده، نیما گفت »

نه بابا! اشتباه از طرف ما بوده! گویا بابام اینجا خودش رو زهره معرفی کرده! یه چند وقتی م بوده که بابام با آدماي ناجور

نشست و برخاست می کرد! گویا گول خورده و شیکم ش اومده بالا و ...

« . دوباره خنده ها شروع شد »

نیما تمومشکن دیگه! اصلا فکر بابات نیستی!

نیما فکر نداره که! احمد ا... که هم خودش سالمه و هم بچه ش! صاحاب یه داداش کوچولو شدم! حالا هر روز میذارمش تو

کالسکه و می برمش با خودم پارك!

« دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »

بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!

خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما

« گفت

واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین تقصیر از ما نبود. اینجا یه همچین چیزي نوشته بودن!

نیما اصلا خودتون رو ناراحت نکنین. ایشا اله واسه شب شیش بچه، سر اسم گذارون دعوت تون می کنم منزل! اسم نوزاد رو

سعید بذاریم خوبه؟!

بعد شروع کرد بشکن زدن و آواز خوندن! هل ش دادم و با خودم بردمش تو بخش! اگه دو ساعت دیگه م اونجا واستاده »

« ! بودیم بازم سربسر همه می ذاشت و اصلا یاد باباش نبود

پسر تو خجالت نمی کشی؟

نیما راستی خیلی ممنون از این همه کمکی که به من کردي! لالا مونی گرفته بودي؟! ترو گفتم بیاي واسه چی؟ براي اینکه

اونجا وایسی و بخندي؟!

آخه تو مگه می ذاري کسی حرف بزنه؟!

نیما حالام اصلا بابام چه ش شده؟

« سیما که می خندید، گفت »

آپاندیسشرو عمل کردم. حالش خوبه.

نیما قربون او تیغ جراحی ت برم سیما خانم که مثل ساطور شیر علی قصاب تیزه! الهی من یه مرضبگیرم که روي دو دفعه

احتیاج به عمل جراحی داشته باشم و شما منو عمل کنین!

« زود زدم تو پهلوش و گفتم »

اووو ...! چی داري می گی؟!

نیما به تو چه؟ مگه تو وزیر بهداشت و درمانی؟! تن و بدن خودمه! دوست دارم هی عملشکنم!

« ! من و سیما وسط راهرو زدیم زیر خنده »

سیما خیال نداري پدرت رو ببینی؟

نیما نه!

مرده شورت رو ببرن نیما!

نیما یعنی آره! می خوام ببینمشکه اومدم اینجا دیگه! اصلا کجا هس این باباي من؟! رفته نمی دونم کجا و چه کثافتکاري اي

کرده که شیکمش اومده بالا و اورژانسرسوندش به ماما!

سه تایی راه افتادیم و رفتیم طبقه ي دوم. سیما شماره اتاق رو بهمون گفت و چون کار داشت خداحافظی کرد و خواست بره »

« که نیما گفت

ترو خدا سیما خانم نرین! من می ترسم برم و بابامو تو اون وضع ببینم و حالم بد بشه! اگه شما اونجا باشین یه اکسیژنی

سرمی چیزي بهم وصل می کنین!

« دوباره زدم تو پهلوش که گفت »

اِ ...! پهلوم سوراخ شد از بس سقامه زدي توش!

آخه تو به سیما چیکار داري؟ ولشکن بذار بره سرکارش دیگه!

نیما خب اینم کارشه دیگه! مگه دکترا قسم نخوردن که تا لحظه آخر به مریضبرسن! خب من دل ضعفه دارم، چشمم که

به بابام بیافته ، ضعفم می گیرتم!

سیما که تا نیما این حرفا رو می زد، غش می کرد از خنده! من و نیما از دبستان با هم تو یه مدرسه بودیم و پدرامون م »

قدیما وقتی بچه بودن تو یه محله ي پایین شهر طرف شاپور با هم همسایه بودن. براي همین من و نیما با هم خیلی جور بودیم

و اکثرا خونه ي همدیگر. البته تو یه محله ي بالا ي شهر. نیما اینا از نظر مالی وضع شون خیلی خوب بود و ماهام وضع مالی

مون نسبتا خوب بود و زمان تحصیل تا با هم سیما رو نمی رسوندیم به مدرسه ش ، خودش مدرسه نمی رفت! یادمه همون

موقع ها بخاطر سیما، چند بار با لات ولت هایی که بهش متلک گفتن بودن، کتک کاري کرده بودیم و یه دفعه م حسابی کتک

خورده بود! البته این جریان مال ده پونزده سال پیش بود. خلاصه بزور دستش رو شیدم و بردمش طرف اتاقی که باباش توش

خوابیده بود. وقتی رسیدیم بالا سر باباش، بعد از سلام و علیک، مامانش شروع کرد باهاش دعوا کردن که چرا اینقدر دیر اومده

بیمارستان که نیمام چند تا دروغ گفت و قضیه تموم شد. نیم ساعتی اونجا موندیم و بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم که بریم

«! خونه. تا رسیدیم تو سالن پایین، نیما راه افتاد طرف قسمت پذیرش

کجا می ري؟

نیما می رم از مهین اینا خداحافظی کنم!

واقعا نیما! سیما حق داره که زن تو نشه! می رم بهشمی گم که تو چقدر هیزي!

نیما باشه، نمی رم خداحافظی کنم، تو ام به سیما چیزي نگو. باشه؟

باشه. اما اخلاقت رو عوضکن. یه خرده سربزیر باش!

بیا بریم دیگه! « پس فطرت » . باشه. قول می دم

رو قبل از اسم فامیلی من نیار! « پس» زهر مار ! صد بار بهت گفتم کلمه ي

« همیشه وقتی می خواست سربسر من بزاره، دو تا کلمه ي پس و فطرت رو پشت سر هم می گفت »

نیما سیاوش جون، منکه چیزي نگفتم! می گم بیا بریم.

داشتیم با هم می خندیدیم که یه مرتبه یه دختر خیلی قشنگ، حدود بیست و پنج، شیش ساله با ناراحتی و اضظراب اومد »

« طرف نیما و تا رسید با نگرانی و استرس زیاد گفت

سلام آقاي ذکاوت! ببخشید، شما منو نمی شناسید! من تازه از خارج برگشتم ایران! من یلدا هستم!

« تا اینو گفت، نیما شروع کرد »

قربون قدم ت یلدا جون! چه خوب کردي برگشتی ایران! بخدا جات تو مملکت خیلی خیلی خالی بود! از اون سالی که تو ایران

با هم بودیم و تو رفتی خارج، دیگه ازت بیخبر بودم ... !

« می خواست سربسر دختره بذاره که انگار دختره فهمید و گفت »

انگار منو نشناختین!

نیما کورشم اگه شما رو نشناخته باشم! مگه شما یلدا خانم نیستین که تازه از خارج برگشتن؟

« محکم زدم تو پهلوش که یلدا گفت »

من دختر آقاي پرهام هستم. خمسایه و دوست پدرتون!

نیما خدا مرگ بده اون بابام رو که به من نگفته شما از خارج برگشتین! حال شما چطوره؟ بابا چطورن؟ مامان چطورن؟ خارج

چطور بود؟ ایرانیاي خارج چطورن؟ بابا کجایین شما آخه؟! دل ما پوسید تو این چهار دیواري! هیچ فکر نمی کنین که دل ما

براتون تنگ می شه؟!

« ! یلدا، مات نیما رو نگاه می کرد که من دوباره زدم تو پهلوش »

یلدا یه اتفاق بد براي من افتاده! به یه خانم پیر!

نیما خیلی کار خوبی کردین، دستتون درد ...

« تازه فهمید که یلدا چی گفته ! با تعجب گفت »

چیکار کردین؟! با ماشین زدین بهش؟!

یلدا بله! خواهشمی کنم کمک کنین! من بقدري هول شدم که نمی دونم باید چیکار کنم!

نیما مرده؟!!

یلدا نه، نه!

نیما زدین و فرار کردین؟!

یلدا نه به خدا!

نیما داشتین فرار می کردین گرفتن تون؟!

یلدا نه! اصلا!

نیما پیرزنه فرار کرده؟!

یلدا آخه شما بذارین منم حرف بزنم!

نیما آخه نمی گی که دختر آقاي پرهام! زدي بهش الآن می خواي فرار کنی؟!

نیما، بزار ایشونم حرف بزنه!

نیما آره، حرف بزن قربونت! می خواي سه تایی با هم یه بلاملا سر پیرزنه بیاریم؟

« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »

الآ اون خانم کجا هستن؟

یلدا تو ماشین، جلو بیمارستان!

نیما دختر آقاي پرهام، شما اصلا ناراحت نباشین. من وسیاوش الآن می ریم و یه جایی سر به نیستشمی کنیم! چند سالی ش

هس؟

یلدا پیره بدبخت. فکر می کنم هشتاد سال رو داره.

نیما دیگه چه هر! ه ده داره، ه خونواده ش از خدا می خوان که از شرش خلاصبشن! دنبال جنازه ش نمگردن! بیا بریم

سیاوش که خیلی کار داریم! یه چاقوام سر راه با خودت وردار بیار! اما نه! همین با دست خفه ش می کنیم! نیمه جونِ الآن!

خلاصه یه ویلچر ورداشتیم و رفتیم بیرون بیمارستان و اون خانم پیر رو که شکر خدا وطریش م نشده بود! نشوندیم روش و »

« آوردیمش قسمت پذیرش. تا رسیدیم اونجا، نیما به همون خانمها که باهاشون دیگه آشنا شده بودیم گفت

مهین جون بدو که این دفعه یه زائو راست راستکی آکبند برات آوردم! بگیر بگو خیرش رو ببینی!

خلاصه با خنده و شوخی، اون خانم پیرورو بردیم اورژانس و به سیمام خبر دادیم. یه دقیقه بعد سیما اومد و ترتیب کارها رو »

« داد. وقتی دکتر مسئول اورژانسکاملا اون خانم رو معاینه کرد، گفت

خانم، خوشبختانه شما از منم سالم ترین. هیچ مشکلی ندارین. هیچ آسیبی ندیدین.

« خانم پیر که هنوز رو تخت خوابیده بود، گفت »

پس ننه چرا نقدر چشمام کم سوئه؟! چرا دستام گیر نداره؟

کتر بعد از تصادف اینطوري شدین؟

خانم پیر نه مادر! الآن بیست ساله اینطوریه! هر چی م دوا درمون کردم فایده نداشته!

« دکتر شروع کرد خندیدن و نیما اومد جلوس اون خانمه و آروم در گوشش گفت »

مادر، دواي شما پیشمنه!

خانم پیر ننه تو دکتري؟

نیما آرخ. اما تخصصم چیز دیگه س! ببینمف شما پنجاه و شیش هفت که بیشتر سن و سال نداري؟

« تا اینو گفت, خانم از رو تخت مثل فنر بلند شد و نشست! ماها مات بهش نگاه کردیم که نیما آروم بهش گفت

میشه مادر نشونی ت رو به من بدي؟ مایه دوست خونوادگی داریم که یه مرد تنهاس. شصت و هفت هشت ساله ش بیشتر

نیس. بیچاره، یه دهسالی هس که زنش مرده. اونم تنهاس و بی کس. داره دنبال یه زن جا افتاده می گرده که ناز و نوز نداشته

باشه و هر روز اینو می خوام و اونو می خوام براش نکنه! البته باید سالم باشه ها!

تا اینو گفت ، اون خانمه مثل یه دختر بیست ساله از تخت پرید پایین! دیگه ماها داستیم از خنده می ترکیدیم اما جلوي

« خودمون رو گرفتیم مه نیما دوباره گفت

شما تو آشناهاتون یه همچین زنی سراغ ندارین؟ جسارته! انا همین قاعده ي سن وسال ما باشه خوبه. فقط شرط ش همون که

گفتم. سالم باشه و بی ادا اصول!

« خانمه که حسابی رفته بود تو فکر، گفت

واله و فک و فامیلا که به یه همچین نشونی کسی رو نمی شناسم. اما این آقا بازنشسته س؟ خونه وزندگی داره؟ اخلاق داره؟

نیما رفت جلو و زیر بازوش رو گرفت و آروم آروم باهاش راه افتاد و همونجور در گوشش حرف می زد! چند قدم که رفتن، »

صداي خنده ي خانمه بلند شد و قاه قاه می خندید و دست تو دست نیما راه می رفت! نمی دونم چی در گوششمی گفت که

« پیرزنه می خندید و بلند بلند می گفت

سالمه! اون __________که سالمه سالمه!

« خلاصه چنج دقیقه بعد، نیما برگشت و تا رسید به ما، دستاشو زد بهم و گفت »

دختر آقاي پرهام، این مشکل که حل شد و رفت پی کارش. فقط یه کار کوچولو مونده که شما باید زحمتشرو بکشی تا این

پیرزن م راضی راضی بشه.

یلدا واقعا ازتون ممنونم. هم از شما و هم از دوستتو و هم از خانم دکتر. هر کاري م باشه انجام می دم. احتمالا باید فردام

بیارم شون اینجا که یک چک آپ دیگه م بشن، درسته؟

نیما نه دختر آقاي پرهام. اصلا احتیاج به این چیزا نیس! خیالتون راحت راحت باشه! این پیرزنه اگه صد تا مرضدیگه م

داشته باشه، یه کلمه م در موردش حرفی نمی زنه!

چی در گوش بیچاره خوندي که سالم سالم شد؟!

نیما اون دیگه اسرار مگئه! براش باطل السحر خوندم!

یلدا ببخشید، پسمن باید براي این خانم چیکار کنم؟ آهان! حتما پول می خوان!

نیما نه پول نمی خوان نه چیز دیگه. فقط شما لطف کنین و جناب پرهام، پدرتون رو آماده کنین که بیان و خواستگاري این

پیرزنه!

داشتی اینا رو در گوششمی گفتی؟!

نیما پس چی؟ فکر می کردي اگه اینا رو بهش نمی گفتم رضایت می داد؟! این پیرزنه که من دیدم، تا درد رمانتیسم شم

متصل به این تصادف نمی کرد ول کن نبود!

« . سیما مرده بود از خنده و یلدا که با اخلاق نیما آشنا نبود، مات بهش نگاه می کرد »

نیما ت سیما خانم از سیستم درمانی م خوشتون اومده؟

سیما خیلی! واقعا که اعجاز کردین!

نیما الهی قربون اون تشویق تون برم که باعث دلرمی آدم می شه!

اوهو ... ! ! داري چی می گی؟!

نیما باباتو چرا با هر چی قربون صدقه س مخالفت می کنی؟! دارم از تشویق شون تشکر می کنم!

لازم نکرده به این غلظت تشکر کنی!

نیما چیکار کنم؟ چگالی یه کلمات من زیاده!

سیما جون تو برگرد سر کارت. خیلی ممنون که کمک کردي.

نیما خاك بر سر بخیل ت کنن! حالا یه خواهر داره ها! چقدر این خواهرت رو از من می پوشونیش؟! منکه چشمم پاکه!

اره جون عمه ت! بیا بریم اینور. مزاحم کار پرسنل اینجا شدیم.

« سیما از همه مون خداحافظی کرد و رفت و من و نیما و یلدام رفتیم تو سالن که یلدا گفت »

بازم ازتون تشکر می کنم. اگه شما نبودین نمی دونم باید چیکار می کردم.

نیما ت احتمالا باید تشریف می برین یا زندان یا بازداشتگاه!

« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »

ببخشین خانم پرهام. این دوست من کمی شوخه.

نیما دختر آقاي پرهام شما منو از کجا میشناختین؟

« یلدا خندید و گفت »

منکه اسمم رو به شما گفت، پس چرا مرتب آقاي دختر آقاي پرهام صدام می کنین؟

نیما ببخشین، اسم تون چی بود؟ آهان! شب چله بود؟

« بهش چشم غره رفتم و گفتم »

می شه یه دقیقه بري اون ور نیما ؟

نیما ت نه ، نمی شه! چطور وقتی سیما هس، من باید وجود سرخري مثل ترو تحمل کنم، اما حالا که یلدا خانم یه نسبتی با من

دارن، نباید من سرخر بشم؟!

خیلی بی ادبی نیما! تازه، یلدا خانم چه نسبتی با تو دارن؟

نیما رختاي بچه گی هاس بابشون با رختاي بچه هاي باباي من، رو یه پشت بوم و زیر یه آفتاب خشک می شده! چطوره با هم

نسبت ندارم؟ در هر صورت من از اینجا برو نیستم! اگه می خواي طرفو قر بزنی جلو روي من قر بنز!

خجالت بکش نیما! منظورم این بود که تو سربسر ایشون نذاري!

یلدا غشکرده بود از خنده. یه خرده بعد گفت م

در هر صورت بازم ممنون. اگه اجازه بدین من دیگه باید برم. شاید در یه فرصت دیگه بازم همدیگر رو دیدیم.

« دستشرو آورد جلو و با ن و نیما دست داد و رفت و تا دو قدم دور شد ، نیما آروم گفت »

تف به گور پدرت یلدا خانم! فکر کرده اینجام خارجه! اگه یکی یقه مونو می گرفت که چرا با دختر مردم دست دادیم که

پدرمون در اومده بود!

تو چرا اینقدر بی ادب شدي پسر؟ بیا بریم کار دارم.

نیما نمی ذاري برم یه خداحافظی با مهین اینا بکنم ؟

« دستشرو کشیدم و با خودم بردم. دم آخر گفت »

من بابامو دیدم بالاخره یا نه؟!

ساعت تقریبا یک و نیم بعد از ظهر بود. قرار شد با نیما بریم یه جا و ناهار رو با هم بخوریم. هر کدوم سوار ماشین خودمون »

شدیم. ماشین من یه پراید بود و ماشین نیما یه اپل مدل امگا. اون جلو می رفت و منم پشت سرش. تو خیابون ولیعصر،

رستوران ... که رسیدیم، از تو مشاین، رستوران رو بهم نشون داد و خودش پیچید تو کوچه ش و رفت تو پارکینگ رستوران.

«. منم دنبالشرفتم و ماشینا رو پارك کردیم و رفتیم تو رستوران

« ! تو سالن رستوران شلوغ بود، اکثرا دختر و پسر »

نیما ببین چه خبره! اون وقت می گن اقتصاد کشور مریضه و در حال موت! آدم لینجا رو نگاه می کنه تازه می فهمه که

اقتصادمون رو به موت که نیس هیچی، وامونده یه زکام ساده م نشده!

تو فقط همینا رو می بینی؟

نیما اصل کاري م همینان! بقیه رو ول کن!

تعداد این آدما در مقابل اونایی که وضع خوبی ندارن، بحساب نمی آد ...

نیما بیا بشین غذات رو بخور و این شعارا رو برو بعدا واسه عمه ت بده! جلو امثال ما پولدارا از این حرفا نزن که جدا بهمون

بر می خوره!

دوتایی رفتیم و پشت یه میز نشستیم و گارسن اومد و با نیما که می شناختش سلام و احوالپرسی کرد و صورت غذا رو »

« برامون آورد. نیما یه نگاهی به صورت غذا کرد و گفت

اِه! اینکه گرون ترین ش پنج هزار تومن بیشتر نیس! پس من این پولاس دزدي بابامو کجا خرج کنم؟! اون وقت می گن چرا

هی مردم می ذارن و می رن خارج! باید این پولاي وامونده رو یه جا خرج کرد یا نه؟! به به! چه آب و هوایی داره اینجا! تومنی

صد تومن با چهار قدم پایین تر فرق داره آب و هواش!

ترو خدا اینجا دیگه ساکت بشین! همون تو بیمارستان آتیش سوزوندي کافیه!

گارسن سفارش غذا رو گرفت و رفت. میز ما کنار پنجره بود و مبل هاي دایره شکل داشت و از اونجایی که من نشسته بودم، »

پشت سر نیما، صورت یه دختر ، حدود بیست و هفت هشت ساله معلوم بود که با یه پسر پشت اون یکی میز نشسته بودن.

دختره قشنگ بود و چیزي که جلب توجه می کرد این بود که داشت آروم آروم گریه می کرد و با پسره حرف می زد! نیمام

«! که صداشون رو می شنید، سرشو برده بود کمی عقب تر که صدا بهش بهتر برسه. اوتا حرف می زدن . نیما تائید می کرد

دختره مگه تو نبودي که می گفتی هر جوري باشه، با من عروسی می کنی؟

پسره من اینطوري نگفتم.

دختره پس چه جوري گفتی؟ گفتن با گفتن مگه فرق داره؟

نیما چرا فرق نداره؟ گفتن داریم تا گفتن!

نیما ساکت باش! زشته! میشنون!

پسره اینا مال گذشته س! ول کن دیگه!

دختره حالا که بدبختم کردي؟! اون شب رو می گم ها؟! یادت که هس؟

نیما خدا کنه پسره یادش نباشه و دختره بهش یادآوري کنه!

هیس! خفه شی نیما!

پسره بعله یادم هس! اما خودتم دلت می خواس!

نیما مرده شور اون هوش و حواست رو ببرن! حالا می ذاشتی یه بارم این دختره طفل معصوم برات تعریف می کرد و ماهام

گوش می کردیم!

ت هیس نیما! صدا می ره اون ور!

رو کامل داري؟! یعنی صورت دختره معلومه از طرف تو؟ VIDEO رو دارم! تو AUDIO نیما اي بدبختی! من فقط

یواش حرف بزن! آره معلومه.

دختره اون شب اخلاقت اینطوري نبود!

پسره اگه بخواي ادامه بدي، بلند می شم می رم آ!

دختره دیگه برام مهم نیس! من دختر بودم که اومدم پیش تو! اما حالا چی؟!

پسره اگه حرفت فقط همینه، بیا!

دست کرد جیب ش و یه کاغذ که انگار چک تضمینی بود در آورد و گرفت جلو دختره! دختره یه لحظه مکث کرد و بعد »

« چک رو گرفت و اشک هاشو پاك کرد و بلند شد و قبل از اینکه بره گفت

تو با همه ي دخترا اینطوري رفتار می کنی؟

پسره این دیگه بخ خودم مربوطه.

دختره ت باشه. ولی حد اقل از من یه یادگاري برات می مونه! می دونم که بازم به من فکر می کنی. مطمئن باش.

داشتم تو چشماش نگاه می کردم که اونم متوجه ي من شد و من آروم بحالت تاسف سري تکون دادم و اونم یه پوزخند به »

« . من زد و رفت

نیما تو هنوز تصویر رو داري؟ صدا که قطع شد!

نه دیگه، رفت. زمونه ي بدي شده!

نیما در این میون یه مسئله بسیار حیرت آوره! تا بوده، ما شنیده بودیکه دختر خانمها یه یادگاري از آقا پسرا براشون می

مونه! حالا انقدر زمونه بد شده که آقا پسرا به یاد بود یه چیزي از دختر خانمها نگه می دارن! فکر کنم این پسره حامله س و

خودشم خبر نداره! یعنی چون تجربه ش رو نداره، تا آزمایش نده براش مسجل نمی شه! ببین خوراکی چی می خوره شاید از

نوع ویارش بفهمیم دختر آبستنه یا پسر!

باز دري وري بگو!

نیما باور نمی کنی؟ بابام این چند روز آخر همه ش ترشی می خورد! دیدي که تو بیمارستان گفتن بچه ش پسره! راستی،

صحبت بابام شد. بالاخره بابام چه ش بود؟

زهر مار! این اخلاقات رو یادم باشه که به سیما بگم. اونکه بابانه و بزرگت کرده، اینجوري به فکرشیف واي به حال دختري

که با تو عروسی کنه!

نیما مرده شور تو رفیق رو ببرن! یه دختر نمی تونی بران خواستگاري کنی! ناسلامتی پارتی م دارم! داداش دختره رفیق بیست

و خرده اي سال مونه!

اولا که من خواهر به تو بده نیستم! دوما، بابا سیما فعلا نمی خواد شوهر کنه! چیکارش کنم؟ بچه که نیس یزنیم تو سرش و

شوهرش بدیم!

نیما اینم خواهر تو داري؟ بزن تو سرش اکبیري رو! دختره ي زشت لوس! اصلا دیگه اسم شو جلو من نیار! ایشااله یه

خواستگارم واسه ش پیدا نشه . بمونه رو دست تون!

بد بخت خبر ندایر! همین دیشب یکی از فامیلامون پیغوم داده که می خواد بیاد خواستگاریش!

نیما غلط کرده فامیل تون! بخدا اگر من بذارم یه خواستگار پاش برسه خونه شما!

بی تربیت!

تو همین موقع گارسن غذا رو آورد و گذاشت رومیز جلومون. نیما اومد حرف بزنه که بهش اشاره کردم ساکت باشه. تا »

« گارسن رفت، گفت

بجون تو ناراحت شدم. انگار یه چیزي چنگ زد تو قلبم!

مگه تو ناراحتم می شی؟!

نیما فکر کردي من سیب زمینی م؟! جون نیما راست می گی یاداري سربسرم می ذاري؟

بجون تو راست می گم! تازه این یکی از خواستگارهاشه! ده تا دیگه خواستگار داره که همه رو رد کرده!

نیما خبه حالا! ده تا خواستگار داره! ! گفتم خواهرت رو می گیرم، میگیرم دیگه! بازار گرمی واسه چی می کنی؟!

برو گم شو! سیما زن تو بشو نیس!

نیما جون من خواستگاري چه روزي یه؟

نمی گم. پررو شدي.

نیما الهی مرده شور روي منو بشوره! حالا بگو.

نه! خیلی سر و گوش ت می جنبه!

نیما آخه منکه همه ش با توام!

همین با خودم که هستی رو می گم!

نیما کور شده توام که بدت نمی آد؟ من بودم که پریشب با اون ...

« نذاشتم حرف بزنه و گفتم »

همین دیگه ! بخاطر همین کارات بهت شب خواستگاري رو نمی گم!

نیما ت باشه! من قول می دم که دیگه با کسی گز نزم. اصلا منو ببر یه آب توبه بریز سرم که طیب و طاهر بشم! اما از فرداش

نیاي بگی نیما پاشو بریم هواخوري ها!

اِ... ! چقدر حرف می زنی؟ شب جمعه بابا! حالا چند روز مونده!

نیما تو پس اونجا چوب کبریت بودي که این برنامه رو بهم نزدي؟!

منکه نمی تونم کار و زندگیم رو بذارم زمین و بنشینم پاي تلفن که کی خواستگار زنگ می زنه و من بهمش بزنم! خودت

عرضه داشته باش! یه غلطی بکن دیگه!

« با حالت گریه گفت »

آ[ه چیکار کنم دیگه؟! سلاح من رو این خواهر چشم سفید تو کارگر نمی افته! نکنه اصلا از من خوشش نمی آد؟!

چرا خره، خوششمی آد. خیلی م دوستت داره اما می گه فعلا براي ازدواج آمادگی نداره.

نیما خب به بگو اول ازدواج می کنیم و بعد آماده می شیم!

زهر مار!

نیما ببینم! اگه منو دوست داره، پس چرا اجازه داده خواستگار براش بیاد؟

سیما اصلا خبر نداره. مامانم این برنامه رو جور کرده. آخه خواستگاره از فامیلاشه.

نیما ایشااله خبر مرگ این مادرت رو برام بیارن که از این لقمه ها واسه این دختره نگیره!

لال شی نیما! بخدا خیلی پر رو شدي!

نیما آخه تا اسم خواستگار سیما می آد دلم می لرزه!

« بهش خندیدم و گفتم »

نترس. سیما آخرش زن تو می شه! الآنم اگه بفهمه شب جمعه قراره خواستگار براش بیاد، ناراحت می شه.

نیما یه چیزي بگم، بهم نه نمی گی؟

تا چی باشه.

نیما بگو جون تو نه نمی گم!

باشه، به جون تو نه نمی گم.

نیما شب جمعه، منم یه جوري ببر خونه تون.

می خواي بیاي و خواستگاري رو بهم بزنی؟

نیما آره.

فقط یه کاري نکنی که آبروریزي و سر و صدا بشه ها!

نیما بجون تو مواظبم. فقط یه جوري بی سروصدا رأي شونو می زنم.

باشه. حالا غذاتو بخور.

دوتایی شروع کردیم به غذا خوردن. استیک سفارش داده بودیم. خیلی م خوشمزه بود. همونجور که غذا می خوردیم بهش »

« گفتم

نیما، خونه ي این آقاي پرهام کجاست؟

نیما درست روبروي خونه ما.همون خونه هه که خیلی بزرگه! فکر کنم دو سه هزار متري هس! می خواي چیکار؟

ازش خیلی خوشم اومده.

نیما از خونه هه؟

از یلدا.

« داشت نوشابه می خورد. یه دفعه جست گلوش و به سرفه افتاد و بعد گفت »

با همین یه نظر؟!

خب آره! از وقتی دیدمش، اصلا از جلو چشمم نمی ره کنار!

نیما آخه نیم ساعتم ندیدیش!

دل که این حرفا حالی ش نمی شه! وقتی از یکی خوشش اومد، می گه خوشم اومد!

نیما چه دل بی چاك و دهنی داري تو! دو تا با لنگه کفش بزن تو دهنشکه خونین مالین بشه و دیگه از این چیزا نگه!

تو چرا امروز اینقدر بی ادب شدي؟!

نیما آخه تو خبر نداري! اولا این دختره یلدا، چندین ساله که ایران نبوده و تازه برگشته. خونواده شم تازه یه چند وقتیه که از

خارج اومدن.

خب؟ که چی؟

نیما فکر شو از سرت بیرون کن که این کار شدنی نیس.

چرا؟

نیما اینادختر به من و تو بده نیستن.

چرا؟

نیما یعنی اصلا با ما جور نیستن!

چرا؟

نیما عرضم به حضور شما که تا جون از اونجات در اد!

« یه لحظه نگاهشکردم که بی خیال داشت به استیک ش ور می رفت. کارد و چنگال رو گذاشتم رو میز و بلند شدم و گفتم »

امروز خیلی پرور شدي! بشین تنهایی غذاتو کوفت کن!

نیما ببخشین! غلط کردم! دیگه بی تربیتی نمی کن. بشین جون من. آخه تو هی می گی چرا، چرا!

من می گم چرا، تو باید اون حرفو بزنی؟!

نیما آخه می گن، یعنی قدیمیا می گن، نباید کلمه ي چرا رو سه بار یه نفر پشت سر هم بگه! براش یمن نداره! منم اون جمله

رو گفتم که نحسی ش رو باطل کنه!

حالا بگو ببینم ، چرا با ما جور نیستن و به ما دختر نمی دن؟

نیما این چرا، سومی بود یا چهارمی؟

اِه ... !

نیما خب می گم، عصبانی نشو. عرضم بحضورت کهف اولا اینا از خونواده شازده هان! یعنی اسم و رسم دارن. فقط م با کسی

وصلت می کنن که اونم اسم و رسم دار باشه. مثلا شازده اي چیزي باشه. شازده هام که تموم شدن و نسل شون رو به انقراض

گذاشته! موندن فقط سه چهار تا شازده ي دگوري! شازده قمبل الممالک و پشم السلطنه و گردالدوله! واسه همین م عمه ي یلدا

خانم هنوز شوهر نکرده و بکر و باکر، تو خونه ور دل خان داداشش نشسته! حالا اگه تو، تو شجره نامه ي خونوادگی ت، ته اسم

ت یه لقب سلطنه یا دوله پیدا کردي، زود بگو بریم خواستگاري عمه خانم باکر السلطنه!

ما نه از این القاب داریم و نه ازشون خوشم می آد.

نیما اتفاقا به تو می آد یه لقب داشته باشی! جناب آقاي سیاوش فطرت الدوله، چیز کج و کوله! آخ ببخشیت! قرار بود دیگه

بی تربیتی نکنم!

« چپ چپ نگاهشکردم و گفتم »

دوره ي این حرفا دیگه گذشته.

نیما فکر می کنی! اینا بقدري به این سنت پاي بندن که عمه ش قید شوهر کردن رو زده! اتفاقا پدر یلدا که آقاي پرهام باشه،

آدم بی سر زبون و تو سرخوري یه! همه کاره ي خونه شون همین عمه خانمه. اونم یه زنی یه فتوکپی وروره جادو!

وامونده یا ناپزه یا گوشت الاغه که نه می شه پاره پوره ش کرد و نه می شه خوردش!

عمه ي یلدا رو پاره پوره کنیم بخوریم؟!

نیما مگه تو هاري که می خواي عمه خانم رو بخوري؟! دارم این استیک وامونده رو می گم!

اما اسم قشنگی داره!

نیما چی اسم قشنگی داره؟ استیک نیس لامسب! لاستیکه! تو تونستی بخوریش؟

اِ... ! دارم یلدا رو می گم! بشقابم رو سوراخ کردي دیگه! بلند شو بریم!

خلاصه دوتایی از رستوران اومدیم بیرون و از همدیگه خداحافظی کردیم و سوار ماشینامون شدیم و راه افتادیم. خونه ي نیما »

اینا تو زعفرانیه بود و خونه ي ما کمی بالاتر از ونک. وقتی رسیدم خونه، پدرم خودش تلفنی با پدر نیما صحبت کرده بود و از

جریان عمل کردنش خبر داشت. یه سلام کردم و رفتم تو اتاق خودم. لباسامو در آوردم و رو تختم دراز کشیدم و رفتم تو فکر

«! یلدا

دختر خیلی قشنگ بود. چشم و ابرو مشکی بود و قد بلند. استخون بندي صورتش خیلی قشنگ بود. یه اورکت خیلی خوشگل

پوشیده بود با یه شلوار. روسري سرش بود و نفهمیدم که موهاش چه جوریه. خی سعی می کردم نوع موهاش رو تو ذهنم

مجسم کنم اما نمی شد! نمی دونم چرا هی دلم می خواست بهش فکر کنم! خوشم می اومد وقتی بهش فکر می کردم! کم کم

چشمام گرم شد و خوابم برد. حدود 4 بعد از ظهر بود که از خواب پریدم. زود بلند زدم و رفتم یه دوش گرفتم و لباش

پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا. راستش به هواي دیدن یلدا رفتم! تو دلم می گفتم شاید خدا بخواد و یلدا رو جلو

خونه شون ببینم. اصلا بی اختیار بطرفشکشیده می شدم.

سوار ماشین شدم و راه افتادم. یه ربعف بیست دقیقه ي بعد رسیدم تو کوچه ي نیما اینا که سر کوچه یلدا رو دیدم که واستاده

و داره به ماشینش نگاه می کنه! از خوشحالی خواستم بال در بیارم! ماشین رو زدم یه گوشه و پیاده شدم و رفتم جلو و سلام

« کردم. تا منو دید خندید و گفت
________________________________________________________________________________​________________________________________________________________________________​__________
پایان قسمت اول . در انتظار قسمت دوم باشید...
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، golii ، Ati-74 ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، "تنها"
آگهی
#2
قشنگ بود

ادامه اش رو هم بزار دیگهSmile
نباید زندگی را سخت گرفت چون هیچکس از ان زنده بیرود نمی آد.
پاسخ
 سپاس شده توسط morted ، cloud_gh ، GreenBoy ، LastArny ، "تنها"
#3
ممنون دوست عزیز از نظرت اینم قسمت دوم.
________________________________________________________________________________​___________________________________________________
انگار قراره هر دفعه شما رو می بینم ازون کمک بخوام!
اتفاقی افتاده؟

یلدا لاستیک ماشینم پنچر شده! متاسفانه حیدر اقام رفته دنبال یه کاري و خونه نیس. وگرنه بهشمی گفتم بیاد و لاستیک رو

عوضکنه. خدمتکارمونه.

اصلا مسئله اي نیس. الآن من براتون عوضشمی کنم.

یلدا آخه این درست نیس! لباس تون کثیف می شه!

اصلا مهم نیس. لطفا در صندوق عقب رو وا کنین که جک رو در بیارم.

ماشین ش مثل ماشین نیما بود. از تو ماشین در صندوق عقب رو وا کرد و من جک و لاستیک زاپاس رو در آوردم. اما هر »

« . چی گشتم دسته جک رو پیدا نکردم. دسته جک ماشین خودمم بهش نخورد

بهش نمی خوره یلدا خانم. اجازه بدین برم از نیما بگیرم. ماشین ش مثل ماشین شماس.

یلدا نه ترو خدا! آخه من خجالت می کشم اینقدر به شما زحمت می دم!

چه زحمتی؟ خوشحال می شم براتون کاري انجام بدم. فقط خدا کنه نیما خونه باشه.

« . تند راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا که پنجاه متر اون طرف تر بود. زنگ زدم و نیما خودش آیفون رو جواب داد »

نیما کیه؟

منم نیما .

نیما بجا نمی ارم!

سیاوشم.

«! صداشو مثل دخترا کرده بود و خودشو لوس می کرد »

نیما کدوم سیاوش؟ همون که تو داستان رستم وسهرابه؟ شرمنده ام! داستانشرو نخوندم و نمی شناسمش!

اِه... ! خودتو لوس نکن! زود بیا پایین کارت دارم.

نیما ت ببخشین! من اجازه ندارم بیام در خونه مونو با مرداي غریبه صحبت کنم! جلو همسایه ها زشته، برام پس فردا حرف در

میارن! اگه ممکنه شما یواشکی بایین بالا تو اتاق من! امن تره!

واقعا که وقت نشناسی!

نیما این کارا وقت و بی وقت نداره که! در رو می زنم، یواش از پله ها بیا بالا! مواظب باش کسی نبینتت بلا گرفته!

بابا نیما کار مهمی دارم بجون تو! لوس بازي در نیار دیگه!

« ! هی صداشو می کشید و خودشو لوس می کرد »

نیما تا خوب نشناسمت نمی آم دم در پیش ت پسره ي بی حیا! بچه ي محل خودمونی یا از یه محل دیگه اومدي اینجا

شیطونی کنی؟ یه بار دیگه اسمتو بگو یاد بگیرم!

بجهنم که نمی آي! چند تا دختر اومدن اینجا و دنبال آدرس یه خونه می گردن و منم نمی دونم کجاس بهشون بگم.

« تا اینو گفتم جدي شد و گفت »

نگرشون دار اومد سیاوش جون!

«! ده ثانیه بعد پایین؛ دم در بود »

نیما کوشن؟ چاخان کردي؟!

زهر مار! اصلا موقعیت سرت نمی شه!

نیما خب بیا بالا دیگه! فکر کردي آقا آوردیم و تا برسی بالا عقدت می کنیم؟!

گم شو!

نیما حالا چی شده؟!

یلدا پنچر کرده!

نیما کجاش؟ یعنی کجا پنچر کرده؟

« چپ چپ نگاهشکردم و گفتم »

می خوام براش جک بزنم و ...

« نذاشت حرف بزنم و اومد تو حرفم و گفت »

آفرین به تو! تو اون چند تا کتاب قبلی اِنقدر زرنگ و تیز و بز نبودي! نرسیده داري جک می زنی و پنچري می گیر؟! یعنی

می خوام بگم اول باید راپاس رو در بیاري، بعد!

« همونجور نگاهشکردم و گفت »

بله، می فرمودین!

زاپاس رو هم در آوردم، فقط جک ش دسته نداره. مال خودتو بده برم لاستیکشرو عوضکنم.

نیما برادر من یه دسته بیشتر ندارم و اونم دست هر کسی نمی دم!

خیلی بی ادب و بی تربیتی!

نیما یعنی چی؟! دسته جکم رو نخوام بدم، بی تربیتم؟!

برو گمشو! اصلا نخواستم!

نیما بیا قهر نکن. چون رفیقمی بهت می دم اما خیلی مواظبش باشی ها! منم و همین یه دسته!

« خنده م گرفت و گفتم »

بپر ورش دار بیار!

نیما کجا بپرسم ؟ همین جاس! یعنی همین جا تو صندوق عقب ماشین مه!

خلاه دسته ي جک رو ازش گرفتم و برگشتم سر کوچه، پیش یلدا و ترتیب عوضکردن لاستیک ماشین ش رو دادم. وقنی »

« کار تموم شد، گفت

خیلی ممنون. واقعا لطف کردین. ببخشین، من اسم تون رو فراموش کردم!

« کمی بهم برخورد و ناراحت شدم. آروم بهش گفتم »

اسمم سیاوشه. فکر می کردم این اسم یادتون می مونه!

یلدا معذرت می خوام. دیگه یادم نمی ره. شما کجا شاغل هستین؟

تو شرکت پدرم کار می کنم. یه شرکت مهندسی یه. ببخشین، شما برگشتین ایران که بمونین؟

یلدا شاید. شایدم نه. باید انگیزه اي براي موندن داشته باشم. فعلا زیاد از برگشتنم راضی نیستم. می دونین، اینجا آدم

سردرگمه!

ببخشین متوجه نمی شم!

یلدا منظورم اینه که، اینجا یه جوریه! راستشمن چندین ساله که آمریکا زندگی کردم. یه اونجا عادت کردم. اونجا براي هر

ساعتم برنامه اي داشتم اما اینجا نه! اونجا یه ساعت مون رو از دست نمی دادیم! اما این چند وقته که اومدم اینجا، همینطوري

بی هدف، روز رو به شب می رسونم و شب رو به روز! آدم اینجا هیچ کاري نداره که بکنه!

خب شما می تونین براي خودتون یه شغلی انتخاب کنین. ببخشین، تحصیلات تون در چه رشته اي یه؟

یلدا ت شیمی. فوق لیسانس شیمی دارم، اما منظورم این نبود! می خواستم بگم که آدم اینجا هیچ تفریح و سرگرمی نداره!

خب شما می تونین با خانواده یا دوستاتون برین سینما و پارك و اینجور جاها!

« نگاهم کرد و بهم خندید و گفت »

آره می شه اینجاها رفت. شما با دوتاتون براي سرگرمی و تفریح می رین سینما و پارك؟

« یه خرده فکر کردم و خودمم خنده م گرفت و گفتم »

راستش نه! حوصله ي اینجور جاها رو ندارم.

« دوباره نگاهم کرد و خندید و گفت »

جدا شما چه جوري وقت تون رو می گذرونین؟

همینجوري دیگه. یعنی راستش خودمم نمی دونم! روزا که سرکارم تا عصري. عصرم می آم خونه و کمی استراحت می کنم و

بعدش یا نیما می آد پیشمن و یا من می رم پیش اون. گاهی از شبام با هم شام می ریم بیرون.

یلدا همین؟!

« بعد شروع کرد خندید و گفت »

ما اونجا، روزاي تعطیل، براي سرگرمی و تفریح وقت کم می آریم! راستی رشته تحصیلی تون چیه شما؟

عمران. مهندسم.

یلدا خیلی خوبه. نیما چی؟

اونم همینطور.

یلدا نامزدي .چزي ندارین؟ یعنی خیال ازدواج ندارین؟

چرا، یعنی خیال ازدواج دارم، اما نامزد و این چیزا رو ندارم. شما چطور؟

یلدا نه. فعلا قصد ازدواج ندارم. خی، اگه اجازه بدین من باید برم. بازم ازتون ممنوع تا دفعه ي یعد خدانگهدار.

دوباره دستش روآورد جلو و باهام دست داد و بعد سوار ماشین ش شد و رفت. یاد حرف نیما، در مورد دست دادن افتادم و »

خنده م گرفت! راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا و زنگ شونو زدم. تا زنگ زدم، خودش پشت در بود و یه دفعه ي در رو وا

« کرد طوري که من جا خوردم و زود گفت

دسته م رو بده!

پشت در چیکار می کنی؟

نیما داشتم زاغ ترو چوب می زدم. دسته جکم کو؟

تازه یادم افتاد که حواسم پرت شده و دسته جک نیما رو گذاشتم تو صندوق عقب ماشین یلدا! یه نگاه به نیما کردم و »

« خندیدم که گفت

دسته جک رو لو دادي؟

آره.

نیما اون وقت که هی جوش می زنم و سفارش بهت می کنم، ناراحت می شی و بهت برمی خوره! حالا شانس آوردم که من

سه چهار تا دسته جک یدکی دارم!

نیما ترو خدا شوخی نکن. دلم خیلی گرفته به جون تو!

نیما دل دشمن ت بگیره! بیا تو ببینم! از کی دلت گرفته؟ واسه دسته جک من دلت گرفته گرفته؟ فداي سرت! غصه نخوري

ها! من بازم دارم! هر وقت دیگه م خواستی تعارف نکن و پیشغریبه هام نرو رو بنداز! بیا خودم بهت می دم!

« بهش چیزي نگفتم و برگشتم و خونه ي یلدا اینا رو نگاه کردم که گفت »

اي دل غافل! عشق آخر بدن م را به سر دار کشید! انگار پاك قافیه رو باختی؟! اي پدر سوخته شب چله خانم! بالاخره اون

چشماي مست ش کار خودش رو کرد! بیا تو ببینم! بیا تو!

« دو تایی با هم رفتیم تو حیاط خونه شون که خیلی م بزرگ بود. رویه نیمکت نشستیم که گفت »

عاشق شدي؟

« بهش خندیدم »

نیما بلا روزگاري یه عاشقیت!

حالا چطور می شه نیما؟

نیما هیچی! چطور می خواستی بشه؟

یعنی می گم تو چی می گی؟

نیما مگه خاطرخواه من شدي که جواب ازم می خواي؟!

می خوام نظر ترو بدونم.

نیما بعنوان یه متخصصدر امور بانوان؟

اِه... ! گم شو!

نیما اگر نظر کارشناسی منو بخواي یه چیزه و اگه نظر رفاقتی م رو بخواي یه چیز دیگه!

نظر کارشناسی ت رو بگو.

نیما از نظر کارشناسی باید خدمتت عرضکنم که بیچاره شدي بدبخت! این همه کتاب و داستان عاشقانه خوندي هنوز

نفهمیدي عشق یعنی چی؟! برو کتاب لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، رمئو ژولیت رو بگیر بخون، می فهمی عاشق شدن یعنی

چی!

شد تو یه بار جواب درست به آدم بدي؟

نیما راست می گی. تا تو بخواي این کتابا رو بخونی، یلدا سه تا شکم زاییده! بذار خودم برات تعریف می کنم. اون لیلی و

مجنون که جفت شون مردم! شیرین و فرهادم که پسره آخرش خود کشی کرد! رمئو ژولیت م که هر دو خودکشی کردن. تازه

این جریان مال اون قدیما بود هوا آنقدر آلوده نبود!

اصلا نظرت رو نخواسم. لازم نکرده حرف بزنی.

نیما بابا طبق روایات تاریخی، تمام عشاق، کارشون یا به جنون کشیده یا به خودکشی! حالا گوش کن، و اما از نظر رفاقتی! باید

بهتون بگم آقاي گلم که شما باشین، برو جلو که من پشت تم! خیالتم راحت که با تمام امکانات و تجربیاتم که بسیار ارزشمنده

در خدمت تم و ازت حمایت می کنم. در ضمن یه خبر خوبم بهت بدم! پس فردا شب، آقاي پرهام، و خانم پرهام تشریف می

ارن منزل ما! هم واسه عیادت بابام و هم مثلا براي قدردانی و تشکر از کمکی که من و تو به یلدا کردیم. جریان تصادف ش رو

می گم.

« از خوشحالی خنده م گرفت و گفتم »

جون من راست می گی نیما؟ پدرت کی از بیمارستان مرخصمی شه؟

نیما فردا صبح. ببینم اگر یه میلیون تومن بهت نقد می دادن اِنقدر خوشحال می شدي؟

نه بجون تو!

نیما برو فکر نون باش که خربزه آبه! خاطرخواهی که نون و آب نشد پسر!

یلدام می آد؟

نیما اونو دیگه خبر ندارم.

اگه نیاد چه فایده واسه من داره؟

بوي گل را از که جوییم؟ از گلاب! حالا گیرم یلدا نیومد. باباش که هس! بپر دو تا ماچ از « نیما یعنی چی؟! شاعر می گه

باباش بکن انگار یه ماچ از یلدا کردي!

گم شو نیما! ترو خدا یه کاري بکن که یلدام بیاد.

نیما چه توقعا از من داري آ! من چه جوري یه کاري بکنم که دختر شونو هم یا خودشون بیارن؟

تو اگه بخواي می تونی!

نیما حالا بذار پس فردا شب بشه، یه کاریشمی کنم.
________________________________________________________________________________​________________________________________________
پایان قسمت دوم.منتظر قسمت سوم باشید. نظر و سپاس فراموش نشه.
پاسخ
 سپاس شده توسط golii ، "تنها"
#4
nemizari ?
نباید زندگی را سخت گرفت چون هیچکس از ان زنده بیرود نمی آد.
پاسخ
 سپاس شده توسط Samira### ، morted ، cloud_gh ، Frozen ، GreenBoy ، LastArny ، "تنها"
#5
خب دوست عزیز کسی نظر نمیده منم نمیزارم ولی به خاطر شما قسمت بعدی رو هم میزارم.
__________________________________________________________________________
قسمت سوم!
__________________________________________________________________________
فردا عصر نزدیک ساعت 7 بود نیما بهم تلفن زد. گ.شی رو خودم ور داشتم.

نیما الو سیا !

سلام. خودمم. چی شد؟

نیما سیاه، قربده بیا که برات جورش کردم.

زهر مار! صد بار بهت گفتم اسم منو کامل بگو!

نیما تقصیر منه که دیشب یه کاري کردم که یلدام بیاد خونه مون!

راست می گی ترو خدا؟!

نیما آره ولی یه مشکلی پیش اومده.

چه مشکلی؟ چی شده؟

نیما فکر ازدواج با یلدا رو از کله ت بیرون کن!

چرا؟!

نیما طرف نامزد داره! اونم فکر می کنی کی؟

کی؟! من میشناسمش؟!

نیما حتما تو تلویزیون دیدیش!

هنر پیشه س؟!

نیما نه. یکی از این قوي ترین مردان جهانه! اتوبوس رو می بنده به یه طناب و با دندوناش تو سر بالایی تجریشمی کشه می

بره بالا! زنجیر می بنده دور خودش و یه تکنون می ده پاره می شه! پونصد کیلو وزنه رو یه دستی بلند می کنه! بفهمه تو عاشق

نامزدش شدي با همون دندوناش ریز ریزت می کنه!

راست می گی نیما؟! جون من راست می گی؟!

نیما نترس بابا شوخی کردم.

واقعا که بعضی از شوخی هات خیلی لوسه!

نیما گوشی رو بده به بابات. بابام می خواد دعوتشون کنه. پرهام زنگ زد اینجا و گفت که دل می خواد باباي ترو هم ببینه. یه

دوستی قدیمی دارن با هم.

اون وقت تو چه جوري فهمیدي که یلدام می آد؟

نیما رفته در خونه شون. به هواي دسته جک، یه جوري بهشرسوندم که فردا شب توام می آي خونه مون. به احتمال 90

درصد اونم میاد.

اگه نیومد چی؟

نیما تو هنوز خانما رو نشناختی! حتما می آد!

آخه اگه نیومد چی؟

نیما هیچی. علی الحساب یه خرده باباش رو بغل کن، آتیشعشق ت فرو کشمی کنه!

نیما؟

نیما چه با التماس اسمم رو صدا کردي! حتما یه کار دیگه م باهام داري!

نیما جون! می شه یه خواهشکوچولو ازت بکنم؟

نیما بفرمائین.

میشه تو یه جوري به گوش پدر و مادرم برسونی که من از یلدا خوشم اومده؟

نیما مگه خودت لالی؟

آخه من خجالت می کشم! تو پررویی می تونی بگی!

نیما خیلی ممنون! دست شما درد نکنه!

یعنی منظورم اینه که تو شجاعی! جسوري!

نیما خودتی!

حالا می گی بهشون؟

نیما باشه، جهنم! منکه زندگیمو وقف تو کردم، این یکی م روش! ببینم تو از رو می ري و اون خواهر کوفتی ت رو بمن می

دي؟

نیما! نیما جون!

نیما دیگه چیه؟

زود بهشون می گی؟

نیما اِهه! می گم دیگه!

آخه من می خوام زودتر بگی که برنامه هامو جور کنم.

نیما مگه می خواي بابات رو عقد کنی که اگر من زود بگم برنامه ت جور می شه؟ گفتم می گم، می گم دیگه. دیگه خرده

فرمایش ندارین؟

نه، دستت درد نکنه. ایشااله یه روز جبران می کنم.

نیما می خوام نکنی! خداحافظ! گوشی رو بده به بابات!

فردا شب، ساعت حدود 8 بود که با سیما و مادر و پدرم، سوار ماشین شدیم و بطرف خونه ي نیما اینا حرکت کردیم. »

« همینطوري که داشتیم می رفتیم، یه دفعه پدرم گفت

خب سیاوش خان. مبارکه ایشااله. شنیدم بفکر زن گرفتن افتادي؟ یه چیزایی خانم ذکاوت به مادرت گفته!

« . همونجور سرم رو به رانندگی گرم کردم و فقط خندیدم »

سیما دختري ام که انتخاب کرده، خوبه. یعنی خیلی خوشگله.

مادرم فقط می خندید. تو آینه می دیدمش. خیلی خوشحال بودم. هم خوشحال بودم و هم خجالت می کشیدم که پدرم گفت »

«

انشااله که همه چیز جور می شه اما خونواده ي پرهام شازده ن. یه خرده ممکنه نه و نو تو کار بیارن!

مادرم اگر قسمت باشه خودش درست می شه.

پدرم گفتم که بدونه. شایدم این موضوع، چیز مهمی نباشه. هر چی خدا بخواد همون می شه.

این جریان انگار داشت جدي می شد و فکرم رو بخودش مشغول کرده و بود که متوجه شدیم رسیدیم جلوي خونه ي نیما »

« اینا. خلاصه پیاده شدیم و رفتیم تو. بعد از سلام و احوالپرسی، تا سیما آقاي ذکاوت رو دید گفت

مرخصتون کردم اما باید استراحت کنین!

پدر نیما دستت درد نکنه سیما جون. همچین عمل کردي که انگار نه انگار من اصلا عمل شدم!

پس نیما کجاس؟

مادر نیما همینجاها بود!

یه دفعه دیدم نیما از پله ها طبقه بالا اومد پایین و اول با همه سلام و احوالپرسی کرد و بعد اومد طرف سیما و که کنار من »

« واستاده بود و آروم گفت

الهی من قربون اون نظام پزشکی برم که دکترایی مثل شما رو تعلیم می ده!

« سیما خندید و گفت »

فکر می کردم تا زنگ در رو بزنیم، شما جلوي در آماده واستادین براي استقبال!

نیما آخه چیکار کنم؟! دنیال کار این داداش پدر سوخته ت بودم!

« ! سیما غشکرد از خنده »

دنبال کار من واسه چی؟!

نیما بابا یه ساعتی از طبقه ي بالا با دوربین خونه ي این پرهام اینا رو زیر نظر گرفتم که ببینم این دختره ي آتیش به جون

گرفته م می آد یا نه!

از اون بالا تو چه جوري می فهمی که یلدا می خواد بیاد یا نه؟!

پخمه! اگه از دو ساعت قبل لباس تی تی ش مامانی تن ش کرده باشه و از این ور خونه بره اون ور و دوباره برگرده و بره تو

حیاط و یه دوري بزنه و دویست بارم بره جلو آینه، معلومه می شه که می خواد بیاد دیگه! مگه خواهرت رو نمی بینی چه لباس

قشنگی تن ش کرده و بخودش رسیده و موهاش رو دمب اسبی کرده و بهش گل سر زده!

گم شو! سیما هر وقت بخواد مهمونی بره لباس شیک و قشنگ می پوشه!

نیما باز واسه خواهرش بازار گرمی کرد!

« ! سیما فقط می خندید »

سیما زن تو بشو نیس!

نیما خرت از پل گذشت؟

شوخی می کنم باهات نیما جون!

نیما آهان! حواس ت باشه که هنوز یلدا خانم معلوم نیس بیاد یا نه!

خلاصه با خنده و شوخی نشستیم دور همدیگه به حرف زدن و صحبت کشیده شد به من. پدر و مادر نیمام بهم تبریک گفتن »

و بعد پدر نیما گفت م

سیاوش جون، یلدا دختر خوبی یه. خوشگل م هس. پدر و مادرشم خیلی دوستش دارن. یکی یه دونه و عزیز در دونه ي بابا!

البته تو ام بسیار پسر خوبی و نجیبی هستی. اینه که من هر کاري بتونم برات می کنم مخصوصا که کلی زیر دین سیما جونم

هستم!

سیما اختیار دارین.

پدرم این حرفا چیه؟

پدر نیما نه، جدي نی گم. این یکی دو روزه حسابی تو کوك ش بودم. واقعا لقب خانمی برازنده شه!

نیما واقعا!

پدر نیما در کارش استاده!

نیما دقیقا!

« اینا رو نیما آروم آروم و جدي می گفت و سرش رو به علامت تاکید تکون می داد

پدر نیما کاملا مسلط به کارش!

نیما کاملا!

پدر نیما من باورم نمی شد که یه دختر خانم بتونه یه پزشک عالی باشه!

نیما حقیقتا!

مادرم شما لطف دارین آقاي ذکاوت .

پدر نیما واله تعارفی نیس اینا! بقدري کاري جدي یی که آدم حظ می کنه!

نیما یقیقنا !

پدر نیما بقدري این دختر به وقت ش جذبه دارخ که بگم مثل کی می مونه؟!

نیما ابن ملجم مرادي تو سریال امام علی ( ع) !

« ! همه زدیم زیر خنده

پدر نیما بچه یه دقیقه آروم بگیر!

« پدرم با خنده کفت »

کنیز شماس.

پدر نیما نور چشم مه. عروس خودمه.

« یه دفعه نیما تا اسم عروس رو شنید شروع کرد به کف زدن و بشکن زدن وگفت »

پس شیرین بذارین دهن تون که انگار گوش شیطون کر عروسی ماهام سر گرفت.

پدرم سیما چقدر این بچه رو سر می دوونی؟! بگو آره و خلاصمون کن!

نیما آتیش به ریشه ي عمرت نگیره دختر! یه آره بگو کارو تموم کن دیگه! سخت ته، فقط کله ت رو یه تکون بده ما

خودمون می فهمیم!

« سیما خندید و گفت »

فعلا ازدواج براي نیما خان کمی زوده. ایشون باید یه مدت دیگه به شیطونی هاشون برسن!

نیما من و شیطونی؟! به ارواح خاك آقام! یعنی به جون بابام اگه من رنگ یه شیطون رو بدونم چیه؟! یعنی تا به امروز که

اینجا پیش شما نشستم، نفهمیدم رنگ این شیطونا چه رنگ یه!

« آروم گفتم »

یعنی حواس ش نبوده، دقت کافی نکرده!

« یواش پام رو زیر پاش فشار داد و گفت »

آره! از این سیاوش بپرسین! اینکه دیگه داداش تونه و بهتون دروغ نمی گه! من شب و روز با اینم! بگو دیگه سیاوش!

کدومشرو؟

« ! همه زدن زیر خنده »

نیما زهر مارو کدومشرو! تو ام نمک پرونی ت، همین الآن گل کرده؟! بذار حالا این دختره یلدا بیاد تا نشون ت بدم!

یعنی منظورم این بود که کدوم یکی از محاسن ت رو بگم!

نیما آهان! حالا هر کدوم که دم دست تره بگو اینا کمی منو بهتر بشناسن!

اون شبی رو که می خواستیم بریم دو تایی سینما و یه جوري شد که نرفتیم و جاش رفتیم جاي دیگه رو بگم؟

« یه چپ چپ بهم نگاه کرد و گفت »

نه، تو یه چیز ساده تر بگو!

چهارشنبه اي که با ماشین رفته بودیم طرفاي جردن رو بگم؟

نیما نخیر! گفتم یه چیز ساده بگو که توش فقط من باشم و تو!

« همه زدن زیر خنده »

اون دوشنبه که داشتیم با هم می رفتیم شرکت که دو تا دخترا با پراید پیچیدن جلومنو بعد یه جوري شد که دو تایی دیگه

شرکت نرفتیم رو بگم!

پدر نیما اي کره خر! تو که گفتی دوشنبه اي ماشین ت تو خیابون خراب شده بود!

« نیما هول شده بود و تند تند می گفت »

بجون بابا راست گفتم! یعنی بعد از اینکه شهلا اینا پیچیدن جلومون ماشین خراب شد! بجون مامان اگه دروغ بگم!

« دوباره همه زدن زیر خنده که پدر من گفت »

بالاخره جوونن دیگه! باید یه شیطونی هایی بکنن!

نیما شیطونی چیه جناب فطرت؟!

« بعد آروم به من گفت »

مرده شور اون ذکر خیر گفتن ت رو ببرن! اینطوري از محاسن آدم تعریف می کنن؟! تو که بیچاره م کردي!

« تو همین موقع زینب خانم، خدمتکار نیما اینا برامون چایی آورد و به همه تعارف کرد. وفتی همه ور داشتن، پدر نیما گفت »

سیاوش جون، یلدا از چیزي خبر داره؟

نیما از چی خبر داشته باشه؟

پدر نیما یعنی با اونم صحبتی شده؟

نیما چه صحبتی؟

پدر نیما یعنی اونم راضی یه؟

نیما از چی راضیه؟

پدر نیما اصلا مگه تو وکیل وصی سیاوشی؟! بذار خودش جواب بده!

نیما جواب چی رو بده؟

پدر نیما اِه ... ! پسر یه دقیقه زبون به دهن بگیر! دارم با سیاوش حرف می زنم آخه!

امر بفرمائین قربان.

پدر نیما می گم خود یلدا راضی به این ازدواج هس؟

نیما کدوم ازدواج؟! چه کشکی؟ چه دوغی؟ این سیاوش بدبخت تا حالا فقط دو تا سلام به یلدا کرده و دو تا خداحافظی! طبق

سیاهه اي که من دارم، این واسه یلدا خانم یه پنچري گرفته و یه بارم باهاش دست داده! همین و همین! والسلام!

اون دختره طفل معصوم، روح شم از چیزي خبر نداره!

« همه زدن زیر خند که پدر نیما گفت »

پسما چیکار کنیم الآن؟!

نیما بابا این بچه، هنوز دختره رو درست و حسابی ندیده! یه ساعت پیش از من می پرسید چشم و ابروي یلدا چه رنگی یه؟!

« دوباره همه خندیدن و پدر نیما گفت »

حالا عیبی نداره. امشب که اومدن، باید سیاوش به یه هوایی یلدا رو ببره تو خیاط. بعد قشنگ باهاش صحبت کنه. مزه ي

دهن ش رو بفهمه. ببینه خود طرف راضی هس یا نه. اگه راضی بود به امید خدا ما هم آستینامونو بالا می زنیم و عروسی رو راه

می ندازیم.

اینو که گقت، همه دست زدن و مبارك باد گفتن. پدرم بلند شد رفت پیش پدر نیما نشست و مشغول حرف زدن شد و »

مادرم و سیمام شروع کردن با مادر نیما حرف زدن. منم بلند شدم و رفتم پیش نیما و رو دسته ي مبلی که نشسته بود نشستم

« و آروم بهش گفتم

نیما جون، آخه من چطوري یلدا رو ببرم تو حیاط؟

« ! دیدم نگاهم می کنه اما هیچی نمی گه »

« ! نیما! با توام »

« ! بازم هیچی نگفت »

او ووو ... ! دارم با تو حرف می زنم! چرا جواب نمی دي؟!

نیما آخه یادم رفته اینجاي داستان من چی می گفتم؟!

اِ ... ! عجب خري هستیا! اینا چیه می گی؟!

نیما چیکار کنم؟! خب یادم رفته دیگه! همه ي این چیزا رو که نمی تونم خفظ کنم! بعضی هاش تو کله م نمی مونه!

اِ... ! خودتو لوس نکن! زشته تو کتاب! !

نیما زشته یعنی چه؟ منم آدمم دیگه! یه وقت یادم می زه چی باید بگم و کجاي داستانم! آهان یادم اومد! تو دوباره اون جمله

ي آخریت رو بگو!

زهر مار! گفتم نیما جون من چه طوري ...

نیما این چه مدل نیما جون گفتنه؟ چرا با دعوا و توپ و تشر می گی نیما جون؟

نیما لوس بازي رو بذار کنار! زشته این چیزا رو تو کتاب می گی!

نیما ببین سیاوش! بیا برگردیم با هم بریم خارج! بر می گریم همون اروپا! چطوره؟

خدا خفه ت کنه نیماؤ تو چرا تو این کتاب اینطوري شدي؟

نیما بابا خسته شدم آخه! پول حسابی م بهمون نمی دن که دل مون خوش باشه و بچسبیم به کارمون!

بلند می شم می رم ها!

نیما خب! خب! جمله آخري ت رو بگو. اما نیما جونشرو با لطافت بگی ها!

نیما جون!

نیما جونم!

زهر مارو جونم! این چه مدل جون گفتنه؟!

نیما خیلی با احساس گفتم؟

اِه ... ! ترو خدا نیما شوخی نکن!

نیما باشه، بگو. برو تو داستان!

نیما جون، آخه من چطوري یلدا رو ببرم تو حیاط؟

نیما یعنی چی چطوري ببري؟

آخه من نمی دونم چه جوري بکشونمش تو حیاط!

نیما خب دستشرو بگر و بزور رو زمین بکش ش و ببرش تو حیاط! فقط مواظب باش سرمرش به چیزي نخوره که قبل از

خواستگاري خون ریزي مغزي کنه و بره تو کما!

اِه ... ! لوس نشو دیگه! منظورم اینکه به چه بهانه اي ببرمش تو حیاط؟

پس این همه مدت که با خودم می بردمت این ور و اون ور چی یاد گرفتی؟! اگه از هر کدوم یه خط م یاد گرفته بودي الآن

تو کنکورم که شرکت می کردي حد اقل نفر سوم می شدي!

ترو خدا نیما شوخی نکن! بجون تو اصلا نمی دونم به چه هوایی ببرمش تو حیاط!

نیما بابا یه چیزي بهش بگو و ورش دار ببر دیگه!

آخه خجالت می کشم! باور کن از همین الآن ترس افتاده تو دلم! پاهام داره می لرزه!

نیما واقعا باعث افتخار و سر فرازي یه که خونواده ي ما با خونواده ي رستم دستان آشنایی داره و رفت و آمد می کنه!

ماشااله پسرشون سیاوش نیسکه! رستم دیو کشه!

دل شیر دارد تن ژنده پیل نهنگان بر آرد ز دریاي نیل

خدا ترو واسه ما نگاه داره که این دفغه صدام حسین ملعون بهمون حمله کنه، ترو میفرستیم جلو تنهایی تمام دختراشونو در آن

واحد خواستگاري کنیو ورداري بیاري ایران و کشورشون رو از وجود دختر پاك کنی و به این صورت روحیه شون تضعیف بشه

و ازمون شکست بخورن!

تو همین موقع صداي زنگ در بلند شد و من از هول م، از روي دسته ي مبل خوردم زمین! با صداي زنگ، همه از جاشون »

« بلند شدن و هر کدوم یه طرف رفتن که نیما داد زد

بابا هول نشین! اول یکی بیاد این شیشه مرباي آلو رو که ریخته زمین جمع کنه و بعد درو وا کنین!

اشاره کرد به من و همه زدیم زیر خنده! خلاصه زینت خانم در رو وا کرد و یه خرده بعد، یلدا و مادرش و آقاي پرهام اومدن »

تو و با سلام و علیک و احوالپرسی و تعارف، رفتن تو سالن و نشستن. یلدا خیلی خوشگل شده بود. یه لباس خیلی خوشگل

پوشیده بود و موهاش رو خیلی قشنگ درست کرده بود. همه نشستیم و زینت خانم شروع به پذیرایی کرد. من و نیما کنار

« . همیدگه، رو یه کاناپه نشسته بودیم

پدر نیما بسیار خوش آمدین. زحمت کشیدین.

آقاي پرهام خواهشمی کنم. چطورید شما؟ بخدا دل مون براتون تنگ شده بود.

پدر نیما مام همینطور! اصلا معلوم هسکجا نشریف دارین شما؟ ایرانید؟ خارج اید؟

آقاي پرهام هر جا که باشیم زیر سایه شمائیم قربان. چطورید جناب فطرت؟ کار و بار چطوره؟ شرکت هنوز سرپاس؟

پدرم به لطف شما هستیم دیگه. شرکتم هنوز دایره و برقراره.

پرهام راستی عمل تون چطور بود؟ الآن چطورین جناب ذکاوت؟

پدر نیما شکر خدا خوبم. از مهارت خانم دکتر، حالم خوب خوبه.

« . اشاره به سیما کرد »

نیما هزار ماشااله به مهارت شون! هزار احسنت به طبابت شون! هزار آفرین به ...

« ! زدم تو پهلوش که ساکت شد »

پرهام خدا حفظ شون کنه. ماشااله چه بزرگ شدن! چه خانمی شدن سیما جون؟!

نیما هزار ماشااله به بزرگ شدن شون! هزار ...

« ! دوباره زدم تو پهلوش »

پرهام چقدر خوب شد که شمام اینجا تشریف دارین جناب فطرت! باید قدردانی و تشکر منو بپذیرین. واقعا سیما جون و نیما

جون و سیاوش خان لطف کردن. یلدا جریان تصادف رو برامون تعریف کرد. واقعا ممنون.

« خانم پرهام دنبال حرف آقاي پرهام گفت »

بله، خیلی ممنون که کمک فرمودین. البته بیمه براي همچین مواردي یه. نهایتا از طریق بیمه یا بوسیله ي وکیل خانوادگی

مون ترتیب کارو می دادیم!

اینا رو که خانم پرهام گفت ، حالت بدي تو جمع پیدا شد و همه با سردي سرشون رو تکون دادند. آقاي پرهام خجالت کشید »

« و یلدا ناراحت شد. پدر نیما براي اینکه جو رو عوضکنه گفت

خب، جناب پرهام. چطور شد برگشتید ایران؟ چند سالی اونجا تشریف داشتید دیگه؟

پرهام بعله. آب و هواي اونجا سازگار نبود.

« نیما آروم در گوش من گفت »

یعنی بچاپ بچاپ اینجاس آخه!

« خانم پرهام که خیلی فیس و افاده داشت و خیلی م خودشو می گرفت گفت »

آخه اونجا ها یه جوري یه! نمی دونم تشریف بردین یا نه! تو غربت آدم رو هیچکس نمی شناسه! نمی فهمن طرف شون کیه؟

چی کاره س، شخصیت ش چیه، از چه خاندانی یه!

« نیما آروم در گوش من گفت »

ترجمه ي فارسی ش یعنی اینکه اونجا نمی شه جلو خارجیا چسی اومد!

« بعد بلند به خانم پرهام گفت »

خب شما خودتون بهشون می گفتین خانم جون!

« خانم پرهام یه لبخند به نیما زد و همونطوري که نیگاش می کرد، گفت »

راستش بیشتر من خواستم که برگردیم. شازده زیاد موافق نبود! اینجا اومدیم همه ش غر می زنه! عین خاله زنک ها می مونه

و همه ش به جون من غر می زنه!

نیما شازده بیخود می کنه! یعنی اشتباه می فرماین! آدم تو کشور خودش زنده س! اما دروغ نگفته باشم آب و هواي اونجا به

شما ساخته خانم پرهام. از در که اومدین توف شما رو نشناختیم! مثل یه زن سی ساله شدین! چشمم کف پاتون، خیلی جوون

شدین!

« تا اینو نیما گفت انگار دنیا رو دادن به خانم پرهام! یه خنده از ته دلشکرد و گفت »

هنوز این نیما شیطون و تخسه! خوب رگ خواب خانم ها رو بلده!

نیما نه بجون شما! جدي جدي گفتم! چند وقت پیش قرار بود یکی از دوستام از انگلیس برگرده ایران. یه چند سالی با

خونواده ش اونجا زندگی میکردن. وقتی رفتم فرودگاه استقبال شون، دیدم مادربزرگ شم باهاشون برگشته ایران. بهش گفتم

علی جون مگه مادر بزرگتم باهاتون اومده بود خارج؟ یه نگاه به من کرد و گفت نیما جون اینکه مادر بزرگم نیس! زن مه!

« همه زدن زیر خنده »

نیما آره دیگه! گویه زن بدبخت اونجا سه شیفت کار کرده و داغون شده! اما ماشاله به شما! به کی قسم بخورم که باور کنین!

از نظر صورت اصلا فرق نکردین! درست مثل همون روزي هستین که اومدین خونه ي ما خداحافظی کنین! همون صورت!

همون قیافه!

خانم پرهام ناز بشی پسر! ماشااله زبونشمثل قنده!

« اینو که گفت همه مجبوري شروع کردن به تاکید حرفاي نیما »

پدر نیما تکون نخوردن!

مادر نیما اصلا! راست می گه بچه م!

پدرم شادابی تو چهره شون پیداس!

اینا رو می گفتن و خانم پرهام کیف می کرد و آقاي پرهام زل زده بود تو صورتش و با تعجب خانم پرهام رو نگاه می کرد! »

« برگشتم یه نگاه به صورت خانم پرهام کردم و یه نگاه به نیما، که آروم گفت

همون روزي م که واسه خداحافظی اومده بود، جاي مادر آقاي پرهام اشتباه ش گرفتیم!

« خنده م گرفته بود اما جلو خودمو گرفتم. خلاصه تعارف که تموم شد ، خانم پرهام گفت »

داشتم چی می گفتم؟

نیما می فرمودین که شازده عین خاله زنکا بجون تون غر می زنه!

دوباره همه زدن زیر خنده! اقاي پرهام که دلشرو گرفته بود و می خندید! تو همین موقع پدر نیما بهش چشم غره رفت و »

« گفت

البته اونجا مزایایی داره اما زندگی در ایرانم بی لطف نیست!

پدرم بعله. تو مملکت خود آدمه که چهار نفر ادم رو می شناسن!

خانم پرهام موضوع این حرفا نیسکه! همونجام تمام ایرانیا شازده رو می شناختن! خونه ي چند هزار متري و کلفت و نوکر و

آشپز و راننده و خلاصه هر چی! مردم یه شازده می گفتن، صد تا از دهن شون می ریخت! سه تا چهار تا ماشین تو گاراژ بود!

سفره پهن می شد تو خونه از این سر تا اون سر!

« با دست ته سالن رو نشون داد که نیما یواش به من گفت »

بیا کنار که انگار وسط سفره نشستیم!

خانم پرهام شنبه شبی نبود که تو خونه ي ما پارتی و مهمونی باشه! آخه می دونین، اونجا یکشنبه ها ش تعطیله!

« نیما بلند و با تعجب گفت »

نه!

« همه برگشتن نگاهشکردن که من محکم زدم تو پهلوش و اونم بلند گفت »
________________________________________________________________
پایان قسمت سوم !
پاسخ
 سپاس شده توسط golii ، Samira### ، "تنها"
#6
آخ!! یعنی آخ که خوش بحال شاگرد تنبلاشون! هم یکشنبه تعطیلن و هم جمعه!
خانم پرهام خدا قسمت کنه یه سفر برین ببینین چه خبره اون طرفا! راستشرو بخواین خودمم پشیمونم از اینکه برگشتم!
انگار به چیزي گم کردم! عجیب عادت کردم به اونجا. اصلا نمیتونم اینجا نفس بکشم!
« یه دفعه نیما بلند گفت »
الهی آمین!
« همه یه دفعه برگشتن و نکاهشکردن که گفت »
الهی آمین که من نرفتم اون طرفا! وگرنه الآن اینجا خفه خونی گرفته بودم، اونم با این آلودگی هوا!
خانم پرهام تو نمی دونی نیما جون! چه آب و هوایی داره اونجا ها! چه نولوژي اي داره اون طرفا!
نیما الهی فداي آب و هواي اون طرفا بم من! حالا تکنولوژي سرشونو بخوره!
خانم پرهام باید بري ببینی! خیابونا همه پهن و گشاد! تاکسی، فت و فراوون! مثل مورچه تاکسی تو خیابونا ریخته! اتوبوس می
اد آدمو سوار می نه مثل نهنگ! تراموا می آد مثل هیولا! درش وا می شه و هزار تا آدمو می کشه تو خودش! مترو می اد مثل
اژدها! دیگه مسافر رو زمین نمی مونه که!
نیما مگه باغ وحشه که اینقدر جک و جون ور توش رفت و آمد دارن؟
همه زدن زیر خنده اما زود جلو خوشونو گرفتن. زیر چشمی یلدا رو نگاه می کردم. از رفتار مادرش ناراحت شده بود. مادر »
« نیما براي این که جلو خنده ش رو بگیره شروع کرد به تعارف کردن
بفرمائین ترو خدا. یه میوه پوست بکنین. گلوتون خشک شده.
« خانم پرهام یه نگاهی به میوه ها کرد و گفت »
هر چی میوه ي خوبه، از اینجا صادر می کنند اونجا! آت و آشغالشون می مونه واسه خودمون!
« نیما یه نگاهی به میوه ها که همه درشت و حسابی بودن کرد که آقاي پرهام گفت »
خانم از این میوه حسابی تر دیگه چی می خواي؟ این پرتقالا هر کدوم اندازه ي چی بگم ...
نیما توپ تخم مرغی!
آقاي پرهام پوپ تخم ...
« دوباره همه زدن زیر خنده که نیما گفت »
ببخشین، تو= هند بال!
آقاي پرهام راست می گه، اندازه توپ هند باله!
خانم پرها اینا رو که نمی گم! شما اصلا حواس ت نیس یه حرفام شازده!
نیما اي بابا! شازده اصلا توجه نمی کنن!
خانم پرهام همیشه همینطوریه! همه ش هوش و حواسش یه جاي دیگه س!
« زود پدر نیما حرف تو حرف آورد که صحبت ادامه پیدا نکنه و گفت »
خب یلدا جون، شما چیکارا می کنی؟ شوهر که نکردي اونجاها؟
« تا یلدا اومد جواب بده، خانم پرهام که چونه ش گرم شده بود گفت »
واه! نه که نکرده! یعنی خیلی ها اومدن جلو اما پسندمون نشدن. دکتراي خارجی می اومدن اونم چه دکترایی!
« نیما آروم در گوش من گفتا »
همه آبدار و درشت!
خانم پرهام مهندسا می اومدن اونم چه مهندسایی!
نیما آروم همه رسیده و شیرین!
خانم پرهام اما هیچکدوم در شأن خونواده ي ما نبودن!
« نیما آروم به من گفت »
بیچاره شدي سیاوش! اینا داماد کمتر از نخست وزیر قبول ندارن!
« بعد به خانم پرهام گفت »
حق داشتین وااله! داماد یه خونواده سرشناس باید چیز باشه! چی بهشمی گن؟ 1
خانم پرهان اسم و رسم دار نیما جون.
نیما بغله، بتید اسم ورسم دار باشه. معروف باشه. مثل اصغر قاتل! همه میشناسنش!
« همه زدن زیر خنده که خانم پرهام گفت »
واقعا بانمکه این نیما جون .
نیما لطف دارین شما. شوخی می کنم که مهمونی خشک و سرد نباشه!
« بعد آروم به من گفت »
چونه ت بخشکه زن! سرمون رفت!
مادر نیما راستی، خانم بزرگ چطورن؟ عمه خانم چطورن؟ چرا تشریف نیاوردن؟
خانم پرهان شازده خانم اهل جایی رفتن نیستن. خانم بزرگم با اون سن و سال براشون سخته که جایی برن. یه خرده اي هم
که مریضهستن.
مار نیما خدا شفاشون بده.
خانم پرهام این آخري ها یه خواستگار براش اومد.
نیما واسه خانم بزرگ؟!
« همه زدن زیر خنده که خانم پرهام گفت »
برو تو ام نیما! دارم یلدا رو می گم!
آقاي پرهام اتفاقا خانم بزرگ بی میلم نیستن!
« ! خانم پرهام یه چپ چپ به آقاي پرهام نگاه کرد که شازده در جا خنده رو لبش خشک شد »
خانم پرهام آره، خواستگارش خلبان بود. بهشون گفتیم اصلا حرفشو نزنین!
نیما خوب کردین! می خواستین بگین قبل از شما اخوي یوري گاگارین اومد ردش کردیم! تازه اون فضانورد بود!
« دوباره همه خندیدن که خانم پرهام به نیما گفت »
نیما جون تو شغل ت چیه؟
نیما رو من اصلا حساب نکنین که شغلم طوري که تا صد سال دیگه تو کوچه مونم معروف نمی شم چه برسه تو شهر! شما
باید دنبال یکی باشین که همه ي دنیا بشناسنشمثل ناپلدون بنا پارت!
دیگه این دفعه منم نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده! کور شده خودش اصلا نمی خندید! مادر نیما همونجور که می »
خندید، تند تند میوه تعارف می کرد که مثلا حرف تو حرف بیاره! سیما که بلند شد و از تو سالن رفت بیرون! پدر نیمام بلند
« بلند زینت خانم رو صدا می کرد و می گفت چایی بیاره! خلاصه پدرم که سخت خودشو نگه داشته بود گفت
جناب پرهام، کارخونه رو چه کردین؟ هنوز دارینش؟
آقاي پرهام بغله، هنوز داریمش. یعنی با یکی دو تا از دوستان شریکم.
پدرم ت هنوز خودتون ریاست ش رو بعده دارین؟
پرهام چه فرقی می کنه؟ مهم درست اداره شدن اونجاس. حالا چه من چه کس دیگه.
خانم پرهام یعنی چه؟ با بودن تو که سهام داره عمده اي، ریاست اونجا که به کس دیگه نمی رسه! ناسلامتی شازده ام هستی
و از یه خاندان بزرگ!
پرهام حالا که وقت این حرفا نیس خانم! مثلا اومدیم عیادت مریض!
خانم پرهام بفرمائین زبونشرو ندارید! بفرمائید دست و پاش رو نداریند! بفرمائید که چشم ندارید ببینید دور و ورتون چه
خبره!
« نیما آروم در گوشم گفت »
نخیر! انگار طباخی تعطیله! چشم و پاچه و زبون تموم شده! مونده فقط مغز و بنا گوش!
خانم پرهام فکر نمی کنی مردم پشت سرمون چی می کن؟ می گن شازده کفگیرش ته دیگ خورده و سهام ش رو فروخته!
اصلا شما دخالت نکن. من خودم یه روز می آم کارخونه و تکلیف همه رو روشن می کنم!
پرهام بیچاره سرش رو انداخت پایین از خجالت و یلدام که خیلی ناراحت شده بود به هواي سردرد بلند شد و از همه عذر »
« خواهی کرد و رفت تو حیاط که نیما به من گفت
بلند شو دیگه آب تصفیه شده! طرف خودش رفت تو حیاط. فعلا تا اینجا خر تو خره، برو باهاش صحبت کن. فقط زود حرفاتو
بهش بزن که وقت کمه. نري اونجا عین شلغم واستیا!
تو ام بیا نیما!
نیما من بیام چیکار؟! بلند شو خجالت بکش! برو مثل یه مرد باهاش حرف بزن! یاالله دیگه!
آروم بلند شدم و از پشت مبل ها، بدون این که کسی متوجه بشه رفتم طرف حیاط. تو سالن همه داشتم با هم صحبت می »
کردین. نیمام براي اینکه شلوغش کنه و کسی توجه ش به من و یلدا جلب نشه، دوباره جریان ریاست کرخونه رو پیشکشید.
نیما بعله. خانم پرهام صحیح می فرمائین. جلو سر و همسر خوبیت نداره که تا شازده هستن، یکی دیگه بشه رئیسکرخونه!
اصلا آدم شازده می شه براي چی؟ براي این که رئیسکارخونه م باشه دیگه !
خانم پرهام قبون دهن ت نیما جون ...
دیگه از سالن اومده بودم بیرون و نفهمیدم خان پرهام چی گفت. از راهرو رد شدم و رفتم طرف حیاط. خونه ي نیما اینا »
بزرگ بود و یه حیاط قشنگ و بزرگم داشت که یه حوض وسط ش بود. یلدا کنار حوضواستاده بود و داشت به درختا نگاه
« می کرد. آروم رفتم جلو و گفتم
سرتون بهتر شد؟
« یلدا خونه ي روبرویی رو که خونه ي خودشون بود نشون داد و گفت »
از خونه ي ما اینجا دیده می شه. چند بار تا حالا شما رو، وقتی می اومدین پیش نیما دیدم.
« بعد برگشت طرف منو گفت »
سرم درد نمی کرد. می خواستم از اونجا فرار کنم.
« اشاره به سالن »
اینکه موضوع مهمی نیس. گاه گداري بین پدر و مادر منم از این بحث ها پیشمی آد.
یلدا ولی بین پدر و مادر من همیشه از این بجث ها پیشمی آد!
« خیلی هول شده بودم. نمی دونستم چی باید بهش بگم که یه دفعه گفتم »
مامان تون راست می گن؟
یلدا در مورد چی؟ در مورد کارخونه؟
نه، نه! در مورد همونا که می گفتن.
یلدا در مورد شرکا بابام؟
نه! همونا که براي شما می اومدن!
با حالت تعجب نگاهم کرد که دیدم انگار قیافه و حالت دست و پا چلفتی ها رو بخودم گرفتم! یه آن مکث کردم و بعد گفتم »
«
خواستگارا رو می گم.
« یلدا خندید و گفت »
بهم نمی آد خواستگار دکتر و مهندس داشته باشم؟
نه، نه! منظورم این نبود! می خواستم بگم که شما خودتون اونا رو چیز می کنین یا اونا خودشون ول می کنن! منظورم اینه که
شمام با مادرتون مثل هم هستین؟!
یلدا خندید. خیلی هول شده بودم! وقتی جلوم بود و تو چشمام نگاه می کرد، دست و پامو گم می کردم و نمی دونستم چی »
« ! باید بگم
یلدا اگر منظورتون از نظر عقایده، باید بگم نه. ولی خب، می بینین که!؟
بله. منظورم همین بود! فقط انگار خیلی بد عنوان کردم!
خندید و رفت طرف پله هاي حیاط و روي پله ي بالایی نشست. طوري نشسته بود که پشت ش به در راهرو بود. همونطور »
که اونجا واستاده بودم، دیدم که نیما اومد پشت در راهرو واستاد و شروع کرد به من اشاره کردن! نمی فهمیدم چی داره می گه
! هی بهم اشاره می کرد که برم پیش یلدا بنشینم و گاهی م می زد تو سر خودش و حرصمی خورد! آخرش انگار داشت بهم
فحش می داد! بعد که دید من واستادم و نگاهشمی کنم، لنگه کفش ش رو در آورد ومی خواست پرت کنه طرف من که یه
« دفعه بی اختیار گفتم
خب خب!
« یلدا با تعجب یه نگاه به من کرد و گفت »
چی خب خب؟!
« ! هم خنده م گرفته بود و هم هول شده بودم و هم خجالت کشیدم »
هیچی یلدا خانم! همینجوري یه چیزي گفتم!
یلدا چرا واستادین؟ شمام بیاین اینجا بشینین!خسته می شین سرپا واستادنی.
نه خیلی ممنون.
تا اینو گفتم، نیما دستش رفت بالا که کفش ش رو رت کنه طرف من! منم چون میشناختمشکه ممکنه همین کارو بکنه، »
« ! زود رفتم و کنار یلدا رو پله نشستم! حرکتم با چیزي که به یلدا گفتم تناقضداشت که یلدا زد زیرذ خنده
ببخشین! یه دفعه خسته شدم!

اینم از قسمت چهارم

قسمت 5
_____
یلدا دوباره خندید. منم سرم رو انداختم پایین. از خودم لجم گرفته بد. داشتم فکر می کردم که چی بگم اما هیچی به فکرم »
نمی رسید! سکوت برقرار شده بود و. اینطوریم خیلی بد بود که یه دفعه یه چیزي از پشت سر خورد تو سرم! سرمو با دست
گرفتم و بغلم رو نگاه کرد. یه حبه قند درشت بود که نیما برام پرت کرده بود! انگار یلدا فهمید اما بروش نیاورد! داشتم زور
می زدم که یه چیزي بگم اما هم هول شده بودم و هم هی با دست از پشت سرم به نیما اشراه می کردم که قند پرت نکنه!
اصلا نمی تونستم حرف بزنم که یه قند دیگه، محکم خورد تو کله م! یلدا خنده ش گرفته بود و روش رو برگردوند طرف دیگه
که یعنی متوجه نشده! صورتم رو برگردوندم طرف در راهرو که به نیما اشاره کنم که یه حبه قند محکم خورد تو چشمم و بی
« اختیار گفتم
آخ!
یلدا چی شد؟ 1
هیچی! یعنی آخ که چه شب خوبی یه!
این دفعه دو تایی زدیم زیر خنده! زیر چشمی به نیما نگاه کردم. دیدم آماده س که یه قند دیگه برام پرت کنه! این بود که »
« دلم رو به دریا زدم و گفتم
یلدا خانم یه چیزي می خواستم بهتون بگم. یعنی یه چیزي می خواستم ازتون بپرسم!
برگشت و نگاهم کرد. دوباره دست و پام رو گم کرد و هر چی زور زدم نتونستم چیزي بگم! دوباره یلدا خندید و روش رو »
برگردوند و درختارو نگاه کرد. تا برگشتم که نیما رو نگاه کنم که یه قند دیگه اومد طرف کله م که زود سرم رو کشیدم کنار
« که از بغل سرم رد شد و افتاد تو باغچه! یلدا خنده ش گرفت و گفت
اینجا همیشه اینطوریه؟! داره از زمین و آسمون قند می باره!
نه نه! یعنی انگار زینت خانم داره طبقه ي بالا قند می شکونه، خرده هاش می افته اینجا!
یلدا خندید و بلند شد و آروم رفت طرف حوض. منم بلند شدم و یه نگاه به نیما کردم که دیدم ایندفعه قندوم رو گرفته بالا »
« که برام پرت کنه! منم از ترسم زود پریدم طرف یلدا که خوردم بهش! دوباره دوتایی خندیدیم و بعد یلدا گفت
چی می خواستی نازم بپرسین؟
می خواستم بپرسم! یعنی می خوام بگم! از خونه تون راضی هستین؟
« یلدا دوباره خندید و گفت »
آره، خونه ي خوبی یه.
« تا اینو گفت، نیما از پشت در راهرو سرش رو کمی آورد بیرون و صداش رو عوضکرد و گفت »
حالا مه خونه تون الحمدالله خوبه، پس بیاین و زن من بشین!
« من و یلدا یه آن جا خوردیم که یلدا غشکرد از خنده و گفت »
ببخشین، متوجه نشده م!
« روم رو سفت کردم و گفتم »
همون که شنیدین حرف من بود!
یلدا خب دوباره بگین!
ببخشین یلدا خانم. می شه از تو خواهشکنم که با من ازدواج کنین؟!
« یلدا یه نگاه قشنگ به من کرد و آروم گفت »
آخه ما هنوز همدیگرو درست نمیشناسیم!
باشه، عیبی نداره!
« یلدا شروع کرد به خندیدن که نیما از اون پشت گفت »
خاك بر سرت کنن با این جواباي منطقی ت!
« دوباره دوتایی خندیدیم که یلدا گفت »
یه خرده پیش شنیدین که خواستگار من باید داراي چه شرایطی باشه! متاسفانه عقاید خانواده ي من اینطوریه و منم اسیر این
عقایدم.
« اینارو گفت و ناراحت رفت دوباره رو پله ها نشست. رفتم کنارش نشستم و گفت »
ولی این عقاید درست نیست!
یلدا میدونم، ولی چیکار می تونم بکنم؟ تازه شما هنوز شازده خانم، یعنی عمه م رو ندیدین! ایشون هنوز فکر می کنن که در
عصر قاجار زندگی می کنیم. از وقتی که تو ایران انقلاب شده، اجازه ندادن کسی تو خونه تلویزیون رو روشن کنه!
« سرمو انداختم پایین که نیما از همون پشت گفت »
اون ش با ما! فقط شما ااجازه می دین که این آدم شل بی سرزبون بیاد خواستگاري تون؟ بابا هر چی قند تو خونه داشتیم
تموم شد واله!
« یلدا خندید و در حالی که از جاش بلند می شد گفت »
تشریف بیارین. منزل خودتونه.
بعد یه لبخند به من زد و رفت طرف در راهرو که تا رسید به نیما ، نیما دستاشو مثل مثل شاخه ي درخت گرفت بالا و به »
« یلدا گفت
سلام، ببخشین، من یه کاج مطبق ام. کاتن م اینجا تو گلدون! بفرمائین داخل خواهشمی کنم! منزل خودتونه!
من و یلدا زدیم زیر خنده و سه تایی با هم رفتیم تو سالن و بعد از اینکه ده دقیقه اي نشستیم، آقا و خانم پرهام اجازه رفتن »
خواستن و از جاون بلند شدن. تا دم در همراه شون رفتیم و مو قع خداحافظی، وقتی یلدا باهام دست داد، یه کمی دستشرو تو
دستم نگه داشتم که اونم هیچی نگفت و بهم خندید! داشتم از خوشحالی بال در می آوردم! اونقدر ازش خوشم اومده بود که
نگو! احساس می کردم که خیلی دوسش دارم.
« خلاصه همه گی برگشتیم تو خونه و تو سالن نشستیم که پدر نیما گفت
خب! چیکار کردي سیاوش خان؟
نیما نشد که نشد بابا!
پدر نیما یعنی چی که نشد؟
سیما یلدا جواب منفی داد؟!
نیما اونجوري که نه!
« سیما که ناراحت شده بود گفت »
پس چی گفت؟!
نیما شما خودتونو ناراحت نکنین سیما خانم جون! خدا نکرده یه دفعه حالتون بد می شه ها!
« سیما خندید و گفت »
آخه یلدا چی گفت؟ از سیاوش خوشش نیومده؟!
نیما اي بابا! می گم شما خودتونو ناراحت نکنین! گور پدر جفت اینام کرده! یعنی صلوات! بالاخره یه جوري می شه دیگه!
« همه زدیم زیر خنده که پدر نیما گفت »
اصلا تو چرا حرف می زنی؟ سیاوش با یلدا صحبت کرده اونوقت تو جاش جواب می دي؟
نیما سیاوش غلط کرده! اگه من نبودم، این تا یه ساعت دیگه م داشت در مورد خوبی و بدي خونه ي یلدا اینا صحبت می
کرد!
« همه برگشتن منو نگاه کردن که نیما گفت »
فرستادمش از دختره خواستگاري کنه، رفته از یلدا می پرسه از خونه تون راضی هستین یا نه!
« همه زدن زیر خنده و مادرم گفت »
بچه م مظلومه آخه!
نیما بچه تون شل وارفته س! مظلومه چیه؟ مگه داریم بهش ظلم و ستم می کنیم که می گین مظلومه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده که نیما به سیما گفت »
الهی قربون اون خنده هاتون برم. شمام حتما مظلومه این!
پدر نیما بالاخره می گین یلدا چی گفت یا نه؟!
نیما بابا گفت نه نه نه! یعنی گفت من، نه بابام، نه ننه م، هیچکدوم شیر برنج دوست نداریم! آخه اسم سیاوش رو گذاشته شیر
برنج!
« تا اینو گفت مادرم پرسید »
به سیاوش می گه شیر برنج؟!
نیما نه بابا! کی به بیچاره سیاوش گفته شیربرنج؟! بهشمیگه شی شی
« بعد بحالت عصبانی گفت »
آخه اینم بچه س که شما دارین؟! مربا درست کردین یا بچه؟! اینو هر جا میذاریمشکه در حال وارفتنه! پدرم در اومد تا از
دختره براش خواستگاري کردم! این پسر همونجوري واستاده بود و یک کلمه حرف نزد!
« همه زدن زیر خنده که با همون حالت عصبانیت گفت »
بخدا باید تو تاریخ ثبت کنن! از پشت در ارهرو براش دختره رو خواستگاري کردم!
پد راست می گه سیاوش؟ برات از راه دور خواستگاري کرده؟
« خندیدم که همه براي نیما کف زدن و نیما با خنده به سیما گفت »
ببین سیما خانم من چه پسر خوبی م! چقدر با کفایتم!
پدر نیما آفرین به تو! حالا یلدا چی گفت؟
نیما گفت نه دیگه!
پدر نیما یعنی چی؟!
نیما گفت باید بره کمی خودشو تقویت کنه، ما شیربرنج دوست نداریم!
خلاصه با خنده و شوخی، جریان رو براشون تعریف کردیم و پدر نیما گفت که در اولین فرصت با آقاي پرهام صحبت می »
کنه و قرار خواستگاري رو میذاره. یه نیم ساعتی دور هم نشستیم و یه چایی خوردیم بلند شدیم. موقع خداحافظی به نیما گفتم
که بیاد با هم بریم یه خرده قدم بزنیم. پدر و مادرم و سیما، با هم رفتن خونه و من و نیمام راه افتادیم تو خیابونا. همونجور که
« راه می رفتیم به نیما گفتم
نیما، اگه یلدا رو به من ندادن چی؟
نیما چرا ندن؟
خب اونا دنبال اسم و رسم ن! منم که اسم و رسمی ندارم.
نیما عوضش هزار تا چیز دیگه داري که هر کدوم یه دنیا ارزش داره! نجیب و سربزیري. خونواده داري، اونم چه خونواده اي!
واسه خودت تحصیل کرده اي و مهندس این مملکتی! در آمدت هم که بد نیس. مطمئنم که باباتم یه آپارتمان براي گذاشته
کنار که وقتی زن گرفتی، با زنت برین توش زندگی کنی! ماشین خوبم که داري. دیگه چی می خواي؟
همه ي اینا که گفتی درست، اما اونی که اونا می خوان ندارم!
نیما یعنی چی اونی که اونا می خوان نداري؟
همون ظرطی که براي ازدواج با یلدا داشتنش لازمه!
نیما یعنی...؟! خاك بر سرت کنن! چرا تا حالا بهم نگفتی که ببرمت دکتر و یه دوادرمونی برات بکنیم؟ نکنه خانه از پاي
بست ویران است؟!
اِ...! لوس نشو!
نیما بیخود کردن از این شرطا گذاشتن! مطمئن باش اگه خدا بخواد و قسمت باشه، حتما دهن همه بسته میشه و راضی می
شن. حالا کجا داریم می ریم؟!
بیا. بریم تو پارك. خلوته.
11 شب بریم تو پارك؟! / نیما ساعت 5
آره بابا. بیا بریم یه جا بشینیم. حوصله ي خونه رفتن رو ندارم.
نیما تو که از الآن روحیه ت اینطوریه، واي به وقتی که زن گفتی!
چیکار کنم؟ دست خودم نیس.
نیما خوشحال باش. بگو، بخند. ناسلامتی امشب به طور غیر مستقیم یلدا بهت جواب مساعد داده!
راست می گی؟!
نیما خب آره دیگه! وقتی گفت تشریف بیارین خواستگاري، یعنی چی؟ یعنی ازت خوشش اومده دیگه. به امید خدا همه چی
درست می شه. غصه نخور.
« . رفتیم تو پارك. هیچکس توش نبود. شروع کردیم به قدم زدن »
نیما! اگه جواب رد دادن چی؟
نیما هنوز که ندادن. چرا نفوس بد می زنی؟
اگه دادن.
نیما خب، اگه رفتیم و جواب رد دادن، یه راه خوبی پیش پات میذارم!
جون من راست می گی؟
نیما پی چی؟! خیالت راحت باشه.
1 جون من بگو! ÷؟ چه راهی
نیما هیچی دیگه. اگه رفتیم و خداي نکرده بهمون جواب رد دادن، همون شبش خودکشی کن!
« یه نگاهشکردم و گفتم »
تقصیر منه که با تو صلاح و مصلحت می کنم!
نیما آخه خلق و خوي تو با من فرق می کنه! ببین، سیما فعلا به من جواب رد داده، اما من عین خیالم نیس!
از بس بی عاطفه اي!
نیما من بی عاطفه م؟! غلط کردي.
اگه احساس داشتی، الآن ناراحت بودي.
نیما چه ربطی به احساس داره؟ سیما فعلا قصد ازدواج نداره، خب نمی شه که کشتش! منم فعلا می رم شیشماه یه سالی
با یکی دیگه عروسی می کنم. وقتی سیما آماده ي ازدواج شد، اونو طلاق می دم و می آم سیما رو می گیرم! چطوره؟
عالیه به جون تو! چه راه حل ساده و خوبی؟! فقط اگه طرف طلاق نگرفت چی؟
نیما فکر اونشرو هم کردم. تو قولنامه مینویسم مدت اعتبار این شوهر از تاریخ تولبد 6 ماه دیگر! لطفا پس از مصرف، این
شوهر را با آب سرد بشویید! زیرشم می نویسم در جاي خنک نگهداري شود! توجه این مرد جزو اموال عمومی ست! هر گونه
خسارت وارده به آن پیگرد قانونی دارد! تازه واسه اینکه محکم کاري بشه، می تونیم یه طرف دیگه ش بنویسیم تاریخ الانتاج ...
تاریخ الانتها الصلاحیه : السادس الشهر من بعد تولید. العناصر ال ترکیبه : التیپ الخوش، الشوخ الطبیعت، الجاذب النساء، سریعه
80 کیلوغرام « 1 الوزن الصافی / المصرف، بدیعه الصوت، الفارغ الخیال، الزیب المجالس، الجمیل الصورته. الطول القامته : 80
صنع الایرانیه لاوزن الاضافی، الکامل فی القاعده الاندام! اینا رو بنویسیم، سادراتی م می شم! حد اقل شاید اونجا ها قدرم رو
بدونن!
اینارو از کجا تونستی بگی؟
نیما ت از بس تو مدرسه باهامون عربی کار کردن! اون وقتا زنگ عربی که تموم می شد، بچه ها زنگ تفریح تو حیاط عربی می
رقصیدن! یعنی اینقدر این زبان در ما تاثیر می ذاشت! باور کن انقدر معلم مون عربی رو خوب درس می داد که تمام بدن مون
به لرزه در می اومد، مثل این رقاصه هاي عرب! سامیه جمال رو می گم! اونم از بسکه عربی حرف زده بود انقدر خوب عربی
می قصید! ببین، اگه یه خرده تن و بدن ت رو شل کنی و لخت کنی، شاید یه روزي عربی رو فوت آب بشی!البته رقصیدنش
رو!
« ! نیما اینا و می گفت و من می خندیدم که یه دفعه یه گوشه پارك، پشت چند تا درخت ، چشمم به یه سیاهی افتاد »
نیما! اونجارو!
نیما کجارو؟
اون گوشخ زیر درختا! انگار یکی نشسته اونجا!
« ! دو تایی واستادیم و اونجا رو نگاه کردیم، کسی که اونجا نشسته بود خودشو کشید پشت درخت »
نیما بیا بریم آخر شبی یه! به ما چه که یکی اونجا نشسته!
« بی اختیار دو قدم رفتم طرف همونجا که نیما دستمو کشید و گفت »
بابا مگه تو باغبون پارکی؟! بیا بریم! یه دفعه می بینی یه سگی چیزي یه، می پره بهمون پاره پارمون می کنه ها!
« ! من دو قدم دیگه رفتم جلو که طرف خودش رو کشید کنارتر »
نیما دیدي گفتم سگه! فکر کنم هارم هس! گازمون می گیره هر می م ها!
اِ...! می ترسی بیاي جلو؟!
نیما من می ترسم؟! من از پلنگ م نمی ترسم چه برسه به این توله سگ!
« تا اینو گفت، اونی که تو تاریکی نشسته بود با خنده گفت »
چاخان نکن! می ترسی بیاي جلو! توله سگم خودتی!
« صداي دختر بود! نیما با تعجب نگاهی کرد و گفت »
الصوت الشنا فی سمعی! این صدا خیلی بگوشم آشنا می آد! من جلوس فی ظلمه؟! انت بی آزار؟
چی داري می گی؟
نیما اِ...! هنوز تو عربی م!
بیا بریم ببینیم کیه!
نیما جلو نرو! ممکنه __________خطرناك باشه و بهمون حمله کنه!
« بعد دختره که می خندید گفت »
ببخشید سرکار خانم، شما حمله م می کنی؟
دیدم اگه اونجا واستم تا یه ساعت نیما جرت و پرت می گه. آروم رفتم طرف درختا. دیدم یه دختره تو تاریکی نشسته تا »
« دیدمش سلام کردم. جوابمو داد و گفت
چرا حرف دوستت رو گوش نمی کنی و نمی ري؟
مزاحم تون شدم؟
« خندید و گفت »
نه.
نیما سیاوش طرف رامه؟ من بیام جلو؟
ببخشی، این دوست من کمی شوخه.
« دختره گفت »
چقدر خوب!
ببینین، من نمی خوام تو کارتون دخالت بکنم. آدم فضولی هم نیستم اما، این وقت شب، یه دختر خانم تنها، تو یه پارك تو
تاریکی، راتش برام کمی عجیبه!
« نیما که اومده بود جلو و پیشمن واستاده بود گفت »
چرا عجیبه؟ تو ام اگه از خونه فرار کرده بودي و جا و مکانی نداشتی و نمی خواستی م گیر نیروي انتظامی بیفتی، حتما می
اومدي همین جا و پشت درختا قایم می شدي!
« دختره خندید و نیما رفت جلو و نزدیکش نشست رو زمین و گفت »
سردتون نیس؟
چرا، سردمه.
« نیما دست کرد تو جیبش و یه بسته شکلات در آورد و داد به دختره و گفت »
بفرمائین. بخورین، گرم تون می کنه.
دختره شکلات رو ازش گرفت و تشکر کرد. منم رفتم و کنار نیما نشستم. دختره آروم آروم بسته شکلات رو وا کرد و یکی »
« گذاشت دهنش و گفت
خیلی خوشمزه س!
نیما حالا بگو ببینم دختر خانم، از خونه فرار کردي؟
« دختره خندید و گفت »
خیلی وقته! از خونه، از خودم، از آدما!
نیما آفرین به تو دختر خوبه! حالا بگو ببینم اسمت چیه؟
کدوم یکی رو بگم؟ من صد تا اسم دارم!
نیما یه اسم خارجی بگو! شهناز چطوره؟
« دختره خندید و گفت »
بخاطر شکلاتی که بهم دادي و خیلی خوشمزه بود و گرمم کرد، اسم حقیقی م رو بهتون می گم. اسم اصلی م فهیمه س. اما
بهم شهره می گن، شهرزاد می گن، فریبا می گن، لیلا می گن، خلاصه هر جایی منو به یه اسمی می شناسن!
نیما هزار آفرین به تو که هزار تا اسم داري! تا حالا دو امتیاز مثبت تو کارنامه ت ثبت شده. یکی براي این که خیلی وقته از
خونه فرار کردي و یکی م براي این که این همه اسم قشنگ رو خودت گذاشتی!
فهیمه پس اگه کاراي دیگه اي رو که کردم بگم چند امتیاز مثبت تو کارنامه م ثبت می کنی؟!
نیما اگه چند تا از این کارهات رو بگی دیگه کارنامه نمی خواي که توش بهت امتیاز مثبت بدم! یه راست بهت مدرك
دکترات رو می دم بري دنبال کارت!
« فهیمه با خنده گفت »
خودم مدرك دکترا دارم!
نیما البته! کاملا مشخصه! با این جدیت که تو درس می خونی و تمرین می کنی بایدم بهت دکترا بدن! تازه به نظر من حقت
رو خوردن! وگرنه باید الآن پروفسور شده باشی!
« فهیمه خندید و گفت »
خب، حالا دیگه پاشین برین. سر و صدا می شه و ممکنه نگهبانا پیدامون کنن.
نیما خب فهیمه خانم، اگه الآن یکی از ما اینجا بمونه و یکی دیگه مون بره دنبال نیروي انتظامی و شما رو تحویل شون بدیم
چیکار می کنی؟
فهیمه تا همون موقع کاملا تو تاریکی نشسته بود، طوري که صورتشمعلوم نبود. تا نیما اینو گفت، صورتش اومد تو روشنایی! »
«
شما؟!!
نیما اِاِاِاِ...! چطور ما هر جا می ریم، شمام می آي اونجا؟ رستوران ! اینجا!
فهیمه من هر جا می رمف شمام می آئین اونجا!
نیما دیدم صدات خیلی برام آشناس! نگو قبلا همدیگرو زیارت کردیم! از اون پسره که اون روز تو رستوران بود چه خبر؟
دیگه ندیدیش؟
نیما داشت باهاش حرف می زد و من بهش نگاه می کردم. دلم خیلی گرفت. یه دختر بدبخت که گیر یه جوون پولدار افتاده »
« ! و گول خورده و حالام گذاشته و از خونه فرار کرده. فهیمه همون دختري بود که چند روز پیش تو رستوران دیده بودیم
نیما حالا می خواي چیکار کنی؟ گیرم دو روزم فرار کردي، آخرش چی؟
فهیمه نمی دونم.
از اون پسره یک چک گرفتی. اونو چیکار کردي؟
نیما چک بانکی گرفتی ازش؟! تقلبی نباشه! بده من برات نقدش کنم! تومنی دو زار بیشتر ازش کسر نمی کنم!
« فهیمه خندید و گفت »
فعلا پیش م نیس. بعدا برات می آرم که نقدش کنی.
« رفتم کمی جلوتر نشستم. انگار تمام غصه ي عالم ریخته بود تو دلم. آروم بهش گفتم »
فهیمه خانم.
فهیمه بهم نگین فهیمه! از این اسم خوشم نمی اید.
نیما چطوره با یه اسم فرانسوي صدات کنیم؟! صغري چطوره!
« نگاهی به نیما کرد و گفت »
بهم بگین شیوا. از بچه گی همیه دلم می خواست که همه شیوا صدام کنن.
نیما اینم یکی از همون اسماس؟
فهیمه نه! نه! تا حالا اینو به هیچکس نگفته بودم! اصلا نمی دونم چرا اسم اصلی خودمم به شماها گفتم!
« آروم بهش گفتم »
چند سالته شیوا خانم؟
شیوا بیست و هفت هشت.
حیف نیس از تو که به این خوشگلی و خانمی تو یه همچین راهی بیفتی؟
« فقط نگاهم کرد »
اون پسري که تروگول زده اسمش چیه؟ بگو پیداش می کنیم و پدرشو در می آریم! مگه مملکت بی قانونه که هر کی هر
غلطی خواست بکنه؟!
شیوا کار من از این حرفا گذشته!
یعنی چی این حرف؟! گذشته چیه؟ گوش کن ببین چی می گم عزیزم. تو مثل خواهر کوچکتر منی. نه شرف و نه وجدانم
راضی نمی شه که ببینم تو داري دستی دستی خودت رو بدبخت می کنی. حالا یه اشتباه کردي، اشتباه بعدي رو نکن! من مثل
برادرتم. بذار کمکت کنم. بخداي احد واحد، شده ده تاریش سفید رو جمع کنم، می کنم و ترو می برم خونه تونو و کاري می
کنم که پدر و مادرت از تقصیرت بگذرن! بخدا زیر سنگم باشه اون پسره کثافت رو پیدا می کنم و مجبورش می کنم که عقدت
کنه! بهت قول مردونه می دم که تا همه چیز جور نشده، تنهات نذارم. این دوستمم همینور! تو فکر نکن همه ي آدما یه جورن!

قسمت6
______
خیالتم راحت کنم. به شرفم قسم که اگه بذارم امشب رو اینجا بمونی! تا ترو یه جاي امن نرسونم، از اینجا نمی رم! وقتی گفتم
من مثل برادرتم، راست گفتم. تا خیالم ازت راحت نشه، ولت نمی کنم!
« ! تا اینو گفتم، شیوا زد زیر گریه »
نیما انگار داشتن برادري مثل تو شرم داره که به گریه افتاد! حد اقل می گفتی من برادرشم که جلو مردم خجالت نکشه!
چپ چپ بهش نگاه کردم و اورکتم رو در آوردم و انداختم رو دوش شیوا. سرش رو بلند کرد و با یه نگاه حق شناس بهم »
« نگاه کرد و گفت
منم یه برادر مثل تو داشتم!
حالام داري! من و ایم دوستم، هر دو برادر تو ایم. هیچ غصه نخور.
شروع کرد سرفه کردن. بدجوري سرفه می کرد! دستمالم رو از جیبم در آوردم و دادم بهشکه گرفت جلو دهنش. سرفه »
ش که تموم شد، چشمم افتاد به دستمال. چند تا لکه خون توش بود! اینو که دیدم انگار یکی چنگ زد تو دلم! بغضگلوم رو
« گرفت! شیوا زود دستمال رو گذاشت تو جیبش. برگشتم به نیما گفتم
برو ماشین ت رو وردار بیار.
نیمام که از دیدن این صحنه، ناراحت شده بود و هم تحت تاثیر منطق همیشگی خودش بود، با حالت گریه، مثل زنهایی که »
« زبون می گیرن، گاهی می زد رو زانوش و گاهی م می زد تو سینه ش و آروم در گوش من می گفت
معلوم هس چی داري می گی مادر؟! خدا ذلیل کنه اون مرتیکه ي نره خرو که باید کثافتکاریشرو ما جمع کنیم!
چی داري می گی؟!
نیما می گ دو ماشین رو بیار؟ مال ترو یا مال خودمو/
فرق نداره.
نیما جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پایین اي پسره ي ولدزنا که دختر مردم رو بیچاره کردي! می گم سیاوش جون
حواست هس چیکار داري می کنی؟
اینا رو به همون حالت گریه و ناله، آروم در گوش من می گفتن و هی می زد رو زانوش و تن ش رو این ور و اون ور و تکون »
« می داد و یه جمله رو آروم می گفت و یه جمله رو بلند
حواسم به چی هس؟
نیما این طرف بند رو آب داده، اي روزگار بی وفا! اگه بندازه گردن ما چیکار کنیم اي چرخ غدار! پسره رو هم که نمی تونیم
پیداش کنیم اي آسمون کبود! اسم این کارم زناس اي بخت واژگون! هم شلاق داره و هم طرف رو باید عقد کنی اي طالع
نحس! آبروریزي م داره اي گنبد ویرون! مادر بمیره برات اي دختر فریب خورده! اونوقت یلدا بی یلدا اي سرنوشت سیاه! دیگه
انار شب چله رو تو خوابم نمی بینی اي پدر سگ فوضول!
چی داري در گوشم می گی؟!
« نیما یه دفعه داد زد و گفت »
آخه این چیزا به تو چه مربوطه مرتیکه ي پدر سوخته ي فوضول؟! پاشو بریم دنبال زندگی خودمون! اگه پسره پیداش نشد و
این جریان بیفته گردن ماف سرمون رو می تراشن و یه پلاك میندازن گردن مونو تو تمو شهر می گردوننمون ها! بعد یه نگاه
« به شیوا که بهشمات شده بود کرد و گفت
مادر فدات شه که گول خوردي!
« شیوا گریه ش یادش رفته و زد زیر خنده »
بلند شو برو ماشین رو بیار. فکر کن ببین امشب کجا می تونیم شیوا خانم رو ببریم.
نیما فکر کردن نداره که!
جایی رو سراغ داري؟
نیما آره. بیا این ور تا بهت بگم.
« بلند شدیم و چند قدم رفتیم اون طرف تر که ازش پرسیدم »
کجا ببریمش؟
نیما قبرستون! من چه می دونم کجا ببریمش! ورش دار ببر خونه تون!
ببرش خونه ي خودمون؟!
نیما نخیر! پس ورش دار بیارش خونه ي ما!
خب یه فکري بکن!
نیما آخه من چه فکري بکنم؟!
« بعد برگشت و به شیوا که داشت ماهارو نگاه می کرد، نگاه کرد و دوباره زد تو سینه ش و گفت »
الهی سرطان پروستات بگیره اون پسره ي بی همه چیر!
نیما! تو که همیشه دست کمک داشتی! یه کاري م الآن واسه این دختر ب گناه بکن.
نیما آخه سیاوش جون، من دست کمک دارم اما جرات کمک ندارم! این یکی توش شر پدر سگ! چرا نمی فهمی؟! این
جریان بیفته گردن مون پدر جفت مون در اومده ها!
« بعد دوباره برگشت به شیوا نگاه کرد و گفت »
مادر قربونت! غصه نخوري ها! داریم کم کم به نتیجه ي مثبت می رسیم!
نیما جون تو که این وقتا ده تا هتل سراغ داشتی! یکی ش رو بگو، ببریمش اونجا!
« با حالت گریه گفت »
بابا، ده تا جا سراغ دارم اما این نه شناسنامه دارهف نه چیزي! آخه با چه کلکی ببرمش اون جاها؟!
تو اگه بخواي، اینو بدون شناسنامه تو دانشگاه ثبت نامشمی کنی!
نیما حالا هی هندونه بذار زیر بغل من! اگه یکی یقه مونو بگیره باید گردن بگیري ها!
نترس. داریم کار خیر می کنیم. هیچ اتفاقی نمی افته.
« دوباره برگشت به شیوا نگاه کرد و گفت »
مادر پیش مرگت بشه. ناراحت نشی ها! داریم نقشه ي کلی رو طرح ریزي می کنیم! دو تا خط دیگه بکشیمف نقشه تمومه و
فقط می موه امضا ناظز فنی!
حالا چیکار کنیم؟
نیما اول باید ببریمش به دکتریف درمونگاهی، چیزي. این وضعش خیلی خرابه!
آفرین! گفتم که تو همیشه دست خیر داري!
نیما اه..! برو گمشو بابا! چقدر دست دست می کنی؟! اگه از دستام خوشت اومده، می خواي حواله ش بدم به تو!
بی تربیت!
نیما بذار فکر کنم ببینم چه خاکی باید تو سرم کنم! می ترسم این یه الف دختر رنگ مون کرده باشه!
نه، به دلن بد نیار.
نیما بذار من یه خدره باهاش حرف بزنم و زیر زبونشرو بکشم. شاید این اصلا کارش همین باشه!
تو فکر کن که یه دختر بدبخت به تو پناه آورده. دیگه چیکار به بقیه ش داري؟
نیما یه نگاهی به من کرد و دیگه هیچی نگفت و رفت طرف خونه شون و چند دقیقه بعد با ماشین ش برگشت. من و شیوا ام »
« اومدیم دم در پارك. تا نیما با ماشین رسید گفت
زود سوار شین که اگه گشت نیرو انتظامی برسه، هر سه تا امشب مهمون افتخاري یه هتل منکراتیم! سوارشین که هیچ کس
باور نمی کنه دو تا جوون انقدر هر و احمق باشن که نصفه شبی فقط به نیت خیر یه دختر خانم خوشگل رو ببرن هتل. براش جا
و مکان درست کنن!
« اودم بهش بگم نه، اینجوري هام نیسکه داد زد »
سوار شو مرتیکه الاغ! حالا وقت شعار دادن نیس! الآن فقط باید فرار کرد!
« با خنده سوار شدیم و نیمام مثل برق حرکت کرد و بیست دقیقه ي بعد، جلو یه هتل نگه داشت و پیاده شد و گفت »
شماها همین جا بمونین تا من برگردم.
صاحاب هتل باهات آشناس؟
نیما نه. شیفت شبش باهام آشناس. یعنی اونم یه آدمی یه با هفت هشت تا دست خیر! مثل اختاپوسه! با هر بازوش یه کار
خیر انجام می ده، اونم این وقتاي شب! اَ ...! اصلا به توچه مربوطه؟ تو کار خیر می خواستی که دارم می کنم دیگه!
« خلاصه رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت »
جور شد برنامه. فقط بریم همین نزدیکی یه کلینیک شبانه روزي یه. شیوا خانم رو ببریم یه دوا درمون بکنیم و بعد بیاییم
هتل.
سوار شد و چند تا خیابون اون طرف ترف جلوي یه کلینیک واستاد. پیاده شدیم و رفتیم تو. خلوت بود. دکتر کشیک شیوا رو »
معاینه کرد و یه نسخه برایش نوشت که نیما رفت و نسخه رو از به داروخانه گرفت و اوردو یه آمپولی پنی سشیلین بود و
« قرصو شربت. با شیوا رفتیم قسمت تزریقات و آمپولشرو زد و و قتی اومد بیرون به آقایی که آمپول می زد گفت
سرنگ رو انداختین دور؟
« یارو با تعجب نگاهشکرد و گفت »
معلومه خانم! ما همیشه اینکارو می کنیم!
شیوا پس لطفا اون پنبه ي الکل رو هم بندازین دور!
« یارو یه نگاه به شیوا کرد بعد یه نگاه به ما کرد و گفت »
نکنه خانم شما یه بیماري واگیردار دارین که انقدر احتیاط می کنین؟!
شیوا آره. ممکنه سل داشته باشم. وقتی سرفه می کنم خون از گلوم می آد!
« تا اینو گفتف نیما پرید عقب و گفت »
اي خدا مرگت بده سیاوش!
« یارو خنید و پنبه ي الکلی رو انداخت دور و گفت »
نه خانم، خیالت راحت باشه. اون خون مال سل نیس. ولی ترسوندي مارو ها! »
« سه تایی از کلینیک اومدیم بیرون که نیما به شیوا گفت »
شیوا خانم جان مادرت، فقط از اون یادگاري ها که به اون پسره دادي به ما ندي ها! ما تا دلت بخواد از این و اون یادگاري
داریم!
خندیدیم و سوار ماشین شدیم و برگشتیم هتل. شیوا رو بریم تو و سفارشش رو به مسئول اونجا کردیم و وقتی خواستیم »
« خداحافظی کنیم شیوا گفت
مگه شماها بالا نمی آئین؟!
کاري داري باهامون؟
شیوا شماها با من کاري ندارین؟!
نه فردا می ائیم بهت سر می زنیم و باهات حسابی حرف میزنیم.
شیوا امشب رو میگم!
امشب که دیگه دیر وقته. تو ام خسته اس. باشه فردا صحبت می کنیم.
نیما هالو! این داره چیز دیگه بهت می گه!
« بگشتم به شیوا نگاه کردم و گفتم »
چیزي می خواي تعارف نکن. گرسنه ته؟
شیوا نه، گرسنه م نیس.
برو یه دوش بگیر و راحت بگیر بخواب. فردا طرفاي عصر می آئیم پیش ت و به امید خدا همه چی درست میشه. برو. برو
استراحت کن. هر چی م خواستی زنگ بزن پایین برات بیارن.
یه نگاهی به ما کرد و بعد خداحافظی کرد و رفت بالا. نیمام رفت به مسئول پذیرش یه چیزایی رو گفت و دوتایی از هتل »
« اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونه
نیما حالا وجدانت راحت شد؟
آره. دستت درد نکنه. اگه تو نبودي که من کاري نمی تونستم براش بکنم! تو تو اینجور کارا دست خیرت بیشتره.
نیما ت باز گفت دست خیر! می خواي اخر شبی یه دستی م به تو برسونم که دست توام همین خاصیت رو پیدا کنه؟!
گم شو!
نیما الان می ریم همین جاها دور می زنیم و یه دختر فریب خورده ي دیگه رو پیدا می کنیم و اول بهش شکلات می دیم که
بخوره و گرم بشه و بعد می بریمش دکتر و براش دوا می گیرین و بعد می اریمش همین هتل و یه اتاق براش می گیریم و
خیال مون که از راحت شد، دوباره می ائیم بیرون و راه می افتیم تو خیابونا و دوباره یه دختر فریب خورده دیگه رو پیدا می
کنیم و اول بهش شکلات ...
اَه ...! گم شو تو ام!
نیما می گم اصلا چطوره خدمون یه هتل وا کنیم واسه اینجور دخترا؟!
تو نمی دونی امشب چه ثوابی کردي!
نیما بعله! اما مگه یکی دوتان؟! همین جوري داره دختر از خونه فرار می کنه! مگه می شه به هر کدوم برسیم ورشون داریم و
ببریم بهشون جا و مکان بدیم! ایناهاش! اینم یکی دیگه!
« ! راست می گفت! جلوتر، کنار خیابون یه دختره واستاده بود و با یه ماشین که توش یه مرد بود داشت حرف می زد »
نیما سیاوش! من یه ترمز می زنم جلوش. تا واستادم تو پسکله ش رو بگیر و بندازش تو ماشین ببریم هتل تحویل ش بدیم!
آخه دیگه وقت نمی شه با تک تک شون واستیم و حرف بزنیم ! ما که می خوایم ثواب کنیم، حالا چه بازور بکنیم چه با زبون
خوش!
« اینو که گفت ، جلو دختره زد رو ترمز! دختره یه نگاه به ما کرد و گفت »
دوتایی می شه بیست تومن!
نیما بیست تومن چیه؟ ما گروه امدادیم! بپر بالا می خوایم ببریمت هتل تحویلت بدیم!
« دختره یه لحظه مات و به ماها نگاه کرد و بعد گفت »
مامورین کثافتا!
« ! اینو گفت فرار کرد تو یه کوچه »
خجالت نمی کشی نیما؟!
نیما بابا تو می خواي به همه کمک نی ! می خواستم بهت نشون بدم که از یک گل بهار نمی شه! تازه اینا دگوریاشن که تو
خیابون واستاده! بقیه شون ...!
راه بیتف برو. هر کسی تا اونجا که از دستش بر می اد باید یه کاري بکنه. ماهام امشب همین از دست مون بر می اومد که
کردیم. آدم باید دست خیر داشته باشه و اگه کاري براي کسی از دستش ساخته بودف انجام بده.
نیما تو چرا امشی انقدر دست دست می کنی؟! بابا مگه چند تا دست داریم؟! همه ي دستا رو بکار خیر ننداز! یکی شم بزار
واسه معصیت کاري خودمون!
فصل سوم
فردا صبحش از شرکت تلفن کردم به هتل. ساعت حدود یازده صبح بود. مسئول پذیرش هتل گفت که اون خانم همون »
دیشب یه ساعت بعد از رفتن ما از اونجا رفته. خیلی ناراحت شدم. پرسیدم پیغامی براي ما نذاشت؟ که گفت یه پاکت اینجا
گذاشته اما نگفت به شما بدم ش یا به نیما خان. ازش تشکر کردم و گفتم فرق نداره، یا خودم یا نیما می آئیم و می گیرمش.
« خیلی ناراحت تلفن رو قطع کردم و زنگ زدم به نیما
الو نیما!
نیما سلام. الوعده وفا!
چه وعده اي؟!
نیما امروز مگه پنجشنبه نیس؟
چرا.
نیما مگه قرار نیس خواستگار بیاد؟
خب!
نیما منم شب می آم اونجا.
خیلی خب! بیا. زنگ زدم چیز دیگه اي بهت بگم.
نیما چی شده؟
شیوا رفته!
نیما زنگ زدي هتل؟
آره گفت شیوا همون دیشب از هتل رفته!
نیما بهت چی گفتم دیشب؟! دیدي گفتم گول اینا رو نخور!
« هیچی نگفتم »
نیما حالا تو چرا ناراحتی؟ تو که هر کاري ازت برمی اومد، کردي! دیگه بقیه ش به تو مربوط نیس.
آره. اما حیف شد. شاید می شد یه کاري براش بکنیم.
نیما وقتی خودش همین زندگی رو دوست داره، به من و تو چه مربوطه!
یه نامه م اونجا براي ما گذاشته.
نیما براي ما؟!
آره.
نیما خب! بعد از شرکت می رم می گیرمش. شب یاعت چند خواستگارا می آن؟
شب می آن دیگه! چه می دونم چه ساعتی می آن. تو ساعت 6 بیا خونه ي ما. می گم، از یلدا خبري نیس؟
نیما از کی؟!
یلدا! یلدا! می گم بابات فکري نکرده؟!
نیما چرا. بابام صبحی می گفت برم چند هندونه و چند کیلو انار و آجیل بخرم که چند روز دیگه شب یلداس!
باز شوخی کردي؟ می گم در مورد خواستگاري، بابات کاري نکرده؟
نیما به من که چیزي نگفت.
تو خودت چی؟ از دیشب تا حالال ندیدیش؟ یعنی می گم از پنجره ي اتاق ت ندیدیش؟
نیما اگه بگم، اون وقت می گی دارم منت سرت می ذارم!
جون من دیدیش؟!
نیما تلسکوپه یادته؟ دبیرستان بودیم خریدمش؟!
آره آره! یادمه!
نیما رفتم از تو خرت و پرتام درش آوردم.
خب!!
در اومد از بس « رصد دونم » می کردم! دیگه « رصدش » نیما بجون تو از دیشب که رفتم خونه تا ساعت پنج صبح داشتم
چشم انداختم تو سوراخ این تسلکوپ وامونده!
با تلسکوپ تو اتاق یلدا رو نگاه کردي؟!
نیما خب آره دیگه! چشماي خودم که اشعه ي مادون قرمز نداره تو تاریکی چیزي ببینه!
تو غلط کردي که تو اتاق یلدا رو نگاه کردي!
نیما اِه ...! غیرتی نشو بابا! چیزي که معلوم نبود!
پس چی؟!
نیما یادداشت کن تا ساعت به ساعت ش رو بهت بگن! ساعت دو و سی دقیقه بامداد، خر... پف ...! خر ... پف...! ساعت سه و
چهل دقیقه ي بامداد، یه غلت زد و همچنان خر ... پف...! خر ...! پف...! ساعت چهار و بیست دقیقه ي بامداد، سوژه از این دنده
به اون دنده شد و کما فی السابق خر ... پف...! خر ...! پف...! متاسفانه بعد از ساعت چهار و بیست دقیقه م، منجم خوابش گرفته
و رفته تو چرت!
داشتی چرت و پرت می گفتی؟!
نیما مرتیکه! دیشب ساعت 2 نصفه شبف گشت امداد و کمک رسانی و دستگیري از دختران فریب خورده ي شهر تموم شده
و اومدم خونه! اون وقت شب، یلدا هفت پادشاه رو خواب دیده! دیگه چی شور زیر نظر بگیرم؟!
اصلا تو حق نداري اتاق خواب یلدا رو نگاه کنی!
نیما پس بعدش چه اخباري رو واسه شما نقل کنم؟!
اصلا هیچی!
نیما میل خودته. در هر صورت رصد خونه ي ما شبانه روز آماده ي خدمت به شما ستاره شناسان و محققان محترمه! با یه
تلفن سفارش پذیرفته می شه و هر جایی رو که خواستین ما رصد می کنیم!
حالا احیانا اگه مثلا اومد تو حیاط و چشم تو بهش افتاد، عیبی نداره که یه نگاه به من بکنی و به من بگی!
نیما اینطوري نمی شه برادر! یا غیرت یا تحقیق! دست و بال محقق و پژوهشگرو که نباید بست! غیرتت قبول نمی کنه، بگو ما
پژوهشرو بذاریم کنار!
ببینم! مگه تو، تو اون شرکت وامونده کاري نداري که بکنی؟ یه ساعت دار چرت و پرت می گی! برو به کارت برس دیگه!
نیما انگار شما به من تلفن کردي ها!
غلط کردم بابا! ساعت 6 یادت نره. خداحافظ!
تلفن رو قطع کردم و مشغول کار شدم. ساعت 2 کارم تموم شد و رفتم پیش پدرم و بهش گفتم که می رم خونه. از شرکت »
رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم همون هتل دیشبی و از مسئول پذیرش نامه اي رو که شیوا گذاشته بود گرفتم. وقتی
خواستم حساب هتل رو بدم، بهم گفت که اون خانم خودش حساب کرده! دیگه حسابی تعجب کردم! یعنی پول از کجا
آورده؟ 1 رفتم تو ماشین و پاکت رو وا کردم. توش فقط یه شماره ي موبایل بود! پسانگار نیما راست می گفت! حسابی گول
« خورده بودم! شماره رو گرفتم حد اقل یه چیزي بهش بگم که دلم راحت بشه! تاز زنگ زدم و موبایل رو جواب داد، گفتم
سلام. فهیمه خانمف شیوا خانم، شهره خانم، لیلا خانم، یا هر چی دیگه ...، خودتون هستین؟
سلام سیاوش یا نیمه یا هر چی دیگه ...!
من سیاوشم. همین یه اسمم دارم.
پس سلام سیاوش.
ببینم خانم، دلم می خواست تا صداتون رو شنیدم خیلی چیزا بهتون بگم که چیزاي خوبی م نبودن! اما حالا پشیمون شدم. من
نمی دونم چیکاره اي! نمی خوام بدونم! فقط امیدوارم که به حرفاي دیشبم فکر بکنی. خدا حافظ!
نه! قطع نکن! کارت دارم!
بفرمائین.
اگه حرفاي دیشبت روم تاثیر نداشت که شماره ام رو برات نمی ذاشتیم! باور کن که حرفات توم اثر کرده 1 به کی قسک
بخورم که باور کنی؟!
« یه لحظه رفتم تو فکر. شاید راست می گفت »
الو! الو! سیاوش!
احتیاج به قسم خوردن نیس. امیدوارم همینطور باشه که گفتی.
حالا بازم می خواي کمکم کنی؟
« ! بازم مکث کردم. انگار داشت راست می گفت »
اگه واقعا بتونم بهت کمک کنم،آؤه.
می خوام ببینمت. بیا به این آدرسی که می گم.
« آدرسشرو داد. یه جا توي شهرك ... بود. تو یه مجتمع. یادداشت کردم که گفت
آ امشب سعت 7 منتظرتم. نیما رو هم با خدت بیار.
ساعت 7 نمی تونم.
هر وقت خواستی بیا.
دیرتر بشه عیبی نداره؟
نه، گفتم که! هر وقت خواستی. فقط حتما بیا. باشه؟
باشه.
قول می دي؟
قول می دم.
سیاوش! خیلی چیرا به قول تو بستگی داره ها!
می آم.
منتظرم.
خداحافظ.
خداحافظ.
تلفن رو قطع کردم. خودم باورم نمی شد که حرفام انقدر تو یه نفر اثر کرده باشه! زنگ زدم به نیما. پدرش بود. گفته رفته »
« خونه. زنگ زدم به موبایلش
الو، نیما.
نیما سلام، کجایی؟
دارم می رم خونه. تو کجایی؟
نیما دارم می رم هتل.
نرو! من نامه رو گرفتم.
نیما خوندي؟
آره. یه شماره ي موبایل بود.
نیما خب!
اولشمی خواستم زنگ نزنم و پاره اش کنم و بندازمش دور!
نیما انگور خوب همیشه نصیب شغال می شه!
چی؟
نیما هیچی، بگو! خط رو خط افتاده.
ولی بعدش زنگ زدم. می خواستم چند تا فحش بدم و قطع کنم.
نیما غلط می کردي!
چی؟!
نیما بابا خط رو خط افتاده!
غلط کردي! صداي تو بود!
نیما بالاخره چی شد؟
هیچی. تا اومدم حرف بزنم و یه چیزي بهش بگم دیدم انگار حرفاي دیشبم روش اثر کرده! یعنی خودش گفت! گفت خیلی
حرفات روم اثر کرده!
نیما مرده شور اون نصایح بی موقع ت رو ببرن!
این یکی رو که دیگه خودت بودي! خط رو خط که نیافتاده!
نیما چی داري می گی؟! دارم از زیر پل رد می شم اینطوري می شه.
بابا یکی داره حرفامونو گوش می دهد و هی یه چیزایی وسط ش می گه! انگار فحشمی ده!
نیما ولشکن! بگو ببینم بعدش چی شد.
هیچی، امنشب من و ترو دعوت کرد خونه ش. خونه ش تو شهرك...
نیما به به! به به به این بخت بلند!
یعنی چی؟
نیمل ت یعنی اینکه خیلی خوشحالم که دیشب بیخودي وقت مونو تلف نکردیم!
آره. انگار می خواد من واسطه شم که برگرده خونه شون! انگار واقعا حرفام توش اثر کرده!
نیما ت قوي ترین داروهاي دنیام انقدر زود اثر نمی کنه به آدم. فکر کنم تا اثر کنه، چند روزي وقت داشته باشیم!
آره. گوش شیطون کر انگار سر عقل اومده!
نیما پاي شیطون رو چرا وسط می کشی؟! ولشکن! من خودم هستم!
چی؟!
نیما ت هیچی بابا می گم امشب که نمی تونیم بریم! مگه قرار نیس خواستگار بیاد؟
چرا. ولی اونا زود می رن. یعنی واسه شام نمی مونن. یه شیوام گفتم که ممکنه دیر بیاییم. گفت هر وقت خواستین بیاین.
نیما به به به این شب نشینی که محدودیت زمانی م نداره!
یعنی چی؟!
نیما می گم یعنی خیلی خوبه که می تونیم هم به برنامه ي خواستگاري برسیم و هم به چیزاي خیر!
آره، خیلی خوب شد.
نیما حالا وقتی رفتیم بهترم می شه!
چطور؟!
نیما یعنی می گم این شهرك ... خیلی جاي خوبی یه! یه محیط بسیار مناسبه براي رشد و باروري هر چیز خوب و خیر و
خوشه! می گم یادت باشه اون دست خیرت رو هم با خودت بیاري! منم می آرم! کاري نداري؟
نفهمیدم چی می گه! باهاش خداحافظی کردم و رفتم خونه. تا رسیدم یه دوش گرفتم و رفتم خوابیدم. ساعت نزدیک 5 بود »
« که بیدار شدم. تا لباش پوشیدم دیدم زنگ زدن. نیما بود. رفتم تو حیاط . تا رسید بهش گفتم
مگه قرار نبود ساعت 6 بیاي؟
نیما زودتر اومدم اگه کاري باشه کمک کنم. یعنی اون دسته هه رو هم آوردم.
چی رو آوردي؟!
نیما همون دست خیرمو دیگه!
نیما، قول دادي که آبرو ریزي نکنی ها!
نیما نه بجون تو. خیالت راحت باشه. حالا سیما کجاس؟
بیمارستانه. هنوز نیومده.
نیما راست میگی تو که خبر از خواستگاري نداره؟
دیوونه اي ها!
نیما خب! بریم تو.
« تا دوتایی رفتیم تو خونه و مادرم نیما رو دید گفت »
اینو چرا امروز آوردي اینجا؟!
نیما سلام زهره خانم، اینو آوردي یعنی چی؟! مگه می شه این طفلک تو مراسم خواستگاري خواهرش شرکت نداشته باشه!
حرفا می زنین ها!
مادرم ترو می گم!!
نیما منو می گین؟! آهان! اومدم زیر بال و پرتون رو بگیرم و کمک کنم.
مادرم لازم نکرده کمک کنی! برو خونه تون دو سه ساعت دیگه بیا.
نیما مگه من چیکار به کار کسی دارم زهره خانم؟! بخدا یه گوشه می شینم و نگاه می کنم! اگه از دیوار صدا در اودمد، از منم
در می آد! راستشمی خوام ببینم مراسم خواستگاري چه جوري یه!
مادرم پدر سوخته هنوز جریان اون یکی خواستگاره مشکوکه! همون همسایه ته کوچه مون!
« نیما همونجور حالت مظلوم بخودش گرفته بود و فقط به مادرم نگاه می کرد که مادرم گفت »
معلوم نشد کدوم پدر سوخته زنگ زده بود بهشون و چی گفته بود که خواستگاري که نیومدن هیچی، دیگه تو خیابون جواب
سلام مون رو هم نمی دن!
نیما آخه به من چه مربوطه زهره خانم جون؟! اصلا من اون دفعه از کجا می دونستم که آقاي زرین می خواد بیاد
خواستگاري سیما خانم؟! آخه چرا بهتون نا حق می زنین؟ ازتون نمیگذرم به خدا! باید پس فردا اینا رو جواب بدین ها! بخدا
نیت من خیره. اومدم بلکه بتونم یه کاري بکنم! به جون مادرم اگه دروغ بگم!
مادرم منم می دونم که تو اومدي که یه کارایی بکنی! اما نه کار خیر! ا ز تو کار خیر بر نمی آد!
به! پسکاشکی دیشب بودن و می دیدین که ...
اِ ه ...! چی داري می گی نیما؟!
مادرم نیما جون، من ترو خیلی دوست دارم. مثل سیاوش دوستت دارم. اما یه امشب رو برو خونه تون بذار این مراسم به
خیر و خوشی تموم بشه بره پی کارش.
نیما شما اگه راست می گین و منو دوست دارین، چرا براي سیما خانم خواستگار پیدا می کنین؟
مادرم من پیدا نکردم. خودشون پیدا شدن. منم تو رو درباسی افتادم و مجبور شدم که بذارم بیان . سیمام اصلا خب نداره.
راستش از این پسره م زیاد خوشم نمی آد ولی نتونستم بهشون نه بگم. حالام یه ساعت می آن و می رن. سیمام که فعلا خیال
شوهر کردن نداره. والسلام.
نیما حالا چه عیبی داره که منم یه گوشه اتاق بشینم؟
« مادرم با خنده گفت »
عیب ش اینکه تو نمی تونی ساکت باشی. می ترسم یه شري به پا کنی.
نیما خبر بابامو برام بیارن اگه من شر بپا کنم! اصلا من می رم تو آشپزخونه استکان نعلبکی ها رو می شورم و تا خواستگارا
نرفتن از اون تو بیرون نمی آم، خوبه؟
مادرم من نمی فهمم تو با این سمجی و زبون چرب و نرمت، چطوري تا حالا نتونستی این دختره سیما رو خام کنی وباهاش
عروسی کنی؟!
نیما از بسمثل شما یه دنده و لجبازه پدر سگ!
مادرم تف بهت بیاد بی شرف!
مادرم اینو گفت و بامدمپایی دنبال نیما کرد و اونم در رفت طرف حیاط که سینه به سینه خورد به پدرم! پدرم که مات ونا »
« رو نگاه می کرد، گفت
چرا همچین می کنین؟!
« نیما که سیده بود ته حیاط، گفت »
عمو اونقدر که من از زهره خانم تو زندگیم کتک خوردم، از ننه باباي خودم نخوردم بخدا!
پدرم ت خانم چیکارش داري؟!
« مادرم که می خندید گفت »
آخه تو نمی دونی که این چی می گه؟!
نیما بخدا از بچگی این زهره خانم منو کتک زده! بابا آخه من دیگه بزرگ شدم! مرد گنده رو که دیگه نمی زنن! یکی ببینه،
چی می گه!
مادرم واسه من هنوز همون پسر بچه اي! حق نداري بیاي تو خونه 1 همونجا تو حیاط بمون!
نیما چشم. اما شمام بدونین زهره خانم، نتیجه همیشه نتیجه ي معکوس داشته! اونم تنبیه بدنی! تشویقه که سطح تربیت رو
می بره بالا!
» مادرم خندید و با پدرم رفتن تو. نیما هنوز تو حیاط واستاده بود. به گفتم »
بیا بریم تو.
نیما نه، الان بیام بازم دنبالم می کنه!
بیا من ضامن ت می شم کاري ت نداشته باشه.
نیما برو گمشو! من خودم از بچه گی همیشه ضامن می شدم که تو کتک نخوري! زهره خانم یه ربع دیگه اصلا یادش می ره
که جریان چی بوده! تو برو فعلا دو تا چایی وردار بیار.
بیا تو. می گم کاري ت نداره!
نیما الان زوده بیام. برو دو تا چایی بیار بخوریم بعد. الان بیام بازم دنبالم می کنه 1
خنده م گرفت! مثل بچه گی هاش حرف می زد مرد گنده! بچه گی هاشم همینجوري بود. می اومد خونه ي ما و یه شري بپا »
می کرد و مادرم با لنگه کفش دنبالش می کرد و اونم یا در می رفت تو حیاط یا می رفت بالا پشت بودم و می پرید رو پشت
بودم بغلی! بعدش وقتی مادرم ولش می کرد و می رفت، به منمی گفت که برم و واسه خودمون خوراکی بیارم. منم می رفتم و
« ! می آوردم و وقتی خوراکی هامون تموم می شد، دیگه مادرم یادش رفته بود می خواسته کتکش بزنه
بیا بریم تو! آخه جلو همسایه آبرو براي ما نذاشتی! این کارا چیه می کنی؟!
نیما برو دو تا چایی بیار بخوریم که اینجا تو حیاط خیلی مزه می ده.
« تو همین موقع سیما باکلید در حیاط رو وا کرد و اومد تو و تا ماها رو دید سلا کرد و به نیما گفت »
تو حیاط چیکار می کنین؟
نیما داشتیم بازهره خانم گرگم به هوا بازي می کردیم، باباتون اومد و بازي مون رو بهم زد!
سیما چی می گی؟!
« سیما که می خندید، به من نگاه کرد که گفتم »
یه چیزي به مامان گفت، اونم با دمپایی دنبالشکرد! بهش گفته حق نداري بیاي تو!
سیما حالا کجان؟
نیما رفتن تو. بازي مون رو باباتون بهم زد و دست زهره خانم رو گرفت و رفت تو خونه! خیلی حسوده این باباتون سیما خانم!
« سیما با خنده رفت طرف نیما و گفت »
بیاین بریم تو. من ضمانت تون رو می کنم.
نیما نمی شه ضمانت م رو بکنین اما دو تایی همینجا بمونیم؟
زهر مار! بیا رو تو خونه!
« سه تایی به خنده و شوخی رفتیم تو خونه، مثل دوران بچه گی 1 تارسیدیم تو مادرم به سیما گفت »
زود بدو یه حموم بکن که مهمون داریم! با این سر و وضع زشته جلوشون بیاي!
نیما حموم برا چی؟! دختره همینجوري مثل گل می مونه!
سیما مگه کی می خواد بیاد؟
مادرم خوانواده ي شفیق.
« سیما یه نگاهی کرد و گفت »
شفیق؟! چطور یه دفعه یادما کردن؟ اونا که خیلی وقت بود ازشون خبري نبود!
مادرم هیچی بابا. می خوان بیان دیدن پدرت. چیز مهمی نیس.
نیما تآره بابا، می خوان بیان یه تک پا باباتون رو خواستگاري کنن و برن! باباي دم بخت داشتن این رفت و آمدها رو هم داره
دیگه!
مادرم باز تو حرف زدي!
« پدرم غشکرده بود از خنده که نیما گفت »
بخدا می خوام یواش یواش حالی این سیما خانم کنم که قراره براش خواستگار بیاد! یه دفعه بگیم جا می خوره!
سیما ت براي من خواستگار بیاد؟! پسر اقاي شفیق؟!
نیما کدوم شفیق؟ همونکنه پسرش اسمشکوروشه؟ مگه با نامزدش بهم زد؟!
پدرم مگه نامزد داشت کوروش؟!
نیما آره، یه سال و نیمی م با هم بودن . دخترهخاك بر سر بهانه هاي بیخودي گرفت و نامزدي شونو بهم زد.
« پدرم که می خندید گفت »
سر چی بهم خورد نامزدي شون؟
براش بخره و بده کوروش « گن » نیما می گفت کوروش خان شیکمش گنده س! آخه اینم شد بهانه؟! خب می تونست یه
خان ببنده و شیکمش بره تو! شیکمی م نداره بیچاره 1 نگاه کنی شیشماهه بیشتر نشون نمی ده!
« من و سیما و پدرم زدیم زیر خنده »
نیما سیما خانم زودتر برین کارهاتون رو بکنین و بیایین که الان پیداشون می شه ها! فقط خدا کنه جوراباشو عوضکرده باشه
کوروش خان. گلاب به روتون پاهاش قاعده ي پاي شتر بو می ده! البته اینم نمی تونه عیب مرد باشه!
« ! سیما از خنده نشست رو مبل »
نیما گرفتین نشستین سیما خانم؟! دیر می شه ها! راستی سیاوش یادت باشه یه جعبه دستمال کاغذي بزاري رو میز جلو
کوروش خان! طفلک تا حرف می زنه نمی دون چرا گوشه ي لباش کف جمع می شه!
اه ...! حالمون رو بهم زدي نیما!
« ! سیما و پدرم مرده بودن از خنده! مادرمم داشت می خندید اما خود کور شدش یه لبخندم نمی زد »
نیما زهره خانم همه چی حاضره؟ کاشکی یه جعبه خرمام می گرفتین! کوروش خان خیلی خرما دوست داره. اون روز که ختم
اقاي توکلی بود، تو سالت این کوروش خان بغل من نشسته بود. طفلک گویا گرسنه بود، یه دیس خرما خورد! دست نوچ ش رو
هم می لیسید و بعد با شلوارش پاك می کرد!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما کوروش خان ماشااله وقتی چیز می خوره، آدم به هوس می افته! خرماها رو که می خورد همچین ملچ ملچ می کرد که
یارو مداحه روضه رو قطع کرد و صداي بلند گو رو زیاد کرد که صدا به مردم برسه!
« داشتیم می خندیدیم که زنگ زدن. آیفون بغل نیما بود که زود ورداشت و »
کیه؟
بجا نمی آرم!
ببخشین صداتون نمی آد!
انگار اشتباهی زنگ رو زدین!
« آیفون رو گذاشت و گفت »
داشتم چی می گفتم؟
مادرم کی بود؟
!« رفیقم » نیما نمی دونم، یکی بود می گفت من
مادرم اوا! خدا مرگم بده! گفته من شفیقم!
« مادرم پرید و رفت طرف آیفون. ماها مرده بودیم از خنده! مادرم در رو وا کرد و به نیما گفت »
بیا برو خونه تون! می دونستم تو بالاخره یه شري بپا می کنی! بیا برو ببینم!
نیما الان که نمی تونم جلو اینا بدوام برم زهره خانم. بذارین بیان تو بشینن، بعد من میرم.
مادرم از دست تو یه خواستگار جرات نمی کنه پاشو بذاره تو این خونه!
نیما زشته بخدا! صداتون می ره بیرون ها! برین جلو حداقل استقبالشون! دخترتون خواستگار نداره به من چه مربوطه!
مادرم بذار اینا بیا و برن، من می دونم و تو!
خلاصه مادرم رفت به استقبال مهمونا و یه خرده بعد با هم اومدن تو خونه و سلام و احوالپرسی شروع شد و تا کوروش خان »
که یه جوون حدود سی ساله بود رسید جلوي نیما و باهاش سلام و احوالپرسی کرد، نیما همونجور که باهاش دست می داد
« گفت
خوبین شما کوروش خان؟ این یه ساله که ندیدم تون چه داغون شدین! حتما از مشغله زیاده! بفرمائین تو! خیلی خوش
آمدین.
بیچاره کوروش دمغ شد اما بروي خودش نیاورد وشروع کرد یا بقیه سلام و علیک کردن و همگی رفتن تو سالن و نشستن. »
من مخصوصا رفتم کنار نیما که اگه خواست کاري بکنه و یا چیزي بگهف حواسم بهش باشه. می دونستم اونقدر سیما رو
دوست داره که براي بهم زدن خواستگاري از هیچ کاري رو برگردون نیس! خلاصه همه نشستن و من برگشتم با آقاي شفیق
که این طرفم نشسته بود احوالپرسی کردم، کمی حرف زدیم که یه دفعه متوجه شدم نیما بغلم نیس! یه خرده صبر کردم،
اومدم بلند شم که نیما با یه سینی چایی پیداش شد! مادرم لبش رو گاز گرفت و به نیما چشم غره رفت! اما نیما سرش به کار
خودش گرم بود. به همه چایی تعارف کرد غیر از کوروش بدبخ! آخر از همه سینی رو برد جلوي کوروش! مادر کوروش یه
« خرده بعد گفت
پس سیما خانم کجا تشریف دارن؟
« تا مادرم اومد جواب بده که نیما گفت »
همین پیش پاي شما تشریف آوردم. یه خرده خسته بودن، رفتن کمی دراز بکشن که سر حال بیان! تا شما چایی تون رو میل
کنین و دهن تون رو شیرین بفرمائین، می آن خدمتتون!
پدرم که داشت از خنده می ترکید بلند شد و به هواي اینکه سیما رو صدا کنه رفت از سالن بیرون! من به این کاراي نیما »
عادت داشتم و می تونستم جلوي خنده م رو بگیرم. آقاي شفیق و خانمش و کوروش یه نگاهی بهم کردن و هیچی نگفتن. مادرم
داشت حرص می خورد که نیما بلند شد و شیرینی رو ورداشت و به همه تعارف کرد و آخرش آورد جلوي کوروش. کوروش
یکی ورداشت اما نیما به زور چند تا شیرینی گذاشت تو بشقابش و گذاشت رومیزي که جلوي کوروش بود. موروش بدبختم یه
حساب اینکه نیما داره بهشمحبت می کنه ازش تشکر کرد! نیما تا نشست، شروع کرد به میوه پوست کندن. همونجور که با
کوروش حرف می زد، تند تند سیب و پرتغال نارنگی و خیار و کیوي و موزم براش پوست کند و دو تا بسقاب رو پر کرد و
گذاشت جلوي کوروش! بیچاره ي کوروشم هی ازش تشکر می کرد. اونقدر به حرفش کشیده بود و از کارش و قدیم ها و این
چیزا حرف زد که کوروش وقت نمی کرد جواب بده! یه خرده بعد نیما بلند شد و یه زیر دستی م شکلات پر کرد و اونم
گذاشت جلوي کوروش و بعد شروع کرد به تعارف کردن. بعدشم دستاش رو باچند تا دستمال کاغذي پاك کرد و دستمال ها
رو مچاله کرد و گذاشت گوشه ي میز کوروش بیچاره! من یه وقت متوجه شدم که رومیزي که جلوي کوروشه، دو تا بشقاب پر
« میوه ویه بشقاب پر شیرینی و یه بشقاب پر شکلاته! چند تا دستمالم جلوشه! آروم در گوش نیما گفتم
نیما بسه! بشین دیگه!
بذار بخوره پدر سگ کچل! نوش جونش!
تو همین موقع سیما و پدرم اومدن تو و همه بلند شدن و سلام و علیک! انگار جریان چایی آوردن رو پدرم براي سیما تعریف »
کرده بود که سیما آماده ي خندیدن بود. تا رسید و با همه سلام و علیک کرد و تا چشمش افتاد رومیزي که جلوي کوروش
« بود اون همه شیرینی و میوه رو دید، نزدیک بود بزنه زیر خنده! زود گفتم
سیما یادته یه بار که کوروش اومده بود خونه ي ما، موقع بازي کردن من افتادم تو حوض؟!
یه دفعه سیما زد زیر خنده و مثلا از یادآوري اون خاطره خندید! منم مخصوصا اینو گفتم. چون دیدم دیگه سیما نمی تونه »
جلوي خودشو بگیره و اگرم بیخودي بخنده، زشته. خلاصه سیما اومد روي مبلی که من قبلا نشسته بودم، نشست. تا من اومدم
بغلش بشینم، نیما هول م داد کنار و خودش نشست بغل سیما! منم مجبوري رفتم رو مبل کناري نشستم. دوباره احوالپرسی ها
« . شروع شد. کوروش چپ چپ به نیما نگاه می کرد
مادر کوروش خب سیما جون چطوري؟ شنیدم تو جراحی براي خودت استادي شدي!
« تا سیما اومد حرف بزنه، نیما گفت »
بعله! اونم چه استادي! چند روز پیش آپاندیس واسه بابام عمل کردن شاهکار! امروز آپاندیس عمل نکرده، فرداش بابام تو
مسابقه ي دو شرکت کرد!
شفیق مگه جناب ذکاوت هنوز می دوئن؟!
نیما بغله! البته دنبال مامانم!
« همه زدن زیرخنده که مادر کوروش به سیما گفت »
وقاعا که خانمی شدي واسه خودت! هم خوشگل، هم خانم، هم تحصیل کرده!
« تا اینو گفت، نیما سرشو آورد در گوش منو و آروم گفت »
رو بخارونه! « اونجاش » پاشو زود به سیما بگو
« آروم بهش گفتم »
چی کار کنه؟!
نیما اونجاشو بخارونه.
کجاشو؟!
نیما اِه ... ! مادر کوروش چشمش شوره! یه دفعه سیما چشم می خوره ها!
سیما اونجارو بخارونه؟!
نیما پسمن برم اونجاشو بخارونم؟! باید خودش بخارونه دیگه!
زهر مار مرتیکه ي خر!
شفیق خب سیاوش خان شما چطورین؟ کجا بسلامتی مشغولین؟
خوبم، خیلی ممنون. شرکت پدرم هستم.
مادر کوروش ایشااله بسلامتی همین روزا یه دستی م باید براي شما بلند کنیم.
نیما مگه خودش چلاقه خانم شفیق؟!
« همه زدن زیر خنده. سیما که فقط منتظر بود این نیما یه چیزي بگه و اونم بخنده »
مادر کوروش آخه دیگه دیر می شه. انگار خودش خیال زن گرفتن نداره. اینه که باید ماها براش دست بلند کنیم.
نیما احتیاج نیس. خودش بلند کرده!
« کوروش که حواسش فقط به سیما بود یه دفعه گفت »
چی رو؟
نیما خاك تو گور بی حیات کنن! خب دستشرو دیگه!
دوباره همه زدن زیر خنده. کوروش بدبخت از خجالت سرخ شد. منم داشتم می خندیدم که دیدم نیما داره به سیما می کنه »
« و میز جلوي کوروش رو بهش نشون می ده که پر میوه وشیرینی بود! سیمام نگاه می کرد و می خندید! آروم به نیما گفتم
نیما زشته! قول داده بودي که آبروریزي نکنی!
« جوابم رو نداد و به آقاي شفیق گفت »
کوروش جون از آخرین بار که دیدمش یه خرده فرق کرده. انگار یه خرده موهاش ریخته!
شفیق خب زندگی یه دیگه نیما جون. معمولا آقایون زود موهاشون میریزه کچل می شن! منحصر به کوروشم نیس. نوبتی یه.
نیما کوروش جون که کچل نیس! پیشونیش یه خرده بلنده!
« دوباره همه زدن زیر خنده، کوروش براي اینکه تلافی کنه گفت »
نیما جون تو هنوزم مثل قدیما همه ش خونه ي سیاوش اینایی؟ اصلا خونه ي خودتون نمی ري؟
نیما چرا. گاهی یه سري خونه مون می زنم. اتفاقا امروز جایی کار داشتم ولی سیاوش زنگ زد گفت بیا که قرار کوروش بیاد
خونه مون. گفت بیا یه خرده بخندیم! البته به یاد بچه گی ها! یادت می آد اون موقع ها سر به سرت میذاشتیم قهر می کردي
می رفتی مامانت رو می اوردي؟ چه روزاي خوبی بود بجون تو! یادش بخیر!
« بعد رو کرد به همه و گفت «
سپاس میخوامBlushBlush



رمان یــــــــــــلدا 1رمان یــــــــــــلدا 1




پاسخ
آگهی
#7
ق

قسمت 7
_________
یادمه یه بار یه ملخ گرفته بودم و انداختمش تو تن کوروش! یه جیغی کشید که نگو! البته یه کار بدیم کرد تو شلوارش!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما تا چند سال بهشمی گفتیم شاشو شاشو شرمنده جارو به دمب ش بنده سر همین م چه کتکی از بابام خوردم! یعنی
کوروش به مامانش گفت و خانم شفیقم شکایتم رو به بابام کرد و اونم یه کتک مفصبه من زد! چه روزاي خوبی بود!
دوباره همه زدن زیر خنده و بیچاره کوروش خودشو جمع و جور کرد و دیگه هیچی نگفت. پدرم براي این که حرف رو عوض »
« کرده باشه گفت
خب، کوروش خان کجا شاغل هستین شما؟
کوروش تو کار حمل و نقل م.
نیما مسافر کشی می کنی؟!
کوروش حمل و نقل کامیون!
نیما راننده کامیونی؟!
مادر کوروش شرکت حمل و نقل داره نیما جون!
نیما آهان! دیدم ماشااله شکل و هیبت کامیوندارا رو پیدا کرده! نگو افتاده تو کار حمل و نقل و جابجایی! نه، در آمدش خیلی
خوبه.
شفیق ت شکر خدا بد نیس.
نیما اثاث مثاث بار می زنین؟
شفیق اثاث مثاث چیه نیما جون؟ شرکت حمل و نقل ترانزیته!
نیما آهان! خیلی عالیه! اصلا کامیونداري کار پردرآمدیه!
« بعد برگشت آروم در گوش سیما گفت »
شوهر آینده تون کامیونداره!
سیما سرش رو انداخت پایین و خندید. کوروش و پدر مادرش چپ چپ به نیما نگاه می کردن! دیدم داره اوضاع ناجور می »
« شه. آروم به نیما گفتم
پاشو بریم بیرون کارت دارم.
نیما خفه!
مادرم براي اینکه حرف تو حرف بیاد، شروع کرد با مادر کوروش حرف زدن. اونا شروع کردن با هم حرف زدن و پدرمم »
« مشغول صحبت با آقاي شفیق شد که کوروش آروم به سیما گفت
سیما خانم می خواستم اگه اجازه بدین چند دقیقه تنهایی با شما صحبت کنم.
نیما مگه می خواي حرف بدي بزنی که نباید ما بشنویم؟!
کوروش ت نیما خان انگار شما از اینکه من اومدم اینجا ناراحتی؟
نیما آره، ناراحتم!
کوروش چرا؟
نیما براي اینکه پات رو زیادتر از گلیمت دراز کردي! جریان ملخه رو هم گفتم که قدیما یادت بیاد! اون موقعم زیادي دور و
ور سیما می گشتی!
این حرفا چیه نیما؟! زشته!
کوروش اون وقتا بچه بودیم نیماخان!
نیما آره کوروش خان! براي همینم مسئله با یه ملخ حل شد! بهتره که بري دنبال کارت. این لقمه اندازه ي گلوي تو نیس!
« ! تا اومدم یه چیزي بگم؛ سیما بلند شد و از سالن رفت بیرون »
کوروش یعنی هیچکس حق نداره بیاد خواستگاري سیما خانم؟
نیما نع! تا جواب منو نداده نه.
کوروش خود سیما خانم حق اظهار نظر نداره؟
نیما سیما خانم تا قبل از اومدن شما اصلا خبر نداشته که قراره بیان خواستگاریش! وگرنه براتون پیغوم پسغوم می کرد که
این همه راه رو زحمت نکشین بیاین!
کوروش یعنی من حق ندارم چند دقیقه با خودش حرف بزنم؟
نیما چرا! اما اگه جواب نه داد دیگه پیله نکن! باشه؟
« تا کوروش اومد حرف بزنه، دوباره نیما گفت »
ببین کوروش جون، من خواستگار پا به جفت سیمام! اگرم تا حالا جلو نیومدم بخاطر اینه که به سیما احترام می ذارم و نظرش
برام مهمه. فعلا نمی خواد ازدواج کنه. تو ام مثل من همین کارو بکن. اگه بهت گفت نه، برو دنبال کارت. یعنی می گم مثل
قدیما بد پیله نباش! اون وقتام سیما نمی خواست با تو بازي کنه اما تو ول کن نبودي!
کوروش حالا با اون وقتا فرق کرده. دیگه من اون بچه ي هفت هشت ساله نیستم!
نیما منم نیستم. اما تو بد پیله اي!
بابا این حرفا چیه؟! ناسلامتی شماها با هم رفیقین! سیمام خودش می تونه براي زندگیش تصمیم بگیره.
« هر دو ساکت شدن که یه خرده بعد کوروش به من گفت »
تو چی می گی سیاوش؟ تو برادر سیمایی. فکر می کنی نظرت سیما چیه؟
برو خودت ازش بپرس.
کوروش تو بگو.
بگم حرف منو قبول می کنی؟
کوروش آره. تو همیشه راست می گفتی. حالام می دونم که حقیقت رو می گی.
سیما فعلا قصد ازدواج نداره اما اگرم ازدواج کنه به احتمال نود درصد فقط به نیما جواب مثبت می ده، چون نیما رو دوست
داره. حالا بازم می تونی بري خودت ازش بپرسی.
» تو همین موقع سیما برگشت تو سالن و سرجاش نشست. تا نشست کوروش گفت «
سیما خانم یه سوالی ازتون دارم.
« سیما نذاشت حرفش تموم بشه و گفت »
اگه در مورد ازدواجه، باید بگم که من فعلا تصمیمی براي ازدواج ندارم کوروش خان.
اینو که سیما گفت، کوروش سرش رو انداخت پایین و دیگه حرفی نزد. ده دقیقه بعدم به پدر و مادرش اشاره کرد که بلند «
شن. مادرم هر چی اصرار کرد که براي شام بمونن، نموندن و خداحافظی کردن. دم در، موقعی که با نیما داشتیم بدرقه شون
« می کردیم، برگت به نیما گفت
ما دو تا هنوز با هم دوستیم؟ سماجت که تو کارم نکردم؟
نیما آره، دوستیم. منم بهت قول می دم که اگه سیما نخواست با من ازدواج کنه، از سر راهش برم کنار. شایدم همون موقع
بهت یه زنگ زدم.
« دو تایی با هم دست دادن و خداخافظی کردن و رفتن. وقتی برگشتیم تو خونه، مادرم به نیما گفت »
آتیشات رو سوزوندي؟
نیما بعله.
مادرم خیالت راحت شد.
نیما آره الحمد الله.
مادرم اگه ایندفعه کسی خواست بیاد خواستگاري چی بهش بگم؟
نیما بابا چرا مردم رو تو زحمت می ندازین؟ همون پاي تلفن ردشون کنین برن دیگه!
« تا اینو نیما گفت ، دست مادرم رفت به دمپایی ش که نیما در حال فرار گفت »
ترو خدا تعارف نکنین که دیگه شام نمی مونم! یه جا دیگه دعوتمون گرفتن! سیاوش بدو بریم که دیر شد!
« دنبالشراه افتادم که سیما تو حیاط صدامون کرد و اومد جلوي نیما و گفت »
نیما خان واستا کارت دارم.
نیما چشم.
سیما ت این چه حرفایی بود که به کوروش گفتی؟
نیما مگه چی گفتم سیما خانم؟!
سیما من لقمه م؟!
نیما اختیار دارین سیما خانم! شما گلین! تاج سرمائین!
سیما زبون بازي نکنین لطفا.
نیما چشم.
سیما وافعا نظر شما در مورد خانم ها اینه؟ شما زن رو به شکل یه چیزي یا شی می بینین که می شه تصاحبشکرد؟ شما
فکر می کنین که اگه رقبا رو از میدون بدر کنین، دیگه حق و اختیار دارین که یک زن رو مالک بشین؟ یعنی کار به جایی
رسیده که حتی ما زن ها در مورد ازدواجم حق انتخاب نداریم؟
نیما این حرفا چیه سیما خانم؟!
سیما مگه در عمل همینکاري رو شما نکردین؟
نیما چرا والله!
سیما این کار چه معنی می ده؟
نیما آخه مگه تقصیر ماس؟
سیما پس تقصیر کیه؟
نیما ت تقصیر از فرهنگ مونه! از بچه گی به ما تو خونه گفتن تو مردي، تو مردي! زن ضعیفه، زن ضعیفه! ماهام عادت کردیم
که به خانمها به چشم یه چیز ضعیف نگاه کنیم!
سیما جالبه!
نیما بعله! حالا جالب تر این که همیشه براي ما پسر ها، امتیازات بیشتري قائل بودن. مثلا ما حق داشتیم با دوستا و رفقهامون
بریم بیرون اما دخترا یه همچین حقی نداشتن! ما حق داشتیم با دوستامون بریم سینما، اما دخترا یه همچین حقی نداشتن! و از
این قبیل امتیاز! خب، شما خودتون قضاوت کنین. بعد از اینکه ما پسرا بزرگ شدیم و شذیم یه مرد گنده، آیا نباید بخودمون
بقبولونیم که باید سهم بیشتري نسبت به خانم ها داشته باشیم؟
« سیما نگاهشکرد و هیچی نگفت »
نیما خب. حالا وقتی با یه دختر خانم ازدواج کردیم، دیگه حاضر نیستیم زندگی رو باهاش پنجاه پنجاه شریک بشیم که! چرا؟
چون از بچگی به ما گفتن دخترا ضعیفن! دخترا ترسوئن! تازه شعرم براشون ساختن! اجازه هس بخونم؟
« سیما سرشو تکون داد »
نیما پسرا شیرن، مثل شمشیرن دخترا موش ن، مثل خرگوش ن!
ببخشین سیما خانم به شما نگفتم ها! یه این دختراي دیگه گفتم!
سیما خب می فرمودین!
نیما عرضم به ضحورتون که بعله، داشتم می گفتم. وقتی م که ازدواج کردیم، سهم بیشتري از
زندگی می خوایم! حالا براي گرفتن این اضافه سهم، خودمونم به دردسر می افتیم، چرا؟ چون همسرمون م حاضر نیس از سهم
ش به ما بده! اون وقت ما مردا باید از زور بدنی و چیزاي دیگه استفاده کنیم تا بتونیم این سهم اضافی رو ازش بگیریم! به
همین خاطر خودمونم دچار مشکل می شیم! یعنی تو خونه همه ش جنگ و دعواس! اعصاب مون خراب می شه! زندگی برامون
جهنم می شه! اما با تمام اینا بازم حاضر نیستم از اون سهم بیشتر چشم بپوشم! بازم چرا؟ چون اون وقت فکر می کنیم که
سرمون تو زندگی کلاه رفته! حالا شما می تونین پیش خودتون این سهم اضافی رو ارزیابی کنین که چی هس؟ همسر مرد بدون
اجازه ي شوهرش حق بیرون رفتن از خونه رو نداره. با اجازه شوهرش می تونه با دوستاش رفت و آمد کنه. چیزي می خواد
بخره باید شوهرش اجازه بده، در هر مورد تصمیم نهایی بعهده ي شوهرشه و خیلی چیزاي دیگه! جالب اینه که تقریبا اینا
بصورت قانون در اومده! مثلا یه زن بدون اجازه ي شوهرش نمی تونه پاسپورت بگیره و از کشور خارج بشه، اما مرد چرا! جاش
که قدم اول رو قانون ور میداشت و همونجور که قدم بدون رضایت شوهر، همسرش نمی تونه صاحب پاسپورت بشه، مرد هم
بدون رضایت همسرش نتونه پاسپورت بگیره. این عادلانه س! حالا تو کشوراي خارجی نمی دونم چه جوریه! شاید هیچکدوم
احتیاج به اجازه و رضایت همدیگه نداشته باشت اما اینم دست نیس! حالا خودتون قضاوت بفرمادین، من امروز فقط یه خرده
از اون اضافه سهمم برداشت کردم!
« سیما یه نگاهی بهشکرد و گفت »
چیزاي قشنگی گفتین اما واقعا خودتون رو مستحق این اضافه سهم می دونین؟
نیما من به گور پدرم می خندم که بدونم! اصلا بیست درصد سهم منم مال شما!
« سیما خندید و گفت »
ببخشین وقت تونو گرفتم. خداحافظ.
نیما ت به خدا سپردم تون. ایشالخ یه خرده سهمی که ازتون خوردم، چرك و خون بشه و از زیر ناخن هام بیاد بیرون! ایشااله
حناق بشه بیخ گلومو بگیره! ایشااله ...
هوي چه خبرته ؟!
« سیما برگشت و بهش خندید »
نیما ایشااله مثل مرغ حق تا صبح حق حق بزنم و خونه بالا بیارم که دیگه دو تا دونه گندم یتیم نخورم! ایشااله درد و بلاي
شما بخوره تو ...
اووووي ... ! چی می گی؟!
نیما ت به تو چخ! دارم تقاص تجاوز به حق دیگران رو پسمی دم!
تو این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟! از تو بعیده این حرفا!
نیما ت ماشین رو آتیشکن بریم. اینا رو گفتم که سیما رو گول بزنم! تو چرا باور کردي!
گفتم این حرفا به تو نمی خوره!
نیما برو ماشینو روشن کن تا بقیه ش رئ برات تو ماشین بگم.
« . سوار ماشین شدیم و بطرف شهرك ... حرکت کردیم »
نیما اونا که گفتم همه حقیقت بود. همه ي ما مردا می دونیم که داریم پا رو حق زن ها می ذاریم. شعارم زیاد می دیک اما
دل مون نمی خواد این شعارا تو خونه ي خودمون وارد بشه!
تو وقعا به اون چیزا که گفتی معتقدي؟
نیما آره که معتقدم اما، یه چیزي هسکه با اون حرفا سازگاري نداره!
چی؟
نیما تربیت ما! آدمی که بیست و خورده اي سال تو ضمیر ناخودآگاهش نشسته که موجود برتره، وقتی ازدواج کرد نمی تونه
این آموزش ناخود آگاهشرو از ذهنش دور کنه.
همه م از این آموزشها ندیدن!
نیما مستقیم نه! اما غیر مستقیم چرا. ببین! همین خود تو و سیما. وقتی بچه بودین و گاهی با هم دعوا می کردین، پدر و
مادرت طرف کدوم تون رو بیشتر می گرفتن؟
یادم نیس!
نیما حواستو جمع کن!
حواسم جمعه اما هیچی یادم نیس!
نیما آدرس خونه شیوا رو می گم آدم گیج!
گم شو!
نیما چطور یادت نیس؟
آدرس خونه شیوا رو؟!
نیما نه بابا! دعواهات با سیما!
الان هیچی تو ذهنم نیس! اصلا حواسم جاي دیگه س!
نیما خب مگه یادداشت نکردي؟
دعواهامونو؟!
نیما ادرس خونه ي سیوا رو می گم!
اونو بلدم کجاي.
نیما من خودم از حفظ م.
مگه اومدي اینجاها؟
نیما دعواها تونو می گم!
این چرت و پرتا چیه می گی؟! یه کدوم رو بگو!
نیما تو حواست به آدرس باشه، من اون یکی رو می گم.
بگو.
نیما ت خودم چند بار دیدم که وقتی تو و سیما دعواتون می شه، غیر مستقیم پدر و مادرت طرف ترو می گرفتن. حالا کجا؟
حالا کجا؟
نیما بپیچ همین خیابون سمت راستی، می خوره به فاز ... شهرك.
اون یکی رو دارم می گم!
« ! سیما جون برادرته، تو باید احترامشرو نگه داري » نیما آهان. عرضم حصورت همون جا که به سیما می گفتن
همین؟
نیما نه، اون یکی خیابونو باید بري توش. این که می خوره به یه فاز دیگه!
مستی نیما؟
نیما چطور؟
دارم اون یکی جریان رو می گم!
نیما آهان! همین چند تا کلمه رو که می گفتن، باعث می شد که هم تو ذهن تو، هم تو ذهن سیما، درصد سهم از زندگی
برنامه ریزي بشه! سیما بهش تلقین شد که باید در مقابل مرد کوتاه بیاد. اما وقتی بزرگ شد و تحصیل کرد و فکرش باز شد،
دیگه زیر بار نمی ره!
حالا بگذریم از اون زن هاي بدبختی که تو عشایر . جاهاي دیگه ن و از حق و حقوق شون بی خبرن! به تو ام تلقین شد که می
تونی بیشتر از حق ت بخواي! اگه این تربیت عوض بشه، خیلی از مشکلات حل می شه. هم زن راحت می شه و هم مرد. زن
اون طوري راحت می شه چون به حقشمی رسه. مرد اون طوري راحت می شه که سهم خودش رو می فهمه چقدره و مجبور
نیس دیگه به قیمت خرد شدن اعصاب و جنگ و جدال و زور و عربده کشیف یه خرده بیشتر از زندگی سهم ببره! حالا دیگه
رسیدیم!
حالا کو تا برسیم؟
نیما اون یکی رو می گم! می گم رسیدیم به حرف من!
خب، این البته در مورد من که خواهر دارم. در مورد تو چی که تنهایی و خواهر نداري؟
نیما خدا از اونا که دارن بگیره و بده به اونا که ندارن!
زهر مار!
نیما خب منم پدر و مادرم رو دیدم دیگه! دیدم همیشه مادرم جلو بابام کوتاه می آد! دیگه بحث تمام که بحث دونم در
اومد!
می دونی تو فکر چی بودم؟
نیما چی؟
یلدا! دلم خیلی براش تنگ شده!
نیما در دلت رو بذار که این دفعه واقعا رسیدیم! پلاکش چند بود؟ پارك کن ببینم! دست خیرتم وردار بیار شاید خواستیم
بازي کنیم! « دس دسی » اونجا
ماشین رو پارك کردم. از روي یادداشت رفتیم جلویه ساختمون خیلی بزرگ که مثل یه مجتمع بود. شاید بیست و چند واحد »
داشت. روي زنگ ها هیچی ننوشته بود و فقط شماره داشت. یه زنگ رو زدیم. شیوا خودش ایفون رو ورداشت.
کیه؟
نیما مدد کار اجتماعی هستیم خانم، از گروه امداد!
« شیوا خندید و در رو وا کرد و گفت »
بیاین بالا. طبقه ي هفتم.
« . رفتیم تو و سوار آسانسور شدیم و دکمه ي طبقه ي هفتم رو زدیم »
نیما اخی من بمیرم واسه این فقیر فقرا! طفلک شب جا نداشت بخوابه! مجتمع رو ببین آدم ساده! تازه دیشب می خواستی
بهش پول م بدي! منو بگو که خام این دختر شدم! یعنی گول ترو خوردم وگرنه کجا من انقدر هالو ام؟!
حالا رفتیم اونجا چیزي بهش نگی ها! شاید واقعا احتیاج به کمک داشته باشه!
نیما من به گور پدرم می خندم از گل کمتر بهش بگم! تو ام اگه اونجا شروع کنی به نصیحت کردن و پند و اندرز دادن،
بجون خودت، به جون سیما، یه همچین می زنم تو دهن ت که دندونات بریزه تو دهن ت! دیشب به حرف تو گوش دادیم،
امشب باید به حرف من گوش بدیم!
گم شو!
آسانسور طبقه ي هفتم نگه داشتو درش وا شد و ما اومدیم بیرون. داشتیم شماره ي آپارتمانا رو نگاه می کردیم که سه چهار »
تا آپارتمان اون ور تر، یه در وا شد و شیوا ازش اومد بیرون. یه دفعه من و نیما جا خوردیم! یه لباسی تن ش بود که شاید سیما
« . که دکتر این مملکت بود تا حالا به عمرش ندیده بود! از همونجا برامون دست تکون داد
نیما اگه می دونستم اینطوریه، دیشب اصلا نمی ذاشتم تو طرفش بري! دستاي خیر خودم بود و سه چهار تا دیگه م دست
خیر قرض میکردم و می رفتم به دستگیري این دختر بی پناه! عین ماست وانستا اینجا مرده شور اون دستاي خیرت بد ترکیب
ت رو ببرن!
« رفتیم جلو. شیوا داشت بهمون می خندید که نیما گفت »
خانم سلام عرض کردم. پارسال دوست امسال آشنا! کجا گذاشتین بی خبر رفتین؟ دل ما هزار تا راه رفت! داشتم از غصه دق
می کردم!
بقدري شیوا خودش رو قشنگ آرایشکرده بود که باور نمی کردم این همون دختره دیشبی باشه! خودش خوشگل بود و با »
« ! اون لباس و آرایش صد برابر خوشگل تر شده بود
شیوا سیاوش چرا نمی آي جلو؟
« . راه افتادم طرفش و سلام کردم »
شیوا بیا تو!
نه، همینجا خوبه.
نیما سیاوش جون تو آسانسور داشتم چی بهت می گفتم؟
اي که دستت می رسد کاري بکن پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار!
الان که می تونی یه کاري بکن، پس فردا که هفتاد سال ت شد و طبیعتت بهوت افسرده شد که دیگه کاري ازت بر نمی آد!
نه همی جا خوبه.
شیوا مگه نیومدي کمکم کنی؟ نکنه پشیمون شدي!
نه!
شیوا پس بیا تو!
دو تایی با نیما رفتیم ت. تا وارد شدیم دو تا دختر دیگه که کمتر از شیوام تو خوشگلی نبودن اومدن جلو و سلام کردن. نیما »
« که چشماش گرد شده بود با ذوق گفت
اگه می دونستم انقدر به کمک ما احتیاج هس همون دیشب شبونه خودم رو می رسوندم!
« بهش چپ چپ نگاه کردم که گفت »
سیاوش، اون قلم ت رو بذار زمین یه دقیقه تا بهت بگم.
چی؟!
نیما قلمی که داري باهاش کتاب می نویسی! بابا ما که هرجا می ریم و هر کاري می کنیم که نباید خواننده ها بفهمن! خب یه
ساعت چیزي ننویس بعد که رفتی خونه هر چقدر خواستی بنویس! آخه مام آدمیم! احتیاج به دو ساعت مرخصی داریم! اصلا
بذار خودم بهشون می گم :
خواننده هاي عزیز و گرامف با تشکر از اینکه وقت تون رو به ما دادین با تشکر از اینکه کلی پول دادین و این کتابو خریدین
که البته سرتون کلاه رفته اما خیچ عیبی نداره چونکه از صبح تا شب چهار پنج برابر این پول رو کشکی کشکی خرج می کنین.
می خواستم بعرض مبارکتون برسونم که این کتاب فعلا در اینجا تموم شد. یعنی در واقع هم کاغذمون تموم شد و هم جوهر
خودکارمون. حالا تا این جناب ناشر خودکار و کاغذ بیاره دو سه ساعت طول می کشه! در ضمن دست این سیاوش بدبختم درد
گرفت و چونه ي منم از کار افتاد! شما تا برگردین از بیست سی صفحه قبل، یه دور دیگه کتابو بخونینف ماهام خستگی مون
در رفته و کاغذ و خودکارم رسیده و دوباره شروع می کنیم به نوشتن!
گله گی تون به سرم عروسی یه پسرم
برینف برین شروع کنین از اول فصل سوم یه بار دیگه، اونم با دقت بخونین تا ماهام جون بیاد تو تن مون. برین درد و بلاتون
بجونم بخوره. برین دیگه!
دخترا زدن زیر خنده و شیوا اومد جلو و مارو برد تو سالن رو یه مبل نشوند و نیما هم اومد کنار من رو یه مبل دیگه نشست. »
آپارتمان شون حدودا صد و شصت هفتاد متري می شد. خیلی شیک و مدرن! اون دو تا دخترام لباسایی پوشیده بودن که فقط
ها بودن! « کانکن » ما تو ماهواره دیده بودیم. سه تایی شون مثل این
« . یکی شون رفت و تو دو تا فنجون خیلی شیک برامون چایی آورد و اولگرفت جلوي نیما
نیما بابا اینکارا چیه؟ ما یه تک پا اومدیم که اگه بشه زیر بال و پرتون رو بگیریم! دیگه نباید که شما رو بندازیم تو زحمت!
ترو خدا ول کنین! اصلا شما تشریف بیارین رو این مبل بغل من بشینین ببینم مشکل شما چی؟ هیچ خجالتم از من نکشین که
بجون این سیاوش بدم می آد! به به! چه لباس قشنگی! چه پارچه ي لطیفی! جنس ش چیه! حریره؟! اینا رو کجا می فروشن برم
واسه خواهرم یکی بخرم! چقدر کم مصرفم هس! عرض صد و چهله؟ سی سانت پارچه برده؟
« دخترا غشکردت از خنده. همون دختري که سینی دستش بود، به منم چایی تعارف کرد »
نیما، چایی ت رو بخور!
« نیما که می خندید گفت «
با کدوم یکی از این قندا بخورم؟! یعنی قند به من ندادن که!
« دختره برگشت طرف نیما و گفت »
خدا منو بکشه! یادم رفت!
« نیما همونجور که داشت قند ور می داشت، آروم آروم گفت »
نیما خدا منو بکشه! شما ایشااله زنده باشین! هزار سال! دو هزار سال! سه هزار سال!
نیما! قندت رو وردار! دست شون خسته شد.
نیما آي بچشم! پس ترو خدا دیگه بیاین بشینین و پذیرایی رو بذارین واسه بعد. نخورده که نیستیم!
شیوا و دختره، هر دو نشستن و اون یکی م با یه ظرف میوه از تو آشپزخونه اومد بیرون و ظرف رو گذاشت رو میز و خودش »
« اومد رو یه مبل پیشما نشست
شیوا خیلی خوش اومدین.
نیما ببخشین شیوا خانم. می شه لطف بفرمائین و بگین شرایط اقامت تو این جزیره ي خوشبختی چیه؟ اصلا یه فرم بدین من
تقاضاي پناهندگی بکنم!
شیوا اقامت تو اینجا شرایط خاصی داره!
نیما گزینشی یه؟! پس لطفا باهام مصاحبه کنین! قول میدم قبول شم! اصلا اتاق اینجا شبی چنده؟ نه نه نه! ول ش کن! اتاق
می خوان چیکار؟ همین گوشه دم در اثاثم رو پهن می کنمو. من قاتعم، یه گله جا برام بسه!
« آروم در گوشش گفتم »
شوخی رو بذار کنار نیما. اینا رو ما حساب کردن. ما اومدیم کمک کنیم. یادت نره!
« تا اینو گفتم، نیما بلند گفت »
نیما می کنیم! کمک می کنیم! فقط بگین من چیکار باید بکنم! از پخت و پز گرفته تا ظرفشوري! از جارو و پارو گرفته تا
گردگیري! از بذار و وردار گرفته تا بساب و بمال! اصلا کار من تو شرکت بابام بساس و بمال و این چیزاس!
« دیدم اگه پر به پرش بدم، این تا صبح م حرف می زنه. چایی م رو ورداشتم همونجور که می خوردم به شیوا گفتم »
خب شیوا خانم. بهم گفتی که حرفام روت اثر کرده. اینا که نیما گفت شوخی بود. حالا بگو ببینم چه کاري از دست ما براي
شماها بر می اد؟ هر چی باشه، اگه در راه صحیح باشه، مضایقه نمی کنیم. اول بگو دیشب چرا از هتل رفتی؟ این خونه چیه و
جریان دیشب تو پارك چی بود؟ منکه سر در نمی ارم.
« تا اینو گفتم، یکی از اون دخترا در حالیکه یه لبخند قشنگ رو لبش بود گفت »
خب، شما براي کمک کردن اومدین. دوست تون چی؟ اونم می خواد فقط به ما کمک کنه یا کار دیگه م داره!؟
به شوخی هاي نیما نگاه نکنین. هدف ما فقط کمک کردنه. اما باید خودتونم بخواهین که کمک تون کنیم. ولی با این خونه و
زندگی که من می بینم، چی بگم واله؟!
« ! نیما که با حالت عصبانی اومد یه چیزي بگه که زدم تو پهلوش »
شیوا ت اگه شماها خیالی جز کمک کردن داشتین، خودتونو همون دیشب تو هتل نشون می دادین. اما دیشب جز انسانیت
ازتون ندیدم. اول ذارین دوستامو بهتون معرفی کنم. این پروانه س و اینم گیتا.
« براشون سر تکون دادیم و رسما آشنا شدیم باهاشون. بعد شیوا گفت »
حالا آماده این که بگم؟
بگو، راحت باش.
خوش اومدین! HIV POSITIVE شیوا اولا، که به خونه ي
نیما خونه ي امید ماس شیوا ... ! !
برگشتم دیدم دهن نیما همونجور که داشت حرف می زد وامونده و فنجون چایی تو دستشرو هوا خشک شده! فکر کردم »
« داره باز شوخی می کنه که یه لحظه برگشت و به من گفت
تف به گور پدرت سیاوش که بیچاره مون کردي!
« اصلا نمی فهمیدم چی می گه که گفت »
بیا بدبخت! اینم عاقبت کار خیر که می گفتی!
چی می گی تو؟!
« جوابم رو نداد و برگشت به شیوا گفت :»
شوخی می کنین شیوا خانم؟!
« شیوا فقط سرش رو تکون داد »
نیما ما که درخواست عضویت نکرده بودیم!
شیوا منم نگفتم شما عضو شدین!
نیما چایی ش رو گذاشت رو میز و آب دهن ش رو قورت داد و یه نفسعمیق کشید و برگشت به من نگاه کرد! من هنوز »
« مات داشتم بهش نگاه می کردم که گفت
خب بیا کمک کن دیگه!
چیکار باید بکنم؟!
داري زود رو کن که HIV نیما واله منم دقیقا نمی دونم اما اگه احسانا تو جیب ت واکسنی، پادزهري، سرمی چیزي علیه
الان وقتشه!
مریضن اینا؟
نیما نه بابا! مریضچیه؟! ینا فقط یه خرده کسالت دارن!
پس چی؟
« یه دفعه نیما با حالت گریه و زاري گفت »
چیه؟! HIV مرتیکه ي خر تو هنوز با این سن و سال نمی دونی مرتیکه ي خر تو هنوز با این سن و سال نمی دونی
چیه مگه؟!!
الاغ! ! « ایدزه » نیما این اسم تو شناسنامه اي و محترمانه ي
« اصلا وا دادم! فقط تونستم تکیه م رو بدم به پشتی مبل! سرم یه دفعه گیج رفت! یه دفعه یکی از دخترا بلند شد و گفت »
برم براتون آب بیارم؟!
نیما نه قربون دستت! تا همینجا که بهمون محبت کردین ممنون!
« بعد برگشت به من گفت «
این دفعه دیگه دقعا اون قلم صاب مرده ت رو بذار زمین که ابرومون جلو خواننده ها رفت!
« یه آن به خودم اومدم و به شیوا گفتم «
شما ایدز دارین؟!!
« شیوا فقط سرش رو تکون داد. صورتم رو گرفتم دو دستم و سرم رو تکون داد. یه لحظه بع بهش گفتم «
آخه چرا؟!! چرا شماها؟! بخدا اگه هر کدوم از شماها تو خونه می موندین، ده تا خواستگار براتون می اومد! شماها دیگه چرا؟!
اگه زشت و بدقیافه بودین دبم نمی سوخت اما شما با این خوشگلی و قشنگی تون چرا؟!
نیما انقدر چرا چرا نکن! فکر خودت باش بدبخت!
فکر خودم برا چی؟ منکه کاري نکردم که بترسم! فکر اینا رو بکن که مثل دسته گل باید پر پر بشن!
نیما تو چه مزاجت پاك شده امشب! نکنه واکسن این وامونده رو کشف کردي و به کسی بروز نمی دي!
« چایی م رو ورداشتم بخورم که نیما دستم رو گرفت و گفت »
اوووي ... ! چیکار می کنی؟! مگه خونه ي عمه تی که انقدر با خیال راحت نشستی داري چایی می خوریه؟! بدبخت می دونی
کجایی الان؟! اینا اگه فقط یه پنجول مون بکشن، عضو افتخاري این انجمن خوش نام و آوازه شدیم!
« دستشرو زدم کنار و گفتم »
اگه اینا انقدر بی معرفتن که یه همچین کاري با ما بکنن، بذار ماهام به این درد مبتلا بشیم که از درد مردن عاطفه ها شیرین
تره!
« ! اینو گفتم و چایی م رو خوردم! نیما یه نگاهی به من کرد و بعد اونم یه قند گذاشت دهن ش و چایی ش رو ورداشت خورد «
شیوا خیالتون راحت باشه. من انقدر بی معرفت نیستم که آدمایی مثل شما، گل و با غیرت رو مبتنلا کنم! همه چیز این خونه
پاك و معمولی یه!
« نیما که دوباره حالت خونسردي رو پیدا کرده بود، همونطور که آروم آروم چایی ش رو می خورد گفت »
بی خودي زحمت کشیدین شیوا خانم. از خدا که پنهون نیسف چرا از بنده ي خدا پنهون باشه؟! منم، اي! بفهمی نفهمی یه
دستی تو این بیماري دارم! یعنی چند وقتی یه که از طرف پزشک خونوادگی مون بهم اطلاع دادن که شایستگی ورد به انجمن
پر طرفدار شما عزیزا رو پیدا کردم!
این دفعه نوبت شیوا و دو تا دوستش بود که دهن شون از تعجب وا بمونه! بعد همونطور که می خندید، فنجون چایی ش رو »
« گذاشت رو میز و گفت
رو هم دارم! بجون این سیاوش اگه دروغ بگم! الان جلوي شما یه دریاي از C ،B تازه من از شماها پیش کسوت ترم! هپاتیت
ویروس و باکتري و میکروب و عفونت و هزار تا کوفت و مرضدیگه نشسته! تا حالا از سه چهار تا بیمارستان هاي معتبر
خارجی برام دعوت نامه فرستادن کع برم اونجا فقط منو یه نظر ببینن!
اِه ... ! باز شروع کردي؟!
نیما بذار حقیقت رو بهشون بگیم دیگه!
« بعد خیلی جدي رو کرد به سیوا و دوستانش و گفت »
نیگاه به قیافه ي مظلوم این سیاوش نکنین! این خودش تو این بیماري نقطه ي پرگاره! اصلا من مرضم رو از این گرفتم! نمی
دونین چه جرثمه ي فسادي یه! پس ترو خدا دیگه جلو ماها راحت باشین و خودتونو معذب نکنین!
« شیوا اینا زدن زیر خنده! بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم »
این چرت و پرتا چیه می گی؟!
نیما دارم باهاشون احساس همدردي می کنم دیگه! اینا رو نگم پس چی بگم؟! تو چیز دیگه اي بلدي که این وقتا بگی، بگو!
تو یه دقیقه ساکت باش و حرف نزن تا من اصلا بفهمم تکلیفم چیه و چیکار باید بکنم!
نیما هر کاري می خواي بکنی بکن اما از جات تکون نخور که اگه فقط ي نک سوزن بره اونجا هات کار تمومه!
نیما یه دقیقه بذار حداقل فکرکنم!
نیما ت تو لازك نی فکر کنی. تمام اطلاعاتی رو که لازم داري الان نک زبون منه! اول بذار طریقه ي سرایت این بیماري رو به
ترتیب الویت برات بگم آگاه شی! اولین راه ابتلا به این بیماري همون اعمال بی تربیتی و خلاف عفته که ما خوشبختانه اینجا
اصلا عفت نداریم! شیوا داریم، پروانه داریم، گیتا داریم، اما عفت نداریم! پس این یکی راه بسته س! می رسیم به طریقه ي دوم!
عرضم به...
اِه ... ! بسه دیگه!
« برگستم و به شیوا گفتم »
چی شده به این راه ها افتادي؟
شیوا داستانش طولانیه سیاوش جون. بعدا برات می گم. حالا چیز مهمتري رو می خوام برات بگم!
« یه دفعه نیما زد تو سرش و گفت »
پیش ش بی اهمیته! « ایدز :» ببین اینجا چه خبراي دیگه اي هسکه
« دوباره شیوا اینا زدن زیر خنده. خودمم خنده م گرفت که شیوا گفت »
نترسین! منظورم از چیز مهم، چی خطرناکی نیس! این خبر از نظر دیگه مهمه!
نیما پسزودتر بگو بابا، جون به سرمون کردي!
شیوا خبر مهمه اینه که! از دیشب که شما دو نفر به من ، بدون نظر کمک کردین، نظر من نسبت به جامعه و مردم عوض
شده.
نیما ببخشین. مگه شما در مورد مردم و جامعه چه نظري داشتین قبلا؟!
« شیوا خندید و گفت »
نظراي خوب و عالی!
نیما پس چرا می خواین نظرتون رو عوضکنین؟ اگه ما دیشب بچه گی کردیم و رفتارمون نسبت به شما خیلی ابلهنه بوده،
شما به بزرگی خودتون ببخشین و لطفا باهمون دید قبلی به جامعه و مردمش نگاه کنین!
« دوباره شیوا اینا زدن زیر خنده »
شیوا دیشب که برگشتم اینجا؛ تا نزدیک ساعت 4 صبح با گیتا حرف می زدم. خوشبختانه تونستم نظر اونو هم عوضکنم.
نیما ترو خدا اون خریت ما رو بذل نگیرین! حالا ما یه ...
اِه ... ! نیما بذار ببینم چی می گه شیوا خانم!
« برگشتم طرف شیوا و گفتم »
مگه شما ها چیکار می کردین با مردم؟!
شیوا تو روزنامه ها در مورد ما هیچی نخوندي تا حلا؟
« نیما با حرصو عصبانیت گفت »
تو کدوم روزنامه؟! مگه شما تو روزنامه م آگهی می دادین؟! کدوم صفحه ش بود؟! هی این باباي بدبختم به من می گفت
پسر این روزنامه ها رو یه مرروري بکن سطح اطلاعاتی بره بالاها! هی من پشت گوش مینداختم!
نیما! بذار ببینم جریان چیه؟!
« بعد برگشتم طرف شیوا اینا که همه ش می خندیدن. تا اومدم حرف بزنم که نیما گفت »
واقعا چه روحیه ي شاد و بالایی دارن این خانمها! بخدا اگه به این خانمها یه خرده می دون بدن، چه کارایی که ازشون بر نمی
آد!
« برگشتم بهش چپ چپ نگاه کردم که زود ساکت شد. بعد از شیوا پرسیدم »
تو روزنامه ها چی می نوشتن؟
شیوا همون دخترایی که نیروي انتظامی دنبال شون بود و می خواست دستگیرشون کنه!
نیما کی گفته شماها نظم اجتماعی رو بهم می زدین؟! خانمها به این منظبتی! چرا انقدر مطاحم شما می شن؟! اصلا این مورد
مربوط می شه به سازمان تحقیقات علوم انسانی!
« این دفعه دیگه همه مون زدیم زیر خنده که شیوا گفت »
هستن، می رن تو بعضی از خونه ها و بعدش با ماتیک و رژ لب رو آینه ي اتاق « ایدز » نشنیدین که دخترایی که مبتلا به
؟ « به جمع ما خوش آمدین » خواب شون می نویسن
« در حالیکه از تعجب خشکم زده بود گفتم «
اون دخترا شماهائین؟!
« شیوا سرشو تکون داد »
نیما پس این پرونده مربوط می شه به کارخونه هاي رژ لب سازي و بخش خصوصی! حتما تبلیغا سو، ازتون شکایت کردن!
ترو خدا تا زیادي معروف نشدین بیاین و یه امضا به من بدین که بعدش نمی شه گیرتون آورد!
« دوباره همه خندیدن که شیوا گفت »
بیایین یه چیزي نشون تون بدم.
« نیما مثل فنر از جاش بلند شد! برگشتم چپ چپ نگاهشکردم که گفت »
خب بلند شو دیگه! مگه نمی بینی خانم سرپا واستادن و منتظرن؟!
« بلند شدم و با نیما دنبال شیوا راه افتادیم و رفتیم تو یه اتاق که دیدم یه زن پیر، بیهوش رو یه تخت خوابیده »
نیما این کیه؟! چه شه؟!
شیوا مادرمه.
نیما چه ش شده؟! چرا نمی برین ش بیمارستانی، جایی!
شیوا ت رفته تو کما. خیلی وقته.
« ناراحت شدیم. از اتاق اومدیم بیرون که به گیتا گفتم »
شما چی شد که به این بیماري مبتلا شدین؟
نیما شاید نخوان به این سوال جواب بدن!
شیوا ت داستان ها طولانیه. باشه براي بعد.
« من و نیما رفتیم س جامون نشستیم. اونام اومدن و نشستن که شیوا گفت »
همه از راه هاي بد و زشت که به این بیماري مبتلا نشدن!
نیما دقیقا همینطوره. اصلا اکثر آدما از راه هاي خوب به این ...
« دوباره بهش چپ چپ نگاه کردم که ساکت شد. بعد شیوا گفت »
پروانه دختر خیلی خوبی بوده.
« ! متوجه نشدم. برگشتم به پروانه نگاه کردم که یه دفعه زد زیر گریه »
شیوا خود پروانه م نمی دونه چطوري مبتلا شده.
یعنی چی؟!
شیوا مادرش بیماري کلیه داشته. اون در اثر مصرف خون آلوده به این بیماري دچار شده!
یعنی شما پروانه خانم، خودتونم نمی دونین چه جوري مبتلا شدین؟!
« پروانه سرشو تکون داد »
« !؟ پس شما چه جوري گرفتین پروانه خانم
پروانه خودمم نمی دونم! از لیوان همدیگه خوردیم؟! از تو یه ظرف غذا خوردیم؟! حوله ي همدیگرو مصرف کردیم؟!
خودتراشی رو که مامانم استفاده می کرد،منم استفاده کردم ؟! نمی دونمف نمی دونم؟!
آخه می گن که فقط از طریق ...
نیما واسه خودشون می گن اونا! ایناها دیگه! جلوت حی و حاضر نشسته! حالا اونا هر چی می خوان بگن، بگن! وقتی ایدز
گرفتی، حالا برو هی بهشون بگو که شما گفته بودین فقط ار راه تماس جنسی و خون و تزریق و این حرفاس که آد مبتلا می شه!
وقتی کار از کار گذشت چه فایده داره؟! آخرش بعدا مثلا اعلام می کنن که بعله ما اشتباه کردیم! یعنی علم اشتباه کرده! یعنی
دانشمندا اشتباه کردن! یعنی در آزمایشان اشتباه شده! واسه تو چه فرقی می کنه دیگه؟!
« برگشتم به شیوا گفتم »
شماها چی؟!
شیو.ا داستان منکه درازه! اما این گیتا از طریق تزریق اینطوري شده!
نیما گیتا خانم عملیه؟!!
« گیتا سرش رو انداخت پایین »
شیوا باباش عملی ش کرده بود. واسه ش جنس جور می کرده اوایل. بعد خودشم عملی می شه!
خود شما چی؟
شیوا منم یه نامرد، مریضکرد.
« سکوت برقرار شد که یه خرده بعد گفتم »
اخه اینطوري که نمی شه! یه شکایتی، چیزي! به همین مفتی؟!
« پروانه گفت »
بریم کجا شکایت کنیم؟ به کی بریم شکایت کنیم؟ کی به دادمون می رسه؟!
« یه کمی ساکت موندیم و فکر کردیم. یعنی هر کی تو فکر خودش بود که شیوا گفت »
در هر صورت ازت خواستم بیاي اینجا که بهت بگم مهربونی هاي دیشب بی فیاده نبوده. ما دیگه از کارمون دست ورداشتیم.
شایدم رفتیم خودمونو به یه بیمارستانی جایی معرفی کردیم. البته جاي اونطوري که واسه ما پیدا نمی شه! همین چند جایی که
هسرو می گم. شنیدم وضع نگهداري از مریضام اونجا خوب نیس.
یعنی براي خوب شدن شماها، واقعا هیچ راهی وجود نداره؟!
شیوا ت فعلا که نه.
« برگشتم با حالت عصبانی به نیما نگاه کردم که گفت »
ایم رمضرو کشف کنم و نکردم؟! بازم بخدا روحیه شون « دواي » چرا اینطوري به من نگاه می کنی؟! مگه قرار بوده من
خیلی خوبه که یه خنده اي م می کنن!
شیوا چه خنده اي؟ چه روحیه اي؟ شما اصلا معنی این مرضرو می دونین چیه؟ شما اصلا می دونین مردن چیه؟ شما اصلا
می دونین درد کشیدن چیه؟
« یه دفعه زد زیر گریه و گفت »
هیچکدوم تون نمی فهمین آدمی که قراره تا چند وقت دیگه بمیره چه حالی داره؟ هیچکدوم تون نمی دونین که هر روز صبح
ماها از خواب بلند می شیم چی بهمون می گذره! تموم شدن هر روز و شروع شدن هر روز دیگهف معنی ش واسه ما، یه روز
به مردن نزدیک شدنه! شما که نمی فهمین ناامیدي یعنی چی! یعنی نه شما، هیچکس نمی فهمه! اما من انتقامم رو گرفتم!
خیلی ها با من می آن اون دنیا! تمام آدماي هرزه ي کثافت! تمام مرداي آشغالی که به زناشون خیانت می کنن! تمام جووناي
پولداري که معلوم نیس اون باباي بی همه چیزشون این پولا رو از چه راهی در آوردن و ریختن زیر دست و بال بچه هاي گه
شون و اونام هر کاري که دلشون می خواد دارن می کنن! حالا نیما خان فهمیدي به اون پسره ي اشغالی که اون روز باهام تو
رستوران بود چه یادگاري اي دادم؟!
« نیما سرشو تکون داد »
اما نو می دونی با این کارت چند نفر رو مبتلا کردي؟!
شیوا ت بدرك!وقتی من دارم می میرم بذار همه بمیرن!
اومدم یه چیزي بهش بگم که نیما بهم اشاره کرد که حرف نزنم. یکی دو دقیقه اي ساکت نشستیم. و با اشاره نیما از جامون »
بلند شدیم و یه خداحافظی یه اروم کردیم و رفتیم طرف ئر. شیوا و اون دو تا دخترم باهامون اومدن. نیما در رو وا کرد و رفت
« بیرون. منم دنبالشرفتم اما لحظه ي آخر برگشتم و به شیوا گفتم
پس جریان دیشب چی بود؟ اون وقت شب تو پارك چیکار می کردي؟ منتظر بودي که یه نفر دیگه به پستت بخوره؟
شیوا نه. گیتا بهم زنگ زده بود که خونه نرم. فکر کرده بود خونه تحت نظره.
راست گفتی که دیگه دست از کارت ورداشتی؟
شیوا آره. دیگه همه چیز تموم شد.
آره اما شاید دیر شده باشه! برو یه خرده فکر کن ببین چه کردي! شاید خیلی از اون آدما که الان این بیماري رو گرفتن
مستحقش نبودن.
شیوا چرا بودن. چطور شما دوتا نگرفتین؟ اگه دیشب در مورد من خیال بدي داشتین، مطمئن باشین که الان ترتیب شما دو
نفرم داده شده بود. منکه بزور سراغ کسی نمی رفتم! اونا می اومدن سراغ من! مرد هرزه سزاش همینه!
زن بدبخت و بی گناه مردن هرزه چی؟ اونم حق شه؟! اون چه گناهی کرده؟
« ! اینو که گفتم یه لحظه مات منو نگاه کرد و بعد در اپارتمان رو تو صورتم بست »
نیما بیا بریم سیاوش. بیا که خدا بدادمون برسه که تا چند سال دیگه چه فاجعه اي ببار می آد!
« دو تایی رفتیم طرف اسانسور و سوار شدیم و دکمه ي طبقه ي همکف رو زدیم »
نیما می دونی، این وامونده تساعدي می ره بالا!
داریم می ریم پایین که!
« نیما یه نگاه به من کرد و گفت »
آخه من از دست تو چیکار کنم؟! پسر مگه تو منگلی؟ دارم ایدز رو می گم نه اسانسورو! دیشب که ه بهت گفتم این دختره
رو ول ن بریم گوش نکردي! حالا اگه خدا نکرده یه مرض پرض گرفته باشیم چی؟! اش نخورده و دهن سوخته! به هر کی بگیم
رفته بودیم کمک یه دختر بدبخت و یه چایی خوردیم و ایدز گرفتیمف بهمون می خنده و می گه خر خودتونین!
« . آسانسور رسید پایین و ازش اومدیم بیرون و رفتیم طرف حیا. نیما همونجور داشت غر می زد »
یارو سرطان می گیره عالم وادم میان عیادتش. بهش دلداري می دن، براش دعا می کنن که ایشااله خوب بشهف عکساي
رادیولوژیش رو می بینن! بهش دکتر و دوا مرفی می کنن! خلاصه انقدر دور و ورش مثل پروانه می گردن تا یارو تموم کنه و

 


قسمت 8
_______
میره. بعدش با سلام و صلوات جنازه ش رو بلند می کنن و می برن خاکشمی کنن و تا مدت ها در وصف خوبی هاش و
نجابت و محان ش حرف می زنن. حالا ما چی؟ تا بفهمن چه مرضی گرفتیم، اول ننه بابامون از خونه بیرون مون می کنن!
بدبختی اینه که، نه من و تو همه شبا هم هستیم، آنا می گن اخلاق شون فاسد بوده و با همدیگه یه کارایی کردن و ایدز گرفتن!
اِه .. ! چقدر چرت و پرت می گی!
« . رسیدیم به در حیاط و وازش کردیم و رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و حرکت کردیم »
نیما حالا بین قوم و خویشا چی پشت سرمون می گن! یکی می گه از اون چشماي هیزشون معلوم بود که سرزنده بگو نمی
برن. ! یکی دیگه می گه من می دیدیم زیادي با هم ور می رن، نگو خبرایی بوده. اون یکی می گه حالا نیماهه هیچی، اون
سیاوش بی شرفو بگو با اون صورت مظلومش! واي که اگه این کوروش کچل بفهمه، دشمن شاد می شم! خدایا چه جوري
خودمونو ضدعفونی کنیم؟! بابا برو دم داروخانه اي، درمونگاهی چیزي! نگه دار اینجا من دو تا شیشه الکل بخرم بریزم رو
خودمون شاید نجات پیدا کنیم!
اِه ... ! بسکن دیگه!
نیما بدبخت! یه نفر پیدا نمی شه وقتی مردیم زیر جنازه مونو بگیره! بیچاره ننه م چه جوري سر خاك زبون بگیره و تو سرش
برم؟! یه کلمه از دهن ش در بره که بچه م ایدز داشته، تمام HIV بزنه؟ آخه چی بگه؟ بگه مادر قربون اون ویروساي
قبرستون که خالی می شه هیچ، مرده هاي بغلی م بلند می شن در میرن! آخ که چه افتضاحی تو مراسم سوم و هفت مون می
شه! آقاهه بخواد در مورد محاسن مون سخنرانی کنه، چی بگه بدبخت؟! بذار حداقل تا وقت داریم خودمون یه متنی چیزي
بنویسیم که یارو یه چیزي داشته باشه پشت بلندگو بگه! چی بنویسیم آخه؟ بنویسیم جوانان ناکام که همه می گن اگه ناکام
بودم چطور ایدز گرفتن؟! بنویسیم ...
اِه... ! بذار حواسم جمع باشه نیما!
نیما حالا اینا هیچی! تو آگهی تسلیت چی بنویسیم؟! مردم به کدوم بازماندگان مون تسلیت بگن و آرزوي بقاي عمرشونو
بکنن؟ همه انکار می کنن که بازماندگان ما دو تا هستن! اینارو حالا ول کن! ببین چقدر دختراي فامیل تف لعنت مون می کنن!
همه شون می گن خاك تو سر منحرف تون کنن! این همه دختر خوشگل تو فامیل واسه عروسی بود اون وقت شما دو تا بند
کرده بودین به همدیگه! بابا نیگردار یه جا یه خاکی تو سرمون بریزیم! شاید الان بشه جلوشو گرفت! واي که ننه و بابامون باید
شبونه سر خاك مون عزاداري کنن!
« خنده م گرفته بود »
گم شو نیما!
نیما گم شو چیه؟ راست می گم دیگه! از فردام دنبالم نیا، بذار این آخر عمري رو معصیت نکنیم! حداقل بذار وقتی مردیم
همه بگن این آخري ها دیگه توبه کرده بودن و کثافتکاري نمی کردن!
» رسیدیم در خونه شون و همونجور که پیاده می شد گفت «
حالا چه جوري به اطلاعات جدید پزشکی دست پیدا کنیم؟
برا چی؟
نیما زهر مارو براي چی؟ خب واسه اینکه بفهمیم راه هاي واقعی سرایت این وامونده چیه دیگه!
بابا از چایی خوردن کسی ایدز نمی گیره!
نیما ت اگه دست اونکه برامون چایی آورد، زخم بوده باشه چی؟! واي که بیچاره شدیم! حالا از کی بریم پرس و جو کنیم؟! یه
کلمه در موردش با کسی حرف بزنیم، آنی میه طرف ایدزیه! کتابفروشی م بریم و بگیم یه کتاب در مورد ایدز می خوایم،
بهمون چپ چپ نیگاه می کنه!
ت هر چی بهت حرف می زنم، انگار اصلا حالی ت نیس! برو بگیر بخواب که آخر شبی قاطی کردي! کاري نداري با من؟
نیما چرا. ایشااله ننه ت داغتو ببینه سیاوش که ایدزیم کردي!
گم شو.
حرکت کردم و رفتم خونه. وقتی رسیدم همه خوابیده بودن. منم رفتم طبقه ي بالا، اتاق خودم. لباسمو عوضکردم و یه »
دوش گرفتم و رفتم که بخوابم. اما تا رو تخت دراز کشیدم، یه دفعه دلشوره افتاده به دلم! نکنه نیما راست گفته باشه؟! اگه
واقعا مبتلا شده باشیم چیکار کنیم؟! جواب پدر و مادر رو چی بدم؟ چی جوري تو صورت سیما نگاه کنم؟!
خلاصه حسابی ترسیده بودم! بالاخره توکل به خدا کردم و گرفتم خوابیدم. شب چه خوابایی دیدم، بماند! همه ش تو خواب می
8 بود که / دیدم که ایدز گرفتم و همه دارن زنده زنده ختکم می کنن! از شب تا صبح چند بار از خواب پریدم! بالاخره ساعت 5
« تلفن اتاقم زنگ زد. با هول و ترس گوشی رو ور داشتم! نیما بود
نیما الو! سالمی؟!
صبح اول صبحی شروع کردي؟
نیما می گم حال عجیب غریب نداري؟
یعنی چی؟!
نیما دل اشوبه اي، سرگیجه اي، حال تهوعی چیزي نداري؟
برو گمشو هی ترس میندازي تو دلم!
نیما منکه از صبح بلند شدم حالت تهوع دارم همه ش! حالا نمی دونم این از علائم ایدزه یا از علائم حاملگی زود رسه!
« جوابشو ندادم، فقط پاي تلفن می خندیدم »
نیما می گم آ! ما دیشب همه ش جنبه هاي منفی این وامونده رو بررسی کردیم!
مگه جنبه ي مثبتم داره؟
« Level » مثبته، با یه دید دیگه بهش نگاه می کنه! می گن طرف لِوِلِش HIV نیما چرا نداره؟! به هر کی بگی طرف
بالاس! بیماري کلاس داري یه!
ت زنگ زدي همین چرت و پرتا رو بهم بگی؟ پسر مگه تو کار و زندگی نداري؟ یه روز تعطیلم ول نمی کنی؟ برو بچسب به
زندگی ت دیگه! بذار منم به زندگی م برسم. آفرین پسر خوب! برو. برو به کارت برس.
نیما چشم سیاوش جون. حالا که باهام خیلی مودبانه حرف زدي، منم حرف گوش می کنم. اتفاقا یه ربع پیش م زینت خانم
هی صدام می کرد و می گفت بلند شو دیگه! الان می رم و می چسبم بهش!
به کی می چسبی؟!
نیما به کار و زندگی م دیگه!
آفرین! برو برس به کار و زندگی ت.
نیما باور کن سیاوش تشویق تو من خیلی اثر میذاره! یعنی می گم نصیحتی که با تشویق همراه باشه زود تو مغز من فرو می
ره.
صد در صد همینطوره.
نیما تو مال توام با تشویق فرو می ره؟
بی تربیت!
نیما منظورم نصیحته آدم کج خیال!
بعله، در ذهن منم اثر می کنه. حالا دیگه برو.
نیما پس جریان خواستگاري رفتن خونه ي یلدا خانمم باشه واسه بعد از کار و زندگی!
اِه ... ! خدا خفه ت کنه نیما! بگو ببینم چی شده!
نیما اول کار و چسبیدن ، بعد مسائل دیگه! خداحافظ.
« اینو گفت و تلفن رو قطع کرد! زود شماره ش رو گرفتم »
الو! نیما! چه خري هستی تو ها! بگو ببینم جریان خواستگاري چیه؟!
نیما پسر مگه تو اونجا کار و زندگی نداري؟ برو تو ام بچسب به یه چیزي دیگه!
جون من اذیت نکن نیما! ترو خدا بگو چی شده.
نیما باید اول برام اعاده ي حیثیت بشه!
باشه، معذرت می خوام ازت.
نیما نه اینطوري نه. خیلی مودبانه، بهم نمی چسبه! خیلی عالمانه س!
باشه، من اشتباه کردم، ببخشین نیما جون.
نیما ت بازم مودبانه س! البته رسیدیم در حد لیسانس و دیپلم.
پس چی بگم آخه؟!
نیما یه درجه بیا پایین تر! یه خرده خودمونی تر بگو. در حد زیر 6 ابتدایی!
یعنی چی بگم! اثلا لازم نکرده بهم خبر بدي!
نیما باشه، پس فعلا خداحافظ.
نه نه نه! غلط کردم ببخشین!
نیما خب، این بهتر شد. حالا داریم کم کم به یه گفتمان دوستانه می رسیم. حالا تو یه درجه از اینم بیا پایین تر! برو در حد
بی سوادي.
حد بیسوادي چیه؟
نیما همون که می گه ببخشید ... خوردم!
نیما خیلی پررو شدي ها! یادت نره حالا حالاها با من کار داري!
نیما ممنون از یادآوري ت! تا همین حد معذرت خواهی کافیه.
حالا جریان خواستگاري رو بگو ببینم چی شده.
نیما امروز عصري بابام جور کرده که بریم خواستگاري. گویا با آقاي پرهام صحبت کرده. اونم شکر خدا چیزي نگفتهو فقط
گفته تشریف بیارین. انگار داره همه چی جور می شه.
جون من راست می گی؟! شوخی نمی کنی؟!
نیما نه، جون تو راست می گم.
آفرین به آقاي ذکاوت! از طرف من دو تا ماچش بکن! دستش درد نکنه.
نیما خب، پس برنامه ي امشب مونم جور شد. دیشب یه خواستگاري رو جوش دادم و امشبم یه خواستگاري رو بهم می زنم!
چی می گی؟!
نیما آهان ببخشین، اشتباه شد! دیشبی یه رو بهم زدم و باید امشبی یه رو جور می کنم! تو دفتر روزنامه م یادداشت کنم که
اشتباه نشه. خب حالا دیگه برو برس بکار و چسبیدن! یعنی بچسب به کار!
ازش خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم سرجاش. اونقدر خوشحال بودم که نمی دونستم چیکار کنم. زود رفتم پایین و «
جریان رو به مادرم گفتم و خودمم لباسامو پوشیدم و راه افتادم طرف خونه ي نیما اینا. هم بخاطر اینکه خوشحالیم اونقدر زیاد
بود که حتما باید در موردش با یکی حرف می زدم و هم بقدري دلم براي یلدا تنگ شده بود که ببا خودم گفتم شاید از اتاق
« نیما بتونم لااقل یه دفعه ببینمش. یه ربع بعد رسیدم در خونه شون و زنگ زدم. نیما آیفون رو جواب داد
بله.
نیما، منم.
نیما اینجا چیکار میکنی؟! من همین الان تلفن رو قطع کردم!
خلوت بود خیابونا زود رسیدم. جمعه س دیگه!
نیما آخه من تازه چسبیدم! هنوز چسبم خشک نشده که!
اِه ... ! لوس نشو.
نیما بیا بالا، ببینم، ایدز میدز که نداري!
آخه تو آیفون این حرفا رو می زنن؟!
در رو وا کرد و رفتم تو و با پدر و مادرش سلام و احوالپرسی کردم و اونام بازم بهم تبریک گفتن که بعد رفتم طبقه ي بالا، «
اتاق نیما و رفتم تو. دیدم نشسته تو بالکن اتاقش پشت یه میز و رو میزم یه صبحونه ي مفصل براش چیدن! تخم مرغ نیمرو،
تخم مرغ عسلی، تخم بلدرچین، آب پرتغال، عسل، مربا، کره، پنیر، خامه، دو تا برش کیک، یه قوري چایی! خلاصه اندازه ي
« ! چهار نفر آدم براش صبحونه آورده بودن
بترکی نیما! همه ي اینا رو تو می خوري؟!
نیما نه، یه لقمه م می دم تو بخوري! بذار ببینم چی اضافه س بدم تو بذاري تو دهن ت! صبحونه خوردي؟
نه!
نیما خب بیا بشین. بذار ببینم کدوم از اینا رو نمی خوام خودم بخورم بدم به تو.
« یه نگاه رو میز کرد و بعد بلند داد زد »
زینت خانم! زینت خانم!
زینت خانمو چیکار داري؟
نیما می خوام بگم واسه تو ام صبحانه بیاره.
پس اینا چیه؟ همینا بسه دیگه!
نیما این مال خودمه!
همه ي اینا رو می خواي خودت تنها بخوري؟!
نیما پس چی؟! باید جون داشته باشم تو این کتاب وامونده حرف بزنم یا نه؟! تو که این کتاب یه کلمه م حرف نمی زنی، همه
ش یه ریز من باید صحبت کنم! خب ضعف می گیرتم دیگه! اونم با این کتاباي مزخرف! اگه من نباشم که حرف بزنم تو چی
می خواي توش بنویسی؟!
هیچی بابا! چقدر تو شیکم به آب زنی! بیا! همه شو خودت بخور! اما این چیزا رو تو توپ بریزي می ترکه! از این به بعدم تو
کتابا کمتر حرف بزن، مردم سرشون رفت!
نیما تو پریچهر که اگه من نبودم تو همه ش می خواستی بري شابدولعظیم و بشینی پیش خدابیامرز پریچهر خانم و اونم هی
از زندگی تعریف کنه و گریه کنه، تو ام گریه کنی و بزنی تو سر خودت! تو یاسمین م هی رفتی پیش خدا بیامرز اقاي هدایت و
اونم برات هی ویلون می زد و قصه می گفت! آخرشم معلوم نیس چه جوري سر خدا بیامرز رو کردي زیر آب و دست گذاشتی
رو چنند صد میلیون تومن پول! شانس آوردي حالا تو تا کتاب من دست چند تا دختر خانمو گرفتم و آوردم تو داستان! وگرنه
کی پول می داد کتاب ترو بخره؟! تو شیرین م که اگه من نبودم معلوم نبود الان دین و ایمون درست حسابی داشته باشی!
اونجام بالاخره به هر دري بود زدم تا بهار و رویا رو راضیکردم بیان تو داستان! تازه می گفتن محضخاطر تو بود نیما جون که
و بیحاله که پنجاه سال طول می کشه « یبس » ما اومدیم تو کتاب و نخواستیم روي ترو زمین بندازیم وگرنه این سیاوش انقدر
تا به اأم بگه دوستت دارن و بیاد خواستگاري! خب راست می گن دیگه! یه کاسه ماست رو دادن دست منو و اسمشو گذاشتن
سیاوش! اونوقت می گن برو کتاب رو باهاش پر کن! اینم از کتاب یلدات! رفتی یه دختره ي ایدزي رو پیدا کردي و نزدیک بود
بیچاره مون کنی! به دادت نرسیده بودم بدبخت الان هزار تا کوفت و مرض گرفته بودي! یادت رفت خونه شون همچین چایی
رو با اشتها می خوردي که انگار عمه جونت برات چایی شیرین آورده! حالا حد اقل اون چشم کور شده ت رو ببند بذار یه لقمه
چیز بخورم که الان باید دوباره شروع کنم به حرف زدن !
« بشقاب نیمرو رو کشیدم طرفم که داد زد و گفت »
اِ ... ! می گم اون نیمرو مال منه! آي زینت خانم! زینت خانم! چهار تا تخم مرغ دیگه م نیمرو کن. به من اصلا هیچی نرسید!
خجالت بکش نیما! من همه ش یه لقمه می خورم!
نیما آره، اما الان دهن ت وا می شه و تا ته ش رو هم می خوري! صبحونه اینطوریه دیگه! آدم اولشمیل ش به خوردن نمی
کشه، دو تا لقمه که گذاشت دهنش تازه اشتهاش وا می شه!
خنده م گرفت. راست می گفت! تازه نیمرو به دهنم مزه کرد و با خنده دستم رفت که یه لقمه دیگه م ور دارم که نیما دو تا »
« تخم مرغ عسلی رو که بغل نیمرو بود ورداشت و گفت
حداقل اینارو نجات بدم که تو انگار اتشهات وا شد!
گم شو! من اه بخورم دو تا لقمه از این تخم مرغه!
نیما تو غلط کردي! حالا بذار گرم شی، این تخم ها رو که می خوري هیچی، تخم هاي دیگرم بذارم جلوت می خوري!
خاك بر سر بی تربیتت کنن نیما!
نیما منظورم تخمهاي بلدرچینه!
بهم برخورد! دیگه لب به هیچی نمی زنم! گدا!
نیما بخور خره شوخی کردم! به به! به این شانس و اقبال! یلدا خانمم که اومدن تو حیاط! عصري م که قراره بریم برات
خواستگاري ایشون! حالا هی تخم مرغ کوفتت کن و بگو تهران بد جایی یه!
برگشتم دیدم یلدا اومده تو حیاط شونو و داره بین گل ها و درختا قدم می زنه! یه دفعه چشمش به ما افتاد و برامون دست »
تکون داد! بلند شدم ورفتم طرف نرده ها و براش دست تکون دادم. بهم خندید و منم بهش خندیدم. بعد با دست به ساعتم
اشاره کردم که یعنی عصري می ائیم اونجا. خندید و سرش رو تکون داد و رفت تو. انقدر ناراحت شدم که نگو. دولا که ببینم
« بازم می اد بیرون یا نه که یه دفعه نیما از پشت منو گرفت و گفت
هووووي ... ! الان می افتی پایین! چه خبرته! تخم مرغ انرژي زا بود!
« خندیدم و برگشتم نشستم سر میز و یه لقمه دیگه گذاشتم دهن م و گفتم »
بجون تو نیما دلم براش یه ذره شده! می دونی چند وقته ندیدمش؟! اصلا امروز به عشق یلدا اومدم پیش تو!
نیما ت اگه به عشق یلدا اومدي پس چرا داري با نیمروي من بدبخت عشقبازي می کنی؟! تمومشکردي بابا! بذار یه لقمه م
من بذارم دهن م! خدا به داد معشوق تو برسه که فکر کنم در لحظه ي وصال دو تا لقمه ي چپشمی کنیو تموم می شه و دنیا
براش به پایان می رسه!
« خندیدم و گفتم »
اما راست می گفتی ها! خیلی بهم مزه داد!
نیما چی! یلدا خانم یا نیمرو؟
نیمرو!
نیما اون وقت که من می گم، بهم می گی گدا! من تجربه دارم می دونم این چیزا رو!بخورف نوش جونت. الان می رم و می
گم زینت خانم دو تا دیگه م درست کنه.
نیما جون بگو چهار تا درست کنه. دیشبم شام درست نخوردم.
نیما باشه، اما تخم مرغ دو تا دیگه بیشتر نداریم. تخم چیز دیگه بود عیبی نداره؟!
زهر مار!
نیما بابا از این تخمهاي غاز برامون آوردن. می گم اون باشه عیبی نداره؟!
فصل چهارم
طرفاي ساعت 7شب بود که من و سیما و پدر و مارم جلوي خونه ي نیما اینا بودیم. یه سبد گل رز خیلی قشنگم گرفته »
بودم. کت و شلوار پوشیده بودم و کراواتم زده بودم. دلم می خواست خیلی رسمی برم خونه ي پرهام اینا.
دو دقیقه بعد، نیما و پدر و مادرشم از خونه اومدن بیرون و بعد از سلام و احوالپرسی، رفتیم طرف خونه ي پرهام. نیمام کت و
شلوار پوشیده بود و کراوات زده بود. پدرشم همینطور. پدر خودمم که همیشه کراوات می زد. خلاصه همه مون خیلی رسمی و
شیک بودیم چون خونواده ي پرهام خیلی به این چیزا اهمیت می ادن. خلاصه زنگ زدیم و در واشد و همه گشرفتیم تو. من و
« . نیما عقب تر می رفتیم. به نیما گفتم
نیما، اونجا نري اون ورا بشینی ها! بشین بغل ست من. تها باشم خجالت می کشم.
نیما من کاري ندارم تو کجا می شینی! من هر جا سیما خانم بشینه، جاي منم همون بغله!
« اینا رو بلند گفت که سیما شنید و برگشت بهش خندید »
زهر مار! می آي بغل من میشینی، لوس بازي م در نمی آري!
حیاط رو رد کردیم و از پله ها رفتیم بالا و و ارد ایوون شیم. خونه ي بزرگی بود. حدودا دو هزار متري می شد. تا جلوي در »
اصلی ساختمو رسیدیم، یه دختر خدمتکار در رو برامون وا کرد رفتیم تو. از یه راهرو و یه هال رد شدیم و رسیدیم به سالن
اصلی که آقاي پرهام ومد به استقبالمو و ما رو برد تو سالن. وارد سالن که شدیم، یلا و مادرشم اومدن جلو. یلا یه لباس خیلی
قشنگ تنش کرده بود و یه گل سر خیلی خوشگلم زده بود به یه طرف موهاش. با خنده اومد طرف منو و بهم سلام کرد که یه
« دفع یکی بحالت فریاد گفت
اِه...! سیما جون تویی؟! موشااله چقدر بزرگ شدي؟! چند وقته ندیدمت؟!
« برگشتم دیدم یه خانمی حدودا هشتاد و خرده اي سال که یه عصا دستشه و یه سمعکم تو گوشش، رفت طرف نیما »
! « مشتاق دیدار » نیما سلام خانم بزرگ
« خانم بزرگ یه نگاهی کرد و گفت »
یعنی چی سیما جون؟! « بشقاب و دیوار »
« نیما که جا خورده بود گفت »
بشقاب و دیوار نه خانم بزرگ! مشتاق دیدار!
خانم بزرگ خب منم که همینو گفتم سیما جون!
نیما خانم بزرگ، من نیمام نه سیما! سیما اسم دختراس!
خانم بزرگ مگه من چی گفتم؟! منم گفتم سیما یگه! اما بالاخره من نفهمیدم چرا اسم دخترا رو رو تو گذاشتن؟!
نیما آخه بابام خیلی دلش دختر میخواست!
« همه زدن زیر خنه اما من جلو خودمو گرفتم که یلدا گفت »
ایشون مادربزرگم هستن. کمی گوش شون مشکل داره.
« تو همین موقع مادر یلدا که خجالت کشیده بود به خانم بزرگ که مادر خودش می شد گفت »
!« سالن » خانم بزرگ شما بفرمائین تو
کدوم بالن؟! !؟« بالن » خانم بزرگ من برم تو
نیما خانم بزرگ، بالن تو حیاطه اما هنوز بادش نکردیم! باد ش صداتون می کنم!
« دوباره همه از حرف نیما خندیدن که مادر یلدا گفت »
خواهشمی کنم بفرمائین تو. اینجا که بده!
« بعد رو به آقاي پرهام کرد و گفت »
شازده! چرا همینجوري واستادي و می خندي؟! مهمونا رو ببر تو سالن دیگه! منم الان می آم.
اینو گفت و دست خانم بزرگ رو گرفت و با خودش برد بیرون. ماهام همونجور که با همدیگه احوالپرسی می کردیم، راه »
افتادیم طرف بالاي سالن که چند دست مبل خیلی قشنگ توش بود. خلاصه اونجا شروع کردیم دوباره به نعارف کردن که
مثلا همون پایین بشینیم و آقاي پرهام اصرار داشت که بریم بالاي سالن. تا ماها داشتیم تعارف می کردیم، خانم بزرگ، عصا
« زنون، از در بالاي سالن اومد تو ورفت رو یه مبل نشست و گفت
سیما جون تو بیا پیشمن بشین و برام تعریف کن این چند وقته که من نبودم اینجا چه خبرا بوده؟
سیما و نیما یه نگاهی به همدیگه کرن و نیما آروم راه افتاد طرف خانم بزرگ و همونجور که از کنار من رد می شد آروم »
« گفت
خدایا خودمو به تو سپردم که من هنوز قلق پیرزنا دستم نیس!
نیما رفت رو یه مبل بغل دست خانم بزرگ نشست و منم رفتم بغلش نشستم و بقیه م هر کی یه جا نشست که خانم بزرگ »
« گفت
خیلی خوش اومدین. چقدر دلم واسه تون تنگ شده بود. دلم پوسید تو ولایت غریبت! یه هم زبون اونجا پیدا نمیشه که آدم
یه خرده براش درد و دل کنه! ما که زبون اونارو نمیفهمیدیم، اونام که زبون ما رو نمیفهمیدن! هی به این شازده می گفتم یا
واسه من یه دیلماج بگیر که بتونم چهار کلوم با این همساده ها حرف بزنم، یا یه معلم سرخونه واسم م خبر کن که زبون اینا رو
از نو تلویزیونشون یاد گرفتم! اما « اینگیلیزي » یادم بده! اما هر چی که گفتم نکرد که نکرد. حالا خدایی بود که چهار تا کلوم
نمی دونم چرا تا به یکی شون می رسیدم و می گفتم، بهم می خندید و میذاشت می رفت!
تون خوب نبوده! « تلفظ » نیما خانم بزرگ حتما
خوب نبوده ؟! نه بابا! اونا همه شون گند دماغن! اصلا نمی شه باهاشون سر صحبت رو وا کرد. خیلی « تمرکزم » خانم بزرگ
خودشونو می گیرن.
« همه خنده شون گرفته بود اما بروي خودشون نمی آوردن که نیما گفت »
حالا خانم بزرگ چی از تو تلویزیون یاد گرفته بودین؟
خانم بزرگ ننه، تو چرا فقط لباتو تکون می دي و اداي حرف زدن رو در میآري؟!
« این دفعه دیگه نتونستم جلوي خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده . نیما به حالت فریاد گفت »
از تو تلویزیون چی یاد گرفته بودین و بهشون می گفتین؟
!« الو » خانم بزرگ آهان! چند تا چیز یاد گرفته بودم. اول که می رسیدم بهشون می گفتم
!Hello نیما آفرین! آفرین! یعنی در واقع همون
« خانم بزرگ که خوشش اومده بود، در حالیکه می خندید گفت »
آره مادر، ما قدیمیام یه چیزایی سرمون می شه!
نیما دیگه چی بهشون می گفتین؟
زودي می ذاشتن و « اوهوي شیت » خانم بزرگ الو رو که می گفتم، اونام سرشونو بهم تکون می دادن اما تا بهشون کی گفتم
می رفتن!
« یه فدعه همه شروع کردیم قاه قاه خندیدن که نیما گفت »
از بس بیشعورن خانم بزرگ!
؟« اوهوي شیت » خانم بزرگ نکنه حرف نامربوطی یه این
« آقاي پرهام که اشک از چشماش می اومد گفت »
نه خانم بزرگ، حرف شما بد نبوده، اونا درست حالیشون نمی شده!
تو همین موقع خانم پرهام اومد تو سالن و پشت سرش، همون خدمتکار برامون چایی آورد و بهمون تعارف کرد. چایی رو که »
ورداشتیم، خانم پرهام شروع کرد به تعارف کردن. من زیر چشمی یلدا رو نگاه می کردم. اونم منو نگاه می کرد اما خیاي
غمگین بود! داشتیم چایی مون رو می خوردیم که از ته سالن، یه خانم نسبتا مسن، با یه لباس خیلی شیک، با یه عصاي خیلی
قشنگ پیداش شد و آروم آروم اومد جلو. آقاي پرهام تا چشمش به اون خانم افتاد، خودشو جمع و جور کر و از جاش بلند شد
« و گفت
شازده خانمم تشریف آوردن.
اینو که گفت، ماهاهم از جامون بلند شدیم. شارده خانم، عمه ي یلدا بود. آروم آؤوم اومد جلو و ماها همگش بهش سلام »
کردیم و اونم یه سري به ما تکون داد و رفت رو یه مبل نشست و به ماهام اشاره کر تا بشینیم. همگی نشستیم. که عمه خانم
« گفت
خیلی خوش آمدید. لطف فرمودید.
پدر نیما و مادرش شروع کردن باهاش احوالپرسی و ماها رو بهشمعرفی کردن. یک خرده اي از این در دو اون در حرف »
« زدیم که پدر نیما به آقاي پرهام گفت
از هر چی بکذریم سخن دوست خوشتر است. راستشماهم براي عرضادب خدمت رسیدیم و هم براي یک امر خیر.
« تا نیما این حرفو زد، اخمهاي عمه خانم و مادر یلدا رفت تو هم که پدر نیما ادامه داد »
حقیقت امر اینه که این سیاوش خان ما خیلی به یلدا جون علاقه پیدا کرذه. اینه که ما امروز جهت خواستگاري مزاحم شدیم.
شما کم و بیش مهندس فطرت رو می شناسین. خونواده ي بسیار محترم و نجیبی هستن. سیاوش جونم که مهندس این مملکته
و تو شرکت پدرش مشغول به کار. از نظر مادي م که مشکلی نداره شکر خدا. منم که همه جوري این خانواده رو تائید می کنم.
دیگه ریش و قیچی رو می سپریم دست شماو انشااله که سیاوش جونو به غلامی قبول می فرمائین.
من سرمو انداخته بودم پایین و از خجالت عرق کرده بودم. سکوت برقرار شد هیچکس هیچی نمی گفت که یه خرده بعد »
« مادر یلدا گفت
راستشما غافلگیر شدیم! این مسئله خیلی ناگهانی یه برامون! ما فکر کردیم که این یه بازدید معمولیه!
« بعد شروع کرد به حالت مصنوعی خندیدن. هیچکس هیچی نداشت بگه که نیما گفت »
اگار حمله خیلی ناگهانی بوده!
خانم بزرگک چی گفتی سیما جون؟
« نیما که خودشم یه خرده اي جا خورده بود بلند گفت »
حمله! گفتم حمله خانم بزرگ!
خانم بزرگ مگه جنگ تموم نشده؟! مام چون جنگ تموم شده بود برگشتیم ایران!
نیما به شوخی گفتم خانم بزرگ!
خانم بزرگ به شلوغی خوردن؟!
« ماها همه خنده مون گرفت که عمه خانم به مادر یلدا که ازش حساب می برد گفت »
خانم، بفرمائین چاي بیارن.
« مادر یلا به خدمتکار اشاره کر و اونم رفت براي چایی آوردن که خانم بزرگ بلدن داد زد »
فاطمه خانم! فاطمه خانم! اون رادیون رو بیار ببینم آژیر می کشن یا نه! همه تو خارج می گفتن که جنگ تموم شده دیگه! این
دفعه یگه سر چی جنگ راه افتاده؟!
« نیما آروم به من گفت »
زیاد دلت رو صابون نزن، انگار اوضاع جور نیس!
خب تو یه کاري بکن!
نیما من چیکار کنم آخه؟! می خواي همین خانم بزرگ رو برات خواستگاري کنم! اینو خواستگاري کنیم بهمون می دنش اما
یلدا رو از فکرت بیرون کن!
« تو همین موقع عمه خانم شروع کرد به حرف زدن و گفت »
باید خمتتون عرضکنم که ما غافلگیر شدیم. در واقع انتظار یک خواستگاري رو نداشتیم.
« اومد بقیه ي حرفشرو بزنه که نیما ذاشت و رفت تو حرفش و گفت »
خا رحمت کنه شازده کامران میرزا رو! چه مردي بوده و چه چیزا گفته!
« ! اینو که گفت، عمه خانم یه دفعه ساکت شد و توجه ش جلب شد به نیما »
نیما حیف که الان زه نیس وگرنه اوضاع الان خیلی فرق می کرد! نور به قبرش بباره. یه جایی چند تا جمله ازش خوندم که
!« یکی از علل عقب افتاگی ما، غافلگیر شدن مونه! و دیگر علتشعکس العمل اشتباه در همین زمانه » می گفت
« اینو که گفت، عمه خانم سري تکون داد و پرسید »
در کجا به این مطلب برخوردید نیما خان؟
نیما عرضم به حضور شازده خانم که چن وقت پیشکتابی از دوستی به دستم رسید که قسمتی از او در مورد زدگی شازده
کامران میرزا بود.
برگشتم به نیما نگاه کرم. اومدم یه چیزي بهش بگم که خدمتکار با یه سینی چایی وارد شد و شروع کرد به تعارف کردن. »
می خواستم به نیما بگم که این حرفا چیه می زنی اما خانم بزرگ چونه ش رو گذاشته بود رو دسته ي عصاش و زل زده بود به
« نیما و اگه چیزي می گفتم یا اشاره اي به نیما می کردم می فهمید. یه خرده که گذشت عمه خانم گفت
شازه کاملا صحبت متینی کردن. در هنگام قافلگیري نباید تصمیم ناشایسیتی گرفت!
تازه فهمیدم این نیماي زرنگ چه چیز به موقعی گفته. داشتم تو دلم دعاش می کردم که خانم بزرگ همونجور که به نیما »
« مات شده بود گفت
سیما جون نگفتی این چند وقته که ما نبودیم اینجا چه خبرا بوده؟
نیما خانم بزرگ من نیمام نه سیما! سیما خواهر سیاوشه! اسم من نیماس. نیما! نیما!
خانم بزرگ مینا؟!
« همه مون خنده مون گرفته بود اما به روي خودمون نیاوردیم »
نیما آره بابا! همون مینا خوبه! د اقل وقتی صدام می کنی فقط خودم جواب می دم! سیما که می گین من و سیما خانم می
مونیم این وسط که با کدوم مون کار دارین!
خانم بزرگ دو تا اسم داري؟ هم سیما و هم مینا؟!
دیگه نش جلو خودمونو بگیریم و زدیم زیر خنده! انگار عمه خانم بش نمی اومد که یکی سر به سر خانم بزرگ بذاره چون با »
« اینکه خیلی جدي بود ولی داشت می خندید
خانم بزرگ حالا هر چی! بگو ببینم اوضاع این چن وقته چه جوري شده؟
نیما خانم بزرگ جون، شما وسط جنگ گذاشتین رفتین. الان ه دوازه ساله که جنگ تموم شده. من چه جوري وقایع این
پونزده سال رو براتون تعریف کنم؟!
« خانم بزرگ همونطور که به نیما نگاه می کرد، سرشو تکون اد و با حالت غمگین گفت »
اي روزگار! همه جووناي ده دوازده ساله مونو پونزده شونزده سال اسیر کرده بودن؟!
« نیما مات شده بود به خانم بزرگ! یه خرده بعد برگشت طرف عمه خانمو و گفت »
بله، داشتم خدمت تون عرض می کرم. در جاي دیگه اي از این کتاب اومده بود که البته به نقل از شازده کامران میرزا، گفته
رو انگلیسی ها به ما وارد کردن! « صدمات » بود که بزرگترین
رو به ما کرد این انگلیزا! « خدمات » خانم بزرگ روغ می گن واله! کدوم
دوباره همه مون خنده مون گرفت اما خجالت می کشیدیم بخندیم. نیما دوباره یه نگاي به خانم بزرگ کرد و فنجون چایی ش »
« رو ورداشت و شروع کرد به خوردن که عمه خانم گفت
این مطلب بصورت مصاحبه از ایشون نقل شده؟
ازشون در اورده. « خاطرات » نیما خیر شازد خانم. چن ورقی بیشتر نیس. بعنوان
براشون اومده؟! پر سوخته هاي بی چاك و دهن! اونا اصلا زن نمی گیرن « خواستگار » خانم بزرگ با حالت عصبانیت گفت
می ندازن که یعنی ماهام « چو » که! همه شون یه توله سگ می آرن و بزرگ می کنن جاي بچه! اون وقت همه جا
خواستگاري می ریم و خونواده واسه خودمون درست می کنیم!
« یه دفع نیما برگشت طرف آقاي پرهام و گفت »
بابا حداقل یه دیلماج بیارین اینجا که حرفاي ما رو واسه خانم بزرگ ترجمه کنه! یه ساعته من هر چی می گم این خانم
می کنه! « تحریف » بزرگ داره
« ! دیگه __________نتونستیم جلو خودمونو بگیریم و زیم زیر خنده »
کردن! چه عجب! « تعریف » خانم بزرگ اِ...! پس ازمون
اینو که گفت؛ نیما خودشو ول داد رو مبل و مات شد به خانم بزرگ که عمه خانم به مادر یلدا اشاره کرد که یعنی خانم »
بزرگ رو از سالن ببره بیرون. اونم بلند شد و به هواي اینکه وقت قرصو شربت خانم بزرگ، ورش داشت و از سالن بردش
« بیرون. بعدش عمه خانم عذرخواهی کرد و گفت
گوش خانم بزرگ مشکل داره. متاسفانه خیلی م دلشون می خواد که در بحث ها شرکت کنن و این مسئله با اختلال شنوایی
که دارن کمی باعث مشکل می شه.
همه مون شرع کریم تعارف کردن که این حرفا چیه؟ خب کمی کسالت دارن! و از این حرفا. بعدش آقاي پرهام بهمون میوه »
تعارف کرد. من دل تو دلم نبود اما نیما یه پرتغال ورداشت و شروع کرد آروم آروم پوست کندن! از دستش حرصم گرفته بود!
« آروم صداش کرم و یواش بهش گفتم
داري با دل راحت میوه پوست می کنی و می خوري؟!
نیما واسه توام پوست بکنم؟
زهر مار! اومدي اینجا میوه بخوري؟! الا وقت میوه پوست کندنه؟!
نیما پس چیکار کنم؟ با پوست بخورم پرتغال رو؟!
یه کاري بکن! یه چیزي بگو!
« نیما اینور و اونورش رو نگاه کرد و آروم گفت »
اگه جریان کامران میرزا رو از خودم نساخته بودم که همون ده دقیقه پیش آب پاکی رو ریخته بودن رو دست مون! حالا به
خرده صبر کن ببینم چی می شه.
صدا از کسی در نمی اومد. برگشتم و پدرم رو نگاه کردم. خیلی ناراحت بود. پدر نیمام همینطور. صورت سیمام سرخ شده »
بود. آروم زیر چشمی به یلدا نگاه کردم. طفلک سرش رو انداخته بود پایین و اصلا بلند نمی کرد! یه خرده که گذشت نیما
« شروع کرد به حرف زدن و گفت
چند وقت پیش یه جوون ایرانی در خارج کشور یه چیز اختراع کرده بود که تو تمام دنیا صدا کرد! تو تلویزیون خودمونم
نشونش دادن. واقعا باعث افتخار بود! ایناش ك باعث مباهات به نفر می شه! اسم و رسم در واقع همینه دیگه! مثلا این سیاوش
ما! تو کنکور نفر سوم شده بود! اینو بهش می گن افتخار! اسم و رسم! حتما نباید آدم پسر خاله شاه باشه، یا نوه دایی نخست
وزیر تا اسم و رسم پیدا کنه! همین چیزاس که ارزش داره!
همه سرشونو تکون دادن نیما اومد دوباره حرف بزنه که یه دفعه دیدم خانم بزرگ از این در سالن اومد تو و رفت سر جاش »
« گرفت نشست! از مادر یلدا که خبري نبود! همه خنده مون گرفت که نیما گفت
اسم ایران و ایرانی رو امثال فروسی ها و سعدي ها و حافظ ها و خیام ها جاودانی کردن! مگه باباي اینا کی بون؟ همه شون
بوده دیگه! « خیمه دوز » پسراي امپراطور و شاه و این چیزا بودن؟! همین خیام! باباش یه
« خانم بزرگ که بازن نحو تماشاي نیما شده بود گفت »
بوده؟ « پینه دوز » مینا جون، باباي این خواستگاره
« نیما که کلافه شده بود گفت »
بوده! « واکسی » نخیر! باباي ایشون
بوده! « تاکسی » خانم بزرگ راننده ي
« یه دفعه همه زدیم زیر خنده! خود عمه خانمم سرش رو انداخته بود پایین و می خندید که خانم بزرگ دوباره گفت »
باباش تو اینگلیز راننده ي تاکسی بوده یا اینجا؟
دوباره همه آروم شروع کردیم به خندیدن! نیما سرشو گرفته بود تو دستاش و هیچی نمی گفت! آقاي پرهام براي اینکه جو »
« رو عوضکنه گفت
بله ، البته! ایرا نامش به دانشمندانشزنده س.
« اینو که آقاي پرهام گفت، نیمام سرشو بلند کرد و گفت »
بنده م می خوام همینو بگم. اسم و رسم القاب و شجره نام بجاي خودش اما چیزاي یگه اي م هسکه آدم بتونه بهش افتخار
کنه!
« تا اینو گفت، خانم بزرگ آستین ش رو گرفت و کشید که نیما نگاهش کنه! تا نیما نگاهشکرد، گفت »
اما مینا جون راننده تاکسی هام اونجا خیلی خوب پول در می آرن ها!
نیما خانم بزرگ ترو خدا همه ش سربسر من نذار! سربسر اوناي دیگه م بذار آخه!
خانم بزرگ نه، هیچی سربسر نمی کنن! نصف بیشتر پولش واسه شون استفاده س! دو قدم راه می بره آدمو، به پول خودمو
چند هزار تومن از آدم می گیرن!
من دیگه داشتم از خنده می ترکیدم! اصلا جو مجلسعوض شده بود! همه سرشونو انداخته بود پایین و فقط می خندیدن! »
تنها نیما بود که فقط مستاصل به خانم بزرگ نگاه می کرد! خانم بزرگم فقط تو دهن نیما رو نگاه می کرد که ببینه اون چی می
« گه تا زود جوابشو بده! تو همین وقت مادر یلدا از اون یکی در سال اومد تو و تا چشمش به خانم بزرگ افتاد گفت
اِ..! خانم بزرگ شما اینجایین؟! یه دقیقه تشریف بیارین کارتون دارم.
« خانم بزرگ یه نگاهی به مادر یلدا کرد و بعد روش رو برگردوند طرف نیما و گفت »
داشتین می گفتین مینا جون. خود پسره چیکاره س؟
« نیما اصلا جواب نداد و روش رو کرد طرف آقاي پرهام و گفت »
سرِ در سازمان ملل، شعر سعدي مارو نوشتن. این خیلی مهمه که از بین تمام شعراي دنیا، شعر یه شاعر ایرانی انتخاب بشه!
این افتخاره! مگه پدر سعدي کی بوده؟ اما پسرش کسی می شه که دنیا افکارش رو قبول داره! بهش احترام میذاره! پدر معلوم
نیسکی بوده و چیکاره بوده، پسر دانشمند و فیلسوف و شاعره!
« اینو که نیما گفت، خانم بزرگ دوباره آستین ش رو کشید و تا نیما نگاهشکرد گفت »
پسره شاطره؟!
نیما الهی من بمیرم از دست شما خانم بزرگ! آستین م کنده شد! ول کن این صاب مرده رو! شاطر کیه؟!
خانم بزرگ نونوایی مال خودشه؟
نیما نخیر! طرف خمیر گیره! ایشااله چند سال دیگه وضعش خوب می شه و نونوایی رو می خره!
دیگه طوري شد که واقعا نتونستیم جلو خودمونو بگیریم وزدیم زیر خنده! نیما کلافه شده بود. تا حالا ندیده بودم انقدر »
« عصبانی شده باشه. آروم بهش گفتم
نیما! چرا همچین می کنی؟! این پیرزن بدبخت گوشش سنگینه. مخصوصا که این چیزا رو نمی گه!
نیما بجون تو اعصاب براي من نذاشته! اصلا نمی ذاره من تمرکز پیدا کنم و بفهمم چه غلطی باید بکنم! تا یه کلمه من حرف
می زنم و می خوام موضوع رو بکشونم به جاهاي اصلکاري، یه چیزي می پرونه و همه رو خراب می کنه!
« خانم بزرگ از خنده ي ماها انگار فهمید پرت و پلا گفته. خودشم خندید و بعد به نیما گفت »
مینا جون من چیز بدي گفتم؟
« نیما دلش سوخت و خندید و مبل ش رو یه خرده کشید طرف مبل خانم بزرگ و بلند بهش گفت »
نه خانم بزرگ جون. ما سر چیز دیگه اي داریم می خندیم.
« اینو که نیما گفت انگار دنیا رو به خانم بزرگ دادن. یه خنده از ته دلشکر و گفت »
یادته اون وقتا که ما هنوز نرفته بودیم خارج می اومدي تو کوچه دوچرخه سواري می کردي؟
« نیما خندید و دست خانم بزرگ رو گرفت تو دستش و گفت »
آره خانم بزرگ. شمام بهم آبنبات و اجیل می دادین.
شاید بعد از همین چند تا جمله حرف بود که انگار بین خانم بزرگ و نیما، با یادآوري یه گذشته ي خیلی دور، پیوند محکمی »
از محبت بسته شد! ولی اگار عمه خانم از این پیوند زیاد خوشش نیومد! عمه خانم اهل پز و فیس و افاده بود و دلش نمی
خواست که تو جمعی که هس، خانم بزرگ باشه و با پرت و پلاهایی که می گه، باعث مسخره و خنده ي مردم بشه! خانم
بزرگم که ول کن نبود و هر جوري که بود تو جمع شرکت می کرد و با اون گوش سنگین ش وارد هر بحثی می شد. از اون
طرف عمه خانم نمی تونست شجره نامه ي خونوادگی ش رو بزنه تو سر خانم بزرگ، چرا که نسبت خانم بزرگ به طایفه قاجار
نزدیکتر از عمه خانم بود! این بود که چشم نداشت خانم بزرگ رو ببینه! شاید براي همینم بود که تا نیما دست خانم بزرگ رو
« گرفت، عمه خانمم ناراحت شد و گفت
بهتره که من همین الآن جواب این خواستگاري رو بدم که شمام دیگه منتظر نباشین می دونین که ما یک خاندان اصیل
هستیم که فقط خون شازده ها در رگ هامون جاریه! یلدا هم همینطوري. البته خانواده ي شما واقاي فطرت بسیار خانواده ي
نجیب و محترمی هستن اما اجازه بدین که هرکسی اون باشه که هست! براي خانواده ي ما داشتن پول و چیزهاي دیگه اهمیت
نداره، اما فقط باید با خانواده اي وصلت کنیبم که مثل خودمون باشن. من از شما پوزش می خوام! چنانچه از مقصود شما قبلا
با خبر بودم، حتما به نحوي شمارو از این مسئله مطلع می کردم که اینطوري باعث زحمت __________تون نشیم و از حضورتون به صورت
دیگه اي لذت ببریم! باید ما رو ببخشین، ورود به این خاندان شرایط خاصخودش رو داره!
اینو که گفت یه دفعه وا دادم! یه آن برگشتم یلدا رو نگاه کردم که دیدم فقط رو زمین رو نگاه می کنه و اصلا سرش رو بلند »
نکرده! برگشتم پدرم رو نگاه کردم که صورتش سرخ شده بود! پدر نیمام از عصبانیت اصلا به صورت کسی نگاه نمی کرد!
ماردم و سیما و مار نیمام فقط به عمه خانم نگاه می کردن! آقاي پرهامم که سرش رو انداخته بود پایین! دلم شیکست! انتظار
یه همچین چیزي رو اونم تو این دوره و زمونه نداشتم. طوري عمه خانم حرف زد که دیگه جایی براي هیچ حرفی باقی نذاشت.
برگشتم طرف نیما! دلم می خواست همین الآن دو تا متلک بار این عمه خانم بکنه که دلم خنک بشه اما دیدم که نیما یه لبخند
گوشه ي لب شه و همونجور که داره پرتغالش رو میذاره دهنش، عمه خانم رو نگاه می کنه! نمی دوم چرا یه دفعه آرامش نیما
تو منم اثر کرد و کمی آروم شدم!
تو همین موقع پدرم با یه عذرخواهی از جاش بلند شد. بقیه م بلند شدن. تا ما بطرف در سالن حرکت کردیم، یلدا بحالت
اعتراض از در دیگه سالن رفت بیرون. دم ر حیاط بود که برگشتم و طبقه ي بالاي خونه ي پرهام رو نگاه کردم. یلدا پشت
پنجره ي اتاقش واستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم نمی خواست چشم ازش وردارم اما نیما بازوم رو گرفت و با خودش
کشید.
« از خونه اومدیم بیرون. آروم بودم اما خیلی غمگین. بقیه م همینطور بودن. پدرم بهم گفت
بریم سیاوش.
نیما شما بفرمائین عمو جون. من با سیاوش کار دارم. بعد می رسونمش خونه.
« پدر و مادرم سوار ماشین شدن. سیما اومد جلو من و یه لبخند زد و گفت »
دنیا تموم نشده ها!
« بهش خندیدیم »
سیما نیما خان یه چیزي بهش بدین بخوره. ناهارم درست نخورده.
نیما بروي چشم. اگر چه امروز صبحونه اندازه ي سه تا گاو خورده اما حالا که شما می فرمائین، چشم. می برمش هر چقدر
می ریزم جلوش بخوره! چشم! « علوفه » دلش خواست
« سیما خندید و رفت سوار ماشین بشه »
نیما چشم! بروي چشم! شما بفرمائین که الهی درد و بلاي این برادر شما بخوره تو کاسه سر من!
اووي! چی داري می گی؟!
نیما قربون صدقه ي رفیقم نمی تونم برم؟! بیا سوار شو بریم یه دوري با هم بزنیم.
از پدر و مادر نیما که اونام خیلی ناراحت بودن خداحافظی کردیم و سوار ماشین نیما شدیم و حرکت کردیم. نیما یه نوار »
گذاشت تو ضبط. یه موزیک ملایم بود. خیلی دلم گرفته بود. احساس می کردم که یلدا رو از دست دادم. نیما شروع کرد
باهام حرف زدن و سربسرم گذاشتن که جوابشو ندادم و اونم ساکت شد. بارون م نم نم شروع کرد باریدن. نیما انداخت تو
بزرگراه که خوردیم به ترافیک. مردمم همه جا پر بودن و منتظر تاکسی و اتوبوس و ماشین شخصی که سوارشون کنه. مام
طرف راست بزرگراه حرکت می کردیم. توي ماشین بخار گرفته بود. شیشه رو کشیدم پایین که بخارا از بین بره. دو تا دختر
« جلومو، کنار خیابون واستاده بودن. یکی شون که حسابی خیس شده بود اومد جلو و سرش رو دولا کرد و به نیما گفت
ببخشین آقا خواجه نصیر می خوره؟
نیما واله من اطلاعات زیادي از ایشون ندارم اما فکر نکنم اهل بخور بخور بوده باشن! حال می خواي شما از چند نفر دیگه م
سوال کنین شاید اونا بهتر بدونن.
« ! زدم زیر خنده و شیشه رو کشیدم بالا »
چرا چرت و پرت می گی پسر؟!
نیما یعنی تو می گی طرف اهل بخور بخور بوده؟
گم شو! مردم رو مسخره می کنی ! خجالت نمی کشی این چیزا رو می گی؟!
تا اینو گفتم نیما دکمه ي شیشه رو از طرف خودش زد و شیشه اومد پایین و به اون دو تا دختر که هنوز داشتن می خندیدن »
« گفت
ببخشین خانما! حقیقتش ما نه می دونیم که طرف اهل بخور بخور بوده و نه می دونیم که نبوده. خواهشمی کنم این جواب
مارو تو برنامه تون پخش نکنین که باعث دردسر براي ما نشه!
« بعد شیشه رو کشید بالا و به من گفت »
خوب شد؟ حالا اگه احیانا پخش م بکنن ما جواب خوب دادیم. نه گفتیم نه، نه گفتیم آره! اصلا به ما چه مربوطه؟ این همه
آدم دار می خورن یکی صداش در نمی آد! حالا گیرم اون بیچاره چند صد سال پیش خورده باشه! الآنی ها رو ول کردن رفتن
سراغ اون بیچاره! جرآت دارین برین سراغ اونایی که الآن دارن می خورن و یکی بهشون نمی گه بالا چشمت ابرو! طرف
اسمش اینه که حقوق بگیره و مثلا ماهی چهارصد هزار تومن حقوق شه! اونوقت برج ساخته سی طبقه و هر واحدش هفتصد
متره! حالا متري چند، بهت بگم برق ازت می پره! همه شم می گه ما خدمتگزاریم! اما خدمتگذار کی، خدا می دونه! خدا ذلیل
کنه اونی رو که مال مردم رو می خوره!
بابا به تو چه مربوطه آخه؟!
نیما یعنی چی؟! داره مال منم می خوره، مال تروم می خوره! مال بابی منم می خوره! مال باباي تو می خوره! اون وقت دیگه
هیچی واسه خودمون نمی مونه که! همه شو اون خورده رفته پی کارش! اون وقتف موقعی که زن گرفتیم، اگه دختره گفت خب
بیا ببین چی داري و چند مرده حلاجی چی جوابشو بدیم وقتی دید هیچی واسه خودمون نمونده و همه شو یکی دیگه خورده و
نمی تونیم یه زندگی تشکیل بدیم؟! کوفت بخورن ایشااله!
« بهش چپ چپ نگاه کردم و گفتم »
م تو چه فکري م و تو تو چه فکري هسی!
نیما ول کن بابا حوصله داري! یلدا نشد یکی دیگه.
من جز یلدا با هیچکس دیگه ازدواج نمی کنم.
نیما خب تو ذاتا خري! بدبخت همین یلدایی که الان براش غمبرك ساتی، اگه زن ت بشه، چند وقت بعدش کاري باهات می
کنه که از هر چی شبه بدت بیاد چه برسه به بلندترین شب سال! انقدر شجره نامه و اصالت و اصل و نسب خانوادگی ش رو،
دوبامبی می زنه تو سرت که کچل میشی و یه مو تو سرت باقی نمی مونه! ولشکن دختره رو با اون عمه ي ماقبل تاریخ ش!
چرت و پرت نگو. منو برسو خونه که اصلا حوصله ي این مزخرفاتو ندارم.
نیما چیه؟ ناراحت شدي؟ بهت بر خورد به عمه خانم و سلسله ي با کفایت قاجاریه توهین کردم؟ خانم یه همچین به
خاندانش افتخار می کنه که انگار از نسل میرزا تقی خان امیر کبیره! باید دو تا کتاب ببرم براش بخونم تا بفهمه که این قاجارا
چه آدماي بی کفایت و نالایقی بودن! چندین سال خون این ملت رو کردن تو شیشه! جنایتکار بودن! هنوز ننگ کشتن امیر کبیر
تو پرونده شون هس! پاي انگلیس ها رو اونا تو این مملکت وا کردن! حالا این عمه خانم بهشون افتخارم می کنه!
مگه من می خوام برم ناصرالدین شاه قاجار رو عقد کنم که اینارو می گی؟!
نیما می خواستی م، نمی ذاشتیم! اون اصلا زن زندگی نیس! بعدشم مورد اخلاقی زیاد داشته با اون ملیجک بازي ش!
برگرد بریم که حوصله ندارم.
نیما سیما خانم دستور دادن که بهت شام بدم بخوري. تا نخوري نمی شه بري.
حالا اگه من اشتها سنداشته باشم چی؟
نیما ت یه لقمه که بذاري دهن ت، اشتهات وا می شه.
من اصلا دهن م واسه غذا وا نمی شه!
نیما عیبی نداره دهن تم وانشه از راه دیگه بهت غذا می دم! سیما خانم تاکیدي نداشت که لقمه از دهن وارد بشه یا از جایی
دیگه! فقط گفت شام بهت بدم.
خلاصه منو بزور با خودش برد یه رستوران و غذا سفارش داد و بزورم مجبور شدم کمی شام بخورم. بعدش برگشتیم خونه »
ي نیما اینا. نمی خواست بذاره شب برم خونه. می خواست با هم باشیم که مثلا من ناراحت نباشم. جلو خونه شون از ماشین
پیاده شد و رفت در حیاط رو وا کرد. وقتی داشت برمی گشت یه نگاهی به خونه ي یلدا اینا کرد و یه دقیقه مکث کرد و بعد
« اومد طرف ماشین و سوار شد و رفت تو خونه شون. تو خونه شون از ماشین پیاده شدم و گفتم
نیما، من باید برم خونه. اینجوري راحت ترم.
نیما تو صبرکن کارت دارم.
باشه براي فردا. الان حوصله ندارم.
« دو تایی از خونه اومدیم بیرون و نیما در یاط رو بست. تا اومدم ازش خداحافظی کنم گفت »
بابا یه دقیقه صبر کن کار دارم!
بعد رفت بالاي جدول کنار خیابون واستاد و تو خونه ي یلدا اینا رو نگاه کرد. مونده بودم چیکار داره می کنه. اصلا دلم نمی »
خواست به اون خونه نگاه کنم. می ترسیدم یلدا تو پنجره باشه و با دیدنش حالم از اینکه هس بدتر بشه! یه لحظه بعد نیما
« ! شروع کرد سوت زدن
اِه...! چرا همچین می کنی زشته!
نیما تو حرف نزن یه دقیقه!
می گم زشته!
نیما بتوچه؟! دوست دختر خودمو دارم صدا می کنم! خانم بزرگ تو بالکن نشسته! می خوام صداش کنم.
چیکارش داري؟!
نیما تو یه دقیقه صبر کن تا بهت بگم.
« ! دوباره شروع کرد سوت زدن و بالا پایین پریدن و دست تکون دادن »
نیما من رفتم!
نیما کجا؟!
خونه. تو هر غلطی می خواي بکنی بکن!
نیما باشه. تو برو. فردا زنگ می زنم بهت.
بی خوري زنگ نزن. حوصله ندارم. می خوام تنها باشم. اصلا حوصله ي هیچکسرو ندارم! حوصله ي هیچکاري رو هم ندارم.
ممکنه اصلا بذارم برم مسافرت.
نیما شرکت رو چیکار می کنی؟!
اصلا حوصله ي کار کردن روهم ندارم!
نیما خب تو بري مسافرت که سیما اینا تنها می شن و غصه می خورن! می خواي من برم پیش شون؟
گم شو! خداافظ.
نیما صبر کن ببینم پسر چهارده ساله! این همه مرد تو دنیاس، همه شون اینطوري عاشق می شن؟ یعنی تا عاشق شدن کار و
زندگی رو می ذارن کنار که چی؟ ننه باباي دختره بهشون جواب منفی داده؟!
من اینطوریم!
نیما پس از مجنونم مجنون تري واله! چون مجنون م اینطوري نبوده! شنیدم همونجور که عاشق و شیدا بوده و همه ش تو
بیابونا ول می گشه و گریه و زاري می کرده و خودش رو میزده، اگه احیانا خاري، چوب خشکی، بته اي، هیزمی، چیزي م گیرش
می اومده جمع می کرده . سر راهش تو اولین شهر می فروخته و کاسبی می کرده! شنیدم، یعنی تو کتاب نظامی خوندم که طبق
آمار دقیق، روزي ده تا پشته هیزم فروشش بوده! تازه بعد از چند وقتم به لیلی پیغوم می ده که فعلا منتظر نباشه که کاسبی ش
خوب شده! خوش اومدي! برو خونه تون!
اینو گفت و دوباره رفت بالاي جدول و شروع کر دست تکون دادن طرف خونه ي یلدا اینا. ولشکردم که هر کاري می خواد »
بکنه. دو سه قدم که رفتم دلم طاقت نیاورد و برگشتم و رفتم بغلش رو جدول واستادم و خونه یلدا اینارو نگاه کردم. خانم
بزرگ تو ایوون خونه رو یه صندلی نشسته بود و داشت به یه رادیو ور میرفت. صدا رادیو انقدر بلند بود که ما راحت می
« ! شنیدم



رمان یــــــــــــلدا 1رمان یــــــــــــلدا 1




پاسخ
#8
.............

نیما آخه فرخ لقا جون! قربون او خال تو صورتت برم؛ یا باطري سمعک ت رو عوضکن یا صدا اون رادیو وامونده رو کم کم که صداي مارو بشنوي! از بس سوت زدم الان همسایه ها زنگ میزنن کلانتري یه مامور پامور می آد جلب مون می کنه ها!
اونکه چیزي نمی شنوه!
نیما حق نداري به نامزدمن توهین کنی آ! نامزدمن گوشاش میشنوه فقط یه خرده کم میشنوه! اونم فقط مال سن وسال کم شه!
هنوز پرده ي سماخ گوش در این سنین بصورت کامل شکل نگرفته! یه خرده بزرگتر بشه، پرده هه درست می شه و مشکل
حل! سن وسال نداره طفل معصوم که!
« خنده م گرفت »
نیما آ]ان! حالا داري آدم میشی! بشین تا ببینی نیما خان چه کارا ازش بر می آد!
«! اینو گفت و دولا شد و چند تا سنگ ریزه از رو زمین ورداشت و پرت کرد تو ایوون یلدا اینا »
چیکار می کنی؟!
نیما به تو چه؟! تو برو خونه، فردا بیا جواب بگیر!
تا اومد جلوش رو بگیرم که دو سه تا دیگه پرت کرد! یه دفعه خانم بزرگ متوجه شد و برگشت طرف مارو نگاه کرد و نیما »
براش دست تکون داد. تا خانم بزرگ چشمش به نیما افتاد، ذوقی کرد که نگو! تند بلند شد و از پله ها اومد پایین طرف در. یه
« لحه بعد در خونه ي یلدا اینا وا ش و خانم بزرگ اومد بیرون و با خنده به نیما گفت
بی حیا، چرا سنگ پرت می کنی خونه مردم؟
دارم! « کارتون » نیما
داري؟! « کامیون » خانم بزرگ
نیما یه چیزي می خواستم بهتون بگم!
خانم بزرگ یه چیزي می خواستی بهم بدي؟
کن! هیچی بابا! « ول ش » نیما اصلا
کنم؟ 1 این اصلا کار نمی کنه که شل ش کنم یا سفت! از وقتی شما گفتین که جنگه، این « شل ش » خانم بزرگ چی رو
رایون وامونده رو روشن کردم اما هیچی پخش نمی کنه! انگار برنامه شو قطع کردن!
می زنه! « نعره » نیما بابا چی چی برنامه شو قطع کردن؟ 1 این بدبخت گوینده ش داره از ته دل
می زنه! « اره » خانم بزرگ گوینده داره به چی
« نیما رادیو رو از ست خانم بزرگ گرفت و خاموش کرد و گفت »
!« اومدي دم در » با این سر و صدا که راه انداختی، الان همه می فهم که
این وقت شبی؟! !؟« اومدي بریم ددر » خانم بزرگ
« من داشتم از خنده می مردم که نیما سمعک خانم بزرگ رو از جیب جلیقه ش در آورد و یه نگاهی بهشکرد و گفت »
نیس! « وصل » بابا اینکه اصلا سیم ش
نیس؟ مال خود ژاپونه! « اصل » خانم بزرگ چی چی، مارکش
انقدر نده م گرفته بود که رفتم لبه ي جدول نشستم! واقعا حرف زدن این دو نفر باهم تماشایی بود! این یه چیزي می گفت، او »
« یه چیز دیگه تحویلشمی داد! نیما برگشت به من گفت
ببین به خاطر تو چه بدبختی ها باید بکشم!
خانم بزرگ حالا چیکار داشتی برام سنگ پرت می کردي؟
برسونم! « خبري رو به گوش تون » نیما می خواستم
برسونی؟! « ضرري به موش مون » خانم بزرگ یه
من داشتم اون ور از خنده می مردم، نیما این ور گریه ش گرفته بود. بالاخره سمعک خانم بزرگ رو برد تو خونه شونو و از تو »
ماشین ش یه پیچ گوشتی در آورد و اومد بیرون و سمعک رو وا کر. منم رفتم کمک شو سیم از تو قطع شده بود. با هر بدبختی
بود وصل ش کردیم و دادیمش به خانم بزرگ . وقتی گوشی ش رو گذاشت تو گوشش انگار وضع بهتر شد!
نیما حالا بهتر شد خانم بزرگ؟
« خانم بزرگ که یه خرده اي دیگه بهتر صداها رو میشنید گفت »
آره مادر جون، خیلی بهتر شد! پس این وامونده خراب بود من یه خرده صداها رو ضعیف می شنفتم؟!
« نیما یه نگاهی بهشکرد و گفت »
اصلا گوش شما احتیاج به اي چیزا نداره! بی خودي م کلی پول دادین اینو خریدین!
خانم بزرگ حالا بگو ببینم مینا جون چیکارم داشتی؟
نیما راستش امروز که اومده بودیم خونه ي شما، عمه خانم ي چیزایی در مورد شما به ماها گفت! اولش نمی خواستم بهتون
بگم، اما دیدم تو عالم دوستی و همسایه داري درست نیسکه از شما این حرفا رو پنهون کنم!
« خانم بزرگکه حواسش جمع شده بود پرسید »
عمه خانم پشت سر من چی گفته به شماها؟!
بودین! « دم بخت » نیما چیزي بدي که نمی گفت، فقط می گفت موقع توپ بستن مجلس ، شما یه دختر
بودم؟! یعنی کار من بوده! « پایتخت » خانم بزرگ من تو
نیما دم بخت!! دم بخت! نه پایتخت!
خانم بزرگ خیلی بیجا کرده عمه خانم! خودش یادش رفته زمان احمد شاه که کشف حجاب کردن، بیست ساله ش بوده!
نیما کشف حجاب رو که رضا شاه کرد!
خانم بزرگ پس دارالفنون رو کی ساخت؟
ساخت! « امیر کبیر » نیما اونو که
رو که می دونم شبا کشکوا و تبر زین ورمی داشت و لباس درویشی می پوشید و می رفت تو شهر « سفیر کبیر » خانم بزرگ
به مردم سر می زد!
بود خانم بزرگ! « شاعباس » نیما اون
رو که خواجه ش کردن! « شاطهماس » خانم بزرگ
بود! « آغا محمد خان » نیما بابا اون
ما اصلا نداشتیم که! یه مظفر الدین شاه داشتیم که لله ي همین عمه خانم بود و می گفتن « اقا مظفر خان » خانم بزرگ
اینگلیزي و تو خود مسکو به دنیا اومده!
نیما واقعا به به به این اطلاعات جامع و وسیع تاریخی! تقویم تاریخ رو بطور خلاصه و فشرده در دو خط برامون ورق زد! پس
پایتخت انگلیس، مسکو بوده و ما این چند صد سال همه ش فکر می کردیم لندن پایتختشه!
خانم بزرگ آره مادر! اگه من بشینم واسه تون تعریف کنم، چیزا دارم بگم که بشنوین شاخ درمی آري! همین میرزا آغاسی
میرزا آغاسی که می گفتن اینگلیزي بود و شد وزیر ناصر الدین شاه، نمرده و هنوزم زنده س! یکی دو سال پیشکه ما خارج
بودیم؛ اومه بود اونجا و تو یه کافه آواز می خوند! یه قري می داد و یه رقصی می کرد که نگو! چه شعرایی می خوند! لب
کارون! دختر ابادانی! جوم نارنجی!
« ! من و نیما زدیم زیر خنده »
نیما خیالتون راحت باشه خانم بزرگ. برگرده ایران حتما می گیرن و بجرم خیانت به کشور و ملت و تحریک ناصرالدي شاه
به قتل امیر کبیر محاکمه ش می کنن!
خانم بزرگ نه واله، حیفه! انقدر صداش قشنگه که نگو! حالا بگو ببینم، خواستگاري امروز سر همین به توپ بستن مجلس بهم
خورد؟!
نیما نه بابا! عمه خانم گفت اون موقع ها شما هیفده هیجده ساله تون بوده. این سیاوش طفل معصوم، یه کلمه از دهن ش در
رفتو گفت به خانم بزرگ نمی آد که انقدر سن و سال داشته باشه! سر همین حرف، عمه خانم باهاش چپ افتاد! تازه خیلی م
شمام « ضعف شنوایی » حیف شد! اگه این سیاوش با یلا خانم عروسی می کرد، حتما یه کاري م می کر که این یه خرده
درست بشه.
برام درست بشه؟! « نقش سینمایی » خانم بزرگ
« نیما بلند گفت »
تون! « نقصگوش »
مون؟! مگه چیکاره س؟! « رقصدوش » خام بزرگ
نیما لوله کشه! می آد تمام لوله هاي اب خونه تون رو درست می کنه! بابا بیچاره شدم از دست شما!
« خام بزرك که انگار فهمید بازم پرت و پلا گفته ، آرون به نیما گفت »
ت مینا جون یه خرده بلند حرف بزن. ناسلامتی مردي! مرد که نباي انقدر صداش ضعیف باشه!
« نیما یه نگاهی به خانم بزرگ کرد و بعد بلند گفت »
!« پزشکه » خواهر این سیاوش د کتره
!« زرشکه » خانم بزرگ خب شازده م گفت که دختره تو کار
« نیما سمعک خانم بزرك رو گرفت جلو دهن ش و گفت »
خانم بزرگ زرشک نه، پزشک! خواهرش دکتره!
بکنه ها! « ویزیتم » خانم بزرگ راست می گی مینا جون؟ اگه زودتر می دونستم، می دادم همونجا یه
نیما ت بابا ترو خدا انقدر داد نزن بگو مینا جون مینا جون! ابروم جلو همسایه ها رفت! شما همین فردا یه تک پا همراه یلدا
خانم برین همین بیمارستان که یه خرده از اینجا بالاتره. اونجا حسابی معاینه تون می کنه. تو خونه که نمی شه کسی رو معاینه
/« بیمارستان » کر! باید حتما فردا با یلدا برین
واسه چی؟ « بهارستان » خانم بزرگ با یلدا برم
نیما بهارستان نه! بیمارستان!
« داشتم از خنده می مردم! خود نیما م خنده ش گرفته بود. دوباره به خانم بزرگ گفت »
یادتون نره، حتما با یلدا خانم برین. اگه تنها بري معاینه تون نمی کنه ها! امروز خیلی از دست عمه خانم ناراحت شدن. یلدا
خانم باشه باهاتون، دیگه نرااحتی شون کم می شه.
خانم بزرگ باشه مادرجون. حالا بذار یه عمه خانمی بسازم که نگو 1 به من می گه به مجلس توپ کردم!
نیما فردا یادتون نره!
خانم بزرگ باشه مینا جون! تو ام هر وقت کارم داشتی یه ریگ بنداز تو ایوون. تقی که صدا بیاد من می شنفم!
« اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. نیما همونجور مات بهش نگاه می کرد! رفتم جلو نیما و گفتم »
سوار کردي! « کلکی » دستت درد نکنه، چه
سوار کردم؟! من کی کچل سوار کردم؟ من هر کی رو که سوار کردم مثل یه تیکه ماه بوده! « کچلی » نیما چه
« دو تایی زدیم زیر خنده »
نیما مرضخانم بزرگ بهم سرایت کرده! بجون تو دو روز باهاش نشست و برخاست کنم، یا دیوونه می شم یا کر!
تو همین موقع موبایل نیما زنگ زد. از همون هتلی بود که شیوا رو برده بودیم اونجا. گویا شیوا زنگ زده بود و ازش خواهش »
« کرده بود که به من بگه باهاش تماس بگیرم. وقتی تلفن رو قطع کرد، به من گفت
سیاوش زنگ نزنی بهش ها! اینا یه کاري دستت می دن آ!
نه، حتما یه کار مهمی باهام داره. باید باهاش تماس بگیرم.
نیما پس اگه خواست قراري چیزي باهات بذاره قبول نکن. تو این ایدز وامونده رو شوخی گرفتی! اصلا امشب بیا بریم خونه ي
ما. از همونحا زنگ بزن. ترو نمیشه یه دقیقه ول ت کرد. بیا بریم.
دوتایی رفتیم خونه ي نیما اینا. پدر و مادرش خواب بودن. رفتیم تو اتاقش، طبقه ي بالا. نیما رفت دو تا چایی آورد و من »
« . شماره ي موبایل شیوا رو گرفتم
الو، شیوا خانم.
شیوا سلام سیاوش خان، چطورین؟
ممنون.
شیوا نیما خان چطورن؟
اونم خوبه.
شیوا ت ممنون که زنگ زدید. باید از هر دوتون عذرخواهی کنم. رفتارم خیلی بد بود.
مهم نیس، چی کارم داشتین؟
شیوا می خواستم باهاتون یه خرده درد دل کنم. خیلی دلم گرفته. این شماره رو یادداشت کن. شماره ي خونه مونه. قطع کن
به این یکی زنگ بزن. پول تلفن ت زیاد میشه.
مهم نیس. فعلا شماره ي منو یادداشت کنین که اگه کاري داشتین زنگ بزنین.
« شماره رو نوشت و گفت »
حالا قطع کنین به این یکی شماره زنگ بزنین.
» تلفن رو قطع کردم و اون یکی شماره رو گرفتم. نیمام تلفن رو زد رو ایفون که اونم صدا رو بشنوه »
شیوا کاري ندارین که؟!
نه راحت باش. بگو، حرف بزن.
شیوا نیما خان کجان؟
همین جا. داره حرفاتو گوش می ده.
شیوا سلام نیما خان.
نیما سلام از بنده س. چطورین شما؟
شیوا هنوز زنده! شمارش معکوس!
نیما نه بابا، به دلتو بد نیارین. شنیدم که همین روزا داروي این وامونده رو کشف می کنن!
شیوا دلگرمی بهم می دین؟
« هیچکوم حرفی نزدیم »
شیوا ببینین، امید تو ما مرده. می فهمین یعنی چی؟
این حرفا چیه؟ آدم باید همیشه امیدوار باشه.
شیوا جوابمو ندادین. می دونین کسی که امید نداره یعنی چی؟
« بازم هر دو ساکت شدیم »
شیوا یعنی دیگه هیچی براش فرق نداره! یعنی دیگه از هیچی نمی ترسه! یکی از خصوصیات امید، ترسه!
نیما ترس از چی؟
شیوا از همه چی! آدمی که امید تو زندگیش هس، ترس م تو زندگیش هس. بطور مثال بگم، چرا اکثر آدما کار خلاف نمی
کنن؟ چون امید دارن که مثلا می تونن از راه درست، بعد از چند سال وضع زندگی شون خوب بشه. چون این ایمد تو دل شون
هی، پس دست به کار خلاف می زنن چون می ترسن که یه دفعه گیر بیفتن و تمام امیدها و آرزوهاشون نقش بر آب شه!
همینجوري بگیر برو جلو! یعنی تا زمانی که امید تو دلت هی، ترس م باهاشه! واي از اون روزي که امید آدما قطع بشه! دیگه از
هیچی نمی ترسن! مثل من.
نیما یعنی شما از هیچی نمی تري؟
شیوا نه. خونه ي آخر هر چیزي مردنه دیگه! منکه همینجوریش دارم می میرم، دیگه چی می تونه منو بترسونه؟
« هیچکدوم چیزي نگفتیم »
شیوا ماها مثلا بمب شدیم. هر لحظه ممکنه با یه انفجار همه چیز تموم بشه.
یعنی چی؟!
شیوا این بیماري مثل یه بمب ساعتی می مونه که انفجارش ذره ذره و کم کمه! تا چند وقت پیشکه حتی یه نفرم قبول نمی
کرد که این مرض تو ایرانم اومده! اصلا صداشو در نمی اوردن! ولی حالا دیگه گند کار در اومد و مجبورن اعتراف کنن که تو
ایران م هس. اگه زودتر یه فکري نکنن و مسئله رو جدي نگیرن، خدا می دونه چه مصیبتی به پا می شه!
جلو چی رو بگیرن؟! مگه تو خودت یکی از کسایی نیستی که باعث اشاعه ي این مرض شدي؟!
شیوا زخم زبون نزن! اگه من اینکارو کردم، یکی دیگه باعثش شد! منم به خیال خودم داشتم از اونا انتقام می گرفتم! فکر نمی
کردم که دارم چه بلایی سر مردم می آرم! اگه اون شب تو پارك به شماها برنمی خوردم،شیاد حالا حالا هام به کارم ادامه می
دادم. کینه و نفرت چشمامو کور کرده بود!
می دونین؟ همونطوري که کار بد بی مکافات نمی مونه، کار خوبم بی پاداش نمی مونه. پاداش کار اون شب شما، یکی بین که
الان سالمین! یکی دیگه ش اینکه باعث شدین که هم من و هم گیتا دست از این کار ورداریم. اگه دنیاي دیگه اي بعد از این
دنیا باشه، حتما یه ثواب بزرگ پاتون نوشته شده. می دونین ماهر روز چهار پنج نفر رو مبتلا می کردیم!
نیما واي ...!! چهار پنج نفر؟ حتما اونایی م که مبتلا می شدن همینجوري هر روز چن نفر رو مبتلا می کردن و اوام هر روز
چند نفر رو.!! خدا بدادمون برسه!
شیوا نه، اینطوري هام نیس. معمولا مردایی که به این مرضمبتلا می ش، مثل ما نمی تون این بیماري رو اشاعه بدن. نهایتا
اگه زن داشته باشن، زن شون ازشون می گیره!
بچه هاشون چی؟! اون زن و بچه ي بدبخت چه گناهی کردن؟!
شیوا اونام پوب هرزه گی پدرشون رو می خورن! مثل من!
چی شد که تو مبتلا شدي؟
شیوا داستنش درازه.
بگو دلم می خواد بدونم.
شیوا به چه دردت می خوره؟
نیما می خواد کتابش کنه.
شیوا راست می گن نیما خان؟!
ت شاید. مگه براي تو فرقی می کنه؟
شیوا نه، اتفاقا بدم نیس. شاید یه عده دختر معصوم و بدبخت بخونن و عقل بیاد تو کله شون و گول آدماي کثافت رو نخورن!
اصلا این ایدز چی هس؟ چه جوري یه دفعه پیداش شد؟
شیوا بعضی ها می گن اولین بار تو آفریقا دیده شد. می گن از رابطه ي جنسی انسان و میمون بوده! بعضی هام می گن اصلا
این بیماري بین میمون اس. در هر صورت شروع ش ار هم جنس بازي مردها بوده!
نیما اي دل غافل! من دیدم هر وقت می رم این باغ وحش پارك ارم، یه میمونی هسکه تا منو می بینه، اشاره می کنه بیا تو
قفس ها! نگو پدر سگ همجنس بازه!
« همه زدیم زیر خنده »
نیما پدر سوخته گوشه ي قفس شم همیشه و تا موز رسیده ي دست نخورده قایم می کنه! هر دفعه م منو می دید، اشاره می
هر کدوم این هوا!! !« چیکیتا » ! کرد که بیا تو قفس بهت موز بدم! چه موزایی م بود
« با دست یه چیز نیم متري رو نشون داد و گفت »
من همیشه فکري بودم که این زبون بسته چرا این موزا رو نمی خوره و هی به من تعارف می کنه! نگو دام بوده و خیالاتی
واسه من داشته! من فکر می کردم میمون انساندوسته!
« دوباره خندیدیم »
نیما شیوا خانم اون ور صداي خنده ي یکی دیگه م می آد! کیه؟
شیوا گیتاس. الان اومد. تلفن رو زدم رو آیفون. اونم داره گوش می ره.
گیتا سلام ، حالتون چطوره؟
« باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و نیما گفت »
حالا از شوخی گذشته، بذارین براتون بگم. البته می دونم باور نمی کنین اما این ایدز یه بیماریه ساختگی یه! اینو ساختن که
بیفته بین این جهان سومی ها! اثرش از بمب اتم بدتره! بی سرو صدا آدما رو از بین می بره! تا یه کشوري بیاد خبر دار بشه،
نصفه جمعیتشمبتلا شدن! حالا حساب کن کشوري که جوون هاش ایدزي ن، دیگه اصلا فکر پیشرفتم می کنه؟! نه.
اینا همه یه نوع سلاحه! سلا جنگی اما بی سر و صدا! چند وقت پیش شنیدم یه زنبوري تو یکی از این کشوراي پیشرفته پرورش
دادن به نام زنبور سیاه یا مرگ! بعدشم گفتن که این زنبوره ا آزمایشگاه فرار کرده! آخه شما فکر کنین، مگه میشه یه زنبور از
آزمایشگاه به اون بزرگی فرار کنه؟! حتما یه هم دست داشته که فرارس ش داده! عین فیلماي سینمایی! می کن یه نیش به هر
کی بزنه، یه دقیقه بعد می میره! حالا کجا فرار کرده؟ آفریقا! تو جنگل ها آفریقا! حالا چند سال دیگه زاد و ولد می کنه و
جمعیت شون میشه یه میلیون تا! اونوقت می افتن به جون آفریقایی هاي بدبخت و هی نیش شون می زنن که چی؟ که جمعیت
شون کم بشه دیگه! حالا خدایی که ایرنیا پادزهر رو ساختن!
ایران؟! خب، پادزهرش چی هس؟!
نیما هیچی یه گوشه واستا و هی تند تند بگو "سیر سرکه، سیر سرکه، سیرسرکه، " حالا خدا کنه بین این زنبورا همجنس باز
پیدا نشه و گرنه طرف ایدزم می گیره!
دیگه چه فرقی می کنه؟ اونکه به دقیقه بعد می میره، چه حالا ایدز بگیره چه نگیره!
نیما حالا گوش کن! یه مورچه پرورش دادن به نام مورچه ي سرخ یا قرمز. گوشتخواره! یه آدم که می رسه شروع می کنه
گاز گرفتن و خوردن گوشت آدم!
اونکه مهم نیس! خب آدم با انگشت له ش می کنه!
نیما بعله! اگه یه دونه باشه بعله! اما اینا دسته جمعی زندگی می کنن و یه دفعه ده هزار تاشون میریزن سر یه نفر! تازه اینکه
چیزي نیس یه پشه پرورش دادن که با سرعت مافوق صوت پرواز می کنه!
دیگه چرت و پرت نگو! حالا گیرم یه پشه با سرعت مافوق صوتم پرواز کرد، چه فرقی براشون داره؟!
نیما یعنی چی چه فرقی داره؟! خب شبا می آد بالا سر آدم و هی دیوار صورت رو می شکونه و نیمذاره یه چرت آدم بخوابه!
تازه صبح باید بلند شی، عمله بنا صدا کنه دیوارا رو دوباره بسازن! یه مگس پرورش دادن عاشق برنامه ي تلویزیونه! تا شب
آدم سرشو می ذاره زمین بخوابه، می آد و میره سر تلویزیون و روشن ش می کنه و اخبار رو نگاه می کنه!
دیگه لوس نشو نیما.
شیوا خوش بحالتون. راحت، بیخیال، خوشبخت!
« من و نیما ساکت شدیم که دوباره گفت »
حق م دارین. بخندین و از زندگی لذت ببرین و دنبال کثافتکاري م نگردین. یه زندگی دراز جلو تونه. حالا حالا ها باید زندگی
کنین، ازدواج کنین، بچه دار بشین! می دونین بالاترین ارزوش یه دختر چهی؟ اینه که یه مرد خوب پیدا بشه و باهاش ازدواج
کنه. یعنی بزرگترین آرزوي منکه این بود. بعدش دلم می خواست بچه دار بشم. دختر، پسر! بهشون برسم، بزرگ شون کنم،
بذارم درس بخونن، دانشگاه برن و واسه خوشون آدمی بشن! ولی حالا چی؟
مگه اگه الان ازدواج کنی نمی تونی بچه داري بشی؟
« شیوا هیچی نگفت که نیما آروم به من گفت »
چرا مزخرف می گی؟! کسایی که به این مرضمبتلا می شن، بچه شونم این بیماري و می گیره!
شیوا آروم حرف نزنین نیما خان. بلند بگین. من نارت نمی شم.
شیوا معذرت می خوام! اصلا حواسم به این وامونده نبود!
شیوا ناراحت نشو، تقصیر تو که نبوده.
وقتی تو یه جامعه، تی یه نفر دچار مشکل می شه، تمام اون جامعه مقصرن! تو یه جامعه وقتی یه نفر سقوط می کنه، مسبب
ش فرد فر اون جامعه ن. وقتی هر کدوم از ما خیلی بی خیال و بی تفاوت از کنار درد ها و رنج هایی که براي دیگران بوجود
اومده، رد می شیم، ماهام مسئولیم!
شیوا شاید همینطوره که تو می گی. منکه نمی دونم. یعنی هیچی رو نفهمیدم. کسی م نبوده که بهم بفهمونه.
نیما اینو دیگه قبول ندارم شیوا خانم! یعنی چی؟! یعنی وقتی یه پسر بی همه چیز داشت شما رو گول می زد، شما متوجه
نبودین که دارین کار بدي می کنین؟!
شیوا چرا، می فهمیدم. اما تو همون لحظه تو حالی بودم که نفهمیدمف یا دلم نمی خواست بفهمم!
من متوجه نمی شم شیوا چی می گش!
شیوا یعنی در اون لحظه، با اینکه می دونستم دارم اشتباه می کنم اما به اشتباه بودنش فکر نمی کردم! یعنی تو حالی نبودم که
فکر کنم. بعدشم بر می گرده به زندگی و موقیعت آدم.
بازم نمی فهمم.
شیوا ت ببین سیاوش خان، فقط همون لحظه ي تنها که نیس! براي یه اشتباه یه سقوطه، یه فساد، یه هرزه گی، خیلی چیزا باید
آماده بشه تا یه نفر اشتباه کنه یا سقوط کنه یا به فساد و هرزه گی کشیده بشه!
من اینا رو قبول ندارم. اینارو می گی که خودتو تبرئه کنی.
نیما به درك که قبول نداري! داري واسه اینا اداي پدربزرگ ها رو در می آري؟! یه عمر همه کاري می کنن و تا پا به سن
گذاشتن می شن عابد و زاهد!
من اداي پدربزرگ ها رو در نمی آرم ولی آدم که داره یه خطایی می کنهف اولین نفر خودشه که می فهمه.
نیما آره. اما براتی اینکه خطا نکنه احتیاج به حمایت داره. حالا این حمایت می تونه از طرف خونواده و پدر و مادر باشه یا از
طرف یه دوست یا یه معلم یا یه کتاب یا یه پلیس یا یه بقال سرکوچه! این همه دکتر و مهندس و کارشناس می شینن یه جا و
یه طرحی رو با تحقیق و پژوهش و کارشناسی اجرا می کنن. بیست سال بعد گندش در می ارد که طرح موفقیت آمیز نبوده!
دوباره می شینن یه طرح دیگه پیاده می کنن. اون طرح م بیست سال بعد گندش در می آد! هیچکدوم عین خیال شون نیس
که تو این بیست سال پیاده شدن یه طرح غلط، چند نفر قربانی شدن! یکی م نیسکه یخه شونو بگیره و ازشون جواب بخواد!
همین خودتو سیاوش خان! چند بار تا حالا تو زندگی تا مرز یه اشتباهی پیشرفتی و برگشتی؟ چاخان نکن که شاهد زنده، حی
و حاضر جلو روت نشسته! چند بار خواستی کار اشتباهی رو بکنی اما با حمایت فکري اطرافیانت، نکردي؟ آخرین بار همین
پارسال بود. یادته؟ اگه من نبودم داشتی چیکار می کردي؟
« یه خرده فکر کردم و گفتم »
درسته. شاید خود منم اگه کسی رو نداشتم از الان شیوا اینا وضع م بدتر بود.
شیوا کاشکی منم یکی مثل نیما خان رو اشتم که در لحظه ي یک اشتباه کمکم می کرد.
نیما منم خیلی وقتا تا مرز سوقط رفتم. ماها نباید به همدیگه سرکوفت بزنیم! همه مون یه جاهایی پامون لغزیده! همون پدر و
مادرامونم یه وقاتی جوون بودن و یه جاهایی رو اشتباه رفتن! اما اونایی که از این مهلکه جون سالم به در بردن، حتما یه کسی یا
یه چیزي رو داشتن که کمک شون کرده. مثل ایمان به خدا، پدر خوب، مادر خوب، برادر خوب، دوست خوب، معلم خوب! من
خودم چقدر با این معلم هامون رفتیم دنبال تجربه! دستمو گرفتن و بردنم به سرزمین عجایب! دروازه هاي دنیاي شگفتی ها رو
برام وا کردن و خیلی چیزاي خوب خوب بهم نشون دادن!
گم شو! هیچکس م نه، معلم!
نیما باور نمی کنی؟ یه دبیر داشتیم که فقط نیم ساعت از تو کتاب بهمون درس می داد. بقیه ي زنگ رو خارج از کتاب
باهامو کار می کرد! بجون تو سیاوش هر چیزي رو که نمی تونستیم از کسی بپرسیم، اون برامون می گفت و به سوال مون
جواب درست می داد!
دبیرتون؟!
نیما آره. چه کسی م بهتر از اون؟! هم آگاه مون می کرد، هم باهامون رابطه ي نزدیک و دوستانه بر قرار می کرد، هم
راهنمامون بود، هم حمایت مون می کرد و هم درش رو از همه درسها بهتر یاد می گرفتیم!
شیوا خوش بالتون! منکه هیچ موقع بدون واسطه نمی تونستم حتی یه کلمه با پدرم درددل کنم!
با واسطه؟! مادرت واسطه ي حرف زدن تون بود؟
شیوا نخیر! یه کمربند چرمی با یخ قلاب اهنی بزرگ!
« یه لحظه منو نیما ساکت شدیم که بعد نیما آروم پرسید »
پدرتون با کمربند شما رو می زد؟
شیوا شدید!
چرا؟!
یوا با عقل خودش فکر می کرد بهتر تربیت می شم!
مادرت چی؟!
شیویا تاونم جور دیگه. البته اگه خونه بو. اکثرا براي اینکه وقتی بابام خونه سریال اون خونه نباشه، با دوستاش و خواهرش می
رفتن جلسه یا خرید یا یه جاي دیگه.
نیما چرا وقتی پدرتون خونه بود مادرتون می رفت بیرون؟
شیوا مادرم مذهبی بود اما بابام عرق خور! چی بگم براتون؟ 1 بخاطر عرق خوري بابام ما باید روزي سه چهار ساعت ظرفا رو
آب می کشیدیم! عرق می خورد و می رفت سر یخچال. با شیشه آب می خورد، قاشق دهنی ش رو می زد تو ماست، مثلا تو
خورشت، اون وقت بود که تو خونه محشر کبري بپا می شه! هر چی مامانم بهشمی گفت، بدتر لج می کرد! این بود که آخري
ها اصلا همدیگرو نمی دیدن!
نیما صبر کنین ببینم! داستان شلوغ و پلوغ شد! یکی یکی بگین که بفهمم چی به چیه. از اول تعریف کنین ببینم جریان از چه
قراره.
شیوا از کجاش تعریف کنم؟ از دعواهاي مامانم و بابام؟ از قهر کردناشون؟ از کتک هایی که از بابام می خوردم؟ از خونه ي
اجاره اي که یه دقیقه توش ارامش نبود؟ از کجاش بگم؟
همه تا یه دختر خراب رو می بینن می گن فلان فلان شده فاحشه س! اما یکی به خودش زحمت نمی ده که یه خرده فکر کنه
ببینه که آیا این دختر یه روز از خواب بلند شده و راه افتاده رفته فاحشه شده؟! نه! اینطوري نبوده. اگه من خراب شدم، من
پرورده ي این جامعه م! جامعه باي خودشو نگاه کنه ببینه چه علتی توش بوده که من شدم معلولش! من قبول دارم که اشتباه
کردم. من خاطی، من خلافکار! چوب شم خوردم. دیگه از این مرض وامونده بدتر چی می خواي؟ اما می خوام بگم کساي دیگه
م مقصر بودن. فقط منو نگاه نکنین بابا!
اینو گفت و شروع کرد به گریه کردن. صداي گریه ي گیتا رو هم شنیدیم. هر دو داشتن گریه می کردن! من و نیما همدیگرو »
« نگاه کردیم و هیچی نگفتیم. کمی بعد آروم شدن و شیوا گفت
یه دختر سیزده چهارده ساله که دور و ورش هزار تا چاه و گرداب و بلاسف یه پشت و پناهم می خواد آخه! یه راهنمام می
خواد آخه! یه خونه ي امن و آرومم می خواد آخه!
.قتی اینا نبود خب به فساد کشیده می شه دیگه! اول شم که خبر نداره آخرش چیه همه ش فکر می کنه اولین پسري که بهش
دیگه تمومه. دیگه خوشبخت شده. یه خرده با هم هستن و اخلاق همدیگرو که فهمیدن، پسره « دوستت دارم » رسید و گفت
ننه باباشو می فرسته خواستگاري و می شه زن طرف! اون موقع که به اولین پسر برخورد، فکرشم نمی کنه که آخر و عاقبتش
ممکنه بشه الان ما! دخترایی رو می گم که من بعضی هاشونو می شناختم!
نیما یعنی اون دختر فکر نمی کنه که یه پسر هیچوقت خواستگاریه یه دختر سیزده چهارده ساله نمی آد؟ خود پسره مگه چند
ساله ش بوده؟ فوق فوقش هیفده سال! آخه یه پسر هیفد ساله زن می تونه بگیره؟ اونم تو این اوضاع و احوال که یارو مدرك
لیسانسش دست شه و داره تو خیابونا ول می گرده!
شیوا نه این فکرا رو نمی کنه! اگه قرار باشه که یه دختر سیزده چهار ده ساله اینجوري خوب فکر کنه که دیگه سیزده چهارده
ساله نیس! دختر و پسر تو این سن و سال شرایط فکري خودشونو دارن. این سنی نیسکه جوون بتونه درست فکر کنه! این
موقع س که احتیاج به راهنمایی داره. تو این سن و ساله که به دورابت بلوغ می رسه و تو ذهن و وجودش انقلاب بپا می شه!
این موقع س که مثل آتیش می مونه! این موقع س که فکر می کنه می تونه هر کاري بکنه و تمام کار ها و فکراشم درسته! بابا
فرهنگ ها فرق داره! کشوري مثل کشور ما که همه ش توش تاخت و تاز و جنگ بوده و یه وقت اسکندر فتح ش کرده و یه
وقت عرب ها و یه وقت مغول، دیگه فرهنگ خودشو نداره که! یه سري چیزا از ایران باستان و زرتشت داریم، یه سري از
یونانی ها داریم، یه سري از اعراب داریم، یه سري از مغول داریم! یه سري اومدن از غرب الگوهاس ناقص گرفتن و به خورد ما
دادن! اینا چه جوري می شه؟ می شه همین دیگه! از یه طرف بریدیم و به اون یکی طرف نرسیدیم ! تا همین چند سال پیش
چند نفر بخاطر بخاطر اینکه ویدئو داشتن جریمه شدن؟ چند نفر بخاطر اینکه مثلا تو ماشین نوار گوش می دادن بلا سرشون
اومد؟ حالا هم ویدیو آزاد شده و هم نوار و هم خواننده! جواب اون بلاها که تا همین چند سال پیش سر اون بدبختی اومد که
مثلا یه نوار گوش کرده بود رو کی می ده؟
همین جریان ماهواره ! کی واردش کرد تو ایران؟ بعد چی شد که وقتی همه خریدن، یه قانون گذاشتن و جمع ش کردن؟ حالام
که قربونش برم تو هر خونه که نگاه می کنی، یه حصیر کشیدن جلو بالکن شونو و ماهواره گذاشتن! جلو اونو هم که بگیرن،
اینترنت هی! چیزا توش هس که نگ.! تا همین چند سال پیش فیلمهایی که می ساختن چی بود؟ حالا چی شده؟ تلویزیون چی
نشون می داد؟ حالا چی نشون می ده؟ رقصم برامون پخشکردن که! شدیم کلاف سردرگم. هر کی یه دستوري می ده!
بیچاره اون نسلی که این وسط چوب ضد و نقیضها رو خورد! اونایی که یه خونواده ي حسابی داشتن جو سالم بدر بردن و
بدبخت کسایی مثل ما که به این روز افتادیم! شدیم نسل بلا تکلیف! همه مون مات یم! گیج و منگ دور خومون می گردیم!
شماها برین با چند تا از آدماي این نسل صحبت کنین. دو تا سوال ازشون بپرسین. اصلا رو حرفاشون نمی شه حساب کرد! از
یه طرف می گه تمام بدبختی هامون زیر سر ابر قدرت هاي، از یه طرف دربدر دنبال ویزاي آمریکا می گرده! این یعنی چی؟
یعنی دل زبو آدم یکی نبودن. یعنی ثبات نداشتن!
البته به این سادگی هام نیسکه می گی. رو هر کدوم از این مسائل می شه ساعت ها بحث کرد. می شه مسائل رو شکافت و
واردش شد. در مورد هر چی که نمی شه سطحی فکر کرد و یه چیزي گفت. باید به عمق و ریشه پرداخت!
نیما می شه سیاوش خان شما نیم ساعت در اونجاتونو بذارین و حرف نزنین؟! یعنی در دهن تونو!
بی تربیت!
شیوا خب سیاوش خان بحث کن ببینم! شما که تحصیل کرده اي به ما بیسوادا بگو ببینم کجاي حرفاي من غلطه؟ بگو ماهام
بفهمیم دیگه! این همه کارشناسا و تحصیلکرده هاو اساتی مو نشستن و جلسه تشکیل دادن و طرح ریزي کردن و برنامه نوشتن.
آخرش چی؟ این سرنوشت منه، این سرنوشت گیتا و این سرنوشت پروانه!
آ[ه اینا چه ربطی به چیزاي دیگه داره؟
نیما شما ببخشین شیوا خانم. این پسره هر چند وقت عادت شه که پرت و پلا بگه. بعد حالشکه خوب شد خودش پشیمون
می شه و می آد ازتون عذرخواهی می کنه! شما خواهشمی کنم ادامه بدین که کلام تونم مثل اسم تون شیوا و رسا و بلیغه.
« شیوا و گیتا خندیدن. برگشتم به نیما چپ چپ نگاه کردم که بهم اشاره کرد حرف نزنم و خودش گفت »
میشه شیوا خانم، قشنگ از اول زدگی خودتونو تعریف کنین. شاید بشه فهمید که کجاهاش اشتباه بوده.
« یه خرده سکوت بر قرار شد که بعدش شیوا گفت »
نمی تونم دقیقا بگم. آخه یکی دوتا نبوده! خیلی چیزا دست به دست هم داده تا یه اشتباه بزرگ پی ریزي بشه. تصمیمات غلط
. رفتار هاي نامناسب. فاصله ي دونسل، اونم دو نسلی که بخاطر بعضی از مسالئل بین ش خیلی فاصله بوه! می ونین، یه وقتی
زمان داره پیش میره و همه م باهاش یشمی رن. اما یه وقتی زمان پیشمی ره اما آدما باهاش پیش نمی رن! اون وقت یه
موقع یادشون می افته که خیلی عقب موندن! بعد می خوان بحالت دوئین بهش برسن. اون وقته که تو این سرعت خیلی ها می
خورن زمین! مثل ماها!
متوجه نمی شم چی می گی؟
شیوا مثلا گمرك یه کشور رو ده پونزده سال جلوشو بگیرن.نه ماشینی وارد بشه، نه دستگاهی و نه چیزي. مردم تو این ده
پونزده سال با همون ماشین و تلویزیون و ضبط صوت قدیمی خودشون کار می کنن و یه جوري می سازن. بعدش یه دفعه
گمرك درش وا بشه و ورود این وسایل آزاد بشه. اصلا مردم جا می خورن! با دیدن وسائل تازه و مدرن و پیشرفته، تازه می
فهمن که تو این چند ساله چقدر عقب موندن! اون وقت همه شروع می کنن با قرضو قوله و کلاهبرداري و هزار تا کار دیگه،
پول جور کنن که این چیزاي جدید رو بست بیارن. خب حساب کنین چه خر تو خري می شه! چند نفر این وسط کلاه سرشون
رفته؟! پول چند نفر خورده شده تا یه عده پول در بیارن؟! پند نفر بخاطر اینکه نتونستن قرض ها شونو بدن می افتن زندان؟!
یعنی همه شروع می کنن به دوئیدن! حالا این وسط ببین چند تا زمین می خورن! حکایت نسل ماهام همینه!
نیما واقعا آفرین به این توضیح ساده و تشریح زیبا! یارو رو می آرن به عنوان کارشناس یه سوال شاده ازش می کنن که مثلا
چرا فلانی چیز همچینه. طرف دو ساعت و نیم حرف می زنه، آخرشم یه کلمه آدم حالی ش نمی شه واز خیر سوال کردن می
گذره! اما این شیوا خانم چهار تا جمله گفت و یکی از بزرگترین معضلات کشور رو با زبون ساده و شیوا تشریح کرد! حالا
سیاوش خان شما هی برو درس بخون و وقتت رو تلف کن، آخرش یه آفتابه می سازي که یا لوله ش کجه و درست نشونه
گیري نمی کنه و یا سه جاش سوراخه و تا آدم ابش می که و می رسونه خودشو به دستشویی ، نصف آبشرفته و شستشو
نیمه کاره می مونه وادم با اونجاي شسته می آد بیرون.
شیوا من به زبون خودم حرف می زنم و با فکر خودك. یعنی وقتی به زندگیم نگاه می کنم، بدبختی هامو تو این اشکالات می
بینم و همین م برام مهمه! یعنی من این مشکلات رو می بینم و با همینا دست به گریبان می شم! بقیه ش رو اونایی که کارشون
اینه باي بشناسن!
نیما حالا نمی خواین برامون سرگذشت تون رو تعریف کنین؟
شیوا امشب که دیگه خیلی حرف زدم. باشه یه شب دیگه. فعلا بگیرین بخوابین که فردا باید برین سر کار. شب بخیر.
نیما شب بخیر نسل مصیبت! شب بخیر نسل مکافات!
« . زدم تو پهلوش که شیوا و گیتا تلفن رو قطع کردن »
اینا چی بود که آخرش بهشون گفتی؟
نیما نسل مصیبت دیگه! هر چی بلا بود سر اینا اومد. یه خرده شم سرما اومد. اما پول ازمون محافظت کرد! اون بدبختایی که
خوردن زمین. « دو » بی پول بودن، بقول شیوا، تو مسابقه
نه، اینطوري م که می گفت نیس.
نیما بلند شو بگیر بخواب و شعار نده که اگه تو ام جاي اینا بودي الان جاي ایدز هزار تا کوفت و ممرضدیگه م داشتی!
بلندشو کاسه کوزه ت رو جمع کن! نشستی باد دل ت رو خالی می کنن!
بیتربیت!
نیما واله! تا چشم وا کردي همه چی برات مهیا بوه حالا واسه مردم شعار می دي! پاشو بگیرد بخواب که دارم از حال می رم.
« . بلند شدیم و کارامونو کردیم و گرفتیم خوابیدیم »
فصل پنجم
صبح ساعت 7 بود که نیما بیدارم کرد. بلند شدم و نیما بهم حوله داد و یه دوش گرفتم و دو تایی رفتیم تو بالکن اتاق نیما و »
صبحونه اي رو که زینت خانم برامون چیده بود خوردیم و با نیما رفتیم تو حیاط. نیما داشت می رفت که در حیاط رو وا کنه
« ! که یه دفعه واستاد
چرا در رو وا نمیکنی؟
نیما هیس!!
« گوششرو چسبوند به در »
چی شده؟!
نیما گوش کن!
« صداي خانم بزرگ می اومد »
نیما بیا بریم بالا از تو اتاق من ببینیم چه خبره!
دوتایی برگشتیم تو اتاق نیما و از پشت پنجره ش بیرون رو نگاه کردیم. خانم بزرگ و یلدا اومده بودن پشت در خونه ي نیما »
اینا! نیما در بالکن رو وا کرد که صدا رو بهتر بشنویم، هر چند که هم خام بزرگ بلند بلند حرف می زد هم یلدا، بخاطر سنگینی
« ! گوش خانم بزرگ بحالت فریاد حرف می زد! انگار دنیا رو بهم دادن تا یلدا رو دیدم
نمی زنین؟ « زنگ » یلدا خانم بزرگ چرا
می زنم مادر! صبر کن یه دقیقه! « سنگ » خانم بزرگ الان
یلدا سنگ نه، زنگ!
« خانم بزرگ خم شد که از رو زمین سنگ ور داره که یلدا دستشرو گرفت و گفت »
چیکار می کنین خانم جون؟!
خانم بزرگ قرارمون اینجوري یه مادر! با سنگ همدیگرو خبر می کنیم!
« من و نیما مرده بودیم از خنده »
نیما بیا بریم پایین که الان خونه مون می شه قلعه ي سنگ بارون!
« دوتایی اومدیم پایین و رفتیم تو یاط و پشت در واستادیم و گوش کردیم ببینم دارن بهم چی می گن »
یلدا زشته خانم جون آخه!
خانم بزرگ بیا مادر، تو بگیر بزن. من دستم جون نداره! محکم بنداز تو حیاط شون.
!« جابجا میمیره » یلدا خانم جون! این اگه بخوره تو سر کسی
یعنی چی؟! می گم سنگ رو پرت کن تو حیاط شون! « جا رو جا می گیره » !؟ خانم بزرگ چی داري می گی مادر
« ! من و نیما پشت در غشکرده بودیم از خنده »
!« بعیده » یلدا من پرت می کنم خانم جون! آخه از شما
نه بابا بیداره. خودش گفت فردا بیا! !« خوابیده » خانم برزگ مینا
یلدا من سنگ پرت نمی کنم!
خانم بزرگ اي روزگار! جوونم جووناي قدیم!
تا اینو گفت یه لحظه بعد صداي جریگ شکستن شیشه اومد، فقط خدا رحم کرد که من و نیما این ور واستاده بودیم وگرنه »
تمام شیشه ها ریخته بود روسرمون! اصلا باور نمی کریم که خانم بزرگ اینکارو بکنه! یه آن من و نیما مات به همدیگه نگاه
« کردیم که نیما یه دفعه در رو وا کرد و رفت بیرون. منم دنبالشرفتم. خانم بزرگ تا نیما رو دید خندید و گفت
چه زود اومدي مینا جون! اون وقت یلدا می گه تو خوابی! راستی عجب شیشه هاي خوبی دارین، خارجی ن!؟ وقتی میشکنه
اصلا صدا نمی ده!
« دهن نیما از تعجب وامونده بود! برگشت یه نگاهی به یلدا که مات واستاده بود و مارو نگاه می کرد انداخت و گفت »
دست شما درد نکنه یلدا خانم! خیلی ممنون!
یلدا بخدا اگه من شیشه رو شیکونده باشم! خانم جون سنگ پرت کرد!
جسارت رو باید از این زن یاد » ! نیما اي خانم بزرگ شیطون! تیرکمون بازي می کردي؟! نیگاه کن، عین خیالم شم نیس
!« گرفت
!؟« خسارت رو باید از کی گرفت » خانم بزرگ
داري! « جرات » نیما خسارت نه خانم بزرگ، جسارت! می گم شما واقعا
دارم؟! نه مادر، دیگه جون و قوه به تن و بدنم نمونده! « قوت » خانم بزرگ من
« سه تایی زدیم زیر خنده »
نیما شانس آوردیم جون و قوه به تن ش نیس وگرنه ساختمون خوابیده بود روهم!
« تو همین موقع پدر نیما اومد دم در و گفت »
کی بود نیما؟! چرا شیشه رو شیکوندن؟ 1
« ماها سلام کردیم و پدر نیمام، چشمش به خانم بزرگ ویلدا افتاد شروع کرد به سلام و علیک و احوالپرسی که نیما گفت »
چیزي نیس بابجون. بچه هاي بی تربیت کوچه پایینی بودن! تیرکمون باري می کردن، سنگ خورد به شیشه ما.
پدر نیما شما که چیزي نشدین؟!
نیما نه، الحمد الله بخیر گذشت.
پدر نیما حالا اتفاقی افتاده که خانم بزرگ این وقت صبحی اومدن اینجا؟
« یلدا با خجالت گفت »
گویا نیما خان به خانم جون گفتن که براي ناراتی گوش شون یه متخصصخوب سراغ دارن.
« پدر نیما یه خنده اي کرد و گفت »
بله بله! اتفاقا چه دکتر خوبی م هستن. الا بفرمایین تو در خدمت باشیم.
یلدا خیلی ممنون. دیگه مزاحم نمی شیم.
نیما بابا جون پسمن دیگه اروز نمی آم شرکت. شما خودتون تنهایی سر مردم کلاه بذارین! یعنی کار مردم رو راه بندازین!
پدر نیما بفرمائین. اشکال نداره. حتما سیاوش خان م همراه شما می آن دیگه!
نیما اصلا این متخصصمحضگل روي سیاوش خان قراره خانم بزرك رو ویزیت کنه!
پدر نیما پس امروز کار بی کار!
نیما دست شما درد نکنه. از مرخصی سالیانه مون کم می کنیم! اگه میشه یه زنگ به باباي سیاوشم بزنین، برنامه ي اینم
براش جور کنین. ایشااله آخر سال تمام این مرخصی ها رو صاف و صوف می کنیم.
« پدر نیما خندید و رفت تو خونه. نیمام در رو وا کر و ماشین ش رو آور بیرون و بعد به خانم بزرگ گفت »
بفرمایین سوار شین اما اگه یه دفعه ي دیگه شیشه خونه مونو بشکونی می دمت دست آجان! نیگا نکن این دفعه بهت
خندیدم ها! بیایین سوار شین.
خلاصه همه سوار شدیم و با خنده و شوخی رفتیم بیمارستان سیما اینا. وقتی جلو بیمارستان از ماشین پیاده شدیم، نیما دست »
« خانم بزرگ رو گرفت و بهش گفت
خانم بزرگ جون ترو خدا اینجا دیگه منو مینا صدا نکن، آبروم می ره بخدا!
خانم بزرگ چیکار نکنم؟
« نیما سمعک خانم بزرگ رو گرفت و بلند توش داد زد و گفت »
اسمم رو اینجا صدا نکن خانم بزرگ؟
خانم بزرگ پس چی صدات کنم؟
!« ذکاوت » نیما فامیلی م رو بگو. بگو
!؟« نجابت » خانم بزرگ بگم
« منو و یلدا مرده بودیم از خنده! نیما یه نگاهی به خانم بزرگ کرد و بعد خودشم خندید و گفت »
همچین معصوم آدمو نگاه می کنه که آدم دلش نمی آد بهش هیچی بگه. باشه خانم بزرگ هر چی می خواي بهم بگو. همون
نجابت خوبه! ر چند زیاد بهم نمی خوره!
چهار تایی رفتیم تو بیمارستان و از قسمت پذیرش خواستیم که سمیا رو برامون پیج کنن. چن دقیقه بعد سیما اومد و تا »
چشمش به ما افتاد جا خورد. یلدا رفت جلو و باهاش سلام و احوالپرسی کرد و از جریان شب خواستگاري عذر خواهی کرد که
« نیما گفت
سلام سیما خانم. براي بیمارستان تون یه پیده و عنصر کمیاب در جدول علم پزشکی رو آوردیم! آوردیمش اهداش کنیم به
سالن تشریح! بیا تحویلش بگیر.
« سیما خندید . با خانم بزرگ سلام و علیک کرد و پرسید »
مشکلی پیش اومده؟
نیما نه ، اصلا!
سیما پس چی شده؟
نیما این خانم بزرگ رو آوردم که به هواي این یه نظر شمارو ببینم سیما خانم جون!
زهر مار! باز شروع کردي؟!
نیما نه، ببخشین. ایشون رو آوردیم اینجا که براي کلیه ي پرسنل بیمارستان کلاس تاریخ بزاریم. ایشون یکی از مورخین و
اساتید صاحب نام هستن. دیشب تاریخ ایران رو مرحله به مرحله با عکس و تفسیر واسه من تشریح کردن! یعنی از اولئل عهد
صفویه شروع کردن تا تبعید احمد شاه! به تمام زیر و بم سیاسی و اقتصادي و اجتماعی این چند تا سلسله تسلط دارن.
« سیما خندید و گفت »
ببخشین، متوجه نمیشم نیما خان. میشه واضح تر بگین؟
نیما آي به چشم. فقط شما نخندین که دست و پاي من داره می لرزه به خدا، من پنجاه بار دیگه براتون توضیح میدم!
باز چرت و پرت گفتی نیما!
نیما عرضم به حضورتونف از طرف سازمان ملل به ما ابلاغ شده که حیفه یه همچین علالم دانشمندي یه خرده از ضعف
شنوایی زجر بکشن. اینه که ایشون رو آوردیم خدمت شما که یه دکتر خوب بهمون معرفی کنین که این نقصان رو معالجه کنه
که ایشیون همچنان بتونن به جامعه ي علمی خدمت کنن!
« سیما و یلدا شروع کردن خندیدن »
نیما الهی من بگرم! اگه من وزیر بهداشت بودم حتما این بیمارستان رو بیمارستان نمونه معرفی می کردم!
« زدم تو پهلوش »
نیما برا چی می زنی؟! تو __________مگه مشاور وزیر بهداشتی؟ دارم یه پیشنهاد به وزارت بهداري می دم!
سیما خب، فهمیدم. تشریف بیارین. اتفاقا یه پزشک گوش و حلق و بینی داریم که واقعا در کارش استاده. بفرمائین من
راهنمایی تون می کنم.
سیما و یلدا جلو راه رفتن و من و نیما و خانم بزرگ دنبالشون . »
تو طبقه ي بالا، تو سالن نشستیم و سیما رفت تو یه دفتر که مطلب یه دکتر بود و چند دقیقه بعد اومد بیرون و ماها رو صدا
کرد. همگی رفتیم تو و و با یه خانم دکتر اشنا شدیم و جریان رو براش گفتیم خانم دکتر، خانم بزرگ رو نشوند رو یه صندلی و
« معاینه ش کرد و بعد اومد طرف سیما و آروم بهش گفت
دختر، من چی رو معالجه کنم؟! از این گوش فقط یه سوراخ مونده که!
« نیما رفت جلو و گفت »
خانم دکتر ایراد از گوش نیس که! یه جفت گوش خارجی، فوقش هفتاد سال کار می کنه! این خانم بزرگ ما به تخت نشستن
مظفرالدین شاه رو به چشم خودش دیده! تقریبا بالاي یه قرنف با شکوه زندگی کرده و وارد هزاره ي سوم شده!
خانم دکتر پس دیگ گوش رو می خواد چیکار کنه؟
نیما می خواد تو این هزاره، گفتگوي تمدن ها رو بشنفه دیگه!
« همه زدیم زیر خنده که خانم دکتر گفت »
پسمن چیکار کنم؟
نیما قربون شما برم، اشکال از سمعکه! سمعک خانم بزرگ مال چهل سال پیشه! سمعک باید عوضبشه! یه نسخه بنویسکه
بریم یه دونه از این سمعک هاي جدید براش بخریم و یه چیزي م بهش بگو که دلش خوش بشه. پیرزنه دیگه، گناه داره.
« خانم دکتر رفت پیش خانم بزرك نشست و دستشرو گرفت تو دستش و گفت »
نداره. « مشکلی » خانم بزرگ، گوش شما هیچ
نداره؟! موش بخوره تو دکتر با سواد رو! « خوشگلی » خانم بزرگ گوش منو هیچ
« دکتر یه نگاهی به ما کرد و همگی زدیم زیر خنده »
!« سالمه » نیما خانم بزرگ دکتر می گن گوش شما
فقط چیزي که هسمی خوام یه شستشو این گوشمو بده که پاك بشه و جرم ش !« عالمه » خانم بزرگ آره، واقعا خانم دکتر
بیاد بیرون که بهتر بشنفم.
« ماها دوباره زدیم زیر خنده و خانم ذکتر گفت »
باشه خانم بزرگ. یه شستشو براتون می دم.
« اینو گفت و اومد این طرف و به سیما و نیما گفت »
آخه قبلا باید من یه قطره بهش بدم که یکی دو روز بچکونه تو گوشش که جرما خیس بخوره و بیاد بیرون! اینجوري که تمیز
نمی شه!
نیما ت حالا قطره نشد که نشد. جاش یه استکان وایتکس بریزین تو اب شستشوش بدین! وایتکس بره تو این گوش، تمام جرما
رو می اره بیرون.
خانم بزرگ چی می گی تو مینا جون؟
!« نجابت » ! نیما مینا نه خانم بزرگ
تو چرا انقدر اسم عوضمی کنی؟! !؟« خجالت » خانم بزرگ
نیما ت اینا اسماي در گوشی مه خانم بزرگ!
خانم بزرگ ت بالاخره چی شد این شستشو؟ لخت بشم؟
نیما ت نه خانم بزرگ! مگه می خوایمن بریم تو خزینه شستشو بدیم؟! همینجا با یه کاسه اب و یه استکان آب ژاول و یه لیف
و صابون کارو تموم می کنیم!
« بعد برگشت و به خانم دکتر گفت »
خانم دکتر زودتر شروع کن وگرنه اگه خانم بزرگ لخت بشه باید تموم بدنش رو کیسه بکشی و شستشو بدي! شماهام
واستادین کنار که که موقع شستشو و ابکشی آب بهتون ترشح نشه!
همه زدیم زیر خنده و خانم دکتر رفت یه ظرف و یه سرنگ بزرگ آورد و کمی اب و بتادین ریخت تو ظرف و کشید تو »
« سرنگ و به نیما گفت
شمام باید یه خرده کمک کنین.
نیما ت چشم اما خانم دکتر این سرنگ کفاف اینن گوشو نمی ده ها! بذار یه زنگ بزنیم آتیش نشانیف از این پمپاي آب بیارن
که باهاش ساختموناي چند طبقه رو خاموش می کنن!
« خانم دکتر که غشکرده بود از خنده و گفت »
لطفا این ظرفا رو بگیرین زیر گوش خانم بزرگ.
نیما یه ظرف رو گرفت زیر گوش خانم بزرگ و خانم دکتر مشغول شد و یه بار دیگه طرف رایت و یه بارم گوش چپ خانم »
« بزرگ رو شتسشو داد. تموم که شد خانم بزرگ گفت
تموم شد مینا جون؟
!« خشک بشه » نیما بعله! الانم پرده ي صماخ رو میندازیم رو بند که
؟« پشت شه » خانم بزرگ حالا نوبن
.« شستشو کردیم » خانم دکتر نخیر خانم بزرگ. هر دو گوشتون رو
کردین؟! « پشت رو » خانم بزرگ پرده گوش مو
!« کار گوش تون تموم شد » نیما خانم دکتر می گن
!؟« آب دوشتون حروم شد » خانم بزرگ
« خانم دکتر مات به خانم بزرگ نگاه کرد که نیما گفت
نه، الحمئ الله الان دیگه گوئش خانم بزرگ هیج مشکلی نداره! فقط همین جرماي وامونده جلو شنوایی رو گرفته بودن!
« همگی زدیم زیر خنده که خانم بزرگ با روسریش گوششرو خشک کرد و گفت »
آخیش! خیر از جوونی ت ببینی دکتر جون. اصلا گوشم سبک شد. عرضکنم خدمت خانم دکتر خوشگل که شما باشین، یعه
چند وقتی م هسکه این چشمام یه خرده کم شو شده. خیر ببینی، یه نگاهی م به چشمام بکن.
نیما نخیر! خانم بزرگ انگار تشریف اوردن بازدید صذ هزار کیلومتر گارانتی!
خانم دکتر آخه من که چشم پزشک نیستم! شما باید ...
« نیما نذاشت حرفش تموم بشه و گفت »
چه فرقی می کنه دکتر جون! دکتر دکتره دیگه! وردار یه نسخه بنویس بریسم براش این تلسکوپ هابل رو از آمریکایی ها
بخریم و بزنیم به چشمشکه سالم بشه و دیگه خوب ببینه! عوضش دیگه از تو پشت بوم خونه شون موجودات روي مریخ رو
هم می تونه دید بزنه!
خلاصه با خنده و شوخی از خانم دکتر و سیما خداحافظی کردیم و اومدیم پایین. دم پذیرش که رسیدیم یه دفعه همون »
« مسئول پذیرش که سر جراین پدر نیما باهامون جر و بحث می کرد چشمش افتاد به نیما و سلام کرد و گفت
سلام آقاي ذکاوت. حالتون چطوره؟ بازم که این طرفا تشریف آوردین!
نیما سلام مهین خانم! حال شما چطوره؟
مهین خانم خیلی ممنونپ. حال پدرتون چطوره؟
نیما ت خیلی ممنون. سرش با اون بجه که تو شیکمش گذاشتین گرمه! داره بهش شیر می ده و بزرگشمیکنه!
« خانم هاي قسمت پذیرش زدن زیر خنده که خانم بزرگ اومد جلو و گفت »
مینا جون این خانم کیه؟
نیما اِه ..! خانم بزرگ ...! صد بار گفتم اسم اصلی منو جلو مرد غریبه صدا نکن. یاد می گیرن و هی صدام می کنن و بابام
بفهمه سیاه و و کبودم می کنه!
خانم بزرگ می گم اسم این خانم چیه؟
نیما ایشون مهین خانم ن.
خانم بزرگ شهین خانم ن؟ چیکاره ن اینجا؟
» نیما تخصصایشون به درد شما نمی خوره. ایشون متخصصبارداري یه مرداي بالاي پنجاه شصت سال ن! باباي منو ایشون
!« زائوندن
!؟« خوابوندن » خانم بزرگ باباي ترو ایشون
« همه زدن زیر خنده که مهین خانم گفت »
کمکی از دست من بر می اد براتون انجام بدم؟
نیما ترو خدا هیچی نگین وگرنه این خانم بزرگ تا از شما صاحاب یه بچه نشه ول تون نمی کنه!
خانم بزرگ می گم این خانم چیکاره س؟
نیما بابا دفتر داره!
خانم بزرگ باباش کفتر بازه داره؟ 1
« خانماي قسمت پذیرش دوباره زدن زیر خنده که نمیا یه نگاهی به خانم بزرگ کرد و بعد اومد طرف منو آروم بهم گفت »
واله صد رحمت به اب تصفیه شده تهرانت! حد اقل توش کلی لرد و املاح معدنی و باکتري داره! تو که انگار نه انگار!
یعنی چی؟
نیما بابا مگه من نذر داشتم که این خانم بزرگ رو وردارم دنبال خودم دوره بگردونم؟! مردم از بسکه این پرت و پلا
تحویلم داد! ابروم جلو همه رفت!
خب، حالا چی؟
نیما زهر مار و حالا چی؟ من تمام این برنامه ها رو جور کردم که چی بشه؟ این کلک رو سوار کردم که تو با یلدا حرف بزنی
دیگه!
آحخ نیما جون مگه خانم بزرگ میذاره کسی ح رف بزنه؟ 1
نیمتا من ورش می دارم می برمش تو این تریاي بیمارستان. تو ام همینجا با یلدا بشین و چهار کلوم باهاش حرف بزن، کلک
رو بکن دیگه!
باشه، دستت درد نکنه. تو این خانم بزرك رو ببر، من شروع می کنم به حرف زدن.
نیما باشه، می برمش اما یادت نره دارم چه فداکاري بزرگی برات می کنم ها! این زنف پدر گوش و زبون و اعصاب منو در
آورده!
« اینو گفت و رفت طرف خانم بزرگ که داشت با پرستار ها اره میداد و تیشه می گرفت و گفت »
.« یه چیزي با هم بخوریم » خانم بزرگ بیا بریم، اینجا
من پاي دوئیدن ندارم مینا جون! !؟« یه خرده با هم بدوئیم » خانم بزرگ بریم اینجا
دوباره همه زدن زیر خنده که نیما دست خانم بزرگ رو گرفت و با خودش برد طرف تریاي بیمارستان. یلدا یه نگاهی به نیما »
و خانم بزرگ کرد و خندید و رفت یه مبل و روش نشست. منم رفتم رو یه مبل دیگه کنارش نشستم. بیمارستان نسبتا شلوغ
« بود. داشتم تو ذهنم دنبال یه چیزي می گشتم که باهاش سر حرف رو واکنم که یلدا گفت
هنوز مایوس نشدین؟
نه! برا چی؟
یلدا ت جلسه خواستگاري یادوت رفت؟
نه یادم نرفته اما اگه دو نفر همدیگرو دوست داشته باشن این چیزا نمی تونه مانع خوشبختی شون بشه. اما شرطش اینه که
بین اون دو نفر عشق وجود داشته باشه.
« ! برگشت یه نگاهی به من کرد که تمام بدنم گرم شد »
یلدا خانم، روسري شون از سرتون افتاده، درستشکنین. نی آن یه چیزي بهمون می گن یه دفعه!
« همونجور که روسریشرو درست می کرد گفت »
ت هنوز بهش عادت نکردم. مثل یه چیز اضافه س برام. چندین سال تو آمریکا یه جور دیگه زندگی کردم. برام زندگی تو اینجا
سخته! اونجا همه چیر با اینجا فرق می کنه.
احساسات چی؟
یلدا نه. زبون عشق در تمام دنیا یکی یه! چیزي که هسمن اینجا دچار چندگانه گی شدمک! حدود سیزده چهارده سال در
آمریکا زندگی کردم. حالا اومدم که اگه بشه ایران بمونیم. این خودش برام خیلی مشکله. غیر از اون، تضادي که بین محیط
خونه و بیرون وجود داره! توي خونه یه جوئ حاکمه و بیرون یه جو دیگه!
متوجه نمی شم!
یلدا اگه به بار در مورد ایران با عمه م صحبت کنین حتما متوجه می شین! بعنوان مثال ما تو خونه جز برنامه ي ماهواره، هیچ
برناکمه اي رو از تلویزیون حق نداریم نگاه کنیم! هیچ روزنامه اي هم تو خونه ي ما وراد نمی شه!
آخه چجرا؟!
یلدا عمه م اینطوري یه دیگهع! در مورد ازدواج که نظریاتشرو شنیدین!
پس تکلیف من چی می شه؟
یلدا شما باید برید دنبال شدنگی تون.
به همین سادگی؟!
یلدا شاید.
یعنی اگه من برم، براي شما یه خواستگار از طبقه اظراف و شازده ها پیدا می شه؟
یلدا پیدا شده.
جدا؟ پس بخاطر همینه که به من می گین برم دنبال زندگی م؟
یلدا نه.
پس چرا این حرفو زدین؟
یلدا چون خانواده م رو می شناسم. اونا اجازه نمی دن که این ازدواج سر بگیره.
شما چی؟ خواست شما چی؟
یلدا من جسارت اینو که بر خلاف میل اونا حرفی بزنم ندارم.
واقعا عالیه! سیزده چهارده سال زندگی تو آمیریکا!
« برگشت بهم نگاه کرد. از جام بلند شدم و گفتم »
اگه شما کسی رو دوست داشتین حتما حد اقل شهامت اظهار نظر رو پیدا می کردین! در ضمن، روسري تون بازم از سرتون
افتاده، درستشکنین. خداحافظ یلدا خانم.
اینو گفتم و از بیمارستان اومدم بیرون و شروع کردم تو خیابون قدم زدم. یه خرده که از بیمارستان فاصله گرفتم، برگشتم »
ببینم که مثلا یلدا دنبالم میاد با نه. اما دیدم انگار نه انگار که من باهاش قهر کردم! خیلی ناراحت شدم و سرمو انداختم پایین و
همونجوري راه رفتم. فقط راه می رفتم و با خودم فکر می کردم. احساس کردم که یلدا علاقه اي به من نداره و همین فکر
آزارم میاد! پس براي چی گذاشت که برم خواستگاریش؟ شاید بخاطر این بود که می دونست بهم جواب منفی می دن!
چند بار موبایل زنگ زد اما قطعش کردم و همونجوري راه رفتم. فکر و خیال داشت کلافه م می کرد طوري که دیگه اصلا فکر
نکردم! فقط راه رفتم و دور و ورم رو نگاه کردذم . رسیدم به همون پارکی که شب توش با شیوا پاشنا شده بودیم. هر نیمکت
رو که نگاه می کردم یه دختر و پسر روش نشسته بودن. بیشتر رو نیمکت هایی که کمتر دید داشت! اکثر دخترهام روپوش
مدرسه تن شون بود. نفهمیدم این وقت روز چطور تو مدرسه نیستن! همونجوري داشتم بی هدف قدم می زدم که یه پسر
« پونزده شونزده ساله اومد جلومو و آروم بهم گفت
چیزي می خواي؟
« برگشتم با تعجب نگاهشکردم که گفت »
نترس، امن امانه! مواد می خواي؟ خماري؟
« فقط نگاهشکردم که گفت »
دنبالم بیا.
بعد راه افتاد طظرف پایین پارك. منم دنبالش رفتم. می خواستم ببینم می خواد چیکار کنه! همونجور رفت تا رسید به یه »
« نیمکت. یه دختري حدود بیست و سه چهار ساله اونجا نشسته بود. تا رسیدیم بهش، پسره بهم گفت
اسم من جعفره؛ هر وقت چیزي خواستی، همین وقتا بیا اینجا. ویسکی میسکی م دارم.و اصله اصله! فعلا دویست بده.
بی اختیار دستم رفت تو جیبم و کیف پول م رو در آوردم . یه دویست تومنی بهش دادم کخ اونم به دختره اشاره کرد و »
دختره کفشش رو از پاش در اورد و از توش یه بسته سی کوچولو گذاشت کف دست من! مات شدم بودم! یه نگاهی به بسته
« ي کاغذي کردم و یه نگاه به دختره که گفت
چرا عین خري که به تعلبندش نگاه می کنه زل زدي به من؟ 1 بذار جیبت دیگه دنگل!
« بازم نگاهشکردم که گفت »
اِه ...! الان مامورا هوار می شن سرمون! جعفر! ردش کن بره!
« اون پسره دستم رو کشید و با خودش برد یه طرف دیگه و گفت »
انگار خیلی خرابی؟ یه دونه بس ته؟
هیچی نگفتم . دوباره راه افتادم. به اولین سطل اشغال که رسیدم بسته رو انداختم توش. روز روشن چه خبرا بود اینجا رفتم »
طرف اون یکی در پارك که بوي حشیش گیجم کرد! چند تا پسر پونزده شونزده ساله، یه گوشه نشسته بودن و داشتن یه
« سیگار حشیشرو می کشیدن، تا رسیدم یکی شون گفت
بفرما یه کام بگیر.
ت تو مگه چند سالته؟!
ترو سننه!
تو الان باید تو مدرسشه باشی! سر درس و مشق ت!
که چی بشه؟
چی ، چی بشه؟!
که آخرش یه لیسانس بگیرم و بعدش به گدایی بیفتیم؟
گدایی؟!
برو بابا حال نداري!
بچه جون می دونی داري چیکار می کنی؟!
بچه تو قنداقه، دهن شم قنداقه! این دیگه چه پرده ایه؟!
مدرسه تون کجاس؟
به تو چه مربوط ...!
»« اینو گفت و بلند شدن یقه م منو گرفت! دوستاي دیگه شم اومدن دورم واستادن »
مگه تو کلانتر محلی؟!
داري خودتو بیچاره می کنی!
به توچه! تو برو شلوارت رو بچسب که از .... نیفته! مادر ...!
تا اینو گفت دیگه نفهمیدم چیکار می کنم! پس کله ش رو گرفتم و محکم زدم به یه درخت که یکی دیگه شون دست کرد تو »
جیبش و یه چاقو در آورد و اومد طرف من که یه دفعه نفهمدیم نیما از کجا پیدایش شد و مچ دست پسره رو گرفت و یه چک
زد تو صورتش و چاقو رو از دستش گرفت! یکی دیگه شون اومد جلو که نیما با مشت زد تو صورتش و چاقو رو از دستش
گرفت! یکی دیگه شون اومد بیاد جلو که نیما با مشت زد تو صورتشکه پرت شد رو زمین! تا اومدم برم طرفشکه ببینم چی
« شدهف همه گی شون بلند شدن و فرار کردن! اومدم برم دنبالشون که نیما دستم رو گرفت و گفت
کجا؟!
می خوام برم باهاشون حرف بزنم!
نیما ترو خدا در این آژانسامدادت رو تخته کن! کار دست خودت می دي ها!
آخه اینا هنوز دهن شون بوي شیر می ده! داشتن حشیشمی کشیدن!
نیما آره، یه مثقال بهشون ضرر شدي! طفل معصوما یه ماه باشور و شوق پول تو جیبی هاشونو جمع می کنن و به ایمد اینکه
بعدش بیان یه تخته حشیش سه گل افغان بگیرن و دو سه ساعتی برن تو رویا که تو همه شون خراب کردي! آخه پسر تو مگه
مامور شایع کردن حالی؟! تا یخ دختر یا یه پسر رو می بینی که داره عشق می کنه زود می ري سرش هوار می شی و عیشش
رو منغضمی کنی!
رفتم رو یه نیمکت نشستم. نیمام اومد پیشم نشست. هنوز چاقویی رو که از اون پسره گرفته بود تو دستش بود. یه نگاهی »
« بهشکرد و گفت
اگه من یه دقیقه دیرتر رسیده بودم چی؟
« فقط نگاهشکردم. چاقو رو پرت کرد یه گوشه و گفت
یلدا می گفت ازش ناراحت شدي! مگه چی گفته؟
« جراین رو براش گفتمن. یه خرده فکر کرد و گفت »
من از اواش گفتم که این لقمه ي تو نیس. ول کن دیگه!
همین خیالم دارم.
نیما ت آفرین. براي یکی بمیر که برات تب کنه! حالام بلند شو بریم دیگه.و فقط جون مادرت اگه دیدي کسی داره از زندگی
لذت می بره، عشق ش رو خراب نکن!
آخه اینجا شده مرکز خرید و فروش هروئین . تریاك و حشیش!
نیما اینجا مرکزش نیس، یکی از شعبات شه! اتفاقا شعبه ي کویچیکی م هس! اما فعال!
یعنی هیچکس از این چیزا خبر نداره که بیاد جلوشو بگیره؟!
نیما چرا، همه خبر دارن. اما قرار نیس فعلا حلوشو بگیرن!
براي چی؟!
نیما بالاخره بایسد یه اسباب بازي دست این جوونا بدن که سرشون گرم شه دیگه. دختر بازي که ممنوعه! رقصو پایکوبی
که قدغنه! ترقه بازي و چهارشنبه سوري که در ائین ما نیس! خب بالاخره جوونام حوصله شون سر می ره و مجبورن بشینن یه
گوشه. وقتی یه گوشه نشستن، اون وقت می رن تو فکر که چرا اوضاع اینطوریه! وقتی فکر کردن که چرا اوضاع اینطوریه، اون
وقت یکی باید بهشون جواب بده! وقتی یکی خواست بهشون جواب بده، باید یا راست بهشون بگه یا دروغ. اگه دروغ بگه که
مشکل حل نمی شه، اگکه راتشرو بگه که گند خیلی چیزا در می آد! اگه گند خیلی چیزا در بیاد، پاي خیلی ها میاد وسط! پاي
خیلی ها که اومد وسط، اصلا بابا ولشکن دیگه! تو به این جوونا چیکار داري آخه؟! طفل معصوما نشستن واسه خودشون،
حشیش و هروئین شونو می کشن و به کار کسی کار ندارن که! بذار تو حال خوشون باشن دیگه! اینا اگه هوشیار بشن باید هزار
تا سوال شونو جواب داد! تمام معلماي ایران رو هم که کمع کنی، جواب این همه سوال رو نمی تونن بدن! پاشو بریم به کار
خودمون برسیم!
« . دوتایی بلند شدیم وراه افتادیم طرف بیمارستان که ماشین نیما اونجا بود »
نگاه کن نیما! تمام این دخترا که اینجان، روپوش مدرسه تن شونه! به هواي مدرسه می آن اینجا و با پسرا می شینن و ..
نیما بعله، منم جدا با این کار مخالفم! اینا الان باید سر کلاس شون باشن. موقع درس، درس، موقع تفریح، تفریح. هر چی جاي
خودش.و اینا بهتره عصرا بیان پسر بازي!
شوخی نکن نیما، دارم جدي حرف می زنم.
نیما بابا بخ تو چه مربوطه؟! تو چرا انقدر ضد بشري؟! اینا کلاس درس شون رو اینجا تو فضاي باز تشکیل دادن!
من نمی دونم پدر و مادر اینا بهشون چی میگن؟ چه فکري می کنن؟
نیما اونا اصلا وقت ندارم که فکر کنن! ننه و بابا صبح با اینا از خونه می زنن بیرون دنبال یه لقمه نون. وقتی م شب خسته و
مرده بر می گردن خونه که حال فکر کردن ندارن دیگه! بیا بریم که اگه یه دقیقه دیگه اینجا باشی این کلاساي فوق برنامه
همه باید تعطیل بشن!
من تا حالا یه همچین چیزي ندیده بودم!
نیما واسه ي اینکه تو کوري! وقتی آدما رو تشنه نگه داري و مرتب نصیحت شون کنی که اب چیز خوبی نیس، وقتی آدمات
از این ور و اون ور می شنون یا مبینن که یه چیکه اب چیز بدي نیس، تا یه دقیقه ولشون کنی، فرار می کنن و می زنن بیرون و
به اولین استخر که رسیدن، بدون مایو و کمربند نجات و نجات غریق می پرن تو اب و خوشون رو به کشتن می دن!
درسته، باید با این معضل ریشه اي برخورد کرد.
نیما شعاراي سخت نده ! ریشه رو ول کن ، تشنگی رو بچسب ! اینا الان خسته و تشنه رسیدن
به آب و دارن قلپ قلپ آب می خورن . حالا تو برو بشین واز عفت و عصمت و نجابت براشون بگو . یه دري وري بهت می
گن و میریزن تو سرت تا میخوري کتکت می زنن ! یه خرده پیش یا دت رفت ؟ اگه دیر رسیده بودم که یه جاي سالم تو تن
ت نبود! بیا بریم انقدر شعار کشکی نده .
« از پارك اومدیم بیرون و همونجور که می رفتیم طرف بیمارستان به نیما گفتم »
خانم بزرگ رو چیکارش کردي ؟
نیما ول ش کردم به امان خدا دیگه!
اِ ... ! چرا ؟!
نیما خب وقتی تو با یلدا قهر کردي و گذاشتی رفتی ، مگه من نذر دارم بشنم
اول جوونی به پاي خانم بزرگ بسوزم و بسازم ؟! تو یلدا به اون خوشگلی رو ول
می کنی و می ري ، توقع داري من خودمو پیرو کور خانم بزرگ بکنم ؟
این چرت و پر تا چیه می گی ؟!
نیما تو چرا فقط با سه این و اون شعار می دي؟ تو اگه با یلدا می سا ختی و قهر
نمی کردي ، منم میشستم سر خونه و زندگیم و هر جوري بود با خانم بزرگ
می ساختم !
اِ ه ....! پیرزن بیچاره رو همینجوري ول کردي اومدي ؟
نیما همینجوري که نه ! مهریه شو دادم ، هر چی جاهاز آورده بود دادم به
خودش و اومدم و اومدم پیش تو ! دیگه چیکارش باید بکنم ؟ بابا ما دوتا با هم دیگه تفاهم
نداریم ! حرف همدیگرو نمی فهمیم ! یعنی من حرف اونو می فهمم اما اون حرف منو
می فهمه !
گم شو !
یه نگاهی به !« چایی خوبه سفارش بدیم » نیما تو تریا بهشمی گم خانم بزرگ
!؟« جایی گزارش بدیم » من می کنه و بلند بلند می گه مگه چیکار کردیم که بریم به
همه درو ورمون زدن زیر خنده ! آبرو برام نذاشته !
لوس نشو ، کجان الان ؟
نیما یلدا که بهم گفت تو ازش قهر کردي و رفتی ، خواستم اونا رو برسونم خونه و
بیام دنبال تو. یلدا نذاشت . گفت تو برو دنبال سیاوش ما خوئمون می ریم خونه . حالا
بالاخره تکلبف چی شد ؟
هیچی . یلدا اگه منو دو ست داشت خودش یه کارایی می کرد.
نیما صد بار بهت گفتم فکر یلدا رو از سرت بیرون کن . بلند شدي تلک تلک رفتی چهار شاخه گل گرفتی دستت و رفتی
خواستگاري یه شاهزاده ! بابا حد خودتو بشناس !
برو با هم شا ن خودت وصلت کن ! تو همین دگوري مگوري ها به دردت می خورن ،
چیکار داري بخ سلسله ي قاجاریه ؟! رفتم دادم شجره نامه ت رد در آوردن . شاخصترین
عضئ خاندان تون در زمان قاجاریه ، مقنی بوده ! حالا اگه یه پول حسابی خرج کنی ،
می تونیم یه شجره نا مه برات درست کنیم که مثلاً پدر پدر پدر بز ر گت ، ملیجک
ناصرالدین شاه بوده ! البته بعدش عمه خانم بهت دختر می ده اما یه عمر باید جلو سر
و همسر سرتو بندازي پائین و خفت بکشی ! حالا اگه می خواي بگو .
شوخی نکن حوصله ندارم . اصلا اًز هرچی دختره بدم اومده .
نیما خاك بر سر خرِ بی سلیقه ت کنن !
یه چیزي بهت میگم نیماها !
نیما ببخشین ، آفرین به این فهم و کمالات ! حالا می خوا ي چیکار کنی ؟
می خوام برم خونه . می خوام تنها باشم .
نیما بیا بریم یه جا ، ناهاري چیزي باهم بخوریم ، قول بهت می دم شیکمت
که سیر شد خلقت جا می آد .



رمان یــــــــــــلدا 1رمان یــــــــــــلدا 1




پاسخ
#9
قسمت10
________________
نه ، زودتر منو برسون خونه . کلافه م.
نیمام دیگه اصرار نکرد . سوار ماشین شدیم و منو رسوند خونه و از همدیگه »
خداحافظی کردیم رفتم خونه مستقیم تو اتاقم . چند دقیقه بعد مادرم صدام کرد
که برم پائین ناهار بخورم . بهش گفتم که اشتها ندارم و می خوام بخوابم . اونم دیگه چیزي نگفت . لباسامو عوضکردم و
رفتم تو تختخواب . یه نیم ساعتی دراز کشیدم اما هر کاري خوابم نبرد. فکر یلدا راحتم نمی ذاشت . چشماي قشنگش ، صداي
قشنگش ، حرکات ظریف و
خانمو مش ، موهاي قشنگش که وقتی روسري ش از سرش می افتاد معلوم می شد ، یه لحظه ول م نمی کرد اما چه فایده ؟!
وقتی دلش پیشمن نبود چه فایده اي براي من داشت ؟!
بلند شدم و بی اختیار رفتم طرف تلفن و شماره ي شیوا رو گرفتم . احتیاج داشتم که با یکی
«. حرف بزنم . تا تلفن دوتا بوق زد ، شیوا خودش جواب داد
شیوا بفرمائین .
سلام ، منم
شیوا سلام ، چطورین ؟! همین الان داشتم بهتو ن فکر می کردم ! خونه این ؟
آره . دلم گرفته بود . می خواستم با کسی حرف بزنم ، این بود که زنگ زدم به شما.
شیوا نیما خان کجاس ؟
نیم ساعت پیشرفته خونه .
شیوا چرا دل تون گرفته ؟ طوري شده ؟
دلم نمی خواد در موردش حرف بزنم .
شیوا پس حتماً پاي یه دختر در میونه !
« هیچی نگفتم »
شیوا باهم دعواتون شده ؟
نه .
شیوا چیز بدي ازش دیدین ؟
تقریبا .ً
شیوا دوستش دارین ؟
« یه لحظه مکث کردم که گفت »
پس دوستش دارین .
مشکل سر همینه .
شیوا دوست داشتن که مشکلی نیس ! دوست نداشتنه که همیشه مشکل ایجاد
می کنه !
شیوا یعنی اون شما رو دوست نداره ؟! خیلی باید بی سلیقه باشه !
شما لطف دازین اما مسئله سر یه چیز دیگه س ، شایدم همینه که شما می گین .
شیوا خب حالا که در موردش صحبت شروع شد ، بقیه ي جریان رو برام تعریف کن .
خنده م گرفت . چه راحت این خانمها زیر زبون آدمو می کشن ! شروع کردم تمام »
« جریان رو براش تعریف کردن . وقتی حرفام تموم شد گفت
اگه مشکل تون سر پوله ، من می تونم بهتون کمک کنم .
نه ، گفتم که ، پول نمی خوان . اسم و رسم می خوان . منم که نه شازده م و نه چیز
دیگه .
شیوا اگه واقعاً دوستش دارین باید تا آخر باهاش باشین
نمی دونم ، نمی دونم چیکار باید بکنم .
شیوا من هر کمکی ازم بر بیاد حاضرم سیا وش خان.
ممنون ولی فکر نکنم کاري ازد ست کسی بر بیاد .
شیوا خوش به حال اون دختر ! اما نمی دونه چطوري از زندگیشلذت ببره ؟
متوجه منظورت نمی شم! یه دختر چطوري باید از زندگی ش لذت ببره؟
شیوا با مردي که دوستش داره. وقتی یه مرد واقعا یه دختر رو دوست داشت و از صمیم قلبش خواست که اون دختر مال
خودش باشه و رفت خواستگاریش، این بالاترین لذت براي یه دختره. وقتی با هم ازدواج کردن و دختره مادر شد، این دیگه
نهایت لذته! هیچی براي یه دختر مثل این نیس که شوهرش دوستش داشته باشه و از اون مرد صاحب بچه بشه! یکی از
نعمتهایی که خدا به زن داده، مادر شدنه. اما اونایی که می تونن مادر بشن قدرش رو نمی دونن! وقتی این نعمت از ادم گرفته
شد، اون وقت می فهمه که چی رو از دست داده.
خیلی دلم می خواد بدونم چی شد که به اینجاها رسیدي.
شیوا چه سوال ساده اي! اما جوابشاندازه ي یک زندگی یه! باید تمام یه زندگی رو گفت تا جواب این یه سوال داده بشه.
نمی خواي زندگی ت رو برام تعریف کنی؟
شیوا چرا می خواي بدونی؟
نمی دونم. شاید فقط به دلیل کنجکاوي.
شیوا ممکنه بعضی جاهاش ناراحتت کنه و از من متنفر بشی ها! تحمل شنیدنشرو داري؟
دیگه بالاتر از اینکه هستی که نیس!
شیوا نمی دونم، شایدم باشه.
اگه نارحت می شی نگو.
شیوا من همیشه ناراحتم. شایدم بد نباشه یه بار کامل زندگی م رو مرور کنم. مثل دوره ي کتاب واسه شب امتحان. منکه
رفزوه شدم، دیگه براي چی باید این کتاب رو دوره کنم؟!
شاید براي اینکه کتاب رو اشتباه خوندي!
شیوا شاید.
« اینو گفت و سکوت کرد. شاید دو دقیقه هیچی نگفت »
الو! شیوا! گوشی دست ته؟!
شیوا ت بعله. دارم فکر می کنم از کجا شروع کنم؟ از کی براتون بگم؟ از بابام؟ از مامانم؟ از برادرم؟ از جایی که توش زندگی
می کردیم؟ از دوستام؟ از اون فاطی خدا بیامرز که سر یه شیشه لاك ناخن مفت مفت خودشو به کشتن داد؟ کاشکی حد اقل
براي یه بارم که شده بود، ناخن هاشو لاك زده بود! طفلک آرزوش بود! چند وقت پولاشو جمع کرد و یواشکی رفت یه لاك
خرید به عشق اینکه گاهی بره بالا پشت بوم، رو خر پشته بشینه و شیشه ي لاك رو تماشا کنه!
شیهش رو قایم کرده بود بالا پشت بوم. بهم می گفت وقتی شیشه رو تو دستم می گیرم، خودمو با یه لباس خیلی خوشگل، مثل
دختراي بالاي شهري می بینم که ناخناي دست و پاشونو لاك زدن و تو خیابونا قدم می زنن! هر چند وقت به چند وقت می
رفت سراغ شسیشه هه! چیز زیادي نمی خواست از این دنیا! هیجده نوزده ساله ش بود! نگو باباش بهش شک می کنه و زاغش
رو چوب می زنه و یه شب سر بزنگاه می ره بالا رو پشت بوم! طفل معصوم صداي پاي باباشو که می شنوه، می اد از رو خر
پشته بپره رو پشت بوم همسایه بغلی که پاش لیز می خوره و با مغز می اد کف خیابون! جابجا تموم کرد! وقتی رسیدن بالا
سرش، شیشه لاك، صحیح و سالم و دست نخورده، تو مشت ش بوده!
خونه شون چه خبر بود! مادرش داشت خودشو می کشت! برادرش پیرهن ش رو به تن خودش پاره پوره کرده بود! چه می
کردن فامیلاشون!
تموم نمره هاش 20 بود. یه نفر از دست این دختر ناراحتی نداشت. بقدري سنگین و نجیب بود که نگو. تو خیابونا که راه می
رفت، همچین چادرش رو محکم می گرفت که آدم حظ می کرد. تو محل یکی صداشو نشنیده بود، یکی ندیده بود که این
دختر یه بار تو خیابون برگرده و پشتش رو نگاه کنه. باباش از غصه می خواست خودشو بکشه. فامیلا می ترسیدن یه دقیقه
ولش کنن، نکنه یه بلایی سر خودش بیاره! ببیچاره مرد مومن و زحمت کشی بود. خودشو می زد و می گفت من چه می
دونستم این طفل معصوم به هواي یه شیشه لاك وامونده می ره بالا پشت بوم! فکر می کردم به هواي یه چیز دیگه می ره اون
بالا!
نعره ها می زد که نگو! بیچاره خبر نداشته! می ترسیده نکنه دخترش از راه بدر شده باشه.
« اینجا که رسید یه لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت »
* « * تو خونه ي روزبه م اما هنوز نجیب و پاك
چی گفتی شیوا؟ 1
شیوا دیگه نخواه که هر تیکه از این زندگی رو دوباره دوره کنم!
« ! فهمیدم که داره به لحظه اي زندگی ش نزدیک می شه که شاید سرنوشتشرو عوضکرده »
شیوا زهره رو بگو! طفلک یا سرش تو درس و کتاب بود با خیاطی. از مدرسه برنگشته، می شست پشت چرخ خیاطی و
کتابشو هم می ذاشت بغل دستش. یه خرده خیاطی می کرد و یه خط درس می خوند! اونم یه پا، نون در آره خونواده اش بود.
هم خوشگل بود و هم خانم و هم درس خون. سه چهار سال پیش خبرش رو از دبی داشتم. می گفتن اونجا کار می کنه، بعدشم
معلوم نشد چه بلایی سرش آوردن! لالان دوساله که سري از اثارش نیست!
اون و فاطی شاگرد زرنگ هاي مدرسه بودن. معلم که سوال می کردف یکی این جواب می داد یکی اون. فاطی که بعضی وقتا از
خود معلم مونم ایراد می گرفت.
« دوباره ساکت شد و بعدش اروم گفت »
* « تو خودم نیستم! اصلا خودم نیستم! همه چی خوبه و قشنگ اما ته دلم ناراحته » *
« هیچی نگفتم. گذاشتم راحت باشه و اون جوري که دلشمی خواد حرف بزنه. بعد از یه خرده سکوت گفت »
زهره اینا وضع شون اصلا خوب نبود. باباش تو یه تولیدي کار می کرد. یعنی سریدار اونجا بود. چرخ زندگی رو بیشتر زهره و
مادرش می چرخوندن. هر وقت ما این دختر رو می دیدیم با یه دست لباس می گشت. یه دست اما تمیز و مرتب ولی دیگه از
بس شسته بودش و پوشیده بود، رنگ و رو نداشت. طفلک دیگه خجالت می کشید جایی بپوشدشون. یه روز دیدم یه دست
لباس نو تنش کرده! چه لباس قشنگی م بود! خودش دوخته بودش. وقتی بهش گفتیم زهره جون مبارکت باشه، چه پارچه ي
خوبی م داره، از کجا خریدیش، بهمون گفت این یه رازه! همه ش خیال می کردیم که پارچه رو یکی بهش داده و نمی خواد
بهمون بگه.
اون شب که گریه کنون اومد خونه مون، رازش رو بهم گفت. تا نزدیک بابام خونه ي ما بود
و بعدش رفت . از بابام می ترسید . همه ي اهل محل از بابام می ترسیدن ! خیلی بد اخلاق بود.
اون شب خیلی دلش می خواست پیش من بمونه . کاشکی مونده بود! از مادرش کتک مفصلی خورده بود . گریه کنون اومد
خونه ي ما . ترسش از باباش بود . اگه باباش می فهمید لباس یک مشتري رو خراب کرده ، امون شو می برید! هم اونو هم
مادرشو ! آخه فرداش امتحان داشتیم.
ریاضی . خیلی م سخت بود . حواسش پرت می شه و یه پارچه گرون قیمت رو اشتباهی برش می زنه . همون شب که از خونه
ي ما رفت ، دیگه پیداش نشد! رفت که رفت ! اما قبل از رفتنش راز پارچه ي لباسشرو بهم گفت . دیگه گریه نمی کرد .
گفت لباسشو از پارچه هایی که تو خیابونا ، موقع جشن ها و عزاداري ها دوخته !دو تااز اون پارچه ها رو شبونه ور داشته و برده
تو خونه نوشته هاي روش رو تا می تونسته پاك کرده و شسته و بعدش واسه خودش لباس دوخته ! وقت لبه ي دامنشرو
برگردوند ، دو تایی از خنده مردم بودیم ! یه خورده از
نوشته ها هنوز مونده بود ! سالروز ... بر عموم ... نمایشگاه کتا ... مبارك باد !
اِ نقدر دوتایی خندیدیم که اصلاً یا دمون رفت چرا زهره اومده بود اونجا !
بعد از اون شب دیگه ندیدمش، نه تو خونه ، نه تو محله ، نه تو مدرسه ، می خواست پزشکی بخونه . حتماً قبول می شد،
خیلی درس خون بود.
می گفتن توي دبی گیر یه لاشخور افتاده. یکی دو سالی ازش کار کشیده و بعدشم سرشو کرده زیر آب!
« کمی سکوت کرد . گفت »
* همه جاي خونه بوي ادکلن خوشبویی رو که میزد می داد *
« هیچی نگفتم تا خودش دوباره به حرف بیاد. کمی بعد گفت »
کجاي این شب تیره، بیاویزم، قباي ژنده ي خود را!
شما از شعر خوشت می آد سیاوش خان؟
آره، بدم نمی آد اما بشرطی که شعرش خوب باشه.
شیوا یه بار یه کتاب شعر خریدم. مال فروغ بود. گذاشته بودمش لاي کتابام. گاهی یاوشمی می رفتم سرشو و می خوندمش.
یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، تا پامو گذاشتم تو اتاق، مادرم چنگ زد و مقنعه م رو با یه مشت مو از سرم کند! شوکه
شدم! نمی دونستم چیکار کردم که مادرم انقدر عصبانیه! تا خواستم ازش بپرسم یک چک زد تو صورتم و گفت :
.... خانم دم در آوردي؟! خب بیا جلو من بشین زیر ابروتم وردار!
تا گفتم مگه چی شده مامان که کتاب فروغ رو محکم پرت کرد تو صورتم! مونده بودم که چرا همچین می کنه! سرمو انداختم
پایین و هیچی نگفتم که مادرم کتابو ورداشت و بردش تو حیاط و نفت ریخت روشو و اتیشزد!
جالبه، نه؟!
« دوباره شروع کرد براي خودش زمزمه کردن »
نگاه کن، من از ستاره سوختم
لبالب از ، ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه هاي شب شدم
* مثل پرنده اي شدم که افسون چشماي مار، قدرت هیچ کاري نداره!
همه ي پرده ها کشیده شدن! تو سالن فقط یه اباژور روشنه. صداي وسوسه و صداي ترس با هم قاطی شده! نمی دونم باید به
کدوم یکی گوش بدم! *
« ! طوري حرف می زد انگار هر چند دقیقه، یه صحنه جلو روش زنده می شه و جون می گیره »
شیوا یادمه اون روز اصلا گریه نکردم. چرا باید گریه می کردم؟وقتی به یه نفر زور می گن که نباید گریه کنه! فقط باید
مواظب باشه که بغضش نترکه!
شبش که بابام مست و پاتیل برگشت خونه، نرسیده، نعره مامانم رفت به اسمون! از دم در شروع کرد باهاش دعوا کردن.
بهش می گفت دیگه جونم از دست تو به لبم رسیده! تو این خونه یه چیز پاك و طاهر از دست تو نمونده! به ابوالفضکمیته رو
خبر می کنم بیان بگیرن ببرنت شلاقت بزنن. بابام عین خیالش نبود. تلو تلو خورون اومد تو خونه و صاف رفت سر یخچال و
طبق معمول با شیشه آب خورد که دوباره نعره ي مامان بلند شد! شیشه رو از دستش بزور گرفت و از خونه برد بیرون. برد
گذاشت پشت در حیاط! تا برگشت تو خوننهه، شروع کرد خودشو زدن! همچین میزد تو سر و صورتش که بابام جا خورد و یه
خرده مستی از کله ش پرید. فهمید که یه اتفاقی تو خونه افتاده! برگشت یه نگاه چپ چپ به من کرد که زهره م آب شد! بعد
مامانم شروع کرد : خدا از سر تقصیراتت نگذره مرد که نکبتت این دختره رو هم گرفت! ایشااله تنت کرم بذاره! ایشااله
جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پایین که بوي این نجسی از یه فرسخی یه دهنت شنفته می شه! انقدر کردي که تا این
دختره م فاسد شد! برگشتم مات به مامانم نگاه کردم که داد زد سرم پتیاره خانم حالا بیا با چشمات منو بخور! تا اینو گفت
گوشم تیر کشید! این دفعه چک بابام بود که خوابید تو گوشم! نمی دونم چه جوري از اون ور اتاق خیر ور داشته بود این ور و
زده بود تو گوش من! حالا دیگه مات و مبهوت بهشون نگاه نمی کردم! نفرت بود که چشمام بیرون میزد! دیگه برام فرقی
نداشت که دست بابام میره واسه کمربندش و می کشدش از کمرش بیرون و با قلابشمنو می زنه یا نه! فرقی م نداشت که
مامانم خودشو حائل ما بکنه یا نه! کتاب شعري که سوخت، بلوغی بود که تو من کشته شد!!
داشتم تو فکرم این شعر فروغ رو می خوندم.بابام داشت واسه خودش داد و فریاد می کرد و گاهگداري م کمربندش از رو سر
مامانم رد می شد و می خورد به من! یادم نمی اومد که اول این شعر فروغ چیه.
" براه پر ستاره می کشانیم "
مرده سگ، صنار سگ اخته می کنیم یه عباسی حموم می ریم!؟
" فراتر از ستاره می نشانیم "
واسه من شعر خون شدي؟!
" مرا ببر امید دلنواز من "
سر تو می زارم رو سینه ت!
" ببر به شعر ها و شور ها "
گیسانو می چینم!
" چگونه سایه سیاه سرکشم، اسیر دست آفتاب می شود "
« دوباره شروع کرد زمزمه کردن »
* تو دلم خالی شده. نمی دونم باید چیکار کنم! تمام درسهایی که تا امروز تو مدرسه بهم یاد دادن تو ذهنم مرور می کنم.
تاریخ، جغرافی، ریاضی، فیزیک، تعلیمات اجتماعی! هیچکدوم به دردم نمی خوره. هیچی توشون نیسکه الان کمکم کنه! *
سیاوش خان، شما این شعر فروغ رو خوندي؟
اولین بار مادرم برام این شعرو خوند.خیلی کوچیک بودم.
شیوا جالبه! فاصله ي فرهنگ ها! مادرتون تحصیلکردن؟
آره.
شیوا عالیه. ساعت چنده؟
نزدیک سه.
« یه خرده مکث کرد و گفت »
بالاخره اون شب هر کاري کردم یادم نیومد که اول این شعر چی بود. آخرشم یادم نیومد اما وسطاش تمام یادم بود.
اونقدر همونایی رو که یادم بود خوندم تا خوابم برد. قبل از خوابیدن بابام مجبورم کرد که برم دست مامانم رو ماچ کنم و دیگه
م از این چیزا تو خونه نیارم.
برادرت کجا بود؟
شیوا برادرم؟ می خواستی کجا باشه؟ دنبال ولگردي! گاهی تو زندان، گاهی بیرون! من که دو سالی می شد ندیده بودم.
گذاشته بود و از خونه رفته بود. اون وقتام که خونه بود، یا بالا پشت بوم بود و یا تو کوچه. یه مدت مادرم باهاش کل کل کرد
اما حریفش نشد. یعنی تا وقتی که مامان خونه بود، برادرم ساکت بود اما تا مامان چادرش رو سرش می کرد که بره جلسه،
اونم می زد از خونه بیرون. شایدم از محیط خونه فرار می کرد. از دعوا ها و کتکاریاي مامان و بابام. می دونین، بین مامانم و
بابام هیچ نقطه ي مشتکري وجود نداشت. الان که بهشون فکر می کنم برام خیلی عجیبه که چطور این دو تا با هم ازدواج
کردن؟ یکی مذهبی و متعصب، اون یکی عرق خور و عیاش! حالا حساب کنین اون وسط تکلیف ما دو تا بچه چی می شد! از
صبح تا وقتی بابام بر می گشت خونه ، مامانم یه جور چیزا بهمون می گفت و می کرد تو مغزمون، وقتی م بابام بر می گشت
خونه، یه سري چیزاي دیگه بخوردمون می داد! مامانم همه اش از بهشت و جهنم و عذاب دوزخ و حلال و حروم و نماز و روزه
و عفت و نجابت حرف می زد، بابام از کیف کردن و غنیمت شمردن دم و عشق کردن و دنبال کیف و خوشی رفتن!
اون یکی چشمش فقط به آخرت بود این یکی به دنیا! بابام اصلا بهشت و جهنم رو قبول نداشت! می گفت براي ما آدما فقط
همین دنیا رو گذاشتم! جالب اینکه شب که شوخ و شنگول بر می گشت خونه، من و برادرم رو می نشوند جلوي خودشو و
شروع می کرد به نصیحت ما. حالا ببین ما بدبختا باید به کدوم ساز اینا می رقصیدیم! دو تا ایده و فکر ضد و نقیض! خلاصه هر
چی مامنم از صبح رشته بود این یکی پنبه می کرد! این بود که ما دوتا، پوچ و خالی بار اومدیم!
« دوباره رفت تو فکر و بعدش آروم گفت »
* ترس تموم وجودمو گرفته. یه ترس شیرین! دیگه دلم نمی خواد از هیچکدوم از درسهایی که خوندم کمک بگیرم! یعنی
چیزي توشون نبوده که یه همچین وقتی بهم کمک کنه! *
این چه صحنه یه که مرتب یادت می آد؟
شیوا تو آمدي، ز دور ها و دور ها
ز سرزمینف عطرها و نورها
نشانئه اي مرا کنون به زورقی
ز عاجها، زابر ها، بلور ها
این شعر فروق رو دوست دارین؟
آره، خیلی قشنگه.
شیوا نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره اب می شود
صراحی سیاه دیدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
چند وقت بود که براي یه جشن تو مدرسه تمرین می کردیم. من با چند تا از بچه ها قرار بود که یه نمایشنامه اجرا کنیم. من،
هم سناریوي نمایش رو نوشته بودم و هم کارگردانی ش رو می کردم و هم یه نقش توش داشتم. تقریبا یه ماه بود که تمرین
می کردیم. خیلی نمایش قشنگی شده بود. مربی تربیتی مون باور نمی کرد من این نمایشنامه رو نوشته باشم. می گفت خیلی
حرفه ایه! اونقدر با بچه ها نمرین کرده بودیم که تو خوابم نقشامونو بازي می کردیم! برام این ماتیش خیلی خیلی مهم بود و
ارزش داشت. دلم می خواست همه هنرم رو بشناسن. آخه تو مدرسه از نظذ مادي خیلی از بچه هاي دیگه پایین تر بودم. دلم
می خواست که استعدادم رو بهشون نشون بدم که جبران اون کمبودم رو بکنه. با جدیت کار میسکردم که این نمایش بدون
اشکال اجرا بشه. همه چیز درست بود، اما یه دفعه همه چی بهم ریخت!
اون روز خیلی از پدر و مادرا از طرف مدرسه براي جشن دعوت شده بودن. براي مامان و بابامم دعوت نامه فرستاده بودن.
درست یه ربع مونده به شروع نمایش ما، مامانم با یه چادر کدري که پایین شم قلوه کن شده بود اومد تو مدرسه و بهم گفت
بیا بریم. جا خورده بودم! درست سر اجرا!
کشیدمش تو یه کلاس خالی و بهش التماس کردم! ازش خواهش کردم! گریه کردم! گفتم مامان جون ترو خدا، ترو ارواح خاك
خانم بزرك، نیم ساعت! فقط نیم ساعت صبر کن! گفت می گم بیا بریم! گفتم مامان من یه ماهه دارم زحمت می کشم، نیم
ساعت صبر کن! من برم همه چی بهم می خوره! معلم مون انضباطم رو صفر می ده! گفت بیا بریم ورگنه همین جا جیغ می
کشم! فرستادمت مدرسه درس بخونی یا قرطی بازي و ادا اصول یاد بگیر؟! کجاس این مدیر ... شده تون؟!
تا اینو گفت؛ در کلاسو بستم و با گریه گفتم ماما جون الهی فدات شم هیچی نگو! بریم! بریم! غلط کردم! گه خوردم!
« یه خرده ساکت شدو بعد گفت »
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد،
صداي تو
صداي بال برفی فرشتگان
می دونی چه چیزایی تومن شیکست؟! نمایشما از برنامه حذف شئ! دوستام باهام قهر کردن! فرداش اصلا مدرسه نرفتم!
رفتم تو خیابونا قدم زدم و تا وقت تعطیل شدن، تو کوچه ها می گشتم. عصرش مدیرمون اومد در خونه. مامانم نبود. رفته بود
جلسه. در رو که وا کردم و چشمم افتاد تو چشم مدیرمون، از خجالت آب شدم! زدم زیر گریه! یه دستی کشید به موهامو
ماچم کرد و رفت. بیرون کلاس تمام حرفهاي مامانمو شنیده بود!
نگاه کن که من کجا رسیده ام،
به کهکشان،
به بیکارن،
به جاودان.
بعدش چی شد؟
شیوا فرداش رفتم مدرسه. مربی امور تربتی م، معلم قرآن و دینی مونم بود. همه رو بهم بیست داد! اما یه چیزي تو من
شکست!
* رو یه کاناپه نشستم. نمی دونم دستماو چیکار کنم! یه لحظه میذارم رو پاهام، یه لحظه می ذارم کنارم رو مبل، یه لحظه تو
هم قفل شون می کنم!
* روزبه تلویزیون رو روشن می کنه. یه نوار می ذاره تو ویدوي. یه لحظه بعد چه چیزایی می بینم! یه آن چشمامو می بندم.
روزبه بلند می خنده! *
با برادرم پول تو جیبی هامونو جمع کردیم که یه ضبط صوت کوچیک بخریم. خیلی کم بود. یعنی بابام که پول حسابی در نمی
آورد، اونی م که در می آورد، صنف ش رو خرج عرق خوري هاش و عیاشی ش می کرد. اگه بهت بگم ماها چقدر پول تو جیبی
می گرفتیم باور نمی کنی. روزي پنج تومن! اونم یه روز بهمون می داد، یه روز نمی داد. می گفت بچه نباید پول زیاد تو دستش
باشه! به ده تا تک تومنی می گفت پول زیاد! یه دختر پونزده ساله! یه پسر هیفده ساله!
واسه اینکه بتونیم ضبط صوت رو بخریم، برادرم گفت میره یه خرده کار کنه. خلاصه یه ماه بعد پول ضبط جور شد و
خریدمش. چه ذوقی می کردیم!
ولی بدبختی اینکه ضبط رو خریده بودیم اما نوار نداشتیم! برادرم رفت و از یکی از دوستانش یه نوار گرفت و آورد. دو تایی
نشستیم و زل زدیم « ندید بدیدا » صبر کردیم تا مامانم بره از خونه بیرون. وقتی رفت، دوتایی ضبط روشن کردیم و عین این
بهش! وقتی صداش در اومد انگار که ضبط صوت رو خودمون اختراع کرده بودیم! انقدر ذوق می کردیم که نگو! بعد ها فهمیدم
که پول ضبط رو برادرم چه جوري جور کرده. با دوستانش فوتبال شرطی زده بودن! سر پول! برنده شده بود! تازه یاد گرفته بود
که غیر از پول تو جیبی گرفتن از بابا! از راه دیگه م می شه پول در آورد!
« یه یه دقیقه اي ساکت شد. منم هیچی نگفتم که بعدش گفت »
خیلی حرف زدم، هان؟
نه.
بازم بهم زنگ می زنین؟
آره.
شیوا منتظر می مونم.
پس فعلا خداحافظ.
شیوا نگاه کن،
تمامن آسمان من،
پر از شهاب می شود.
می دونی وقتی مامنم فهمید که ماها یه ضبط صوت خریدیم چیکار کرد؟ به بابام گفت. اونم ورش داشت و بردش فروخته ش
و پولش رو زهر ماري خرید و ریخت تو حلقش! تا سه چهار ماه م همون یه خرده پول تو جیبی مونو قطع کرد. می گفت معلومه
می کنین! « عنک گهُک » پول زیادي دارین که هرج
« یه خرده دیگه سکوت کرد و بعد گفت »
می دونی اول ایسن شعر چیه؟
نگاه کن که غم،
درون دیده ام،
چگونه،
قطره قطره آب می شود،،
چگونه سایه ي، سیاه سرکشم،
اسیر،
دست آفتاب می شود،
خداحافظ.
اینو گفت و تلفن رو قطع کرد. به اندازه ي یه دقیقه، تلفن به دست، داشتم به حرفاش فکر می کردم. به حرفاش و زندگی »
گذشتش. چه زندگی هایی دور و ورمون هس و ما ازش بی خبریم! تلفن رو گذاشتم سر جا. خواستم بگیرم بخوابم اما حوصله ي
خوابیدن رو نداشتم بلند شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوضکردم و رفتم پایین. صداي پدر و مادرم از پایین تو سالن
می اومد. داشتن با هم صحبت می کردن. چند تا بلیط هواپیما و گذرنامه پدر و مادرم رو میز بود. تا سلام کردم پدرم گفت که
فردا باید چند روزي بره دبی. یادم افتاد که قرار این سفر رو از یه ماه پیش با مامانم گذاشته بودن. دوتایی می خواستن با هم
برن اما حالا که برنامه ي خواستگاري بهم خورده بود و من ناراحت بودم، مامانم می خواست بمونه ایران و پدرم تنها بره. باید
هر جوري بود راضی شون می کردم که با همدیگه برن. خلاصه بعد از کلی چونه زدن و اصرار مادرم براي موندن، برنامه ي
مسافرت شون جور شد. ازشون خداحافظی کردم و اومدم بیرون و سوار ماشین شدم و رفتم خونه ي نیما اینا. ماشین رو پارك
کردم و پیاده شدم. اصلا دلم نمی خواست که برگدرم و به خونه ي پرهام اینا نگاه کنم. می ترسیدم یلدا پشت پنجره باشه و
چشمم که بهش بیفته، اراده م ضعیف بشه و تصمیمم رو عوض کنم. کلا دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم، این بود که سرم رو
« انداختم پایین و صاف رفتم جلو خونه ي نیما اینا و زنگ شونو زدم. زینت خانم آیفون رو جواب داد
کیه؟
منم زینت خانم، سلام، نیما هس؟
زینت خانم سلا سیاوش خان، بعله، اقا نیما تشریف دارن. بفرما تو!
نه خیلی ممنون. فقط بی زحمت بهش بگین من اومدم.
« زینت خانم از همونجا داد زد و نیما رو صدا کرد و یه خرده بعد با خنده به من گفت »
سیاوش خان، اقا نیما می گه دستم تو ظریف کاریه! بیا بابا.
در رو وا کرد و من رفتم بالا. پدر و مادرش خونه نبودن. یه راست رفتم تو اتاقش. پاي تلفن بود. با اشاره بهم سلام کرد و »
« اشاره کرد که بشینم. ازش پرسیدم با کی داره حرف می زنه که دستشرو گذاشت رو دهنی نلفن و آروم گفت
دارم یه قرار داد براي شرکت می بندم. تو بشین الان تموم می شه.
رفتم رو یه مبل نشستم و سرم رو به تماشاي پوستر هاي تو اتاقش گرم کردم. یه دفعه گوشم تیز شد! داشت در مورد »
« ساختن یه ساختمون چند طبقه صحبت می کرد. فقط حرفاي نیما رو میشنیدم
نیما نه به جان شما دکتر جون. امشب اصلا نمی شه!
با شما که از این حرفا نداریم. نه! این سیاوش دوست مه. اومده بهم سر بزنه.
بخدا اگه دروغ بگم! می خواي گوشی رو بدم باهاش حرف بزن؟!
الان که وقت این حرفا نداریم! منم نی تونم الان درست حرف بزنم!
نه، از این فکراي بیخودي نکن. به جون تو همین سیاوش که الان جلوم نشسته و از تخم چشمم برام عزیزتره، من فقط مرید
تین شرکت شمام!
اِه..! تقصیر خودت بود دیگه! پریشب بهت گفتم تا وقت هس و دست من خالیه، وردار این نقشه رو بیار بریم یه گوشه ي
خلوت و حسابی روش کار کنینم! زمین بکر و باکر آماده، عمله بنا آماده، مهندئش ناظرم که دست به سینه در خدمت شما
واستاده، دیگه چه می خواستی؟! دستمون گرم می شد یه شبه سه طبقه رو زده بودیم رفته بود بالا.
به من چه که تو پریشب مجوز نداشتی!
نه امشب مجوزم داشته باشی دیگه فایده نداره. نه مصالح حاضره و نه تیر آهن آماده س. مهندش ناظرم امشب گرفتاره و
وقت نداره یه اتاق کاهگلی بسازه چه برسه به ساختمون و برج!
بابا چقدر پیله می کنی؟! می گم امشب بابام کارم داره. گفته امشب حتما خونه باش باهات کار دارم.
« بهش گفتم »
مگه می شه یه شبه ساختمون ساخت؟! کیه پاي این تلفن؟!
« دوباره دستشو گذاشت رو تلفن و به من گفت »
این یکی از مشتري هاي با اعتبارمه. امشی کارش لنگ مونده، به وجودمن احتیاج داره. منم امشب گرفتارم نمی تونم برم سر
ساختمونش.
آخه داري چرت و پرت می گی! گیرم وقت داشتی و می رفتی. مگه می شه یه شبه کاري کرد؟!
بستگی به آدم ش داره سیاوش جون. من اگه امشب کاري نداشتم و می تونستم برم، حتما کارشو راه مینداختم. بدبختی من
که یکی دو تا نیس! یه دستم به زمین بکر و باکره! یه دستم به ابزاره! یه دستم به نفشه س! یه دستم به ملاته! یه دستم به
مصالحه! یه دستم به توئه! یه دستم به بابامه! همه کارا ریخته سر من! موندم این وسط چه غلطی بکنم! چه زمینی م هس
عالی! جاي خوب و خوش آب و هوا! « بر » وامونده! سه نبش! با
« مونده بودم چی داره می گه که دوباره شروع کرد با تلفن صحبت کردن »
نه بابا! داشتم با این سیاوش دوستم حرف می زدم.
آره. اینم مهندسه اما تو کار برج و مرج نیس خاك بر سر!
چی؟! با این بیام؟! این اِنقدر شل و وا رفته و هالو و دست و پا چلفتی یه که سه ماه طول می کشه یه استانبولی ملات رو از
این سر زمین برسونه اون سر زمین! ایمن زمین مرغوب چه می فهمه چیه؟ همه ش می ره زمینایی رو معامله می کنه که یا
توش پره چاله چوله س یا انقدر باید خاکبرداري کنیم تا جونمون در آد! تازه آخرشم می فهمیم زمین موقوفه س!
« خنده م گرفته بود. نمی دونم این چرت و پرتا رو داشت براي کی می گفت! بهش اشاره کردم که زودتر قطع کنه »
نیما می گم خانم دکتر، شما این چند وقته رو صبر کردي، یه امشبم دست نیگردار و دندون رو جیگر بذار، ایشااله از همین
فردا شب کلنگ اول رو می زنیم تو زمین. ساختمونی بسازم که خودت حظ کنی. فعلا برو که این طفلک سیاوشم انگار با دو سه
تا نقشه اومده که من روش نظر بدم!
هان؟
چیکار کنم عزیزم؟! کارم خوبه همه به شرکت ما مراجعه می کنن. فردا دانشگاه داري؟
خب وقتی برگشتی بابهام تماس بگیر.
بسلاکات. خداحافظ.
« گوشی رو قطع کرد و بهم گفت »
بجون تو پرونده س که می آد تو این شرکت! پرونده پشن پرونده! یکی کارش تو شهرداري گیره، یکی تو دارایی گیره، یکی
جلو آبش رو گرفتن، یکی برق ش رو قطع کردن، یکی گازش خرابه. همه شم باید من براشون درست کنم! باور می کنی؟! یه
قرونم ازشون نمی گیرما! همه ش بخاطر نوع دوستی! مردم گرفتارن دیگه. باید به همدیگه برسیم.
اره جون عمه ت! مگه من سیما رو نبینم!
نیما اِه...! اصلا ساخت و ساز که فعلا ربطی به وزارت بهداشت و درمان و علوم پزشکی نداره که به سیما خانم چیزي بگی!
« خندیدم بهش »
نیما حالا چه خبرا؟
یه خبر خوب!
نیما جون من؟! سیما خانم رضایت داد زن من بشه؟!
شتر در خواب بیند پنبه دانه! تو برو به ساخت و سازاي شبونه ت برس! اما مواظب باش که اگه شهرداري بو ببره، همون
شبونه در شرکت تونو مهر و موم می کنه ها!
نیما اگه تو نري به شهرداري خبر بدي، اونا خبر دار نمی شن دهن لق! حالا بگو ببینم خبر خوشت چیه؟
یه ساعت پیشکه از اتاقم اودم بیرون، از تو سالن پایین صداي مامانم و بابام می اومد. تا رفتم پایین می دونی چی دیدم؟!
نیما تف تو رو این ننه بابات بیاد! قباحت داره واله! تو این سن و سال! تو روز روشن! اونم وسط سالن! الهی بمیرم برات که چه
صحنه هایی رو می بینی! خدا ذلیل کنه هر چی ننه باباي بی فکره!
خفه شی نیما! خجالت بکش!
نیما ننه باباي تو تو سالن بودن، من خجالت بکشم؟! چه بدبختم من؟! هر کی کاري می کنه من باید خجالت رو بکشم! تقصیر
منه که مثلا از تو حمایت کردم و باهات همدردي کردم! اصلا به من چه مربوطه!
گم شو نیما!
نیما بابا تو خودت داري به من می گی!!
اصلا می دونی من چی دیدم که حرف می زنی؟
نیما آره، من خودم یه بار چند سال پیش یه شب بی موقع از خواب بیدار شدم. ساعت دو، دو و نیم بعد از نصفه شب بود.
یواش اومدم برم تو اشپخونه از یخچال آب بخورم که پام گرفت به میز و یه گلدون افتاده زمین. تا صداي گلدون بلند شد،
بیچاره بابام از این ور سالن مثل کوماندو ها در رفت تو حیاط!
« مرده بودم از خنده »
لال شی نیما!
نیما نمی دونم این پدر و مادرا چی علاقه ي عجیبی به سالن خونه دارن!
« دو تایی مرده بودیم از خنده »
حالا میذاري بگی چی دیدم؟
نیما می خوتی هر چی دیدي رو برام تعریف کن؟
گم شو!
نیما بابا تعریف کن دیگه! خفه مون کردي!
از پله ها که رفتم پاییم دیدم گذرنامه ي پدر و مادرم رو میزه. بلیط هواپیمام هس. قراره فردا برن دبی.
نیما راست می گی؟! خوش بحالت! پس شرکت چند روزه تعطیله؟
اره.
نیما این ننه باباي منو بگو که همه ش گرفتن نشستن تو خونه. دریغ از یه آب کرج رفتن! اما اگه منم، اینارو تا پس فردا راهی
شون می کنم دبی! اگه نکردم اسممو عوضمی کنم!
امروز بعد از ظهري یه زنگ زدم به شیوا.
نیما باز فبل ت یاد هندستون کرد؟
حوصله م سر رفته بود، گفتم یه زنگ بهش بزنم.
نیما بابا واسه مواقع بیکاري ت یه سرگرمی دیگه پیدا کن. این اباب بازیا که پیدا کردي خطرناکنا! ببین چقدر بهت می گم!
داشت از زندگی گذشته ش حرف می زد. زندگی سختی داشته.
نیما یه وقت قرار مرار باهاش نذاري آ!
داشت از پدر و مادر و برادرش حرف می زد. مادرش زن مومنی بوده اما پدره عرق خور و عیاش. انگار واسه همینه که به
این روز افتاده.
نیما آره دیگه، بابا که اینطوري باشه معلومه بچه ها چی در می آن. از پدر سالم، فرزند صالح بوجود می آد. منو ببین! چرا
انقدر پاك و نجیب در اومدم؟ واسه اینکه بابام سالم بوده. متعهد بوده. برو از در و همسایه تحقیق کن. در خونه هر کدوم از
دختراي همساه مونو بزنی و بپرسی این پسر هماسیه تون نیما چه جور پسري یه؟ اول یه لبخند ملیح و شیرین بهت می زنن و
رو بگن، اروم بهت می گن : « بعله » بعد لباشونو می گزن و سرشونو می ندازن پایین و مثل موقعی که می خوان سر عقد به اقا
یه پارچه اقاس!
« یه نگاه بهشکردم و گفتم »
پس حتما برو از همه شون تشکر کن!
نیما قبلا پیشاپیش خدمت همه شون رسیدم و تشکر کردم. تو دلت شور منو نزنه. برو فکر خودت باش الاغ که یه همسایه
ازت راضی نیس! هیچی م بدتر از این نیسکه همسایه از ادم ناراضی باشه!
زهر مار! میذاري حالا بقیه ش رو بگم؟
نیما ت می خواي تمام زندگی ش رو برام تعریف کنی؟!
نه. یه چیز جالب وسط حرفاش بود. هر چند وقت به چند وقت، یه دفعه انگار می رفت تو رویا. انگار یه صحنه جلو چشمش
زنده می شد و اونم دو سه تا جمله ازش می گفت!
نیما صحنه ي چی جلوش زنده می شد؟ حتما از این رویاهاي لوس و بی معنی یه دختر بچه ها! ول کن بابا، حوصله شو ندارم.
فکر کنم صحنه ایه که یه پسر براي اولین بار بدبختشکرده.
نیما خب، ادامه بده لطفا!
هر چی هس تو یه خونه س!
نیما خواهشمی کنم دقیق تر بگو!
زهر مارو دقیق تر بگو! بذار دارم می گم دیگه!
نیما چرا عصبانی می شی عزیزم؟ منظورم اینه که بیشتر مسئله رو بشکافیم و وارد شیم شاید به نتایج مطلوب برسیم!
اصلا دیگه نمی گم.
نیما ببین سیاوش جون، در مورد گرفتاري هاي مردم نباید سهل انگاري کرد. اگه با بازساري یه صحنه بشه به یه نفر کمک
کرد، نباید لج بازي کنی! آروم و شمرده بگو ببینم صحنه چه جوري بوده.
هنوز صجنه رو کامل برام تعرف نکرده اما چیز جالبی این وسط گفت خیلی مهمه!
نیما همیشه وسط اینجور صحنه ها چیزهایی که گفته میش ود جالب و مهم و پر ارزشه!
انگار در یه لحظه ي جساس باید یه تصمیم مهم می گرفته، هیچ تجربه مفید نداشته که کمکش کنه. می گفت تمام ذهنم رو
زیر و رو کردم اما چیزي که بدردم بخوره و بتونه بهم کمک کنه پیدا نکردم.
نیما اما از زندگی الانش اینطوري می شه فهمید که تصمیم عقلانه و بجایی در اون لحظه ي حساس گرفته!
زهر مار! این بدبخت تا چند وقت دیگه می میره! کدوم تصمیم درست رو گرفته؟!
نیما تو ادامه بده. تفسیر این چیزا با منه که توش تخصصدارم. تو کاري به این کارا نداشته باش!
« چپ چپ نگاهشکردم و گفتم »
می گفت هیچکدوم از درسایی که تو مدرسه بهم یاد داده بودن بکارم نیومد! نه تاریخ، نه جغرافی، نه فیزیک، نه علوم،
هیچکدوم!
نیما با آخري اصلا موافق نیستم. حالا تاریخ و جغرافی و شیمی و فیزیک یه حرفی اما علوم نه! تمام این جور مسائل و صحنه
ها مربوط می شه به علوم انسانی! اصلا چیه تو این مدارش هی تاریخ و جغرافی به خورد این داشن آموزاي بیچاره می دن؟! اگه
من یک کاره اي تو مملکت بودم تمام دروس رو از برنامه ي آموزشی حذف می کردم الا علوم انسانی رو! اول سال یه برنامه
به دانش آموزا می دادم و خلاص شون می کردم. شنبه علوم. یه شنبه علوم انسانیس. دوشنبه علوم انسانی تشریحی، سه شنبه
علوم انسانی تحقیقی، چهارشنبه علوم انسانی تقویتی، پنجشنبه ورزش! باور کن اگه این برنامه در سطح کشور به اجرا در بیاد،
دیگه هیچ طفل معصومی در زمان تصمیم گیري دچار مشکل نمی شه! باید همین فردا یه نامه بنویسم به آموزش و پرورش!
داشت این چرت و پرتا رو جدي می گفت و تو اتاق قدم می زد. منم می خندیدم و نگاهش می کردم. وقتی حرفاش تموم شد »
« بهش گفتم
نصفی از این دري وري هایی رو که تو می گی من نمی نویسم تو کتاب!
نیما تو گه می خوري نمی نویسی!
بی تربیت!
نیما من یه ساعت زور می زنم و این چیزا رو می گم اون وقت تو نمی نویسی؟!
دِ همین چیزا رو تو کتابا می گی که جلوشو می گیرن!
نیما بابا اینایی که من می گم ظنزه! طنزِ گزنده! شوخی شوخی حرفمو می زنم، نصیحتامو به مردم می کنم. راه بدو خوب رو به
جووونا نشون می دم! همین شیوا رو ببین! عاقبتش چی شده؟ ایدز! دیگه از از این راهنمایی بهتر چی می خواي؟ نیگاه نکن که
من چهار تا چیز می گم و مردم می خندن. لابلاي حرفام پره از راهنمایی یه! اینطوري تو آدما بیشتر حرف اثر می کنه تا با یه
زبون خشک و جدي!
همینطوري که داشت اینارو می گفت، رفت جلو پنجره که دیدم یه دفعه مثل برق پرید طرف در اتاق و وازش کرد و رفت »
بیرون! بلند شدم و رفتم طرف پنجره و بیرون رو نگاه کردم که دیدم یلدا و خانم بزرگ پشت در حیاط نیما اینا واستادن! در
« تراس رو وا کردم و رفتم بیرون تو بالکن. یلدا عصبانی بود و داشت بلند بلند با خانم بزرگ حرف می زد
بدین؟! « نشون » می خواین به دکتر « چی رو » یلدا خانم جون! آخه دیگه
بدین یعنی چی « تکون » می خواین بات دکتر « کی رو » خانم بزرگ
چی می رین؟! « معالجه ي » یلدا می گم براي
با کی می رم؟! این حرفا چیه می زنی تو دختر جون؟ بیا، بیا و دیگه م از این حرفاي بدنزن! عمه « موازجه » خانم بزرگ براي
خانم بهت این چیزا رو یاد داده؟!
از حرفاي خانم بزرگ خنده م گرفته بود! یلدا فقط مات بهش نگاه می کرد که خانم بزرگ خم شد که از رو زمین سنگ »
« ! ورداره
بزنم! « زنگ » یلدا خانم جون حد اقل بذارین که من
بزنی؟! « سنگ » خانم بزرگ مگه خودم پیر و کور شدم که تو جام
نداره؟! « زنگ » اینا « خونه ي » یلدا بابا آخه مگه
شون اصلا سنگ نداره وامونده! این دفعه از تو باغچه ي حیاط خودمون سه چهار تا می ارم! « کوچه » ، خانم بزرگ اره
تا یلدا اومد جلوشو بگیره که خانم بزرگ یه سنگ پرت کرد تو حیاط نیما اینا که صاف خورد رو ماشین باباي نیما و یه »
صداي بلند داد! تو همین موقع نیما رسیده بود تو ایوون خونه شون که تا دید خانم بزرگ داره سنگ پرت می کنه، از همون
« جا داد زد
نزن ظالم! سنگسارمون کردي!
اون بالا واستاده بودم و می خندیدم. تا یلدا صداي نیما رو شنید اومد بر گرده بره تو خونه شون که نیما رسید دم دررو در »
« رو وا کرد و گفت
فرار نکنین یلدا خانم که دیدم تون!
« یلدا واستاد و با خجالت به نیما گفت »
بجون مامانم اگه من سنگ پرت کرده باشم نیما خان!
می رفتین؟! « در » نیما پس واسه چی داشتین
« تا اینو گفت خانم بزرگ شروع کرد به خندیدن و گفت »
نمی رفتیم که! « ور » مینا جون ما به چیزي
« این دفعه خود نیمام زد زیر خنده و رفت جلو خانم بزرگ و سلام کرد و گفت »
نمی زنین؟! « زنگ » آخه خانم بزرگ جون، بخدا همین یه ساعت پیش دادیم شیشه مونو انداختن! آخه شما چرا
بزنیم مینا جون؟ « چنگ » نمی زنیم؟! به چی « چنگ » خانم بزرگ چرا
« نیما با حالت گریه و التماس گفت »
! « آخه » رفت « آبروم » ! بابا انقدر جلو همسایه ها به من نگو مینا جون مینا جون
یعنی چی؟! « آب تون رفته سر شاخه » خانم بزرگ
نیما همونجور گرفت و نشست رو زمین و برو و بر شروع کرد به خانم بزر »
» گ نگاه کردن! من مرده بودم از خهنده اون بالا! نیما که صداي خنده ي منو شنید، برگشت منو داد زد
زهر مار و ه هر! زد کاپوت کاشین بابامو قر کدر! این اگه هر روز اینکارو بکنه باید این خونه رو بفروشیم و بذاریم از این محله
بریم که!
با ایمکه نمی خواستم با یلدا روبرو بشم اما مجبوري رفتم پایین. تا رسیدم دم در دیدم نیما داره به خانم بزرگ جدي حرف »
« می زنه
می زنم به « زنگ « نیما ببین خانم بزرگ، دارم جدي بهت می گم. اگه یه بار دیگه بیاي در خونه ي ما شنگ پرت کنی، میرم
!« کلانتري »
براتعلی کیه؟! !؟« براتعلی » بزنی به « سنگ » خانم بزرگ می خواي
« من و یلدا زدیم زیر خنده که نیما داد زد »
بابا همسایه ها، یکی بیاد کمک آخه! من حریف این زن نمی شم! با سنگ تموم شیشه هامونو شیکست!
« رفتم جلو به همه سلام کردم که تا خانم بزرگ منو دید گفت »
اِ...!! شمام اینجایین کیاخان؟
نیما خانم بزرگ کیا نه، سیا!
خانم بزرگ ضیاء؟
!« بادمجونه » نیما سیا! سیا! همونکه رنگ
!؟« برازجونه » خانم بزرگ خونه ي ضیا خان تو
نیما بابا بیاین بریم! دو ساعته واستادیم اینجا چرت و پرت می گیم! ما که حرف همدیگرو نمی فهمیم! ما یه چیزي می گیم و
این خانم بزرگ یه چیز دیگه!
« بعد برگشت طرف یلدا و گفت »
حالا چه فرمایشی داشتین یلدا خانم؟
« یلدا با خجالت گفت »
راستش خانم جون اومدن که شما ببرین شون بیمارستان.
نیما مگه من راننده آمبولانسم یا شما تو خونه ي ما آمبولانس دیدین؟
« من زدم زیر خنده که یلدا با خجالت گفت »
نمی دونم چه طوریس ازتون عذرخواهی کنم، اما هرچی به خانم جون می گم گوش نمی ده!
« نیما خندید و گفت »
شوخی کردم یلدا خانم. چشم، الان می آم.
« بعد برگشت به خانم بزرگ گفت »
اما اگه یه دفعه دیگه سنگ پرت کنی به خونه مونف می آم شکایتت رو به بزرگترت می کنم ها!
فصل ششم
« نیما راه افتاد که بره ماشینشرو از تو حیاط در بیاره که رفتم پیشش و بهش گفتم »
نیما اگه بخاطر من داري اینکارا رو براي خانم بزرگ می کنی، نکن. من که دیگه با یلدا کار ندارم.
نیما اولش بخاطر تو می کردم اما حالا دیگه بخاطر این خونه و زندگی و ماشین می کنم. باباي بدبختم یه عمر جون کنده تا
انقدر سنگ و کلوخ پرت می کنه تو خونه مون « لاجونش » اینا فراهم شده. یه لحظه غفلت کنم این خانم بزرگ با این دستاي
که این خونه و زندگی مثل این آثار باستانی میره زیر خاك! اون وقت هزار سال دیگه باستان شناسام نمی تونن کشف ش کنن!
من الان می رم با خانم بزرگ حرف می زنم که ول کنه بره.
نیما تو اگه تونستی فقط یه جمله رو به این زن حالی کنی، من همین الان دست یلدا رو می ذارم تو دستت!
بابا بالاخره اونم آدمه دیگه! صبر کن یه دقیقه.
راه افتادم طرف خانم بزرگ که داشت مارو نگاه می کرد. نیمام پشتم راه افتاد اومد. یلدا رفته بود نزدیک خونه شون واستاده »
« بود. تا رسیدم به خانم بزرگ گفتم
خانم بزرگ سیما الان تو بیمارستان نیس.
خانم بزرگ ت سیمان الان تو مجارستان نیس؟! چطور یه همچین چیزي می شه ضیا جون؟!
نیما من برم ماشین رو زودتر روشن کنم وگرنه الان باید سیمان بار بزنیم واسه مجارستان! تو ام بیا این طرف دسته گل به
آب نده. همین بیمارستان بریم نزدیک تره!
« تا نیما اومد بره طرف ماشین ش که خانم بزرگ گفت »
مینا جون مگه ضیا خان دارن تو مجارستان خونه می سازن که دنبال سیمان می گردن؟
براي خودش بخره! « قبر » نیما نخیر، می خواد اونجا یه
براي خودش بخره؟! « ببر » خانم بزرگ می خواد اونجا یه
« نیما یه لحظه مایوس واستاد و به خانم بزرگ نگاه کرد و بعد راه افتاد طرف ماشین که خانم بزرگ صداش کرد و گفت »
مینا جون بیا.
« نیما از وسط راه برگشت و گفت »
بفرمائین خانم بزرگ.
رفتیم مجارستان. چه آب و هوایی م داره! اما « دومادم » خانم بزرگ نه اینکه درست یاد نباشه ها، تا حالا یکی دو سفر با
خاطرم نیس این ور ورامینه یا اون ورشه!
« نیما یه نگاه به خانم بزرگ کرد و بعد گفت »
سیاوش یه دقیقه بیان این ور کارت دارم.
« با هم رفتیم دو قدم اونور تر »
نیما بیا این سوئیچ ماشین رو بگیر و اینا رو وردار ببر بیمارستان بعدشم این ماشین مال تو!
چی می گی؟!
نیما بابا من نمی خوام تو این یکی کتاب نقش داشته باشم! مگه زوره؟! بگیر این سوئیچ رو برو دنبال کارت.
چرا دیوونه بازي در می اري؟!
نیما اگه من نخوام تو این کتاب باشم باید کی رو ببینم؟! ترو ببینم؟ ناشرت رو ببیننم؟ وزارت ارشاد رو ببینم؟ کی رو باید
ببینم؟
این چرت و پرت چیه می گی؟! زشته جلو خوانند ها!
نیما بابا این آبروي منو جلو خواننده ها برده! پس فردا اگه یکی منو تو خیابون ببینه نمی گه نیما جون این چه باسطی یه
برد! بابا « رو » درست کردي؟ 1 من تو تمام این کتابا، سربسر همه میذاشتم و هیچکشم حریفم نمی شد. اما این یه پیرزن منو از
اینم داستان بود که تو پیدا کردي؟!
من چیکار کنم؟! این خانم بزرگ دختر ... سلطنه س. عینا همین کارا رو تو عالم واقعیت کرده. منکه نمی تونم اینا رو ننویسم!
نیما حالا نمی شه یه خرده نقششرو کمتر کنی؟ دیوونه م کرد بخدا!
تو جوابشو نده. هر چی گفت هیچی نگو. دیگه چیزي نمونده کتاب تموم بشه.
نیما بده من اون سوئیچ وامونده رو. تازه وسطاي کتابیم! کو حالا آخر کتاب؟!
خلاصه نیما ماشین ش رو در آورد و سوار شدیم. من و نیما جلو نشستیم و یلدا و خانم بزرگ عقب ماشین. یه خرده که »
« حرکت کردیم یلدا گفت
باید جدا ازتون عذرخواهی کنم. باعث زحمت تون شدیم.
نیما ت خواهشمی کنم یلدا خانم. این حرفا چیه؟
خانم بزرگ ضیاخان حالا چند تایی هس؟
چی خانم بزرگ؟
خانم بزرگ همون ببرایی که می خواین تو مجارستان بخرین.
« نیما داد زد »
ببره نه! قبر! قبر!
خانم بزرگ آهان! خوب چند تایی هس؟
« من یه لحظه مات موندم که نیما گفت »
!« خودشو و باباشه » زیاد نیس خانم بزرگ. اندازه
زهر مار!
« یلدا زد زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
چقدر کوچیکه! یه قبر باید انقدري باشه که بشه یه میت رو راحت توش جا داد! !؟« نوك پاهاشه » اندازه
نیما نه، اینا بغل هم بغل هم توش می خوابن، جا می شن خانم بزرگ.
« یلدا آروم با آرنج زد به خانم بزرگ و بهش یه اشاره کرد یه خرده بعد خانم بزرگ با خجالت گفت »
حرف بدي زدم ضیاخان؟!
دلم براش سوخت. با سر بهش اشاره کردم که یعنی نه. اونم دیگه تا بیمارستان هیچی نگفت. ده دقیقه بعد رسیدیم »
بیمارستان. شانس آوردیم که سیما هنوز نرفته بود. از قسمت پذیرش پیج ش کردیم و اومد پایین. بعد از سلام و احوالپرسی
« یلدا گفت
سیما خانم واثعا شرمنده م اما این خانم جون منو ول نمی کنه. می گه حتما باید بریم پیش خانم دکتر که خودش منو معاینه
کنه. به شما خیلی عقیده پیدا کردن.
سیما خواهشمی کنم، این حرفا چیه؟ لطف دارن. حالا مشکل چی هس؟
یلدا پادردشونه.
سیما ت خب، طبیعیه. باید یه رماتولوژ ایشونو ویزیت کنه.
خانم بزرگ یلدا جون خانم دکتر چی فرمایشمی کنن؟
بببینه. « دکتر رماتیسم » یلدا ت می گن شمارو باید یه
ببینه؟! خدا بدور! « کمونیسم » خانم بززگ منو یه دکتر
« نیما دست خانم بزرگ رو گرفت و همونجور که با خودش می برد گفت »
بیا خانم بزرگ، این دکتره قدیم کمونیست بوده. یه مدت زندان رفت و بعدش توبه کرد. ولی اگه بهت جزوه اي، اعلامیه اي
چیزي داد ازش نگیر!
همگی زدیم زیر خنده و دنبال سیما راه افتادیم و رفتیم جلو یه مطب تو طبقه ي بالا. سیما رفت تو و دو دقیقه بعد اومد بیرون »
و به ما گفت بریم تو. همگی رفتیم تو مطب و با دکتر که یه مرد 40 ساله بود سلام علیک کردیم و رو مبل نشستیم. دکتر اومد
« جلو خانم بزرگ رو یه مبل نشست بغلش و با خنده گفت
بفرمائین خانم بزرگ.
خانم بزرگ خدمت اقاي خودم عرضکنم که چند وقت بود این گوشام یه مختصر ضعیفی داشت. اومدم دادم این دکتر که
اتاقش بغل شماس یه شستشوش داد. الحمد الله که دستش سبک بود و گشم خوب شد. حالام اومدم خدمت شما که یه فکري
واسه این پاهام بکنین. چند وقتی هسکه حس توش نیس. یه پومادي، ویتامینی چیزي بهم بده که این پاها قوت بگیره.
دکتر یه خرده پاهاي خانم بزرگ رو معاینه کرد و بعد بلندش کرد و گفت یه خرده راه بره. خانم بزرگ چند بار از این ور »
« مطب رفت اون ور مطب و برگشت. معاینه ي دکتر که تموم شد اومد پیش سیما و گفت
خانم دکتر ماشااله پاهاي خانم بزرگ لز پاهاس من بیشتر جون و قوه داره! این یه خرده رخوت وسستی م مال کهولت سن و
ساله!
نیما دکتر جون شما ملتفت نشدي. خانم بزرگ می خوان پاهاشون قوت پاهاي مارادونا رو بگیره جمعه تو آرژانتین بازي داره!
« همگی زدیم زیر خنده که دکتر گفت »
باشه، من می نویسم که چند جلسه یه برق ساده براي خانم بزرگ بذارن.
نیما واسه پاهی خانم بزرگ یه برق ساده فایده نداره دکتر جون. باید بنویسین کل نیروي انرزي اتمی ایران رو وصل کنن به
پاي ایشون تا افاقه کنه!
« دوباره همه خندیدیم. دکتر همونجور که می خندید و به خانم بزرگ نگاه می کرد گفت »
نیس. « هسته اي » متاسفانه قسمت فیزوترابی ما مجهز به سیستم
نیس؟! « بسته اي » خانم بزرگ دکتر جون تو دواخونه تون دواي
« دکتر یه لحظه مات به خانم بزرگ نگاه کرد که نیما گفت »
نه، شکر خدا گوش خانم بزرگ با همون یه شستشو سالم سالم شده!
دکتر بیچاره زود ورداشت یه نسخه نوشت و داد دست سیما و ماهام بلند شدیم و از مطب دکتر اومدیم بیرون و رفتیم طبقه »
ي پایین که فیزیوتراپی بود. مسئول فیزیوتراپی تا سیما رو دید، سلام و احوالپرسی کرد و نسخه رو گرفت و یه نگاهی کرد و
« گفت
خانم دکتر ایشون باید از فردا تشریف بیارن. الان مسئول برق مون نیس. فردا که اومدن، می گم چند جلسه براشون برق
بذارن.
نیما ت اي داد بیداد! حالا باید چند بار هی بیاییم اینجا و بریم! دکتر جون نمی شه خودمون تو خونه برق بذاریم؟ هم سیم
داریم و هم پریز و هم دوشاخه! برق مونم مک 220 ولته!
« مسئول فیزیوتراپی خندید و گفت »
خیلی پاشون اذیت شون می کنه؟
نیما ت نخیر! خیلی گوش و اعصاب و روان ما رو اذیت می کنه!
« بعد رفت جلو و آروم بهش گفت »
می دونی چیه دکتر جون؟ این خانم بزرگ ما حالت تلقین توش خیلی اثر داره. اگه همین الان یه خرده بذارین با این دم و
دستگاه تون ور بره، قول می دم خوب خوب بشه. این صفحه نقاله چیه اینجا! یه خرده بذارین رو این راه بره و یه خرده م با این
وزنه ها ور بلره حالش خوب می شه.
« مسئول فیزیوتراي خندید و خانم بزرگ رو برد رو دستگاه دو ثابت و بهش گفت »
. « اروم آروم روش راه برین » ، خانم بزرگف من الان این دستگاه رو روشن می کنم. شما مثل اینکه تو خیابون هستین
«!؟ باید آروم آروم تو چاه برم » خانم بزرگ
« نیما داد زد »
بزنین! « قدم » ! باید روش راه بریم
بزنم؟! « لقد » خانم بزرگ
نیما اما خانم بزرگ واقعا بعد از شستشو شنوایی تونو بطور کامل بدست آوردین ها!
« همه زدیم زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی دتسگاه رو روشن کرد و خانم بزرگم شروع کرد روش راه رفتن »
مسئول سرعت الان 1200 متر در ساعته. یعنی تقریبا 33 سانیتمتر در هر ثانیه. اگه خانم بزرگ همینطوري ده دقیقه بتونن
روش راه برنف با توجه به سن و سال شون واقعا عالیه!
رو تندترش کن. انگار داره پاهام بهتر می شه! « باسکول » خانم بزرگ دکتر جون یه خرده این
« مسئول یه درجه سرعت دستگاه رو بیتر کرد و گفت »
ماشااله هزار ماشااله خوب دارن راه می رن خانم بزرگ!
نیما داریم پرورششمی دیم براي المپیک بعدي!
« خانم بزرگ که خیلی خوشش اومد بود گفت »
دکتر جون تند تر نمی شه؟
نیما نخیر! خانم بزرگ جنون سرعت داره! فکر می کنه اوردیمشلونا پارك!
« همه زدن زیر خنده که مسئول فیزیوتراپی گفت »
بزنم به تخته! خیلی انرژي دارن خانم بزرگ!
نیما خانم بزرگ نگو، بگو قهرمان ماراتن!
خانم بزرگ آخیش! پاهام گرم شد دکتر جون، خدا عوضت بده!
نیما به به! تازه پاهاش گرم شده! خدا بدادمون برسه!
مسئول پذیرس فکر کنم کافیه. ممکنه خسته بشن و خدا نکرده بخورن زمین!
« نیما رفت جلو خانم بزرگ و گفت »
دیگه کافیه خانم بزرگ، بیاین پایین.
« بعد بهش اشاره کرد که بیاد پایین »
خانم بزرگ حالا زوده مینا جون تازه سوار شدم.
نیما اِ..! مگه تاب و سر سره س که تازه سوار شدین؟! مام می خوایم سوار شیم آخه. نوبت ماس! شما بیاین پایین می خوایم
بریم قسمت پرش از روي خرك!
« ما زدیم زیر خنده و مسئول پذیرش دستگاه رو خاموش کرد. خانم بزرگم اومد پایین و گفت »
مینا جون، خدا رو شکر. حالا بریم قسمت وزنه برداري.
مسئول فیزیوتراپی خانم بزرگ رو برد جلو یه دستگاه که یه دستگیره داشت و بهش سیم وصل بود و انتهاي سیم یه وزنه ي »
« کوچیک آویزون بود. وقنتی خانم بزرگ جلو دستگاه نشست بهش گفت
خانم بزرگ اگه می تونین این دستگیره رو بکشید طرف خودتون.
خانم زرگ آخه دستام حس توش نیس.
مسئول هر چقدر می تونین بکشین.
« خانم بزرگ دستگیره رو کشید و گفت »
اینکه بهش هیچی وصل نیس!
« مسئول فیزیوتراپی که از اینو دید با خنده گفت »
!« فرمه » ماشااله خانم بزرگ خیلی رو
1؟« جرمه » خانم بزرگ چیکار نکنم
رو بگیرین. « دسته » نیما هیچی خانم بزرگف شما فقط این
رو بگیرم؟ « بسته » خانم بزرگ ت کدوم
« نیما دسته وزنه رو داد دست خانم بزرگ و گفت »
بابا این وامونده رو چند بار بکس!
خانم برگ اینکه خیلی سبکه مینا جون!
مسئول فیزیوتراپی ببخشین اقاف اسم شما میناس؟
نیما نخیر، تسم من سیماس! ایشون اشتباهی اسمم رو صدا می کنه!
« دوباره همه زدیم زیر خنده که خانم بزرگ گفت »
دکتر جون دو تا دیگه سنگ بزار رو این دستگاه.
نیما خانم بزرگ فکر می کنه اومده زور خونه!
مسئول فیزیوتراپی با خنده دو تا وزنه ي دیگه رو به دستگاه اضافه کرد و جالب این بود که خانم بزرگ خیلی راحت دستگیره »
« رو می کشید و ول می کرد! ماهام یه گوشه واستاده بودیم و می خندیدیم که خانم بزرگ گفت
دکتر جون دو تا سنگ دیگه م بذار روش! خیر ببینه، چه دستگاه خوبیه! دستام یه خرده نرم شد.
« مسئول فیزیوتراپی خندیدیو هر چی وزنه داشت اضافه کرد به دستگاه »
نیما خب حالا یه حرکت یه ضرب این وزنه بردار نگاه می کنیم که چطور چغر و سمج پاي وزنه ي سیصد کیلویی واستاده!
« دوباره همه زدیم زیر خنده. خانم بزرگ که دید ما می خندیم گفت »
مینا جون، خوب دارم کار می کنم؟
نیما خانم بزرگ جون شما اصلا عیب و ایرادي تو کارتون نیس. اشکال سر اینه که چند وقتی یه ورز رو گذاشتین کنار و یه
خرده تن و بدن تون کوفت رفته! دو تا میل و کباده که بگیرین می این سر جاي اول تون!
خانم بزرگ بذارم اینارو سر جاي اول شون؟!
نیما ت نه! نه! همون بالا نگه دارین تا سه چراغ سبز براتون روشن بشه بعد!
« خانم بزرگ بیچاره دستگیره رو همونجور کشیده بود و ول نمی کرد که نیما گفت »
سیاوش! بپر زنگ بزن فدراسیون وزنه برداري و بگو زود برسین که یه چهره ي استثنایی در ورزش پیدا شده!
خانم بزرگ مینا جون ولشکنم یا نه؟
نیما ولشکن دیگه خانم بزرگ. مدال طلا رو گرفتی! شما اصلا احتیاج به دکتر و دوا نداشتی که! علاج درد شما اینه که برین
کنین. « ثبت نام » تو یه باشگاه
کنم؟! « دست به آب » خانم بزرگ ناشتا برم
« ! همه زدیم زیر خنده. خدایی بود که فقط ما تو قسمت فیزیوتراپی بودیم »
!« زورخونه » ،« زورخونه » ، نیما دست به اب نه خانم بزرگ، ثبت نام! اسم نویسی! تو یه باگشاه
خانم بزرگ توپ خونه؟!
تو همین موقع دکتري که خانم بزرگ رو معاینه کرده بودئ اتفاقی از اونجا رد می شد. از صداي خنده هاي ما اومد تو و »
« سلام کرد و وقتی تعداد وزنه ها رو روي دستگاه دید با تعجب گفت
اینارو خانم بزرگ تنهایی کشیدن؟! ماشاله به خانم بزرگ!
!« زورش کم بشه » نیما دکتر جون یه شربتی، قرصی، چیزي بنویس یه خده
مینا جون؟ « روي کی کم بشه » خانم بزرگ
نیما ترو خدا دکتر جون یه شربتی چیزي براش بنویس جون ما رو خلاصکن!
« دکتر خندید و از مسئول پذیرش کاغذ گرفت و روش یه چیزي نوشت و داد به خانم بزرگ و گفت »
نوشتم. « شربت تقویت » خانم بزرگ براتون یه
برام گذاشتین؟ 1 « مجلس تسلیت » خانم بزرگ یه
!« ویتامین » نیما تقویت! نه تسلیت! شربت! شربت
!؟« ورامین » خانم بزرگ باید برم
« ! دکتر یه خنده اي کرد و کاغذ رو داد دست نیما و یه خداحافظی کرد و گذاشت در رفت »
رفت! « در » نیما بیا خانم بزرگ! دکتر از دست شما گذاشت
رفت؟! منکه چیزي بهش نگفتم! « سر » خانم برگ حوصله ي دکتر از من
همونجور که همه داشتیم می خندیدیم، سیما بلند شد رفت پیش نیما و خانم بزرگ که داشت بزور با مسئول فیزیوتراپی »
« حرف می زد. من و یلدا عقب ار رویه نیمکت نشسته بودیم که یه دفعه یلدا برگشت به من نگاه کرد و گفت
از موقعی که از در خونه حرکت کردیم اصلا به من نگاه نکردین سیاوش خانم!
حتما اشتباه می کنین.
یلدا ت نه. نگاه که نکردین هیچی، حتی یه کلمه م باهام حرف نزدین.
« هیچی نگفتم »
یلدا چرا امروز صبح بدون مقدمه گذاشتین و رفتین؟
باید می موندم؟
یلدا بله. باید می موندین. باید بمونین!
برگشتم تو چشماش نگاه کردم که سرشو انداخت پایین. نفهمیدم منظورش چیه. یه آن چشمم افتاد به نیما. داشت با چشم و »
ابرو بهم اشاره می کرد. اونم نمی فهمیدم چی می گه! بهش اشاره کردنم که یعنی چی می گی که راه افتاد طرفم و یه خنده به
« یلدا کرد و بعد گفت
سیاوش جونف تا خانم بزرگ پاي فینال وزنه برداریهف شمام اینجا بیکار نشین. یه تفسیري، یه گزارشی، یه خبري، دو کلوم
حرفی! یه کاري بکن دیگه!
خب اگه باهام کار داري بیام اونجا.
نیما نه عزیزم، چه کاري با شما داریم اونجا؟! ماشااله خانم بزرگ یکی یکی کراحل پرتاب دیسک و خرك و پرش با نیزه رو
داره با موفقیت پشت سر میذاره!
پس چی؟!
نیما می گم شمام یه خرده از خانم بزرگ یاد بگیر!
نمی فهمم چی می گی!
« نیما یه خنده اي به یلدا کرد و گفت »
ببخشید یلدا خانمف با اجازه من یه چیز کوچولو در گوش سیاوش جان بگم.

« بعد اومد آروم در گوش من گفت »
الاغ! حداقل یک عر عر بکن بفهمن لال نیستی!
« بعد از یلدا عذر خواهی کرد و گفت »
ببخشین، من باید برم به قهرمان ملی مون برسم!
« خنده م گرفته بود. تا رفت به یلدا گفتم »
شما دل تون می خواهد که من بمونم؟
« یه لحظه صبر کرد و بعد گفت »
بله. دلم می خواد بمونین. ببینین سیاوش خان، من سال هاي زیادي دور از کشورم و مردمم بودم. اکثرا هم تنها. حالا که
برگشتم خودمو باهاشون غریبه می بینم. دوگانگی عجیبی در من ایجاد شده! اصلا نمی تونم با کسی معاشرت کنم. اصلا نمی
تونم از خونه بیرون بیام. نه تو خیابون و نه تو خونهف نه تو مهمونی ها، هیچ جا ارامش ندارم!
دل تون می خواد برگردین آمریکا؟
یلدا نه، دلم نمی خواد اما اینجام زندگی برام مشکله. همه یه جوري شدن! تو خونه همه منو از دوستی با مردم می ترسونن!
می گن نباید به کسی اعتماد کنم. انگار زیادم اشتباه نمی کنن!
فکر می کنین که اینا حرفاي درست یه؟
یلدا اصلا نمی دونم چی باید فکر کنم! همین چند وقته که برگشتم اینجاف متوجه ي خیلی از این مسائل شدم. همین
دختراي فامیل که قبلا خیلی با هم دوست بودیم تا حالا صد جور حرف پشت سرم زدن در صورتی که وقتی بتا خودم صحبت
می کنن یه جور دیگه ن! چند دقیقه که می آم تو خیابون که تنها قدم بزنم انقدر ماحمم می شن که مجبورم برگردم خونه! تو
خونه م که آرامش ندارم. پدرم یه چیزي به من می گه اما جلوي عمه م یه چیز دیگه می گه! ماردم همینطور! اصلا نمی دونم
به کی باید اعتماد کنم! خودمو گم کردم! شخصیت م رو گم کردم! من اصلا به این نوع تربیت عادت ندارم. همه دورو و
متظاهر شدن! هیچکس حرف دلشرو به آدم نمی زنه!
« اشک تو چشماش جمع شد و سکوت کرد. آروم بهش گفتم »
من حرف دلم رو بهتون زدم. من شما رو دوست دارم یلدا خانم. اگه شمام منو دوست داشته باشین حاضرم تا هر وقت که
بشه صبر کنم.
یلدا از کجا بدونم که دارین راست می گین؟ من خودم شاهد خیلی از ازدواج ها بودم که به چه وعضی تموم شدن. مخصوصا
این چند ساله! دختر و پسر اونجا با هم ازدواج می کردن، اونم غیابی! عکس پسره رو میفرستادن ایران و عکس دختره رو
آمریکا. یه مراسمی اینجا می کرفتن و یه جشن م اونجا. سر یه سال م از هم جدا می شدن! من اینو نمی خوام! تمام این کارا
فقط به خاطر گرفتن ویزاي آمریکاس! اینا حاضرن براي ویزا گرفتن دست به هر کاري بزنن! این دیوانگی یه! من اونجا یاد
گرفتم که در مورد زندگیم خودم تصمیم بگیرم. به من اونج یاد دادن که اعتماد یه نفس داشته باشم اما تو همین چند وقت که
اومدم اینجا، تمام آموخته هاي من رفته زیر سوال! اینجا خیلی راحت دارین به من القا می کنن که پدر و مادر و عمه م هستن
که باید براي زندگیم تصمیم بگیرن! حتی همین خانم بزرگم گاهی در ساده ترین کارها به من دستور می ده که چیکار بکنم یا
چیکار نکنم! شخصیتم داره فراموش میشه! دارم پوچ می شم! پوچ!
« تو هیمن موقع نیما از اون طرف بلند گفت »
دارین گل یا پوچ بازي می کنین؟ صداتون تا طبقهی بالا رفت! آروم تر مسابقه رو گزارش کنین!
یلدا سرشو انداخت پایین و نیمام خانم بزرگ رو ورداشت و با مسئول فیزیوتراپی و سیما رفتن سر یه دستگاه دیگه که از ما »
« فاصله ش بیشتر بود
یلدا می شه سیاوش خان بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟ هواي انجا ناراحتم می کنه.
بلند شدم رفتم پیش نیما و سیما و بهشون گفتم که ما میریم بیرون. قرار شد کار خانم بزرگ که تموم شد نیما ببردش تو »
تریا تا ما برگردیم.
« برگشتم پیش یلدا و با هم از بیمارستان اومدیم بیرون و شروع کردیم تو خیابون قدم زدن. یه خرده که گذشت یلدا گفت
ت روزي که منو می فرستادن آمریکاف اصلا به این مطئله فکر نرکدن که یه دختر در سننین پایینف در حال شکلگیري یه.
من با فرهنگ اونجا بزرگ شدم، با آزادیهاي اونجا، با سرگرمی هاي اونجا، با تفریحات اونجا؛، با مردم اونجا. حالات بعد از
سیزده چهازده سال منو برگردوندن اینجا. درست مثل اینه که یه نفر رو از متاطق حاره ببرن وسط قطب شمال! اون آدم چه
طوري می تونه خودشو با محیط جدیدش وفق بده؟ همونطور اگه یه نفرو از قطب شمال ببرن بذارن تو مناطق حاره! دیگه اصلا
خودم نیستم. اینجا من سر کوچکترین و ساده ترین مسئله با خونواده م مشکل دارم. می خوام برم بیرون باید اجازه بگیم. می
خوام با دوستن برم بیرون باید اجازه بگیرم. می خوام تلفنی با یکی صحبت کنم باید همه بدونن که دارم یا کی صحبت می کنم.
حتی می خوام تلویزیون رو روشن کنم بهم اجازه نمی دن! جالب اینکه خودشونم از اینکه اینجا هستن ناراحتن!
پس براي چی برگشتن اینجا؟
یلدا براي پول! اینجا خوب پول در می آد. پولشرو اینجا در می ارن و تو آمریکا می ذارن تو بانک یا سرمایه گذاري می
کنن! خودشونم تنمی تونن تابع قوانین اینجا باشن! براي من این چیزا عجیبه!
شما خودتون چی؟
یلدا من اینجا رو دوست دارمو از بچه گی م هم دوست داشت. اون وقتا بزور منو از اینجا بردنف حالام بزور برگدوندن! می
دونین؟ من به ایرانی بودنم افتخار می کنم. اونجا بارها سر ایران با اونا در گیر شدم. اما حتالا که برگشتم متاسفانه نمی تونم
افکار و ایده هاي همین خونواده و اقوام خودمو قبول کنم. بخاطر اینکه اونقدر توشون تضاد هسکه براي آدمی که چندین سال
آمریکا بوده و ترتیب اونجا رو داره، غیر قابل قبوله! خونواده ي من با خودشونم رو راست نیستن! هر بار که ازشون می پرسم که
براي چی برگشتین ایران، زود مسئله ي میهن و وطن رو پیشمی کشن در صورتی که دروغ می گن! فقط براي پول برگشتن!
من خیلی تنهام سیاوش خان. تو همین چند وقته که برگشتم، افسردگی روحی پیدا کردم. نه تفریحی، نه دوستی، نه سرگرمی اي،
هیچی! اینا جحتی تو خونه انتتن تلویزیون اران رو قعط کردن! فقط ماهواره رو نگاه می کنن! با هیچکس م رفت و آمد ندارن
چون در شان شون نیس!
« روش رو برگردوند. نمی خواست من گریه ش رو ببینم. یه خرده ساکت قدم زدیم که گفت »
ت شما همینجا تحصیلات تون رو تموم کردین؟
بله.
یلدا ت خوش بحالتون. حد اقل حالا دیگخ به تمام چیزاي اینجا عادت کردین. ولی من چی؟! دبستان رو تازه تموم کرده بودم
که بر خلاف خواسته خودم بردنم و تو آمریکا پانسیونم کردن و هر ساله، یکی دوبار بهم سر می زدن. البته هر بارف یکی
دوماهیی پیشم می موندن. این ایده ي عمه م بود. می گفت این مملکت دیگه جاي موندن نیس!
خیلی طول کشید تا به اونجا عادت کردم. چه سختی هایی که نکشیدم. البته از نظر روحی چون رنگ موهام با بقیه فرق می
کرد، همه جا از بقیه ممتایز بودم و وقتی م می فهمیدن که ایرانی هستم دیگه بدتر! خیلی از ایرانی ها رو اونجا میشناسم که
وقتی ازشون می پرست کجایین، می گفتن مثلا یونانی یا عرب یا حتی ترك! می گفتن اینطوري راحت ترن. اما من همیشه به
همه گفتم که ایرانیم و افتخار کردم.
می دونین سیاوش خان، اونجا تو مدارس به ما یاد می دن که اعتماد به نفس داشته باشیم. یاد می دنکه در مورد زندگی باید
خودمون تصمیم بگیریم و روپاي خودمون واستیم. بهمون بها می دن. شخصیت مون رو می سازن. حالا منطبق با فرهنگ
خودشون. تو داشنگاه که دیگه هیچی. روابط پسر و دخر که کاملا آزاده. از نظر تفریح و سرگرمی م که تا دلتون بخواد! حالا
حساب کنین که بعد از سیزده چهارده سال یه دفعه، بدون آمادگی و انگیزه، منو ورداشتن آوردن اینجا. برام واقعا سخته که به
اینجا عادت کنم. نمی دونم احساس منو دیکه می کنین یا نه؟
احساس تونو درك می کنم.
یلدا شما جاي من بودین چکار می کردین؟
دنبال شخصیتم می گشتم تا هر چه زودتر پیداش کنم.
« یه کم نگاهم کرد و بعد گفت »
میشه؟!
حتما
یلدا احساس یاس می کنم.
نباید اینطوري باشه.
یلدا ولی هس.
ببین، شما دختر تحصیلکرده اي هستین. باید بتونین خوب فکر کنین. مویعت رو خود آدما براي خودشون می سازن. یه مقدار
از احساس شما بخاطر اینه که از یه محیط به یه محیط کاملا متفاوت وارد شدین و این طبیعی یه. کم کم باید خودتون رو پیدا
کنین. باید براي خودتون تصمیم بگیرینف البته عاقلانه.
یلدا چطوري می تونم براي خودم تصمیم بگیرم وقتی تمام ایده هام توئسط خونواده م سرکوب می شه؟
باید قوي باشن.
یلدا می دونین، عمه م برام یه خواستگار پیدا کرده که قراره چند روز دیگه بیان خونه مون!
« یه دفعه جا خوردم »
یلدا ت ناراحت شدین؟
نه.
یلدا اما صورت تون یه دفعه سرخ شد!
حتما بخاطر سرماس.
یلدا کاش بخاطر چیز دیگه بود!
« یه لحظه نگاهشکردم و گفتم »
بخاطر چیز دیگه س! از همون اولین بار که شما رو دیدم، احساس عجیبی بهتون پیدا کردم. دلم نمی خواد کس دیگه اي جز
من حتی یه شما فکر بکنه.
یلدا ت احساس می کنم که دارین حقیقت رو بهم می گین.
حقیقت رو بهتون گفتم.
« یه گوشه واستاد و تکیه ش رو داد به دیوار و گفت »
واقعا تنهام. حتی یه نفر رو ندارم که بتونم باهاش حرف بزنم. مادرم فقط دنبال چشم و همچشمی یه. پدرم دنبال پوله. عمه م
دنبال فخر فروشی یه. تنها کسی که دنبال این چیزا نیس همین خانم جونه. اونم که می بینین وضعش چه جوریه.
« بعد تو چشمام نگاه کرد و در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود گفت »
دوستم داشته باش سیاوش! منم دوستت دارم. می خوام بهت اعتماد کنم. می خوام بهت تکیه کنم . تو یه کشور ي مثل
آمریکاف یه دختر می تونه بدون تکیه به مردي زندگی کنه اما اینجا نه. اینجا حتی هتل ها به یه دختر مجرد اتاق نمی دن! می
خوام بگن اگه عشق توام اونطوري نباشه که من فر می کنمف دیگه از من چیزي باقی نمی مونه!
« از جیبم یه دستمال در آوردم و دادم بهش و گفتم »
وقتی اشک تو چشمات جمع می شه خیلی خوشگلتر می شی.
« بهم خندید و گفت »
اگه بهت بگم یه بار دیگه م بیا خواستگاریم قبول می کنی؟
حتماف اگه پدر و مادرت اجازه بدن که عالیه!
یلدا پسمی اي!
حتما. آرزوي من ازدواج با توئه.
یلدا اگر خونواده م موافقت نکردن چی؟ می اي از ایران بریم؟
تو اینطوري می خواي؟
یلدا آره. چون اونا اصلا به خواست من توجه ندارن. فقط فکر خواسته هاي خودشونن.
هر جور که تو بخواي اما کمی صبر کن. همه چی درست می شه.
یلدا من چطوري می تونم باهات تماس بگیرم؟
« شماره ي خونه و موبایل م رو بهش دادم. موبایل نیما رو هم بهش دادم که گفت »
حالا دیگه برگردیم.
حالت خوبه؟
یلدا آره، الان دیگه خیلی بهترم. احساس می کنم دارم خودمو پیدا می کنم.
تو همون دختري هستی که یادگرفتی رو پاي خودت واستی. تو همون دختري هستی که بهت یاد دادن جسارت و شهامت
داشته باشی. چیزي فرق نکرده که!
فقط محیط ت عوض شده. اینجام می تونی همونی باشی که بودي.
یلدا حالا بیشتر امیدوارم اما هنوز می ترسم.
ترس بی معنی یه.
یلدا آخه تو آمریکا قانون از زن ها خیلی حمایت می کنه اما اینجا چی؟
کسی خیال اذیت کردن ترو نداره. خونواده تم اگه چیزي می گن به خیال خودشون خیر و صلاحت رو می خوان. پس دلیلی
براي ترس نیس. فقط اروم و خونسرد باش و خوب فکر کن. خوب فکر کردن یه نعمته!
یلدا اگه تحت فشار نباشم؛ راحت می تونم تصمیم بگیرم.
کی می تونه ترو تحت فشار بذاره؟
یلدا مثلا عمه م. اون رو همه نفوذ داره.
به من نگو که دختري با خصوصیات اخلاقی تو و تربیتی که بهت یاد داده چه جوري مصمم باشی، نمی تونه اراده ش رو به
اطرافیانش تحمیل کنه! یا اون تربیت غلط بوده، یا تو درست یاد نگرفتی! از وقتی که برگشتی چیکار کردي؟ هیچی! همه ش تو
خونه نشستی و دنبال این هستی که یه جوري بشه یا یه اتفاقی بیفته که موقیعت رو به نفع تو عوضکنه! اینطوري که نمی شه!
براي چی نشستی تو خونه؟ تحصیلاتت که خوبه. فوق لیسانس داري. برو دنبال یه کار بگرد؛ نه بخاطر پولش! بخاطر اینکه
بتونی خودت رو بسنجی! بتونی خودت رو پیدا کنی! پس این همه درس خوندي براي چی؟
وقتی فهمیدي که از عهده ي یه کاري بر می اي، حتما از عهده ي کاراي دیگه م بر می اي! منم هرکاري بتونم برات می کنم.
اگه بخواي از همین امروز می گردم که یه کاري که مناسب باه برات پیدا کنم. من مطمئنم که تو می تونی! تو دختر ضعیفی
نیستی، اگه بودي نمی توسنی تنهایی این همه سال تو یه کشور دیگه، تنها زندگی کنی و موفق باشی! تو اون قدر قوي بودي و
شهامت داشتی که تو غربت، اونم در سن پایین تونستی باشی و خودت باشی، پس حالام می تونی! حالام قوي هستی شاید خیلی
قوي تر از کسایی که می شناسی شون! چرا خودتو باختی؟ وقتی تو خودتو شعیف تصور می کنی، دیگران بخودشون اجازه می
دن که سرنوشتت رو تعیین کنن! تو که مشکلی نداري! اینجا، تو این چند ساله مردم با مشکلاتی سر و کار داشتن که اگه بفهمی
باورت نمی شه! اونا براي کوچکترین مسئله، مثلا خرید یه شیشه شیر، اونقدر دچار مشکل شدن که نمی تونی فکرش رو بکنی!
اما هنوز سر پا هستن و هنوز در حال مبارزه با زندگی! نگو چرت مردم اینطوري شدن! این شرایط و موقعیته که آدما رو عوض
کرده. راست می گی، دیگه کمتر می شه به آدما اعتماد کرد اما اونجوري م نیسکه فکر می کنی!
براي چی وحشت کردي؟ مگه کجا اومدي؟ تازه برگشتی پیش مردم خودت! فقط کافیه ایرانی باشی و مثل خودشون فکر کنی.
فقط کافیه ایرانی باشی و مثل خودشون رفتار کنی. ( البته فقط به شرطی که ایرانی فکر کنن، نه این ایرانی که حالا ازش ساختن
ع.آ) اون موقع وقتی فهمیدن که از خوشونی دیگه مشکل بتونن بهت آزار برسون! خیلی هام هستن که چون فکر می کنن که
از خودشون نیستی، نمی تونن دوستت داشته باشن و قبولت کنن! پس خودت باش و ایرانی. به ریشه ت برگرد و. یه درخت
همیشه به ریشه ش زنده س! (این جمله کلی معنی داره که می شه براي این هم یه رمان نوشت ع.آ)
« یه خرده سکوت کردم و بعد گفتم »
حالا اگه می خوایف برگردیم.
« بهم خندید و تکیه ش رو از دیوار ورداشت و حرکت کردیم. تا بیمارستان هیچکدوم حرفی نزدیم. دم در بیمارستان گفت »
تو خیلی خوب به آدم اعتماد به نفسمی دي! تو درست می گی. من نشستم تو خونه و فقط منتظرمف در صورتی که نباید
اینطوري باشه. شاید خیلی چیزاهست که منتظر منه!
بهش خندیدم و دوتایی رفتیم تو بیمارستان و رفتیم طرف تریا. تا پامونو گذاشتیم تو تریاف دیدم سیما و نیما و خانم بزرگ »
پشت یه میز نشستن و دور تا دورشون پرستارا و دکترا جمع شدن و صداي خنده و شوخی بلنده و نیما داره حرف می زنه و
بقیه می خندن. اومدم برم صداشون کنم که یلدا نذاشت. طوري م دور ورشون شلوغ بود و همه جمع شده بودن که ماها رو
« نمی دیدن. من و یلدام، همون دم در پشت یه میز نشستیم و گوش دادیم
نیما اگه بخواین هر کلمه که من می گم هرِ و کّرِه راه بندازین، سر و کله ي این سیاوش پیدا می شه و دعوام می کنه که
معرکه راه انداختم! اخلاق گندي داره! با هر گونه شوخی و جلفبازي مخالفه! می گین نه از خواهرش، خانم دکتر فطرت بپرسین!
« هر هر هر همه خندیدن و یکی از پرستارا گفت »
پس ترو خدا زودتر بگو تا برادر خانم دکتر نیومده.
نیما می گم اما یه چیزي برام بیارین بخورم گلوم تازه بشه بعد.
« یکی از پرستارا پرید و یه چایی براش آورد و گذاشت جلوش که یکی از دکترا گفت »
اِه...! نیما خانم زودتر بگو دیگه! الان یه دفعه یکی مونو پیج می کنن!
نیما خیالت راحت اقاي دکتر. مسئول پیج که همین مهین خانم باشه اینجاس. دیگه پیج بی پیج! گور پدر مریضام کرده!
همون مسئول پذیرش که اسمش مهین خانم بود و سر جریان آپاندیس پدر نیما باهاش اشنا شده بودیم غشکرده بود از »
« خنده
نیما بخندین مهین خانم! یه بچه گذاشتی تو دامن باباي من و فرستادیش خونه و یه ارث خور و یه ارث خور واسه من اضافه
کردي! حالام نشستی داري می خندي. یه دقیقه دیگه م میري و یه مرد شصت ساله ي دیگه رو می گی حامله س و می
زائونیدش و بخوبی و خوشی راهی ش می کنی سر خونه و زندگیش! خیر نداري بعدش چه شري بپا می شه و طرف دیگه از
خجالت نمی تونه سرش رو تو محل بلند کنه! باباي بدبختم از شرم و خجالت خودکشی کرد! بعد از مرگش یه نامه بالا سرش
پیدا کردن که توش نوشته بود چون نمی توانم پدر این بچه ي طفل معصومم را پیدا کرده و او را وادار به ازدواج با خود کنم
پس به زندگی خود خاتمه می دهم! بچه ي نازنین را به شما، شما را به خدامی سپارم!
امضا! حسنعلی ذکاوت
دوباره همه زدن زیر خنده! از خنده و صداي قهقه هاي پرستارا و دکترا، صدا به صدا نمی رسید که هیچی، در تریا وار می »
« ! شد و مریضا می اومدن اونجا ببینن چه خبره
تموم می شه! (OFF) مهین خانم بگو دیگه اقاي ذکاوت! الان اف مون
تموم بشه که چیزي نیس! (OFF) تموم بشه! آف (ON) نیما خدا نخواد که آن تون
« دوباره همه زدن زیر خنده که نیما گفت »
آره، داشتم می گفتم. با این سیاوش داشتیم طرفاي جردن با ماشین می گشتیم که یه دفعه از تو کوچه یه پراید که دو تا
دختر توش بودن، بدون اینکه ترمز بگیره اومد بیرون! حالا می پشت فرمون ماشین ماس؟ این سیاوش مرباس!
« دوباره همه زدن زیر خنده »
نیما سیما خانم ترو خدا بهت بر نخوره ها! دارم باهاش شوخی می کنم! خلاصه این سیاوش جاي اینکه یا فرمون رو بگیره اون
ور یا ترمز کنه، غشکرده! شاپالاق زدیم به همدیگه! نصفه گلگیر ما قر شد و چراغ پراید اونا شیکست!
پیاده شدیم و یه نگاه کردیم دیدیم نهف کلی خسارت وارد شده. یکی از اون دخترا که راننده بود اومد پایین و گفت واقعا
متاسفم. تقصیر ماس. فرعی به اصلی بود، در راه اصلی! باید ایست داشته باشیم که نداشتیم! تا اینو گفت این سیاوش هالو ام
برگشت گفت هیچ اشکالی نداره خانما. اتفاقی یه که افتاده. ظاهرا خسارت زیادي پیش نیومده شما بفرمائین!
« پرستارا یه دفعه همه با هم گفتن »
آخه چرا؟ آخه چرا؟ چرا ولش ون کرد سیاوش خان؟!
نیما آخه این سیاوش خیلی آقاس و بااتیکت! اصلا مثل من نیس!
« دوباره همه خندیدن »
نیما خلاصه تا اینو سیاوش گفت من گفتم سیاوش جون از سر قبر پدرت بذل و بخششمی کنی؟ ترو خدا ببخشین سیما
خانم ها! با هم شوخی داریم ما!
« دوباره همه زدن زیر خنده »
نیما خانمی که شماها باشین، آقایی که شماها باشن، به دختره گفتم گواهینامه ت رو بده ببینم. یه خرده مِن مِن کرد و بعد
گفت آخه من گواهینامه ندارم! تا اینو گفت بهش گفتم هان! پس واسه همین داشتی براي من آئین نامه ي راهنمایی رانندگی رو
می خونی؟! فرعی به اصلی، در راه اصلی! اصل و فرع رو که زدي داغون کردي! دیگه نه اصل مونده واسه مون نه فرع!
سیاوش اومد بهم گفت ول کن نیما! گفتم بابا این ماشین بی صاحاب مونده، اپل امگاس! یه چراغش دویست سیصد هزار تومنه!
حالا صافکاریش به درك! من تا یه قرون آخر خسارتم رو نگیرم از اینا، ول شون نمی کنم! تا اینو گفتم، از اون طرف پراید یه
دختر خانم خیلی خیلی خوشگل پیدا شد و گفت حالا نمی شه شما گذشت کنین؟ گفتم چشم! فداي سرتون! تصادفه دیگه، اتفاق
می افته. شما بفرمائین! یه دفعه سیاوش زد تو پهلوم و گفت چطور من بهت می گم گذشت کن نمی کنی اما اون خانمه می گه
می کنی؟! بهش گفتم تو زندگی یه کسی حسودي نکن
! ادم حسود جاش تو جهنمه!
« دوباره همنه زدن زیر خنده »
نیما ترو خدا به دل نگیرین سیما خانما! من و سیاوش با هم شوخی داریم!
خلاصه وقتی اون دخترا دیدن که ما گذشت کردیم بهمون گفتن ما داریم میریم به یه مهمونی یه فامیلامون. شمام اگه بیاین
شاید اونجا بشه یه کارایی برتون بکنیم. تا اینو گفت منم گفتم چشم! هر چی شما صلاح بدونین. اونا سوار شدن و مام سوار
شدیم. تا اونا حرکت کردن مام اومدیم حرکت کنیم که از شانس بدف یه افسر راهنمایی با موتورش رسید! دست تکون داد
جلومون و گفت چی شده؟ گفتم هیچی. گفت پس چرا ماشین ت درب و داغون شده؟ گفتم از اوولش درب و داغون بود! گفت
پس این شیشه خرده ها چیه اینجا ریخته زمین! گفتم اینا که شیشه ماشین نیس! شیشه شیره افتاده زمین و شیکسته! گفت من
از دور دیدم شماها تصادف کردین! گفتم کورشم اگه من تصادف کرده باشم، شما حتما خیالات ورتون داشته! گفت گواهینامه و
کارت ماشین رو بیار ببینم. مجبوري کارت و گواهینامه م رو دادم بهش. یه نگاهی کرد و گفت الان سیصد چهارصد تومن
خسارت دیدي! حد اقل بذارین یه کروکی برات بکشم! گفتم جناب سروان آخه وقتی من تصادف نکردم و از کسی م شکایت
ندارم شما کروکی چی رو بکشین؟! بعدشم، کو حالا اون یکی ماشین؟ 1 مگه اینکه شما ماشین منو تو کروکی بکشین که با هوا
تصادف کرده! گفت مزه نیا! راه بیفت برو! خلاصه حرکت کردیم که سیاوش گفت دلم خنک شد. از اینجا رونده، از اونجا مونده
شدي! تا اومدم جوابشو بدم که دیدم پرایده گوشه ي خیابون واستاده منتظر ما! به سیاوش گفتم بیا خاك بر سر بی اعتقاد!
قسمت کسی رو کس دیگه نمی تونه بخوره! ببخشین ترو خدا سیما خانما! در مثل مناقشه نیس!
دوباره همه قاه قاه زدن زیر خنده. خانم بزرگ م همه ش داشت می خندید. کیف می کرد اط اینکه بین یه مشت جوون »
« ! نشسته
نیما خلاصه بهمون اشاره کرد که دنبال شون بریم. سیاوش گفت کجا می ري؟ گفتم بابا شاید یکی از فامیلاشون یه خرده از
خسارت رو بهمون بده! اینطوري بدون گواهینامه که بیمه اصلا خسارت بهمون نمی ده!
همون جوري یه ربعی رفتیم تا رسیدیم به یه ساختمون خیلی شیک. پیاده شدن و مام پیاده شدیم و تعارف کردن تو خونه.
سیاوش گفت ما نمی ایم. همین جا خوبه. دستش رو گرفتم و هل ش دادم تو خونه ورفتیم بالا. طبقه ي نمی دونم پنجم بود یا
چهارم. در یه آپارتمان رو زدن و یه پسره در رو وا کرد و سلام و علیک و این حرفا. چشمشکه به ما افتاد از اون دخترا
پرسید اینا کی ن؟ دختره گفت باهاشون تصادف کردم مسعود! تا اینو گفت، اقا مسعود سرشو کرد تو خونه و یه چیزي گفت که
یه دفعه من دیدم هفت هشت تا پسر نره غول از اپارتمان ریختن بیرون! رنگ ما شد عین گچ دیوار! برگشتم آروم به سیاوش
گفتم پدر سگ چقدر بهت گفتم من خسارت نمی خوام! حالا خوب شد؟ تا سیاوش اومد جواب یده، اون پسره که از همه گنده
تر بود اومد جلو منو گفت شماها با اینا تصادف کردین؟ گفتم ما گه بخوریم کخ از این غلطا بکنیم!اومدین اینجا چیکار کنین؟
گفتم اومدیم مطمئن بشیم که خانما سالم و سلامت رسیدن منزل! دست شما سپرده! با اجازه رفع زحمت می کنیم! خداحافظ
شما!
« ! این پرستارا و دکترا و سیما، انقدر خندیده بودن که اشک از چشماشون می اومد »
نیما ترو خدا ببخشین سیما خانما! من و سیاوش با هم شوخی داریم! خلاصه ما آماده شده بودیم که یا یه کتک مفصل از اینا
بخوریم یا در بریم که یکی از اون دخترا گفت مسعود اذیت شون نکن! نیگاه کن دارین می لرزن! ت ایانو گفت به رگ غیرت
ما برخورد و من با حالت گردن کلفتی گفتم ما داریم می لرزیم؟! تا اینو گفتم اون پسره گردن کلفته که یه سبیل داشت قاعده
سبیل پلنگ گفت پس چی؟! گفتم قربونت، ما داریم غش می کنیم دیگه از لرزمون گذشته! حالا این سیاوم بهش بر خورده می
خواد شاخ شونه واسه شون بکشه! محکم زدم تو پهلوش که پسره خندید و گفت خیی ازت خوشم اومد. خسارتت رو که می
دیم هیچی، امشبم تا صبح مهمون مائی! بیاین تو که خوش اومدین!
دیدم دیگه داره ناجور میشه. به یلدا گفتم پاشو بریم و خودمم بلند شدم رفتم پشت نیما واستادم. حواسش نبود و همونجور »
« ! که همه می خندیدنف اونم داشت بقیه جریان رو تعریف می کرد
نیما خلاصه اقایی که شما باشین، من راه افتادم که برم تو، سیاوش دستمو گرفت! گفتم چیه؟ گفت بیا برگردیم بریم. گفتم
مرد حسابی چهارصد هزار تومن خسارت بهم وارد اومده، حداقل بذار امشب تا صبح اینجا باشیم! خوش باش و بزن مِی که
معشوقه بکام است!
« از پشت دستمو گذاشتم رو شونه ش تا برگشت منو دید گفت »
بعله! خلاصه منم حرف سیاوش جون رو گوش کردم و با همدیگه برگشتیم و رفتیم خونه ي خودمون. قصه ي ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید! بالا رفتیم ماست بود، پایین اومدیم دوغ بود، قصه ي ما دروغ بود! حالا پاشین برین به این مریضاي
بدبخت برسین که دارن رو تختاشون بال بال می زنن!
اینو گفت و از جاش بلند شد. بقیه م با اینکه اصلا دل شون نمی اومد که از نیما دل بکنن اما مجبوري از جاشون بلند شدن و »
« رفتن سر کارشون. وقتی خلوت شد بهش گفتم
بازم معرکه گرفتی؟
نیما جان تو داشتم دو کلوم حرف می زدم که دل مون وا شه!
دو کلوم؟! نیم ساعته فقط من اینجا نشستم دارم به چرت و پرتات گوش می دم! حتما جریان قبل از تصادفم براشون تعریف
کردي؟!
نیما تو دقیقا چه مدت زمان بود که اون پشت نشسته بودي؟
می گم نیم ساعته من و یلدا اونجا نشسته بودیم!
نیما خب، پس شکر خدا چیز زیادي رو نشنیدي!
زهر مار! تو خجالت نمی کشی هر جا می ریم مردم رو جمع می کنی دور خودت؟!
نیما بجون تو من نمی دونم چرا هر جا می رم دخترا جمنع می شن دور و ورم! خودمم ناراحتما! شاید قسمت م اینه!
اگه یه بار دیگه جایی معرکه گرفتی من می دونم و تو!
نیما معرکه چیه؟ می خواستم سر خانم برگ رو گرم کنم! ببین چقدر ساکت نشسته!
« تا اینو گفته یه دفعه خانم بزرگ سرشو برگردوند طرف نیما و گفت »
اِ ...!! مینا جون این بچه ها یه دفعه کجا گذاشتن رفتن؟!
نیما پاشو خانم بزرگ! اینا الان نیم ساعته که رفتن! تازه یادش افتادي؟!
اومد چیکار کردین؟ « شترش » خانم بزرگ بالاخره وقتی اون افسره با
نیما افسره با موتورش اومد نه شترش! پاشو بریم بابا شما به ترافیک و حمل و نقل چیکار داري آخه!
تو همین موقع سیما و یلدا که داشتن با همدیگه حرف می زدن، اومدن پیشما و همگی با هم راه افتادیم که بیایم خونه. »
بیرون بیمارستان سیما خداحافظی کرد و رفت سوار ماشین ش شد و تنهایی رفت من و نیما و یلدا و خانم بزرگم با ماشین نیما
رفتیم. بیست دقیقه بعد رسیدیم جلو خونه شون و یلدا و خانم بزرگ خداحافظی کردن و رفتن. من و نیمام رفتیم خونه ي نیما
« اینا. تا زینت خانم رفت برامون چایی بیاره، منم تمام جراین رو براي نیما تعریف کردم که یه دفعه موبایلم زنگ زد. یلدا بود
الو، سیاوش!
سلام، طوري شده؟!
یلدا نه فقط می خواستم ازت تشکر کنم.
براي چی؟
یلدا حرفات خیلی رو من اثر گذاشت.
خدا رو شکر.
یلدا می خوام یه بار دیگه بهم بگی.
چی رو بگم؟
یلدا همون حرفی که یه ساعت پیش تو خیابون بهم گفتی.
اینکه باید قوي باشی؟
یلدا نه.
اینکه گفتم تو می تونی خودت رو پیدا کنی؟
یلدا نه.
اینکه گفتم یه کاري براي خودت باید پیدا کنی؟
یلدا نه! نه!
اومدم یه چیز دیگه از اون حرفایی که بهش گفتم رو بگم که نیما از پشت با دمپایی زد تو سرم! برگشتم با عصبانیت یه »
« چیزي بهش بگم که گفت
خره بهش بگو دوستت دارم و هر وقت بگی می آم خواستگاریت!
« زود به یلدا گفتم »
یلدا من واقعا دوستت دارم. اگه لازم باشه و تو بخواي، صد بار دیگه م می آم و با خونواده ت صحبت می کنم.
یلدا همینو می خواستم ازت بشنوم.
« یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
خداحافظ سیاوش.
خداحافظ. هر وقت که کاري داشتی تلفن بزن. وقتشمهم نیس.
« دیگه چیزي نگفت و تلفن رو قطع کرد. تا تلفن قطع شد به نیما گفتم »
آخه تو کی درست می شی پسر؟ این کارا چیه می کنی؟!
نیما بابا من هر کاري که می کنم تو می گی بدِ که! خوبه حالا من همه برنامه ها رو دارم جور می کنم ها!
نه، نمی گم بدِ، اما چرا دیگه با دمپایی می زنی تو سرم؟! همینجوري بهم بگو، می فهمم.
نیما می خواستم کاملا توجه ت رو به موضوع جلب کنم!
بعدشم، می ري میشینی جلو سیما این چرت و پرتا رو می گی اون وقت انتظار داري زن تم بشه!
نیما سیما که منو میشناسه. می دونه فقط دارم شوخی می کنم.
پاشم برم، پاشم برم که حرف زدن با تو بیفایده س.
نیما اگه تو، تو تمام عمرت از یه نفر فایده برده باشی، منم! خرت از پل گذشت؟
می خوام برم به کار و زندگیم برسم!
نیما غلط کردي! می خواي بري تو خونه، بی سر خر با یلدا خانم تلفنی صحبت کنی! خره، همینجا باهاش حرف بزن که هم
سدا داري و هم تصویر!
نمی خوام خونه کار دارم. حوصله ي تو رو هم ندارم!
نیما لیلی و مجنون برنامه شون جور شده و به همدیگه رسیدن؟ دیگه با اطرافیان کاري ندارن؟! چو به گشتی طبیب از خود
مرنجان!
گک شو! کل اگر طبیب بودي، سر خود دوا نمودي! تو اگه خیلی حکیمی، برو سیما رو راضی کن زن ت بشه! خداحافظ.
نیما اِ...! نرو دیگه! حوصله م سر می ره تنهایی.
آخه قراره پدر و مادرم فردا برن مسافرت! برم حداقل یه خداحافظی ازشون بکنم!
نیما خوش به سعادتت! سه چهار روز تعطیلی!
حالا حوصله ت سر رفت پاشو بیا خونه ي ما.
نیما هان! همینو بگو دیگه! لالی؟! پاشو گم شو که شب خودم می آم اونجا!
خلاصه ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه و یه دوش گرفتم و تلفن رو ورداشتم و یه زنگ زدم به شیوا. عجیب که خودش »
« تلفن رو جواب داد
الو! شیوا خانم!
شیوا سلام سیاوش خان.
خوبی؟ مزاحم که نشدم؟
شیوا نه، نه.
صدات یه جوریه!
شیوا میشه جند دقیقه دیگه تلفن کنین؟
چرا؟ کسی اونجاس؟
شیوا ت نه.
پس چی؟ طوري شده؟!
شیوا چه طور دیگه می تونه بشه؟
پس چرا می گی چند دقیقه دیگه زنگ بزنم؟
« یه لحظه سکوت کرد و بعد گفت »
راستش داشتم گریه می کردم!
چرا؟!
شیوا ت یاد گذشته م که می افتم، گریه م می گیره! اونقدر ناراحت می شم که دلم می خواد خودمو بکشم! هر چند که اگر
اینکارم بکنم فرقی نداره چون تا چند وقت دیگه مرگ خودش می اد سراغم!
این حرفا چیه؟! خدا بزرگه. عمر دست خداس.
شیوا راستش خوشحالم که بهم تلفن کردین.
حالا اگه ناراحتی بعدا تماس بگیرم.
شیوا نه! نه! دلم می خواد با یکی حرف بزنم.
هنوز سر قول ت هستی؟
شیوا ت هستم. تا وقت مردنم هستمن.
چرا همه ش از مردن حرف می زنی؟ تو که فردا رو ندیدي! شاید یه دارویی ..
شیوا مرگ من روزي فرا خواهد رسید
در بهاري روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
آخرشم هیچکس نفهمید این زن چه می خواست بگه! تنهایی واستاد و حرف زد اما هیچکس نفهمید چی می گه!
خیلی از ما آدما حرف خیلی ها رو نفهمیدیم!
شیوا درد ما اینه! وقتی حرفا تو کسی نفهمید!
تو حرفاتو زدي و کسی نفهمید؟
شیوا خاك می خواد مرا هم دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل بر روي گور غمناکم نهند
آدم وقتی به آخراي راه می رسه، تازه می فهمه چه راهی رو اومده و چقدر خسته شده! تازه می فهمه که تو این راه رفتن از چه
جاها و چه چیزایی گذشته!
آدم وقتی به آخر راه می رسه، تازه اون وقت که یادش می افته باید برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه!
و تو فکر می کنی که به آخر رسیدي؟
شیوا نرسیدم؟
معلومه که نه! من کسایی رو می شناسم که همه ازشون قطع امید ...
شیوا بعد من نا گه به یکسو می روند
پرده هاي تی ه ي دنیاي من
چشمهاي ناشناسی می خزند
روي کاغذ ها و دفتر هاي من
اما من دلم می خواد قبل از بعد من، خیلی چیزا گفته بشه. دلم می خواد حد اقل یکی این چیزا رو بدونه.
مطمئن هستی که می خواي این چیزا رو تعریف کنی؟ شاید درست نباشه که خیلی چیزا رو خیلی ها بدونن.
شیوا یه آدم تو شرایط و وضع من از هیچ چیز نمی تونه مطمئن باشه. اما حدقا اینو می دونم که باید تا وقتی می تونم حرف
بزنمف خودم این چیزارو بگم.
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من، با یاد من بیگانه اي
در بر آئینه می ماند بجاي
تار مویی، نقش دستی، شانه اي
« کمی سکوت کرد و بعد گفت »
آخرین سال دبیرستان بودم. نمره هام بد نشده بود. می خواستم بعدش برم دانشگاه. برام یه ارزو بود! داشتم خودمو آماده می
کردم براي امتحانات. شاید یه هفته بیشتر از جریان نمایش نگذشته بود. یه سه شنبه بود. یه سه شنبه ي همیشه سه شنبه!
صبح از خواب بلند شدم که کارامو بکنم برم مدرسه. تا از جام بلند شدم بابامو دیدم که جلوم واستاده. از بس شب قبل ش
زهر ماري خورده بود، چشماش سرخ سرخ مثل دو تا کاسه ي خون بود! ترسیدم!سابقه نداشت که بابام اون وقت اروز از خواب
بازي کی؟! این چند شبم نن ت « تیارت » بلند شده باشه! تا سلام کردم سرم داد زد که ... خانم حالا دیگه واسه من می خواي
نذاشت وگرنه تو خواب سرت رو گذاشته بودم رو سینه ت!
یه گلمه بهش جواب ندادم. اومدم برم پیش مامانم که مثلا بهش پناه ببرم که بهم گفت لازم نکرده از امروز بري مدرسه! گفتم
چرا مامان؟! گفت تا همینجا که درس خوندي بسته! امروزه قراره برات خواستگار بیاد. اومدم که یه چیزي بگم که قلاب
کمربند بابام محکم از عقب نشست و پشتم!
« سکوت کرد. یه سکوت طولانی بعدش گفت »
و اون سه شنبه هنوز برام ادامه داره!
می رهم از خویش و می مانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها، دور و پنهان میشود
و تو تسلیم شدي؟
شیوا تسلیم تسلیم! مگه اگه تو جاي من بودي، کار دیگه م می تونستی بکنی؟ یه دختر، اونم تو یه همچین خونواده اي چیکار
می تونه بکنه؟
آخه حد اقل یه تلاشی، یه سعی!
شیوا ت یعنی باید میرفتم از پدر و مادرم شکایت می کردم؟ به کجا؟ به کی؟
عصر همون روز، خواستگارا که دوست پدرم بودن اومدن. پسره قیافه ش بد نبود. باباش هم پیاله ي بابام بود. شاگرد مکانیک
بود. خیلی زود معامله جوش خورد. قیمت م خوب گفتن! چهارده تا سکه مهریه، جاهازم نخواستن. اما سیصد هزار تومن شیربها
کار خودشو کرد! بساط عرق خوري بابام تا چند وقت جور شد!
راستی شیطون چه شکلی یه؟! شکل یه پسر خوش تیپ و خوش قیافه؟ شبیه یه دختر قشنگ؟ مثل یسه آدم مومن؟ مثل یه
وعده؟ مثل یه رویا؟ تو فکر می کنی شیطون زشت و ترسناکه یا مثل بقیه فرشته هاس؟اصلا شیطون به اون صورتی که می گن
وجود داره یا فقط نفس و هوي و هوس ما شیطونه؟!
« دیگه چیزي نگفت »
الو! شیوا!
شیوا ادم گاهی تو زندگی ش می تونه همه چیز رو فراموش کنه. تموم لحظه ها، تمو صحنه ها، تموم آدمایی که بهش
برخوردن، تموم چیزایی که دیده و کارایی که کرده و بعدشم براش عادت شده! اما هیچوقت نمی تونه لحظه اي رو که براي
اولین بار یه کاري کرده فراموش کنه!
پسره اسمش جواد بود. سی . پنج شیش ساله ش بود. تقریبا دو برابر سن و سال من. بوي عرق تن ش از دو متري آدمو اذیت
می کرد. دندوناش سیاه مثل ذغال بود. زیر ناخن هاش کبره بسته بود. موهاش چرب و چیلی! حد اقل بخودش زحمت نداده
بود که ریششرو بزنه و بعد بیاد خواستگاري!
با تو سري براشون چایی بردم تو اتاق. همچین منو نگاه کرد که انگار داره موتور یه ماشین خراب رو ورانداز می کنه! انگار اصلا
براش فرقی نداشت که خواستگاري بره یا سر تعمیر یه ماشین! قیافه ش بد نبود اما ظاهرش افتضاح.
چایی رو که تعارف کردم، رفتم تو آشپزخونه و همونجا مونم تا صحبت اونا تموم شدو چک و چونه هاشونو زدن و بلند شدن
رفتن! تو آشپزخونه نشسته بودم و به حرفاشون گوش می دادم که چه جوري سر قیمت چونه می زنن! اونا می خواستم پنج تا
سکه مهرم کنن و بابام می گفت چهارده تا. اونا شیربها می خواستن صد هزار تومن بدن، بابام پونص___________د هزار تومن می خواست.
درست مثل اینکه سر خرج تعمیر یه ماشین دارن چونه می زنن! حالا حال اون دختر رو ببین که یه گوشه، بیرون کعرکه
نشسته و منتظر ببینه براش چه رقمی ثبت می شه و ارزش تومنی ش چقدره! تو بگو سیاوش، ارزش یه دختر، یه زن چقدره؟
ارزش یه انسان که بدون اراده دختر بدنیا اومده چقدره؟! پسره کثافت همونجور که چایی ش رو هورت می کشید با یه لحن
بازاري و زشت گفت با صد تومن تو همین کوچه خودتون دختر می گیرم مث پنجه ي آفتاب! مگه نوبرشو آوردن؟!
« یه لحظه مکث کرد و بعد گفت »
دیدگانم همچو دالانهاي تار
گونه هایم همچو مرمرهاي سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
مرگ من روزي فرا خواهد رسید
روزي از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه اي زِ امروز ها، دیروزها
تمام این شعرا رو حفظی؟
شیوا ادم باید چیکار کنه که همه ش گناهاش یه دفعه بخشیده بشه؟ اگه آدم توبه کنه واقعا همه ي گناهاش بخشیده می
شه؟ یعنی خدا توبه ي ادما رو قبول می کنه؟ اونم آدمی که دیگه وقتی براش نمونده؟ کاش یه جوري بود که می شد حد اقل
کلیه و چشم و قلبم رو به یکی دیگه اهدا کنم! اما حتی این چیزامم بدرد کسی نمی خوره! انگار خدا تموم درهاي توبه رو روم
بسته!
نه، اینطوري نیس! خداوند اونقدر بخشنده س که حتی با یه نگاه پشیمونم گناهاي آدما رو می بخشد.
« دوباره یه لحظه سکوت کرد و بعدش گفت »
جواد تموم بدي هایی رو که من می شناختم، یه جا داشت! اول فکر می کردم که اگه زنش بشم می تونم کم کم درستش
کنم. به خودم امیدواري می دادم که بعد از یه مدت می تونم رفتارش رو اصلاح کنم اما اینا فقط یه خیال بود! این آدم تموم
اون چیزایی رو که می تونه یه زن رو از شوهرش متنفر کنه داشت! باور کنین سیاوش خان، وقتی نزدیک اومدنشمی شد، انگار
غم عالم رو می ریختن تو دل من! وقتی می اومد خونه و کفشاشو از پاش در می آورد، احساس خفگی بهم دست می داد! پاش
بو می داد، تن ش بود می داد، دهن ش بو می داد!
« دوباره سکوت کرد. یه لحظه بعد بهش گفتم »
چرا ایرادش رو بهشغ با بون خوش نمی گفتی؟
شیوا نمی گفتم؟! چند وقتی تحمل کردم و یه شب با هر زبونی می شد بهش گفتم. اولش اونقدر قربون صدقه ش رفتم که
بهش بر نخوره. بعد از خودم شروع کردم. بهش گفتم ببین اقا جواد، آخه بهم گفته بود حتما باید اقا جواد صداش کنم! بهش
گفتم ببین آقا جواد، وقتی نزدیک اومدن تو می شه، لباسم رو عوض می کنم که بوي غذا و چربی ندم که تو ناراحت نشی. می
رم یه دست به سر و صورت و موهام می کشم و خودمو برات خوشگل می کنم که تو خوشت بیاد. تو تمیزي رو دوست
نداري؟ گفت خب! گفتم زن باید خودش رو براي شوهرش خوشگل کنه تا شوهرش ازش راضی باشه. گفت خب که چی؟!
گفتم خب شوهرم باید همین کارا رو بکنه دیگه!
گفت یعنی چی؟ یعنی اینکه منم بشینم واسه تو خودمو بزك دوزك کنم؟ گفتم نه، ماشااله تو صورتت خیلی مردونه و قشنگه.
حیف نیس که این صورت روغنی و سیاه باشه؟ یه اصلاحی بکن، یه دستی به موهات بکش. از راه می رسی یه ابی به صورتت
بزن. خودتم خستگی ت در می ره. اینجوري خودتم مریضمی شی. این بوي روغن و نفت و بنزین، خودتم کم کم مریضمی
کنه.
تا اینو گفتم انگار بهش فحش خواهر مادر دادم! چنان نعره اي سرم زد که نزدیک بود پرده ي گوش ام پاره بشه! هر چی از
دهنش در اومد بهم گفت! می گفت فکر کردي کی هستی؟ خوب ننه بابات جلو چشم تن ...! از بو گند عرق سگی نمی شه از یه
فرسخی بابات رد شد! زر سرت بلند شده ... خانم! اگه دستم تو روغن و نفت و کثافته واسه اینه که کارگرم! نون حلال در می
ارم! مردم! مرد رو اگه بزنی رو شونه ش باید ازش خاك بلند بشه! خاك غیرت! حالا دیگه من بو می دم! بلند شو ... خانم او
یه چمدون رختت رو بپیچ گم شو خونه ي بابا ...! زنی که به شوهرش بگه تن ت بو می ده دیگه به درد زندگی نمی خوره! یاله
راه بیفت! به چی ت می نازي؟ به یه چار تا کلاس سواتت؟!
زدم زیر گریه و بهش گفتم جواد اقا منکه چیز بدي نگفتم! خودت این جورابات رو بو کن ببین چه بویی می ده! منکه برات
جوراب تمیز میذارم، خب شما هر روز عوض...
نذاشت حرفم تموم بشه. مثل گرگ پرید طرفمم و موهام با یه دست گرفت تو چنگش و با دست دیگه ش یه لنگه جورابشو از
پاش در آورد و کرد تو حلق من!!
« جا خورده بودم! اصلا باورم نی شد! هیچی نتونستم بهش بگم که خودش یه خرده بعد گفت »
ببخشین که اینا رو براتون تعریف کردم! حال شما رو هم بهم زدم!
نه، خواهشمی کنم. راستش یه کمی جا خوردم! آخه این عمل خیلی غیر انسانیه!
شیوا شما تحصیلکرده این و یه همچین رفتاري براتون عجیبه اما جواد، اینا رو یه جور تربیت کردن زن می دونست!
یه خاطره ي خوب ازش ندارم که بهش دلم رو خوش کنم! همه دخترا شب عروسی شون براشون یه شب رویایی و بیادموندي
یه! شب عروسی من برام بیاد موندنی هس، اما نه رویایی! یه کابوس بود! مثل یه خواب ترسناك! چیزي نمونده بود که چاقو
کشی بشه! شام شب عروسی من قیمه بود مثل غذاي مراسم عزاداري، باور می کنین؟ 1 کاش همونم آنقدري بود که به همه
برسه!
غذا کم اومد. مادرشوهرم یه دیگه برنج رو با یه قابلمه خورشت، گذاشت کنار که دست نخورده بمونه براي فک و فامیلاي
خودش. نصفی از مهموناي ماها، بهشون غذا نرسیده بود. غذا رو تو خونه ي همسایه پخته بودن. یکی از زن هاي فامیل ما
یواشکی می بینه غذا تموم شده و به خودش و زن و بچه هاش نرسیده، جریان رو به بقیه می گه که یه دفعه سر و صدا بلند می
شه! فقط خدا رحم کرد که ریش سفیداي هر دوي فامیل پا در میونی کردن وگرنه خون راه می افتاد!
آخه فقط سر یه شام؟!
شیوا ت سر یه شام نه! سر فقر، بدبختی، بی سوادي، گشنگی! شما فکر می کنین ماها کجا زندگی می کردیم؟ سلطنت آباد؟ 1 نه
سیاوش خان! جایی که ما زندگی می کردیم، اگه خیلی وضع مون خوب بود ماهی یه بار یا دوبار رنگ گوشت رو می دیدیم!
خونه هاي دور و ورمون که هیچ! بعضی از همسایه هامون شاید ماهی یه بارم تو خونه شون گوشت نمی اومد!
خلاصه زندگی زناشویی ما اینجوري شروع شد. بماند که تا چند وقت بعدف چقدر سرکوفت از مادر شوهرم شنیدم که همه
فک و فامیل ت نخورده ن و گدا گشنه ن و سر یه بشقاب برنج خون راه میندازن و از این حرفا! فقط شانسی که من آورده
بودم، این بود که خونه ي پدر شوهرم، دو تا اتاق اجاره اي بود که توش هفت هشت آدم زندگی می کردن و دیگه جا نداشت
که منم بهشون اضافه بشم. این بود که جواد بعد از یه ماه مجبور شد بره و یه اتاق رو چند تا کوچه پایین تر اجاره کمنه، اونم
نه بخاطر آسایش و راحتی من! فقط بخاطر اینکه خودش راحت باشه. آخه جلوي اون همه آدم که نمی شد من و اون بغل
همدیگه بخوابیم و ...! می فهمین که چی می خوام بگم؟
بله، متوجه م.
شیوا خلاصه رفت یه اتاق اجاره کرد ماهی بیست و پنج هزار تومن. حالا حقوقش چقدر بود؟ روزي هزار و پونصد تومن!
بدبختی اینکه سیگاریم بود و روزي چقدرش می رفت پاي پول سیگار! دیگه چیزیش نمی موند که! اما باور کنین اگه اخلاق
خوبی داشتف می ساختم! هر چند که ساختم و تا لحظه ي آخرم صبر کردم.
مرد کثیف بد دهت! آخري هام که دست بزن م پیدا کرده بود! ولی من تحمل می کردم. می گفتم بالاخره درست میشه. می
گفتم اگه خدا بهمون یه بچه بده، اونم ساکت می شه و اخلاقشرو عوضمی کنه اما نشد. هر چند که الان آرزو می کنم که
همون جواد الان شوهرم بود و هر جوري بود باهاش سر می کردم و الان سرخونه و زندگیم بودم اما نشد.
چهار پنج ماه بعد از عروسی مون، یه روز بهم خبر دادن که جواد با صاحب کارش دعواش شده و کار به کتکاري و چاقوکشی
کشیده و جواد با چاقو زده تو شیکم صاحب کارش و اونو بردن بیمارستان و جوادم بردن زندان! یه سال و نیم یه خرده براش
بیشتر زندانی بریدن! حالا تو این اوضاع من باید چیکار می کردم، خدا می دونه! نه پس اندازي داشتم که باهاش زندگیمو
بگذرونم و نه کاري که بتونم کمی پول در بیاورم!حالا بدختی این بود که آقا جواد از تو زندان از من پول می خواست! یه جا
باید خرجی خودمو در می آوردم و یه جا اجاره ي اتاق و یه جا پول سیاگار آقا جواد رو تو زندان! ننه و باباشم که عین خیالشون
نبود! یعنی کاري م نمی تونستم بکنن. انقدري که بتونن شیکم خودشونو بچه هاشونو سیر کنن. باباي خودمم که همیشه هشت
ش گرو نه ش بود و دستش جلو این و اون دراز! با این حال دیگه چاره اي نداشتم. در اتاق مونو قفل کردم و رفتم خونه ي
بابام. سه چهار شبی مهمونداري کردن و چیزي بروم نیاوردن اما بعدش یه شب که بابام مست و پاتیل از بیرون اومد خونه، تا
چشمش به من افتاد شروع کرد به داد و بیداد کردن! می گفت دختر شوهر دادم که یه نون خور ازم کم بشه، حالا هوار شدي
بشین خونه ي ننه باباي اون شوهر بی همه چیزت! بذار اونا نون ت رو بدن! منکه خون نکردم « بست » سر من؟! بلند شو برو
خورد، « خونک » که! کسی که گه می خوره، قاشق ش رو می ذاره پرِ کمرش! چاقو کشی کرده، چشمش کور! چهار روز که آب
حالش جا می آد و دیگه از این غلطا نمی کنه! پاشو برو خونه ي اون باباي گردن کلفتشکه شیکم ت رو سیر کنه!
منتظر بودم که مادرم ازم دفاع کنه اما اونم رفت تو آسپزخونه و سرشو به یه چیزي گرم کردو یعنی، یعنی! من بلند شدم و
چمدونم رو ورداشتم و همون شبونه راه افتادم طرف اتاق خودمون که حد اقل اگه سرگشنه زمین بذارم بهتر از اینه که این
حرفا رو از پدر و مادرم بشنوم و ببینم! دم در که داشتم می اومدم بیرون، مادرم داد زد حالا می موندي شام می خوردي فردا
می رفتی!
اینارو جدي می گین؟
شیوا شما فکر می کنین که دارم دروغ می گم؟
نه! نه! اصلا، ولی ...
شیوا ادما دروغ می گن که بتونن دست شونو به یه چیزي بند کنن که غرق نشن! منکه غرق شدم، دیگه دیلیل براي دروغ
گفتن وجود نداره!
منظورم این نبود. برام واقعا این چیزاکه شما می گیبن عجیبه! چرا نرفتین خونه ي پدر شوهرتون؟
شیوا رفتم! همون اول رفتم اما اصلا تو خونه راهم ندادن! مادر شوهرم اومد دم در و دستشرو گذاشت جلو در! یعنی چی؟
باید هل ش می دادم و می رفتم تو؟!
برادر تون چی؟ اون نمی تونست هیچ کمکی بهتون بکنه؟
شیوا چرا می تونست. خیلی م دلشمی خواست بهم کمک کنه اما من نمی خواستم.
چرا؟!
شیوا همون یه بار که پول اورد ضبط صوت خریدیم برام کافی بود!
متوجه نمی شم!
شیوا گفتم که! اون دیگه یاد گرفته بود که از راه هاي دیگه م میشه پول در اورد! افتاده بود تو کار خرید و فروش حشیش و
تریاك و هروئین! نمی خواستم ازش پول بگیرم. نمی خواستم از این پولا بخورم! همون یه دفعه که وادار شد براي اینکه دل
خواهش نشکنه، هر جوري که هس پول در بیاره، هنوز روي وجدانم سنگینی می کرد! حالا متوجه شدین؟
« هیچی نگفتم »
شیوا مجبور شدم یه النگوش پِرپِري رو که سر عقئ ئستم کرده بودن بفروشم و بعدشم حلقه ي عروسی مو. جالب اینکه وقتی
جواد از زندان در اومد و فهمید که این دو تارو فروختم چه قشقرقی بپا کرد! هر چی بهشمی گفتم چاره نداشتم، بخرجش نمی
رفت که! گفت می رفتی از اون باباي فلان فلان شده ت می گرفتی! شما منطف رو ببین! یه پام تو خونه و زندگیم بود، یه پام
دنبال کار پیدا کردم بود و یه پام زندان و یه پامم دنبال رضایت گرفتن از صاحب کار جواد! آخرشم که ازش رضایت گرفتم و
اقا جواد ازاد شد، این دستمزدم بود!
بالاخره چیکار کردین؟ یعنی چه کاري تونستین پیدا کنین؟
شیوا اون ش مهم نیس. مهم اینه که بالاخره هر جوري بود، هم تونستم اجاره ي اتاق رو جور کنم، هم خورد و خوراك خودمو،
هم پول سیگار آقا جواد تو زندان رو! سخت بود اما هر جوري بود تونستم.
دفعه اول همون موقع بود؟
شیوا دفعه ي اول چی؟
منظورم اینه که همون وقت بود که ...
شیوا نه بخدا! نه بخدا! بخدا پاك موندم! مثل چی کار کردم اما پاك موندم! اگه کارم رو نگفتم براي این بود که نخواستم شما
بدونین تن به چه کارایی دادم! هر چند که همون کار شرف داشت به این کارم! کلفتی کردم سیاوش خان! پله هاي خونه ي
مردم رو شستم! در و دیوار خونه ي مردم رو شستم! توالت خونه ي مردم رو شستم! شبا رفتم خونه ي بالا شهریا، تا صبح اونا
زدن و رقصیدن و من ظرفاشونو شستم! غذاي ته مونده شونو ور داشتم آوردم خونه و دو روز خوردم! شما چی می گین سیاوش
خان؟! فکر کردین زن ایرانی با اولین بدبختی دست میذاره به فاحشه گی؟ 1 کلفتی کردم اما پاك موندم!
« یه فدعه زد زیر گریه. از خودم خجالت کشیدم و گفتم »
ببخشین شیوا خانم. بخدا بی منظور این حرف رو زدم. معذرت می خوام.
شیوا بخاطر حرف شما گریه نمی کنم! بخاطر ضعف و بدبختی خودم گریه می کنم! بخاطر بیچاره گی و تو سري خوردن تموم
زن هاي مثل خودم گریه می کنم! هشت ماه تموم کلفتی کردم و در خونه ي صاحب کار اون جواد کثافت، گردنم رو کج کردم
و التماس کردم! چه چیزایی دیدم! چه حرفایی از پسراي جوون که تو مهمونی ها بدوم شنیدم! خیلی سخت بود اما تحمل کردم.
دیگه چیزي نگفت. کمی بعد ازم عذر خواهی کرد و رفت یه خرده اب خورد و آروم شد و برگشت و گوشی رو ورداشت و »
« گفت
بالاخره از یارو رضایت گرفتم. سر هشت ماه جواد رو آوردمش بیرون. دلم می خواست قدر این فداکاري منو بفهمه. دلم می
خواست تو چشماش احترام رو نسبت به خودم ببینم. اما دریغ از یه تشکر خشک و خالی! اولین چیزي که بهم گفت می دونین
چی بود؟ پرسید از ننه بابام چه خبر؟ خوبن؟!
پدر من در اومده بود و اون حال پدر و مادرش رو میپرسید! تو تموم این هشت ماه اگه ملاقاتش رفته بودن، یه بار بود! اون
وقت من هر هفته می رفتم ملاقاتش و براش سیگار و میوه و پول می بردم! بی شرف حتی یه بار نپرسید که این پولا رو از کجا
می آري؟! کارت چیه؟ 1 چه جوري اجاره ي اتاق رو می دي؟ ننه بابم می آن بهت سر بزنن یا نه؟! هیچ هیچ!
خلاصه جواد برگشت خونه. خدا خئت می کردم که سرش به سنگ خورده باشه و آدم شده باشه. یه هته اي بیکار و بیعار
گشت و من هیچی بهش نگفتم. خرج خونه رو هم از پساندازي که داشتم دادم. گذاشتم خستگی زندان از تن ش در بره. اما
دیدم نخیر. اصلا بروي مبارکش نمی آره! راست راست راه می ره و از من پول تو جیبی می گیره! یه شب بهش گفتم جواد،
واسه چی نمی ري دنبال کار؟ گفت اون کار یکه بابا میلم باشه گیر نیاوردم. گفتم بالاخره چی؟ این صنار سه شم همین روزا
تموم می شه و کفگیر می خوره ته دیگ! اون موقع چیکار می کنی؟ بی شرف گفت او بیخودي گرفتی نشستی تو خونه! تو برو
سر کارت! گفتم یعنی چی؟ 1 تو بشینی تو خونه و من برم سر کار؟ 1 گفت خب مگه چیه؟ فکر کن من هنوز تو حبس م! انگار
نکن که اومدم بیرون! گفتم تو اصلا می دونی من این چند وقته چیکار کردم و چه جوري زندگیک رو گذروندم؟ گفت اي ... یه
چیزایی شنیدم! گفتم بذار خودم برات بگم، کلفتی کردم! تو خونه هاي مردم ظرفشوري کردم! گفت کار، کاره دیگه! گفتم تو
و « دیفال » ناراحت نمی شی زن ت کلفتی کنه؟ گفت همچین حرف می زنی که انگار مدرك دکتري ت رو قاب کردي زدي به
مجبورت کردن حالا کارگري کنیکه ناراحتی! گفتم تف به غیرتت بیاد مرد! تا اینو گفتم شروع کرد بهم فحش دادن که این
دفعه ازش نخوردم و هر چی گفت، گفتم خودتی و خواهرات و مادرت! هجوم آورد طرفم که منم رفتم طرفش! دوتا می خوردم
و یکی می زدم اما می زدم! دیگه به اینجام رسیده بود! خودشم انگار فهمید که دیگه ول کرد و رفت یه طرف دیگه ي اتاق و
یه سیگار روشن کردو همونجور که نفس نفس می زد گفت ... خانم همین فردا طلاق ت می دم! زنی که دستشرو به مردش
بلند بشه دیگه زن بشو نیس! چند وقت سر منو دور دیدي هار شدي! وقتی به گه خوردن افتادي خودت می فهمی! نکم به
حروم ...!
ترو خدات سیاوش خان. ببین کی به کی می گفت هار! کی به کی می گفت نمک به حروم! دیدم اصلا ارزششرو نداره که
جوابشو بدم. جام رو انداختم و خوابیدم. نصفه شب به موس موس افتاد و اومد شروع کرد بهه غلط کردن و ... خوردن! خواستم
محل ش نذارم اما گفتم عیبی نداره. بالاخره هر چی باشه شوهرمه.
از فرداش بلند شد و رفت دنبال مار و دور روز بعد بهم گفت که می خواد دلالی کنه. گفتم اوب دلالی کار نیس، بعدشم کو
سرمایه ت؟ گفت با یکی دیگه کار می کنم تا راه و چاه رو بشناسم و جا بیافتم. خلاصه جواد آقا شد کوپن فروش! واقعا چه
زندگی اي پیدا کردم! منی که همیشه تو رویاهام می دیدم که درس خوندم و رفتم دانشگاه و تو یه رشته ي هتري مثل سینما
مدکرم رو گرفتم و با یه جوون هم دانشگاهیم ازدواج کردم و هر دو تو کار هنر هستیم، یه وقت دیدم شدم یه کلفت درست
حسابی و شوهرمم یه کوپن فروشه! خیلی قشنگه، نه؟!
« دوباره ساکت شد و یه دفعه آروم گفت »
« . دیگه سکوت کرد، طولانی تر از همیشه »
شیوا خانم! بعدش چی می شه؟
« یه لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت »
نگاه کن
شراره اي مرا به کام می کشد!
مرا به اوج می برد
مرا به دام می کشد!
نگاه کن
تمام اسمان من
پر از شهاب می شود!
تمام هستیم، خراب می شود.
دیگه بعدش هیچی نگفت و سکوت کرد. انگار دیگه دلش نمی خواست حرف بزنه. فهمیدم که دیگه گفتنی هاش فعلا تموم »
« شده و فقط به احترام من گوشی رو نگه داشته! این بود که گفتم
بازم بهتون زنگ می زنم.
« یه لحظه بعد، بدون اینکه چیزي بگه گوشی رو گذاشت سرجاش و تلفن رو قطع کرد »
فصل هفتم
گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم تو فکر. واقعا نمی شد کاري براي این دختر کرد؟! دلم می خواست در مورد این بیماري »
بیشتر بدونم. حتما سیما اطلاعات کامل داشت. باید ازش می پرسیدم.
تو همین فکرا بودم که مادرم از پایین صدام کرد و گفت نیما اومده. بلند شدم و رفتم پایین. دیدم نیما یه شلوار جین خیلی
« قشنگ پوشیده و یه بلوز اسپرت. یه ادکلن خوشبوام زده. داشت با مادرم و پدرم که تو سالن نشسته بودن حرف می زد
مادرم معلوم هس تو کجایی پسر؟ چرا چند وقته پیدات نیس؟
نیما اگه بیام که با لنگه کفشکتکم می زنین، اگه نیام که ازم گله گی می کنین! من به چه ساز شما برقصم زن عمو؟! بعدشم!
مگه این سیاوش امون می ده که منم یه تک پا بیام اینجا! همه ش خونه ماس و چشم گذاشته به این تلسکوپ و این ور و اون
ور رو رصد می کنه! چقدرم تازه گی ها به علم ستاره شناسی علاقه پیدا کرده! همه ش منتظره ببینه که چه وقت بلندترین شب
سال می شه!
مادرم منتظر شب چله س؟! شب چله که گذشت!
نیما نه! شما ساده این زن عمو! شب چله تو راهه!
« پدرم خندید و گفت »
داره یلدا، دختر پرهام رو می گه!
باز نیومده شروع کردي؟
نیما سیما خانم کجا تشریف دارن؟
« خواستم اذیتشکنمف بهش گفتم »
بیمارستانه، امشب کشیک داره.
نیما اي لعنت به هر چی کشیک و شیفت و نوبته! اگه می دونستم سیما خانم امشب نیس . بی خودي منت این پسره رو نمی
کشیدم ها! پسر تو لال بدوي بهم بگی؟!
زهر مار! حالا اومدي می شینیم دور هم گپ می زنیم! مامان و بابامم که هستن.
نیما با تو چه گپی دارم بزنم؟ ترو ك ه بیست و چهار ساعته دارم می بینم! مامان و باباتم که دیدن ندارن !
مادرم اِ...! پدر سوخته رو ببینا!
نیما یعنی منظورم اینه که شما رو ندیده دوست دارم و چون همیشه تو قلب م هستین اصلا دلم براتون تنگ نمی شه!
« داشتیم می خندیدیم که سیما از اتاقش تو طبقه ي بالا اومد بیرون و تا صداي نیما رو شنید گفت »
سلام نیما خان.
نیما اِ..! شما اینجایین؟! فکر کردم امشب شیفت دارین. اگه می دونستم شما خونه این نمی اومدم.
سیما خب اگه ناراحتین برگردم تو اتاقم.
نیما اِ...! نه، نه! شوخی کردم بابا! اینجا چرا همه تا یه چیزي می گمف بهشون برمی خوره!
« سیما خندید و اومد پایین و رو یه مبل نشست و گفت »
امشب خبري یه نیما خان؟ خیلی شیک کردین!
نیما لباس تو خونه هامه! گفتم که، گذري اومدم اینجا!
تو غلط کردي!
نیما خودت غلط کردي بی تربیت! آدم با مهمونش اینطوري صحبت می کنه؟! پدرو مادرت مقصرن که ترو اینطوري بار
آوردن دیگه! از فردا رصد بلندترین شب سال ممنوع! دیگه شب چله بی شب چله! برو بالا پشت بوم خودتون و همین شباي
معمولی رو رصد کن!
مادرم شام که نخوردي؟
نیسما کوفت بخورم بدون شما! بی شما که لقمه از گلوي من پایین نمی ره زن عمو جون!
مادرم لال نشی پسر!
همه خندیدیم و مادرم رفت تو آشپزخونه که شام رو حاضر کنه. نیما اومد بغل من رو یه مبل نشست و آروم در گوش من »
« گفت
مرده شور تو رفیق نامرد رو ببره!
چرا؟
نیما داد نزن! آروم حرف بزن!
چرا؟
نیما چرا چی؟ چرا آروم حرف بزنی؟
نه، چرا مرده شور منو ببره؟
نیما براي اینکه مرده شوره م باید کار بکنه و یه لقمه نون در بیاره و بده زن و بچه ش دیگه! این چه سوال یه می کنی؟
لوس نشو!
نیما می گم آخه من مردم از بسکه این خانم بزرگ رو بخاطر تو، از این دکتر به اون دکتر بردمش! آخه تو آدمی؟ انسانی؟
رفیقی؟!
دستت درد نکنه، حالا من چی کار برات بکنم؟
نیما می خوام جدي جدي با سیما صحبت کنم. می خوام تکلیفم رو باهاش روشن کنم!
برو گمشو! تو اصلا می نویسن؟
نیمات آره به جون تو! جدي می نویسن، جِدي می خونن!
بیا! اینم از جدي بودنت!
نیما اخه من چیکار کنم که تو باور کنی؟
باید قسم بخوري.
نیما ترو کفن کردم اگه دروغ بگم! فقط گره این کار به دست تو وا می شه. باید یه کاري کنی که من یه نیم ساعت با این
دختره ي چشم سفید صحبت کنم.
باشه، حالا یه فکري برات می کنم.
نیما زهر مارو حالا یه فکري برات می کنم! وعده سر خرمن بهم می دي؟!
پس چیکار کنم؟
نیما حداقل یه کاري بکن که سیما یه دقیقه بیاد بیرون و من باهاش حرف بزنم ببینم اصلا می خواد زن من بشه یا نه.
خب همینجا حرف بزن دیگه!
نیما آخه باباش سر خره!
زهر مار بی تربیت بی ادب!
نیما اِ..! یادم رفت باباي سیما، باباي توام هس! البته زیادم معلوم نیس! چون هیچکدوم شبیه هم نیستین!
بلند شو گم شو!
نیما خب بابا! شبیه هم این! حالا صداش می کنی یا نه؟!
آخه به چه بهانه صداش کنم بیرون؟
نیما خبر مرگت یه چیزي بگو دیگه!
تو بگو به من، من می گم.
نیما مثلا بگو سیما بیا ببین رو درخت یه کفتره تخم گذاشته! ببر بهشون نشون بده! یا بگو سیما بیا ببین درختا چه شکوفه هاي
خوشگلی کردن!
درختا که الان شکوفه نمی کنن!
نیما خب کفتره رو بگو.
رو درخت لخت کفتر لونه می کنه؟!
نیما اِه...! کله پدر هر چی کفتر و شکوفه س! یه چیزي خودت بگو دیگه!
« یه خرده دست دست کردم و بعد گفتم »
سیما، پاشو بیا یه چیزي تو حیاط بهت نشون بدم.
پدرم ت الان شام حاضر می شه! چی رو می خواي بهش نشون بدي؟
« هول شدم و یه دفعه بی اختیار گفتم »
حوضرو!
پدرم حوش که آب نداره!
« مونده بودم چی بگم که نیما زود گفت »
آره آره! منم دیدم! یه عالمه بچه قورباغه توش از تخم اومدن بیرون! انقدر قشنگن!
« مادرم سرشو از اشپزخونه آورد بیرون و گفت »
بچه قروباغه؟! تو حوض؟!
نیما اره به جون شما! شمردم، پنجاه تا بودن!
« . بهش چپ چپ نگاه کردم! مادرم یه نگاهی به من کرد و رفت تو اشپزخونه. پدرمم دوباره مشغول روزنامه خوندن شد »
سیما ت جدي می گی سیاوش ؟
نه، یعنی آره.
سیما در حالیکه تند از جاش بلند می شد، مثل بچه گی هامون که من یه چیزي تو حیاط پیدا می کردم و بهش خبر می دادم »
و اونم با ذوق دنبالم راه می افتاد که اون چیزو تماشا کنه، دست منو گرفت و با خودش کشسد و دو تایی رفتیم طرف در راهرو
و رفتیم تو حیاط! مونده بودم که چه غلطی کردم! حالا ببرمش چی رو بهش نشون بدم! خلاصه منو کشون کشون برد لب
« حوضو هی تو حوضرو نگاه می کرد و می گفت
پسکوشن سیاوش؟!
داشتم فکر می کردم چی بگم که نیمام اومد بیرون و از همونجا انگشت ش رو مثل بچه هاي کلاس اول که از معلم شون »
« اجازه می گیرن، گرفت بالو به سیما گفت
سیما خانم اجازه س منم بیام بچه قورباغه ها رو ببینم؟
« سیما خندید و نیما اومد طرف منو آروم بهم گفت »
مرتیکه ي الاغ، این چاخان رو کردیم که من بیام بیرون با سیما حرف بزنم، اون وقت دوتایی سرتون رو انداختین پایین و
اومدین بیرون؟ خودتم باور کردي که پنجاه تا بچه قورباغه تو حوضه؟!
سیما نیما خان پس بچه قروباغه ها کوشین؟!
« نیما رفت سرحوضو یه نگاهی توش کرد و گفت »
آخیش! طفلکاي زبون بسته، خوابشون گرفته، رفتن خوابیدن!
« . سیما یه نگاهی به نیما کرد و بعد یه نگاهی به من کرد و خندید »
نیما خب حالا که بچه قروباغه هتا رفتن گرفتن خوابیدن، بیاین بریم اون گوشه ي حیاط مورچه ها رو نگاه کنیم. انقدر
خوشگلن! دونه ور می دارن می برن تو لونه شون! آذوقه جمع می کنن! غذا جمع می کنن!
این وقت شب؟!
نیما اره، اینا کارمنداي شیفت شب شونن!
« همینطور که با سیما می رفتن طرف دیوار، مثل کسایی که دارن قصه تعریف می کنن، شروع کرد حرف زدن »
نیما آره، واسه خودشون لونه می سازن! زن می گیرن! شوهر می کنن! بچه دار می شن! انقدر خوبه!
« من زدم زیر خنده که گفت »
زهر مار کجاي این حرفا خنده داره؟!
به حرف تو نخندیدم، همینطوري خنده م گرفت!
نیما مگه تو دیوونه اي که بیخودي می خندي؟! اصلا تو برو سر حوضبچه قروباغه ها رو تماشا کن.
بچه قروباغه ها که تو حوضنیستن.
نیما تو برو اونجا واستا، هر وقت اومدن ما رو صدا کن! یه چرت بزنی، می آن!
« بعد برگشت طرف سیما که می خندید گفت »
بعله، داشتم می گفتم. ایم مورچه ها نظم خاصی تو زندگی شون دارن. سر وقت کار می کنن، سر وقت غذا می خورن، سر
وقت می خوابن، ...
« وسط حرفش گفتم »
سر وقت دختر بازي می کنن!
نیما مگه مثل تو بی شرم و حیان؟!
فکر کردم الان تو می خواي اینو بگی!
نیما نخیر! من می خواستم یه چیز دیگه بگم که شما پریدي وسط حرفم!
ببخشین.
نیما دیگه نپریس وسط حرفم ها!



رمان یــــــــــــلدا 1رمان یــــــــــــلدا 1




پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان