پل توماس اندرسون فیلمساز نیمه مستقل آمریکایی که چند سالی است به عنوان کارگردان محبوب برخی از سینه فیلمها شناخته می شود با اثر جدیدش “نخ خیال” به پرده ی سینماها بازگشته است. تلاش هنری برای خلق یک جهان شخصی و تالیفی یکی از مولفه های مهم کارنامه ی اندرسون به حساب می آید اما مشکل اصلی در خام بودن چنین موتیف هایی است. المان های فرم مدرن و سرگشتگی و گیجی در آثار این فیلمساز بسیار دیده می شود. مستقل از اثر خوب “اینجا خون به پا خواهد شد” اندرسون در “مرشد” و “خباثت ذاتی” به یک ساختار الکن و ابتر بر می خورد و اساسا چرخش و کشش درام در پس شخصیت های سرگردانش باعث یک خامی مستهلک در فرم می شود. یکی دیگر از مشکلات جدی سینمای او ثبات نداشتن زبان و فرم سینمایی است. به بیانی اندرسون در ساختمان آثارش میان فرم مدرن و کلاسیک معلق مانده و به دلیل انسجام نداشتن فیلمنامه، کلیت اثر به حضیض می رود.
حال نخ خیال از این ابهامات و مشکلات فرمیک مستثنا نیست. در نگاه کلی برعکس آثار هدر رفته ی “مرشد” و “خباثت ذاتی” با یک اثر کلاسیک طرفیم و اینجا اولین امید برای مخاطب به وجود می آید که شاید با تجربه ای ماندگار همچون فیلم “اینجا خون به خواهد شد” روبرو گردد اما تمام این خیالات به هرز می رود چون نخ خیال بار دیگر همان معضلات فیلمنامه ای و ساختاری را دارد. فیلم در مورد یک خیاط وسواسی و کار بلد بنام رینولدز وودکاک (دنیل دی لوئیس) می باشد که یک زندگی منزویانه دارد تا اینکه زنی بنام آلما ( ویکی کریپس) به عنوان یک مدل وارد زندگی او می گردد….
خط پیرنگ و داستان ناقص فیلم با شخصیت پردازی های خام و درام بی مسئله اش اولین المان لق کننده ی فرم می باشد که اثر را اصولا در همان وجهه ی نخستش پس می زند. علت های سببی و ارتباط های نسبی کاراکترها حتی به ورطه ی آشناپنداری هم نزدیک نمی شوند و تا به آخر مخاطب از هجوم ابهامات سرگیجه می گیرد. رینولدز به مدد بازی خوب دی لوئیس تا حدی با تماشاگر همراه می شود اما به دلیل نبود پرسناژ سازی با قاعده و اصولی در ساحت فیلمنامه، اکت های بازیگر بی اثرند. دو کاراکتر دیگر، آلما و سیریل هم به دلیل خلاء درام تا به آخر همچون اکسسوار صحنه عمل می کنند و در برخی از پلان ها واقعا می شود حذفشان نمود. از نقطه ی شروع قصه، فیلم به جای ساختن و پردازش رابطه ها به دلیل نامفهومی به سمت سکوت و سکون درام می رود و گویا به مدد علاقه ی فیلمساز برای انتلکت بازی بی دغدغه، بیننده باید همه چیز را مفروض بپندارد.
آلما در اولین دیدار با رینولدز در کافه به عنوان یک پیشخدمت آشنا می شود و سپس به طرز شوخی آوری با منطق آثار فانتزی و انیمیشن به خانه ی وودکاک ها راه پیدا می کند و آنجا ساکن می گردد. تا پایان اثر همین رابطه ی مبهم و بدون منطق آلما و رینولدز در خلاء باقی می ماند و فیلمساز به دور محور رابطه ی پرت و پلای این دو برای خود حتی طرف ملودرام هم می بندد. در سوی دیگر وجود سیرین در خانه ی رینولدز با یک علامت سئوال بزرگ مواجهه گشته و رابطه ی گنگ او با رینولدز که حالتی مادرانه – خواهرانه – همسرانه دارد گویا به عنوان یک آنتاگونیست اخته شده باید مورد استفاده ی فیلمساز ما باشد. وقتی به سراغ متون موافقان فیلم می رویم فصل مشترک همه ی آنها تعریف و تمجید از قاب ها و نماهای تزئینی اثر است. باید در اینجا اضافه کرد که انصافا قاب های اندرسون با آن حرکت های آهسته ی دوربین و لوکیشن های اشرافی و آریستوکرات اش، خوش منظرند اما با چنین استفاده ی تکنیکی ای از دوربین فرم ساخته نمی شود بلکه اثر را بیشتر تبدیل به یک دکور متسجد و اکسسوار ویترین پسند می کند که فقط در ظاهر زیباست.
حال با چنین وضعیتی که فیلم نه سر دارد و نه پایان، فیلمساز می تواند مضامین مفروض خود را اعم از عشق و خشونت و انزوا را در اثر بگنجاند و در کنارش منتقدین و موافقان از قبل فیلم تاویل ها و تفسیرهای من درآوردی بیرون بکشند. یعنی دقیقا اتفاقی که برای دو فیلم قبلی می افتد. در مرشد با شخصیت هایی سرگردان و مضامین اپیزودیک فرقه گرایی و گنگی رابطه های به اصطلاح مدرن طرف بودیم و در اینجا با بحران میانسالی و عشق و احساس. در خباثت ذاتی درام به یک کمدی ابلهانه و جفنگ راه پیدا می کند که تا به آخر مشخص نیست موضع فیلم چه چیزی است، در نخ خیال پایان اثر در حالتی بامزه عشق را با سادومازوخیستی از سمت دو فرد بیمار (سادیسم از طرف زن و مازوخیسم از سمت مرد) به جمع بندی می رساند و در قابی تزئینی به همرا موسیقی تمام می شود.
نخ خیال از ابتدا تا انتها نه می تواند درام بسازد و نه رابطه و پرسناژ، بلکه بیشتر ملغمه ای است از قطعات بی ربط موسیقی و نماهای کارت پستالی که نه دغدغه دارند و نه توان ایجاد مسئله. پل توماس اندرسون بهتر است کمی به گذشته و فیلم “اینجا خون به پا خواهد شد” فلش بکی بزند و بجای انتلکت بازی که کار او نیست، اثری سر راست و ساده بسازد. به ذعم نگارنده این فیلمساز استعداد خوبی در کارگردانی دارد اما در این سه فیلم اخیرش گویا وارد یک بازی پیچیده شده که خروجی ای به جز سرگردانی و گیجی ندارد. جمع بندی ای که می توان از کلیت نخ خیال نمود این می باشد که انگار مولفش به صورت سردرگم در ارائه ی داستان و درام دست و پا می زند و تنها دغدغه ی او تلاش برای خلق پلان های دکوری و احیانا بازی با نوستالژی موسیقی های کلاسیک است. چتین برآیندی در بطن اثر در نظر مخاطبی که به راحتی مرعوب قاب بندی نمی شود و فریب اکسسوار و چینش صحنه را نمی خورد، یک پالایش بصری است که ذات تهی و پوشالی فیلم را می بیند. فیلمی که نه زمان مشخصی دارد و نه دیدگاه و موضع ملموسی، بلکه کاریکاتوری از یک ویدئو کلیپ کلاسیک نماست که به درد ویترین های عکاسی خیابان برادوی می خورد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

حال نخ خیال از این ابهامات و مشکلات فرمیک مستثنا نیست. در نگاه کلی برعکس آثار هدر رفته ی “مرشد” و “خباثت ذاتی” با یک اثر کلاسیک طرفیم و اینجا اولین امید برای مخاطب به وجود می آید که شاید با تجربه ای ماندگار همچون فیلم “اینجا خون به خواهد شد” روبرو گردد اما تمام این خیالات به هرز می رود چون نخ خیال بار دیگر همان معضلات فیلمنامه ای و ساختاری را دارد. فیلم در مورد یک خیاط وسواسی و کار بلد بنام رینولدز وودکاک (دنیل دی لوئیس) می باشد که یک زندگی منزویانه دارد تا اینکه زنی بنام آلما ( ویکی کریپس) به عنوان یک مدل وارد زندگی او می گردد….
خط پیرنگ و داستان ناقص فیلم با شخصیت پردازی های خام و درام بی مسئله اش اولین المان لق کننده ی فرم می باشد که اثر را اصولا در همان وجهه ی نخستش پس می زند. علت های سببی و ارتباط های نسبی کاراکترها حتی به ورطه ی آشناپنداری هم نزدیک نمی شوند و تا به آخر مخاطب از هجوم ابهامات سرگیجه می گیرد. رینولدز به مدد بازی خوب دی لوئیس تا حدی با تماشاگر همراه می شود اما به دلیل نبود پرسناژ سازی با قاعده و اصولی در ساحت فیلمنامه، اکت های بازیگر بی اثرند. دو کاراکتر دیگر، آلما و سیریل هم به دلیل خلاء درام تا به آخر همچون اکسسوار صحنه عمل می کنند و در برخی از پلان ها واقعا می شود حذفشان نمود. از نقطه ی شروع قصه، فیلم به جای ساختن و پردازش رابطه ها به دلیل نامفهومی به سمت سکوت و سکون درام می رود و گویا به مدد علاقه ی فیلمساز برای انتلکت بازی بی دغدغه، بیننده باید همه چیز را مفروض بپندارد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

آلما در اولین دیدار با رینولدز در کافه به عنوان یک پیشخدمت آشنا می شود و سپس به طرز شوخی آوری با منطق آثار فانتزی و انیمیشن به خانه ی وودکاک ها راه پیدا می کند و آنجا ساکن می گردد. تا پایان اثر همین رابطه ی مبهم و بدون منطق آلما و رینولدز در خلاء باقی می ماند و فیلمساز به دور محور رابطه ی پرت و پلای این دو برای خود حتی طرف ملودرام هم می بندد. در سوی دیگر وجود سیرین در خانه ی رینولدز با یک علامت سئوال بزرگ مواجهه گشته و رابطه ی گنگ او با رینولدز که حالتی مادرانه – خواهرانه – همسرانه دارد گویا به عنوان یک آنتاگونیست اخته شده باید مورد استفاده ی فیلمساز ما باشد. وقتی به سراغ متون موافقان فیلم می رویم فصل مشترک همه ی آنها تعریف و تمجید از قاب ها و نماهای تزئینی اثر است. باید در اینجا اضافه کرد که انصافا قاب های اندرسون با آن حرکت های آهسته ی دوربین و لوکیشن های اشرافی و آریستوکرات اش، خوش منظرند اما با چنین استفاده ی تکنیکی ای از دوربین فرم ساخته نمی شود بلکه اثر را بیشتر تبدیل به یک دکور متسجد و اکسسوار ویترین پسند می کند که فقط در ظاهر زیباست.
حال با چنین وضعیتی که فیلم نه سر دارد و نه پایان، فیلمساز می تواند مضامین مفروض خود را اعم از عشق و خشونت و انزوا را در اثر بگنجاند و در کنارش منتقدین و موافقان از قبل فیلم تاویل ها و تفسیرهای من درآوردی بیرون بکشند. یعنی دقیقا اتفاقی که برای دو فیلم قبلی می افتد. در مرشد با شخصیت هایی سرگردان و مضامین اپیزودیک فرقه گرایی و گنگی رابطه های به اصطلاح مدرن طرف بودیم و در اینجا با بحران میانسالی و عشق و احساس. در خباثت ذاتی درام به یک کمدی ابلهانه و جفنگ راه پیدا می کند که تا به آخر مشخص نیست موضع فیلم چه چیزی است، در نخ خیال پایان اثر در حالتی بامزه عشق را با سادومازوخیستی از سمت دو فرد بیمار (سادیسم از طرف زن و مازوخیسم از سمت مرد) به جمع بندی می رساند و در قابی تزئینی به همرا موسیقی تمام می شود.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

نخ خیال از ابتدا تا انتها نه می تواند درام بسازد و نه رابطه و پرسناژ، بلکه بیشتر ملغمه ای است از قطعات بی ربط موسیقی و نماهای کارت پستالی که نه دغدغه دارند و نه توان ایجاد مسئله. پل توماس اندرسون بهتر است کمی به گذشته و فیلم “اینجا خون به پا خواهد شد” فلش بکی بزند و بجای انتلکت بازی که کار او نیست، اثری سر راست و ساده بسازد. به ذعم نگارنده این فیلمساز استعداد خوبی در کارگردانی دارد اما در این سه فیلم اخیرش گویا وارد یک بازی پیچیده شده که خروجی ای به جز سرگردانی و گیجی ندارد. جمع بندی ای که می توان از کلیت نخ خیال نمود این می باشد که انگار مولفش به صورت سردرگم در ارائه ی داستان و درام دست و پا می زند و تنها دغدغه ی او تلاش برای خلق پلان های دکوری و احیانا بازی با نوستالژی موسیقی های کلاسیک است. چتین برآیندی در بطن اثر در نظر مخاطبی که به راحتی مرعوب قاب بندی نمی شود و فریب اکسسوار و چینش صحنه را نمی خورد، یک پالایش بصری است که ذات تهی و پوشالی فیلم را می بیند. فیلمی که نه زمان مشخصی دارد و نه دیدگاه و موضع ملموسی، بلکه کاریکاتوری از یک ویدئو کلیپ کلاسیک نماست که به درد ویترین های عکاسی خیابان برادوی می خورد.
منبع: فیلمجی