امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قهرمان زندگی من

#1
Star 
به نام خداوند بخشنده مهربان
نسیم هستم دختری چشم  ابرومشکی قدمتوسط 3برادردارم.مادرم مدیربازنشسته وپدرم کارمندبازنشسته است.مادرم تنهادخترتحصیل کرده وناز درفامیلشون بوده وخواستگاران زیادی داشته جوری که پسرعمو ش که میخواستش اجازه اومدن خواستگاران نمیده ومادرش همه جاپرکرده بود که نرگس عروسشه اما پدرم که ازفامیلهای دور بودومتوجه میشه  وسریعترازبقیه فامیل انگشترودست مادرم میکنه.
درحال حاضر من خواستگاران زیادی از اقوام ودوستان دارم
که پسرهمکاران پدرومادروهمسایگان رانیزبایداضافه کنم.
پدرم از دوران کودکی من بسیاربه من سخت میگرفت وهمیشه میگفت توخیلی برام عزیزی ،برای خودت ارزش قائل شووسنگین ومغرورباش برای پسرجماعت.
توجمع اقوام بیشتر پسرداربودن وهمبازی من.
باپسرها وسطی فوتبال بازی می کردم هرچندمیدونستم پدرم ناراحت میشه اگربفهمه.
برعکس پدر،مادروخاله ودایی هایم ازادی من رومیخواستن .وروابط ازادباپسرههاوازادی در جامعه.
پدرم میخواست من قوی باشم.کلاس دفاع شخصی میرفتم وسالها بودورزشهای رزمی کارمیکردم.
برادرانم  به ترتیب اریان23.ارمان 21 وارمین 19 سال داشتن ودوبرادر دانشجوی پزشکی ساکن آمریکاوارمین دانشجوی مکانیک دانشگاه تهران.
من 15سالمه میگن خیلی بلا شیطون،بازیگوشم وساکن آبادان  درمحله مااقوام فامیل وچندتاازدبیرانم همسایمون هستند همه ان محله خانواده منومیشناسن وبخصوص پدرومادرم که بخاطرکارواخلاقشون دوستان زیادی دارند من جهشی خواندم والان منتظر نتیجه کنکورهستم.
حوصلم سررفته وشدیدااسترس دارم .لباس پوشیدم وبه مامان گفتم میرم روزنامه فروشی تانتایج ببینم.
ساعت 10صبح بود.دروبازکردم دیدم امیر وپرهان ازپسرای فامیل که 5سالی ازمن بزرگترن ودانشجو ی کامپیوتر وافشین و...دوستانشون بودن وچندتاپسرهمسایه دارن باهم حرف میزنن ومی خندند...خدایا چطوری ازکناراین جمعیت ردبشم،سلام کنم،نکنم.
سرموانداختم سریع ازمحلمون دورشدم ومتوجه نگاههای سنگین میشدم اما بروی خودم نیاوردم هنوزازمسیرنگاهشون دورترنشده بودم که متوجه شدم دوپسرغریبه مزاحمم شدن وکنارم راه میومدن قدمموتندترکردم گفتم مزاحمم نشید
یکیشون گفت_هرجابری باهات میاییم خوشگله.
اون یکی اومددستشو روی بازوم بزاره منو بطرف خودش بکشونه.
که دیگه عصبانی شدم برگشتم سمتشون همزمان چندتافن وپرش وهردو رونقش زمین کردم.
دیدم امیروپرهان ودوستاش دارن باسرعت میان سمتم وبادیدن این حرکتم ایستادن نگاه تحسین امیزی به من زدن.
به سمت دوپسرزخمی رفتن که هنوز روی زمین افتاده بودن.من هم تاکسی گرفتم.
روزنامه خریدم و نشستم روی نیمکت پارک.باعجله دنبال اسمم میگشتم که پیداش کردم...وااای قبول شدم.
گرافیک دانشگاه تهران..
چطوربه پدربگم که دوست نداشت من ازشون جدا بشم.
فصل اول
آگهی
#2
چرا دوبار گذاشتی خو؟؟؟
گزارش شد
خلاف قوانین!


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  زندگی نامه هیچ کس
  زندگی نامه بهرام
  زندگی نامه شایع
  زندگی نامه حصین
Thumbs Up تولدت مبارک زندگی... از فلشخوری هاهم ممنون میشم بیان مخصوص مخصوص
  قوانین راهنمایی و رانندگی در زندگی کودکان
  زندگی در خوابگاه(طنز)
  اگه موقع مرگت ازت بخوان آخرین خواستتو بگی چی میگی غیر از زندگی مجدد
Heart اعتیاد به زندگی آنلاین را ترک کنید
  فقط استقلالی وپرسپولیسی(قهرمان) بیاد

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان