24-01-2020، 18:01
سلام امروز هم با یک فیلم تکرار نشدنی اومدم که اصلا دو تا نداره با داستانی متفاوت که حتما اشکتون رو در میاره که در سال 2019 توسط کشور اندونزی ساخته شده که در ژانر دراما هستش که فقط 1 ساعت و 56 دقیقه وقت شما رو می گیره که مطمئنن ضرر نمی کنید که این فیلم تکرار نشدنی رو ببینید. این فیلم که اسمش پنج قدم فاصله باشه با اسم پنج فوت جدا و فاصله ای دوست داشتنی هم شناخته میشه که امیدوارم که حتما حتما حتما این فیلم رو ببینید یعنی خلاصه از این حرفا این فیلم پیشنهاد میشه
داستان دو نوجوان 17 ساله به نام استلا و ویل را روایت میکند که آنها به بیماری نادر فیبروز سیستیک مبتلا هستند . این بیماری موجب میشود که این دو همیشه پنج فوت (قدم) فاصله از هم داشته باشند اما آنها تصمیم میگیرند این فاصله را کم کنند. استلا به درمان ویل کمک میکند اما درمان برای او پاسخگو نیست و...
کتاب این فیلم هم هست که اگه بیشتر به کتاب خواندن علاقه دارید می تونید کتابش رو هم انتخاب کنید و بخوانید که توسط ریچل لیپینکات نوشته شده است رو تهیه و بخوانید
فیلم پنج قدم فاصله (Five Feet Apart) از آن دسته از فیلمهایی است که بعد از مشاهده، نه میتوانید از ایرادات جدی آن چشم پوشی کنید، نه میتوانید آن را دوست نداشته باشید! حد وسط این “دو وضعیت”، حالتی است که سازندگان “پنج قدم فاصله” آن را ساخته و ارائه میدهند.فیلم پنج قدم فاصله درامی عاشقانه و معمولی ولی به نوعی هم تقریبا “خاص” است که فقط موضوع و داستان خاصی را روایت میکند اما معمولی هم بدین معنا نیست که “هیچچیز” خاصی برای ارائه ندارد. بحث اینجا است که آنچنان که “باید و شاید”های لازم در آن نهفته نیست؛ اما داستان واقعا خاص و بسیار متفاوت با دیگر درامهای امروزی (۲۰۱۹) است، که حول محور دو شخص با بیماریهایی خاص روایت میشود. خب قبل از اینکه داستان فیلم را بگوییم یا در مورد آن توضیحی بدهیم، به شخصه وقتی با چنین داستانی روبرو شدم بیشتر از اینکه به یاد فیلمهایی قدیمیتر و مشابه ولی خاصتر ( واقعا مثالی بهتر از فیلم “Oasis” هست؟) بیفتم، به یاد فیلمهای نوجوانانه امروزی و جدیدتر با وضعیتی مشابه افتادم. مثلا فیلم “من و ارل و دختر در حال مرگ” (Me and Earl and the Dying Girl) که داستان و مخصوصا بخش “درام” آن بیشتر شبیه به این فیلم است. بیشتر میتوان پنج قدم فاصله را با این فیلم قیاس کرد تا فیلمی مانند “خطای ستارگان بخت ما” (The Fault in Our Stars) که خب واقعا از همه نظر بهتر از “پنج قدم فاصله” است. اما ما هم در این نقد و بررسی مقایسهای با هیچ یک از این فیلمها انجام نخواهیم داد، به دلیل اینکه شاید این وسط دفاعی بیش از حد یا حقی ضایع شود. پس فیلم پنج قدم فاصله را به عنوان یک فیلم جداگانه، بررسی میکنیم که خب چنین فیلمی با داستان خاص شاید میتواند خودش هم جزو لیست این سری فیلمها در آینده باشد.
فاصلهای به شدت غمگین اما دوست داشتنی!
داستان کلی و خاص این عنوان ما را با شخصیت اصلی یعنی “استلا” همراه میکند که دختری بیمار اما بسیار امیدوار و شاداب است و با اینکه از کودکی با بیماری نادر و عجیب دست و پنجه نرم کرده است اما هیچ چیزی مانع پیشرفت او در هرچیزی که علاقه دارد نشده است، ولی با اینهمه آرزوییهایی دارد برای دنیای بیرون و زندگی جدیدی که هرگز نتوانسته به آن دست یابد. استلا مصداق بارز یک انسان پرتلاش و امیدوار است. این درست، اما همین انسانها هم مشکلات و یا آرزوها یا حتی “غمی” نهفته دارند، بیماری نادر او به شکلی است که تمام مدت نیاز به محافظت و مراقبت روزانه دارد، پس او در واقع در بیمارستان همیشه بستری است و در آنجا هم زندگیاش شکل گرفته، اما طرف دیگر ماجرا “ویل” است، او هم به بیماری نادر تقریبا مشابهای گرفتار است ولی با این تفاوت که او نگاهش به زندگی متفاوتتر و حتی بیارزشتر از استلا است، در این حد که علاقهای به درمان شدن هم ندارد، به قول معروف اصطلاح “در لحظه زندگی کردن” به درستی بر روی “شخصیت” ویل مینشیند. این دو که در یک بیمارستان هستند (انتقال ویل و آمدنش به اینجا) با هم در ابتدا ارتباط چندان صمیمی ندارند ولی به زودی آشنا خواهند شد و وارد رابطهای عاشقانه ولی به شدت خاص میشوند. خب به نکته بسیار مهم و جالب توجه میرسیم، بیماریهای نادر این دو به حالتی هست که اگر به هم نزدیک شوند یا همدیگر را به هر طریقی لمس کنند اتفاقات ناگواری پیش میآید! و درصد بالایی هم احتمال مرگشان است. پس چهچیزی از عقل سلیم و “منطق” این “موضوع” میتواند قویتر باشد؛ بله، رقیب همیشگیشان! عشق. اما این موضوع به همین سادگی نیست و ما به این جنبه مهم و اصلی فیلم خواهیم پرداخت، چرا که به صورت خاصی هم باید پیاده شود. اما بگذارید شروع این بررسی را با نکته مثبی جذاب و بسیار جالب توجه شروع کنیم، که خب مطمئنا بسیار به فیلم و تجربه آن و بروز احساسات کمک شایانی کرده است.
استلا و “بازیگرش” کار خودشان را به نحو احسنت انجام دادهاند.
بازیگران فیلم هالی لو ریچاردسون (استلا) و کول میچل اسپروس (ویل) هر دو هم با استعداد هستند و هم بازیگران بسیار خوبی در پنج قدم فاصله هستند. آنها نقششان را به درستی ایفا میکنند و آنچه برای چنین شخصیتهایی با این بیماری و احساسات لازم است را به درستی دارند و “عالی” هم اجرایش میکنند. مخصوصا “هالی لو ریچاردسون” که از زوج خود اندکی بهتر عمل کرده و واقعا به ارتباط بیننده با شخصیتش (استلا) کمک بسیاری کرده است. باید گفت با اینکه با شخصیتهای “پیچیدهای” مواجه نیستم و حتی ایرداتی میتوان به آنها گرفت که مهمترینش همان “ساده” بودنشان است، اما با حضور این دو بازیگر و ایفای نقششان شاید بتوان اندکی از سختگیریمان چشمپوشی کنیم! ولی اصلا چرا چشمپوشی کنیم؟ به دلیل اینکه احساسی که قرار است “منتقل شود”، منتقل میشود و ما با تمام سختگیری هم نمیتوانیم منکر این قضیه شویم و از دوست داشتن این دو شخصیت هم بپرهیزیم و تازه ادعا کنیم به هیچعنوان احساسی به ما منتقل نمیکنند! میدانید که یکی از رکنهای مهم فیلمهای “عاشقانه” برای مخاطبان، همزادپنداری با شخصیتها است، که خب اگر این موضوع به هرطریقی ایجاد شود، میتوان از ایرادات دیگر تا حدی گذشت.
اما در ادامه نقد و بررسی و گذشتن از نکته مثبت بگذارید نکته منفی را هم بگوییم؛ بیایید رو راست باشیم و سختگیری در این بابت که “چگونه و چرا” ها را کمی جدی بگیریم. بحث ما این نیست که اصلا چرا وقتی میدانیم دو بیمار اینچنین هستند باید در یک مکان باشند، نه اصلا! ما با داستانی “درام” روبرو هستیم و خب هرچیزی هم میتوان در آن اجرا کرد برای خلق احساسات بهتر، حتی اگر غیرممکنها را ممکن کنیم. خب ما هم به منطق اینچنینی در داستان گیر نمیدهیم و اصلا هم کار درستی نیست و یک نوع ظالمبودن یا سختگیری محض است اگر چنین کاری کنیم. اما حتما به روایت و چگونه رسیدن به نقطه و مرکز این داستان (همان عشق) ایراد میگیریم. خب شخصیتها و داستان حد و حدودی دارند، نباید به زور آنها را وادار کنیم تا به نقطهای برسند که از خود گذشتگی و وفاداری را نشان بدهند، بلکه باید جوری شخصیتها و روایت شکل بگیرند که باورپذیر باشند و نیازی به اقدامهای زورکی نباشد. نمیگویم تمام داستان اینچنین و روایتش بدین شکل پیاده شدند حتی تا اواسط فیلم این نکته جزو نکات مثبت است! اما در نقطههایی به شدت لنگ میزند که خب اصلا قابل قبول نیست، خب همه این صحبتها بخاطر این عشق خاص است که انتظاراتی به وجود آورده، اما پایانبندی این عنوان این “موضوع” را به درستی نشان میدهد و اصلا پایان شما را آنطور که باید راضی نمیکند. درواقع بدترین نکته و بزرگترین مشکل این فیلم جمع و جور نکردن و از دست رفتن اتفاقات و هدف فیلم در پایان است. به صورتی که فیلم تا انتها خوب پیش رفته، اما از آنجا به بعد گویی دیگر فیلم و داستانش حوصله نداشتهاند و بهانههایی جور میشوند، اتفاقات عجیبی رخ میدهد و همهچی شلخته و “بد” پیش میرود.
“ویل” را فراموش نکنیم، او هم به اندازه استلا دوست داشتنی است!
نکته قابل توجه دیگر، تمرکز بیش از حدی بر روی “مفرح” کردن فیلم گذاشته شده. بگذارید بیشتر این قضیه را روشن کنیم؛ فیلم میتوانست از این قضیه که بسیار به “حالت” فیلمهای نوجوانانه و درام بلوغ و امروزی (کلیشهای) نزدیک است، حتی پیشی بگیرد و به تجربهای بهتر از آنها تبدیل شود. چرا وقتی داستان “خاص” است، فیلم دقیقا فرمول دیگر فیلمهای “معمولی” را اجرا کند. خب اینهم شاید به نوعی بد نیست اما زیادیاش “بد” است. درواقع این موضوع که فیلم را بیش از حد، به اصطلاح “تینیجری” کردهاند (باید دقیقا اینجا “این” را میگفتم) به واقع تاثیر بسیار بدی در فیلم گذاشته و توانایی آنکه این داستان خاص را پلهای ارتقا دهد، ندارد و همین موضوع هم در اتفاقاتی که برای شخصیتها میافتد تاثیر بدی گذاشته و بیشتر آن را به اشتباهاتی” جزئی” تبدیل کرده است. “باز هم” ذکر کنیم، نمیگوییم این چنین داستانی نباید “نوجوانانه” باشد اما این را میدانیم که نباید بیش از حد هم اینچنین باشد چون به پیکره داستان “خاص” پنج قدم فاصله ضربه میزند اما گفتیم اشتباهات جزئی نه همهی نقاط فیلم… عجیب است نه؟ فیلم در یک لحظه شما را امیدوار میکند، لحظه بعد ناامید. این موضوع نمیگذراد شما “مطلقا” “منفی یا مثبت” ها را بنگرید، بلکه شما با حالیتی توازن بین این دو، به تماشا و ادامه بنشینید. خب این یعنی ضعف؟ در یک “فیلم” پستی و بلندیها نشاندهنده همین “موضوع” است، درست! اما خب، بلندیها (نکات مثبت) واقعا “خوب” هستند و این موضوع را هم نمیشود از یاد برد که فیلم هنگام تماشا لذتبخش است و بلندیها این کار را میکنند.
“استلا” با اینکه همیشه امیدوار و شاداب است، اما مشکلاتی عمیق هم دارد و همچنین تحولی “مهم” در انتظارش است.
با “اینهمه” سیر تحول شخصیتها چهگونه است؟ جدای از اتفاقات “به یکباره و سریع” که معلوم نیست چرا باید چنین باشند (البته نه در همه لحظهها، ولی تا یک نقطه) تحول شخصیتها راضیکننده است. اینکه شخصیت ویل با چنین دیدگاهی از زندگی در “مقابل” استلا قرار میگیرد موضوع جالبی است، خب وقتی تغییر و تحولهای او را به درستی میبیند لذت میبرید، اما موضوع جالبتر این قضیه، تغییر مهم “استلا” میباشد که به شدت لذتبخش است. بدون شک این که هر دو شخصیت تغییر خواهند کرد جذاب است و فیلم این موضوع را حداقل با کمبودهایی به درستی توانسته اجرا کند و از پس آنها هم برآمده است اما بالاتر گفتیم تا نقطهای. روی لحظات عاشقانه چنین عشقی به نظر من خوب کار شده و خب این نکته که فیلم نخواسته حداقل تا اواسط و پایان به تاکید این عشق آن هم مستقیم اشارهای کند خوب از آب در آمده است و همان چیزی است که به شخصه دنبالش بودم. بدین صورت که وقتی این دو “بیمار” از هر نظری شکست خورده و بی آینده (تقریبا) هستند، به مرور زمان هم دیگر را پیدا میکنند و این خود نشان دهنده عشقی زیرپوستی بین آنها است (بخوانید ندیدن نقصها در شرایطی خاص). نباید آنها مستقیم این را ابراز کنند و بگذراند “ما” به عنوان مخاطب این را بدانیم و درک کنیم ولی حدالامکان خودشان به “زبان” نیاورند، بله واقعا اینکه آنها نواقص همدیگر را نمیبینند و با تمام این مشکلات و قانونهای سرنوشت، باز هم عشق بین آنها به وجود میآید بسیار ارزشمند است و البته آن هم نه از این عشقهایی که “مستقیم” به خورد بیننده و مخاطب میدهند بلکه آنهایی که نیاز به بیانشان نیست و همین دلیل دوست داشتن چنین فاصلهای تلخ برای مخاطب است! بگذریم، پایانبندی فیلم که چنین موضوع ارزشمندی را به درستی نتواند جمع کند واقعا “ضدحال” است، خب دیگر این کار مثبت و ارزشمند لحظهای باید به اوج برسد و نهایت “احساساتش” را به بیرون بریزد، که خب این قسمت و به اصطلاح نتیجهگیری یا جمعکردن داستان این عشق به درستی اجرا نشده و “ضعف” محسوب میشود و بزرگترین مشکل فیلم از هر نظر است.
در فیلم و قانونش شش قدم فاصله کمتر برای این “دو” مجاز نیست…مراجعه کنید به نام فیلم و “تیتر” نقد و برررسی!
به بخش موسیقیهایی که در جای جای فیلم پخش میشوند هم، نگاهی میاندازیم؛ راستش را بخواهید موسیقیها بسیار ملایم و گوشنواز هستند و تدوین درست به همراه لحظههای خاص انتخاب شدند و به این عنوان روحی تازه میدهند. در واقع موسیقیها معمولی یا ضعیف نیستند بلکه اتفاقا جزو موسیقی متنهای خوب و عاشقانه هم قرار میگیرند. مادامی که شما با لحظهای احساسی و غمگین از فیلم روبرو میشوید یا بالعکس شاد و هیجانی، موسیقی به بهترین شکل کار خودش را در هر حالت انجام میدهد و این موضوع را که موسیقیهای “پنج قدم فاصله” در لحظههای “مناسب” هستند را تجربه و درک میکنید پس از بابت موسیقی هم این عنوان “سربلند” است.
بحث ما تمام شد، در نقد و بررسی این عنوان اگر کنجکاو هستید که دلایل اصلی این ایردات یا حتی نقاط قوت کجا است، بگذارید سکانسی مهم یا زیبا از فیلم را هم ذکر کنیم که خب قطعا اسپویل است و مهمترین بخش فیلم را لو میدهد پس…
“خطر شدید اسپویل”
گفتیم همین موضوع که عشق بین این “دو” شخصیت به صورت زیر پوستی و درست به بیننده ثابت شده است، جزو بهترین نکاتش است و بهترین نقطه و لحظهای که این موضوع به اوجش میرسد، همان لحظه آخر است. استلا متوجه میشود “ویل” واقعا نقاش خوبی است و همانطور که او فکرش درگیرش ویل بوده، “ویل” هم به او فکر میکرده آن هم تمام مدتی که باهم بودهاند و حتی تمام لحظات با هم بودنشان را نقاشی کرده است. و وقتی “ویل” واقعا از او جدا میشود، دفتری نقاشی به او میدهد که این موضوع را به درستی نشان میدهد و بسیار غمانگیز و عاشقانه است. ممنون سازندگان محترم (تمامی عوامل) خیلی خوب است که شما این “موضوع” و عشق را متوجه شدهاید و درست هم آن را پیاده کرده اید اما، اما! ای کاش فقط به همین نقطه و لحظهای که “ویل” وسایلش را جمع کرد بعد از مرگ “پو” و رفت بسنده میکردید. او همان موقع متوجه تصیمیم پایانی که گرفت شده بود و فقط از آنجا به بعد و اتفاقات پیش رو تا پایان و پیوند ریه “استلا” به شدت اضافی و بد هستند و با آن چیزی که ما خواستیم متفاوت بود، همین. (میتوانستند رفتن او را به شکلی دیگر از همان نقطه انجام دهند فقط “بهتر”)
“پایان اسپویل”
سخن آخر؛ فیلم پنج قدم فاصله، نه جز آن دسته از فیلمهایی است که با دیدنش وقتتان به هدر رفته باشد نه آن دستهای که نهایت لذت را بردهاید و در آینده شدید به یادشان باشید، نه زیاد میتوانید به آن سخت بگیرید چون واقعا دوست داشتنی است، نه زیاد دست بالایش بگیرید، چون ایراداتی جدی هم دارد. فقط باید بدانید کاملا ارزش یکبار تماشا را دارد! و شما ضرری نمیکنید اگر آن را تماشا کنید. به شخصه پیشنهاد میدهم اگر انتظارتان را پایین بیاورید میتوانید برای چند ساعتی از این فاصله دوستداشتنی و غمانگیز و عاشقانه لذت ببرید
از نظراتتون راجب به این فیلم بهم بگید سپاس هم فراموش نشه
داستان دو نوجوان 17 ساله به نام استلا و ویل را روایت میکند که آنها به بیماری نادر فیبروز سیستیک مبتلا هستند . این بیماری موجب میشود که این دو همیشه پنج فوت (قدم) فاصله از هم داشته باشند اما آنها تصمیم میگیرند این فاصله را کم کنند. استلا به درمان ویل کمک میکند اما درمان برای او پاسخگو نیست و...
کتاب این فیلم هم هست که اگه بیشتر به کتاب خواندن علاقه دارید می تونید کتابش رو هم انتخاب کنید و بخوانید که توسط ریچل لیپینکات نوشته شده است رو تهیه و بخوانید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
فیلم پنج قدم فاصله (Five Feet Apart) از آن دسته از فیلمهایی است که بعد از مشاهده، نه میتوانید از ایرادات جدی آن چشم پوشی کنید، نه میتوانید آن را دوست نداشته باشید! حد وسط این “دو وضعیت”، حالتی است که سازندگان “پنج قدم فاصله” آن را ساخته و ارائه میدهند.فیلم پنج قدم فاصله درامی عاشقانه و معمولی ولی به نوعی هم تقریبا “خاص” است که فقط موضوع و داستان خاصی را روایت میکند اما معمولی هم بدین معنا نیست که “هیچچیز” خاصی برای ارائه ندارد. بحث اینجا است که آنچنان که “باید و شاید”های لازم در آن نهفته نیست؛ اما داستان واقعا خاص و بسیار متفاوت با دیگر درامهای امروزی (۲۰۱۹) است، که حول محور دو شخص با بیماریهایی خاص روایت میشود. خب قبل از اینکه داستان فیلم را بگوییم یا در مورد آن توضیحی بدهیم، به شخصه وقتی با چنین داستانی روبرو شدم بیشتر از اینکه به یاد فیلمهایی قدیمیتر و مشابه ولی خاصتر ( واقعا مثالی بهتر از فیلم “Oasis” هست؟) بیفتم، به یاد فیلمهای نوجوانانه امروزی و جدیدتر با وضعیتی مشابه افتادم. مثلا فیلم “من و ارل و دختر در حال مرگ” (Me and Earl and the Dying Girl) که داستان و مخصوصا بخش “درام” آن بیشتر شبیه به این فیلم است. بیشتر میتوان پنج قدم فاصله را با این فیلم قیاس کرد تا فیلمی مانند “خطای ستارگان بخت ما” (The Fault in Our Stars) که خب واقعا از همه نظر بهتر از “پنج قدم فاصله” است. اما ما هم در این نقد و بررسی مقایسهای با هیچ یک از این فیلمها انجام نخواهیم داد، به دلیل اینکه شاید این وسط دفاعی بیش از حد یا حقی ضایع شود. پس فیلم پنج قدم فاصله را به عنوان یک فیلم جداگانه، بررسی میکنیم که خب چنین فیلمی با داستان خاص شاید میتواند خودش هم جزو لیست این سری فیلمها در آینده باشد.
فاصلهای به شدت غمگین اما دوست داشتنی!
داستان کلی و خاص این عنوان ما را با شخصیت اصلی یعنی “استلا” همراه میکند که دختری بیمار اما بسیار امیدوار و شاداب است و با اینکه از کودکی با بیماری نادر و عجیب دست و پنجه نرم کرده است اما هیچ چیزی مانع پیشرفت او در هرچیزی که علاقه دارد نشده است، ولی با اینهمه آرزوییهایی دارد برای دنیای بیرون و زندگی جدیدی که هرگز نتوانسته به آن دست یابد. استلا مصداق بارز یک انسان پرتلاش و امیدوار است. این درست، اما همین انسانها هم مشکلات و یا آرزوها یا حتی “غمی” نهفته دارند، بیماری نادر او به شکلی است که تمام مدت نیاز به محافظت و مراقبت روزانه دارد، پس او در واقع در بیمارستان همیشه بستری است و در آنجا هم زندگیاش شکل گرفته، اما طرف دیگر ماجرا “ویل” است، او هم به بیماری نادر تقریبا مشابهای گرفتار است ولی با این تفاوت که او نگاهش به زندگی متفاوتتر و حتی بیارزشتر از استلا است، در این حد که علاقهای به درمان شدن هم ندارد، به قول معروف اصطلاح “در لحظه زندگی کردن” به درستی بر روی “شخصیت” ویل مینشیند. این دو که در یک بیمارستان هستند (انتقال ویل و آمدنش به اینجا) با هم در ابتدا ارتباط چندان صمیمی ندارند ولی به زودی آشنا خواهند شد و وارد رابطهای عاشقانه ولی به شدت خاص میشوند. خب به نکته بسیار مهم و جالب توجه میرسیم، بیماریهای نادر این دو به حالتی هست که اگر به هم نزدیک شوند یا همدیگر را به هر طریقی لمس کنند اتفاقات ناگواری پیش میآید! و درصد بالایی هم احتمال مرگشان است. پس چهچیزی از عقل سلیم و “منطق” این “موضوع” میتواند قویتر باشد؛ بله، رقیب همیشگیشان! عشق. اما این موضوع به همین سادگی نیست و ما به این جنبه مهم و اصلی فیلم خواهیم پرداخت، چرا که به صورت خاصی هم باید پیاده شود. اما بگذارید شروع این بررسی را با نکته مثبی جذاب و بسیار جالب توجه شروع کنیم، که خب مطمئنا بسیار به فیلم و تجربه آن و بروز احساسات کمک شایانی کرده است.
استلا و “بازیگرش” کار خودشان را به نحو احسنت انجام دادهاند.
بازیگران فیلم هالی لو ریچاردسون (استلا) و کول میچل اسپروس (ویل) هر دو هم با استعداد هستند و هم بازیگران بسیار خوبی در پنج قدم فاصله هستند. آنها نقششان را به درستی ایفا میکنند و آنچه برای چنین شخصیتهایی با این بیماری و احساسات لازم است را به درستی دارند و “عالی” هم اجرایش میکنند. مخصوصا “هالی لو ریچاردسون” که از زوج خود اندکی بهتر عمل کرده و واقعا به ارتباط بیننده با شخصیتش (استلا) کمک بسیاری کرده است. باید گفت با اینکه با شخصیتهای “پیچیدهای” مواجه نیستم و حتی ایرداتی میتوان به آنها گرفت که مهمترینش همان “ساده” بودنشان است، اما با حضور این دو بازیگر و ایفای نقششان شاید بتوان اندکی از سختگیریمان چشمپوشی کنیم! ولی اصلا چرا چشمپوشی کنیم؟ به دلیل اینکه احساسی که قرار است “منتقل شود”، منتقل میشود و ما با تمام سختگیری هم نمیتوانیم منکر این قضیه شویم و از دوست داشتن این دو شخصیت هم بپرهیزیم و تازه ادعا کنیم به هیچعنوان احساسی به ما منتقل نمیکنند! میدانید که یکی از رکنهای مهم فیلمهای “عاشقانه” برای مخاطبان، همزادپنداری با شخصیتها است، که خب اگر این موضوع به هرطریقی ایجاد شود، میتوان از ایرادات دیگر تا حدی گذشت.
اما در ادامه نقد و بررسی و گذشتن از نکته مثبت بگذارید نکته منفی را هم بگوییم؛ بیایید رو راست باشیم و سختگیری در این بابت که “چگونه و چرا” ها را کمی جدی بگیریم. بحث ما این نیست که اصلا چرا وقتی میدانیم دو بیمار اینچنین هستند باید در یک مکان باشند، نه اصلا! ما با داستانی “درام” روبرو هستیم و خب هرچیزی هم میتوان در آن اجرا کرد برای خلق احساسات بهتر، حتی اگر غیرممکنها را ممکن کنیم. خب ما هم به منطق اینچنینی در داستان گیر نمیدهیم و اصلا هم کار درستی نیست و یک نوع ظالمبودن یا سختگیری محض است اگر چنین کاری کنیم. اما حتما به روایت و چگونه رسیدن به نقطه و مرکز این داستان (همان عشق) ایراد میگیریم. خب شخصیتها و داستان حد و حدودی دارند، نباید به زور آنها را وادار کنیم تا به نقطهای برسند که از خود گذشتگی و وفاداری را نشان بدهند، بلکه باید جوری شخصیتها و روایت شکل بگیرند که باورپذیر باشند و نیازی به اقدامهای زورکی نباشد. نمیگویم تمام داستان اینچنین و روایتش بدین شکل پیاده شدند حتی تا اواسط فیلم این نکته جزو نکات مثبت است! اما در نقطههایی به شدت لنگ میزند که خب اصلا قابل قبول نیست، خب همه این صحبتها بخاطر این عشق خاص است که انتظاراتی به وجود آورده، اما پایانبندی این عنوان این “موضوع” را به درستی نشان میدهد و اصلا پایان شما را آنطور که باید راضی نمیکند. درواقع بدترین نکته و بزرگترین مشکل این فیلم جمع و جور نکردن و از دست رفتن اتفاقات و هدف فیلم در پایان است. به صورتی که فیلم تا انتها خوب پیش رفته، اما از آنجا به بعد گویی دیگر فیلم و داستانش حوصله نداشتهاند و بهانههایی جور میشوند، اتفاقات عجیبی رخ میدهد و همهچی شلخته و “بد” پیش میرود.
“ویل” را فراموش نکنیم، او هم به اندازه استلا دوست داشتنی است!
نکته قابل توجه دیگر، تمرکز بیش از حدی بر روی “مفرح” کردن فیلم گذاشته شده. بگذارید بیشتر این قضیه را روشن کنیم؛ فیلم میتوانست از این قضیه که بسیار به “حالت” فیلمهای نوجوانانه و درام بلوغ و امروزی (کلیشهای) نزدیک است، حتی پیشی بگیرد و به تجربهای بهتر از آنها تبدیل شود. چرا وقتی داستان “خاص” است، فیلم دقیقا فرمول دیگر فیلمهای “معمولی” را اجرا کند. خب اینهم شاید به نوعی بد نیست اما زیادیاش “بد” است. درواقع این موضوع که فیلم را بیش از حد، به اصطلاح “تینیجری” کردهاند (باید دقیقا اینجا “این” را میگفتم) به واقع تاثیر بسیار بدی در فیلم گذاشته و توانایی آنکه این داستان خاص را پلهای ارتقا دهد، ندارد و همین موضوع هم در اتفاقاتی که برای شخصیتها میافتد تاثیر بدی گذاشته و بیشتر آن را به اشتباهاتی” جزئی” تبدیل کرده است. “باز هم” ذکر کنیم، نمیگوییم این چنین داستانی نباید “نوجوانانه” باشد اما این را میدانیم که نباید بیش از حد هم اینچنین باشد چون به پیکره داستان “خاص” پنج قدم فاصله ضربه میزند اما گفتیم اشتباهات جزئی نه همهی نقاط فیلم… عجیب است نه؟ فیلم در یک لحظه شما را امیدوار میکند، لحظه بعد ناامید. این موضوع نمیگذراد شما “مطلقا” “منفی یا مثبت” ها را بنگرید، بلکه شما با حالیتی توازن بین این دو، به تماشا و ادامه بنشینید. خب این یعنی ضعف؟ در یک “فیلم” پستی و بلندیها نشاندهنده همین “موضوع” است، درست! اما خب، بلندیها (نکات مثبت) واقعا “خوب” هستند و این موضوع را هم نمیشود از یاد برد که فیلم هنگام تماشا لذتبخش است و بلندیها این کار را میکنند.
“استلا” با اینکه همیشه امیدوار و شاداب است، اما مشکلاتی عمیق هم دارد و همچنین تحولی “مهم” در انتظارش است.
با “اینهمه” سیر تحول شخصیتها چهگونه است؟ جدای از اتفاقات “به یکباره و سریع” که معلوم نیست چرا باید چنین باشند (البته نه در همه لحظهها، ولی تا یک نقطه) تحول شخصیتها راضیکننده است. اینکه شخصیت ویل با چنین دیدگاهی از زندگی در “مقابل” استلا قرار میگیرد موضوع جالبی است، خب وقتی تغییر و تحولهای او را به درستی میبیند لذت میبرید، اما موضوع جالبتر این قضیه، تغییر مهم “استلا” میباشد که به شدت لذتبخش است. بدون شک این که هر دو شخصیت تغییر خواهند کرد جذاب است و فیلم این موضوع را حداقل با کمبودهایی به درستی توانسته اجرا کند و از پس آنها هم برآمده است اما بالاتر گفتیم تا نقطهای. روی لحظات عاشقانه چنین عشقی به نظر من خوب کار شده و خب این نکته که فیلم نخواسته حداقل تا اواسط و پایان به تاکید این عشق آن هم مستقیم اشارهای کند خوب از آب در آمده است و همان چیزی است که به شخصه دنبالش بودم. بدین صورت که وقتی این دو “بیمار” از هر نظری شکست خورده و بی آینده (تقریبا) هستند، به مرور زمان هم دیگر را پیدا میکنند و این خود نشان دهنده عشقی زیرپوستی بین آنها است (بخوانید ندیدن نقصها در شرایطی خاص). نباید آنها مستقیم این را ابراز کنند و بگذراند “ما” به عنوان مخاطب این را بدانیم و درک کنیم ولی حدالامکان خودشان به “زبان” نیاورند، بله واقعا اینکه آنها نواقص همدیگر را نمیبینند و با تمام این مشکلات و قانونهای سرنوشت، باز هم عشق بین آنها به وجود میآید بسیار ارزشمند است و البته آن هم نه از این عشقهایی که “مستقیم” به خورد بیننده و مخاطب میدهند بلکه آنهایی که نیاز به بیانشان نیست و همین دلیل دوست داشتن چنین فاصلهای تلخ برای مخاطب است! بگذریم، پایانبندی فیلم که چنین موضوع ارزشمندی را به درستی نتواند جمع کند واقعا “ضدحال” است، خب دیگر این کار مثبت و ارزشمند لحظهای باید به اوج برسد و نهایت “احساساتش” را به بیرون بریزد، که خب این قسمت و به اصطلاح نتیجهگیری یا جمعکردن داستان این عشق به درستی اجرا نشده و “ضعف” محسوب میشود و بزرگترین مشکل فیلم از هر نظر است.
در فیلم و قانونش شش قدم فاصله کمتر برای این “دو” مجاز نیست…مراجعه کنید به نام فیلم و “تیتر” نقد و برررسی!
به بخش موسیقیهایی که در جای جای فیلم پخش میشوند هم، نگاهی میاندازیم؛ راستش را بخواهید موسیقیها بسیار ملایم و گوشنواز هستند و تدوین درست به همراه لحظههای خاص انتخاب شدند و به این عنوان روحی تازه میدهند. در واقع موسیقیها معمولی یا ضعیف نیستند بلکه اتفاقا جزو موسیقی متنهای خوب و عاشقانه هم قرار میگیرند. مادامی که شما با لحظهای احساسی و غمگین از فیلم روبرو میشوید یا بالعکس شاد و هیجانی، موسیقی به بهترین شکل کار خودش را در هر حالت انجام میدهد و این موضوع را که موسیقیهای “پنج قدم فاصله” در لحظههای “مناسب” هستند را تجربه و درک میکنید پس از بابت موسیقی هم این عنوان “سربلند” است.
بحث ما تمام شد، در نقد و بررسی این عنوان اگر کنجکاو هستید که دلایل اصلی این ایردات یا حتی نقاط قوت کجا است، بگذارید سکانسی مهم یا زیبا از فیلم را هم ذکر کنیم که خب قطعا اسپویل است و مهمترین بخش فیلم را لو میدهد پس…
“خطر شدید اسپویل”
گفتیم همین موضوع که عشق بین این “دو” شخصیت به صورت زیر پوستی و درست به بیننده ثابت شده است، جزو بهترین نکاتش است و بهترین نقطه و لحظهای که این موضوع به اوجش میرسد، همان لحظه آخر است. استلا متوجه میشود “ویل” واقعا نقاش خوبی است و همانطور که او فکرش درگیرش ویل بوده، “ویل” هم به او فکر میکرده آن هم تمام مدتی که باهم بودهاند و حتی تمام لحظات با هم بودنشان را نقاشی کرده است. و وقتی “ویل” واقعا از او جدا میشود، دفتری نقاشی به او میدهد که این موضوع را به درستی نشان میدهد و بسیار غمانگیز و عاشقانه است. ممنون سازندگان محترم (تمامی عوامل) خیلی خوب است که شما این “موضوع” و عشق را متوجه شدهاید و درست هم آن را پیاده کرده اید اما، اما! ای کاش فقط به همین نقطه و لحظهای که “ویل” وسایلش را جمع کرد بعد از مرگ “پو” و رفت بسنده میکردید. او همان موقع متوجه تصیمیم پایانی که گرفت شده بود و فقط از آنجا به بعد و اتفاقات پیش رو تا پایان و پیوند ریه “استلا” به شدت اضافی و بد هستند و با آن چیزی که ما خواستیم متفاوت بود، همین. (میتوانستند رفتن او را به شکلی دیگر از همان نقطه انجام دهند فقط “بهتر”)
“پایان اسپویل”
سخن آخر؛ فیلم پنج قدم فاصله، نه جز آن دسته از فیلمهایی است که با دیدنش وقتتان به هدر رفته باشد نه آن دستهای که نهایت لذت را بردهاید و در آینده شدید به یادشان باشید، نه زیاد میتوانید به آن سخت بگیرید چون واقعا دوست داشتنی است، نه زیاد دست بالایش بگیرید، چون ایراداتی جدی هم دارد. فقط باید بدانید کاملا ارزش یکبار تماشا را دارد! و شما ضرری نمیکنید اگر آن را تماشا کنید. به شخصه پیشنهاد میدهم اگر انتظارتان را پایین بیاورید میتوانید برای چند ساعتی از این فاصله دوستداشتنی و غمانگیز و عاشقانه لذت ببرید
از نظراتتون راجب به این فیلم بهم بگید سپاس هم فراموش نشه