30-08-2017، 22:59
"حالا تو بشین تا آخر عمرت تو همین اتاق و این کتابای مسخره ی فلسفه رو بخون! ببینم آخرش این دکارت و همینگوی و فارابی و ملاصدرا ، واست نون و آب میشن یا نه!" دخترک در حالی که روی میز مینشست "لذت فلسفه" ی ویل دورانت را برداشت و شروع به ورق زدن کرد.
" نه! همینگوی و ابن سینا بدن ، فقط تو خوبی! حالا تو رو خدا پاشو برو بیرون! من حوصله ی بحث با کسی که هیچی از فلسفه و علم نمیفهمه رو ندارم..."
"حوصله نداری یا بحثی نداری؟! خودتون هم فهمیدین که پای فلسفه چوبیه و اگه دوقدم در وادی عشق برداره میشکنه!" بعد کتاب را بست و گذاشت روی میز. با انگشتش چند ضرب کوتاه روی کتاب گرفت و گفت " عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی ، عشق داند که در این دایره سرگردانند! بعله آقا داداش! اینجوریاست."
زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد خیلی خوابگرد و بی کنترل گفت " مهتاب بنظرت آدم چه جوری عاشق میشه؟!"
"هههه! چی شد؟! فلسفه نمیتونه جوابتو بده؟! ... چمیدونم! من که تا حالا عاشق نشدم... ولی بنظرم یه جوره خاصیه... یعنی اینکه اولش مثلا تو فک میکنی چقدر از حرف زدن طرف خوشت میاد، چقدر از نگاه کردنش خوشت میاد ، چقدر از دیدن راه رفتنش لذت میبری... میدونی منظورم چیه؟! اینکه یه جوری میشی که همه کارهای اون آدم بنظرت خاص و ویژه اند. حتی نفس کشیدنش انگار یه جور دیگه است. یه جور قشنگیه! با همه ی نفس کشیدنای دنیا فرق داره!"
بعد مهران به این فکر کرد که حتی بودن او چقدر شیرین است. همین که میدانی او همین جاست، در همین کلاس ، در همین فضا... اصلا انگار اتمسفر هوا جوره دیگری میشود وقتی آدم مطمئن است که او نزدیکش است!... ولی خب مهتاب چه میداند؟ او که عاشق نیست...
"خب میدونی داداش خان، من شنیدم که عاشقا بعد از اینکه عاشق شدن ، تمام تلاششون رو میکنن که بشن شبیه معشوقشون. مثلا سعی میکنن مثل اون حرف بزنن ، مثل اون نگاه کنن ، مثل اون فکر کنن حتی مثل اون خودکار دستشون بگیرن مثلا !"
بعد مهران به این فکر کرد که هیچ کس نمیتواند مثل او باشد. اصلا مگر میشود کسی بتواند مثل او بخندد؟! ... ولی خب مهتاب اینها را چه میفهمد؟! او که عاشق نیست...
"میگن اگه آدم تب عشقش خیلی داغ باشه یهو شروع میشه و بعدش سرد میشه! منظورم اینه که مثلا تو ظرف یه ماه یا کمتر عاشق میشی و همش به معشوقت فکر میکنی و از خواب و خوراک میفتی ، بعدش یه اتفاق سطحی باعث میشه ازش دلزده بشی و از عشقت فارغ بشی!"
بعد مهران به این فکر کرد که عشقی که سرد شود که دیگر عشق نیست! عشق سرد نمیشود، لحظه به لحظه بیشتر گر میگیرد و بیشتر آدم را میسوزاند ، قلب آدم را آب میکند... اصلا مگر میشود روزی بیاید که دیگر او را دوست نداشت؟ ... ولی خب مهتاب که این چیزها را درک نمیکند. او که عاشق نیست...
"خلاصه اینکه عشق انواع مختلف داره! بعضیا عشقشون پایداره ، بعضیا مثل آب روانه! بعضیا با یه نگاه عاشق میشن بعضیا در طی یک پروسه. بعضیا عشقشون رو فقط واسه خودشون میخوان بعضیا حاضرن واسه عشقشون فداکاری کنن..."
بعد مهران به این فکر کرد که عشق فقط یک نوع است! آن هم روزی جایی جوانه میزند در دل آدم بعد هی بزرگ میشود بزرگ میشود بزرگ میشود، می آید روی چشمانت را میپوشاند بعد میرود دور دست و پایت حلقه میزند و بعد هم سراغ مغزت را میگیرد و درست مثل گیاه عشقه میپیچد دور مغزت و آدم را خشک میکند و خودش روز به روز بزرگتر میشود. جایی میرسد که دیگر تویی وجود ندارد و فقط او است که نفس میکشد و به قول حافظ "بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش!" ... عشق یک نوع است و در آن اصلا "منی" وجود ندارد که بخواهد کاری بکند، فقط اوست!... اما مهتاب که عاشق نیست...
"اصلا ببینم، چی شده که تو انقد ساکت نشستی اینجا و به حرفای من گوش میکنی؟! چرا هی وسط حرفام ابراز فضل نمیکنی؟! ... اصلا تو چت شده مهران؟! چند روزه انگار حالت خوش نیست... روی این کتابای روی میز هم خاک گرفته. مگه نمیخونیشون؟! ... با تو دارم حرف میزنم ها ! مگه عاشقی که انقد تو هپروتی آقا داداش؟؟!.
" نه! همینگوی و ابن سینا بدن ، فقط تو خوبی! حالا تو رو خدا پاشو برو بیرون! من حوصله ی بحث با کسی که هیچی از فلسفه و علم نمیفهمه رو ندارم..."
"حوصله نداری یا بحثی نداری؟! خودتون هم فهمیدین که پای فلسفه چوبیه و اگه دوقدم در وادی عشق برداره میشکنه!" بعد کتاب را بست و گذاشت روی میز. با انگشتش چند ضرب کوتاه روی کتاب گرفت و گفت " عاقلان نقطه ی پرگار وجودند ولی ، عشق داند که در این دایره سرگردانند! بعله آقا داداش! اینجوریاست."
زیر لب چیزی زمزمه کرد و بعد خیلی خوابگرد و بی کنترل گفت " مهتاب بنظرت آدم چه جوری عاشق میشه؟!"
"هههه! چی شد؟! فلسفه نمیتونه جوابتو بده؟! ... چمیدونم! من که تا حالا عاشق نشدم... ولی بنظرم یه جوره خاصیه... یعنی اینکه اولش مثلا تو فک میکنی چقدر از حرف زدن طرف خوشت میاد، چقدر از نگاه کردنش خوشت میاد ، چقدر از دیدن راه رفتنش لذت میبری... میدونی منظورم چیه؟! اینکه یه جوری میشی که همه کارهای اون آدم بنظرت خاص و ویژه اند. حتی نفس کشیدنش انگار یه جور دیگه است. یه جور قشنگیه! با همه ی نفس کشیدنای دنیا فرق داره!"
بعد مهران به این فکر کرد که حتی بودن او چقدر شیرین است. همین که میدانی او همین جاست، در همین کلاس ، در همین فضا... اصلا انگار اتمسفر هوا جوره دیگری میشود وقتی آدم مطمئن است که او نزدیکش است!... ولی خب مهتاب چه میداند؟ او که عاشق نیست...
"خب میدونی داداش خان، من شنیدم که عاشقا بعد از اینکه عاشق شدن ، تمام تلاششون رو میکنن که بشن شبیه معشوقشون. مثلا سعی میکنن مثل اون حرف بزنن ، مثل اون نگاه کنن ، مثل اون فکر کنن حتی مثل اون خودکار دستشون بگیرن مثلا !"
بعد مهران به این فکر کرد که هیچ کس نمیتواند مثل او باشد. اصلا مگر میشود کسی بتواند مثل او بخندد؟! ... ولی خب مهتاب اینها را چه میفهمد؟! او که عاشق نیست...
"میگن اگه آدم تب عشقش خیلی داغ باشه یهو شروع میشه و بعدش سرد میشه! منظورم اینه که مثلا تو ظرف یه ماه یا کمتر عاشق میشی و همش به معشوقت فکر میکنی و از خواب و خوراک میفتی ، بعدش یه اتفاق سطحی باعث میشه ازش دلزده بشی و از عشقت فارغ بشی!"
بعد مهران به این فکر کرد که عشقی که سرد شود که دیگر عشق نیست! عشق سرد نمیشود، لحظه به لحظه بیشتر گر میگیرد و بیشتر آدم را میسوزاند ، قلب آدم را آب میکند... اصلا مگر میشود روزی بیاید که دیگر او را دوست نداشت؟ ... ولی خب مهتاب که این چیزها را درک نمیکند. او که عاشق نیست...
"خلاصه اینکه عشق انواع مختلف داره! بعضیا عشقشون پایداره ، بعضیا مثل آب روانه! بعضیا با یه نگاه عاشق میشن بعضیا در طی یک پروسه. بعضیا عشقشون رو فقط واسه خودشون میخوان بعضیا حاضرن واسه عشقشون فداکاری کنن..."
بعد مهران به این فکر کرد که عشق فقط یک نوع است! آن هم روزی جایی جوانه میزند در دل آدم بعد هی بزرگ میشود بزرگ میشود بزرگ میشود، می آید روی چشمانت را میپوشاند بعد میرود دور دست و پایت حلقه میزند و بعد هم سراغ مغزت را میگیرد و درست مثل گیاه عشقه میپیچد دور مغزت و آدم را خشک میکند و خودش روز به روز بزرگتر میشود. جایی میرسد که دیگر تویی وجود ندارد و فقط او است که نفس میکشد و به قول حافظ "بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش!" ... عشق یک نوع است و در آن اصلا "منی" وجود ندارد که بخواهد کاری بکند، فقط اوست!... اما مهتاب که عاشق نیست...
"اصلا ببینم، چی شده که تو انقد ساکت نشستی اینجا و به حرفای من گوش میکنی؟! چرا هی وسط حرفام ابراز فضل نمیکنی؟! ... اصلا تو چت شده مهران؟! چند روزه انگار حالت خوش نیست... روی این کتابای روی میز هم خاک گرفته. مگه نمیخونیشون؟! ... با تو دارم حرف میزنم ها ! مگه عاشقی که انقد تو هپروتی آقا داداش؟؟!.