29-06-2017، 7:28
(آخرین ویرایش در این ارسال: 29-06-2017، 7:29، توسط PhilosophiasScientiae.)
او نامه می نوشت.
یواشکی، طوری که کسی نبیند.
او از من حرف می زد.
طوری که اخم های چند نفر در هم می رفت و ابروهایشان را بالا می انداختند.
او یک بار گفت شبیه کسی هستم که من هیچ وقت نمی شناختمش. هنوز هم نمی شناسم.
او به من کتاب هدیه داد.
و من یک بار که یادداشت هایش را روی میز جا گذاشته بودم، مامان حرف هایش را خواند و گفت حرف هایش بوی دیوانگی می دهد.
و من رویم را برگرداندم.
از او
از کتابش
از یادداشت هایش
از وقت هایی که اتفاقی می بینمش و می گذرم.
نمی دانم چرا، با صدای گریه ی زن همسایه، یاد او افتادم.
یاد عمر کوتاهش
+ نوشته فَرنوش
یواشکی، طوری که کسی نبیند.
او از من حرف می زد.
طوری که اخم های چند نفر در هم می رفت و ابروهایشان را بالا می انداختند.
او یک بار گفت شبیه کسی هستم که من هیچ وقت نمی شناختمش. هنوز هم نمی شناسم.
او به من کتاب هدیه داد.
و من یک بار که یادداشت هایش را روی میز جا گذاشته بودم، مامان حرف هایش را خواند و گفت حرف هایش بوی دیوانگی می دهد.
و من رویم را برگرداندم.
از او
از کتابش
از یادداشت هایش
از وقت هایی که اتفاقی می بینمش و می گذرم.
نمی دانم چرا، با صدای گریه ی زن همسایه، یاد او افتادم.
یاد عمر کوتاهش
+ نوشته فَرنوش