در این روزها، خانه نشینی یکی از الزامات برای حفظ سلامتی شده است. طبیعتا در خانه ماندن برای جلوگیری از شیوع بیماری چندان دلچسب نیست آنهم در روزهای پایانی سال. اما با توجه به شرایط پیشآمده بهتر است از این فرصت استفاده کنیم و کارهایی که چندان وقتی برای انجام دادنشان نداشتیم را انجام بدهیم و چه کاری بهتر از کتاب خواندن؟ در این مطلب قصد داریم چند کتاب خوب به شما معرفی کنیم.
تاریخ
شرارتهای خصوصی
کتاب «زنان دیکتاتورها» روایتی از زندگی خصوصی بعضی دیکتاتورهای تاریخ است؛ البته از منظر ارتباطات آنان با زنان. چه زنانی در زندگی این دیکتاتورها موثر بودهاند؟ کدام یک مسیر زندگیشان را تغییر دادهاند؟ این اربابان جنایتکار تاریخ کجا جنایاتی در حق زنان مرتکب شدهاند؟ به چه هرزگیهایی تمایل داشتهاند؟ و درنهایت جایگاه زنان در زندگی این گروه کجا بوده است؟ دیکتاتورهایی نظیر هیتلر، استالین، مائو، لنین، موسولینی، صدام و بنلادن. بعضی نکاتی که در این کتاب مطرح میشود، بسیار قابل تأمل و بدیع است؛ ازجمله اینکه مثلا بیشترین نامههای عاشقانه را تا به حال در سراسر جهان زنان برای آدولف هیتلر نوشتهاند.
البته هیتلر به هرزگیهای اینچنین اعتیاد نداشت و چندان تمایلی هم به پاسخ نداشت، اما از آنسو، زندگی صدام را میبینیم که پر است از نگاه تیره، چرک و خودمحور نسبت به زنان. صدام در طول زندگی خود با دو زن ازدواج کرد؛ ساجده و سمیرا. اما هیچ میدانید دومین زن رسمی او نوعی تعدی به زندگی شخصی یکی از افسرانش بود؟ دایان داکرت در این کتاب با نوعی شیوه روایی داستانی، تلاش میکند واقعیتهای زندگی خصوصی این چهرههای شرور تاریخی را از دل جملات و مصاحبههای مختلف بیرون بکشد و فصل به فصل ارایه کند. مطالعه این کتاب شما را از خواندن گزارشهای مختلف و متعدد درباره زندگی خصوصی دیکتاتورها و ارتباطات آنان با زنان بینیاز میکند، چراکه تمام اطلاعات در فصلهای مختلف جمع شده است.
تأملات
تاریخ از بین رفتنی نیست
فرزانه تونی: مارگریت دوراس یا همان مارگریت ژرمن ماری دونادیو که لقب بانوی داستاننویسی مدرن را به او دادهاند، نام خانوادگی خود (دوراس) را براساس نام منطقهای که پدرش در آنجا به خاک سپرده شد، انتخاب کرد. تابستان ۸۰، مجموعه مقالات روزنگاری شده است که در تابستان ۱۹۸۰در روزنامه لیبراسیون و بعدها در قالب کتاب بهچاپ رسید. تابستان ۸۰ مصادف شده بود با سال ۱۳۵۹ شمسی؛ سالی که انور سادات، محمدرضا شاه، شاه ایران را با همه تشریفاتی که میبایست، در قاهره بهخاک سپرد.
دوراس رویدادهای تابستان۸۰ را، که همزمان با برپایی بازیهای المپیک در روسیه بود، یادآور تجمعات پیروان موسولینی و هواداران هیتلر در بازیهای المپیک مونیخ سال ۳۶، جانسپردگان گولاگ، وقایع سپتامبر و مارس سال ۳۸ و مرگ شوشینگ میدانست. اما محور اصلی که مقالات بر پایه آن نوشته شده، موضوع «گدانْسک» است.
در چهاردهم اوت سال ۸۰، پس از نخستین اعتراضات و اعتصابات عمومی که به دلیل وخامت شرایط اقتصادی لهستان، در شهری بهنام شویدنیک انجام شد و به مدت دوهفته به طول انجامید، کارگران اعتراض بعدی را در کارخانه کشتیسازی شهر گدانسک ِلهستان آغاز کردند که عامل بهوجود آمدن اتحادیه مستقل خودگردان اتحادیههای کارگری بود؛ اتحادیهای که دربرگیرنده همه اتحادیههای صنفی و کارگری لهستان بود. رهبری اعتراضات را لخوالسا، کارگر برق اخراجشده کارخانه (لنین شیپیارد گدانسک) بر عهده داشت که بعدها به سمت ریاستجمهوری لهستان نیز رسید. در این زمان، رسانهها از ارایه هرگونه خبر در مورد اعتصابات خودداری میکردند و سانسور خبری شدیدی صورت گرفته بود و تنها خبر مبنی بر توقف کار در کارخانه کشتیسازی گدانسک در روزنامهها مجوز پخش داشت.
حتی ارتباط تلفنی هم قطع بود. «با مرکز اطلاعات تلفنی تماس میگیرم، نام و نشانی دقیق شرکت هواپیمایی لهستان را میپرسم. جوانکی پشت تلفن بلافاصله جواب میدهد: خطوط هوایی لهستان، بفرمایید. نشانی و شماره تلفن را میدهد، ولی میگوید بلیت برای گدانسک تمام شده، جای خالی ندارند و من میدانم آنها نمیخواهند کسی گدانسک را ببیند.»به دنبال این اعتصابات، کارگران در بخشهای دیگر همچون معادن و کارخانه کشتیسازی شچچین نیز به اعتصاب پیوستند و این اعتراضات تا روز بیستویکم اوت ادامه داشت و سرانجام در سیویکم آگوست ۸۰، منجر به امضای توافقنامهای قانونی با حکومت شد.
از اوت ۸۰ تا پایان سال ۱۹۸۱ رسما بیش از ١٠میلیون لهستانی نام خود را در این اتحادیه همبستگی ثبت کردند. اما طولی نکشید که این اتحادیه غیرقانونی و در سراسر لهستان حکومت نظامی اعلام شد و فعالان همه دستگیر و فراری و بسیاری کشته شدند.«نخست اینکه این روزها نه خبر تازهای بود و نه هیچ اتفاقی، مگر سیر همیشه زمان، مگر مرگ، گرسنگی، خبر از افغانستان، ایران. بعد کمکم طی این چند روزه خبرهای تازهای رسید، اتفاقاتی افتاد. در جاهای دور، خیلی دور، در لهستان، اعتصاب آرام کارگران کشتیسازی در گدانسکِ لهستان. تعداد اعتصابکنندگان را میدانیم، از ١٧هزار به ٣٠هزار رسیده و این فقط طی هفت هفتهای است که از شروع اعتصاب میگذرد. فعلا در همین حد میدانیم.»
دانش
جهان مرموز نامرئی
ماده و نوری که در عالم مشاهده میکنیم، تنها ٥درصد از تمام کیهان است و ٩٥درصد دیگر از دید ما پنهان است. این مسأله بزرگترین معمایی است که علم تاکنون با آن مواجه شده است. از دهه ١٩٧٠، اخترشناسان میدانند مقدار مادهای که در کهکشانها وجود دارد، با الگوی چرخش آنها همخوانی ندارد. درواقع اگر ماده موجود در کهکشانها به همان مقداری باشد که ما میبینیم، پس کهکشانها میبایست هنگام چرخش به اینسو و آنسو پرتاب شوند؛ درحالی که چیزی پنهان آنها را مستحکم نگه میدارد. آن چیز مرموز، ماده تاریک است؛ مادهای نامرئی که مقدار آن پنج برابر جرمی است که ستارهها و سیارات دارند.
تا دهه ١٩٩٠ میدانستیم که روند انبساط عالم سرعت گرفته است. چیزی که انرژی تاریک نام گرفت، روند انبساط را سریع و سریعتر میکند. انرژی لازم برای چنین انبساطی باید به قدری باشد که تمام ماده قابل مشاهده در هستی و جرمی معادل چهارده برابر این مقدار را نیز پوشش دهد. برایان گلک در کتاب «ماده تاریک و انرژی تاریک» به این موضوع میپردازد.
از جدیدترین آثار او میتوان به کتابهای «شیطان دوروی پرفسور ماکسول» (٢٠١٩) و «قاب حقیقت» (٢٠١٧) اشاره کرد. دو عنوان از کتابهای علمی او با نامهای «دنیای تاسگونه» و «مروری بر تاریخ ابدیت» در فهرست منتخب کتابهای علمی «رویال سوسایتی» برای اهدای جایزه قرار گرفتهاند. گلک تا به حال با نشریههای معروفی همکاری داشته است که از بین آنها میتوان به «وال استریت ژورنال»، «دنیای فیزیک» و «تایمز» اشاره کرد.
اندیشه
برادر گرگ من
ماجرا از این قرار است که مارک رولندز، استاد فلسفه، بچهگرگی را به خانه میآورد و با او زندگی میکند. بههرحال نگهداری گرگ در خانه چندان ساده نیست. رولندز بهتدریج متوجه میشود نمیتواند این گرگ را در خانه تنها بگذارد، چراکه وسایل خانه را به هم میریزد و چیزی باقی نمیگذارد. برای همین تصمیم میگیرد او را با خود به کلاس درس ببرد. او سالهای ١٩٩٠ تا ٢٠٠٠، این گرگ را با خود سر کلاس میبرد و بهنوعی تبدیل به همدم شخصیاش میشود. درواقع شما درحال خواندن قصه نیستید بلکه این زندگی واقعی استاد فلسفه دانشگاه میامی، مارک رولندز است که شرح زندگیاش را در همجواری با این گرگ نوشته است: «این کتاب بدون موضوع اصلی آن پا به عرصه وجود نمیگذاشت.
پس برنین، برادر گرگ من، از تو سپاسگزارم که مرا در زندگی خودت شریک کردی. نمیتوانم بگویم این کتاب را برای تو نوشتم اما آن را تمام میکنم چون میخواهم تو اسم خودت را بفهمی. و دست آخر، این جمله را که از فکر آن به خود میلرزم، به یاد داشته باش؛ فقط مبارزهطلبی ماست که ما را نجات میدهد.» به تعبیر رولندز، در هر انسانی جانورانی نهفتهاند؛ موجوداتی مثل «میمون»، «مار» یا «گرگ». او در این کتاب تأملاتش را درباره این مفاهیم بررسی میکند و درنهایت به برخی مشکلاتِ زندگی عجیب در کنار یک گرگ میپردازد.
داستان
مرمّت دلهای شکسته
یاسر نوروزی: «باغ»، «بازگشت یکهسوار»، «بلوار دلهای شکسته»، «ایستگاه آبشار».... نوعی شور بیگناه در این کتابها هست که شاد و شرور جریان دارد و به طیفهای غمناکی از زندگی میرسد. «پَرملخی» را خواندهاید؟ یا «چرخ خیاطی»؟ جایگاهی که او در گنجینه خودیافته نویسندگان ذهنی من دارد، صدر است؛ صدر نویسندگان معاصر ایران. اما آیا به همین اندازه بین مخاطبان هم قدر یافته؟ متأسفانه اینطور نیست و من گاهی احساس میکنم رسالتی تکنفره در ترویج نوشتههایش دارم.
به هر کسی که میخواهد بنویسد، میگویم «امشب در سینما ستاره»؛ خواندهای؟ چون دنیا در آثار او به جهانی از خاطرهها تبدیل میشود؛ خاطراتی که من آنها را ندیدهام اما بینشان زندگی کردهام. اسمش را میگذارم عمر رفته؛ روزگار بازنگشته. دقیقا مثل خودش که سال ٥٣ از ایران رفت و هرگز برنگشت. اما دوایی به نظر هنوز اینجاست. درختان، پنجرهها، کوچهپسکوچهها، خیابانها، صدای زنگزده لولای درها، خانههای قدیمی، زواردررفتهها را برداشته با خودش برده. تا در آنسوی آبها، دوباره آنها را تماشا کند، دوباره از آنها بنویسد.
پرویز دوایی را برای همینها دوست دارم. دستش به قلم با غریزه میرود. شابلون ندارد. از دستگاههای فتوکپی نویسندگی بیرون نیامده است. کاربنهای نوشتن را زیر دست نگرفته و برای همین نسخهای بیبدل است. هرچند عدهای آثارش را همیشه با نوعی برچسب سانتیمانتالیسم راندهاند. اما به نظر میرسد نهتنها درک و دریافتی از جهان او نداشتهاند بلکه به جهانبینی او دست نیافتهاند. چون احساس من این است که اصولا نوشته، داستان و حتی جهان و هرگونه جهانبینی ملهم از آن برای دوایی مُرده است. نویسنده فقط برای مرمت دلهای شکسته مینویسد؛ برای بازیابی آنچه از دست رفته. قصد احیا و تجدید بنا هم ندارد.
راوی اصلا خسته است. فقط نشسته میگوید: «امروز صبح هم از کنار آن باغ گذشتم و به پشت نرده و پرچین که رسیدم، یکی از پرملخیهایی را که جلوترش جمع کرده بودم درآوردم، بوسهای بر بالاش دادم (مثل بوسهای که قبل از هوا کردن نثار پرهای سفید میکردیم) و پَرَش دادم. پر دادمش و گفتم برو بپر بر سر چمن و باغ و باغچهها. بپر و برو بالا و بالاتر.
از سر درختها بالاتر و از فواره، نور بگیر و از گُلها، رنگ بگیر و بپر و برو؛ هر چه از زمین دورتر، بر این چمنِ مخملی و جایِ پای آن بچه و مادر پرواز کن. بچرخ بر سر بساط این باغِ بهشت که تصویری است از چند باغ و جنگل که از فیلمهای خُرّمِ گذشتههایمان همیشه در سر داشتیم.... بپر و برو بالا و بالاتر تا با هم بر صندلیِ قهوهای سینمای عید فرود بیاییم؛ سبکبال. چشم به اعجاز بازیِ خوابهایمان بر پرده نقرهای دوخته؛ تا در لحظهای که دخترک سر بر میدارد و بین همه تماشاگران به ما لبخند میزند، برگردیم و به هم نگاه کنیم و با این نگاه به هم بگوییم: دیدی؟!» (بخشی از «پرملخی» از کتاب «امشب در سینما ستاره»)
زندگینامه
نفرین بر دروغ رسانهها
جکسون پنجساله در گروه «٥ جکسون» شروع به کار میکند؛ اوایل دهه ٧٠ است و هنوز رادیو، یکی از بهترین سرگرمیهای انسان مدرن. موسیقی در خانهها رواج پیدا کرده است و ستارگان پاپ کاری کردهاند که همه میخواهند به آنها برسند. پدر جکسون هم هشت فرزند دارد؛ پنج پسر و سه دختر. خودش به کار سخت کارگری مشغول است، اما گیتاری خریده و وقتی عصرها به خانه میآید، شروع میکند به نواختن. دوست دارد از این بچهها، موزیسین بیرون بیاید، بنابراین همه را مدیریت میکند و پنج پسرش را به کار میگیرد؛ تمرینی سخت و مداوم. جکسون پنجساله از همینجا شروع میکند.
کمکم آنها در محله معروف میشوند، بعد در ایالت و بعد به ایالتهای دیگر آمریکا دعوت میشوند. همه فعلا او را به اسم «مایکل کوچولو» میشناسند، اما چه اتفاقی میافتد که او ناگهان به یکی از مظاهر مهم سیاهپوستان جهان تبدیل میشود؟ در این کتاب مایکل جکسون تمام زندگیاش را شرح میدهد و میگوید چه اتفاقی برای او میافتد. ضمن اینکه از تمام دروغهایی که رسانهها به او بستند، اعلام برائت میکند؛ بهخصوص عمل زیبایی سفیدشدن پوست که هرگز آن را انجام نداد و بعدها هم تأییدیههای پزشکی بر آن صحه گذاشت. در بخشهای متعددی از زندگینامهاش، فداکاریهای مادرش را هم به یاد میآورد و اینکه چطور در راه شهرت او کمک کرده است. نام مایکل جکسون بعدها بهعنوان بزرگترین کمککننده تاریخ به خیریهها مطرح شد. هرچند او در این کتاب به آن اشاره نمیکند، اما از عشقش به کودکان و نیازمندان مینویسد.
زندگینامه
نقاش عصیانگر
فریدا کالو، نقاش معروف مکزیکی است که سال ۱۹۰۷ متولد شد و سال ۱۹۵۴ درگذشت. او سال ۱۹۵۳ کمتر از یکسال پیش از مرگش نخستین نمایشگاه بزرگ نقاشیهایش را در مکزیک برپاکرد. فریدا کالو در جوانی تصادف سختی با خودرو داشت که موجب شد نامزدش از ازدواج با او انصراف دهد. او سال ۱۹۲۹ با دیهگو ریورا، نقاش و دیوارنگار کمونیست مکزیکی ازدواج کرد. فاصله سنی این زوج، ۲۰سال بود. اشتیاق مفرط ریورا به شهرت، ازدواج او را به بخشی از حوزه عمومی تبدیل کرد و مطبوعات مشتاق، تمام ماجراها، عشقها و جنگ و دعواها و جداییهای این دو را با تمام جزئیات توصیف میکردند.
هایدن هررا درباره شخصیت کالو، در پیشگفتار کتاب خود نوشته است: «در گفتوگو با کسانی که فریدا را میشناختند، مدام با عشق و علاقه مردم به او مواجه میشوید. آنها اعتراف میکنند که او تلخ و دمدمیمزاج بود. اما اغلب وقتی او را به خاطر میآورند، اشک در چشمهایشان جمع میشود. خاطرات پرشور موجب میشود که زندگی او مالامال از شوخی و شکوه باشد، تا سر حد فاجعه.» ماجرای تصادف فریدا مربوط به سالهای کودکی و سانحهای است که برای اتوبوس سرویس مدرسهاش رخ داد و موجب شد به تعبیر هایدن هررا او در آهنپارهها به سیخ کشیده شود. فریدا کالو درواقع یکی از چهرههای عصیانگر علیه روابط مردسالارانه بود که توانست به چهرهای جهانی تبدیل شود؛ چهرهای که با وجود شکستهای سنگین در زندگی تسلیم نشد و با نوعی زندگی نامتعارف، از تمام آنچه آن را نابرابریهای زیستن میدانست، انتقام گرفت..
رمان
درختی با ریشهای عمیق
سپیده سرایی: آرونداتی روی، یکی از نویسندگان و فعالان عرصه حقوق زنان در هند است که بارها گروههای افراطگرا او را تهدید کردهاند. در مصاحبهای با تاگس اشپیگل، وقتی خبرنگار از او میپرسد آیا در هند حقوق زنان اهمیت دارد، پاسخ میدهد: «در دهکدهای که بزرگ شدم، جامعهای بسته را تجربه کردم که با من خصمانه برخورد کرد. مادرم با مردی خارج از دهکده ازدواج کرد و سپس طلاق گرفت. دهلی اکنون خانه من است. من درختی هستم که ریشههای عمیقی دارد. اما در پاسخ به شما باید بگویم خیر؛ در هند گاو بودن امنیتش بیشتر است تا زن بودن!» اینطور اظهارنظرها درواقع از او چهرهای جنجالی ساخته. هرچند نویسندهای چیرهدست است.
«خدای چیزهای کوچک» هم نخستین رمانش بود و با همین رمان توانست درسال ۱۹۹۸ برنده جایزه ادبی «من بوکر» باشد. مجله تایم او را سال ۲۰۱۴ بهعنوان یکی از صد چهره تأثیرگذار سال انتخاب کردد. سپس عمدتاً مقالاتی نوشت و از اقلیتها پشتیبانی کرد و به همین دلیل اغلب با مقامات هندی درگیری میشد. آرونداتی روی که او را در هند با گابریل گارسیا مارکز مقایسه میکنند، نخستین نویسندهای است که توانست با نخستین رمانش «خدای چیزهای کوچک» در کنار نویسندههای بزرگی چون دیکنز، جویس، فاکنر، کُنراد و مارکز قرار بگیرد. رمانی که بلافاصله پس از انتشارش، عنوان پرفروشترین کتابسال را از آن خود کرد و به صفِ کلاسیکهایی چون «صدسال تنهایی»، «طبل حلبی» و «خشم و هیاهو» پیوست.
«خدای چیزهای کوچک» با زاویه دیدِ پیوسته درحال تغییر و روندِ غیرخطیِ روایتش و با نثرِ جنونآمیزِ شاعرانهاش مرز واقعیت و خیال را درهم میشکند. این رمان داستان خواهر و برادرِ دوقلویی است به نام راحل و استا که مدام در زمان به گذشته (هفت سالگی راحل و استا، ۱۹۶۹) و حال (۳۱سالگیشان) کشیده میشوند. آنها همیشه جملات را از آخر به اول و وارونه میخوانند. داستان با ورود سوفیمول دختردایی دوقلوها، در تعطیلات کریسمس از انگلیس به هند، وارد مرحلهای میشود که زندگی دوقلوها را برای ابد در بیزمانی و بیمکانی معلق میکند: چونان «فردا»یی نیامده، آنطور که رمان نیز با آن «فردا» تمام میشود؛ پایانی که آغازی است دیگربار در خیابانی که به ازل کشیده میشود و تا ابدیت پیش میرود.
مرگ دختر خاله ٩ساله و عشقی ممنوع، دنیای کودکی آنان را نابود میکند. از طرفی این کتاب سیری است در سرگذشت اندوهناک خانوادهای که هنجارشکنی و در برابر قوانین سنتی قد علم میکند. خودش در مصاحبه با همان نشریه درباره این کتاب گفته بود: «وقتی با نخستین رمانم «خدای چیزهای کوچک» مشهور شدم، ناگهان نقش نویسنده بزرگ کشوری را پیدا کردم که در آن بسیاری از مردم نمیتوانند بخوانند، بله، در آن بسیاری حتی غذای کافی برای خوردن ندارند. از خودم پرسیدم چگونه میتوانم از عهده ایفای این نقش برآیم.»
تأملات
متنهایی از محل کار
کانون توجه یازده متن کتاب «اتاق کار»، محل کار است. گروهی از مستعدترین نویسندهها و دو ترانهسرا و خواننده در این کتاب، در نوعی دفتر کار مجازی، دور هم جمع شدهاند تا از خودشان یک سوال مشترک بپرسند: الان معنی رفتن سرکار چیست؟ اینجا هم درست مثل زندگی واقعی، هر نویسندهای دفتر کارش را به شکلی متفاوت تزیین کرده است. بعضیهاشان سراغ داستانسرایی رفتهاند، بعضیهاشان خودزندگینامه و بعضیهای دیگر شعر. ولی مضمون هر متن همسایه دیواربهدیوار متن بعدی است. این کتاب به شکل خوشههایی متصلبههم ترتیب یافته، به مسائل معاصری چون آموزش، خلق، رقابت و حتی ملال میپردازد.
این حکایتها گوشه خیابانها و داخل کلاسها، در پارکینگهای بزرگ و در بخش خدمات و پشتیبانی فروشگاههای اپل میگذرند؛ از آنجایی هم که در این دفتر مجازی، نویسندهها نشستهاند، یعنی کسانی که بعید است دچار کمکاری یک موضوع بشوند، این دفتر پر از نوستالژی است؛ پر از حسرت روزهای فتوکپیهای گرم و موکتهای زبر. البته این موضوع فقط مختص نویسندهها نیست.
در ایموجیهای تلفن همراهتان بخش مربوط به وسایل دفتری را که باز کنید، فلاپی دیسک، قلم خودنویس، تلفنهایی با دکمههای فشاری و جاکارتی چرخان میبینید بخشی از همانهاست. دلیلش این است که وقتی حواسمان نبود، مزه قهوه سوخته و صدای گیرکردن کاغذ در ماشین فکس با طرحواره ما از جهان یکی شد. زمان دور چیزهای پیشپاافتاده پیچید و معنادارشان کرد. این نقوش و معانی را میتوانید در کتاب «اتاق کار» ببینید و بخوانید.
زندگینامه
ما بیگناه بودیم
بهروز بوچانی تا همین اواخر، معروفترین نویسنده آثار غیرداستانی استرالیا و جنجالیترین زندانی این کشور بود. او که ٢٦٦٩ روز را در چندین بازداشتگاه پناهندگان دریایی ازجمله بازداشتگاه «مانوس» در «پاپوای گینه نو» سپری کرده بود، توانست با استفاده از گوشیهای همراه قاچاقی، وحشت موجود در بازداشتگاههای برونمرزی استرالیا را در تاریخ ثبت کند؛ وحشتی که نتیجه سیاست قدیمی و ضدانسانی «ایست دادن به قایقها» است. کتاب او که از طریق پیام واتساپی مخابره شد و در سال٢٠١٨ با نام «هیچ دوستی به جز کوهستان» (نوشتهای از زندان مانوس) منتشر شد.
آزادی بوچانی از طریق دعوتشدنش به شرکت در یک جشنواره ادبی در کرایستچرچ بود که باعث شد ویزای نیوزیلند دریافت کند و برای همیشه از آن محبس مخوف نجات و رهایی یابد. کتابش هم شرح زندگی او در همان جزیره است؛ روایت لحظههایی که در آنها بارها تا دم مرگ رفته است. او در واقع با کتابش، صدای تمام پناهجویانی شد که اجازه ورود به کشور مربوطه را نمییافتند و در مناطق دور از دسترس خبری، به جهت سیاست حکومت جان میباختند.
چنانچه در مصاحبهاش با lareviewofbooks نیز گفته بود: «در استرالیا میگویند «سیاست»، من میگویم «سیاست وحشیانه»، «شکنجه سیستماتیک»، «بردهداری مدرن». هرگز نمیگویم وقتی رسیدم به مانوس، میگویم وقتی مرا فرستادند به مانوس. در همه این اثرها، مردم بیگناه را به تصویر میکشم، درست برخلاف تصویری که حکومت خلق میکند: آنها میگویند «اینها مجرماند» و من میگویم که نه، اینها بیگناهاند، انساناند.»
رمان
روزهای خشونت و خوف
اشکان رضایی – خبرنگار از مرد نودسالهای که زمانی رئیسجمهوری کشورش را ترور کرده بود میپرسد: «آیا هنوز هم از کشتن دیکتاتور دومینیکن خوشحالی؟» ژنرال ایمبرت حالا بعد از سالها پاسخ میدهد: «حتما، کسی به من نگفت که او را بکشم. تنها راه خلاصی از دست او کشتنش بود.» این مصاحبه برمیگردد به حدود ٨سال پیش و حالا ایمبرت مرده است. اما بسیاری میدانند که رافائل تروخیو، در زمان حکومتش در تاریخ جمهوری دومینیکن چهها که نکرد.
او تحمل هیچ انتقادی را نداشت و کوچکترین اعتراضی با زندان، شکنجه و قتل پاسخ داده میشد. تروخیو تا جایی پیش رفت که درسال ۱۹۳۷ دستور قتلعام نژادی هزاران نفر از مردمهائیتی را که در این کشور زندگی میکردند، صادر کرد. این دیکتاتور جنایتکار را به لقب «بُز» میشناختند و ماریو بارگاس یوسا، برنده نوبل ادبیاتسال ٢٠١٠، در رمان درخشان «سور بُز» به زندگی او پرداخته است. بخشی از رمان، در تب و تاب تِرور میگذرد و بخشی دیگر در خاطرات دختری به نام اورانیا. اورانیا دختری چهارده ساله است که پدرش در زمان دیکتاتوری تروخیو عهدهدار یکی از مقامات حکومتی بود.
بعد از تِرورِ نافرجام دیکتاتور، تمام صاحبمنصبانِ حکومت در مظّان اتهام قرار میگیرند. چه کسی در تِرورِ ترخیو دست داشته؟ سوالی است که بازماندگان دیکتاتوری برای یافتن پاسخش از تمام اطرافیان قربانی میگیرند. هیچکس در امان نیست و هر کسی راهی مییابد تا ارادتش را نسبت به عالیجناب ثابت کند. پدر اورانیا هم از این قاعده مستثنی نیست. او برای اعلامِ برائت از شرکت در ترور، بهایی سنگین میپردازد؛ بهایی به قیمتِ دختری چهاردهساله. یوسا در تمام آثارش دو عنصر مهم دارد؛ خشونت و شهوت، که در بعضی یک عنصر و در برخی دیگر، عنصری دیگر چهره مینماید.
بهعنوان مثال «مرگ در آند» رمانی به شدت خشونتآمیز است. انسانها در این رمان تبدیل به حیواناتی میشوند که وجدانِ انسانی خود را به مذبح ایدئولوژی بردهاند. یا رمان «سالهای سگی» (عصر قهرمان) که روایتِ زندگی جوانانی در سربازخانه است. مثال دیگر «جنگ آخرالزمان» است. یوسا در این رمان به آخرین بازماندگان دنیای مُدرن میپردازد. حکومت لیبرال برزیل به جنگ عدهای تهیدست و بیچیز میرود و پس از دو بار شکست، با بیرحمی آنها را به خاک و خون میکشد.
یوسا اعتقاد دارد رمان بدون خشونت و شهوت، فاقد ارزش ادبی است. و البته به این نکته نیز تأکید میکند چنانکه نویسنده حد و حدود استفاده از این عناصر را نداند، کیفیت کار از دست میرود (عیش مُدام، ماریو بارگاس یوسا، ترجمه عبدالله کوثری، نشر نیلوفر). اما شاید بتوان گفت این دو عنصر به بالاترین میزان، در رمان «سور بُز» متجلی شدهاند. شکنجه متهمانِ درگیر در پرونده ترورِ تروخیو، یکی از عذابآورترین صحنههای تاریخ ادبیات داستانی است و در کنار آن، توصیف هرزهگردیهای دیکتاتور، پرده از شهوتی سیریناپذیر و حیوانی برمیدارد. به این ترتیب، خشونت و شهوت، در «سور بُز»، به هم میآمیزند و دنیایی تهوعآور میسازند؛ دنیایی که باورش دشوار است اما زمانی مردمانی در آن میزیستهاند.
زندگینامه
زندگی و مرگ نویسنده
کتاب «حرف بزن، خاطره» شامل خودزندگینامه بازنویسیشده ولادیمیر ناباکوف، نویسنده سرشناس ادبیات روسیه و یکی از چهرههای مهم ادبیات قرن بیستم جهان است. او متولد سال۱۸۹۹ در روسیه بود که سال ١٩٤٠ به آمریکا مهاجرت کرد و سال ۱۹۷۷ در آنجا درگذشت. ناباکوف را بهخاطر رمانهایی چون «لولیتا»، «آتش پریدهرنگ»، «شاه، بیبی، سرباز»، «زندگی و مرگ سباستین نایت» و … میشناسند. او در کتاب «حرف بزن، خاطره» زندگی و جهان اطراف خود را همراه با روایت مهاجرت، عشق و کشف مدام در ادبیات توصیف کرده است. این کتاب برای نخستینبار سال ۱۹۵۱ چاپ شد، اما نویسنده با افزودن مطالبی دیگر به آن سال ۱۹۶۶ دوباره منتشرش کرد. در قسمتی از این کتاب میخوانیم: «راستش شعر نخستینم ملغمهای رقتانگیز بود از عاریههای زبانی بهعلاوه مدولاسیونهای پوشکینینما.
پارههای شرمآوری بود برگرفته از ترانههای کولیوار. پیشترها عمه جوان و به نسبت جذابم که میتوانست درباره قطعه مشهور لوئی بویه (اَ اون فَم) که در آن با یک آرشه ویولنی استعاری بهگونهای نامتجانس گیتاری استعاری مینواختند و آثار فراوانی از اِلا ویلر ویلکاکس که شهبانو و ندیمههایش بسیار میپسندیدند، ساعتها حرف بزند، این ترانهها را مصرانه در سرم فرو میکرد. چندان ارزشی ندارد که اضافه کنم هرچه مضامین پیش میرفتند، مرثیهام به معشوق ازدسترفتهای میپرداخت -دِلیا، تامارا یا لِنور- که هرگز او را از دست نداده بودم، هرگز عاشقش نبودم، هرگز ندیده بودمش، اما بنا بود ببینمش، عاشقش شوم و از دست بدهمش.»