26-08-2017، 5:35
اخترک چهارم اخترک مردی تجارتپیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.
شهریار کوچولو گفت: – سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
– سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
– پانصد میلیون چی؟
– ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ریخته که!.. من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم!.. دو و پنج هفت..
شهریار کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
– پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
– تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت یللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی.. این هم بار سومش!.. کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و..
– این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: – میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پارهای وقتها تو هوا دیده میشود.
– مگس؟
– نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
– زنبور عسل؟
– نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.
– آها، ستاره؟
– خودش است: ستاره.
– خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟
– پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
– خب، به چه دردت میخورند؟
– به چه دردم میخورند؟
– ها.
– هیچی تصاحبشان میکنم.
– ستارهها را؟
– آره خب.
– آخر من به یک پادشاهی برخوردم که..
– پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد.
– خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
– که دارا بشوم.
– خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
– به این کار که، اگر کسی ستارهای پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
– چه جوری میشود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: – این ستارهها مال کیاند؟
– چه میدانم؟ مال هیچ کس.
– پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
– همین کافی است؟
– البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای این صاحب شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهریار کوچولو گفت: – این ها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت: – ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار بسیار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
– اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
– نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
– اینی که گفتی یعنی چه؟
– یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
– همهاش همین؟
– آره همین کافی است.
شهریار کوچولو گفت: – من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!
شهریار کوچولو گفت: – سلام. آتشسیگارتان خاموش شده.
– سه و دو میکند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سی و یک. اوف! پس جمعش میکند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سی و یک.
– پانصد میلیون چی؟
– ها؟ هنوز این جایی تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه میدانم، آن قدر کار سرم ریخته که!.. من یک مرد جدی هستم و با حرفهای هشتمننهشاهی سر و کار ندارم!.. دو و پنج هفت..
شهریار کوچولو که وقتی چیزی میپرسید دیگر تا جوابش را نمیگرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
– پانصد و یک میلیون چی؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد:
– تو این پنجاه و چهار سالی که ساکن این اخترکم همهاش سه بار گرفتار مودماغ شدهام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا میداند از کدام جهنم پیدایش شد. صدای وحشتناکی از خودش در میآورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعهی دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بیچارهام کرد. من ورزش نمیکنم. وقت یللیتللی هم ندارم. آدمی هستم جدی.. این هم بار سومش!.. کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و..
– این همه میلیون چی؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصی داشته باشد. گفت: – میلیونها از این چیزهای کوچولویی که پارهای وقتها تو هوا دیده میشود.
– مگس؟
– نه بابا. این چیزهای کوچولوی براق.
– زنبور عسل؟
– نه بابا! همین چیزهای کوچولوی طلایی که وِلِنگارها را به عالم هپروت میبرد. گیرم من شخصا آدمی هستم جدی که وقتم را صرف خیالبافی نمیکنم.
– آها، ستاره؟
– خودش است: ستاره.
– خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت میخورد؟
– پانصد و یک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار و هفتصد و سی و یکی. من جدیّم و دقیق.
– خب، به چه دردت میخورند؟
– به چه دردم میخورند؟
– ها.
– هیچی تصاحبشان میکنم.
– ستارهها را؟
– آره خب.
– آخر من به یک پادشاهی برخوردم که..
– پادشاهها تصاحب نمیکنند بلکه بهاش «سلطنت» میکنند. این دو تا با هم خیلی فرق دارد.
– خب، حالا تو آنها را تصاحب میکنی که چی بشود؟
– که دارا بشوم.
– خب دارا شدن به چه کارت میخورد؟
– به این کار که، اگر کسی ستارهای پیدا کرد من ازش بخرم.
شهریار کوچولو با خودش گفت: «این بابا هم منطقش یک خرده به منطق آن دائمالخمره میبَرَد.» با وجود این باز ازش پرسید:
– چه جوری میشود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بی درنگ با اَخم و تَخم پرسید: – این ستارهها مال کیاند؟
– چه میدانم؟ مال هیچ کس.
– پس مال منند، چون من اول به این فکر افتادم.
– همین کافی است؟
– البته که کافی است. اگر تو یک جواهر پیدا کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر جزیرهای کشف کنی که مال هیچ کس نباشد میشود مال تو. اگر فکری به کلهات بزند که تا آن موقع به سر کسی نزده به اسم خودت ثبتش میکنی و میشود مال تو. من هم ستارهها را برای این صاحب شدهام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آنها را مالک بشود.
شهریار کوچولو گفت: – این ها همهاش درست. منتها چه کارشان میکنی؟
تاجر پیشه گفت: – ادارهشان میکنم، همین جور میشمارمشان و میشمارمشان. البته کار بسیار مشکلی است ولی خب دیگر، من آدمی هستم بسیار جدی.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کَتَش نرفتهبود گفت:
– اگر من یک شال گردن ابریشمی داشته باشم میتوانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم میتوانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمیتوانی ستارهها را بچینی!
– نه. اما میتوانم بگذارمشان تو بانک.
– اینی که گفتی یعنی چه؟
– یعنی این که تعداد ستارههایم را رو یک تکه کاغذ مینویسم میگذارم تو کشو درش را قفل میکنم.
– همهاش همین؟
– آره همین کافی است.
شهریار کوچولو گفت: – من یک گل دارم که هر روز آبش میدهم. سه تا هم آتشفشان دارم که هفتهای یک بار پاک و دودهگیریشان میکنم. آخر آتشفشان خاموشه را هم پاک میکنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم برای آتشفشانها و هم برای گل این که من صاحبشان باشم فایده دارد. تو چه فایدهای به حال ستارهها داری؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابی بدهد اما چیزی پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که میرفت تو دلش میگفت: – این آدم بزرگها راستی راستی چهقدر عجیبند!