امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ادامه ی رمان زیبای عشق دردناک

#11
بقیه پلیز
پاسخ
 سپاس شده توسط SOGOL.NM
آگهی
#12
سلاااااااام حالا اومدم که ادامه رمان رو بزارم
...
باورم نمیشد هیچی رو از این صحنه درک نمیکردم سرم گیچ میرفتم
دستام رو مچ کردم و محکم فشارشون میدادم شهرام اومد پیشم
و محکم بغلم کرد و میخواست آرومم کنه ولی من چطور میتونستم آروم باشم
اونم داشت گریه میکرد نمیدونستیم چیکار کنیم
همه ی ما از این قضیه سردر نمیاوردیم
جنازه بابا رو آوردن صدای گریه های غمناک مادرم بلندتر شد
شهرام هم آروم گریه میکرد ولی صدای حق حقش به گوشم میرسید
شهرام برگه هایی که دکتر آورده بود رو و نمیدونم چی چی توش نوشته بود
امضاکرد و بعدش جنازه بابام رو بردن
بعد از چند دقیقه رفتیم خونه
من رفتم تو اتاقم هیچکس حوصله شام خوردن رو نداشت منم که قبلا زهرمار کرده بودم
وارد اتاقم که شدم در رو پشت سرم آروم بستم رفتم جلوی آیینه و
به خودم نگاه کوتاهی کردم و به گوش واره های آبی رنگ و نقره ای که یه آکوت بزرگ داشت خیره شدم
اشک تو چشام حلقه بست
این گوشواره هارو هم بابام بهم هدیه داده بود
گوشواره هارو از گوشم دراوردم و تو کشویی که از گوشواره هام نگهداری میکردم گذاشتم
بعدشم از صندلی بلند شدم و وارد حمام شدم
لباس هام رو بیرون آوردم هنوزم داشتم گریه میکردم
چند دقیقه همینجوری وایسادم وقتی یکم آروم شدم دوش رو روشن کردم
وقتی قطره های آب همه جای بدنم رو لمس میکردن آرومتر شدم
خیلی آب رو دوست داشتم جوری که یه نفر عاشق یه نفر دیگه شده باشه
با صدای در اتاقم که باز شد دوش آب رو بستم
ـ شهرناز.......کجایی؟؟؟
شهرام بود زود لباس های خوابم رو که همیشه تو هموم
میذاشتم و شبا بعد از حموم میپوشدم رو تنم کردم و از حموم خارج شدم
روی تخت نشسته بود و از دور تو آیینه به خودش با نفرت زیاادی نگاه میکرد
دستشم محکم مچ کرده بود رفتم کنارش نشستم و دستش رو گرفتم
با گرفتن دستش مچ دستشو آروم باز کرد و نگاه خودش رو از تو آیینه برداشت و زل زد به من
منم باکلی سوال تو دلم بهش نگاه میکردم
اونم این نگاه رو میفهمید مدتی نگذشت که گفت
ـ چیه؟؟چی میخوای بگی
منم زودی سوالم رو پرسیدم
+شهرام
ـجا..جانم
+این اتفاق چطوری افتاد آخه بابا چطوری اینجوری شد
یه نفس راحتی کشید و جریان رو واسم تعریف کرد
ـ سر میز شام بودیم همه بی سرو صدا داشتن شامشون رو میخوردن
منم که حوصلم سررفته بود توهم که اینجا نبودی یه چیزی بگی واسه همین
برای شکستن این سکوت طولانی گفتم
ـ اگه الان شهرناز اینجا میبود مطمعنم یه جوری نمیذاشت قرفه بزرگمون اینجوری
سکوت کنه منم ه میخوام یه راه حل شیطنتی پیدا کنم واسه شکستن این سوکوت
بعدشم با یه حالت بامزه ای فکر میکردم
شهنازم که روبروی من داشت زیر زیرکی بهم میخندید رو نگاه کردم و گفتم
ــ چیه زیزیگولو چرا زیر زیرکی داری هر هر گر گر میخندی؟؟
اونم زودی سرشو گرفت بالا و بهم گفت:اگه فقط یه بار دیگه فقط یه بار دیگه بهم بگی زیزیگولو بهت میگم تا به تا
ـخخخ
ــ کوفت....
ـکوفت و زهرموش
ــبابا بیخیال غلط کردیم


ادامه دارد.....
فردا بقیشو مینویسم
سپاس نشود فراموش
4826
خداحافظ تا فردا
2324
بیبی موچی?✨?
پاسخ
 سپاس شده توسط ђคvzђเภ ، * MASIHA *
#13
ســـــــــــــــــــــــــلام
ادامه ی رمان رو الان میزارم فقط سپاس رو فراموش نتونینااااا
شهناز:بایدم غلط بکنی
شهرام:اصلا غلط نکردم
ـب درک
بابا:عزیزانم پسر و دخترکم یه لحظه سکوت کنین و غذاتونو بخورین شیطنتو بزارین کنار
ــ ولی آخه من حوصلم سر رفته شهرنازم نیست بیاد اذیتش کنم اونم منو دنبال کنه خیلی دلم واسش تنگ شده
ــ نمیدونم اگ زن داشتی چیکار میکردی اگ ازت دور بود و دلت واسش تنگ بود..امممممممممم فک کنم اصلا یه ثانیه هم دووم نمیاوردی و میرفتی پیشش
ــ پس چی فک کردی عاشق شدن الکیه؟؟...پوفــــــــــــــــــــــ...حالا کجا ک عاشق بشم
ــ تو پیر بشی هم کسی تورو قبول نمیکنه آخه مثل موش کورا تیپ میزنی
ـ یهویی همه زدیم زیر خنده بابا هم در حین خندیدن سرفش گرفت دارو هاشم نخورده بود آخه وقت دارو خوردنش کم کم داشت میگذشت مامان زود رفت تا دارو هاشو بیاره تا مامان بیاد بابا بیهوش شد منم گفتم:بابا حالش بده باید ببرمش بیمارستان من میرم بیمارستان شهناز شما با ماشین بابا بیایین
ــ باشه فقط زود باش.......ولی حداقل بزار دارو بخوره
تا اون حرفشو تموم کنه من بابارو بلند کردم و رفتم بیرون و بابا رو گذاشتم توی ماشین سریع رفتم بیمارستان مامان اینا پشت سرم بودن وقتی رسیدم تحویلش دادم ب پرستارا تا خودشون ببرنش شهناز و مامانم ک رسیدن باهاشون رفتن منم زنگ زدم ب تو و.............
ایندفعه داشت حق حق میزد منم همینطور
ــ همش تق...تقصیر منه احم..احمقه اگه احمق بازی در ن..نمیاورد..دم ب...با..بابا الان پیشمون بو...بود
+نه شهرام تقصیر تو نیست اینو تقدیر خواسته اینو سرنوشت نوشته ماهم نمیتونیم تغییرش بدیم
بعد محکم همو تو آغوش همدیگ گرفتیم و محکم به همدیگ فشار میاوردیم کم کم داشتیم آروم میشدیم من و از آغوشش آروم کشید بیرون و بهم گفت ک بخوابم خودشم میره بخوابه منم قبول کردم اونم از اتاقم خارج شد منم روی تختم دراز کشیدم به هیچی جز آینده فکر نمیکردم
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپــــــــــــــــــــــــــــــ​ــــــــاســــــــــــــــــــــــــــــــ
پـــــــــــــــــــــــــــــلـــــــــــــــــــــــــیـــــــــــــــــــــــ​ــــــــــز
بیبی موچی?✨?
پاسخ
#14
سلاااام اومدم پست بعدیو بزارم
.....خب!.....
چشمام هنوز نیمه باز بود که صدای یه چیزیو شنیدم زود بلند شدم
اینطرف و اونطرفم رو نگاه کردم چیزی ندیدم به پایین تخت نگاه کردم
اون جعبه موسیقی ام بود که از روی کمد افتاده بود
روی تخت نشستم و کلید برق رو که نزدیک دستم کنار تختم بود رو
روشن کردم و جعبه موسیقی رو از روی زمین برش داشتم
بهترین و مهم ترین چیز تو زندگیم بود یهویی یادم افتاد که وقتی کوچیک بود
تقریبا۹سالم بود که روز تولدم نشسته بودم تو اتاقم یه لباس خوشگلم که چند ساعت پیش مامانم واس روز تولد۹سالگیم گرفته بود پوشیده بودم و با یه گردنبند طلا و انگشتر و النگو و گوشواره که باهمدیگ ست بودن
خوشگل شده بودم با صدای در سرم رو گرفتم بالا مامان اومد تو اتاقم و کنارم نشست منو گرفت توی آغوش گرمش و یه بوسه ی گرم هم رو لپام که از خوشحالی قرمز شده بودن گذاشت
منم لپای قرمزشو بوسیدم دستمو گرفت و بلندم کرد و با همدیگه رفتیم پایین
کلی مهمون اومده بود نسیمه و لایبا هم بودن با مامان باباهاشون و همه ی دوستام
و اقوام مون همه تولدمو بهم تبریک گفتن و بهم کادو دادن اولین نفر مامان بود بعدشم شهرام
بعدش شهناز و بقیه ولی من دنبال بابا بودم
داشتم دور خودم میچرخیدم که دیدم بابا داره از پله ها میاد پایین وقتی اومد بدو بدو رفتم بغلش کردم اونم بغلم کرد و تولدم و بهم تبریک گفت و پیشانی ام رو بوسید منم لپشو بوسیدم و
تشکر کردم دستشو که پشتش بود آورد جلو و کادویی
که با رنگ آبی باند پیچی کرده بود و رنگش فیروزه ای بود داد بهم کادو رو از دستش گرفتم و بازش کردم
دیدم یه جعبه موسیقیه خوشحال شدم و دوباره بغلش کردم و ازش تشکر کردم ...
با یاد آوری اونروز یهویی لبخند زدم و در حال لبخندزدن اشکام داشت از روی گونه
هایی که از شدت گریه سرخ شده بودن پایین میومدن و میریختن روی زمین
جعبه موسیقی رو با هزار بدبختی گذاشتم روی کمد کوچیکی که کنار تختم بود و
خودم دراز کشیدم چشمام بسته شد به خوابی عمیق فرو رفتم
+جلو نیا وایسا همونجا!
صدایی نشنیدم و او همچنان جلو می آمد دوباره فریاد زدم
+جلو نیا خواهش میکنم!تو کی هستی؟چرا نمیذاری آرامش داشته باشم؟!بگو کی هستی؟
با چشمایی خونی و وحشتناک زل زد بهم اعصبانی بود خییلی یه جوری نگام میکرد
که حس میکردم زندگیم الان تموم میشه!
با صدایی خراشیده و اعصبانی و همچنین وحشتناک گفت
ــ خفه شو!من کسی ام که قراره فرشته مرگت باشه!
با خنده ی وحشتناکش ترسیدم هرچه گریه میکردم و التماس میکردم که نیاد جلو
او چیزی نمیشنید یعنی تظاهر به نشنیدن میکرد...
ادامه فردا ایشالا
فقط سپاس بدید جون خودتون
بیبی موچی?✨?
پاسخ
#15
سلام
ببخشید که بقیه پستارو نذاشتم
آخه رفته بودم مسافرت همین دیروز رسیدم
واسه ی تاخیر خیلی زیاد شرمنده ام
.....
یهو وایساد...!
دیگ صدایی ازش نمیومد...
از یه طرف یه چیزی رو میدیدم
نزدیکتر رفتم..
روشن بود
یه چیز روشن...
میدرخشید
_شهرناز....
چشمام رو باز کردم
شهرام نشسته بود کنارم و داشت موهام رو نوازش میکرد
اه بلندی کشیدم و صبح بخیر گفتم
_چرا چشمات قرمزه؟لپات هم که قرمزه صورتت چرا خیسه؟
با یه کم مکس گفت...._گریه کردی؟
از جام بلندشدم و نشستم
+داشتم خواب بد میدیدم فک کنم گریه هام واس همینه
_نگران نباش همه چی درست میشه..فقط به خدا توکل کن
محکم بغلش کردم و خودم رو تو اون آغوش گرمش فشار دادم
بیشترو بیشتر....
******
شیش ماه از فوت بابام و اون روزای تلخ گذشته بود
و بیست و شیش روز برای باز شدن مدارس
تو اتاقم نشسته بودم و داشتم کتاب میخوندم
صدای در حواسم رو پرت کرد و خطی که میخوندم رو گم کردم
+بفرمایید..
در باز شد و لایبا اومد تو
_سلام عزیزم خوبی؟
+سلام ممنونم تو خوبی جیگر؟
_من خوب خوبم...بلندشو بریم
+کجا...*__*
با تعجب زیاد....
_بریم بگردیم دیگ کار دیگه ای هم هست که ما انجام بدیم مگ؟زودباش بلندشو
+امممم ول کن توهم...
_نمیکنم
+حوصله ندارم
_نمیشه
+توروخدا
_قبول نیست
+جان من
_نچ..
یعنی هیچ راهی نیست..
_ضربدر
+هووووووووووف
_اق زووونم بلندشو
در حین حال شهرام اومد تو
_چیکار میکنین گوگولیا؟
چون لایبا و نسیمه و من بهترین دوستای صمیمی بودیم
شهرام هم اونارو مثل خواهراش میدونست و
با اوناهم شوخی میکرد
_هعییییییییی زندگی....مگ میشه بدون شوخیات زندگیم بگذره..نمیشه که...
با اعصبانیت....
__باش باش نزن ای بابا
من برای تموم کردن جنگ جهانی شهرام و لایبا
+داشت خواهر گوگولیتو میبرد بیرون برای گرداندن
__باچی؟
_با مشین بنده
شهرام نگاهی ب من کرد و نگاهی به لایبا
با خدا
__نزنی خواهرمو له لورده کنی....جوجه های تازه خطرناکه نکنین
_شهرااااااااااااااااام
+بس کنین اه شماهم مث موش گربه افتادین جون هم...من برم لباس عوض کنم اومدم نبینم به جون هم افتاده باشیناااا
__وایسا اومده بودم کارت داشتم
نشستیم رو تخت و لایبا از کنجکاوی داشت میمرد نشست رو زمین مثل گربه ها
خیلی کنجکاوانه داشت نگاهمون میکرد
.......
سپاس خواهشا


بیبی موچی?✨?
پاسخ
#16
بدون مقدمه...
__چته؟چرا اینجوری نگاه میکنی مارو؟آدم ندیده..
_تو کارتو بکن به من کاری نداشته باش
+حالا تو بگو ول کن اینو
__همممم باش..میخواستم بگم که سه ماه دیگه باید برین لندن
هردوتامون با تعجب
+_چی چی؟
__نخورین من و اه
+ولی آخه چجوری من اینجا درس دارم نمیتونم بیام که
__خب واس میخوام اونجا ببرم یه مدرسه بزرگ ثبت نام کنمت
+اها...
به حرف اولی که زد خوب دقت کردم...برین!
+ببخشید..منظوریت چیه؟برین یعنی چی؟
__یعنی تو مامان خواهر شهناز با شوهرش
+پس تو چی؟
__من کار دارم عزیزم نمیتونم بیام
+ولی آخه بدون تو من چیکار کنم؟
__تخمه بشکن..مگ میری گردش میری یکم بیشتر تو معلمی مهارت بگیری
+ولی..
__ولی و اخه و اگر نداریم میری منم اگه فرصت شد میام یه وقت سر میزنم بهتون
به لایبا نگاه کردم خیلی غمگین داشت به من نگاه میکرد
فکر کردم اگه برم خیلی دلمون واس همدیگ تنگ میشه
شهرام که فکر و ذهن مادوتارو خونده بود گفت
__خب تقصیر من که نیست به خاطر مامان میگم اونم حال و هواش عوض میشه
+آره
_خیلی دلم واست تنگ میشه عزیزم
__حالا کو واس دلتنگی چخ شین برین به گردشتون برسین چاقالوهه رو فراموش نکنین
ولی از الان باید خودتو آماده کنی شهرنازیم
+باش داداش
از اتاق بیرون رفت و دررو هم پشت سرش بست
به لایبا و موهای قرمز رنگی که چیده بود وجلوی چشماش
ریخته بود و خیلی ناز شده بود نگاه کردم
رفتم دستشو گرفتم و نشوندمش رو تخت
+نگران نباش خواهری زود برمیگردم
_واس یک سال یا شاید بیشتر میرین این واس من زود نیست
+خب..ولی..خب
_قبول کن دیگ شاید هیچوقت همدیگه رو نبینیم
+حالا ول کن کجا تا برم باید خوب خوشبگذرونیم
لبخند زد و بغلم کرد محکم خیلی دوستم داشت منم دوسش داشتم..خیلی
+حالا بریم دنبال شکمویی
سرشو از رو شونم بلند کرد
_بدددو بریم
بلند شدم یادم اومد که لباسام رو عوض نکردم
+تو بشین لباسم رو میپوشم و زودی میام
_باش عزیزم فقط زود
+باش
تند تند رفتم لباس آبی رنگم که یه پیراهن بود و تنگ و دراز با یه شروالک
آبی رنگ مثل خودش پراز زری در آوردم سریع رفتم حموم موهام رو با
یه سنجاق بستم تا خیس نشن آخه امروز حوصله خشک کردنشون رو نداشتم
زود دوش گرفتم و لباس رو عوض کردم و اومدم وایسادم جلو آیینه
_ببین من وقت ندارم که تو یه رژ بزنیاااا خوب خودتو خوشگل کن
+منم وقت ندارم خودمو خوب خوشگل کنم یه رژ میزنم
_بی سلیقه
+نکه تو زیاد سلیقه داری
بین این بحثا زود موهام رو باز کردم شونه زدم و باز بستم
موهای طلایی رنگم و خیلی دوس داشتم خیلیم بلند بودن
یه رژ صورتی که همیشه میزدمش رو زدم بلند شدم
+بریم
_بریم بی سلیقه جون
+گمشو دیگ
خندید و راه افتاد
اگه بریم خیلی دلم واس شیطونیامون تنگ میشه
.............
سپاس
بیبی موچی?✨?
پاسخ
آگهی
#17
بازم سلام
پستارو میذارم ولی شماها سپاس نمیدین سپاس بدین دیگ
خب خلاصه.....
*****
_میشه امروزو تو برونی؟
+نوچ...
_تورو خدا
+زورم میاد اه
_اممممم تو از هرچی زورت میاد
+خب چیکار کنم تقصیر من نیست که
بدون اینکه حرفی بزنه یا به حرفم گوش کنه کلید رو گذاشت دستم
منم یه چشم غره ای بهش رفتم و نشستم جلوی فرمون
:سلام عزیزان محترم
+-علیک
+بشین اینقد حرف نزن زود بریم قاروقور شکمم داره بلند میشه
:خب باش نزن
_بشین دیگ اه الان مال منم بلند میشه هااااا خیلی گشنمه
:شمادوتا امروز یه چیزیتون هست
+_با صدای بلند)نسیمه میگم بشین
بیچاره یکم دیگ سکته شو زده بود
زود نشست تو ماشن منم راه افتادم
دم در پارک مورد علاقه خودمون که وقت میخواستیم خلوت کنیم میرفتیم نگه داشتم
همه از ماشین بیرون اومدیم و رفتیم طرف صندلی هایی که در فضای سبز گذاشته بودن
هرسه تامون نشستیم
سکوت کرده بودیم چشمم افتاد به لایبا
خیلی خوشگل شده بود اصلا دقت نکرده بودم
یه خط چشم کوتاه کشیده بود که به اون چشمای قهوه ای رنگ و کشیده اش میومد
به لباش یه رژ قرمز رنگ خاص زده بود
خودشم که دوست نداشت فیص بزنه چون سفیدی صورت خودشو دوست داشت
خیلی جیگر شده بود
نگاهم چرخید و سر نسیمه ثابت موند
اونم به پوست گندمیش یکم فیص زده بود و رژ لب قرمز رنگ
این دوتا آرایش کردنشون تفاوت زیادی نداشتن فقط اون فیص نمیزد
اینم خط چشم نمیزد
منم که از هردوتاشون متفاوت تر بودم
از حتی فکر کردن فیص رو صورتم چندشم میومد خط چشم رو یکم دوست داشتم
ولی فقط تو مهمونی ها و مجالس
...........
سپاس
بیبی موچی?✨?
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان