امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ترسناک آخرین بی خوابی +۱۸

#1
صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی

به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست

دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت

صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود

بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود

نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد

آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود

نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:

الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …

سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟

خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم

رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!

همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم

گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم

یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه

گفتم: آره .. چطور؟

فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید

تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره

توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش

با کنجکاوی گفتم : خوب…

ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس

هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید

هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!

مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی

که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته

که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه

بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده

میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا

گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟

فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره

چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم

لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه

از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم

از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم

ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی

این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه

زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد

سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم

بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه

وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن

داشتم خفه میشدم …

دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم

از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه

پرید جلوی ماشین ترمز کردم

گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد

پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم

بلاخره رسیدم

هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد

با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه

دلقکهای سیرک شده بود

ابروهاشو بالا انداخت و گفت:‌از صدای ترمزت فهمیدم خودتی

وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد

سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟

گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!

سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟

مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم

گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند

فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم

مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره

بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده

مینا گفت:‌امیدوارم…..ولی….

پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید

کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب

شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم

همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه

با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش

می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم

و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم

ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد

خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم

همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین

اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم

خونش جلو ماشینو قرمز کرد

بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم

چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم

از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم

جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم

یکدفعه دستمال از دستم افتاد

دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم

یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین

افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد

از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا

تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم

زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل

کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند

در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم

به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد

جاده فرعی و خاک آلود بود

خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت

معلوم بود که دهکده محرومی هست

از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم

به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود

جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود

ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت

از ماشین پیاده شدیم

نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم

و نگاهی معنی دار به هم کردیم

مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد

از قبرستان عبور کردیم

در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت

مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه

گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!

نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است

آنجا بزور ولی یکم آنتن میده

خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود

حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود

مادربزرگش خاتون خانم نام داشت

با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد

مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی

راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش

خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید

سپس مرا به داخل دعوت کرد

خانه بزرگ اما قدیمی بود

سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود

دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی

و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی

عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش

خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد

و کنار مینا نشست

چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد

نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت

خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت

بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم

تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت

ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد

و به اتاقش رفت و خوابید

پچ پچ کنان به فرشید گفتم:‌حالا چیکار کنیم

فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه

با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم

و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود

و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود

پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد

چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم

لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای

افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود

به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم

جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود

که وهم عجیبی داشت…

به رودخانه کوچک رسیدیم

باید ازش عبور میکردیم

پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود

با هر سختی بود عبور کردیم

چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم

حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم

کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه

جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد

نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند

یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد

سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید

پشت سرمان خرناس میکشید

سگ آرام نزدیک شد

تا اینکه پوزه اش را باز کرد

دندانهایش برق میزد

یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد

من و فرشید هم دنبالش دویدیم

به یک بلندی رسیدیم

سگ به فرشید نزدیک شد

و پایش رو گرفت فرشید دادی زد

و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد

منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم

صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند

مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد

احساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکمفرما شده بود

از جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردم

نه اثری از سگ بود و نه از فرشید

لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم

پایم خونی شده بود و میسوخت

صدای هو هو جغد با صدای جیرجیرکها قاطی شده بود

به کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زد

چوبهای تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودن

در کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعی

روشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در بشکل مرموزی

به بیرون از کلبه افتاده بود

آرام در را باز کردم

قلبم تند تند میزد

کلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیده

زینت بخش کلبه شده بود

مینا را دیدم که پشتش رو بمن کرده

و داشت هق هق میکرد

آرام دستم رو روی شونه اش گذاشتم

یکدفعه برگشت و با صدای وحشتناکی

ناله میکرد چشماش سفید شده بود

و صورتش مثل شیاطین شده بود

از شدت ترس میلرزیدم

با دستش ضربه ای بهم زد

که باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنم

و بیهوش همانجا بی افتم…

چشمانم سیاهی رفت..نورهایی جلوی چشمم رو گرفته

بود تصاویر تاری رو میدیدم

یک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بود

چهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمش

پشت سرهم اطرافش را نگاه میکرد انگار میترسید کسی تعقیبش کند

بعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد

در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مینا بود

که البته جوانتر از آن عکسی بود که دیده بودم

احتمالا میان سالی اش بوده اما ….

مرد از میان درختها گذشت و به کلبه رسید

کلبه تازه تر و سرزنده تر بود

پنجره هایش پرده های تمیزی داشتند

و دوربرش سرسبزتر از الان بود

مرد در زد…صدای زنانه ای به آرامی پرسید کیه؟

مرد با غرور گفت: منم

در باز شد و مرد داخل کلبه رفت

فرش رنگ نویی به خودش داشت و داخل کلبه مملو

از وسایل زندگی بود زن جوان و زیبایی آنجا قرار داشت

مرد به پشتی تکیه زد و لیوان چایی را یک نفس نوشید

سپس با آستینش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:

ببین ملیحه جان …من باید یه چند وقتی برم مسافرت

نمیتونم دیگه بهت سر بزنم اما..

ملیحه با عصبانیت ادامه داد: چی شده ..تو که گفتی بهش میگم

ازم خسته شدی نه فکر بچه ات هم نیستی که قراره چند وقت دیگه بیاد

مرد با این حرف اخماشو در هم کشید و گفت: بس کن زن

بزار برم مسافرت بیام بعد به خاتون میگم قضیه رو

ملیحه پوزخندی زد و گفت: اینقدر دروغ نگو

تو قبلا هم قول دادی که بگی اما نگفتی

اصلا میدونی چیه خودم میرم بهش میگم

مرد با عصبانیت مثل برق گرفته ها ازجایش

پرید و یک سیلی محکم به صورت ملیحه زد

ملیحه به دیوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازیر شد

مرد بلند گفت: خیلی زر زر میکنی ها

ملیحه دستی به صورت خونینش زد

بعد در صورت مرد تفی انداخت و

چادرش رو سر کرد و از در کلبه بیرون زد

مرد دستی به صورت و ریش کم پشتش کشید

سپس در حالی که دستانش میلرزید

نگاهی به تبر روی دیوار انداخت

آن را برداشت و از در کلبه بیرون زد

ملیحه با دیدن مرد و تبر جیغ کوتاهی زد و

شروع به دویدن کرد مرد بهش نزدیک شد

اول با لگد او را به درخت کوبید

ملیحه شکمش رو گرفت بطوری

که میخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنه

مرد تبر را بالا برد و با آخرین زورش

آن را بر پیشانی ملیحه فرود آورد

خونش درخت را سرخ کرد

مثل فواره از سرش خون بیرون میزد

مرد تند تند نفس میکشید

برای بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر

را به شکم ملیحه زد

دقایقی بعد جسد بیجان ملیحه را کشان کشان

داخل کلبه برد از کف کلبه

به زیر پله ای که راه داشت کشوند

و آنجا رو کند و خاکش کرد

دستی به پیشانیش که از عرق

خیس شده بود کشید

و از پله ها بالا امد

در را پوشاند و

و نفت کف کلبه ریخت

کبریتی کشید و کلبه را آتش زد

سریعا از آنجا دور شد

دود ها کمی بیشتر نگذشت تا متوقف شدن

بدنه کلبه بدون اینکه بسوزه پا برجا ماند

آتش داخل کلبه به سمت زیر زمین شعله ور

شد و داخل گور گل آلود ملیحه رفت

از داخل شکم پاره شده ملیحه که با خون و خاک

آجین شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچک

منتقل شد و آن طفل بشکلی آتشوار از گور برخواست

و جای گریه خنده وحشتناکی سرداد

سپس آتش اورا سوزاند و سیاه شد

بعد شکل دیگری بخود گرفت

به شکل همان سگی که فرشید را گاز گرفته بود در آمد….

از صدای خنده بهوش آمدم

چشمانم هنوز تار میدید همه جارو

مینا کف کلبه کنارم افتاده بود

صدای قه قه طفل توی سرم میپیچید

یکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکی

آتش بیرون زد و تمام در و دیوار کلبه را گرفت

اینبار بشکل فجیحی میسوخت
پاسخ
 سپاس شده توسط ⓩⓐⓗⓡⓐ ، _Strawberry_
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان