امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

.:: داستان زن باشرف ::. (یکی از بهترین داستان های اینترنتی)

#1
((زن باشرف))

عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.

سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم "ناز" می کنم.

نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.

یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفشو بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:

اووووووووووووووووووووووووووووووی، * !
و من همینطور که می دوم با خودم فکر می کنم که چفدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند * ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک * می شوی .....:306:
خاکی شو قبل از اینکه خاکت کننــــ ــــ ـــ ــ ـ ـ ـ
پاسخ
 سپاس شده توسط ^BaR○○n^ ، ...asall... ، سورنا فاول ، nafas1 ، Lordlas ، Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ♥مليكا♥ ، شکوفه2 ، xoxo gurl:*) ، parmis78 ، رزمی کار ، دختر اتش ، هاناجون ، noora91 ، دختر مو بور چشم آبی 11 ساله ، مهوش ، mojdeh1 ، .:: S.M ::. ، هرمیون گرینجر ، The Light ، بهاره@@@@@@ ، parnia tajik ، Kimia79 ، ایریا ، LOVE KING ، love 2012 ، آرمان*** ، ×ارسلان × ، bi kas ، azary ، **MOHAMMAD** ، nazi98 ، NIMA168 ، farnosh ، zayn ، maynaz90 ، سایه2 ، KOH ، pangol ، NASIM.BH ، sara ، mohamad amin1377 ، عارفه ، aivdhv9 ، پيشي ي ملوس ، علی جوکر ، sohrabe khaste ، raza ، arslan001 ، Alijah-1994 ، مارال1392 ، arooos ، سایه 72 ، غزل71 ، صنوبر ، تینا2013 ، ریحان123 ، ʂհმოἶო ، kamiyar35629 ، shawkila ، یاسی@_@ ، ترانه95 ، لاله من ، Mrs f.a.t.e.m.e.h ، maheajon ، m.h.a.33 ، ارتادخت ، Mσηѕтєя Gιяℓ ، kourosh A ، zolale qasemi ، آرامش ، ღ ற£ђЯᏙVЄђ ღ ، ديمون ، زهرا10000 ، ღ ツ setareh ツ ღ ، Samaneh77 ، bella vampire ، mahdi1441 ، rana m ، Berserk ، ✘PETER✘ ، سانا50 ، پرنیان92 ، mohammad31 ، RєƖαx gнσѕт ، لبیک یا خامنه ای ، (-_-) ، L²evi ، rezaak ، مرضیه15 ، .آمیتیدا. ، ţђę ɱąŋ wђǫ şǫɭd ţђę wǫŗɭd ، حقوقدان انجمن ، ❤уαѕαмιη❤ ، پری خانم ، الهه 1379 ، atefee ، mahru ، saya tariha ، دختر شاعر ، سایه22 ، بتسابه1 ، koorosh-joon ، noyana ، _PαяαиÐ_ ، ALI REZA J ، maede khanoom ، hany1380 ، ★★★melika★★★ ، mohsen30man ، *tara* ، لاراجون ، آویـــســا ، *_* ، bakhi ، *jegar ، Venus.M ، Brooklyn Baby ، Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ ، 3epideh ، Parisa 78 ، ℙ@я☤ᾔ@ℨ ، ѕтяong
آگهی
#2
خب نمیشد یکم کار جالب تری میکرد؟مثلا دوتا میخابوند تو گوش طرف یا با دسته کلید ماشینشو خش میکرد یا مثلا چه میدونم یه کار باحال دیگهBig Grin
.:: داستان زن باشرف ::. (یکی از بهترین داستان های اینترنتی) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ ، ღ ツ setareh ツ ღ ، ✘PETER✘ ، RєƖαx gнσѕт ، _PαяαиÐ_ ، لاراجون
#3
خیلی جالبو آموزنده بود مخصوصا جمله آخر ک جم بندی کرده...
ترجيح ميدهم با كفشهايم در خيابان راه بروم و به خدا فكركنم
تا اين كه در مسجد بشينم و به كفشهايم فكر كنم
دکتر شريعتي

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
.:: داستان زن باشرف ::. (یکی از بهترین داستان های اینترنتی) 1
پاسخ
 سپاس شده توسط ✘PETER✘ ، لاراجون
#4
ای کاش می زد چک و لقتیش می کرد حالش جا میومد دیگه نیاد از این قلتا بکنه مرتیکه هیز Angryولی خوشم اومد مرسیییییییییییBig GrinTongueSmileWinkBlush:hje:
پاسخ
 سپاس شده توسط ღ ツ setareh ツ ღ ، ✘PETER✘ ، لاراجون


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان