امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#21
[size=large]ميشه بپرسم كي اين رمانو نوشته؟؟؟؟HuhConfusedBlush
اخه خيلي نگارشش اشكال داره فراوووووووووووووووووووون
ولي ممنونم كه گذاشتي
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^
آگهی
#22
یادتون باشه شما سپاس ندادین ولی من
همین طور دارم ادامش میدما!



فکر نمی کنم تو زندگیم هیچ وقت انقدر آروم خوابیده باشم. یه حس آرامش عجیب، یه امنیت خاص که خیلی کم تو زندگیم تجربه اش کرده بودم. آروم چشمام و باز کردم. دست شروین و روی شکمم حس می کردم. نگاش کردم. همون جور کج و رو به من دراز کشیده بود . دستش زیر سرش بود.یه حسی تو دلم داشتم. نمی دونم چی بود. یه حس تشکر، قدر دانی. شروین نسبتی باهام نداشت. اما تا حالا کم کمکم نکرده بود. تو اوج ناراحتی و نیاز کنارم بود. آروم، بی حرف، اما تأثیری که می ذاشت خیلی زیاد بود. دیگه دلم نمی خواست سر به تنش نباشه. خیلی وقت بود که دلم نمی خواست بلایی سرش بیاد البته به جز یه حرص خوردن و ضایع شدن. نمی خواستم کلشو بکنم. دوست داشتم حالش خوب باشه. دوست داشتم لبخندش و ببینم. می خواستم شاد باشه.صورتم سمتش بود. خیلی بهم نزدیک بود. چقدر آروم خوابیده. چی ممکنه خنده رو از این صورت گرفته باشه؟ چی تو رو یه آدم خشک و بی تفاوت کرده؟ چرا سعی میکنی به همه چیز بی اهمیت باشی؟ چرا از دنیا و آدماش دوری می کنی؟آروم زیر لب گفتم:

راز تو چیه؟ کاش بهم می گفتی. همون جور که من همه رازهامو بهت گفتم.دستم بی اختیار بالا اومد. به صورتش نزدیک شد. یه حسی انگار دستمو می کشید. چقدر پوستش صافه. یعنی چه جوریه؟ یعنی نرمه صورتش؟ دلم می خواست صورتش و لمس کنم. خوب مگه چیه؟ واسه ارضای حس کنجکاویه خوب. برام سوال شده. اینا رو زیر لبی واسه خودم می گفتم.انگشتام آروم رو صورتش نشست. دلم یه جوری شد. صورتش گرم بود. صاف با یه پوست نرم و لطیف. آروم با انگشتام صورتشو ناز کردم. دستم از گوشه صورتش کشیده شد تا زاویه فکش.لبخندی رو صورتم نشست. واقعا" ازش بدم نمیومد. دوست فوق العاده ای بود. میشه گفت با اینکه پسره اما بهترین دوستیه که دارم. آروم گفتم: گودزیلا جون خیلی خوبی.

چه جوری کاراتو جبران کنم؟اومدم آروم از جام بلند بشم که صداش و شنیدم.شروین: برام صبحونه حاضر میکنی؟با چشمای گرد شده از تعجب برگشتم سمتش.من: هان؟؟؟؟؟آروم چشماش و باز کرد و با یه لبخند نگام کرد. به همون آرومی با یه حالت مظلوم گفت: برام صبحونه حاضر میکنی؟ از اون صبحونه معروفات که همه چی داره. دلم از گشنگی داره ضعف میره. یعنی شروین بیدار بود؟ از کی بیدار بود؟ اونقدی بهم نزدیک بوده که راحت بتونه حرفای زیر لبیمو بشنوه. یعنی وقتی نازش کردم بیدار بود؟آروم و مشکوک پرسیدم: تو از کی بیداری؟شروین: همین الان بیدار شدم. نه چیزی شنیدم نه چیزی حس کردم. از چشماش شیطنت می بارید. محکم کوبوندم به بازوش و از جام بلند شدم و با حرص گفتم: خیلی بی شعوری وقتی بیداری باید اعلام کنی.ابروش رفت بالا و با یه لبخند نصفه نیمه گفت:

اگه اعلام می کردم خیلی چیزا رو از دست می دادم. با صدای جیغی گفتم: خیلی بدی. هجوم بردم سمتش که بهش حمله کنم که سریع جا خالی داد و از تخت پرید پایین و در رفت تو دستشویی. من واسه خودم دندونامو رو هم فشار دادم و با حرص رفتم پایین. رفتم سرویس پایین دست و صورتمو شستم. رفتم تو آشپزخونه. برا تشکر هم که شده باشه باید صبحانه رو آماده کنم. خدایی تنها وعده غذایی که خوب بلدم. ناهار و شام که .....کتری و آب کردم و گذاشتمش رو گاز. رفتم سراغ یخچال. خوب چی بیارم؟نیشم باز شد. همه چی.کره، مربا، پنیر،شیر ،عسل ، حلوا شکری، تخم مرغ هم در آوردم که هم آبپز کنم هم نیمرو.وسایل و رو میز چیدم . رفتم یه قابلمه پر آب کردم و تخم مرغا رو گذاشتم توشون و گاز و روشن کردم.خوب اینم از این. حالا برم سراغ نیمرو. ماهیتابه رو پیدا کردم و با روغن گذاشتم رو گاز. روشنش کردم. صبر کردم که روغن داغ بشه. داشتم زیر لب برا خودم آهنگ می خوندم منتها حواسم بود که کلماتم نا مفهوم باشه که اگه شروین سر رسید دوباره برام دست نگیره به خاطر آواز خوندنم.واسه خودم آواز می خوندم که صدای پاش و شنیدم.

با لبخند و تخم مرغ به دست برگشتم گفتم: تقریبا" همه چیز آماده است یکم صبر کنی نیمرو هم حاضر میشه.تا چشمم بهش افتاد نیشم بسته شد.آرشام: به دستت درد نکنه راضی نبودم. چه میزی هم چیدی برام.دستش رفت سمت صندلی که بشینه. دوست نداشتم صبحم با قیافه اون شروع بشه. نمی خواستم اینجا باشه. این میز و صبحونه برا شروین بود نه این لاشخور.با دندونایی که از حرص بهم فشرده شده بود گفتم: نشین.یه ابروش بالا رفت و با تعجب گفت: نشینم؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ پس چه جوری صبحونه بخورم؟؟؟یه پوزخند زدم و گفتم:

خوب نخور. خوب نیست آدم چشمش دنبال سهم دیگران باشه.تیکه امو گرفت.صاف ایستاد و گفت: من به سهم خودم قانعم به شرطی که بقیه دنبال سهمم نباشن.صاف و بی احساس تو چشماش نگاه کردم و گفتم: سهمت اونیه که قسمتت باشه نه اونی که تو توهماتت بخوایش.آرشام: سهم برای من اون چیزیه که می خوام. برای بدست آوردنش توهم و واقعیت و یکی میکنم.من: اینبار باید تو همون توهم بمونی. اون چیزی که تو می خوای هیچ وقت سهمت نمیشه.تیز تو چشمام نگاه کرد و با اخم بهم نزدیک شد. انگار بد حالش و گرفته بودم. جلوم ایستاد و با شدت بازوهامو گرفت. تو چشمام زوم کرد سرش و پایین آورد. تو حلقم بود دیگه. نفسهای داغ و عصبیش پوستم و اذیت می کرد. محکم گفت:

اگه شده به زور سهمم و میگیرم. هنوز نفهمیدی؟ تو براش یه سرگرمی. اولین دوست دخترش نیستی آخریشم نمیمونی. خیلی زود ازت زده میشه. دیگه اون موقع این میز عاشقونه و این شیرین کاریات بدردت نمی خوره.یه پوزخندی زد و گفت: فکر کردی خیلی زرنگی؟ من شروین و خوب میشناسم. به دختری مثل تو محل نمی ذاره. تا حالا ندیدم عشقتون فوران بکنه.با یه نیش خند تو چشمام نگاه کرد و گفت: خیلی زود از نقش بازی کردن خسته میشید. فشار رو بازوهام و بیشتر کرد و من و به سمت خودش کشید و گفت: فکر نمیکنم شروین حتی یه بار بغلت کرده باشه.چشماش رو صورتم چرخید. پایین اومد و رو لبام زوم شد.آرشام: یا یه بار بوسیده باشدت.دوباره به چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ حرکت عاشقونه ای ندیدم. واقعا" انقدر من و احمق فرض کردین؟دوباره چشمهاش زوم لبام شد و گفت: شروین واقعا" احمقه. چه طور از اینا گذشته؟چندشم شده بود. گرمای نفسهاش که به صورتم می خورد داشت حالمو بهم می زد. دلم می خواست لهش کنم.

تمام حرصم و تو دستام جمع کردم. تو دستام تخم مرغ بود. اونقدر با حرص فشارشون دادم که تخم مرغها شکستن از فشار. صدای تقشون تو سکوت اونجا پیچید. با همه قدرت دستای تخم مرغیمو بالا آوردم و گذاشتم رو سینه آرشام. یه لبخند ملیح زدم بهش.آرشام خنگول که فکر کرد از حرفاش خوشم اومد و رام شدم یه لبخند بهم زد.با همون نیش بازم تو چشماش نگاه کردم. دستمو رو لباسش یکم تکون دادم که فکر کرد دارم نوازشش می کن. نیشش گشاد تر شد.لبخند ملیحم تبدیل شد به نیشخند و با یه حرکت هلش دادم عقب. از حرکتم جا خورد. دستاش از بارزوهام جدا شد و چند قدم رفت عقب.با پوزخند دستامو بالا آوردم و بهش نشون دادم. با چشمای گرد یه نگاه به من یه نگاه به دستام کرد. سرش و پایین آورد و به لباسش نگاه کرد. اخم کرد. عصبی شده بود. با حرص اومد سمتم که....

- آنید عزیزم..... ای من قربون این وقت شناسیت برم شروینم. چه خودمو تحویل گرفته بودم شروینم.صدای شروین که اومد آرشام تو دو قدمیم استپ شد. با حرص دستاش و مشت کرد و زیر لب گفت: رامت میکنم ....یه پوزخند عصبی بهش زدم. اونم روش و برگردوند و رفت بیرون از آشپزخونه.عصبی بودم. بوی روغن سوخته میومد. سریع برگشتم و دسته ماهیتابه رو گرفتم و پرتش کردم تو سینک. با حرص دستامو تکیه دادم به کابینت و چشمام و بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم و نفسهای عصبیم و تنظیم کنم. مرده شورتو ببرن آرشام که زندگیمو خراب کردی. به همه مردا بی اعتمادم کردی. ازت متنفرم. محاله دوباره خام حرفات بشم. دیگه یه دختر نوجون و احمق نیستم.حس کردم یکی بهم نزدیک شده. فکر کردم آرشام برگشته. بدنمو که ول داده بودم رو کابینت صاف کردم. اومدم بیام عقب که یه دستی دور کمرم پیچیده شد و رو شکمم قفل شد.

نفسم بند اومد و چشمام از حدقه زد بیرون. ترسیده بودم نکنه آرشامه. ازش متنفر بودم حاضر نبودم حتی دستش اتفاقی بهم بخوره.با شنیدن صدای شروین از کنار گوشم نفسم آزاد شد و چشمام بسته شد. خیالم راحت شده بود. دوباره بدنم شل شد. آروم شدم. دیگه عصبی نبودم. انگار یه خونه امنی پیدا کرده بودم که توش بهم آرامش می داد.یه لحظه چشمام باز شد. شروین چرا بغلم کرده؟ یعنی که چی؟یه تکون خوردم و اومدم دستاش و از دور کمرم باز کنم که صدای آرومش و تو گوشم شنیدم. شروین: آروم باش. تکون نخور.

آرشام داره نگاهمون میکنه.بعد با صدای بلندی که آرشام حتما" میشنید گفت: عزیزم چه میزی چیدی. تو معرکه ای.موقع حرف زدن لباش به گوشم می خورد. شروین سرش و خم کرد و چونه اش و رو شونه ام گذاشت. نفسهاش که به گردنم می خورد مور مورم می کرد. نفسم بند اومده بود ولی این بار عصبی نبود. هر موقع دیگه ای بود.

وقتی دستش به شکمم خورد یا نفسهاش به گردنم باید ریسه می رفتم از خنده. مثل دیروز ولی چرا قلقلکم نمیومد؟ چرا به جای خندیدن احساس رخوت و سستی داشتم؟ چرا فکر می کردم این حالت نهایت آرامش و بهم میده؟ چرا از این که شروین این جوری بغلم کرده بود اذیت نمی شدم؟یه چیزی مثل برق از گردنم گذشت. داغ شدم. زیر چشمی بدون اینکه سرمو تکون بدم به شروین نگاه کردم. اونقدر چشمام و به سمت چپ بردم که فکر کردم الانه که چپ بمونه و لوچ بشم.شروین لبش و رو گودی گردنم گذاشت و یه بوسه آروم روش نشوند.

احساس کردم یکی دلم و چنگ زد. چشمم خود به خود بسته شد و نفسم حبس شد.شاید سه ثانیه هم نشد. دستای شروین شل شد و از دور کمرم آزاد شد. خودش و ازم جدا کرد. دو ثانیه طول کشید تا تونستم چشمام و باز کنم و تکیه امو از کابینت بگیرم. برگشتم به شروین نگاه کردم. پشت میز نشسته بود و اخم کرده بود.

کتری جوش اومده بود. رفتم چایی درست کردم. هیچ کدوم حرف نمی زدیم. چایی ریختم و یکیش و جلوی شروین گزاشتم و نشستم پشت میز.من: چیزه... می خواستم تشکر کنم.... راستش... خیلی به موقع رسیدی.اخماش باز شد. برگشت بهم نگاه کرد. با قیافه آرومی تو چشمام نگاه کرد که بهم آرامش داد. یه لبخند زد و گفت: مرسی واسه صبحونه. نگران آرشام هم نباش. دیگه روش خیلی زیاد شده. باید حالش و بگیرم.ای جان که همه تحت تاثیر مدل حرف زدن من فرم کلامشون عوض میشه. حالا می فهمم بهترین کار برای من معلمیه وقتی تونستم رو شروین و خانم احتشام اثر بذارم و یه کاری کنم مدل خودم حرف بزنن بقیه راحت ترن.با این فکر یه لبخندی رو لبم نشست.با آرامش صبحونه امون و خوردیم.


ماها که صبحونه امون و خوردیم یکی یکی بچه ها بیدار شدن و اومدن برای خوردن صبحونه. منم رفتم جلوی تلویزیون و کانالا رو بالا پایین کردم.آرشام اومد کنارم: شنیدم دانشجویی.یه نیم نگاه بهش کردم. وقتی دید جواب نمی دم دوباره گفت: کشاورزی می خونی؟ رشته اتو دوست داری؟ حتما" باید خیلی هیجان انگیز باشه که با گل و گیاه سر و کار داری.تا این و گفت یهو سر ذوق اومدم و هیجانی برگشتم سمتش و گفتم: آره خیلی باحاله وقتی میریم تو مزرعه و می بینیم چیزایی که کاشتیم میوه دادن اونقدر حس خوبی داره که نگو. یه بار خیار بوته ای کاشته بودیم بعد چند وقت که رفتیم سراغشون که بهشون آب بدیم دیدیم چند تا خیار کوچولو موچولو در آوردن. وای که چه ذوقی کردیم. عجب مزه ای داشت. هنوز که هنوزه خیار به اون خوشمزگی نخوردم. مزه اش معرکه بود.با ذوق و لبخند و هیجان به آرشام نگاه می کردم و حرف می زدم. یه لحظه یادم رفته بود دارم با کی حرف می زنم. بدی منم این بود که تا در مورد رشته ام می پرسیدن از خود بی خود می شدم و زمان ومکان یادم می رفت.داشتم به آرشام نگاه می کردم که یه لحظه چشمم خورد به لبخند عریضش. همچین با ذوق به من نگاه می کرد که انگاری اومده موزه و داره به یکی از این کوزه های 1000 ساله با ارزش که خدا تومن قیمتشه نگاه می کنه.داشتم با ذوق براش تعریف می کردم که از پشتش دیدم شروین اومده و درست نشسته رو مبل جلوی ماها و با اخم نگام میکنه. یه جور بدی نگام می کرد که گفتم الانه که بیاد بزنه لهم کنه.خود به خود دهنم بسته شد. یعنی همچین که نگاه می کرد منم شک زده دستام تو هوا موند و دهنم جمع شد.آرشام هم که دید ساکت شدم متعجب نگام کرد و دستش و گذاشت رو پامو یه فشار کوچیک داد و گفت: آناهید چی شده؟ چرا حرفت و ادامه نمی دی؟با چشمای گرد شده به دست آرشام که رو پام بود نگاه کردم این چه پسر خاله شد. کی گفته می تونه دستشو بزاره رو پام؟ بکش دست خرو. چون هنوز تو شک نگاه شروین بودم مغزم فرمان حرکت نمی داد. داشتم با مغزم بحث می کردم که دستوری چیزی بده بی خاصیت که یه دفعه دستم که هنوز تو هوا بود کشیده شد و من از جام کنده شدم. دهن آرشام باز مونده بود.شوین دستمو گرفته بود و من و دنبال خودش می برد. از در ساختمون داشت می رفت بیرون. آرشامم که از بهت حرکت شروین بیرون اومده بود با اخم دنبالمون میومد.آرشام: شروین داری چی کار می کنی؟؟؟؟؟ کجا داری می بریش؟؟؟؟شروین از در رفت بیرون و منم دنبالش کشیده می شدم. آرشامم 6-7 قدم پشت ما میومد. شروین اخم کرده و بی توجه به آرشام و حتی من تو حیاط با قدمای بلند به سمت در ویلا می رفت. صدای آرشامم رو اعصاب بود. اما خدایی اون لحظه ترجیح می دادم که آرشام بتونه شروین و نگه داره تا من از دستش فرار کنم. خیلی ترسناک شده بود. نمی دونستم منظورش از این کارا چیه. آخه چی شد یه دفعه؟ چرا رم کرد؟تو یه لحظه دستم کشیده شد. همزمان شروین ایستاد منم یه دور رفتم جلو و با کشیده شدن دستم مثل کش پرت شدم عقب و رفتم تو شکم شروین که ایستاده بود. اصلا" آمادگی متوقف شدن نداشتم. چشمام گشاد شده بود این چرا همچین می کرد. سرمو بلند کردم که بپرسم چته بابا؟ که جفت دستهای شروین بالا اومدن و دو طرف صورتم و قاب گرفتن. یه لحظه شک کردم که واقعا" دستهای شروینه که دو طرف صورتمه یا نه. با بهت چشمام و به چپ و راست چرخوندم. نه این دستها مال شروین بود. اما این چه کاریه؟دوباره به چشماش نگاه کردم که حس کردم چشماش داره نزدیکتر و بزرگ و بزرگتر میشه. تازه مغزه ام جرقه زد. نکنه.... نکنه..... تو فیلما دیده بودم این حرکات یعنی اینکه پسره می خواد یه حرکتی بره. نههههههههههههه. یعنی شروین؟؟؟؟؟؟......... یعنی من؟؟؟؟............... نهههههههههههه......منتظر بودم که ببینم چه جوری می خواد این حرکت و انجام بده. می دونستم، الان باید حلش بدم باید خودمو بکشم عقب، باید مخالفتم و یه جوری نشون می دادم. نمی شد که یهو بی مقدمه بیاد و من و ببوسه. اما جای همه این کارها فقط ناخوداگاه چشمام رفت سمت لباش. لبهای درشت و قشنگی داشت. با یه فرم زیبا. برجسته بود انگار لبش می خواست که حتما" دیده بشه. دیگه چشمام داشت کج می شد بس که به لبهاش نگاه کردم و لباش نزدیک و نزدیکتر شدن.ناچاری مجبور شدم نگاهم و از لبهاش بگیرم و به چشماش بدوزم. یه جور خاصی نگاه می کرد. خدایا اگه بلد بودم بفهمم تو نگاهش چیه چقدر خوب بود.می دونستم چرا خودمو عقب نمیکشم چرا هنوز ایستادم و منتظرم.... آره من منتظر بودم که ببینم شروین چه جوری میبوستم. واقعا" کنجکاو بودم بدونم بوسیده شدن چه جوریه.همیشه از پسرا دوری کرده بودم همیشه ازشون متنفر بودم اما این دلیل نمیشد که نخوام بدونم یه بوسه چه جوریه. اونم شروین. واقعا" کنجکاو بودم بدونم شروین چه جوری یه نفرو می بوسه. کسی که به داشتن دوست دخترای متعدد معروف بوده پس تجربه زیادی داشته. همینها باعث می شد که از جام تکون نخورم. اما چرا انقدر طول کشیده؟ پس چرا من چیزی حس نمی کنم؟ چشمم به شروین بود اما غرق فکر کردن بودم جوری که اصلا شروین و نمی دیدم. وقتی از فکر شروین بیرون اومدم یه جفت چشم سورمه ای که توش رگه های سبز و قهوه ای داشت جلوی چشمام بود. یه جورایی خوشحال بودن. بازم این چشم هفت رنگ متعجبم کرده بود. نگاهمو از چشمای شروین گرفتم و با کمال تعجب چشمم خورد به آرشام که پشت سر شروین ایستاده بود و با دستای مشت شده و صورت کبود به ماها نگاه می کرد. نفسی با حرص بیرون داد و پشت کرد و به سمت ویلا رفت.خدایا تازه منظور شروین و از این کارش می فهمیدم. بوسیدنی در کار نبود. این حرکت و انجام داده بود تا آرشام و مثل خود من به اشتباه بندازه که ما در حال رد و بدل عشقی هستیم تا حسابی بسوزونتش. باید از حرص خوردن آرشام خوشحال می شدم. باید از اینکه بدون اینکه واقعا" کاری بکنم تونسته بودم آرشام و عصبی کنم شاد می بودم. باید از شروین که وانمود به بوسیدن کرده بود بدون اینکه کاری بکنه ممنون باشم اما.....نبودم.... خوشحال نبودم..... نمی دونم از چی؟ ..... از نمایشی بودن کارمون..... از اینکه بوسیدنمون تقلبی بود؟..... از اینکه این همه کنجکاویم بدون جواب موند؟..... از اینکه خودمم باورم شده بود که شروین می بوستم؟.... از اینکه نبوسیده بود؟.....عصبی بودم؟؟؟ ناراحت بودم؟؟؟؟ کلافه بودم؟؟؟؟؟ واقعا" نمی دونستم چه حسی دارم. شاید بیشتر از اینکه بی حرکت و منتظر ایستاده بودم ناراحت بودم. باید یک کاری می کردم. معنی نداشت که مثل ماست اینجا بایستم. بی اختیار دستم بالا اومد و کشیده آروم بیشتر در حد نوازش به صورت شروین زدم.اونقدر خودم از این حرکتم تعجب کردم که ناخوداگاه همزمان با کشیده یه جیغ کوتاه کشیدم و دستم رفت جلوی دهنم تا صدای هههههههههههه بلندی که از دهنم داشت بیرون میومد و خفه کنم.چشمای ناباور شروین بهم خیره شده بود. دستاش از دور صورتم شل شد و دست راستش به سمت گونه اش رفت و با بهت گونه ای که سیلی خورده بود و گرفت و گفت: این برای چی بود؟خودمم نمی دونستم فقط تو اون لحظه ذهنم فرمان داد که یک کاری بکنم و تنها چیزی که تو اون ثانیه یادم اومد صحنه بوسیده شدن ناخواسته دخترا تو فیلما بود که بعد از بوس یه کشیده هم زیر گوش پسره می زدن. حالا من خر هم همون حرکت وانجام داده بودم و حالا داشتم خودم و لعنت می کردم که بابا ابله پسره که تو رو نبوسید، جو فیلم گرفتتت. حالا چی جوابش و می دی؟پرو پرو تو چشماش نگاه کردم و با یه اخم سعی کردم خودمو عصبانی نشون بدم. من: دفعه آخرت باشه که من و تو این موقعیتها قرار می دی. این و گفتم و با آخرین سرعتم از کنار شروین رد شدم و تند خودم و به اتاقمون رسوندم. در اتاق و بستم و بهش تکیه دادم. سر خوردم و نشستم پشت در. زانوهام و تو بغلم گرفتم. واقعا" که دیونه ام این چه کاری بود که من کردم؟ ابلهانه ترین کار ممکن بود.نمی دونم چقدر تو اون حال نشستم و خودمو سرزنش کردم فقط وقتی به خودم اومدم که حس کردم یکی داره در و از بیرون هل می ده. خودمو کنار کشیدم. در باز شد و شروین متعجب تو اتاق سرک کشید. یه نگاهی به کل اتاق انداخت و وقتی من وپشت در دید اومد تو اتاق و دست تو جیب گفت: پشت در نشسته بودی ؟ چرا؟شونه هامو بالا انداختم.من: همین جوری.شروین: پاشو حاضر شو می خوایم بریم بیرون.من: کجا؟شروین: چه فرقی می کنه؟ حاضر شو. از اتاق رفت بیرون و من سریع لباس پوشیدم و رفتم پایین.
سوار ماشین شدیم و رفتیم یه دور تو شهر زدیم. وای که من چقدر از دست ندید بدید بازیهای اینا باید حرص بخورم.اگه قراره توریست باشین مثل آدم توریستی کنید نه خل و چلا.بعد دو ساعت چرخیدن قرار شد بریم بستنی بخوریم. بد هوس بستنی قیفی کرده بودم. همچین بگیری لیس بزنی به بستی. سرماش و یخیش روحت و تازه کنه.یه جا نگه داشتن و همه مون پیاده شدیم. هوا هنوز ابری بود و بارون داشت اما بارون نمیبارید. شروین، آتوسا، ماکان و ملیسا رفتن تو بستنی فروشی که بستنی بگیرن. همه قیفی می خواستن. برا اولین بار یه کوچولو خوشم اومده بود ازشون. البته بچه های بدی نبودن اگه آرشام پیله و آتوسای کنه رو فاکتور می گرفتیم.من و فرناز تکیه دایم به ماشین شروین و منتظر ایستادیم. آرشام و مهیارم به ماشین آرشام تکیه داده بودن و رو به روی ماها به فاصله یه ماشین ایستاده بودن و حرف می زدن. ماشینا کنار هم پارک شده بودن. بعد چند دقیقه بچه ها بستنی به دست از راه رسیدن. هر کدوم دوتا بستنی تو دستشون بود. ملیسا اومدو یه بستنی به فرناز داد و در کمال تعجب من آتوسام اومد و یکی از بستنیهای تو دستش و بهم داد. نه انگاری این دختره هم یکم شعور داره. ولی نمیدونم چرا رو لبش لبخند خبیثی بود. بی خیال بستنی و گرفتم و با لذت شروع کردم به لیسیدنش. آتوسا رفت رو به روی من و ملیسا و فرناز و بین شروین و مهیار به زور خودشو چپوند و هی خودش و می نداخت وسط حرفای ماکان و شروین. من بی توجه به اینا مشغول لذت بردن از بستنیم بودم. از بچگی دوست داشتم بستنی و یه ذره، یه ذره بخورم که هم زود تموم نشه و هم لذتش بیشتر بشه بهتر مزه اش و حس می کردم. اما وسطاش که طاقتم تموم میشد یهو یه هورتی از بستنیه می خوردم. مشغول کار خودم بودم و جز بستنیم کس دیگه ایو نگاه نمی کردم. یه هورتی از بستنیم کشیدم و یه تیکه گنده از بستنی و فرستادم تو دهنم. سرمو بلند کردم و با لذت تو دهنم مزه مزه کردم تا آب بشه. شروین درست رو به روی من ایستاده بود و چشمش به من بود. یه اخم کوچیکی هم کرده بود. تا دید دارم نگاش می کنم زبونش و کج به سمت راست برام در آورد.بی تربیت بی شخصیت. الان من باهاش کاری داشتم زبون در میاره؟ انقد بهم برخورد که برا تلافی منم زبونم و یه کوچولو در آوردم براش. مات موند رو من. خوب شد خوردی؟ دیدی منم بلدم زبون در بیارم؟اخمش یکم بیشتر شد و دوباره همون مدلی زبونش و در آورد این بار انگاری زبونش کش اومده بود و درازتر شده بود.اوا خجالتم نمیکشه. مثل بچه ها هی زبون درازی میکنه. بابا فهمیدم نیم متر زبون داری. اما خوب نمیشه که فکر کنی من لالم.منم زبونم و خیلی خوشگل براش در آوردم.چشماش گرد شد یه هه همراه با یه پوزخندی زد و چشماش و چرخوند اما سریع برگشت سمتم و اینبار با اخم غلیظ و عصبانی با یه چشم غره توپ آتیشی تا جایی که می تونست زبونش و در آورد.الاغ چرا همچین میکنه؟ من و یاد زغالی سگ ویلا انداخت همون شبی که بهم حمله کرد بکشتم بعد دیدن شروین زبونش همین قدر بیرون اومده بود از دهنش.کفری و حرصی همچین زبونم و در آوردم براش قد یه فرش قرمز شد. بعدم یه اخم و چشم غره رفتم بهش. به من چشم غره میره ؟ فکر کردی بلد نیستم؟چشمش به من بود و مات نگام می کرد. یهو دیدم تکیه اش و از ماشین برداشت و به سمت من اومد.یا امام زاده هاشم رحم کن الان میاد من و میکشه جلو فامیلاش. جلوی اینا یکم آبروداری کردم که اونم ریخت تموم شد شرف مرف نموند دیگه.آتوسا که آویزون شروین بود و ماکانم که داشت با شروین حرف می زد با این حرکت شروین مات و ساکت نگاش کردن. تعجب کرده بودن.شروین با یه لبخند که سعی می کرد ملیح باشه و مطمئنن اونای دیگه فکر می کردن ملیحه اما من که می دونستم حرصیه و معنیش اینه که (( میگشمت )) اومد سمت من و کنارم ایستاد. منم که مات مثل این مارها هیپنوتیزم شده بودم و نمی تونستم چشم از اون نگاهش بردارم همراه با شروین چرخیدم به بغل و رخ به رخ شروین که اومد کنارم ایستاد قرار گرفتم.شروین با همون لبخند یه دستش و به بازوم گرفت که اگه یه وقتی این مغز کند من فرمان فرار داد نتونم در برم. بعد اون یکی دستش و آروم آورد بالا. خدایا به جون خودم این دفعه می رم امامزاده دوتا شمع روشن میکنم فقط این شروین جلو این فک و فامیل غربتیش نزنه تو صورتم. از ترس چشمام و بستم و آماده که اگه سیلیش خورد به صورتم لااقل اشکم در نیاد بیشتر آبروم بره.داشتم تو دلم نذر شمع و آجیل مشکل گشا و صلوات می کردم که با حس گرمی یه دستی رو صورتم و کنار لبم گیج و بهت زده چشمام باز شد. نگام خورد به چشمای شروین که روی لبم مونده بود. تا شروین چشمای باز شده من و دید یه اخمی کرد و انگشتاش که تا حالا آروم و نوازشگر کنار لبم کشیده می شد و سفت و محکم کشید به صورتمو، با کف دست دو بار، محکم کشید به لبم و تقریبا" همه رژمو پاک کرد.با اخم . حرصی گفت: مثل بچه های دو ساله بستنی خوردن بلد نیستی. یه ساعته وایساده زبون میزنه به بستنیش. این چه کاریه؟ نمی بینی آرشام چه جوری نگات می کنه؟ همه دور لبتم که بستنی شده یک ساعته دارم اشاره میکنم. خانم واسه من زبون در میاره.اینا رو می گفت و با حرص دستشو می کشید به لبم.با اینکه سعی می کرد اخم کنه و جدی باشه اما چشماش و نگاهش یه جوری بود. نه خشک بود نه سرد بود نه عصبانی. آروم آروم بود. چشماش سبز شده بود. نم نم بارون شروع شده بود و قطره هاش فرود میومد رو صورتم . یه قطره بارون افتاد رو لبم. نگاه شروین دوباره رفت سمت لبم. دوباره انگشتاش آروم و ملایم کشیده شد گوشه لبم انگاری نوازشم می کرد بعد آروم انگشتش و گذاشت رو قطره بارون رو لبم و آروم و نرم سر انگشتاش رو لبم حرکت کرد. سرش کاملا" خم شده بود رو صورتم. یه جوری شده بودم. یه حس خوب. انگار دوست داشتم به نوازش لبم ادامه بوده. تو یه حس قشنگی غرق شده بودم.- بریم دیگه بارون گرفته.با یه پارازیت کل حس و حالمون پرید. انگار از یه خواب بیدار شده باشیم. من سریع سرمو انداختم پایین و خودم و کشیدم عقب.شروینم با یه اخم دستش و کشید پشت گردنش. این آتوسا بی شخصیتم که جفت پا میاد و سط تیک و تاک کردن ما. بی تربیت.همه برگشتیم سمت ماشینها تا سوار شیم. آتوسا اومد و رو صندلی جلوی ماشین شروین نشست. منم آروم رفتم که برم تو ماشین شروین بشینم. اومدم در عقب ماشین و باز کنم که نرسیده به در یه دستی اومد و دستم و هل داد پایین و در سمت آتوسا رو باز کرد.با تعجب برگشتم نگاه کردم دیدم شروین ایستاده کنارم. چرا حالا در و باز کرده؟شروین رو به آتوسا گفت: آتوسا بیا برو عقب بشین.آتوسا با ابروهای بالا رفته و متعجب گفت: چی؟شروین یه اخمی کرد و گفت: گفتم بیا برو عقب بشین. الان آرامش می خوام حوصله آهنگای پر سرو صدای تو رو ندارم.آتوسا: باشه. خوب آهنگ نمی زارم.شروین: آتوسا.... بیا برو .... می خوام آنید جلو بشینه.من و آتوسا هم زمان دهنمون از تعجب باز موند. اول یه نگاه به هم و بعد به شروین کردیم. جفتمون گیج شده بودیم.اخمای آتوسا رفت تو هم و عصبانی رو به من گفت: حالا پرستار مامان بزرگمون پشت بشینه چیزیش نمیشه. جلو براش زیادی......با نگاه آتیشی شروین حرفش نصفه موند.شروین آروم اما محکم و جدی گفت: دفعه آخرت باشه که در مورد دوست دختر من این جوری حرف می زنی. در ضمن اسم داره آنید . پرستار مامان بزرگ دیگه چیه. حواستو جم کن می دونی که چقدر بدم میاد حرفمو تکرار کنم.با همون اخم و جدیت به آتوسا زل زد. خداییش من یکی که از جذبه اش حسابی ترسیده بودم دیگه آتوسا رو نمی دونم.آتوسا یکم نگاش کرد و بعد پیاده شد و یه تنه ای هم به من زد و با اخم اومد بره تو ماشین آرشام که دید آرشام اینا راه افتادن. به ناچار رفت و با حرص رو صندلی عقب کنار فرناز که فقط نظاره گر جدل این دوتا بود نشست.شروین دستش و به سمتم دراز کرد و گفت: سوار شو.یه نگاه به دستش کردم. می خواست کمکم کنه سوار شم. یعنی نمی خواست الان قورباغه ای سوار شم؟؟؟؟؟دستش و گرفتم و سوار شدم. خودشم رفت و پشت فرمون نشست. منم گیج با خودم کل کل می کردم که بفهمم شروین چرا یهو این کارو کرد.شاید از دست آتوسا خسته شده. شایدم حسش بیدار شده. یاد نوازش لبام افتادم. یه لبخند کوچیک اومد رو لبم. نه پس بالاخره این لبای قلوه ای تونستن یه کاری بکنن.یهو دستم گرم شد. نگاه کردم دیدم شروین دستمو گرفته و گذاشته رو دنده. نهههههههههههههه این یهو چه متحول شد. من چه لبای جادویی دارم معجزه میکنه.به شروین نگاه کردم. دیدم از تو آینه داره پشت و نگاه میکنه. زیر چشمی نگاه کردم دیدم آتوسا چشمش به دستای ماست و یه اخم غلیظم کرده.چیششششش آنید چه توهمی زدی واسه خودتا. کدوم لب کدوم جادو کدوم معجزه. شروین برای اینکه از شر این چسب راحت شه همه این کارها رو کرد.دیگه تا رسیدن به ویلا با خودمم حرف نزدم. آروم نشستم تا آتوسا خوشگل حرصش و بخوره.آرشام اینا هنوز نرسیده بودن رفته بودن غذا بگیرن بیان.رفتم تو اتاقم و مانتو شالمو در آوردم و ولو شدم رو تخت. همش صورت شروین میومد جلو چشمم. آخی چه بانمک شده بود وقتی سعی می کرد عصبانی و جدی باشه اما نبود. چه خوب این آتوسا رو جز داد. کلی کیف کردم. با اینکه یه جورایی از من برای جز دادنش استفاده کرد اما مهم نبود مهم نفس عمل بود. شاید این دختره آویزون یکم ول می کرد. اه..... خانوادگی پیله ان.صدای خاموش شدن ماشین آرشام از تو حیاط اومد. آخ جون غذا.سریع از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون. هیچی جای غذا رو نمی گیره.پامو رو پله آخر گذاشتم که یهو آرشام جلوم ظاهر شد. نزدیک بود سکته کنم. اخمام تو هم رفت و اومدم از کنارش رد بشم که بازوم و گرفت. واه این دیگه چی میگه؟؟؟؟برگشتم با تعجب نگاش کردم. با اخم تو چشمام زل زد و عصبی گفت: اخمت مال منه خنده و نازت مال شروین؟؟؟؟من کی ناز کردم که خودم خبر ندارم؟؟؟؟فقط نگاش کردم.آرشام: وقتی با من بودی از این ناز کردنا و دلبریا بلد نبودی.به سر تو هنوزم بلد نیستم.کنار ش ایستاده بودم بازومو فشار داد و کشیدم سمت خودش. پهلو به پهلو ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم.آرشام: نمیشه یکم با من مهربونتر باشی؟؟؟؟ همش اخم؟؟؟با حرص بازومو کشیدم. چه انتظاراتی داره انتر.من: مهربونتر؟؟؟ لزومی نداره با پسر عموی دوست پسرم مهربونتر باشم. چه فرقی بین تو و ماکان و مهیار هست. مهربونیم واسه دوست پسرمه.از قصد رو کلمه دوست پسر تکیه کردم و با یه لبخند حرص درآر جمله امو تموم کردم.بی خیال پله آخرم اومدم پایین و رفتم سمت مبلا. هیچ کدوم از بچه ها نبودن. فقط شروین رو یه مبل سه نفره نشسته بود. درست رو به روی پله. به پشتی مبل تکیه داده بود و چشماش و بسته بود. پس آرشام و ندیده بود چون اگه چشمش باز بود ماها درست رو به روش بودیم. با صدای پام چشماش و باز کرد. برگشتم دیدم آرشام هنوز همون جا ایستاده و بهم نگاه میکنه.حالا که تهمت زدی برا شروین نازو عشوه میام بزار یکم قمزه بیام لااقل دروغگو نشی. منم حلیم نخورده و دهن سوخته نشم، تو هم بیشتر لجت در آد.با یه لبخند ملیح رفتم کنار شروین ویه وری رو به شروین نشستم. کنارش بودم اما کامل برگشته بودم سمت شروین. شروین که از کارام سر در نمیاورد فقط نگاهم می کرد. صورتمو بردم جلو و یه لبخند زدم که یه کوچولو دندونامو نشون می داد.یادمه واسه عروسی خواهرم وقتی رفته بود آتلیه عکس بگیره عکاسه هی می گفت بخند دندونتم پیدا باشه. پس حتما" قشنگ می شد دیگه. منم برای عشوه اومدن به چیزای قشنگ نیاز داشتم. خدایی تا حالا فکر نکردم ببینم چه جوری عشوه باید بریزم. ای درسا کجایی که الان لازمت دارم که یه دونه از اونن کلاسای فشرده دو دقیقه ای ناز اومدن و برام بزاری. درسا همیشه می گفت: عشوه هات خیلی شتریه.شروین فقط نگام می کرد. شروع کردم به تند تند پلک زدن همراه لبخندم. سرمو کج کرده بودم و تو چشماش نگاه می کردم و می خندیدم. تو همه فیلما و کارتونا موقعی که دختره می خواد ناز کنه پلکاشو تند تند باز و بسته می کنه. شاید کارگر بیوفته شایدم..... خوب راستش چشمای گرد شده شروین نشون می داد که این روش مزخرفه و اصلا" مفید نیست. بهتره هیثچ کس دیگه امتحانش نکنه.شروین با بهت آروم گفت: داری چی کار می کنی؟تا قبل این حرفش یه کوچولو امید داشتم که شاید موفق به قمزه اومدن شده باشم اما با این حرف وا رفتم. من: چیش یعنی نفهمیدی؟ خیر سرم داشتم برات عشوه میومدم. آرشام گفت برات ناز می کنم منم خواستم این کارو بکنم که حرفش تهمت نشه.گونه های شروین رفت بالا و چشماش ریز شد یهو یه قهقهه ای زد که چشمام باز موند. تو بهت خنده بلندش بودم که دست راستش حلقه شد دور شونه هامو و کشیده شدم تو بغلش. سرم رفت رو سینه اش.اونقدر شکه شده بودم که نگو. آرشامم با چشمای قرمز و حرص نگامون می کرد.سعی کردم آروم بدون اینکه آرشام بفهمه دست شروین و از دورم باز کنم.آروم گفتم: چی کار می کنی؟؟؟؟ دستت و ول کن.شروین که خنده اش آروم شده بود گفت: مگه نمی خوای آرشام و حرص بدی؟؟؟؟ خوب بزار فکر کنه عشوه اتو اومدی و موفق شدی. من هنوز با دستش ور می رفتم که خودمو آزاد کنم. حلقه دستش تنگتر شد و گفت: کمتر وول بخور. یکم تحمل کن بزار نقشه ات خوب بگیره.ناچاری آروم گرفتم. راستش خوشمم اومده بود از این وضعیت توفیق اجباری بود دیگه بزار فیضش و ببریم بعدنم منتش سر من نیست چون شروین این کارو کرد.داشتم به حس خوبم لبخند می زدم که حس کردم دست شروین رفت تو موهای فرم. ای بمیری تو که نمی زاری یه دقیقه آروم بگیرم.سریع دستش و از تو موهام بیرون کشیدم و نشستم و بهش زل زدم. سوالی نگام می کرد.شروین: چت شد یهو؟؟؟؟آروم سعی کردم موهامو با دست صاف کنم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟شروین متعجب به دستش نگاه کرد و گفت: داشتم موهاتو ناز می کردم.من: نه دیگه نه. ناز نمی کردی داشتی موهامو بهم می ریختی. آخه کی تو موهای فر دست می بره؟؟؟؟ موهای فر و که مثل موهای صاف ناز نمی کنن؟ کلی زحمت کشیدم که تو این هوا این خوب وایسه الان اگه این جوری دست تو موهام بکنی همش وز میشه میشم مثل گوسفند پف کرده.از حرفم خنده اش گرفته بود. در حالی که سعی می کرد جلو خنده اش و بگیره گفت: خوب مثلا" موهای فرو چه جوری نوازش می کنن؟؟؟گلومو صاف کردم و با یه نگاه گفتم: سوال خوبی بود. باید این جوری ناز کنی.دستمو گذاشتم رو سرم. رو سرم که نه یک سانتیمتر کف دستم با موهام فاصله داشت. آروم دستمو کشیدم عقب که یعنی دارم ناز میکنم. فقط یه کوچولو از موهام کشیده می شد به کف دستمو قلقلکم می داد.شروین دوباره یه خنده ای کرد و با یه حرکت همچین منو کشید سمتش که پرت شدم رو پاش.خودش سرمو رو پاش جا به جا کرد و همون مدلی شروع کرد به نوازش موهام.من: دیدی. این جوری بهتره. دیگه هم دستت تو فرای موهام گیر نمیکنه.دوباره خندید. این پسره امروز چقدر خوش خنده شده بود. همچین موهامو نوازش می کرد که مثل گربه چشمام بسته شد. چه حس خوبی داشت. تا حالا تجربه اش نکرده بودم. یعنی راستش هیچ کس اونقدر بی کار نبود که بخواد بشینه و این مدلی که به قول درسا خرکیه موهامو ناز کنه. اما شروین داشت این کارو می کرد. دستت مرسی پسر. ماهی.- غذا حاضره بیاین ناهار.ای بمیری پسر که یا خودت یا خواهرت همیشه سر خرید. تازه تو حس خوب نوازش شدن غرق شده بودما این نره خر با صدای نکرش عیشمو منقش کرد. همین بود کلمه اش؟ چه میدونم بابا.البته بگم تا صدای نکره آرشام و شنیدم همچین از جام پریدم که دست شروین پرت شد تو هوا. بدبخت فقط با بهت بهم نگاه می کرد. منم انگار در حین دزدی مچم و گرفته باشن سریع پاشدم نشستم و موهام و درست کردم. یه سرفه ای کردم که خونسردیم و بدست بیارم. آخه قلبم همچین تند می زد که نگو. حسابی ترسیده بودم.آرشامم خوشنود با نیش باز و خوشحال از اینکه موفق شده بود حال خوبمو خراب کنه نگام می کرد. آی دوست داشتم برم بزنم تو فکش.خلاصه بی حرف بلند شدیم رفتیم سراغ ناهار. بعد ناهار رفتم تو اتاق یکم بخوابم. هوا بارونی بود و نمی شد رفت بیرون. خوشم میاد هوا هم زده تو حال این غرب دیده ها. چشمام و باز کردم. همه جا تاریک بود. وای یعنی چقدر خوابیدم من؟ پریدم و گوشیمو از میز کنار تخت برداشتم.ساعت 9 شب بود. خوب وقتی صبحونه رو ساعت 12 می خوریم و ناهارم 5 عصر خواب بعد از ظهرم تا 9 طول میکشه.بلند شدم و رفتم دستو رومو شستم و لباسهامو مرتب کردم و رفتم پایین. طبق معمول همه دور تلویزیون نشسته بودن و هر کی یه جوری سر خودش و گرم کرده بود.رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم. بعد خواب چی فاز میده؟؟؟؟ یه چایی داغ توپ.تا کتری جوش بیاد تو آشپزخونه موندم. چایی درست کردم و گذاشتم دم بکشه. خواستم واسه خودم بریزم بخورم دیدم تنهایی از گلوم پایین نمیره. برا همه چایی ریختم و رفتم پیششون. ماکان اولین نفری بود که من و دید.ماکان: به دستت درد نکنه. چقدر چایی تو این هوا میچسبه.منظورش بارون بیرون بود . خواستم سینی و بزارم رو میز که هر کی خودش برداره که دیدم ماکان نیم خیز نشسته و منتظره چایی تعارفش کنم. برای اینکه دلش نشکنه رفتم جلوش و بهش تعارف کردم. بعدم مجبوری به بقیه تعارف کردم. آتوسا با یه پشت چشم بهم گفت نمی خورم. آرشام هم یه سال طول داد تا چایی و برداره فکر کرده چایی خواستگاری براش آوردم. بقیه بی حرف چاییشون و برداشتن. منم چاییم و بر داشتم و کنار شومینه خاموش نشستم. مهیار داشت کانالها رو بالا پایین می کرد.مهیار: بچه ها بیاین بشینیم فیلم ترسناک نگاه کنیم الان شروع میشه.خودش زودتر از همه رفت رو مبل چسبیده به تلویزیون نشست. ماکانم رفت رو زمین جلوی تلویزیون نشست. بقیه هم اومدن و دور تا دور تلویزیون رو مبل یا رو زمین نشستن یا دراز کشیدن. شروینم رو یه مبل سه نفره همراه آتوسا نشسته بود. چندتا کوسن برداشت و نشستن رو زمین. آتوسام که چسب.از اونجایی که نشسته بودم تلویزیون خوب دیده نمیشد. کلی خودم و کج کرده بودم اما بازم نمیدیدم. شروین بهم اشاره کرد که برم پیشش بشینم. منم چون اینجا دید نداشتم رفتم کنارش نشستم. البته مثل آتوسا نچسبیدم بهش یکم بینمون فاصله بود. یه نگاه به من کرد و یکی از کوسنارو با یه لبخند سمتم گرفت. به کوسن نگاه کردم. یادش بود اون یه باری که با هم فیلم دیدیم اگه کوسنه نبود من از وحشت خودمو زخم و زیلی می کردم.با یاد آوری اون شب یه لبخند زدم و کوسن و گرفتم. و گذاشتم تو بغلم. مهیار بلند شد و رفت همه چراغها رو خاموش کرد که ترسناکتر بشه. منم کلی تو دلم بهش فحش دادم. آخه موضوع فیلم در مورد چند تا دختر و پسر بود که از مسیرشون تو جاده منحرف میشن و مجبوری باید از یه راه دیگه از وسط جنگل برن و حالا این جنگله توش چند تا آدم خوار زشت و وحشتناک داشت. با این تاریکی و این درختهای تو باغ و بارون و رعد و برق حسابی ترسیده بودم. همچین کوسنه رو فشار می دادم که هر لحظه انتظار داشتم جر بخوره. خودم هیچ وقت از این فیلمایی که دل و روده طرف و در میارن و می خورن نگاه نمی کردم. اینا ترسناک نبودن چندش بودن. داشتم حرص می خوردم و می ترسیدم که یه دست گرمی اومد رو دستم. یه لحظه ترسیدم. سریع برگشتم ببینم این جک و جونورای انسان خوار نیومده باشن سراغم. منم که از همه بدبخت تر قبل همه اینا میومدن من و می خوردن. تا برگشتم فیس تو فیس شروین شدم. دستش و رو دستم گذاشته بود و فشار می داد که آروم بشم. زمزمه وار گفت: می ترسی. ناراحت فقط سرمو تکون دادم که یعنی آره.شروین: بیا نزدیکتر. نترس فیلمه.خودمو کشیدم سمتش. بازوهامون بهم چسبیده بود.من: می دونم فیلمه اما چندشه. فقط یه لبخند آرامش دهنده زد. یکم حالم بهتر شد. یه لبخندی زدم و به تلویزیون نگاه کردم.وای که چقدر فیلمش حال بهم زن بود. در عجب بودم که این خنگولا با چه ذوقی داشتن این فیلم مزخرف و نگاه می کردن. جاهای ترسناکشم که می رسید این دخترا هی جیغ می کشیدن و حالمو از اینی که هست بدتر می کردن منم تیریپ شجاعت صدام در نمیومد. فقط لبمو گاز می گرفتم.وسطای فیلم بود. یه صحنه اش که یکی از این دخترا از دست این هیولاها در میره و هی پشت این درخت و اون درخت می دوئه. یه جاش می ایسته فکر می کنه گمشون کرده. ایستاده و با ترس نفس نفس می زنه که یهو یه دست کثیف و وحشتناک از پشت درخت می گیرتش و با یه اره برقی از بین پاهاش تا فرق سرش دو شقه اش می کنن.همزمان با این صحنه صدای جیغ دختر و صدای وحشتناک اره برقی و صدای جیغ ملیسا، فرناز، آتوسا و مهیار بلند شد. اونقدر ترسیده بودم که فقط تونستم چشمام و ببندم و با دست راستم چنگ بزنم به بازوی شروین و سرمو تا جایی که ممکن بود تو بازوش فرو کنم. انگار با این کارم اون صحنه ای که دیده بودم و از ذهنم پاک می کرد. صدای ملایم شروین تو گوشم پیچید.شروین: حالت خوبه؟همون جور که صورتمو به بازوش فشار می دادم فقط سرمو تکون دادم. خودمم نفهمیدم گفتم آره یا نه .شروین سرمو بلند کرد و گذاشت رو سینه اش و دستش و انداخت دورم و کشیدم تو بغلش. هنوزم با اصرار سعی داشتم سرمو تو تنش فرو کنم. حالا به جای بازوش سینه اش بود. شروینم آروم آروم بازوهام و نوازش می کرد. حس بازوی ورزیده و قوی شروین که دورم حلقه شده بود بهم این و القا می کرد که هیچ کدوم از این هیولاهای آدم خوار نمی تونن بهم آسیب برسونن.هنوزم دلم نمی خواست به صفحه تلویزیون نگاه کنم می ترسیدم بالا بیارم.شروین آروم دم گوشم گفت: اگه اذیتت میکنه دیگه نگاه نکن. خوشحال بودم که حالمو درک کرده و سعی میکنه یه کاری کنه که بهتر شم نه اینکه با مسخره کردنم حالمو بدتر کنه.ازش ممنون بودم. چشمام و بستم و سرمو تکیه دادم به سینه اش. بالا پایین رفتن سینه اش و زیر سرم حس می کردم. چه حس عجیبی بود. تا حالا یادم نمیومد کسی این جور که شروین ازم حمایت می کرد ازم حمایت کنه. مواظبم بود. همیشه به موقع مثل یه فرشته سر می رسید. چه طور یه زمانی میگفتم گودزیلاست؟؟؟؟؟تو افکارم غرق شده بودم. داشتم به حس خوبی که از وجود شروین بهم منتقل می شد فکر می کردم که صدای بچه ها رو شنیدم. صدای حرصی آتوسا: به شما دوتا انگار خیلی خوش گذشته.شروین: شک داری؟آروم چشمام و باز کردم. چراغا روشن شده بودن و همه داشتن از جاهاشون تکون می خوردن. مهیار و ماکان ایستاده بودن و آتوسا که کنار شروین نشسته بود بلند شده بود و ایستاده بود جلومون و با حرص و عصبانیت بهمون نگاه می کرد. یه جورایی نگاه می کرد انگار ما دوتا سرش کلاه گذاشتیم.مهیار چشمکی زد بهم و گفت: خوبی اینجور فیلما هم همینه دیگه باعث نزدیکی بیشتر آدمها میشه. راستش خجالت کشیدم. اومدم خودمو بکشم کنار که شروین با یه فشار دست نزاشت تکون بخورم. مهیار: حالا آتوسا تو چرا ناراحتی؟؟؟ آهان ناراحتی که چرا یکی تو رو بغل نکرده؟ خوب این که جیغ کشیدن نداره بیا قربونت بیا خودم بغلت میکنم. و با این حرف رفت سمت آتوسا که بغلش کنه. دستاش و حلقه کرد دور آتوسا که آتوسام عصبی یه جیغ کوتاه کشید و دستای مهیارو پرت کرد کنارو با حرص رفت سمت اتاقش.مهیارم وایساده بود و سرشو می خواروند و متفکر به رفتن آتوسا نگاه می کرد. بعد سرشو کج کرد و برگشت سمت ماکان و گفت: فکر کنم آتوسا تو رو می خواست خوشش نیومد من بغلش کردم.انقدر این جمله و حرکاتش بامزه بود که یهو جمع ترکید تنها کسی که نمی خندید و عصبی نگاهمون می کرد آرشام بود. تو دلم براش زبون درآوردم. گمشو فضول. گل راضی بلبل راضی گور بابای توی ناراضی.خلاصه بعد یه نیم ساعت خنده و شوخی بلند شدیم بریم بخوابیم. داشتم از پله ها بالا می رفتم اما پاهام می لرزید.ای بمیری مهیار با این پیشنهاد فیلم دادنت. حالا نمیشد جای فیلم ترسناک یه فیلم عشقولانه باحال می دیدیم. آره جون خودت با فیلم ترسناک اینجوری چسبیدی به شروین اگه فیلمش عشقی بود حتما" می خوردی پسر رو. نه بابا تو هم توهمیا. من اون موقع ترسیده بودم شروینم خواست لطف کنه.اما بازم تف تو رو حت مهیار همش فکر می کنم الانه که از پشت دیواری، لای نرده ای از دری جاییی یکی از این آدمخوار زشتا بپرن بیان من و نصف کنن.با ترس و لرز از پله بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق. سریع هر چی لامپ بود روشن کردم. تندی لباسمو عوض کردم و پریدم رو تخت و پتو رو تا زیر گلوم کشیدم.یه دقیقه بعد در باز شد و شروین اومد تو اتاق. رفت سمت کمد و لباسش و عوض کرد. منم سریع بستم تا چشمم به اون اندام نیفته هنوز تو فاز بغلش بودم دیگه چشمم هیکلشم می گرفت هیچی امشب برنامه داشتیم.خاک بر سر بی تربیتت کنن آنید. خوب تقصیر من چیه آدم قد و هیکل و کلا" پسر خوب و چشمش می گیره دیگه مگه من آدم نیستم؟ خوب ......تکونای تخت افکارمو بهم ریخت. آروم چشمم و باز کردم. وای مامان اینجا چقدر تاریک شده بود. حالا چرا شروین همه چراغها رو خاموش کرده؟ می زاشت یکیش روشن باشه.صدای باد و بارون و شاخه ای که به شیشه پنجره می خورد حسابی ترسناک بود. همش توهم می زدم که الانه که پنجره باز بشه و یکی بپره تو و جفتمون و بگیره واسه صبحونه اش. وای همش صحنه دل و جیگر این دختر پسرای تو فیلم میومد جلو چشمم.حالا من همیشه سر این فیلما می ترسیدما اما خودمو به هر بدبختی بود آروم می کردم. هر چند پیش نمیومد که فیلم دل و روده ای ببینم. ترسناک با این چندشا فرق داشت. این وضعیت جسمیم هم باعث شده بود که بدتر حساس بشم و احساساتم خیلی زود تحریک بشه
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Andrea ، ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، LOVE8 ، kiana.a ، الوالو ، نفسممممممم ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، S.mhd ، Doory ، Nafas sam
#23
دیدم کسی نیست منم نتونستم
تا شنبه تمومش کنم!


از زور ترس یکی درمیون نفس می کشیدم. به پهلو چرخیدم. شروین دست چپشو گذاشته بود زیر سرشو طاق باز خوابیده بود.خوش به حالش چه راحت خوابیده. آروم صداش کردم: شروین..... خوابیدی؟؟؟؟؟؟تو همون حالت آروم گفت: نه هنوز خوابم نبرده.سرشو چرخوند سمتم و چشماش تو نگاهم قفل شد.شروین: چی شده؟ چرا تو نخوابیدی؟؟؟؟ تو که تا سرت به بالشت برسه خوابی.آروم با یه کوچولو بغض که از ترسم ایجاد شده بود گفتم: نمی تونم بخوابم.شروین سرشو یکم بلند کرد و این بار کامل به پهلو چرخید. دست چپش و گذاشت زیر چونه امو صورتمو که پایین گرفته بودم تا نفهمه ترسیدم و آروم آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد.فقط به چشماش خیره شدم. بعد چند ثانیه بی حرف دوتا دستاش و آورد سمتم و دست راستش و برد زیر سرم و با دست چپش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. شروین: اینجا بخواب و از هیچی نترس.آروم آروم با دستش کمرمو می مالید. چه خوب احساسمو بدون اینکه چیزی بگم درک می کرد و چه خوب بهش جواب می داد. واقعا" دوست معرکه ای بود. تو دوستی کم نمی زاشت. هر وقت بهش احتیاج داشتم بدون کوچکترین توقعی کنارم بود. به موقعش دعوا به موقعش کل کل به موقعش چیزای دیگه اما به وقتش ازم حمایت می کرد.برام مهم نبود که شروین یه غریبست. یه پسره کسی که شاید چند ماهه می شناسمش. کسی که هیچ نسبتی باهام نداره. هیچ محرمیتی نیست. اگه بخوام به دین فکر کنم. من الان جزو کافرها به حساب میومدم. چون الان تو بغل یه پسر کاملا" غریبه بودم. تو یه اتاق در بسته پر شیطان. پر امیال نفسانی. تو یه آغوش گرم و محکم. و از این گرما حس خوبی داشتم. لذت، رضایت یا هر چیز دیگه.اما این چیزا برام مهم نبود. پسر بودن شروین برام مهم نبود. غریبه بودنش برام مهم نبود. اینکه دارم برخلاف دینم کار می کنم برام مهم نبود. من بهش اطمینان داشتم. بهش اعتماد داشتم. برام عزیز بود، یه دوست فوق العاده. یه حامی. که شاید هیچ وقت نفهمیده بودم حمایت شدن چه حسی داره. اما الان با حمایت کردنش می فهمیدم چقدر شیرینه که ضعیف باشی، دختر باشی و یکی ازت حمایت کنه.اعتقاداتم مال خودم بود. باورهام مال خودم بود. منطق خودم بود. شاید کسی اینا رو قبول نداشته باشه اما برای خودم ارزش داشت. اگه منطقم، تفکراتم، اعتقاداتم و باورهام با چیزی که تو دینم بود فرق داشت، خوب داشته باشه. شاید بگن هیچی از دین سرم نمیشه. یا کافرم یا گناهکارم که با یه پسر غریبه با یه دوست این جوری توی یه اتاقم. بزار بگن..... برام مهم نیست. خدامو که نمی تونستن ازم بگیرن. خدام می دونست الان تو این لحظه واقعا" به این آرامش نیاز دارم. و این آرامش و این بنده ایرانی غرب زندگی کرده با صورت سرد و چشمای عجیب چند رنگ بهم میداد. بقیه چیزا چه اهمیتی داشت.اونقدر با خودم کلنجار رفتم که نمی دونم کی و کجا بین کدوم حس آرامش و گناه خوابم برد.آروم غلتی زدم. چرخیدن رو تخت اونم قبل بیدار شدن چه فازی می داد...... اما..... سریع چشمام و باز کردم. شروین کنارم نبود. عجیب بود. هیچ وقت زودتر از من بیدار نمی شد. این پسره کجا رفته؟یه نگاه به ساعت انداختم. وای خاک بر سرمان شد. مثل خرس تا 1 خوابیده بودم. خوب چی کار کنم دیشب انقده فکر تو سرم بود که دیر خوابم برد. همشم تقصیر شروینه. واااااا این پسره چه تقصیری داره؟خوب چون تو بغلش بودم فکری شدم دیگه.خوب اگه بغلت نمی کرد که از ترس خوابت نمی برد. تکلیفت با خودتم روشن نیستا.واسه خودم شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم. دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین. هیچکی تو ویلا نبود. اینا کجا رفتن؟؟؟؟ چرا کسی من و صدا نکرد؟؟؟؟ بهتر یه دل سیر خوابیدم. رفتم تو آشپزخونه و یه صبحونه توپ واسه خودم حاضر کردم و خوشحال و راحت نشستم و تا تهش و در آوردم. سیر که شدم انگاری زندگی قشنگتر شد. پاشدم رفتم جلو تلویزیون نشستم. خدا پدر مخترع این و بخیر کنه که اگه این تی وی نبود ما بی کارا چه می کردیم. واسه خودم کانالها رو بالا پایین می کردم. یه فیلم خوب پیدا کردم. منظورم از فیلم خوب یه فیلمی بود که رنگش و فیلم برداریش خوب بود و فضاهایی که توش نشون می داد حسی خوبی می داد بهم و بازیگراشم آشنا بودن وعشقولانم بود.منم دستامو زدم زیر چونه امو چشم دوختم به صفحه تی وی. غرق فیلم شده بودم. خیلی عشقولانه و قشنگ بود. کل فیلم و دیده بودم و منتظر این صحنه اش بودم که بالاخره دختره و پسره به هم می رسن و دختره می پره بغل پسره و لب و می چسبونه. وای چه رمانتیک. چقدر خوشگل ماچش کرد. چه با احساس. واسه خودم خوش خوشان با چشمای خمار و تو هپروت داشتم به خوشبختی و عشق این بازیگرای تو فیلم نگاه می کردم که صدای درو شنیدم.به خیال اینکه شروینه از جام بلند شدم و با چند تا قدم رسیدم به در که همون جا با دیدن آرشام خشک شدم.همینم کم داشتم با آرشام تو خونه تنها باشم. خره کجاست که این لوبیاها رو بار بزنه ببره؟آرشام اول یه نگاه به صفحه تلویزیون کرد. بعدم به من. خاک به سرم ماچ و بوسه این بازیگرا هنوز تموم نشده بود. سرد پرسیدم: بقیه کجان؟آرشام: لب ساحل.وا پس این اینجا چی کار می کرد؟به گفتن آهان اکتفا کردم و اومدم از کنارش رد شم برم ساحل که مچ دستمو گرفت. با تعجب برگشتم نگاهش کردم. این چه بد عادت شده زرت و زورت مچ من و می گیره مگه دزد گرفتی؟آرشام: من هنوز سر حرفم هستم. شروین با تو نمی مونه. اون به دردت نمی خوره. من تو رو خوب می شناسم. نمی تونی باهاش کنار بیای.با اخم گفتم: حالا که می بینی خیلی خوب با هم کنار میایم. پس خودتو خسته نکن. آرشام: من می دونم تو نمی تونی خواسته هاش و براورده کنی. شروین مثل من نیست که حتی دستتم نمی گرفتم. من تو رو خوب می شناسم. می دونم آدمی نیستی که بخوای تن به خواسته های یه پسر بدی.بیچاره چه دلش خوش بود. فکر می کرد هنوز همون دختر بچه ساده ام. خبر نداشت که شبها تو حلق شروین می خوابیدم. پوزخندی زدم و گفتم: تو هیچ وقت من و نشناختی پس ادعای شناختنمو نکن. نه اون موقع که باهام دوست بودی نه الان که....آرشام اخمی کرد و گفت: من نمی شناختمت؟ فکر کردی نمی دونستم چقدر از پسرا بدت میاد؟ فکر کردی چه جوری راضیت کردم باهام دوست شی؟ به خیالت آسون بود؟ فکر کردی خیلی راحت بود که یه پسر 23 ساله راحت از کنارت بگذره و بهت دست نزنه. نگو موقعیت و جراتش و نداشتم که خوبشم داشتم اما چون می دونستم خوشت نمیاد هیچ کاری نکردم. الانم مثل چی پشیمونم که چرا کاری نکردم و حالا باید ببینم تو چه جوری به شروین چسبیدی کسی که هیچی از دوست داشتن سرش نمیشه.عصبیم کرده بود. با اخم غلیظ گفتم: نه که تو سرت میشه؟با یه حرکت من و کشید تو بغلش و بازوهامو با دستش گرفت و زل زد تو چشمام و گفت: می خوای بهت ثابت کنم؟ هر چی سرم نشه این یه مورد و خوب بلدم. حداقلش می دونم برای تو بهتر از شروینم. می دونم شروین کاریت نداره. با اینکه شبها تو یه اتاق می خوابین اما می دونم اتفاقی نیوفتاده انقدر می شناسمت که حاضرم قسم بخورم حتی یه بارم نبوسیدتت. می خوای بهت نشون بدوم چقدر دوست دارم. خودش و بهم نزدیک کرد. صورتش با صورتم چند سانتی متر بیشتر فاصله نداشت. نگاهش از چشمهام جدا شد و رو لبهام ثابت موند.با صدای آرومی گفت: می خوام بهت نشون بدم. می خوام کاری که اون موقع نتونستم انجام بدم الان انجام بدم. چه راحت ازت گذشتم چه راحت به خواسته ات عمل کردم. چه طور تونستم از تو و اینا بگذرم.به لبهام اشاره کرد. اه چندشم شد. از مدل کشدار حرفاش از نگاهش از اینکه انقدر بهم نزدیک بود. سعی کردم هلش بدم عقب. اما دریغ از یه کوچولو تکون خوردن.من: تو بی خود می کنی از این غلطا بکنی. من الان با شروینم. من اگه قرار باشه کاری بکنم با اون که دوسش دارم و دوستمه انجام می دم نه تو.چشماش برق زد. وای گند زدم. نا خواسته بهش فهمونده بودم که من و شروین هیچ غلطی نکردیم.یه لبخند عریض اومد رو لبش و سر خوش گفت: می دونستم.... می دونستم .... این لبها مال خودمه آناهید مال خودمه. محاله بزارم چیزی که مال منه رو کس دیگه ای بدست بیاره. محاله بزارم قبل خودم دستای شروین بهت برسه. من باید اولین کسی باشم که طعم یه بوسه رو بهت می چشونه. من باید نشونت بدم که بوسیدن و بوسیده شدن چه جوریه. می دونستم همه کارهاتون برای عصبی کردن منه. هیچ مدله نمی تونستم قبول کنم که شما دوست دختر و دوست پسرید. دوستای شروین و دیده بودم و اینکه شماها انقده حریم بینتونه اصلا" به مدل دوستیهای شروین نمی خورد. شروین سرد هست اما فرم دوستیهاش فرق میکنه. تو اون جوری نبودی. بیشتر یه دوست ساده بودی که داشتین تبانی می کردیمن من و حرص بدین.یه قهقهه ای زد و دوباره به لبهام نگاه کرد و گفت: اما محاله که با این نقش بازی کردنات بتونی من و سرد کنی. من می خوامت. خودت و وجودت و .....دستش از بازوهام شل شد و رفت دور کمرم. با دستهاش پشتم و نواز ش می کرد.کثیف تنها کلمه ای بود که تو ذهنم اومد. آرشام حالمو بهم می زد. حرفاش، نفسهاش، ابراز محبت مسخره اش که بیشتر ظاهری بود. گرمی دستهاش که به پشتم کشیده می شد و هیچ حسی غیر از انزجار بهم نمی داد. هر چیزی که آرشام می خواست تو نفسانیات خلاصه می شد. این احمق انقدر داشت خودش و می کشت ولی نه برای من برای خودش. ناراحت بود از اینکه نتونسته بود ازم لذت ببره نتونسته بود ببوستم و بغلم کنه. راضی نبود از اینکه بدون هیچ کاری ولم کرده بود. الانم همه زجرش این بود که نکنه قبل خودش دست کس دیگه ای بهم بخوره و یا نکنه شروین من و ببوسه و این بی نصیب بمونه. پس حدس زده بود که داریم براش فیلم بازی می کنیم. پس نمایشمون و باور نکرده بود. عوضی. سرشو بهم نزدیک کرد نفسهاش که به صورتم خورد حالم و بد کرد. با نفرت و تمام زوری که داشتم به عقب هلش دادم. من: آشغال عوضی. برو گمشو. فکر اینکه از من چیزی بهت برسه رو از مغز معیوبت دور کن. الاغ می فهمی که من با شروینم یعنی چی ؟ با پسر عموت. دیگه از فامیل بهت نزدیکتر هم هست؟ اگه تو رابطه ات با پسر عموت برات ارزش نداره من شروین برام خیلی مهمه. نمی خوام به خاطر آشغالی مثل تو یا هر کس دیگه ای بهش خیانت کنم. من شروین و دوست دارم و از دستش نمی دم. پس نشین برای خودت فکرای احمقانه نکن.هه..... فیلم و نمایش ....تو چه عددی هستی که ما بخوایم به خاطر وجود ناچیز تو به ظاهر خودمون و به هم بچسبونیم. هر چیزی که بین ماست واقعیه حتی واقعی تر از حضور الان تو اینجا و اون دوست داشتن مسخره و کثیفت.آرشام با بهت ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. خودمم نفهمیدم این حرفا رو از کجام در آوردم اما خدا کنه خوب گفته باشم که حسابی نشونده باشتش سر جاش. با یه حرکت برگشتم و از در ویلا رفتم بیرون. خدا کنه خلاص شده باشم از دستش..... اه زهر مار و آناهید.... تفم مثل تو نمی چسبه که تو می چسبی.آرشام دنبالم از در اومد بیرون و آناهید آناهید گویان دنبالم راه افتاد. بی توجه به صدای نکره اش پیش می رفتم که یهو تو جام خشک شدم. شروین با آتوسا با هم داشتن به سمت ویلا میومدن. آتوسا هم مثل قورباغه درختی از شروین آویزون بود. همچین دستش وانداخته بود دور بازوی شروین که انگاری می تر سید فرار کنه.خدایا تو وجود این خواهر و برادر چی گذاشتی؟ به جای گل از چسب قطره ای استفاده کردی برای ساختنشون. با اخم بهشون نگاه کردم. دیگه کارد به استخونم رسیده بود. چرا این دوتا نمی فهمیدن. بابا ناسلامتی مثلا" من و شروین با هم دوست بودیم. خیر سرم دوست پسرم بود چه معنی داشت داداشه از این ور بخواد خودش و به من بچسبونه و مخم و بزنه و خواهره از اون ور بخواد خودشو بندازه به شروین؟ اصلا" این شروین غلط میکنه با این دختره گرم میگیره. یعنی که چی دیشب من و اونجور بغل کرده حالا الان این جوری با این دختره گرم گرفته. درسته که خودم ترسیدم و اونم بغلم کرد اما خوب معنی نمی داد راه به راه بره و همه رو بغل کنه که. نمی دونم چرا این جوری آتیشی شده بودم. دوست داشتم آرشام و آتوسا رو با هم آتیش بزنم و از شرشون خلاص بشم. دوست نداشتم شروین انقده به این دختره محل بزاره. فامیلشه که باشه. آخ که دلم می خواست یه حال اساسی از این دوتا بگیرم. تو یه لحظه به خودم اومدم و دیدم با اخم دارم می رم سمت شروین و آتوسا. صدای آرشام که آناهید آناهید می کرد حواس شروین و آتوسا رو بهم جلب کرد. آتوسا با اخم و غضب بهم نگاه می کرد انگار تو دلش داشت می گفت: باز این دختره پیداش شد. خفه بابا این دختره تویی نه من که به شروین من می چسبی.چه حس مالکیت ورم داشته بود. شروین اما فقط گیج از اخم من بهم نگاه می کرد. چشم تو چشم شروین با چند قدم خودمو بهش رسوندم. نگاهمون انگار قفل شده بود. بی توجه به دست آتوسا که دور بازوی شروین حلقه بود رفتم جلوش و با فاصله خیلی خیلی کم ایستادم و رو پنجه پام بلند شدم. هنوز تو نگاه چند رنگش بودم. دستهام صورتش و قاب گرفتن. شروین متعجب از حرکاتم آروم و بی حرکت ایستاده بود. با یه حرکت خودمو بالا کشیدم. نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. قدرتمو ازم می گرفت. چشمام بسته شد و لبهای بهم فشرده ام رو لبهاش قرار گرفت. تکونی که خورد بهم فهموند چقدر از کارم شکه شده. صدای جیغ آتوسا و صدای بهت زده آرشام بهم فهموند که اونهام شکه شدن و انتظار یه همچین کاری و نداشتن.لبهای بهم فشرده ام و رو لبهای شروین بدون هیچ حرکتی گذاشته بودم و منتظر صدای قدمهای این اتل و متل بودم که سر خر و کج کنن و برن تا منم خودم و از شروین جدا کنم. همین مقدار شوکی که به این دوتا خواهر و برادر وارد کرده بودم برای شروع یه عروسی تو دلم کافی بود.گوشهام و تیز کردم که صدای قدمهاشون و بشنوم اما مگه قصد رفتن داشتن اینا. یهو بدنم صاف شد. دست شروین دور کمرم حلقه شد و من و بیشتر به سمت خودش و بالا کشید. با حرکت لبهاش چشمام یهو باز شد. شروین چشماش و بسته بود. یکی از دستاش دور کمرم و یکی دور شونه هام حلقه شده بود و من چسبیده بودم بهش. حرکت دوباره لبهاش بی اختیار چشمام و بست. نفسم و بند آورد. تنم گرم شد. لبم تر شد. هنوز مغزم فرمان هیچ حرکتی رو نداده بود. لبهام هنوز به هم فشرده روی هم بودن و لبهای شروین با لبهام بازی می کرد. خدایا من بوسیدن بلد نبودم. حالا این پسره چرا یهو جو فیلم گرفته بودتش. اما چه حس عجیبی داشت بوسه اش. هم می خواستم خودمو ازش جدا کنم هم نمی خواستم. هم می خواستم همراهیش کنم هم نمی خواستم. خودمم تو کار خودم و احساسم مونده بودم. نمی خواستم ضایع کنم. تنها کاری که تونستم بکنم این بود که لبهام و بسته نگه دارم. از اونجایی که هنوز در بی نفسی به سر می بردم و دیگه داشتم خفه می شدم بی اختیار لبهام از هم باز شد و بعد دیگه لبم سر جاش نبود. فقط تو این هاگیر واگیر صدای جیغ عصبی آتوسا و قدمهای اون و شروین و شنیدم که پا کوبون و عصبی به سمت ویلا رفتن. وقتی مطمئن شدم صدای در ویلا رو شنیدم مغزم فرمان عقب گرد داد. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم. و با این حرکتم، چشمام و باز کردم. شروین هنوز با چشمهای بسته و دستهایی که دور بدنم بود تو جاش خشک شده بود. یه نفس عمیق کشید و چشماش و باز کرد.چقدر چشماش و نگاهش عجیب بود. حاضر بودم هر کاری بکنم اما بفهمم تو این لحظه تو ذهنش چی می گذره.دهنم خشک شده بود گلوم به خس خس افتاد. من چی کار کرده بودم. هنوزم باورم نمیشد که شروین و بوسیدم. ولی من که می خواستم در حد یه نوک زدن فقط لبم لبش و لمس کنه که اگه گفتم بوسیدمش دروغ نگفته باشم اما اون چیزی که تو ذهن من بود و اینی که الان اتفاق افتاده بود زمین تا آسمون فرق داشت. دستم بی اختیار به سمت لبم رفت و روش قرار گرفت.با احساس خیسی با چشمای گرد دستمو جلوم آوردم و نگاهش کردم.اههههههههههههه تمام دک و دهنم خیس بود. اومدم با انزجار دهنم و جمع کنم که اشتباهی دهنم زیادی جمع شد و لب پایینم رفت تو دهنم و خورد به زبونم.اهههههههههههههه لب توفیم خورد به زبونم. بدون فکر شروع کردم به تف کردن. مثل این بچه ها هستن که می خوان بازی کنن هی تف تف می کنن. اول با دستم محکم کشیدم به دهنم و بعدم سعی کردم با بیرون آوردن زبونم و خالی کردن ریز ریز آب دهنم، دهنم و کامل خشک کنم . حتی آب دهن خودمم یه جوری حس بدی می داد بهم. خم شده بودم و تف تف می کردم و زیر لب غر غر می کردم.من:اه حالم بد شد. هر چی تف داشتی خالی کردی رو لب و لوچه من. اگه می دونستم یه لب دادن این جوریه بی خیال می شدم. تو فیلمها همچین نرم و قشنگه آدم لذت می بره. میمیرن درست تشریحش کنن. حالا من یه فیلمی جلو این دوتا خر مگس اومدم تو چرا جو گرفتت؟ یعنی چی من و خیس می بوسی. تو هم باید نوک می زدی. بابا فهمیدم تو بازیگری حرفه ای هستی .هی تف تف می کردم و اینا رو می گفتم و دهنم و با دست پاک می کردم. پا شدم ایستادم و همون جور که آستینم و می کشیدم به لبم به شروین نگاه کردم یک کلمه هم حرف نمی زد. فقط با بهت بهم نگاه می کرد.وا این چشه الان؟شروین آروم و با بهت گفت: داری چی کار می کنی؟من تو همون حالت گفتم: فکر می کنی دارم چی کار می کنم. صورتم و با تف یکی کردی دارم پاک می کنم. اه نمیشه باید برم بشورمش.یهو اخماش رفت تو هم. دستاش رفت تو جیبش و عصبی و دلخور، با حرص گفت: خیلی بی شعوری.رفت ....................این و گفت و با قدمای بلند رفت تو ویلا. من موندم مبهوت حرف و حرکت شروین. این چش شد یه دفعه؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا گفت بی شعورم؟ بی ادب. ناراحت و گیج رفتم تو ویلا. شروین رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و هنوز اخم داشت. بی حرف رفتم تو اتاقمون. رفتم دستشویی. جلوی آینه ایستادم. شیر آب و باز کردم. تو آینه به خودم نگاه کردم. شروین چرا اونجوری شد؟ سر در نمی آوردم چرا همچین کرده. کلافه یه مشت آب برداشتم اومدم بریزم تو دهنم که دستم تو هوا ثابت موند. دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم. چشمم رفت سمت لبهام. یهو تنم مور مور شد. با فکر به اتفاق چند لحظه قبل داغ شدم. شروین و بوسیده بودم. ما همو بوسیده بودیم. لبهاش رو لبهام بود. گرم، لطیف خیس. اما شیرین و لذت بخش. با اینکه اون موقع شوکه بودم اما می دونستم چرا بوسه امون طولانی شده. چون علاوه بر مغزم یه چیزی تو وجودم نمی زاشت ازش جدا شم. من اولین بوسه ام با شروین بود. تا حالا کسی و نبوسیده بودم و ذهنیتی از بوسیدن و بوسیده شدن و حسش نداشتم. نمی دونستم داشتن این حس عجیب و شیرین طبیعیه یا نه.دستم بی اختیار بالا اومد. با انگشتام به لبم کشیدم. هنوزم لبهاش و رو لبام حس می کردم. هر ثانیه اش جلوی چشمم بود. یه نگاه به شیر آب کردم. دستمو جلو بردم و شیر آب و بستم. یه نگاه دیگه به آینه کردم و از دستشویی اومدم بیرون.نمی خواستم لبهامو بشورم. نمی خواستم طعم شروین پاک بشه.داشتم از تشنگی میمردم. ساعت 8 شب بود و من از ظهر که صبحونه خورده بودم دیگه چیزی نخورده بودم. دلم نمیومد غذا بخورم. فکر می کردم با خوردن غذا مزه شروین تموم میشه یا اینکه حس خوبی که دارم از بین میره. حالا یکی نیست بزنه تو سرم بگه ندید بدید الاغ این اداها چیه در میاری. نه به تف تف کردنت نه به آب و غذا نخوردنت. تنهایی واسه خودم یه گوشه نشسته بودم و به بقیه نگاه می کردم. هر کس سرش به کار خودش گرم بود. فقط من بیکار یه گوشه بودم. از ظهر که شروین اون جوری گذاشت رفت دیگه حتی نگاهمم نمیکنه. انقدر تابلو کم محلی میکنه بهم که نیش آتوسا و آرشام و باز کرده حتی ماکان یه بار اومد کنارم و ازم پرسید: اتفاقی افتاده؟ منم گفتم: نههههههههههههه.خیر سرم آبرو داری کردم. ماکانم یه نگاه به من و یه نگاه به شروین کرد و در حالی که پیدا بود باور نکرده گفت: مطمئنی؟منم مثل طوطی دوباره با اعتماد به نفس گفتم: نههههههههههه. چیزی نشده. من یکم دلم گرفته همین. دیگه اونم بی خیال شد و رفت.خوشم میاد هوا هم بد با اینا لج کرده تقریبا" هر روز بارون میاد. روزا نیاد شبها میاد. مثل امشب که دوباره نم نم بارون باعث شده اینها خونه نشین بشن. فقط خدا کنه دوباره هوس فیلم ترسناک دیدن به سرشون نزنه که همون یه بار واسه کل زندگیم بس بود. الانم که شروین محلم نمی زاره شب بخوام بخوابم قبض روح می شم از ترس.موقع شام که شد نمی خواستم بخورم. اما این شکم وا مونده همچین قارو قور می کرد که شرف بر بود. رفتم سر میزو همچین با احتیاط لقمه ها رو می زاشتم دهنم که نگو.به زندگیم غذا خوردنم انقده طول نکشیده بود. خلاصه بعد غذا دوباره همه دور هم نشسته بودیم که یه دفعه مهیار بلند گفت: اهههههههههه حوصلم سر رفت. بابا یعنی که چی ما هی بی کار میشینیم تو خونه؟ملیسا: خوب چی کار کنیم بارونه کجا بریم؟مهیار: من دلم جنگل می خواد بیاین فردا اگه بارون نبود بریم جنگل.فرناز: خوب آدم عاقل فردا که زمین خیسه بریم همش گله.مهیار اخم کرد و بغ کرده نشست دلم براش سوخت. یکم خودمو کشیدم جلو و گفتم: ام.... چیزه ... این اطراف یه جنگل هست که توش آلاچیق ساختن. اگه بخواین می تونید برین اونجا. هم جاده اش خوبه هم اینکه دیگه لازم نیست رو زمین بشینین و یا گلی بشین.مهیار همچین ذوق کرد که نگو. چقدر بامزه بود و چقدر زود خوشحال میشد.مهیار: ایول خوب پس بریم همون جا که آنید میگه.همه موافقت کردن.مهیار دوباره دستاش و بهم کوبید و گفت: خوب برا الانم باید یه فکری بکنیم. من این جوری خل میشم.آتوسا: تو همیشه خل بودی.مهیار: خوبه که من خولم اماهمیشه خوش اخلاقم. تو که سالمی چرا همیشه زهر ماری؟آتوسا یه پشت چشمی براش نازک کرد و هیچی نگفت. مهیار بلند شد و گفت: میگم چه طوره بازی کنیم.آرشام: چه بازی می تونیم انجام بدیم که همه مون باشیم توش؟؟؟؟؟مهیار یکم چونه اش و خاروند و فکری کرد و گفت: ببینم شروین اینجا ورق مرق پیدا میشه؟شروین: آره تو اون کشوی میز تلویزیونه.مهیار رفت و ورقها رو از میز در آورد. یاد بازی خودم با شروین افتادم. یه لبخند کوچولو اومد رو صورتم. چه تقلبی کردم اون شب. چشمم رفت سمت شروین. داشت بهم نگاه می کرد. چه عجب چشم آقا چرخید این سمت. نکنه تو هم یاد اون بازیه افتادی. چه شبی بود. یه فلفلی خوردی.مهیار: خوب چون عده امون زیاده نمیتونیم هر بازی بکنیم. می تونیم بلوف بازی کنیم.ماکان: برگ ها کمه حال نمیده.مهیار: هفتا کثیف.ماکان: میگم برگه ها کمه.مهیار یکم دیگه فکر کرد و گفت: آهان فهمیدم.... چشمک بازی کنیم.دِ بیا چشمک. همین یک کارم مونده بود بشینم زل بزنم به این عجنبیها که ببینم کدوم به من چشمک می زنن و بعدم جا اینکه چشماشونو در بیارم واسه این بی احترامی کلی ذوق مرگ بشم. بچه ها یه سری تکون دادن که یعنی بله خوبه همین اوکی. مهیار: خوب پس پاشید. آرشام بیا کمک کن این میز و جا به جا کنیم همه مون این وسط حلقه می زنیم.میز و جابه جا کردن و همه نشستیم رو زمین. من بین ماکان و فرناز نشست بودم. رو به روم شروین وآرشام و آتوسا بودن. ای بمیرین که شما سه تا کنار هم نشینین.خلاصه آس پیک و جدا کردن و قرار شد این نشونه چشمک بشه. مهیار به تعداد ورق جدا کرد و یه بر زد و نفری یکی یه برگه برداشتیم.یه نگاه به برگه ام کردم. آس دستم نبود. چشمام و چهار تا کردم و زل زدم به خانواده احتشام که ببینم این برگه منحوس دست کیه. حالا هر یه دور که چشمم و می چرخوندم نگام میوفتاد به صورت سرد شروین و قیافه چاپلوس آرشام و چشم غره رفتنای آتوسا. مطمئن بودم برگه اگه دست آتوسا باشه عمرا" به من یکی چشمک بزنه. خدا رو شکر دست ملیسا بود و من سومین نفری بودم که بهم چشمک زد. برگه امو انداختم وسط و منتظر به بقیه نگاه کردم. خلاصه همه برگه ها اومد وسط الا برگه مهیار. حالا مهیار باید می گفت آس دست کیه. همه منتظر نگاش کردیم. مهیار خیلی خونسرد گفت: حالا من می خوام بدونم شماها که تبحر من و می دونید جرات می کنید به من چشمک نمی زنید؟ دارم براتون. یه مجازات توپ دارم براتون.ماکان: اه مهیار چقدر فک می زنی بگو آس دست کی بود؟مهیار: خوب معلومه. کی چشمای گاوی داره؟ناخوداگاه همه نگاها رفت سمت ملیسا. خداییش چشماش خیلی درشت بود. ملیسا یه جیغ قرمز کشید و حمله کرد سمت مهیار که تا اومد موهاش و بکشه مهیار سریع گفت: اگه دستت برسه به موهام میگم کف پامو ببوسی.انقدر این حرف و جدی گفت که من یکی که ترسیدم. فکر کن....اه ..... کف پا....عوق.....دستای ملیسا تو هوا خشک شد و فقط تونست چند تا فحش آبدار به ایرانی و انگیلیسی بگه که دلش خنک بشه.مهیار: خوب حالا جیغ جیغو خانم بزار فکر کنم ببینم چه مجازاتی باید برات در نظر بگیرم.خوب تو برو اون سر سالن. بعد از اونجا تا اینجا بیا.ملیسا: وا واسه چی؟ اینم شد مجازات؟مهیار: نه دیگه همین جوری که نیا باید بشلی...ملیسا با چشمای متعجب: بشلم؟مهیار: آره دستتم باید کج باشه...ملیسا: چی؟؟؟؟؟مهیار: دهنتم باید مثل سکته ایها باشه...ملیسا فقط وایساده بود و با چشمای گشاد به مهیار نگاه می کرد. وای انقدر قیافه اش خنده دار بود که می خواستم بترکم از خنده.مهیار: دقیقا" مثل معلولای عقب مونده ذهنی باید راه بیای و دستتم کج باید گدایی کنی.برو ببینم امشب چیزی کاسب میشی یا نه.دیگه جمع نمی تونست ساکت بمونه. همه زده بودن زیر خنده. بدبخت ملیسا اولش فکر کرد داره شوخی میکنه بعد که دید نه جدی جدیه مجبوری رفت اون سر سالن و هر کار که بهش گفته بود و انجام داد. همچین التماس می کرد بهش کمک کنن که ماها هر کدوم یه ور پهن شده بودیم و می خندیدیم. خلاصه بعد دو سه دقیقه جو آروم شد و دوباره نشستیم به بازی.چند دور بازی کردیم. یه بار ماکان سوخت و مجازاتش این بود که بره رو هوا اسم و فامیلیش و با باسنش بنویسه. وای که چقدر خندیدیم با اوم قرایی که سر ماکان نوشتن داد و اون نقطه گذاشتنش. پوکیدیم دیگه.یه بار دیگه ام آتوسا سوخت که مهیار مجبورش کرد که بره لبای فرناز و ببوسه. بعدم خودش و ماکان همچین با ذوق زوم کرده بودن روشون که نگو. این دوتام شیک رفتن در حد یه تماس لبهاشون و به هم زدن. آهان این همون لبی بود که من میگفتم. در حد نوک زدن. بماند که این دوتا ماکان و مهیار چه کولی بازی در آوردن که نههههههههه این بوسیدنه حساب نمیشه و هم کوتاه بود و هم خوب نبود. آتوسام گفت: شما گفتین لبش و ببوس منم بوسیدم نگفتین چقدر طول بکشه یا چه جوری ببوسم.دیگه این دوتا هم ساکت شدن. یه بارم آرشام سوخت که مجبورش کردن بره با ستون وسط سالن برقصه. همچین دور ستون می چرخید و خودش و می مالید به ستون که انگار عمری این کاره بوده.حالا بماند که چشمک زدن اینام برای خودش داستانی داشت. ماکان که سر جمع دو تا چشمک بیشتر نمی زد. یکی با چشم راست برا اونایی که سمت راست نشستن. یکی با چشم چپ برای سمت چپیا هر کی هم که ندید می سوزه.آرشام که هر دفعه اول به دخترا چشمک می زد بعد می رفت سراغ پسرا.مهیار که مثل چراغ راهنما جفت چشمی به همه چشمک می زد. جالب اینجا بود که اصلا" آس دستشم نبودا. واسه خودش خوشحال چشمک می زد.شروینم همچین سرد به همه نگاه می کرد که آدم بعید می دونست آس دستش باشه.دخترام که بدتر از من چشماشون و گشاد کرده بودن که ببینن کی چشمک می زنه. اگه آس دستشون بود به طرز تابلویی سر به زیر می شدن. البته آتوسا که حسابی تابلو بود هر وقت چشم غره اش همراه با پوزخند می شد می فهمیدم آس دستشه.مجازات آرشام تموم شد و نشست. فرناز مجبورش کرده بود بیاد وسط بندری برقصه. انقدر مسخره رقصید که از مسخره گیش خنده امون گرفت.مهیار کارتها رو پخش کرد. بازم آس دستم نبود. برگشتم به بقیه نگاه کردم. سرها و نگاه ها می چرخید. هر چی منتظر بودم هیچکی چشمک نمی زد. وا یعنی چی؟ چرا من نمی بینم چشمکها رو؟ وای نه ترو خدا من نسوزم که اعصاب این مجازاتهای عجق وجق اینا رو ندارم. نیان بگن رو دستات راه برو که بلد نیستم. بچه ها یکی یکی بی حرف کارتهاشون و می نداختن وسط. فقط من و مهیار مونده بودیم. دیگه حسابی ترسیده بودم. انگار جدی جدی داشتم می سوختم. بدبختی این بود که یه درصد هم احتمال نمی دادم آس دست کیه. چشمم افتاد به مهیار که با نیش باز برام ابرو انداخت بالا و کارتش و انداخت وسط. وای که خاک بر سر شدم من موندم. فرناز: خوب آنید بگو آس دست کی بود؟چشمام و گردوندم و به تک تکشون نگاه کردم. فرناز و السا منتظر نگام می کردن. آتوسا با پوزخند و مسخره گی.شروین زل زده بود بهم هیچی ازش پیدا نبود. آرشام هم معمولی نگام می کرد. از اونم چیزی نفهمیدم. مهیار برام ابرو می نداخت بالا و با نیش باز نگام می کرد. ماکانم یه لبخند رو لبش بود و منتظر. اینا که اصلن معلوم نیست کدوم به کدومن. اما این لبخند مهیار خیلی مشکوکه. به مهیار نگاه کردم و گفتم: دست مهیاره؟مهیار چشمکی زد و نیش ماکان و آرشام و ملیسا و فرناز باز شد. پوزخند آتوسا عمیق تر شد. داشت ذوق مرگ می شد که من سوختم. مهیار چشمکی به ماکان زد.مهیار: آس دست ماکان بود. اشتباه گفتی.تازه فهمیدم این دوتا نفله دست به یکی کردن من و بسوزونن حالا می خواستن چه بلایی سرم بیارن که انقده برام نقشه کشیدن؟ فقط خدا می دونست.این وسط فقط نگاه شروین بود که منو جذب کرده بود. از ظهر تا حالا اولین باری بود که نگاهم می کرد. خیره اما سرد. همینشم غنیمت بود. بهتر از بی تفاوتی و نگاه نکردن بود.داشتم بهش نگاه می کردم که ماکان دستاش و بهم کوبوند و گفت: خوب.... آنید پاشو....گیج بهش نگاه کردم. چرا پاشم؟ نکنه منم قرار بود ادای گدا رو در بیارم؟ماکان اشاره کرد که پاشم. گیج پاشدم ایستادم.ماکان: برو وسط وایسا.مغزم هنگ بود برم وسط اینها وایسم بگم چی؟ با انگشت به وسط اشاره کردم. یعنی اینجا؟با سر تایید کرد. چند قدم برداشتم و رفتم وسط ایستادم.ماکان و مهیار به هم چشمکی زدن. مونده بودم چی باعث شده این دوتا انقده مرموز و هیجان زده بشن.مهیار گفت: خوب حالا آنید خانم شما باید قد دو دقیقه عمیق شروین و ببوسید... آهانم لباشو .....من: هان.....هان تنها چیزی بود که با اون مغز استپ کردم از دهنم در اومد. من شروین و چی کار کنم؟ بابا امروز چه ماچ بازیه. اینا چرا گیر دادن به لب و بوس؟ آتوسا اینا راضیشون نکردن تلافیش و سر من بدبخت در آوردن؟ نمیشه حالا مثلا" من برم ملیسا رو ماچ کنم؟ به خدا راضی ترم. شروین آخه؟؟؟؟؟ اونم بعد ماجرای ظهر؟؟؟؟ خرین نمی بینین باهام سر سنگینه؟ الان تنها کسی و که محاله حاضر شه ببوسه منم. گیج و منگ داشتم نگاهشون می کردم. دنبال یه دلیل می گشتم که بتونم قانعشون کنم بی خیال این مجازات بشن. اما دریغ از یه چاخان و دروغ. من: حالا نمیشه یه کار دیگه بکنم؟نگاهم رفت سمت شروین. با اخم نشسته بود و بهم نگاهم نمی کرد.آخه من چه جوری این شیشه عسل و ببوسم. نمی بینی چه خوشگل نشسته؟مهیار با اخم: نه دیگه مجازات مجازاته. مگه بقیه اعتراض کردن؟ هر کی هر چی بهش گفتیم انجام داده بهونه ام نیاورده تازه تو نمی تونی اعتراض کنی به هیچ وجه. حالا اگه شروین نخواد یه چیزی.... می تونی یکی دیگه رو ببوسی. من ، ماکان یا آرشام اما همون مدلی که تشریح کردم.وای ننه این چی می گفت حاظر بودم این میر غضب و ببوسم دست به صورت هیچ کدوم از شما سه تا نکشم.با حرف مهیار یهو شروین از جاش بلند شد. تو چشمام نگاه کرد و بهم نزدیک شد. اومد وسط دایره. رو به روم ایستاد. منم زل زل به چشماش خیره شدم مثل مار هیپنوتیزمم کرده بود. باورم نمی شد بخواد این کارو بکنه. هنوز یه اخم رو صورتش بود. بهم نزدیک شد خیلی نزدیک. آروم جوری که فقط من بشنوم گفت: جرات داری پاکش کن. می کشمت.تهدید میکنه. خوب حالا. نمی گفتی هم نمی خواستم پاک کنم. تو هم مثل آدم من و ببوس تا من از این کارا نکنم. اومدم بگم که خیس نبوس تا دهنم و باز کردم که بگم دستاش اومد دو طرف صورتم. انگار بهم برق وصل کرده باشن. چشمام گشاد شد و حرفم یادم رفت. ضربان قلبم تند شد و احساس کردم صورتم زیر انگشتاش داغ شده. شایدم من یخ شدم و دستای اون داغ بودن. خدایا من چم شده بود. این حرکات از من بعید بود. مگه دفعه اوله که شروین دستش می خوره به تو؟ کم بغلت کرد و دلداریت داد؟ یادت رفته که این تنها دوستیه که تو زندگیت موقع ناراحتیهات کنارت بوده و آرومت کرده؟ پس چرا حالا با یه حرکت ساده این مدلی شدی؟فقط می تونستم تو چشماش نگاه کنم. مسخ شده بودم. صورتش به صورتم نزدیک شد. هر ثانیه فاصله اش کمتر میشد. نمی دونم این اضطراب لعنتی از کجا اومده بود این وسط. آروم باش کولی چیزی نشده که. می خواستم خودم و آروم کنم. نه می دونی چون وسط این همه آدمه و اینام 4 چشمی دارن نگاه میکنن این جوری شدم و این احساسها رو دارم. یعنی اگه یه جا تنها بودیم این مدلی نمی شدم؟ نه که تو الان به این چشمای فضول توجه داری. چشمای شروین جلوم بود و یه نگاه خاص توش بود. نمی فهمیدم چیه اما هر چی بود نمی تونستم طاقت بیارم و بهش خیره بمونم. بی اختیار چشمهام بسته شد. یه نفس بلند کشیدم که حس کردم داغی صورتم به لبهام رسید. لبم گرم شد. نرمی لبهای شروین و رو لبهام حس می کردم. لبهاش رو لبهام مونده بود بی حرکت. مهام: گفتم لب عمیق این که سطحه، عمقش چی شد؟مهام چقدر ور می زنه نمی گذاره تو حال خودمون باشیم. ببند فکتو. لبهای شروین باز شد و آروم و دونه دونه به لبهام بوسه زد. اولش نرم بود. بعد همچین شد که فکر کردم داره سوپ می خوره و منو جای سوپ داره هورت میکشه. سعی کردم درست ببوسم . لبهام و رو هم فشار می دادم. نمی خواستم مثل اون خیس باشه اما نتونستم نتونستم مقاومت کنم. لبهام خود به خود از هم باز شد و همراهیش کردم. دستمم ناخوداگاه بالا رفت و دور کتفش قرار گرفت. یکی از دستهای شروینم از دور صورتم جدا شد و دور کمر چرخید و کشیدم سمت خودش. دست دیگه اشم رفت لای موهای فرم. در حالت عادی یه جیغ بنفش می کشیدم که چرا دست تو موهام کرده و موهام خراب میشه. اما اون لحظه این حرکتش لذت بخش و آرامش دهنده بود. اینکه من و به سمت خودش می کشید و می بوسید. تو اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. به اینکه این چه کاریه که دارم انجام می دم به خاطر یه بازیه مسخره دارم یه پسر و می بوسم. به اینکه این همه چشم دارن نگاهم میکنن. به اینکه بعدن شاید پشیمون شم. ذهنم خالی بود. الان حس فوق العاده ای داشتم. یه گرمی شیرین و لذت بخش تو وجودم بود. لبهامون رو هم جا به جا می شد و می لغزید. لبهاش مثل اکسیژن بود. نفس کشیدن فراموشم شده بود. چشمام بسته بود.یهو لبهاش جدا شد. لبهای من قد دو سانتی متر همراهش کشیده شد . سرم رفت جلو بعد جدا شد. چشمهام هنوز بسته بود و سعی داشتم تمام حسهای لحظه بوسیدن و تو ذهنم ثبت کنم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمام و آروم باز کردم. صدای سوت و اووووو گفتن بچه ها میومد. اما به اونا توجه نداشتم. همه حواسم به دوتا چشم جلوم بود که الان سبز سبز بودن.انگار منتظر بود منتظر بود که من کاری انجام بدم. وقتی دید خبری نیست. تو چشماش پر لبخند شد. نه قهقهه نه تمسخر نه هیچ چیز بد. یه لبخند آرامش دهنده. آرومم کرده بود. چرا منتظر بود؟ شاید فکر می کرد مثل دفعه قبل پاکش می کنم.رو لبهاشم یه لبخند ملیح اومد. یه لبخند خیلی قشنگ. شیرین. یه فشاری به کمرم داد و آروم پیشونیم و بوسید. چشمام بسته شد. آرامش تو رگهام چرخید.حلقه دستش شل شد. خودش و یکم کشید عقب. چشمم بهش بود. صدا ها رو نمی شنیدم. آروم رفتم سر جام نشستم. کنار ماکان . صدای آروم ماکان و دم گوشم شنیدم: بهتون تبریک میگم. هیچ وقت ندیده بودم شروین هیچ کدوم از دوست دخترهاش و این جور با احساس ببوسه. گوشام تیز شد. این چی میگفت؟ شروین .... با احساس من و بوسیده بود؟ منم تو این بوسه احساسم و گذاشته بودم. حسی که تو اون لحظه داشتم هیچ وقت نداشتم. اما یه چیزی تو ذهنم گفت: دیوونه مگه تا حالا چند نفرو بوسیدی شاید این حس طبیعی باشه که وقت بوسیده شدن به آدم دست می ده. بعدشم شروین و احساس؟ اونم به تو؟ محاله. اون فقط دوستته. باید ازش ممنون باشی که انقدر قشنگ داره نقشش و بازی میکنه.نگاهم به نگاه سرزنش کننده و ناراحت آرشام افتاد. این چشه؟ چه انتظاری داره؟ اینم واسه خودش تو عالمی زندگی میکنه ها. با چشمهام بهش گفتم: تو خفه.نگاهمو ازش گرفتم که خورد به صورت کبود شده و اخمهای در هم آتوسا. این دختره مثل دشمن خونیش به من نگاه می کنه. چیه؟ شروین و می خوای؟ اون از سر تو یکی زیاده. این همه عشوه شتری و ببر واسه یکی دیگه. به منم مثل بز نگاه نکن. من که ازت نگرفتمش. انقدر حرص می خوری پوستت خراب میشه. نترس شروین دوستم نداره اینا همش فیلمه...... اینا همش فیلمه... آره فیلمه.... من می دونم اما.... چرا دلم گرفت؟؟؟؟؟ چرا؟؟؟؟ یعنی دوست نداشتم اینا یه بازی باشه؟؟؟؟؟ دوست داشتم واقعی باشه؟؟؟؟؟بی اختیار چشمام رفت سمت شروین. زانوهاش تو بغل بود و به من نگاه می کرد. اونقدر با دقت که انگار می خواست ذهنمو بخونه. هل شدم. گرگرفتم. احساس کردم صورتم داغ شده. وای که چقدر هوا یهو گرم شده بود. چی تو نگاهش بود که اینجوریم کرده بود؟؟؟؟ وای کاش می شد بازی و بی خیال بشیم. من می خوام برم. می خوام برم یه جایی تنها باشم.آتوسا: من دیگه بازی نمی کنم. خوابم میاد.وای خدایا شکرت . بوس مرسی آتوسا خره.آرشام: بی خیال منم خسته شدم.مهیار: اه کجا بیاید بشینید خودتون و لوس نکنید.منم بلند شدم. این بهترین فرصت بود. من: منم خوابم میاد اگه بزارید برم. مهیار دیگه به من نتونست چیزی بگه. منم سرمو انداختم پایین و رفتم بالا تو اتاقم. رفتم بین کمد نشستم. سر جای قبلیم. زانوهامو تو سینه ام جمع کردم. کلی فکر و احساس تو سرم بود. شروین، آرامش، امنیت، بوسه، گرما، آغوشش.... خدایا چرا می ترسم؟ چرا روم نمیشه به شروین نگاه کنم؟ اون موقع که می بوسیدمش باید خجالت می کشیدم نه الان که تموم شده.اصلا چرا خجالت می گشم؟ از کی؟ شروین که خودش یه ور قضیه بود. برای اون و بقیه عادی بود که دو نفر همو ببوسن. منم برای مالیدن پوز این آرشام حاضر بودم هر کاری بکنم. اگه از بابام لطمه خوردم و نمی تونستم چیزی بگم به آرشام که می تونستم بفهمونم کار بد ، بده و شاید همیشه فرصت جبران اشتباهات و نداشته باشی و غلط می کنی که به یه دختر مثل جنس تو فروشگاه نگاه می کنی.یعنی از شروین خجالت می کشیدم؟ اما چرا؟یه صدایی تو سرم پیچید.چون دوست داری بازم ببوسیش. دوست داری بغلش کنی. دوست نداری آتوسا بهش بچسبه. دوست نداری به دخترا توجه کنه.نه بابا به من چه. اون خودش به قدر کافی بزرگ هست که بفهمه آتوسا و اون دخترای دور و برش مثل ژیلا به دردش نمی خورن. پس تو به دردش می خوری؟ چرا داری فکر می کنی که ببوسیش؟نه این جوریم نیست. خوب تجربه اولم بود جالب و عجیب بود برام واسه حس کنجکاویه که دلم می خواد.به همه دروغ به خودتم دروغ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گیج بودم. شاید می دونستم چه مرگمه و نمی خواستم قبول کنم. کلافه سرمو گذاشتم رو زانوم و نفهمیدم کی خوابم برد.چشمامو مالیدم و آروم بازشون کردم. وای چه خوابی بود. چشمام و باز کردم و نگاهم افتاد به سقف. سرمو چرخوندم. یهو از جام پا شدم. من اینجا رو تخت چی کار می کردم؟ آخرین چیزی که یادم میاد اینه که رو زمین نشسته بودم پس چه جوری اومدم رو تخت؟ چشم چرخوندم. از شروین خبری نبود. ساعت و نگاه کردم. 9 بود چه زود بیدار شده بودم.خوب شاید شروین من و آورده باشه رو تخت. بی اختیار یه لبخندی اومد رو لبم. یعنی مثل این فیلما یکم از این بازوهای آکبندش استفاده کرده؟ یعنی من و رو دست بلند کرده آورده اینجا؟ وای کاش بیدار بودم خودم می دیدم ذوق مرگ می شدم.خفه انید تو هم تنت می خواره ها. ببند نیشتو دختره پروی بی حیا.سعی کردم یکم فکرام و مودبانه بکنم اما مگه می شد . پاشدم رفتم صورتمو شستم. لباسمو عوض کردم و آرایش کردم. اومدم رژ بزنم که در باز شد و شروین اومد تو. از تو آینه نگاش کردم. جلوی در ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. نه سلامی نه صبح بخیری.از تو آینه نگاش کردم و گفتم: زبونت مشکلی پیدا کرده؟زبونش و برام درآورد و گفت: نه می بینی که.بچه پرو کار خودمو به خودم تحویل می داد. من: پس سلامت کو؟شروین رفت سمت کمد و گفت: کوچیکتر باید اول سلام کنه.چیشش حالا من سلام نکنم این سلام نمیکنه لوس. در کمدش و باز کرد و گفت: زود حاضر شو بیا یه چیزی بخور داریم وسایل و جمع می کنیم بریم جنگل.من: بارون نمیاد؟شروین یه دست لباس از تو کمد در آورد و گذاشت تو کوله اش و گفت: نه.بی خیال شروین شدم و اومدم رژ بزنم که دیدم کنار کمد ایستاده و داره تو آینه به من نگاه می کنه.چقدر روش زیاد بود. برگشتم سمتش و گفتم: چیزی می خوای؟؟؟؟غافلگیر این پا و اون پا کرد. مونده بودم دردش چیه که نمی تونه بگه.شروین: میشه... میشه اون رژ دیروزیت و بزنی؟ اونی که ظهر زده بودی. خیلی بهت میومد. دهنم نیم متر باز شده بود از تعجب. خودش و کشت تا این و بگه؟ مونده بودم چی بگم. به رژ تو دستم نگاه کردم. یه رژ که به قرمزی می زد ولی زیاد پر رنگ نبود.رژ دیروزیم یه رژ تو مایه های صورتی و نارنجی بود. خودم عاشقش بودم. یهو یه چیز مثل برق از ذهنم گذشت. رژ دیروز.... اونی که ظهر زدم.... اونی که ... بعد اون جریا.... تف تف....یکم هل شدم. دستمو کشیدم به گردنم و رو مو برگردوندم. اومدم رژ بزنم که باز چشمم افتاد به نگاه شروین نمی دونم چی توش بود که باعث شد بی اختیار رژم و بزارم پایین اون دیروزیرو بردارم. رژ زدنم که تموم شد لبخند و رو لب شروین دیدم. برگشتم و مانتومو تنم کردم و شالمم سرم کردم و گفتم: من حاضرم بریم.شروین: نمی خوای لباس اضافه بیاری با خودت؟یه نگاه به خودم کردم.من: لباس اضافه چرا؟شروین: چون داریم می ریم جنگل. ممکنه گل باشه. لباست کثیف شه یا گلی و پاره شه برا احتیاط یه دست دیگه ام بیار. سعی کن راحت باشه.این و گفت و از اتاق رفت بیرون. اینم خوشحال بودا من بار اضافه حمل نمی کنم عمرا".بی خیال لباس شدم واومدم پایین. محبت کردم فقط عینک آفتابیمو برداشتم گذاشتم رو موهام. رفتم تندی صبحونه خوردم و حاضر و اماده. پرسون پرسون رسیدیم به جنگلی که گفته بودم. یه جای خوب پیدا کردیم و نشستیم. وسط جنگل تو یه آلاچیق. وای که چقدر قشنگ بود. همیشه سبزی و درخت و گل بهم روحیه می داد. واسه همین اومده بودم تو این رشته و خودمو به آب و آتیش زدم تا یه جا واسه کارم پیدا کنم. هر چند که همین علاقه ام به کارم همه زندگی و خانواده ام و نابود کرده بود. بابام و ازم گرفته بود. مامان بیچارم... چقدر دلم برای همه شون تنگ شده بود. با اینکه قبلا" هم زیاد نمی دیدمشون اما همین که می دونستم هر وقت که می خوام می تونم صداشون و بشنوم و ببینمشون برام کافی بود، آرومم می کرد.سرمو تکون دادم تا این فکرای مزاحم از سرم بره بیرون. از ناراحتی و غمگین بودن متنفر بودم. بدترین چیز دنیا اینه که که دلت برای خودت بسوزه. این یعنی آخر ضعیف بودن.واسه خودم یه گوشه نشسته ام و به بچه ها که ذوق زده به همه جا نگاه می کردن چشم دوختم.

یادم میاد بچه که بودیم خیلی با مامان و بابام و خانوادگی حالا با دوستهای بابا یا با فامیلها میومدیم جنگل. هر هفته می رفتیم جنگل و باغ و دریا. هر بارم بابا طناب به دست تو جنگل دنبال یه درخت خوب می گشت که یه تاب ببنده. وای که ذوقی می کردیم. چقدر اون موقع ها که زیاد نمی فهمیدم خوب بود. درسته که بابا خیلی وقتها خود خواه بود و حرف خودش و بیشتر از هر کسی قبول داشت. اما همیشه کمکمون بود. برا بچه هاش کم نمی زاشت. درسته که به وقتش حالمون و جا میاورد یا برامون اعصاب نمی زاشت بس که وقت و بی وقت با مامان دعوا می کرد اما بچه هاشو دوست داشت. یه نفس عمیق کشیدم. چشمم افتاد به شروین که یه طناب کلفت دستش بود و هی به بالا نگاه می کرد. با ذوق از جام پریدم و دوییدم سمتش.من: شروین... شروین... صبر کن.با صدام برگشت و بهم نگاه کرد. هیچ وقت این جوری با ذوق صداش نمی کردم. همینم متعجبش کرده بود.من: کجا می ری؟ می خوای تاب ببندی؟؟؟شروین: آره چه طور.نمی دونم چرا اما یهو بچه شدم. دستامو جلوم تو هم قفل کردم و بی اختیار خودمو به چپ و راست تکون دادم. من: میشه منم بیام؟ منم سوار می کنی؟؟؟؟شروین بدبخت که می دونست من چلم الان یقین پیدا کرده بود که یه موردایی دارم با تعجب بهم نگاه کرد. فقط سرشو تکون داد و منم دنبالش راه افتادم. پشت آلاچیق یکم دور تر از اون یه درخت بود که شاخه هاش جون می داد واسه تاب بستن. شروین یه نگاهی به درخت کرد. سرشو تکون داد و در عرض پنج دقیقه خیلی ماهرانه تاب و علم کرد. دهنم باز موند. همچین طنابارو پرت کرد بالا که سه دور دور شاخه چرخید. یه چوب کلفتم بست به طنابا. با ذوق نگاش می کردم. کارش که تموم شد یه اشاره به من کرد و گفت: می خوای بشینی؟؟؟؟پریدم هوا و با خنده گفتم: آره آره.از حرکات هیجانی من خنده اش گرفت. در حالی که لبخند می زد اشاره کرد بهم.شروین:

بیا خانم کوچولو بیا بشین تا از ذوق پس نیوفتادی.تو همون حالت ذوقی لبام و جمع کردم و یه پشت چشم براش نازک کردم که قهقه اش و فرستاد هوا. از اینکه یکی بهم بگه کوچولو بدم میومد.بی توجه به شروین رفتم رو تاب نشستم. اونم آروم شروع کرد به هل دادنم. همراه تاب جلو و عقب می رفتم. همه چیز عالی بود تنها بدیش این بود که دورو بر درخته خیس بود و به خاطر بارون گلی شده بود. اما اگه کسی هلت می داد مشکلی نداشتی.تاب خوردن بهم آرامش داد. انگار بچه شده بودم. انگاری با دوستهام اومده بودم پارک. یه لبخند اومد گوشه لبم. بی اختیار گفتم: بابا بودن بهت میاد.شروین: بابا؟؟؟؟ چه طور؟تعجب کرده بود اما آروم جوابمو داد. تو عالم خودم بودم. من: یه جورایی خیلی شبیه پدرایی. به وقتش آرومی و آرامش می دی، به وقتش حمایت می کنی، مهربون میشی، یه وقتایی هم جذبت زبون آدم و بند میاره. خلاصه اش اینه که بابا بودن بهت میاد.شروین متفکر و آروم گفت: تا حالا بهش فکر نکرده بودم. بابای یه بچه. دختر یا پسر.....من: نه، پسر نه. هرچند خیلی جالبه. خوشم میاد که یه پسر شکل خودت تخس و یخ و اخمو داشته باشی که از نزدیک خودت و حس کنی و ببینی چه جوری هستی.شروین سریع گفت: من تخس و یخم؟من: پس خیال کردی خیلی گرمی؟ اما نمی دونم یه حسی بهم میگه تو بابای یه دختر میشی. یه دختر ناز و شیطون که از سر و کولت بالا میره و باشیطنتاش یخت و آب میکنه و قهقه اتو بلند میکنه. با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: اینی که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. پس تو دختر دوست داری؟تو فکر بودم. من دختر دوست داشتم؟ یا پسر؟ من بچه دوست داشتم؟ خوب آره اما بچه خودم؟ یه حس عجیبی داشتم یه جور گیجی. مبهوت بودم. با همون حالت گفتم:

من بچه ندارم.شروین با صدای پر خنده گفت: معلومه که نداری. میگم دوست داری بچه ات چی باشه؟؟؟؟من: بهش فکر نکردم. هیچ وقت به زمانی فکر نکردم که ازدواج می کنم و شاید یه بچه هم داشته باشم. صداش متعجب بود. صورتش و نمی دیدم چون پشتم بود و داشت هلم میداد اما صداش متعجب بود.شروین: چه طور فکر نکردی؟ دخترا از همون بچگی فکر شوهر و آینده و بچه و خونه ان.جالب بود که ایجا نشستم و انقدر راحت با شروین حرف می زنم . در مورد آینده ای که تصور می کردم. در مورد بابا بودن و مامان بودن. در مورد بچه. درسته که رابطه امون خوب شده بود و خداییش مثل یه دوست همش ازم حمایت می کرد و دیگه کل کلا و دلخوریهامون کم شده بود. چون یه جورایی یه هدف مشترک داشتیم.

من آرشامو بچزونم و اونم شاید آتوسا رو دست به سر کنه.اما الان واقعا" مثل دو تا دوست صمیمی داشتیم با هم از تفکراتمون حرف می زدیم. خیلی راحت هر چی تو ذهنم بود و به زبون میاوردم.بی اختیار دهن باز کردم.- هیچ وقت به آینده این جوری فکر نکردم. از همون بچگیم وقتی اسم آینده میومد یه خونه نیمه تاریک جلو چشمم میومد. یه خونه که مبله شده و زیبا تزیین شده. با مبلای مشکی و قهوه ای. وسایل نقره ای یه جورایی بیشتر اداری. همیشه شبها رو می بینم. شبهایی که خسته از کار بر می گردم. لباسهامو عوض می کنم و تو اون خونه، تنها، یه قهوه دم می کنم.چراغها خاموشه. فقط یکی دوتا آباژور روشنه که نورشون کمه. قهوه ی داغ ..... بخار ازش بیرون میاد....... تو دستم می گیرمش و گرماش وحس می کنم......

.... میرم رو مبل می شینم .......... یکم تلویزیون نگاه می کنم.......... قهوه ام که تموم میشه، تلویزیون و خاموش می کنم و می رم می خوابم.بازم فردا صبح بیدار می شم می رم سر کار. کاری که ازش لذت می برم. بازم شب میشه. مثل شبهای قبل. آخر هفته ام با دوستهام میریم بیرون. شایدم یه مهونی رفتم. آینده ای که من از همون بچگی می دیدم این جوری بود. تنهای تنها. بدون هیچ کس. بدون پدر، مادر یا خواهر و برادر. بدون هیچ فرد دیگه ای. تاب ایستاد. شروین از پشتم حرکت کرد. اومد رو به روم ایستاد و کنارم زانو زد. دستش به طناب تاب بود. تو چشمام نگاه کرد.آروم پرسید: یعنی هیچ وقت به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر نکردی؟ به اینکه عاشق بشی. ازدواج کنی؟ زندگی و با شادی بسازی؟
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، aida 2 ، LOVE8 ، نفسممممممم ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، اکسوال ، Nafas sam
#24
هورااااااااااااااااااااااا
اینم از این!

سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم.
مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی. دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟.....بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد.عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم. شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد.شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه. می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن. من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم. من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکر می کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود.یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باور دارم.اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی. یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو.....دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق.با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه. اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم.تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یک متر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه.یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد.آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی.شدت هل دادنش زیاد شد.آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ احمق دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه.وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد.بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم. به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده. اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد.از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود. یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهم قفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد.شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد.شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید.....به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم. شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده.شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین. دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه. رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم. شروین یه نگاه طولانی بهم کرد. سرمو کج کردم و چشم ازش برنداشتم. مثل خودش آروم گفتم: شروین زندگی من و دیدی. بابام و دیدی. چیزایی و در موردم می دونی که هیچ کسی خبر نداره. ( با یه پوزخند اضافه کردم ) آرشامم دیدی. دوست داشتن؟؟؟..... دوست داشته شدن؟؟؟.... عشق؟.....بابام که عاشقش بودم خیانتکار بود. آرشام که دوسش داشتم متقلب از کار در اومد.عشق؟؟؟؟ دوست داشتن؟؟؟؟؟ جمله های غریبین . نمی فهممشون. درکشون نمی کنم. شروین دستش و گذاشت روی دستم. یه جورایی دلداری دهنده بود. دستش گرم بود و تنم و گرم کرد.شروین: نگو درکشون نمی کنی. نگو نمیفهمیشون. مگه میشه. تو کسی که مامان طراوت و اونجوری دوست داره. مهری خانم و زهرا. مش جعفر. عمو جواد. درسا، مهسا، الناز، مریم. تویی که برای دل مریم برای اینکه اون شوهر مزخرف و داره انقدر ناراحت شدی. تو با این دل مهربونت محاله که ندونی عشق و دوست داشتن چیه. می دونم که می دونی. خودتم می دونی که می دونی و خوبم می فهمیش. اما ازش فرار می کنی. یه نگاه به دورو برت بنداز. آدمها رو ببین. همه یه جور نیستن. همه مثل پدر تو و سینا نیستن. همه مثل آرشام نیستن. من به عشق اعتقاد دارم. به محبت باور دارم. به دوست داشتن اعتماد دارم. من جایی بودم، تو خانواده ای که همیشه عشق و دوست داشتن توش موج می زد. بابا و مامانم عاشق هم بودن و هستن. تو خونه امون همیشه محبت بینشون و می تونستی به چشم ببینی. من تو یه همچین خونه و خانواده ای بزرگ شدم. تا مدتها حس بدی و خیانت و فریب برام غیر ممکن بود. باورم نمیشد تو دنیا انقدر چیزای بد باشه. اونقدر محبت دیدم که یه جورایی مورد محبت بقیه قرار گرفتن برام عادی شده. انگاری همه وظیفه دارن من و دوست داشته باشن. به خاطر موقعیت پدرم، قیافه ام و خیلی چیزای دیگه همیشه تو مرکز توجه بودم. یه جورایی کسل کننده است. فکر می کنی اون دختره.... ژیلا، واقعا" من و دوست داشت؟؟؟؟نه..... برای پز دادن پیش دوستاش .و برای اینکه لقمه ی دهن پر کنی بودم اون جور آویزونم بود.یا همین آتوسا فکر می کنی چرا همیشه دور و برمه؟؟؟ چون از بچگی من و دیده که تو مرکز توجه بودم. یه جورایی احساس میکنه که اگه با من باشه همه می بیننش. برای ارضا حس جاه طلبیشه که همیشه دور و برمه. من اینا رو می بینم و می فهمم. اما بازم به دوست داشتن باور دارم.اینایی که تو میگی مختص اینجا و خانواده تو و آدمایی که می شناسی نیست. برای همه ی دنیاست. تو همه جا همه جور آدمی هست. بد خوب. مهربون، خشن، خائن، متقلب. باید بتونی به آدما اعتماد کنی. آنید تو می تونی. یه بار بهت گفتم اگه یه کاری و خوب بلد باشم اون شناخت آدمهاست. من می دونم . تو پرِ محبتی. تو می تونی عشق و ببینی و درک کنی. باید پیداش کنی. فقط خوب نگاه کن و درست دنبالش بگرد. تو.....دهنش و باز کرد که چیزی بگه که کسی صداش کرد. با اخم برگشت به سمت صدا. ماکان از کنار آلاچیق صداش می کرد. روش و برگردوند سمت من و با اخم چشماش و بست. یه نفس عمیق کشید و یه چیزی زیر لب گفت و آروم بلند شد. نگاه آخر و بهم کرد و برگشت سمت آلاچیق.با چشم بدرقه اش کردم. داشتم به حرفاش فکر می کردم و آروم خودم و رو تاب تکون می دادم. همیشه فکر می کردم نمی دونم عشق چیه. اما.... اما..... می دونستم. می فهمیدمش. شاید همیشه یه گوشه ذهنم امیدوار بودم که یه روزی بتونم عشقی داشته باشم اما... اما آرشام و رفتنش باعث شده بود به همه بی اعتماد باشم.تو فکرم غرق بودم که یه صدایی من و به خودم آورد. سرمو بلند کردم. آتوسا به فاصله یک متر کنار تاب دست به سینه ایستاده بود و با نفرت نگاهم می کرد. از نگاهش به خودم لرزیدم. چرا انقدر کینه تو نگاهش بود؟ من مگه چی کارش کرده بودم؟آتوسا: فکر میکنی اگه خودت و در اختیارش بزاری باهات میمونه؟؟؟؟چی؟ اختیار؟؟؟ کی ؟ من؟؟؟؟ اختیار چی؟؟؟آتوسا: آدمای مثل تو زیاد دور و بر شروین بودن. اما اون بعد یه مدت راحت ولشون کرد و رفت سراغ یکی دیگه. اون خوب بلده همه رو وابسته کنه اما باهاشون نمیمونه. تنوع و دوست داره. برام مهم نیست که الان با همین. یه روزی تو رو هم ول میکنه. مثل اونای دیگه.یه نگاه به سر تا پام کرد . همون جور که بهم نگاه می کرد یه دور دورم چرخید و رفت پشت تاب ایستاد و آروم هلم داد.آتوسا: پس لذت ببر. سعی کن تا جایی که می تونی از دوران بودن باهاش استفاده کنی.شدت هل دادنش زیاد شد.آتوسا: چون به زودی، خیلی زود تو رو هم مثل یه تیکه آشغال پرت میکنه یه گوشه. اونوقت من می مونم و شروین. اونی که پیششه منم نه تو نه هیچ احمق دیگه ای. بالاخره من و می بینه. من همیشه باهاشم. من جزو خانواده اشم. اون می تونه همه شماها رو دور بریزه اما منونه. چون باهاش نسبت خونی دارم. بالاخره کاری میکنم که دوستم داشته باشه.وای مامان این دختره چرا همچین می کرد. یه جوری حرف می زد. مثل جادوگرای بدجنس تو فیلمها. هر لحظه منتظر بودم صدای قهقهه بلند و و حشتناکش و بشنوم. اما اون همچنان داشت هلم می داد و یه جورایی تهدید می کرد.بابا استفاده چیه؟ دور انداختن چیه؟ سر جدم من و شروین فقط با هم دوستیم. شاید من یه کوچولو احساسای عجیب غریب نسبت بهش داشته باشم که خودمم سر در نمیارم ازشون اما اون هیچ فکری در مورد من نمیکنه. بابا شروینه ها. پسر قطب. هر چقدرم مهربون بشه بازم قطبیه. چرا واسه خودت توهم می زنی؟؟؟وای ننه این تابه چقدر بالا می ره؟ بمیری آتوسا من از این جوری تاب خوردن می ترسم. الان قلبم میاد تو دهنم. به زور گفتم: بسه. دیگه تابم نده. اما آتوسا بی توجه به من تو هر برگشتی محکمتر هلم می داد. دیگه واقعا" ترسیده بودم. دستهام داشت می لرزید. می ترسیدم تو هر بالا رفتن تاب دستهام شل بشه و پرت بشم پاین. تو یه لحظه چشمام و بستم تا ارتفاع و نبینم. یهو دستام که از ترس عرق کرده بود لیز خورد و فقط تونستم یه جیغ بکشم که تو داد شروین که اسمم و صدا می کرد گم شد.از اون بالا پرت شدم پاییت و صاف با صورت افتادم تو گِلا. خدایی بود که زمین گلی بود و نرم وگرنه شاید یه بلایی سرم میومد. اما الان همه هیکل و لباسهام گلی شده بود. یه دستی من و از تو گِلا بلند کرد و نشوندم. با صورت گلی به زور چشمام و باز کردم و نگاهم قفل شد تو چشمهای نگران شروین. واقعا" حس می کردم که نگرانه. چقدر عجیب بود که چشماش این حس نگرانی و بهم می رسوند. ذوق زده کشف و خوندن نگاه شروین بودم که بازوهام تکون خورد.شروین بازوهام و گرفته بود و تکون می داد و مدام صدام می کرد.شروین: آنید ... آنید خوبی؟؟؟ طوریت نشد؟؟؟؟؟ آنید.....به خودم اومدم. تازه یادم افتاد ببینم سالمم یا نه. به جز مچ دست چپم بقیه جاهام خوب بود و درد نداشت. فقط مچ دستم یکم درد می کرد. با دست راستم مچم و گرفتم و یکم ماساژ دادم. شروین یه نگاهی به دستم کرد و گقت: درد میکنه؟من: یکم. زیاد مهم نیست. اما همه هیکلم کثیف و گلی شده.شروین: مهم نیست. چی شد که افتادی؟؟؟کمکم کرد که بلند شم. یه نگاه به آتوسا کردم. ناراحتی و عصبانیت و ترس تو صورتش بود. ترس از اینکه شروین بفهمه تقصیر اون بود. ناراحت و عصبانی از حرکت و نگرانی شروین. دلم می خواست مثل بچه ها چغلیش و بکنم تا حالش گرفته شه اما دیدم همین حرص و عصبانیت بسشه. رومو برگردوندم سمت شروین و گفتم: دستم لیز خورد پرت شدم. شروین یه نگاه طولانی بهم کرد. وای نکنه فهمید دارم چاخان می کنم. سرمو انداختم پایین که گیر نده. ملیسا اومد کنارم و بازومو گرفت. تازه متوجه دورو برم شدم. همه جمع شده بودن دورم و داشتن وارسی می کردن ببینن سالمم یا نه. ملیسا: بیا بریم من کمکت می کنم. خودتو تمیز کنی. اون سمت یه جوی آب بود. بیا بریم. همراه ملیسا رفتم و با کمکش خودمو تمیز کردم. اما چه فایده لباسام نابود بود. چقدر به خودم فحش دادم که به حرف شروین گوش نکردم و لباس اضافی نیاوردم. با ملیسا رفتیم سمت آلاچیق. همه نشسته بودن و حرف می زدن. خبری از شروین نبود. ما که رسیدیم همه نگاه ها اومد سمت ما دوتا. مهیار از جاش بلند شد و گفت: آنید بیا اینجا بشین. آخی پسر خوب. یه لبخند بهش زدم و اومدم برم جاش بشینم که صدای شروین مانعم شد.شروین: اول بیا برو لباساتو عوض کن بعد بیا.با تعجب برگشتم نگاهش کردم. من زمین خوردم این ضربه مغزی شد. من لباس نیاورده بودم که. برگشتم دیدم دستش سمت من درازه و کوله اشو گرفته سمتم. رفتم سمتش و کوله اش و گرفتم و گفتم: من که لباس نیاوردم. شروینم گفت: دفعه اولت نیست که لباس نداری. بیا بگیر بازم باید لباسهای من و بپوشی. یه کوچولو اخمام رفت تو هم. با اینکه خوشحال بودم که از شر لباسهای کثیف خودم خلاص میشدم اما خوب لباسهای شروین برام گشاد بود و من توش گم بودم. حالا باید جلو این احتشامیا به شکل مضحکی میومدم.شروین که صورت ناراضیمو دید گفت: چیه؟ چرا قیافت این جوری شده؟ دفعه اولت که نیست لباسهای من و می پوشی.کوله بغل، رفتم سمت درختها که لباسامو عوض کنم. تو همون حالت گفتم: دارم فکر می کنم چند تا تا باید به پاچه شلوارت بزنم.شروین یه لبخندی زد و دستش و تو جیبش فرو کرد. همون جور که داشتم از کنار بچه ها رد می شدم چشمم افتاد به دهنای باز این احتشامیا که همه شون با تعجب به من و گاهی هم به شروین نگاه می کردن. وا اینا چشونه؟ اون موقع که پرت شدم هم این جوری نگاه نمی کردن. بی خیال شونه امو انداختم بالا و رفتم پشت درختها و لباسامو عوض کردم. لباسهای کثیف خودمو گوله کردم و گذاشتم تو نایلونی که تو کوله بود. این شروینم فکر همه چیو می کرد. اما خوب این پسره که دیگه شالی روسری چیزی نداشت بندازم رو سرم. یه نگاه به ته کوله انداختم. یه کپ تو کوله اش بود. درش آوردم. چون موهام و با گیره بسته بودم بالا تو سرم جا نمیشد. موهام و باز کردم موهای فرم و گیس کردم و کج آوردم رو شونه ام. کلاهم گذاشتم رو سرم. بهتر از هیچی بود. حداقل یکی از دور می دید نمی گفت دختره بی حجابه. تازه با اون لباسهای گشاد و اون کلاه شبیه رپرا شده بودم یکی از دور می دید فکر می کرد پسرم. شلوارو رو کمر با بند و تابوندنش سفت کردم که نیوفته. پاچه اشم چند تا تا زدم. تیشرت آستین کوتاه شروین برام آستین بلند شده بود. با یه آه رفتم سمت آلاچیغ و بچه ها.حتما" با دیدن من می زدن زیر خنده.رفتم جلوشون و تا رسیدم همه نگاه ها اومد رو من. اما در کمال تعجب من هیچ کس نخندید بلکه همه با دهن باز بهم نگاه کردن. یه جورایی قیافه ها ناباور بود. مهیار: جدی جدی تو لباسهای شروین و پوشیدی؟؟؟؟؟ماکان: وقتی شروین گفت لباسهای من و بپوش فکر کردم اشتباه شنیدم. آرشام فقط با بهت و کمی عصبانیت نگاهم می کرد. یه دفعه بلند شد و رفت سمت درختها. آتوسام فقط بهم چشم غره می رفت. من که حسابی گیج شده بودم. از شروینم خبری نبود. ملیسا دستم و کشید و نشوندم کنار خودش.فرناز: ببینم شروین راست می گفت که دفعه اولت نیست که لباسهاش و می پوشی؟؟؟؟؟وا این چه سوالی بود؟گیج سرمو تکون دادم که یعنی آره.ملیسا با هیجان گفت: یعنی رابطه اتون انقده خوب و نزدیکه؟؟؟ کی دیگه لباساش و پوشیدی؟ خونه مامان طراوت؟من: نه دفعه قبل که اومدیم شمال یهویی شد و من لباس نیاوردم مجبوری شروین لباسهاشو داد بهم. دیگه این دوتا چشماشون از این باز تر نمی شد جالبیش این بود که آتوسا هم زوم کرده بود رو حرفهای ما و اونم بهت زده نگاهم می کرد.فرناز: دفعه قبل؟ با کی اومده بودین؟من: من و شروین.آتوسا: دوتاییییییییییییییییییی؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آتوسا همچین با جیغ این و گفت که گوشم درد گرفت. با چشمهای متعجب نگاهش کردم.من: آره دوتایی گفتم که یهویی شد. چرا شماها انقدر تعجب کردین. ملیسا: دفعه اول نیست که شروین با دوست دخترش میره مسافرت ولی تا حالا یادم نمیاد دیده باشم که کسی جرات کنه به لباسهای شروین دست بزنه چه برسه به پوشیدنشون. حتی دوست دخترای خیلی صمیمیش و هم خونه ای هاشم به لباسهای شروین دست نمی زدن. خیلی سر لباسهاش حساسه. موندیم چه طوری لباسهاش و داده که تو بپوشی. آتوسا با یه پوزخند گفت: حتما" بعدش همه شون و انداخته دور.سرمو کج کردم و یکم فکر کردم. تو همون حالت متفکر سر تکون دادم و گفتم: نه... ننداخته دور. اتفاقا" بعدش اون لباسا رو تو تنش دیدم. مثل لباسی که پریشب تنش بود یکی از لباسایی بود که پوشیده بودم. آتوسا دندوناشو رو هم فشار داد و با حرص بلند شد و رفت. ملیسا و فرنازم تو فکر بودن. منم راستش یکم فکرم مشغول بود. یعنی اینا راست می گفتن؟ شروین انقدر رو لباسهاش حساسه؟ درسته که خودش بهم اجازه داده بود لباسهاشو بپوشم اما دفعه اولم که بی اجازه تنم کرده بودم هیچی نگفته بود بهم. اگه این جوری بوده که اینا می گن باید همون موقع سرمو از تنم جدا می کرد. اما.....حتما" اینا زیادی شلوغش کردن. شروین اصلا" این مدلی که اینا می گن نیست.خلاصه بی خیال شدم. پسرا برای ناهار جوجه کباب درست کردن که خداییش خیلی خوش مزه بود. بعد سه چهار ساعت موندن تو جنگل دم غروب وسایل و جمع کردیم که برگردیم


به من میگن الکی خوشحال
هیشکی نسیتا ولی واسه دل خودم میذارم

ماکان گفت: بچه ها بیاید بریم ساحل. دوست دارم شب کنار دریا باشم. همه موافقت کردن. سوار ماشینها شدیم و اول رفتیم ماشینها رو کنار ویلا پارک کردیم و من سریع رفتم بالا و لباسهای خودمو پوشیدم و دوییدم تابرسم به بچه ها. رفتیم ساحل نزدیک ویلا. دم غروب بود و هوا کم کم داشت تاریک می شد. این ندید بدیدام رفتن چوب جمع کردن و آتیش روشن کردن. آخه یکی نیست بگه تو این گرما خر تب کرده که شما می خواید آتیش روشن کنید. هر چند هوا که تاریک شد یکم هوا خنک تر شد و باد میومد اما من کماکان می گفتم این احتشامیا یه چیزیشون میشه. زیادی واسه همه چیز ذوق می کردن. من اصلا" نمی دونم اینا تو اون کشوری که هستن مگه ساحل و دریا ندارن؟؟؟؟ تا حالا اونجا آتیش روشن نکردن که الان این جوری ادا اصول در میاوردن؟ خوشم میومد شروین فقط نشسته بود و گیتار به دست سرد و قطبی به حرکات اینا نگاه می کرد. انقده که این بچه ها جیغ و داد کرده بودن شروین راضی شده بود براشون آهنگ بزنه. منم که عشق گیتار. مخصوصا" که صدای شروین خیلی قشنگ بود. منتظر بودم که شروع کنه. من دقیقا" رو به روی شروین نشسته بودم البته اولش یه جایی نزدیکش نشسته بودم. اما انقدر که هر بار یکی اومد و گفت من اینجا بشینم، من اینجا بشینم. انگار غیر از نزدیک شروین جای دیگه ای نبود منم مجبوری انقده خودم و هی کشیدم کنار که آخرش رسیدم به روبه روی شروین. شعله های آتیشم که روشن. با اینکه آتیشش کوچیک بود اما قشنگ بود و حس خوبی می داد. جون می داد برای عکس هنری گرفتن. کاش درسا اینجا بود میگفتم دوتا عکس با آتیش ازم بگیره. زانوهام و تو بغلم گرفته بودم و به آتیش نگاه می کردم. به شعله هاش که هفت رنگ می سوخت و میرفت بالا. انگار قر کمر میومد که این جوری پیچ و تاب می خورد.تو حال خودم بودم که صدای گیتار بلند شد. چقدر گیتار و دوست داشتم و چقدر دلم می خواست می تونستم خودم بزنم اما هیچ وقت پیش نیومده بود که بتونم یاد بگیرم. از پشت شعله های آتیش به شروین نگاه کردم. چشمهاش بسته بود و سرش پایین بود و گیتار می زد. سرشو بلند کرد و نگاهش تو چشمام قفل شد. چقدر نگاهش عجیب بود. لبهاش از هم باز شد. باور كن ، صدامو باور كنصدایی كه تلخ و خسته ستباور كن ، قلبمو باور كنقلبي كه كوهه اما شكسته ستشكسته ست باور كن ، دستامو باور كنكه ساقهء نوازشهباور كن ، چشم منو باور كنكه يك قصيده خواهشه چقدر با احساس می خوند. انگار به قلبم چنگ می زندن. نمی تونستم چشمم و از نگاهش جدا کنم. وسوسهء عاشق شدنالتهاب لحظه هامهحسرت فرياد كردنهاسم كسی با صدامه اسم تو هر اسمی كه هستمثل غزل چه عاشقانه ستپر وسوسه مثل سفرمثل غربت صادقانه ست چشماش برق می زد انگار بغض کرده بود. صداش می لرزید. همه ساکت بودن. صداش همه رو مسخ کرده بود. علاوه بر صداش نگاهشم من و هیپنوتیزم کرده بود. زیر تیر نگاهش قلبم به تبش افتاده بود و نفسهام تند شده بود. همراه آرامشی که صداش بهم می داد منقلبم می کرد.ذهنم خالی از هر فکری بود. فقط..... می تونستم نگاهش کنم. باور كن اسممو باور كنمن فصل بارون برگممطرود باغ و گل و شبنمدرختم درخت خشكی تو دست تگرگمباور كن هميشه باور كنكه من به عشق صادقمباور كن حرف منو باور كنكه من هميشه عاشقم تموم شد آهنگ تموم شد اما نگاهش جدا نشد. صدای دست زدن بچه ها میومد اما من نه صدایی می شنیدم نه کسی و جز شروین می دیدم. با نگاهش انگار ضربان قلبم و متوقف کرده بود.نفسم بند اومد. بعد یه نگاه به نسبت طولانی چشماش و ازم گرفت. تونستم نفس بکشم. اکسیژن راه خودش و به ریه هام پیدا کرد. خدایا من چه مرضی گرفته بودم؟؟؟؟؟ نکنه دارم می میرم. قبلا" این حالتها رو نداشتم. می ترسیدم. از این چیزی که به جونم افتاده بود می ترسیدم. اخمام بی اختیار تو هم رفته بود. صدای گیتار دوباره بلند شد. نمی خواستم دیگه به شروین نگاه کنم. اما وقتی که شروع کرد به خوندن بی اختیار نگاه متعجبم رفت سمتش. باور کن واسه تو که بی تابم منباور کن واسه چشماته بی خوابم منباور کن که به داشتنت می بالم منباور کن... باور کنننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن نننجونمی ؛ عمرمی ؛ قلبمی ٰ؛ نفسیبمونو تنهام نذار تو این بی کسیمی دونممی دونیعاشق چشماتمباور کن بدجوری غرق نگاتماز عشقت دیوونمقدر تو می دونم پیش تو می مونمحسه تو می خونماز اینکه پیشمی از خدا ممنونمباور کن عشق منبا تو می مونم باور کن تپش تند تند قلبموباور کن سردیه دستای خستموباور کن تا آخرش من پات هستموباور کن... باور کن... آهنگ باور کن( بابک جهان بخش) گیتار می زد و می خوند و همراه آهنگ شونه هاشو سرشو تکون می داد و می خوند. انقدر آهنگ شاد بود که پسرا شروع کردن به دست زدن و دخترا هم با لبخند بشکن می زدن و همون جور نشسته خودشون و تکون می دادن. نه به اون آهنگه که اشکم و در آورد نه به این آهنگه که قر تو کمرم آورده بود.دوباره چشمم رفت سمت نگاهش. تا چشمامون قفل شد یه لبخند قشنگ اومد رو لبهاش و یه چشمک بهم زد. دیگه این فک مگه جمع می شد؟؟؟؟ این شروین شیطون بلا کجا بود که من تا حالا ندیده بودمش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟انقدر اون شب شروین متفاوت بود که من احساس می کردم اصلا نمی شناسمش. یه خط در میون آهنگای غمگین و شاد می خوند. همه رو جذب کرده بود. همش با چشم داشتم زیر و روش می کردم بلکم اون شروین قطبی رو پیدا کنم اما ا نگار خیلی خوب یه جای امن قایم شده بود. شب فوق العاده ای بود. تا حالا بهم انقدر خوش نگذشته بود و انقدر احساسهای مختلف تو یه شب بهم دست نداده بود. خوشحالی، غم، هیجان، ...............ساعت 11 شب وسایلمون و جمع کردیم که بریم. رو آتیشی که دیگه خاکستر شده بود شن ریختیم و به سمت ویلا حرکت کردیم. همه با هم دوتا و سه تا می رفتن و می گفتن و می خندیدن. منم کنار مهیار و ملیسا داشتم راه می رفتم. دستامو رو سینه ام تو هم گره کرده بودم و با لبخند به حرکات این مهیار دیونه نگاه می کردم که چه جوری حرص ملیسا رو در میاره و ماها رو می خندونه. جلوی در ویلا یهو آرشام ایستاد و با صدای بلند گفت: مهام کی اومدی؟؟؟؟همه سرها چرخید سمت در ویلا. مهام با ماشینش جلوی در ویلا ایستاده بود و با اینکه مرتب بود اما کلافه به نظر می رسید. یه لبخند تلخ زد و اومد سمت ماها به همه یکی یکی دست داد. خدایا این پسره چش بود. این مهام همیشگی نبود. مهام مهربون که همیشه لبخند می زد نبود. انقدر چشماش غم داشت که رو همه تاثیر گذاشته بود و همه ساکت شده بودن. دیگه کسی نمی خندید. حتی کسی حرف هم نمی زد. مهیار: مهام اتفاقی افتاده؟ماکان: حالت خوبه پسر؟؟؟مهام بازم یه لبخند زد که از صد تا اشک بدتر بود. فقط سر تکون داد. رو به شروین گفت: شروین می تونیم حرف بزنیم؟؟؟؟؟شروینم متعجب نگاهش کرد و سریع گفت: آره، آره بیا بریم تو ویلا.شروین دستی به کمر مهام زد و اون و سمت ویلا برد. ماها هم مبهوت مونده بودیم که یعنی چی می تونه شده باشه؟؟؟؟نگران شدم. نکنه برای کسی اتفاقی افتاده باشه؟؟؟؟ نکنه طراوت جون طوریش شده باشه؟سریع زنگ زدم خونه. اما وقتی صدای شاد مهری خانم و شنیدم و بعدشم با طراوت جون حرف زدم دلشوره ام بر طرف شد. اما این حالی که مهام داشت اصلا" عادی نبود. حتما" یه چیزی شده. همه رفتیم تو ویلا. مهام و شروین رفته بودن تو اتاق و حرف می زدن. انقدر دلم می خواست برم سرمو بچسبونم به در و ببینم چی می گن که نگو. اما نمی شد. یه فکری مثل برق اومد تو سرم. سریع شماره درسا رو گرفتم. با دومین بوق گوشی و برداشت. **** تکیه به دیوار کنار اتاق نشسته بودم و مبهوت تو فکر حرفهای درسا بودم. اصلا" باورم نمی شد. مهام بعد از یک ساعت حرف زدن با شروین از تو اتاق اومد بیرون. چشماش قرمز به رنگ خون بود. پیدا بود گریه کرده. یه ببخشید به همه مون گفت و از ویلا رفت بیرون و صدای روشن شدن ماشینش بهمون فهموند که رفته. بچه ها همه گیج مونده بودن چون قرار بود مهام چند روز بعد ما بیاد. اما حالا این جوری اومده و یک ساعتم نشد که رفت.من اما تو شوک حرفای درسا بودم. دلم می خواست برم تو اتاق و با شروین حرف بزنم اما احساس می کردم که دلش می خواد یکم با خودش خلوت کنه. وقتی به درسا زنگ زدم و در مورد مهام ازش پرسیدم. با صدای گرفته و ناراحتی که از درسا بعید بود.(((( گفت: مادر مهام مریضه. سرطان داره. غده های سرطانی هم دور و بر مهره های کمرش و گرفتن. باید عمل بشه اما کسی حاضر نیست عملش کنه. چون عمل خطرناکیه اگه عمل نشه تا چند وقت دیگه می میره و اگه عمل بشه ممکنه فلج بشه و برای همیشه رو تخت بیوفته و نتونه تکون بخوره. برای همین کسی و نمی تونن پیدا کنن که با این ریسک بالا اون و عمل کنه. احتمال اینکه عمل موفقیت آمیز باشه و بتونن همه غذه رو بدون آسیب رسیدن به نخاع در بیارن خیلی کمه.من: خوب با این اوضاع مهام چرا اومده شمال؟؟؟؟؟درسا: چون تنها امیدش به شروینه. اومده شاید بتونه اون و راضی کنه که مامانش و عمل کنه.متعجب گفتم: وقتی این همه دکترای خوب و قدیمی و متخصص گفتن نمیشه از شروین چه کاری بر میاد؟؟؟؟درسا: شروین تنها کسیه که این جور عملهای پر خطر و انجام میده و احتمال موفقیتش زیاده. اون با اینکه سنش اونقدر زیاد نیست اما تو رشته اش یه نابغه است. عملهای خیلی سخت، که کسی حاضر نیست انجامشون بده رو قبول میکنه و جالب اینجاست که موفقم میشه. نبوغ و تبحر خاصی تو این جور عملها داره. شنیدم با تکیه بر علم و احساسش عمل میکنه و معمولا" موفقه.ناباور گفتم: حتما" اشتباه می کنی اگه شروین انقدر کارش خوب بود و کارشو دوست داشت پس چرا چند ماهه اومده ایران و بی کاره؟؟؟درسا ساکت شد. بعد چند ثانیه آروم گفت: من درست نمی دونم. باید از خودش بپرسی. آنید........... دعا کن شروین راضی بشه. مهام همه امیدش به شروینه. حتی اگه مامانش زیر عمل دووم نیاره نمی خواد بی تلاش اون و از دست بده.)))ساعت سه نصفه شب بود و همه رفته بودن تو اتاقهاشون و با صدای لالایی گیتار شروین خوابیده بودن. درست سه ساعت یعنی دقیقا" از بعد رفتن مهام بود که شروین تو اتاق خودش و حبس کرده بود و صدای ناله سازش گوشِ دل همه رو خون کرده بود. آنچنان با سوز ساز می زد و می خوند که من خودم دو ساعت بود که یه بغض قلنبه بیخ گلومو گرفته بود و داشت خفه ام می کرد. مدام فقط یه آهنگ و می زد. فقط یه شعرو می خوند و هر بار از دفعه قبل غمگین تر با سوز و گدازتر.آهنگ لحظه های معین.یه حسی داشتم. یعنی این آهنگ و برای یه دختر می خوند؟ یعنی یه دختری تو زندگیش بوده که تنهاش گذاشته و رفته؟ یعنی شروین این اخلاقش این سردیش به خاطر شکستش تو عشق بوده؟طاقتم تموم شده بود. نگران شروین بودم. می ترسیدم. نکنه حالش بد بشه. باید می رفتم تو اتاق حتی اگه شده سرم داد بکشه و از تو اتاق پرتم کنه بیرون. الان که حالش خوب نبود من تنهاش نمی زاشتم با اینکه نمی دونستم برای چی انقدر ناراحته. برای یه عمل؟؟؟؟؟با این حال اون تو همه ناراحتیهام کنارم بود منم باید کنارش می موندم. رفتم یه لیوان آب آوردم و در زدم. هیچ صدایی جز صدای ساز نمیومد. دوباره در زدم. من: شروین.... شروین درو باز کن.... باید بیام تو.... حالت خوبه؟؟؟؟صدای ساز قطع شد اما در باز نشد. چند بار دیگه هم به در زدم و صداش کردم اما هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد. ناامید تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین. سرمو با ناراحتی تکیه دادم به دیوار که صدای چرخش کلید و شنیدم. با ذوق بلند شدم و لیوان و برداشتم. دستگیره رو چرخوندم. در با صدای تقی باز شد. بی اختیار لبخند زدم. در و باز کردم و رفتم تو اتاق. چراغها خاموش بود و فقط نور مهتاب بود که از پنجره می تابید و یکم اتاق و روشن می کرد. اومدم چراغ و روشن کنم که صدای شروین مانعم شد.شروین: روشنش نکن.دستمو عقب کشیدم. تخت و دور زدم و رفتم کنارش. اون سمت تخت نشسته بود و آرنجش و تکیه داده بود به زانوهاش و سرشو تو دستهاش گرفته بود. با اینکه درست دیده نمی شد اما واقعا" حال زارش پیدا بود. موهای همیشه مرتبش نامرتب و بهم ریخته بود. شونه هاش خم شده بود. صداش دو رگه بود. جلوش ایستادم و لیوان و گرفتم سمتش. من: شروین بیا یکم آب بخور. سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. چشمهام به تاریکی عادت کرده بود و خوب صورتش و می دیدم. یه غمی تو نگاهش بود که دلم و آتیش زد. خدایا چی شروین سرد و یخ و این جوری داغون کرده. این همون آدم بی تفاوتی نبود که من می شناختم. دیدم حرکتی نمی کنه. مثل یه مادر لیوان و بردم سمت لبهاش. لبهاش از هم باز شد. آروم آروم نصف لیوان و به خوردش دادم. لیوان و گذاشتم رو پاتختی. جلوش زانو زدم. سرمو بالا گرفتم که بتونم به چشمهاش نگاه کنم. نگاهش تو نگاهم بود. مثل یه جوجه بی پناه نگاهم می کرد. دلم ریش شد. دستمو گذاشتم رو دستش و آروم فشارش دادم. من: شروین...... تو همون حالت چشماش و آروم بست.شروین: می دونی مهام چرا اینجا بود؟می دونستم. اما هیچی نگفتم تا خودش ادامه بده. آروم چشماش و باز کرد.شروین: ازم می خواست مادرش و عمل کنم. سرطان داره. عملش خطرناکه. ریسکش بالاست. ممکنه دوم نیاره زیر عمل یا ممکنه حتی برای همیشه....ساکت شد. بغض کرده بود. تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید ..................... نمی تونم. نمی تونم عملش کنم، می ترسم. نه اینکه از عمل سختش بترسم نه. دفعه اولم نیست که این عملها رو انجام می دم اما........... اما به خودم قول دادم دیگه دست به تیغ جراحی نزنم و دیگه کسی وعمل نکنم. مخصوصا" یه آشنا رو.( چرا؟ چرا باید یه همچین قولی به خوش می داد؟ چرا نمی خواد کسی و عمل کنه؟ تو سرم پر ابهام بود.)یه نفس عمیق کشید.شروین: بهت گفتم مامان و بابام عاشق هم بودن. خونه امون همیشه پر عشق بود. رابطه مامان بابام فوق العاده بود. منم که تک فرزند واسه خودم جولان می دادم. همیشه کلی آدم و دوست تو سنهای مختلف داشتم. اما ... اما یکی بود که از پنج سالگی باهاش بودم. رزا.... یه دختر ایرانی که همه زندگیش و آمریکا بوده مثل من. رزا همسایه و دوستم بود. از زمانی که یادمه می شناسمش. پدرش دوست بابام بود. رابطه صمیمی پدر و مادرامون باعث شده بود که از همون بچگی ما همیشه با هم باشیم. همبازی بچگیها و دوست دوران نوجوونی و جونی. حتی با هم رفتیم دانشگاه و یه رشته درس خوندیم پزشکی.اونقدر با هم صمیمی بودیم که همه جا با هم می رفتیم و همه کارهامون و با هم انجام می دادیم. شر بودیم. شیطنتهامونم با هم بود. همه از دستمون آسی بودن اما دوستمونم داشتن. جفتمون مغرور و خشک بودیم و بی تفاوت نسبت به همه کس و همه چی. مدام دوستامون و عوض می کردیم. اون دوست پسراشو منم دوست دخترامو. چقدر دوتایی در مورد دوستامون حرف می زدیم و می خندیدیم. (یه خنده ای کرد و ادامه داد) صمیمیتمون انقدر زیاد بود که همه فکر می کردن ماها عاشق و معشوقیم. چه فکرایی می کردن. ماها با هم دوست بودیم. دوتا دوست صمیمی که همه حرفاشون و بهم می گفتن. اولین کسی که دوست دخترامو بهش نشون می دادم رزا بود. اونم همیشه دوست پسراشو اول به من معرفی می کرد یه جورایی من باید تاییدشون می کردم. برام مثل یه خواهر بود. همیشه پشت هم و کنار هم بودیم. چه روزایی بود. چقدر شاد بودیم. تنها کسی که می تونست باهام کنار بیاد رزا بود. ( دوباره بغض کرد)رزا حقش این نبود. دو سال پیش کم کم سر درداش شروع شد. اوایل خیلی کم بود جوری که هیچ کدوم توجهی بهش نمی کردیم. اما چند ماه بعد سردرداش بیشتر شد و من احمق نفهمیدم. یعنی نزاشت که بفهمم یه چیزیش هست. سر درداش و اونقدر عادی نشون می دا که من اصلا" شک نکردم که ممکنه مریض باشه. من احمق مثلا" تخصصم مغز و اعصاب بود اما نفهمیدم که خواهرم بهترین دوستم مریضه.(بغضش داشت خفه اش می کرد صداش دو رگه شده بود)یه روز که از شدت سر درد تو بیمارستان بی هوش شد بعد آزمایشها فهمیدیم که تو سر کوچولوش تومور داره. یه تومو ربزرگ که خیلی پیشروی کرده بود. نمی دونم چه طور تا اون روز نفهمیده بودیم. شایدم اون فهمیده بود و بهم نمی گفت. مریضیش که رو شد. دیوونه شدم. باورم نمی شد که یه همچین مریضی داشته باشه. همیشه ماها مریضی و درد و برای بقیه می دونیم هیچ وقت فکر نمی کنیم که این چیزا برای ماها و خانواده امون ممکنه اتفاق بیوفته. حتی برای یه پزشک.داشتم دیوونه می شدم. رزا تازه با الکس نامزد کرده بود. یه پسر آمریکایی که به خاطر عشقش به رزا عاشق ایران و زبون فارسی شده بود. اوایل برای جلب نظر رزا شعرای فارسی و با لهجه شیرینی برای رزا می خوند. مخصوصا" شعرای معین و چون رزا خیلی شعراش و دوست داشت. می خواستن دو ماه بعد ازدواج کنن. من و الکس و رزا باهم یه گروه داشتیم. با هم ساز می زدیم و می خوندیم. الکس برای رزا آهنگای عاشقونه می خوند. چقدر سر به سرشون می زاشتم و اذیتشون می کردم. چقدر شاد بودیم. اما زندگی برامون نساخت. برای هیچ کدوممون.دردی که به جون رزا افتاد نه تنها آرزوهای اون و به باد داد و رزای من و خواهر کوچولومو پرپر کرد بلکه زندگی من و الکسم نابود کرد.رزا وقتی نگرانیهای من و می دید می خندید و بهم دلداری می داد. می گفت : من که نگران نیستم چون بزرگترین و بهترین و دیوونه ترین دکتر و دارم و اون تا همه ی این تومورو از سرم در نیاره ول نمیکنه. همیشه به الکس امیدواری می داد و آرومش می کرد. الکس حالش بدتر از من بود.اما روزی که رزا عکسای سرشو دید یهو از این رو به اون رو شد. گفت: نمی زاره عملش کنم. ( یه نفس عمیق کشید)اون من و بهتر از خودم می شناخت. می دونست تمام تلاشم و می کنم. اما اگه یک درصد موفق نشم نابود می شم. رزا هر کسی نبود. نمی تونستم از دستش بدم. اونم عکسا رو دیده بود و شدت پیشروی تومورو هم دیده بود. می دونست احتمال اینکه زنده بیرون بیاد خیلی کمه اما نمی خواست زجر کش بشه ترجیح می داد زیر عمر بمیره. اما نمی خواست تو دستای من جون بده چون ..... چون می دونست نمی تونم خودمو ببخشم. می دونست نابود می شم.اما من کوتاه نیومدم.اونقدر به خودم و موفقیتم مطمئن بودم که اصرار کردم. اونقدر گفتم و گفتم که همه راضی شدن عملش کنم. تو اتاق عمل قبل از بیهوشی دستمو گرفت و گفت: شروین نمی بخشمت اگه به خاطر من از اونچیزی که دوست داری بگذری. هر چی که شد باید قبولش کنی و باهاش کنار بیای. فقط خندیدم بهش و گفتم: وقتی بیدار شدی می بینمت.نمی دونستم که اون چشمها رو برای بار آخره که باز می بینم.(بغضش ترکید و قطره های اشک بودن که مثل رود از چشمش جاری شدن. )شروین: آنید اون رفت. دوم نیاورد. هر کاری کردم اون تومور مثل کنه به مغزش چسبیده بود و جدا نمیشد. هر کاری کردم هر راهی که رفتم جواب آخر همون بود که شد. من به الکس قول داده بودم که رزا رو سالم تحویلش می دم اما نتونستم سر قولم وایسم.( اشک از چشماش جاری شد)رزا رفت. زیر دستای من رفت و من نتونستم جلوش و بگیرم. نتونستم بهترین دوست و خواهرم و نجات بدم. نتونستم آرزوهای الکس و عشقش و براش حفظ کنم.من و الکس داغون شدیم. بیچاره الکس...... همه اش یه گوشه می نشست و با گیتار فقط یه آهنگ و می زد و گریه می کرد. آهنگی که واقعا" وصف حالش بود. آهنگی که رزا عاشقش بود.( زیر لب آروم زمزمه کرد) لحظههارو با تو بودندر نگاه تو شکفتنحس عشق رو در تو دیدن مثل رویای تو خوابهبا تو رفتن با تو موندنمثل قصه تورو خوندنتا همیشه تورو خواستن مثل تشنگی آبه اگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردم اگه دستات مال من بودجون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردمبی تو اما سرسپردن بی تو و عشق تو بودنتو غبار جاده موندن بی تو خوب من محالهبی تو حتی زنده بوندن بی هدف نفس کشیدنتا ابد تورو ندیدن واسه من رنج و عذابه اگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردماگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردمتوی آسمون عشقم غیر تو پرندهای نیستروی خاموشی لبهام جز تو اسم دیگهای نیستتوی قلب من عزیزم هیچ کسی جایی ندارهدل عاشقم بجز تو هیچ کسی رو دوست ندارهاگه چشمات من رو میخواست تو نگاه تو میمردماگه دستات مال من بود جون به دستات میسپردماگه اسمم رو میخوندی دیگه از یاد نمیبردماگه با من تو میموندی همه دنیارو میبردملحظههارو با تو بودن لحظههارو با تو بودن ( تازه می فهمیدم چرا این آهنگ و با بغض می زد و می خوند) دنیام تموم شد. رشته ام ، کارم تموم شد. وقتی نمی تونستم عزیزانمو نجات بدم چه طور می تونستم بقیه آدمها رو نجات بدم. نتونستم... نتونستم سر قولم وایسم .... نمی تونستم دیگه برم اتاق عمل.... می ترسیدم ... همه اش صورت بی هوش رزا رو تخت اتاق عمل و قیافه داغون و شکسته الکس جلوی چشمام میومد...... می ترسیدم مریضهای دیگه ام مثل رزا زیر دستای من بمیرن. اگه رزا رو عمل نمی کردم می تونست بیشتر زنده بمونه. مجبور نبود انقدر زود بره. رزا رفت. لبخندمو برد. شادیمو برد. هیجان زندگیمو برد. هم من و هم الکس نابود شدیم.( هق هق می کرد)دیگه نمی تونستم اون بیمارستان، اون خونه، اون شهری که هر جاش من و یاد رزا و روزهای خوب بچگی و شادیهای نوجونی و جونیمون می نداخت بمونم. اومدم ایران... اومدم اینجا.... خودمو تو خونه حبس کردم ... تا کسی و نبینم... تا کسی برام مهم نشه... تا به کسی اهمیت ندم.... وقتی نمی تونم ازشون محافظت کنم چرا باید بهشون نزدیک شم که نبودشون داغونم کنه؟؟؟؟نمی خواستم ... نمی خواستم کسی برام مهم باشه... اما نشد.... بدتر شد.... مامان طراوت.... مهام ... تو.... همه ... همه تون مهم شدین... همه با ارزش شدین... نتونستم جلوی خودمو بگیرم که بی تفاوت باشم... حالا هم که مادر مهام.... مهام امیدش به منه.... من چی کار کنم؟؟؟...... نمی خوام مهام و داغون ببینم.............هق هق می کرد و به پهنای صورتش اشک می ریخت. قلبم درد گرفته بود. طاقت اشک ریختن و زجه زدنش و نداشتم. طاقت داغون دیدنش و نداشتم. نه شروین نمی تونه بشکنه. شروین محافظم، دوستم کسی که همیشه تو همه ناراحتیهام کنارم بود. نمی تونه این جوری باشه. شروین همیشه باشد سرد و مغرور باشه. این جوری دیدنش برام مثل عذابه.از جام بلند شدم. جلوش ایستادم. دستاش و گذاشته بود رو صورتش و اشک می ریخت. مثل یه پسر بچه بی پناه. طاقتم تموم شد. یه قدم رفتم جلوتر. دستمو بردم جلو و سرشو کشیدم تو بغلم. مثل یه بچه ی مظلوم خودش و چسبوند به من و دستاش و حلقه کرد دور کمرم و سرش و فشار داد بهم. انگار می خواست خودش و قایم کنه. آروم دست کشیدم رو موهاش. چقدر بی تاب بود. چه خاطرات بدی و به یاد آورده بود. درکش می کردم. جوری که انگار رزا رو از نزدیک دیده ام و می شناسمش.سعی کردم تموم اون آرامشی که وقتی اون بغلم می کنه ازش می گیرم و بهش تزریق کنم. آروم گفتم: شروین داری خودتو اذیت می کنی. می دونم رزا هم راضی نیست که تو رو تو این حالت ببینه. تو کاری ازت بر نمیومد که براش انجام بدی. می دونم اگه راهی داشت که بتونی نجاتش بدی هر کاری می کردی تا زنده بمونه. رزا می دونست که نمی تونه دوم بیاره برای همینم راضی نمی شد تو عملش کنی. می دونست. می شناختت، مطمئن بود که به این حال و روز میوفتی واسه همین اون حرف آخر و بهت زد. تو نمی تونی به هیچ عنوان از چیزی که می خوای بگذری. تو به رزا قول دادی. تو نمی تونستی هیچ کاری نه برای رزا انجام بدی. درد الکسم زمان درمان میکنه. تو نباید خودت و نابود کنی. نباید زندگیتو فدا کنی. تو باید جای رزا هم زندگی کنی و به چیزایی که اون نتونست برسه برسی. مگه نمیگی مثل خواهرت بود؟ مطمئن باش به خواهر هیچ وقت راضی به عذاب کشیدن برادرش نیست. پس به خودت بیا و زندگیتو جمع کن و از اول شروع کن. با امید بیشتر. تو تواناییش و داری که به خیلی از آدمها کمک کنی. می ت.نی امید و زندگی و آرزوهای خیلیها رو نجات بدی.الانم امید مهام تویی. اگه رزا رو نتونستی نجات بدی شاید بتونی مادر مهام و نجات بدی. شاید این جوری خودتم آروم بشی. نمی دونم چقدر تو اون حالت اشک ریخت و گریه کرد. منم همراهش اشک ریختم . ناراحتیش عذابم می داد. منی که برای خودم به زور اشک می ریختم برای شروین خون گریه می کردم. بی صدا جوری که فکر نکنم حتی شروین متوجه گریه کردنم شده باشه .نمی دونم تونستم آرومش کنم یا نه. تونستم کمکش کنم تصمیم درست و بگیره یا نه. اما تو اون لحظه فقط می خواستم کنارش باشم و نزارم تنهایی غصه بخوره. حتی اگه نتونم کاری بکنم.یکم که آرومتر شد. فتم رو تخت نشستم و بهش اشاره کردم که سرش و بزاره رو پاهام. آروم اومد کنارم و سرشو گذاشت رو پاهام. مثل یه بچه که از تاریکی و هیولا می ترسه خودش و مچاله کرده بود. دستمو بردم تو موهاش، باهاشون بازی کردم. آروم نازشون کردم. اونقدر این کارو انجام دادم که نفسهاش منظم شد و خوابید. منم تو همون حالت تکیه امو به پشتی تخت دادم و چشمام و بستم. نور به چشمای بسته ام می زد و اذیت می کرد. با دست چشمام و مالیدم و آروم بازشون کردم. یکم گیج بودم. یهو اتفاقای دیشب یادم اومد و چشمام باز باز شد. سریع دور و اطرافم و نگاه کردم. از شروین خبری نبود.دلشوره گرفتم. آخه این پسر با اون حالش کجا رفته؟ شاید رفته باشه پایین صبحونه بخوره.یکم خیالم راحت شد. رفتم دست و صورتمو شستم. لباسهامو عوض کردم و رفتم پایین. با لبخند رفتم تو آشپزخونه اما خبری از شروین نبود.دوباره دلشوره اومد تو وجودم. دلم یه جوری شده بود. دیشب حالش خیلی بد بود. چقدر بی پناه و آسیب پذیر بود. نکنه رفته باشه یه بلایی سر خودش بیاره. با این فکر انگار نگرانیم 1000 برابر شد. سریع یه نگاهی به کل ویلا کردم اما شروین هیچ جا نبود. دوییدم رفتم مانتو و شالمو برداشتم و از ویلا اومدم بیرون. می دوییدم و نگران همه جا رو نگاه می کردم. رفتم لب ساحل همون جایی که دیشب رفته بودیم. کل ساحل و گشتم. جنگل کنار ویلا رو هم گشتم. اما نبود. دیگه قلبم داشت کنده می شد از نگرانی. همش فکر می کردم نکنه مثل این کتابها و فیلمها رفته باشه تو دریا و خودش و غرق کنه. نکنه جسد نیمه جونش با یه عالمه خزه و جلبک یه گوشه ساحل افتاده باشه. شروین حیف بود که این جوری بمیره. تا به این فکر می کردم که ممکنه یه اتفاق خیلی بد براش افتاده باشه نفسم بند میومد و یه دردی تو قفسه سینه ام می پیچید. هر جایی که فکر می کردم ممکنه باشه رو گشتم اما نبود. نبود......باید بر می گشتم ویلا و به بقیه خبر می دادم. باید همه مون دنبالش می گشتیم .دوییدم سمت ویلا. از دلشوره و نگرانی و دوییدن نفس نفس می زدم و قلبم تند تند می زد.نفس کم آوردهم. وسط کوچه ویلا ایستادم و خم شدم. دستامو تکیه دادم به زانوم و سعی کردم نفسهام و تنظیم کنم. شروین حالش خوب بود. اون آدم نمیتونه کار احمقانه ای بکنه محاله. یکم که حالم جا اومد کمرم و صاف کردم و ایستادم. تا سرمو بلند کردم چشمم افتاد به شروین که از سر کوچه داشت می دویید سمت ویلا. یه تاپ حلقه ای سفید و شلوار ورزشی مشکی پوشیده بود. با دیدنش انگار دنیا رو بهم دادن. با ذوق صداش کردم.من: شرویننننننننننننننننننن.... ..............صدام جلوی در ویلا متوقفش کرد. انقدر از دیدنش خوشحال شدم که یهو بی اختیار دوییدم سمتش و خودمو پرت کردم تو بغلش. همچین خودمو کوبیدم تو سینه اش که شروین یه تکون محکم خورد اما عقب نرفت. محکم تو جاش با دستای باز و بهت زده ایستاده بود. همچین بهش چسبیدم و سرمو فرو کردم تو سینه اش و دستمو انداختم دور کمرش که انگار هر آن ممکنه از دستم در بره و من وظیفه داشتم که نگهش دارم.تو همون حالم با بغضی که نمی دونم از کجا اومد گفتم: کجا رفتی؟؟؟؟ نگفتی میمیرم از نگرانی؟؟؟؟ نباید یه خبر می دادی؟؟؟؟ می دونی چقدر دنبالت گشتم؟؟؟؟ خیلی بی فکری.....این یعنی من بودم؟؟؟ کی بغض کردم؟ این همه نگرانی تو صدام از کجا اومده بود؟ خودم شکه شده بودم چه برسه به شروین.شروین بهت زده گفت: نگران شدی؟؟؟؟ برای من؟؟؟؟؟دستای شروین حلقه شد دور کمرم و آروم چند تا ضربه به پشتم زد.شروین با یه صدای مهربون که خیلی برام عجیب بود گفت: ببخشید. نمی دونستم نگران میشی. بیدار که شدم دیدم خوابیدی دلم نیومد بیدارت کنم باید یکم تنهایی فکر می کردم برای همین رفتم که بدوام.تنم مور مور شد. ما دوتا چمون شده بود؟ چقدر مهر و محبت تراوش می کرد ازمون. یه جور عجیبی شدم. یه تکونی به بدنم دادم که دستای شروین شل شد. آروم خودمو از بغلش کشیدم بیرون. کلافه سرمو خاروندم. یه جوری بودم. نمی تونستم تو صورت شروین نگاه کنم. همون جور که چشمم به آسمون و ابرها بود گفتم: آهان ........... خوبه.......... بیا بریم تو .....این و گفتم و خودم زودتر و جلوتر از شروین رفتم تو ویلا. صدای خنده شروین و از پشت سرم شنیدم.رو آب بخندی. تو کی حالت خوب شد که نای خندیدن پیدا کردی. خوشم میاد مثل خودم حالتهاش متغیره. مثل هوای شماله. یه وقت آفتابی یه وقت ابری یهو باد و بارون میشه. گاهی هم ابرو بارون و آفتاب با هم. خدایی چه هوا و چه شخصیت قاطی قاراشمیشی داشتیم ماها.رفتم تو اتاق و خودمو پرت کردم رو تخت. دیشب به خاطر شروین درست نتونسته بودم بخوابم. تا چشمام و بستم خوابیدم. خوبی منم این بود تو اتوبوس و در حالت ایستاده هم خوابم می برد و خواب می دیدم.داشتم یه خواب خیلی با حال می دیدم که حس کردم یه چیزی رو صورتمه. از ترس اینکه نکنه جک و جونوری سوسکی چیزی باشه سریع دستمو آوردم رو صورتم که پرتش کنم کنار اما این جونوره خیلی گنده تر بود. با دستم سریع اون چیزی که رو صورتم بود و محکم گرفتم و تو یه حرکت که ناشی از ترس ناگهانیم بود از جام پریدم که بشینم که تو زمین و هوا سرم محکم کوبیده شد به یه چیز سفت.صورتم جمع شد. با اون یکی دستم سرمو مالوندم و چشمام و باز کردم ببینم چی خورده به سرم.تا چشمام و باز کردم چشم تو چشم شروین شدم که تو فاصله کمی ازم نشسته بود و اونم سرشو با دستش می مالوند.با اخم گفتم: داری چی کار میکنی؟؟؟؟ سرم ترکید. چه کله سفتی هم داری.شروینم همون جور که سرش و می مالوند با چشم غره گفت: چه طرز بیدار شدنه؟ نه خوابیدنت مثل آدمیزاده نه بیدار شدنت.من: بچه پرو.... تو اصلا" اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟با کنجکاوی به اطرافم نگاه کردم تا شاید بتونم دلیل حضورشو بفهمم. لباساش و عوض کرده بود و موهاشم هنوز نم داشت. پس دوش گرفته بود. اما رو تخت اونم تو جای من چی کار می کرد؟؟؟؟نگاهم رفت سمت دستم. گیج داشتم به دستم که دست شروین و مثل دزدا گرفته بود نگاه می کردم. یهو یه چیزی اومد تو ذهنم یه هههههههههههههه بلند گفتم و سریع دست شروین و از تو دستم پرت کردم اون ور که محکم پرت شد تو سینه اش که آخش و در آورد. خودمو کشیدم عقب و چسبوندم به پشتی تخت و بالشتمو گرفتم تو سینه امو با اخم و بلند گفتم: داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟؟ فکر کردی خوابم اومدی اینجا که چی؟؟؟؟؟؟ فکر کردی حالا چون تو یه اتاق می خوابیم خبریه؟؟؟؟ حالا چهارتا بغل و دوتا بوس اجباری داشتیم فکر نکن خبریه ها نه جونم. خودتو سنگین نگه دار من اصلا" به تو اون جوری فکر نمی کن.........با ضربه ای که به پیشونیم خورد صدام قطع شد. تازه به خودم اومدم دیدم همون جور نشستم و مثل کولی ها دارم جیغ جیغ می کنم و تند و تند و پشت سر هم دارم حرف می زنم و انگشت اشاره امم تهدید آمیز گرفتم سمت شروین و هی تکون می دم و این بدبختم هی دهنش و باز میکنه یه چیزی بگه که به خاطر هوچی بودن من مجبوری دوباره دهنش و می بنده. شروینم که دیده من سوار خر مبارک شدم و یکه تازی میکنم با کف دستش کوبوند تو پیشونیم که ساکتم کنه.خداییش دردم گرفت. یه جیغ کوتاه کشیدم و تند و تند با دست پیشونیم و مالیدم و با اعتراض گفتم: هویییییییییییییی چته دیونه دردم گرفت.شروین خونسرد گفت: بهتر. تا تو باشی که یکسره حرف نزنی. یکم وسطاش نفسم بگیری بد نیست. دوباره تو خودتو زیادی تحویل گرفتیا. من چی کار به کار تو دارم؟چشمام و ریز کردم و گفتم: نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین سرد: نه.من: نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین با تاکید و محکم: نه.من: پس چرا دستت و رو صورتم می کشیدی؟؟؟؟؟صورت سردش یهو بهت زده شد. حسابی هول کرد. چشماش چرخید و هر جایی غیر من و نگاه کرد.نه پس یه غلطایی داشتی می کردی که این جوری هل کردی دیگه. اما واقعا" داشتی چی کار می کردی؟؟؟؟؟دستم ناخداگاه رفت سمت صورتم و بابهت گفتم: داشتی نازم می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین یه سرفه ای کرد و با اخم گفت: ناز چیه تو هم. می خواستم بیدارت کنم. باید باهات حرف بزنم. تو آشپزخونه منتظرتم. زودی بیا.این و گفت و سریع رفت بیرون.چیشششششششش اینم با خودش درگیره ها. چه هولیم کرده بود.یاد قیافه اش که افتادم نیشم باز شد. آخیییییییییی شروین قطبی خجالت کشید.اما عجیب از این فکر که داشت نازم می کرد خوشنود بودم. سر خوش از جام پاشدم و دست و صورتم و شستم و حاضر شدم رفتم پایین.جلوی در آشپزخونه خشکم زد.وای خدا ببین این شروین بلا چه کرده. چه میزی چیده 600 قلم چیز سر میز گذاشته واسه صبحونه. منم که شکمووووووووووووووویه سوتی کشیدم و با لبخند گفتم: چه کدبانویی . نه دیگه الان دقیقا" وقت شوهر کردنته.شروین برگشت سمتم و با یه قیافه ای که سعی می کرد خجالت زده باشه اما خداییش خیلی مسخره بود گفت: شوهر کمه پیدا نمیشه اگه یه مورد خوب سراغ داشتی بگو که من با این همه هنرم رو دست مامان اینا نمونم.سر خوش یکم آب پرتقال خوردم و بی هوا گفتم: رو دست بمونی؟ مگه من می زارم؟ اگه شده خودم می گیرمت که حروم نشی. یه قلوپ آب میوه خوردم که در حین قورت دادنش تازه فهمیدم چی گفتم و چرا شروین این جوری با لبخند نگاهم می کنه. آب میوه پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. شروین از جاش بلند شد و اومد سمتم و آروم پشتم و مالید. با این حرکتش تنم مورمور شد. نه که حالمو بهتر کنه بدترم کرد. الان یه حس عجیبم پیدا کرده بودم. به زور خودم و یه تکون دادم که یعنی بسه خوب شدم.دستش و برداشت و کنارم ایستاد و بهم نگاه کرد. خدا این چرا امروز انقده مهربون شده بود؟ سر جدت برو همون قطب اون جوری باهات راحت ترم. الان مثل دخترای 14- 15 ساله پسر ندیده هی رنگ به رنگ می شم.انگار شروین از نگاهم فهمید دردم چیه. یه خنده همراه سرفه کرد و رفت روبه روم پشت میز نشست دستاش و قفل کرد تو هم و آرنجاش و گذاشت رو میز و چونه اش و تکیه داد به دستاش. یه اشاره به من کرد که بخورم. آخیش قیافه اش دوباره همون جور جدی شده بود. حالا نمی دونم این یه کوچولو اخمش برا چی بود.شروین: بابت دیشب ممنون. متشکرم که کنارم موندی و به حرفام گوش کردی. حرفام رو دلم تلنبار شده بود. هیچ وقت اینها رو به کسی نگفتم. همه خودشون می دونستن که مرگ رزا داغونم کرد دیگه تکرار و گفتنش فایده ای نداشت. اونام به خاطر من دیگه اسمی ازش نمی برن.هیچی نگفتم فقط آروم نگاهش کردم. گناهی چه غمی تو صورتش بود.برای اینکه جو و عوض کنم با یه لبخند شاد گفتم: تو هم به وقتش کنارم بودی و به حرفام گوش کردی این به اون در.یه ابروش رفت بالا. یهو یه لبخند زد و گفت: این به کدومشون در؟ دلداری دادن من که یکی دوتا نبود. خوب شاید بشه این و با قضیه بابات مقایسه کرد اما هنوز کلی به من بدهکاری.لب ور چیدم و براش پشت چشم نازک کردم. با همون نیمچه لبخند گفت: چیه نگفتم همین الان حسابتو صاف کن که شاید یه وقتی بهت احتیاج شد.ممن: انگار آچارم میگه بمون تو جعبه ابزار شاید نیازت شد. نیششش تا بنا گوش باز شد. یهو جدی شد و گفت: می خوام برگردم تهران.دستم همراه لقمه ای که درست کردم تو هوا تو راه دهنم خشک شد. شروین: می خوام عمل و قبول کنم. من عاشق کارم هستم. وقتی این رشته رو خوندم می دونستم که نمی تونم همه رو نجات بدم. شاید این واقعیت یادم رفته بود و بعد..... به شکل خیلی بدی برام یاد آوری شد.خیلی به خودم مغرور شده بودم. می خواستم پا جای خدا بزارم. اما خدا خیلی بد و ناجور بهم فهموند که من فقط یه وسیله ام که اگه اون نخواد نمی تونم کاری بکنم. الانم برای عمل مادر مهام همه سعیم و می کنم اما قولی نمی دم. شاید همه اش سرنوشت بود که باعث شد من آخرش به اینجا برسم. یه شروع دوباره تو یه جای جدید، کشور جدی، خونه جدید با آدمهای جدید....تو چشمام نگاه کرد و آرومتر گفت: با امید جدید....یه گرمایی وارد تنم شد. یه حس خوب. نمی دونم این حس به خاطر آروم شدن و برگشتن شروین به زندگیش بوده یا به خاطر حرف آخرش.برو بابا تو هم زیادی کتاب خوندی. خودتو تحویل گرفتی. حرفش هیچ ربطی به تو نداشت.سرشو انداخت پایین. تکیه اش و داد به صندلی. صورتش سرد شد. دوباره شد همون شروین یخی که می شناختمش.شروین: صبحونه اتو بخور. بعدم وسایلتو جمع کن. بر می گردیم تهران.سرش و بلند کرد و تیز بهم نگاه کرد و گفت: تو هم با من میای. نمی خوام اینجا تنها بمونی.پوف تنها؟؟؟ این اره و اوره و شمسی کوره رو نمیبینه؟ ویلا پر آدمه تنها دیگه چه صیغه ایه؟ هر چند تو هم نمی گفتی خودم آویزن میومدم باهات. اینجا بمونم برای کی؟ آرشام و آتوسا؟ می ترسم یه بلایی سرم بیارن. بعدم من به زور تو اومدم بی تو بمونم که چی.شروین منتظر بود که جوابش و بدم منم گذاشتمش تو خماری و با آرامش واسه خودم لقمه گرفتم و خوردم. هی لقمه گرفتم و خوردم. یه 5-6 دقیقه تو سکوت نگام کرد و آخرشم بی طاقت گفت: آنیددددددددددددددددبا تعجب نگاش کردم.من: چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین: نگفتی با من میای یا نه؟من: وقتی ننه بزرگت نباشه من بیچاره میشه ام له له تو آدم گنده. معلومه باهات میام بچه رو که تنهایی ول نمی کنن بره تو خیابون.یهو یه قهقهه ای زد و از جاش بلند شد اومد سمتم. ای بمیری آنید با این حرف زدنت الان میاد لهت میکنه. ننه بزرگ و بچه چی بود گفتی؟ این شروین اعصاب مصاب نداره که. خودمو چسبوندم به صندلی و چشمام و ریز کردم که اگه ضربه ای بهم اصابت کرد آمادگیش و داشته باشم. شروین اومد کنارم و خم شد روم و دستش و آورد سمتم. دیگه مطمئن بودم که این دفعه کتکه رو زده. دیگه خنده ای هم در کار نبود. یهو شروین لپم و کشید یه لبخند قشنگ زد و گفت: به خدا تو یه چیز دیگه ای...........چشمای گشاد شده از تعجبم روش ثابت موند. شروین از کنارم رد شد و رفت و در حین خروج گفت: راحت صبحونه اتو بخور و بیا وسایلت و جمع کن.دستم رو گونه ام موند. این به من گفت چیز دیگه؟؟؟؟ مثلا چه چیزیم؟ این چرا امروز این جوری شده؟ یه لرزی تو تنم پیچید و مور مورم شد.وای خدا این شروین یه چیزیش میشه. داره من و می ترسونه. جای دستش رو گونه ام داغ بود با یه حس قشنگ.حاضر شدنمون یک ساعتم طول نکشید. وقتی به بچه ها گفتیم داریم بر می گردیم همه تعجب کردن. اما هیچ کس جرات نداشت بپرسه چرا. انقدر قیافه شروین جدی و ترسناک شده بود که همه شجاعتشون ته کشیده بود. شاید سعی می کرد با این جدی بودنش و تند عمل کردنش فرصت پشیمونی و عقب گرد و از خودش بگیره. همه چیز خیلی تند گذشت. برگشتمون به تهران. اعلام آمادگی شروین برای عمل خانم شقاوت. کارهای بیمارستان و آماده کردن همه چیز.وقتی خانم احتشام فهمید که شروین می خواد مادر مهام و عمل کنه از شوق دوباره دست به تیغ جراحی شدن شروین اشک تو چشماش حلقه شد. از شادی محکم بغلم کرد و فشارم داد. خوب که چلوندم دو سه تا ماچ آبدار کردم . من: طراوت جون الان باید شروین و بغل کنید و ببوسید من و چرا بغل کردین؟احتشام: چون می دونم محرکش تو بودی. تو باعث شدی شروینم دوباره به زندگیش برگرده. تو باعث شدی دوباره بره اتاق عمل.من: من؟؟!!!! من کاره ای نبودم. اصلا" چه جوری من می تونم باعث بشم شروین یه تصمیمی بگیره. احتشام با یه لبخند بهم نگاه کرد و گفت: این شروینی که الان اینجاست زمین تا آسمون با اونی که روز اول اومد تو این خونه فرق میکنه. من همه اینها رو می بینم.گیج مونده بودم که منظورش چیه.خانم احتشام: دختر تو برای من یه رحمتی.این و گفت و رفت سمت اتاقش. منم گیج و مبهوت مونده بودم که چی میگه.دیگه شروین و کمتر میشد دید. یا بیمارستان بود یا خونه مهام یا اگرم خونه بود تو اتاقش بود و گیتار می زد و می خوند. انقده خوشم میومد شبها با صدای سازش بخوابم. شب اول که اومدم بخوابم قد یک ساعت فقط قلت زدم اما چشمام رو هم نمیومد. صدای سازش که بلند شد آرامش گرفتم و خوابیدم.شروین فردا عمل داشت. نگرانش بودم. یعنی الان حالش خوبه؟تو جام غلت زدم و پتومو پیچیدم دور خودم. نمی دونم چرا دیگه چرخیدن و تکون خوردن تو تخت بهم حال نمی داد.یاد ویلا افتادم. یاد اینکه رو تخت با شروین می خوابیدیم.

☺☻☺☻☺☻☺

یاد بغل کردنش برای حفظ جونش. یاد اون شبی که می ترسیدم و چقدر نرم بغلم کرد تا آروم شم. یاد لباس عوض کردنش بی توجه به من. یاد لج کردنمون با آرشام. چقدر شبها اونجا راحت می خوابیدم. برا خودم عجیب بود که چه جوری منی که شبی هزار دور می چرخیدم انقده آروم تو بغلش خوابیدم و نفسمم نگرفت. همیشه وقتی یکی بغلم می کرد نفس تنگی می گرفتم. اما بغل شروین یه چیز دیگه بود. شروین....هوی دختره بی تربیت چه شروین شروینی هم میکنه. بابا خجالت بکش. پسره نامحرم عجنبی بغلت کرده نشستی یادش می کنی و خوشت میاد؟ الان باید از احساس گناه و عذاب وجدان و خجالت بمیری نه اینکه نیشت باز باشه. دست خودم که نیست خوشم اومد وقتی بغلم کرد یا وقتی بوسیدم.بگیر بکپ نکبت من که می دونم دردت چیه. الان اگه شروین کنارت بود و بغلت می کرد راحت تا ظهر می خوابیدی.خبیث واسه خودم خندیدم و سرمو تند تند به نشونه بله تکون دادم. تو حال و هوای شروین و دعوا کردن خودم بودم که با صدای در یه متر پریدم هوا. وای کی بود این وقت شب. به پتو چنگ زدم و پرسیدم: کیه؟کسی جواب نداد. پا شدم رفتم در و باز کردم. شروین دست به جیب پشت در بود. در و که باز کردم سرشو آورد بالا و یه جوری نگام کرد و یه جور عجیبی گفت : میشه بیام تو؟انقده مظلوم گفت که دلم کباب شد. مثل یه بچه که شب می ترسه و میره دم اتاق مامانش و میگه مامان شب میشه پیشت بخوابم؟؟؟؟با یه لبخند مهربون گفتم: بیا تو. بعدم دوییدم و پریدم رو تخت و نشستم روش. از پرش من هنوز تشک تخت تکون می خورد. چهار زانو نشستم و پتو رو بغل کردم . شروین از حرکت من خنده اش گرفت. اومد و نشست رو تخت. درست رو به روم. شروین: چرا نخوابیدی؟یه لبخندی زدم و گفتم: اگه خوابیده بودم که الان به جای ولو شدن رو تخت من باید تو اتاقت تنهایی سیر می کردی.یه لبخندی زد و گفت: خوبه که نخوابیدی و بیداری اما از تو بعیده که بیدار بمونی. ساعت 1 نصفه شبه.با یه لبخند گفتم: آخه قصه ی شبم و نشنیدم. گویندش امشب تنبل بوده هنوز شروع نکرده.با تعجب گفت: قصه شب؟یه اشاره به خودش کرد و گفت: منظورت منم؟سرمو بالا و پایین کردم و گفتم: آره . امشب از سازت خبری نبود.دستاش و تو هم قلاب کرد و با یه آه گفت: خوبه ساز من می تونه یکی و آروم کنه و بخوابونه.کلا" همه وجودت می تونه ملت و آروم کنه فقط سازت که نیست. ببند فک و آنید.شروین: فردا عمل دارم.سرش پایین بود. نگاش کردم. من: استرس داری؟شروین: می ترسم خراب کنم.

انقده مظلوم این و گفت که دلم غش رفت براش. مثل یه بچه که می ترسید امتحان ریاضیش و گند بزنه. بی اختیار دستم و بردم جلو و گذاشتم رو دستای قلاب شده اش.با یه لبخند که سعی می کردم آرامش دهنده باشه نگاش کردم. انقدر نگاش کردم تا سرش و بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد.من: نتیجه هر چی هم که باشه من مطمئنم تو همه تلاشت و می کنی. من بهت اعتماد دارم. یه لبخند قشنگ اومد رو لباش. امیدوار بودم که تونسته باشم بهش آرامش بدم همون جور که اون بهم آرامش می داد.شروین: فردا میای بیمارستان؟بدون فکر گفتم: اگه تو بخوای حتما".با یه لبخند گفت: پس فردا منتظرتم. فقط نگاش کردم. یه حس غریبی تو چشماش بود که یه حال عجیبی بهم می داد. آروم دستمو از رو دستاش گرفتم. هنوز تو چشماش غرق بودم. یه لبخند زد و گفت: میرم قصه ی شب بگم برای دختر کوچولوم که راحت بخوابه.انقده بدم میومد بهم بگن کوچولو.یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: کوچولو خودتی.قهقه اش بلند شد اما سریع خوردش. خونسرد نگاهم کرد. بلند شد و ایستاد. با دست یه اشاره به کل قدش کرد و گفت: به نظرت این قد و قواره کوچولو میشه؟ اگه این جوریه که حتما" یه مشکل شدید چشمی داری.نگفت بینایی. مثل خودم میگفت مشکل چشمی. با حرص بالشتم و پرت کردم سمتش و جیغی گفتم: بچه پرو برو بیرون. نصفه شبی هم من و حرص میده. انگار خوابش نمی گیره بی حرص خوردن من. بالشت و تو هوا گرفت و پشتش و کرد سمتم و رفت به طرف در.من: اوا بالشت و کجا می بری. بدش ببینم.شروین خیلی ریلکس و خونسرد در و باز کرد و گفت: این مزد این همه شب گیتار زدنمه. کنسرت مجانی گوش می دی یه چیزی باید جاش ازت بگیرم یا نه.رفت بیرون و منم با دهن باز نگاهش کردم. پسره پاک دیوونه بود. حالا خوبه بالشت زیاد دارم اما اون یکی و دوست داشتم خیلی راحت بود. خنگ خدا بالشتم شد مزد ؟ خوب می گفت یه چیز دیگه بهش می دادم. آره جون خودت . خوب بود مثل این سواستفاده گرا می گفت یه ماچ بده؟؟؟؟نه که تو هم بدت میومد ببوسیش.دوباره خود درگیر شده بودم که صدای گیتارش بلند شد. آروم دراز کشیدم و با چشمای بسته به آهنگش گوش کردم. هر شب دو سه ساعت گیتار می زد و می خوند. همه اشون غمگین بودن و با سوز خونده می شدن. اما این آهنگ..... یه چیز دیگه بود..... برای خواب معصومانه عشق کمک کن بستری از گل بسازیم برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن تو رو میشناسم ای شبگرد عاشق تو با اسم شب من آشنایی از اندوه تو و چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی تو رو میشناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من تن شکستتو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بدنبال کدوم حرف و کلامی سکوتنت گفتن تمام حرفهاست تو رو از طپش قلبت شناختم تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور و آیینه بردی چرا از سایه های شب بترسم تو خورشیدو به دست من سپردی بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن کمک کن جاده های مه گرفته منه مسافرو از تو نگیرن کمک کن تا کبوترهای خسته روی یخ بستگی شاخه نمیرن کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیرم کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره شب تو با من بذار بین من و تو دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن چه آهنگ عجیبی. دلم یه جوری شد. عاشق این آهنگ بودم و انصافا" شروین خیلی قشنگ خونده بودتش. انگاری با همه وجودش شعر و کلام و ادا می کرد. واقعا" به دل می نشست. با لذت به آهنگش و صداش گوش کردم. حتی خوندنشم بهم انرژی می داد. منتظر آهنگ بعدیش شدم اما هر چی صبر کردم هیچ صدای گیتار و آوازی نیومد. انگار واقعا" این آهنگ و خونده بود برای خوابیدن من و چقدر قشنگ حس آرامش صداش من و به دنیای خواب برد. با نگرانی به راهرو بیمارستان نگاه می کردم. قرار بود ساعت 10 مامان مهام و عمل کنن. مهام تک فرزند بود. انگاری مامان و باباش خیلی همو دوست داشتن و باباش از وقتی که فهمیده بود قراره زنش عمل بشه مدام اضطراب داشت و خلاصه حالش خراب بود. مهامم به زور باباش و تو خونه نگه داشته بود که نیاد با اون حالش پشت در اتاق عمل بس بشینه می ترسید بیچاره سکته کنه از انتظار و نگرانی. من از ساعت 9 اومده بودم بیمارستان. شروین که زودتر از من رفته بود. تا حالا ندیده بودمش. اومده بودم پشت در اتاق عمل ایستاده بودم و منتظر. مامان مهام و برده بودن که حاضرش کنن برای عمل. منم منتظر بودم که شروین و مهام یکیشون بیاد. تنهایی منتظر و نگران بودن خیلی سخت بود. هم نگران خانم شقاوت بودم هم شروین. خدا کنه استرس نداشته باشه. خدا کنه عمل موفقیت آمیز باشه. خدا کنه دستش نلرزه. رو صندلی نشسته بودم به انتهای سالن نگاه می کردم. شروین و دیدم که از دور داشت میومد سمت اتاق. تنها بود. کسی تو سالن نبود. از دور با دیدنش دلم گرم شد. صورتش آروم بود. خدایا شکرت یعنی آرومه. با یه لبخند از جام بلند شدم و منتظر تا بهم برسه. از دور بهم لبخند زد. اومد جلوم ایستاد و با لبخند تو چشمام نگاه کرد و گفت: اومدی.....

من: پس چی؟ شک داشتی؟ گفتم که میام. استرس ند ...... حرفم نصفه موند چون یهو شروین دستاش و انداخت دور کمرم و من و کشید تو بغلش. انقدر شکه شدم که حرف تو دهنم موند. دستام کنار بدنم افتاده بود و با دهن باز و بهت زده تو بغلش بودم. خودش و کشیده بود پایین تا هم قدم بشه. چون در حالت عادی کنارش که می ایستادم سرم تا سینه اش می رسید اما الان از روی شونه اش می تونستم پشت سرش و ببینم اونم سرش و گذاشته بود رو شونه ام. این چرا یهو همچین کرد؟ تو بهت مونده بودم و قدرت حرکت نداشتم. یه حسی تو تنم راه افتاده بود. هم قشنگ بود و خوب هم یه جورایی ترسناک بود. معذب شده بودم. آخه این حرکات چی بود اونم تو بیمارستان الان یکی می دیدتمون خیلی بد می شد. سعی کردم خودمو تکون بدم و از تو بغلش بیام بیرون. من: این چه کاریه؟ اینجا که کسی نیست نه آرشام نه آتوسا که ببینن پس چرا همچین می کنی؟ باید جلوی اونا فیلم بازی کنی نه وقتی تماشاچی نداریم. اومدم خودمو بکشم عقب که شروین محکمتر بغلم کرد وگفت: دارم پول کنسرتم و می گیرم. خودمو هی تکون می دادم که از بغلش بیام بیرون اما نمی شد. من: متقلب چند بار پولش و ازم می گیری همین دیشب یه بالشت جای مزدت گرفتی. شروین: اون مال شبهای قبل بود این یکی برای کنسرت ویژه دیشبمه. همون جور وول می خوردم تا بتونم خودمو بکشم بیرون. راستش یه حس عجیبی داشتم. از اینکه بغلش بودم خوشم میومد در صورتی که نباید این احساس و داشته باشم. زیر لب گفتم: باج گیر...... آروم دم گوشم گفت: هیشششششش.... دو دقیقه آروم باش و تکون نخور. می خوام آروم شم. بی اختیار متوقف شدم. دیگه تکون نمی خوردم. حرفش یه جورای..... خیلی قشنگ بود...... فوق العاده.... اومد سر زبونم که بگم: با من می خوای آروم شی؟ با بغل کردن من؟ اما حرف تو دهنم موند. فقط آروم یه دستمو بالا آوردم و آروم و نرم مالیدم به کمرش. من: استرس نداری؟ شروین: الان دیگه ندارم. با حرفش یه لبخند اومد رو لبم. چند تا ضربه آروم به پشتش زدم. یه نفس عمیق کشید و نرم خودش و کشید عقب. کامل ازم جدا شد و بعد دستش و خیلی آروم از دور کمرم جدا کرد جوری که دستش کامل به دور کمرم کشیده شد. مثل یه نوازش نرم. یه لبخند قشنگ زد و گفت: مرسی........... سرمو کج کردم و با یه لبخند نگاش کردم. من: موفق باشی.... تو چشمام یه نگاهی کرد و با همون لبخندش رفت سمت در اتاق عمل. پشت در برگشت و نگام کرد و گفت: منتظر می مونی؟ من: میمونم.... لبخندش عمیق تر شد. چشماشم داشت می خندید. رفت و من چشمم به در بسته اتاق عمل موند.


من باید این رمان رو تا
حداکثر فردا تموش کنم!


انقدر استرس داشتم که مدام با دندونم از داخل لپمو می جوییدم و تیکه تیکه پوستش و می کندم. انقدر این کارو کردم که خون اومد. مجبوری یه دستمال فرو کردم تو دهنم. لپم باد کرد.عمل خیلی طولانی بود. بایدم می بود خیلی عمل سختی بود. از بس به رژه رفتن مهام نگاه کرده بودم سر گیجه گرفته بودم. مونده بودم این پسر جونی تو پاهاش مونده که راه می ره؟ بابی بدبختش و فرستاده بود خونه که آروم تر باسشه اما چه آرومیه باباش که دلش طاقت نمیاورد هر 5 دقیقه زنگ می زد می گفت ی شد آوردنش بیرون ؟ بابهه فکر کرده دارن آپاندیسشو در میارن. مدام تو دلم دعا می کردم و هی با بندای انگشتم صلواتام و می شمردم. کلی نذر کرده بودم که عمل خوب پیش بره. اضطراب و نگرانی خفه ام کرده بود. از انتظار کشیدن و دلشوره داشتن متنفر بودم واسه همینه ام همیشه سعی می کردم به چیزهای بد فکر نکنم. اخم کرده بودم و با تمرکز صلوات می فرستادم. موبایلمو خاموش کرده بودم و ساعتمم خونه گذاشته بودم. می دونستم که اگه دستم باه هر 30 ثانیه نگاش می کنم و بدتر عصبی می شم. خیلی گذشت که دیدم در اتاق عمل باز شد و یه پرستار اومد بیرون. بعد یکی دیگه . بلند شدم ایستادم. مهام سریع خودش و رسوند به پرستاره و با دلهره پرسید: چی شد خانم؟ عمل چه طور بود.خانمه فقط سرش و انداخت پایین و گفت: دکتر احتشام دارن میان خودشون بهتون میگن. بعدم راهش و گرفت و رفت. وا این چرا همچین کرد؟ من و مهام مات مونده بودیم یعنی چی شده بود که شروین باید به ما می گفت و این نمی تونست بگه. منتظر چشم به در اتاق عمل دوختیم. چند تا دکتر و پرستار اومدن بیرون. هیچ کدوم جوابمون و ندادن. این شروین زلیل شده هم گذاشت آخر از همه اومد بیرون. تا پاشو گذاشت بیرون در من و مهام پریدیم جلوش. یکم ترسید و یه قدم رفت عقب. یه چپ چپ نگاهمون کرد و گفت: این چه مدلشه.مهام با حرص و نگرانی: شروین جان مادرت حرف بزن ببینم چی شد؟ مامانم حالش خوبه؟ زنده است؟....بیچاره بد بغض کرده بود و نتونست دیگه چیزی بگه. شروینم انگار می خواست بله سر عقد بگه که ناز می کرد. یه نگاه جدی به من و یه نگاهم به مهام کرد. اه چقدر این لحظه از این نگاش بدم میومد. خوب دهن باز کن بنال دیگه جوون مردم پس افتاد.شروین: ما همه تلاشمون و کردیم. خیلی سخت بود اما همه توده رو در آوردیم. عمل خوب بود و حال مادرت خوب ولی باید صبر کنید تا بهوش بیاد تا بتونیم نتیجه نهایی و اعلام کنیم. مهام پرید و شروین و با ذوق بغل کرد و اون هیکل و یه دور دور خودش جرخوند. منم مثل منگلا با دهن باز داشتم این صحنه رو نگاه می کردم. یه لحظه ننه مهام یادم رفت داشتم فکر می کردم این مهام چه جوری این هیکل و بلند کرد و چرخوند. مهام با ذوق شروین و پایین گذاشت و 6-7 تا ماچ آبدار ازش کرد و مدام هی میگفت: دمت گرم شروین ماهی مدیونتم. جبران می کنم جبران می کنم. از مهام این مدلی دمت ممت گفتنا بعید بود پیداست تو حال خودش نیست. با یه لبخند عریض گفت: من برم زنگ یزنم خونه که بابا رو از نگرانی دربیارم سکته نکرده باشه خیلیه. این و گفت و دویید سمت راهرو. من همون جور با چشم رفتن مهام و دنبال می کردم و گفتم: وا مگه می خواد بره از تلفن سکه ای زنگ بزنه؟ موبایلش که همراهشه از همین جا زنگ می زد دیگه.شروین اومد جلوم ایستاد و دیدم و کور کرد. سرمو بلند کردم ببینم چرا جلوی من وایساده. چشمم به صورتش افتاد دیدم یه لبخند رو لبشه. شروین: موندی.....شونه امو بالا انداختم و گفتم: مگه قرار نبود بمونم؟ گفتم که می مونم.شروین یه لبخند قشنگ بهم زد و یه نگاه قشنگتر بهم انداخت.یه لحظه برق از سرم پرید. این پسره این نگاهش و کجا نگه داشته بود که من تا حالا ندیده بودم؟ انقدر مدل نگاه کردنش قشنگ بود که من مثل مجسمه خشک شده بودم و میخ چشماش زل زده بودم بهش. هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم فقط دوست داشتم همون جا بایستم و بهش نگاه کنم. اونقدر غرق نگاهش شده بودم که نفهمیدم دستش و آورده و گذاشته رو گونه ام. فقط وقتی اخمش رفت تو هم به خودم اومدم.شروین: صورتت چرا این جوریه؟هنوز گیج نگاهش بودم. بی تفاوت گفتم: چه جوریه؟شروین دستش و نرم رو گونه ام کشید و گفت: چرا صورتت باد کرده؟تازه یاد دستمالی افتادم که چپوندم تو دهنم. سریع یه دستمال از جیبم در آوردم و گرفتم جلو دهنم و دستمال تو دهنم و تف کردم توش. شروین فقط با اخم به کارهای من نگاه می کرد. دستمال تو دهنم خونی بود. شروین که چشمش به خونها افتاد اخمش بیشتر شد و گفت: دهنت خون اومده؟یکم هول شدم. چی بگم بگم مثل چی گونه امو جوییدم؟ خواستم ساکت باشم که اخمش دهنم و باز کرد. یه لبخند دندون نما بهش زدم و چشمام و ریز کردم و سعی کردم مهربونترین قیافه امو نشونش بدم . شروین فقط گیج به کارهای من نگاه می کرد.من: استرس داشتم گونه امو از تو جوییدم خون اومد.چشمای شروین گشاد شد. سریع بهم نزدیکتر شد و با دست دهنم و باز کرد و گوشه لبم و گرفت و به حلقم و گونه ام از تو دهن نگاه کرد.اونقدر گیج شده بودم از کارش که مبهوت نمی تونستم عکس العمل نشون بدم. با یه دستم دستش و گرفته ام که دهنمو ول کنه اما مگه ول می کرد؟ با همون دهن باز گفتم: ول کن دهنمو کندیش. من لازمش دارم. حالا تصور کن با دهن باز یه زبون تو هوا تکون بخوره و یه چیزایی بلغور کنه. از طرفی هم هی من تکون می خوردم و ناراحت که همین یک کارم مونده بود که این شروین تا زبون کوچیکه امو ببینه. تکون خوردن سر من و حرکت سر شروین که کج و کوله می کرد تا ببینه چه بلایی سر لپم آوردم یه جوری بود که یکی اگه رد میشد فکر می کرد ما داریم ماچ کاری می کنیم با هم. این خنگه ام مگه می فهمید که اینجا بیمارستانه و براش بد میشه ول نمی کرد دهنمو.یهو شروین پقی زد زیر خنده و آروم دهنمو ول کرد. شروین: چرا همچین کردی با خودت دختر.دستم رو گونه ام بود و ماساژش می دادم. تو همون حالت گفتم: خوب نگران بودم.شروین پوفی کرد و گفت: چون نگران بودی باید خودت و ناقص می کردی؟یه چشم غره بهش رفتم و لبامو جمع کردم و دلخور گفتم: معیوب خودتی.یه لبخند خبیث زد و گفت: من کی گفتم معیوبی خودت حرف تو دهن من می زاریی.من: چیشششششششش برو کنار بابا بزار رد شم.با دست زدمش کنار که برم.شروین: کجا می ری؟بدون اینکه برگردم گفتم: می رم خونه آقای دکتر باید به طراوت جون خبر خوش و بدم. تو همون حالت دستمو بلند کردم و یه بای بای کردم. من: خونه می بینمت دکتر قطبی.کلمه آخرم باعث شد چشماش گرد بشه اما من دیگه وا نستادم ببینم چی کار میکنه.
با ذوق رفتم تو خونه انقده هیجان داشتم که از همون دم در خانم و صدا کردم.من: طراوت جون ................ طراوت جون ...........تنهایی کل عمارت و رو سرم انداخته بودم. انقدر بلند سرو صدا کردم که یهو مهری خانم و چند تا از خدمتکارها از آشپزخونه و همزمان با اونا طراوت جون و پشت سرشم مهیار و ملیسا و ماکان و آتوسا و آرشام و فرناز از تو سالن اومدن بیرون. با دیدن نوه های احتشام یه لحظه خشکم زد. اینا کی برگشته بودن؟؟؟؟خانم احتشام: آنید چی شده؟؟؟؟ عمل چی شد؟ شروین کجاست؟ خانم شقاوت چه طور شد؟از بهت در اومدم دوباره نیشم باز شد. با ذوق رفتم و طراوت جون و بغل کردم و دو سه تا ماچش کردم.من: تموم شد عمل تموم شد. شروین کارش حرف نداره. خانم شقاوتم حالش خوبه. یعنی باید به هوش بیاد تا نتیجه نهایی معلوم بشه ولی تومور و کلشو در آوردن.خانم احتشام یه نفس راحت کشید و سرشو بالا گرفت و گفت: خدایا شکرت. کلی نذر کردم تا عمل موفقیت آمیز باشه.ملیسا و مهیار و فرناز با هم گفتن: ایول شروین .............ماکان با یه لبخند گفت: پس بالاخره دست به تیغ شد.آتوسا با عشوه گفت : باید جشن بگیریم.شادی و رضایت و تو صورت همه می شد دید. چه خانواده ای بودن. چقدر نگران همدیگه بودن. حتی آتوسا. شاید با من که غریبه بودم بد بود اما هوای خانواده اش و داشت. نه فقط شروین که ازش خوشش میومد. تو این مدت دیده بودم هوای ماکان و مهیارم داره. شاید اونقدرا که وانمود میکنه دختر بدی نباشه. هر چی هم خوب باشه زیادی کنه و آویزون شروینه خوش ندارم ببینم چسبیده به شروین. اوهه چه غیرتی هم می شم واسه شروین. با خنده و شادی رفتیم تو سالن. ساعت 10 بود. مهیار زنگ زد به شروین و اونم گفت که نزدیکای خونه است. کلی سفارش داده بودم به مهری خانم . کیک و چند جور غذا و کلی دسر و مخلفات. یه سری شون و درست کرده بودن یه سری شونم از بیرون گرفته بودن. می خواستم شروین امشب و شروع دوباره اش و یادش بمونه. تا صدای ماشین و از تو باغ شنیدیم همه حاضر و آماده منتظرش موندیم. تا شروین پاش و گذاشت تو سالن یهو کلی ترقه و سوت و از این چیزا که می ترکه و کلی کاغذهای رنگی می ریزه رو سر ملت و کلی کاغذای براق و خلاصه شروین نگو یه گوله براق و رنگی بگو. حسابی کپ کرده بود. بیچاره انتظار این کارو ازمون نداشت مخصوصا" که انتظار دیدن بچه ها رو هم نداشت. مات مونده بود و با یه لبخند غافلگیر شده نگاهمون می کرد. اول طراوت جون رفت جلو و شروین و بغل کرد و بوسیدش. طفلی طراوت جون تو چشماش اشک جمع شده بود. شروین یکم طراوت جون و تو بغلش نگه داشت تا آروم بشه.بعد از طراوت جون یکی یکی نوه های احتشام از ماکان و مهیار وآرشام تا دخترا رفتن جلو و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن. با لبخند داشتم به ابراز احساساتشون نگاه می کردم که چشمام قفل شد تو چشمهای شروین که داشت مهیار و بغل می کرد. چشمش به من بود و با یه لبخند نگاهم می کرد. بعد مهیار فرناز اومد و بغلش کرد. در تمام مدت شروین به من نگاه می کرد. برام عجیب بود. وا این چرا همچین نگاه می کنه؟ چیه این همه آدم و بغل کردی کمته منم می خوای؟ بچه پرو. جدیدا" داشت هیز می شد. باید مراقبش می بودم. از آرشام خطرناکتر می زنه.یه پشت چشم بهش نازک کردم. که لبخندش و بیشتر کرد. این چه جدیدا" خوش خنده شده بود. پس اون شروین قطبی یخ کجاست؟؟؟؟؟بعد یه استقبال گرم همه رفتن سمت سالن و جای همیشه گیمون . منم با لبخند رفتن همه رو نگاه می کردم. شروین آخرین نفر بود که از کنارم رد شد. من ایستاده بودم که برم تو آشپزخونه که بگم شربتو بیارن که با کیک بخوریم.شروین اومد از کنارم رد شد و آروم گفت: یادت باشه نیومدیا....من با چشمای گرد و فک زمین خورده مونده بودم متعجب. این پسره کی این مدلی زبون وا کرده بود؟ یعنی واقعا" منظورش این بود که من بیام بغلش کنم؟ شایدم باید این کارو می کردم ناسلامتی دوست دخترش بودم. حتما" این کار عادی بود. اه من چرا یادم رفت فیلم بازی کنم. پس بگو چرا نیش آرشام و آتوسا تا بنا گوش باز بود. من سوتی داده بودم حسابی. سوتی دادم که دادم مگه دفعه اولمه. اصلا" جلوی طراوت جون من روم میشه فیلم در آرم.شونه امو انداختم بالا و بی تفاوت رفتم تو آشپزخونه. دستورو دادم وبرگشتم تو سالن. به جمع نزدیک شدم. طراوت جون رو مبل همیشگیش نشسته بود و شروینم رو یه مبل سه نفره کنارشم یه طرف آتوسا تو حلقش نشسته بود یه طرفشم ماکان بود.دختره تف باز زالو شد به شروین شیطونه میگه برو گیساشو بکش. فکر میکنه ندیدم موقع بغل کردنش چه جوری چسبید به شروین و دستش و گذاشت رو سینه اش . بغلتو که کردی دیگه دست زدن و نازو نوازش کردنت چی بود. دختره گیس بریده چشم سفید. داشتم تو دلم به آتوسا بد و بیراه می گفتم و همون جورم با چشم دنبال یه صندلی می گشتم که بشینم که صدای خانم احتشام متوقفم کرد.احتشام: انید دخترم چرا اونجا ایستادی بیا بشین کنار شروین.من و می بینی قفل کردم موندم چی کار کنم. فقط گنگ به طراوت جون نگاه کردم که دیدم یه چشمک کوچولو بهم زد. از زور تعجب ابروهام ناخوآگاه رفتن بالا. اما خوب طراوت جون اجازه رو صادر کرده بود تعلل جایز نبود. خیلی ریلکس یه لبخند ملیح زدم و رفتم سمت شروین که یا یه لبخند که به زور داشت کنترلش می کرد که در همون حد لبخند بمونه و قهقهه نشه نگاهم می کرد. صاف رفتم سمت راست شروین همون سمتی که آتوسا نشسته بود. حالا این دختره همچین دست انداخته بود دور بازوی شروین و چسبیده بود بهش که مگسم از بینشون رد نمی شد. منم همون جور شیرین رفتم جلو و خیلی عادی با دستم این دو تا رو زدم کنار. البته دختره آویزون دست شروین و ول نمی کرد دیگه آخرش مجبور شدم یه جورایی هلش بدم و پرتش کنم اون سمت تا جدا شه. این که شوت شد یه طرف منم ریلکس نشستم بینشون. با باسنمم مدام می زدم به آتوسا که خودشو بکشه اون سمت تر که جام باز تر بشه. تو جام یکم خودمو تکون دادم تا از راحتیش مطمئن بشم. در تمام مدت صورتم خیلی جدی بود و فقط اون لبخند ملیح رو لبم بود. جام که خوب شد سرمو بلند کردم که چشمم خورد به صورتهای کبود شده بچه ها. ابروهام رفت بالا که یعنی شما دیگه چه مرگتونه که یهو با قهقهه طراوت جون بقیه هم پقی زدن زیر خنده. طراوت جون میون خنده اش گفت: این آنیدم سر شروین غیرت داره، خوب دوست پسرشه


*************

.نهههههههههههههههههههههههه هههههه........................با دهن باز یه نگاه به طراوت جون و یه نگاه به شروین کردم که شروین آروم زیر گوشم گفت: نترس بابا مامان طراوت از خودمونه. من همون روز اول همه چیز و بهش گفتم.این پسره هم بدتر ننه بزرگ زلیل بودا. اما حال می کردم با طراوت جون، خیلی روشن و پایه بود.این وسط فقط آتوسا و آرشام داشتن می مردن از حرصو تو دل منم عروسی بود از چزوندن این خواهر و برادر.مهیار رفت و با یه بطری شامپاین برگشت و گفت به سلامتی شروین و شروع دوباره اش و همچین این چوب پنبه ی این شامپاینرو فرستاد هوا که من فقط دو ساعت تو آسمون دنبالش می گشتم آخرم نفهمیدم کجا رفت. همه یکی یه گیلاس دستشون گرفته بودن و می خوردن. منم فقط مثل منگلا نگاشون می کردم. مهیار یه تعارف بهم زد که من گفتم: ممنون نمی خورم.حالا برام مهمم نبود بخورم نخورما اما در هر حال آب پرتغال و ترجیح می دادم به اینی که اینا می خوردن به نظرم این گیلاسا فقط واسه ژست گرفتن قشنگ بود دوست داشتم برم دوربین و بیارم گیلاس به دست عکس بگیرم چه مدلایی میشه واسه عکس.البته به جز شامپاین کلی شیشه میشه ی، دیگه هم بود. کلا" خانم احتشام یه بار کوچیک داشت تو سالن که من هیچ وقت ندیدم کسی ازش استفاده کنه. بیشتر به نظرم واسه قشنگی بوده حالا این نوه های احتشام داشتن دخلشو در میاوردن. یه یه ساعتی به جشن و خوش و بش و آهنگ و بزن و برقص گذشت. من که خوابم گرفته بود. بیچاره شروین که 10 ساعت واسه عمل سر پا بود و شب قبلشم کم خوابی داشت. مطمئنن الان هلاک بود اما به روی خودش نمیاورد. خانم احتشام اشاره کرد که برم بگم میز شام و بچینن که شروین بیچاره بتونه زودتر بره یکم استراحت کنه.از جام بلند شدم. هر کی سرش به کار خودش بود. یا رو مبل نشسته بودن و گیلاس مینداختن بالا یا می رقصیدن یا با آهنگ می خوندن. شروینم وسط داشت با ملیسا می رقصید. خوب ملیسا اشکال نداره فقط آتوسا مورد داره نباید باهاش برقصه.رفتم تو آشپزخونه و به مهری خانم گفتم و برگشتم. نرسیده به در سالن بودم که آرشام اومد بیرون. نگاش کردم یه مشکلی داشت. درست راه می رفت اما شل بود. چشماشم قرمز بود. دستهاش تو جیبش بود. من و که دید یه لبخند گشاد تحویلم داد. بی توجه بهش و لبخندش اومدم از کنارش رد شم برم تو سالن که صدام کرد. توجه نکردم. یهو دستمو کشید و پرتم کرد سمت مخالف سالن. وای خدا این چه مرگشه. چرا همچین می کنه. آرشام: می دونی خوشم نمیاد بی توجهی ببینم بازم بهم کم محلی میکنی؟همچین عصبی و با یه اخم غلیظ این و گفت که چشمهام گرد شد. انگار زنی نامزدی چیزیش بودم.تا جایی که یادم میاد آرشام همیشه خوش اخلاق بود و با لبخند کارهاش و انجام می داد. یکیم می خواست خر کنه با لبخند خر می کرد. تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش. با اخم گفتم: دلیلی نداره بهت توجه کنم. انتظار بی خود داری.قدم به قدم بهم نزدیک شد. من وسط سالن ورودی ایستاده بودم و تکون نمی خوردم. خوشم نمیومد هی اون یه قدم ور داره من یه قدم برم عقب معنی نداشت. بزار بیاد جلو ببینم دردش چیه.آرشام اومد جلوم. انقدر عصبانی بود که هیچی حالیش نبود. جلوم ایستاد چفت دستاش و بالا آورد و کوبونت رو سینه ام که با ضربه اش 6 قدم رفتم عقب تر. یعنی تعادلمو از دست دادم و مجبوری پرت شدم عقب. با لحن بد و عصبی گفت: که خوشت نمیاد آره؟دوباره اومد جلوم و با جفت دستاش هلم داد عقب. آرشام: دلیلی نداره آره؟بازم پرت شدم چند قدم عقبتر. ای خدا این چرا وحشی بازی در میاورد؟ الهی جفت دستات از آرنج بشکنه. دردم اومد الاغ. زبونمم قفل شده بود و صدام در نمیومد. اونقدر از کاراش شکه شده بودم که نمی دونستم چی کار کنم.یه ضربه دیگه. پرت شدم عقب و محکم خوردم به دیوار.آرشام: چه جوریاست خوشت میاد شروین و تحویل بگیری. بغلش کنی، ببوسیش، براش غیرتی بشی ((یهو دادی زد که تو صدای آهنگ تو سالن گم شد اما گوش من و کر کرد.))کارهایی که برای من هیچ کدومش و نکردی. حتی نزاشتی دستتو بگیرم . یه بار نشد از یه دختری تعریف کنم و تو عکی العمل نشون بدی حتی شده یه چشم غره کوچولو. آرزو به دلم موند یه بار بهم بگی دلت برام تنگ شده. یه بار بگی خوشحالم دیدمت. 6 ماه دنبالت بودم، من و ندیدی. 7 ماه التماست کردم نشنیدی. به عشق تو، تو اوج مریضیم از بیمارستان با چه مکافاتی فرار کردم که یه نظر تو رو ببینم دریغ از یه گوشه چشم. باید حتما" به پات میوفتادم تا من و می دیدی؟ باید جلوت زانو می زدم تا دردمو بفهمی؟ اون روز که رسوندیم بیمارستان مرگ و جلوی چشمهام دیدم اما خوشحال بودم چون تو کنارم بودی. چون تو چشمای تو نگاه می کردم. چون بالاخره من و دیده بودی.وقتی بعدش بهم اجازه دادی که مثل یه راننده در خدمتت باشم دنیا رو بهم دادن. رو ابرا سیر می کردم. برام عجیب بود که چرا از تو خوشم اومده. خیلی معمولی بودی. زیبایی فوق العاده ای نداشتی. قیافه ات بیشتر آروم بود اما مهربون.برخلاف قیافه آرومت شیطون بودی از دیوار راست بالا می رفتی و به احدی محل نمی دادی. وقتی این کاراتو می دیدم وقتی می دیدم که فقط همه رو دست می ندازی و مسخره می کنی بدون اینکه به هیچ کدوم پا بدی مشتاق تر می شدم. من تو رو می خواستم. باید مال من میشدی. من کم دوست دختر نداشتم یکی از یکی خوشگلتر. به هر کس پیشنهاد می دادم بی برو برگرد قبول می کرد. تو مدرسه اتون تو کلاستون با هر کی دوست می شدم یه جورایی از زیر زبونشون در مورد تو می پرسیدم. اونقدر این کار و کرده بودم که تو رو از خودتم بهتر می شناختم. می دونستم به مرد جماعت نگاه نمی کنی. می دونستم شیطونی. می دونستم چه جوری فکر می کنی. که به دست آوردنت از رسیدن به قله قافم سخت تره. برای همینم میومدم دنبالت. بی حرف بدون نشون دادن خودم. می دونستم کنجکاوی . ( یه خنده ای کرد ) هر کسی که در موردت حرف می زد اولین چیزی که می گفت این بود که شیطون و فضولی.منم از همون استفاده کردم. می دونستم اگه هر روز دنبالت بیام بالاخره حس کنجکاویت بهت غلبه می کنه. فکر می کردم روز دوم بهم توجه کنی اما دریغ.( یه قدم اومد جلو) تو من و ندیدی، توجه نکردی. نه روز دوم نه هفته دوم و نه ماه دوم. دیدنت و دنبالت اومدن با ماشین برام شده بود عادت. از نفس کشیدن برام واجب تر شده بود. اون روز که هوا یهو بارونی شد و با پا رفتی تو گودال دیگه طاقت نیاوردم. شیشه رو دادم پایین و بهت گفتم افتخار میدید برسونمتون.چشمای متعجبتو دیدم. بهت و حس کنجکاوی و دیدم. وقتی اومدی سوار بشی مطمئن بودم که فقط برای کنجکاویته و درست حدس زدم. وقتی بی مقدمه گفتی عینکتو بردار می خواستم قهقه بزنم و بی اختیار این دختر تخسو فضولی که جلوم بود و بغل کنم. خیلی خودمو کنترل کردم.وقتی باهام دوست شدی انقده ذوق داشتم که شبها به زور خوابم می برد مدام چشمم به ساعت بود که زود صبح بشه بیام دنبالت.میومدی، می نشستی، می گفتی، می خندیدی، دستم می نداختی همه اش برام شیرین بود اما....( یه قدم اومد جلو) اما من و نمی دیدی. لبخندمو محبتمو عشقمو نمی دیدی. برات یه دوست بودم مثل هم کلاسیهات مثل همونایی که هر روز باهاشون از مدرسه تا خونه می رفتی. من و به چشم یه مرد نمی دیدی. یه دوست بودم خیلی عادی.( یه قدم دیگه اومد جلو. رو به روم به فاصله یه قدم ایستاد) هر چی تو کمتر من و میدیدی من بیشتر می خواستمت. کم محلیهات و می دیدم و نادیده گرفتنات و میدیدم و برای ارضا حس خودم برای دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن می رفتم با بقیه دوست می شدم. کمبودایی که از طرف تو داشتم و با بقیه جبران می کردم.گذشت تا روزی که کار بابام تموم شد و باید بر می گشتیم آمریکا. نمی خواستم ، نمی خواستم برم. می خواستم بمونم می خواستم با تو باشم حتی اگه شده یه دوست. اما نشد. نتونستم. نه بابا راضی می شد بمونم نه تو یه کوچولو بهم توجه می کردی. روز آخر یادته؟ یادته هر دختری و که می دیدم ازش تعریف می کردم به امید اینکه تو یکم غیرتی بشی. مثل همون کاری که با آتوسا کردی. اما دریغ از یه کوچولو عکس العمل بدتر تو هم باهام همراهی می کردی و از دختره تعریف می کردی گاهی هم مسخره اش می کردی. اون روز فهمیدم که من برای تو هیچی نیستم اون همه محبت و ابراز احساساتم برای تو هیچی نبود .نخواستی ( با قدم فاصله رو کم کرد)....ندیدی ( چسبید به من و منم چسبیدم به دیوار).....نابودم کردی ( سرشو آورد جلو . درست جلوی صورتم) ..... سوختم ( به چشمهام نگاه کرد) در حسرت یه نگاهت....تشنه موندم ( به لبهام خیره شد) در حسرته یه بوسه....صورتش خیلی بهم نزدیک بود نفسهاش به صورتم می خورد. نفسهاش گرم بود اما من ......من سرد سرد بودم یه تیکه یخ.....گیج حرفاش بودم .... نمی تونستم باور کنم .... یعنی آرشام من و دوست داشت؟؟؟؟ یه دوست داشتن واقعی؟؟؟؟؟ از این که فهمیدم دوستم داره تنم گرم شد. یه حس خوبی بهم دست داد. یه لبخند اومد گوشه لبم.آرشام تو سکوت تو فاصله خیلی کمی حرکاتم و جز به جز زیر نظر داشت. لبخندمو که دید لبخند اومد رو لبهاش. صورتش نزدیکتر شد بهم.تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آرشام .....با یه لبخند عظیم با ذوق گفت: جانم......نگاهم تو نگاهش بود لبهام از هم باز شد و آروم گفتم: تو من و دوست نداشتی و نداری، تو من و می خوای چون تنها کسی بودم که بهت توجه نکردم. تنها کسی بودم که در برابر جذبه و پول و ماشینت بی توجه بودم. تو من و می خوای چون جزو کلکسیون دوست دخترات نبودم. تو من و دوست نداری. دوست داشتن خیلی قشنگ تر از چیزیه که تو تعریفش کردی. محبت و عشق این نیست که تا بی توجهی و کم محلی دیدی بری با یکی دیگه جبرانش کنی. این هوسه؛ گناهه؛ خیانته.با دست هولش دادم کنار. با چشمهای متعجب بهم خیره شده بود. یه پوزخند بهش زدم و گفتم: بی خودی با وجود کثیفت عشق و به لجن نکش. دوست داشتن و توجه به این معنی نیست که بپری بغل طرف و چلپ و چلوپ ماچش کنی و هی بوس و لب و بری تو آغوشش و ناز و عشوه بیای. خیلی مقدس تر از فکرای ناپاک توئه....با نفرت نگاهش کرد. از کنارش رد شدم. یهو دستم کشیده شد و محکم کوبیده شدم به دیوار. آرشام چسبید بهم و منو به دیوارمنگنه کرد. سعی کردم با دستهام هلش بدم کنار. دستهامو گرفت و آورد دو طرف شونه هامو قفل کرد به دیوار. انقدر محکم فشارم می داد هم منو به دیوار و هم مچ دستمو با دستهاش که نفسم بند اومده بود. خواستم جیغ و داد کنم و کولی بازی در بیارم اما مگه فایده ای هم داشت؟ صدای آهنگ اونقدر بلند بود که حتم داشتم کسی صدای داد و فریاد منو نمیشنوه. آرشام با اخم تو چشمهام نگاه کرد. با لحن بدی گفت: که مثل قاطر جفتک می ندازی. خواستم با زبون خوش راضیت کنم هر چی تو دلم بود و بهت گفتم اما تو... تو مسخره ام کردی. که دوست داشتن من هوسه آره؟ یک هوسی نشونت بدم که معنی واقعیش و حس کنی.نه دیگه هر چی خانمی کرده بودم و آبرو داری کردم کافی بود. دیگه نمی شد خفه خون گرفت. مرتیکه آشغال بو گندو ( خدایی دهنش بوی بدی می داد با اون همه مایعات الکلی که ریخته بود تو حلقش) همچین خیز برداشته بود واسه لبهای بدبخت من که مطمئن بودم که اگه بهشون برسه کارم ساخته است و دیگه این لبها برای من لب بشو نیست. برای نجات لب و لوچمم که شده دهنمو تا جای ممکنه باز کردم و همچین صدایی از گلوم به صورت جیغ کشیدم که بدتر از آژیر خطر تو زمان جنگ بود. آرشام که اصلا" انتظار یه همچین جیغی رو از دختر متینی مثل من سراغ نداشت یه لحظه هنگ کرد و قفط مات به من نگاه کرد. منم سوء استفاده گر وسط گیج شدن اون دو سه بار دیگه هم آژیر خطرمو کشیدم. آرشام به خودش اومد و با یه اخم غلیظ اومد سمت لبهام اما من صورتمو کج کردم و اونم کنف شد لبهاش رفت رو گونه ام جای لبهام هر چند اونم چندش بود. عوقم گرفته بود. خدایا غلط کردم به جون خودم فهمیدم هر بوسه ای فاز نمی ده . این یکی که جای فاز تهوع میده خدایا خودت یه جوری نجاتم بده. شروین جونم جیگر کجایی که آنیدت خفه شد.آرشام با حرص یه دستش و گرفت به صورتم و همچین فشار داد که لپام جمع شد و لبم قلوپ زد بیرون. چه لبهامم واسه خودش غنچه کرده بود بی شخصیت الاغ. یه لبخند خوشحال زد که دوست داشتم تف کنم تو صورتش. هر چی هم تقلا می کردم نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم. مثل خرس زورش زیاد بود میمون. با همون لبخند خوشحال اومد سمت لبهای غنچه شده ی من. منم کماکان زور می زدم و با اون لبها سرو صدا می کردم. دیگه چشمهام و بستم و گفتم بمیری آنید که لباتو آک نگه داشتی برای ارازل و اوباش احتشام. حالا خوبه قبلش یه احتشام خوب و با فرهنگ افتتاحش کرد.بغضم گرفته بود و دیگه کاری ازم بر نمیومد. نمی خواستم آرشام ببوستم اما چی کار می کردم مثل موش تو چنگش گیر افتاده بودم. حس می کردم که آرشام بهم نزدیک شده گرمای نفسش تو حلقم بود. یهو دستاش از دور دستم جدا شد و تنش از رو تنم کنده شد و منم از دیوار جدا شدم و درجا چشمام و باز کردم. شروین کتف آرشام و گرفت و کشیدش سمت خودش و از من جداش کرد و تا آرشام برگشت سمت شروین یه مشتی از ناکجا اومد و خورد تو فک آرشام که آرشامو نقش زمین کرد. شاید همه این گیر افتادنا و تقلا کردنا و جیغ گشیدنای من دو دقیقه هم نشده باشه اما مشت خوردن آرشام کمتر از دو ثانیه طول کشید. یه ذوقی کردم که آرشام مشت خورد که نگو هیجانم بیشتر از این بود که فرشته ام نجاتم داده بود. قربونش برم چه مشتی هم زده بود بهش.ظاهرن با آژیرای من همه اومده بودن بیرون از سالن که ببینن آژیر از کی بوده. شروین با اخم و صورت عصبی و یه قیافه ترسناک رو به آرشامی که رو زمین پهن بود یه داد مهیب کشید و گفت: به چه حقی به آنید دست می زنی؟ کی بهت اجازه داد بهش نزدیک بشی.اونقدر شروین ترسناک شده بود که منم داشتم سکته می کردم چه برسه به بقیه. آرشام خودش و کشید بالا و به دستهاش تکیه داد و یه زانوشم خم کرد بالا. هنوز رو زمین بود منتها نشسته. با یه دست خون گوشه لبش و پاک کرد.با اخم رو به شروین گفت: تو خر کی باشی. تو چرا جوش می زنی؟بچه پرو شیطونه میگه برم چفت پا تو شکمشا.......شروین با اخم غلیظ یه دادی کشید: من چی کی باشم؟ می کشمت آشغال.... ناسلامتی آنید دوست دختر منه بعد تو می خوای بهش دست درازی کنی؟آرشام یه پوزخندی زد و گفت: ههه همچین میگه دوست دخترمه ..... دوست دخترته که باشه زنت که نیست این جوری جوش میاری.با دهن باز و فکی افتاده داشتم به این همه پرویی و بی شخصیتی آرشام نگاه می کردم. یه نگاه پر نفرت.شروین اومد سمتش که یکی دیگه بزنتش که ماکان از پشت کمرش و گرفت که نتونه جلوتر بره. خداییش خیلی از شروین تو اون حالش ترسیده بودم. خودمو به دیوار چسبونده بودم. صدا از هیچکس در نمیومد.شروین: یعنی حتما" باید آنید زن من باشه که تو شعورت برسه که غلط اضافه نکنی؟ باشه من همین جا جلوی همه با اجازه مامان طراوت بلند می گم که من و آنید با هم نامزد کردیم. دیگه حرفی هست؟ موافقی آنید؟برگشت و اخمو و منتظر به من نگاه کرد. انقدر هنگ کرده بودم و از حرفش تو شک بودم که هیچ کلمه ای از دهنم در نمیومد. شروین با دو قدم اومد کنارم و دستمو گرفت و یه فشار کوچیک داد و تو چشمهام نگاه کرد. اخماش از هم باز شد و منتظر آرومتر پرسید: موافقی آنید؟با فشارش به خودم اومدم تو چشماش نگاه کردم. یه جورایی حس می کردم که با چشمام ازم می خواد که حرفش و تایید کنم. فشار دستشم این و تاکید می کرد.فقط تونستم با سر بگم: آره. همه بی حرف با دهن باز و متعجب بهمون نگاه می کردن. شروین با موافقت من یه لبخند قشنگ زد.ای که بگم خدا آرشام و چی کار کنه. ای شروین دمت گرم با این معرفتت.آرشام تو همون حالت نشسته یه پوزخندی زد و سرشو چرخوند و یهو عصبی بلند شد و اومد جلوی ما ایستاد. ناخودآگاه خودمو کشیدم پشت شروین. آرشام با اخم گفت: فکر کردی زندگی همش بازیه؟ ماهارو مسخره کردی؟ فکر کردی فیلم سینمایی؟؟؟ دوست دخترمه ، نامزدمه، زنمه فردا هم میای می گی بچه امونم تو راهه.شروین با اخم و جدی گفت: مشکلش کجاست؟آرشام با داد گفت: اینها همش بازیه. نامزدی اینجا که همین جوری نیست.خانم احتشام: چرا این جوری نیست. اصل خودشونن که موافقت کردن میمونه اجازه خانواده آنید که اونم من می گیرم.همه برگشتیم و به طراوت جون که از در سالن بیرون اومده بود و به طرف من و شروین وآرشام میومد نگاه کردیم. مثل اینکه تازه اومده بود بیرون چون اصلا" ندیده بودمش.وای خدا من و بکش که کشکی کشکی همه چی داره واقعی میشه.فکر کنم این آرشام یکم دیگه گیر بده شروین از سر مرام و معرفت بخواد راستکی عقدم کنه و بازم برای محکم کاری که حتما" آرشام بیخیال بشه یه بچه ام بندازه تو دامنم. این طراوت جون چقده جدی پایه است من یکی که کف بر شدم. طراوت جون اومد و کنار ماها ایستاد و به تک تکمون نگاه کرد.خانم احتشام رو به من و شروین گفت: می خواید نامزد کنید؟قبل از اینکه حتی دهن من باز بشه شروین سریع گفت: بله مامان طراوت. خانم احتشام یه لبخند ریز زد و یه نگاه جدی به آرشام و گفت: خوب این دوتا که راضین. مشکل تو چیه؟آرشام نگاه کلافه اشو به ماها دوخت و هیچی نگفت.هان بگو دیگه بگو.... بگو دردت چیه که دو سه نفر و مجبور به هنرپیشگی کردی. بگو دیگه چرا لال شدی؟آرشام با حرص پوفی کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی.....هیچی و کوفت پس ببند فک و زندگی و برای ماها سخت نکن قاطر.خانم احتشام با تحکم به آرشام گفت: هیچی؟ باشه. فکر نمی کنی الان باید چیزی به آنید و شروین بگی؟آرشام پر سوال سرشو بلند کرد و به خانم احتشام نگاه کرد. با اشاره طراوت جون اخم کرد و خیلی خشک رو به من و شروین گفت: تبریک می گم.این و گفت و رفت بیرون. آی که چقدر دلم می خواست نیشمو تا بنا گوش باز کنم. وای که چقدر من شروین و طراوت جون و دوست داشتم وای که اینا اند مرام و معرفت و پایگی بودن.بعد آرشام نوه ها یکی یکی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن. آتوسا هم فقط یه کله تکون داد و رفت تو سالن. خیلی ناراحت بود. گفتم الان می زنه زیر گریه. یعنی انقدر شروین و دوست داشت؟حالا این شروین همچین جو گرفته بودتش که این دست من و سفت گرفته بود و ول نمی کرد.یه کوچولو خودمو کشیدم سمتش و آروم گفتم: حالا می تونی ول کنی.برگشت و متعجب نگاهم کرد و گفت: چیو؟من: دستمو .... کنده شد....یه لبخند کج زد و گفت: کار از محکم کاری عیب نمیکنه.دستمو کشید و دنبال بقیه برد تو سالن و دوباره بزن و برقص شروع شد و یه نیم ساعت بعدش شام و آوردن و خوردیم. انقده خسته بودم که به زور چشمهام باز می شد. خمار از طراوت جون تشکر کردم و رفتم و نرسیده به بالشت خوابم برد. تحمل این همه فشار و هیجان برام سخت بود و فقط با خواب جبران می شد.بیدار بودم اما چشمهام و باز نکردم. داشتم به کارهایی که باید انجام می دادم فکر می کردم. ترم تابستونه گرفته بودم. درسا طفلی همه کارهاش و کرده بود. من فقط شهریه اشو واریز کردم. فقظ من و درسا می خواستیم ترم تابستون بگیریم. مهسا که دنبال کارهای عروسیش بود. مریمم که چسبیده بود به سینا النازم که سرش با آیدین گرم بود.من برای اینکه بیکار نباشم درس برداشته بودم 6 واحد عمومی کسل کننده. درسا هم برای اینکه نزدیک مهام باشه گرمی کلاس رفتن تو تابستون و می خواست تحمل کنه.باید به درسا زنگ بزنم ببینم کلاسها کی شروع میشه. این نوه هام معلوم نیست کی می خوان برن سر کار و زندگیشون چسبیدن به اینجا. یهو یاد اتفاق دیشب افتادم. سریع تو جام نشستم و مبهوت موندم. به کل یادم رفته بود. مثلا" من و شروین از الان با هم نامزد بودیم؟ چه سریال دنباله داری شده بود داستان ما. یکی یکی هنرپیشه هاشم زیاد می شدن. بازیگر مهمان دیشبم طراوت جون بود چه افتخاری.خوب الان من باید چه جوری رفتارکنم؟ وا مگه قراره جوری رفتار کنی؟خوب من نامزد شروینم دیگه. یعنی وقتی دیدمش چی کار کنم؟!!!!!!!!!!!بپرم و از گردنش آویزون شم ؟ مثل ژیلا؟ نه بدبخت گردنش می شکنه کنده که نیست.برم بچسبم بهش و حلقه شم دور بازوش؟ مثل آتوسا؟؟؟؟؟؟؟؟تو چرا اصلا دنبال حرکت خاصی می گردی؟ مثل این و مثل اون می کنی؟ خودت باش آنید.نیشم باز شد و به خودم گفتم: یعنی برم بگیرم لبش و ماچ کنم؟ آخ که چی.......خودم محکم زدم تو سرم. بمیری آنید که همیشه خدا هیز و منحرفی. دختر انگاری باورت شده ها. بابا اینا همش فیلمه هنر بازیگری. تو هم که استادشی. چرا بهتون می زنی؟ استادش درساست من شاگردم نیستم.دِ نه دِ تو پرفسراشو گرفتی . درسا کی می تونست مثل تو فیلم بازی کنه. کی درسا می تونست بره تو اتاق شروین نه مهام که دوسش داره نقش دوست دخترش و بازی کنه. کی غیر تو می تونست بره با اون پرویی شروین و ببوسه؟ وقتی ترسیدی بخزی تو بغلش؟ واسه بازی اونجوری لباتو بچسبونی بهش.با اخم دستهامو کردم تو موهام. بی خیال وز شدنشون شدم. زانومو جمع کردم تو بغلمو آرنجمو تکیه دادم بهش و دستامم تو موهام. نقش؟ فیلم؟ هنر بازیگری؟ آنید تو چته؟ به خودتم دروغ می گی؟ درسته که همش یه بازیه اما...... اما تو راضی بودی.... شاید اولش بازی بود اما.... تو خوشت میومد.... دوست داشتی تکرار بشه... مگه نه اینکه این چند شب بدون شروین خوابت نمی برد؟؟؟؟؟بس که بی جنبه ی پسر ندیدم تا یکی دوتا حرکت اومد منم منحرف رو هوا زدم و بهم مزه داد. پس چرا دیشب بهت مزه نداد؟ وقتی آرشام می خواست ببوستت دوست داشتی زلزله بیاد و آوار رو سرت خراب بشه ولی لبهاش به لبهات نرسه.خوب اون مست بود بو می داد. منم از آرشام بدم میاد.از شروین چی؟ احساست به اون چیه؟ بدت میاد؟ خوشت میاد؟شاید یه زمانی حاضر بودم هر کاری بکنم تا لجش و در بیارم و حرصش بدم شاید یه وقتایی دوست داشتم سر به تنش نباشه اما هیچ وقته هیچ وقت ازش..... بدم نمیومد..... یه جورایی خوب بود..... حس شیرینی بهم می ده.... من دو.......پاشو خودتو جمع کن. نشستی واسه خودت آسمون ریسمون می بافی؟ شروین دوستته اگه محبتی هم باشه به خاطر این دوستیته. دوستی که برات هر کاری کرده. تو هم حاضری براش هر کاری بکنی. کجا می تونی دوستی با مرام و معرفت شروین پیدا کنی؟یه لبخند زدم. یاد شروین که می افتادم بی اختیار نیشم شل می شد.پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و حاضر شدم رفتم پایین. یه کوچولو آرایش بیشتر کردم. اون رژی که شروین دوست داشت و زدم. آنید تنت می خواره ها چیه این رژه ؟ فکر کردی الان شروین می پره ماچت می کنه؟لبهام و ور چیدم. نخیرم مثلا" عروس خانمم باید تر تمیز باشم. شروینم بی خود میکنه من و ببوسه. خاکم به سرم طراوت جون چی میگه؟عروس خانم؟ آره؟خوب من که شوهر بکن نیستم. شاید این تنها موردی باشه که بتونم حس یه تازه عروس یا یه کسی که تازه نامزد شده رو درک کنم. جان آنید یه امروز و بی خیال کش مکش درونی شو بزار حالشو ببریم.رفتم پایین. همه تو باغ بودن. رفتم تو آشپزخونه صبحونه امو خوردم. رفتم بیرون و یه سلام کلی به همه کردم. آرشام و آتوسا بی تربیت جوابمو ندادن. برای منم مهم نبود. نشستم کنار طراوت جون. سرش و خم کرد سمتم و گفت: یکم شروین و تحویل بگیر مثلا" نامزدین. با چشمهای گرد برگشتم سمت طراوت جون. این چی میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟طراوت جون یه لبخند شیطون زد و گفت: من و تو و شروین می دونیم نامزدی الکیه بقیه که نمی دونن. این آرشامم من می شناسم مثل باباش پیله است و پی کاراش و می گیره. تا مطمئن نشه که تو و شروین واقعا" نامزدین ول بکنت نیست. نگران نباش شروین همه چیز و به من گفته.یعنی می خواستم برم شروین فضولو له کنم. من بهش اطمینان کردم این رفته همه رو گذاشته کف دست خانم احتشام. بی شخصیت. از همون جا با چشمم براش سنگ پرت کردم. خدمتت می رسم پسره.... پسره..... الاغ.خانم احتشام: پاشو پاشو برو پیش شروین بشین زشته این جوری.فکر می کردم فقط خودم جو زده ام اینا از من بدتر بودن. به زور طراوت جون بلند شدم و رفتم رو صندلی کنار شروین نشستم. شروین نگاهم کرد.شروین: سلام آنید خانم. ساعت خواب. تنهایی خوابیدی خوش گذشت؟چشمهام و ریز کردم براش و با حرص گفتم: با من حرف نزن دهن لق فضول.شروین متعجب نگاهم کرد.شروین: دهن لق فضول؟ من؟ مگه چی کار کردم؟رومو ازش برگردوندم و جوابش و ندادم.شروین خودشو کشید سمتم و دوباره گفت: آنید با توام من چی و به کی گفتم که این حرف و بهم می زنی؟خیلی رو داشت به خدا جای عذرخواهی شاکی هم بود. بهش محل ندادم. خودمو کشیدم سمت ملیسا که سمت راستم نشسته بود.یهو دستم کشیده شد. با تعجب برگشتم دیدم شروین ایستاده دست منم تو دستش یه اخمی هم کرده بود که نگو.با دندونای بهم فشرده گفت: پاشو بیا باهات کار دارم.مثلا" چون تو گفتی پا میشم؟ برو بچه فضول. خواستم دستمو بکشم و دوباره رومو برگردونم که دستمو محکمتر گرفت و کشید و با یه حرکت من و از رو صندلیم بلند کرد. یه لبخند به جمع زد و گفت: یه دو دقیقه ماها رو ببخشید.مهیار با نیش باز گفت: آره برو بخشیدیم. خوبه فقط همون دو دقیقه باشه نری دو ساعت دیگه بیاینا ما ساعت می گیریم. ای خدا این چی میگه؟ یعنی چی نرین دو ساعت دیگه بیاین؟؟؟؟با اون مغز آکبندم داشتم حرف مهیار و لبخندش و لبخند بقیه رو تحلیل می کردم. شروینم من و کشید و برد تو عمارت و همون جور کشون کشون از پله رفت بالا و رفت تو اتاقش و منم دنبالش. در اتاق و بست. دستمو هنوز ول نکرده بود. به کل همه چیز یادم رفته بود و فقط با چشمهای کنجکاو داشتم به در و دیوار و اتاق نگاه می کردم. همه چیز خاکستری و مشکی بود. پرده ها رو تختی مبلها. همه چیز. چقدر جالب بود و چقدر قشنگ. چقدر اتاقش و دوست داشتم. تنها چیز سفید تو اتاقش لپ تابش بود که رو یه میز کنار پنجره بود.با ذوق داشتم به اتاق نگاه می کردم که صدای شروین بلند شد.شروین: وقت واسه دید زدن اتاق من زیاده. اول برام توضیح بده.گیج نگاهش کردم: هان؟!!! چی و توضیح بدم؟!!!!!!!!!فقط یه لحظه نگاش کردم دوباره چشمم رفت سمت وسایل اتاقش. چه تخت دو نفره خوشگلی داشت. کلا دو نفره دوست داشت. اه اون بالشت منه رو تختش؟ پو ورش داشته واسه خودش بالشت جون جونی منو.یهو شروین اومد جلوم و جفت بازو هامو گرفت.شروین: به من نگاه کن آنید. دوباره گیج نگاش کردم. این چرا همچین میکنه؟ چرا انقده مزاحم کنکاش من میشه؟ یکی نیست این و از اتاق ببره بیرون بزاره من قشنگ همه جا رو ببینم؟یه تکونی بهم داد که مجبوری نگاش کردم. یه ابروش رفته بود بالا گوشه لبشم کج شده بود پیدا بود که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده و جدی باشه.شروین: قول می دم اگه جواب من و بدی بزارم کل اتاقمو خوب بگردی..... حتی کمد و کشو رو هم می تونی ببینی.دو طرف لبش کج شد. گوشام تیز شد و حواسم جمع. چی کار باید می کردم که بزاره کل اتاق و بگردم؟ آخ جون کمد و کشوشم می تونستم وارسی کنم. ایول چقدر خو ب.سریع گفتم: چی بگم؟به زور و با سرفه جلوی خنده اش و گرفت و گفت: من چی کار کردم که بهم گفتی دهن لقه فضول؟یه پشت چشم براش نازک کردم و دلخور گفتم: برو اونور که از چشمم حسابی افتادی. چرا رفتی برا طراوت جون همه چیز و گفتی؟ من بهت اطمینان کردم رازهامو بهت گفتم و برات درد و دل کردم. خیلی کارت بد بود. دلخور رومو ازش برگردوندم.چونه امو گرفت و صورتمو کشوند سمت خودش و تو چشمهام نگاه کرد.آروم گفت: واسه این ناراحتی؟ با انگشت یه ضربه به پیشونیم زد و گفت: واسه همین این مغز کوچولوتو خسته کردی ؟بی ادب داشت مسخره ام می کرد؟ اما لبخند رو لبش بود. چه از کارشم راضی بود.شروین تو چشمهام زل زد و گفت: آنید بهم اعتماد نداری؟همچین این و گفت که یه لحظه یه جوری شدم. بهش اعتماد داشتم. خیلی......... بیشتر از هر کسی.آروم سرمو به نشونه دارم تکون دادم.یه لبخند نشست رو لبهاش و گفت: پس چرا خودتو من و اذیت می کنی؟ کوچولو من چرا باید حرف و راز تو رو به مامان طراوت بگم؟ فقط بهش گفتم آرشام از تو خوشش میاد و یه جورایی داره اذیتت میکنه. منم برای مراقبت و محافظت تو از دست آرشام شدم دوست پسرت و حالا هم نامزدت. مامان و که میشناسی. خیلی دوست داره. مطمئنم اگه لازم بود خودش بساط عروسی و راه می نداخت تا آرشام باور کنه و دست از سرت برداره که نکنه خدایی نکرده آنید جونش ناراحت بشه.یه لبخند زد و گفت: آنید ..... همه حرفات.... همه کارهات... هر چی که مربوط به تو باشه تا ابد پیش من مثل یه راز می مونه. دیگه ام نمی خوام خودت و به خاطر این چیزا ناراحت کنی. چقدر آروم و قشنگ حرف می زد. بی اختیار لبخند زدم. آخ که چقدر شروین با فهم و کمالات بود. گل پسری کمیاب بود واسه خودش. ناز بشی پسر گوگولی.....داشتم تو دلم نازش می دادم که دست شروین و رو گونه ام احساس کردم. انگار برق گرفته باشتم. متعجب به چشمهای شروین چشم دوختم. بازوم تو دستش بود. فاصله امون کم بود. درست رو به روی من ایستاده بود یه قدم مورچه ای از هم فاصله داشتیم.آروم و نرم با پشت دستش گونه امو ناز کرد و گفت: دیگه هیچوقت هیچ وقت تا از چیزی مطمئن نشدی حرفی نزن. تا ازم نپرسیدی و جوابمو نشنیدی قضاوت نکن. نمی خوام بی خود و بی جهت سر چیزای بی خودی و پوچ خودتو من و حرص بدی باشه؟منگ فقط سرمو تکون دادم. خدایا این چرا انقده مهربون شده بود. نکنه بدتر از من توهم نامزدی زده بود. باز این چشمای هیز من رفت سمت لبهاش که با لبخند باز شد. بمیری آنید که انقده تابلویی. خودمو کشیدم عقب و گفتم. باشه فهمیدم حالا بیا ببریم. شروین خونسرد با یه لبخند نصفه دست به سینه ایستاد و با یه نگاه شاد و شیطون بهم نگاه کرد و گفت: نمی خوای دیگه اتاقو کاوش کنی؟به کل یادم رفته بود. با ذوق نیشم تا بناگوش باز شد. با نگاهم ازش اجازه خواستم که اونم با لبخند تایید کرد منم از همون دم در شروع کردم یکی یکی همه چیز و دیدم. از میز و پا تختیاش و آباژورش و تختش و وسایل رو میز توالتشو میز تحریرش و لپ تاب خاموشش. مبلها و پرده و حتی از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کردم ببینم دیدش به کجاست.کل باغ و می شد دید. مثل اتاق خودم. خوبی این خونه هم همین بود.رفتم سمت کمدش. خودش دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و با لبخند به هیجان من نگاه می کرد. با ذوق در کمدش و باز کردم. مامانم اینا این پسره چقدر لباس داشت. کمد بدبخت داشت می ترکید. این مگه چند تا چمدون لباس برا خودش اورده بود ؟ از دخترا هم بدتره همه چیز و بار کرد دنبال خودش کشوند. یکی یکی لباسهارو ورق زدم و نگاه کردم. بلوز مردونه، تیشرت، کت و شلوار، پالتو، شلوار چین و پارچه ای. پایین کمدم دوتا قفسه بود که توش پر کفش در رنگها و مدلای مختلف بود. یعنی با این لباسها و کفشها می تونستی یه بوتیک توپ بزنی و کلی سود کنی. حیف که دوست پسری چیزی ندارم می تونستم برا تولدش و یا مناسبتی یکی از این وسایل شروین و کش برم بدم بهش. انقده تمیز و نو بودن که آدم فکر می کرد تا حالا کسی دستم بهش نزده.کمدو که حسابی وارسی کردم. درشو بستم. یه نگاه به تختش و بالشتم کردم. با دست به بالشتم اشاره کردمک این بالشت من نیست؟شروین با لبخنذ گفک نه دیگه بالشت منه جای مزدم گرفتمش.چشمامو براش ریز کردم.من: باج گیر قلدر.رفتم سمت کشوهای میز توآلتش. یکی یکی بازشون کردم.کشوی اول پر بود از کروات.کشوی دوم کلی جوراب بود. این پسره مگه چند تا پا داره یا چقدر بیرون میره این همه جوراب داره. نصف بیشترش هنوز نو بود. اصراف میکنی چرا؟ نمی پوشی نخر خوب. پول حروم کن. نگه داشته واسه روز مبادا. از تو که بهتره همش لنگ جورابی. آی دوست داشتم دوتاشو کش برم. عاشق جوراب بودم. مردونه زنونشم فرقی نداشت. اما خوب نمی شد شروین مثل عقاب داشت نگاهم می کرد.کشوی بعدی چند تا تیشرت و شلوار بود. کشوی بعدی و باز کردم و چشمام گرد شد. اهههههههههههههههههههههههه هههههه این چقده لباس زیر داشت.....خاک برسرت آنید نشستی به چی نگاه می کنی.سریع در کشو رو بستم و برای آبرو داری دستمو تو موهام کردم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که چه چیزایی دیدم. لعنتی همه اشم مارک بود. چه به خودش می رسید.یه سرفه ی کوچولو کردم و برگشتم سمتش. خاککککککککککککک نیشش همچین باز شده بود که دندوناش پیدا بود. چه دندونای ردیفی داشت. ارتودنسی نکردی احتمالا".چه خوششم اومده ببند فکو. خوب جانم مشکل خود فضولتی دیگه کی میره کشوهای یه پسرو باز میکنه؟ یعنی تو نمی دونی تو کشو چی می زارن؟ مگه خودت نذاشتی وسایلتو تو کشو.برای جلو گیری از ضایع شدن بیشتر گفتم: بریم دیگه. خیلی وقته که اومدیم بالا. رفتم سمت در. شروینم تکیه اشو از دیوار گرفت و مثل یه پسر حرف گوش کن اومد دنبالم. جلوی در یهو برگشتم و متفکر گفتم: راستی مهیار منظورش چی بود که گفت شما نرید دو ساعت دیگه نیاین؟ ما که بیرون نمی خواستیم بریم دو کلام حرف که انقده طول نمیکشه.سرمو بلند کردم و به چشمای خندون شروین نگاه کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد.نگاهش یه چیزی داشت می گفت. خنده رو لبش یه حرفی داشت. یهو برق از سرم پرید دهنم مثل غار باز شد و با بهت و ناباوری گفتم: نکنه.....!!!!!!!!!! نکنه منظورش به...............نهههههههههههههههههههههههه هههه می کشمت شروین تو فهمیدی منظورش چیه اما هیچی نگفتی.همچین حرصم گرفته بود که نگو. مهیار بی تربیت فکر کرده بود اومدیم تو اتاق نامزد بازی کنیم بی ادب. این شروینم با این نیشی که برا من باز کرده انگاری همچینم بدش نمیاد که فامیلاش از این فکرا بکنن. یهو با جیغ گفتم: بی خود نبود که گذاشتی اتاقت و بگردم می خواستی بیشتر بمونی تو اتاق.با حرص دوتا مشت به بازوش کوبیدم تا دلم خنک بشه. غول بیابونی خم به ابرو نیاورد بیشتر حرصم گرفت یه جیغ حرصی کشیدم و برگشتم و با قهر از اتاق رفتم بیرون. احساس می کردم ازم سوع استفاده شده و سرم کلاه گذاشتن.شروینم با خنده دنبالم میومد. صدای خنده های ریزش میومد. خوش خنده شده بود حسابی. تو از کی تا حالا انقده خوش اخلاق شدی؟ پس کجاست شروین یخی من؟چه صاحب شده بودم. شروین من. زندگی به روال عادی خودش برگشته. من می رم دانشگاه شروینم میره بیمارستان. می خواد همین جا کار کنه. نمی خواد برگرده. برای طراوت جون خوشحالم. خیلی ذوق کرد وقتی شروین گفت می خواد بمونه پیشش. در عوض نوه ها البته دخترا جیغ و داد کردن و گفتن: همه زندگیت اونجاست می خوای بمونی که چی؟شروینم ریلکس و خونسرد گفت: زندگی اونجام مال گذشته بود زندگی اینجام مال آینده است.چه فلسفی حرف میزد پسره.ماکانم با نیش باز گفت: چی کارش دارید راست می گه دیگه زندگیش اینجاست نمی تونه ولش کنه بره که. بعدم با سر به من اشاره کرد. همچین هول کردم که شربتی که داشتم خوشحال و با لذت می خوردم پرید تو گلوم. همه لبخند به لب به من نگاه می کردن جز آتوسا که می خواست آتیشم بزنه و آرشام که ناراحت بود.خدایی بعد نامزدی الکی ماها آرشام فاصله اشو باهام رعایت می کرد و اصلا" سعی نمی کرد بهم نزدیک بشه.شاید اونقدرهام که فکر می کنم آدم بدی نباشه. یا حداقل به فامیل و حرمتهاشون احترام می زاره. الان که فکر میکنه من و شروین یه جورایی رسما" مال همیم چشم به ناموس پسر عموش نداره.چه خودمو جزو نوامیس شروینم می دونم. چه می دونم بابا بی خی. اصلا" احتشامیا ماه.منم که دانشگاهم شروع شده و می رم دانشگاه. دیگه راننده در بست ندارم. چون شروین کار داره. چقدر دلم واسه اون روزایی که می یومد دنبالم و با هم می رفتیم ومیومدیم تنگ شده. آخی چه روزایی بود.دیگه کمتر میشه شروین و تو خونه دید. دلم براش تنگ میشه. به دیدن مداومش به حضورش بد جوری عادت کردم. آخر شهریور عروسیه مهساست. خیلی درگیر کاراشه. مریمم سرش با زندگیش گرمه. النازم رابطه اش با آیدین خوبه. قراره بیاد خواستگاری.درسا هم همچنان با مهام در مرحله آشنایی به سر می برن اما من که می بینم چقدر همدیگرو دوست دارن. ولی خوب درسا نمی خواد عجله کنه. اما بازم تو فکرش زندگی و ازدواج هست.دارم فکر می کنم بعد از اینکه دوستهام به سلامتی ازدواج کردن من می مونم تک و تنها. انگاری اون ذهنیت خونه خالی و تاریک و تنهایی که از بچگی در مورد آینده ام داشتم کم کم به واقعیت داره نزدیک میشه. نمی دونم چرا جدیدا" وقتی به اون خونه فکر می کنم تاریکیش کم شده. یه نورایی توش می بینم. حتی یه حس گرمایی هم بهم میده. یه وقتایی احساس می کنم یکی تو اون خونه است. تو خونه ذهنم تو خونه تنهای هام یکی غیر من. یکی با لباسهای روشن که با تاریکی خونه ام تضاد داره. همیشه تو آشپزخونه است و پشتش به منه انگاری داره قهوه درست میکنه. اولین بار این و تو خواب دیدم. کم کم از خوابهام اومد بیرون اومد تو بیداریهام تو فکرم. اما هیچ وقت صورت اون مرد و نمی دیدم. خیلی دلم می خواست برای یه بارم که شده صورت اون آدمی که یه جورایی اومده تو خواب و تنهایی و خونه ذهنم وببینم. اما.....وسطای مرداده هوا خیلی گرم شده. مهسا دو روز پیش اومد تهران اومده با ستوده خونه ای که قراره بعد عروسی توش زندگی کنن و بچینه. من و درسا و مریم هم گاهی میریم کمکش.نوه های احتشام قراره دو روز دیگه برگردن. طراوت جون ناراحته. حضورشون و شلوغی خونه خیلی تو روحیه اش تاثیر می زاشت. خیلی شاد شده بود. خوبیش این بود که بچه ها قول داده بودن واسه تعطیلات بعدی هم بیان. طراوت جون مطمئن بود که میان هم به خاطر شروین هم اینکه ظاهرا" خیلی بهشون خوش گذشته بود.قراره براشون یه مهمونی خودمونی بگیریم. یه شب قبل رفتنشون. خانم احتشام گفته دوستهامم دعوت کنم. تاکیدم کرده عروس خانم با شادوماد بیاد.مریم و سینا رو هم دعوت کردم اما خدارو شکر مریم می خواست بره خونه مادر شوهرش مراسم داشتن نمی تونست بیاد. اصلا" دلم نمی خواست سینا رو ببینم.از صبح کلی به بچه ها با زنگ و اس ام اس سفارش کردم که اومدن سوتی ندن. مثلا" من و شروین با هم نامزدیم. مهامم دعوته. مامانش کاملا" خوب شده. الان خیلی خوشحاله.دفعه اولی که به دخترا ماجرای آرشام و شروین و گفتم کلی جیغ و داد کردن و هیجان زده شدن. البته در مورد آرشام همون چیزی که شروین به طراوت جون گفته بود و گفتم.درسا جیغ و داد می کرد و هی میگفت: شروین ازت خوشش میاد و دوست داره که انقده هواتو داره. هرچی من میگم بابا این مدلش مرامیه.میگه : نه امکان نداره گربه که برای رضای خدا موش نمیگیره. بی خودی این شروین یخیِ تو جلوی پسر عموش اونجوری ازت دفاع نمیکنه.خدارو شکر که چیزی در مورد شمال و یکی بودن اتاقها و بوس و بغل و اینها بهشون نگفته بودم وگرنه معلوم نبود چیا دیگه بگن.خدا نکشتت درسا که من و هوایی کردی. من که اصلا" تو این فازا نبودم. دیروز درسا بهم گفت از تو چشمهای طرفت می تونی بفهمی که دوست داره یا نه. منم که کلا" از نگاه و اینا چیزی سر در نمیارم. مثل کارآگاها کیشیک می کشم شروین از بیمارستان بیاد بعد یه گوشه می شینم و زوم می کنم به صورتش. خدایی همون یخی که بود هست من که چیزی نفهمیدم ازش.درسته که کلی تغیر کرده. میگه می خنده اما هنوز قد و جدیه. البته من و طراوت جون بیشتر خنده هاش و میبینیم.یه چند باریم موقع دید زدنش قافلگیرم کرد هی با چشم و ابرو ازم پرسید چیه منم به روی مبارک نیاوردم. یه بار که خیلی دیگه تابلو بود اومد جلو و با یه لبخند که کسی شک نکنه گفت: آنید چته چند وقته مدام بهم نگاه می کنی چیزی می خوای بگی ؟ طوری شده؟وای که من چقدر تابلو کار می کنم. خودمو از تک و تا ننداختم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: چه از خودت راضی کی به تو نگاه کرد؟ یکی دوبار چشمم خورد بهت. اعتماد به نفس داریا.شروین یه ابروش و داد بالا و آروم دم گوشم گفت: چیه دلت برام تنگ میشه روزا نیستم که این جوری نگاهم می کنی؟دلم یه جوری شد. واقعا" دلم تنگ میشد براش. برگشتم و نگاهش کردم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که باعث شد یه لبخند مهربون بزنه و دستشو بندازه دور کمرم و منو سمت خودش فشار بده.وای خاک لومی رسی به سرم. این پسره چه پرووووووووووووووووووووووو ووووووووو. حالا من یه نگاه کردم این حرکتت دیگه چیه؟انگار بهم سوزن می زدن هی تکون می خوردم تا از تو دستش فرار کنم اما مگه دستش باز می شد. پهلو به پهلو کنار هم ایستاده بودیم و به بچه ها که داشتن حرف می زدن و با آهنگ قر می دادن نگاه می کردیم. خدا رو شکر طراوت جون رفته بود گلاب به روتون نبود. شروین: چته چرا انقدر وول می خوری؟من: دستت و بردار الان طراوت جون میاد زشته. آبرومو می بری.شروین آروم دم گوشم گفت: هنوز که نیومده پس تکون نخور.یهو طراوت جون مثل یه حوری بهشتی از در سالن وارد شد. انقده ذوق کردم که نگو.من: شروین، شروین ببین اومد ول کن جان مادرت.یه نگاه خیره بهم کرد که بی اختیار زوم نگاهش شدم و دست از تقلا کردن برداشتم. یه فشاری به کمرم داد و دستش و آروم کشید به کمرم و ازم جدا شد. احساس می کردم جای دستش رو کمرم آتیش گرفت. نگاهش اونقدر خاص بود که .....هیچ توصیفی براش نداشتم. نمی دونم چرا انقدر کولی بازی در آوردم که شروین ولم کنه. هر چند جلوی طراوت جون واقعا" معذب بودم اما یه چیزی بیشتر از اینا بود. نزدیکی بیش از حدش باعث می شد یه حال عجیبی پیدا کنم. یعنی ممکنه درسا درست گفته باشه و شروین به من فکر کنه؟؟؟؟اما من بعید می دونم که شروین احساسی داشته باشه. اونم من. به قول آرشام من اصلا" از اون تیپ دخترهایی نیستم که شروین خوشش بیاد. نه عشوه و ناز دخترونه بلدم نه قر و قمزه. اصلا" چرا باید برام مهم باشه که شروین ازم خوشش بیاد یا نه؟نمی دونم این چند وقته که به ظاهر نامزدیم هر وقت که بهم نگاه میکنه یا سر میز شام یا تو جمع بهم توجه میکنه و نمی دونم مثلا" برام غذا میکشه یا حتی وقتی از اون لبخند قشنگاشو می زنه دلم یه جوری میشه. شاید دارم مریض میشم. اما نمی دونم چرا دلم می خواد شروین همش کنارم باشه. این چند وقت که کمتر تو خونه است منِ خوش خواب شبها بیدار می مونم تا بلکم بتونم یه نظر ببینمش . این حرکات عجیب از من بعیده. خودمم نمی دونم چرا این کارها رو میکنم. بیخیال. مهمونی فردا رو بچسب. از ساعت 9 که بیدار شدم یه سره دارم این ور اون ور می رم و به کارها می رسم. می خوام این آخرین روز موندن بچه ها براشون خاطره بشه. می خوام با فکرای خوب و خاطرات قشنگ از اینجا برن. خداییش برای من که کلی خاطرات قشنگ با اومدنشون ساختن.انقده که می خوام همه چیز عالی باشه یه دقیقه آروم و قرار ندارم. نمی دونم چرا استرس دارم. انگاری دارم واسه خانواده شوهرم مهمونی می گیرم که انقده می خوام بی نقص باشه که همه خوششون بیاد و بگن زن فلانی همه چی اکیه.برو بابا آنید خودتم خوشت اومده ها. یه جورایی هم ناراحتم. فردا که بچه ها برن این نامزدی الکی من و شروینم تموم میشه. دوباره میشیم همون آنید و شروین. با کل کل با دعوا دوتا دوست. نمی خوام ، نمی خوام دوستش باشم. یعنی نه که نخوام نمی خوام معمولی باشم. خیلی بده. من توجه و محبت و حس حمایتش و دیدم و چشیدم. خیلی سخته که همه اینها رو فراموش کنم و دوباره بشم همون آنید بی خیال و محکم که جز خودش به هیچ کس دیگه ای نیاز نداشت. یه جورایی حس مقاوم بودنم ترک برداشته بود. وقتی ضعیف بودم، وقتی حساس بودم، وقتی حمایت می خواستم شروین پیشم بود. بهم قدرت می داد.من حس قشنگ ضعیف بودن، دختر بودن و مورد حمایت یه مرد قرار گرفتن و لمس کرده بودم. خیلی سخت بود که همه اون تجربه ها و حس های خوب و شیرین و فراموش کنم. اما مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟؟؟.........فردا پرده آخر تاترمون و نمایش می دیم. شایدم امشب پرده آخر نمایش باشه.خدایا انقدر این ور اون ور رفتم پاهام داره جدا میشه. ساعت 5 عصره. همه چیز رو به راهه اما من وسواس گرفتم. بچه ها قراره 8 اینجا باشن.همه خیلی راحتن و شاد. میگن و می خندن فقط منم که این مدلی جوش کارها رو می زنم.رفتم تو آشپزخونه. باید آخرین سفارشاتم به مهری خانم بکنم. چیزهای لازم و گفتم و تاکید کردم که حواسش به همه چیز باشه. حالم یه جورایی بده. انرژیم انگاری داره تموم میشه.از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت ورودی سالن. از جلوی پله ها رد شدم.خدایا چرا خونه داره می چرخه؟

*************

.نهههههههههههههههههههههههه هههههه........................با دهن باز یه نگاه به طراوت جون و یه نگاه به شروین کردم که شروین آروم زیر گوشم گفت: نترس بابا مامان طراوت از خودمونه. من همون روز اول همه چیز و بهش گفتم.این پسره هم بدتر ننه بزرگ زلیل بودا. اما حال می کردم با طراوت جون، خیلی روشن و پایه بود.این وسط فقط آتوسا و آرشام داشتن می مردن از حرصو تو دل منم عروسی بود از چزوندن این خواهر و برادر.مهیار رفت و با یه بطری شامپاین برگشت و گفت به سلامتی شروین و شروع دوباره اش و همچین این چوب پنبه ی این شامپاینرو فرستاد هوا که من فقط دو ساعت تو آسمون دنبالش می گشتم آخرم نفهمیدم کجا رفت. همه یکی یه گیلاس دستشون گرفته بودن و می خوردن. منم فقط مثل منگلا نگاشون می کردم. مهیار یه تعارف بهم زد که من گفتم: ممنون نمی خورم.حالا برام مهمم نبود بخورم نخورما اما در هر حال آب پرتغال و ترجیح می دادم به اینی که اینا می خوردن به نظرم این گیلاسا فقط واسه ژست گرفتن قشنگ بود دوست داشتم برم دوربین و بیارم گیلاس به دست عکس بگیرم چه مدلایی میشه واسه عکس.البته به جز شامپاین کلی شیشه میشه ی، دیگه هم بود. کلا" خانم احتشام یه بار کوچیک داشت تو سالن که من هیچ وقت ندیدم کسی ازش استفاده کنه. بیشتر به نظرم واسه قشنگی بوده حالا این نوه های احتشام داشتن دخلشو در میاوردن. یه یه ساعتی به جشن و خوش و بش و آهنگ و بزن و برقص گذشت. من که خوابم گرفته بود. بیچاره شروین که 10 ساعت واسه عمل سر پا بود و شب قبلشم کم خوابی داشت. مطمئنن الان هلاک بود اما به روی خودش نمیاورد. خانم احتشام اشاره کرد که برم بگم میز شام و بچینن که شروین بیچاره بتونه زودتر بره یکم استراحت کنه.از جام بلند شدم. هر کی سرش به کار خودش بود. یا رو مبل نشسته بودن و گیلاس مینداختن بالا یا می رقصیدن یا با آهنگ می خوندن. شروینم وسط داشت با ملیسا می رقصید. خوب ملیسا اشکال نداره فقط آتوسا مورد داره نباید باهاش برقصه.رفتم تو آشپزخونه و به مهری خانم گفتم و برگشتم. نرسیده به در سالن بودم که آرشام اومد بیرون. نگاش کردم یه مشکلی داشت. درست راه می رفت اما شل بود. چشماشم قرمز بود. دستهاش تو جیبش بود. من و که دید یه لبخند گشاد تحویلم داد. بی توجه بهش و لبخندش اومدم از کنارش رد شم برم تو سالن که صدام کرد. توجه نکردم. یهو دستمو کشید و پرتم کرد سمت مخالف سالن. وای خدا این چه مرگشه. چرا همچین می کنه. آرشام: می دونی خوشم نمیاد بی توجهی ببینم بازم بهم کم محلی میکنی؟همچین عصبی و با یه اخم غلیظ این و گفت که چشمهام گرد شد. انگار زنی نامزدی چیزیش بودم.تا جایی که یادم میاد آرشام همیشه خوش اخلاق بود و با لبخند کارهاش و انجام می داد. یکیم می خواست خر کنه با لبخند خر می کرد. تا حالا این جوری عصبانی ندیده بودمش. با اخم گفتم: دلیلی نداره بهت توجه کنم. انتظار بی خود داری.قدم به قدم بهم نزدیک شد. من وسط سالن ورودی ایستاده بودم و تکون نمی خوردم. خوشم نمیومد هی اون یه قدم ور داره من یه قدم برم عقب معنی نداشت. بزار بیاد جلو ببینم دردش چیه.آرشام اومد جلوم. انقدر عصبانی بود که هیچی حالیش نبود. جلوم ایستاد چفت دستاش و بالا آورد و کوبونت رو سینه ام که با ضربه اش 6 قدم رفتم عقب تر. یعنی تعادلمو از دست دادم و مجبوری پرت شدم عقب. با لحن بد و عصبی گفت: که خوشت نمیاد آره؟دوباره اومد جلوم و با جفت دستاش هلم داد عقب. آرشام: دلیلی نداره آره؟بازم پرت شدم چند قدم عقبتر. ای خدا این چرا وحشی بازی در میاورد؟ الهی جفت دستات از آرنج بشکنه. دردم اومد الاغ. زبونمم قفل شده بود و صدام در نمیومد. اونقدر از کاراش شکه شده بودم که نمی دونستم چی کار کنم.یه ضربه دیگه. پرت شدم عقب و محکم خوردم به دیوار.آرشام: چه جوریاست خوشت میاد شروین و تحویل بگیری. بغلش کنی، ببوسیش، براش غیرتی بشی ((یهو دادی زد که تو صدای آهنگ تو سالن گم شد اما گوش من و کر کرد.))کارهایی که برای من هیچ کدومش و نکردی. حتی نزاشتی دستتو بگیرم . یه بار نشد از یه دختری تعریف کنم و تو عکی العمل نشون بدی حتی شده یه چشم غره کوچولو. آرزو به دلم موند یه بار بهم بگی دلت برام تنگ شده. یه بار بگی خوشحالم دیدمت. 6 ماه دنبالت بودم، من و ندیدی. 7 ماه التماست کردم نشنیدی. به عشق تو، تو اوج مریضیم از بیمارستان با چه مکافاتی فرار کردم که یه نظر تو رو ببینم دریغ از یه گوشه چشم. باید حتما" به پات میوفتادم تا من و می دیدی؟ باید جلوت زانو می زدم تا دردمو بفهمی؟ اون روز که رسوندیم بیمارستان مرگ و جلوی چشمهام دیدم اما خوشحال بودم چون تو کنارم بودی. چون تو چشمای تو نگاه می کردم. چون بالاخره من و دیده بودی.وقتی بعدش بهم اجازه دادی که مثل یه راننده در خدمتت باشم دنیا رو بهم دادن. رو ابرا سیر می کردم. برام عجیب بود که چرا از تو خوشم اومده. خیلی معمولی بودی. زیبایی فوق العاده ای نداشتی. قیافه ات بیشتر آروم بود اما مهربون.برخلاف قیافه آرومت شیطون بودی از دیوار راست بالا می رفتی و به احدی محل نمی دادی. وقتی این کاراتو می دیدم وقتی می دیدم که فقط همه رو دست می ندازی و مسخره می کنی بدون اینکه به هیچ کدوم پا بدی مشتاق تر می شدم. من تو رو می خواستم. باید مال من میشدی. من کم دوست دختر نداشتم یکی از یکی خوشگلتر. به هر کس پیشنهاد می دادم بی برو برگرد قبول می کرد. تو مدرسه اتون تو کلاستون با هر کی دوست می شدم یه جورایی از زیر زبونشون در مورد تو می پرسیدم. اونقدر این کار و کرده بودم که تو رو از خودتم بهتر می شناختم. می دونستم به مرد جماعت نگاه نمی کنی. می دونستم شیطونی. می دونستم چه جوری فکر می کنی. که به دست آوردنت از رسیدن به قله قافم سخت تره. برای همینم میومدم دنبالت. بی حرف بدون نشون دادن خودم. می دونستم کنجکاوی . ( یه خنده ای کرد ) هر کسی که در موردت حرف می زد اولین چیزی که می گفت این بود که شیطون و فضولی.منم از همون استفاده کردم. می دونستم اگه هر روز دنبالت بیام بالاخره حس کنجکاویت بهت غلبه می کنه. فکر می کردم روز دوم بهم توجه کنی اما دریغ.( یه قدم اومد جلو) تو من و ندیدی، توجه نکردی. نه روز دوم نه هفته دوم و نه ماه دوم. دیدنت و دنبالت اومدن با ماشین برام شده بود عادت. از نفس کشیدن برام واجب تر شده بود. اون روز که هوا یهو بارونی شد و با پا رفتی تو گودال دیگه طاقت نیاوردم. شیشه رو دادم پایین و بهت گفتم افتخار میدید برسونمتون.چشمای متعجبتو دیدم. بهت و حس کنجکاوی و دیدم. وقتی اومدی سوار بشی مطمئن بودم که فقط برای کنجکاویته و درست حدس زدم. وقتی بی مقدمه گفتی عینکتو بردار می خواستم قهقه بزنم و بی اختیار این دختر تخسو فضولی که جلوم بود و بغل کنم. خیلی خودمو کنترل کردم.وقتی باهام دوست شدی انقده ذوق داشتم که شبها به زور خوابم می برد مدام چشمم به ساعت بود که زود صبح بشه بیام دنبالت.میومدی، می نشستی، می گفتی، می خندیدی، دستم می نداختی همه اش برام شیرین بود اما....( یه قدم اومد جلو) اما من و نمی دیدی. لبخندمو محبتمو عشقمو نمی دیدی. برات یه دوست بودم مثل هم کلاسیهات مثل همونایی که هر روز باهاشون از مدرسه تا خونه می رفتی. من و به چشم یه مرد نمی دیدی. یه دوست بودم خیلی عادی.( یه قدم دیگه اومد جلو. رو به روم به فاصله یه قدم ایستاد) هر چی تو کمتر من و میدیدی من بیشتر می خواستمت. کم محلیهات و می دیدم و نادیده گرفتنات و میدیدم و برای ارضا حس خودم برای دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن می رفتم با بقیه دوست می شدم. کمبودایی که از طرف تو داشتم و با بقیه جبران می کردم.گذشت تا روزی که کار بابام تموم شد و باید بر می گشتیم آمریکا. نمی خواستم ، نمی خواستم برم. می خواستم بمونم می خواستم با تو باشم حتی اگه شده یه دوست. اما نشد. نتونستم. نه بابا راضی می شد بمونم نه تو یه کوچولو بهم توجه می کردی. روز آخر یادته؟ یادته هر دختری و که می دیدم ازش تعریف می کردم به امید اینکه تو یکم غیرتی بشی. مثل همون کاری که با آتوسا کردی. اما دریغ از یه کوچولو عکس العمل بدتر تو هم باهام همراهی می کردی و از دختره تعریف می کردی گاهی هم مسخره اش می کردی. اون روز فهمیدم که من برای تو هیچی نیستم اون همه محبت و ابراز احساساتم برای تو هیچی نبود .نخواستی ( با قدم فاصله رو کم کرد)....ندیدی ( چسبید به من و منم چسبیدم به دیوار).....نابودم کردی ( سرشو آورد جلو . درست جلوی صورتم) ..... سوختم ( به چشمهام نگاه کرد) در حسرت یه نگاهت....تشنه موندم ( به لبهام خیره شد) در حسرته یه بوسه....صورتش خیلی بهم نزدیک بود نفسهاش به صورتم می خورد. نفسهاش گرم بود اما من ......من سرد سرد بودم یه تیکه یخ.....گیج حرفاش بودم .... نمی تونستم باور کنم .... یعنی آرشام من و دوست داشت؟؟؟؟ یه دوست داشتن واقعی؟؟؟؟؟ از این که فهمیدم دوستم داره تنم گرم شد. یه حس خوبی بهم دست داد. یه لبخند اومد گوشه لبم.آرشام تو سکوت تو فاصله خیلی کمی حرکاتم و جز به جز زیر نظر داشت. لبخندمو که دید لبخند اومد رو لبهاش. صورتش نزدیکتر شد بهم.تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آرشام .....با یه لبخند عظیم با ذوق گفت: جانم......نگاهم تو نگاهش بود لبهام از هم باز شد و آروم گفتم: تو من و دوست نداشتی و نداری، تو من و می خوای چون تنها کسی بودم که بهت توجه نکردم. تنها کسی بودم که در برابر جذبه و پول و ماشینت بی توجه بودم. تو من و می خوای چون جزو کلکسیون دوست دخترات نبودم. تو من و دوست نداری. دوست داشتن خیلی قشنگ تر از چیزیه که تو تعریفش کردی. محبت و عشق این نیست که تا بی توجهی و کم محلی دیدی بری با یکی دیگه جبرانش کنی. این هوسه؛ گناهه؛ خیانته.با دست هولش دادم کنار. با چشمهای متعجب بهم خیره شده بود. یه پوزخند بهش زدم و گفتم: بی خودی با وجود کثیفت عشق و به لجن نکش. دوست داشتن و توجه به این معنی نیست که بپری بغل طرف و چلپ و چلوپ ماچش کنی و هی بوس و لب و بری تو آغوشش و ناز و عشوه بیای. خیلی مقدس تر از فکرای ناپاک توئه....با نفرت نگاهش کرد. از کنارش رد شدم. یهو دستم کشیده شد و محکم کوبیده شدم به دیوار. آرشام چسبید بهم و منو به دیوارمنگنه کرد. سعی کردم با دستهام هلش بدم کنار. دستهامو گرفت و آورد دو طرف شونه هامو قفل کرد به دیوار. انقدر محکم فشارم می داد هم منو به دیوار و هم مچ دستمو با دستهاش که نفسم بند اومده بود. خواستم جیغ و داد کنم و کولی بازی در بیارم اما مگه فایده ای هم داشت؟ صدای آهنگ اونقدر بلند بود که حتم داشتم کسی صدای داد و فریاد منو نمیشنوه. آرشام با اخم تو چشمهام نگاه کرد. با لحن بدی گفت: که مثل قاطر جفتک می ندازی. خواستم با زبون خوش راضیت کنم هر چی تو دلم بود و بهت گفتم اما تو... تو مسخره ام کردی. که دوست داشتن من هوسه آره؟ یک هوسی نشونت بدم که معنی واقعیش و حس کنی.نه دیگه هر چی خانمی کرده بودم و آبرو داری کردم کافی بود. دیگه نمی شد خفه خون گرفت. مرتیکه آشغال بو گندو ( خدایی دهنش بوی بدی می داد با اون همه مایعات الکلی که ریخته بود تو حلقش) همچین خیز برداشته بود واسه لبهای بدبخت من که مطمئن بودم که اگه بهشون برسه کارم ساخته است و دیگه این لبها برای من لب بشو نیست. برای نجات لب و لوچمم که شده دهنمو تا جای ممکنه باز کردم و همچین صدایی از گلوم به صورت جیغ کشیدم که بدتر از آژیر خطر تو زمان جنگ بود. آرشام که اصلا" انتظار یه همچین جیغی رو از دختر متینی مثل من سراغ نداشت یه لحظه هنگ کرد و قفط مات به من نگاه کرد. منم سوء استفاده گر وسط گیج شدن اون دو سه بار دیگه هم آژیر خطرمو کشیدم. آرشام به خودش اومد و با یه اخم غلیظ اومد سمت لبهام اما من صورتمو کج کردم و اونم کنف شد لبهاش رفت رو گونه ام جای لبهام هر چند اونم چندش بود. عوقم گرفته بود. خدایا غلط کردم به جون خودم فهمیدم هر بوسه ای فاز نمی ده . این یکی که جای فاز تهوع میده خدایا خودت یه جوری نجاتم بده. شروین جونم جیگر کجایی که آنیدت خفه شد.آرشام با حرص یه دستش و گرفت به صورتم و همچین فشار داد که لپام جمع شد و لبم قلوپ زد بیرون. چه لبهامم واسه خودش غنچه کرده بود بی شخصیت الاغ. یه لبخند خوشحال زد که دوست داشتم تف کنم تو صورتش. هر چی هم تقلا می کردم نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم. مثل خرس زورش زیاد بود میمون. با همون لبخند خوشحال اومد سمت لبهای غنچه شده ی من. منم کماکان زور می زدم و با اون لبها سرو صدا می کردم. دیگه چشمهام و بستم و گفتم بمیری آنید که لباتو آک نگه داشتی برای ارازل و اوباش احتشام. حالا خوبه قبلش یه احتشام خوب و با فرهنگ افتتاحش کرد.بغضم گرفته بود و دیگه کاری ازم بر نمیومد. نمی خواستم آرشام ببوستم اما چی کار می کردم مثل موش تو چنگش گیر افتاده بودم. حس می کردم که آرشام بهم نزدیک شده گرمای نفسش تو حلقم بود. یهو دستاش از دور دستم جدا شد و تنش از رو تنم کنده شد و منم از دیوار جدا شدم و درجا چشمام و باز کردم. شروین کتف آرشام و گرفت و کشیدش سمت خودش و از من جداش کرد و تا آرشام برگشت سمت شروین یه مشتی از ناکجا اومد و خورد تو فک آرشام که آرشامو نقش زمین کرد. شاید همه این گیر افتادنا و تقلا کردنا و جیغ گشیدنای من دو دقیقه هم نشده باشه اما مشت خوردن آرشام کمتر از دو ثانیه طول کشید. یه ذوقی کردم که آرشام مشت خورد که نگو هیجانم بیشتر از این بود که فرشته ام نجاتم داده بود. قربونش برم چه مشتی هم زده بود بهش.ظاهرن با آژیرای من همه اومده بودن بیرون از سالن که ببینن آژیر از کی بوده. شروین با اخم و صورت عصبی و یه قیافه ترسناک رو به آرشامی که رو زمین پهن بود یه داد مهیب کشید و گفت: به چه حقی به آنید دست می زنی؟ کی بهت اجازه داد بهش نزدیک بشی.اونقدر شروین ترسناک شده بود که منم داشتم سکته می کردم چه برسه به بقیه. آرشام خودش و کشید بالا و به دستهاش تکیه داد و یه زانوشم خم کرد بالا. هنوز رو زمین بود منتها نشسته. با یه دست خون گوشه لبش و پاک کرد.با اخم رو به شروین گفت: تو خر کی باشی. تو چرا جوش می زنی؟بچه پرو شیطونه میگه برم چفت پا تو شکمشا.......شروین با اخم غلیظ یه دادی کشید: من چی کی باشم؟ می کشمت آشغال.... ناسلامتی آنید دوست دختر منه بعد تو می خوای بهش دست درازی کنی؟آرشام یه پوزخندی زد و گفت: ههه همچین میگه دوست دخترمه ..... دوست دخترته که باشه زنت که نیست این جوری جوش میاری.با دهن باز و فکی افتاده داشتم به این همه پرویی و بی شخصیتی آرشام نگاه می کردم. یه نگاه پر نفرت.شروین اومد سمتش که یکی دیگه بزنتش که ماکان از پشت کمرش و گرفت که نتونه جلوتر بره. خداییش خیلی از شروین تو اون حالش ترسیده بودم. خودمو به دیوار چسبونده بودم. صدا از هیچکس در نمیومد.شروین: یعنی حتما" باید آنید زن من باشه که تو شعورت برسه که غلط اضافه نکنی؟ باشه من همین جا جلوی همه با اجازه مامان طراوت بلند می گم که من و آنید با هم نامزد کردیم. دیگه حرفی هست؟ موافقی آنید؟برگشت و اخمو و منتظر به من نگاه کرد. انقدر هنگ کرده بودم و از حرفش تو شک بودم که هیچ کلمه ای از دهنم در نمیومد. شروین با دو قدم اومد کنارم و دستمو گرفت و یه فشار کوچیک داد و تو چشمهام نگاه کرد. اخماش از هم باز شد و منتظر آرومتر پرسید: موافقی آنید؟با فشارش به خودم اومدم تو چشماش نگاه کردم. یه جورایی حس می کردم که با چشمام ازم می خواد که حرفش و تایید کنم. فشار دستشم این و تاکید می کرد.فقط تونستم با سر بگم: آره. همه بی حرف با دهن باز و متعجب بهمون نگاه می کردن. شروین با موافقت من یه لبخند قشنگ زد.ای که بگم خدا آرشام و چی کار کنه. ای شروین دمت گرم با این معرفتت.آرشام تو همون حالت نشسته یه پوزخندی زد و سرشو چرخوند و یهو عصبی بلند شد و اومد جلوی ما ایستاد. ناخودآگاه خودمو کشیدم پشت شروین. آرشام با اخم گفت: فکر کردی زندگی همش بازیه؟ ماهارو مسخره کردی؟ فکر کردی فیلم سینمایی؟؟؟ دوست دخترمه ، نامزدمه، زنمه فردا هم میای می گی بچه امونم تو راهه.شروین با اخم و جدی گفت: مشکلش کجاست؟آرشام با داد گفت: اینها همش بازیه. نامزدی اینجا که همین جوری نیست.خانم احتشام: چرا این جوری نیست. اصل خودشونن که موافقت کردن میمونه اجازه خانواده آنید که اونم من می گیرم.همه برگشتیم و به طراوت جون که از در سالن بیرون اومده بود و به طرف من و شروین وآرشام میومد نگاه کردیم. مثل اینکه تازه اومده بود بیرون چون اصلا" ندیده بودمش.وای خدا من و بکش که کشکی کشکی همه چی داره واقعی میشه.فکر کنم این آرشام یکم دیگه گیر بده شروین از سر مرام و معرفت بخواد راستکی عقدم کنه و بازم برای محکم کاری که حتما" آرشام بیخیال بشه یه بچه ام بندازه تو دامنم. این طراوت جون چقده جدی پایه است من یکی که کف بر شدم. طراوت جون اومد و کنار ماها ایستاد و به تک تکمون نگاه کرد.خانم احتشام رو به من و شروین گفت: می خواید نامزد کنید؟قبل از اینکه حتی دهن من باز بشه شروین سریع گفت: بله مامان طراوت. خانم احتشام یه لبخند ریز زد و یه نگاه جدی به آرشام و گفت: خوب این دوتا که راضین. مشکل تو چیه؟آرشام نگاه کلافه اشو به ماها دوخت و هیچی نگفت.هان بگو دیگه بگو.... بگو دردت چیه که دو سه نفر و مجبور به هنرپیشگی کردی. بگو دیگه چرا لال شدی؟آرشام با حرص پوفی کرد و سرشو انداخت پایین و گفت: هیچی.....هیچی و کوفت پس ببند فک و زندگی و برای ماها سخت نکن قاطر.خانم احتشام با تحکم به آرشام گفت: هیچی؟ باشه. فکر نمی کنی الان باید چیزی به آنید و شروین بگی؟آرشام پر سوال سرشو بلند کرد و به خانم احتشام نگاه کرد. با اشاره طراوت جون اخم کرد و خیلی خشک رو به من و شروین گفت: تبریک می گم.این و گفت و رفت بیرون. آی که چقدر دلم می خواست نیشمو تا بنا گوش باز کنم. وای که چقدر من شروین و طراوت جون و دوست داشتم وای که اینا اند مرام و معرفت و پایگی بودن.بعد آرشام نوه ها یکی یکی اومدن جلو بهمون تبریک گفتن. آتوسا هم فقط یه کله تکون داد و رفت تو سالن. خیلی ناراحت بود. گفتم الان می زنه زیر گریه. یعنی انقدر شروین و دوست داشت؟حالا این شروین همچین جو گرفته بودتش که این دست من و سفت گرفته بود و ول نمی کرد.یه کوچولو خودمو کشیدم سمتش و آروم گفتم: حالا می تونی ول کنی.برگشت و متعجب نگاهم کرد و گفت: چیو؟من: دستمو .... کنده شد....یه لبخند کج زد و گفت: کار از محکم کاری عیب نمیکنه.دستمو کشید و دنبال بقیه برد تو سالن و دوباره بزن و برقص شروع شد و یه نیم ساعت بعدش شام و آوردن و خوردیم. انقده خسته بودم که به زور چشمهام باز می شد. خمار از طراوت جون تشکر کردم و رفتم و نرسیده به بالشت خوابم برد. تحمل این همه فشار و هیجان برام سخت بود و فقط با خواب جبران می شد.بیدار بودم اما چشمهام و باز نکردم. داشتم به کارهایی که باید انجام می دادم فکر می کردم. ترم تابستونه گرفته بودم. درسا طفلی همه کارهاش و کرده بود. من فقط شهریه اشو واریز کردم. فقظ من و درسا می خواستیم ترم تابستون بگیریم. مهسا که دنبال کارهای عروسیش بود. مریمم که چسبیده بود به سینا النازم که سرش با آیدین گرم بود.من برای اینکه بیکار نباشم درس برداشته بودم 6 واحد عمومی کسل کننده. درسا هم برای اینکه نزدیک مهام باشه گرمی کلاس رفتن تو تابستون و می خواست تحمل کنه.باید به درسا زنگ بزنم ببینم کلاسها کی شروع میشه. این نوه هام معلوم نیست کی می خوان برن سر کار و زندگیشون چسبیدن به اینجا. یهو یاد اتفاق دیشب افتادم. سریع تو جام نشستم و مبهوت موندم. به کل یادم رفته بود. مثلا" من و شروین از الان با هم نامزد بودیم؟ چه سریال دنباله داری شده بود داستان ما. یکی یکی هنرپیشه هاشم زیاد می شدن. بازیگر مهمان دیشبم طراوت جون بود چه افتخاری.خوب الان من باید چه جوری رفتارکنم؟ وا مگه قراره جوری رفتار کنی؟خوب من نامزد شروینم دیگه. یعنی وقتی دیدمش چی کار کنم؟!!!!!!!!!!!بپرم و از گردنش آویزون شم ؟ مثل ژیلا؟ نه بدبخت گردنش می شکنه کنده که نیست.برم بچسبم بهش و حلقه شم دور بازوش؟ مثل آتوسا؟؟؟؟؟؟؟؟تو چرا اصلا دنبال حرکت خاصی می گردی؟ مثل این و مثل اون می کنی؟ خودت باش آنید.نیشم باز شد و به خودم گفتم: یعنی برم بگیرم لبش و ماچ کنم؟ آخ که چی.......خودم محکم زدم تو سرم. بمیری آنید که همیشه خدا هیز و منحرفی. دختر انگاری باورت شده ها. بابا اینا همش فیلمه هنر بازیگری. تو هم که استادشی. چرا بهتون می زنی؟ استادش درساست من شاگردم نیستم.دِ نه دِ تو پرفسراشو گرفتی . درسا کی می تونست مثل تو فیلم بازی کنه. کی درسا می تونست بره تو اتاق شروین نه مهام که دوسش داره نقش دوست دخترش و بازی کنه. کی غیر تو می تونست بره با اون پرویی شروین و ببوسه؟ وقتی ترسیدی بخزی تو بغلش؟ واسه بازی اونجوری لباتو بچسبونی بهش.با اخم دستهامو کردم تو موهام. بی خیال وز شدنشون شدم. زانومو جمع کردم تو بغلمو آرنجمو تکیه دادم بهش و دستامم تو موهام. نقش؟ فیلم؟ هنر بازیگری؟ آنید تو چته؟ به خودتم دروغ می گی؟ درسته که همش یه بازیه اما...... اما تو راضی بودی.... شاید اولش بازی بود اما.... تو خوشت میومد.... دوست داشتی تکرار بشه... مگه نه اینکه این چند شب بدون شروین خوابت نمی برد؟؟؟؟؟بس که بی جنبه ی پسر ندیدم تا یکی دوتا حرکت اومد منم منحرف رو هوا زدم و بهم مزه داد. پس چرا دیشب بهت مزه نداد؟ وقتی آرشام می خواست ببوستت دوست داشتی زلزله بیاد و آوار رو سرت خراب بشه ولی لبهاش به لبهات نرسه.خوب اون مست بود بو می داد. منم از آرشام بدم میاد.از شروین چی؟ احساست به اون چیه؟ بدت میاد؟ خوشت میاد؟شاید یه زمانی حاضر بودم هر کاری بکنم تا لجش و در بیارم و حرصش بدم شاید یه وقتایی دوست داشتم سر به تنش نباشه اما هیچ وقته هیچ وقت ازش..... بدم نمیومد..... یه جورایی خوب بود..... حس شیرینی بهم می ده.... من دو.......پاشو خودتو جمع کن. نشستی واسه خودت آسمون ریسمون می بافی؟ شروین دوستته اگه محبتی هم باشه به خاطر این دوستیته. دوستی که برات هر کاری کرده. تو هم حاضری براش هر کاری بکنی. کجا می تونی دوستی با مرام و معرفت شروین پیدا کنی؟یه لبخند زدم. یاد شروین که می افتادم بی اختیار نیشم شل می شد.پاشدم رفتم دست و صورتمو شستم و حاضر شدم رفتم پایین. یه کوچولو آرایش بیشتر کردم. اون رژی که شروین دوست داشت و زدم. آنید تنت می خواره ها چیه این رژه ؟ فکر کردی الان شروین می پره ماچت می کنه؟لبهام و ور چیدم. نخیرم مثلا" عروس خانمم باید تر تمیز باشم. شروینم بی خود میکنه من و ببوسه. خاکم به سرم طراوت جون چی میگه؟عروس خانم؟ آره؟خوب من که شوهر بکن نیستم. شاید این تنها موردی باشه که بتونم حس یه تازه عروس یا یه کسی که تازه نامزد شده رو درک کنم. جان آنید یه امروز و بی خیال کش مکش درونی شو بزار حالشو ببریم.رفتم پایین. همه تو باغ بودن. رفتم تو آشپزخونه صبحونه امو خوردم. رفتم بیرون و یه سلام کلی به همه کردم. آرشام و آتوسا بی تربیت جوابمو ندادن. برای منم مهم نبود. نشستم کنار طراوت جون. سرش و خم کرد سمتم و گفت: یکم شروین و تحویل بگیر مثلا" نامزدین. با چشمهای گرد برگشتم سمت طراوت جون. این چی میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟طراوت جون یه لبخند شیطون زد و گفت: من و تو و شروین می دونیم نامزدی الکیه بقیه که نمی دونن. این آرشامم من می شناسم مثل باباش پیله است و پی کاراش و می گیره. تا مطمئن نشه که تو و شروین واقعا" نامزدین ول بکنت نیست. نگران نباش شروین همه چیز و به من گفته.یعنی می خواستم برم شروین فضولو له کنم. من بهش اطمینان کردم این رفته همه رو گذاشته کف دست خانم احتشام. بی شخصیت. از همون جا با چشمم براش سنگ پرت کردم. خدمتت می رسم پسره.... پسره..... الاغ.خانم احتشام: پاشو پاشو برو پیش شروین بشین زشته این جوری.فکر می کردم فقط خودم جو زده ام اینا از من بدتر بودن. به زور طراوت جون بلند شدم و رفتم رو صندلی کنار شروین نشستم. شروین نگاهم کرد.شروین: سلام آنید خانم. ساعت خواب. تنهایی خوابیدی خوش گذشت؟چشمهام و ریز کردم براش و با حرص گفتم: با من حرف نزن دهن لق فضول.شروین متعجب نگاهم کرد.شروین: دهن لق فضول؟ من؟ مگه چی کار کردم؟رومو ازش برگردوندم و جوابش و ندادم.شروین خودشو کشید سمتم و دوباره گفت: آنید با توام من چی و به کی گفتم که این حرف و بهم می زنی؟خیلی رو داشت به خدا جای عذرخواهی شاکی هم بود. بهش محل ندادم. خودمو کشیدم سمت ملیسا که سمت راستم نشسته بود.یهو دستم کشیده شد. با تعجب برگشتم دیدم شروین ایستاده دست منم تو دستش یه اخمی هم کرده بود که نگو.با دندونای بهم فشرده گفت: پاشو بیا باهات کار دارم.مثلا" چون تو گفتی پا میشم؟ برو بچه فضول. خواستم دستمو بکشم و دوباره رومو برگردونم که دستمو محکمتر گرفت و کشید و با یه حرکت من و از رو صندلیم بلند کرد. یه لبخند به جمع زد و گفت: یه دو دقیقه ماها رو ببخشید.مهیار با نیش باز گفت: آره برو بخشیدیم. خوبه فقط همون دو دقیقه باشه نری دو ساعت دیگه بیاینا ما ساعت می گیریم. ای خدا این چی میگه؟ یعنی چی نرین دو ساعت دیگه بیاین؟؟؟؟با اون مغز آکبندم داشتم حرف مهیار و لبخندش و لبخند بقیه رو تحلیل می کردم. شروینم من و کشید و برد تو عمارت و همون جور کشون کشون از پله رفت بالا و رفت تو اتاقش و منم دنبالش. در اتاق و بست. دستمو هنوز ول نکرده بود. به کل همه چیز یادم رفته بود و فقط با چشمهای کنجکاو داشتم به در و دیوار و اتاق نگاه می کردم. همه چیز خاکستری و مشکی بود. پرده ها رو تختی مبلها. همه چیز. چقدر جالب بود و چقدر قشنگ. چقدر اتاقش و دوست داشتم. تنها چیز سفید تو اتاقش لپ تابش بود که رو یه میز کنار پنجره بود.با ذوق داشتم به اتاق نگاه می کردم که صدای شروین بلند شد.شروین: وقت واسه دید زدن اتاق من زیاده. اول برام توضیح بده.گیج نگاهش کردم: هان؟!!! چی و توضیح بدم؟!!!!!!!!!فقط یه لحظه نگاش کردم دوباره چشمم رفت سمت وسایل اتاقش. چه تخت دو نفره خوشگلی داشت. کلا دو نفره دوست داشت. اه اون بالشت منه رو تختش؟ پو ورش داشته واسه خودش بالشت جون جونی منو.یهو شروین اومد جلوم و جفت بازو هامو گرفت.شروین: به من نگاه کن آنید. دوباره گیج نگاش کردم. این چرا همچین میکنه؟ چرا انقده مزاحم کنکاش من میشه؟ یکی نیست این و از اتاق ببره بیرون بزاره من قشنگ همه جا رو ببینم؟یه تکونی بهم داد که مجبوری نگاش کردم. یه ابروش رفته بود بالا گوشه لبشم کج شده بود پیدا بود که داره خودش و کنترل میکنه که نخنده و جدی باشه.شروین: قول می دم اگه جواب من و بدی بزارم کل اتاقمو خوب بگردی..... حتی کمد و کشو رو هم می تونی ببینی.دو طرف لبش کج شد. گوشام تیز شد و حواسم جمع. چی کار باید می کردم که بزاره کل اتاق و بگردم؟ آخ جون کمد و کشوشم می تونستم وارسی کنم. ایول چقدر خو ب.سریع گفتم: چی بگم؟به زور و با سرفه جلوی خنده اش و گرفت و گفت: من چی کار کردم که بهم گفتی دهن لقه فضول؟یه پشت چشم براش نازک کردم و دلخور گفتم: برو اونور که از چشمم حسابی افتادی. چرا رفتی برا طراوت جون همه چیز و گفتی؟ من بهت اطمینان کردم رازهامو بهت گفتم و برات درد و دل کردم. خیلی کارت بد بود. دلخور رومو ازش برگردوندم.چونه امو گرفت و صورتمو کشوند سمت خودش و تو چشمهام نگاه کرد.آروم گفت: واسه این ناراحتی؟

♥☻♥☻♥☻♥☻♥☻♥

با انگشت یه ضربه به پیشونیم زد و گفت: واسه همین این مغز کوچولوتو خسته کردی ؟بی ادب داشت مسخره ام می کرد؟ اما لبخند رو لبش بود. چه از کارشم راضی بود.شروین تو چشمهام زل زد و گفت: آنید بهم اعتماد نداری؟همچین این و گفت که یه لحظه یه جوری شدم. بهش اعتماد داشتم. خیلی......... بیشتر از هر کسی.آروم سرمو به نشونه دارم تکون دادم.یه لبخند نشست رو لبهاش و گفت: پس چرا خودتو من و اذیت می کنی؟ کوچولو من چرا باید حرف و راز تو رو به مامان طراوت بگم؟ فقط بهش گفتم آرشام از تو خوشش میاد و یه جورایی داره اذیتت میکنه. منم برای مراقبت و محافظت تو از دست آرشام شدم دوست پسرت و حالا هم نامزدت. مامان و که میشناسی. خیلی دوست داره. مطمئنم اگه لازم بود خودش بساط عروسی و راه می نداخت تا آرشام باور کنه و دست از سرت برداره که نکنه خدایی نکرده آنید جونش ناراحت بشه.یه لبخند زد و گفت: آنید ..... همه حرفات.... همه کارهات... هر چی که مربوط به تو باشه تا ابد پیش من مثل یه راز می مونه. دیگه ام نمی خوام خودت و به خاطر این چیزا ناراحت کنی. چقدر آروم و قشنگ حرف می زد. بی اختیار لبخند زدم. آخ که چقدر شروین با فهم و کمالات بود. گل پسری کمیاب بود واسه خودش. ناز بشی پسر گوگولی.....داشتم تو دلم نازش می دادم که دست شروین و رو گونه ام احساس کردم. انگار برق گرفته باشتم. متعجب به چشمهای شروین چشم دوختم. بازوم تو دستش بود. فاصله امون کم بود. درست رو به روی من ایستاده بود یه قدم مورچه ای از هم فاصله داشتیم.آروم و نرم با پشت دستش گونه امو ناز کرد و گفت: دیگه هیچوقت هیچ وقت تا از چیزی مطمئن نشدی حرفی نزن. تا ازم نپرسیدی و جوابمو نشنیدی قضاوت نکن. نمی خوام بی خود و بی جهت سر چیزای بی خودی و پوچ خودتو من و حرص بدی باشه؟منگ فقط سرمو تکون دادم. خدایا این چرا انقده مهربون شده بود. نکنه بدتر از من توهم نامزدی زده بود. باز این چشمای هیز من رفت سمت لبهاش که با لبخند باز شد. بمیری آنید که انقده تابلویی. خودمو کشیدم عقب و گفتم. باشه فهمیدم حالا بیا ببریم. شروین خونسرد با یه لبخند نصفه دست به سینه ایستاد و با یه نگاه شاد و شیطون بهم نگاه کرد و گفت: نمی خوای دیگه اتاقو کاوش کنی؟به کل یادم رفته بود. با ذوق نیشم تا بناگوش باز شد. با نگاهم ازش اجازه خواستم که اونم با لبخند تایید کرد منم از همون دم در شروع کردم یکی یکی همه چیز و دیدم. از میز و پا تختیاش و آباژورش و تختش و وسایل رو میز توالتشو میز تحریرش و لپ تاب خاموشش. مبلها و پرده و حتی از پنجره اتاقش بیرون و نگاه کردم ببینم دیدش به کجاست.کل باغ و می شد دید. مثل اتاق خودم. خوبی این خونه هم همین بود.رفتم سمت کمدش. خودش دست به سینه تکیه داده بود به دیوار و با لبخند به هیجان من نگاه می کرد. با ذوق در کمدش و باز کردم. مامانم اینا این پسره چقدر لباس داشت. کمد بدبخت داشت می ترکید. این مگه چند تا چمدون لباس برا خودش اورده بود ؟ از دخترا هم بدتره همه چیز و بار کرد دنبال خودش کشوند. یکی یکی لباسهارو ورق زدم و نگاه کردم. بلوز مردونه، تیشرت، کت و شلوار، پالتو، شلوار چین و پارچه ای. پایین کمدم دوتا قفسه بود که توش پر کفش در رنگها و مدلای مختلف بود. یعنی با این لباسها و کفشها می تونستی یه بوتیک توپ بزنی و کلی سود کنی. حیف که دوست پسری چیزی ندارم می تونستم برا تولدش و یا مناسبتی یکی از این وسایل شروین و کش برم بدم بهش. انقده تمیز و نو بودن که آدم فکر می کرد تا حالا کسی دستم بهش نزده.کمدو که حسابی وارسی کردم. درشو بستم. یه نگاه به تختش و بالشتم کردم. با دست به بالشتم اشاره کردمک این بالشت من نیست؟شروین با لبخنذ گفک نه دیگه بالشت منه جای مزدم گرفتمش.چشمامو براش ریز کردم.من: باج گیر قلدر.رفتم سمت کشوهای میز توآلتش. یکی یکی بازشون کردم.کشوی اول پر بود از کروات.کشوی دوم کلی جوراب بود. این پسره مگه چند تا پا داره یا چقدر بیرون میره این همه جوراب داره. نصف بیشترش هنوز نو بود. اصراف میکنی چرا؟ نمی پوشی نخر خوب. پول حروم کن. نگه داشته واسه روز مبادا. از تو که بهتره همش لنگ جورابی. آی دوست داشتم دوتاشو کش برم. عاشق جوراب بودم. مردونه زنونشم فرقی نداشت. اما خوب نمی شد شروین مثل عقاب داشت نگاهم می کرد.کشوی بعدی چند تا تیشرت و شلوار بود. کشوی بعدی و باز کردم و چشمام گرد شد. اهههههههههههههههههههههههه هههههه این چقده لباس زیر داشت.....خاک برسرت آنید نشستی به چی نگاه می کنی.سریع در کشو رو بستم و برای آبرو داری دستمو تو موهام کردم و اصلا" به روی خودم نیاوردم که چه چیزایی دیدم. لعنتی همه اشم مارک بود. چه به خودش می رسید.یه سرفه ی کوچولو کردم و برگشتم سمتش. خاککککککککککککک نیشش همچین باز شده بود که دندوناش پیدا بود. چه دندونای ردیفی داشت. ارتودنسی نکردی احتمالا".چه خوششم اومده ببند فکو. خوب جانم مشکل خود فضولتی دیگه کی میره کشوهای یه پسرو باز میکنه؟ یعنی تو نمی دونی تو کشو چی می زارن؟ مگه خودت نذاشتی وسایلتو تو کشو.برای جلو گیری از ضایع شدن بیشتر گفتم: بریم دیگه. خیلی وقته که اومدیم بالا. رفتم سمت در. شروینم تکیه اشو از دیوار گرفت و مثل یه پسر حرف گوش کن اومد دنبالم. جلوی در یهو برگشتم و متفکر گفتم: راستی مهیار منظورش چی بود که گفت شما نرید دو ساعت دیگه نیاین؟ ما که بیرون نمی خواستیم بریم دو کلام حرف که انقده طول نمیکشه.سرمو بلند کردم و به چشمای خندون شروین نگاه کردم. یه جور خاصی داشت نگام می کرد.نگاهش یه چیزی داشت می گفت. خنده رو لبش یه حرفی داشت. یهو برق از سرم پرید دهنم مثل غار باز شد و با بهت و ناباوری گفتم: نکنه.....!!!!!!!!!! نکنه منظورش به...............نهههههههههههههههههههههههه هههه می کشمت شروین تو فهمیدی منظورش چیه اما هیچی نگفتی.همچین حرصم گرفته بود که نگو. مهیار بی تربیت فکر کرده بود اومدیم تو اتاق نامزد بازی کنیم بی ادب. این شروینم با این نیشی که برا من باز کرده انگاری همچینم بدش نمیاد که فامیلاش از این فکرا بکنن. یهو با جیغ گفتم: بی خود نبود که گذاشتی اتاقت و بگردم می خواستی بیشتر بمونی تو اتاق.با حرص دوتا مشت به بازوش کوبیدم تا دلم خنک بشه. غول بیابونی خم به ابرو نیاورد بیشتر حرصم گرفت یه جیغ حرصی کشیدم و برگشتم و با قهر از اتاق رفتم بیرون. احساس می کردم ازم سوع استفاده شده و سرم کلاه گذاشتن.شروینم با خنده دنبالم میومد. صدای خنده های ریزش میومد. خوش خنده شده بود حسابی. تو از کی تا حالا انقده خوش اخلاق شدی؟ پس کجاست شروین یخی من؟چه صاحب شده بودم. شروین من. زندگی به روال عادی خودش برگشته. من می رم دانشگاه شروینم میره بیمارستان. می خواد همین جا کار کنه. نمی خواد برگرده. برای طراوت جون خوشحالم. خیلی ذوق کرد وقتی شروین گفت می خواد بمونه پیشش. در عوض نوه ها البته دخترا جیغ و داد کردن و گفتن: همه زندگیت اونجاست می خوای بمونی که چی؟شروینم ریلکس و خونسرد گفت: زندگی اونجام مال گذشته بود زندگی اینجام مال آینده است.چه فلسفی حرف میزد پسره.ماکانم با نیش باز گفت: چی کارش دارید راست می گه دیگه زندگیش اینجاست نمی تونه ولش کنه بره که. بعدم با سر به من اشاره کرد. همچین هول کردم که شربتی که داشتم خوشحال و با لذت می خوردم پرید تو گلوم. همه لبخند به لب به من نگاه می کردن جز آتوسا که می خواست آتیشم بزنه و آرشام که ناراحت بود.خدایی بعد نامزدی الکی ماها آرشام فاصله اشو باهام رعایت می کرد و اصلا" سعی نمی کرد بهم نزدیک بشه.شاید اونقدرهام که فکر می کنم آدم بدی نباشه. یا حداقل به فامیل و حرمتهاشون احترام می زاره. الان که فکر میکنه من و شروین یه جورایی رسما" مال همیم چشم به ناموس پسر عموش نداره.چه خودمو جزو نوامیس شروینم می دونم. چه می دونم بابا بی خی. اصلا" احتشامیا ماه.منم که دانشگاهم شروع شده و می رم دانشگاه. دیگه راننده در بست ندارم. چون شروین کار داره. چقدر دلم واسه اون روزایی که می یومد دنبالم و با هم می رفتیم ومیومدیم تنگ شده. آخی چه روزایی بود.دیگه کمتر میشه شروین و تو خونه دید. دلم براش تنگ میشه. به دیدن مداومش به حضورش بد جوری عادت کردم. آخر شهریور عروسیه مهساست. خیلی درگیر کاراشه. مریمم سرش با زندگیش گرمه. النازم رابطه اش با آیدین خوبه. قراره بیاد خواستگاری.درسا هم همچنان با مهام در مرحله آشنایی به سر می برن اما من که می بینم چقدر همدیگرو دوست دارن. ولی خوب درسا نمی خواد عجله کنه. اما بازم تو فکرش زندگی و ازدواج هست.دارم فکر می کنم بعد از اینکه دوستهام به سلامتی ازدواج کردن من می مونم تک و تنها. انگاری اون ذهنیت خونه خالی و تاریک و تنهایی که از بچگی در مورد آینده ام داشتم کم کم به واقعیت داره نزدیک میشه. نمی دونم چرا جدیدا" وقتی به اون خونه فکر می کنم تاریکیش کم شده. یه نورایی توش می بینم. حتی یه حس گرمایی هم بهم میده. یه وقتایی احساس می کنم یکی تو اون خونه است. تو خونه ذهنم تو خونه تنهای هام یکی غیر من. یکی با لباسهای روشن که با تاریکی خونه ام تضاد داره. همیشه تو آشپزخونه است و پشتش به منه انگاری داره قهوه درست میکنه. اولین بار این و تو خواب دیدم. کم کم از خوابهام اومد بیرون اومد تو بیداریهام تو فکرم. اما هیچ وقت صورت اون مرد و نمی دیدم. خیلی دلم می خواست برای یه بارم که شده صورت اون آدمی که یه جورایی اومده تو خواب و تنهایی و خونه ذهنم وببینم. اما.....وسطای مرداده هوا خیلی گرم شده. مهسا دو روز پیش اومد تهران اومده با ستوده خونه ای که قراره بعد عروسی توش زندگی کنن و بچینه. من و درسا و مریم هم گاهی میریم کمکش.نوه های احتشام قراره دو روز دیگه برگردن. طراوت جون ناراحته. حضورشون و شلوغی خونه خیلی تو روحیه اش تاثیر می زاشت. خیلی شاد شده بود. خوبیش این بود که بچه ها قول داده بودن واسه تعطیلات بعدی هم بیان. طراوت جون مطمئن بود که میان هم به خاطر شروین هم اینکه ظاهرا" خیلی بهشون خوش گذشته بود.قراره براشون یه مهمونی خودمونی بگیریم. یه شب قبل رفتنشون. خانم احتشام گفته دوستهامم دعوت کنم. تاکیدم کرده عروس خانم با شادوماد بیاد.مریم و سینا رو هم دعوت کردم اما خدارو شکر مریم می خواست بره خونه مادر شوهرش مراسم داشتن نمی تونست بیاد. اصلا" دلم نمی خواست سینا رو ببینم.از صبح کلی به بچه ها با زنگ و اس ام اس سفارش کردم که اومدن سوتی ندن. مثلا" من و شروین با هم نامزدیم. مهامم دعوته. مامانش کاملا" خوب شده. الان خیلی خوشحاله.دفعه اولی که به دخترا ماجرای آرشام و شروین و گفتم کلی جیغ و داد کردن و هیجان زده شدن. البته در مورد آرشام همون چیزی که شروین به طراوت جون گفته بود و گفتم.درسا جیغ و داد می کرد و هی میگفت: شروین ازت خوشش میاد و دوست داره که انقده هواتو داره. هرچی من میگم بابا این مدلش مرامیه.میگه : نه امکان نداره گربه که برای رضای خدا موش نمیگیره. بی خودی این شروین یخیِ تو جلوی پسر عموش اونجوری ازت دفاع نمیکنه.خدارو شکر که چیزی در مورد شمال و یکی بودن اتاقها و بوس و بغل و اینها بهشون نگفته بودم وگرنه معلوم نبود چیا دیگه بگن.خدا نکشتت درسا که من و هوایی کردی. من که اصلا" تو این فازا نبودم. دیروز درسا بهم گفت از تو چشمهای طرفت می تونی بفهمی که دوست داره یا نه. منم که کلا" از نگاه و اینا چیزی سر در نمیارم. مثل کارآگاها کیشیک می کشم شروین از بیمارستان بیاد بعد یه گوشه می شینم و زوم می کنم به صورتش. خدایی همون یخی که بود هست من که چیزی نفهمیدم ازش.درسته که کلی تغیر کرده. میگه می خنده اما هنوز قد و جدیه. البته من و طراوت جون بیشتر خنده هاش و میبینیم.یه چند باریم موقع دید زدنش قافلگیرم کرد هی با چشم و ابرو ازم پرسید چیه منم به روی مبارک نیاوردم. یه بار که خیلی دیگه تابلو بود اومد جلو و با یه لبخند که کسی شک نکنه گفت: آنید چته چند وقته مدام بهم نگاه می کنی چیزی می خوای بگی ؟ طوری شده؟وای که من چقدر تابلو کار می کنم. خودمو از تک و تا ننداختم. یه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم: چه از خودت راضی کی به تو نگاه کرد؟ یکی دوبار چشمم خورد بهت. اعتماد به نفس داریا.شروین یه ابروش و داد بالا و آروم دم گوشم گفت: چیه دلت برام تنگ میشه روزا نیستم که این جوری نگاهم می کنی؟دلم یه جوری شد. واقعا" دلم تنگ میشد براش. برگشتم و نگاهش کردم. نمی دونم چه جوری نگاهش کردم که باعث شد یه لبخند مهربون بزنه و دستشو بندازه دور کمرم و منو سمت خودش فشار بده.وای خاک لومی رسی به سرم. این پسره چه پرووووووووووووووووووووووو ووووووووو. حالا من یه نگاه کردم این حرکتت دیگه چیه؟انگار بهم سوزن می زدن هی تکون می خوردم تا از تو دستش فرار کنم اما مگه دستش باز می شد. پهلو به پهلو کنار هم ایستاده بودیم و به بچه ها که داشتن حرف می زدن و با آهنگ قر می دادن نگاه می کردیم. خدا رو شکر طراوت جون رفته بود گلاب به روتون نبود. شروین: چته چرا انقدر وول می خوری؟من: دستت و بردار الان طراوت جون میاد زشته. آبرومو می بری.شروین آروم دم گوشم گفت: هنوز که نیومده پس تکون نخور.یهو طراوت جون مثل یه حوری بهشتی از در سالن وارد شد. انقده ذوق کردم که نگو.من: شروین، شروین ببین اومد ول کن جان مادرت.یه نگاه خیره بهم کرد که بی اختیار زوم نگاهش شدم و دست از تقلا کردن برداشتم. یه فشاری به کمرم داد و دستش و آروم کشید به کمرم و ازم جدا شد. احساس می کردم جای دستش رو کمرم آتیش گرفت. نگاهش اونقدر خاص بود که .....هیچ توصیفی براش نداشتم. نمی دونم چرا انقدر کولی بازی در آوردم که شروین ولم کنه. هر چند جلوی طراوت جون واقعا" معذب بودم اما یه چیزی بیشتر از اینا بود. نزدیکی بیش از حدش باعث می شد یه حال عجیبی پیدا کنم. یعنی ممکنه درسا درست گفته باشه و شروین به من فکر کنه؟؟؟؟اما من بعید می دونم که شروین احساسی داشته باشه. اونم من. به قول آرشام من اصلا" از اون تیپ دخترهایی نیستم که شروین خوشش بیاد. نه عشوه و ناز دخترونه بلدم نه قر و قمزه. اصلا" چرا باید برام مهم باشه که شروین ازم خوشش بیاد یا نه؟نمی دونم این چند وقته که به ظاهر نامزدیم هر وقت که بهم نگاه میکنه یا سر میز شام یا تو جمع بهم توجه میکنه و نمی دونم مثلا" برام غذا میکشه یا حتی وقتی از اون لبخند قشنگاشو می زنه دلم یه جوری میشه. شاید دارم مریض میشم. اما نمی دونم چرا دلم می خواد شروین همش کنارم باشه. این چند وقت که کمتر تو خونه است منِ خوش خواب شبها بیدار می مونم تا بلکم بتونم یه نظر ببینمش . این حرکات عجیب از من بعیده. خودمم نمی دونم چرا این کارها رو میکنم. بیخیال. مهمونی فردا رو بچسب. از ساعت 9 که بیدار شدم یه سره دارم این ور اون ور می رم و به کارها می رسم. می خوام این آخرین روز موندن بچه ها براشون خاطره بشه. می خوام با فکرای خوب و خاطرات قشنگ از اینجا برن. خداییش برای من که کلی خاطرات قشنگ با اومدنشون ساختن.انقده که می خوام همه چیز عالی باشه یه دقیقه آروم و قرار ندارم. نمی دونم چرا استرس دارم. انگاری دارم واسه خانواده شوهرم مهمونی می گیرم که انقده می خوام بی نقص باشه که همه خوششون بیاد و بگن زن فلانی همه چی اکیه.برو بابا آنید خودتم خوشت اومده ها. یه جورایی هم ناراحتم. فردا که بچه ها برن این نامزدی الکی من و شروینم تموم میشه. دوباره میشیم همون آنید و شروین. با کل کل با دعوا دوتا دوست. نمی خوام ، نمی خوام دوستش باشم. یعنی نه که نخوام نمی خوام معمولی باشم. خیلی بده. من توجه و محبت و حس حمایتش و دیدم و چشیدم. خیلی سخته که همه اینها رو فراموش کنم و دوباره بشم همون آنید بی خیال و محکم که جز خودش به هیچ کس دیگه ای نیاز نداشت. یه جورایی حس مقاوم بودنم ترک برداشته بود. وقتی ضعیف بودم، وقتی حساس بودم، وقتی حمایت می خواستم شروین پیشم بود. بهم قدرت می داد.من حس قشنگ ضعیف بودن، دختر بودن و مورد حمایت یه مرد قرار گرفتن و لمس کرده بودم. خیلی سخت بود که همه اون تجربه ها و حس های خوب و شیرین و فراموش کنم. اما مگه چاره دیگه ای هم داشتم؟؟؟.........فردا پرده آخر تاترمون و نمایش می دیم. شایدم امشب پرده آخر نمایش باشه.خدایا انقدر این ور اون ور رفتم پاهام داره جدا میشه. ساعت 5 عصره. همه چیز رو به راهه اما من وسواس گرفتم. بچه ها قراره 8 اینجا باشن.همه خیلی راحتن و شاد. میگن و می خندن فقط منم که این مدلی جوش کارها رو می زنم.رفتم تو آشپزخونه. باید آخرین سفارشاتم به مهری خانم بکنم. چیزهای لازم و گفتم و تاکید کردم که حواسش به همه چیز باشه. حالم یه جورایی بده. انرژیم انگاری داره تموم میشه.از آشپزخونه اومدم بیرون و رفتم سمت ورودی سالن. از جلوی پله ها رد شدم.خدایا چرا خونه داره می چرخه؟
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، اتنا 00 ، aida 2 ، بغض ابر ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، Nafas sam
#25
←↔→

نههههههههههههههههههه یعنی زلزله اومده؟ وای یعنی جیغ بکشم؟ بدوام تو حیاط؟اما مگه موقع زلزله خونه نمی لرزه؟ لوسترا تکون می خوره اما اینجا جای لرزش چرخش دارن چرا؟وا من چرا تلو تلو می خورم؟ مثل مستا شدم. پامو که بلند می کنم نمی تونم درست بزارمش رو زمین.ماماننننننننننننننننننننن ننننننننننننننننننننننننن نننننیه جیغی تو ذهنم کشیدم. داشتم پرت می شدم رو زمین. که یکی زیر بغلمو گرفت.- حالت خوبه؟ چت شد یهو؟دستهای شروین به موقع به دادم رسید وگرنه مثل هندونه می افتادم رو زمین و چند تیکه می شدم چقدر مضحک می شد.شرین بردم و رو پله نشوندم. شروین: آنید به من نگاه کن. چی شده؟من: سرم گیج رفت. الان بهترم.چشمهام هنوزبسته بود. شروین دستمو تو دستش گرفت و نبضمو گرفت. حس کردم بلند شد از جاش. یه ذره چشمم و باز کردم دیدم رفت سمت آشپزخونه. دو دقیقه بعد با یه لیوان آب قند برگشت. خودش لیوان و به لبهام نزدیک کرد و به خوردم داد.شروین: میشه بپرسم داری با خودت چی کار میکنی که به این حال افتادی؟ از صبح دارم نگاهت می کنم. مدام می دویی این ور و اون ور چرا انقدر کار از خودت میکشی؟ چشمهام و آروم باز کردم. یه اخم کوچولو کرده بود اما من خنگم می فهمیدم که نگرانه.آروم گفتم: باید امشب عالی باشه. شب آخره که بچه ها اینجان می خوام فوق العاده باشه.تو چشمام نگاه کرد و گفت: همین الانشم همه چیز عالیه. این همه نگرانیت بی مورده. لازم نیست انقدر خودت و خسته کنی. الانم برو تو اتاقت استراحت کن و تا دوستات نیومدنم نمی خوام از اتاق بیای بیرون. فهمیدی؟معترض گفتم: نمیشه باید برم پیش بچه ها زشت.....شروین با اخم بیشتر، محکم گفت: همین که گفتم . میری استراحت می کنی.بدون اینکه منتظر جواب من باشه بلند شد و زیر بغلمو گرفت و کمکم کرد از پله ها برم بالا و تا خودش رو تخت من و نخوابوند ولم نکرد. پتو رو روم کشید و رو تخت نشست.بازم نگران بودم.من: شروین میگم بهتر نیست من بیام پایین؟ بچه ها ناراحت میشن روز آخری.یه لبخند بهم زد و دستش و گذاشت رو دستمو با صدای نرمی گفت: دختر خوب آخه کی ناراحت میشه؟ همه می دونن چقدر واسه امشب زحمت کشیدی. یه اخم کوچولو کرد و گفت: نمی خوام روز آخری نامزدم مریض و بی حال باشه.این و گفت و یه لبخند قشنگ زد.وای ننه ............ ناز بشی پسر که انقده شیرینی. شیطونه میگه مثل مربا بیام بخورمتا.اویییییییییییی آنید دوباره از اون فکرا کردی؟خوب چی کار کنم مهربون که میشه دلم می خواد بغلش کنم و فشارش بدم. دست خودم که نیست.به زور جلوی خودمو گرفتم که یه حرکت ضایعی نکنم. یه لبخند زدم و گفتم: مرسی.یه ضربه به دستم زد و گفت: پس استراحت کن. خودم میام دنبالت.چشمهام و یه بار باز و بسته کردم. شروین یه لبخند دیگه زد و بلند شد از اتاق رفت بیرون.حالا مگه من خوابم می برد؟ این مهربونی شروینم مریضی جدیدم و بدتر می کرد. نه خوابم می برد نه می تونستم کاره دیگه ای بکنم. فقط دراز کشیده بودم و زل زده بودم به سقف و به شروین فکر می کردم. به همه کارهاش. مهربونیش. توجه کردنش. به نامزدم گفتنش. پسره شیطون شیرین بلا.اوه آنید امروز یه مرگیت هستا. چقدر از شروین تعریف می کنی؟ بگیر بخواب.ساعت موبایلمو گذاشتم رو زنگ و گرفتم خوابیدم. البته به زور. همشم دعا می کردم خواب شروین وببینم . از دست رفته بودم دیگه. اما خوب خدا هم بد ضایم کرد شروین نیومد تو خوابم.موبایلم خودشو کشت بس که زنگ زد. آی که دلم می خواست بگیرم پرتش کنم تو دیوار مثل این فیلما چه حالی می داد اما خوب از این غلطای زیادی به جیب من نمیومد. ناچاری چشمهام و باز کردم. ساعت 7 بود. چقدر به خواب نیاز داشتم. سرحال شدم و استرسمم کم شد. رفتم یه دوش گرفتم. یه آرایش خوشگل کردم که شب آخری جلوی نوه های احتشام و دوستهام منور باشم. یه تاپ مشکی خوشگل همراه یه جین تیره پوشیدم. کلی هم عطر به خودم زدمخوشحال و شاد داشتم موهامو صاف می کردم که در زدن. تقریبا" همه موهامو صاف کرده بودم فقط یه قسمتش مونده بود. رفتم در و باز کردم. شروین پشت در بود. سرشو بلند کرد که یه چیزی بگه که نگاهش رو موهام موند. منتظر نگاش کردم که یه حرفی بزنه. این چرا ماتش برده . اوییییییییی پسر چشمهام اینجاست کجا رو داری نگاه می کنی؟بی حرف منتظر موندم.شروین دستش و بالا آورد و یه دسته از موهامو گرفت و از بالا تا پایین دستاش و کشید تا موهام ول شد.شروین: اون موهای فر پر پیچ و چه جوری انقدر صاف و نرم کردی؟نیشم تا بنا گوش باز شد.من: با اتوی مو. خوبی موهای من اینه که فر و صافش فرق نداره نرمه مثل موهای گربه. چه طوره بهم میاد؟چند بار ابروهام و فرستادم بالا و با لبخند دندون نما بهش نگاه کردم.یه لبخندی زد و میون خنده گفت: فر و صاف، با هر دوش خوشگلی.یهو خشک شدم. نیشم جمع شد. من خوشگلم؟؟؟؟ من؟؟؟؟ به نظر شروین خوشگلم؟؟؟؟ خودم که فکر می کردم فقط با نمکم تا حالا به خوشگلی فکر نکرده بودم. شروین که چشمش به قیافه مبهوت من افتاد یهو یه سرفه ای کرد و یه دستی به پشت گردنش کشید و به سقف نگاه کرد و گفت: چیزه .... دیگه دوستات میان بیا پایین.همون جور گیج فقط سر تکون دادم. شروینم سریع برگشت و رفت پایین.شروین که رفت بی اختیار نیشم باز شد. یه ذوقی واسه خودم کردم و برگشتم تو اتاق و با قر بقیه موهامو صاف کردم. خودمم نمی فهمیدم چرا این یک کلمه شروین و کلافه گیش وقتی نتونست بگه چرا اون حرف و زد انقده من و ذوق مرگ و خوشحال کرده.همین جور بی خودی و الکی خنده ام می گرفت. خاک به سر ندید بدیدم بکنن تا یکی یک کلمه ازم تعریف کرد چه بی جنبه بازی در میارم.خوب آخه این یکی هر کسی که نبود. شروینه هااااااااااااااااااااااااهمون پسر یخی که اصلا" توجهی به آدمها نمیکنه.هان چیه الان فکر کردی بهت توجه کرده ذوقیدی؟پس چی خوب گفت همه جوره خوشگلی.اون تعریف رشتی کرد تو چرا به دل گرفتی.اه برو گمشو که همش باید بیای بزنی تو حالم.خلاصه با کلی خود درگیری حاضر شدم و رفتم پایین. همه تو سالن بودن تا پام و گذاشتم تو سالن مهری خانم اومد و گفت : آقا مهام تشریف آوردن.من و شروینم رفتیم استقبالش.مهام از در وارد شد و کلی سلام و خوش و بش. حالا من هی به پشتش نگاه می کردم هی به پشتش نگاه می کردم. بدبخت مهام یه لحظه فکر کرد لباسش موردی چیزی داره. هی سعی می کرد بچرخه پشتش و نگاه کنه.وای که چقدر خنگ بود شده بود مثل این سگایی که دنبال دمشون می دوان.شروین یکی زد به بازوش و گفت: هی مهام چته؟ چرا این مدلی می چرخی؟مهام: شروین ببین پشتم چیزیشه؟شروین: یعنی چی چیزیشه؟مهام: چه می دونم دیدم آنید خانم به پشتم نگاه می کنه گفتم شاید چیزی باشه. یهو هر دو برگشتن سمت من که از خنده کبود شده بودم. حسابی که خندیدم گفتم: بابا به پشتت چی کار داشتم می خواستم ببینم درسا باهات نیست؟مهامم یه لبخند خجالت زده به خاطر خنگیش زد و گفت: نه گفت با مهسا اینا میاد.همون موقع مهری خانم اومد و گفت: آنید خانم دوستاتون تشریف آوردن. وای که این نیش مهام در کمتر از کسری از ثانیه به چه ابعادی باز شد. با ذوق از عمارت اومدیم و بیرون ایستادیم. از دور دیدم که دارن میان. با ماشین اومدن و پارک کردن. پیاده شدن. درسا یه دستی برام تکون داد که منم جوابش و دادم.وای اینا چقدر خانم وار راه میان باز مهسا رفتارش قابل قبوله نه که همیشه خانمه. اما این درسای ذلیل شده از کی انقده خانم و مودب شده؟ دفعه قبل که اومد اینجا از همون دم در دهنش سه متر باز موند و عین این ندید بدیدا به این ور اون ور نگاه می کرد. خوب الان اینکه مثل اون موقع رفتار نکنه یه چیزی اما این که انقده سر به زیر و متین راه بیاد از درسای وحشی کولی بعیده.داشتم با ابروهای بالا رفته نگاهشون می کردم که بهمون رسیدن.خیلی شیک درسا اومد جلو و بهم دست داد و باهام روبوسی کرد. روبوسی که چه عرض کنم آروم گونه اشو مالید به گونه ام. یا امام زمان این درسا چشه؟ داره من و می ترسونه. جنی نشده باشه.مهسا با لبخند اومد جلو و درست و حسابی بغلم کرد و یه ماچم گذاشت رو گونه ام. سعی کردم عادی باشم. به زور نیشم و باز کردم که بیشتر شبیه نشون دادن عصبی دندونام بود. با ستوده هم سلام و احوال پرسی کردم. ستوده که رفت با پسرا خوش و بش کنه درسا محکم با آرنج کوبوند بهم و گفت: ببند نیش ضایتو می خوای جک و جونور درنده رو بترسونی؟ ببند بابا وحشت کردیم چته سکته ای شدی باز.سریع برگشتم سمتش و دستمو بردم جلو و صورتش و گرفتم بین دوتا دستامو هی به چپ و راست تکون دادم و خوب بررسیش کردم.درسا که صورتش درد گرفت با یه هههههههه هلم داد عقب و گفت: چته دیوونه کشتیم. همه آرایشمو بهم ریختی.من: درسا ، درسا جونم خوبی ؟ سالمی ؟ چت شده چرا این جوری بی حالی؟یهو مهسا ترکید. با تعجب به مهسا نگاه کردم. به زور جلوی خودش و گرفت. من با تعجب نگاهش می کردم و درسا با چشم غره.مهسا: نترس بابا این چغندر مریض نمیشه. داره جلوی مهام آبروداری میکنه. نمی خواد که بفهمه چه زلزله ایه.با دهن باز یه نگاه به مهسا و یه نگاهم به درسا کردم و گفتم: یعنی مهام نمی دونه؟ تا حالا نفهمیده؟مهسا: نه بابا این انقده جلوی مهام خودش و سنگین نگه می داره که نگو.یهو ابرو هام رفت بالا و یه صدایی مثل هومممممممم از بین لبهای بهم فشرده ام اومد بیرون و یه قدم رفتم سمت پسرها و چشم دوختم به آسمون و گفتم: آهان.یهو درسا براق شد بهم و گفت: آهان؟؟!!!!!!!!! این آهان تو مشکوک بود قیافتم مشکوکه. آنید نکنه یه گندی زده باشی؟ زود بگو چی کار کردی؟یه دستی تو موهام کشیدم موهام و کج یه وری آورده بودم جلو و با یه گیره بسته بودمش.یه قدم دیگه رفتم سمت پسرها و آروم گفتم: یعنی مهام نباید می فهمید که من و تو با هم کرم میکشیم؟ مثلا" اون باری که دوتایی گربه بدبخت و گرفتیم و از طبقه اول انداختیم رو سر مسئول آموزش چون نزاشت یه درسمون و جا به جا کنیم؟یهو درسا یه جیغ خفیف کشید که همونشم برای فرار کردن من و جلب کردن توجه پسرا کافی بود. سریع دوییدم و به اولین جای ممکن و امنی که در دسترس بود پناه بردم. صاف رفتم پشت شروین قایم شدم و از پشت چسبیدم به بازوش.درسا هم اومده بود جلوی من و با حرص میگفت: آنید بیا بیرون بیا بیرون میکشمت. آبروی من و می بری. جرات داری از اون پشت بیا این ورتر تا حالتو جا بیارم. یه دونه مو تو سرت نمی زار.....همون جور که داشت خط و نشون میکشید چشمش خورد به صورتهای خندون مهام و شروین و هومن و یهو ساکت شد و سرشو انداخت پایین.وای که خوشم میاد این دختر خوب ماهیت واقعیش و نشون میده.از همون جایی که بودم یه اشاره به مهسا کردم و خودمم بازوی شروین وکشیدم و بهش اشاره کردم که بریم تو عمارت و این دو نو گل شکفته رو تنها بزاریم با هم اختلات کنن.من که می دونستم مهام عاشق همین قلدر بازیهای درساست. هر وقت براش از کارهامون تعریف می کردم انقدر با صدای بلند قهقه می زد که از چشماش اشک میومد. با لبخند و شوخی رفتیم تو سالن. بچه ها با دیدن مهسا و هومن بلند شدن و بازار سلام و معارفه به را شد. اینا که تموم شدن درسا و مهام اومدن. دوباره یه نوبت درسا رو به بچه ها و بچه ها رو به درسا معرفی کردم. ماشالله ماشین جوبه کشی بودن این احتشامیها بس که زیاد بودن کف کردم.

►☼►☼►☼►☼►☼►

درسا نشست کنارم و یکسره شروع کرد به نفرین کردن من وسطای نفرینش یه دفعه گفت: ای الهی آبله مرغون بگیری صورتت دون دون بشه نشه تو صورتت نگاه کرد. ببین افتاده چه جایی وسط چهارتا پسر توپ کوفتت شه و هیچ رقمه از گلوت نره پایین.من: اویییییی خفه مثلا" من نامزد شروینم. تو هم چشماتو درویش کن جلوی مهام زشته آبرو داری کن.درسا:
مرگ بگیری. دیگه آبرویی نمونده که بخوام نگه دارمش.من: خفه زود بگو مهام چی بهت گفت.یهو گل از گل درسا شکفت و مثل مگس که یه کپه آشغال میبینه ذوق کرد و گفت: هیچی داشت می گفت من عاشق همین شیطنتت شدم. همه اشم ناراحت بودم چرا انقدر با من احساس غریبی میکنی و انقده جلوی من معذبی.من: یعنی الان جلوش راحت شدی؟درسا: آره دیگه الان دیگه رسمی نیستیم.من: یعنی الان می تونی جلوش همه کاری بکنی؟درسا سرش و تکون داد و جدی گفت: آره دیگه ندار شدیم با هم.من: یعنی می تونی جلوش دست تو دماغت بکنی؟درسا: آره دیگه دستمم تو دماغ ....یهو فهمید چی داره میگه سریع برگشت سمتم و چشمهای وزغیشو از کاسه در آورد برام و یه نیشگون ازم

گرفت که مطمئنم که همون لحظه جاش کبود شد. آی که دلم می خواست درسا رو له کنم اون موقع. خیلی دردم گرفته بود.خلاصه مهمونی بدون هیچ کم و کاستی به خوبی و خوشی برگزار شد و منم کلی خوشنود گشتم. ساعت 11 هم خانم احتشام گفت من میرم استراحت کنم و شما جوون ها رو تنها می زارم تا خوش بگذرونید. با کلی تعارف و اینا خانم رفت تو اتاقش. مهیار: شروین نمی خوای شب آخری ماهارو یه چند تا شعر مهمون کنی؟یهو صدای همه در اومد .آره برو بیار گیتارتو. ماها رو با خاطره خوب بدرقه کن بزار تو یادمون بمونه.مهسا دم گوشم گفت: وای که چقدر دلم می خواست خوندن شروین و بشنوم.درسا هم خودشو کشید سمتم و گفت: آره به خدا بس که تعریفش و کردی دلمون آب شد. ایول خدا دمت گرم.شروین یه نگاهی به من کرد و منم سعی کردم با ریز کردن چشمهام بهش التماس کنم. خیلی آروم از جاش بلند شد. همه یه هورایی کشیدن به افتخار شروین.شروین رفت و دو دقیقه بعد با گیتارش برگشت و از همون دم سالن گفت بچه ها پا شید.همه به همدیگه نگاه کردیم. چرا پاشیم؟ مگه می خوای با گیتار بندری بزنی که ماها پاشیم قرش بدیم؟همه با تعجب بلند شدیم و رفتیم سمت شروین. شروین: اگه گیتار می خواین دنبال من بیاین . بی حرف......این و گفت و خودش جلو تر از ماها رفت بیرون از عمارت.

ماهام مثل جوجه های حرف گوش کن دنبالش راه افتادیم. رفتیم بیرون و بعدم تو حیات و بعدم رفتیم سمت درختها.یهو یه لبخند اومد رو لبم. درسا بازومو چسبیده بود. آروم و با ترس گفت: آنید تو به این شروین مطمئنی؟ نکنه ماها رو ببره تو این درخت مرختا مثل این فیلم ترسناکا کله امون و بکنه و ماها رو بندازه توی این گور های دسته جمعی خیلی اخلاقش عجیبه. هوی آنید با تو ام نیشت واسه چی بازه؟ تو می دونی داره ماها رو کجا میبره؟من با همون لبخند آروم گفتم: یه جاهای خوب. که تا حالا هیچ کس و نبرده. درسا مشکوک نگاهم کرد و با چشمهای ریز شده گفت: اگه هیچ کس و نبرده تو از کجا می دونی که کجاست؟من: گفتم نبرده من خودم از فضولیم دنبال صدای گیتارش رفتم و دیدمش.مهسا با ذوق گفت: یعنی ماها رو داره می بره مخفیگاهش؟ همون که برامون تعریف کردی؟من: آره فکر کنم.خلاصه یکم که رفتیم وسط درختها دیدیم از یه جایی نور میاد. تعجب کردم. تا جایی که یادم میومد اینجا لامپ و اینا نداشت. اون شبم فقط با نور آتیش روشن شده بود. الانم که خبری از آتیش نیست پس این نور از کجا اومد؟یکم دیگه رفتیم سمت نور. شروین اول خودش و بعدم به ترتیب ماها یکی یکی وارد نور شدیم.وای خدا چقدر قشنگ. سر جمع چهارتا تنه درخت یه وری اونجا بود با یکی دوتا کنده. بین هر تنه درخت یه کنده بود که روش یه فانوس روشن بود. و اونجا به خاطر نور همین فانوسها روشن و نورانی شده بود. صدای همه در اومده بود. وایییییییییییییییی. اینجا چقدر قشنگه. معرکه است پسر. دمت گرم شب آخری خوب سورپرایز کردیمون.هر

کی یه حرفی می زد. همه هم با ذوق داشتن دور و برو نگاه می کردن. شروین خودش رفت رو یه کنده نشست و به بچه ها نگاه کرد.شروین: قبل اینکه برم گیتارمو بیارم به مش جواد گفتم بیاد چند تا فانوس اینجا بزاره تا روشن بشه. مش جواد هنوز چند تا فانوس تو خونه اش داره.با ذوق نشستیم. سه نفر سه نفر رو کنده ها نشستیم. من و درسا و مهام رو یه کنده رو به روی شروین و مهیار و ملیسا نشستیم. بقیه هم نشستن و منتظر چشم دوختن به شروین. وای که من عاشق این گیتار و ژست گیتار گرفتنش و خوندنش و خلاصه عاشق این کنسرت زنده گذاشتنش بودم. با ذوق منتظر بودم ببینم چی می خواد بزنه.یکم گیتارش و کوک کرد و شروع کرد به زدن. وای چقده قشنگ و آروم بود

اما انگاری آهنگش غمگین بود از همین اولش هنوز نخونده دل آدمو یه جوری می کرد. شیش دونگ حواسم پیش شروین و گیتار زدنش بود.داشتم با لبخند نگاهش می کردم که چشمام تو نگاهش گره خورد. یه لبخند غمگین بهم زد و صدای آوازش بلند شد. دو سه روزه که مات و بی اراده امیه چیزی فکرمو مشغول کردههمین عشقی که درگیر هواشممنو نسبت به تو مسئوول کردهاز اون رابطه معمولی ماچه عشقی سر گرفت تو روزگارمدو سه روزه که بعد از این همه سالواسه تو ادعای عشق دارمممممممممممممممممممممم ممممممممممممممممممممممممم ممنمی بینی دارم جون میدم این جانمی دونی به تو محتاجم این جاچقدر راحت منو وابسته کردیدارم دیوونه می شم کم کم اینجااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااامیخام مثه قدیما مثه سابقیه وقتایی یکی با من بخندهیکی باشه که دستامو بگیرهیکی باشه که زخمامو ببندههههههههههههههههههههه ههههههههههههههههههههههههه هنمی بینی دارم جون میدم این جانمی دونی به تو محتاجم این جاچقد راحت منو وابسته کردیدارم دیوونه می شم کم کم اینجااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااا آهنگ اعتراف از احسان خواجه امیریآهنگش با دلم یه کاری کرد. یه اتفاقی افتاد. یه چیزی تو دلم لرزید شکست.


♫/♫/♫/♫/♫

یه چیز خیلی قوی تر جون گرفت. رشد کرد. نفسم بند اومد. آهنگش با من چی کار کرد؟هنوز تو نگاهش غرق بودم هنوز اون لبخندش رو لبهاش بود. چشماش یه چیزی میگفت یه چیزی می خواست. نمی دونم ندیدم یا نفهمیدم یا باور نکردم یا ترسیدم. نمی دونم.... نمی دونم....صدای آروم درسا رو کنار گوشم شنیدم.درسا: آنید شروین و دیدی؟ آهنگش.... یه جوری بود... انگار حرف دلش بود... آنید چشم ازت بر نداشت.... شاید ... شاید می خواست اینها رو به تو بگه.... آنید شروین دوست داره....دوستم داره؟ شروین؟ چشمامو بستم. یه لبخند اومد رو لبم. دلم شاد شد. دوست داشتم فکر کنم که شروین دوسم داره اما این امکان نداشت. چه جوری باور کنم. نه... نمی تونستم.... باید جلوی این حس عجیبم نسبت به شروین و می گرفتم. شروین نمی تونه من و دوست داشته باشه. من کجا و اون کجا. بعدم من از مردها بدم میاد. از بابام و آرشام چه خیری دیدم که از شروین ببینم.آنید تو سرم یکی خوابوند تو دهنم. ببند فکتو آنید شروین مثل اونا نیست. شروین از جنس باباتو آرشام نیست. کوری نمیبینی چه کارهایی برات کرده؟ چقدر هوات و داشته؟نگاهم رفت سمت شروین. بچه ها با جیغ و داد ازش می خواستن یه آهنگ شاد بزنه. اما شروین آروم نشسته بود و یه جوری انگار... انگار نگران به من نگاه می کرد. نگاهمو که دید یه لبخند قشنگ زد و با همون لبخند صدای سازش و در آورد.بچه ها بشکن زدن. یه چند نفرم دست می زدن. صداش که بلند شد مهیار و ماکان و ملیسا و آتوسا پریدن وسط. و دست همو گرفته بودن و قر می دادن. شروینم با ریتم خیلی قشنگی می خوند. بیا با من بزن جام بیا بخون تو چشمام که با تو شاد شعرام که بی تو خیلی تنهام گرفتار تو هستم نگهدار تو هستم به من تکیه کن از عشق که من یار تو هستم که من یار تو هستم درسا: آنید به خدا شروین دوست داره ببین چه جوری نگاهت میکنه. همه این آهنگایی که می خونه رو با منظور انتخاب میکنه. یه لحظه چشم ازت بر نمی داره. به خدا اینا حرفای دلشه که بهت می زنه. یعنی ممکن بود. نه نباید باور کنم. نباید. یه لبخند عریض زدم و گفتم: مگه خدا زبونش و ازش گرفته که با شعر می خواد بهم بگه که چی تو دلشه؟ برو بابا تو هم توهمی. اگه چیزی بود خیلی راحت بهم میگفت. ماشالله زبون داره قد یه فرش قرمز. تازه اشم شروین خودش می دونه که من چقدر تو این چیزا شوتم اگه چیزی بود خیلی ریلکس میومد بهم میگفت. بی خی ولش کن. آهنگ و بچسب. حیف است که ارباب وفا را نشناسی ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی حیف است عزیزم که تو با این همه احساس این پاکترین عشق خدا را نشناسی ما را نشناسی بشناس منو بشناس تو دوست داشتن و بشناس تو باد بهاری گل و گلشن و بشناس پنهون نشو از من گریزون نشو از من دور تو بگردم روگردون نشو از من روگردون نشو از من حیف است که ارباب وفا را نشناسی ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی حیف است عزیزم که تو با این همه احساس این پاکترین عشق خدا را نشناسی ما را نشناسی آهنگ ارباب وفا از معینآهنگ تموم شد. لبخند خوشحالی زدم اما تو گلوم یه بغض گنده داشتم. درسا چی از زندگی من می دونست که با این اصرار میگفت شروین دوستم داره. شروینم برای آهنگاش هیچ منظوری نداره. اون اصلا" من و اونجوری نمیبینه. خیلی نامردیه که من از محبتش سوتعبیر کنم و به اعتمادش خیانت کنم و بخوام اون جوری دوستش داشته باشم. یه جورایی میشه مثل اینکه ازش سواستفاده کردم. اونم بعد این همه کمکی که دوستانه به من کرد. نباید بزارم این حس عجیبم بیشتر بشه. نمی زارم.با یه لبخند همه این فکرای عجیب و ناراحت کننده و شادی آور و به عقب فرستادم و متمرکز شدم رو جشنی که داشتیم. شب فوق العاده ای بود. معرکه و به یاد موندنی. مخصوصا" با سورپرایز فوق العاده شروین عالی تموم شد. ساعت دو بچه ها رفتن و منم رفتم که بخوابم. چون نوه های احتشام ساعت 5 صبح پرواز داشتن و شاید دیگه نمی دیدمشون همون شب ازشون خداحافظی کردم.ملیسا و فرناز و بغل کردم و بوسیدم. به آتوسا دست دادم. دست مهیار و ماکان و به گرمی فشوردم. روبه روی آرشام ایستادم. یه جورایی نگاهم می کرد. آخرشم نفهمیدم واقعا" من و دوست داشت یا چون هیچ وقت بدستم نیاورد انقده به آب و آتیش میزد.به هم زل زده بودیم و تو فکرای خودمون بودیم که یه دستی دور کمرم پیچید. یه تکونی خوردم و سرمو چرخوندم.شروین کنارم ایستاده بود و دستش و دور کمرم انداخته بود. با آرشام دست داد. با یه لبخند. آرشام یه نگاهی ... نگاهی که میشه گفت با حسرت و آرزومند به ما دوتا انداخت و آروم گفت: امیدوارم خوشبخت بشین. شروین قدرش و بدون. هیچ وقت دلشو نشکون.اوهو آرشام شب آخری چه فلسفی و مهربون شده بود.شروین یه لبخندی زد و یه فشارم به کمرم داد و گفت: خوشبختش میکنم. مثل جونم مراقبشم و تا عمر دارم نمی زارم غم به دلش راه پیدا کنه.اوووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووواین شروینه؟ چه حسی گرفته. خوبه این هنر پیشه بشه کارش حرف نداره.یه لحظه خودمم یادم رفت که اینا همه اش فیلمه. از شنیدن حرفاش یه ذوقی کردم که نگو یه حس خیلی گرم و شیرین تو قلبم چرخید. همه سلول های بدنم به آرامش رسید.یه جاهایی اون ته مهای دلم شاید همیشه آرزو می کردم که از یکی یه مرد این حرفها رو بشنوم. کسی که اگه این حرفها رو بگه با تمام وجودم مطمئن باشم که راست میگه. هر دختری اگه از شروین این حرفها رو میشنید می تونست با دل امن مطمئن باشه که راست میگه. شخصیت شروین جوری نبود که یه حرف و الکی و بی خودی بزنه تا مطمئن نبود به زبون نمیاورد. چقدر دوست داشتم که حرفاش واقعی باشه و برای من. اما حیف که همه اش یه بازیه و امشب هم شب آخر بود.نمیشه برم یه کاری بکنم این نوه ها پروازشون بدون اینا بپره تا این بچه ها بیشتر بمونن ایران اونوقت فیلم ما دوتا هم طولانی تر میشه. کاش میشد این کارو کرد. با حرف شروین سرمو سمت چپ گرفته بودم و نگاهش می کردم اونم صورتش و برگردونده بود و به چشمام نگاه می کرد. چقدر آروم چقدر مهربون و چقدر خوب بود. واقعا" اگه تو رویاهام به کسی فکر می کردم که بخواد نامزدم باشه هیچ کس و بهتر از شروین سراغ نداشتم.مهیار اومد جلو و با لبخند گفت: امیدوارم دفعه دیگه که دعا می کنم به همین زودی ها باشه که ما برمی گردیم ایران برای جشن عروسیتون باشه.رومون و برگردوندیم سمت مهیار.وای که تو دلم قند آب کردن. نیشم باز شد. ببند نیشتو عروسی ندیده بدبخت.خوب ندیدم دیگه مگه من چند بار عروسی کردم که دیده باشم.شروین دوباره یه لبخندی زد و گفت: ایشالله ....واه این کی فارسیش انقده خوب شده که کلمه عربی میگه.خلاصه خدا حافظی کردیم و همون مدلی من و شروین از پله ها اومدیم بالا. به محض اینکه مطمئن شدم دیگه جلوی چشمشون نیستیم سریع یه تکونی به خودم دادم و از حلقه دست شروین اومدم بیرون. یه جورایی معذب بودم. مخصوصا" امروز با اون همه فکرایی که تو سرم در موردش کردم و این حس عجیب و حرفهای درسا. واقعا" نمی تونستم طبیعی باهاش برخورد کنم. مثل قبل. یه جورایی خجالت می کشیدم. می خواستم برم خودمو یه جا قایم کنم که چشمم به چشمش نیافته.جلوی در اتاقم ایستادم و سرمو انداختم پایین و دستامو جلوم تو هم قلاب کردم.من: چیزه.... ازت خیلی ممنونم. ازته قلبم دعا میکنم خدا هر چیو که می خوای و بهت بده.صدای خندون شروین و شنیدم: نمیشه حالا هر کی و که می خوام و بهم بده؟یهو مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. تو چشمهای خندونش. داره می خنده. شوخی کرد پس جدی نبود. یه نفس راحتی کشیدم و یه لبخند کجی زدم و سریع سرمو انداختم پایین.من: ممنون که تو همه این مدت هوامو داشتی و برام نقش بازی کردی. یه دنیا تشکر با آرزوهای خوب.حس کردم صداش متعجب و یکم نگرانه. شروین: آنید تو حالت خوبه؟ مریض شدی؟ چرا سرت پاییه؟ سرتو بلند کن. چرا نگاهم نمی کنی؟ بزار ببینم چته؟یه قدم اومد سمتم که سریع خودمو چسبوندم به در. حسابی ضایع کرده بودم چون چشمهای شروین از تعجب 4 تا شده بود. این حرکات از من بعید بود. سریع برای ماسمالی گفتم: نه من خوبم. خوابم میاد شب بخیر.این و گفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق و درو قفل کردم. ای بمیری آنید الان در قفل کردنت چی بود؟ پسره فهمید. ناراحت میشه الان.شروین یه ضربه به در زد و گفت: آنید مطمئنی خوبی؟ چسبیدم به در و سریع گفتم: آره آره خوبم .شروین: باشه. اگه شب مشکلی برات پیش اومد خبرم کن.من: باشه شب بخیر.دو دقیقه بعد صدای قدمهاشو شنیدم و بعد صدای در اتاقش. همون جا پشت در نشستم رو زمین و یه نفس راحت کشیدم.وای که این مریضی جدیده که گرفته بودم بد دردی بود. تپش قلبم بهش اضافه شده بود باید برم از این قرصای آرام بخش بگیرم واسه خودم.به زور بلند شدم و رفتم کارهامو کردم و گرفتم به زور خوابیدم. ******* چند روزه که بچه ها رفتن. خونه حسابی خالی شده. طراوت جون خیلی ناراحته. بیشتر وقتها کنارش میشینم و اونقدر براش حرف می زنم که روده بر بشه از خنده. این جوری یکم کمتر جای خالی بچه ها رو حس میکنه. براش کلی کلاس ترتیب دادم. خودمم باهاش میرم. داره خوب کنار میاد. بعضی وقتها که میره تو فکرشون یه دفعه با لبخند نگاهم میکنه و میگه. - من می دونم بر می گردن. بازم می بینمشون. به خاطر منم نیان برای شروین و تو میان.یه لبخند می زنم و میگم: برای خودتون میان مگه می شه کسی شما رو ببینه و عاشقتون نشه.یه بار با خنده بهم گفت: فوقش دیدیم نمیان زنگ می زنم میگم عروسی تو و شروینه پاشید بیاین.چشمهام گرد شد. ترو خدا میبینی؟ از من می خواست مایه بزاره واسه برگردوندن نوه هاش. نه که من کم از خودش و نوه اش استفاده کردم. کم مجبورشون کردم فیلم بازی کنن.طراوت جون: این جوری بهتره حتما" میان. فقط باید یه عروسی صوری بگیریم دیگه.بعد خودش قاه قاه می خنده. نمی دونم لحن جدیشو باور کنم یا قهقهه خنده اشو.از صبح میشینم کنار طراوت جون اما به محض اینکه شروین میاد خونه یه جورایی خودمو گم و گور می کنم که جلو چشمش نباشم. هنوز با خودم کنار نیومدم. هنوز جلوش معذبم. بعد اون شب حتی نگاه کردن بهشم باعث میشه دست و پامو گم کنم. کم دیونه و چل بودم علائمشم پیدا کردم. ولی بد دلم می خواست یه گوشه بشینم و زل زل نگاهش کنم. نمی دونم باید چی کار کنم نمی دونم.خودمم از این نمی دونمام خسته ام اما خوب 22 ساله که این جوریم. نمیشه. اصلا" نباید بهش فکر کنم. اما هر چی کمتر می خوام بهش فکر کنم بیشتر یادش می افتم و میاد تو ذهنم. مثل چسب چسبیده تو مخم و همش چشمهاش و لبخندش جلوی چشمامه. بد مرضیه که گرفتارش شدم. غیر تپش قلبم قلب دردم گرفته ام. این چند وقته که ندیدمش مدام حس میکنم قلبم فشرده میشه و نفس کم میارم. باید برم یه دکتر قلب. نکنه مشکل قلبی گرفته باشم نکنه دارم میمیرم. خدایا من هنوز جوونم. 1000 تا آرزو دارم. من نمیرم یه وقتی.جدای از همه این مریضیها و نفس تنگیها و قلب دردها و اختلالات احساسی و دوگانگی شخصیتی این سینای قاطرم چند روزه دوباره اس ام اس دادنش و شروع کرده. اول اس های متنی می داد بعد حال و احوال. جوابشو نمی دم اما از رو نمیره. تشنج کردم از دست پرویی این پسر. یک درصد احتمال نمیده ممکنه من به مریم بگم همه چیزو.اما خوب مطمئن نیستم در اون صورت مریم شوهری که الان عاشقشه رو ول کنه و حرف من و بچسبه. چه بسا که بهم بگه کرم از خودت بوده. وای که اگه این و بگه من نابود میشم.اعصابم بهم ریخته است. مدام تو فکرم و اخم کردم. کارم شده حرص خوردن. از دست خودم، فکرم، کلافگیم، دلهره ام، عصبانیتم از سینا.خدایا من کی راحت میشم. چقدر فشار خسته شدم. ولی بازم باید بخندم بازم باید شاد باشم. دنیا تموم نشده. باید زندگی کرد.حالم اصلا" خوب نیست. مریضم تنم یخه . یه وقتایی داغ میشم. فکر کنم دارم سرما می خورد. آره دیگه فقط من گاگولم که تو تابستون سرما می خورم. طراوت جون وقتی حالمو دید با اصرار مجبورم کرد که وقتی شروین اومد خونه برم تا معاینه ام کنه. حالا هی من میگم نمی خواد من خوبم. مگه این طراوت جون ول میکنه. مجبوری قبول کردم. یه جورایم دلم براش خیلی تنگ شده و خیلی خیلی دلم می خواد ببینمش.شروین ساعت 3 اومد خونه. تا لباسشو عوض کنه و نهارشو بخوره یه نیم ساعتی طول کشید تمام مدت من رو مبل کنار طراوت جون نشسته بودم و با اصرار یه کتابی و جلوم گرفته بودم و وانمود می کردم که دارم می خونم غیر همون سلام اول چیز دیگه ای به شروین نگفتم. حالا من همه حواسم پیش شروین بودا. نمی دونم چرا انقده دلم می خواست نگاهش کنم. زیر چشمی نگاهش می کردم. آخی پسریم گرسنه اش شده. ببین چه با اشتها غذا می خوره. قربون غذا خوردنت برم. یه قاشق پر برنج گذاشت دهنش انقدر که تند خورد پرید تو گلوش و به سرفه افتاد.به خودم اومدم دیدم کنار شروین ایستادم و یه لیوان دادم دستش و دارم پشتش و می مالم.وا من کی اومدم اینجا چه جوری اومدم که حافظم پاک شده که یادم نمیاد؟برگشتم یه نگاه به جایی که نشسته بودم کردم. طراوت جون داشت با لبخند نگاهم می کرد. کتابم رو زمین افتاده بود.تازه یادم افتاد. انقدر که هول کردم کتاب و پرت کردم و مثل جت دوییدم سمت شروین و در کمتر از کسری از ثانیه یه لیوان آب پر کردم و الانم دارم پشتش و می مالم. برگشتم به شروین نگاه کردم با یه حالت خاص داشت بهم نگاه می کرد. لبمو جمع کردم تو دهنم خاک وچوکم آبروم پرید. حالا اگه بلد بودم قرمز بشم تا حالا رنگ خون شده بودم. یهو نیشم تا بنا گوش باز شد و دندونامو به ردیف نشون شروین دادم و همون جوری گفتم: داشتی خفه میشدی.یهو شروین و طراوت جون ترکیدن. منم با چشمهای گشاد و ابروهای بالا رفته نگاهشون کردم. شرمنده از آبروبری که کرده بودم رفتم و مثل بچه آدمیزاد نشستم سر جام و کتابمو برداشتم. چشمم خورد به اسم کتاب.بله یه آبرو ریزی دیگه. همه عالم و آدم می دونستن من از فلسفه بدم میاد حالا ناقافلی یه کتاب فلسفی گرفتم دستم دوساعت دارم به یه برگه اش نگاه می کنم. خوب تابلو بود دارم زیر زیرزیرکی یه حرکتی میرم.کلمو کردم تو کتاب و تا شروین غذاشو نخورد نرفت تو اتاقش سرمو بلند نکردم.طراوت جون: آنید دخترم برو شروین معاینت کنه.من: نه الان می خواد استراحت کنه بعدا" میرم.طراوت: نه گلم دو دقیقه معاینه که وقتی نمیبره دو دقیقه دیرتر بخوابه طوری نمیشه.حالا هی من می خوام یه جورایی این طراوت جون و بپیچونم مگه پیچیده میشه.آخر با کلی اصرار از اون و کلی انکار از من ناچاری پا شدم رفتم سمت پله. خواستم جیم بزنم نرم اما گفتم بعدا" از شروین می پرسه ضایع میشم زشته.رفتم دم در اتاق شروین. چشمهام و بستم و یه نفش عمیق کشیدم. خوب چته، خودت که نمی خواستی بری طراوت جون مجبورت کرد پس این عذاب وجدان و اینا رو بزار کنار.خودمو دلداری دادم. چشمام و باز کردم و در زدم. یه صدایی اومد که گفت: کیه؟ بیا تو.آروم در و باز کردم. خدا جون دمت گرم یه حالی به ما دادی.شروین رو تخت دراز کشیده بود. تیشرت تنش نبود. و..... بالشت من و بغل کرده بود!!!!!!!!!!!!!!این چرا بالشت من و بغل کرده؟ با دهن باز از تعجب داشتم نگاهش می کردم. چشمهاش بسته بود.شروین: کیه؟اونقدر مبهوت بودم که نمی تونستم بگم منم. آروم چشماش و باز کرد و تا من و دید مثل تیر از جاش پرید و نشست رو تخت و با همون سرعت بالشت و پرت کرد یه ور دیگه که محکم رفت خورد به پنجره و افتاد پایین.وا این دیگه چه کاری بود؟ دستمو بوردم بالا و به بالشت اشاره کردم.من: اون بالشت من نیست؟اول یکم هول شد و تند تند گفت: چی؟ بالشت ... نه ..... بالشت خودمه .... خوب اینجا چی کار میکنی؟ کارم داشتی؟به زور چشمم و از بالشت برداشتم و بهش نگاه کردم. اوه اوه چه عضله ای.....یه ابروم رفت بالا....... آنیدددددددددددددددد بمیری درویش کن چشماتو.یه سرفه همراه با اخم کردم و گفتم: اول یه چیز تنت کن.شروین یه پوفی کرد و گفت: وای خدا باز تو شروع کردی؟بلند شد و تیشرتش و برداشت و تنش کرد. در حین پوشیدن منم خوشحال دیدش زدم. خو دست خودم نبود. دوباره تپش قلب گرفتم و نفسم بند اومد ای بمیری که انگاری بهت آلژی دارم تا می بینمت بدتر میشم.نههههههههههه دلت میاد شروینی بمیره. آروم زبونم و گاز گرفتم. شروین یه تیشرت خاکستری تنگ پوشید. حالا نمی دونم تیشرته کوچیک بود یا این بازوهای شروین گنده بود خلاصه اینکه وقتی دست به سینه جلوم ایستاد این بازوها قلوپ زدن بیرون. تو حلق بودن. اختیار این ابروهای وا مونده هم از دست من هی در میرفت و می پرید بالا.شروین با یه لبخند صدام کرد: آنید .......گیج و ویج گفتم: بله؟ شروین: کارم داشتی اومدی ؟تازه یادم افتاد که چی کار دارم.به زور چشمام و چرخوندم و به صوتش نگاه کردم و گفتم: چیزه .... طراوت جون گفت بیام معاینم کنی.یه اخمی اومد تو صورتش. با دو قدم اومد کنارم و همون جور که دستش و می زاشت رو پیشونیم گفت: معاینه چرا؟ مریضی؟ چت شده؟تا دستش رفت رو پیشونیم یهو یه باد گرمی وزید سمتم و تنم و گرم کرد. احساس می کردم یه بخاری روشنه که من انقده گرمم شده.قلبم و که نگو به تپش افتاده بود همچین انگاری دوی ماراتون داشت.شروین دستش و برداشت و گفت: چرا انقدر داغی؟ بیا بشین رو تخت برم وسایلمو بیارم. علائمی هم داری؟من: علائم؟ نمی دونم. یه وقتایی گرمم میشه. تپش قلب دارم. گیج میشم. همش تو فکر می رم بی حالم. انگار تو جنگم.شروین گوشی به دست اومد سمتم و جلوم ایستاد و گفت: همیشه این جوری؟من: نه بعضی وقتها این جوری میشم.شروین: معمولا" کیا این جوری میشی؟ از صبح این مدلی بودی؟یه فکری کردم و گفتم: نه از صبح کلافه بودم و بی حال. اما تپش قلب و گرمی بدن و نداشتم.شروین چشماش و ریز کرد و گفت: الان این دوتا رو داری؟با سر اشاره کردم که یعنی آره.گوشه لبش یکم کج شد. تو چشمام نگاه کرد و گفت: دقیقا" از کی شروع شد؟وای خدا این مثلا" دکتره؟ اگه قرار بود خودم همه چیز و بفهمم که نیاز به تو نداشتم که. این از من گیج تره. نمیکنه یه قرص بده این تپشه کم بشه.یه اخمی کردم و گفتم: از وقتی که اومدم اینجا تپشم بیشتر شده.شروین با یه نگاه شیطون و یه لبخند گفت: بدنت کی داغ شد؟اعصابمو خورد کرده بود بس که سوال می کرد.عصبانی بی هوا گفتم: چه می دونم وقتی دستت و گذاشتی رو پیشونی.....یهو چشمم خورد به چشمهای خندونش و لبهایی که با یه لبخند قشنگ از هم باز شده بود.الان می فهمیدم که چمه. این کسالت و بی حالی و این گرما و تپش قلب اونم وقتی نزدیک شروینم یا وقتی که ازش دورم .... من ..... نههههه این درست نیست ....تو چشمهای شروین نگاه کردم. هنوز خندون بود اما یه جورایی مهربون هم بود. وای من از چشمهای شروین می خوندم که مهربونه.....صدای زنگ اس ام اسم حواسمو پرت کرد. چشمهام و از چشمهای شروین جدا کردم. موبایلمو از تو جیب شلوارم در آوردم. اس ام اس و باز کردم.اهههههه بازم این مزاحم. دیگه بریده بودم از دستش. مخصوصا" الان که توی درگیریهای ذهنی و احساسیم گیر کرده بودم واقعا" نیاز به این آدم مزاحم نداشتم.عصبانی گوشی و پرت کردم اون سمت تخت و یه اههههه حرصی گفتم.سرمو بلند کردم و دیدم شروین داره با تعجب نگاهم می کنه.شروین: کی بود که گوشی و پرت کردی؟با اخم و حرص گفتم: فکر میکنی کی بود؟ مزاحم همیشگی. سینا.یه اخم غلیظ کرد نفسم بند اومد. با یه صدای محکم و جدی گفت: مگه هنوز اس ام اس میده بهت.همچین جذبه ای تو صداش بود که حسابی ترسیدم. آروم گفتم: آره واسه خودش خوشحاله گاهی اس ام اس میده.با همون اخم رفت سمت گوشیم و برش داشت. یه دو دقیقه باهاش ور رفت و گفت. این دیگه خیلی پرو شده باید حالشو بگیرم. یه دکمه رو زد و گوشی و گذاشت دم گوشش. مونده بودم که می خواد چی کار کنه. شروین: الو.... سینا؟.... من شروینم..... میشه بگی دلیلت از مزاحمت برای نامزد من چیه؟؟؟-.....- تو بی خود کردی. نمی دونستم هم شد دلیل؟-........- مگه تو زن نداری؟ خوبه منم برم مزاحم زن تو بشم؟؟؟؟-..................با داد: نه انگار خیلی دوست داری مریم همه چیز و بفهمه . باشه خودت خواستی.گوشی و قطع کرد. من بهت زده و ترسیده با دهن باز نشسته بودم رو تخت و قدرت هیچ کاری و نداشتم. شروین داشت تو گوشی دنبال یه شماره می گشت.یهو از جام پریدم. با التماس گفتم: شروین چی کار می خوای بکنی؟ شروین با اخم و عصبانی گفت: پسره عوضی آشغال. می خوام به مریم بگم چه شوهر گندی داره.به التماس افتاده بودم.من: نه شروین تروخدا به مریم چیزی نگو. دوستیمون خراب میشه. به خاطر یه آدم بی ارزش دوستی چند ساله مون و از بین نبر. خواهش می کنم. اگه به مریم بگی از کجا معلوم که طرف من و بگیره؟ اونا تازه ازدواج کردن. می دونم سینا رو دوست داره. عاشقشه. نابود میشه. اگه سینا انکار کنه اگه همه چیز و بندازه گردن من. فکر می کنی مریم حرف کیو باور میکنه؟ معلومه حرف اونی و که دوست داره راست بگه. پشت شوهرش و می گیره. من آدم بده میشم تروخدا شروین تروخدا.....شروین شماره مریم و گرفت و گوشی و گذاشت دم گوشش.-: الو مریم خانم؟-......شروین: من شروینم. احتشام. بله بله.- .....شروین: آنیدم خوبه. راستش می خواستم یه چیزی بگم بهتون.-......شروین: بله... پس رسیدین خونه به آنید میس بزنید براتون زنگ می زنم. بله خدا نگهدارتون. بغض کرده بودم. شروین گوشی و قطع کرد و به من و حال زارم نگاه کرد و گفت: مریم تو ماشین بود. تاکسی. گفت پنج دقیقه دیگه میرسه خونه. رسید زنگ می زنه.رفتم جلوش و به چشمهاش نگاه کردم. با بغض و التماس گفتم: شروین جون آنید نگی بهش. من نمی خوام دوستمو از دست بدم. مریم داغون میشه. به فکر خودم نیستم اون گناه داره اول زندگیشه. اگه بفهمه چه شوهری داره شاید سر زندگیش بمونه اما یه زندگی پر شک و بی اعتمادی. داغون میشه.شروین تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اگه ندونه هم بده. این آدمی که انقدر راحت به تو که دوست زنشی و هر روز مریم و می بینی و با همین و هر لحظه ممکنه از دهنت در بره و یه حرفی بهش بزنی انقدر راحت پیشنهاد داده و پیله است. پس دفعه اول و دومش نیست. تو نباشی یکی دیگه. مریم باید بدونه تا درست واسه زندگیش تصمیم بگیره. بغضم بیشتر شد. دوباره هق هق بی صدام. با التماس گفتم: شروین نگو. نزار من اون کسی باشم که قصر رویایی خوشبختیش و ویرون میکنه و بهش نشون میده که خرابه است. نکن. نمی تونم. نمی تونم داغون شدنش و ببینم. خواهش میکنم.هق هقم بیشتر شد. صداش تو صدای زنگ گوشی گم شد. نگاهم تو چشمهای شروین بود. با التماس. نه برای خودم برای مریم. برای سراب خوشبختیش. نمی خواستم اونی باشم که خونه خرابی کسی و نشونش میده. شاید یه درصد سینا آدم شد. شاید درست شد و با مریم موند. شروین گوشی و جواب داد. چشم ازم بر نمی داشت.شروین: سلام مریم خانم خوبید؟- .....شروین: راستش از آنید خواستم بهتون زنگ بزنه اما دیدم خودم حرف بزنم بهتره.قلبم مثل گنجشک می زد. مطمئن بودم که صدای شکستن قلب مریمو از این فاصله و پشت گوشی هم می شنیدم. اگه حرفهای شروین و قبول می کرد.شروین بعد یه مکث و یه نگاه طولانی گفت: می خواستم بگم چرا مهمونی تشریف نیاوردین. جاتون خالی بود . دوست داشتیم بیشتر با آقا سینا آشنا بشیم. نفس حبس شدم با صدا بیرون اومد. دنیا دوباره همون دنیا شد. دیگه تاریک و سیاه نبود. دیگه به آخر نرسیده بود.با قدر شناسانه ترین نگاهم به شروین نگاه کردم. قشنگترین لبخندی و که می تونستم بهش زدم. شروین چند تا تعارف با مریم رد و بدل کرد و با یه خداحافظی و به امید دیدار تلفن و قطع کرد.شروین معرکه بود.با ذوق و هیجان و سپاسگذار. بی هوا و ناخداگاه دهنم باز شد و گفتم: شروین جونم فوق العاده ای. ماهی . حرف نداری. واسه همینه که عاشقتم.یه لبخند قشنگ زد و گفت: واقعا".....من که کلا" تو فاز مریم بودم. گیج گفتم: چی واقعا"؟!!!.....یهو یادم افتاد که چه سوتی دادم و اونم چی گفته. هم گیج شدم هم متعجب مونده بودم که چی بگم.نگاه شروین جدی بود اما همراه با لبخند.یه قدم بهم نزدیک شد و تو چشمهام نگاه کرد. شروین : آنید ..... تو نسبت به من چه احساسی داری؟ماتم برد. بی اختیار دهنم باز شد و گفتم: هان.....یه لبخند زد و گفت: هان نه جواب می خوام...گیج تر گفتم: احساس؟؟؟!!! نمی دونم.....یک قدم نزدیک شد و گفت: نمی دونی یا نمی خوای بدونی و نمی خوای بگی؟فقط نگاهش کردم. یک قدم دیگه نزدیکتر شد و گفت: می خوای بدونی؟بازم تنها جوابم نگاه خیره اش بود.فاصله کم بینمون و هم با قدمش از بین برد و کامل نزدیک و رو به روم ایستاد. چشمش تو نگاهم بود. همون جور که جلوم بود یکم دستش و کج کرد و دستمو گرفت.دستم گرم شد. با چشمهای گشاد بهش نگاه کردم. با آرامش نگاهم کرد.شروین: وقتی دستت و می گیرم چه احساسی داری؟نگاهش کردم. دستمو ول کرد.

◄►◄►◄►◄►◄►◄►

خم شد جلو دستش و حلقه کرد دورم و من و کشید تو بغلش.همه تنم آتیش گرفت. ضربان قلبم رفت رو هزار. قلبم داشت از جاش کنده می شد. اونقدر هنگ کارهاش بودم که مغزم قفل کرده بود و بی حرکت و مبهوت تو جام تو بغل شروین ایستاده بودم.شروین خودش و کشید کنار و دستهاش از دور بازوهام باز شد و رو شونه ام قرار گرفت.دوباره تو چشمهام نگاه کرد و گفت: وقتی بغلت می کنم چه طور؟با صورتی که ازش حرارت ساطع میشد و با نگاه متعجب همراه یه ترس عجیب بهش نگاه کردم.خودش و خم کرد تا هم قد من بشه. دستهاش هنوز رو شونه ام بود. دقیق تو چشمهام نگاه کرد. چشمهاش رو صورتم سر خورد و رو لبهام ایستاد. خودش و کشید جلو به سمت لبهام.با ترس نگاهش می کردم. نفسم بند اومده بود. ضربان قلبم از 1000 رسیده بود به 10.با یه حرکت و یه فرمان از مغزم خودم و یه کوچولو کشیدم عقب شروین تو یک سانتی صورتم متوقف شد. چشمهاش چرخید و اومد بالا و تو نگاه ترسونم قفل شد. یکم خودش و کشید عقب و دقیق بهم نگاه کرد.شروین: یا اگه بخوام این کارو بکنم چه حسی پیدا می کنی.نفسم حبس بود. یه ترسی تو وجودم دویید. از اینکه دستمو گرفت نترسیدم. از اینکه بغلم کرد نترسیدم. از اینکه خواست ببوستم نترسیدم. از چیزی که داشت تو مغزم فریاد می کشید ترسیدم. از داغی دستهام زیر دستهای شروین. از گرمی تنم و ضربان شدید قلبم وقتی تو بغل شروین بودم. از بند اومدن نفسم با فکر بوسیدن شروین. از احساسی که داشتم و انکارش می کردم و الان به شکل خیلی بدی داشت فریاد می کشید.نفس حبس شدم با صدا از دهنم خارج شد. زیر نگاه شروین داشتم می سوختم. نگاه منتظرش نگاهی که جواب می خواست. نفسهام تند شد. قفسه سینه ام با شدت بالا و پایین می رفت. یه قدم عقب رفتم. دستهای شروین از رو شونه ام جدا شد. صاف ایستاد و منتظر و نگران بهم چشم دوخت.نگاهمو از چشمهای شروین گرفتم. داشت نابودم می کرد. گیج بودم. فکرم ثابت نمی شد. نگاهم مدام می چرخید. به چپ و راست. به هر جا غیر شروین. لبهای خشکمو با زبون تر کردم. عصبی دست تو موهام کشیدم.بریده بریده و عصبی گفتم: من... من .... باید برم.یه قدم به سمت در برداشتم که شروین اومد جلوم. با صدای نگرانی گفت: آنید حالت خوبه؟ خوبم؟ افتضاحم. نابودم.با چشمهای بسته تند تند سرمو به نشونه آره تکون دادم. نمی خواستم نگاهش کنم. می خواستم فرار کنم. سرمو چرخوندم سمت چپ که نگاهش نکنم.شروین آروم و نگران گفت: آنید ... جواب من چیه؟؟؟؟ من تو این چند وقت هر جوری که می شد قلبمو نشونت دادم. با حرف، با شعر، با نگاه ...... نگو که نفهمیدی چون مطمئنم اگه تا امروز نفهمیده بودی الان کامل نشونت دادم. چه احساس خودمو چه احساس توروامروز می خوام احساس تورو بدونم. آنید ... چه حسی بهم داری؟؟؟؟؟عصبی با نفسهای تند و کلافه گفتم: نمی دونم، نمی دونم .........به هر جا غیر شروین نگاه می کردم. می خواستم برم. فرار کنم. شروین بازوهامو گرفت و محکم و عصبی گفت: آنید، نگو نمی دونم ، من همین الان احساستو نشونت دادم. می دونی، خوبم می دونی. واسه همین نگاهم نمی کنی؟ واسه همین داری فرار می کنی؟بازوهامو با شدت تکون داد و بلند داد کشید: دِ حرف بزن بگو چی تو سرته. بگو چته. بگو که تو هم احساست مثل منه، بگو تو هم بهم فکر می کنی، بگو تو قلب تو هم همون چیزیه که تو قلب منه. نزار دوست داشتنم یک طرفه باشه. تکون دادن بازوهامو متوقف کرد. آرومتر گفت: آنید ..... دوست دارم. روز و شبم با تو و تو اسم تو خلاصه شده. لحظه هام با فکر تو می گذره .... نگاهت همه جا همراهمه. تو خواب ، تو بیداری، بیمارستان، تو اتاق عمل. خنده هاته که موقع عمل بهم نیرو میده. آنید ..... نزار تو انتظار بمونم. بگو که تو هم دوستم داری.یهو با داد بلندی گفت: دِ لعنتی یه چیزی بگو. هر دومون عصبی بودیم. شروین عصبی به خاطر انتظار بی جوابش. من عصبی به خاطر حرفای شروین و فهمیدن احساس خودم. طوفانی تو دلم برپا بود. یه سونامی کامل. وجودمو زیر و رو کرد. با داد شروین عصبی خودمو کشیدم عقب. بازوهام آزاد شد.عصبی بودم. تند تند نفس می کشیدم. مغزم از کار افتاده بود. فقط فرار تو ذهنم بود. داد کشیدم: آره آره دوست دارم . همین و می خوای؟ من دوست دارم. نمی دونم از کی یا چه طور و برای چی اما می دونم این احساسیه که شاید خیلی وقته که دارم اما نمی خوامش. می ترسم. می فهمی . من و می ترسونه. جوری که تو همه این مدت حتی با صدای بلند هم به خودم نگفتم. نخواستم با گفتنش واقعی شه. نمی خوام نمی خوام دوسِت داشته باشم.سرمو بلند کردم و تو چشمهای شروین نگاه کردم. خدایا این چشمهای عجیب از من چی می خواست؟ چشمهایی که آرامش و زندگیمو زیرو رو کرده بود. بغض داشتم. چشمهام اشکی شد. یه قدم رفتم جلو. به تیشرتش چنگ زدم.با التماس گفتم: شروین تروخدا نزار بیشتر از این باورم بشه. نزار بیشتر از این، این حس تو وجودم رخنه کنه. بزار رها باشم. بزار آزاد باشم. من می ترسم.شروین یه لبخند شیرین بهم زد و با مهربون ترین نگاهی که تو زندگیم دیده بودم بهم نگاه کرد. دستش و گذاشت رو دستهام.خیلی آروم و نرم گفت: آنید عزیزم. این چیزی نیست که ازش بترسی. دلیلی برای ترسیدن نداری. به من اعتماد کن. خودمو کشیدم عقب. سرمو با دستهام گرفتم و تند تند تکونش دادم.من: نه نه نمی تونم. بهت اعتماد دارم اما می ترسم. چه طوری می تونم بازم به یه مرد اعتماد کنم. اونم بعد بابام و آرشام که اونجوری به اعتمادم خیانت کردن. اگه تو هم بری چی ؟ نمی تونم. شروین بفهم. شروین بهم نزدیک شد و بازوهام و گرفت. خم شد و تو چشمهام نگاه کرد: آنید ببین. من و نگاه کن. تو چشمهام می بینی. من نمی خوام بی تو بمونم. می خوام با تو باشم. تا همیشه. من به خاطر تو اینجا موندم. تو این شهر تو این کشور. دلیل اصلی موندنم تویی. تویی که بهم امید میدی. این چشمهات این لبخندت.اشکم در اومد. آروم رو گونه هام راه افتاد.با بغضی که داشت خفه ام می کرد بهش نگاه کردم و گفتم: شروین..... نکن ... ترو خدا .... اینا رو نگو.... خرابش نکن... بزار همین جوری ساکت بمونیم. بزار هر چی هست تو دلمون بمونه...شروین: من نمی خوام ... نمی خوام عشقت فقط تو دلم بمونه. نمی خوام خواستنت و لمس کردنت فقط تو ذهنم و قلبم بمونه. من خودتو می خوام با همه وجود. واقعی و حقیقی، نه خیالی ، نه ذهنی، نه رویا .....اختیارمو از دست داده بودم. به هق هق افتادم. بلند بلند گریه می کردم. سرمو تکون می دادم و فقط می گفتم: نه... نه.... نکن... با من این کارو نکن... اگه تو بری... اگه تنهام بزاری... مثل بابام... مثل آرشام... تو بری من داغون می شم.. اگه این جوری دوسِت داشته باشم و بعد بری نابود میشم.... بزار دوست باشیم ... شروین ...شروین خودشوکشید سمتمو من و برد تو بغلش. سعی می کرد آرومم کنه. اما اونقدر داغون بودم و ترسیده که نه چیزی میشنیدم نه حتی آغوشش آرومم می کرد. بیشتر ترسیده بودم. اینکه از دستش بدم. اینکه یه روزی بره و من دیگه نبینمش. اینکه به نگاهش به صداش به حمایتش وابسته تر بشم و اون تنهام بزاره. باید می رفتم. باید ازش دور می شدم. باید تنها می موندم. الان نمی تونستم فکر کنم. نمی تونستم به چیزی غیر از ترس و بدی فکر کنم. باید برم یه جایی دور از شروین دور از این خونه دور از همه چیز باید به خودم وقت بدم. باید خوب فکر کنم.خودمو از آغوشش کشیدم بیرون . فقط یک کلمه گفتم: باید برم.دوییدم بیرون. رفتم تو اتاقم. مانتو و شالمو کیفمو برداشتم. شروین دنبالم بود. با بهت به من نگاه می کرد. مانتو رو تنم کردم. بدون اینکه دکمه هاشو ببندم. از اتاق اومدم بیرون. از کنار شروین که بهت زده بهم نگاه می کرد رد شدم. تند با آخرین توانم. تو پله ها شالمو سرم کردم.شروین صدام می کرد.شروین: آنید ... کجا می ری؟؟ آنید صبر کن... بزار حرف می زنیم....همون جور که به طرف در می دوییدم گفتم: شروین دنبالم نیا... باید برم... باید تنها باشم... باید فکر کنم.... به طراوت جون بگو....از عمارت اومدم بیرون. دوییدم سمت در باغ. صدای محو شده شروین و از کنار در عمارت شنیدم.شروین: آنید ....جلوی در عمارت برگشتم و آخرین نگاهمو به عمارت انداختم. شروین جلوی در عمارت ایستاده بود. با شونه های افتاده. غم تو صورتش از این فاصله هم دیده میشد. دیگه محکم نبود. من شونه اشو خم کرده بودم. از خودم بدم اومد. اما باید می رفتم. کل کوچه رو دوییدم. جلوی اولین تاکسی دست تکون دادم. نگه داشت. آدرس خوابگاه و بهش دادم. باید به درسا می گفتم می رم پیشش. موبایلم نبود. تو اتاق شروین جا مونده بود.چشمهام و بستم. صورتم و پاک کردم.باید آروم میشدم. نمی خواستم درسا اشکمو ببینه. تنها کسی که من و با چشمهای گریون دید شروین بود. نمی خواستم به هیچ احد دیگه ای اجازه بدم ضعف و اشکمو ببینه.تاکسی جلوی در خوابگاه نگه داشت. رفتم تو. مسئولش من و می شناخت یه سلامی کردم و رفتم سمت اتاق درسا. چون تابستون بود می دونستم فقط درسا تو اتاقه.در زدم. در باز شد. درسا با چشمهای متعجب جلوم بود. چقدر به یکی احتیاج داشتم که برم بغلش و تو دلش اشک بریزم.با چشمهایی که غم ازش فریاد می کشید رفتم جلو.حال و روزم داغون بود. درسا نگران نگاهم کرد. خودمو انداختم تو بغلش. درسا مبهوت بغلم کرد و نگران گفت: آنید چی شده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟ همه خوبن؟ کسی طوریش شده؟ چرا هیچی نمیگی؟ مردم از نگرانی.آروم گفتم: همه خوبن. درسا چیزی نپرس. می تونم چند روز اینجا بمونم؟درسا مهربون و آروم گفت: آره عزیزم چرا که نه خوشحال میشم. بیا تو. من و با خودش برد تو اتاق و رو تخت نشوند.درسا: میرم برات آب بیارم.بلند شد و از اتاق رفت. چه شعوری به خرج داده بود که تنهام گذاشت. حتما" قیافه ام خیلی داغونه که درسا انقدر خوب داره رفتار میکنه وملاحظه میکنه. هر چند موقعی که بفهمه اوضاع جدیه شوخی و می زاره کنار. صداش از پشت در میومد. داشت با یکی حرف می زد. در مورد من. حتما" مهام بود. داره بهش میگه من اومدم پیشش و نگران نباشن.حتما" شروین بهش گفته که من زدم بیرون از خونه. بزار بگه. مهم اینه که الان کسی با من کاری نداره. خسته ام انگار کیلومترها دوییدم. فکرم خالیه. چیزی توش نیست که بخوام فکر کنم. فشار عصبی که بهم وارد شده خیلی زیاده. همیشه با دیگران درگیر بودم. مثل بابام مثل آرشام. اما الان با خودم درگیرم. فشارش بیشتره. این که بخوای با خودت بحث کنی و خودت و قانع کنی حالا فرقی نمیکنه در جهت خوب یا بد. کلی انرژی از آدم می گیره.چشمهام و رو هم گذاشتم. باید می خوابیدم. وقتی بیدار شدم به همه چیز فکر می کنم. با بستن چشمهام همه اون اتفاقها جلوی روم ظاهر میشه. خدایا دو دقیقه بزار بهش فکر نکنم. به زور خوابم برد. حتی تو خوابمم شروین بود. با اون چشمهای منتظرش بهم نگاه می کرد و مدام فقط یه چیز و میگفت: آنید من منتظر جوابتم. با جیغ از خواب بیدار شدم. درسا اومد کنار تختم. یه لیوان آب بهم داد و شونه هامو مالید. تو چشمهاش پر سوال بود اما هیچی نمی پرسید.شب و روزم یکی شده. همش یه گوشه میشینم و به یه نقطه نگاه می کنم و به همه چیز فکر می کنم. به خودم، به شروین، به نگاهش، به حرفهاش، به حمایتش، به آغوشش، به بوسه هاش.... دیگه باید با خودم صادق باشم. من دوسش دارم. بیشتر از چیزی که فکرش و می کردم و می کنم. همین الان هم که ازش دورم برام سخته اما.... اما این ترس لعنتی.... بابا همش تقصیر توئه. اینکه من به همه مردها بی اعتمادم تقصیر توئه اینکه من فکر می کنم مرد خوب پیدا نمیشه تقصیر توئه. آرشام به خاطر توئه که من فکر می کنم همه بی وفان. به خاطر توئه که فکر می کنم به هر کسی نزدیک بشم یه روزی میره و تنهام می زاره. اما شروین .... اون این جوری نیست. تو تمام لحظه هایی که باهاش بودم حضورش و حمایتش و حس می کردم. درسته که اول لج و لجبازی بود اما از یه جایی دیگه فقط به خاطر کل کل و حرص دادن همدیگه پیش هم نبودیم. از یه جایی برای هم مهم شده بودیم. از یه جایی از هم حمایت می کردیم. شروین کم کم من و به خودش عادت داده بود. کم کم من و با خودش آشنا کرد. با تمام زوایاش. من دوسش داشتم نه به خاطر قیافه اش. نه به خاطر تیپش، نه به خاطر هیکلش که چشمهام و خیره می کرد، من دوسش داشتم به خاطر آرامشی که بهم می داد. به خاطر شناختی که از شخصیتش داشتم. به خاطر خونسردیشو سردیش در عین حال احساس قشنگش. دوسش داشتم چون از نگاهم احساسم و می فهمید. دوسش داشتم چون بی نیاز به خواستن چیزی خودش می دونست که چی می خوام چی کار باید بکنه. حضورش همیشگی بود.اما بازم این ترس لعنتی. دعا می کردم که روزها می رفت عقب برمی گشتم به چند روز قبل که طراوت جون ازم خواست که برم پیش شروین برای معاینه. کاش نرفته بودم کاش هیچ حرفی زده نمی شد. اونوقت من هنوز تو اون خونه بودم. با طراوت جون. از دور شروین و می دیدم. به همون قانع بودم. به دیدنش با فاصله.نمی دونم چند روزه اینجام همه ی روزهام تکراری شده. چیزی ازشون نمی فهمم. درسا داره میاد سمتم. بهش نگاه می کنم. رو تخت میشینه.با استرس نگاهم میکنه. می خواد یه چیزی بگه اما دو دله. بهش نگاه می کنم. با این چشمهای بی روح و خالی از زندگیم.با من و من حرف میزنه. نگاهش و ازم می دزده.درسا: آنید می دونم می خوای تنها باشی و نمی خوای با کسی حرف بزنی. الان یه هفته است رو این تخت نشستی و به زور از جات پا میشی. به زور دو تا لقمه غذا می خوری. اگه برای دستشویی رفتن نباشه رو همین تخت کپک می زنی.نگاهش کردم. چی می خواد بگه؟درسا: چیزه.... شروین خیلی نگرانته. ازم خواهش کرد که برای دو دقیقه هم که شده از پشت تلفن صداتو بشنوه. الاناست که دیگه زنگ بزنه. با شک بهم نگاه کرد. انگار با نگاهش خواهش می کرد.درسا: آنید باهاش حرف می زنی؟؟؟بی روح نگاهش کردم. گوشیش زنگ خورد. به صفحه اش نگاه کرد.درسا: شروینه.... چی کار کنم؟ گناه داره. حرف می زنی؟با چشمهای سرد زل زدم به گوشی. دلم براش تنگ شده بود. برای صداش برای نگاهش. بی حرف دستم رفت جلو. درسا با ذوق گوشی و تو دستم گذاشت. خودش رفت بیرون.دکمه وصل و زدم. صداش تو گوشی پیچید. انگار صداش تو وجود من پخش می شد. روح رفته ام برگشت. اما دهنم باز نشد. صداشو شنیدم
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Ðαяк ، ♥h@di$♥ ، LOVE8 ، aida 2 ، kiana.a ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، اکسوال ، S.mhd ، Nafas sam
#26
بچه سپاس بهم بدین دیگه!

ترکیدم تا این همه رو اوردم واستون!!



دیگه طاقت نیاوردم. همون یک کلمه برای شکستن بغضم کافی بود. اشکام جاری شد. خودمو پرت کردم جلو و دو سه قدم بینمون و با دو قدم بلند طی کردمو خودمو پرت کردم تو بغلش و دستهام پیچیده شد دور کمرش. سرمو رو سینه اش گذاشتم و برای اولین بار تو زندگیم با صدای بلند گریه کردم. بین این همه آدم.شروین از شدت برخوردم بهش یه تکونی خورد اما عقب نرفت. دستهای تو هوا مونده اش حلقه شد دور بازوهام و من و با قدرت کشید تو بغلش و سفت فشارم داد. هیچ کدوم حرف نمی زدیم. یه زنی هم با یه صدای لوس مدام شماره پرواز شروین و اعلام می کرد. چقدر دوست داشتم برم یه چاقو تو حنجره اش فرو کنم که تا عمر داره نتونه شماره پرواز هیچ شروینی و اعلام کنه و این جوری دل آنیدا رو بلرزونه.شروین گونه اش و رو سرم گذاشت و من و بیشتر به خودش فشرد. شروین: آروم باش عزیزم .... گریه نکن؟ .... می خواست آرومم کنه. با خنده گفت: می دونی هنوزم افتضاح آهنگ می خونی؟ خوب شد کسی غیر من نشنید آبرومون بره.آروم دستمو که دور کمرش بود و کوبوندم به کمرش. اما آروم نشدم هنوزم گریه می کردم.شروین با صدای بغض داری گفت: آنیدم آروم باش .... طاقت گریه هاتو ندارم. دلم خون شد.با بغض و اشک گفتم: شروین ازت متنفرم ازت بدم میاد. از تو که من و به این حال و روز انداختی. از تو که من و به خودت، به وجودت، به محبتت، به آغوشت، به صورت سرد و نگاه مهربونت عادت دادی و این جوری وابسته ام کردی بدم میاد. دستمو از دور کمرش جدا کردم. دستهامو مشت کردم و کوبوندم رو سینه اش. ازت بدم میاد که بعد همه این کارها می خوای تنهام بزاری ازت متنفرم.

مگه نگفتی نمیری؟ مگه نگفتی می مونی؟ مگه نگفتی تا ابد کنارمی؟ مگه نگفتی تا همیشه منتظرم می مونی؟ پس چی شد؟ چرا جا زدی؟ چرا داشتی می رفتی؟ چرا می خوای تنهام بزاری؟ چرا؟؟؟؟ تو گفتی هیچ وقت تنهام نمی زاری. چرا با من این کارو می کنی؟ ازت متنفرم متنفرم.شروین آروم بوسه ای رو سرم زد و با صدای خندونی گفت: منم دوست دارم عزیزم. منم عاشقتم.تنم گرم شد. عاشقش بودم عاشق شعور و فهمش. عاشق خونسردیش. عاشق اینکه تو هر موقعیتی بهترین کارو می کرد. عاشق اینکه من و کامل می کرد. آرومم می کرد.یکم نازم کرد و منم یکم تو بغلش گریه کردم. هنوز به پهنای صورتم اشک می ریختم و هیچ رقمه کوتاه نمیومدم. انگار اشکهای 22 سال زندگی و جمع کرده بودم تا همه رو اینجا تو فرودگاه تو بغل شروین بریزم بیرون. حالا خوب بود شروین دستهاشو انداخته بود دورمو کسی صورتمو نمی دید وگرنه همه

جمع می شدن ببینن من چرا اون ریختی گریه می کنم.شروین من و از خودش جدا کرد و تو صورت و چشمهام نگاه کرد. یه اخمی تو صورتش بود.موردشورتو ببرن آنید انقدر گفتی ازت بدم میاد که آخر پسره زده شد و بهش برخورد. حالا بزاره بره تو میمونی و حوضت و یه دل پر خون که مدام جیغ میکشه شروین شروین.شروین با صدای متعجبی همراه با اخم گفت: کی بهت گفته من می خوام برم؟با گریه گفتم: مهری خانم گفت. گفت تو داری میری خونه اتون. مامان طراوتم ناراحته واسه همین از خونه زد بیرون. تو می خوای من و ول کنی و بری؟ می خوای واسه همیشه تنهام بزاری؟ چه طور می تونی بعد بابام و آرشام این کارو باهام بکنی؟ چه طور؟دوباره گریه ام شدت گرفت. شروین اما آروم بود. آروم و متفکر.شروین: اما من نمی خواستم واسه همیشه برم. می خواستم یه هفته برم و برگردم. مامان طراوتم می خواست بره دکتر.وسطه گریه یهو اشکام قطع شد

. وسط زوزه کشیدن یهو صدام خفه شد. من: ها ..... ؟؟؟؟؟!!!!!!!!شروین خیلی ریلکس گفت: بیمارستان یه سری مدارک نیاز داشت. تو هم که نبودی رفته بودی فکر کنی. منم گفتم تا تو برگردی برم مدارکمو بگیرم و برگردم. تا اون موقع هم تو با خودت کنار اومدی. چون وقتی برمی گشتی خونه نمی خواستم بزارم دیگه یه لحظه هم تنها جایی بری.انگار نه انگار که تا یه دقیقه پیش داشتم گریه سر داده بودم و زوزه موی کشیدم. صورتم هنوز خیس اشک بود.مثل منگلا گفتم: یعنی نمی خواستی بری؟شروین با لبخندی که به زور سعی می کرد جلوش و بگیره گفت: یه هفته ای می رفتم و میومدم.من: یعنی نمی خواستی بمونی واسه همیشه؟؟شروین با سر گفت نه.من: یعنی من بی خود گریه کردم؟شروین لبهاش جمع شد تو دهنش و با لبخنده قورت داده شده ای سرشو به نشونه آره تکون داد.من: یعنی بی خودی فکر کردم از دستت دادم و انقدر خون و دل خوردم و به خودم بد و بیرا گفتم و کلی قول به خودمو خدا دادم که تو نری؟؟؟دوباره شروین سر تکون داد.یهو با صدای بلندی گفتم: مگه من مسخره توئه ام که من و سر کار می زاری و تنم و این جوری مثل ویبره موبایل می لرزونی؟ یا برو یا نرو بزار من تکلیفمو بدونم. اصلا" تو چه طور تو این موقعیت که من هنوز بهت جواب ندادم می خواستی بری؟دیگه شروین نتونست خودشو کنترل کنه. نیشش تا بناگوش باز شد و با صدای شادی گفت: هر چی تو بگی همون کارو می کنم. می دونستم بر می گردی. فقط به وقت نیاز داشتی تا با خودت کنار بیای.یه ابرومو انداختم بالا و مشکوک گفتم: یعنی بگم بمون می مونی؟شروین سرشو تکون داد.من: حتی اگه بگم نمی خوام حتی برای یه هفته ام بری هم نمی ری؟یهو شروین دستشو آورد جلو و من و کشید تو بغلش و با صدای شادی گفت: قربون اون شکت برم که ابرو می ندازی بالا. تو بگو یه لحظه

یه ثانیه برم. عمرا" اگه از جام تکون بخورم. مدارک و می گم بابام اینا بفرستن برام. من الان تو رو دارم هیچ چیز دیگه ام نیاز ندارم. مگه می تونم تو رو اینجا تنها بزارم برم. کجا برم بی تو.یه نسیم خنک تو و جودم پیچید. تو زندگیم هیچ لحظه ای به آرومی و خوشحالی این لحظه تو آغوش شروین نداشتم. یه حسی بهم داده بود که فکر می کردم زندگیم تا الان عالی بوده و تو زندگیم هیچ وقت هیچ غصه ای نداشتم. چشمهام و بستم و یه لبخند زدم. بعد یکم ازش جدا شدم. شروین بهم لبخند زد. بیلیطش و پاره کرد و گذاشت تو جیبش.بچه ام با شخصیت بود رو زمین آشغال نمی ریخت. دستمو تو دستش گرفت گرمای وجودش دلمو گرم کرد. با هم از سالن بیرون اومدیم. ماشین گرفتیم و آدرس خونه رو دادیم. تو کل ماشین دستم تو دستش بود و فقط به هم نگاه می کردیم. اونقدر قفل بودیم که اصلا" یادمون رفته بود یه بغلی حرفی چیزی .... جلوی در خونه پیاده شدیم. دستامون انگار به هم چسبیده بود. ول نمیشد از هم. شروین چمدونش و برداشت و دست تو دست وارد باغ شدیم. همچین عشقولانه قدم میزدیم و می رفتیم سمت عمارت انگاری رفتیم پارک.خلاصه بگم که خیلی لوس بود اما حس خیلی خوبی داشت. احساس می کردم رو ابرهام. از در عمارت وارد شدیم و رفتیم تو سالن. طراوت جون جای

همیشگیش نشسته بود. مهری خانم هم تو سالن بود ماها رو که دید چشمهاش گرد شد و دهنش باز شد که یه چیزی بگه که شروین اشاره کرد که هیچی نگه.دستمو از تو دست شروین کشیدم بیرون و رفتم جلوی طراوت جون. چشمش که به من افتاد گفت: آنید اومدی؟ چرا انقدر دیر؟ دختر نگرانت شدیم. خیلی دیر اومدی، شروینم رفت کجا بودی؟ بی معرفت نیومدی حتی خداحافظی کنی باهاش. خیلی ناراحت بود.یه لبخند دندون نما بهش زدم. احتشام: وا گفتم شروین رفت عقلت پرید دختر؟ گفتم ناراحت میشی الان می خندی؟ شما دوتا که خیلی باهم جور بودین. یعنی اصلا" از رفتنش ناراحت نیستی؟نیشم بازتر شد. دیگه طراوت جون به خل بودنم اطمینان کرد. یهو شروین اومد کنارم ایستاد.طراوت جون رسما" سکته رو زد. چشمهاش گرد شد و یه جیغی زد که کل باغ و لرزوند. یهو همچین پرید از جاش و شروین و بغل کرد که من یه لحظه هنگ کردم. این همون طراوت جونه که بلند شدنش از رو صندلی یک ساعت طول میکشید. همونیه که موقع حرف زدن به زور صداش و می شنیدی؟ همونیه که همیشه میگفت دختر باید متین باشه؟ نه فکر کنم اون طراوت جون و این جدیده قورت داده.بعد یه بغل طولانی و کلی ماچ مالی شروین و ول کرد و پرید منو بغل کرد و گفت: می دونستم. می دونستم که نمیره. می دونستم بر می گرده. تو بر گردوندیش تو.... می دونم.هی هم من و ماچ می کرد.خلاصه بعد نیم ساعت ابراز احساسات و خوشحالی، من، مادر بزرگ و نوه رو تنها گذاشتم که برم لباسهامو عوض کنم.رفتم تو اتاقم و در بستم . نمی دونم چرا همش مثل منگلا لبخند می زدم. رفتم از تو کشوم لباس ور دارم که چشمم تو آینه به خودم افتاد. یه لحظه وحشت کردم. فکر کردم روحی جنی جک و جونوری تو آینه است . خدایی خیلی نابود بودم. چشمهای قرمز. پای چشمها سیاه. صورت سفید مثل گچ. ابروهای نیمه پر با کلی ابروهای ریز ریز. لبهای بی رنگ و رو. موهای ژولیده. یه هفته ام بود که حموم نرفته بودم. خدایی شروین چه جوری تونست این قیافه رو ببینه و انقده ذوق کنه؟ مثل این شوهر مرده های بدبخت شده بودم.من اگه جای شروین بودم تو فرودگاه یکی شکل الان خودم میومد جلوی رفتمو بگیره با چهارتا پا از دستش در می رفتم. چه طور روش شد تو فرودگاه من و با این قیافه بغل کنه و کنارم راه بیاد. وای خدا بگو چه جوری دو ساعته زل زده بهم و هیچی نمیگه.خیلی آقایی کرد که پشیمون نشد. سریع حوله امو برداشتم و پریدم تو حموم. بعد یه حموم که حسابی بهم حال داد اومدم بیرون. انگاری یه سال بود حمام نکرده بودم. انقده تمیز و سفید و خوشگل شده بودم که نگو.اومدم و یکم به خودم کرم زدم. ابروهامو تمیز کردم. یه آرایش ملایم هم کردم. می خواستم بعد اون قیافه زال و بال جلوی شروین قشنگ به نظر بیام. گمشو بابا دیگه شروین ماهیت اصلیتو دیده، دیده چقدر زشتی ماسمالی کردن نداره که.لباسهامم عوض کردم. موهامم ژل زدم و گذاشتم تا فر بشه. واسه خودم خوشحال رو تخت دراز کشیده بودم که در زدن.بلند شدم رو تختم چهار زانو نشستم.من: کیه؟ بیا تو.منتظر به در نگاه کردم. در باز شد و شروین سرشو آورد تو. از همون جا یه نگاه به من که رو تخت بودم کرد و یه لبخند زد و کامل اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. جالب بود برام. شاید تا حالا 1000 بار با شروین تو یه اتاق در بسته بودم اما الان حسم با همه اون 1000 بار فرق داشت. در که پشت سر شروین بسته شد. این قلب منم تلوپ تلوپش شروع شد. انگار کم خونی گرفته ام و این قلبه می خواد با تند تند کار کردن به زور خون پیدا کنه برسونه به مغز و دست و همه جا.لبخند زدم و به شروین نگاه کردم. شروین: عافیت باشه خانم.من: مرسی.اومد رو تخت نشست. روبه روم بود اما فاصله اش باهام کم بود. شروین: چه خوشگل شدی.نیشم تا بنا گوش باز شد.من: خوشگل شدم یا تازه مثل آدمیزاد شدم؟ البته حقم داری با اون ریختی که تو منو تو فرودگاه دیدی سکته نکردی و در نرفتی خودش خیلیه.مهربون نگاهم کرد و گفت: آنید هر جوری که باشه با هر شکلی بازم به نظر من خوشگله چون من قلبش و دیدم. می دونم چقدر قشنگه.آی که تو دلم بزن و بکوبی راه افتاد که نگو. یه ذوقی کردم. بی اختیار نیشم تا بناگوش باز شد و شونه هام یه دور از ذوق رفت بالا و اومد پایین. حالا این شروین فقط با لبخند همه خل بازیها و ذوقای من و می دیدا ولی هیچی نمی گفت.تو صورتم نگاه کرد. دستش و آورد جلو و یه دسته از موهای فرمو گرفت و دور انگشتش

HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart

پیچید و تو همون حالت که به موهام نگاه می کرد آروم گفت: موهات خیلی قشنگن. من خیلی دوسشون دارم. فرشون یه جوری بامزه ان صافشون یه جور دیگه خوشکلا" با هر دوتاشون معرکه ای. چشم از موهام برداشت و به چشمم نگاه کرد. منم فقط مهربون همراه یه لبخند نگاهش می کردم. انقده خوشم میومد ازم تعریف کنن.شروین آروم موهام و ول کرد و با پشت دست گونه امو ناز کرد. چه حس قشنگی بهم می داد. سرمو یه کوچولو کج کردم سمت دستش و آروم چشمام و بستم و دو سه بار مثل گربه گونه امو مالیدم به دستش. دستش و گذاشت رو صورتم. دستش گرم بود و به گونه ام یه گرمای لذت بخشی می داد. چشمهام و باز کردم. تو چشماش نگاه کردم. آروم خودشو کشید سمتم. فاصله بینمون و کم کرد. نگاهش از چشمهام سر خورد و رفت رو لبهام. چشمهام بسته شد. دلم یه جوری بود. از هیجان و اضطراب داشتم می مردم. چقدر مشتاق بوسیدنش بودم. دوست داشتم سفت صورتش و بگیرم بین دستهامو یه دل سیر ببوسمش.گرمای نفسهاشو رو صورت و لبهام حس کردم. چشمهام و باز کردم. شروین خیلی بهم نزدیک بود. لبهاش با لبهام شاید یک سانتی متر فاصله داشت.

یهو خودمو عقب کشیدم. شروین متوقف شد. با بهت و ناباوربه چشمهام نگاه کرد. یه عالمه سوال داشت. از نگاهش میشد فهمید. وای من خنگ می تونستم نگاه های شروین و بخونم. بالاخره یکی و پیدا کردم که حرف نگاهش و بفهمم. یه لبخند گشاد زدم.شروین: چرا خودتو عقب کشیدی؟ می خواستم ببوسمت.من: می دونم.یه اخم کوچیک کرد و خودشو کشید سمتم و گفت: پس تکون نخور. دوباره اومد سمت لبهام که دوباره خودمو کشیدم عقب. حالا من یه وری کج شده بود عقب و شروینم رو هوا رو من خم شده بود. پر سوال نگاهم کرد. اونقدر نگاهش با مزه و قشنگ بود که دلم می خواست همون لحظه یه ماچ گنده بکنمش. ولی جلوی خودمو گرفتم. چشمهام و بستم که نبینمش.من: شروین بهتره بری بیرون.صدای بهت زدشو شنیدم: چی؟حس کردم که خودشو کشیده عقب. چشمهام و باز کردم. صاف رو تخت نشسته بود و با اخم و ناراحتی نگاهم می کرد. منم صاف نشستم و سرمو انداختم پایین و با دستهام بازی کردم.شروین جدی و محکم گفت: چی گفتی؟زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: فکر کنم بهتر باشه بری بیرون.اخمش بیشتر شد و گفت: آنید سرتو ننداز پایین. سرتو بلند کن و به من نگاه کن. خوشت نمیاد ببوسمت؟وای نه این پسره چرا یه همچین فکری کرده من اصلا" منظورم به این نبود. سریع سرمو بلند کردم و با بهت بهش نگاه کردم. با بهت گفتم:

شروین .......منتظر و جدی نگاهم می کرد. باید توضیح می دادم. آخه این فکره خیلی بد بود. بیچاره الان چه حس بدی داره.من: اصلا" منظورم این نیست که خوشم نمیاد ببوسیم.شروین: پس منظورت چیه؟آخه چی می گفتم. دلیلم خیلی مسخره بود و فقط به درد خودم می خورد. دلمم نمی خواست همه چیز و بگم. خوب خیلی ضایع بود. اما این ریختی هم که نمیشد. بچه منتظر بود.من: خوب فکر کنم ..... چیزه .... یعنی درست نیست ما همدیگرو ببوسیم.چشماش از تعجب گشاد شد. با بهت گفت: آنید ..... مگه دفعه اولمونه؟کلافه گفتم: نه نیست موضوع همینه. چون می دونم بوسیدنت چه حسی داره میگم درست نیست.دیگه کلا" این طفل معصوم هنگ کرده بود. تو چشماش نگاه کردم و آرومتر گفتم: ببین .... دفعه های قبل به خاطر لج و لجبازی با آرشام و آتوسا بود . یا اینکه برای مجازات بازی بود. با الان فرق داشت.چشماش و ریز کرد و گفت: چه فرقی؟آخ که دلم می خواست خودمو بکشم. دیگه عصبی شدم. من: شروین دفعه های قبل احساسی که الان داریم و نداشتیم.

یعنی ..... شاید داشتیم اما خودمون خبر نداشتیم .... واسه همین اون بوسه ها یه بوسه دوستانه، مجازاتی، یا چه می دونم سر لج و لجبازی و چزوندن بقیه بود. اما الان که حسمون اینه دیگه درست نیست.یه ابروش و داد بالا و با یه لبخند که سعی می کرد پنهونش کنه گفت: حسمون چیه الان؟من: هان ؟؟؟!!!!انتظار هر چیزی و داشتم غیر این سوال. درسته که شروین گفته دوستم داره اما من عقب مونده فقط گفتم ازت متنفرم هر چند شروین خودش اون و جای دوست دارم شنید اما هنوز خود کلمه رو نگفته ام. گفتنش یه جورایی عجیبه.مظلوم نگاهش کردم و گفتم: خوب .... همین چیزی که بینمونه دیگه.لبخندش ظاهر شد یکم خودشو کشید جلو گفت: چی بینمونه؟وا این چه شیطون شده بود؟ حتما" من باید بگم کلمه رو؟یکم خودمو کشیدم عقب و گفتم: همین احساسی که داریم؟شروین دوباره خودشو کشید جلو و من بازم خودمو کج کردم. تو چشمهام نگاه کرد یه نگاه خاص یه نگاه داغ. با یه لحنی که قلبمو مثل پاندول ساعت تکون داد گفت:

ما چه احساسی داریم؟نگاهش اونقدر گرم بود که نمی تونستم خودمو کنترل کنم. هر لحظه ممکن بود بپرم و بچسبم به لباش مخصوصا"نم که این جوری جلوم خودنمایی می کرد با اون لبخند خوشحالش.یهو از جام پریدم و ایستادم.کلافه گفتم: همین که همو دوست داریم این خوب نیست. الان ما دوتا نباید با هم تنها باشیم. من می رم پیش طراوت جون.از عمد سرمو انداخته بودم پایین که به شروین نگاه نکنم با اون لبخند پیروز و خوشحالش. بچه ام تو دلش عروسی بود.سریع برگشتم سمت در که فرار کنم. به زور خودمو کنترل کرده بودم که کار دست خودم ندم. اون موقع که نمی دونستم دوسش دارم و فقط دوستم بود خیلی راحت با هم تو یه اتاق بودیم خیلی راحت باهاش حرف می زدم و حتی وقتی تو بغلش بودم آروم بودم و متشکر به خاطر حمایتش. اما الان که فهمیده بودم دوسش دارم و اونم من و دوست داره همش می خواستم ببوسمش بغلش کنم. نازش کنم. سرمو بزارم رو سینه اش. اما خوب دیگه احساسمون فرق داشت. اون موقع که دوست بودیم بی منظور این کارو می کردیم اما الان هر کاری می کردم با منظور بود. دیگه این و نمیشد گفت عادیه. هر چی باشه یه محرم نامحرمی بود .

نمیشد من کار دست خودم بدم بگم این عادیه ما همدیگرو دوست داریم. واسه همین ترجیح می دادم باهاش تنها نباشم.می دونم کارهایی که قبلا" کردیم عادی نبود. شروین اون موقع هم برام نامحرم بود. اون موقع هم گناه بود بغل کردنش و بوسیدنش. اما واقعا" اون موقع هیچ حس لذتی توش نبود. همش .... نمی دونم یه جور دیگه بود متفاوت بود. وقتی واسه دلداری بغلم می کرد مثل یه دوست بود مثل اینکه تو بغل درسا یا مهسا باشم. اما الان اگه بغلم می کرد واقعا" حس می کردم که یه مردی که عاشقشم بغلم کرده.

حس عجیبی پیدا می کردم. یه حس آرامش همراه با لذت. یه حس شیرین خوشبخت بودن. اینکه کسی دوست داره. بابا من اصلا" به خودم اطمینان نداشتم که تو یه اتاق با شروین تنها باشم و این بچه رو سالم و پاک بزارم. حالا درسته که شروین همه غلطی کرده ها اما من که نکردم. بعدم الان اگه یه کاری می کردیم یکی می فهمید میگفت این پرستاره رسما" معشوقه صاحب خونه است و این افتضاح بود. نمی خواستم یکی یه همچین فکری در موردم بکنه. سریع رفتم سمت در و از اتاق زدم بیرون و رفتم پایین تو سالن پیش خانم احتشام. چند دقیقه بعدم شروین دست تو جیب با یه لبخند شیطانی اومد و نشست روبه روم. مداوم با اون نگاهش حرف می زد وابرومی نداخت بالا. برا خودمم عجیب بود که چه جوری می تونم نگاه شروین و بخونم . شاید این خصلت عشق و دوست داشتن بود که می تونستی نگاه اونی و که دوست داری و بخونی. خدایی من شروین و اول دوست داشتم بعد با چشم باز عاشقش شدم.

عشق ما کور نبود بلکه با دید باز بود.حالا من هی سعی می کردم به این پسر نگاه نکنم. اما مگه می شد. همچین خودشو تکون می داد و ادا اطوار در میاورد که من کف کرده بودم. این پسر این همه شیطنتشو کجا گذاشته بود این همه وقت.خلاصه نزدیک بود جلوی طراوت جون آبرومو ببره.سر ناهارم انقده نگاهم کرد و لبخند زد که مجبور شدم برای کم کردن ضایگی سرمو بندازم پایین. غذامم که کوفتم شد. یه لقمه ام درست و حسابی نخوردم.فیلم فارسی قدیمیا هست. یه چندتاشون که فیلمهاشون راوی داشت آخر داستان که دختر پسره به هم می رسن راوی میگفت: و زندگی شیرین می شود.برا من دقیقا" همون بود. زندگی انقده ماه شده بود. البته روال عادیش بود اما با این حسی که تو دلم بود و داشتن شروین کسی که دوسش داشتم و اونم دوستم داشت روزهای عادی و معمولیم شده بود فوق العادهمی رفتم دانشگاه میومدم خونه.

شروین می رفت بیمارستان میومد خونه. با اینکه در طول روز کلی دلتنگش بودم اما وقتی که میومد خونه من می رفتم ور دل طراوت جون می نشستم و تکون نمی خوردم. هر چقدر شروین چشم و ابرو میومد، به روی خودم نمیاوردم. به شروین اعتماد داشتم به خودم نداشتم. می ترسیدم بی جنبه باشم. خوب ندید بدید بودم تا حالا یه همچین حسی به کسی نداشتم. تا حالا کسی نبوده که دلم بخواد بشینم هی نگاهش کنم. هی ماچش کنم. تو بغلش باشم. واسه همین سعی می کردم یه جای امن بمونم. جایی هم امن تر از کنار طراوت جون پیدا نمی کردم. چون جلوی اون شروین نمی تونست هیچ کاری بکنه منم که کلا" شرمسار بودم جلوش. هر چی باشه بزرگتر بود دیگه. هر چند ظاهرا" شروین به خاطر معذب بودن من جلوی طراوت جون هیچ کاری نمی کرد. خودش که خیلی راحت بود. ***** کنار طراوت جون نشسته بودم و حرف می زدیم. طراوت جون عادت داره همیشه یه کتاب دستش می گیره. مدام در حال کتاب خوندنه. حرفمون که تموم شد طراوت جون کتابش و گرفت دستش و شروع به خوندن کرد. منم موبایلمو دستم گرفته بودم و بازی می کردم.یهو صدای سلام شنیدیم. اه شروین برگشته ؟ کی اومد که من نفهمیدم. یه لبخند بهش زدم اونم به من نگاه کرد و به لبخندم جواب داد. اومد و گونه طراوت جون و بوسید و سلام کرد. چقدر طراوت جون خوشحال بود.

چقدر با اون روزای اول فرق کرده بود. احساس می کردی 10 سال جوون تر و پر انرژی تر شده. خانم با لبخند و خوشحال جواب شروین و داد و بهش خسته نباشید گفت.منم سلام کردم که شروین با لبخند جوابمو داد. کارش این بود هر وقت که میومد خونه اول میومد سلام می کرد و طراوت جون و می بوسید و بعد می رفت لباس عوض می کرد و دوباره بر می گشت.الانم بعد سلام علیک کردن رفت که لباسهاش و در بیاره. داشتم با چشم بدرقه اش می کردم که یهو برگشت و نگاهمو غافلگیر کرد. انقدر هول کردم که یادم رفت رومو برگردونم و به روی خودم نیارم. اونم انگار فهمید یه لبخند بزرگ زد و برام بوس فرستاد. چشمهای من گرد شد. این کاره رو جدید یاد گرفته بود هیچ وقت ندیدم لبشو این ریختی غنچه کنه و ماچ بفرسته برام. به مهری خانم گفتم: برامون شربت بیاره.طراوت جون: راستی آنید اون کتابی که بهت گفتم و برام خریدی؟تازه یاد کتابی افتادم که طراوت جون سفارش داده بود. امروز بعد کلاس با درسا رفتیم خریدیمش. با لبخند گفتم: مگه میشه من چیزی یادم بره؟ معلومه که خریدم. الان می رم بیارم براتون.از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و از تو کیفم کتاب و برداشتم. خوشحال نگاهش کردم. از اتاق اومدم بیرون و درو بستم. برگشتم سمت پله که سینه به سینه شروین شدم. بهتره بگم کله به سینه شروین شدم. سرم تا سینه اش می رسید. یقه اش تو حلقم بود.ترسیدم.

یه ههههههههههههههه بلند گفتم. با اخم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. من: اینجا چرا ایستادی؟بی تفاوت شونه بالا انداخت و گفت: داشتم رد می شدم.یه ابرومو بردم بالا: داشتی رد میشدی؟؟؟؟ در اتاق تو جلوی پله هاست. از در بیای بیرون چهار قدم برداری مستقیم رسیدی به پله ها. چه مسیری داشتی رد میشدی که راهت کج شد سمت راست؟؟؟؟؟؟ اونم جلوی در اتاق من.سرشو خاروند و گفت: خوب ..... فکر کن گیجی لحظه ای گرفتم راهو گم کردم.یه پشت چشم براش نازک کردم.من: خوب باشه آقا گیجه برو کنار برم پایین.شیطون تو چشمهام نگاه کرد و گفت: داره بارون میاد.با چشمهای گرد نگاهش کردم. من: بارون کجا بود؟ هوا به این صافی. آفتاب و نورو نمی بینی؟ یکم متفکر شد و گفت: نه نمی بینم. مطمئنم داره بارون میاد . رعد و برقم داره.دیگه این چشمهام داشت می افتاد کف زمین. بارون چی ؟ رعد و برق چی؟ نگرانش شده بودم. این حالش خوب بود؟ نگران رفتم جلو و دستمو گذاشتم رو گونه اش تا ببینم تنش گرمه ؟؟ شاید تب کرده بود و داشت هزیون می گفت.من: شروین ..... حالت خوبه؟ مریضی؟تا دستمو گذاشتم رو گونه اش چشمهاش بسته شد و با صدای آرومی گفت: الان خوب خوبم. اگه بارون همراه رعد و برقم بیاد بهتر میشم.یهو دستمو کشیدم عقب و سرمو انداختم پایین. احساس می کردم لپام گلی شده. تازه می فهمیدم منظورش از بارون و رعد و برق چیه. رعد و برق.... ترسم از صدای آسمون ... پناه بردن تو بغل شروین .....الهی بچه ام. قربون دلش بشم من.آروم و خجالت زده گفتم: شروین .....این لوس بازیها از من بعید بود. اما خداییش خیلی خجالت کشیده بودم. ببین بچه به خاطر من چقدر مراعات می کرد. ببین دیگه چقدر کم طاقت شده که اومده دست به دامن بارون شده. هر چند خجالت یه ور قضیه بود. تو دلم عروسی بود به خاطر حرفش. ولی خوب حیا هم خوب چیزیه.من: شروین، طراوت جون منتظره.شروین با ناله گفت: آنید ترو خدا .....الهی چقدر ناراحت بود. منم چقدر دوست داشتم بغلش کنم. اما خوب نمیشد که. بغل کردن همانا فوران احساسات و ماچ و ..... همان.اصلا" بهش نگاه نکردم تا نکنه اراده ام از بین بره. فقط سریع از پله ها اومدم پایین.دوییدم سمت سالن. باید از شروین و از خودم فرار می کردم. نمی دونم یه وقتهایی میگم من که اونقدر راحت با شروین برخورد می کردم چرا با عوض شدن احساسم انقدر معذب شدم؟شاید دلیل اصلیش اینه که برای من دوستیمون پاک بود بدون هیچ کشش جنسی. از روی مرام و معرفت بود. اما الان عشق، محبت، جاذبه جنسی همش با هم بود. الان اگه حتی بغلش می کردم میشدم همونی که بابام گفت. متنفر بودم از اینکه بعدا" خودم حتی به خودم بگم دیدی بابات راست می گفت.هر چند این با اون زمین تا آسمون فرق داشت.

↓→↑→↓→↑→↑→↓→↑→↑→↓

رفتم تو سالن و کتاب و دادم به طراوت جون کلی تشکر کرد و منم گفتم وظیفه ام بود و بعدم نشستم رو مبل خودم. یکم بعد شروین اومد و نشست کنارم رو همون مبل دونفره که من نشسته بودم. طراوت جون سرش تو کتاب بود و حواسش به ما دوتا نبود. شروین ناراحت و کلافه بود.
داشتم نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد. خودشو کشید سمتم و آروم گفت: آنید تا کی ما باید این جوری بمونیم؟ اخمش رفت توهم یه دست به موهاش کشید و گفت: آنید برام سخته بفهم. عزیز دلم. گل پسرم. می فهمیدمش. برای خودمم سخت بود اما نمی دونستم چی کار کنیم. یعنی کلا" من تعطیل بودم.فقط با نگاه متاسف بهش نگاه کردم.یهو اخمش غلیظ شد و با حرص و عصبی اما صدای پایینی گفت: اصلا" این موش و گربه بازی کردنا چه معنی داره؟

چرا تو باید جلوم باشی و من نتونم حتی بهت ابراز علاقه کنم؟ چرا با وجود این همه احساسی که بهت دارم باید مثل پرستار مادر بزرگم باهات رفتار کنم. من می خوام همه بدونن که چه حسی بهت دارم. خودمو کشتم تا تو بفهمی چه حسی دارم.از همون روز که داستان باباتو گفتی فهمیدم به همه مردها بی اعتمادی. بعدم که ماجرای آرشام پیش اومد مطمئن شدم

نمی تونی به کسی اطمینان کنی. اما با حسهایی که نسبت بهت پیدا کرده بودم با اینکه خودمم دقیقا" نمی دونستم چیه اما می خواستم یه جورایی بهت بفهمونم که مردها مثل هم نیستن. خودمو کشتم تا من و بشناسی. همون جور که هستم. تا ذره ذره حسم کنی. بهم اعتماد کنی. هر کاری کردم تا بهت بفهمونم چه حسی بهت دارم. ازت حمایت کردم. تو نقشه هات کمکت کردم. می دونی چقدر سخته که بفهمی یه آدم برات با بقیه فرق داره اما اگه بهش بگی ممکنه تا آخر عمر از دستش بدی؟ می دونی چقدر سخت بود که باهات تو یه اتاق باشم و جلوی خودمو بگیرم تا بهت نزدیک نشم؟ تا نبوسمت؟وقتی تو خواب بهم مشت و لگد زدی و مجبورشدم بغلت کنم کلی ذوق زده شدم.

وقتی ترسیدی و کشیدمت تو بغلم و تو هیچی نگفتی رو ابرها بودم. وقتی خودت اومدی و بوسیدیم فکر کردم که احساست و شناختی. اما .....وقتی تو بازی بوسیدمتو بعدش پاکش نکردی. از تو چشمهات فهمیدم بهم حسی داری. که دوستم داری. اما خودت هنوز نفهمیدیش.

آنید سخت بود فهموندن احساسم به تو و سخت تر بود فهموندن احساس تو به خودت. حالا که همه این سختی ها رو گذروندم داری خودتو ازم دریغ میکنی؟ حتی آغوشتو؟ آنید نمی تونم ... نمی تونم ببینم جلوم راه می ری، می خندی، حرف می زنی اما من حتی نمی تونم دستت و بگیرم. بغضم گرفته بود. پس شروین بیچاره از خیلی قبل تر من و دوست داشت و چقدرم بدبخت زجر کشید تا این و به من احمق بفهمونه.

همه این حرفها رو با بغض و عصبانیت آروم بهم می گفت.چقدر دوست داشتم نازش کنم. که بغلش کنم.شروین یکم بلند تر گفت: آنید من خسته شدم. تا کی پنهون کاری؟ بزار لااقل به مامان طراوت بگیم.- چی و به من بگید؟ شما دوتا دوساعته چی با هم پچ پچ می کنید؟

هههه سکته کردم. طراوت جون کی سر از تو کتابش برداشت که حرف ماها رو شنید؟ وقتی کتاب می خونه از دنیا غافل میشه و هیچی نمیشنوه. پس حتما"

خوندن و ول کرده بود که صدای ماها رو شنید. ماشالله گوششم چقدر تیزه.یهو شروین دستمو کشید و رفت جلوی طراوت جون ایستاد و من تقریبا" پرت شدم دنبالش.دست تو دست کنارش و جلوی طراوت جون ایستادیم.من خودم مبهوت از این حرکت شروین با بهت داشتم نگاهش می کردم. هنوز مغزم فرمان نداده بود دستمو از تو دستش بکشم بیرون.

طراوت جونم بدتر از من اول یه نگاه با بهت به دستهای قفل شده ما دوتا انداخت و بعدم یکی یکی به ماها نگاه کرد.طراوت جون: اینجا چه خبره؟تازه یادم افتاد دستمو بگشم بیرون از تو دست شروین. داشتم تقلا می کردم. اما شروین محکم دست من و گرفته بود

و هیچ مدلی ول نمی کرد.طراوت جون: شروین چرا دست آنید و گرفتی؟ ولش کن دستش کنده شد.شروین اول یه تشر به من زد و گفت: یکم آروم باش. بعدم سمت طراوت جون برگشت و گفت: مامان طراوت من آنید و دوست دارم.اونقدر ریلکس و بی هوا گفت انگار که می خواد بگه مامان طراوت من گشنمه. انگار این حرفیه که هر روز می زنه و عادی تر از این حرف تو زندگیش نیست.

با این حرفش من یکی که کپ کردم و تو جام خشک شدم. دست از تقلا برداشتم. با بهت و ترس یه نگاه به شروین و بعدم به طراوت جون انداختم.شروین که خونسرد و جدی فقط داشت به طراوت جون نگاه می کرد. طراوت جونم با دهن باز و متعجب به شروین نگاه می کرد.

طراوت جون: تو آنید و چی داری؟شروین محکم گفت: من آنید و دوست دارم.یهو اخم طراوت جون رفت تو هم. طراوت جون: آنیدم تو رو دوست داره؟شروین با همون جدیت گفت: آره اون منو دوست داره.طراوت جون با اخم برگشت طرف من و محکم و جدی گفت: آنید، شروین راست میگه یا از طرف خودش داره حرف میزنه؟ تو هم دوسش داری؟از اخم طراوت جون قلبم فشرده شد.

اگه مخالفت کنه. اگه من و نخواد. منی که بابامم من و نخواست. یه دختر که از خانواده اش بیرون انداخته شده. یه دختر که پرستار این خونه بوده. کسی که براشون کار می کرد و ازشون حقوق می گرفت. اگه من و در حد خودشون نمی دونست. اگه فکر می کرد از اعتمادش سو استفاده کردم. اگه منو بیرون می کرد. اگه ....به شروین نگاه کردم. با چشمهاش داشت التماس می کرد

که بگم آره. من عاشق این آدم بودم. عاشق تک تک سلولهاش همه اخلاقاش عاشق همه نگاه هاش. به طراوت جون نگاه کردم. به اخمش به نگاه جدیش. من این زنم دوست داشتم. عاشق محبتش بودم. عاشق روحیه جوونش بودم. اگه دیگه من و دوست نداشته باشه چی؟ هر چی که می گفتم این احتمال بود که یکیشون و از دست بدم. یا شروین یا طراوت جون.تو چشمهای طراوت جون نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم.

- منم شروین و دوست دارم.یه صدای محکم یه صدای قوی. خودمم مطمئن نبودم این صدای منه که از دهنم در اومده. من و شروین مستقیم به طراوت جون نگاه می کردیم. خدایا اگه این زن با این همه مهربونیش من و نخواد من.....طراوت جون با همون نگاه و اخم یه بار به من، یه بار به شروین، یه بارم به دستهای گره شدمون نگاه کرد و .....یهو همچین پرید بالا و دستهاش و به هم کوبوند

که گفتم موقع فرود پاش میشکنه. یه جیغی کشید که من و شروین از ترس بهم چسبیدیم. با چشمهای گرد شده داشتیم به این عکس العمل عجیب غریب طراوت جون نگاه می کردیم.هی می پرید بالا و با ذوق و خنده میگفت: می دونستم می دونستم. موفق شدم موفق شدم. خدایا این چرا مثل نیوتن که جاذبه رو کشف کرد ذوق کرده و مدام می گه می دونستم می دونستم؟ البته ئنیوتن فکر کنم یه چیز دیگه می گفت.

یهو پرید سمتمون و دوتاییمون و با هم بغل کرد و هی به خودش فشار داد. یکم که ماها رو چلوند. ولمون کرد. چشمش افتاد به صورتهای مبهوت ما دوتا. یهو به خودش اومد یه سرفه ای کرد و لباسهاش و صاف کرد و نشست سر جاش.یه لبخند زد و گفت: پس بالاخره فهمیدین همدیگه رو دوست دارین آره؟من و شروین با بهت به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم: بالاخره فهمیدیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟طراوت جون یه ابروش و انداخت بالا و گفت: من از همون روزی که دفعه اول از شمال برگشتین فهمیدم از هم خوشتون میاد. ولی شروین اونقدر قد بود که به روی خودش نمیاورد. آنیدم اونقدر گیج که نمی فهمید.

فقط نیاز به زمان و یکم کمک بود که شماها به احساستون پی ببرید. منم یه کوچولو کمکتون کردم. سعی کردم با تنبیه کردنتون بهتون زمان برای با هم بودن و شناختن همدیگه رو بدم. بعدم سعی کردم با راضی کردن و فرستادن آنید همراه بچه ها به جفتتون این فرصت و بدم که احساستون و بفهمید. یهو اخم کرد و گفت: اما شما دوتا خیلی خنگ بودید. خیلی طولش دادید. البته بعد قضیه بابای آنید فکر می کردم کار شروین سخت تر باشه اما از جراح مغز نابغه ام انتظار کارهای سخت تری و دارم. پس باید می تونستی به روش خودت آنید و راضی کنی. بعدم که اون جوری آرشام و کوبوندی مطمئن شدم تو یکی فهمیدی آنید و دوست داری. وقتی هم که آنید از خونه رفت خوب مطمئن بودم

اون هم احساسش و فهمیده و هم اینکه تو احتمالا" از احساست بهش گفتی.بعدم که با هم از فرودگاه اومدین اونقدر خوشحال بودم که نگو. فقط مونده بودم که چرا هیچی نمیگید. شروین متعجب گفت: مامان ما خودمون تازه فهمیدیم احساسمون چیه شما چه جوری زودتر از ماها فهمیدید.

طراوت جون یه چشمکی زد و گفت: پس فکر کردی من بی خودی تونستم تنها این کارخونه ها رو اداره کنم؟ وقتی می دیدم مثل موش و گربه بهم می پرید و دنبال هم میکنید فهمیدم که بهم کشش دارین. یه جورایی به قول آنید تابلو بود. به قول معروف اگه بر من نبودش هیچ میلی چرا جام مرا بشکست لیلیخوب حالا بریم سر اصل مطلب. مهم این بود که شما دوتا بفهمید همدیگرو دوست دارید.

خوب حالا که احساستون و فهمیدید نمیشه این جوری دوتایی تو این خونه ول بچرخید.شروین با بهت گفت: مامان چی میگی؟ یعنی چی این حرف.طراوت جون به شروین نگاه کرد و محکم گفت: یعنی شما دوتا جوون و پر شورید نمیشه با این همه احساستون تو خونه با هم زندگی کنید.من که کلا" لال بودم شروین باز گفت : یعنی چی؟ یعنی حالا یا من یا آنید باید از این خونه بریم؟طراوت جون متفکر گفت: نه خوب دیگه بریدم که نه. ولی خوب الان که همو دوست دارید

محرم نامحرمی بیشتر خودشو نشون می ده. تا قبلش اگه باهم یه جا بودید مشکلی نبود چون به هم کاری نداشتیم اما الان نمیشه باهم یه جا بمونید. هر چی باشه دختر و پسر جوونید و پر هیجان و عاشق. تا همیشه که نمی تونید فقط به گرفتن دست همدیگه کفایت کنید. بالاخره ممکنه یه وقتی یه چیزی پیش بیاد یه وقت خواستین همدیگرو بغلی بوسی چیزی بکنید باید محرم باشید یا نه؟؟؟

؟تا این و گفت من چشمهام گرد شد و شروینم که سریع چشمش و چرخوند سمت سقف و در کنکاش که ببینه این سقفه ترکی چیزی داره یا نه. هم خجالت کشیده بودم هم از تصور اینکه طراوت جون به کجاها که فکر نمیکنه و اینکه ماها قبل از اون موقع که

حسمون و هم نمی دونستیم ماچ و بغل و داشتیم که.طراوت جون که دید ما دوتا ساکتیم سرش و بلند کرد و به ما دوتا نگاه کرد. اول یه نگاه به من با اون چشمهای وزغی شکلم کرد و بعدم به شروین که مثل بچه های شیطون که یه کار خلافی انجام دادن و الان یکی پیدا شده که فهمیده منتها نمیدونه مقصر کیه و دنبالش می گرده این بچه هم برای اینکه لو نره خودشو زده به ندیدن و نشنیدن نگاه کرد.چشمهاشو ریز کرد و مشکوک گفت: شما دوتا چرا این ریختین

؟ یه چیزی درست نیست. و یهو با چشمهای باز شده انگاری می خواد مچ بگیره. انگشت اشاره اش وگرفت سمت ما و بلند گفت: نکنه .... نکنه شما ..... نگین که شما .....یهو شروین دستمو کشید و دویید سمت در سالن و تو همون حالت گفت:

ما کاری نکردیم نه از اون کارا که شما فکر میکنید.صدای بلند طراوت جون میومد که همراه با خنده میگت: آره جون خودت پس واسه هیچی این جوری در رفتی؟؟؟ شروین همون جور دویید سمت پله ها و از پله ها رفت بالا منم که مثل جوجه دنبالش می دوییدم هنوز هنگ حرفای طراوت جون بودم. وای که چقدر خجالت کشیدم.

وقتی رسیدیم بالا تازه شروین ایستاد و دستمو ول کرد. رو به روی همدیگه ایستادیم و به هم نگاه کردیم. یهو دوتایی پق زدیم زیر خنده. ریسه رفته بودیم. دلمون و گرفته بودیم. خم شده بودیم و می خندیدیم. وای که چقدر طراوت جون بامزه و تیز بود. عاشقش بودم.حسابی که خندیدم دستمو از رو شکمم برداشتم و بلند شدم و صاف ایستادم.

اشک چشمهام و با دست پاک کردم. چشمم افتاد به شروین که جلوم ایستاده بود و با یه لبخند نگاهم می کرد. دستم ناخودآگاه آروم اومد پایین. دوباره یاد حرفهای طراوت جون افتادم. وای الان پیش خودش چه فکرهای ناجوری می کرد. دوباره حس کردم گونه هام قرمز شده. این قرمزی و خجالت از من بعید بود اما نمی دونم چرا این جوری شده بودم. با شرم سرمو انداختم پایین.انگار بعد همه کارهایی که خوشحال و شاد با آگاهی کامل انجام داده بودم تازه یادم اومد که باید براشون خجالتم میکشیدم.

خدایی تا حالا به این فکر نکرده بودم که کارهام از نگاه بقیه چقدر بی حیایی محسوب میشه. اینم مشکل بزرگی بود. چون برای همه کارهام یه دلیلی داشتم که برای خودم قانع کننده بود انجامشون داده بودم و به فکر و حرف بقیه اهمیت نمی دادم. اما الان که از زبون طراوت جون اون جوری شنیدم. یعنی اون جوری اشاره شد بهشون و الان که فکر می کنم می بینم که خیلی بی حیام.

برای یه دختر ایرانی با این اعتقادات و این عرف جامعه خیلی بی حیا و بی تربیت و پرو بودم. حالا واسه همه اینها داشتم خجالت می کشیدم. یه دستی اومد رو گونه های داغم. یه دست نوازش گر. آروم سرمو بلند کردم. چشم تو چشم شروین شدم.

اومده بود جلوم و دستش و گذاشته بود رو گونه ام. با یه لبخند کوچولو گفت: این قرمزی برای چیه؟الان من چی بگم؟؟؟؟؟ خودت نمی فهمی؟؟؟؟ خوب نمیفهمه دیگه این پسره چه میفهمه خجالت چیه؟ این کارها برای این عادیه. من خنگم که تا حالا برام عادی بود بس که ....بابا ول کن هی میگه بی حیام بی حیام اون موقع که این غلطها رو می کردی باید به فکر این چیزا می بودی نه الان که تموم شد.شروین سرشو آورد پایین و آروم گفت: از حرفهای مامان طراوت خجالت کشیدی؟؟؟؟


سپاس نشه فراموش

اه اینم میفهمه؟ خوب اگه فهمیدی چرا می پرسی؟؟؟؟ منم چه دختر خوبی شدم دیگه خنگ بازی در نمیاوردم مثل منگلا بگم هان؟؟؟؟شروین یکم دیگه خم شد رو صورتم و گفت: خوب اینم از این. مامان طراوتم می دونه.دوباره یکم دیگه اومد پایین و نگاهش از چشمهام رفت رو لبهام. شروین: حالا اجازه می دی؟؟؟این بار دیگه اومد که بیاد برا لبهام. یهو خودمو کشیدم عقب و پریدم تو اتاقم و در و قفل کردم.

صدای بهت زده و متعجب شروین و از بیرون شنیدم.شروین: آنید کجا رفتی؟ در و چرا بستی؟ باز کن ببینم. پشت در ایستاده بودم و با یه نیش باز قیافه شروین و تصور می کردم. الان دیدن داشت.من: در و باز نمی کنم. پس بهتره پشت در نمونی.شروین با دستش به در ضربه زد و گفت:

الان دیگه چرا در رفتی؟ الان که مامان می دونه.من: دقیقا" برای همین در رفتم. ندیدی طراوت جون چه فکرایی کرده بود؟ شروین عصبی و ناراحت همون جور که به در ضربه می زد گفت: خوب بزار فکر کنه. حداقل بزار یه کاری بکنیم که بعدن که بهمون گفت تهمت نشه.خنده ام گرفته بود. یعنی انقدر شباهت؟ اینم بدش میومد حلیم نخورده، دهنش آتیش بگیره. می خواست حتما یه قاشقم که شده حلیمه رو بخوره که تهمت نشه.با خنده گفتم: شروین عزیزم برو استراحت کن.

بعدن می بینمت.یهو شروین ساکت شد. دیگه به در نمی زد. تعجب کردم. صداش اومد. آروم. اما معلوم بود که داره می خنده.شروین: گفتی عزیزم؟ به من گفتی عزیزم؟؟؟ آنید در و باز کن ببینم خودت بودی که این حرف و زدی؟؟؟؟؟ قربون عزیزم گفتنت برم لبخندم.همون جور که رو به در بودم یه لبخند اومد رو لبم. تکیه امو دادم به در و با دستهای باز چسبیدم به در و همچین درو بغل کردم که انگار شروین جلوم بود و بغلش کردم. جا شروین در و بغل کرده بودم.

الهیییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییییییییی یییییییییییییییییییییی بس که ازش در می رفتم ببین واسه یه عزیزم چه ذوقی کرده. مثل یه پسر بچه شیطون شده بود. عاشق این لبخندم گفتناش بودم. با این که یه جوری بود. اما خیلی خوشم میومد. وقتی به این فکر می کردم که من اونیم که لبخند به لبش میارم. من شادش میکنم. من آرومش میکنم و می خندونمش کلی ذوق می کردم.آروم گفتم: شروین برو.....واقعا" دعا می کردم که بره. نمی دونم چقدر می تونستم حضورش و پشت در حس کنم و خودمو تو اتاق حبس کنم. می ترسیدم نتونم طاقت بیارم و برم بیرون.شروینم به همون آرومی اما خوشحال گفت: باشه می رم اما یادت باشه بازم نزاشتی. به وقتش تلافی همه اینها رو سرت در میارم.نیشم باز شد. تو تلافیش و در بیار کیه که بگه بدش میاد.صدای در اتاقش و که شنیدم. از در جدا شدم و رفتم رو تختم نشستم . دوباره صدای گیتارش اومد. این بار شاد می خوند یه آهنگ با احساس اما شاد. این نیش من که بسته نمی شد. من: نههههههههههههههههههههههههطراوت جون

: آره من با وکیلم صحبت کردم فعلن این تنها راهه تا بعد که بتونیم بریم اجازه پدرتو بگیریم.پدرم.... پدرم ..... سرمو انداختم پایین. کدوم پدر؟ همونی که هر چی تو دهنش بود بهم گفت و حتی اجازه نداد از خودم دفاع کنم؟ همون پدری که برای گفتن حقیقت بهم گفت که دیگه دخترم نیستی و من و از داشتن نه تنها خودش بلکه خانواده ام محروم کرد؟ واقعا" اون پدر میاد و اجازه عقد بهم میده؟؟؟؟شروین آروم دستش و گذاشت رو دستم. سرمو بلند کردم و تو چشمهاش

نگاه کردم. مهربون، ناراحت، حمایتگر هر چی که می خواستم تو نگاهش بود. کنارم رو مبل نشسته بود. هر دومون کنار طراوت جونه و تو سالن بودیم. طراوت جون صدامون کرد و گفت کارمون داره. وقتی نشسستیم اول از من و شروین پرسید که واقعا" همدیگه رو دوست داریم یا نه. ماهام محکم جواب دادیم. این احساسی که داشتیم زود گذر و از روی هوس نبود.

با شناخت کامل و در طول زمان بهش رسیده بودیم.طراوت جونم گفت: پس با این حساب باید به هم محرم باشین تا تو خونه بتونید با هم بمونید و راحت باشید. بعدم به شوخی گفت : من که نمی تونم همه جا دنبالتون باشم که دست از پا خطا نکنید.شروین که نیشش باز شد. من هم خجالت کشیدم هم از دست شروین حرص خوردم. همچین

پاشو لگد کردم که نیشش بسته شد.طراوت جون: خوب فعلا" تنها راهش اینه که یه صیغه محرمیت بخونید. من از چند جا پرسیدم. چون آنید یه دختر بالغه و به سن قانونی هم رسیده و پدرشم الان در دسترس نیست می تونه بدون حضور پدر صیغه کنه ولی عقد رسمی باید با اجازه پدر انجام بشه.الان منتظر بود تا من اجازه بدم. ببینه من راضیم یا نه. تو چشمهای شروین نگاه می کردم. کسی که دوسش داشتم. کسی که بهم ثابت کرد همه مردها از جنس پدرم نیستن. تنها کسی و که الان داشتم. نمی خواستم از دستش بدم. چشمهاش سبز سبز بود. رنگ شالیزارهای شمال. رنگ سبزی شهرم. دلم هوای شهرمو کرد. هوای خونه ام هوای مامانم. داداشم. آنیتا. عسل کوچولو.

حتی بابام. مامانم و می خواستم. چقدر آرزو داشت همچین روزی و ببینه. چقدر دعا می کرد که یه آدم خوب نصیبم بشه.مامان شروین همون آدم خوبیه که منتظرش بودی. الان اینجاست، پیش من. کنارم. اما تو نیستی. نیستی ببینی منم می تونم خوشبخت بشم. نیستی ببینی که چقدر کنارش آرومم، چقدر شادم. مامان من می تونم آروم زندگی کنم. می تونم بی استرس، بدون اینکه منتظر خبر بد بمونم،

بدون اینکه نگران دعوا و صدای بلند باشم کنار شروین آروم زندگی کنم.مامان. مامان خوبم دلم برات تنگ شده. کاش پیشم بودی. می خوام بغلت کنم. ببوسمت. قول می دم همه اش کنارت بشینم. دیگه نمی رم بچپم تو اون اتاق لعنتی. میام کنارت. از بغلت جوم نمی خورم. فقط تو باش. پیش من. کنارم. فقط بتونم ببینمت. مامان الان تو باید باشی تو باید قبول کنی. تو باید بیای ازم بپرسی: آنید پسره خوبه؟ دوسش داری؟ منم بگم: مامان بهتر از اون نمی تونستم پیدا کنم.تو چشمم اشک جمع شده بود. با بغض و چشمهای اشکی به شروین نگاه کردم. آروم و مهربون بود.یه فشاری

به دستم داد و آروم گفت: آنید اگه قبول نکنی درکت می کنم. اگه بخوای منتظر می مونیم. می ریم با پدرت صحبت می کنیم. دوتایی، قانع اش می کنیم. آنید اگه تو بخوای هیچی دیگه مهم نیست. می خوای صبر کنیم.یه لبخند زدم. یه لبخند قدرشناس به خاطر این همه شعور، به خاطر این همه درک.رومو برگردوندم سمت طراوت جون. شروین چه گناهی کرده. من با خانواده ام مشکل دارم. شاید اونا هیچ وقت من و نخوان. شروین که نمی تونه تا ابد صبر کنه.یه لبخند زدم. یه لبخند شاد. اگه مامان الان اینجا بود چقدر خوشحال بود. منم باید جای اون خوشحال باشم.

الان قراره بهترین لحظه عمرم باشه. آنید شاد باید بیاد. بعدن به غم و غصه هام فکر می کنم الان وقت شادیه.من: من موافقم. شما بزرگترمونید. هر چی شما بگید.طراوت جون یه لبخند مهربون زد. یه لبخند مادرانه. شروین فشار دستشو بیشتر کرد. خوشحال بود. طراوت جون خوشحال دستهاشو باز کرد و منم بلند شدم رفتم بغلش. بوی مامانمو می داد. بغلش مثل مامان گرم بود. من و آروم کرد. *****

تو اتاقمم گوشی و برداشتم. باید به همه بچه ها خبر بدم. انقده ذوق زده ام که نگو. انگار تازه فهمیدم می خوام چی کار کنم. نیشم که اصلا"

بسته نمیشه. از خجالت نیش بازم. اومدم تو اتاقم. درسته من خوشحالم اما اگه این ریختی جلوی طراوت جون و شروین باشم نمیگن دختره ترشیده ببین چه ذوقی کرده. یکم الان باید ناراحت باشم یا چه می دونم خجالت بکشم. نمی دونم بقیه دخترا تو این لحظه چه حسی دارن من یکی که فقط ذوق مرگم. زنگ زدم به درسا. درسا:

سلام علیکم دختر فراری.من: زهر مارو دختر فرای این چه مدل اسمیه که رو من گذاشتی؟درسا:

چه کنم مهام گفت از خونه خانم احتشام فرار کردی منم دیدم عجیب به شکل و شمایلت می خوره.من: زهر مار و به شکلت می خوره. خودتی بی ادب.درسا: حالا بگو ببینم چی کار داشتی؟من: برو گمشو عمرا" بگم چی کارت داشتم. زنگ زده بودم یه حال اساسی بهت بدم که خودت با خر بازیت از دستش دادی.زده بودم به هدف

. انگشت گذاشته بودم رو نقطه فضولیش. الان تا نمی فهمید قضیه چیه آروم و قرار نداشت. خودشو می کشت.درسا تندی گفت: آنید جونم. دختر ماه و جیگر گل بگو چی کارم داشتی؟ حاله چی؟ داستان چیه.واسه خودم می خندیدم و ابرو می نداختنم بالا. وای که الان درسا دیدن داشت. فضول.من: نمی گم.درسا:

آنید .... جان درسا بگو دیگه.دیگه خودمم بی طاقت شده بودم. من: باشه می گم اما پشت گوشی نه. پاشو بیا اینجا بهت می گم.درسا: باشه الان راه میوفتم. چیزه آنید تنها بیام؟من: نه پس کل خوابگاهم ور دار بیار. درسا: نه بابا خنگه. میگم الناز یه ساعت پیش اومده الان پیش منه. دیده همه مون اینجاییم طاقت نیاورد اومده یه هفته پیشم. با ذوق گفتم: ایول الناز. وای دلم تنگ شده بود براش. اونم بیار دیگه.درسا: باشه باشه زودی میایم.گوشی و که قطع کردم کلی خوشحال بودم. سریع زنگ زدم به مهسا و مریم و گفتم آب

دستتونه بزارید زمین و بیاید اینجا. طفلی ها اول کلی نگران شدن اما بعدن که گفتم چیز بدی نیست یکم آروم شدن. من رفتم یکم خودمو خوشگل کنم تا بچه ها بیان.دوساعت بعد یکی یکی پیداشون شد. منم خبیث گذاشتم همشون برسن بعد بگم چی به چیه. درسا که انگار رو جوجه تیغی نشسته بود هی می پرید بالا و هی میگفت: بگو دیگه. بگو خوب.منم گذاشتم قشنگ خمار بشه. بهش میومد. بامزه شده بود.بچه ها به ردیف رو تخت

نشسته بودن. مریم، درسا، مهسا و الناز. منتظر چشم به دهن من دوخته بودن.منم جلوشون ایستاده بودم.



HeartHeartHeartHeartHeartHeart

سرمو انداخته بودم پایین و داشتم فکر می کردن چه مدلی بهشون بگم. حالت اول: مثل فیلمها سرمو بلند کنم و یه لبخند ملیح بزنم و دست چپمو بیارم بالا و انگشتر نامزدیمو نشون بدم تا خودشون بفهمن. اینام یه جیغ بکشن و ابراز احساسات کنن.نه بابا این نمیشه. انگشترم کجا بود من.خوب سرمو بلند می کنم

و با یه لبخند شرمزده میگم شروین ازم خواستگاری کرد. اینام مبهوت میگن: برووووووووووووووووووووووو ونه اینم خوب نیست من خجالت از کجا بیارم الان. الان تو دلم عروسیه.درسا: آنید خانم بالاخره استخاره تون کی تموم میشه؟ دوساعته ماهارو معطل خودت کردی. ایستادی جلومون فکر می کنی؟بمیری درسا

که نمی زاری من یکم فکر کنم و فرم درست و دخترانه خبر ازدواج و بهتون برسونم. الان مدل خودم بگم که ضایعست اما چه کنم خودمم نخوام این حرفه الاناست که از حلقم بپره بیرون.یهو پریدم بالا و دستامو کوبیدم به همو و گفتم: من فردا نامزدیمه. خوب طبیعتا" عکس العملها متفاوت بود. مریم و مهسا مبهوت به من نگاه

می کردن. درسا و الناز هم مثل من پریدن بالا و جیغ کشیدن و پریدن سمت من و سه تایی باهم می پریدیم هوا و جیغ می کشیدیم. یهو درسا ایستاد و نیشش و بست. با دست کوبوند به بازوی الناز و با اخم گفت: وایسا ببینم یه لحظه آروم بگیر. تو اصلا" فهمیدی قضیه چیه که این جوری ذوق کردی؟النازم مظلوم گفت: نه دیدم تو پریدی و جیغ کشیدی جو زده شدم.درسا: آنید الان چی گفتی؟من: گفتم فردا نامزدیمه.یه دفعه هر چهارتاشون با

هم گفتن: نههههههههههههههههههههه.خوب البته این حرکت طبیعی تر بود تا اون جیغ و داد. مریم: با کی؟ کِی ؟ چرا یهویی؟مریم تنها کسی بود که از هیچی خبر نداشت و کلا" بی خبر بی خبر بود. بقیه یه کوچولو در جریان بودن اما اونا هم هیچی نمی دونستن یعنی کلا" هیچ کس خبر از چیزی نداشت.درسا یهو مشکوک چشمهاشو ریز کرد و انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت: نکنه..... نکنه تو و شروین....منم با ذوق

و نیش باز تند و تند کله امو تکون دادم و گفتم: آره دیگه منم دارم شوهر می کنم. یه دونه خوبشو پیدا کردم دو دستی چسبیدم بهش.خدایی قیافه اینا دیدن داشت. البته حق داشتن بدبختا منِ مرد گریز و این همه ذوق واسه شوهر.مریم گیج دوباره پرسید: آخه با کی؟دو سه دفعه با ذوق مژه هامو بهم زدم و گفتم: با دکتر شروین جون جیگر.حالا که قرار بود بشه شوهر من باید با پیشوند صداش می کردم. دکتریت تو حلقم پسر. الان دقیقا"

شده بودم مثل این دختر ترشیده های شوهر ندیده که تا شوهر می کنن سریع پسوند پیشوند شوهره رو می چسبونن به خودشون. یعنی یهو می شن خانم دکتر حالا سیکلم ندارنا. یا خانم مهندس. حالا دیپلمشون و به زور گرفتن.منم هنوز تو جو این چیزا بودم و هی دکتر دکتر می کردم. دهنا همه مثل غار باز مونده بود و به من نگاه می کردن.درسا یکی زد تو سر من و گفت: آره جون خودت چه دکتر دکتری هم میکنه. اون شب مهمونی

که هی من بهت گفتم شروین دوست داره واسه من فیس میومدی. حالا چه ذوق مرگم هست.بشین بنال ببینم چی به چیه.خلاصه نشستم و با سانسور و کلی تکه برداری از صحنه ها براشون تعریف کردم. بهشونم نگفتم که چرا بابام اینا نمیان گفتم چون شروین عجله داره قراره یه صیغه بخونیم بعد بریم شهر ما بقیه کارها رو انجام بدیم. هر چند همه شون یه عالمه سوال داشتن اما خدایی خیلی خانمی کردن و بهم هیچی نگفتن شایدم انقدر مثل من خوشحال بودن که یادشون رفت. آخه هیچ کدومشون فکر نمی کردن یه روزی من بشینم و با ذوق بگم می خوام ازدواج کنم.از همه شون قول گرفتم که فردا عصری حتما" بیان محضر که منتظرشونم.مریم و مهسا قرار شد بیان محضر و درسا و النازم قرار شد بیان خونه که از اینجا با هم بریم.وای که چقده عروسی فاز می داد.امروز همون روزه. همون روزی که هر دختری تو زندگیش منتظره که بره و به مرد زندگیش، کسی که دوسش داره یه بله بگه و تا همیشه باهاش باشه تو شادی و غم تو خوشی و ناخوشی.خدایا خودت زندگیمو می دونی خودت هوامو داشته باش. دمت گرم.قرار محضر ساعت 5 عصره. از دیشب تا حالا که ساعت 3 بعد از ظهره شروین و ندیدم. دیشب بیمارستان بود. امروزم که من همش تو اتاقم بودم و به همه هم اعلام کردم که نمی خوام کسی و ببینم. نشسته ام کنج اتاق و زانوهامو تو بغلم گرفتم. از شور و هیجان دیروزم خبری نیست. دوباره ترس اومده تو وجودم، دوباره نگرانم. می ترسم. با یه بله کل زندگیم عوض میشه. این کلمه ایه که همه میگن. به دفعات تو زندگیشون استفاده میکنن. اما چند دفعه چند بار تو زندگی آدم ها پیش میاد که با یه بله یه آره مسیر کل زندگیشون و عوض کنن؟ یعنی انتخابم درسته؟ یعنی شروین همونه؟خری خوب معلومه که درسته و همونه. مگه نه اینکه شروین تنها مردیه که بهش اعتماد داری. پس اگه نتونی به اون تکیه کنی و بله بگی می خوای بری به مش جواد بله بگی؟خفه شو دو دقیقه الان موضوع جدیه. من مامانم و می خوام. الان ننه اتو از کجا بیارم؟ سر کوچه مامان اضافه می فروشن برم بگیرم برات؟گمشو. خر بی احساسِ خنگ.

اوووووووووووو مثل اینکه یادت رفته من خودتما هر چی گفتی خودتی.می دونم که خودمم اگه نبودم که الان بی کس و تنها این کنج اتاق کِز نکرده بودم. مامانیییییییییییییییییییی ی.در باز شد و درسا و الناز با سرو صدا اومدن تو اتاق.داشتن می خندیدن و بلند بلند حرف می زدن. یهو چشمشون به من افتاد که مثل جوجه ترسیده یه گوشه نشسته بودم. درسا نگران گفت: آنید .... اونجا چرا نشستی؟ حالت خوبه؟با بغض نگاهش کردم.یهو هر دو اومدن سمتم و درسا دستاشو انداخت دورمو بغلم کرد.الناز: آنید گله چته؟ چرا این جوری بغض کردی؟چقدر خوب بودن که الان کنارم بودن. تنهایی خیلی بد بود.آروم با بغض گفتم: می ترسم.درسا من و از خودش جدا کرد. هر دو با تعجب یه نگاه به هم و بعدم به من کردن.درسا: می ترسی؟ از کی؟ از چی؟من: از زندگی. از اینکه تصمیمم غلط باشه.یه لبخند مهربون بهم زدن.الناز: عزیزم این الان طبیعیه مخصوصا تو یه همچین روزی مخصوصا" که تو خانواده اتم نیستن پیشت. تازه داری شکل آدما رفتار می کنی.درسا: آنید به من نگاه کن.برگشتمو تو چشمهاش نگاه کردم. آروم گفت: هر وقت ترسیدی چشمهات و ببند و فقط به شروین فکر کن. به محبتش به نگاهش. به شعرایی که برات خونده. به علاقه اش.تو ذهنم گفتم: به حمایتش. به حس امنیتش به آغوش گرمش به بوسه های داغش .......یه لبخندی اومد رو لبم. دیگه نمی ترسیدم. من همه این چیزها و حسهایی که شروین بهم می داد و می خواستم و با هیچی عوضش نمی کردم. دلم آروم گرفت.درسا که لبخندمو دید، شاد گفت: بسه دیگه ببند نیشتو دختر تو هنوز هیچ کار نکردی. پاشو برو یه دوش بگیر

بدو که وقت نداریم.به زور من و انداختن تو حمام. با دل امن یه دوش حسابی گرفتم و حوله پیچ اومدم بیرون. این دوتا هم افتادن رو سر من. تند و تند موهامو خشک کردن و یه آرایش تیره رو چشمهام کردن و جلوی موهامو صاف و پشتشم فر کردن. حالا مونده بودم چی بپوشم. الناز رفت سمت کمد و گفت: آنید مانتوی سفید داری؟همچین از رو صندلی پریدم بالا که درسا یه متر رفت عقب از ترس.درسا: هوی چته یهو رم می کنی.من: اصلا" فکر مانتو سفید و کلا" لباس سفید و نکن که عمرا" مثل عروس جوادای 100 سال قبل سر تا پا سفید بپوشم.درسا: اوه خانم متجدد چی می خوای بپوشی؟با نیش باز گفتم: نمی دونم.الناز یه پوفی کرد و تو کمدم سرک کشید. از توش یه مانتوی خاکستری روشن که از کمر به پایین مدلش شکل دامن میشد در آورد. یه اشاره به درسا کرد و اونم با دک و دهن اشاره کرد که خوبه.با یه شال تقریبا" همرنگش و شلوار جین خاکستری و کیف و کفش مشکی تنم کردم. دیگه کامل شده بودم. چقده به خودم رسیده بودم. چشمهام شده بود قد چشمهای گاو بس که دورشو سیاه کرده بودن مثل این فیلم ترسناکا جای چشم فقط دوتا تیکه ی سیاه می دیدی ولی خیلی قشنگ شده بود و بهم میومد. موهای فرم و با یه گیره جمع کردم بالا.درسا یه نگاه بهم کرد و گفت: همه چیز خوبه فقط خیلی ساده ای. من: چشمهات در بیاد دختر این چشمهای سیاه من

و نمی بینی که میگی ساده ای؟درسا: قیافه اتو نمی گم تیپتو می گم یه چیزی کم داری.یه دور دورم چرخید و اومد جلوم ایستاد. دستش و برد دور گردنش و گردنبندش و باز کرد و گرفت سمتم. من و الناز با دهن باز به دستش نگاه می کردیم.درسا: بیا بگیر بنداز گردنت. من با شک گفتم: مطمئنی؟؟؟؟درسا یه لبخند زد و با اشاره گفت آره.باورم نمیشد که یه روزی درسا گردنبند فیروزه یادگاری مادر بزرگشو که خیلی هم قدیمی بود و به من قرض بده. این و مثل جونش دوست داشت و یه لحظه هم از خوش جدا نمی کرد. خیلی هم خوشگل بود یه زنجیر داشت که تا روی دلت میومد و از اونجا دو رشته کوتاه می شد و ته هر رشته دوتا فیروزه گرد چسبیده بودن. خیلی ناز بود.با تردید نگاهش کردم و دوباره گفتم: اما آخه تو که خیلی این و دوست داری.

درسا گفت: دیوونه تو مثل خواهرمی. همه شما ها برام عزیزین. دوست دارم یه امروزه رو که بهترین روز زندگیته این گردنبندی که برام خیلی عزیزه رو به تو قرض بدم چون تو هم جزو اون چیزهای با ارزشمی.با یه لبخند بغلش کردم و بوسیدمش. خودش گردنبند و انداخت گردنم. یهو زد تو سرمو گفت: فقط مواظبش باش خش بهش بیوفته کشتمت.سرمو مالیدم و زیر لبی گفتم: آدم بشو نیستی. دیوونه.خلاصه با خنده و شوخی رفتیم بیرون.طراوت جون تا من و دید بلند شد و با یه لبخند بغلم کرد و بوسیدم و گفت: خیلی ماه شدی دخترم. دیدی بالاخره دختر خودم شدی؟ جوابش یه لبخند همراه یه بغض بود. قرار بود ماها با راننده بریم محضر و شروین و مهام هم با هم بیان. چون آقا از هولشون زود رفته بودن. من نمی دونم این شروین خل فکر کرده تنهایی می تونه عقد کنه؟ یا رفته خودشو به خودش محرم کنه. شایدم رفته جلو جلو دور از چشم ماها مهام و صیغه کنه.خلاصه همه سوار ماشین شدیم و رفتیم محضر. وارد که شدیم مهام و شروین تو دفتر پشت به ماها ایستاده بودن.تا صدامون و شنیدن. بس که پر سرو صدا بودیم ماها، برگشتن سمتمون. ای جان پسر ناز با این حسن سلیقه اش. بی اختیار هر دومون لبخند زدیم. پسریم ماه شده بود. مخصوصا" با اون کت و شلوار خاکستری که تنش کرده بود. الکی الکی چه ستی کرده بودیم.رفتیم جلو و همه با هم سلام علیک کردن.


سپاس نشانه ی شخصیت شماست!

دوباره دوباره!

مهسا و مریم هم اومده بودن خدارو شکر مریم بی سینا اومده بود.من و شروین که اصلا" حواسمون به اینا نبود داشتیم چشم همو در میاوردیم . با چشمهامون همو قورت می دادیم. روبه روی هم ایستادیم. سرمو کج کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش داشتن می خندیدن. خوشحال بودن. یه نفس بلند کشید و گفت: اومدی.بی اختیار یه لبخند زدم و گفتم: مگه قرار بود نیام؟یه نگاه عاجز بهم کرد و گفت: همش می ترسیدم پشیمون بشی و نیای.یه لبخند گشاد زدم که باعث شد شروینم بخنده. شیطون گفتم:. این یه کارو یادم رفت. زودتر میگفتی خوب.شروین چشمهاشو برام ریز کرد.طراوت جون : بچه ها برید سر جاتون بشینید.ما دو تا هم بچه حرف گوش کن رفتیم رو دوتا صندلی که بهمون نشون داده بودن نشستیم. طراوت جون اومد سمتم و از تو کیفش یه چادر سفید در آورد و گفت: اجازه میدی دخترم.بغض کردم. با لبخند و یه نگاه قدر شناس

بلند شدم ایستادم. طراوت جون خودش چادرمو سرم کرد و پیشونیم و بوسید.طراوت جون: خوشبخت بشی عزیزم. هر دوتون.چقدر من و یاد مامانم می نداخت. چقدر دلم هوای مادرم و کرده بود. چقدر جاش خالی بود. جای مامانم، جای بابام.درسا اومد کنارمو گفت: کیفتو بده برات نگه دارم. کیفمو دادم دستش و تو لحظه آخر موبایلمو برداشتم. نمی دونم چرا.طراوت جون داشت با عاقد حرف می زد. سرم پایین بود و به گوشیم نگاه می کردم. مامان کجایی .... آنیدت می خواد بله بگه. مامانم اگه الان اینجا نیستی همش تقصیر منه. کاش پیشم بودی.تو یه لحظه از جام بلند شدم. گوشه چادرم تو دستم بود. بی توجه به نگاه های متعجب همه از دفتر اومدم بیرون. به نرده های پله تکیه دادم. هنوز چشمم به گوشی بود.- آنید ....برگشتم. شروین با یه نگاه فوق العاده مهربون نگاهم می کرد. شرمنده محبتش بودم. با بغض گفتم: شروین نمی تونم.فقط یه لبخند زد. شرمنده تر شدم.من: من ... مامانم و می خوام.یه قدم اومد سمتم.یه قطره اشک چکید رو گونه ام.به گوشی نگاه کردم. بی اختیار شماره یک و زدم. چشمم به شروین بود با لبخندش قوت قلب گرفتم. گوشی و بردم سمت گوشم. یه بوق .... دو تا بوق ..... سه .....- الو ، بفرمایید .....نفسم بند اومد. مامان . بعد چند ماه صداشو می شنیدم. تازه می فهمیدم چقدر دلتنگش بودم. چقدر بهش نیاز داشتم. بغض داشت خفه ام می کرد.

- بفرمایید ... الو ... چرا حرف نمی زنی؟؟؟ تو که نمی خواستی حرف بزنی چرا زنگ زدی؟ مزاحم ....صدای ناراحتش و می شنیدم داشت همون جور غر می زد. بی اختیار یه لبخند اومد رو لبم. می خواست گوشی و بزاره.- مامان .....صدای غرهاش قطع شد. ساکت شد. اما گوشی و نزاشت. به زور لبهامو باز کردم و با صدای بغضی گفتم: مامان .....مامان: آ ....آنید ... دخترم ....چشهام و رو هم گذاشتم. چه حس خوبی داشت شنیدن کلمه دخترم از زبون مادرت. از اون سمت گوشی یه صدایی اومد. " آسا کیه زنگ زده؟ "بابا. صدای مامانم و شنیدم که با هول گفت: با من کار دارن. مهین خانمه.من: مامان بابا خونه است؟ نمی تونی حرف بزنی؟مامان: آره مهین جون همینه که میگید. یه لبخند تلخ زدم. من: باشه مامانم هیچی نگو . فقط گوش کن. باشه؟ قطع نمی کنی؟مامان: این چه حرفیه.یه خنده ای کردم.من: مامان بلا خوب رمزی حرف می زنی.مامانم با بغض گفت: نیاز میشه خوب.من با بغض همراه با لبخند آروم گفتم: مامانی امروز یه روزه مهمه برام. شما باید می بودین. شرمنده اتونم . کاش بودین. واقعا" بهتون احتیاج دارم.مامان: همه خوب هستن مهین جون؟من: آره مامانم من خوبم. همه چی خوبه. امروز یه روز شاده. همون روزیه که خیلی منتظرش بودی. مامان می خوام باشی. حتی

اگه شده از پشت تلفن. مامانم قطع نکن تا آخرش گوش کن. باشه؟بغضم شکست. اشکهام اومد پایین. شروین دستشو گذاشت رو شونه ام. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.من: بریم. من حاضرم.با چشمهاش ازم می پرسید مطمئنی؟با یه لبخند جوابش و دادم. شروین رفت تو و منم پشت سرش. گوشی تو دستم بود. رفتم نشستم سر جام کنار شروین. گوشی و گرفتم پایین و بینمون نگه داشتم. به ئهیچ کس نگاه نکردم. می دونستم الان همه متعجبن و کلی سوال تو سرشونه. بزار باشه کیه که جواب بده. عاقد صیغه رو خوند. هیچی ازش نفهمیدم. همه حواسم به گوشی بود که ببینم مامانم هنوز پشت خط هست یا نه. گرمای دست شروین و رو دستم حس کردم. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. یه لبخند منتظر بهم زد. به بقیه نگاه کردم همه منتظر بودن. چشمهام و بستم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله.نمی دونم موقع صیغه هم باید اجازه گرفت یا نه اما من می خواستم اجازه بگیرم. از طراوت جون از مامان گلم که دل شکسته بود. منم یه جورایی دلشو شکونده بودم. شروینم بله رو گفت همه برامون دست زدن.گوشی و آوردم بالا و گذاشتم کنار گوشم.

صدای گریه مامانم میومد. بمیرم براش. داشت گریه می کرد. با بغض گفتم: مامانم ....از بین بغض و گریه اش گفت: ذوستش داری؟پرسید .... بالاخره مامانم این و جمله رو پرسید ازم. چشمهامو بستم و با یه لبخند خوشحال از شنیدن این سوال از زبون مادرم مطمئن گفتم: خیلی ..... مامانم با گریه فقط یک جمله گفت: خوشبخت بشی دختر خوبم. صدای بوق ممتد قطع تماس تو گوشم پیچید. با چشمهای پر اشک به شروین نگاه کردم. یه فشاری به دستم داد. مهربون و منتظر. این پسر چه گناهی کرده بود. که امروز باید خون به دلش می شد؟ امروز بهترین روز زندگیم بود. الان زن شروین بودم. زن چه واژه غریبی.مامانم بهم گفت خوشبخت باشم. پس باید باشم. به جای مامانمم باید خوشبخت بشم. یه لبخند گشاد زدم. شروین با لبخندم آروم شد. بیچاره اون بیشتر از من مضطرب بود. همه اومدن سمتمون و بازار ماچ و بوسه به را شد. شروین دستمو گرفت و یه انگشتر از جیبش در آورد و کرد تو انگشتم. یه انگشتر با یه نگین الماسی شکل. یه انگشتر نامزدی به تمام معنی. وای که چقدر این انگشتر تک نگین و دوست داشتم از انگشترهای زرق و برق دار بدم میومد.هر کسی یه چیزی به عنوان هدیه بهمون داد. طراوت جون از همه خوشحالتر بود. مدام یا من و بغل می کرد یا شروین و .شروین همه رو دعوت کرد که بیان خونه طراوت جون. همه هم خوشحال انگار جدی جشن نامزدی بود. من که می دونستم درسا از خداشه بیاد اونجا جلوی مهام قر بده.وسط این گفت و گوها نمی دونم این مهام ذلیل شده کی دست شروین و کشید و دنبال خودش برد. یه چشم غره به نیش باز درسا رفتم. نفله هر چی هست زیر سر این عجوبه است. نمی زاره دو دقیقه این شوهرمون و ببینیم. هر کی هر جوری اومده بود همون جوری برگشت خونه احتشام. اومدم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم حالا چی بپوشم؟؟؟؟؟

چقدر سخته. خوب چی میشد شروین زودتر بهم میگفت که قراره بعدش بچه ها بیان خونه و بزن و برقص کنن. حالا 4 نفر آدم چقدرم بزن و برقص داشت. در کمد و باز کردم و گیج جلوش ایستادم و تو فکر که چی بپوشم. اصلا" الان چه لباسی مناسب بود؟؟؟؟ متفکر و گیج جلوی در کمد ایستاده بودم. یه دستم به در کمد بود. با دست هی در کمد و باز و بسته می کردم و زیر لب می گفتم چی بپوشم چی بپوشم. انگار این حرکات بهم کمک می کرد که تصمیم بگیرم. یهو در اتاق با شدت باز شد و یکی پرید تو اتاق. منم که ترسو یه سکته رو زدم و در کمد و ول کردم که صدای بسته شدن در کمد تو صدای بسته شدن در اتاق گم شد. با تعجب و ترس برگشتم ببینم کیه که این جوری متوحش پریده تو اتاق که برگشتن همانا و خوردن به دیوار انسانی همانا. همچین محکم خوردم به شروین که چشمهام بی اختیار بسته شد. دستهاش بازوهامو گرفت و چسبوندم به در کمد و یهو ..... لبهاش اومد رو لبهام. تند، عجول، بی تاب، پر انرژی، نرم و شیرین. اونقدر این بوسه یهویی شیرین و خواستنی بود که بدون هیچ فکری همراهیش کردم. چقدر دلم می خواست دوباره این لبهارو با لبهام لمس کنم و حس فوق العاده ای که بهم می داد و حس کنم. یه بوسه. با تمام وجودمون. با همه حسمون. یه بوسه ی بی تاب و خسته از انتظار. تو حس خوبم غرق بودم که شروین لبهاش و ازم جدا کرد. دلم نمی خواست ازش جدا بشم. آروم چشمهام و باز کردم. چشمهاش بسته بود و نفسهاش تند. لب پاینش و تو دهنش برده بود. یه لبخندی زد و با همون چشمهای بسته گفت: بازم شیرینه مثل توت فرنگی. آروم چشمهاش و باز کرد و تو چشمهام نگاه کرد. با محبت گفت: بالاخره رسیدم بهشون. مال من شدی. الان دیگه بهانه نداری. الان می تونم هر وقت که خواستم و هر چقدر که خواستم ببوسمت. نمی تونی دیگه فرار کنی. دلم یه جوری شد.

یه نسیم خنک تو قلبم وزید و یه حس خیلی قشنگ بهم داد. آرامش همراه بی تابی و خواستن. این آدمی که جلوم بود برام همه چیز بود. به وقتش یه حامی محکم. به وقتش یه پسر بچه بی پناه و گریون. به وقتش یه بچه تخس و شیطون. دلم غش رفت براش. تو یه لحظه با یه حرکت دستهامو حلقه کردم دور گردنش و رو پنجه پاهام بلند شدم و لبهامو چسبوندم به لبهاش. تو همون حال لبهاش با لبخند باز شد. دستش و انداخت دور کمرم و با یه فشار من و کشید بالا و سمت خودش. من عاشق این آدم بودم. عاشق همه چیز و همه کارهاش. عاشق تمام وجودش. عاشق بوسه هاش. عاشق بغل کردنش. عاشق ..... تو عالم خودمون بودیم که صدای در عشقمون و کور کرد. اه این دیگه کی بود. آدمم انقدر مزاحم؟ نمی زاره دو دقیقه با نامزدمون نامزد بازی کنیم. ملت چقده بخیل بودن. به زور از هم جدا شدیم و در فاصله ایمنی ایستادیم. من: بفرمایید تو. در باز شد و این اتل متل توتوله و گاو حسن اومدن تو. دقیقا" منظورم از گاو حسن درسا بود که با نیش از بناگوش در رفته داشت بهمون نگاه می کرد. همچین نگاه می کرد انگاری به طور کامل تمام صحنه های دو دقیقه قبل و از پشت درهای بسته دیده. چشم تلسکوبی و ماورایی به این می گفتن. فضول. کی میشه من بیام مچتو با مهام بگیرم یکم دلم خنگ بشه. شروین یه نگاهی به من و بعدم به دخترها کرد و با یه لبخندی که دقیقا" معنیش این می شد. " مرده شور هر چی سر خره رو ببرن " رفت سمت در. منم ناراحت بهش نگاه کردم. اه این فضولا چی می خواستن آخه؟ در که بسته شد. برگشتم و تیز به اینا نگاه کردم. مهسا و مریم بدبخت داشتن با یه نگاه شرمگین لبخند می زدن. نه که خودشون متاهل بودن می دونستن چه خبره . مثل این الناز و درسای

خیره نبودن که شوهر ندیده توهمی باشن و همه عشقشون این باشه که من تعریف کنم داشتم چه غلطی می کردم. یه نگاه خط و نشون دار به نیش باز درسا کردم و قبل از اینکه دهن باز کنه سریع گفتم: فکرشم نکن که چیزی و تعریف کنم. خفه. نیشش بسته شد و یه پشت چشم برام نازک کرد و گفت: نخواستم تعریف کنی. اومدیم کمک کنیم لباس انتخاب کنی. می دونیم چقدر در این جور مواقع گوگیجه می گیری. صدای در اومد. همه برگشتیم سمت در. مهسا به در نزدیک تر بود. در و باز کرد. شروین پشت در بود. یه جعبه رو داد دست مهسا و رفت. تا در بسته شد همه مون پریدیم رو سر جعبه. در جعبه رو باز کردیم. واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییی دهن نگو بگو غار بس که باز شده بود. تو جعبه یه لباس سفید فوق العاده بود. منکه عاشقش شدم. آروم دستمو بردم جلو و لباس و در آوردم. یه لباس سفید که بلندیش تا روی زانو می رسید. آستینای حلقه ای با یه یقه هفت باز. زیر سینه اش با سنگهای نقره ای سنک دوزی شده بود و وسطش به صورت یه گل شش پر نقره ای بود. رو سر شونه هاشم که سنگ دوزی شده بود. به صورت یه خط هفت هشت سانتی براق شده بود با اون سنگا. از بالا تا پایین لباس هم به صورت عمودی چین داشت. حالا من بلد نیستم مدل

لباس بدم همین و بگم که من عاشقش شدم. درسا: اینجا رو ببین کفششم هست. این شروین کی وقت کرد بره اینا رو بخره. یه کفش سفید پاشنه بلند که جلوش یه سگک به صورت همون گل سنگی لباس داشت. معرکه بود در عین سادگی خیلی قشنگ بود. مهسا: خوب بپوشش. من: الان بپوشم؟ الناز: نه بزار ما که رفتیم برای خودت بپوش ذوقش و ببری. خوب الان داده بهت که بپوشی بری پایین دیگه. با ذوق لباس و کفش و پوشیدم. وای عالی بود. همش جلو آینه چپ و راست می شدم . عاشق خودم شده بودم. مریم: خیلی خوش سلیقه است شروین. خوب حالا که حاضری بریم پایین. من: نهههههههههه من با این لباس نمیام. درسا چشمهاش و گشاد کرد و گفت: یعنی چی اونوقت؟ من: خوب این لباس خیلی بازه من سختم میشه. این یقه اش و ببین تا نافم پیداست. الناز: اولا" چرا دروغ میگی تو . تا زیر سینه اته. من: خوب اینم همون اندازه است دیگه. مهسا: خوب این که با یه گل سینه یا یه سنجاق حل میشه. دوباره یه نگاه تو آینه کردم و گفتم: خیلی هم کوتاهه. مریم: کشتی من و یه جوراب شلواری رنگ پا بپوش. داری؟ من: دارم اما اون که فرقی نداره با نپوشیدن. رنگ پاس دیگه. درسا: خفه برو بپوش. واسه من ملا شده. رفتم جورابرو پوشیدم. دوباره جلو آینه به خودم نگاه کردم. این آستین نداره. درسا با حرص گفت: بمیری آنید الان برای کی می خوای رو بگیری؟ شروین؟ نگاهش کردم و همراه یه لبخند گفتم: نه برا مهام. خیز برداشت که بیاد ببزنتم که سریع رفتم پشت

مهسا قایم شدم. درسا: می کشمت آنید یعنی میگی مهام هیزه دیگه. بی تربیت. من: نه به خدا دارم می گم زشته جلوش. درسا: زشت تویی که انقده ادا در میاری. بابا وقتی شروین خودش این لباس و بهت داده یعنی مشکلی نداره دیگه تو چرا کاسه داغتر از آش میشی. سرمو انداختم پایین و گفتم: آخه تا حالا جلوی شروینم از این لباسها نپوشیدم. همه لباسام گشاد بود. یا با آستین حتی اگه شده آستینش کوتاه باشه. الناز پوفی کرد و گفت: خوب بابا شال سفید که داری. برو بیار برات یه کاری بکنیم. مریم سریع رفت از تو کمدم یه شال سفید در آورد و داد دست الناز. النازم آورد انداخت رو شونه های من و گفت: خوب بیا الان بهتر شد. اگه خیلی سختته حواست به شالت باشه. حالا هم کم نق بزن بیا بریم. برگشتم که برم سمت در که درسا داد کشید:

هوشششششششششششششششش کجا. اون گیره اتو باز کن. سریع گیره امو باز کردم و سرمو یه تکون دادم که موهام از تختی در بیاد. من: خوبه؟ مهسا: ماه شدی. درسا: آره ماه با اون چاله چوله هاش که تو عکسای علمی می بینی. من: کوفت.... تا اومدم به خودم بجنبم دیدم این قوم تاتار دوییدن رفتن پایین. وا چرا صبر نکردن من بیام؟ این همه عجله برای چیه؟ نکنه پایین خبریه؟ نکنه دارن خوراکی می دن اینا فقط واسه شکمشون این جوری می دوان. دامن لباسم کوتاه بود خودش، منم دو طرفش و با دست گرفتم کشیدم بالا و ده بدو. از پله ها همچین با اون کفشا میومدم پایین که انگاری مسابقه بود. تند و تند اومدم و دوییدم سمت سالن. تا از در سالن وارد شدم. با صدای تق توق کفشم همه برگشتن سمت من. من که داشتم می دوییدم. نصف موهام ریخته بود رو صورتم دامنمم با دست گرفته بودم آورده بودم اون بالا مالاها. چشمم که به این همه نگاه خیره افتاد در جا خشک شدم و دستم شل شد و لباسم اومد پایین. خدایا من و آدم کن. الان اگه مامانم اینجا بود میگفت این دختره شوهر کرد اما آدم نشد. این پسره ام معلوم نیست به چه امیدی اومده من خل و چل و گرفته. به روی مبارکم نیاوردم. با دستهام موهام و درست کردم و با یه تک سرفه قدم برداشتم. انقدر قدمهامو آروم بر می داشتم که یکی می دید می گفت از من خانم تر و با وقار تر نیست تو دنیا. یه لحظه سرمو بلند

کردم دیدم همه کبود شده دارن به من نگاه می کنن و فقط شروینه که با محبت و یه لبخند ناز نگاهم می کنه. همون نگاه و لبخند، بی اختیار لبخند به لبم اومد. شالمو صاف و صوف کردم و رفتم سمتش. یهو اتاق با صدای بلند آهنگی که این درسای ذلیل شده گذاشته بود ترکید. یعنی این درسا رو من آخرش می کشم. بی شخصیت تا آهنگ گذاشت اومد جلو و همچین دست من و کشید برد وسط که همه وقارم بهم ریخت. انقده دوست داشتم بزنمش. طفلی شروین فقط تونست یه لبخند مظلوم بزنه. بعدم با مهام برقصه. بهتره به مهام تذکر بدم که شروین دیگه زن گرفته دورو برش نپلکه این دوتا مشکوک بودن اون از اون موقع که بدو بدو رفته بودن دوتایی محضر معلوم نشد چی کار کردن اینم الان که ایستادن رو به روی همو با لبخند قر می دن واسه همدیگه. نه می ترسم مهام همین یه دونه شوهرمم از چنگم در بیاره.با درسا می رقصیدم اما چشمم به شروین بود. اونم مثل من. با مهام می رقصیدا اما من و نگاه می کرد. تو یه لحظه نمی دونم کی درسا رو صدا کرد یا دستشوکشید یا چی کار کرد که این دختره در کمتر از نیم ثانیه روش و برگردوند. تا این روشو برگردوند من سریع چرخیدم سمت راست که سینه به سینه شروین شدم. خنده ام گرفت. انگار اونم منتظر همین لحظه بود. من: مهام و چی کارش کردی؟شروین: مامان طراوت صداش کرد. مثل درسا که اونم صداش کرد.با نیش

باز گفتم: قربون طراوت جون بشم که انقده خوبه و هوامون و داره


شروین با لبخند یه ابروشو داد بالا و گفت: هوامون و برا چه کاری داره؟فقط دندونامو بهش نشون دادم و هیچی نگفتم.شیطون شده حالا خودشم می دونه ها می خواد از زیر زبون من حرف بکشه.جونم براتون بگه که انقده رقصیدم که پاهام سر شد. همه اشم حواسم باید به این شاله می بود که نیوفته. اعصاب مصاب برام نذاشته بود. خسته رفتم نشستم رو مبل دو نفره همیشگی خودم. با شالم خودمو باد می زدم. کلی گرمم شده بود. موهامم باز داشت خفه ام می کرد. متمرکز شده بودم رو خنک کردن خودم که شروینم از اون وسط اومد و نشست چسبیده به من سمت چپم. پشتش النازم اومد و نشست سمت راستم. همچین به زور خودشو جا کرد رو مبل که من مجبور شدم خودمو کج کنم و نصفه نیمه برم تو بغل شروین. حالا نه که بدم بیادا خلی هم خوب بود ولی من گرمم شده بود و این جوری خفه می شدم.من: النازخانم مبل دو نفره هسستا چپیدی روم. الناز با نیش باز اما آروم گفت: اه آره سختته می خوای به شروین بگم پاشه؟من با حرص: بچه پرو رفتی پیش درسا شدی نوچه اش؟ تو رو هم کرده وردستش؟ دوتایی هماهنگ میکنید من و حرص بدید؟النازم نامردی نکرد و با نیش باز شونه اشو انداخت بالا. آی دوست داشتم لهش کنم آی لهش کنم.من: آره دیگه روز خوشته. من خر و بگو که اون شب به خاطر تو همه رو مجبور کردم که خودشون و بزنن به خواب تا تو با آیدین راحت حرف بزنی. بعدم همه رو به زور پیاده کردم از ماشین که تو راحت باشی. بشکنه دستم که به کار خیر نمیره.آخ جون اثر کرد. الناز انگاری عذاب وجدان گرفت. یه نگاه وجدان دردی بهم کرد و یهو بلند شد و رفت. انقده ذوق کردم که نگو. یه تکونی به خودم دادم و برگشتم با ذوق به شروین بگم که بالاخره یکی و دک کردم که یهو احساس کردم بازوم گرم شد.مات نگاه کردم به بازوم. وسط حرفهام انگار شالم سر خورده و از روی دست چپم اومده بود یکم پایین تر و بازومم لخت بیرون بود. شروینم خم شده بود و بازومو که تو بغلش بود و بوسید. انقدر هول کردم که یهو پریدم اون سمت مبل. بعدش خودم فهمیدم چه غلطی کردم. یعنی چشمهای گشاد از تعجب شروین بهم فهموند که چه حرکت زشتی بود.

یهو یه لبخند شرمنده زدم و گفتم: ببخشید هول شدم. شروین اول ناباور نگاهم کرد و بعد ریز ریز شروع کرد به خندیدن. تو همون حالت دستشو بلند کرد سمتم که یعنی برگرد سر جات. منم آروم دوباره برگشتم تو همون حالت تو بغلش. اونم دستش و انداخت دورم که اومد رو شکمم. قلقلکم اومد اما به روی خودم نیاوردم. آروم دم گوشم گفت: عاشق این حرکات عجیب غریبتم که تو لحظه های حساس انجام می دی.پس بگوووووووووووووو این پسره عاشق چلی من شده پس مورد نداره. جلوش راحت باشم دیگه.بازم اگه مامانم بود میگفت: آره جون خودت دو روزه دیگه که فهمید چه کلاهی سرش رفته دو سوته طلاقت میده برت می گردونه ور دل خودمون.عمرا" ...... این شروین شاید به زور من و گرفت اما محاله بزارم از دستم بره.چه حس خوبی بود این مدلی نشستن. دلم نمیومد از جام تکون بخورم. مخصوصا" که شروین با دستش آروم آروم بازوم و نوازش می کرد. انقده فاز می داد. انگار ته حس مهربونی و با سر انگشتاش نشونت می داد. یه حس قلقلک لذت بخشی بود. یه لبخند اومده بود رو لبم.آروم رو موهام و بوسید. برگشتم با عشق همراه یه لبخند نگاهش کردم.آخ چی میشد همه این آدمهای مزاحم. البته به جز طراوت جون پایه عزیزم برن گم شن من و شروین تنها باشیم. اما اینا کنه تر از این حرفها بودن.داشتیم همین جور چشمی با هم تیک و تاک می کردیم که یهو این درسای خرمگس اومد و همچین دست من و کشید که گفتم مثل دست این عروسکها الانه که از بازو کنده بشه. دسته بره من بمونم بی دست. من و کشید و برد وسط که مثلا" برقصم. بابا قرم زوری؟ نمی خوام قر بدم قرم نمیاد ولمون نمی کنه اینا الاغ.چی بگم که نگفتنش بهتره. این درسای بی شعور با همگاری النازو همراهی بقیه تا 1 نصفه شب

موندن و زدن و رقصیدن و فیض بردن و از اونجایی که دیگه ساعت 1 شده بود تا طراوت جون یه تعارف کرد که شب باشید درسا سریع خودش و النازو موندگار کرد.خوب مادر من کی یه همچین شبی مهمون نگه می داره اونم دوتا فضولشو. اینا نذاشتن من دو دقیقه درست و حسابی شروین و ببینم.از شانس مزخرف من فردا صبحم کلاس داشتم خیر سرم. شانس از این مزخرفتر. نمی شدم که نرم. بس که کلاسهامو پیچونده بودم نمی رفتن حذفم می کردن.بالاخره بچه ها رضایت دادن و رفتن. درسا و النازم که انگار خونه خودشونه بدو بدو رفتن تو اتاق من.من و شروینم طراوت جون و بوسیدیم و شب به خیر گفتیم و از اونجایی که طراوت جونم می خواست ضد حال بزنه بهمون دم پله ها ایستاد و با چشم ما دو تا رو نگاه کرد تا بریم بالا. مگه می رفت. من و شروینم مثل دوتا بچه خوب مثبت و سر به زیر رفتیم بالا تا رسیدیم جلوی در اتاقامون.ایستادیم رو به روی همدیگه. شروین یه نگاه ملتمس به من کرد و گفت: نمیشه امشبه رو تو اتاق من بخوابی؟من: ههههههههههههههه بی تربیت، نمیشه این کولی ها بعدن آبرو برام نمی زارن.یهو شروین خندید و یه نگاه شیطون به من کرد و گفت: من گفتم فقط تو اتاقم بخوابی نگفتم خبریه. که بی تربیت باشم. یه چشمک زد و با همون شیطنت گفت: تو خودت داری به یه چیزایی فکر می کنی.ای که شانس و داشته باشین شروینم برای ما امشب غلط گیری می کرد. خاک بر سرم که همیشه این ذهن منحرفم بی شرفم می کنه. اما خدایی منم از اون فکرا نکرده بودما.برای کم کردن ضایگی به سقف نگاه کردم و سرمو خاروندم.شروین دو قدم اومد سمتم. نظرم جلب شد. نگاهم کشیده شد سمتش. تو چشمهاش دقیق شدم. آخیییییییییییییییییی چه نازی پسر. چقدر از داشتنش

خوشحال بودم. چقدر حضورش لذت بخش بود.دستش و بلند کرد و کشید رو گونه ام آروم چشمهام و بستم. یه بوسه نرم رو پیشونیم نشوند. یه نفس عمیق کشیدم. همراه نفس سرمو بلند کردم و آروم چشمهام و باز کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. نگاهمون تو هم قفل شد. آروم سرشو آورد پایین. چشمهام آروم رو هم اومد تا کامل حسش کنم.در با یه صدای بدی باز شد و یهو من و شروین دو قدم از هم فاصله گرفتیم. درسا و الناز جلوی در ایستاده بودن با یه نیش خیلی باز. با حرص نگاهشون کردم. با چشمهام داشتم تیر پرت می کردم سمتشون. برگشتم به شروین نگاه کردم. با یه لبخند بیچاره بهم نگاه کرد. یه شب بخیر زیر لبی به همه امون گفت و رفت سمت اتاقش. در اتاق و باز کرد و یه نگاه آرزومند بهم کرد و با یه آه رفت تو اتاق.با حرص برگشتم سمت این دوتا وزغ دهن گشاد.با حرص از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاق. یهو منفجر شدم.من: ای بمیرید جفتتون که امشب و کوفتم کردین. خدا قسمت کنه من شب عروسیتون خراب شم سرتون. این که فقط یه صیغه بود. همچین شب عروسیتون و زهر مارتون کنم که به ... خوردن بیوفتین. خیلی بی شعورید. شروین خیلی ناراحت شد. یکم ادب سرتون نمیشه. من می دونم شما چه یابوهایی هستین این پسره که نمی دونه. یکم شخصیت ندارین دو دقیقه خودتون و نگه دارید و حرکات زشت نکنید. آل بیاد ببردتون از شرتون خلاص شم.در حین حرف زدن با حرص لباسهامو عوض کردم و نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستم. خداییش آبروم جلو شروین رفته بود. خیلی عصبی شده بودم. اونقدر عصبانی بودم که این دوتا هم نیششون بسته شد و مثل دو تا بچه که مامانشون دعواشون کرده ایستادن جلوی من و دستهاشون و جلوشون تو هم قفل کردن و سرهاشون و انداختن پایین.با صدای پشیمون درسا سرمو بلند کردم.درسا: ببخشید به خدا فقط می خواستیم شوخی کنیم. آرومتر شده بودم اما خیلی امروز بهم فشار وارد شده بود مخصوصا" سر قضیه نبودن مامانم و تلفنم. واقعا" به شروین و آغوشش احتیاج داشتم تا حس بی پناهیمو از بین ببره تا بهم ثابت بشه که یکی و دارم که برای منه که دیگه تنها نیستم. دیگه مجبور نیستم تنهایی غصه بخورم، درد بکشم و خودمو دلداری بدم. آرومترگفتم: می دونم می خواستین شوخی کنین اما دیگه خیلی لوس و بی مزه شد. شوخی هم حدی

داره.اومدن کنارم نشستن و از دو طرف دستشون و انداختن دورمو بغلم کردن. چی کارشون می کردم این دوتا خل و چلو. مثل خواهرام بودن و دوسشون داشتم. لبخند زدم و گفتم: جمع کنید خودتونو، به من نچسبید من دیگه صاحب دارم. یه دو دقیقه نزاشتین این پسره بدبخت من و بغل کنه حالا اومدن دوتایی من و دارن می چلونن بزارید یکم ازم بمونه برسه به شروین.درسا زد تو سرمو گفت: مرده شور بی حیاییتو ببرن.نیشمو براش باز کردم و با صدای لوسی گفتم: مال خودمه دوسش دارم.سه تایی خندیدیم و بعدم پاشدیم بگیریم بخوابیم.درسا همون جور که یه ردیف بالشت بین خودش من می چید تا از خودش محافظت کنه متفکر گفت: اما خدایی آنید من خیلی دلم می خواد بدونم شروین چه جوری می خواد کنار تو بخوابه. قسم می خورم همون شب اول پشیمون میشه. باب آدم پیش تو امنیت جانی نداره با این دست و پاهای گرزیت همچین می کوبی به سرو کله آدم که سرو صورت و بدن برای آدم نمی مونه.با این حرف درسا سه تایی بلند خندیدیم و من وسط خنده در حالی که خودمو پرت می کردم رو تخت که بشینم گفتم: تو نگران نباش شروین خودش مشکل و حل کرده همون دفعه اول فهمید چی کار باید بکنه.داشتم به شب اول تو ویلا فکر می کردم و ریز ریز واسه خودم می خندیدم که یهو یه بالشت محکم خورد به سرم و از خیال درم آورد.برگشتم با اخم نگاه کردم ببینم کدوم یابویی زده تو سرم که دیدم این دوتا با اخم و تعجب دارن نگاهم میکنن.من: چتونه میرغضبی نگاهم می کنید؟؟؟درسا: دختره بی تربیت بی فرهنگ تو و شروین کی پیش هم خوابیدین که شب اول و دوم داشتین که مشکلتونم حل شده.آخ بمیرم من که انقده سوتی بودم ببند فکتو آنید حالا این دوتا رو چه جوری می خوای جمع کنی.آنید کوتاه نیا دیوار حاشا بلنده زیر بار نرو.خیلی بی تفاوت شون بالا انداختم و شب اول و دوم که نداره وقتی دفعه اول درست و حسابی حرف زدیم گفتم که چه مدلی می خوابم اونم گفت براش راه حل داره.بعدم سریع دراز کشیدم و پشتمو کردم بهشون و پتو رو کشیدم روم.این دوتا که قانع نشده بودن تا دو ساعت هر پنج دقیقه یکیشون پا مید میگفت: خدایی در حد حرف بود؟راه حلتون چی بود؟امتحان نکردین؟یعنی من نوبرم دوستامم از خودم

فضولترن.جونم داشت در میومد. چقدر هوا گرم بود. رفتن دانشگاه اونم تو این هوای داغ واقعا" داغونمون می کرد. اینجاست که می گن چیز خوردن و واسه همین وقتها گذاشتن. من یکی که بهش رسیده بودم. پشیمون بودم که چرا تابستون واحد گرفتم. واسه 6 واحد عمومی ناقابل داشتم هلاک می شدم. تازه رسیده بودم خونه. رفتم به طراوت جون سلام کردم و بوسیدمش. و یه ببخشید گفتم و اومدم سمت پله ها از رو همون پله ها داد زدم و به مهری خانم گفتم: مهری خانم خدا بچه هاتو نگه داره برات یه شربت یخ به من می دی هلاک شدم.مهری خانم یه چشمی گفت و رفت سمت آشپزخونه. همون جور که از پله ها بالا میومدم مقنعه امو برداشتم. در اتاقم و باز کردم و رفتم تو و یکی یکی دکمه هامو باز کردم و مانتومو کندم و پرت کردم رو مبل. یه تاپ بندی تنم بود. از تنم آتیش میومد بیرون. یه حوله برداشتم و یکم صورت و گردن و بدنم و خشک کردم و باهاش خودمو باد زدم. کولرو روشن کردم. کنار تختم دست به کمر ایستادم و سرمو گرفتم بالا و چشمهام و بستم. باد کولر به صورتم می خورد و بهم جون می داد. در زدن. من: بیا تو مهری خانم.چشمهام وباز نکردم. خیلی فاز می داد این جوری جلوی کولر ایستادن.من: قربون دستت بزارش روی میز.صدای برخورد سینی و با میز شنیدم. هنوز چشمهام بسته بود. یه دستی پیچید دور کمرم. یکی آروم شونه امو بوسید. با بهت و تعجب چشمهام باز شد. این مهری خانم چش شده بود؟من: وای خاک به سرم مهری خانم این کارها چیه؟ چرا این چند وقته همه به من ابراز علاقه می کنن اون از شروین اینم از شما. خوب الان که دیگه فایده نداره من با شروین محرم شدم زودتر می گفتی یه فکری می کردم برات الان ...یهو اون دستی که دور کمرم بود من و با شدت چرخوند. اهههههههههههههه شروینه که.یه نگاه شیطون اما همراه با اخم بهم کرد و معترض گفت: مثلا" چه فکری واسه مهری خانم می خواستی بکنی؟ نیشمو باز کردم و گفتم: حالا....چشماش گرد شد و گفت: حالا ؟؟؟؟!!!!! به من میگی حالا؟؟؟؟ یه حالایی نشونت بدم. من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم که رسید سریع میگه یه فکری واست می کردم. یهو همچین قلقلکم داد که جیغم رفت هوا. اومدم در برم از دستش که از پشت دستش و حلقه کرد دور شکممو منو کشید تو بغلشو تو همون حالتم غلغلکم می داد

.اون وسط مسطای قلقلک دادنش گفت: من و کشتی تا راضی شدی ولی به مهری خانم که رسید سریع میگه یه فکری واست می کردم. نامردی تا این حد؟اونقدر خندیدم که نفسم بند اومد. با جیغ و خنده گفتم: غلط کردم اصلا مهری خانم بی خود میکنه ابراز علاقه کنه من تا تو رو دارم کسی و نمی خوام. شروین جونم ترو خدا بسه دارم می میرم.دستهاش آروم گرفت. محکم تر من و کشید تو بغلش. هنوز داشتم می خندیدم. دوباره یه بوسه نرم نشوند روی شونه هام. خندیدنم آروم شد. یه بوسه دیگه به سمت چپ گلوم زد. خنده ام بند اومد. یه تکونی خوردم و سرم چرخید به پهلو و نگاهم رفت تو چشمهاش.آروم سرشو آورد جلو. استرس داشتم همش می ترسیدم دوباره یه سرخر بیاد و دوباره .... یعنی این دفعه خودمو می کشتم. همش منتظر بودم که یکی جفت پا بیاد وسط ابراز احساساتمون. صورت شروین هر لحظه میومد جلوتر. نگاهش رفت سمت لبهام. به لبهاش نگاه کردم. آروم چشمهام و بستم. خدا چون یه کاری کن کسی نیاد. به خدا شروین حلاله حلاله . دیگه شویمان است.بعد از چند ثانیه که برام چند سال گذشت چون همش استرس داشتم که یکی بیاد و مدام تو فکرم دعا می کردم که نیاد کسی.لبهاش و رو لبهام حس کردم. یه بوسه محکم و معترض به اندازه همه انتظاری که کشیده بودیم. بعد از چند ثانیه آروم لبهاش از هم باز شد و لبهای من و هم وادار کرد که همراهیش کنم. یه بوسه با عشق یه بوسه خسته انتظار یه بوسه برای برطرف کردن بی پناهی یه بوسه برای نشون دادن همراهی.این بوسه هزاران معنی داشت که شاید مهمترینش عشق بود.یه بوسه با نهایت عشق و محبت.یه بوسه طولانی و نفس گیر از هیجان.وقتی به خودم اومدم که لبهام تنها مونده بود. چشمهام بسته بود. آروم بازشون کردم. چشمهای خندون شروین جلوم بود. یه لبخند بهش زدم.من: یه بوسه کجکی.ابروهاش به نشونه استفهام رفت بالا.با چونه به خودمو خودش و حالت ایستادنمون اشاره کردم. یه خنده بلند کرد و با یه حرکت من و برگردوند سمت خودش و لبهاشو گذاشت رو لبهام. با هر بار تماس لبهامون یه دور قلبم هری می ریخت پایین. قلبم هنوز باور نداشت داشتنشو برای همیشه. هنوز برام مثل یه خیال شیرین بود که با هر بوسه انگار داد می کشید که واقعیه.شروین خودش و کشید عقب و بهم نگاه کرد و با لبخند گفت: اینم یه بوسه صافکی. خندیدم.چه عجب بی سرخر ما تونستیم دوتا ماچ از نومزدمون بگیریم. داشتم به فکرم می خندیدم که شروین خم شد و گونه امو بوسید. تو لمس حس شیرین بوسیدنش بودم که یه بوسم از چونه ام کرد. یه بوس از گلوم، یه بوس رو گودی گلوم، یه بوس به شونه ام. با هر بوسه اش تنم مورمور می شد.

یه حس قشنگ و لذت بخش تو سراسر تنم می یچید. درسته که روم زیاده درسته که پروام و خجالت مجالت سرم نمیشه اما انگار تازه فهمیدم جلوی شروین تاپ تنمه. هیچ وقت این مدلی جلوش نیومده بودم. دیشبم خودمو شال پیچ کرده بودم به خاطر بازوهای لختم حالا این جوری هویدا جلوش ایستاده بودم و شروینم با بوسه هاش و تماس لبهاش به بدنم باعث می شد که از خجالت سرخ بشم کار هرگز نکرده. نه به اون لباس گشادا که جلوس مس پوشیدم نه به این تاپ بندیم. با یه حرکت خودمو عقب کشیدم و یکم خودمو کج و کوله کردم و سریع گفتم: چیزه .... من برم دوش بگیرم کلی عرق کردم.اومدم رد بشم که شروین دوباره دستمو کشید و برم گردوند سر جام و جدی گفت: کجا؟ نمی خواد بری دوش بگیری. دستمو کشید و نشوندم رو تخت و به زور بازوهامو هل داد و مجبورم کرد دراز بکشم. منم مثل یه بچه زبون نفهم نگاهش می کردم و مونده بودم الان می خواد چی کار کنه؟شروین همون جور که خودشم میومد رو تخت دراز بکشه گفت: الان نمی خواد هیچ کاری بکنی. الان می خوایم بخوابیم. سریع گفتم: تو کجا میای؟ الان یکی بیاد تو آبرومون میره.شروین با یه لبخند دندون نما ابرو انداخت بالا و گفت: نمیاد درو قفل کردم نترس.بچه زرنگ فکر همه جاشو کرده بود. آروم دراز کشیدم و مثل بچه تخسا گفتم: من خوابم نمیاد. دراز کشیده بود. منم دستهامو قفل کرده بودم تو هم و تاق باز دراز کشیده بودم و دستهای تو هممو رو شکمم گذاشته بودم. شروین خودشو کشید بالا و با یه لبخند شیطون گفت: چشمهاتو ببند خوابت می بره.انگار می خواست بچه بخوابونه.من: چیششششششش من 4 سالمم که بود با این حرفها گول نمی خوردم بخوابم. همه رو می خوابوندم خودم می رفتم بازی می کردم.شروین با خنده: آنید جون هر کی که دوست داری بگیر بخواب من می خوام پیش تو بخوابم. می دونی چند شبه که درست و حسابی نخوابیدم؟منم سریع مثل پروها گفتم: خوب کمتر برو بیمارستان شب کاری.شروین یه ابروش و انداخت بالا و گفت: خیلی روت زیاده. هیچ ربطی به شیفت شب من نداره. از وقتی که رفتی پیش درسا درست و حسابی نخوابیدم. بعدشم که از هیجان دور بودنت در حین نزدیکی خوابم نبرد. قبلترشم، بعد از اینکه از شمال برگشتیمم، که انگار یه چیزی گم کردم. موقع خواب بالشتتو بغل می کردم تا خوابم ببره. الان واقعا" نیاز به خوابیدن با لمس حضورت دارم. می خوام لااقل حس کنم که همه چی واقعیه.عزیزززززززززززززززززززززز م . قربونش برم که انقده حسهاش قشنگه.برگشتم به پهلو خوابیدم و دست چپمو گذاشتم زیر سرم. شروینم به پهلو خوابید سمت من. تو صورتش نگاه کردم. بی اختیار دستم اومد بالا و کشیده شد رو صورتش. پشت دستم و یه دور از پیشونیش تا چونه اش از بالا تا پایین نوازشگر کشیدم. بعد با انگشتام رو ابروهاش، رو بینیش رو گونه هاش و نوازش کردم. انگشتامو کشیدم رو لبهاش. چشمهاش و بست. یه لبخند محو اومد رو لبهاش.خودمو کشیدم جلو و یه بوسه آروم کردمش اومدم بیام عقب که با دستش کمرمو گرفت و کشیدم تو بغلش. دستشو انداخت زیر سرم و دوباره و این بار یه بوسه طولانی تر ازم گرفت. از هم که جدا شدیم تو چشمهام نگاه کرد و ملتمس گفت: همین جا می خوابی؟با لبخند سرمو تکون دادم. جای سرمو رو بازوش درست کردم و چشمهامو بستم. آروم بازومو نوازش کرد. اونقدر این کارو کرد تا خوابم برد.


واسه امروز دیگه بسه!
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، Ðαяк ، LOVE8 ، aida 2 ، بغض ابر ، kiana.a ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، S.mhd
آگهی
#27
من اومدم!
خیلی دیگش نمونده!
امروز تمومه!


یه خمیازه کشیدم و چشمهام و باز کردم. یکم خودمو تکون دادم. هنوز اینجام تو بغل شروین. چشمم به سینه اش افتاد که با ریتم نفسهاش آروم بالا و پایین می ره. هنوزم باورش سخته که کنارمه، واقعی و زنده، تو بیداری.
دستمو بلند می کنم و می زارم روسینه ستبرش. بی اختیار لبخند می زنم.
نه خودشه از تن و بدنش پیداست هنوزم تنش سنگیه. گردنم گرفت چه بازوی سفتی داره. قربون بالشت نرم خودم برم. اما عمرا" همین سفتی و عشقه. محاله دیگه بخوام سرمو بزارم رو بالشتم. اونم الان که شروین و دارم .... شروین و دارم ..... یعنی می تونم هر وقت که می خوابم کنارم حسش کنم و صبح که بیدار می شم اولین چیزی که می بینم صورت اون باشه؟
یه ذوقی کردم و دستمو انداختم دور بدن شروین و سرمو گذاشتم رو سینه اش و با ذوق فشارش دادم به خودمو خندیدم.
- خوب خوابیدی؟
هههههههههههههههههههههه قلبم در اومد. یه متر پریدم هوا.
من: تو چرا چشمات بازه؟
شروین یه خنده ای کرد و گفت: یعنی چی؟
من: هان .... یهنی چرا بیداری؟ مگه خواب نبودی؟ از کی بیداری؟
شروین: از اولش ....
من: از اولش؟ یعنی از اول اینکه بیدار شدم همه کارهامو دیدی؟
شروین با نیش باز: نه از اولش که خوابیدی همه رو دیدم.
با چشمهای گشاد شده مبهوت گفتم: یعنی چی اونوقت؟ ببینم تو اصلا" خوابیدی؟
شیطون ابرو انداخت بالا و گفت: نوچ.
من: وای چرا ؟؟؟؟ تو که گفتی خسته ای و چند وقته خوب نخوابیدی.
شروین: الان دیگه نیستم. دیدن تو، تو خواب همه خستگیمو برد. مخصوصا" این تیکه آخرش خیلی خوب بود.
با ابرو به من اشاره کرد که هنوز رو سینه اش بودم. به خودم که نگاه کردم یهو نیشم باز شد و تموم دندونام به ردیف پیدا شد. چقده من ضایع بودم بازم سوتی دادم. نیشمم برای ماسمالی بود.
اومدم زودی بلند بشم که کمتر سوتی بدم. تا خودمو کشیدم عقب یهو شروین با دست به کمرم فشار آورد و من دوباره محکم پرت شدم تو بغلش و صاف صورتم رفت تو گردنش.
وای ننه چه خوشبوئه شروین تا حالا متوجه نشده بودم. گلوش و ببین. همچین آدمو جذب می کنه که ..... اگه یه ماچش کنم چی میشه؟ ..... هیچی الان دیگه موردی نداره ناسلامتی محرمه ها. خوب بعد نمیگه دختره رو ببین چقده هیزه چقده تو کف من بوده . خوب مگه نبودی از همون اولم که دوسش نداشتی این هیکل چشمتو گرفته بود بدددددددددددددد.
گمشو یعنی من منحرفم؟ یعنی خودت تا حالا نمی دونستی.
برو بمیر بی تربیت. شوهرمه دوست دارم ببوسمش.
هنوز خود درگیری داشتم که شروین گفت: کجا می خواستی بری؟
گیج سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم: هیچ جا ... می خواستم برم صورتمو بشورم.
شروین یه ابروش و داد بالا و گفت: همین جوری؟
یه نگاه به خودم کردم و گفتم: آره دیگه جایی که نمی رم دستشویی تو اتاقمه لازم نیست لباس عوض کن .....
با یه حرکت من و کشید بالا و خودشم یکم سرشو بلند کرد و با یه بوسه دهنمو بست. منم که مات این فیض یهویی بودم. چقده خوبههههههههههههههههههههه
شروین خودشو کشید عقب و با لبخند گفت: یادت باشه دیگه همین جوری پا نشی بری.
هنوز تو فاز بوس و اینا بودم. گیجی گفتم: صورتمو نشسته بودم.
یه قهقهه ای کرد و گفت: همین جور نشسته خوشمزه ای.
نیشم باز شد. یه دونه آروم کوبیدم رو سینه اشو بلند شدم و رفتم سمت دستشویی.
می دونستم شوهر داشتن انقده خوبه زودتر اقدام می نمودم.
برو گمشو تو هم. همه که مثل شروین نیستن.
اما خدایی شروین یخی کجا و این آدم سراسر محبت و مهربونی کجا بچه ام خیلی رمانتیکه.
خوب اگه نبود که با توی اشکول کنار نمیومد.
خدایی بد جلوش سوتی می دما.
خودش گفت عشق همین خل بازیهامه.
ایول شروین عاشقمه کی فکرشو می کرد.
اما جدا" که نمیشه از رو ظاهر آدمها دلشون و دید.
فلسفی حرف می زنیا بدو دست و صورتتو بشور برو بیرون پسره فکر میکنه یه موردی داری دو ساعت تو دستشویی موندی.


واقعا" هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی متاهلی این جوری باشه. پر آرامش البته اینها همه چیزهایی بود که من حس می کردم. من با وجود شروین خوشبخت بودم.
خیلی راحت با هم حرف می زنیم و هر چیزی که تو دلمونه رو می گیم نمی زاریم هیچی تو دلمون بمونه تا بعدا" بزرگ بشه. اگه مشکلی هست می گیم اگه تعریفی هست می گیم. به این فکر نمی کنیم که نه بهش نگم که مثلا" چقدر خوبه پسره پرو میشه خودشو می گیره.
چون ما قبل اینکه زن و شوهر باشیم دوتا دوست هم راه و همراز هستیم برای همینه ام رابطه امون دوستانه عاشقانه است. وقتمون و برای چیزای الکی و بحثهای بی خودی تلف نمی کنیم. زندگی کوتاه تر از اونیه که بخوایم با تلخی بگذرونیم.
وقتی می بینم زندگی می تونه انقدر خوب باشه به این فکر می کنم که چرا زندگی پدرو مادرم این جوری نبود؟ چرا اونا همه اش دعوا می کردن چرا زندگیشون همه اش تلخی و ناراحتی داشت؟
شاید برای این بود که پدرم احترامی برای زندگی و زنش قائل نبود. شاید برای این بود که هیچ وقت به حرفهای مادرم گوش نمی کرد. هیچ وقت نخواست بدونه که آیا مادرم هم از این زندگی راضیه یا نه. همیشه خودشو می دید. همیشه حرف خودشو می زد. همیشه خودخواه بود. حتی برای ما بچه هاش. برای همین خود خواهیش بوده که همه مون دور شدیم ازش. همه مون زده شدیم.
چقدر خوب بود که تو یه زندگی حریمها و احترامها همیشه پا برجا بمونه، نشکنه.
چقدر من لوس شدم. چقدر فلسفی حرف می زنم. به زبون ساده خودم میگم. هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم اتاقم تختم و وقت و ساعتهامو با یه آدم دیگه شریک بشم که حتی یه لحظه خوصوصی و تنها هم نداشته باشم. همیشه فکر کردن به اینکه مجبورم تخت عزیزم و با یه غول بیابونی گنده سهیم بشم که احتمالا" بیشتر جارو می گیره از هر چی مرده و ازدواجه بدم میومد. هیچ وقت حاضر نبودم تختمو بدم به کسی. مال خودم بود عشق خودم بود دوست داشتم همچین رو تختم غلط بزنم که حال بیام.
اما الان. همه تختم همه راحتی خوابم شده همون یه ذره جا، تو بغل شروین. امنیتم شده بازوهای حلقه شده شروین به دورم. الان می دونم که نمی خوام اینها رو از دست بدم و چه شیرینه داشتن کسی که همه این حسهای خوب و به آدم منتقل کنه. امیدوارم منم همین حسها رو بهش منتقل کنم.
****


حوصله ام سر رفته. بس که درس خوندم مخم ترکید. من نمی دونم چرا یاد گرفتن 4 تا درس عمومی انقده سخته. حاضرم 60 تا درس تخصصیو بخونم یه دونه عمومی نخونم.
بدبخت شروین و طراوت جون. به خاطر امتحانام همش تو اتاقم چپیدم وبیرون نمیام. مثلا" دارم درس می خونم. خدایی همه غلطی کردم غیر درس خوندن. ریز ریز از بدو تولدم خاطراتمو مرور کردم تا همین الان. هر چی کتاب داستان خوندم و یادآوری کردم. هر چی فیلم دیده بودم و تو ذهنم مرور کردم. این وسطهام هر یک ساعت یه صفحه درس می خوندم.
لی لی کنون از پله ها اومدم پایین.
الان هیچی به اندازه مردم آزاری بهم نمی چسبید. جای درسا خالی بود که با هم بریم یکیو بچزونیم. اما حیف تو این خونه درندشت هیچکی پیدا نمی شد یکم جزش بدم حال کنم.
سرخوش رفتم تو سالن جای همیشگی.
چشم چشم کردم اما دریغ از یه آدمیزاد. اه صبر کن یکی پیدا کردم. اه این که شروینه . اینجا چرا خوابیده بیچاره.
نیشم باز شد. خوب خودم از اتاق پرتش کردم بیرون تمرکزمو بهم می زد. چقدرم من تمرکز داشتم اما خوب وقتی شروین کنارم بود و نگاهم می کرد همش دلم می خواست برم بخزم بغلش و هی حرف بزنم هی حرف بزنم. کلا" درس و بی خیال می شدم.
آخی چه بامزه خوابیده بود. رو مبل لم داده بود و دستهاشو رو پاش تو هم قلاب کرده بودو سرشم تکیه داده بود به پشت صندلی. ناز بشی پسر چه مظلومم خوابیده اما چه کنم که کرمه تو تنم می لوله باید یه جوری خودمو خالی کنم. شرمنده اتم می شم اما فعلنه کسی غیر تو در دسترس نیست.
یه جورایی تقصیر خودته می خواستی مثل بچه های خوب بری تو اتاقت بخوابی. این وسط ولو نشی.
یه لبخند خبیث و کرمی زدم. رفتم جلوش خم شدم. این چند وقته زیادی خوشحال بود و مهربون. بزار یکم اذیتش کنم یکم اخمش و ببینم دلم تنگ شده واسه اخماش.
یه دسته از موهامو از پشت سرم کشیدم آوردم جلو. خم شدم رو صورت شروین. دلم نمیومد اما چه میشه کرد. آروم موهامو زدم به بینیش. یه تکونی خورد و سرشو کج کرد. خنده امو قورت دادم. دوباره موهام و زدم بهش. این بار دستش و آورد و مالید به بینیش و یکم جابه جا شد رو مبل.
با دست جلوی دهنم و گرفتم که نخندم. دوباره کارمو تکرار کردم اینبار اخم کرد و همچین بینیشو مالید که گفتم الانه که کنده بشه. داشتم می ترکیدم از خنده هم به خاطر قیافه شروین هم به خاطر کرم ریختنم. دوتا دستمو گذاشته بودم جلوی دهنم تا نخندم.
شروین که آروم شد دوباره موهامو زدم به بینیش. اینبار با یه اخم غلیظ یه تکون خورد و تو جاش صاف نشست و چشمهاش و باز کرد منم خودمو کشیده بودم عقب و با دست جلوی دهنم و گرفته بودم که صدای خنده ام بلند نشه. هنوز اون دسته موهام تو دستم بود.
شروین چشمشو باز کرد و نگاه اخموشو اول به صورت کبود از خنده ام و بعدم به دستم و موهای تو دستم انداخت. یه ابروش رفت بالا و با انگشت به من و موهام اشاره کرد و گفت: نگو که تو بودی اذیت می کردی.
سعی کردم لبهامو جمع کنم تو دهنم که خنده ام خفه شه اما بدتر شد. خیلی بامزه و خنگی این جمله رو گفت. یهو ترکیدم و با صدای بلند خندیدم.
همین حرکتم نشون دهنده این بود که من یه کرمی کشتم این وسط.
یهو شروین با اخم از جاش پاشد و تو همون حالت عصبی گفت: دعا کن که نگیرمت.
تا شروین بلند شد منم یه جیغی کشیدم و پا گذاشتم به فرار. خداییش خیلی عصبانی بود. دستش بهم می رسید می کشتتم. خوابشو کوفتش کرده بودم.
همچین دور تا دور این سالن به این بزرگی می دوییدیم که نگو. دیدم این پسره عجب کنه ایه هرجا من می رم کم نمیاره اونم میاد. هر چی دورتا دور این مبل و میز و صندلی ها چرخیدم شروینم پشت من میومد. دیگه دیدم نمیشه. با جیغ دوییدم و پریدم رو مبل از اونجا رفتم رو اون یکی مبل شروینم هی میگفت: خودت وایسی بهتره خودم بگیرمت برات بد میشه.
برو بابا همین الانم دستت بهم برسه گازم می گیری مگه خرم که خودم بیام جلوت مثل گوشت قربونی؟ عمرا".
از رو یه مبل پریدم رو اون یکی هی از رو این صندلی می رفتم رو اون یکی شروینم از پایین دنبالم بود. با یه حرکت رفتم رو صندلی نهار خوری و رفتم رو میزش. حالا من از این سمت میز هی می دوییدم اون سمت شروینم از کنار میز دنبالم می کرد. هر طرف که می رفتم شروین جلوم پیدا میشد. بابا من بگم غلط کردم ول میکنی؟
دیدم این جوری نمیشه. یه سمت میز ایستادم. به نفس نفس افتادم بس که دوییدم. شروینم جلوم ایستاد و با دستهای باز هر گونه راه فراری و روم بست.
هنوز اخم داشت. خدایا چی کار کنم. چشم تو چشم هم بودیم. انگار جنگه. هیچ کدوم کوتاه نمی امدیم.
یهو نیشم و تا بناگوش باز کردم. چشمهای اخمی شروین با این تغیر ناگهانی من از تعجب گشاد شد.
خدایا خودمو به خودت سپردم. یه کاری کن بی خیال شه.
با اینکه رو میز ایستاده بودم اما شروینم که کم قد نداشت. دیدم نمیشه هیچ مدله از بین دستهای شروین جیم شد. رفتم صاف جلوش ایستادم.
شروین: ندیدی خوابم؟ اذیت کردنت چی بود؟ خوبه داری درس می خونی بیام اذیتت کنم؟ چه خوابیم بود. رسما" کوفتم کردی. حالا تا یه بلایی سرت نیارم مگه راحت میشم. پاشو بیا پایین .....
نزاشتم ادامه بده با یه حرکت خودمو پرت کردم سمتش.
شروین با بهت من و تو هوا گرفت. منم از خدا خواسته همچین دستامو انداختم دور گردنش و پاهامم حلقه کردم دور کمرش که پسره بدبخت مات مونده بود از این حرکات من. خیلی سریع لبهامو گذاشتم رو لبهاش که دیگه حتی نتونست جمله اشو ادامه بده.
اونقدر بوسیدنمو طول دادم تا شروین از شوک حرکتم در اومد و دستاشو انداخت پشت کمرمو من و بیشتر به خودش فشار داد و اونم همراهیم کرد.
خوب خدا رو شکر انگاری از فاز دعوا و بزن و ناکار کن من در اومد. بهترین شیوه برای رام کردن یک پسر عصبانی. انقده دوست داشتم ابروهامو تند تند بندازم بالا و یه لبخند خبیث بزنم اما خوب ضایع میشد بد حالمو می گرفت.
گذاشتم قشنگ که رفت تو حس صورتمو کشیدم کنار. این لبهاش مگه ول می کرد یکم همراه لبهای من کشیده شد جلو و بعد که دید نه انگاری جدی جدی دیگه جدا شده چشمهاش و باز کرد و بهم نگاه کرد. به زور نیشمو بستم.
شروین تو چشمهام نگاه کرد و آروم گفت: این برای چی بود؟
دیگه نیشه شل شد. با یه لبخند عظیم گفتم: برای جبران خسارت.
یه ابروش و برد بالا و متفکر چند بار سرشو تکون داد و گفت: خوبه ، خوبه اما کافی نیست.
با یه حرکت سریع دوباره لبهامون قفل شد.
همچین نرم و شیرین می بوسید که آدم می رفت تو هوا. خوبیه داشتن دوست دخترهای متعدد این بود که حسابی بلد بود چی کار کنه.
با یه حرکت و یه چرخش رفت سمت مبلها و تو همون حالتم لبهامون تو هم بود. یکی از بازوهامو انداخته بودم دور گردنش و یه دست دیگه امو برده بودم تو موهاشو پاهامم حلقه کرده بودم دور کمرش.
تو حال و هوای عشقولانه ی خودمون بودیم که با شنیدن صدای پا و هههههههه بلند یکی همراه با کلمات زیبای: وای خاک به سرم.
از هم جدا شدیم. الهی بی آنید بشی شروین که شرف مرف که نداشتیم آبرو حیثیتمونم به باد رفت. با یه حرکت از تو بغل شروین اومدم پایین و کنارش ایستادم.
کنار در سالن طراوت جون با یه لبخند شیطون همراه با مهری خانم که دستش رو صورتش بود و با بهت داشت نگاهمون می کرد ایستاده بود. مطمئنن مهری خانم چشمش که به ما دوتا بی آبرو افتاد محکم زده تو صورتش. اون کلماتم " خاک و سرم و هههههههههه " یقینا" مال مهری خانم بوده.
از خجالت سرمو انداختم پایین. این شروینم که خودشو زد به کوچه مش غضنفرو به در و دیوار و سقف نگاه می کرد.
طراوت جون همون جور که میومد سمت مبلش که بشینه با یه لبخند شیطون گفت: خوب شد شما دوتا رو زودی محرم کردم وگرنه از دست می رفتین.
اگه یه لحظه تو زندگیم بود که دوست داشتم آب بشم از خجالت همین لحظه بود.


خدا رو شکر که صدای زنگ گوشیم به دادم رسید.
سریع یه ببخشید گفتم و زدم بیرون از سالن. گوشیمو از جیب پشت شلوار لیم در آوردم. درسا بود.
دکمه وصل و زدم و با صدای شادی گفتم: سلام علیکم خانم فیلسوفه چی شده مخت پکید زنگ زدی به من؟
صدای مضطرب درسا تو گوشی پیچید.
درسا: سلام آنید ... کجایی؟ باید ببینمت ....
دلهره افتاد تو جونم. صدای شادم جاشو به یه صدای نگران داد.
من: درسا چی شده حالت خوبه؟
درسا: آره آره خوبم فقط باید ببینمت.
من: گلم خونه ام.
درسا: من دارم میام اونجا. تروخدا جایی نرو.
من: باشه باشه منتظرتم.
گوشی و با نگرانی قطع کردم. هیچ وقت توی این چند سال صدای درسا رو این جوری مضطرب نشنیده بودم پس حتما" اتفاق مهمی افتاده بود.
برگشتم. شروین پشت سرم بود. صورتمو که دید نگران گفت: کی بود؟
به چشمهاش نگاه کردم و گفتم: درسا بود. حالش اصلا" خوب نبود. گفت باید ببینتم. داره میاد اینجا. یعنی چی می تونه شده باشه؟
یه لبخند امید بخش زد و گفت: تا نیاد که نمی فهمی پس جلو جلو استرس نگیر.
تو جوابش یه لبخند زدم و منتظر اومدن درسا شدم.
با کمال تعجب درسا یه ربع بعد تو خونه بود. جلوی در عمارت ایستاده بودم و با بهت منتظرش بودم. این دختره مگه جت سوار میشه که راه دو ساعته رو تو یه ربع اومده.
درسا از پله ها بالا اومد. داشتم بهش نگاه می کردم. زبونم بند اومده بود. این درسای همیشه نبود. نه لبخندی، نه نگاه شادی، نه حتی یه سلامی. شونه هاش پایین افتاده بود. رنگش پریده بود. نگاهش غمزده بود. اومد جلوم و خودشو انداخت تو بغلم.
خدایا داشت مثل یه گنجشک خیس تو بارون می لرزید.
با بهت و نگرانی گفتم: درسا عزیزم چی شده؟ چرا می لرزی؟
همون جور که تو بغلم بود گفت: آنید شروین خونه است؟
درسا رو از خودم جدا کردم و بهش نگاه کردم.
نگران پرسیدم: آره عزیزم. مریضی؟ می خوای معاینت کنه؟ بیا تو. الان می رم صداش می کنم.
دستمو گرفت و با صدای بی جونی گفت: نه خوبم. فقط مهام. اگه میشه مهام و پیدا کنه.
نگرانتر گفتم: مهام؟ مهام چش شده؟ درسا کشتی من و بگو چه خبر شده؟
درسا: آنید می گم فقط اول تو شروین و بفرست دنبال مهام.
خیلی داغون بود. با سر گفتم باشه. دستمو گذاشتم پشت کمرش و به جلو هدایتش کردم. وارد عمارت شدیم. به سمت پله ها رفتیم. تو راه به مهری خانم گفتم برامون شربت بیاره تو اتاقم.
درسا رو فرستادم تو اتاقم و خودم رفتم سمت اتاق شر وین. در زدم.
بعد چند لحظه در باز شد. شروین با لبخند جلوم ایستاده بود.
چشمش که به قیافه نگران من افتاد لبخندش محو شد و با یه اخم ریز یه قدم اومد جلو و نگران گفت: آنید خوبی؟؟؟
من: آره ، آره من خوبم. فقط.... درسا اومده ... میگه می تونی بری دنبال مهام؟ فکر کنم با مهام دعواش شده . حالش خیلی بده.
شروین سریع گفت: باشه الان می رم.
یه لبخند بهش زدم. رو نوک انگشتام بلند شدم و یه بوسه سپاسگزار رو گونه اش نشوندم. لبخند مهربونی تحویلم داد.
رفتم تو اتاق. درسا رو تخت نشته بود. شونه هاش خم و سرش پایین بود. دستهاش تو هم قلاب و رو پاهاش بود. تو فکراش غرق بود.
رفتم کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو دستهاش که از اضطراب می لرزید.
سرشو بلند و به چشمهام نگاه کرد.
آروم گفتم: درسا .... نمی خوای بهم بگی چی شده؟
درسا با یه نگاه ملتمس بهم چشم دوخت. آروم لب باز کرد و گفت: آنید ... قول می دی هر چی گفتم تا آخرش گوش کنی؟ هر چی گفتم در موردم بد فکر نکنی؟ هر چی گفتم زود قضاوت نکنی؟
دلم هری ریخت پایین. وای نکنه درسا خودشو خاک بر سر کرده؟ از مهام بعید بود. این پسره به ریختش نمی خورد این کاره باشه خیلی نجیب و مهربون می زد.
نههههههههههه نکنه کارشو کرده و الانم درسا رو ول کرده و در رفته درسا هم در به در دنبالشه. بمیرم برات دختر. تو که ته زرنگی بودی چه جوری این مدلی خودتو ....
سعی کردم فکرهام در حد همون فکر بمونه و تو قیافه ام نشون نده.
یه لبخند ملیح زدم و گفتم: قول می دم عزیزم.
درسا یه نگاه ترسیده بهم کرد و گفت: امروز با مهام رفته بودیم بیرون.....
خوب خوب یعنی می خواد از اول ماجرا برام بگه؟ خدا کنه با جزئیات تعریف کنه و وسطاش سانسور نکنه.
درسا: رفتیم یه کافی شاپ که بستنی بخوریم.
یعنی تو کافی شاپ این کارو کردن؟ چه مکان بوده.
درسا: رفتم دستهامو بشورم. کیفو وسایلم رو میز پیش مهام بود.( با بغض گفت ) برگشتم دیدم مهام صورتش قرمزه. عصبانی بود. خیلی عصبانی. گوشیم تو دستش بود.
یهو زد زیر گریه. مات و گیج فقط داشتم نگاهش می کردم.
وسط گریه گفت: یهو مهام هر چی از دهنش در اومد بهم گفت و گوشیمو پرت کرد رو میز و رفت.
نمی دونستم چی بگم. اصلا" نمی دونستم چی به چیه؟ مهام چرا یهو رفت؟
با مکث آروم گفتم: درسا .... مهام چش شد؟؟؟؟
درسا وسط هق هق گفت: من نمی دونم. تقصیر من نبود.
با چشمهای اشکی و ملتمس بهم نگاه کرد و گفت: به خدا من کاری نکردیم.
نمی فهمیدم چرا این جوری ناله و التماس می کنه اونم درسا. مگه چی شده بود که هی میگفت من کاری نکردم.
من: درسا آروم باش. بهم بگو منظورت از کاری نکردم چیه؟ مهام برای چی عصبانی شد؟
درسا: من که دستشویی بودم برای گوشیم اس ام اس اومده مهامم خونده اتش.
من: درسا .... اس ام اس کی بود که مهام انقدر عصبانی شد؟
درسا دوباره زد زیر گریه و وسط هق هق و اشکهاش گفت : سینا ... سینای عوضی اس ام اس داده بود.
اگه برق ولتاژ قوی بهم وصل می کردنم انقدر شکه و خشک نمی شدم. باورم نمی شد. این امکان نداره. یعنی ... بیچاره درسا .... بیچاره تر مریم ....
درسا بلند بلند گریه می کرد و وسطاش بریده بریده می گفت: به خدا من هیچ کار بدی نکردم. خودش اس ام اس می ده من حتی جوابشم نمی دم. 10 بار گفتم به مریم می گم اما بازم به کارش ادامه می ده. من .... من ....
طفلی داشت می لرزید. بغلش کردم و به خودم فشارش دادم. منم وقتی سینا بهم اس ام اس داد و گفت دوست دارم همین حال و پیدا کردم.می فهمیدم چه زجری داره می کشه. چقدر از خودش بدش میاد. چقدر می ترسه که بقیه در موردش بد فکر کنن.
بی اختیار اخمام رفت تو هم. عضله هام منقبض شد. عصبانی بودم. اگه سینا جلوی چشمم بود لهش می کردم. پسره آشغال کثافتو ....
وسط نوازش کردنش با تحکم گفتم: آروم باش درسا من حرفتو باور می کنم. بسه دیگه گریه نکن.
درسا با بهت خودش و ازم جدا کرد و با صورت اشکی یه لبخند زد و گفت: تو ... تو باور می کنی؟
بلند شدم و از رو میز یه دستمال برداشتم و گرفتم طرفش.
با اخم گفتم: بگیر صورتتو پاک کن مثل گوره خر شدی.
آخه ریمل و مدادش به خاطر گریه ریخته بود پاییین و صورتش راه راه سیاه شده بود.
وسط گریه خندید و دستمال و گرفت. انگار با همون یک کلمه باور می کنم من جون گرفته بود.
موبایلمو برداشتمو رو به درسا گفتم: درسا بشین من میام الان.
از اتاق اومدم بیرون. شماره شروین و گرفتم. با دومین بوق جواب داد.
من: الو شروین .....
شروین: سلام آنید خوبی؟؟؟؟؟
من: آره عزیزم. شروین مهام و پیدا کردی؟
شروین: آره الان خونه مهام اینام ....... ( یه مکث کوتاه کرد و آروم تر گفت ) آنید ....
چشمهام و بستم. حتما" مهام بهش گفته، شروینم براش تعریف کرده؟ نمی دونم. شاید اگه همون موقع گذاشته بودم شروین همه چیز و به مریم بگه .... شاید اگه زودتر مریم فهمیده بود .... شاید ....
بغضم گرفت. برای دل عاشق مریم .... برای جونیش .... برای آرزوهاش .... برای خوشبختی که فقط یه سراب بود.
آروم گفتم: شروین .... میای خونه ؟ با مهام بیا.
شروین یه باشه ای گفت و قطع کرد.
چقدر با شعور بود که به روم نیاورد. چقدر با درک بود که نگفت: من که بهت گفتم.
از این کلمه متنفر بودم. از این بهت گفتما بدم میومد.
همون جا جلوی در ایستادم تا شروین و مهام بیان. پنج دقیقه بعد اومدن. شروین یه بوسه آروم رو گونه ام نشوند.
مهام آروم سلام کرد. جوابشو دادم. آخی بچه چقدر داغون شده فکر کرده درسا با سیناست. عوق دیگه حالمم از تصور خودش و حتی اسمش بهم می خوره. آدم انقدر عوضی؟
به شروین نگاه کردم.
من: گفتی به مهام؟
شروین: نه گفتم شاید دوست نداشته باشی.
یه لبخند سپاسگزار زدم بهش. با دست اشاره کردم.
من: بیاین بریم تو اتاق من. درسا اونجاست.
رو به شروین گفتم: باید به جفتشون بگیم.
یه لبخند بهم زد. یه لبخند آروم کننده. می دونست حتی یاد آوریشم برام سخته.
در و باز کردم و رفتم تو اتاقم. بعد من، شروین و مهام اومدن تو اتاق. درسا با دیدن مهام چشمهاش از تعجب گرد شد و با هول بلند شد ایستاد. بهش اشاره کردم که بشینه. یه نگاهی به تک تکمون کرد . آروم نشست.
رو به مهام گفتم: شما هم بشینید لطفا".
مهام بی حرف نشست. تمام مدت سرش پایین بود. خیلی ناراحت بود. حتی یه نگاهم به درسا نکرد.
شروین اومد کنارم و دستش و انداخت دور کمرم. چقدر به حمایتش احتیاج داشتم. شاید برای گفتن این موضوع نیاز به انرژی زیادی داشتم و شروینم بهم اون انرژی و می داد.
.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، joe(parsa)m ، aida 2 ، an idiot ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، S.mhd
#28
←↔→

به درسا و مهام نگاه کردم. مهام سرشو بلند کرد و هر دوشون به من و شروین نگاه کردن.
من: می دونم امروز روز وحشتناکی برای هر دوتون بوده کاملا" درکتون می کنم.
مهام یه پوزخندی زد. ای زهر مار پسر تا حالا مودب بودی تا آخرشم بمون دیگه. بیام بزنم تو سرت؟
درسا فقط غمگین نگاهم کرد. بهش یه لبخند زدم و رو به مهام با یه اخم کوچیک گفتم: آقا مهام ازتون انتظار بیشتری داشتم. یعنی همه اعتمادتون به درسا در حد همین دو تا اس ام اس بود؟
مهام اصلا" انتظار نداشت که این حرف و بزنم. با بهت نگاهم کرد. دهنشو باز کرد که یه چیزی بگه.
دستمو بالا آوردم و گفتم: نمی خواد چیزی بگی. درسا میگه من نمی خواستم به سینا اس ام اس بدم و این فقط اونه که اس میده و درسا هم جوابشو نمی ده اما اون ول بکن نیست. من حرف درسا رو باور می کنم، شروینم همین طور.
ابروهای مهام بالا رفت.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: من حرف درسا رو باور می کنم. چون ... چون ...
برام خیلی سخت بود که بگم. شروین یه فشاری به کمرم داد و حرفم و کامل کرد.
شروین: چون سینا بار اولش نیست که یه همچین کاری میکنه.
درسا همچین با شدت سرشو بلند کرد که گردنش گرفت. یه دستش به گردنش بود و با بهت گفت: چی؟
مهام: شروین منظورت چیه که بار اولش نیست؟
شروین: این آقا سینا ظاهرا" کارشون اینه. اونقدرم پرو تشریف دارن که از دوستهای صمیمی زنشم نمی گذرن. سینا قبلا" به آنیدم اس ام اس می داد.
وای خدا یکی دهن درسا و مهام و ببنده. الان جک و جونور می ره توشون. این دوتا انقدر تعجب کرده بودن که تا آخر حرفهای شروین حتی پلک هم نزدن و شروین همه چیزو گفت. همه اون اتفاقها و اس ام اس دادنهای سینارو و در آخر گفت: من که فکر می کنم باید به مریم بگید. این سینا معلومه که این کارست. یکی که انقدر جرات میکنه که بخواد با دوستای نزدیک زنش ارتباط برقرار کنه پس خیلی راحت با غریبه ها ارتباط داره بدون نگرانی.
حرفهاش که تموم شد. مهام شرمگین به درسا نگاه کرد و گفت: درسا من واقعا" .....
درسا دستش و بالا آورد و ساکتش کرد و با اخم و عصبانی گفت: هیچی نگو مهام. بعدن در مورد بی اعتمادی تو نسبت به من و اون رفتارت صحبت می کنیم. الان موضوع مهمتری داریم که باید بهش فکر کنیم.
صاف به من نگاه کرد. منم به همون چیزی که اون فکر می کرد فکر می کردم. باید به مریم بگیم. الان دیگه اون حق داره که بدونه. ما یکبار به سینا فرصت دادیم که جبران کنه و آدم بشه. اما این پسر نشون داده بود که آدم شدن، تو کارش نیست.
درسا: آنید به مهسا بگیم؟
من: آره بهتره که به اونم بگیم. باید مشورت کنیم. هر چند فکر می کنم سینا فقط با مجردها کار داره و به مهسا اس ام اس نمیده چون شوهر داره. بعد از اینکه فهمید من نامزد دارم و شروین اونجوری حالشو گرفت دیگه کاری بهم نداشت. واسه همین اومد سراغ تو که فکر می کرد تنهایی و راحت تر می تونه راضیت کنه تا خام حرفهاش شی. اگه بهش بگی تو هم داری ازدواج می کنی مطمئنم می ره سراغ الناز. پس بهتره به اونم بگیم.
****

مهسا و درسا رو تخت نشسته بودن. موبایلم رو آیفون بود و الناز پشت خط. مهسا و الناز هنگ کرده بودن و نمی دونستن چی بگن. یهو الناز یه جیغی کشید و گفت: آشغال عوضی. خودم میکشمش. الان چه طور می تونه با مریم این کارو بکنه. الهی به زمین گرم بخوره پسره هیز چشم چرون هوس باز. تو که مرد زندگی نبودی غلط کردی زن گرفتی. می تمرگیدی خونه ننه ات انگل بازیتو می کردی. چرا دختر مردم و بدبخت کردی؟
ماها با دهن باز فقط داشتیم به جیغ و داد الناز گوش می کردیم. النازم آروم بود، آروم بود یهو منفجر می شدا. یعنی سینا بره نماز شکر بخونه که الناز تهران نیست وگرنه همین الان میرفت با ماشین زیرش می کرد.
من: خوب الناز جان شما یکم آروم باشید من خودم الان می رم سینا رو می برم قبرستون.
درسا با چشمهای گرد بهم نگاه کرد.
منم آروم گفتم: کاریش ندارم می برمش بهش زهرا واسه مرده ها فاتحه بخونه. بزار الناز خیالش راحت بشه خوب.
مهسا یه چشم غره بهم رفت و گفت: الان وقت شوخیه؟ ( بعد بلند تر گفت ) من میگم زنگ بزنیم مریم بیاد اینجا. باید همه با هم باهاش صحبت کنیم. باید همه چیزو بهش بگیم. این جوری که نمیشه. این پسره پیداست آدم بشو نیست. الان مریم باید تصمیم بگیره که می خواد چی کار کنه. ما وظیفه امون اینه که بهش بگیم. دلم نمی خواد اون سینای عوضی فکر کنه مریم احمقه و هیچی حالیش نیست واونم می تونه از سادگی و محبتش سواستفاده کنه.
جمله آخرو همچین داد کشید که من و درسا چسبیدیم به هم.
درسا: مهسا جون آروم، تو خون خودتو کثیف نکن.
آروم دم گوش درسا گفتم: الان نوبت توئه. الناز، مهسا حالا تو یه جیغ بکش.
سریع قبل از اینکه درسا کاری بکنه بلند داد زدم: الاغ.
همچین بلند گفتم که مهسا یه متر پرید بالا و درسا هم گوشش و گرفت. الناز از پشت خط گفت: چته دیوونه چرا داد می کشی.
نیشمو باز کردم و گفتم: هیچی من سهممو دادم. درسا تو برو.
مهسا و درسا یه چشم غره بهم رفتن.
مهسا گفت: من میریم زنگ بزنم مریم بیاد اینجا.
من و درسا مثل متهم ها به زور آب دهنمون و قورت دادیم. با این که هیچ قسمت ماجرا ما مقصر نبودیم اما هر دومون از عکس العمل مریم می ترسیدیم.
یه دقیقه بعد مهسا اومد و گفت: زنگ زدم. تا یک ساعت دیگه میاد.
به درسا نگاه کردم اونم نگران بود. آروم با تته پته گفتم: چیزه .... میشه .... میشه به مریم نگیم سینا به کیا اس ام اس می داد ؟؟؟؟؟ میشه اسم نبریم؟
درسا موافق با یه لبخند تشکر آمیز نگاهم کرد و مهسا هم یکم متفکر بهم چشم دوخت.
الناز از پشت خط گفت: باشه نگید. اما اگه مریم اصرار کرد چی؟
مهسا: بازم نمی گیم این جوری بهتره. ممکنه اگه اسم ببریم رفتارش با آنید و درسا عوض بشه. هر چی باشه سینا شوهرشه. قبول خطای شوهرش خیلی سخته. تو اون لحظه ترجیه میده دوستاش و مقصر بدونه تا شوهرشو.
دلم مثل آبگوشت قل قل می کرد. حالم داشت بهم می خورد. همش به این فکر می کردم که وقتی مریم بفهمه چه عکس العملی از خودش نشون میده. درسا هم بدتر از من. اونم همش دستهاشو تو هم می پیچید و هی لبشو می جوید. به زندگیم درسا رو انقدر عصبی ندیده بودم.
نمی دونم چه جوری این یه ساعت و گذروندم. شاید بالا تر از 10000 بار به ساعت نگاه کردم اما به زور عقربه اش حرکت می کرد.

صدای در همه مون و از جا پروند. من که تو کل یک ساعت داشتم تو اتاق قدم رو می رفتم. سریع خودمو به در رسوندم و در و باز کردم. مهری خانم بود. گفت مریم اومده. به بچه ها نگاه کردم.
من: مهری خانم میشه تعرفش کنید بیاد بالا؟
می دونم باید می رفتم استقبالش اما نیاز به زمان داشتم تا خودمو آروم کنم. از اتاق اومدم بیرون. ناخودآگاه به در اتاق شروین نگاه کردم. به سمت در کشیده شدم. دستم خود به خود رفت بالا و دو تا تقه به در زدم. چشمم به در بود که در باز شد و شروین و جلوی در دیدم.
دیدنشم بهم آرامش می داد.
حتما" قیافه ام خیلی مضطرب بود که شروین گفت: استرس داری؟
چند بار تند سرمو بالا و پایین کردم.
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: میشه بغلم کنی؟
بی توجه به مهام که تو اتاق بود و رو تخت نشسته بود یه لبخند بهم زد و یه قدم اومد سمتم. دستهاش و انداخت دورمو من و کشید تو بغلش. سرم و گذاشتم رو سینه اش. صدای ضربان قلبش و می شنیدم. چقدر آرامش دهنده بود.
شاید به یک دقیقه نکشید اما مثل یه مسکن عمل کرد. یه تکونی خوردم و شروین خودشو ازم جدا کرد. سرشو آورد پایین و به چشمهام نگاه کرد.
آروم گفت: خوبی؟
یه لبخند زدم و گفتم: الان خوبم.
با دست آروم گونه امو نوازش کرد. صدای قدمهای کسی تو پله ها اومد. یه سری تکون دادم و شروین با یه لبخند رفت تو اتاقو در و بست.
به پله ها نگاه کردم. مریم آروم و خندون اومد بالا. چشمش که به من افتاد لبخندش بیشتر شد و اومد جلو. دستهامو باز کردم و بغلش کردم. ناخودآگاه سفت فشارش دادم. دست خودم نبود. وقتی یادم میومد که تا چند دقیقه دیگه باید با حرفهام آشیونه خوشبختیش و خراب کنم آتیش می گرفتم.
مریم خودشو ازم جدا کرد و گفت: هوی چته شکوندی منو. من شروین نیستما چشمهاتو باز کن ببین من مریمم.
با نیش باز یه ضربه محکم به بازوش زدم.
یه جیغ کوتاه کشید و دستش رفت رو بازوش و با حرص گفت: وحشی.... شروین از دست تو چی میکشه ....
همچین خنده ام گرفته بود که نگو. خوبه خود شروین همه این حرفها رو بشنوه.
با خنده بهش اشاره کردم و گفتم: خفه بابا شروین تو اتاقه.
نیشش و باز کرد و زبونش و در آورد و شونه اشو انداخت بالا.
من: خوب حالا گندتو زدی بیا بریم تو اتاق تا بیشتر از این خرابکاری نکردی.
با هم رفتیم سمت اتاق و در و باز کردم و اول مریم وارد شد و بعدم من. تا چشمش به درسا و مهسا افتاد با ذوق گفت: نامردا دور هم جمع میشین من و آخر از همه خبر می کنید؟ می کشمتون.
رفت جلو و ماچ و بوسه کرد با هر دوشون.
مهسا و درسا با مریم رفتن رو تخت نشستن و مریم بین این دوتا نشست. منم یه صندلی برداشتم اومدم جلوشون نشستم.
یکم با هم حرف زدیم و کلی خندیدیم. هیچ کدوم دلمون نمی خواست شروع کننده باشیم و این جو شاد و داغون کنیم. یهو یاد الناز افتادم.
من: راستی الناز گفت دور هم جمع شدین به من زنگ بزنید. بزارید بهش زنگ بزنم


HeartHeartHeartHeartHeartHeart

با موبایلم زنگ زدم به الناز و تا یه بوق خورد گذاشتمش رو آیفون. با دومین بوق الناز گوشی و برداشت و سلام نکرده با هول گفت: گفتین؟ چی گفت؟ حالش خوبه؟ داره گریه میکنه؟ بمیرم برای دل سوخته ات مریم جونم. آنید نزاری زیاد غصه بخوره ها اون سینای انتر ارزششو نداره. بره بمیره مرتیکه هیز زن باز عوضی کسی که فقط چند ماه بعد ازدواجش میره سراغ دوستهای زنش به درد زیر گل می خوره که کرمها بخورنش. هر چند فکر نکنم اونا هم رغبت کنن برن طرف یه همچین آدم لجن و پستی .....
الناز همین جور پشت سر هم و یه بند داشت حرف می زد و ما چهارتا هم اونقدر شوکه شده بودیم که فقط با دهن باز و مبهوت به حرفهاش گوش می دادیم. من که کلا" هنگ بودم حتی مغزم فرمان نمی داد که گوشی و از رو آیفون در بیارم یا اینکه قطعش کنم. الناز همین جور حرف میزد و حرفهایی و می گفت که ما سه تا جرات گفتنش و نداشتیم. اما الناز نا خواسته جور ما رو کشیده بود هر چند به شیوه خیلی بدی این خبر به مریم رسیده بود. برگشتم و به مریم نگاه کردم. مات و مبهوت داشت به گوشی تو دستم نگاه می کرد. مهسا و درسا هم به مریم نگاه می کردن.
یهو مریم یه لبخند محوی زد و با صدای آروم و متعجبی گفت: الناز چی داری میگی؟؟؟؟
یهو الناز وسط حرفهاش ساکت شد.
الناز: مریم جونم تویی خواهری؟ غصه نخوریا ماها همه پیشتیم. به خدا سینا لیاقت تو رو نداشت.
مریم با یه خنده گیج و عصبی گفت: الناز من اصلا" نمی فهمم چی میگی؟ تو از سینا بدت میاد؟ چرا؟ منظورت چیه که میگی ادمی که به دوستای زنش رحم نمیکنه؟
بعد از این حرف پر سوال به ماها نگاه کرد. یه جورایی وا رفته بود و با شوک به ماها نگاه می کرد.
الناز: مریم تو .... تو نمی دونی؟؟؟؟ بچه ها بهت نگفتن ؟؟؟؟
مریم: بچه ها چی باید به من بگن ؟؟؟؟
صدای وای الناز و شنیدیم که گفت: وای ...... گند زدم .....
باید می گفتیم. باید همه چیزو میگفتیم. این جوری که مریم شوکه شده بود و تو ذهنش دنبال جوابها می گشت می ترسیدم به خاطر شوک عصبی یه چیزیش بشه.
مهسا دستش و گرفت. مریم بهش نگاه کرد.
مهسا: اول بگم که ماها همه پیشت و پشتتیم و هیچ وقته هیچ وقت، هر اتفاقی هم که بیوفته ما تنهات نمی زاریم و کنارتیم. حتی اگه خودت نخوای.
ای خدا مهسا که بیشتر دختره رو ترسوند. بدبخت چشمهاش از ترس و تعجب داشت از حدقه می زد بیرون.
درسا دست دیگه مریم و گرفت و گفت: مریمی بدون ماها تا جایی که می تونستیم سعی کردیم بهش فرصت بدیم اما خودش لیاقت نداشت. تو حقته که همه چیو بدونی.
مریم با ترس گفت: من ... چیو باید بدونم.
ای بمیرید شماها که یه خبر نمی تونید بدید. الان دختره می میره میوفته رو دستمون.
صندلیمو کشیدم جلو و و صداش کردم تا به من نگاه کنه.
من: مریم ... به من نگاه کن ... تو خودت خوب میدونی که ماها چقدر دوست داریم. تو این چند سال مثل پنج تا خواهر با هم زندگی کردیم و تو هر شرایطی با هم بودیم. حرفی که الان می خوام بهت بگم و باید بزاری تا تمومش کنم. باید تا آخر گوش کنی و بعد خودت تصمیم بگیری. ماها نگرانتیم.
شاید از حرفهای الناز یه چیزایی فهمیده باشی اما من می خوام کامل برات تعریف کنم تا بفهمی تو زندگیت چه خبره.
یه نگاه به درسا و مهسا انداختم. با سر تایید کردن. دوباره به مریم نگاه کردم. بیچاره اونقدر شوکه و ترسیده بود که دلم می خواست همون لحظه خبر مرگ سینا رو برام بیارن که این بلا رو سر این دختر معصوم آورده.
گفتم. همه چیزو. اینکه سینا به ماها اس ام اس میده. اینکه نمی خواستیم بهش بگیم. اینکه بار اول بهش فرصت دادیم اما بازم تکرار کرد. واقعیتو گفتیم با سانسور بدون بردن اسم از کسی.
حرفهام که تموم شد یه نفس بلند کشیدم و دوباره به مریم نگاه کردم. بیچاره ، دختر بیچاره مظلوم. مات فقط به رو به رو نگاه می کرد. حتی پلکم نمی زد. براش سنگین بود. خیلی . هنوز هضمش نکرده بود هنوز باور نکرده بود. هنوز امید داشت که دروغ باشه.
چشمهای بیروحشو بهم دوخت و گفت: سینا غیر تو شماره کسیو نداره.
شوکه شدم. مات موندم. یعنی بدشانسی تا این حد؟ با این همه شوکی که بهش وارد شده بود باید حتما" یادش می بود که سینا فقط شماره من و از خودش گرفته؟ نمی دونستم چی بگم.
مهسا به دادم رسید.
مهسا: گلم پیدا کردن شماره که کاری نداره. فقط کافی بود یه نگاه به گوشیت بندازه می تونست شماره هر کسی و که می خواد و بگیره. مهم کاریه که کرده. این آدم بی لیاقت ترین کسیه که من تا حالا دیدم. تو هنوز جوونی هنوز خوشگلی. می تونی ....
دیگه ادامه نداد . عاجزانه به من نگاه کرد. اما من چی میگفتم؟ که بیا جدا شو بیا 4 ماه بعد ازدواجت جدا شد؟ که بشی مطلقه؟ من مشکلی نداشتم با این اسم اما مریم هم مثل من فکر می کرد؟ برای من حرف مردم مهم نبود. مهم راحتی و آرامش خودم بود، اما مریم چی؟ می تونست بی خیال حرف مردم زندگی کنه؟ اونم اینجا تو این جامعه که اگه مردی 4 تا زن بگیره و همه رو هم طلاق بده کسی کاری به کارش نداره اما اگه یه دختر حتی نامزدی بدون هیچ محرمیتشم بهم بخوره میگمن ببین دختره چه عیبی داشت که پسره نخواستش که قبولش نکرد که گناه از دختره. همیشه همه جا.
تو مملکتی که دختر و به اسم پدرش و زن و به اسم شوهرش می شناسن تو جایی که یه دختر یه زن خودش هویت مستقلی نداره من چی بگم؟
الناز: آره مریمی بیا و جدا شو. این پسره رو مثل آشغال بندازش دور بی شخصیت بی لیاقتو. تو به این خوشگلی و خانمی همین الانشم 100 نفر برات می میرن. تو فقط لب تر کن. من خودم هواتو دارم .
یه قطره اشک از گوشه چشم مریم اومد پایین.
برام عجیب بود. فکر می کردم جیغ بکشه. داد بزنه. ماها رو مقصر بدونه. که از سینا دفاع کنه که نخواد در مورد شوهرش حرف بزنیم. که همه مون و گناهکار بدونه. اما ....
مریم انقدر آروم ..... این اصلا" تصوری نبود که از برخوردش داشتم.
مریم با بغض بهم نگاه کرد و آروم گفت: به کی اس ام اس داده؟
الناز با جیغ گفت: مگه فرقی هم میکنه؟ مهم اینه که چی کار کرده.
مریم داشت می شکست. حس می کردم با گذشت هر ثانیه کوچیک و خمیده میشه. تو دلش غوغا بود اما صداش در نمیومد.
من: مریم ....
دوباره بهم نگاه کرد.
من: چرا چیزی نمیگی؟ نه دادی نه فریادی نه شماتتی نه انکاری هیچی ...
مریم به زور دهن باز کرد انگار لبهاش بهم چسبیده بود.
مریم: حس کردم .... حس کردم که یه چیزی درست نیست. یه جای کار می لنگه . همش تو گوشیشه. هر وقت با گوشی می دیدمش تندی می خندید و یهو زیادی محبت می کرد. هیچ وقت موبایلشو از خودش جدا نمی کنه.
زیادی به خودش میرسه. نه که بد باشه اما ساعتی یه بار عطر زدن و روزی چند بار اومدن خونه که لباسهاشو عوض کنه و مدام جلسه داشتن و شب دیر اومدن .....
بغض کرد. مهسا و درسا دستشو فشار می دادن. دلم برای نگاه مظلومش آتیش گرفت.
مریم: من یه جورایی اینجا غریبم. همه اش منتظرم که سینا بیاد خونه. تا با هم باشیم که حرف بزنیم. اما .... دیر وقت میاد. کم حرف میزنه .... همه چیزها رو قاطی میکنه. رنگی که دوست دارم غذایی که دوست دارم. گلی که دوست دارم.
برام عجیب بود که انقدر کم حافظه است. یه بار اومد خونه و من تو کیفش یه جعبه کوچیک دیدم. یه جعبه کادو شده. وقتی اومد تو اتاق و جعبه رو تو دستم دید خندید و گفت تولدت مبارک عزیزم.


♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦•♦

سرشو بلند کرد و با غم بهم نگاه کرد: تولدم نبود .... مناسبتی نداشتیم .... یعنی اون کادو و تولد .....
دو قطره اشک چکید رو گونه اش. داشت همه درد و غمشو قورت می داد. برای کی ؟ برای چی؟
خودمو کشیدم جلو دستمو گذاشتم روی پاش.
من: مریم عزیزم .... گریه کن ... گریه کن تا خالی شی ... گریه کن تا آروم شی .... مریمم نریز تو خودت نزار تلنبار شه رو هم ...
چونه اش لرزید. بغضش شکست. دو قطره شد چهارتا. چهار تا شد 10 تا، شد یه رود، شد سیل.
مهسا بغلش کرد. تو بغل مهسا اشک ریخت. لرزید. هق هق کرد.
بغض کردم. مهسا گریه کرد. درسا چشمهاش اشکی شد. صدای هق هق الناز از تو گوشی میومد.
بغض کردم. بیچاره مریم. بیچاره دل کوچیکش. بیچاره آرزوهای به باد رفته اش.
به مهسا نگاه کردم. می فهمیدم چرا گریه میکنه. تو اون لحظه خودشو گذاشته بود جای مریم. با تمام وجود حسشو درک می کردم. وای اگه ..... حتی نمی خواستم به یه همچین اتفاقی فکر کنم. من به شروین اعتماد داشتم. من میشناسمش. عشقم آگاهانه بود. نه با یه بار دیدن. نه با یه خواستگاری نه با دوبار صحبت کردن. من باورش داشتم عشقشو باور داشتم.
مریم گریه کرد. غم تو اتاق پیچید. هیچ کس هیچی نگفت. گذاشتیم تا مریم دلشو خالی کنه تا آرومتر بشه. مریم آروم شد . اشکهاش و پاک کرد.
من: مریم .... الان می خوای چی کار کنی؟
مریم یه لبخند تلخی زد و گفت: زندگی؟؟؟؟
صدای چی گفتن من تو صدای نه درسا و جیغ الناز گم شد.از جام پریدمو با چشمهای گشاد از تعجب با بهت گفتم: اما.... با دونستن همه این چیزا؟؟؟ چه طور؟ چه طور می خوای دوباره زندگی کنی؟ اونم با یه همچین کسی؟ چه طور اعتماد میکنی؟ می خوای همیشه تو هول و ولا باشی؟ منتظر و چشم به در که کی میاد؟ که نکنه یه وقت دوست و فامیل بفهمن اون چی کار میکنه؟ که نکنه گند کاراش در بیاد. شایدم یه روزی خودش بیاد و بگه بیا جدا شیم.
مریم به چه امیدی می خوای زندگی کنی؟ برای کی؟ به خاطر چی؟
عصبی شده بودم و داد می کشیدم. تو اتاق قدم رو می رفتم و فریاد می زدم. می توپیدم. نه به مریم که تو اون لحظه اون و نمی دیدم. تو اون لحظه مادرمو می دیدم. مادرم آینده مریم بود. من آینده بچه ای بودم که مریم و سینا بوجود می آوردن. همه خاطرات بدمو دیدم. همه دعواها. همه حرفهای زشت و شنیدم. دوباره رعد و برق . دوباره جیغ و داد. دوباره فریادهای خفه. سر تو بالشت فرو کردن. دوباره دلهره و اضطراب به خاطر کارهای بابام.
نه نمی زارم. نمی خوام مریمم به سرنوشت مادرم دچار بشه. نباید یه بچه دیگه مثل من بشه. حرفی که همیشه به مادرم می زدم و اون همیشه میگفت دیگه دیره، فایده نداره رو به مریم گفتم.
جلوی پاش زانو زدم و با التماس گفتم: مریم بیا و جدا شو. تو هنوز جوونی. تو هنوز وقت داری. نزار سینا جوونی و زیبایی و آینده و اعتماد به نفستو بگیره. نزار نابودت کنه. خودتو بکش کنار. خودتو آزاد کن. ماها کنارتیم. ماها پشتتیم. تا آخرش. نمی زارم سینا انگشتش بهت بخوره. تو فقط بخوا. تو فقط بگو که این زندگی و نمی خوای.
مریم دوباره یه لبخند تلخ زد و گفت: دیگه دیره ....
خشک شدم. بهتم زدم. دستم از رو زانوش افتاد پایین.
دیگه دیره ....
این دو کلمه تو سرم زنگ می زد. مامانمم همیشه میگفت: دیگه دیره ... دیگه از من گذشته .....
یه چیزی تو ذهنم برق زد. شوکه به مریم که بلند شده بود و کیفشو گرفته بود و با قدمهایی که رو زمین کشیده میشد به طرف در می رفت نگاه کردم.
نکنه .........................
اما صدام تو گلوم خفه شد چون مریم نرسیده به در تلو تلو خورد و یهو نقش زمین شد. مهسا جیغ کشید و به طرف مریم رفت. الناز از پشت گوشی داد میکشید: چش شده چش شده؟
درسا رفت سمت گوشی. منم خودمو از اتاق انداختم بیرون و رفتم سمت اتاق شروین. بدون در زدن در و باز کردم. شروین و مهام رو تخت نشسته بودن و حرف می زدن. که با باز شدن ناگهانی در هر دو به در نگاه کردن.
یهو شروین بلند شد و به سمتم اومد.
من: شروین، مریم حالش بد شده. بیهوش شد.
شروین با سرعت از کنارم رد شد و مهام هم دنبالش. به طرف اتاق من دوییدیم .
شروین با یه حرکت مریم و بلند کرد و رو تخت خوابوند. مهسا دویید بیرون از اتاق.
شروین: مهام برو کیفمو بیار.
مهامم از اتاق بیرون رفت. درسا کنار مریم رو تخت نشست و بادش زد.
منم با ترس یه گوشه ایستادم و به حرکات مضطرب بقیه نگاه کردم. هنوز فکرم تو سرم جولان می داد. آروم و با شک و تردید به سمت شروین رفتم. دستمو گذاشتم رو شونه اش. برگشت و نگاهم کرد.
خم شدم و دم گوشش و .....
شروین با اخم کوچیکی گفت: مطمئنی؟
با سر اشاره کردم که نه.
من: حدس می زنم.
مهام و مهسا اومدن. مهسا آب قند آورده بود و به زور سعی می کرد به خورد مریم بده. شروین: همه برن بیرون از اتاق.
هر کی هر جا که بود تو همون جاش خشک شد. کجا بریم آخه مریم با این حال بدش مگه دلمون طاقت میاره؟ زدیم دختر مردم و کشتیم با حرفهامون حالا در بریم عمرا" همین جا می مونیم.
هیچکش از جاش تکون نخورد. شروین به من نگاه کرد و با تحکم و اشاره گفت: آنید همه رو ببر بیرون.
آهان خوب منظورت اینه؟ از اول بگو دیگه. به مهسا و درسا اشاره کردم. مهامم خودش رفت بیرون.
همه مون پشت در مضطرب ایستاده بودیم. درسا قدم رو می رفت. مهسا تکیه داده بود به دیوار. یاد زایشگاه افتادم. وقتی یکی می خواد سزارین کنه پدر و فامیلا پشت در اتاق عمل نگران و مضطرب منتظر می مونن ماهام اون شکلی بودیم تو اون لحظه.
داشتم از نگرانی می مردم. بعد چند دقیقه در باز شد و شروین اومد بیرون. بازم مثل فیلمها که دکتر از تو اتاق عمل میاد بیرون ماهام پریدیم سمت شریون.
مهسا: چی شده ؟ چرا حالش بد شد ؟ چرا بیهوش شد؟
شروین: فشار عصبی که بهش وارد شده زیاد بوده و بدنشم ضعیف. برای همین بیهوش شده. نگران نباشید. بهوش اومده.
مهسا و درسا و مهام رفتن تو اتاق. من منتظر بودم. رفتم سمت شروین و پر سوال بهش نگاه کردم. شروینم سرشو تکون داد. اخمهام رفت تو هم. اه پسره الاغ عوضی آشغال نکبت. همه این فحشها رو به سینا می دادم.



سپاس نشه فراموش!!!

با شروین رفتیم تو اتاق. درسا سریع پرید و مریم و بغل کرد. وحشی دختره بدبخت و له کرد. احساساتشم خرکی بود این درسا.
درسا و مهسا کنار مریم رو تخت نشسته بودن و من و شروین ومهام رو به روش ایستاده بودیم. مریم به تک تکمون نگاه کرد. شروین و مهام یه حال و احوال کردن و رفتن بیرون.
ایول بچه های با شعورین ما الان باید دخترونه حرف بزنیم.
پسرا که رفتن بیرون درسا گفت: دیوونه چرا به خودت فشار میاری؟ آخه این سینا ارزشش و داره که انقدر خودتو عذاب بدی؟
مهسا با تشر به درسا گفت: خفه شو درسا حرف سر یه زندگیه سر یه آینده. خاله بازی که نمی کن که تا یکی بد بود سریع جدا شن و برن سراغ یکی دیگه.
درسا با اخم: خوب چی کار کنه بشینه این مرتیکه کاراشو انجام بده مریم هم خانمی کنه چیزی نگه و بعدن از غصه دق کنه؟
مهسا لبشو به دندون گرفت و با چشم غره به مریم اشاره کرد. درسا هم دهنشو بست.
ساکت دست به سینه ایستاده بودم و به مریم نگاه می کردم. درسا برگشت سمتم و گفت: تو چرا مثل سر عمله ها اونجا ایستادی داری ماها رو سیر میکنی یه چیزی بگو دیگه.
یه نفس عمیق کشیدم. از این فکری که داشتم بدم می یومد اما ...
من: مریم خودش باید تصمیم بگیره.
درسا و مهسا با چشمهای باز شده از تعجب به من نگاه کردن. سابقه نداشت من با این فضولی بزارم کسی خودش تصمیم بگیره.
درسا بهت زده گفت: آنید تو حالت خوبه؟؟؟؟
بی توجه به درسا فقط به مریم نگاه کردم. به مریمی که می دونستم آینده اش تصویری از مادرمه. به مریمی که می دونست قراره چی براش پیش بیاد و با چشمهای باز می رفت تو آتیش. به مریمی که می خواست خودش فدا کنه.
مریم چشم ازم برداشت. سرشو انداخت پایین و گفت: من نمی تونم از سینا جدا بشم. نه از حرف مردم می ترسم نه از اینکه بهم بگن مطلقه نه اینکه بگن دختره مشکلی داشت که جدا شد. نه .... نمی تونم چون .... چون ....
من: چون حامله ای .....
درسا یه جیغ خفیف کشید. مهسا شوک زده دستشو جلو دهنش برد. نگاه پر سوالشون بین من و مریم می گشت.
دوباره یه قطره اشک از چشمش پایین چکید. مهسا با بغض و چشمهای اشکی بغلش کرد. متنفر بودم از اینکه مریم هم به همون دلایل مادرم مجبورشه یه عمر خودشو بدبخت کنه.
می دونستم بچه اونم وقتی بزرگ بشه نمیگه دستت درد نکنه که موندی سر خونه زندگیت. میگه چرا جدا نشدی. چرا با تصمیمت خودت و ماها رو مجبور کردی که تو این جهنم و جنگ اعصاب زندگی کنیم؟؟؟؟
دقیقا" همون حرفهایی که من به مادرم می زدم. اما ....
گفتن این حرفها چه فایده داشت؟؟؟ مریم تصمیم خودشو گرفته بود. از خیلی قبل تر از همون وقتی که تو خوابگاه دور هم می نشستیم و صفحه حوادث روزنامه ها رو می خوندیم. همون موقع که در مورد خیانت و مردای این مدلی بحث می کردیم. مریم همون موقعه هم می گفت اگه ازدواج کنم و شوهرم این مدلی باشه حتما" طلاق می گیرم. اما اگه بچه داشته باشم به خاطر بچه ام می سوزم و می سازم. نمی خوام بچه ام بی پدر بزرگ بشه.
مریم همون موقع ها تصمیمش و گرفته بود. حرف زدن باهاش چه فایده داشت. اون داشت کاری و می کرد که شاید در روز هزارن زن ایرانی انجام می دادن. فدا کردن خودشون جوونیشون و خوشبختیشون، برای بچه هاشون.
همیشه فکر می کردم وقتی خبر بچه دار شدن یکی از دوستهامو بشنویم اونقدر جیغ بکشیم و خوشحالی کنیم و جشن بگیریم که نگو. ناسلامتی قرار بود 4 نفرمون خاله بشیم. اما اینی که الان می دیدم به مجلس عزا بیشتر شبیه بود. همه مون غم باد گرفته بودیم. مریم بازم گریه کرد.
درسا و مهسا سعی می کردن آرومش کنن چون برای بچه خوب نبود اما من..... تو خاطراتم گم شده بودم. چشمم به مریم بود و تموم این 22 سال جنگی که تو خونه امون بود و مرور می کردم. خدایا نزار یه بچه دیگه ام سرنوشتش مثل من بشه نزار یکی دیگه هم به خاطر کارهای والدینش نسبت به زندگی و آدمهاش بی اعتماد شه. خدایا حداقل نزار این بچه دختر باشه. اونوقت اونم مثل من مرد گریز میشه. شاید اون بچه مثل من اونقدر خوش شانس نباشه که یکی مثل شروین و پیدا کنه.
مریم هنوز داشت گریه می کرد. خیلی فشار روش بود. رفتم جلو و رو تخت پشت سر مهسا نشستم. دلم پر غم بود اما .....


▼▲▼▲▼▲▼▲▼▲▼▲

یه نفس عمیق کشیدم و با صدا هوا رو به بیرون فوت کردم. یه لبخند شاد زدم و یهو محکم دستهامو گذاشتم رو شونه مهسا و مریم و با یه حرکت تقریبا" با اعمال زور مریم و از تو بغل مهسا بیرون کشیدم. این سه تا مات حرکت من مونده بودن.
یه ابرومو بردم بالا و به یه اخم مثل این داش مشتیها گفتم: چتونه شوما خواهر زاده امو کشتین بس که فشارش دادین. بچه ام نفس تنگی گرفت تو شکم ننه اش. ولش کنید بزارید یکم هوا بهش برسه.
یکم خودم و خم کردم و رو به شکم مریم گفتم: نخود جونم می دونم هنوز هیچی نشدی اما یادت باشه بعدا" باید خاله آنید و بیشتر از این درسا خره دوست داشته باشی.
یهو درسا محکم کوبوند تو سرم.
درسا: هوی خر خودتی. جلو بچه بد آموزی داره الاغ. بعدم کی منِ خوب و خوشگل و خانم و ول میکنه بیاد توی چل و دوست داشته باشه؟
برگشتم یه چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: خفه بابا بی تربیت مثلا" الاغ خیلی خوبه جلوی بچه می گی یابو. همین به قول تو چل ببین چه جوری شروین و تور کرد تو خودت هنوز نتونستی مهام و خر کنی.
دوباره به شکم مریم گفتم: خاله جون بزرگ که شدی خواستی بری پسر بازی به خودم بگو خودم باهات میام تنها نمونی.
درسا دوباره گفت: خجالت نمیکشی به بچه قد نخود میگی بریم پسر بازی؟ همین تو منحرفش میکنی دیگه. بعدم شروین می گذاشت تو بری. من خودم می رم با جیگر کوچولومون.
یه زبونی براش در اوردم و گفتم: اولا" ببین خودت داری اعتراف میکنی که قراره تا اون موقع بترشی و تنها بمونی بعدم، برو بابا خواهرزاده جونم توی خزو کجا می خواد ببره آبروش میره. شروینم پایه است میگه برو عزیزم خوش بگذره.
درسا: نه خیرم من خودم باهاش می رم تو اون موقع پیرو چروکیده ای.
من: خودت پیری. بی تربیت. فکر کردی تا اون موقع دختر 18 ساله می مونی؟ نکنه به سلامتی قراره مثل اورورا فیریز بشی؟ بگم بهتا نمی زارم مهام رو زمین بمونه. خودم براش آستین بالا می زنم.
یهو درسا با جیغ گفت: تو غلط می کنی. خودم می کشمت مهام اگه منم نباشم باید تارک دنیا بشه و تو عشق من بسوزه.
منم با نیش باز زبون در آوردم براش.
درسا هم خیز برداشت که بیاد بزنتم که من در رفتم اونم با جیغ و داد دنبالم. این وسطم مهسا و مریم بلند بلند به ما دو تا می خندیدن.
خدا رو شکر مریم داره می خنده دیگه گریه نمیکنه. خوبه حتی اگه شده برای دو دقیقه آروم باشه اونم خیلیه.
وسط این بدو در روهای ما مهسا گفت: حالا از کجا می دونید دختره اگه پسر بود چی؟؟؟؟
درسا از پشت یقه امو گرفته بود و می خواست موهامو بکشه که تو هوا دستش خشک شد. منم کج و یه وری موندم. خدایی به پسر فکر نکرده بودیم.
یهو بی هوا جفتمون گفتیم: برووووووووووووووووووووووو ووووو
با این حرکت مهسا و مریم ترکیدن از خنده.


تقریبا" ساعت 9 شب بود که دخترها رفتن. همه با هم. مهام هم رفت که اول مریم و بعدم مهسا و درسا رو برسونه. هر چی اصرار کردم برای شام نموندن. دلم نمی خواست مریم بره خونه. کاش می تونستم همین جا نگهش دارم. اما نمی شد. مریم نمی خواست فعلا" چیزی به سینا بگه. من که دیگه نمی تونستم درست تصمیم بگیرم. فقط یه چیزی مدام تو سرم رژه می رفت.
اگه مریم و سینا قبل از ازدواج همدیگرو می شناختن بازم با هم ازدواج می کردن؟ یعنی بازم مریم راضی میشد که بهش بله بگه؟؟؟؟
این دوتا حتی یه نامزدی درست و حسابی هم نداشتن. حتی یه نمه شناختم نداشتن. کلافه و بی حوصله بودم. نا آروم بودم و فکرم مشغول.
نمی دونم شام و چه جوری خوردم. لقمه ها به زور از گلوم پایین می رفت.
بعد شام یکم نشستم پیش طراوت جون و شروین اما همش تو خودم بودم. آخرم دیدم نشستنم فایده نداره. بلند شدم و به طراوت جون گفتم من برم بخوابم. طراوت جونم که حال من و دیده بود با لبخند گفت: برو عزیزیم. روز سختی داشتی.
یه لبخند غمگین زدم و رفتم بالا تو اتاقم. گرمم شده بود. یه تاپ با شلوارک پوشیدم. کرمم داشتم باید زیر باد کولر زیر پتو می خوابیدم. عقل کل بودم دیگه. کلا" زمستون تابستون نداشت باید پتو سرم می کشیدم.
شبها معمولا" شروین تو اتاق خودش می خوابید. منم تو اتاق خودم. چون شروین بیشتر وقتها بیمارستان بود . یه وقتهایی که ظهرا خونه بود و می خواست بخوابه میومد تو اتاق من.
امشبم از اون شبا بودا. از همون شبهایی که فکر و خیال نمی زاشت بخوابم. کلا" در سال شاید کمتر از یه هفته از این شبها داشتم. اما خوب امشب وقتش بود نوبت سالم رسیده بود.
هر چی این دنده به اون دنده کردم خوابم نبرد. کلافه بلند شدم و رو تخت نشستم.
یه فکری اومد تو سرم. من خوابم نمیاد. شروین یعنی داره چی کار میکنه؟ برم پیشش ؟ ممکنه خواب باشه. خوب خواب باشه چه کنم. خوب گناه داره پسره. منم گناه دارم خوابم نمی بره این جوری.
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون. رفتم دم اتاق شرروین. ممکنه خواب باشه .... شایدم نباشه ... حالا بزار یه نگاه کوچولو بندازم شایدم بیدار بود.
آروم در اتاق و باز کردم و سرک کشیدم تو.
آخییییییییییییییییی بچه ام خوابیده. ببین چه نازم خوابه. اِه باز این پتو رو تا کمرش کشیده بالا. خوب زیر این کولر از سرما یخ میکنی که عزیز من.
رفتم جلوتر کنار تختش ایستادم. رو تختش خم شدم و پتو رو کشیدم تا بالا. یه لبخند به صورت خوابیده اش زدم.
پسر کوچولوم خوابیده نازی. خوب آنید کارت تموم شد. دیدی شروینم خوابیده پاشو برو گمشو از اتاق پسره. بچه الان بیدار میشه سکته می کنه تو رو بالا سرش ببینه.
برم؟؟؟؟ نمیشه بمونم حالا؟؟؟ شروینم که خوابیده قول می دم تکون نخورم زیاد. سر و صدا هم نمی کنم.
نه بابا برو بخواب تو اتاقت مگه خودت جا ومکان نداری نصف شبی خراب شدی رو سر پسره مردم.
خفه بابا پسر مردم شوهر خودمه ها. ببند فک و نمی خواد اصلا" چیزی بگی.
با یه حرکت آروم گوشه پتو رو گرفتم و کشیدم بالا و خودمم آرومتر خزیدم زیر پتو. پشتمو کردم به شروین که نبینمش. آخه همین الانشم دلم می خواد نازش کنم و دست بکشم رو صورت خوابیده اش بعد بیچاره رو بیدار می کردم بدبخت بی خواب میشد.
برای اینکه خودمو نگه دارم که اون و زابه را نکنم پشت بهش خوابیدم. یهو یه دستی اومد دور شکمم.
یه ههههههههههههههه کوچیک از ترس گفتم.
شروین: حالت خوبه؟؟؟؟؟
شروین چسبید به من. یکم خودشو کشید بالا و چونه اشو گذاشت رو شونه ام.
شروین: چقدر دیر تصمیم گرفتی. دیگه داشتم ناامید میشدم اگه خودت نمی موندی خودم نگهت می داشتم.
سرمو کج کردم و بهش نگاه کردم: تو بیدار بودی؟
شروین یه لبخندی زد و گفت: اون موقع که پتو رو کشیدی روم بیدار شدم. اما می خواستم ببینم میشه تو خودت بخوای که پیشم بمونی یا نه؟
صورتش نزدیک صورتم بود. با یه حرکت سرمو یکم بلند کردم و یه بوس کوچولو و تند رو گونه اش زدم.
یه لبخندی زد و یکم حلقه دستش و تنگ تر کرد.
شروین: خوب خانم کوچولوم می خواد بگه که چرا نخوابیده؟
با یه حرکت برگشتم سمتش. شروین تاق باز خوابید. سرمو گذاشتم رو بازوش. دستش و حلقه کرد دور کتفم. دستمو انداختم دور شکمش. می خواستم خوب حسش کنم. که بدونم مال منه. که کسی نمی تونه ازم بگیرتش.
یه سوالی از عصر تا حالا تو سرم جولان می داد. دوست داشتم از شروین بپرسم.
من: شروین.
شروین: جانم.
من: تو از کی فهمیدی من و دوست داری؟؟؟؟
شروین یه نفس بلند کشید و گفت: خودمم نمی دونم. راستش اوایل اصلا" نمی دیدمت. یعنی برام مهم نبودی. یه جورایی ازت خوشم نمیومد. برام یه مزاحم پر سروصدا بودی. خیلی هم فضول بودی و همه جا سرک می کشیدی.
یکم مکث کرد و دوباره گفت: اولش بی تفاوت بودم. بعد دیدم حرص دادنت خالی از لطف نیست. در هر حال من تو خونه تنها بودم و سر به سر تو گذاشتن برام جالب بود. بعدش دیدم خیلی بامزه ای. کارهات من و حسابی می خندوند. به زور خودمو کنترل می کردم که جلوت نخندم. اون شب تو ویلا که فلفل به خوردم دادی و در رفتی و زغالی دنبالت کرد. دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم. با صدای بلند خندیدم.


¶§¶§¶§¶§¶§¶§¶§¶§¶§¶§¶§¶§¶

واسه عید که رفتی دیدم دلم برات تنگ میشه و نبودنت و حس می کنم.
سر قضیه سینا و بابات و آرشامم همین جور بی خودکی دوست داشتم ازت حمایت کنم. تو شمال بود که فهمیدم دوست دارم. البت فکر کنم از خیلی قبل تر بهت احساس داشتم ولی خودم نفهمیدم . شاید از همون دفعه اولی که تو ویلا تو رو در حال رقص با لباسهای خودم دیدم. من رو لباسهام خیلی حساسم اما نمی دونم چرا نه اون روز نه روزهای دیگه چیزی بهت نگفتم. تو تو اون لباسهای گشاد خیلی بامزه بودی دلم می خواست نگاهت کنم. یه جورایی خوشم میومد لباسهامو می پوشیدی. این برای خودمم خیلی عجیب بود. خیلی دیر احساسمو فهمیدم اما بالاخره درکش کردم.
آروم لپم و کشید و گفت: حالا هم که این دختر بامزه مال منه.
چقدر خوشم میومد ازم تعریف کنن. و چقدر از تعریف قشنگ و جالب شروین خوشم اومد. و چقدر خوشحال بودم که با چشم باز و نه از روی سنت مرد زندگیمو انتخاب کرده بودم. دلم غنج می رفت براش.
خودمو کشیدم بالا و خم شدم رو صورتش و تو چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش مهربون و خندون بود. چقدر من این چشم رنگین کمونی و دوست داشتم.
آروم خم شدم روش و لبم و گذاشتم رو لبش. چشمهامو بستم. می خواستم همه عشق و محبت و آرامشم و از طریق لبهام بهش منتقل کنم. دستش رو کمرم بازی می کرد. لبم رو لبهاش می لغزید.
زیبا ترین نشونه عشق به نظر من همین بوسه بود. چون بدون اینکه یک کلمه حرف از دهنت بیرون بیاد کلی حرف و احساس می تونستی باهاش برسونی و نشون بدی.
تو بغل شروین با نهایت آرامش تا صبح خوابیدم. و چه شیرین و لذت بخش بود حس تقسیم کردن لحظه ها و حس ها و نگرانیها و آرامشها با شریک زندگیت.



به گفته شروین اضطراب و تنهایی برای مریم خوب نبود برا همین ماها تصمیم گرفتیم هر روز یکیمون بریم پیشش. النازم طفلی انقدر که نگران مریم بود اومده بود تهران تا بتونه پیش مریم بمونه.
با درسا تو دانشگاه بودیم. صبح امتحان داشتیم. آخ چقدر از کلاس تو تابستون بدم میومد. نمی دونم چرا خر شده بودم و واحد برداشته بودم. به غلط کردن افتاده بودم. خوب شد که تموم شد وگرنه خیر این 6 واحدو می خوردم و حذفشون می کردم.
همچین خوشحال از تموم شدم امتحانامون داشتیم می رفتیم از دانشگاه بیرون که موبایلم زنگ خورد. گوشیمو در آوردم. الناز بود.
امروز رفته بود پیش مریم. دکمه وصل تماس و زدم و گوشی و گذاشتم دم گوشم.
من: به سلام به خاله گرامی. چه خبر؟ مامان کوچولومون خوبه؟ چه می کنید؟؟؟
صدای مضطرب الناز تو گوشی پیچید.
الناز: آنید کجایید؟
صداش خیلی مضطرب بود. یعنی چی شده بود؟
نگران و با هول گفتم: دانشگاه امتحانمون تموم شد.
الناز: آنید شروین بیمارستانه؟
نگرانتر گفتم: آره چه طور.
الناز: کدوم بیمارستان
من : ....
صدای الناز و شنیدم که میگفت: آقا برید بیمارستان .....
من: الناز چی شده؟ حالت خوبه ؟ بیمارستان چرا می خواین برین؟
الناز: آنید با درسا بیاین بیمارستان. مریم حالش بد شده دارم می برمش بیمارستان.
تقریبا" با جیغ گفتم: چی ؟ چرا؟ چی شده؟
الناز: بیاین بیمارستان میگم بهتون. الان نمی تونم. منتظرتونم.
من: باشه من الان زنگ می زنم به شروین میگم شما دارید می رید اونجا.
الناز باشه ای گفت و تماس و قطع کرد.
درسا: آنید چی شده؟ بیمارستان برای چیه؟
به شروین زنگ زدم. تو همون حال دست درسا رو گرفتم و کشیدمش تا تند تر راه بیاد . به سمت خروجی دانشگاه رفتیم. اومدم کنار خیابون و برای تاکسی دست تکون دادم.
شروین با سومین بوق جواب داد.
سریع بهش گفتم که مریم حالش بد شده و الناز داره میارتش بیمارستان شما و من و درسا هم داریم میایم.
دل تو دلم نبود. درسا مدام پوست لبشو می کند. یعنی مریم چرا حالش بد شده؟ اون نباید مریض بشه برای بچه اش خوب نیست مخصوصا" که بچه اولشه.
تا خود بیمارستان یک کلمه هم حرف نزدیم، فقط دستهامون و از اضطراب و نگرانی تو هم قفل کرده بودیم و فشار می دادیم. نرسیده به بیمارستان پول تاکسی و حساب کردم و تا ماشین نگه داشت خودمون و پرت کردیم پایین.
دوییدیم سمت بیمارستان و تو همون حال به الناز زنگ زدم. گفت کجا بریم. تند و تند و نگران طبقه ها و اتاقها رو نگاه کردیم تا بالاخره چشمم به الناز افتاد که کنار یه تخت ایستاده بود.
رفتیم جلو. خدایا مریم رو تخت خوابیده بود و به دستش سرم بود. مات به سقف نگاه می کرد. النازم به پهنای صورتش اشک می ریخت.
قدمهامون کند شد. با ترس رفتیم جلو. یه نگاه به الناز و یه نگاه به مریم کردیم.
به زور دهن باز کردم و پرسیدم: الناز ... چی شده؟؟؟
الناز چشمهای اشکیشو به من دوخت. اومد جلو و بغلم کرد. مات مونده بودم. قلبم اومده بود تو حلق. با استرس بازوهای الناز و گرفتم و از تو بغلم جداش کردم و بهش نگاه کردم.
با تحکم گفتم: الناز کشتی مارو بگو چی شده؟ مریم چرا حالش بد شد؟ دکتر معاینه اش کرد؟ چی گفت؟ اصلا" شما کجا بودین که مریم حالش بد شد؟ بیرون بودین؟
الناز وسط گریه گفت: مریم می خواست یکم پیاده روی کنه و چند تا لباس برای خودش بگیره. لباس حاملگی. برا اون وقتی که شکمش بزرگ میشه.
با هم رفتیم یه پاساژ که لباسهاشو بگیره. بعد خرید رفتیم کافی شاپ نزدیک پاساژ که یه بستنی بخوریم. نزدیک کافی شاپ که رسیدیم دیدیم در باز شدو سینا همراه یه دختری اومدن بیرون. دست سینا دور گردن دختره بود و بلند بلند می خندیدن. ماها رو ندیدن. رفتن سمت ماشین و سینا در ماشین و برای دختره باز کرد و تو لحظه آخر که دختره داشت سوار می شد سینا ... سینا ( یه نگاهی به مریم کرد و آرومتر گفت ) سینا بوسیدش. تو خیابون دختره رو جلوی چشمهای ما بوسید.
مریم اون صحنه رو که دید یهو بیهوش شد و .....
الناز زد زیر گریه و دیگه نتونست حرف بزنه. مریمم که مات به سقف نگاه می کرد. رنگ تو صورتش نبود.
خدایا مریم حالش خوب بود؟ فقط بیهوش شده بود؟ پس چرا الناز این جوری اشک می ریزه. همون لحظه شروین اومد تو اتاق ومن و درسا تا چشممون بهش افتاد دوییدیم سمتش.


◙♂◙♂◙♂◙♂◙

من: شروین مریم چش شده؟ فقط بیهوش شده؟ الناز چرا گریه می کنه؟
شروین یه نگاه ناراحت و تاسف آور بهم کرد و گفت: شوکی که بهش وارد شده خیلی خیلی زیاد بود و ... متاسفم بچه اشو از دست داد.
درسا یه جیغ خفه کشید و عقب عقبی رفت و خورد به تخت. من مات موندم به دهن شروین.
بچه اشو از دست داد؟؟؟ بچه اش رفت؟ نخود کوچولوی خاله رفت؟ من اون بچه رو دوست داشتم. آنیدی که داشت پا به این دنیا می زاشت، با همون سرنوشت و دوست داشتم. چقدر با خودم نشسته بودم و خیال بافی می کردم که نمی زارم این بچه مثل من همش تو دعوای پدر و مادرش بزرگ شه. چقدر با خودم برنامه چیده بودم که مدام حواسم به مریم و نخود کوچولو باشه که نزارم به خاطر سینا نخودجونم صدمه ببینه که مثل خواهرزاده واقعیم باهاش رفتار کنم. یه عروسک زنده که می تونستی ازش حمایت کنی. چقدر با بچه ها بحث کرده بودیم که اگه تو ایرانم می شد پرد و مادر خونده گرفت برای بچه ها کدوممون مادر خونده بشیم و من به زور داشتم خودمو شروین و قالب می کردم وآخرم کار به گیس و گیس کاری کشید و تهشم مریم جیغ کشید که بابا اینجا که از این چیزا نداریم اون موقع بود که کوتاه اومده بودیم.
چقدر با درسا دوتایی رفتیم دم این سیسمونی فروشیها و مثل این زنهای حسرت به دل به این لباس فسقلیها نگاه کردیم و ذوق زده نیشمون و باز کردیم. چقدر من و درسا برای اون کفش آبی کوچولوهای نازی که خریده بودیم و اندازه پای عروسک بود ذوق کردیم و آخر سرم دلمون نیومد بدیمش به مریم و یه لنگشو من گرفتم و یه لنگشو درسا. هنوزم اون کفش کوچولوها روی میز کنار تختمه و هر شب قبل خواب یه ماچش میکنم و چقدر شروین برای این کارم بهم می خندید.
خدایا نخودمو بردی؟ امید مریم تو زندگی فقط همون نخود بود.
بدنم بی حس شد. سرم گیج رفت. تنم شل شد. احساس کردم دارم میوفتم که شروین سریع اومد جلو و زیر بغلمو گرفت و من و برد بیرون اتاق و رو صندلی نشوندم.
شروین نگران گفت: آنید عزیزم خوبی؟ قربونت برم به خوت فشار نیار. اون بچه قسمتش این بودکه نیاد به این دنیا.
تو چشمهام اشک جمع شد. شاید خدا به اون نخودچی رحم کرده بود و نخواسته بود اون و درگیر یه زندگی ناجور کنه اونم با اون باباش. خدا نخواست یه آنید دیگه تو این دنیا با بی اعتمادی و خشم زندگی کنه. اما من نخود کوچولوی مریم و دوست داشتم . دلم برای حرف زدن باهاش تنگ میشه.
با چشمهای اشکی به شروین نگاه کردم و گفتم: سینا اصلا" نمی دونه که یه بچه هم وجود داشت یکی داشت جون می گرفت. مریم نخواست بهش بگه. نمی خواست تا هیکلش نشون نداده سینا چیزی بفهمه. می ترسید که سینا بچه رو نخواد. اون بچه همه زندگیش بود. همه چیزی که از اون زندگی نکبتی و اون شوهر نامرد بهش رسیده بود.
یه قطره اشک اومد رو گونه ام. شروین آروم دستشو بالا آورد و اشکمو پاک کرد و بغلم کرد. سرمو گذاشتم رو سینه اشو سعی کردم بغضمو قورت بدم. شاید این جوری بهتر بود که بچه ای به دنیا نیاد که یه نوزاد بدبخت نشه.
الان با وجود حمایت شروین من خیلی راحت غمها و دردامو فراموش می کردم. یادم نمیاد قبلا"، قبل از اینکه شروینی باشه چه جوری با کدوم توان دردهامو تنهایی تحمل می کردم. اما یادم میاد که خیلی سخت بود. غصه خوردن تو تنهایی و غربت، بی شریک واقعا" زجر آوره. غصه هاتو بیشتر می کنه.
یاد مریم افتادم. طفلی تو همه این مدت حتی الان داره تنهایی با غم و درد و مشکلاتش سر می کنه. الان باید شوهرش کنارش باشه که بهش دلداری بده که آرومش کنه که بگه ما هنوز
وقت داریم که یه بچه دیگه داشته باشیم اما همین شوهر همین مردی که باید الان تکیه گاه مریم باشه همین آدم باعث شده که مریم بچه اشو از دست بده. ازت متنفرم سینا محبی. هیچ وقت به خاطر بلایی که سر مریم آوردی نمی بخشمت هیچ وقت. کاش قدرت داشتم و یه بلای بدتری سرت می آوردم تا بفهمی زجر دادن یه تازه عروس چقدر بده. نابود کردن امید و خوشبختی یه دختر جوون، له کردن رویاها و امید یه آدم چقدر گناه بزرگیه.
صدای یه خانمی از تو بلندگو اومد که شروین و پیچ می کرد. سرمو از رو شونه شروین بلند کردم و سعی کردم یه لبخند بزنم اما بیشتر دهن کجی بود.
من: برو عزیزم صدات می کنن.
شروین نگران نگاهم کرد و گفت: برم؟ تو خوبی؟
من: آره عزیزم من خوبم برو به کارت برس.
شروین: مطمئنی؟ آنید اگه کارم داشتی من همین جام بهم زنگ بزن زودی خودمو می رسونم.
یه دستی به بازوش زدم و گفتم: برو شروینم نگران نباش. حواست به کارت باشه.
شروین از جاش بلند شد. هنوز تو چشمهاش نگرانی بود. سریع خم شد و یه بوسه آروم رو گونه ام زد و گفت: پس مواظب خودت باش گلم.
بهش لبخند زدم و شروین ازم دور شد. شروین از یه ور سالن رفت و از یه ور دیگه سالن مهسا مضطرب اومد. تا چشمش به من افتاد با دو خودشو بهم رسوند.
از جام بلند شدم و مهسا رو بغل کردم. مهسا با هول گفت: آنید چی شده؟ الناز بهم زنگ زد گفت مریم حالش بد شده. الان چه طوره؟
ازش جدا شدم و ناراحت بهش نگاه کردم.
من: مریم سینا رو با یکی دیده بیهوش شده. فشار عصبیش زیاد بوده و ..... خوب بچه اش افتاد ....
مهسا با جیغ: چییییییییییییییییییییییی.. ..........
سریع انگشتم و گذاشتم رو بینیم و گفتم: هیششششششششش ساکت. مریم نباید ماهارو این شکلی ببینه. جلوش گریه کردی نکردیا. اگه ببینیش. رنگش شده گچ دیوار. همه اشم به سقف زل زده.
مهسا با تاسف گفت: بمیرم براش. بزار برم ببینمش.
اومد که بره که دستش و گرفتم و گفتم: مهسا حواست باشه ها.
با سر گفت باشه.
دوتایی رفتیم تو اتاق. مریم همون شکلی بود. الناز و درسا گریه می کردن. با اخم و تشر فرستادمشون بیرون. بیچاره مهسا بغض کرده بود اما جلوی خودشو گرفته بود که گریه نکنه. مریمم که مات فقط به سقف نگاه می کرد. یکم پیشش ایستادیم. انگار نه انگار که حضور کسی رو احساس میکنه. با اشاره به مهسا گفتم بیا بیرون.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، LOVE8 ، aida 2 ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون
#29
♪♫♪♫♪♫♪♫♪♫♪♫♪♫♪♫♪

دوتایی رفتیم بیرون درسا و الناز کنار در رو صندلیها نشسته بودن. رفتیم نشستیم کنارشون.
من: مریم و دیدین؟ چه شوکه است. الناز مریم از وقتی بهوش اومده همین شکلیه؟
الناز: آره.
درسا: می دونه بچه اش افتاده؟
الناز: آره دکتر بهش گفت.
مهسا: وقتی فهمید گریه ای، دادی، جیغی نکشید.
الناز با سر گفت نه.
من: یعنی هیچ حرکتی نکرد؟؟؟؟؟ هیچ عکس العملی نشون نداد؟؟؟؟؟
الناز: نه هیچی.
اخمهام رفت تو هم و ناراحت و عصبی گفتم: این بده. این خیلی بده. باید یه کاری کنیم گریه کنه. باید غمشو بریزه بیرون. داره همه رو جمع میکنه تو دلش این جوری غم باد می گیره داغون میشه.
دکتر اومد و رفت تو اتاق تا مریم و معاینه کنه. من و مهسا همراهش رفتیم. دکترم میگفت مریم هنوز تو شوکه.
با دکتر از اتاق اومدیم بیرون. دکتر رفت سمت انتهای سالن و ما دوتا هم نشستیم رو صندلی کنار درسا و الناز. داشتم با چشم دکتره رو دنبال می کردم که چشمم افتاد به ته راهرو و چشمهام گرد شد.
من: این اینجا چی کار میکنه؟؟؟؟؟
همه برگشتن و رد نگاهمو گرفتن. سینا داشت میومد سمت ماها. دکترو که دید جلوش و گرفت. به نظر هول و نگران میومد.
سینا: آقای دکتر زنم حالش چه طوره؟
بمیری الهی مریم بی شوهر بشه. انگ بیوه بهش بچسبه بهتر از اینه که شوهری مثل تو داشته باشه.
دکتر: حال خودشون خوبه فقط شوکه هستن. اما متاسفانه بچه رو از دست دادن.
سینا با چشمهای گرد، بهت زده با صدای مملو از تعجب گفت: بچه؟ بچه چیه؟ بچه کی؟
بچه بابا بزرگ من، دائیمو میگه. الاغ می پرسه بچه چیه. تو با این سنت نمی دونی بچه چیه بوزینه؟
دکتر: بچه اتون. شما ... نمی دونستین خانمتون حامله بوده؟
سینا با دهن باز: حامله بوده؟ مریم باردار بوده؟
دکتر یه دستی به شونه سینای بهت زده زد و گفت: متاسفم.
بعدم راهشو کشید و رفت. سیناهم گیج رفتنشو نگاه کرد. سینا سرشو برگردوند و به ما چهار تا که رو صندلی کنار در نشسته بودیم نگاه کرد. همون جور حرکت کرد و اومد سمت ما. اول بهت زده و آروم بعد دهنش بسته شد و قدمهاش تند شد. با سرعت اومد سمت ماها و رفت سمت در که ما چهار تا مثل جت از جامون پریدیم و اومدیم جلوی در و مثل نگهبان و یه سد انسانی ایستادیم. سینا یهو شوکه ایستاد. یه نگاه متعجب به صورتهای اخمو و عصبانی ماها کرد و گفت: چیه؟ چرا جلوی در ایستادین؟
دست به سینه ایستادم جلوش و با همون اخم گفتم: کجا؟
ابروهاش رفت بالا: یعنی چی؟ دارم می رم پیش مریم.
درسا: بی خود. حق نداری مریم و ببینی.
سینا یکم اخم کرد و گفت: یعنی چی؟
الناز: یعنی تشریف ببرین. یعنی پاتو از این در تو گذاشتی نزاشتی.
سینا: چرا اونوقت؟
مهسا با صورت سرخ شده گفت: چون مریم الان به تنها کسی که احتیاج نداره توی عوضی هستی . تویی که بچه اشو کشتی.
اخمهای سینا رفت تو هم و کم کم داشت عصبانی می شد.
سینا: منظورت چیه؟ من کی بچه امو کشتم؟ من اصلا" خبر نداشتم که بچه ای هم در کاره چه جوری می تونستم بکشمش؟ برید کنار ببینم . می خوام برم زنمو ببینم.
این و گفت و حرکت کرد سمت در که ماها بیشتر به هم چسبیدیم.
من: برو بابا الان یادت افتاه زنیم داری؟ اون موقع که فکر عشق و حالت بودی یاد زن و زندگیت نبودی حالا اومدی واسه ماها زنم زنم می کنی؟
رنگ سینا پرید. آرومتر گفت: خفه شو چرا مزخرف میگی؟
عصبی گفتم: من مزخرف میگم؟ خجالت نمیکشی؟ هنوز 4 ماه از عروسیتون نمی گذره که دنبال این و اونی. می زاشتی لااقل یه سال بشه بعد بگی زندگیت دلتو زد. تو که دلت با یکی نمونه غلط کردی دختره مردم و وارد زندگیت کردی. بی خود کردی اون و بدبخت کردی.
سینا یکم بلند تر گفت: ببند دهنتو چرا چرتو پرت میگی؟
دیگه جوش آوردم.
صدام یکم رفت بالا: من چرت و پرت میگم؟ دیگه شهره شهر شدی. همه می شناسنت. تو به ماها که دوستای صمیمی زنت بودیم رحم نکردی به غریبه بخوای رحم کنی؟ امروز کجا بودی؟ هان؟ بگو گجا بودی؟ مگه کافی شاپ ستاره نبودی؟ دِ بگو دیگه، بگو بودی یا نبودی؟
سینا قرمز شد و آرومتر گفت: بببند فکتو وگرنه خودم می بندمش. بنند تا نزدم لهت کنم. برو کنار بزار برم مریم و ببینم.
عصبانی گفتم: تو غلط میکنی بخوای فک من و ببندی. جرات داری یه انگشتت بهم بخوره تا حالتو جا بیارم.
سینا عصبی یه خیز برداشت سمتم. که یکی از پشت کشیدش.
بازم شروین ولی این بار دوست داشتم سینا یه غلطی بکنه ومنم حسابی حالشو جا بیارم. هر چی باشه الان 4 نفره می ریختیم لهش می کردیم.
شروین بازوی سینا رو که بالا اومده بود و کشید و با یه حرکت برش گردوند. خیلی خونسرد تو چشمهاش نگاه کرد و با صدای یخی گفت: دستت به زن من بخوره باید بری برای خودت قبر بخری.
سینا که اصلا" انتظار دیدن شروین و نداشت حسابی شکه شده بود. تو اون هاگیر واگیر تو دلم قربون صدقه شروین می رفتم که چه ابهتی چه شخصیتی چه یخچالیتی با همین دو کلمه سینا رو پودر کرد. فداش بشم با اون روپوش سفیدش مثل فرشته ها شده. آدم دلش می خواد درسته قورتش بده. برم چشم کیو در بیارم که شروینمو نگاه نکنه. برم به کی بگم که این دکتر معرکه هه مال خود خودمه. آی دوست داشتم اون موقع نیشمو برا شروین باز کنم و از اون عشوه خرکیامو بیام براش. حیف که موقعیتش نبود. برا همین آروم خفه خون گرفتم و ایستادم تو جام.
سینا از بهت در اومد و با یه حرکت تند دستشو از تو دست شروین در آورد و با داد گفت: برو جمع کن زنتو کی با اون کار داره من می خوام زنمو ببینم.
بعد رو به در با داد گفت: مریم ... مریم بیا بیرون... مریم کجایی ... این قوم تاتار چیه گذاشتی جلوی در مریم.
من: ببند فکتو یکم فرهنگ نداری اینجا بیمارستانه اگه شعورت نمی رسه بگو حالیت کنم.
مریمم سرم بهش وصله نمی تونه بیاد پس برو و اینجا هوار هوار نک.....
جمله ام تموم نشده بود که در اتاق پشت سرمون باز شد. با تعجب همه مون برگشتیم سمت در.
مریم با صورت بی روح و بی رنگی جلوی در ایستاده بود. از دستش خون می چکید. حتما" سرم و از دستش کشیده بود بیرون.
همه تو جاهامون خشک شده بودیم. یعنی دیدن مریم با اون سرو شکل دهن همه مونو قفل کرد.
مریم با صدای بی تفاوتی با یه نگاه سرد به سینا گفت: اینجا بیمارستانه صداتو بیار پایین.
با حرف مریم انگار قفل دهن سینا باز شد. سریع گفت: مریم عزیزم خوبی خانمم. تو که من و کشتی از نگرانی. مریمم اینا چی میگن؟؟؟؟ میگن بچه ات افتاده مگه ما بچه داشتیم؟ مگه تو حامله بودی؟
مریم با همون سردی و بی تفاوتی گفت: من نه عزیزتم نه خانمتم نه تو نگرانم شدی نه مریم توام. من بچه داشتم نه تو. الانم دیگه نیست.
یه جورایی بهتر شد. وجود اون بچه نمی زاشت درست تصمیم بگیرم. اون رفت تا من چشمهامو باز کنم و ببینم که فداکاری برای آدمی مثل تو خودکشیه.
دهن سینا یه متر باز مونده بود از تعجب. ماهام مات فقط داشتیم به مریم نگاه می کردیم.
سینا یه تکونی به خودش داد و با صدای ناباوری گفت: مریم .....
مریم یه نگاه یخ بهش انداخت و گفت: الانم از اینجا برو نمی خوام ببینمت. بعدا" نامه دادگاه برات میاد.
سینا با بهت و شوکه گفت: چی؟ نامه دادگاه؟ کدوم دادگاه برای چی؟
مریم: برای طلاق. البته بهتره که کشش ندی می تونیم توافقی یه روز بریم و طلاق بگیریم من این و ترجیح می دم.
مریم حرفشو زد و بی تفاوت به دهن باز سینا روشو برگردوند که بره توی اتاق که سینا با یه قدم خودشو رسوند به مریم و دستشو از پشت کشید تا نگهش داره.
مریم با یه حرکت برگشت و آنچنان کشیده ای به صورت سینا زد که صداش تو کل بیمارستان پیچید. سینا مات دستشو بالا برد و روی گونه قرمزش گذاشت.
مریم اخم کرده بود. نگاهش پر نفرت بود. دیگه نه خونسرد بود نه بی تفاوت. با نفرت و عصبی به سینا اشاره کرد و گفت: دفعه آخرت باشه که به من دست می زنی فهمیدی؟ این کشیده هم حقت بود نه برای خودم بلکه از طرف اون بچه ای که قرار بود تو پدرش باشیو چقدر خوب فهمید که توی این دنیا جایی براش نیست و خودش رفت. خوب شد که رفت خوب شد که به دنیا نیومد و نفهمید که پدری مثل تو داره. وگرنه باید تمام عمرش به خاطر تو عذاب می کشید و با هر بار شنیدن اسمت شرمنده می شد.
بغض کرد. با بغض گفت: از اینجا برو. اون بچه با رفتنش خیلی چیزها رو بهم فهموند. خیلی .... دیگه حاضر نیستم زندگیمو به پای لجنی مثل تو بریزم. تویی که ..... تویی که ....
یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه . یه گریه بلند .... یه گریه تلخ ... یه گریه برای تموم شدن تموم آرزوها و رویاهایی که داشت ... یه گریه برای تصمیمی که گرفته بود. برای بستن دفتر کسی که قرار بود همه زندگیش باشه و الان اون شده بود تنها کسی که باید از زندگیش حذف میشد.
رفتم جلو و بغلش کردم. سرشو گذاشت رو شونه امو میون گریه گفت: مگه من چی می خواستم؟ مگه من از دنیا چی می خواستم. سهم من از خوشبختی چقدر بود؟ آنید خیلی کم بود. خیلی ناچیز بود. دنیا خیلی نامردی بهم نشون داد که زندگیم سراب بوده. خیلی درد داره که ببینی شوهرت پدر بچه ای که قراره چند وقت دیگه به دنیا بیاریش جلوی چشمت یه نفر دیگه رو می بوسه. یکی دیگه رو بغل میکنه.
کسی که تو با همه عشقت بهش بله گفتی که تو تمام لحظات کنارش باشی. تو شادی و غم. کسی که تو بهش اعتماد کردی که پناهت باشه، تکیه گاهت باشه برای همه عمر. اون تنهات می زاره و شادیشو تو آغوش یکی دیگه پیدا میکنه. تنهاییاشو با یکی غیر تو پر میکنه. لبخندش مال کسی غیر توئه.
آنید نزار بیاد، نزار بمونه، نزار ببینمش. نمی خوام دیگه رنگی از اون تو زندگیم باشه. شده یه لکه سیاه تو وجودم تو سرنوشتم تو زندگیم که هیچ وقت پاک نمیشه. اما من هر جور باشه نمی زارم بمونه. نمی خوام دیگه تباه بشم که بره دنبال خوشیشو به سادگی من بخنده. آنید ....
بلند بلند هق هق می کرد.
یعنی دلم می خواست قدرتشو داشتم تا همین جا سینا رو بکوبم به دیوار و تا جایی که جون داره بزنمش. ببین با این دختره بیچاره چی کار کرده. طفلی مثل بید می لرزید. یهو لرزشش تموم شد. گریه اش قطع شد. احساس کردم بدنش سنگین شده. پاهاش خم شد و دیگه نتونستم نگهش دارم منم با مریم خم شدم. درسا و مهسا و الناز دوییدن سمتمون. شروین، سینا رو زد کنار و خودشو به ما رسوند.
یه نگاه به مریم کرد و گفت: دوباره بیهوش شده.
با یه حرکت مریم و بلند کرد و برد تو اتاق. ماها هم دنبالش رفتیم. سینا هم داشت دنبالمون میومد که من یهو برگشتم و سینه به سینه اش ایستادم.
با اخم گفتم: جرات داری پاتو بزار تو اتاق تا خودم از پنجره پرتت کنم پایین. نشنیدی مریم چی گفت؟ دیگه نمی خواد ببینتت. بهتره بدون دردسر طلاقشو بدی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی. برات آبرو نمی زارم هر کاری میکنم تا مریم از شر تو خلاص بشه.
سینا که انتظار این حرفها رو نداشت با دهن باز به من نگاه کرد و گفت: اما چرا؟؟؟ چرا مریم این جوری شد؟ صبح ... صبح خوب بود. با هم خوب بودیم. همه چی آروم بود.
من: اون آرامش قبل طوفان بود. واقعا" احمقی فکر کردی می تونی هر کاری که دوست داری بکنی و همه هم ساکت می مونن؟ اول من بعدم درسا. خجالت نکشیدی؟ نفر بعدی کی بود؟ الناز؟ غیر ماها که 10 تا دیگه داشتی. کمت بود؟ مریم برات کافی نبود؟ هنوز دله بازیهات تموم نشده بود؟ پس چرا با مریم ازدواج کردی؟ چرا بدبختش کردی؟ تو که خودتم نمی دونی از زندگیت چی می خوای چرا یکی دیگه رو شریک زندگیت کردی؟
من و درسا گفتیم. همه چیزو برای مریم گفتیم ازش خواستیم خودشو نجات بده. اما اون به خاطر بچه اش حاضر بود خودشو فدا کنه اما تو ... تو ....
هنوز نفهمیدی؟ اون امروز تو رو با معشوقه ات دیده با یکی بدتر از خودت. واسه همین نتونست تحمل کنه واسه همین بچه اش و از دست داد. الان دیگه چیزی نداره که به خاطرش تو و هرزگیتو تحمل کنه. الان می تونه آزاد بشه رها بشه.
سینا آروم گفت: اما من دوستش ......
نزاشتم حرفش تموم شه محکم خوابوندم تو گوشش.
با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم: این برای مریم که دلشو شکوندی و زندگیشو نابود کردی. کاری کردی که تو اوج جوونی برگای زندگی و شادیش زرد و پژمرده بشن. برای من و درسا که باعث شدی چقدر از خودمون بدمون بیاد باعث شدی چه حس بدی نسبت به خودمون پیدا کنیم. فقط برای اینکه یه بی شرفی مثل تو که از قضا شوهر بهترین دوستمون بوده بهمون پیشنهاد داد. و برای اینکه دیگه تو چشم کسی نگاه نکنی و به دروغ نگی دوستش داری.
بهتره بری وگرنه خودم پرتت می کن بیرون. برو...
سینا با یه قیافه شکست خورده، ناباور عقب عقبکی رفت و وقتی از در بیرون رفت پا تند کرد و با سرعت دور شد.
عصبی شده بودم. تنفس ام تند شده بود. دستی رو شونه ام نشست. درسا اومد کنارم. با یه لبخند.
درسا: کار خوبی کردی. حقش بود.


HeartHeartHeartHeartHeartHeart
زندگی چیز غریبیه. تو یک لحظه هم می تونی خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی هم می تونی بدبخت ترین آدم تو کل دنیا باشی.
مریم در عرض 5 ماه عشق و تجربه کرد. ازدواج کرد. طعم بزرگ شدن و ازدواج و زندگی مشترک و شیرینیش و چشید و چه زود مزه تلخ خیانت و دورویی و فریب و در آخر نفرت و سیاهی و ..... جدایی و حس کرد. همه کارها خیلی سریع پیش رفت. مریم زنگ زد به خانواده اش. اونا خیلی زود خودشون و رسوندن. وقتی قضیه رو فهمیدن بیچاره ها نابود شدن. مخصوصا" مامان مریم که اصرار اون باعث شده بود که مریم انقدر زود ازدواج کنه. باباش اونقدر عصبانی بود که اگه سینا رو می دید می کشتش. مدام عصبی راه می رفت و می گفت: 22 سال نزاشتم آب تو دل این دختر تکون بخوره که چی؟ که یه جوجه خروس بیاد و به راحتی آب خوردن پژمرده اش کنه؟
بابای مریم سفت و سخت ایستاد تا طلاق مریم و بگیره. هر چی خانواده سینا و خودش التماس کردن فایده نداشت.
انقدر از این اراده و ابهت و حمایت بابای مریم خوشم اومد که حد نداشت.
در عرض یک هفته مریم طلاقشو توافقی گرفت. تو این مدت ما 4 نفر یه لحظه تنهاش نزاشتیم حتی شبها با هم جمع میشدیم یه جا. چند شب خوابگاه چند شب هم خونه خانم احتشام.
هر جوری بود نمی زاشتیم مریم زیاد تنها باشه و فکر کنه اما با همه تلاشمون هنوزهم کسی نمی تونست این واقعیت و که مریم با این سن کم و تو اوج جوونی مطلقه ش رو از بین ببره.
هر چند مریم هم همه سعیشو می کرد که کمتر فکر کنه و زندگی و برای خودش تموم شده ندونه.
بیچاره مهسا که دو هفته دیگه عروسیش بود و با وجود تموم کارهایی که داشت بازم پیش ماها بود و مریم و تنها نمی گذاشت.
این چند وقت از شروینم بی خبر بودم. شروینم خیلی با شعور بود. هر وقت که من ومی دید سعی می کرد با یه لبخند یه نگاه مهربون یه آغوش آرامش بخش بهم نیرو بده.
بالاخره مریم کارهاشو انجام داد و همراه پدر و مادرش راهی خونه ای شد که بهش آرامش می داد.
چقدر خوب بود که آدم یه جایی و داشته باشه که بعد همه ی این سختی ها بره اونجا و به آرامش برسه. دلم خونه امون و خواست. خونه بابام خونه ای که همه با هم توش باشیم که بگیم و بخندیم. با اینکه روزهای بد زیاد داشتیم اما روزهای خوبم داشتیم. روزهایی داشتیم که همه با هم دور سفره می نشستیم و به چه چیزها که نمی خندیدیم. بلند و شاد. حتی یه سرفه کوچیکم به خنده امون می نداخت.
دلم تنگ بود. برای مامانم برای عسل. برای آنیتای بی معرفت برای داداشم .... برای بابام... برای بابام .... دلم بابامو می خواست اما اون من و نمی خواست اون بهم گفت دخترم نیستی گفت براش مردم ....
بابا .....

*****


سپآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآس

بعد چندین روز پر تنش تو سکوت و آرامش اتاقم نشستم. چه حس خوبی داره این آرامش. کاش شروینم بود. دیگه همه چی تکمیل میشد. اما شروین نیست. بیمارستانه. فکر کنم عمل داره. این روزها خیلی کم دیدمش. دلم براش یه ذره شده.
یه خمیازه ای کشیدم و با فکر شروین چشمهامو بستم. خواب بعد از ظهر اونم بعد یه ناهار و با شکم پر چه حالی میده. آره دیگه خیلی حال میده دو روز دیگه که شکمت مثل تبل اومد جلو از پر خوری و به غلط کردن افتادی میفهمی حال میده یا نمیده.
بی خی جون هر کی دوست داری بزار بخوابم شاید شروین اومد تو خوابم، تو بیداری که ستاره سهیل شده.
تو فکر شروین بودم که چشمهام گرم شد و خوابم برد.
با نوازشهای دستی آروم چشمهامو باز کردم. صورت شروین جلوم بود. فکر کردم خوابم. چند بار پلک زدم و سرموکج کردم. اما تصویر شروین همراه لبخندش هنوز جلوم بود.
یه جیغ از ذوق و هیجان کشیدم و پریدم و از گردنش آویزون شدم و دوسه تا ماچ آبدار از لپش کردم.
شروین با خنده بغلم کرد و گفت: دختر چی کار میکنی؟ یکی ندونه فکر میکنه چند ساله که من و ندیدی. یعنی انقدر دلت برام تنگ شده بود؟
با ذوق تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: آره خیلی دلم تنگ شده بود. چند وقته درست و حسابی ندیدمت. دلم شده بود نخود.
بلند خندید و بلندم کردو یه دور چرخوندمو خوابوندم رو تخت و خودش کنارم دراز کشید. سرمو گذاشتم رو سینه اشو دستهامو انداختم دور شکمش.
شروین یه دسته از موهامو گرفت و دور انگشتش پیچید. عادتش شده بود. همه اش با موهای فرم بازی می کرد. یه وقتایی این لولای موهامو هی می گرفت می کشید و بعد ول می کرد این موها که مثل فنر بالا پایین می رفت شروینم ریسه می رفت از خنده. این جور وقتها مثل پسر بچه های شیطون میشد که دوست داشتی قورتشون بدی.
شروین آروم گفت: آنیدم این چند وقته خسته شدی. هم درسهات و امتحاناتت بود هم ماجرای مریم. حسابی اذیت شدی.
با یاد مریم یه لبخند تلخ زدم. منم آروم گفتم: خدا کنه دیگه از این چیزها تو زندگیها نباشه. ولی خیلی از بابای مریم خوشم اومد. پشت دخترش بود. نزاشت سینا جیک بزنه همچین از مریم حمایت کرد که پسره عوضی فهمید چه خبره و دیگه لفتش نداد. نتونست با حرفهاش کسی و خام کنه. یعنی وقتی داشت مظلوم نمیایی می کرد کم مونده بود برم با بغل پا بزنم تو پهلوش.
شروین بلند بلند خندید.
شروین: حالا چرا بغل پا؟
من: خوب این ریختی میشه مدل این کاراته کارها دیگه، بیشتر حساب می برن.
دوباره بلند خندید.
خنده اش که تموم شد گفت: آنید من چند روز مرخصی گرفتم دوست داری بریم شمال؟
با ذوق سرمو از رو سینه اش برداشتم و رو تخت نشستم و بهش نگاه کردم.
من: راست میگی؟
شروین با خنده گفت: یعنی انقدر خوشحالت کرد؟
با نیش باز و ذوق زده خودمو پرت کردم روش و یه ماچ محکم کردمش و گفتم: شروین تو معرکه ای یعنی قشنگ می دونی چی کار باید بکنی که حالم خوب بشه. باشه تا بتونم جبران کنم.
تا این و گفتم یه خنده خبیث کردو یه نگاه شیطون بهم انداخت و گفت: شما همیشه می تونید جبران کنید.
یه دونه آروم زدم به بازوش و خندیدم. حالا خودمم کرم دارما. اما خوب دیگه .....



این شمالم شده بود نقطه عطف تو زندگی من. دوبار زوری با شروین رفتم شمال. دفعه اول که اون جور. وقتی برگشتیم شروین یخش یکم آب شد. دفعه دومم که اون ریختی. وقتی برگشتیم فهمیدم احساسم به شروین چیه.
حالا موندم این بار که به میل خودم دارم میرم قراره چی بشه و موقع برگشت چه کشفیاتی بکنم و چه اتفاقاتی می خواد بیوفته.
قرار شده فردا صبح راه بیوفتیم. هرچی به طراوت جون اصرار کردم گفت نمیام. خیلی ناراحت بودم. یعنی که چی هی من میرم این ور اون ور و طراوت جون طفلی تنهایی باید بمونه تو خونه. هر چند که همه اش بهانه میاره کارهای شرکت مونده و اونا بهم احتیاج دارن و از این حرفها اما من که می دونم داره بهانه میاره.
آخر سرم بس که اصرار کردم گفت: بابا شما دوتا جوونید دفعه اولتونه که بعد محرم شدن می خواین برین مسافرت من پیرزن و کجا می خواید خرکش کنید ببرین.
اولش چشمام گشاد شد. بعد که فهمیدم جریان چیه قرمز شدم و با صدای جیغی رو به شروین گفتم: همه اش تقصیر توئه ببین طراوت جون چه فکرایی که نمیکنه.
همچین محکم زدم به بازوی شروین که آخش در اومد.
طراوت جونم که ریسه رفته بود از خنده.
خنده اش که تموم شد گفت: خیله خوب بابا من هیچ فکری نمی کنم در مورد شما. نزن بچه امو دستش کبود شد. شما دوتا برید منم چند روز دیگه میام. خوبه؟
با ذوق گفتم: عالیه پس ما منتظرتونیما نکنه یه وقت قالمون بزارید و بد قولی کنید؟
طراوت جون با خنده گفت: نه خیالت جمع باشه میام حتما".
خوشحال و راضی بلند شدم برم شربت بیارم. رفتم و از تو آشپزخونه شربتهایی که مهری خانم زحمتشو کشیده بود و تو سینی چیده بود و برداشتم و اومدم تو سالن. آروم و مورچه ای قدم بر می داشتم تا نکنه شربتا بریزه تو سینی واسه همین شروین و طراوت جون متوجه اومدنم نشدن. داشتن آروم آروم حرف می زدن. زیاد نفهمیدم چی میگن فقط چند تا جمله اشو فهمیدم.
طراوت جون: گفتی بهش؟؟؟؟
شروین: نه بزار بریم اونجا بهش میگم.
طراوت جون: زودتر بگی بهتره بعدا" شاید ....
از اونجایی که من به شدت دست و پا چلوفتیم یه پام رفت پشت اون یکی پام و سکندری خوردم و لیوانا تو سینی تکون خورد و نصف شربتشون ریخت بیرون و خودشونم خیلی صدا کردن به خاطر تکون خوردنشون تو سینی. همین باعث شد که طراوت جون و شروین متوجه اومدنم بشن و من ناکام از کشف حرفهای اونا بمونم. حالا منِ فضول چه جوری می تونستم بدون فهمیدن جریان بخوابم؟؟؟؟
تا شب هر کاری کردم شروین نامرد حاضر نشد لو بده چی باید بهم بگه . حتی عشوه شتریمم امتحان کردم بلکه گولش بزنم تا لو بده اما خوب کِی این عشوه شتریه جواب می دا که الان جواب بده . فقط باعث شد شروین قد پنج دقیقه بلند بلند بخنده و منو بغل کنه و تو بغلش بچلونه.
یکی نیست بهش بگه آخه من الان که دارم از فضولی می ترکم بغل می خوام چی کار؟؟؟؟ واله .....
****
شب قبل وسایلمو جمع کردم. منظور از جمع کردن همون چپوندن هر وسیله ی موجود در دیدی تو چمدونه. صبح ساعت 7 شروین بیدارم کرد و بعد از خداحافظی با طراوت جون و مهری خانم رفتیم سوار ماشین شدیم. از اونجایی که من همین جوری تو ماشین لالا واجبم صبحم که زود بیدار شدم و هنوزم مست خواب بودم تا نشستم تو ماشین قبل از اینکه ماشین از در خونه بره بیرون سرمو به صندلی تکیه دادم و خوابیدم.
با صدای بوق ممتد و یه داد از خواب بیدار شدم. بهتره بگم سکته زنون از خواب پریدم. بی اختیار یه جیغ مهیب کشیدم.
حالا مگه من ساکت میشدم. یکی من و کشید تو بغلش. با حس آغوش شروین این فکم بسته شد و جیغم تموم شد.
شروین من و از خودش جدا کرد و گفت: آنیدم چی شده؟ چرا جیغ میکشی؟
با ترس تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: تصادف کردیم؟ ما مردیم؟ من مردم؟ تو هم مردی؟ تو داد کشیدی؟ اینجا الان اون دنیاست؟ خاک به سرم ببین چقدر گرمه پس بگو آخر، جهنمی شدم. هی گفتم آنید این چشمهاتو درویش کن و هی پسر مردم و دید نزنا اما کِی این چشمها به حرف من گوش کردن؟ اما تو چرا اومدی جهنم تو به این خوبی کلی آدم نجات دادی؟؟؟ ببین آخر و عاقبت دوست دختر زیاد داشتن و از اون کارا کردن همینه دیگه. اونا نامحرم بودن، بهت حرام بودن، الان اومدی جهنم کوفتت شه. ولی خدا جون چرا من و ناکام بردی از دنیا؟ به جون خودم من فقط شروین و هیزی نگاه کردم اینم که محرم و حلالمون شد. بازم گناهه؟ مگه نگفتی یه نظر حلاله؟ به جون خودم من همون یه نگاه و می کشیدم چشم بر نمی داشتم ازش پلکم نمی زدم که نشه دو نگاه.
با صدای خنده بلند شروین بهت زده و شوکه بهش نگاه کردم. دستهاش رو شونه من بود و سرشو برده بود عقب و می خندید. منم گیج زل زده بودم و داشتم فکر می کردم این پسره تو دنیا سالم بود، اومده جهنم دیوونه شده بدبخت.
شروین که حسابی خندید با دست اشک گوشه چشمش و پاک کرد و گفت: آنید اینا چیه که تو میگی؟؟؟ مردم و جهنم و ناکام و هیزی و دوست دختر و اینا.
من همون جور گیج: خوب مگه نمردیم داشتم عجزو مویه می کردم خدا یه رحمی بهمون بکنه.
با خنده گفت: دختر خوب یه نگاه به اطرافت بنداز اینجا شبیه جهنمه؟
تازه متوجه اطرافم شدم. تو یه خیابون بودیم با کلی آدم وماشین. یه جایی نزدیک یه چهارراه. صدای بوق و داد مال ماشینها و آدمهایی بود که پشت چراغ قرمز ایستاده بودن. ماشین ما چراغ و رد کرده بود و بعد چهارراه گوشه خیابون متوقف بود. اما این خیابون عجیب برام آشنا بود. چرا؟؟؟؟
یکم خودمو کشیدم جلو و از شیشه جلوی ماشین یه نگاه دقیق تر به خیابون و مغازه ها و کوچه ها انداختم. یهو خشک شدم. انگار برق گرفته باشدم. حتی نمی تونستم پلک بزنم. صدامم گم کرده بودم.




بعد از چند دقیقه به خودم اومدم. با صدای ناباوری گفتم: شروین .... منو کجا آوردی؟؟؟؟ عصبی شدم، نفسهام تند شد، با شک و اتهام به شروین نگاه کردم: قفسه سینه ام تند تند بالا می رفت و نفسهام صدا دار از دهنم بیرون میومد.
یه ابروم از تعجب و بهت و فشار عصبی بالا رفته بود.
- دروغ گفتی بهت اطمینان کردم و تو بهم دروغ گفتی. ( تو چشمام اشک جمع شد بغض کردم ) گفتی میریم شمال. پس چرا من و آوردی اینجا.... چرا ... چرا ...
چرا ها رو با داد گفتم. عصبی اومدم در و باز کنم و پیاده شم که شروین دستمو کشید و با یه حرکت سریع من و کشید تو بغلش و گفت: آنیدم، عزیزم آروم باش به خدا بهت دروغ نگفتم گفتم میریم شمال. خوب اینجام شماله. من بهت دروغ نگفتم.
تو همون حالت با بغض گفتم: گفتی میریم ویلا. پس کو ؟؟؟؟ ویلا اینجاست؟؟؟ تو این شهر؟؟؟
شروین همون جور که با دست پشتمو می مالید تا آروم شم گفت: چرا خودتو اذیت میکنی گلم. قربونت برم دروغم چیه این جا هم شماله هم ویلا داره. من تازه این ویلا رو خریدم گفتم شاید دلت برای شهرت تنگ بشه دوست داشته باشی یه وقتهایی بیای ببینیش.
دلم برای شهرم تنگ بشه؟؟؟ مگه تنگ نیست؟ دلم برای شهرم... برای مردمم ... برای آسمونم... برای باروناش... برای جنگلم... دریام ... مامانم ... بابا.... عسل ... آنیتا ... سپند .... دلم برای بابام تنگ شده.
یهو بغضم ترکید قطره های اشک اومد رو گونه ام. سرمو فرو کردم تو سینه شروین و گریه کردم. برای همه دلتنگیهام برای خانواده ام که الان شاید دو تا خیابون بیشتر باهاشون فاصله نداشتم اما نمی تونستم برم پیششون. نمی تونستم برم خونه بابام. نمی تونستم برم مامانم و بغل کنمو آنیتا رو ببوسم، سر به سر سپند بزارم، که برای عسل کوچولوی ناز خاله عروسک ببرم. نمی تونستم.
این کارا برام ممنوع شده بود. بهم گفته بودن حق ندارم این کارها رو بکنم. بابام همونی که من و نخواست این حق و ازم گرفت من و از خونه اش بیرون کرد از خونواده ام از همه چیزم....
گریه کردم تا سبک شم. گریه هایی که همه رو تو این چند ماهه جمع کرده بودم و پشت پرده لبخند پنهونشون کرده بودم تا کسی غمم و نبینه که کسی آنید ناراحت و نبینه، صدای شکسته شدنم و نشنوه. نداشتن تحمل دوری از خانواده امو نبینه. برای همین بود که همش دل تنگ شروین بودم. وقتی یه لحظه دیر می کرد دلشوره می گرفتم که نکنه شروین تنها کسی که تو این دنیا برام مونده ومی تونم کنارش باشم تنها کسی که من واز خودش جدا نمیکنه تردم نمی کنه، من و از دیدنش منع نمیکنه خدای نکرده اتفاقی براش افتاده باشه یا اینکه بی خبر بره و من و تنهام بزاره.
گریه کردم به خاطر تمام ترسهام که تو این مدت پنهانشون کردم ترسهایی که بابام با رفتنش با تنها گذاشتنم با بیرون کردنم تو دلم کاشته بود.
شروین گذاشت تا حسابی گریه کنم که آروم شم.
وقتی به فس فس افتادم من وجدا کرد و یه دستمال دستم داد. تو چشمهام نگاه کرد و نگران گفت: آروم شدی؟ الان بهتری؟ می خوای برگردیم تهران یا بریم اون یکی ویلا؟
با سر گفتم نه. حالا که بعد مدتها اومدم تو شهر و هوایی که عاشقش بودم نمی خواستم به این زودی برم.
شروین یه نگاه دقیق و طولانی بهم کرد و ماشین و روشن کرد و راه افتاد.
نفهمیدم کجا می ریم. نفهمیدم مسیرمون چیه نفهمیدم کی رسیدیم یا ویلا چه شکلیه چون تمام لحظات داشتم به آسمون و زمین و مردم و شهر و کوچه ها ومغازه ها و پرنده ها و درختها نگاه که نه با چشم می خوردمشون. اونقدر تو فکر بلعیدن چیزایی که دور برم می دیدم بودم که اصلا" یادم رفت حواسمو جمع کنم ببینم از کجا اومدیم که به ویلا رسیدیم. چشمم به جاده و خیابون بود اما نگاهم فقط می دیدشون، ثبتشون نمی کرد. درکشون نمی کرد.
به ویلا رسیدیم گیج و منگ از ماشین پیاده شدم. کنار در ماشین ایستادم و به آسمون نگاه کردم. چشمهامو بستم و نفس عمیق کشیدم. باورشم برام سخت بود. یعنی واقعا" الان دارم تو هوایی که خانواده ام تنفس میکنن نفس میکشم؟؟؟؟
با صدای بسته شدن در ماشین چشمهامو باز کردم. مثل یه جوجه بی پناه دنبال شروین راه افتادم. هر جا می رفت دنبالش می رفتم. اول رفت تو آشپزخونه. از تو کابینت یه لیوان برداشت و از شیر، آب پر کرد و خورد.
بعد برگشت و تو حال و چمدونها رو برداشت و از پله ها بالا رفت و منم دنبالش. بالای پله ها که رسید رفت سمت راست. رفت انتهای راه رو دری که انتهای راه رو بود و باز کرد. رفت توش. چمدونها رو گذاشت کنار دیوار. نشست رو تخت. کفشهاشو در آورد. بلند شد، رفت سمت دری که سمت راست اتاق بود. منم دنبالش. در و باز کرد. کلید برقی که داخلش بود و زد و چراغشو روشن کرد. رفت تو اومد در و ببنده که دید منم پشت سرش سعی دارم برم تو .
شروین متعجب با چشمهای گرد به من نگاه کرد.
- آنید کجا داری میای؟؟؟
مظلوم و بی پناه نگاهش کردم. مثل یه بچه ای که میترسه از مادرش دور بشه.
- منم میام نمی خوام تنها بمونم.
شروین با چشمهای گشاد گفت: باشه ، تنها نمی مونی. بشین رو تخت منم الان میام پیشت.
من: نه هر جا بری میام. کجا می خوای بری؟
شروین با یه لبخند کوچولو گفت: آنیدم .... دختر کوچولوی من از چی می ترسه؟ جایی نمی رم. بمون الان بر می گردم.
با اصرار و لج گفتم: نه تو یه جا می خوای بری که اصرار داری من بمونم. چرا نمی خوای من و با خودت ببری؟ اصلا" ببینم اینجا کجاست که تو اصرار داری تنهایی بری؟؟؟
شروین با یه لبخند گشاد که به زور جمعش کرده بود خودش و کشید کنار تا من بتونم ببینم این در به کجا باز میشه.
یهو چشمهام گشاد شد. بمیرم من که اصرارهای بی خود میکنم کجا می خواستم برم من آخه؟
شروین با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: هنوزم می خوای بیای؟
سرمو انداختم پایین و زیر چشمی نگاهش کردم.
- نه قربونت من منتظر می مونم زود بیا.
شروین شیطون گفت: تعارف میکنی؟ خوب تو هم بیا جا هستا. من می خوام دستامو بشورم تو کاری داری بیا برو انجام بده. فرنگیه، موردی نداره. خجالت میکشی؟؟؟؟
بی ادب داشت من و دست می انداخت. سرمو بلند کردم و یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: نخیرم خودت تنها برو حالشو ببر.
با یه حرکت گردن، سرمو چرخوندم و برگشتم رفتم رو تخت نشستم. شروینم با خنده در و بست و رفت تو دستشویی.
خاک به سرم که بی پناهیمم آدمیزادی نسیت یه بار من نخواستم تنها بمونما. ببین پسره رو تو خلا هم ول نمی کردم. خوب شاید کار داشته باشه بی تربیت چرا دنبالش می ری.
یه نفس عمیق کشیدم و بلند شدم و مانتومو در آوردم.، کفشهام هم.



رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم. الان باید رو تختم تو اتاقم تو خونه امون می بودم نه اینجا توی این ویلا تنها.
الان باید با ذوق می رفتم و مامانم و بغل می کردم. مامانم من و می بوسید و بعد من، شروین و با محبت بغل می کرد. چقدر مامانم دوماد دوست بود. چقدر دلش می خواست شوهر من و ببینه.
بابام همه حرفهاش پیش شوهر آنیتا بود. یعنی اگه رابطه امون خوب بود شروینم مثل سامان شوهر آنیتا قبول داشت؟؟؟؟ یعنی اگه شروین مثل سامان خیلی معمولی میومد خواستگاری من تو خونه امون من و از بابام خواستگاری می کرد بابام قبولش می کرد؟ اگه اون روز بابام نمیومد دم دانشگاه اگه بابام اون روز من و شروین و تا خونه تعقیب نیمی کرد اگه اون حرفها رو نمی زد اگه می گذاشت من حرف بزنم و از خودم دفاع کنم. اگه من عصبانی نمی شدم و اون حرفها رو نمیگفتم.
22 سال خفه مونده بودم چرا باید بعد این همه سال قفل زبونم وابشه و همه دردای این سالها رو بلند داد بکشم. اگه این اتفاقا نیوفتاده بود الان زندگی من چه جوری بود؟
اگه این جور نمی شد من الان به جای این ویلا باید تو خونه خودمون می بودم. شروینی نبود. کنار مامانم می نشستم و با جیغ می گفتم من شوهر بکن نیستم.
ولی کنار مامانم اینا بودم. من این و می خواستم؟؟؟؟
اگه این اتفاقها نمی افتاد من هیچ وقت برای شروین دردودل نمی کردم. هیچ وقت شروین دلداریم نمی داد. هیچ وقت نمی فهمیدم که با شروین چقدر آرامش می گیرم. هیچ وقت این جور به شروین نزدیک نمی شدم.
نه من شروین و می خواستم، عاشقش بودم. از اینکه الان پیش اونم اصلا" پشیمون نیستم. اما اگه میشد بابا و مامانمم داشتم چقدر عالی میشد. واقعا" زندگی معرکه ای میشد.
تو فکرهام غرق بودم که دستی دور شکمم پیچید.
- داری به چی این جوری فکر می کنی؟؟؟
من: به همه چی. به بابام. به مامانم به اینکه اگه مامانم تو رو می دید چقدر دوستت می داشت. مامانم عاشقت می شد.
شروین: من همین الانشم دوسش دارم. با اینکه ندیدمش اما دلم می خواد برم دستشو ببوسم که دختره ماهی مثل تو رو به دنیا آورد.
با یه لبخند بهش نگاه کردم و خودمو کشیدم تو بغلش. سرمو گذاشتم رو بازوش. شروین با دستش با موهام بازی کرد.
شروین: آنید ....
من: جانم ....
شروین: نمی خوای حالا که اینجایی بری مامان و باباتو ببینی؟؟؟
من: خیلی دلم می خواد مامانمو ببینم اما بابام ....
شروین: چرا بابات نه؟ هر چی باشه اون بزرگترته تو باید بری پیشش. من باید برم پیشش. ما باید ازش اجازه می گرفتیم. اون باید برامون دعا کنه اون باید دست تو رو تو دست من بزاره. اگه خدایی نکرده یه اتفاق بدی براش بیوفته پشیمون میشی از ندیدنش.
یه آه بلند کشیدم.
من: شروین یه حرفی می زنیا. چرا بابام باید یه طوریش بشه آخه؟ بعدم بابام، من و با تو ببینه جفتمون و میکشه بدون اینکه فرصت حرف زدن بهمون بده.
شروین: آدمها عوض میشن. الانم که ما دوتا به هم محرمیم، دیگه مشکلی نداره که.
سرمو رو بازوی شروین جابه جا کردم و با یه حسرت گفتم: بابای من نه. هیچ وقت از حرفش نمی گذره.
شروین خم شد رومو گفت: آنید آدمها همیشه یه جور نمی مونن زمان خیلی ها رو تغییر داده . خیلی ها از حرفشون برگشتن.
با یه بغضی گفتم: کاش بابای منم این جوری بود اما اون یه دنده و خودخواهه کوتاه بیا نیست.
شروین یه آه ناراحت کشید و گفت: شاید یه چیزی، یه اتفاق باعث بشه که از حرفش برگرده. شاید یه جورایی بفهمه که اشتباه کرده.
مشکوک به شروین نگاه کردم: شروین.... اصرارت برای چیه؟ یه جورایی خیلی مشکوکی.
شروین نفسشو صدا دار بیرون داد و ناراحت و کلافه گفت: آنید باید با هم حرف بزنیم.
نمی دونم چرا این حرف بزنیمش باعث شد دلم هری بریزه پایین. تو دلم آشوب شده بود. شروین چی می خواست بگه که انقدر جدی و ناراحت بود.
شروین آروم بلند شد و رو تخت نشست. منم به تبعیت از اون بلند شدم و کنارش نشستم. شروین چرخید سمت منو کامل رو به روم قرار گرفت. دستهاشو آورد جلو و دستهامو گرفت. تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه مهربون. یه نگاه دوست داشتنی.
شروین: آنید تو می دونی که من چقدر دوستت دارم آره ؟؟؟
با سر تایید کردم.
شروین: و می دونی که اگه لازم بود حاضر بودم تا آخر عمرم منتظرت بمونم.
نمی فهمیدم. منظورشو از این حرفها نمی فهمیدم. نکنه می خواد بره، نکنه می خواد تنهام بزاره. نکنه برای همین من و آورده اینجا .
چونه ام شروع کرد به لرزیدن. آروم گفتم: می خوای بری؟؟؟؟
شروین با یه لبخند مهربون گفت: نه عزیزم من تو رو هیچ وقت تنهات نمی زارم. نه تا وقتی که زنده ام.
آنیدم می خوام بدونی که عاشقتم. حاضر بودم تا همیشه همون مدلی حتی اگه شده مثل یه دوست کنارت باشم. وقتی که اومدی فرودگاه دنبالم دنیا رو بهم دادی. دیگه چیزی نمی خواستم. تو هم من و دوست داشتی و احساساتمون دو طرفه بود. بعدم که طراوت جون فهمید خودت دیدی که چی گفت. گفت نمیشه دوتاییمون با این احساس تو یه خونه باشیم. پس یا باید محرم میشدیم یا یکیمون باید می رفت.
خوب صد البته که من از خدام بود که محرم بشیم. تو هم که راضی بودی. این وسط یه مشکلی بود.
گیج سرمو کج کردم و مشکوک گفتم: چه مشکلی؟؟؟ نکنه ما محرم نیستیم نکنه همه چی نمایشی بود؟
نمی دونم چرا همش یاد این فیلمها و کتابا میوفتادم که پسره دختره رو الکی می برد عقد می کرد در حالی که همه اش نقشه بوده و هیچ کدوم از اون عاقدا و شهود واقعی نبودن و قلابی بودن.
شروین همراه یه لبخند یه فشاری به دستم داد و گفت: نه دیوونه اون قسمتش از همه واقعیتر بود تو واقعا" زن قانونی من شدی و من هیچ رقمه نمی زارم از دستم بری. ولی برای اینکه تو بتونی با من محرم بشی باید اجازه پدرت و می داشتی.
سریع گفتم: اما طراوت جون گفت که چون یه دختر بالغم و پدرم حضور نداره می تونیم بدون حضور پدرم صیغه کنیم.
شروین: درسته که تو بالغی اما با این حال یه دختری. یه زن مطلقه یا بیوه نیستی. تو در هر حال نیاز به اجازه پدرت داشتی که بتونی عقد موقت یا دائم بشی. یه دختر بنا به شرایطی می تونه بدون اجازه پدرش عقد یا صیغه کنه. باید بره دادگاه و حکم قضایی بگیره و هزار تا کار دیگه.
گیج بودم گیجتر شدم. سرمو یه تکونی دادم و گفتم: شروین من اصلا" نمی فهمم منظورت چیه.
شروین تو چشمهام نگاه کرد و گفت: آنید بدون اجازه پدرت من و تو نمی تونستیم عقد کنیم. نه موقت نه دائم.
گیج گفتم: اما ما که صیغه کردیم و تو می گی صیغه امون قانونی ....
داشتم پیش خودم حرفهای شروین و تجزیه تحلیل می کردم. ما عقد کردیم عقدمونم درست بود. اما نمی شد این عقد درست، بدون اجازه پدر من باشه اما پدر من که .....
شروین با یه نگاه منتظر بهم خیره شده بود. انگار منتظر بود که من معمای ذهنمو حل کنم. با گذاشتن هر تیکه پازل کنار هم شکل کامل در میومد.
با ناباوری گفتم: شروین ما .... نگو که ....


♠♥♠♥♠♥♠♥♠

شروین سرشو تکون داد و گفت: آره آنید ما اجازه پدرتو داشتیم. با دهن باز از تعجب گفتم: اما این امکان نداره..... چه طور .... شروین توضیح داد: یادته با بچه ها می خواستیم بریم شمال و تو نمی خواستی بیای؟؟؟ من: آره اما طراوت جون راضیم کرد که بیام. شروین: درسته. مامان طراوت می خواست تو رو بفرسته با ما که خودش بتونه بره. که بتونه بیاد اینجا. پیش خانواده تو. شوکه به شروین زل زدم باورم نمی شد. طراوت جون چرا باید میومد اینجا؟؟؟؟ شروین: مامان طراوت اومد تا سوتفاهمات بین تو و خانواده اتو برطرف کنه. اولش بابات راضی نمیشد ببینتش اما وقتی چند بار مامان طراوت رفت دم خونه و شرکت بابات اونم کوتاه اومد و حاضر شد حرفهاشو بشنوه. مامان همه چیز و براش تعریف کرد. از همون روز اولی که اومدی تو خونه ما. از کارت از اینکه با حضورت به زندگی بی روح و افسرده مامان زندگی دادی. از علاقه ات به رشته ات از باغبونی کردنت. از تغیراتی که تو خونه ایجاد کردی. و از من. از اینکه چرا و برای چی بعد این همه سال برگشتم ایران. از اینکه باز هم تو، چه جوری من و با کارهات، با شادیت، با خنده هات و سادگیت به زندگی برگردوندی. بعدم در مورد تنبیهات و علتش گفت و اینکه برای بیرون فرستادن من از خونه ماها رو مجبور کرده که با هم بریم دانشگاه. این شد که اون روز بابات ما دوتا رو با هم دید. از اینکه تو، توی این همه مدت که مامان می شناستت هیچ کار بدی نکردی. که پاک تر و ساده تر و بی شیله پیله تر از تو، توی زندگیش ندیده. خلاصه اونقدر گفت که بابات فهمید و قبول کرد که در مورد تو اشتباه کرده. هر چند ساده نبود هر چند تلاش زیادی نیاز داشت اما آخرش قبول کرد. اما هنوز هم نمی خواست تو رو ببینه. بغض کردم. چونه ام لرزید اشک تو چشمهام جمع شد. شروین: مامان طراوت برگشت تهران اما به هیچ کس چیزی نگفت. تا اینکه من و تو بهش گفتیم که همو دوست داریم. اون موقع هم مامان طراوت اومد سراغ خانواده ات. مامان تو رو ازشون خواستگاری کرد. با اخم داشتم فکر می کردم که طراوت جون کی اومده شمال که من نفهمیدم. فکرمو بلند گفتم. شروین: آنیدم. تو مامان و نمی شناسی هر کاری از دستش بر میاد. یه روز که تو براش کلی کلاس و استخرو اینا چیده بودی و خودتم دانشگاه داشتی. صبح زود حرکت می کنه و بدون اینکه ماها بفهمیم میاد سراغ خانواده ات. باهاشون حرف میزنه. خواستگاری میکنه. بابات کامل به حرفهاش گوش میکنه. آخرشم که مامان بهشون میگه پسرم با این شرایط و موقعیت دخترتون و دوست داره. حالا من اجازه شما رو می خوام. بابا فقط یه سوال می پرسه که آیا تو هم من و دوست داری یا نه. وقتی مامان طراوت میگه آره. باباتم بهش وکالت می ده و رضایتش و برای ازدواج اعلام میکنه اما بازم میگه نمی خواد تو بفهمی. برای همین ما تونستیم بدون حضور پدرت عقد موقت کنیم. گیج و منگ داشتم سعی می کردم حرفهای شروین و تجزیه تحلیل کنم. با بغض و صدایی که به زور در میومد گفتم: اگه بابام اصرار داشت که من نفهمم پس چرا الان داری بهم میگی. شروین دوباره یه فشاری به دستم داد و گفت: چون الان باید بدونی. چون الان تویی که باید پا پیش بزاری و بری دیدن بابات. چون هر چقدرم که بابات بگه نمی خوام ببینمت تو، الان تو این موقعیت تو این وضعیت باید بری پیشش. آنید من نمی خوام بعدا" پشیمون بشی و حسرت این لحظه رو بخوری. نمی فهمیدم منظورش چیه. من از چی پشیمون بشم؟ حسرت کدوم لحظه رو بخورم. یهو یه فکری مثل برق از تو سرم رد شد. با چشمهای گرد به شروین نگاه کردم. با هول گفتم: شروین بابام خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ تو چیزی می دونی آره؟ کسی طوریش شده؟ واسه همینه که من و آوردی اینجا؟ آره؟ بگو پس اون روز با طراوت جونم در مورد همین حرف می زدین؟ همین و می خواستین بگین. اونقدر هول شده بودم که هیستریک پشت هم حرف می زدم. شروین بازوهامو گرفت و یه تکونم داد تا به خودم بیام و پرسیدن و قطع کنم. ترسیده و نگران بهش نگاه کردم. شروین: آنید آروم باش تا بهت بگم. بابات چند وقته حالش خوب نیست. مریضه. مریضه؟ بابام؟ تند تند تو ذهنم داشتم دنبال مریضیش می گشتم. فکرامو بی هوا بلند گفتم: بابام مریضه؟ چشه؟ قند داره، چربی هم داره، کمر دردم داره، کلیه اش هم مشکل داره، قلبشم بگی نگی ایراد داره. سیگارم میکشه ریه هاش خرابه. یعنی چه مریضی می تونه گرفته باشه؟ پرسوال به شروین نگاه کردم. شروین: راستش و بخوای یکم از همه اش. قندش بالاست. چربیشم تعریفی نداره. چیز سنگین بلند کرده کمر دردش زمین گیرش کرده چند وقته. سرفه های ناجوریم میکنه. قلبش درد میکنه رفته بیمارستان یه سکته نصفه رو هم رد کرده. سکته کرده؟ مثل تیر از جام پریدم و دوییدم سمت در. بابام مریضه. بابام سکته کرده. بابام بیمارستانه. من کجام؟ تو همون شهر تو یه ویلا دور از بابام. اگه بابام طوریش بشه. اگه نتونم ببینمش. اگه نتونم آخرین نگاه و بهش بندازم. من دوستش داشتم. بابام بود. خوب نبود. با مامانم خوب نبود. یه جورایی خودخواه بود اما بابام بود. هر چی بود و نبود هر کاری کرد و نکرد بابام بود. اسمش روم بود و دخترش بودم.... دخترش بودم ... من دخترش نبودم .... من دخترش نیستم .... خودش گفت که دخترش نیستم .... خودش گفت دیگه دختری به اسم آنید ندارم .... دستهام رو دستگیره در خشک شد. اون همه شتاب و سرعتی که برای دیدنش داشتم همه اش فرو کش کرد. شروین پشت سرم ایستاده بود. هیجان و بی تابی برای دیدن بابام و یهو بی تفاوت و خشک شدنمو دیده بود. متعجب و نگران گفت: آنید چت شد؟ حالت خوبه؟ بدون اینکه جوابش و بدم برگشتم. رفتم سمت گوشه اتاق. تو سه کنج دیوار نشستم و زانوهامو بغل کردم. شروین همه حرکاتمو زیر نظر داشت. من اینجا بودم شاید چند خیابون با خانواده و پدر مریضم فاصله داشتم اما نمی تونستم ببینمشون. چون .... اون .... اونا من و به فرزندیشون قبول نداشتن..... خودش گفت دیگه نمی خوام ببینمت ... خودش گفت برام مردی .... خودش گفت .... با نفرت گفت .... تو چشمهام نگاه کرد و گفت دخترم نیستی، برام مردی ..... بغض کردم. چونه ام لرزید. بابام و دیدم تو اتاق کار طراوت جون. با نفرت تو چشمهام نگاه کرد و گفت دیگه جزو خانواده من نیستی من آنیدی نمی شناسم ..... تو چشمهام اشک جمع شد. بابامو دیدم .... رو تخت بیمارستان ... کلی دستگاه بهش وصله ... از پشت شیشه نگاهش می کنن ..... بابام مریضه من باید ببینمش ... من نزدیکشم اما نمی تونم ببینمش.... بغضم شکست اشکم رو گونه ام چکید. سرمو گذاشتم رو زانوم و آروم گریه کردم. شروین کنارم نشست. من و تو بغلش کشید. آروم گفت: آنید بیا بریم، بریم باباتو ببین. آروم میشی... با بغض و صدای دو رگه از گریه گفتم: شروین اون من و نمی خواد. نمی خواد من و ببینه. گفت دخترش نیستم ..... من و نمی خواد .... با صدای بلند گریه کردم. مهم نبود که باید قوی باشم. باید آروم گریه کنم. باید بی صدا اشک بریزم. الان تو بغل شروین می تونستم شکننده باشم می تونستم ضعیف باشم می تونستم با صدای بلند گریه کنم. می تونستم آروم شم. اونقدر گریه کردم که دیگه جونی برام نموند. بی حال تو بغل شروین خوابم برد.شاید بی هوش شدم. شاید فشارم پایین اومد چون وقتی چشمهامو باز کردم اونم به زور رو تخت بودم و همه جا تاریک بود. یکم فکر کردم تا یادم اومد کجام و چی شده. بازم بغض اومد تو گلوم. نشستم و زانوهامو کشیدم تو بغلمو دستمو حلقه کردم دور زانوم. فکرم رفت سمت خونه امون سمت سالهای دور. یادمه بچه که بودم خیلی لوس بودم. هر جا بابا و مامانم می رفتن منم آویزون، دنبالشون راه می افتادم. یه دختر کوچولوی فضول با موهای فرفری و پررو. پررو و شیرین زبون. یادمه شب به شب منتظر بودم که بابا بیاد. وقتی میومد ازش آویزون میشدم همیشه تو جیبش از این کاکائو هوبیا داشت. چقدر دوستشون داشتم. اصلا" یه جورایی به عشق اون کاکائوها منتظر بابا بودم. یه بارم من و برده بود شرکت. چقدر حال کردم. آروم رو صندلی نشسته بودم و به زور پاهامو رو هم انداخته بودم و با دست نگهشون دداشته بودم که از هم باز نشن و بیوفتن، سعی می کردم خانم باشم و نشون بدم که بزرگ شدم اما از زور شیطونی و فضولی داشتم می مردم. دوستها و همکارها و کارمندای بابا که میومدن و من و می دیدن با یه لبخند لپمو می کشیدن و ازم تعریف می کردن. چقدر خوشم میومد. چقدر تو دلم برا بابا بوس فرستادم که من و با خودش آورده. بعضی صبحها وقتی بابا بلند میشد بره نون بگیره خوابالود پا میشدم و به عشق صف نونوایی و دیدن پختن نون 5 صبح همراهش می رفتم. صبحها به عشق نون بربری داغی که هر روز بابا می خرید صبحونه می خوردم. بوی نون بربری داغ هنوز تو بینیم بود. خنده های سر خوش و شادمونو هنوز میشنوم. زندگیم همیشه گند نبود، همیشه بد نبود، همیشه غم نبود، همیشه استرس نبود. خوبی هم داشتیم دوستی و محبتم داشتیم. خوشی و خنده هم داشتیم. حتی آرامشم داشتیم. بابا همش بد نبود، خوبم میشد، مهربونم میشد. حمایتگرم میشد. بابا .... بابا .... سرمو رو زانوم گذاشتم و دوباره قطره های اشک بود که صورتمو خیس کرد. نمی دونم چقدر تو اون حال بودم. همه جا تاریک بود. یکم نور از بیرون از پنجره میومد تو اتاق. صدای در اومد. به زور یه بفرمایید گفتم. در با صدای تیکی باز شد. تو اون تاریکی چشمم به یه سایه افتاد. سایه ای که شروین نبود. با تعجب بهش نگاه کردم. غیر من و شروین کس دیگه ای اینجا نبود پس .... لامپ اتاق روشن شد. نورش چشمهامو زد. چشمهام بسته شد. سعی کردم آروم آروم چشمهامو باز کنم. سایه دیگه سایه نبود کنار درم نبود. اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست. اومد رو تخت جلوم نشست. - طراوت جون .... سرومو تو بغلش گرفت. بازم تو آغوشش یاد مامانم افتادم. بیچاره مامانم. الان که بابام مریضه اون چه حالی داره؟ با اینکه دعوا داشتن و با هم مشکل داشتن اما موقع ناراحتی و مریضی باید کنار هم می بودن. بابام وقتی مریض میشد با دیدن مامانم آروم میشد و مامانم هم وقتی مریض بود فقط وقتی بابام حالشو می پرسید لبخند می زد و می گفت خوبم. هیچ وقت سر از کارشون در نیاوردم. اگه همو دوست نداشتن چه جوری با همدیگه آرامش می گرفتن؟؟؟ چه جوری تو اوج ناراحتی و نیاز همدیگرو می خواستن؟؟؟؟ طراوت جون موهامو ناز کرد و آروم گفت: گریه نکن عزیزم. بابات حالش خوبه. الان تو بخشه. مشکلی نداره. نگران نباش. شروین همه چیو بهت گفت؟ گفت که بابات تو رو بخشیده؟ نمی خوای بری ببینیش؟ نمی خوای الان که مریضه پیشش باشی؟ بعدا" پشیمون میشی. هر چی باشه اون باباته. با بغض گفتم: طراوت جون بابام من و نمی خواد چه طور می تونم برم دیدنش؟ می ترسم من و ببینه حالش بدتر بشه. بیشتر حرص بخوره و عصبی شه. طراوت جون من و از خودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. دقیق. سرشو یکم کج کرد و گفت: آنید .... این چه حرفیه که میگی بابام من و نمی خواد مگه میشه پدری بچه اشو نخواد؟ با بغض گفتم: خودش گفت. همون روز تو خونه شما گفت دیگه بچه اش نیستم دیگه دختری مثل من نداره. حتی به خود شما هم گفت که نمی خواد من و ببینه نمی خواد من حتی از راضی بودنش برای ازدواجم چیزی بدونم. مگه نگفت؟ مگه خودش بهتون نگفت؟ طراوت جون یه نفسی کشید و گفت: آنید دخترم تو دعوا که حلوا پخش نمی کنن. بابات تو اوج عصبانیت اون حرفها رو زد تو نباید به اون حرفش اهمیت بدی. تو اون لحظه کلی فکر ناجور تو سرش بود. تو رو با شروین دیده بود که اومدین تو یه خونه و خیلی راحت با هم حرف می زنین. تازه فهمیده بود که ماههاست خوابگاه نمی ری و بهشون هیچی نگفتی حتی از کار کردنت. تقصیر خودتم بود که همه چیزو ازشون پنهون کردی. پس نباید به حرفهاش تو عصبانیت اهمیت بدی. با پشت دست بینیمو بالا کشیدم و گفتم: اون موقع عصبانی بود و از رو عصبانیت اون حرفها رو زد بعدش چی؟ وقتی که شما رفتین پیشش وقتی براش توضیح دادین؟ یا وقتی رفتین ازش برای ازدواجمون رضایت بگیرین چی ؟ اونام تو عصبانیت بود؟ مگه نه اینکه گفت نمی خواد من و ببینه نگفت به آنید چیزی نگید؟ طراوت جون دستشو رو دست من گذاشت و گفت: درسته همه اینها رو گفت اما حق داشت. اون روز تو خونه ما جلوی من و شروین حرفهای خوبی بهش نزدی. شاید حرفهات درست بود اما نباید جلوی دوتا غریبه حرفهایی که یه عمر خورده بودیشون و می گفتی. تو اون موقع دل بابات و غرورش و شکوندی. نابودش کردی. تا جایی که فهمیدم تو رو بین بچه هاش از همه بیشتر دوست داره و بهت بیشتر از همه افتخار میکنه به این محکم و مقاوم بودنت. به این که همیشه به حرفهاشون گوش کردی و هیچ وقت کاری برخلاف میلشون انجام ندادی بعد یهو تو یه روز میفهمه که بهشون دروغ گفتی، زندگیتو ازشون پنهون کردی، تیر خلاصیتم اون حرفهایی بود که اون جوری کوبیدی تو صورتش. بابات ناراحته، به خاطر حرفهات ناراحته، به خاطر اینکه بعد اون روز حتی یه زنگم بهش نزدی به کل خودتوکشیدی کنار. خودتو ازشون جدا کردی. شاید اونم فکر میکنه که تو دیگه دوستش نداری. شاید فکر میکنه که تو هم از خدات بود که از اونا دور بشی که هیچ ارتباطی باهاشون نداشته باشی. بهت زده به طراوت جون نگاه می کردم. هیچ وقت به این قسمت ماجرا فکر نکردم. به اینکه من به عنوان یه دختر حق نداشتم اون حرفها رو به پدرم بگم به یه بزرگتر. که غرور و ابهتشو جلوی دو تا غریبه بشکنم. اگرم حرفی بود نه از زبون من بلکه از زبون مادرم باید گفته میشد. کسی که یه عمر باهاش زندگی کرده. اون حرفها رو شریک زندگیش باید بهش میگفت نه دخترش نه پاره تنش نه کسی که اون همه سعیشو می کرد که خوشبخت باشه. بعد همین دختر همین فرزند تو چشمهاش نگاه میکنه و میگه 22 سال زجر کشیدم. که از داشتن پدری مثل تو شرمسارم. که اگه نباشی بهتره. که اگه پدری مثل تو رو نداشته باشم بهتره. تک تک حرفهایی که به بابام گفتم همین معنی رو می داد همین تعبیرو داشت. طراوت جون دستمو فشار داد و آروم بلند شد و بی حرف از اتاق رفت بیرون. من موندم و فکرهام، من موندم و حسی که مثل یه عذاب وجدان داشت روحمو می خورد. یعنی ممکنه پدرمم مثل من تو تموم این مدت به من فکر کرده باشه، که دلش برام تنگ شده باشه؟ که مثل من فکر کنه من دوستش ندارم؟ همون جوری که من این فکر و می کردم. بچه هر چی هم که باشه بازم بچه است هر چقدرم بزرگ شده باشه بازم بچه است. بازم دلش می خواد بابا و مامانش دوستش داشته باشن که بهش افتخار کنن وقتی احساس کنه یکی از والدینش دیگه حسی بهش ندارن که باهاش غریبه شدن می شکنه می میره خورد میشه. هر کاری میکنه تا این خلایی که تو وجودش ایجاد میشه پر کنه. همینه ملت میرن دزد و معتاد و خلافکار میشن مگه چه جوری آدم کمبود پیدا میکنه چه جوری عقده ای میشه؟ مگه آدمهای دزد و خلافکارو قاتل و هر کسی که به راه بد و خلاف کشیده میشن همه شون با یه مشکل خانوادگی به این سمت میرن. همه برای پر کردن یه کمبودی به این راه کشیده میشن. هر چیزی که تو بزرگسالی میشی بازتابی از زندگی و احساسات و کمبودها و عقده های کودکیته. برو بابا آنید فیلسوف شدی واسه خدت؟ اینا چه ربطی به هم دارن؟ برو برا خودت یه فکری کن. برای بابات، تو اگه بلدی زندگی خودتو بساز شعار نده. فکر کردم. به همه زندگیم. به تک تک لحظاتی که با پدرم داشتم. مثل یه فیلم زندگیمو تدوین کردم. قسمتهایی که بابام توش بود و جدا کردم و گذاشتم کنار هم. لحظه های با هم بودنمون. همیشه بابام برام یه قهرمان بود یه آدم که همه کاری ازش بر میومد حتی می تونست شب تاریک و به روز روشن تبدیل کنه. وقتی بت قهرمانم جلوی چشمهام شکست از همه زندگیم زده شدم. از همه بدم اومد. اما هنوز که هنوزه تو دلم تو اون ته مهای ذهنم بابام قهرمانمه. الان این قهرمان رو تخت بیمارستانه. شکننده، آسیب پذیر و مریض. دیگه قدرتی نداره. دیگه ابر قهرمان نیست. حالا یه آدمه یه موجود خاکی یکی که زندگی میکنه نفس میکشه می تونه اشتباه کنه می تونه خودخواه باشه که کسی رو نبینه. الان بابام یکیه مثل همه. من باید به این بابا فکر کنم. یه پدر که با وجود همه اشتباهاتش تو زندگیش بازم بابامه بازم تو دلم قهرمانه. بابا چه واژه ای. به همون مقدسی مادر به همون ابهت. مادرا گرمن مهربونن. همیشه پدرها رو سرد و مقاوم نشون دادن. حالا این بابا شکسته...... فکر کردم. تا صبح فکر کردم. تا دم دمای طلوع خورشید. کسی نیومد تو اتاقم. گذاشتن تنها باشم و خودم تصمیم بگیرم، خودم انتخاب کنم. و من تصمیم گرفتم. انتخاب کردم. قبل از اینکه خوابم ببره به اونچه که باید رسیدم.

HeartExclamationHeartExclamationHeartExclamationHeart[

b]صبح بیدار شدم. نور خورشید تو صورتم بود. تو اتاق تنها بودم. عجیب اینکه با اینکه تنها بودم و کل تخت در تصرفم بود اما تو فرمی که دیشب خوابیده بودم بیدار شدم. بدون کوچکترین تکونی. بدون اینکه غلت بزنم بدون جفتک پرونی. یه لبخند اومد گوشه لبم. منم عوض شدم. فرم خوابم عوض شد. شاید باید به آرامش می رسیدم که آروم بگیرم. بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم. جلوی آینه تو اتاق به خودم نگاه کردم. خوشم میاد وقتی درگیری ذهنی دارم قیافم میشه مثل میتا. کیف لوازم آرایشمو آوردم بازش کردم و مشغول شدم. چند دقیقه بعد دیگه از اون آنید زشت که نگاه کردن تو صورتش باعث میشد سه تا سکته رو با هم بزنی خبری نبود. گوشه های لبمو کج کردم به سمت بالا. لبخند زدم. کوچیکه . لبهامو از هم باز کردم. لبخندم بیشتر شد . یه کوچولو دندونام پیدا شد. این جوری بهتره. باید خودم باشم. آنید. همون آنید شاد. همونی که سرو صداش گوش همه رو کر می کرد. همونی که مامانش بهش میگفت زلزله، طراوت جون میگفت روح زندگی، شروین میگفت لبخندم، سپند میگفت دیوونه ، آنیتا میگفت طوفان، دوستاش میگفتن آشوب و باباش میگفت شادی. شادی ... خوشحالی ... دلم برای شادی گفتن بابام تنگ شده .... دلم برای بابام تنگ شده .... یه نگاه دیگه تو آینه به خودم کردم و مطمئن از اتاق اومدم بیرون. با چشم ویلا رو می گشتم دیروز چیزی ازش ندیده بودم امروزم حس فضولی نداشتم. فقط بی توجه دنبال شروین گشتم که تو آشپزخونه پیداش کردم. با لبخند رفتم سمتش و از پشت بغلش کردم. داشت کتری و پر آب می کرد. با حرکت من یه تکونی خورد. خیلی آروم گفت: آنید ....آنیدم .... عاشق آنید گفتناش بودم. چشمامو بستم و با آرامشی که از وجود شروین گرفته بودم گفتم: جانم ..... شروین: خوبی عزیزم؟ من: آره گلم پیش تو همیشه خوبیم. شروین تکونی خورد. خودمو ازش جدا کردم و یه قدم رفتم عقب. شروین روشو برگردوند سمتم و بهم نگاه کرد. وقتی لبخند و رو لبم دید با یه شوق و لبخند مهربونی من و کشید تو بغلش. آروم زیر گوشم گفت: عاشقتم. شدی آنید خودم. عاشق خنده هاتم. نبینم دیگه اشک و غمتو. دستهام و پیچیدم دور کمرش و فشارش دادم. آروم گفتم: شروین .... یه بوسه ای رو موهام زد و گفت: جان شروین ..... چشمهامو بستم و گفتم: منو می بری بابام و ببینم؟ شروین بهت زده گفت: آنید ..... بعد با یه حرکت منو بیشتر تو بغلش فشرد و گفت: عزیزم.... قربون دل مهربونت بشم .... چرا نبرمت .... شروینت همیشه حاضرو گوش به فرمانته. خوشحالم که قبول کردی. هر چند ازت انتظار دیگه ای نمی رفت. چقدر خوب بود. چقدر با درک بود. واقعا" یکی از بزرگترین شانس های زندگیم رفتن به خونه طراوت جون و آشنایی با این مادر بزرگ و نوه بود که الان داشتن همه زندگیم می شدن. شروین گفت صبحونه امون و بخوریم و بعدش بریم. بعد یکم طراوت جونم اومد و وقتی لبخند من و دید یه لبخند زد و همه چیز و با نگاه تو صورتم فهمید. فقط گفت: تصمیم درستی گرفتی. خلاصه صبحونه خوردن و حاضر شدن و حرکت و رفتن به بیمارستان نزدیک به یک ساعت و نیم طول کشید. بماند که تو راه چقدر استرس داشتم و چند بار وسط راه پشیمون شدم و تا نوک زبونم اومد که به شروین بگم برگردیم. اما این دهن و به زور بستم تا چیزی نگم. طراوت جون باهامون نیومد که من راحت تر خانواده امو ببینم. شروین انگار متوجه حالم شد چون بی حرف فقط دستمو با دست آزادش گرفت و یه لبخند بهم زد و تا خود بیمارستان دستمو ول نکرد. رسیدیم بیمارستان و شروین یه جایی ماشین و پارک کرد. میگم یه جایی، برای اینکه ندیدم کجا. چون چشمهامو بسته بودم و تو دلم حمد و سوره و ون یکاد و آیت والکرسی و صلوات و خلاصه هر چیزی که بلد بودم به عربی بخونم و می دونستم ممکنه کمکم کنه تا آروم بشم و می خوندم. همون جور تند تند مشغول ذکر گفتن بودم که در سمت من باز شد و شروین دستمو گرفت و من مجبوری پیاده شدم. فقط به شروبن نگاه می کردم. می ترسیدم چشم ازش بردارم و به اطراف نگاه کنم می ترسیدم تو یه لحظه نظرم عوض بشه و پا به فرار بزارم برا همین محکم چسبیدم به شروین که اونم دستشو انداخت دور کمرم و همون جور که به جلو هدایتم می کرد، با لبخند آروم زیر گوشم گفت: آنیدم نگران نباش همه چیز خوب پیش میره. با عجز گفتم: شروین پیشم می مونی؟ تنهام نمی زاری؟ یکم فشار دستشو دور کمرم بیشتر کرد و گفت: مطمئن باش هیچ جا نمی رم و پیشت می مونم و تا جایی که بشه تنهات نمی زارم. اما تو باید اول پدرتو تنها ببینی. می دونستم، واسه همینم می ترسیدم. می ترسیدم با دیدنم داد بکشه و من و بندازه بیرون. می ترسیدم دوباره همون حرفهای قبلشو بگه. این بار دیگه نمی دونستم چه جوری تحمل کنم. با استرس دوباره چشمهامو بستم و ذکر گفتم. شروین هدایتم می کرد که نخورم زمین. یکی می دید فکر می کرد یه مشکلی دارم. مثلا" حالم بده که این شکلی سست و بی حال و با قدمهای آروم و کشون کشون راه می رم و چشمهامم بسته و شروین داره کمکم میکنه. از چند تا پله بالا رفتیم و رفتیم تو بیمارستان و شروین دستش و از دور کمرم جدا کرد و گفت: آنید دو دقیقه بمون اینجا تا من برم و برگردم. الان وقت ملاقات نیست باید برم صحبت کنم که بزارن تو بری پیش بابات. همین جا میشینی؟؟؟ با سر تایید کردم. شروین یه دستی به بازوم کشید و رفت. به اطراف نگاه کردم. یه ردیف صندلی گوشه دیوار بود. رفتم رو همونها نشستم و سرمو انداختم پایین و به دستهای حلقه شده رو پاهام نگاه کردم. از بیمارستان خوشم نمیومد. بوی مریضی و اضطراب و دلهره می داد. آدم سالمم که بیاد بیمارستان تو جووش احساس مریضی می کنه. مثل من که حس می کردم سرگیجه دارم و هر لحظه ممکنه حالم بهم بخوره. همش سعی می کردم این احساس مریضی و از خودم دور کنم اما مگه میشد. انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه با صدای شروین به خودم اومدم. سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم. شروین دقیق تو صورتم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟ رنگت پریده. خم شد و دستمو گرفت و با اخم ریزی گفت: دستتم که یخ کرده. به زور یه لبخند زدم که آروم بشه. از جام بلند شدم و گفتم: من خوبم. چی شد می تونیم ببینیمش؟ شروین همون جور که زل زل نگاهم می کرد گفت: آره می تونی. آنید .... اگه حالت خوب نیست می خوای بریم عصری بیایم. سرمو تکون دادم و ناراحت گفتم: نه همین الان بریم. باید ببینمش. به خودم انقدر اطمینان ندارم که اگه از این در رفتم بیرون دوباره برگردم اینجا. می ترسم نظرم عوض بشه. دیگه تحمل این دلهره و اضطراب و ندارم. بریم شروین. شروین دستمو فشار داد و من و دنبال خودش برد. رفتیم سمت آسانسور و شروین دکمه اش و زد. سرم پایین بود و تو فکر، که وقتی بابام و دیدم چی کار باید بکنم. مثل این فیلم هندیا بدوام سمتش و بپرم بغلش و با جیغ بگم: باباااااااااااااااااااااا ااااااااااااا اونم بغلم کنه و با هم گریه کنیم و به خاطر دلتنگیمون از خیر همه این مدت بگذریم و همو ببخشیم؟ نه بابا این خیلی خزه. با شتاب برم در و با یه حرکت باز کنم، جوری که در محکم بخوره به دیوار و یه صدای بدی بده که بابام از ترس و تعجب سکته کنه. نه بابا این چه کاریه بابات سکته ناقص کرده تو با این کارت کاملش می کنی. برم با گریه و زاری التماس کنم که باباااااااااااااااااااااا غلط کردم. بی خورد کردم اون حرفها رو زدم. اشتباه کردم تنهایی شوهر کردم. این شروینم که هیچی، ماسته، دیواره شما ندید بگیرینش. برو گمشو اصلا" تو نمی خواد فکر کنی. شروین ماسته؟ شروین دیواره؟ باباتم بخواد تو می تونی شروین و ندید بگیری؟ بعدم مگه فقط حرفهای تو بد بود که تو هی میگی غلط کردم؟ حرفهات بد بود اما حقیقت بود تو فقط بلند گفتیشون. تو افکارم غرق بودم که با تکون دستی به خودم اومدم. با تعجب به شروین نگاه کردم. - چیه؟ شروین: آنید حواست نیست؟ میگم رسیدیم. با بهت بهش نگاه کردم. رسیدیم؟ یه نگاه به دور و برم کردم. اِاِاِ .... من کی اومده بودم اینجا؟ انقده تو فکر بودم که اصلا" نفهمیدم کی سوار آسانسور شدم و کی پیاده شدم و کی راه رفتم اومدم جلوی این در سفیده ایستادم. دوباره گیج به شروین نگاه کردم. شروین بهم اشاره کرد و گفت: برو تو. چشمهامو ملتمس ریز کردم و گفتم: تو نمیای؟؟؟ یه لبخند امیدوار بهم زد که آرامش بده بهم. با صدای قشنگی گفت: نه عزیزم. اینجا رو باید تنهایی بری. بهتره تو اول با بابات صحبت کنی بعد منم میام. برو گلم برو.... به لبخندش نگاه کردم. به چشمهای هفت رنگ و مهربونش نگاه کردم. چشمهام و بستم و به دستهاش که دستهامو فشار می داد فکر کردم. یه نفس عمیق کشیدم و چشمهامو باز کردم. الان وقت در رفتن نیست. الان وقت قایم شدن پشت این و اون نیست. الان همون روزیه که همیشه منتظرش بودی. همون روزی که می تونی با بابات درست و محکم صحبت کنی. مثل دو تا آدم بزرگ. الان وقتشه که با هم رو به رو شین و همه حرفهایی که تو دلتونه رو با صدای بلند و بدون هیچ ترسی بگید. الان باید همه حرفهای یه عمرو به زبون بیارید. دستهامو مشت کردم و با اطمینان و محکم رفتم سمت در. جلوی در ایستادم. دستمو گذاشتم رو دستگیره در. دوباره یه نفس عمیق کشیدم و با یه حرکت دستگیره رو فشار دادم و در و باز کردم یه نیم نگاه به شروین انداختم. با یه لبخند سرشو تکون داد برام. در و باز کردم و یه قدم رفتم توی اتاق. یه اتاق تک تخته بود که یه تخت گوشه اتاق و کنار پنجره داشت و یه مرد روش با لباس بیمارستان نشسته بود و از پنجره بیرون و نگاه می کرد. وا پس بابام کو؟؟؟ شروینم تو این حال من شوخیش گرفته. یه قدم رفتم جلو. انگار می خواستم مطمئن بشم که اتاق همین یه تخت و داره. شاید فکر می کردم یه تخت دیگه بعد این تخت هست که من ندیدمش. دو قدم رفتم جلو. در ول کردم. در با یه صدای آرومی پشت سرم بسته شد. نه.... از بابای ما خبری نیست. صدای بسته شدن در پشت سرم همزمان شد با چرخیدن سر مرد بیمار به سمتم و چرخیدن من به سمت در. برم بیرون شروین و له کنم. آخه مرض داره. می بینه حال منوها بازم از این شوخی خرکیا میکنه. اه .... - آنید ...... تو جام خشک شدم. این امکان نداره. این صدای باباست اما ... اما .... اشک بی اختیار از چشمهام سرازیر شد. الهی بمیری آنید که دیر رسیدی. انقدر دست دست کردی که دیر رسیدی و بابات ..... بابا ... بابا جون چرا رفتی؟ چرا .... یعنی طاقت نداشتی یکم صبر کنی من و ببینی و بعد بری؟؟؟؟؟ تو هم منتظر بودی؟ تو هم چشم براه دیدن من بودی که با وجود رفتنت روحت هنوز این دور و برا دنبال من می گرده؟؟؟؟ بابای .... - آنید .... دخترم .... بابایی چقدر صدات نزدیکه. جان آنید برو یکم عقب تر از دور نگام کن من از روح می ترسم. - نمی خوای برگردی؟ نمی خوای بهم نگاه کنی؟ فکم یهو از تعجب باز موند. برگردم؟ به کی نگاه کنم؟ بابا روح ها مگه مثل اون کارتونه جاسپر نیستن؟ مثل یه توده ابر. ابر که دیدن نداره. ولی برگشتم باید بابامو می دیدم حتی اگه شده به شکل یه توده ابر. برگشتم اما از ابر خبری نبود. با تعجب به دور و برم نگاه کردم. ای بابای بی معرفت دو ثانیه صبر نکرد من ببینمش. داشتم به همه جای اتاق نگاه می کردم که چشمم خورد به مردی که رو تخت بود. منتظر همراه با یه لبخند ناراحت یا دردمند یا دلتنگ ... نمی دونم همراه با یه لبخند کوچیک نگاهم می کرد. یهو لبهاش تکون خورد و گفت: اومدی؟ بالاخره اومدی؟؟؟ دیگه داشتم نا امید می شدم .... دیگه فقط فکم نبود که باز مونده بود. چشمهامم از تعجب گشاد شده بود. با بهت به مردی که رو تخت نشسته بود نگاه کردم. این امکان نداره این مرد نمی تونه پدر من باشه. اما .... اما صداش همونه ... با اینکه خسته و مریضه اما هنوز همون زنگ صدای محکم و با صلابت و داره .... بی اختیار یه قدم جلو رفتم. دقیق بهش نگاه کردم. اشک آروم رو گونه ام چکید. یعنی واقعا" این مردی که الان جلوی رومه پدرمه؟ پدر من ؟؟؟؟ تو فکرم دنبال بابایی که می شناختم بودم. بابام یه مرد با قد متوسط و رو به بلند. چهار شونه. با هیکل درشت. دستهای بزرگ و قوی. با هیبتی که ناخوداگاه باعث میشد ازش حساب ببری. اما این مردی که جلوم نشسته بود غیر چشمهاش و صداش شباهتی با بابای من نداشت. این مرد لاغر با چشمهای گود افتاده که به نظر 10 سال بزرگتر از بابای منه. نههههههههه بابام یه لبخند بهم زد و گفت: خیلی عوض شدم نه ؟؟؟؟ حق داری نشناسیم. دوقدم رفتم جلو. از بین لبهای بهم فشرده ام فقط یک کلمه بیرون اومد: بابا .... با لبخند چشمهاش و بست و یه نفس بلند کشید. - فکر کردم دیگه شنیدن این کلمه رو از زبون تو باید به گور ببرم. چقدر انتظار سخته. چقدر منتظر دیدنت بودم و تو چقدر دیر اومدی. آروم چشمهاش و باز کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اما بالاخره اومدی .... چشم انتظاری سخته .... با بغض گفتم: اما شما گفتید نیام. شما گفتید دیگه دخترتون نیستم. گفتید دیگه عضوی از خانواده نیستم .... بابا اخمی کرد و ناراحت و همراه با بغض گفت: من گفتم .... من این حرفها رو زدم .... تو چرا گوش کردی؟ تو چرا عمل کردی؟ تو که من و خوب می شناختی؟ تو که می دونستی موقع عصبانیت هر چیزی رو به زبون میارم. توکه می دونی این جور وقتها کنترلی روی حرفام ندارم. پس چرا گوش کردی؟ چرا به حرفهام عمل کردی؟ چرا بر نگشتی؟ چرا یه زنگ نزدی؟ چرا یه بارم نخواستی ماها رو ببینی؟ با بغض همراه گریه گفتم: چون شما نخواستین. چون شما گفتین نیام. بابا عصبانی با بغض و صدای بلندتری گفت: من گفتم. من غلط کردم. من باید بگم برگرد؟ تو خودت باید بیای. یه پدر نباید به بچه اش بگه من و دوست داشته باش که از من خوشت بیاد. با اینکه من بدم اما تو تنهام نزار. تو نرو. بمون کنارم. تو اون حرفها رو بهم زدی. تو گفتی که تو همه عمرت زجر کشیدی که من سر افکنده ات کردم و تو از داشتن پدری مثل من پشیمونی. اونوقت من چه طور می تونستم بهت بگم برگرد. که بیا پیش همون کسی که همه زندگیت ازش فرار کردی. همونی که ....... به سرفه افتاد و دیگه نتونست ادامه بده. دسپاچه به دور و بر نگاه کردم. چشمم به پارچ آبی افتاد که رو میز کنار تخت بود. با هول رفتم جلو و پارچ و بر داشتم و گرفتم جلوی دهن بابا و مجبورش کردم بخوره. یکم آب از گوشه های پارچ ریخت پایین. بابا دستش و رو دستم رو پارچ گذاشت و خودش پارچ و پایین آورد. با یه لبخند بهم نگاه کرد و گفت: هنوزم گیجی. کی با پارچ آب به خورد مریض میده. بدتر داشتی خفه ام می کردی. خودش بلند بلند خندید. مسخ شده فقط به خنده اش نگاه می کردم، به دست گرمش که دستم و گرفته بود. به حس لمس کردنش. دلم براش تنگ شده بود. دلم برای همه چیزاش تنگ شده بود. خندیدنش. دست انداختنم، اخمش، داد و بیدادش، حتی زور گوئیاش..... یه لبخند اومد رو لبم. چشمم رو دستهامون ثابت موند. بابا رد نگاهمو گرفت و یه فشار به دستم داد. سرمو بلند کردم و نگاهش کردم. بابا: نمی خوای بشینی؟ سرمو تکون دادم و گوشه تخت نشستم. بابا: حرفهایی که بهم زدی ....... ( با بغض و ناراحتی بهم نگاه کرد) نمی دونستم که انقدر زجر کشیدی، که انقدر زجر کشیدین همه تون. نمی دونستم که دارم این بلا رو سرتون میارم. داشتم انتقام می گرفتم. داشتم از خودم و زندگیم انتقام می گرفتم. با تعجب نگاهش کردم. چه انتقامی؟ قضیه رو چرا جناییی میکنه بابا؟ یه آهی کشید و گفت: من مامانتو دوست داشتم. هنوزم دارم. دفعه اولی که دیدمش داشت با خواهرش و دوستاش می رفت مدرسه. اونقدر قشنگ بود که نمی تونستم چشم ازش بردارم. یعنی به دل من خیلی نشسته بود. همون جا به دوستام گفتم من این دختره رو می خوام. همینم شد. از همون روز اونقدر این ور و اون ور کردم اونقدر هر روز دنبالش رفتم تا بالاخره من و دید. اما بازم باهام حرفی نمی زد. فقط جواب لبخندامو نگاهمو با لبخند می داد. هر روز سر کوچه اشون می ایستادم و تا مدرسه دنبالش می رفتم. وقتیم که تعطیل می شد من و چسبیده به دیوار رو به روی مدرسه اش می دید. هر روز علاقه ام بیشتر می شد با اینکه فقط به هم نگاه می کردیم اما می تونستم بفهمم که اونم دوستم داره. من بچه زرنگی بودم. کاری بودم. از پس خودم بر میومدم. پدر نداشتم. به مادرم گفتم که برام بره خواستگاری. اونم رفت و وقتی که بله رو بهم دادن کلی ذوق زده بودم. دلم می خواست از خوشی جیغ بکشم. قرار شد عقد کنیم و یه چند وقت بعد عروسی بگیریم. چون باید می رفتم سربازی. عقد کردیم و من بعدش رفتم سربازی. هر هفته به یه بهانه ای مرخصی می گرفتم تا بیام خونه و مادرتو ببینم. چه روزای خوبی بود. یه بار تو همین روزا وقتی داشتم می رفتم سمت خونه مادرت اینا از دور دیدمش که چادر به سر داره از سر کوچه میاد. با ذوق ایستادم و نگاهش کردم. یکم که بهم نزدیک شد متوجه یه پسری شدم که پشت سرش داره میاد. چشمش به آسا بود. معلوم بود دنبالشه. اخمام رفت تو هم عصبانی شدم. رفتم جلو و خودمو رسوندم به آسا. با اخم گفتم کجا بودی؟ با تعجب و ترس به خاطر اخمم گفت: رفته بودم مغازه ماست بخرم. کی اومدی؟ بی توجه به سوالش عصبانی گفتم: مگه داداشات خونه نیستن که تو می ری؟ با سر گفت نه. با اخم گفتم: این پسره از کی دنبالته؟ چرا چیزی بهش نگفتی ؟ با تعجب برگشت و یه نیم نگاه به پسره کرد و گفت: این؟؟؟ مگه دنبال منه؟ فکر کردم راهش این سمتیه. عصبانی تر گفتم: که راهش این سمتیه، آره؟؟؟؟ الان که بهت میگم یه چیز بگو خوب. ابروهاش رفت بالا. با تعجب گفت: چی بگم بهش آخه؟ این اصلا" یک کلمه حرفم بهم نزده. شاید مسیرش این وریه؟ من: هیچی نگفته باشه. تو یه چیزی بهش بگو. داد بکش بگو چرا همش داری نگاهم می کنی. آسای بیچاره مبهوت داشت نگاهم می کرد. هر کاری کردم حاضر نشد یه چی به پسره بگه. میگفت شاید اصلا" با من کاری نداره. اما من مطمئن بودم این پسره دنبال اون بوده. اطمینانم وقتی بیشتر شد که چند بار بعدم دیدمش که پشت آسا راه میره. اما بازم آسا چیزی بهش نگفت. عصبانی بودم از دستش. به خاطر منم که شده باید یه حرفی به پسره می زد که دیگه دنبالش نیاد اما آسا میگفت وقتی پسره هیچ حرفی بهم نزده که من نمی تونم بی خودی با ملت دعوا کنم. یه روز که با یکی از دوستام که پسر دایی آسا هم بود تو کوچه ایستاده بودیم همون پسره رو می بینم. با اخم به دوستم میگم. محمد این انترو میشناسی؟ محمد یه نگاهی به پسره میکنه و میگه: خشایارو میگی ؟ آره چه طور؟ من: چند وقته دنبال آسا راه میوفته. محمد: جدی؟ پس هنوز کوتاه نیومده. سریع برگشتم سمتش و پرسیدم: منظورت چیه؟ محمد: این پسره آسا رو دوست داشت اما دیر جنبید و آسا با تو عقد کرد. انگاری هنوز پیگیرشه. اونقدر عصبانی بودم که احساس می کردم دود از کله ام بلند میشه. می خواستم برم پسره رو بکشم. از دست آسا هم عصبانی بودم. نمی دونم چرا. یه بار از آسا پرسیدم: این پسره رو می شناسه؟ بی تفاوت گفت: کدوم پسره. گفتم: همونی که میاد دنبالسش. گفت: نه چرا باید بشناسمش. اما شک داشتم که راست بگه. با اینکه خیلی بی تفاوت و آروم بود اما من بهش شک کرده بودم. حرفای محمدم از یه طرف، هر روز دیدن این پسره خشایار تو مسیر آسا هم یه طرف دیگه عصبیم می کرد. مامان آسا آش نذری پخته بود. من یه کاری برام پیش اومد که باعث شد دیر کنم و پختن آش تموم بشه. دم غروب تند تند و با سرعت داشتم می رفتم سمت خونه اشون. اومدم از سر کوچه بپیچم که دیدم آسا از تو یه خونه اومده بیرون. با چادر. آسا رو که دیدم متعجب ایستادم. اومدم بگم تو اینجا چی کار میکنی که دیدم خشایارم پشت سرش از خونه اومد بیرون. مغزم قفل کرد. باورم نمیشد. خون جلوی چشمهامو گرفته بود. با داد گفتم: تو اینجا چی کار می کردی؟ تو این خونه با این پسره. تا آسا اومد حرف بزنه با داد گفتم: خفه شو و هیچی نگو. برو گمشو خونه. همچین بازوشو گرفتم و پرتش کردم سمت ته کوچه که تا دو سه متر پرت شد اون طرف تر و چادرش کج شد رو سرش. خشایار اومد جلو و گفت: صبر کن برات تو .... نزاشتم حرفش تموم بشه یه مشت زدم تو صورتش که پرت شد رو زمین. دلم می خواست اونقدر بزنمش که بمیره. می دونستم که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم برای همین سریع از اونجا رفتم. تا چند ساعت فقط تو خیابونا راه می رفتم. باورم نمیشد آسا این جوری باشه. هر فکر ناجوری که بگی تو سرم شکل گرفت و من فقط به بدتریتن حالتش فکر می کردم. باید برمی گشتم پادگان. بدون اینکه آسا رو ببینم یا باهاش حرف بزنم فردا صبحش رفتم. رفتم و تا دو ماه بر نگشتم. وقتیم که برگشتم اصلا نزاشتم آسا در مورد اون روز توضیح بده. از طرفی هم محمد هی تو گوشم می خوند و در مورد آسا بد بینم می کرد. منم که بهش شک داشتم. اما نمی خواستم از دستش بدم. نمی خواستم راحت ولش کنم که بعدا" بره پشت سر من بهم بخنده. از طرفی هم هنوز دوستش داشتم. زندگیم برام شد جهنم. به زنم شک داشتم و نمی تونستم از بین ببرمش. گذشت و دو سال تموم شد. من برگشتم. خیلی زود بساط عروسی و راه انداختم و رفتیم سر خونه زندگیمون. می دیدم که آسا خوبه که مهربونه. اما هنوز اون شک لعنتی ..... هر وقت که تنها میرفت بیرون دلم می خواست دنبالش برم ببینم چه جوریه. یه بار دیدم یه پسری اومده جلوش و یه چیزی بهش میگه. اونقدر غیرتی و عصبانی شدم که می خواستم برم لهش کنم. اما در کمتر از 30 ثانیه پسر رفت. هر چند بعدا" توی یکی ازدعواهامون این و به آسا گفتم و اونم گفت: پسره ازش ساعت پرسیده بود یا اون بار که اون و خشایار از تو خونه اومده بودن بیرون گفت که رفته بود آشها رو به در و همسایه بده. رفته دم خونه همسایه جدیدشون که تازه چند وقته که اومدن تو اون محل و انگاری خانم اون خونه خواهر خشایار بوده. اون روزم خشایار و برای اولین بار تو اون خونه میبینه. و اونجا بوده که میفهمه خشایار تو همه این مدت دنبال اون نبوده بلکه به خاطر یکی بودن مسیر شون بوده. خشایار میومد بره خونه خواهرش. اما من هیچ وقت شک و سوظنم برطرف نشد. حتی وقتی که فهمیدم که حرفهای محمد همه اش دروغ بوده و این اون بوده که قبل من آسا رو می خواسته و آسا قبولش نکرده. اونم کینه به دل می گیره و آسا رو جلوی من خراب میکنه. این شک از درون روحمو می خورد و نابودم می کرد. باعث میشد همیشه عصبانی و پرخاشگر باشم همه اش داد بزنم و دعوا کنم. همیشه هم آسا رو برای خالی کردن حرصم گیر می آوردم. کم کم دعوا برام کافی نبود. می خواستم یه جوری خودمو آروم کنم یه جوری خالی شم. این شد که من رفیق باز شدم. همش مهمونی همه اش مسافرت با دوستهام .همه اش خوش گذرونی. عشق زندگیم بچه هام بودن که خیلی دوستشون داشتم. بهترین لحظاتم وقتهایی بود که همه با هم تو خونه دور سفره، غذا می خوردیم. تو رو بیشتر از همه دوست داشتم. چون شیطون و بی خیال بودی. حتی زمین خوردن و زخمی شدنم نمی تونست جلوی بازیو شیطنتتو بگیره. شیرین زبون بودی. و همه اش حرفهای قشنگ می زدی. در عین حال صبور بودی. سپند بی حوصله بود و سرش تو کار خودش بود، آروم بود. آنیتام زیادی از همون بچگی خانم بود ولی وای به حال وقتی که عصبانی میشد. مثل خودم جوش میاورد. اما تو..... تو شکل مادرت بودی .... مهربون ... صبور ... بیخیال و گیج .... این گیج بازیهات همیشه من و می خندوند. اینکه همیشه به میل ما رفتار می کردی. من همیشه ازت راضی بودم و بهت افتخار می کردم. می دونستم بی نگرانی می تونم بهت اعتماد کنم. یه آهی کشید و گفت: هیچ وقت فکر نمی کردم کارهام انقدر روی شماها تاثیر بزاره. هیچ وقت فکر نمی کردم اون کسی که همه کارهامو به روم میاره تو باشی. از آنیتا و سپند انتظار داشتم اما از تو .... با چشمهای اشکی بهم نگاه کرد. باورم نمی شد. همه سختی و اعصاب خوردی زندگی ما به خاطر یه شک بی خودی بود. به خاطر یه مشت حرفهای مفت؟ اخم کردم با بهت گفتم: اما چرا بابا. چرا هیچ وقت از مامان نپرسیدی؟ سرشو انداخت پایین و گفت: فکر می کردم دروغ میگه. حرفهاشو باور نمی کردم. اما الان میفهمم که چقدر اشتباه کردم الان که ... یه نگاه به پاهاش کرد و آرومتر گفت: الان که خدا داره مجازاتم میکنه می فهمم که چقدر ظلم و بدی کردم در حق شماها و مادرتون. با استفهام نگاهش کردم. یه لبخند تلخی زد و گفت: این مریضیهای جور واجورم کار خودشون و کردن. نمی تونم راه برم. رسما" فکم افتاد کف زمین. با بهت داشتم به پاهای بابا نگاه می کردم که گفت: حالا خوبه قطعشون نکردن. وای خدایا این بدترین مجازاتی بود که می تونستی نصیب بابای من بکنی. بابایی که یک ثانیه هم بی کار تو خونه بند نمی شد حالا مجبوره خونه نشین بشه؟؟؟ بابام از بیکاری دق میکنه. بابا یه آهی کشید و گفت: خیلی سخته که یه مرد همه عمرش و با فکر به اینکه ممکنه زنش هر لحظه بهش خیانت کنه یا هر آن ممکنه ترکش کنه بگذرونه. داغون میشه. هر کاری میکنه تا غرورش و نگه داره هر کاری میکنه تا این اتفاق نیوفته هر کاری میکنه که اگه این جوری شد اون تنها کسی نباشه که عذاب کشیده. سرشو انداخت پایین و گفت: منم با کارهام می خواستم خودمو مادرتو عذاب بدم، که بهش نشون بدم من اول تو رو از زندگیم خارج کردم من اول ترکت کردم و رفتن و موندن تو فرقی نداره که برام مهم نیستی. آروم سرشو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد. برق اشک تو چشمهاش بود. بابا: اما نرفت. موند. همیشه موند و حرفی نزد. سکوت کرد. صبر کرد. صبر خاموشش بیشتر عذابم می داد. من و از خودم متنفر می کرد. هر کاری کردم تا تحملش تموم بشه که شاید بره که شاید هر دومون از این عذاب نجات پیدا کنیم. من نمی تونستم ولش کنم چون دلم راضی نمی شد چون طاقت رفتنشو نداشتم اما اون می تونست بره این جوری اون بود که تصمیم می گرفت نه من. اما اون همیشه با همه شرایط بدم، با همه اخلاقهای گندم، با همه کارهای بدم آروم و ساکت کنارم بود. حتی الان که همه اش براش دردسرم هم از پیشم نرفت. تلافی نکرد تو این شرایط تنهام نزاشت. شرمنده اشم ، شرمنده همه تونم. خودمم عذاب میکشیدم و شما ها رو هم عذاب می دادم. یه قطره اشک از چشمهاش پایین چکید. بابام داره گریه میکنه. این اشکه که از چشمش پایین میاد؟ نه بابا خاک رفته تو چشمش باباها که گریه نمی کنن. قطره اشکه عصبیم می کرد. دیدنش اعصابمو خورد می کرد. با اخم دستمو بلند کردم و آروم اشک روی گونه بابا رو پاک کردم. بابا یه لبخند زد. تو چشمهاش نگاه کردم. مامانم بخشیده بودتش. با وجود همه کارهایی که کرده بود بازم بخشیده بودتش. هیچ وقت فکرشو نمی کردم که مامانم یه روز بتونه بابامو به خاطر عذاب 20 و چند ساله ببخشه. اما اون بخشید. خوب مامان بخشید. تقصیر بابا بود که زندگیمون جهنم شد. تقصیر بابا بود که بچگیهام مزخرف بود که بزرگیهام بی اعتماد بودم. چرا؟ چرا من باید این جوری میشدم؟ چرا باید مدام دلهره می داشتم؟ فقط به خاطر یه شک مسخره؟ یه حرف دروغ؟ آخ انقدر بدم میاد ملت لال بازی در میارن و حرف دلشون و به هم نمیگن. آی بدم میاد ساکت می مونن و فقط با لجبازی و در آوردن حرص همدیگه خودششون و آروم میکنن. خوب مگه خدا بهتون زبون نداده؟ زبون که برا قشنگی نیست به یه دردی می خوره. خوب بچرخونش تو دهنت و حرف بزن، بگو مشکلت چیه تا هم حل بشه هم آروم بشی. به بابا نگاه کردم. من: می دونید به خاطر این شک بی خودتون چقدر همه رو عذاب دادین؟ راستش هیچ وقت فکر نمی کردم که مامان بتونه ببخشدتون. اما .... در هر حال شما موقع عقد یه قسمی خوردین پس زنتون و زندگیتون اولویت اولتون باید می بود. چرا به جای اعتماد به حرفهای زنتون به حرف مفت یه عده آدم بی خود اعتماد کردین و زندگی همه مون و نابود کردین. چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. باید آروم می شدم. به من چه ربطی داشت. بزار هر کس هر کاری که می خواد بکنه. من یه بار حرفهای دلمو با صدای بلند گفتم نتیجه اش این شد که چند ماه تو عذاب و ناراحتی و ترد شده از خانواده بودم. دیگه نمی خواستم با باز کردن دهنم از خانواده ام دور بمونم. بعدم، بابام خودشم عذاب میکشید. الانم داره مجازات میشه. خدا قدرت پاهاشو ازش گرفته این خیلی بده. مامان بخشیدتش. پس چه نیازی هست که من خودمو بندازم وسط و دوباره فک بزنم. من می خوام پیش خانواده ام باشم هر چقدرم بد هر چقدرم ناجوربازم بودنشون بهتر از نبودنشونه. یه نفس عمیق دیگه کشیدم. بابا دستش و بالا آورد و کشید رو گونه ام. بابا: دخترم .... آنیدم .... آناهیدم .... درست مثل اسمتی ... تو تنها بچه امی که خودم اسمتو انتخاب کردم. برای همین بیشتر دوستت داشتم. غم و شادیت بیشتر روم اثر می زاشت. با دیدنت انرژی می گرفتم . آنید ... آناهید ... الهه آب .... الهه دریا واقیانوس ... به همون پاکی به همون زلالی به همون سادگی ... زن سوار بر اسب ... شجاع .... زنی که قهرمانها برای نیرو گرفتن برای قدرت کرفتن به اون متوسل میشدن .... آناهید چشمه زندگی .... تو قدرت این و داری که زندگیها رو تو دستت بگیری. به خاطر سادگیت به خاطر پاکیت به خاطر همه خوبیهات. همینها باعث میشه که بتونی رو زندگی هر کسی اثر بزاری. تو همیشه به من نیرو و قدرت می دادی. به خانم احتشام روح زندگی و بخشیدی و به اون پسره شروین، شادی زندگی و نشون دادی. تا اسم شروین و گفت چشمهام خود به خود گشاد شد. راستش یکم ترسیدم. بابام با دیدن قیافه ام بلند خندید. بابا: نترس کاریش ندارم. من همه چیز و می دونم. خانم احتشام همه چیزو بهم گفت. فقط یه سوال دارم. آنید دوستش داری؟ خود به خودی نیشم باز شد و یه ذوقی کردم. بعد سریع فهمیدم که بابا این جور وقتها دختر باید از باباش خجالت بکشه و کله اشو بندازه پایین. تندی سرمو انداختم پایین که صدای قهقهه بابام بلند شد. یعنی خیلی تابلو نشون دادم که شروین و دوست دارم؟؟؟؟؟؟ بابا: خوبه، بهت اعتماد دارم. همیشه داشتم اما .... در هر حال اگه تو انتخابش کردی پس نمی تونه بد باشه. منم کلی تحقیق کردم پسر خوبیه. تو کارشم خیلی موفقه. آخی بابایی برام رفته تحقیق ایول.... یه ذوقی کردم که بابا تحویلم گرفته و با اینکه اون موقع من و ترد کرده بود اما اونقدر براش مهم بودم که در مورد آیندم بره تحقیق و نگران زندگیم باشه. بابا دو ضربه آروم رو دستم زد و گفت: شوهرتم باهات اومده. وای چه فازی میده از زبون بابات بشنوی شوهرت. با ذوق و نیش باز سرمو تکون دادم. بابام دوباره خندید و گفت: دختر خوب نیست واسه شوهر کردن انقده ذوق کنه. سعی کردم با همه زورم نیشم و ببندم که باعث شد لبم غنجه بشه و بابام بیشتر بخنده. بابا: خوب دیگه تو برو این پسره رو بفرست بیاد تومی خوام باهاش حرف بزنم. یه ابروم رفت بالا. با شک پرسیدم: می خوای بزنیش؟ بابا با تعجب گفت: بزنیش چیه؟ میگم می خوام صحبت کنم باهاش. برو بیرون انقدم جلوی من هوای این پسره رو نداشته باش. دهههههه.... اوه اوه بابام غیرتی شد. تندی بلند شدم و ایستادم اومدم برگردم برم سمت در که تو یه لحظه سریع خم شدم و گونه بابامو ماچ کردم و تندی رفتم بیرون. اگه نمی بوسیدمش دلم می ترکید. خیلی دلم تنگ شده بود براش. مخصوصنم که این جوری رو تخت بیمارستان می دیدمش. اونم الان که فهمیده بودم پاهاش دیگه کار نمیکنه. دلم داشت آتیش می گرفت. واقعا" اینی که میگن چوب خدا صدا نداره همینه. دلم برا بابام کباب بود بغض داشتم اما یاد گرفته بودم تو بدترین شرایطم خودمو کنترل کنم. اونم جلوی خود طرف. الان من باید بخندم باید شاد باشم. نمی خوام بابام فکر کنه که به خاطر حالشه که من برگشتم. باید بفهمه که به خاطر خودش و دوست داشتنشه که برگشتم. دیگه به پاهای بابام فکر نمی کنم. بابام بدون پا هم بابامه. با همون اقتدار و ابهتش. لحظه آخر برگشتم و لبخند و رو لبهای بابام دیدم و همون باعث شد دوباره نیشم شل بشه. یکی امروز بیاد این نیش گشاد من و ببنده.در و بستم و تا برگشتم رفتم تو بغل شروین. بیچاره سعی می کرد خودشو آروم نشون بده اما از چشمهاش اضطراب می بارید. با یه لبخند بغلش کردم. اونم دستهاشو انداخت دورمو نوازشم کرد. من: شروین یه قولی بهم میدی؟ با صدایی که توش نگرانی بود گفت: چه قولی؟ سرمو از رو سینه اش جدا کردم و یکم خودمو کشیدم عقب. هنوز دستم دور کمرش بود و دست اونم دور بازوم. تو چشمهاش نگاه کردم. - شروین قول بده هر چی شنیدی یا هر چی دیدی یا کلا" هر اتفاقی که تو زندگیمون افتاد و برات جای شک و شبهه یا سوال ایجاد کرد بیای و از خودم بپرسی. نریزی تو خودت و لال بازی در بیاری. هر مشکلی بود مستقیم به خودم بگو تا با حرف و با همدیگه حلش کنیم. دلم نمی خواد چند سال دیگه بفهمم که فلان حرکتت به خاطر فلان کار من بوده. قول می دی شروین؟ خیالش راحت شده بود. یه لبخند از رو آرامش زد و گفت: حتما" ، تو هم قول بده که نزاری چیزی تو دلت بمونه. باشه؟ نیشم و باز کردم و ابروهامو چند بار انداختم بالا و گفتم: نمی زارم .... رو انگشتای پام بلند شدم و با دو دست صورتشو گرفتم و تندی آوردم پایین و کشیدم سمت خودم و لبم و گذاشتم رو لبهاش و یه بوسه محکم با تمام وجودم ازش گرفتم. شروین که انتظار این حرکت و نداشت هنوز دستهاش تو همون حالت قبلی خشک شده بود و چشمهاشم گشاد. بوسمو که کردم سرمو کشیدم عقب و با یه لبخند قشنگ نگاهش کردم و گفتم: این یکی تو دلم مونده بود. با حرف من لبخند خوشحالی زد و گفت: اینجوریاست؟ خوب یه چیزایی هم تو دل من مونده. یه ابروش و شیطون فرستاد بالا و کمرمو گرفت و سریع کشیدم تو بغلش که یه لحظه تعادلمو از دست دادم و محکم خوردم تو سینه اش و دستهامم از ترس اینکه نیوفتم حلقه شد دور گردنش. سرمو بلند کردم که چشمم افتاد تو نگاه شیطونش. آروم آروم خم شد رو صورتم. تو چشمهای مهربونش خیره بودم و تو عمق مهربونیش فرو رفته بودم. اونقدر که یادم رفته بود باید بهش بگم بابا منتظرشه. یا اینکه ناسلامتی اینجا بیمارستانه و کلی آدم در رفت و آمده. هر جند این اتاق بابا تو راهرویی بود که این ساعت رفت و آمد جندانی نداشت. به شروین نگاه می کردم. فاصله صورتش با صورتم خیلی کم شد. آروم چشمهامو بستم و منتظر موندم.... - آنید .... مثل فنر از جام پریدم. چشمهام باز باز شد و با یه حرکت همچین فشاری به سینه شروین آوردم که بدبخت پرت شد عقب و خورد به دیوار روبه رو. شرمنده لبمو گاز گرفتم. بدبخت اونقدر شوکه شده بود که نفهمید چه جوری تعادلشو حفظ کنه. فقط با چشمهای گشاد به من نگاه می کرد. - آنید خودتی؟؟؟؟؟ با شنیدن صدا تازه یادم افتاد که چرا شروین بدبخت و مثل دارت کوبوندم به دیوار. برگشتم سمت صدا. -: آنیتا ..... خواهرجون ...... با دو قدم خودمو رسوندم به آنیتا که با چشمهای اشکی و صورت بهت زده داشت ناباور نگاهم می کرد. با یه حرکت بغلش کردم و محکم فشارش دادم. دستهاش هنوز تو هوا خشک شده بود. بعد چند ثانیه دستهاش حلقه شد دور کمرم و با بغض و گریه گفت: آنید... خواهر کوچولوی بی معرفتم. برگشتی؟؟؟ بالاخره برگشتی؟؟؟؟ دیگه داشتم نا امید می شدم... دیگه فکر کردم هیچ وقت نمیای... چقدر دیر کردی؟ چقدر چشم به راهمون گذاشتی. خیلی بی معرفتی خیلی .... حرفهای آنیتا باعث شد که تو چشمهام اشک جمع بشه. تازه می فهمیدم که چقدر دلم براش تنگ شده. چقدر دلم برای جیغ جیغاش و آنید گفتن عصبیش تنگ شده. خواهرم........ بعد چند دقیقه که تو بغل هم بودیم و آنیتا کریه کرد و منم بغض از هم جدا شدیم. آنیتا با لبخند نگاهم کرد. آنیتا: چقدر دلم برات تنگ شده بود. یهو اخم کرد و محکم با دست کوبوند به بازومو گفت: اوی کی بهت میگه تنهایی بری غلط زیادی بکنی. نباید به من یه ندا می دادی تا من هواتو داشته باشم؟ الاغ نگفتی من می تونم خبرهارو بهت برسونم. اگه بهم گفته بودی می تونستم قبل اومدن بابا بهت خبر بدم بعد این افتضاح و قهر و گیس کشیا پیش نمیومد. نیشم از گوش تا گوش باز شد. با ذوق گفتم: خواهر دیوونه خودمی دیگه. چشمهای آنیتا از رو من چرخید و رفت بالا. نگاهش به پشت سر من بود و سرش کامل رفته بود بالا. مثل آدمهایی شده بود که از پایین یه برج دارن به طبقه آخرش نگاه می کنن. آنیتا یه کوچولو قدش از من کوتاه تر بود. رد نگاهش و گرفتم و برگشتم نگاه کردم دیدم شروین پشت سرم ایستاده. خودمو کشیدم کنار و بازوی شروین و گرفتم و آوردمش جلو و رو به آنیتا با ذوق گفتم: آنیتا شوهرمو دیدی؟ آنیتا با حرفم نگاهش و از شروین جدا کرد و یه چشم غره به ذوق من رفت و دوباره برگشت سمت شروین و با لبخند مهربون و صمیمی دستشو دراز کرد وگفت: من آنیتام خواهر آنید. شروین هم با لبخند دستش و آورد جلو و به آنیتا دست داد و گفت: منم شروینم. خوشبختم. فکر می کنم شما و آنید خیلی شبیه همید. من و آنیتا چشمهامون گشاد شد. آخه هیچ کس نمی گفت ما دوتا شبیه همیمم. آنیتا شبیه بابام بود منم شبیه مامانم. هیچ کس نمی فهمید ما دوتا خواهریم تا خودمون نمیگفتیم. آنیتا با بهت با انگشت اشاره به خودش و من اشاره کرد و گفت: ما دوتا شبیهیم؟؟؟؟ شروین با لبخند سرشو تکون داد. آنیتا فوری بازوی من و گرفت و کشیدم سمت خودش و آروم دم گوش من گفت: مرده شورتو ببرن شوهر نکردی نکردی حالا هم که یکی و پیدا کردی بدبخت چشمهاش نمیبینه؟ همون چشمهاش ندید که اومد تو رو گرفت وگرنه کی تو رو تحمل میکنه. حالا خوبه خوشتیپه میشه از کور بودنش گذشت. هیکلشم خوبه میشه عیباشو نادیده گرفت. اومدم بگم آرومتر شروین گوشهاش تیزه که قبل من صدای قهقهه بلند شروین ما دوتا رو سکته داد. آنیتا که دهنش یه متر باز مونده بود دوباره با بهت به من گفت: آنید... این پسره دیوونه هم که هست. شروین سعی کرد با سرفه قهقهه اشو کم کنه. با قهقهه ای که به زور در حد لبخند نگهش داشته بود گفت: خواهرجون من مشکل چشمی ندارم. خوبم همه چیز و می بینم. دیوونه ام نیستم اگه خندیدم به خاطر حرفهای شما بود. ببخشید من گوشهام یکم زیادی تیزه. اگه گفتم شباهت دارید منظورم قیافه نبود منظورم به اخلاقتون بود. شما هم مثل آنید شاد و پر انرژی هستین. بمیرم برا خواهریم سوسک شد. همچین شوکه شده بود بدبخت که نمی تونست هیچی بگه. برای اینکه بیشتر سوتی نده و جلو شروین ضایع نشه سریع دست شروین و گرفتم و کشیدمش سمت در اتاق بابام و گفتم: شروین بیا برو بابام می خواد ببینتت. من یادم رفت بهت بگم. شروین ابروش رفت بالا با بهت گفت: من و ببینه؟ چرا؟ بچه ام فکر کنم از بابام می ترسید چون یه جورایی تا فهمید خودشو همچین سفت کرده بود که تقریبا" به زور داشتم می کشیدمش سمت اتاق. من: شروینم گلم بیا برو می خواد باهات حرف بزنه نمی خواد بخوردت که. شروین پشت چشمی برام نازک کرد و گفت: آره نمی خواد بخوردتم. تو که مطمئن نیستی. خنده ام گرفته بود. ایستادم و برگشتم سمتش. دستهامو گذاشتم دو طرف صورتش و سرشو خم کردم سمت خودمو دقیق تو چشمهاش نگاه کردم. من: شروین دوستم داری؟ شروین با سر گفت آره. من: بهم اعتماد داری؟ شروین دوباره گفت آره. سریع دستمو ول کردم و دوباره دستش و گرفتم و گفتم: خوب پس بیا بابا نمی خوردتت فعلا" فقط سرم باید بزنه تو رگ. حالا بعدا" که به غذا افتاد شاید یه ناخونکی بهت زد. خلاصه در و باز کردم و شروین بهت زده و ترسیده رو پرت کردم تو اتاق و سرمم فرستادم تو اتاق و گفتم: بابا اینم شوهر من. صحیح و سالم تحویلتون همین مدلیم ازتون پسش می گیرم. بلا ملا سرش نیاریا به زور یه دونه شوهر پیدا کردم. این از دستم بره می ترشم می مونم رو دستتون. بعدم قبل اینکه کسی حرفی بزنه در و بستم و برگشتم سمت آنیتا که یه دستی محکم خورد تو سرم. همچین دردم گرفته بود که نگو. با دست سرمو ماساژ دادم. من: مگه دیوونه ای زنجیری چرا می زنی؟ آنیتا: تو مثلا" با بابا قهر بودی؟؟؟ مثلا" چشم نداشتین همو ببینید؟؟؟ می خواستین ماها رو دق بدیدن؟ شما که دل می دین و قلوه می گیرین. فقط تن و بدن ماها رو می خواستین بلرزونید؟ من هی به مامان میگم بابا، آنیتا رو بیشتر دوست داره مامان میگه فرقی بینتون نمی زاره. هییییییییییی اگه من این کارها رو کرده بودم گلومو با چاقو می برید. ای بشکنه این دست که هر چی من خانمی می کنم توی نفله رو بیشتر دوست دارن. ای سیاه بدخت کور... سریع دستش و کشیدم و گفتم: اویییییییییییی چته. تو که من و می شناسی حوصله گریه زاری و رفتارهای با سیاست و ندارم. حوصله اینم ندارم که مراعات کنم که مثلا" من تا یک ساعت پیش عین چی از رفتار بابا و برخوردش می ترسیدم. الان که با هم خوب شدیم مثل همون وقتها رفتار می کنم. حوصله حرکات جدید و ندارم. این چند وقتم اونقدر ناراحتی کشیدم و گریه زاری کردم که دیگه حس و حال غمباد گرفتن و ندارم. حالا بیا ببینم بیا اینجا بشین برام تعریف کن. آنیتا اومد و با هم رفتیم رو دو تا صندلی کنار هم نشستیم. من: خوب بگو. آنیتا یه ابرو انداخت بالا و گفت: چی بگم؟ من: بگو که چقدر بی معرفتی. ناسلامتی خواهر بزرگتر منی نباید یه زنگ بهم می زدی؟؟؟ آنیتا یه پوفی کرد و گفت: تو خفه تو نباید یه زنگ می زدی؟؟؟ اصلا" سراغی ازمون نگرفتی. تا بابا بهت گفت دیگه بر نگرد تو هم از خدا خواسته رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی. من که دو هفته اول اینجا نبودم با سامان و عسل و قوم شوهر رفته بودیم دبی. جات خالی بود. زنگم که زدم خونه مامان چیزی بهم نگفت. بعد دو هفته که برگشتم دیدم حال و هوای خونه فرق میکنه. بابا همش خونه بود و تو خودش. کم حرف شده بود. دیگه به کسی گیر نمی داد. چند بار با چشمهای خودم دیدم که سر یه موضوع همچین عصبانی شد که نگو. در حالت عادی حتما" یه دعوای حسابی با مامان می کرد اما عجیب بود که دعوایی راه ننداخت. فقط چشمهاش و بست و چند تا نفس عمیق کشید. یا تندی از خونه رفت بیرون و وقتی برگشت آروم آروم بود. بابا خیلی عوض شده. اولش گفتم شاید عادی باشه اما وقتی یه روز اومدم خونه و دیدم یه خانم پیر متشخص داره با، بابا اینا حرف میزنه از تعجب شاخ در آوردم. خلاصه بگم که همه تغییراتش به خاطر تو بود. بابا همه چیزو برا مامان تعریف کرد و بعد اون روز مامان به من گفت. گفته تو چه حرفهایی به بابا زدی و اون چی گفت و اون خانمه کی بود و چی میگفت. خواستم بهت زنگ بزنم ببینم چی کار میکنی که مامان نزاشت. بهت زده گفتم: مامان نزاشت؟ یه نگاهی بهم کرد و گفت: آره مامان نزاشت. گفت اگه هر کدوم از ماها بهت زنگ بزنیم و تو از ماها خبر دار بشی دلت قرص میشه و دیگه بر نمی گردی. گفت بزاریم تا حسابی دلتنگ بشی و بی خبر بمونی تا بالاخره خودت برگردی. پس برای همین بود که هیچ کس یادی از من نگرد و من تو همه این مدت فکر می کردم همه من و ترک کردن. با آنیتا یه ساعتی حرف زدیم. به کل شروین و بابا رو بی خیال شده بودیم که با شنیدن صدای خنده و قهقهه از تو اتاق بابا من و آنیتا به سمت در کشیده شدیم. دوتایی سرمون و چسبوندیم به در تا بفهمیم کی داره می خنده. صدای خنده بابا بود. شروین داشت براش یه چیزی تعریف می کرد و بابا هم می خندید. با اخم متمرکز شدم رو صدای شروین. شروین: آواز خوندنش و دیگه نگم. گوش آدم درد می گیره از صداش اما مگه قبول میکنه. عشقش اینه که بلند بلند و با جیغ آواز بخونه. بابا با خنده گفت: منم همیشه سر همین باهاش بحث می کنم. خیلی افتضاح میخونه. این دو تا رو ببین نشستن پشت سر من بد میگن و می خندن. با حرص در اتاق و باز کردم و خودمو پرت کردم تو اتاق و با اخم به شروین گفتم: طراوت جون تموم شد اومدی واسه بابام تعریف میکنی که من چقدر سوتی میدم و چه عیب و ایرادی دارم؟؟؟؟ جلو بابام دیگه آبرومو نبر. شروین با یه لبخند پر محبت بهم نگاه کرد و رو به بابام گفت: خیلی هم عجوله و فال گوشم وا میسه . همه این اخلاقهاش باعث شده که دوستش داشته باشم. یه ابروم رفت بالا و با بهت یه نگاه به شروین و لبخند و نگاه مهربونش کردم و یه نگاهم به بابام با همین خصوصیات. بابا: خوشحالم که دخترم یه مردی مثل تو پیدا کرد که اون و با همه خصوصیات خوب و بدش دوست داشته باشه. من و میگی همچین کش آوردم که نگو. یکم پیش بابا بودیم و بعد بابا گفت بریم خونه. با ذوق بلند شدم که برم خونه. دلم برای مامانم یه ذره شده بود. برای عسل و سپند، برای خونه و اتاقم. سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه. من کل مسیر خونه بی تاب و ساکت بودم اما این آنیتا مثل وروره جادو یه سره حرف زد و سوال پرسید فکر کنم که از پدر جد شروینم پرسید. از شروین پرسید که پدر و مادرش کجان که شروین گفت آمریکان و قراره به زودی برگردن. نا گفته نماند که من خبر نداشتم و به اندازه آنیتا تعجب کردم. آنیتا یه فکری کرد و بعد متعجب پرسید: یعنی هنوز بابات اینا آنید و ندیدن؟ شروین لبخندی زد و گفت: نه هنوز حتی نزاشتم باهاش حرف بزنن. آنیتا با تعجب گفت: چرا؟؟؟؟؟ شروین با لبخند یه نگاه به من کرد و گفت: چون آنید شنیدنی یا تعریف کردنی نیست بلکه دیدنیه. باید ببیننش تا بفهمن چه فرشته ایه. مامانم خیلی بی تابه که زودتر بیاد و آنید و ببینه بس که مامان طراوت دلشو آب کرده با تعریفهاش. برگشتم سمتش و یه لبخند مهربون بهش زدم. اونم جوابمو با یه لبخند داد. آنیتا صداشو یکم آروم کرد و سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت: آره باید ببینن بفهمن چه کروکودیلی هستی. شروین یهو پق زد زیر خنده. برگشستم پشت و یه چشم غره به آنیتا رفتم. آنیتا هم یه لبخند دندون نما تحویلم داد و دیگه آروم نشست سر جاش و تکیه داد به صندلیش. جلوی در خونه ایستادیم. کلی هیجان داشتم. نزاشتم ماشین بایسته . تا ترمز کرد خودمو از ماشین پرت کردم پایین. دوییدم سمت در و انگشتم و گذاشتم رو زنگ و یه سرش کردم. مامانم از این کار متنفر بود. در باز شد. با یه هول خودمو پرت کردم تو خونه و دوییدم سمت در ورودی. صدای داد مامان و شنیدم که از تو خونه با جیغ میگفت: سپند بترکی این چه مدل زنگ زدنه نمی گی ما مریض تو بیمارستان داریم یه وقت فکر می کنیم یکیه که خبر بد آورده سکته می کنیم؟ ایول مامان جون بترکی و عشقه. می بینم من نبودم همه پیرو سخنوری من، این مدلی حرف می زنن. دوییدم تو خونه و در باز کردم و رفتم تو آشپزخونه. مامانم کنار کابینت ایستاده بود. رفتم از پشت محکم بغلش کردم. انگار یکم ترسید. -: سپند خودتی؟؟؟؟؟ با ذوق گفتم: قربونت برم مامانم سپند خرکی باشه آنیدم مامان. مامانم همچین تکون خورد که نزدیک بود پرت شم یه وری و بخورم به دیوار. سریع خودمو کشیدم کنار. مامانم تند برگشت سمتم و تا چشمش به من افتاد با دهن باز با بهت گفت: آنید .... تو چشمهاش اشک جمع شد. یه قدم اومد سمتم. دستهاشو باز کرد. با ذوق و لبخند اومدم برم تو بغلش که دست مامان رفت بالا و محکم کوبید تو گوشم. برق از چشمهام پرید. با بهت دستم و گذاشتم رو گونه امو به مامان نگاه کردم. مامان اخم کرده بود. با همون اخم، ناراحت گفت: دختره خل و چل می زاری میری یه زنگم نمی زنی نمیگی مادرت اینجا قلبش می گیره می میره از نگرانی. زنگم که می زنی میگی می خوام عقد کنم تو صداش و گوش کن؟ بزنم لهت کنم؟ تو روت شد بدون من بری عقد کنی؟ چه طور تونستی بی خبر بری شوهر کنی؟ زنگ زدی دقم بدی که حسرت به دل بمونم که موقع بله گفتن دخترم کنارش نبودم که فقط تونستم صداش و بشنوم. اصلا" این پسره یهو از کجا پیداش شد که تو رو زرتی خر کرد؟ من خودمو کشتم 600 مدل پسر نشونت دادم فقط مثل سگ پاچه امو گرفتی گفتی شوهر نمی کنم. این چی دم گوشت گفت که تو راحت قبولش کردی؟ اومد جلو و بازوهامو گرفت و به چپ و راست تکونم داد و هی از بالا به پایینم و نگاه کرد و همون جوری گفت: ببینم نکنه بلا ملا سرت آورده که مجبور شدی بله بگی بهش؟ اگه دست بهت زده باشه خودم می رم دستاشو میشکونم. بی صاحاب گیر آورده؟ -: مامان ..... ما اومدیم. صدای آنیتا باعث شد که مامان ساکت بشه و سرشو بلند کنه و به آنیتا نگاه کنه. آنیتا و پشت سرش شروین اومده بودن کنار در آشپزخونه و داشتن به ما نگاه می کردن. مامان یه نگاه به آنیتا کرد و یهو چشمش افتاد به پشت آنیتا و شروین که ایستاده بود. یهو اخم مامان باز شد. لبش به یه لبخند قشنگ گشوده شد. مهربون به شروین نگاه کرد. چشم از شروین بر نمی داشت. آروم رفت جلو. آنیتا خودش و کشید کنار. مامان رفت جلوی شروین ایستاد و گفت: تو شوهر آنیدی؟؟؟؟ شروین بدبخت حسابی از مامان ترسیده بود. پیدا بود همه حرفهای مامان و شنیده. فقط تونست سرشو تکون بده. مامان دستش و برد بالا. شروین با ترس چشمهاش و ریز کرد و خودشو جمع کرد. منتظر بود که مامان بزنه زیر گوشش. اما مامان جلوی چشمهای متعجب من و آنیتا دستش و آروم گذاشت رو گونه شروین و نازش کرد و بعدم مهربون گفت: آخی چه پسره نازی. اصلا" فکرشو نمی کردم آنید انقده عرضه داشته باشه. شروین که دید دنیا امن و امانه با ذوق چشمهاش و باز کرد و یه لبخند خوشحال زد و خیلی خوشگل گفت: سلام مامان. تا شروین گفت مامان، مامانم یه ذوقی کرد و یهو شروین و کشید و محکم بغلش کرد. یکم خوب فشارش داد و شروینم که از خوشحالی داشت پس می افتاد. همچین مامانِ منو بغل کرده بود که یکی میدید فکر می کرد بعد سالها ننه گمشده اشو دیده. حسابی که همدیگرو بغل کردن از هم جدا شدن. مامان همون جور که به شروین نگاه می کرد گفت: بیا پسرم بیا بشین برات شربت درست کنم بیا عزیزم. با دست اشاره کرد به صندلی میز غذا خوری توی آشپزخونه. خودشم با لبخند رفت سمت یخچال تا شربت درست کنه. منم که خشک شده با یه دستی که هنوزم رو گونه ام بود به مامانم نگاه می کردم. ناسلامتی من و بعد چند ماه دیده، زده تو گوشم و دعوام کرده اونوقت این شروین نخاله رو که تازه دیده اتش و چه تحویلی می گیره. اما خوب شربت و عشقه که کلی تشنمه. همون جور مات منتظر موندم مامانم شربت درست کنه و بده بهمون. مامانمم در حین شربت درست کردن گفت: ماشالله چه پسری چه قد و بالایی چه خوشتیپی. مادر بزرگت می گفت دکتری، متخصص مغز. ماشالله با این سنت تخصصم داری؟ شروین با لبخند گفت: بله. انگار بله سر عقد می ده. خود شیرین. مامانم شربت درست کرد و تو یه لیوانم ریخت. من منتظر دست دراز کردم که بده دستم اما در کمال تعجب مامانم از جلوم رد شد و لیوان و گذاشت جلوی شروین و خودشم کنارش ایستاد و با لبخند بهش گفت: چه خوب. حالا که متخصص مغزی یه فکری هم برای این مخ آنید بکن انقده مشکل داره. دیگه کارد می زدی خونم در نمیومد. با جیغ داد زدم: مامانننننننننننننننننن...... مامانم با اخم برگشت سمت من و گفت: اِه کوفت زشته جلوی پسره ، به خاطر همین کارهاته که من باید بیشتر تحویلش بگیرم که فردا پشیمون نشه برت نگردونه دیگه. دوباره با داد گفتم: ماماااااااااااااااااااااا اااااااااااااااان ناسلامتی من دخترتم. نه بغلم کردی نه نگاهم کردی شربتم که بهم ندادی. مامان یه چشم غره توپ بهم رفت و گفت: چته مثل بچه ها جیغ میکشی. شربت می خوای؟ خوب درست کردم تو تنگ بریز بخور. بعد خیلی شیک من و ندید گرفت و برگشت سمت شروین و گفت: چرا شربتتو نمی خوری پسرم. راستی اسمت چی بود؟ شروین هم مثل پسر بچه های لوس که خودشون و واسه مامان دوستشون شیرین میکنن که بگن ما بهتریم یه لبخند گشاد زد و گفت: شروین.... مامان: ماشالله اسمتم مثل خودت قشنگه. واه چه لوس این و برای دخترا به کار می برن نه برای این غول بیابونی. درسته که دوستش دارم اما قرار نیست بیاد مامان من و بدزده من هیچی نگم که. مامانم این حرف و زد و خم شد و سر شروین و ماچ کرد. شروینم با ذوق نیشش باز شد. لیوانش و برداشت و برد سمت دهنش و همون جور که می خورد برا من ابرو می نداخت بالا. یعنی دیگه اشکم داشت در میومد. همچین بغض کردم که نگو. من دلم برا مامانم یه ذره شده اونوقت مامانم حتی یه نگاهم به من نکرد و همه اش شروین و تحویل گرفت و قربون صدقه اش رفت. می دونم مامانم دوماد دوسته ولی دیگه اینجور ..... تازه ..... ماچشم کرد. خودم دیدم. لب ورچیدم و به حالت قهر پا کوبون رفتم سمت اتاقم. رفتم تو اتاقم و در و بستم و خودم و انداختم رو تختم و سرمو فرو کردم تو بالشتم. شروین گودزیلا برو خونه اتون. برو پیش مامان طراوت. من مامانمو می خوام. در باز شد. بهش توجهی نکردم. یکی اومد تو اتاق و رو تخت نشست. اصلا" دوست نداشتم ببینم کیه. رومو از در گرفتم. یه دستی اومد رو سرم و سرمو ناز کرد. -: حالا نمی خواد قهر کنی. باید تنبیه می شدی تا بفهمی آدم از خونه اش قهر نمیکنه و از خانواده اش نمی بره. بعدم نباید هیچ وقت بی خبر از مادرت هیچ غلطی بکنی. مامان بود. چقدر ناز کردنش مهربون بود و من چقدر دوستش داشتم. مامان: الانم پاشو بیا بیرون این پسره فقط تو رو می شناسه تو هم که اومدی تو اتاق. احساس غریبی می کنه. سریع بلند شدم نشستم تو جام و گفتم: بکنه به من چه. مگه من می رم خانواده اشو بدزدم که هنوز نیومده یه کاری کرده شما من و نبینید. مامان خندید و محکم بغلم کرد و سرمو بوسید. مامان: دختره دیوونه. من نمی دونم این پسره چه مشکل و عیب و ایرادی داره که عاشق توی خل و چل شده. با اعتراض خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون و گفتم: مامان .... مگه من چمه ؟؟؟ مامانم یه ابروشو انداخت بالا و گفت: دیگه الان که خودمونیم لازم نیست آبرو داری کنی. منم که مادرتم می دونم چه عجوبه ای تربیت کردم. اخلاق که نداری همین جور بی خودکی حرص می خوری. آشپزی که بلد نیستی. قلدر بازیتم که حرف نداره. گیج که می زنی. بسه یا بازم بگم؟؟؟؟ واقعا" نمی دونم پسره به چه امیدی اومده تو رو گرفته. اما از حق نگذریم خوب کسی گیرت اومده از قیافه اش آقایی می ریزه. خوشگلم هست. حالا می فهمم چرا تا اسم خواستگار میومد هار میشدی. اگه می دونستم خودت یه خوبشو پیدا می کنی انقدر حرص نمی خوردم. نیشم تا بنا گوش باز شد و با ذوق به مامان گفتم: دیدی چقدر ماهه؟ انقده مهربونه که نگو .... مامان بلند خندید و گفت: یکم خجالت بکشی بد نیستا .... زمان ما کجا دخترا این جوری واسه شوهرشون ذوق می کردن. ابرومو بردم بالا و گفتم: یعنی نباید ازش تعریف کنم؟؟؟ مامان با یه خنده بلند بغلم کرد و سفت فشارم داد. آروم دم گوشم گفت: چقدر دلم برای این کارهات و گیجیت تنگ شده بود. دختر رفتی نگفتی یه مادری هم داری؟؟؟؟ اما می دونستم بر می گردی. تو و بابات مثل همین. قد و یه دنده اما طاقت ندارین از خانواده اتون دور و بی خبر باشین. هزاریم به زبون بگید ما مستقلیم ما جدای از خانواده ایم ما وابسته نیستیم اما بازم نمی تونید زیاد دور بمونید. خوشحالم که برگشتی. واقعا" کسی هست که بهتر از یه مادر بچه اشو بشناسه؟ مامانم چیزهایی و در موردم می دونست که من خودم حتی بهشون فکرم نمی کردم اما می دونستم هست و من این اخلاقها رو دارم و بازم با سماجت سعی میکردم بگم نه این طور نیست. خدایا شکرت، شکرت که همیشه هوامو داشتی، شکرت که کاری کردی که زودتر برگردم. پدرم قبولم کنه. همیشه میگم راضیم به رضات. من و تو هر مسیری که صلاح می دونی ببر. الان تو آغوش پر مهر مامانم بهترین و شیرین ترین جا برای آروم گرفتنه دلتنگی دوریمه. البته بغل شروینم خیلی خوبه هاااااااااااااااا.......... مامانم سرمو بوسید و من و از خودش جدا کرد و یه نگاه مهربون بهم کرد وگفت: چقدر بزرگ شدی. چقدر خانم شدی. چقدر پخته شدی. لبخندی بهش زدم. تو چشمهاش اشک جمع شد، سریع برای اینکه نفهمم یه دستی به چشمش کشید. مثلا" من خنگم نفهمیدم بغض کردی و اشکت در اومد مامان جان؟؟؟؟ چیشش منو گاگول فرض میکنه. خو منم گریه ام گرفته. مامانم بی حرف از رو تخت بلند شد و به زور دست من و هم کشید و بلندم کرد.
[/b]

بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، aida 2 ، بغض ابر ، الوالو ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، S.mhd ، Doory
#30
HeartHeartHeart

با هم از اتاق اومدیم بیرون. شروین تو حال رو یه مبل دو نفره نشسته بود. من رفتم سمت شروین و مامان رفت سمت آشپزخونه و گفت: من برم میوه بیارم براتون. شروین: زحمت نکشید مامان. رفتم سمتش و براش شکلک در آوردم و با حرص گفتم: چیشششششششششششش خود شیرین لوس. اومدم از کنارش رد بشم برم اون سمت مبل بشینم که با یه حرکت دستمو کشید و منم صاف نشستم رو پاش. شروینم دستش و حلقه کرد دور کمرم و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: من خودشیرین لوسم؟؟؟؟ انقدر خوشگل نگام می کرد که مست و ملنگ شدم. گیج گفتم: تو شیرینی؟ مگه شروین نیستی؟؟؟ یه لبخند خوشگل زد بهم که دلم آب شد براش. چشمم سمت لبش و لبخندش بود. بی اختیار هی به سمتش جذب می شدم نمی دونم چم شده بود هی هی کشیده میشدم سمت لبش. شروینم همین طور هی میومد جلو. حالا خوب بود آشپزخونه به اینجا دید نداشت. یعنی چون حال و پزیرائیمون L شکل بود نمی تونستی از تو آشپزخونه این قسمت که مبلها بود و ببینی باید میومدی بیرون و میومدی جلو بعد می چرخیدی سمت راست تا برسی به مبلها. چشمم به لبهای شروین بود که اون با یه حرکت فاصله باقی مونده رو تموم کرد و لبهاش و قفل کرد تو لبهام. تا دو روز پیش حتی فکرشم نمی کردم که دو روز بعد تو خونه بابام رو مبل تو هال بتونم این جوری شروین و ببوسم. چقدر عشقولانه تو خونه بابا حال میداد. با صدای یه سرفه به خودمون اومدیم. همچین هول شدیم که نگو. اومدم بلند بشم که تلپی افتادم زمین و نشیمنگاه مبارکم تخت شد. همچین درد گرفت که ... برگشتم دیدم مامان میوه به دست همراه آنیتا که سینی شربت دستش بود جلومون ایستادن و آنیتا با ابروهای بالا رفته و مامان با نیش باز داره نگاهمون میکنه. با کمک شروین از رو زمین بلند شدم و نشستم کنارش رو مبل و به مامان و آنیتا که اومدن سمتمون و وسایلی که دستشون بود و رو میز گذاشتن نگاه کردم. مامان میوه رو گذاشت روی میز و در حالی که میومد بشینه گفت: خوب خدا رو شکر الان خیالم راحته که آنید هیچ کاریم که بلد نیست شوهر داریش خوبه. من و میبینی نمی دونستم نیشمو باز کنم یا سرمو بندازم پایین خجالت بکشیم. برگشتم دیدم شروین با یه لبخند ژکوند داره نگاه می کنه به مامان. اه پسره خنگ نفهمید انگاری مامان چی گفت چه خوشحالم هست از حرف مادر گرامم. با آرنج کوبیدم تو پهلوش که با چشمهای گشاد شده برگشت نگاهم کرد. با چشم بهش اشاره کردم و زیر لبی گفتم: نیشتو ببند الان باید خجالت بکشی. اول یکم گیج نگاهم کرد و بعد انگاری دوزاریش افتاد یه آهانی گفت و سریع سرشو انداخت پایین که یعنی مثلا" داره خجالت میکشه. با این حرکتش مامان و آنیتا به قهقهه افتادن و منم یه خنده شرمسار به خاطر خنگ بودن شوهر جانم زدم. با مامان و آنیتا کلی حرف زدیم. وای که چقدر شروین خودشو برا مامانم لوس کرد. یکی میدیدش فکر می کرد از این پسر پاکتر و خوب تر پیدا نمیشه. چقدر بودن بین خانواده ام خوب بود خیلی حس خوبی داشت. دو ساعت بعد سپند اومد خونه. وقتی دیدمش با ذوق از جام پریدم و رفتم بغلش کردم. سپندم خیلی ریلکس بغلم کرد و گفت: اه آنید تو اینجایی؟ کی اومدی؟؟؟ ابروهام همچین رفت بالا که تو موهام گم شد. یعنی این داداش من تهش بود دیگه. آدمم انقدر بی خیال. قسم می خورم حتی خبر نداشت من و بابا دعوا کردیم. یعنی مدلش این جوری بود خونسرد و ریلکس. 10 سالم نمی دیدیش بعد می دیدیش مثل وقتی که هر روز می بینتت رفتار می کرد. آرو م همراه یه لبخند با یک کلمه: اه تو اینجایی؟؟؟ آی دلم می خواست بزنمش. انقده که سرش به کارهای خودش گرم بود و بی خیال بود دیگه شده بود اند ریلکسی. یه چشسم غره بهش رفتم و ترجیح دادم چیزی نگم که پیش شروین از این ضایع تر نشم. دست سپند و گرفتم و بردمش پیش شروین که ایستاده بود تو جاش و گفتم: معرفی می کنم . داداشم سپند، همسرم دکتر شروین احتشام. انقده حال کردم با قیافه مبهوت سپند. همچین چشمهاش گشاد شده بود که گفتم الان میوفته کف اتاق. یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به شروین. با بهت گفت: همسرت؟ بعد سریع برگشت سمت من و گفت: تو آنیدی دیگه؟؟؟؟ پق زدم زیر خنده. من: نه من خواهر گمشده اشم. معلومه چی میگی؟؟؟؟؟ سپند گیج سرشو خاروند و گفت: یادم نمیاد. تو کی ازدواج کردی؟؟؟؟ دیگه طاقتم تموم شد. همچین محکم زدم تو سرش که کله اش پرت شد جلو. با صدای جیغی دست به کمر گفتم: معلومه دیگه. از دنیا به دوری. تو اصلا" می دونستی من چند ماهه خونه نیومدم و یه زنگم نزدم؟ اصلا" می دونی بابا من و بیرون کرده بود؟ خودتو کشتی با اون دوستات و کارهات و درسم که خدا رو شکر یه خط در میون می خونی. الاغغغغغغغغغغ...... شروین بدبخت که از ترسش یه قدم رفت عقب. مامانم با چشم غره نگام کرد. آنیتا با نیش باز. سپندم اول بهت زده بعد بهتش کمتر شد و بعدم نیشش و باز کرد و اومد دوباره بغلم کرد و گفت: خواهر بزرگم انقده قلدر و جیغ جیغو؟ فکر می کردم صدای آنیتا بلنده تو که آمپلی فایر قورت دادی دختر. خواستم با مشت و لگد بیوفتم به جونش اما بی خیال شدم راستش کم پیش میاد سپند این مدلی آدم و بغل کنه. این جوری دستش و حلقه کنه دور بازوتو با محبت باهات حرف بزنه. آخرین دفعه ای که این جوری بغلم کرد و یادم نمیاد. ماچ و بغلش سالی یه دفعه است. عید به عید. واسه همین ساکت موندم و حالشو بردم. وقتی آروم شدم و دیگه قصد جیغ و داد نداشتم من و از خودش جدا کرد و گفت: این شوهرت دکتره؟؟؟؟ با ذوق گفتم: آره متخصص مغز و اعصابه. سپند یه سوتی زد و گفت: جدی؟؟؟ فکر نمی کردم خواهرام انقده با عرضه باشن. اون یکی مهندس و این یکی دکتر تور کرده. ایول .... منم با یه فضا نورد ازدواج می کنم که فکتون بیوفته. اما خدایی این چه جوری با تو می سازه؟؟؟؟؟ یعنی توی کروکودیل و ندیده بود تا حالا؟ با اخم با آرنج زدم تو پهلوش و گفتم: ساکت بابا همین یه دونه شوهرم چشم ندارین به من ببینین. چیتونه از صبح همه تون شاکینکه شروین چه جوری من و گرفت؟ من به این خوبی. ببینم تو می تونی یه کاری بکنی پسره پشیمون بشه؟ یهو شروین پق زد زیر خنده و گفت: خدایی کل خانواده ات شبیه خودتن. من عمرا" پشیمون بشم. کجا یه همچین خانواده ای پیدا می کردم. مامان و آنیتا خندیدن. منم نیشم و باز کردم. سپند سرشو نزدیکم آورد و با بهت گفت: اه آنید پسره فارسی حرف می زنه. با تعجب نگاهش کردم. من: خوب به چه زبونی حرف بزنه؟؟؟ سپند دوباره سرشو خاروند وگفت: اون خانمه که اومده بود میگفت: آمریکائیه ..... با جیغ و مبهوت گفتم: کی؟؟؟؟ شروین؟؟؟؟؟ یعنی این پسره اونقدر در عالم خودشه که با وجود اینکه اون روزکه طراوت جون اومد خونه امون برای خواستگاری من، کنارشون نشسته بود و همه چیزو دید، اما از کل گفته های طراوت جون فقط آمریکا رو شنید و همون و رو هوا زد.

سپاس نشه فراموش


خلاصه بعد کلی خنده و شوخی ناهار خوردیم. از آنیتا سراغ عسل و سامان و گرفتم که گفت: عسل پیش مادر شوهرشه، سامانم سر یه پروژه است شب میره دنبال عسل و شام میاد. زنگ زدم به طراوت جون و گفتم بیاد خونه ما و تنهایی تو ویلا نشینه که گفت نه می خوام برم خرید و دریا و اینا و هزار بهانه جور کرد و آخرشم قبول نکرد. خیلی ناراحت شدم. شروین که دید ناراحتم گفت: ناراحت نباش مامان می خواد من و تو با خانواده ات تنها باشیم نمی خواد مزاحم جمعمون بشه. ناراحت گفتم: آخه اینم حرفه که می زنی؟ از کی تا حالا طراوات جون مزاحم شده که این دفعه دومش باشه. من خیلی دوستش دارم نمی خوام تنها باشه. شروین یه لبخند شیطون زد و گفت: خوب یه کاری کن که تنها نباشه. ببینم می تونی یه بابا بزرگ شوخ و شیطون برام پیدا کنی یا نه. با خنده آروم زدم به بازوش و گفتم: بابا بزرگ که نه شاید بعدا" یه دوست پسر خوب براش پیدا کردم. دوتایی با هم خندیدیم. شبم سامان و عسل اومدن و تا از در وارد شدن با چنان جیغی دوییدم سمت عسل که بچه بیچاره وحشت کرد و پا گذاشت به فرار. حالا هی اون بدو من دنبالش. همچینی با اون پاهای کوچولوش کجکی می دویید که من نمی دونستم بدوام دنبالش یا بخندم. آخرشم فرار کرد رفت پشت پاهای شروین که داشت با سامان دست می داد قایم شد. خنگ کوچولو تو اون تعقیب و گریز شروین و با باباش اشتباه گرفته بود. شروین یه دستی به موهای عسل کشید. عسل سرشو بلند کرد و تا چشمش به شروین افتاد چشمهاش گشاد شد و با یه جیغ بدو رفت پیش باباش. انقده ذوق کردم که حداقل عسل مثل مامانم شروین و بیشتر از من تحویل نگرفت. اما زهی خیال باطل چون از اول که تو بغل باباش کنار شروین نشست برا شرووین مزه ریخت و عشوه اومد این بچه فنقلیه که نیش شروین به طور مداوم باز بود. ناگفته نماند که تا عسل من و کنار شروین می دید ناراحت می شد. ای بابا اینم شانسه ما داریم. بعد ده دقیقه که تو تمام این مدت هی عسل واسه شروین شیرین زبونی کرد و هی گفت عموجون عموجون و در انتها رفت تو بغل شروین. نمی زاشت من برم سمت شروین. عصبی رفتم تو آشپزخونه پیش مامان و آنیتا. با اخم به آنیتا گفتم: آنیتا بیا این دخترتو جمع کنا. هنوز یه ساعتم نشده شوهرمو داره قر می زنه. بابا به کی بگم من این پسره رو با چنگ و دندون بدست آوردم اونوقت باید بیام تو خونه خودمون سرش با خواهر زاده فنچولم دعوا کنم. برو ببین چه عشوه ای واسه شروین میاد. شروینم با ذوق نگاهش میکنه. یادم باشه هیچ وقت بچه دار نشم. آنیتا: اوه تو هم چقده حساسی. آخه اون بچه ام حسودی داره؟ دست به کمر نگاهش کردم و گفتم: نداره؟ نداره؟ برو ببین چه جوری بغل شروین نشسته و دم به دقیقه ماچش میکنه اون نیش شروینم که یک ثانیه بسته نمیشه. الاغ. آنیتا: اوه تو هم چه بد دهنی این الاغ چیه دم به دقیقه به این و اون حواله اش می دی. انقدم به دختر من حسودیت نشه. من: حسودیم نشه؟ یه بوس نصفه هم این دختر به من نداده نذاشت یک دقیقه بغلش کنم اما ببین چه جوری چسبیده به شروین. اصلا" خانوادگی شما غریب نوازین. اه ..... با قهر از تو آشپزخونه اومدم بیرون. آقا شروین حالتو جا میارم. اومده کل خانواده من و قر زده نامرد. خلاصه شام خوردیم و ساعت 11 گفتیم برگردیم ویلا که با جیغ مامان پشیمو ن شدیم و به چیز خوردن افتادیم و قرار شد همین جا بمونیم. هر چی هم که گفتم مامان طراوت تنهاست قبول نکرد. راستش یه کوچولو سختم بود که جلو مامان اینا با شروین برم تو اتاقم و درم ببندم. نه که ظهری اون جوری جلوشون ضایع کرده بودیم همه اش نگران بودم که در موردمون پشت درهای بسته چه فکری که نمی کنن. آخه خودم در مورد آنیتا و سامان دفعه های اولی کلی فکر ناجور کردم. ذهن منحرفه دیگه کاریش نمیشه کرد. رفتیم تو اتاق. شروین کنجکاو به کل اتاق نگاه کرد. در و دیوار و کمد و تخت و میز و آینه و خلاصه همه جا. من که از همون ظهری که اومده بودیم لباسهامو عوض کردم و یه تیشرت و شلوار راحت پوشیدم. من نصف لباسهام اینجا بود. اما شروین همه لباسهاش تو ویلا مونده بود. منم از کرمم نرفتم از سپند براش لباس بگیرم. شروین کامل اتاق و نگاه کرد و گفت: اتاقت باحاله خوشم میاد ازش. حس آرامش میده. یه نگاه به اتاق کردم و گفتم: این اتاق به جونم بسته بود. هر وقت میومدم خونه از تو اتاقم جم نمی خوردم. مامان میگفت تو برا اتاقت میای اینجا نه برای ماها. شروین ابرویی بالا انداخت و گفت: بی راهم نمیگفت. دوباره به در و دیوار نگاه کرد. یه چرخی دور اتاق زد و تو همون حالتم دستش و برد سمت دکمه های پیراهن مردونه اش و یکی یکی بازشون کرد و بعدم پیرهتشو در آورد. اوا این پسره چرا دوباره داره عرض اندام میکنه؟؟؟؟ این ماهیچه ها رو چرا انداخته بیرون نصف شبی؟ یه ابروم رفت بالا و گفتم: شروین داری چی کار میکنی؟؟؟؟ شروین برگشت سمتم و ریلکس گفت: لباسهامو در میارم. نمی تونم با این لباسها بخوابم که. ( با یه لبخند خبیث گفت) از صبح تو این لباسها خفه شدم. دارم از گرما میمیرم. همه اش منتظر بودم بیام لباسهامو در بیارم نفس بکشم. با چشمهای گرد و با ترس گفتم: یعنی چی لباسهامو در بیارم؟؟؟؟ نکنه می خوای شلوارتم در بیاری؟ شروین با لبخند گفت: نه پس با همین می خوابم. من با جیغ: نمیشه .... چه معنی داره. یه وقت مامان بیاد تو اتاق چی؟ نمیشه. شروین یه نگاهی بهم کرد و گفت: خوب پس چی؟ من شب با این شلوار نمی خوابما گفته باشم. داری لباس بهم بده. چشمهامو براش ریز کردم و زیر لبی گفتم: دارم خوبشم دارم. شروین: هان؟ چی گفتی؟ رفتم سمت کشوهای لباسمو گفتم: هیچی گفتم دارم. رفتم کشومو باز کردم و از بین لباسها یکیشون و برداشتم و در کشو رو بستم وبا لبخند برگشتم سمت شروین. مهربون گفتم: عزیزم لباسهای من اندازه ات نمیشه نه که خیلی عضله ای و ورزشکاری هستی. تنها چیزی که اندازه ات میشه اینه بیا برو بپوش. از همون جا لباس و براش پرت کردم. شروینم تو هوا لباس و گرفت و بازش کرد. با تعجب یه نگاه به من و یه نگاه به دامن گل منگولی پر چینم کرد. به زور جلوی خنده امو گرفته بودم. خدایی کل لباسهای من و می گشتی به دامن پیدا نمی کردی. اینم تنها دامنی بود که داشتم. من خودم همیشه شلوار می پوشم. داشتم می مردم از خنده. قیافه شروین خیلی باحال بود. داشتم شروین و تو اون دامن تصور می کردم. از درون به خاطر خنده های قورت داده ام دل درد گرفته بودم. شروین با چشمهای از حدقه در اومده دامن و بالاگرفت و به سمتم اشاره کرد و گفت: این چیه؟ خونسرد گفتم: لباسه دیگه همین اندازت دارم فقط. قشنگه بهت میاد. شروین بهت زده گفت: یعنی میگی این و بپوشم؟ شونه امو انداختم بالا و گفتم: آره دیگه خودت گفتی با اون شلوار راحت نیستی. شروین یه پشت چشم برام نازک کرد و دامن و پرت کرد سمتم و گفت: عمرا" من با این لباس مردونگیمو زیر سوال ببرم. ترجیح می دم چیزی نپوشم تا این و بپوشم. دستش و برد سمت دکمه شلوارش و دکمه اش و باز کرد. با جیغ رفتم سمتش و با داد گفتم: عمرا" من بزارم اون ریختی بخوابی. مگه این چشه. بیا همین و بپوش. شروین بی توجه به من یه دکمه دیگه شلوارش و باز کرد و گفت: نمی پوشمش . اونم این دامن گل گلی رو. پریدم سمتش و دستهاش و گرفتم و سعی کردم نزارم دکمه بعدی شلوارش وباز کنه. شلوارش از اینا بود که سه چهار تا دکمه داشت بدون زیپ. من سعی می کردم دستهاش و از شلوارش جدا کنم اونم سعی می کرد که با زور دکمه بعدی شلوارشو باز کنه. تو این هاگیر واگیرم برای اینکه از دست من خلاص بشه هی عقب عقبکی می رفت و دور خودش می چرخید منم دنبالش هی میرفتم جلوش و با اون تکون می خوردم. تخت من وسط اتاق بود و دو طرفشم باز بود. تخته بلنداش تا وسطای اتاق میومد. واسه خودم تز داده بودم مدل چیدمان وسایل منزل طراحی کرده بودم. وسط این کش مکشها شروین بالاخره موفق شد که دکمه آخر شلوارش و هم باز کنه و منم کماکان در صدد بودم جلوی پیشرویش و بگیرم. که شروین با یه حرکت شلوارش و یکم کشید پایین که همونم جیغ مهیب من و به همراه داشت. یه جیغی کشیدم و همچین با زور سعی کردم دستهای شروین و از شلوارش جدا کنم که پایین تر از این کشیده نشه شلواره که یه لحظه تعادلمو از دست دادم و چون تو این درگیری ها هی حرکت کرده بودیم. منم نفهمیدم کی رسیدیم به این تخته که پام گیر کرد به بقل تخت و پرت شدم رو تخت و چون دست شروین و سفت چسبیده بودم اونم پرت شد رومو صورتش تو فاصله 2 سانتی متری صورتم متوقف شد و ..... تو شوک این پرت شدن بودیم که یهو در اتاق باز شد و عسل و بعدشم آنیتا وارد شدن. من و شروینم تو همون حالت سرمون چرخید سمت در.

☻☻☻☻☻

آنیتا: آنید حالت خوب ..... آنیتا بدبخت تا چشمش به من و شروین افتاد انگاری لال شد. بهت زده با چشمهای گشاد به ما دوتا تو اون وضعیت نگاه می کرد. عسلم با چشمهای ذوق زده با جیغ گفت: عمو و خاله بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس. همچین این بوس و میکشید که انگاری خیلی بوس بود. آنیتا با حرف عسل سریع دستش و گذاشت رو چشمهای عسل و با یه ببخشید هول از تو اتاق رفت بیرون عسلم برد. قد دو دقیقه من و شروین هنگ بودیم. چشممون و از در گرفتیم و به هم نگاه کردیم. یهو پق زدیم زیر خنده. بدبخت آنیتا الان با خودش چه فکری می کرد. منم بودم و میومدم تو اتاق و می دیدم دو نفر رو هم افتادن و شلوار یکیشونم این ریختی و اون دوتا هم در حالت زوم تو حلق هم ....... با مشت یکی به بازوی شروین زدم و گفتم: بی شعور ببین به خاطر تو الان آنیتا چه فکرایی که نمیکنه. شروین همون جور که از زور خنده سرش رفته بود تو گردنم گفت: نه بابا خواهرجون روشن فکر تر از این حرفهاست بعدم خودش میدونه چه خبره. با حرص و خنده گفتم: بچه پرو .... داشتم می خندیدم که گرمای نفسهای شروین و رو گردنم حس کردم. تنم مور مور شد. سرو گردنمو یکم کشیدم کنار که دست شروین شونه امو گرفت و نزاشت تکون بخورم. آروم آروم گردنمو می بوسید و میومد بالا. چشمهام بسته شد و یه لبخند اومد رو لبهام. کنار گوشمو بوسید، رو چشمهام، رو گونه ام، نوک بینیم. آروم گرفت. چشمهامو باز کردم. نگاهش به چشمهام بود. یه لبخند قشنگ رو لبش بود. آروم گفت: خیلی وقت بود که انقدر آروم و شاد نبودی. خوشحالم از اینکه الان همه کسایی که برات مهمن و دوست داری کنارتن. لبخند زدم. آروم سرشو خم کرد و لبهاشو گذاشت رو لبهام. مثل برق و باد یه هفته گذشت. بابا رو آوردیم خونه. چقدر بابا خوشحال بود. چه عشقی می کرد می دید بچه هاش و دوماداش و نوه اش دور و برشن. وقتی همه مون وکنار هم تو خونه می دید بی اختیار می خندیدی. بابام از اولشم خانواده دوست بود اما نمی دونم شاید از یه جاهایی یا یه زمانی تو زندگیش معنی خانواده رو گم کرد. گم کرد و نفهمید که خانواده فقط 4 تا آدم نیستن که با نسبت خونی کنارهم تو یه خونه زندگی میکنن. تو می تونی با 10 نفر تو یه خونه یا جدا زندگی کنی اما اونها رو جزئی از خانواده ات بدونی. مثل شروین و مامان طراوت که از خیلی قبلتر جزو خانواده ام شدن. یا دوستهام مریم و درسا و مهسا و الناز که 4 ساله اونها رو خانواده ام می دونم. کاش هیچ وقت هیچ آدمی معنی خانواده اشو گم نکنه. یادش نره که خانواده به آدمهایی میگن که روحشون کنار همه نه جسمشون. **** قراره یه هفته دیگه مامان بابای شروین بیان ایران. ما باید برگردیم تهران. هم عروسی مهساست هم باید برای اومدن خانواده شروین آماده بشیم. اولش مامان نمی زاشت بریم اما وقتی که فهمید مادر پدر شروین دارن میان راضی شد. وای که چقدر من و نصیحت می کرد چپ می رفت راست می رفت سفارش می کرد که: آنید حواست باشه جلوی مادر پدر شروین گیج بازی در نیاری. دست و پاچلفتی بودنت عود نکنه جلوی اونا. نکنه حرف بی ربط بزنی یا نیشتو بی خودی وا کنی براشون. سعی کن سنگین باشی و خانم. یادتم باشه از این ضایع بازیها که جلوی ما در میاوردی جلوی اونا در نیاری. با بهت گفتم: وا مامان جلوی شما چه ضایع بازی در آوردم؟ مامانم یه ابروش و داد بالا و با لبخند گفت: نه مادر ضایگی نبود فقط من یه چند باری تو وشروین و در حال بوسیدن دیدم و باباتم یه دو دفعه دیده شروین داره دخترش و بغل میکنه و قصد داره ببوستت. آنیتام که دیده شروین افتاده روت. خجالت کشیدم. یعنی با این توضیحات و روشنگریهایی که مامانم انجام داد همچین خجالت کشیدم و لبم و گاز گرفتم که دوست داشتم می تونستم و اون لحظه فرار می کردم که فقط جلوی چشم مامانم نباشم. طراوت جون یه روز بعد اینکه بابامو آوردیم خونه رفت تهران. من و شروینم فردا صبح می خواستیم بریم. چی بگم از شروین که نیومده خودشو به زور تو دل کل اهل خونه جا داده یه جورایی که واقعا" حس میکنم دیگه کسی من و نمی بینه. قبلنا که میومدم خونه صدای آنید آنید همه بود که تو خونه می پیچید. همه با من کار داشتن و صدام می کردن و کلی تحویلم می گرفتن. اما الان .... دریغ از یه دونه آنیدی که در کل روز بشنوی. بابا که میگه شادی بیا. شادی فلان کارو بکن. آنیتا و سپندم از لجشون بهم میگن شادی اما نه به اون معنی شاد و خوشحالی که بابا میگه. به زبون ما به میمون میگن شادی. این دوتا هم شادی گفتنشون همون مفهوم و معنی میمون و میده. یه بار شروین به تقلید از این دوتا مگس بهم گفت شادی. همچین دعواش کردم و تا دوساعت باهاش قهر کردم و جوابشو ندادم که بدبخت شوکه مونده بود. آخرم که با کلی منت کشی راضیم کرد تا باهاش آشتی کنم مظلوم ازم پرسید: تو از اسم شادی بدت میاد؟ پس چرا بابات بهت میگه؟ نگاهش کردم. بیچاره چقدر گیج شده بود و چقدر با احتیاط میگفت شادی. بهش خندیدم و گفتم: نه بدم نمیاد. ولی فقط بابام اجازه داره بهم بگه شادی. چون شادی که بابام میگه یعنی خوشحالی و سر زندگی. شروین با استفهام و گیج نگاهم کرد. دوباره خندیدم و گفتم: اما سپند و آنیتا بی تربیتن. با مفهوم بد میگن شادی؟ یه ابروی شروین رفت بالا. پوفی کردم و گفتم: بابا اونا وقتی میگن شادی یعنی میگن میمون. شمالیها به میمون میگن شادی. بگم شروین قشنگ یک ساعت سر همین موضوع خندید دروغ نگفتم. هی سعی می کرد آروم بگیره ولی تا صورتش صاف میشد دوباره پقی می زد زیر خنده. آخرم مجبور شدم دستش و بکشم ببرمش تو اتاق که تو تنهایی بخنده تا کسی به عقلش شک نکنه. **** ما برگشتیم. الان تهرانیم. امشب عروسی مهساست و فردا شبم بابا و مامان شروین قراره بیان. شروین که کلی ذوق زده است. اما من از هیجان رو به موتم. نه شروین نه طراوت جون هیچی در مورد بابا مامان شروین نمیگن. من فقط می دونم این زن و شوهر به عشق و محبت به هم تو کل فامیل معروفن. یعنی عشقولانه تر از این دوتا تا حالا تو فامیل نبوده. آخه اینم شد توضیح؟؟؟؟ هیچکی نمیاد بگه اخلاقشون چه جوریه. خوبن؟ بدن؟ اخموان؟ شادن؟ هیچچچچچچچچچچچچچچچچ همه فقط با یه لبخند نگاهم میکنن. وقتی هم که ازشون در موردشون سوال میکنم می خندن و می گن خودت می بینی می فهمی. بابا یکی نیست بگه دلهره اضطراب من به کنار، من تا فردا شب از فضولی می میرم. بی خی الان باید به فکر عروسی مهسا باشم. همه دخترها اومدن. حتی مریم. وقتی با شروین از در باغ وارد شدیم با چشم دنبال دخترها میگشتم. اوه اوه تروخدا ببین همه چه روشن فکر شدن. غیر مریم و الناز و درسا، مهام و آیدینم بودن. قشنگ کش آوردم. این دوتا پرو دوست پسراشونم ورداشته بودن آورده بودن . برم بزنم لهشون کنم این دوتا رو. رفتیم پیش بچه ها و اول مریم و بغل کردم و یه بوس محکم کردمش و بعد به درسا و الناز چشم غره رفتم. این دوتا هم با نیش باز به من نگاه می کردن. مهام داشت با شروین حرف می زد و آیدین و بهش معرفی می کرد. مریم که ما سه تا رو دید که برا هم چشم و ابرو میایم خندید و گفت: بی خیالشون شو این دوتا دیگه مجازن. برگشتم با تعجب نگاهش کردم. من: یعنی چی که مجازن؟ مریم با لبخند به الناز و درسا اشاره کرد و گفت: مهام از درسا خواستگاری کرده درسا هم بله داده البته هنوز خواستگاری رسمی مونده فقط زنگ زده تاریخشو اوکی کردن. النازم که رسما" با آیدین نامزد شده. با جیغ گفتم: چیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییییییی اونقدر بلند گفتم که از بین اون همه صدای دوف دوف آهنگ جیغ من بلند تر از همه به گوش رسید و پسرها متعجب برگشتن سمتمون که من فقط برا ماسمالی نیشمو باز کردم. من: یعنی چی رسما" نامزدن؟ کی آخه؟ چرا بی خبر؟ چرا کسی به من نگفت؟ الناز یه اخمی بهم کرد و گفت: هیچم بی خبر نبود. همه می دونستن تو هم اگه اون گوشی وامونده ات روشن بود و می شد پیدات کرد بهت میگفتم. با تعجب بهش نگاه کردم. تازه یادم افتاد که دقیقا" از اون روزی که داشتیم می رفتیم شمال من این گوشیمو انداختم تو کیفتم و تا حالا یه نگاهم بهش ننداختم. یعنی اونقدر تو این مدت هیجان زده و مشغول بودم که اصلا" حواسم به گوشیم که یه زمانی به جونم بسته بود نبود. این بار نیش من بود که باز شد. اونم برای غذر خواهی. اما مگه الناز کوتاه میومد. آخرشم مجبور شدم برای دفاع از خودم از بابام مایع بزارم. برگشتم گفتم: خوب ما رفته بودیم شمال آخه بابام مریض بود سکته کرده بود. همه بهت زده اومدن سمتم و سعی کردن دلداریم بدن و کلا" قضیه الناز فراموش شد. بعدم درسا گفت که قراره هفته دیگه مهام رسما" بیاد خواستگاری و اونم که بله رو زودتر داده بهش. شادیمون تکمیل بود تنها ناراحتیمون تنهایی مریم بود. اما اون بیچاره اصلا به روی خودش نمی آورد و می گفت و می خندید. وای چی بگم از مهسا که چقدر خانمِ نازی شده بود. میگم خانم چون وقتیم که عروس شده بود خانمی و وقار از سر و روش می بارید. من یکی که عمرا" این ریختی عروس بشم. شک دارم موقع عروس شدنمم بتونم خانم وار رفتار کنم. همیشه تو مهمونیها و عروسیها ما 5 تا مثل میمون مدام وسط بودیم و خودمون و تکون می دادیم. اینجا هم مستثنا نبود. نه تنها ما 5 تا وسط بودیم اون 4 تا پسر بدبختم مجبور کرده بودیم که پا به پای ما بیان وسط و قر بدن. دو سه دور اول سعی می کردیم دخترا با هم برقصیم که مریم تنها نباشه اما سر چهارمین دور یهو نمی دونم از کجا یه پسره خودشو انداخت وسط ماها و بین این همه آدم رو کرد به مریم و گفت: ببخشید من با شما ؟؟؟؟ هاننننننننننننننننننننننن ننننننننن ماها که مثل خنگا داشتیم نگاهش می کردیم. یهو این دهن بی صاحاب من وا شد و گفتم: مگه یار کشیه که شما با ایشون باشین؟ پسره خجالت کشید بدبخت و یه لبخندی زد و گفت: نه منظورم اینه که میشه با هم برقصیم؟ ماهام مثل منگلا یه نگاه به مریم یه نگاه به این پسره می کردیم. به چشم برادری خوب چیزی بودا. مریمم یه نگاه به ماها کرد و بعدم به پسره. یهو شونه اشو انداخت بالا و گفت چرا که نه. همچین گفت چرا که نه یاد این ندا تو چرا که نه افتادم. خنده امم گرفته بود. جلوی چشمهای ما مریم با پسره رفت یه وری و شروع کردن به رقصیدن ما سه تا هم مثل مجسمه خشک شده بودیم و بی قر ایستاده بودیم تو جامون. میگم سه تا چون مهسا نبود داشت با هومن می رقصید. ماها همچنان داشتیم به مریم و پسره نگاه می کردیم که دیگه نمی رقصیدن و داشتن حرف می زدن. بعدم از پیست رقص رفتن بیرون و رفتن روی انتهایی ترین میزِ ممکنه نشستن و کماکان حرف می زدن. یهو مهسا اومد وسط ماها و گفت: اِه هیراد مریم و کجا برد؟؟؟؟ سریع برگشتیم سمت مهسا. درسا: هیراد، هیراد کیه؟ یه پشت چشم برا درسا نازک کردم و گفتم: هیراد منم. خوب همین پسره است که رفت با مریم برقصه اما به دودقیقه نکشید دوتایی رفتن یه کارای دیگه بکنن. الناز: حالا هر چی. این هیراد کی هست اصلا؟ مهسا: پسر عموی هومنه. نه انگاری چشمش مریم و گرفته. آخی طفلی پسر خوبیه. با باباش تنها زندگی میکنن. مامانش دو سال پیش فوت کرده. من و درسا به هم نگاه کردیم ولبخندهای پنهانی زدیم. در کل عروسی حواسمون به این دوتا بود که نکنه یه وقت کسی بره مزاحمشون بشه. تا جای ممکن این دوتا رو از تیر رس نگاه افراد دور نگه داشتیم تا حسابی با هم تنها بمونن و حرف بزنن. راستش خیلی تمایل داشتیم که مریم و هیراد و یه جوری به هم بچسبونیم و وقتی هم که وسطای عروسی دیدم مریم ناراحت سرشو انداخته پایین و هیراد دست مریم و تو دستش گرفت تا آرومش کنه بسیار خوشنود گشتیم. البته ذوق مرگ می شدیم اگه یه ماچی هم از هم می کردن. اما خوب دیگه ما زیادی رو داشتیم. عروسی معرکه ای بود. ماهام حسابی قرهامون و خالی کردیم. منم از استرس فردا شبم کم شد.شب که برگشتیم خونه یه راست رفتم تو اتاقم شروینم دنبال من اومد تو و در و بست. با تعجب برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چرا اومدی اینجا؟ برو تو اتاقت لباسهاتو عوض کن. شروین یه نگاه به سرتا پای من انداخت. از همون دم در عمارت مانتومو در آورده بودم و انداخته بودم رو دستم و وارد اتاق که شدم پرتش کردم رو مبل و کت کوتاه لباسمم در آورده بودم. لباسم دکلته مشکی بلند بود که یه دنباله که، پشت لباس کشیده می شد و من رسما" به غلط کردن افتاده بودم که چرا این لباس و پوشیدم. چون همه اش حواسم باید به دنباله لباسم می بود که نره زیر دست و پای این و اون و یه 7-8 باریم روش لگد کرده بودن. من: شروین با توام. به کجا نگاه می کنی؟ شروین اصلا" سوال قبلیمو نشنیده بود فقط داشت با چشمهاش من و قورت می داد. خنده ام گرفته بود. یه لبخندی زد و یه قدم اومد سمتم. شروین: تو این لباس معرکه شدی. خیلی خوشگل شدی. یه لبخندی زدم. اومد جلو تر و دستش و انداخت دور کمرم تو چشمهام نگاه کرد و ملتمس گفت: میشه امشب اینجا بخوابم؟ آخی طفلی چه مظلوم گفت. آخی بیاد بخوابه خوب. یهو یه فکری مثل برق از تو سرم گذشت. یکم خودمو بهش نزدیک کرد و دستهامو آوردم بالا و گذاشتم رو سینه اشو یکم با کرواتش بازی کردم . چشمهامو مهربون کردم و تو چشمهاش نگاه کردم. به لبهاش نگاه کردم و گفتم: می تونی بخوابی اما فکر کنم اذیت بشی. یکم اخم کرد و گفت: اذیت برای چی؟ ناراحت تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: برای اینکه می ترسم نتونی بخوابی. آخه من که تا صبح خوابم نمی بره. بس که استرس مامانت اینا رو دارم. شروین یه دستشو آورد بالا و موهامو از رو صورتم زد کنار و گونه امو نوازش کرد و گفت: عزیز دلم استرست بی خوده. مامان بابای من که ترس ندارن. صدامو آروم کردم و سرمو انداختم پایین وبه کروات و دستم نگاه کردم و گفتم: اگه حداقل یه کوچولو در مورد اخلاقشون می دونستم شاید منم اون وقت می تونستم مثل تو بگم ترس ندارن. اما الان ... دارم از اضطراب می میرم. من هیچی در مورد مادر و پدرت نمی دونم.

↨↑↨↑↨↑↨↑↨↑↨↑↨


شروین دستشو آورد گذاشت زیر چونه امو سرمو بلند کرد و تو چشمهام نگاه کرد و گفت: یعنی انقدر داره اذیتت میکنه؟ آخ جون آخ جون دارم موفق میشم. الانه که بگه الانه که لو بده و در مورد مامانش اینا حرف بزنه. ناراحت سرمو تکون داد. هنوز تو چشمهاش نگاه می کردم. قد یه دقیقه تو چشمهام نگاه کرد و آروم سرشو خم کرد و لبهامو نرم بوسید. دوباره تو چشمهام نگاه کرد و گفت: اگه این جوریه که ......... خوب ........................ من نمی تونم کمکت کنم. باید صبر کنی تا فردا. یه دقیقه هنگ بودم. شروین این و گفت و خودشو ازم جدا کرد و با نیش باز عقبی رفت سمت در و همون جور که در و باز می کرد گفت: یاد بگیر وقتی ذوق مرگی از هیجان رسیدن به چیزی که می خوای چشمهات قر ندن و نرقصن . در و باز کرد و با خنده بلند رفت بیرون از اتاق. من موندم، مات و مبهوت که چشم چه جوری قر میده آخه؟؟؟؟؟ **** اومدیم فرودگاه. دل تو دلم نیست. دارم سکته می کنم. یعنی اگه بگم برا کنکورمم این جوری نبودم دروغ نگفتم. می ترسم. نکنه از من خوششون نیاد. نکنه به نظرشون زشت باشم. نکنه بگن این دختره کیه که شروین ما گرفته اتش. همچین می گم گرفته انگار هندونه خریده. ای مرده شورتو ببرن درسا همه اش تقصیر توی نکبته بس که دیشب زیر گوشم و کل امروز از پشت تلفن در مورد خانواده های مایه دار که تو خارج زندگی میکنن و از مادر شوهرهای خونه خراب کنشون که چشم ندارن عروسشون و ببینن تعریف کرد که الان قلبم داره از جاش در میاد. همچینم میگفت مایه دار انگار ما تو کارتون زندگی می کنیم و خونه امو حلبی آباده. ناسلامتی خونه ما هم بزرگه بابام یه شرکت ساختمون سازی داره. اما خوب یه جورایی راست میگه ما دو سه تا کارخونه نداریم. در هر حال .... بمیری درسا. امیدوارم بتونم همه این استرس وارد کردنات و جبران کنم. طفلی شروین کلی نگرانم شد اما بدجنس بازم چیزی در مورد مامانش اینا بهم نگفت. من نمی دونم این چه عشق و محبتیه که این پسره حالِ رو به موت من ومی ببینه و صداش در نمیاد یک کلمه تعریف کنه. گودزیلا..... هی چشم چشم میکنم ننه بابای شروین و پیدا کنم. یکی نیست بگه عقل کل تو مگه اینا رو میشناسی یا اینکه محض رضای خدا عکسشون و دیدی که بخوای پیداشون کنی. این چند روزه هر کار کردم به هر بهانه ایی لب تاپ و گوشی شروین و بگیرم توش بگردم شاید عکسی از خانواده اش توش بود من شکلشون وببینم یکم دلم آروم بشه نشد که نشد. یعنی نزاشت که بشه. مثل عقاب بالا سر لب تاپ و گوشیش بود نزاشت انگشت بزنم بهشون. وقتیم می رفت بیمارستان لب تاپ و می برد با خودش اعتراضم که می کردم فقط ابرو می نداخت بالا برام و نیشش و باز می کرد. آی لجم می گرفت، آی لجم می گرفت. هنوز دارم تو جمعیت دنبال یه خانم و آقای پیر می گردم. شروین کمرم و گرفت و گفت: بیا اومدن. مثل اردک تند تند سرمو به چپ و راست چرخوندم و دنبال توهمات ذهنیم گشتم. - شروین .... یکی جیغ کشون شروین و صدا کرد. دست شروین از کمرم جدا شد و با لبخند خوشحال و گشاد رفت سمت یه خانم و همچین بغلش کرد که یه لحظه قلبم ایستاد. یعنی چی؟ شروین چرا این خانم جوونه رو بغل میکنه؟ این کیه آخه؟ نکنه دوست دخترش باشه؟ بی اختیار اخمهام رفت تو هم. شروین و اون خانم همچین همدیگرو بغل کرده بودن و فشار می دادن و هی تپه و توپه تف می چسبوندن که کفرم در اومده بود. می خواستم برم جلو و با مشت بزنم تو کمر شروین و جداشون کنم و با جیغ بگم: بابا اینجا ایرانه این بی ناموسی ها رو ببرین کشور خودتون. یه نگاه به خانمه کردم. یه خانمی بود 30 و خورده ساله. از اون فاصله که بودم درست نمی دیدمش. این شروین گنده هم که جلوش بود به کل دید منو گرفته بود. اما این و می دونستم که خانمه اونقدر ریزه میزه و کوچولوئه که مثل یه بچه تو بغل شروین گم شده. فکر کنم قدش به زور به 160 می رسید. جلوی شروین ریزه ترم نشون می داد. کم کم کم یه 30 سانتی از شروین کوتاه تر بود. خاک بر سر بی سلیقه ات بکنن شروین. با این دوست بودی؟؟؟ ببین چه جوری بغلش کرده این زنه جلوی من مثل جوجه است دیگه تو که هیچی. من یه کله ازش بلند ترم. چشمم به شروین و زنه و لاو ترکوندنشون بود که دیدم یه مرده 40 و خورده ساله هم اومد کنارشون و با لبخند به شروین نگاه کرد. اوه اوه این آقاهه چه خوشتیپه. موهای جو گندمی جذابی داشت. قدشم بلند بود اما از شروین یکم کوتاه تر بود. هیکلشم خوب بود چهار شونه و پر ابهت. عینکیم که رو چشمش بود جذابیتشو بیشتر کرده بود. اِه این آقا خوشتیپه کیه دیگه؟ تو کف مرده بودم که شروین سرشو بلند کرد و به آقاهه نگاه کرد. زنه رو ول کرد و رفت سمت مرده. شروین: بابا .....هان؟ چی گفت؟ گفت بابا؟؟؟؟؟ بابا کیه؟ این کجاش باباست؟ این بیشتر به برادر بزرگتر می خوره تا بابا. صبر کن ببینم اگه این باباست نکنه ... نکنه ..... نهههههههههههههههههه نه رو با صدای بلند گفتم همچین با بهت و تعجب گفتم نهههههههههه که دهنم یه متر باز موند. از طرفی هم صدای نه ام باعث شد شروین و اون مرد و زن برگردن سمت من و توجهشون به من جلب بشه. شروین با لبخند و مرد و زن کنجکاو نگاهم کردن. شروین اومد سمتم و دستش و حلقه کرد دور کتفم و من و یکم هل داد جلو و رو به زن و مرد گفت: معرفی میکنم. این دختر خانم عزیز هم عشق زندگی من، لبخندم آنید. مرده یه ابروش و برد بالا و شیطون و شوخ گفت: اسم دخترم لبخنده؟ شروین خندید و گفت: نه بابا جون اسمش آنیده اما لبخند منه. برا شما همون آنید جونه. مرده بلند خندید. چشمم رفت سمت خانمه. با لبخند داشت نگاهم می کرد. تازه یادم افتاد دهنم هنوز بازه. سریع جمعش کردم که باعث شد شروین و اون مرد و زن بخندن. سرمو انداختم پایین. بمیری آنید چقدر مامانت سفارش کرد بهت هنوز دو دقیقه نگذشته داری سوتی میدی جلوشون. یهو یکی محکم بغلم کرد. مبهوت با چشمهای گشاد حواسمو جمع کردم ببینم کیه من و فشار میده رآخه. نگاه کردم دیدم مامان شروین بغلم کرده و تو همون حالت میگه: وای شروین چقده ماهه. راست میگفتی واقعا" دیدنیه. نمی تونستی توصیفش کنی. چقدر پشیمونم که زودتر نیومدم ببینمش. همچینی تو دلم شربت درست کردن. خوشحال نیشم باز شد. منم مامانش و بغل کردم. بعد مامانش، باباش اومد و بغلم کرد و پیشونیمو بوسید. آخی چه بابای خوبی. چه ننه بابای خوبی. تو دلم داشتم به حرص خوردن و استرس و اضطرابم می خندیدم. که چشمم به شروین افتاد که داشت چرخ چمدونای مامان و باباشو هل میداد که راه بیوفتیم. مامان شروین دستشو انداخت دور کمرم و به جلو هدایتم کرد. بین مامان و باباش راه می رفتم. زیر چشمی به مامانه نگاه کردم. چه صورت صاف و بچگونه ای داشت. با یه حساب سر انگشتی می فهمیدی که کم کم باید چهل و اندی سن داشته باشه اما جان خودم به جونی و شادابی زنای 36-37 ساله بود. شاید به خاطر قد کوتاه و هیکل ریزه میزه و مرتبش و صورت بچگانه اش بود. طوری که خودمو در برابرش خیلی گنده می دیدم. باباشم خوب مونده بود. انگاری زندگی به این زن و شوهر خوب ساخته. اما هنوز یه شکی داشتم که نکنه اینا ننه بابای شروین نباشن. رسیدیم به ماشین و بابا و مامان شروین سوار شدن و شروینم رفت چمدونا رو بزاره تو ماشین. آروم رفتم کنار شروین و با دندونایی که بهم فشارشون می دادم تا لبم کمتر تکون بخوره و بتونم بدون اینکه کسی بفهمه با شروین حرف بزنم گفتم: شروین اینا مامان باباتن؟ شروین با تعجب نگاهم کرد و گفت: آره مگه نگفتم؟ چشمهامو ریز کردم و بی خیال مخفیکاری شدم و گفتم: نه کی گفتی؟؟؟ دو ساعته دارم همه مدل نسبتی براشون درست میکنم. از دوست دختر سابق گرفته تا خواهر و برادر و فامیل و هر کسی غیر از مادر و پدر. مگه مامانت اینا چند سالشون بود تو به دنیا اومدی. بیشتر بهشون می خوره که تو برادرشون باشی تا بچه. شروین آخرین چمدون و گذاشت تو ماشین و درشو بست و با خنده دستشو انداخت دور شونه امو گفت: قربونت برم. چرا انقده خودتو اذیت کردی. همه همین فکرو می کن. مامان بابای من زیادی جوون موندن. اینم به خاطر محبتیه که بینشونه نزاشته خم به ابروشون بیاد. حالاهم خودتو اذیت نکن بیا برو بشین. هی بهت گفتم نگران مامان بابای من نباش. دیدی نگرانی نداشت. پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: مثلا" اگه میگفتی مامان بابات به این خوبین من می خواستم بخورمشون؟ لوس. نمی دونی چقدر استرس داشتم کم مونده بود پس بیوفتم. شروین بلند خندید و در ماشین و باز کرد و منتظر شد تا من سوار شم. رفتم و رو صندلی عقب پیش مامانش نشستم قبل از اینکه در و ببنده یه لبخند قشنگ و پر محبت بهش زدم که اونم یه چشمک زد و لبش و غنچه کرد و یه بوس برام فرستاد. لبخندم عریض شد و ردیف دندونام پیدا شد. خوشحال سرمو چرخوندم سمت دیگه که نیشم بسته شد. مامان و باباش جفتشون داشتن با لبخند به من نگاه می کردن. من که خجالت مجالت سرم نمیشه احساس کردم لپام گلی شد. سرمو انداختم پایین. مامان شروین با لبخند گفت: مهبد این دوتا تورو یاد چیزی نمی ندازن؟؟؟ بابای شروین بلند خندید و گفت: چرا. هرچی صبر کردم که چرا و چیو ؟ تعریف کنه و بگه یاد چی افتاده اما نگفت. تو کل مسیر مامان شروین حرف زد و باباش ادامه داد. منم لال. باز شروین یکم همراهیشون می کرد. خلاصه با کلی خنده و شوخی و حرف مسیر طی شد و رفتیم خونه. تا رسیدیم مامان بابای شروین پیاده شدن و رفتن. منم صبر کردم با شروین برم تو عمارت. عجیب این پدر و مادر به آدم آرامش می دادن. اونقدر خوش اخلاق و خندون و مهربون بودن که آدم خود به خودی باهاشون احساس راحتی می کرد. با هر نگاهی که به هم می کردن میشد فهمید که چقدر همو دوست دارن. از دهنشون مهبد جان و شایا جان نمیوفتاد. اسم مامان شروین شایا بود و حقا که شایسته و سزاوار بود مثل اسمش. الان می فهمیدم که شروین محبتش و آرامشش و از کی به ارث برده. کنار در ماشین منتظر دست به سینه ایستادم. شروین با یه لبخند اومد سمتم و دستشو انداخت دور کمرم و با هم رفتیم تو عمارت. آخی طراوت جون چقده خوشحال بود. نمی دونم بعد چند وقت پسرش و عروسش و دیده بود اما از اشک شوقی که می ریخت پیدا بود خیلی دلتنگشونه. از اونجا که مادر و پدر شروین خسته بودن سریع براشون میز شام و چیدیم و شام خوردیم. بعد شام به طراوت جون شب بخیر گفتیم وهر کی رفت سمت اتاقش که بخوابه و صحبتها رو گذاشتن برا فردا. اتاق مامان بابای شروینم طبقه دوم بود. اول اون دوتا رفتن بالا و پشت سرشون من و شروین. داشتم از پشت نگاهشون می کردم. بابا دستشو انداخت بود دور شونه های مامان و آروم با هم حرف می زدن و ریز ریز می خندیدن و هر چند لحظه یه بارم بابا، مامان و به خودش فشار می داد. آخی چقده این دوتا عشقولانه بودن. سرمو کج کرده بودم و با عشق به محبت این دو نفر نگاه می کردم که یه دستی اومد دور کمرم. برگشتم دیدم شروین کنارمه و دستش و انداخته دور کمرمو منو سمت خودش کشیده. یه لبخند بهش زدم و آروم سرمو تکیه دادم به کتفش. بی هوا گفتم: مامان باباتو خیلی دوست دارم. یه لبخند مهربون زد و گفت: تو همه رو دوست داری چون خودت مهربونی. یه اشاره ای با سر به مامان باباش کردم وگفتم: آخه کی می تونه این دو نفرو دوست نداشته باشه. همین جوری که بهشون نگاه می کنی ازشون محبت ساطع میشه. یه لبخند قشنگ بهم زد و آروم رو موهامو بوسید. لبخند اومد رو لبهام. سرمو که بلند کردم دیدم مامان و بابا بالای پله ها ایستادن و بهمون می خندن. نمی دونستم نیشمو براشون باز کنم که این صحنه رو دیدن یا سرمو بندازم پایین و خجالت بکشم. در هر حال هیچ کاری غیر از یه لبخند کوچولو نکردم. رسیدیم بالای پله ها. اتاق مامان اینا انتهای راهروی سمت چپی بود یعنی چند تا اتاق بعد من. ایستادیم جلوشون و شروین با ذوق گفت: خوشحالم که اینجایین. مامان خندید و گفت: ماهام خوشحالیم که اومدیم. هیچ جا صفای اینجا رو نداره اونم با بودن شماها. یه لبخند زدم. باید شب بخیر می گفتیم. هنوز نمی دونستم چی باید صداشون کنم. مامانش که خیلی جون بود و من اصلا" دلم نمیومد بهش بگم مامان احساس می کردم یه جورایی بیشتر شبیه خواهرمه تا مادر شوهر. اما بابا خیلی مهربون بود. واقعا" قیافه اش مثل پدرای خوب بود. رفتم جلو و گونه مامان و بوسیدم و گفتم: شبتون بخیر شایا جون خوب بخوابی. مامان با شنیدن شایا جون خندید و گفت: تو هم خوب بخوابی عزیزم. رفتم جلوی بابا و گونه اونم بوسیدم و گفتم: شب خوش بابا مهبد. اومدم بیام عقب که بغلم کرد و رو موهامو بوسید و گفت: ممنونم ازت برای همه زحماتی که کشیدی. گیج نگاهش کردم. منظورشو از زحمات نشنیدم. من مگه چی کار کردم همه کارها رو آشپز و اینا انجام دادن من فقط خوردم. آهان یه بارم به مهری خانم گفتم شام و بیارن. اینا که زحمتی نداشت. با این حال چیزی نگفتم. شروینم مامان و باباش و بوسید و شب به خیر گفت. بعدش مامان و باباش دوتایی دست تو گردن هم رفتن سمت اتاقشون. منو شروینم تو جاهامون ایستادیم و تا نرفتن تو اتاقشون چشم ازشون بر نداشتیم. در که پشت سرشون بسته شد برگشتم سمت شروین و ازش پرسیدم: بابات چرا فکر می کرد من کارها رو انجام می دم؟؟؟؟ شروین اول متعجب با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. بعد چند ثانیه که منظورمو فهمید بلند زد زیر خنده. اونقدر بلند که از ترس اینکه بابا اینا به خاطر صدای بلندش نیان بیرون مجبور شدم بپرم و با دست جلوی دهنشو بگیرم. که باعث شد خنده اش خفه بشه اما هنوز تن و بدنش از زوره خنده می لرزید. رو پنجه پام بلند شدمو یه جورایی برای اینکه هم قد شروین بشم مجبور شدم سرشو بکشم پایین که یه کوچولو کج شده بود سمت پایین. صورتم نزدیک صورت و گردنش بود و دستهام جلوی دهنش. نفسهام تو صورتش می خورد. نفسهایی که از اضطراب بیرون نیومدن مامان بابای شروین تند تند شده بود.

☺☻♥☺☻♥☺☻♥☺☻♥☺☻♥


آروم گفتم: شروینم ساکت الان مامانت اینا میان بیرون زشته . بیچاره ها خسته ان. نگران یه چشمم به شروین بود و یه چشمم به انتهای سالن و مواظب بودم که نکنه یه وقتی کسی از اتاق مامان اینا بیاد بیرون. خیالم که از بابت مامان و بابا راحت شد چشمم و چرخوندم سمت شروین. سرشو یه کوچولو کج کرده بود سمت منو با چشمهاش یه جور عجیبی بهم نگاه می کرد. تا حالا این نگاهش و ندیده بودم. دیگه نمی خندید. دیگه نمی لرزید فقط نگاه می کرد. چشمهاش خمار شده بود. بمیرم براش انگاری خیلی خوابش میاد. از چشمهاش خواب می باره. آروم دستمو از جلوی دهنش برداشتم. هنوز فاصله صورتهامون کم بود. هنوز نفسم به صورتش می خورد. آروم پچ پچ وار گفتم: بمیرم عزیزم خوابت میاد؟ امروز خیلی خسته شدی. به خاطر مامانت اینام هیجان زده بودی کلی انرژی مصرف کردی. برو بخواب گلم. آروم رفتم جلو که گونه اشو برای شب بخیر ببوسم که با یه حرکت دستشو انداخت دور کمرمو سرشو چرخوند و جای گونه اش لبهاشو گذاشت روی لبهامو یه بوسه طولانی و پر احساس ازم گرفت. مست بوسیدنش بودم تا حالا این جوری پر شور و با ولع نبوسیده بودنم انگار می خواست درسته قورتم بده. اونقدر با هیجان می بوسید که من و هم وادار می کرد همراهیش کنم. دیگه کم کم دستها و بدنم در اختیارم نبودن. دستهام پیچید دور گردن شروین و تو موهاش می چرخید. با هر بوسه بدنهامون به هم نزدیک تر میشد و حلقه دستهامون تنگ تر. سرمست از بوسه اش بودم و هنوز سیراب نشده بودم که لبهاشو جدا کرد و قبل از اینکه چشمهامو باز کنم خودشو ازم جدا کرد و با یه شب بخیر سریع رفت تو اتاقش. گیج و مبهوت از این حرکتش به در بسته اتاقش نگاه کردم. واه این چرا همچین کرد؟ چه یهو خوابش گرفت. حالا همین جا که نقش زمین نمیشدی بخوابی که . لوس.... شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاقم.از اونجایی که اصلا" دلم نمی خواد همین اول کاری به مامی و ددی شروین نشون بدم که دختر تنبل و خوشخوابی هستم به زور زنگ سه تا ساعت. یعنی ساعت موبایلم و ساعت رو میزیم و ساعت مچیم که زنگ داشت ساعت 7 صبح از خواب بیدار شدم و برای پروندن خواب از سرم رفتم دوش گرفتم و تا حاضر شم ساعت شد یک ربع به 8. خوشحال از اینکه موفق شدم زود بیدار بشم از در اتاق اومدم بیرون که هم زمان با من در اتاق مامان اینا هم باز شد. با ذوق و لبخند ایستادم جلوی در اتاقم که بهشون سلام کنم و با هم بریم پایین. اما این دوتا اونقدر حواسشون به همدیگه بود که به کل من و ندیدن. رسیده بودن وسطای راهرو که نفهمیدم بابا به مامان چی گفت و مامانم چی جوابشو داد که بابا اونقدر ذوق کرد که با یه حرکت دست انداخت زیر بغل مامان و اون و از رو زمین بلند کرد و کشیدش بالا و یه بوسه طولانی از لبش گرفت. اونقدر شکه شدم که به کل هنگ کردم. قدرت حرکتم و از دست دادم. در واقع نمی دونستم تو اون لحظه چی کار باید بکنم. بوسشون که تموم شد. یعنی تموم که نشد فقط یه لحظه سرهاشون از هم جدا شد و بابا دوباره یه چیزی به مامان گفت و دوباره همون حرکت قبل تکرار شد و منم مه و مات بوسیدنشون و نگاه می کردم. بعد چند دقیقه که سیر همو بوسیدن و منم با چشمهای گرد و گشاد دقیق نگاهشون کردم. جوری که جزئیاتم از دست ندادم. بالاخره رضایت دادن و بابا مامان و گذاشت رو زمین. تازه اون موقع بود که به خودم اومدم و فهمیدم چه کار زشتیه نگاه کردن به دونفر تو این وضعیت. اومدم یه جوری خودمو قایم کنم برای همین سریع برگشتم سمت در که برگردم تو اتاق اما از هولم نفهمیدم در بسته است و محکم با کله رفتم تو در. صدای برخوردش به اندازه کافی بلند بود که مامان و بابا رو متوجه من بکنه. دستمو رو سرم فشار دادم و سعی کردم با مالوندنش مانع از ورم کردنش بشم. همین یه چیز و کم داشتم که سرمم قلنبه بیاد بالا. برگشتم سمت بابا اینا و یه لبخند گشاد زدم و از زیر دستم که رو سرم بود نگاهشون کردم. من: سلام صبحتون بخیر. بابا با لبخند گفت: سلام بر عروس سحر خیزم. یه لبخند زدم به بابا. مامان نگران اومد سمتم و گفت: چت شده؟ سرت درد گرفت؟ بزار ببینم. به زور دستمو از رو پیشونیم جدا و دقیق نگاهش کرد. با لبخند و خیال راحت گفت: نه خدا رو شکر چیزی نشده یکم قرمز شده که زود خوب میشه. ورمم نکرده. تو همین لحظه در اتاق شروین باز شد و شروین خمیازه کشون اومد بیرون. چشمش که به ما سه تا افتاد خمیازه نصفه اش بسته شد. با تعجب به ما نگاه کرد و با ترس گفت: سلام. یه نگاه به منو مامان کرد و با ترس گفت: به خدا من کاری نکردم. ماها مبهوت مونده بودیم شروین چی میگه. شروین که قیافه های ماها رو دید گفت: به خدا خودمو کنترل کردم. آنید دیدی که من سریع اومدم تو اتاق که اتفاقی نیوفته و کاری بر خلاف میلت انجام ندم. لازم نبود به مامان اینا چیزی بگی. من ومی بینی کش آوردم. با ابروهای بالا رفته گیج به شروین نگاه می کردم. این دری وری ها چیه این پسر میگه؟ یعنی چی کاری نکردم و کنترل کردم و خلاف میل دیگه چه صیغه ای بود؟؟؟؟؟ یعنی چی آخه وقتی که خوابیم مگه می تونی کاری بکنی؟؟؟ تو ذهن گیجم داشتم حرفهای شروین و تجزیه می کردم و مونده بودم که من چیو نباید به مامان و باباش میگفتم که با صدای خنده بلند مامان و بابا 3 تا سکته رو پشت هم زدم. به صورتهای سرخ شده از خنده اشون نگاه کردم. مامان شایا: حقا که پسر خودته بهبد. یهو با این حرف مثل برق گرفته ها خشک شدم. برگشتم سمت شروین که دیدم با نیش باز داره می خنده. یعنی دلم می خواست برم بزنم لهش کنم. حیثیت واسه من نزاشته بود. آخه پسرم انقدر خنگ؟ کسی چیزی ازت پرسیده بود که اول صبحی اومدی و در مورد احساسات شبانگاهیت دفاعیه سر دادی؟؟؟؟ حالا خوب شد که پاک و مطهر مظنون درجه اول اعمال منافی عفت شدیم؟؟؟؟؟ خداییش خیلی خجالت کشیدم اما این مادر و پد رو پسر کلی ذوق کردن. تازه میفهمیدم که شروین همه جوره به باباش رفته. **** با بازگشت خانواده شروین به ایران حال و هوای خونه حسابی عوض شده. همه چی انگار بهتر شده، جو بهتره. شور و هیجان خونه بیشتر شده. شده مثل اون وقتهایی که نوه های احتشام اومده بودن و طراوت جون شاد و سرزنده شده بود. از بودن تو جمعشون لذت می بردم. اونقدر مامان شروین بامزه و شیرین بود که من و یاد دختر بچه های بازیگوش می نداخت. منو که داشت عاشق خودش می کرد دیگه وای به حال بابای شروین. بی خود نبود که بعد این همه سال زندگی هنوزم لیلی و مجنون بودن. خدایش شروین چه خانواده ای داشت. دلمم نمیاد بگم کوفتش بشه. 3 روز بعد برگشت مامان و بابا همه دور هم تو سالن نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم که یهو مامان شروین بی مقدمه رو کرد به من و شروین و گفت: خوب عروسیتون باشه 10 روز دیگه خوبه؟ تا اون موقع آنید هنوز کلاسهاش درست و حسابی تشکیل نشدن. من داشتم چایی می خوردم همچین با این حرف شوکه شدم که قند پرید تو گلوم و به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم که انگاری می خواستم حلقمو پرت کنم از تو دهنم بیرون. چشمهام قرمز شده بود و اشک میومد. نفسم بالا نمیومد. شروین با داد به همه دستور می داد تا یه کاری انجام بدن آخرم به زور، کلی آب به خوردم دادن تا بعد چند دقیقه آروم شدم و نفس کشیدن برام راحت تر شد. شروین با ترس و نگرانی پشتمو می مالید. بیچاره خیلی هول شده بود. حالم که یکم بهتر شد سرمو بلند و به چشمهای نگرانش نگاه کردم. برای آروم کردنش به زور گفتم: من خوبم. با یه حرکت من و کشید تو بغلشو زیر گوشم آروم گفت: تو که منو کشتی دختر. قلبم داشت وا می ایستاد. چقدر این حرفش باعث شادیم شد. تو دلم عروسی بود. بهم آرامش می داد. یه قطره اشک به خاطر این همه مهربونیش از چشمم چکید رو گونه ام. یکم تو بغلش آروم شدم. به کل همه رو فراموش کردم نه مامان باباش یادم بود نه طراوت جونو مهری خانم. فقط و فقط تو اون لحظه شروین و می دیدم. شروین سرمو از رو شونه اش برداشت و تو چشمهام نگاه کرد. آروم با انگشتهاش اشکامو که بی اختیار به خاطر ترس و نفس تنگی از چشمهام جاری شده بود و پاک کرد و گفت: این اشکها رو این جوری نریز پایین. انگار تو قلبم خنجر می زنی و خونمو قطره قطره می ریزی پایین. یه لبخند پر محبت به خاطر مهربونیش و خوبش زدم. یه لحظه متوجه تکون خوردنای اطرافم شدم. چشمم و چرخوندم و تازه یادم افتاد که ما دوتا میون یه جمع هستیم و غیر خودمون چهار نفره دیگه ام هستن و الان 8 تا چشم همه حرکاتمون و زیر نظر دارن. بی اختیار چشمهامو ریز کردم و با یه خنده سعی کردم ماسمالی کنم کارمون و حرفهای شروینو. خنده ام باعث شد لبخند روی لب همه بیاد. مامان شروین که نگران دولا شده بود سمتمون صاف ایستاد و دست به سینه با یه لبخند گشاد رو به بابای شروین گفت: مهبد با 10 روز موافقی؟ می ترسم بیشتر طول بکشه کار دستمون بدن. ابروهام از تعجب بالا رفت. اینا منظورشون چی بود؟ و چرا بابای شروینم داره با یه لبخند خیلی گشاد نگاهمون میکنه؟ یهو با داد شروین یه متر پریدم تو آسمون و دوباره نزدیک بود نفسم بگیره البته اینبار از ترس. شروین: ماماننننننننننننننننننننن ن مامانش برگشت سمتش. شروین با اخم گفت: این چه حرفیه؟ همه که مثل تو و بابا نیستن؟؟؟؟ با این حرف شروین مامان و باباش دوتایی همزمان چشمهاشون یکی رفت سمت سقف و لوسترا و یکی دیگه رفت سمت در و دیوار. طراوت جون یه سرفه ای کرد تا جلوی خنده اشو بگیره و تو جاش صاف نشست. من فقط این وسط کنجکاو و گیج داشتم نگاهشون می کردم. آروم دم گوش شروین گفتم: من اصلا" نفهمیدم قضیه چیه. تو منظورت چی بود؟ شروین نگاه اخموشو از مامان باباش گرفت و به من دوخت. اخمش باز شد و یه لبخند بهم زد و آروم گفت: اینا می ترسن که من و تو یه کارهایی بکنیم. آخه مامانم تو دوره عقد و نامزدی حامله شد. فکم افتاد کف زمین: نهههههههههههههههههههههه شروین با خنده گفت: بابا تو دهنت چه جوری انقدر باز میشه آخه؟ آره مامانم موقع عروسیش منو دوماهه حامله بود. حالا خوب بود زود فهمیده بودن وگرنه عروس با یه شکم تبلی شکل باید لباس عروسی تنش می کرد. اوه اوه پس بی خود نبود که انقده از من و شروین می ترسیدن. خودشون تجربه و سابقه داشتن. این شروینم کم از باباش نداشت اما خدایی این یه قلم کارو انجام نمی داد. بیچاره خیلی مراعات منو می کرد و به اعتقادات من پایبند بود. حتی حرفشم نمی زد. این مامان و بابای شروینم چه هول بودنا. شایدم زیادی آتیششون تند بود. تند و طولانی مدت. خوب فلفلی خوردن اینا. قد 30 سال شعله ورشون کرده بود. خلاصه اون روز تصویب کردن که 10 روز دیگه مراسم عروسی رو برگزار کنن. همه چیز به سرعت برق و باد انجام شد. مامانم اینا اومدن تهران. به بچه ها خبر دادم. همه خودشون و رسوندن. البته من کار زیادی هم نداشتم که انجام بدم. همه کارها و برنامه ریزیها با خود مامان شروین و مامانم بود. از اونجایی که منو شروین تصمیم داشتیم تو همین خونه پیش مامان طراوت بمونیم دیگه نیاز به خرید جهیزیه و آماده کردن خونه و وسایل نبود. عروسی هم قرار بود تو همین باغ برگزار بشه. تنها کاری که داشتم این بود که از صبح با بچه ها بریم مزونها و دنبال لباس عروس بگردیم. جاتون خالی با دل امن تو همه لباس عروس فروشیها می رفتم و پرو هم می کردم. شروینم مدام تشویقم می کرد. این جوری شد که من یک هفته از این 10 روز و رسما" تو خونه نبودم. از صبح تا شب بیرون بودم با دخترها. شروینم برای اینکه راحت باشم و روزهای آخر مجردیمو با دوستهام خوش بگذرونم آزادم گذاشته بود. خودش از بیمارستان 20 روز مرخصی گرفته بود. کلا" شروین زیاد مرخصی می گرفت من نمی دونم این چه دکتریه آخه. اما خب دیگه عروسیش بود باید بهش مرخصی می دادن. اما نمی دونم با وجود اینکه همه اش تو خونه بود این 10 روزه و کار خاصی نداشت چرا انقده شبها خسته بود و زود خوابش می برد. خوشحال بودم. خانواده هامون خوب با هم کنار اومده بودن. از طرف مامان خانم ها خیالم راحت بود جفتشون مهربون و خونگرم بودن. ترسم از بابا بود که دیدم اونم خیلی خوب با بابای شریون کنار اومد. خدایی بعد مریضیش و اون جریان خیلی عوض شده بود. تا قبل اون ماجرا بابا از همه عالم و آدم ایراد می گرفت و کسی و قبول نداشت. نا گفته نماند که آنیتا جان هم همه جا همراه من میومدن و عسل جان هم عزیز خاله کماکان به سان یک هوو دنبال من بودن. عسل هم یه لباس عروس خوشگل با تور و این چیزا گرفت و شبم برا شروین پوشیدش و کلی جلوش چرخید و قر اومد. شیطونه میگفت برم لباسمو بپوشم نشون این فسقلی بدم عروس به کی میگنا....... نمی دونم چرا به این بچه انقده حساس شده بودم. شاید به خاطر این بود که وقتی می دیدم شروین چه جوری با محبت بغلش می کنه و می بوستش حسودیم میشد. منم دیوانه ام دیگه به یه بچه و یه کودک حسودی می کردم. اما خوب با دیدن شروین و عسل مطمئن تر میشدم که شروین باید بابای یه دختر بشه. یاد حرف شروین افتادم. (( بابای یه دختر؟ این دختری که گفتی که شبیه خودته. یعنی دخترم به تو میره؟؟؟؟؟ جالبه که اخلاقش شبیه تو باشه. )) الان من می تونستم مادر بچه ای باشم که شکل منه و پدرشم شروینِ.

سپاس نشانه ی شخصیت شماست

HeartHeartHeart

☻☻☺☺♥♥☻☻☺☺♥♥
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥h@di$♥ ، joe(parsa)m ، LOVE8 ، an idiot ، aida 2 ، الوالو ، 83 pooneh ، نفسممممممم ، SOOOOHAAAA ، شقایق جوووون ، Mahsa.1381 ، S.mhd


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان