08-08-2019، 11:52
(آخرین ویرایش در این ارسال: 08-08-2019، 13:15، توسط Open world.)
رو بهت بگم.پسر گفت بگومیشنوم.دخترک گفت من عاشقت شدم .در
حالی که پسرک عاشق دختر دیگری بود و دید دخترک بعد اون
روزخوشحالی در چشماش دیده میشه درخواست دخترک را رد نکرد.
پسرک شماره ای به دخترک داد گفت هر وقت خواستی به این
شماره زنگ بزن.دخترک بعد از چند روز به پسرک زنگ زدو پشت
گوشی گریه میکرد پسرک گفت چی شده گفت عشقم کجا بودی دلم
برات تنگ شده اگه یه روز صداتو نشنوم میمیرم.دخترک هر
روز به پسرک زنگ میزد و با پسرک درد و دل میکرد و به پسرک
میگفت عاشقشه و دوسش داره و تا آخرش باهاشه . در حالی که
پسرک اون روزا هنوز معنی عشق رو نفهمیده بود . و همیشه
عشق رو مسخره میدونست.روزی دخترک برای پسرک sms داد و
برای پسرک نوشته بود هیچ وقت توی هیچ شرایطی تنهام نذار
پسرک هم در جواب براش sms داد من هیچ وقت تو رو تنها
نمیذارم فراموش نمیکنم حتی اگه تو منو تنها بزاری و
فراموشم کنی .پسرک یه روز نشسته بود یکدفعه sms از طرف
دختره براش اومد دخترک نوشته بود :لطفا تو رو خدا
مزاحمم نشید پسرک وقتی sms رو میخوند بغض جلوی چشماشو
گرفته بود دخترک چرا بهش گفته مزاحمش نشه اخه اون که کاری
نکرده بود. پسرک به خاطر دخترک از عشقش که یک سال با هاش
بود گذشته بود به خاطر اینکه دخترک شاد بشه از عشقش
گذشت .و اینطوری شد که دختری که روزی میگفت عاشق پسره
و دوسش داره و تنهاش نمیذاره ولش کرد و رفت. پسرک بعد از
اون اصلا زندگي براش ديگه معنايي نداره و پسرك هنوز منتظر
دخترك هست تا اون از اون خبري بشه ولي دخترك پسرك را
فراموش کرده پسرك هر روز براي اون مثل يك سال ميگذره كه
ايا دخترك برميگرده ايا اون كسي كه ميگفت دوست دارم
عاشقتم هميشه و همه جا تا اخر باهاتم برميگرده پسرك هر
روز حالش بد تر ميشه چون عشقش تركش كرده و رفته پسرك
تنها سوالي كه توي دلش باقي مونده اين هست كه چرارفت .
پسرك بازيچه دست اين و اون شد و اين شد سرنوشت اين پسرك
18 ساله كه هيشكي باورش نداشت دوسش نداشت . پسرك خواب به
چشماش نمياد هر شب جز اشك و غم و غصه كاري از دستش ساخته
نيست.
حالی که پسرک عاشق دختر دیگری بود و دید دخترک بعد اون
روزخوشحالی در چشماش دیده میشه درخواست دخترک را رد نکرد.
پسرک شماره ای به دخترک داد گفت هر وقت خواستی به این
شماره زنگ بزن.دخترک بعد از چند روز به پسرک زنگ زدو پشت
گوشی گریه میکرد پسرک گفت چی شده گفت عشقم کجا بودی دلم
برات تنگ شده اگه یه روز صداتو نشنوم میمیرم.دخترک هر
روز به پسرک زنگ میزد و با پسرک درد و دل میکرد و به پسرک
میگفت عاشقشه و دوسش داره و تا آخرش باهاشه . در حالی که
پسرک اون روزا هنوز معنی عشق رو نفهمیده بود . و همیشه
عشق رو مسخره میدونست.روزی دخترک برای پسرک sms داد و
برای پسرک نوشته بود هیچ وقت توی هیچ شرایطی تنهام نذار
پسرک هم در جواب براش sms داد من هیچ وقت تو رو تنها
نمیذارم فراموش نمیکنم حتی اگه تو منو تنها بزاری و
فراموشم کنی .پسرک یه روز نشسته بود یکدفعه sms از طرف
دختره براش اومد دخترک نوشته بود :لطفا تو رو خدا
مزاحمم نشید پسرک وقتی sms رو میخوند بغض جلوی چشماشو
گرفته بود دخترک چرا بهش گفته مزاحمش نشه اخه اون که کاری
نکرده بود. پسرک به خاطر دخترک از عشقش که یک سال با هاش
بود گذشته بود به خاطر اینکه دخترک شاد بشه از عشقش
گذشت .و اینطوری شد که دختری که روزی میگفت عاشق پسره
و دوسش داره و تنهاش نمیذاره ولش کرد و رفت. پسرک بعد از
اون اصلا زندگي براش ديگه معنايي نداره و پسرك هنوز منتظر
دخترك هست تا اون از اون خبري بشه ولي دخترك پسرك را
فراموش کرده پسرك هر روز براي اون مثل يك سال ميگذره كه
ايا دخترك برميگرده ايا اون كسي كه ميگفت دوست دارم
عاشقتم هميشه و همه جا تا اخر باهاتم برميگرده پسرك هر
روز حالش بد تر ميشه چون عشقش تركش كرده و رفته پسرك
تنها سوالي كه توي دلش باقي مونده اين هست كه چرارفت .
پسرك بازيچه دست اين و اون شد و اين شد سرنوشت اين پسرك
18 ساله كه هيشكي باورش نداشت دوسش نداشت . پسرك خواب به
چشماش نمياد هر شب جز اشك و غم و غصه كاري از دستش ساخته
نيست.
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
داستان کوتاه
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به
قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در
قلبتو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود
..آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم
سپاس و نظر و باهم بده اگه خوشتتون اومد