13-11-2017، 9:46
پیش از تو
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم...
آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه در برابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان...
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است...
و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب... در سیاهی چشم سرازیر می شود.
ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم...
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم...
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند.
"نزار قبانی"
زنی استثنائی را می جستم
که مرا به عصر روشنگری ببرد.
و آنگاه که ترا شناختم...
آئینم به تمامت خویش رسید
و دانشم به کمال دست یافت!
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه در برابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...
شعر را با تو قسمت می کنم.
همان سان که روزنامه ی بامدادی را.
و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.
کلام را با تو دو نیم می کنم...
بوسه را دو نیم می کنم...
و عمر را دو نیم می کنم...
و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
پس از آنکه دوستت داشتم... تازه دریافتم
که اندام زن چقدر با اندام شعر همانند است...
و چگونه زیر و بم های کمر و میان...
با زیر و بم های شعر جور در می آیند
و چگونه آنچه با زبان درپیوند است...
و آنچه با زن... با هم یکی می شوند
و چگونه سیاهی مرکب... در سیاهی چشم سرازیر می شود.
ما به گونه ای حیرتزا به هم ماننده ایم...
و تا سرحد محو شدن در یکدیگر فرو می رویم...
اندیشه ها مان و بیانمان
سلیقه هامان و دانسته هامان
و امور جزئی مان در یکدیگر فرو می روند
تا آنجا که من نمی دانم کی ام؟...
و تو نمی دانی که هستی؟...
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...
و روی کتاب هایم می خوابی...
و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...
پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...
حال آنکه تویی که می نویسی؟
عشق یعنی اینکه مردم مرا با تو اشتباه بگیرند!
وقتی به تو تلفن می زنند... من پاسخ دهم...
و آنگاه که دوستان مرا به شام دعوت کنند... تو بروی...
و آنگاه که شعر عاشقانه ی جدیدی از من بخوانند...
ترا سپاس گویند.
"نزار قبانی"