07-02-2013، 11:20
(آخرین ویرایش در این ارسال: 07-02-2013، 11:21، توسط ♥ ناهید جون ♥.)
زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست
و به دنبال او
گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل
زده بود و در
فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه
مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع
شب اینجا
نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو
به یاد میارم، ۲۰
سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و
گفت : آره
یادمه…
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی
اتاقت غافلگیر
کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره
یادمه، انگار دیروز
بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من
نشونه گرفت و
گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب
خنک بخوری ؟
!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز
آزاد می شدم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن آمده
بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی
زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم
اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین
شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که
فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکری می کنید
، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی
هستیم.
حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت
از اینجا رفته قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که مادرت
این قندان را برداشته باشد؟
خب من شک دارم ، ما برای اطمینان بیشتر به او ایمیل خواهم زد.
او در ایمیل خود چنین نوشت : “مادر عزیزم ، من نمی گم که شما
قندان را از خانه من برداشتید ، و در ضمن نمی گم که شما آن را
برنداشتید. اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که
شما به تهران برگشتید گم شده است با عشق مسعود”
روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد:
پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری! و در ضمن نمی گم که
تو باهاش رابطه نداری. اما واقعیت این است که اگر او در رختخواب
خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود. با عشق مامان.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی روزگاری در جنگلی زیبا و دورافتاده حیوانات جنگل در کنار هم با
خوبی و خوشی زندگی می کردند. یک روز حیوانات برای اینکه تنوعی
بشه و جنگل از این یکنواختی در بیاد تصمیم می گیرند که سلطان
جنگل رو هر ساله تغییر بدند و هر سال یکی از حیوانات سلطان بشه.
خلاصه سال اول قرعه ی کار به نام روباه افتاد. از قضا در این جنگل
خرگوش خوشگلی بود که روباه خیلی چشمش اونو گرفته بود و دنبال
فرصت بود که از خرگوش سواستفاده کنه. یه روز روباه ، خانم خرگوشه
رو تنها یه گوشه گیر میاره و خواست بهانه ای رو بتراشه که یه حالی
ببره. به خرگوش میگه : چرا گوشات درازه؟ خرگوش بیچاره جوابی برای
گفتن نداشت ، روباه هم کلی اذیتش میکنه. خلاصه روباه به همین
بهونه هر وقتی که خرگوش رو تنها می دید خرگوشه رو اذیت می کرد و
بهش تجاوز میکرد. تا اینکه خانواده خرگوش شاکی میشن و از روباه
شکایت می کنند. شیر که سلطان قبلی جنگل بود پیش روباه میره و
بهش میگه که خانواده خرگوش ازت شکایت کردند و میگه که این دفعه
یه بهونه ی دیگه گیر بیاره مثلا بهش بگو که برات هویج بیاره اگه بزرگ
بود بهش بگو من کوچیک میخواستم اگه کوچیک آورد به بهونه ی اینک
هویج بزرگ میخواستی اذیتش کن.
خلاصه روز بعد روباه خرگوش رو تنها گیر میاره بهش میگه که من هویج
میخوام…
خرگوش میگه: هویج کوچیک میخوای یا بزرگ؟
روباه هم که بهونه ای نداشت میگه : من نمی دونم چرا گوشات
درازه!!!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده . هرچی اس ام اس
هم براش میزنم
باز جواب نمیده . آنلاین هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون
بریم دیزین اسکی .
مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل
انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در
آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن
دعوتت .نکردن
شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوش شانس میان .
شنل قرمزی: برو دختره …………………………………….
( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )
شنل قرمزی یه تیک آف میکنه و به راهش ادامه میده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتیکه …… راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت
گرفتش .
این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .
زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید
.
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی
.
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه
ماشین پاک
می کنن .
دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .
بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .
بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .
شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و
خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته
باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه
که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا
سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که
زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش
میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم
بر می آمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا
دختر؟
نتیجه گیری مهم این داستان :
هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز
وحشتناکی باهوش هستند!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان
بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می
برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا
را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید
شیخ هوس شوم بهسرش برده است، دختر با زحمت فراوان
توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ
لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش
جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با
خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که
جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و بهدوستانش گفت: که
سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت
خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش
گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر
بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او
ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از
آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اسم : غلام
فامیل : غلامی
غذا : غلام پلو
میوه : غلام سبز
شغل : غلام فروشی
شهر : غلام رود
کشور : غلامستان
گل : غلام بو
اشیا : غلام پلاستیکی
ماشین : همونی که غلام سوار میشه ! (اسمشو نمیدونم)
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی
خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می
خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک
بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار
را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان
دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن
کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور
شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست،
دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب
دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو
اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل
موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ
ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل
تیر از بغلش رد شد!!
طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی
وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من
مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :
والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده
به آیینه بغلت!
نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل
ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود
که این هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل
بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون
اینکه متوجه شود نامه را میفرستد …
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم
خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید
تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر میرود تا
ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و
بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود
و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه
مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا
کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته .
من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو
رو به راهه . فردا میبینمت .امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر
باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا
مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر
شد تا مرگ بیدار شه . . .
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ، به
خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: "از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک
آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیمالجثهاى است امّا
حلق بسیار کوچکى دارد."
دختر کوچک پرسید: "پس چطور حضرت یونس به وسیله یک
نهنگ بلعیده شد؟"
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که: "نهنگ نمىتواند آدم را
ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است."
دختر کوچک گفت: "وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس
مىپرسم."
معلم گفت: "اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟"
دختر کوچک گفت: "اونوقت شما ازش بپرسید.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یه روزنامه ی اردنی خبر زده که آمریکا چهار شنبه به ایران حمله میکنه، اینا هم
کامنتهای زیر اون تو یه سایت فارسی!
خوب همین کارارو میکنید که هی پشیمون میشن از حمله دیگه )
.
.
.
* ما 4شنبه امتحان داریم لطفا بندازین جمعه
* من چهارشنبه چک دارم !
* منم چهارشنبه امتحان دارم . موندم چیکار کنم . برم جنگ نَرَم جنگ...
* پس چرا ساعت شو نگفته؟! شاید ما خونه نباشیم...
* حالا من چی بپوشم؟!
* ما شماره ماشین مون فرده، فک نکنم بتونیم تــو این حماسه آفرینی حضور بهم
برسونیم!
* میشه بهش بگین موقع برگشت منو به عنوان غنیمت ببرن آمریکا
* سه شنبه حمله کنن تا چهارشنبه تمومش کنن که پنج شنبه جعمه بریم دَدَر!!
* شام هم میدن؟
* ایول ، بالاخره یه بهونه جور شد من پنجشنبه نرم عروسی. از جنگ برگشتم خستم !
تازه اگه اسیر نشم و برگردم
* بگو سر راه نون بگیره...
* ای بابا حالا نمیشه جمعه عصر باشه آخه عصرای جمعه خیلی دلگیره آقا ما از
مسئولین خواهشمندیم جمعه حول و حوش ساعت ۳-۴ حمله کنن بعد از ناهار!!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد)
بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد....
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به
مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر
لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش
را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین
افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف
مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد
چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز
بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را
می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز
بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب
جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن
شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد
برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین
خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،
بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن
شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...
برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
هشتم، ...
ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آبجی کوچیکه: زودیه آرزو کن،زود
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه:چپ یاراست؟
آبجی بزرگه:ممم راست
آبجی کوچیکه:درسته،آرزوت برآورده میشه،هورا
... ... بعددستشو درازکرد و از زیرچشم چپ مژه
روبرداشت!
آبجی بزرگه: اینکه چشم چپ بود
آبجی کوچیکه چپ و راستُ مرور کردو گفت:خوب
اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی
برداشت
دیدی؟آرزوت میخواد برآورده شه،حالا چی آرزو کردی؟
آبجی بزرگه:آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیرخنده
آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی
درمانی
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می
کردم و تخمه می خوردم.
ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد
زدند که (ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر).
رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم:
دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور!
پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ،برگشم
رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز.
گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم ،برگشتم
رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر
نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! پاشو برو سر کار. رفتم کار
پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم.
گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم،
گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم.برگشتم
رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه
کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار
نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم
رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی
گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل
شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید
متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم
رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال
نگاه کردم!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.پیر گفت: ای جوان!!
قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!نماز بخوان!!!
قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!از تجربه دیگران استفاده کن!!
قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
بچه ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست .
گفتم : امروز مىخرم . وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم .
بچه دوید جلو و پرسید : بابا بیسکویت کو ؟
گفتم : یادم رفت .
بچه تازه به زبان آمده بود، گفت : بابا بَده ، بابا بَده .
بچه را بغل کردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم.
گفت : بیسکویت کو ؟
دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .
چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم ، ولى در
عمل کوتاهى مىکنیم ؟
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت
کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه
نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو
واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری
اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا
بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال
گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی
سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم
همونجا خوابش می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو
تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به
اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه.
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی
هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه
شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!… ببینید چه به روز ماشینامون
اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید
نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و
ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف
خداباشه!
بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه:
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملنداغون شده ولی این
شیشه مشروب سالمه.مطمئنن خدا خواسته که این شیشه
مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه
شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو بهمرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر
چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می
کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی
گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جوابمی گه:
- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
شب بود ... تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود
داشت ستاره ها رو تماشا می کرد .
یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
زمزمه می کرد .
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : "
آماده هستی "
با همه شور و شوقش گفت: " اوهوم "
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی دستای دختر نیرو گرفت .
پسر : " دیگه وقته رفتن شده " ... دختر :" بریم " .
اونا داشتن فرار می کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
میشد ... رسیدن به هم .
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی پارو زد
تا اینکه دید دختره داره از سرما می لرزه .
خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در
آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره ...
آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .
طولی نکشد که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می کرد ...
اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن
بله ... پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش
رو نوازش می کرد .
پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .
شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .
هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی شد مه همه جا رو گرفته
بود ... دختره ترسیده بود .
پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .
پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی خوره . بیدار شد ...
چیزی که می دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .
آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه
خبری از اون مه نبود .
اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود
و دیگه راه برگشتی نبود .
از قایق پیاده شدن و رفتن طرفه جنگل ... جنگلی که با همه
زیبایی هاش تنها ساکنینش گرگ و روباه بودن .
شروع کردن به ساخت یه کلبه تا بتونن عشقشون رو توی اون
باهم قسمت کنن .
چند ماهی سپری شد ... راستی که تو اون چند ماه زندگی
کردن .
تا اینکه گرگ به کلبه عشق اون دوتا حمله کرد .
گرگ با این که پیر بود اما به قدری قدرت داشت که پسره نمی
تونست کاری انجام بده .
دست پسر رو که همیشه از دستای دختر انرژی می گرفت رو
با پنجه زخمی کرد .
پسر روی زمین افتاد دختر داد میزد . گرگ به دختر حمله کرد
دختر رو زمین زد
صورت دختر زخمی شده بود مثل دسته پسر ... گرگ خواست
گلوی دختر رو پاره کنه .
پسر از ته دل خدا رو صدا زد . ناگهان جادوگر کوچولویی ظاهر
شد
گرگ رو جادو کرد . دیگه گرگی وجود نداشت نابود شده بود
.
پسره خودش رو کشید کناره دختر . دختر به یه گوشه خیره
شده بود .
اون جادوگر رو می شناخت . آره اون تنها کسی بود که دختر
شبها باهاش درد دل می کرد .
چند روزی گذشت تا اینکه دختر توی برکه چهرش رو دید جای
پنجه گرگ صورت نازنین دختر رو
زشت کرده بود
دختر غمگین شد فکر کرد که دیگه واسه پسر ارزشی نداشته
باشه .
تو همین فکر بود که پسر دستش رو روی شونه های دختر
گذاشت
پسر با تمام عشق و علاقه ای که به دختر داشت گفت : " تو
نبض زندگیم هستی "
دختر خندید و پسر لب هاش رو به لب های دختر نزدیک کرد و ...
اما روباه جنگل چی اون می دونست که جادوگر همیشه مراقب
اون دوتا هست
پس با تمامی مکرش نقشه کشید . جادوگر خیالش راحت بود از
این که چیزی به عشق اونا صدمه نمیزنه .
رفت تا کمی تنها باشن ...
تا اینکه روباه حمله کرد اون کاری به پسر نداشت اون چشمای
دختر رو ازش گرفت
دختر دیگه نمی تونست ببینه .
وقتی آدم چیزایی که دورش هست رو نبینه و درک نکنه حسش
رو هم از دست میده
اون دیگه پسر و عشقش رو احساس نمی کرد . تا جایی که
پسر رو تو از دست دادن چشماش مقصر می دونست .
دختر می خواست برگرده اما نمی تونست قایقی در کار نبود .
پسر رو ترک کرد
رفت دور ترین نقطه جزیره . پسر موند و کلبه عشق ...
کم کم پسر تمام نیرویی که داشت از دست داد ... دیگه دختر
کنارش نبود تا از دستاش انرژی بگیره .
آتش روشن کرد تا با گرمی اون نیرو بگیره ... ولی نه اون به
دختر نیاز داشت .
جادوگر برگشت اما کاری ازش ساخته نبود . پسر بی جان افتاده
بود کناره کلبه ... کاری نمی شد کرد
پسره ...
جادوگر روباه رو نفرین کرده بود اما دیگه به درد نمی خورد .
جادوگر رفت پیشه دختره و به اون گفت : " ای کاش فقط
چشمات کور بود ...
دلت چی اون همه عشق رو ندید ... "
دختر حس می کرد که اشتباه کرده . اون برگشت پیش پسر نه
به خاطره جبران ...
چون خیلی دیر بود ... خیلی دیر ... خیلی ... خیلی
رسید به کلبه عشقی که باهم ساخته بودن . هنوز هم گرمای
توی کلبه رو حس می کرد .
چون با عشق ساخته شده بود .
پسر همون جا جلوی کلبه دراز کشیده بود . دختر وقتی پیداش
کرد نتونست خودش رو کنترل کنه
و بوسه ای بر لب های بی جان پسر زد .
اوه ... خداونده عشق ...
نوره شدیدی چشمای دختر رو میزد . باورش نمیشد اون دوباره
داشت می دید .
خداوند عشق به جسم پسر و چشم های دختر جان بخشید .
پسر از جاش بلند شد دستای دختر رو گرفت و پیشونی دختر
رو بوسید .
عشق اونا یه عشق جاودانه بود و هیچ گاه از بین نرفت ...
حتی با مرگ !!!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل
گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر
عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به
زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که
از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از
تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند
مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و
دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر
چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او
مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد.
بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد
که دیگران او را تشویق می کنند.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد
میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند
میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و
خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما
چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان
با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد
میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را
راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست
یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها
براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان
عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید
صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه
اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم
صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله
قلبهایشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه
اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در
گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه
میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها
باقى نمانده باشد.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.
آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان
نمی کردند
مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش
خواسته بود
هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن
به بستر بیماری افتاد
و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع
ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش
را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه
به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ
95 هزار دلار پیدا کرد
پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من
گفت
که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره
نکنید
او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک
عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر
نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی
مشترکشان از دست او رنجیده بود
از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این
همه پول چطور؟ جریان اینها چیست؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها
به دست اورده ام !!!
سپاس یادتون نره مرسی
و به دنبال او
گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل
زده بود و در
فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و فنجانی قهوه
مینوشید پیدا کرد …
در حالی که داخل آشپزخانه میشد پرسید: چی شده عزیزم این موقع
شب اینجا
نشستی؟!
شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت: هیچی فقط اون وقتها رو
به یاد میارم، ۲۰
سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته…؟!
زن که حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و
گفت : آره
یادمه…
شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی
اتاقت غافلگیر
کرد؟!
زن در حالی که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره
یادمه، انگار دیروز
بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من
نشونه گرفت و
گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب
خنک بخوری ؟
!
زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و…!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز
آزاد می شدم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن آمده
بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی
زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم
اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین
شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که
فکر مادرش را خوانده بود گفت : من میدانم که شما چه فکری می کنید
، اما من به شما اطمینان می دهم که من و ویکی فقط هم اتاقی
هستیم.
حدود یک هفته بعد ویکی پیش مسعود آمد و گفت : از وقتی که مادرت
از اینجا رفته قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که مادرت
این قندان را برداشته باشد؟
خب من شک دارم ، ما برای اطمینان بیشتر به او ایمیل خواهم زد.
او در ایمیل خود چنین نوشت : “مادر عزیزم ، من نمی گم که شما
قندان را از خانه من برداشتید ، و در ضمن نمی گم که شما آن را
برنداشتید. اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که
شما به تهران برگشتید گم شده است با عشق مسعود”
روز بعد مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت کرد:
پسر عزیزم ، من نمی گم تو با ویکی رابطه داری! و در ضمن نمی گم که
تو باهاش رابطه نداری. اما واقعیت این است که اگر او در رختخواب
خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود. با عشق مامان.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی روزگاری در جنگلی زیبا و دورافتاده حیوانات جنگل در کنار هم با
خوبی و خوشی زندگی می کردند. یک روز حیوانات برای اینکه تنوعی
بشه و جنگل از این یکنواختی در بیاد تصمیم می گیرند که سلطان
جنگل رو هر ساله تغییر بدند و هر سال یکی از حیوانات سلطان بشه.
خلاصه سال اول قرعه ی کار به نام روباه افتاد. از قضا در این جنگل
خرگوش خوشگلی بود که روباه خیلی چشمش اونو گرفته بود و دنبال
فرصت بود که از خرگوش سواستفاده کنه. یه روز روباه ، خانم خرگوشه
رو تنها یه گوشه گیر میاره و خواست بهانه ای رو بتراشه که یه حالی
ببره. به خرگوش میگه : چرا گوشات درازه؟ خرگوش بیچاره جوابی برای
گفتن نداشت ، روباه هم کلی اذیتش میکنه. خلاصه روباه به همین
بهونه هر وقتی که خرگوش رو تنها می دید خرگوشه رو اذیت می کرد و
بهش تجاوز میکرد. تا اینکه خانواده خرگوش شاکی میشن و از روباه
شکایت می کنند. شیر که سلطان قبلی جنگل بود پیش روباه میره و
بهش میگه که خانواده خرگوش ازت شکایت کردند و میگه که این دفعه
یه بهونه ی دیگه گیر بیاره مثلا بهش بگو که برات هویج بیاره اگه بزرگ
بود بهش بگو من کوچیک میخواستم اگه کوچیک آورد به بهونه ی اینک
هویج بزرگ میخواستی اذیتش کن.
خلاصه روز بعد روباه خرگوش رو تنها گیر میاره بهش میگه که من هویج
میخوام…
خرگوش میگه: هویج کوچیک میخوای یا بزرگ؟
روباه هم که بهونه ای نداشت میگه : من نمی دونم چرا گوشات
درازه!!!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت موبایلشو جواب نمیده . هرچی اس ام اس
هم براش میزنم
باز جواب نمیده . آنلاین هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون
بریم دیزین اسکی .
مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل
انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در
آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن
دعوتت .نکردن
شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوش شانس میان .
شنل قرمزی: برو دختره …………………………………….
( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )
شنل قرمزی یه تیک آف میکنه و به راهش ادامه میده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتیکه …… راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت
گرفتش .
این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .
زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید
.
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی
.
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه
ماشین پاک
می کنن .
دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .
بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .
بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .
شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و
خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی روزگاری یک زن قصد میکنه یک سفر دو هفته ای به ایتالیا داشته
باشه… شوهرش اون رو به فرودگاه می رسونه و واسش آرزوی می کنه
که سفر خوبی داشته باشه… زن جواب میده ممنون عزیزم ، حالا
سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟
مرد می خنده و میگه : “یه دختر ایتالیایی”
زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره … دو هفته بعد وقتی که
زن از مسافرت برمی گرده ، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش
میگه : خب عزیزم مسافرت خوش گذشت؟
زن : ممنون ، عالی بود!
مرد می پرسه : خب سوغاتی من چی شد؟
زن : کدوم سوغاتی؟
مرد : همونی که ازت خواسته بودم… دختر ایتالیایی!!
زن جواب میده: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم
بر می آمد انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنم تا ببینم پسر میشه یا
دختر؟
نتیجه گیری مهم این داستان :
هیچ وقت سعی نکن که یک زن رو تحریک کنی! اون ها به طرز
وحشتناکی باهوش هستند!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان
بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می
برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا
را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید
شیخ هوس شوم بهسرش برده است، دختر با زحمت فراوان
توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ
لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش
جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با
خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که
جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و بهدوستانش گفت: که
سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت
خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش
گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر
بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او
ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از
آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اسم : غلام
فامیل : غلامی
غذا : غلام پلو
میوه : غلام سبز
شغل : غلام فروشی
شهر : غلام رود
کشور : غلامستان
گل : غلام بو
اشیا : غلام پلاستیکی
ماشین : همونی که غلام سوار میشه ! (اسمشو نمیدونم)
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی
خریداری کند.
او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می
خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک
بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت، آن مرد هم همین کار
را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان
دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد:
«حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پررویی می خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن
کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور
شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست،
دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب
دید که جعبه بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!!
از خودش
بدش آمد . . .
یادش رفته بود که
بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو
اتوبان میرفته،
یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!
خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل
موتوره رد میشه.
یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه متور گازیه غیییییژ
ازش جلو زد!
دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.
همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل
تیر از بغلش رد شد!!
طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی
وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من
مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟!
موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه :
والله … داداش… خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!…کش شلوارم گیر کرده
به آیینه بغلت!
نتیجه اخلاقی
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل
ملاحظه ای دارند
ببینید کش شلوارشان! به کدام مدیر گیر کرده…
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود
که این هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل
بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون
اینکه متوجه شود نامه را میفرستد …
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم
خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید
تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر میرود تا
ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و
بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود
و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه
مانیتور می افتد:
گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم
میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش آنها اینجا
کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا میاد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته .
من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو
رو به راهه . فردا میبینمت .امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر
باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش !
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت !
مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا
مرگ : نه اصلا راه نداره ! همه چی طبق برنامست ! طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر . . .
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره ! توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت !
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت . . .
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر
شد تا مرگ بیدار شه . . .
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ، به
خاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد.
معلم گفت: "از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک
آدم را ببلعد زیرا با وجودى که پستاندار عظیمالجثهاى است امّا
حلق بسیار کوچکى دارد."
دختر کوچک پرسید: "پس چطور حضرت یونس به وسیله یک
نهنگ بلعیده شد؟"
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که: "نهنگ نمىتواند آدم را
ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است."
دختر کوچک گفت: "وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس
مىپرسم."
معلم گفت: "اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟"
دختر کوچک گفت: "اونوقت شما ازش بپرسید.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یه روزنامه ی اردنی خبر زده که آمریکا چهار شنبه به ایران حمله میکنه، اینا هم
کامنتهای زیر اون تو یه سایت فارسی!
خوب همین کارارو میکنید که هی پشیمون میشن از حمله دیگه )
.
.
.
* ما 4شنبه امتحان داریم لطفا بندازین جمعه
* من چهارشنبه چک دارم !
* منم چهارشنبه امتحان دارم . موندم چیکار کنم . برم جنگ نَرَم جنگ...
* پس چرا ساعت شو نگفته؟! شاید ما خونه نباشیم...
* حالا من چی بپوشم؟!
* ما شماره ماشین مون فرده، فک نکنم بتونیم تــو این حماسه آفرینی حضور بهم
برسونیم!
* میشه بهش بگین موقع برگشت منو به عنوان غنیمت ببرن آمریکا
* سه شنبه حمله کنن تا چهارشنبه تمومش کنن که پنج شنبه جعمه بریم دَدَر!!
* شام هم میدن؟
* ایول ، بالاخره یه بهونه جور شد من پنجشنبه نرم عروسی. از جنگ برگشتم خستم !
تازه اگه اسیر نشم و برگردم
* بگو سر راه نون بگیره...
* ای بابا حالا نمیشه جمعه عصر باشه آخه عصرای جمعه خیلی دلگیره آقا ما از
مسئولین خواهشمندیم جمعه حول و حوش ساعت ۳-۴ حمله کنن بعد از ناهار!!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد)
بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد....
در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به
مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر
لباسهایشرا عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش
را پرسید.
مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین
افتادید.))،
از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف
مسجدادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد
چراغ بدستدر خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز
بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را
می شنود.
مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز
بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب
جا خورد.
شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن
شما شدم.))
وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد
برگشتید،خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین
خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد،
بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد
خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن
شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.
بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند ...
برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ... !
اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!
دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!
سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!
چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!
پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!
ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!
هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !
هشتم، ...
ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید ... !
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
آبجی کوچیکه: زودیه آرزو کن،زود
آبجی بزرگه چشماشو بست و آرزو کرد
آبجی کوچیکه:چپ یاراست؟
آبجی بزرگه:ممم راست
آبجی کوچیکه:درسته،آرزوت برآورده میشه،هورا
... ... بعددستشو درازکرد و از زیرچشم چپ مژه
روبرداشت!
آبجی بزرگه: اینکه چشم چپ بود
آبجی کوچیکه چپ و راستُ مرور کردو گفت:خوب
اشکال نداره
دستشو دراز کرد و یه مژه دیگه از زیر چشم راست آبجی
برداشت
دیدی؟آرزوت میخواد برآورده شه،حالا چی آرزو کردی؟
آبجی بزرگه:آرزو کردم دیگه مژه هام نریزه
بعد سه تایی زدن زیرخنده
آبجی کوچیکه، آبجی بزرگه و پرستار بخش شیمی
درمانی
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می
کردم و تخمه می خوردم.
ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد
زدند که (ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر).
رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم:
دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور!
پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ،برگشم
رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز.
گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی.
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم ،برگشتم
رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر
نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! پاشو برو سر کار. رفتم کار
پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم.
گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم،
گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم.برگشتم
رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه
کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار
نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم
رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند ولی
گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل
شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید
متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم
رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال
نگاه کردم!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.پیر گفت: ای جوان!!
قرآن بخوان قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!نماز بخوان!!!
قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!از تجربه دیگران استفاده کن!!
قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
بچه ام کوچولو بود، از من بیسکویت خواست .
گفتم : امروز مىخرم . وقتى به خانه برگشتم فراموش کرده بودم .
بچه دوید جلو و پرسید : بابا بیسکویت کو ؟
گفتم : یادم رفت .
بچه تازه به زبان آمده بود، گفت : بابا بَده ، بابا بَده .
بچه را بغل کردم و گفتم : باباجان ! دوستت دارم.
گفت : بیسکویت کو ؟
دانستم که دوستى بدون عمل را بچه سه ساله هم قبول ندارد .
چگونه ما میگوییم خدا و رسول و اهل بیت او را دوست داریم ، ولى در
عمل کوتاهى مىکنیم ؟
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت
کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه
نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشتهای اون جوون رو میکند میذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی میکرد گفت: اینارو
واسه سگت میخوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیلهها رو هم با ناز میخوره ..... سگ شما چجوری
اینا رو میخوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا
بچههام میخام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال
گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی
سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم
همونجا خوابش می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو
تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به
اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم…
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف ناجوری می کنه.
بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی
هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن.
وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه
شده بیرون میان، رانندهء خانم بر میگرده میگه:
- آه چه جالب شما مرد هستید!… ببینید چه به روز ماشینامون
اومده! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم! این باید
نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و
ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!
مرد با هیجان پاسخ میگه:
- اوه … “بله کاملا” …با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف
خداباشه!
بعد اون خانم زیبا ادامه می ده و می گه:
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملنداغون شده ولی این
شیشه مشروب سالمه.مطمئنن خدا خواسته که این شیشه
مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه
شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم!
و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو بهمرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر
چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می
کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی
گردونه به زن.
زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.
مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جوابمی گه:
- نه عزیزم ، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
شب بود ... تاریکه تاریک . دختره توی تختش دراز کشیده بود
داشت ستاره ها رو تماشا می کرد .
یه صدایی شنید . صدای پسر بود که داشت اسم دختر رو
زمزمه می کرد .
دختر رفت جلو پنجره با دیدن پسر یه لبخند زد و پسر گفت : "
آماده هستی "
با همه شور و شوقش گفت: " اوهوم "
کیفی که از قبل آماده کرده بود رو انداخت پایین جلو پای پسره .
خودش آروم از اون لبه رد شد تا دستش به پسر رسید
پسره زود دستاش رو گرفت و از گرمی دستای دختر نیرو گرفت .
پسر : " دیگه وقته رفتن شده " ... دختر :" بریم " .
اونا داشتن فرار می کردن از همه اون چیزایی که مانع رسیدن
میشد ... رسیدن به هم .
سوار قایق شدن توی تاریکی به راه افتادن . پسره کمی پارو زد
تا اینکه دید دختره داره از سرما می لرزه .
خود پسر دستهاش از سرما بی حس شده بود . پارو رو از آب در
آورد گذاشت کف قایق رفت کناره دختره ...
آروم نوازشش کرد و تنها پتویی که داشتن کشید روی دختره .
طولی نکشد که دختر خوابید . پسره داشت تماشاش می کرد ...
اونا توی یه خونه زیبا بودن . روی تخت طلایی دراز کشده بودن
بله ... پسر هم خوابش برده بود . داشت توی رویاهاش عشقش
رو نوازش می کرد .
پسربه قدری خسته بود که بر خورد قایق به سنگها رو نفهمید .
شاید هم شیرینی اون رویا مانع شده بود . اما دختره بیدار شد .
هوا روشن بود اما هیچی دیده نمی شد مه همه جا رو گرفته
بود ... دختره ترسیده بود .
پتو رو کشید سرش تا هیچی نبینه گوشاش رو گرفت تا چیزی نشنوه .
پسره کمکم متوجه شد که قایق تکون نمی خوره . بیدار شد ...
چیزی که می دید باورش نمیشد . اونا به جزیره رسیده بودن .
آروم پتو رو کنار زد دست دختر رو گرفت و بلندش کرد . دیگه
خبری از اون مه نبود .
اونا بهشت روی زمین رو پیدا کرده بودن . اما قایق شکسته بود
و دیگه راه برگشتی نبود .
از قایق پیاده شدن و رفتن طرفه جنگل ... جنگلی که با همه
زیبایی هاش تنها ساکنینش گرگ و روباه بودن .
شروع کردن به ساخت یه کلبه تا بتونن عشقشون رو توی اون
باهم قسمت کنن .
چند ماهی سپری شد ... راستی که تو اون چند ماه زندگی
کردن .
تا اینکه گرگ به کلبه عشق اون دوتا حمله کرد .
گرگ با این که پیر بود اما به قدری قدرت داشت که پسره نمی
تونست کاری انجام بده .
دست پسر رو که همیشه از دستای دختر انرژی می گرفت رو
با پنجه زخمی کرد .
پسر روی زمین افتاد دختر داد میزد . گرگ به دختر حمله کرد
دختر رو زمین زد
صورت دختر زخمی شده بود مثل دسته پسر ... گرگ خواست
گلوی دختر رو پاره کنه .
پسر از ته دل خدا رو صدا زد . ناگهان جادوگر کوچولویی ظاهر
شد
گرگ رو جادو کرد . دیگه گرگی وجود نداشت نابود شده بود
.
پسره خودش رو کشید کناره دختر . دختر به یه گوشه خیره
شده بود .
اون جادوگر رو می شناخت . آره اون تنها کسی بود که دختر
شبها باهاش درد دل می کرد .
چند روزی گذشت تا اینکه دختر توی برکه چهرش رو دید جای
پنجه گرگ صورت نازنین دختر رو
زشت کرده بود
دختر غمگین شد فکر کرد که دیگه واسه پسر ارزشی نداشته
باشه .
تو همین فکر بود که پسر دستش رو روی شونه های دختر
گذاشت
پسر با تمام عشق و علاقه ای که به دختر داشت گفت : " تو
نبض زندگیم هستی "
دختر خندید و پسر لب هاش رو به لب های دختر نزدیک کرد و ...
اما روباه جنگل چی اون می دونست که جادوگر همیشه مراقب
اون دوتا هست
پس با تمامی مکرش نقشه کشید . جادوگر خیالش راحت بود از
این که چیزی به عشق اونا صدمه نمیزنه .
رفت تا کمی تنها باشن ...
تا اینکه روباه حمله کرد اون کاری به پسر نداشت اون چشمای
دختر رو ازش گرفت
دختر دیگه نمی تونست ببینه .
وقتی آدم چیزایی که دورش هست رو نبینه و درک نکنه حسش
رو هم از دست میده
اون دیگه پسر و عشقش رو احساس نمی کرد . تا جایی که
پسر رو تو از دست دادن چشماش مقصر می دونست .
دختر می خواست برگرده اما نمی تونست قایقی در کار نبود .
پسر رو ترک کرد
رفت دور ترین نقطه جزیره . پسر موند و کلبه عشق ...
کم کم پسر تمام نیرویی که داشت از دست داد ... دیگه دختر
کنارش نبود تا از دستاش انرژی بگیره .
آتش روشن کرد تا با گرمی اون نیرو بگیره ... ولی نه اون به
دختر نیاز داشت .
جادوگر برگشت اما کاری ازش ساخته نبود . پسر بی جان افتاده
بود کناره کلبه ... کاری نمی شد کرد
پسره ...
جادوگر روباه رو نفرین کرده بود اما دیگه به درد نمی خورد .
جادوگر رفت پیشه دختره و به اون گفت : " ای کاش فقط
چشمات کور بود ...
دلت چی اون همه عشق رو ندید ... "
دختر حس می کرد که اشتباه کرده . اون برگشت پیش پسر نه
به خاطره جبران ...
چون خیلی دیر بود ... خیلی دیر ... خیلی ... خیلی
رسید به کلبه عشقی که باهم ساخته بودن . هنوز هم گرمای
توی کلبه رو حس می کرد .
چون با عشق ساخته شده بود .
پسر همون جا جلوی کلبه دراز کشیده بود . دختر وقتی پیداش
کرد نتونست خودش رو کنترل کنه
و بوسه ای بر لب های بی جان پسر زد .
اوه ... خداونده عشق ...
نوره شدیدی چشمای دختر رو میزد . باورش نمیشد اون دوباره
داشت می دید .
خداوند عشق به جسم پسر و چشم های دختر جان بخشید .
پسر از جاش بلند شد دستای دختر رو گرفت و پیشونی دختر
رو بوسید .
عشق اونا یه عشق جاودانه بود و هیچ گاه از بین نرفت ...
حتی با مرگ !!!!!
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل
گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر
عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به
زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که
از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از
تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند
مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و
دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر
چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او
مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد.
بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد
که دیگران او را تشویق می کنند.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد
میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند
میکنند و سر هم داد میکشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه آرامش و
خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است؛ اما
چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان
با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد
میزنیم؟
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند اما پاسخهاى هیچکدام استاد را
راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست
یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها
براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان
عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید
صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه
اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم
صحبت میکنند چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله
قلبهایشان بسیار کم است.
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه
اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در
گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه
میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها
باقى نمانده باشد.
♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند.
آنها همه چیز را به طور مساوی بین خود تقسیم کرده بودند.
در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان
نمی کردند
مگر یک چیز : یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش
خواسته بود
هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چیزی نپرسد
در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن
به بستر بیماری افتاد
و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع
ورجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش
را آورد و نزد همسرش برد.
پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه
به شوهرش بگوید.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند.
وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی ومقداری پول به مبلغ
95 هزار دلار پیدا کرد
پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود.
پیرزن گفت :هنگامی که ما قول وقرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من
گفت
که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره
نکنید
او به من گفت که هروقت از دست توعصبانی شدم ساکت بمانم ویک
عروسک ببافم.
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت وسعی کرد اشک هایش سرازیر
نشود
فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی
مشترکشان از دست او رنجیده بود
از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این
همه پول چطور؟ جریان اینها چیست؟
پیرزن در پاسخ گفت :آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها
به دست اورده ام !!!
سپاس یادتون نره مرسی