نظرسنجی: آیا از این رمان راضی هستید و می خواهید رمان را ادامه دهم؟
خیر رمان افتضاحی بود
بله لطفا عکس شخصیت ها رو هم قرار بدهید
[نمایش نتایج]
 
توضیح: این یک نظرسنجی عمومی‌است. کاربران می‌توانند گزینه‌ی انتخابی شما را مشاهده کنند.
امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان انتخاب بین تفنگ و عشق «عاشقانه پلیسی انتقامی»

#1
سلام دوستان عزیز این رمان یکی از بهترین رمان هام هستش. که ژانر جنایی پلیسی انتقام عاشقانه درام غمگین داره .
حتما بخونیدش .
خلاصه:در مورد یه دختر سرهنگ پلیس هستش که با اتفاقاتی که تو گذشتش افتاده عاشق یه پسر می شه که با دوستاش از ارتش روسیه به ایران بازگشتن و کم کم رازهایی برملا میشه که خانواده های رو از هم می پاشونه.
داستان از زبان  شش شخصیت اصلی بیان می شه اما دختر یا همون سرهنگ خودمون بیشتر داستان رو  بیان می کنه.
نظر یادتون نره
آخیش بالاخره امروز بر می گردم سرکار عزیزم!!!
با صدای زنگ در می پرم سمت آیفون.
*بله؟
+ باز کننن..!!
*چه خبرته؟ بیا تو.
بعد از چند دقیقه قامت نیلدا توی چارچوب در پیدا می شه
+سلام.
*علیک گفته بودم از دیر اومدن متنفرم .
+خب حالا تو هم
یه نگاه چپ بهش می کنم. که سلام نظامی می ده.
+ووی نخوریم
*تلخی
+امتحان کردی؟
*هنوز جوونم.
+ایششش!!!
*چایی یا قهوه؟
+قهوه
*نداریم
+چی ؟ پس چرا می گی؟
*سرکاری .برو واسه منم  چای بپز
+خیلی رو داری؟
*می خوای  به تو هم بدم؟
+نمی دونم تو چرا افسر شدی؟
*لیاقت دارم
+عق  حالم بهم خورد
*زود باش اینقدر حرف می زنی فشارت نمی افته
+قبل از اینکه تو رو ببینم خیر
*این از خوشی دیدار با منه
سری تکون می ده و به سمت آشپزخونه می ره
خب من اسمم آیسان  محمدیه  22 سالمه  سرهنگ موفق و فوق العاده باهوش  وجدی  اداره آگاهی هستم  یه دختر خوشکل و ناز البته بعضی وقت ها جدی و مغرور و بعضی دیگه شیطان و بازیگوش.
*زحمتت شد!!
+ برای رئیسم هر کاری می کنم.
*چیه باز مرخصی ؟
+خب خودت می دونی مادرم مریضه مجبورم برم پیشش.
*بهتر نشد؟
+ای چی می دونی  از حال من .نه بابا بهتر نشد که هیچ بدتر شده .
*کمکی از دست  من بر می آد؟
+اهم
*پررو نشو دیگه راجب مرخصی باید بگم حرفشم نزن!!شیر فهم شد؟
+نه نه راجع به مرخصی نیست پول.... می خوام داری بهم بدی؟
همینطور که   چایی رو مزه می کنم میگم:اهم چقدر میخوای؟
+ده میلیون
*واسه چی؟
+میدی یا نه نپرس لطفا ...!!!
*می دونی چند وقته یه آدم  دیگه شدی ؟داری چیکار می کنی!!
+داری یا نه؟
*عصبانی نشو فردا واریزش می کنم.
+ممنون خب بریم سرکارمون. راجع به این  سرهنگ های  جدید شنیدی؟
*عطاری سرسری یه چیزی گفت .فردا می آن؟
+آره می گن  توی روسیه دوره دیده ان.
*هه بدون چه ابلهی اند  خب تو روسیه چرا فقط واسه پزشه می دونم که هیچیم حالیشون  نیست.
+ولی شنیدم میگن خیلی خوشتیپ اند. هر چند هیکل تو یه چیزه دیگه اس.
*به من و تو چه ؟؟
+یه بار نبود نزنی تو ذوقمون !!
*برو بابا دیگه رفع زحمت نمی کنی؟
+تاریکه بذار شب  بمونم پیشت می ترسی ها؟
*گم شو یالله
+ایش بی احساس
می خندم  خودشم خنده اش می گیره بالاخره از خونه ام پرتش می کنم بیرون ای تنهایی عاشقتم نیلدا یه دختر شوخ و شیطونه و صمیمی ترین دوستمه توی مدرسه سال اول  ابتدایی باهاش آشنا شدم یه دختر که تو هیکل و زیبایی چیزی کم نداره و از من زیباتره  23 سالشه البته من مافوقشم و از من حساب می بره چشم های درست سیاه داره با لبای قلوه ایی  پوست گندمگون صاف ابروی پرپشت موهای پر کلاغیه لخت دماغ تقریبا بزرگ  قد 175 وزن 68 توپره تنها بچه اس پدرش افسر بازنشسته اس  و مادرش مهندس شیمی بود اما  پارسال پدرش به رحمت خدا رفت  و از اون موقع به بعد این بیچاره دنبال مریضی مادرشه مادر عزیزش یعنی خاله شیما ms(ام اس) داره  که واقعا نیلدا شکوهی رو از پا در آورده
خب خودم که گفتم آیسان  23 سالمه سرهنگم لب های قلوه ایی صورتی رنگ با چشم های درشت سیاه موه های قهوه ایی که تا روی سینه ام می آد دماغ کو چولو  پوست گندمی ابرو های  پرپشت . قد179 وزن 60  دو خواهر  و یه برادریم
آبتین برادر37 سالمه آبتین یعنی برادر وفا دار   که به آبتین می خوره عاشقشم و زن خوشکلش  شادیا و دختر نازشون آپامه زیبا  و گل پسرش که هر دومون  به هم خیلی وابسته ایم آترا  .آپامه 14 سالشه  و آترا 10 سال عاشقشونم برادرم   داروساز و زنشم   متخصص بیهوشی . خواهرم یعنی آیسل 32 سالشه و یه دختر فوق العاده خوشکله  که یه دختر خوشمل داره به اسم نرسا یعنی  خدای باستان  که 6 سالشه و آغا شون  نیوان . خواهر و شوهر خواهرم هر دو روانشناس اند . مادرم وقتی 8 سالم بوده  با پدرم که می خواستن به تبریز برن تو راه تصادف می کنند و هر دو شون رو از دست می دم.مادرم معلم و پدرم کارخانه دار. از پولدارهای تهران به حساب می آیم. هیچکدوم از خانواده ام برای انتخاب این شغل من راضی  نبودن اما علاقه من  بود که مجبورشون کرد. یه عمه دارم و دوتا عمو
عمه سهند که بچه نداره و  متخصص زنان و زایمانه  وشوهرش که شرکت گرافیک داره . عموی کوچیکم که یه  پسر به اسم  نیاوش داره که  دکتر قلب  و عروقه و با بابام و اون عموم  شریک کارخونه اس عموی بزرگمم فقط دوتا دختر به اسم روبیتا و رویان داره که هر دوتاشون ازدواج کردن  و تو کانادا زندگی می کنن
فقط یه دایی دارم دایی ماهان عزیزم که  50 سالشه و آنقده آرامش داره که نگو اون بود که من رو کمک کرد چون خودش  رئیس کل آگاهیه  البته اولش می گفت خطرناکه و تو دختری و از این حرف ها اما می دونست حرف من یکیه و راضی شد. خونه ما چهار طبقه بود که برادرم بخاطر من فروختش و من با پولش یه خونه  دو طبقه که دو اتاق است گرفتم که رنگ هال  جگری و طلاییه یعنی دیوارا جگری و وسایل طلایی اتاق اولش که بزرگه ترکیبی از سیاه و قهوه اییه  اون یکی دیگه کتابخونه اس که سفید و سبزه  اتاق نشی  من رو بخاطر پنجره های بلندش خیلی دوست دارم. چقدر حرف زدم با خمیازه بلندی که می کشم بلند می شم که بخوابم فردا راس 7 باید اداره باشم و معرفی دو سرهنگ جدید و از این حرف ها
قوقولی قوقو قوقولی قوقو
وای این ساعت لعنتی چقدر سر و صدا می کنه بلند می شم و فوری به حموم می رم یه دوش 10 دقیقه ایی می گیرم موهای بلندم رو بالای سرم می بندم یه خط چشم سیاه و ریمیل کرم و رژلب جگری .مانتوی کرمی رنگ لختم رو با شلوار و روسری قهوه ایی همراه با کفش  اسپرت کرمی و کیف قهوه ایی می پوشم . فوری دو لقمه  نون پنیر می خورم و می زنم بیرون. می رم پارکینگ و سوار BMW نقره ایی رنگم می شم . مال بابای خدا بیامرزم بود گازش رو می گیرم و فوری به سمت آگاهی می رم با ترافیک شاید 45 دقیقه دیر رسیدم و راس 7 و 5 دقیقه اونجا بودم. ماشین رو پارک کردم. تمامی سربازها سلام نظامی می دادن.چشمم به دایی ماهان افتاد
سلام نظامی می دم و می گم:روز خوش قربان
+5 دقیقه دیر دلیل؟
*ترافیک
سری تکون می ده دنبالش راه می افتم
+ خوب یه بهانه دارید تا 5 دقیقه دیگه  همکارات می آن
*همونایی که تو روسیه دوره دیدن
+آره جوگیر نشی سوتی بدی جلوشون ها
*دایی زن نمی گیری؟
+بازم حرف زدی وروجک کوچولوم؟
*دایی جوون؟قلبونت بلم الهی(قربونت برم اللهی)
می خنده :بیا تو .از بچه ها خبرداری  .
*نه بابا اون ها ما رو آدم حساب نمی کنن
+آخه تو آدمی
*دایییی
+چرا داد می زنی بی آبرو
*اگه به آیسل نگفتم داغت کنه
+اون خواهر و برادر تو داری یکی از یکی دیوونه تر ؟عجیبه یعنی این همه مدت آترا رو ندیدی؟
*دایی دلم براش یه ذره شده.میای امشب خودم  و خودت خراب شیم رو سره اون شادیای بی چشم و رو
+بازم خواهر شوهر بازی در آوردی
*دست کم گرفتی من رو
تقه ایی به در می خوره
+بلندشو اومدن
*اووف تازه بحث جالب می شد
در باز می شه و  سه تا پسر خوشتیپ  و یه دختر بی نهایت ناز وارد دفتر می شن ووی نیلدا کجایی؟
همگی یه سلام نظامی می دن
یکی از پسر ها که چشماش طوسی خوشکله می گه:زمانی هستم هاوش زمانی
و ایشون هم همسرم لاله مصطوفی.
یکی از پسرها که از بقیه جوونتر  بود :بردیا  دادفر هستم و ایشون هم برادرم  دانیال دادفر
دایی ماهان:خوش آمدید من هم  ماهان  صدیقی  رئیس کل
*سرهنگ  آیسان محمدی
دایی:بشینید
دانیال:همونطور که می دونید ما از روسیه اومدیم در اصل دوره دیده ارتش اونجا هستیم .
بردیا:بخاطر این که ملیت ما ایرانه مارو به اینجا بازگشت دادند.
لاله:البته  قراره همون پستی که اونجا داشتیم رو نیز همینجا داشته باشیم
دایی:بسیار خب  از همکاری با شما خوشوقتم.ایشون  سرهنگ محمدی هستند یکی از شایسته ترین افسران نیروی پلیس  و خواهرزاده عزیز خودم
هاوش :پس یعنی پارتی بازی ؟
من:خیر من با لیاقت و درایت خودم به این پست ومقام رسیدم  و هیچگونه کمک های فامیلی و آشنایی در کار نبوده و نخواهدم بود چون به خودم ایمان دارم و می تونم خودم با همت به بهترین مقام برسم بدون هیچ نوع کمکی
دانیال:اما بازهم پشتوانه ایی داشتید.کی بهتر از ی.....
حرفش رو قطع می کنم:پشتوانه من به عنوان تکیه گاه خانواده ام بودند که شامل دایی عزیزم نیز می شه.
هاوش:درسته . قربان این جا دفتر خصوصی داریم؟
ماهان:بله . این جا برای نیروهای ویژه مون یه طبقه جداگونه داریم اگه دوست دارید سرهنگ محمدی نشونتون می ده
لاله:مزاحمه وقت سرهنگ نمی شیم
من:خیر خودم هم جزوء نیروهای ماموریت ویژه هستم و می تونم به شما م نشونش بدم. چون دفتر خودم هم بالا است.
بردیا:پس اگه رئیس اجازه بدن هرچه زودتر بریم.
ماهان:آزاد. فقط یادتون نره که یه ماموریت ویژه داریم  سرهنگ محمدی به شما توضیح می ده .
همگی به ردیف می شیم و یه سلام نظامی می دیم.
از اتاق خارج می شیم .:با من بیاید
کمی بچه ها رو آنالیز می کنم. از لاله شروع می کنم.
یه دختر چشم طوسی درشت با موهای طلایی فر و ابروی کم رنگ که بیشتر به طلایی شباهت داره و دماغ کوچیک و لبای قلوه ایی  پوست خیلی سفید و صاف و اندام بی نقص که بهش می خوره 180 تا 185 قد داشته باشه و وزنش حدود 60 کیلوه سنش هم به 25 -26 می خوره. در کل دختر خیلی نازیه.و جذابه
هاوش یه پسر قد بلند چهارشونه  که 190  باید باشه .چشم طوسی مثل زنش ابروی پرپشت  دماغ کوچولو و  ریش و سبیل که خوشتیپ ترش کرده و یه لباس سرتا پا مشکی.
بردیا شباهت زیادی به دانیال داره فقط چهره دانیال مردونه تره.
دانیال می شه گفت واقعا خیلی خوشتیپه.ابروهای خاکستریه  پررنگ چشم درشت مشکی موهای کم پشت دماغ زیبا لبهای تقریبا قلوه ایی و ته ریش زیبا. قد دو متر رو رد کرده هیکل چهارشونه ووی پدر سگ.
بردیا هم همینطوره.  اما بردیا 190 تا 196 می شه .بردیا شلوار لی مشکی  تی شرت  خاکستری پررنگ و یه کت چرم پوشیده . خوشتیپه. دانیال هم  یه پیراهن سرمه ایی  با شلوار سفید و یه کفش طبی پوشیده چه متکبر.ایشش
*اتاق هاتون اینجاست تمامی وسایل لازم  روی میز هستش .اگه مایل باشید اتاق ها رو نشون بدم.
دانیال:خودمون می ریم.!! پا داریم.
من:گفتم مایل باشید. من از روی وظیفه می گم. وگرنه تمایلی ندارم .در ضمن  تنها خطاب به  شما نبود.
دانیال معلوم بود که عصبانیه. تا چشش درآد.بی شعور.فکر کرده بی زبونیم.
بردیا:بقیه خودشون می رن شما اتاق من رو نشون بدید.
من:با کمال میل همراهم بیاید
همراه بردیا از بقیه دور می شیم. و به دم در می رسیم .درو باز می کنم اما کاشکی نمی کردم.
نیلدا:اووف آخه من به تو چی بگم اتاق من رو عوض کرده که چی .آقایان خوشتیپ در اینجابخور بخور راه بندازن  وای خدا این دختر رو شفا بده از بس شوهر ندیده و هیچ کس نمی گیرتش می خواد از این سه تا یکی رو تور کنه. خدا بکشتت می گم چند روزه بوی ترشی می آد بگ....
به صورت بردیا نگاه می کنم از خنده سرخ شده. ایش بی شعورا
من:جناب سروان شکوهی
نیلدا با ترس برمی گرده:س.....سل....لا...م
من:خانم چه خبره انجام وظیفه اید همین الان به اتاقتون بر می گردید و منتظر حکم کسری حقوق تون باشید
نیلدا مات و متحیر بردیا شده. به من می گه پسر ندیده.اما بردیا عادیه عادی.
من:خانم شکوهی(با داد)
نیلدا:بلههه
خندم می گیره اما خودم رو کنترل می کنم.
من:دنبالم بیاید همین الان شیرفهم شد(همچنان با داد)
نیلدا سلام نظامی می ده و مثل جوجه پشت سرم را می افته:آقای دادفر به امید دیدار
بردیا: همسایه ایم
چپ چپی بهش نگاه می کنم که فوری می گه:منظورم همون همکار بود
من:روز خوش . شکوهی دنبالم بیا
در رو می بند
نیلدا:جناب سرهنگ عذر می خوام اون حرف ه......
من:تعلیقققققق
نیلدا:چی؟
من:همین که شنیدی  سه روز تعلیق از کار بدون حقوق.منصفانه اس مرخصی عالی گیرت اومده
نیلدا:مرخصی با حقوق نیست ولی .....!!!!!
من:نگو که انتظار  پاداش داشتی.
این ها رو همونجوری که دارم به اتاقم می رم می گم بالاخره به اتاقم می رسم.
در رو محکم باز می کنم:بیا تو
نیلدا:تو رو خدا آیسان ببخشید ما که این حرف ها رو به شوخی می گیم چرا تو اینقدر بدجنس شدی .؟
من:به سه دلیل.یک  اینجا محل کاره و خودت خوب می دونی که چه مجازاتی در پی داره دو  شوخی یعنی در محدوده دوستانه و حرف های تو در مقابل همکارمون بود مخصوصا همکار جدید و آخری  به غیر از این ها دلیل دیگه ایی داشتم و اونهم شکایت های اخیر بوده.خانم شکوهی به کارتون خوب رسیدگی نمی کنید. یه  تنبیه اینچنینی نیازه .
نیلدا ناراحت  می گه:بله قربان تکرار نمی شه. امر اطاعت می شه
و می خواد بیرون بره که میگم:شکوهی
نیلدا:بله
من:جناب سرهنگ هستم نه آیسان  دقت کن.
نیلدا با بغض می گه:عذر می خوام
اشکاش رو می بینم که روون شده دلم ریش می شه  احساس می کنم زیاده روی کردم اما نیازه .
مشغول کار می شم. ماموریت جدید  در مورد تحقیق درباره باند خلافه قاچاق اعضای انسانه . اووف.تا دو هفته وقت دارم. کمی به تحقیق مشغول می شم که تقه ایی به در وارد می شه و همزمان  بابا علی و بردیا وارد می شن:می تونم وقتتون رو بگیرم.
لبخندی می زنم و با آرامش  ذاتیم می گم: *البته.
و بابا جون برام قهوه ایی رو میز میذاره.
من:شما میل ندارید
بردیا:صرف شد
بابا علی :دخترم   آب پرتقال می خوری
من:اگه شما بیارید حتما
بابا علی به حالت مسخره ایی سلام می ده  و بیرون می ره
همراه با بردیا می خندم.
بردیا:ریش سفید  خوبیه
*شناخت در عرض نیم ساعت
مردونه می خنده: سه ساعت و نیم
چشمام به اندازه ی بشقاب گرد می شه:واقعا نه وای خدا اصلا حواسم نبود.
بردیا:سرگرم پرونده جدید شدید.
من:پرونده سختی نیست. احتمالا زودتر تحویلش بدیم.
بردیا:آره سخت تر از اینا رو دیدم
*از محیط راضی هستید؟
بردیا:می شه رسمی حرف نزنی؟
*جواب سوال با سوال.
زیر لب زمزمه می کنه(اخلاقتم مثل خودشه)
*چیزی گفتید.
+نه
*گفتم شاید راحت نباشی بخاطر همین اما بنظرم در محیط کاری اینجوری بهتره
+چی؟
لبخندی روی صورتم می شینه:رسمی حرف زدن
+ عادی حرف زدن صمیمانه تره
*کارت رو بگو
+اوه یادم رفت بگم:درمورد  سروان شکوه شکوهمند یه چیزی این طرفا ب...
*جناب سروان شکوهی دختر داخل اتاق
+آره آره.می دیدمش که با گریه از اتاقت رفت بیرون بخاطر اون مسئله بود.
*ده درصد  بخاطر اون وگرنه دستور  تنبیه از مقامات بالا مسببش بود
می خنده:برای چی؟
*سربه هوایی مدتیه که بی توجه شده سروان عالیه اما خوب  چه می شه کرد
+شاید مشکلی داره
*آره  علاوه بر همکارم دوستمه  واز مشکلاتش آگاهم اما برای یک سروان اینقدر ضعیف  بودن نقطه ضعفی می شه.درسته؟
+منطقیه .احسنت
*فارسی رو خوب بخاطر داری ؟
+البته  . کسی که باید یادش رفته باشه دانیاله
*چرا؟
+از نه سالگی تا الان که 28 سالشه توی روسیه زندگی کرده
*اوه واقعا. 19 سال  تو چی
+من پیش  مادر و پدرم ایران بودم تا 10سال پیش
*همسنه برادرتی؟
+3 سال ازم بزرگتره
*خواهر دارید؟
+دو  برادر .هرچند من دردونه بابا و دانیال دردونه مامان .تو چی؟
*من؟ یه خواهر و یه برادر دیگه دارم آبتین و آیسل
+چه اسمای زیبایی آبتین آیسل آیسان باشکوه اند.ماهان خیلی خوشتیپه
*به خودم رفته
+البته اما تو یه چیزه دیگه ایی تو صورت نه تو هیکل عالی هستی
*آره زیبایی من توی هیکلمه
+شوهرت باید بالای 100 کیلو باشه و قدشم 2 متر نه «می خندیم» ماهان  زن گرفته؟
*معلومه که آره
+واقعا
*اهم اما زن وبچش تویه تصادف مردن
+چه دردناک
*بسه  برو سرکارت
+بسیار خب امروز جلسه داریم با تو
*آره برو
+تا بعد
از زبان دانیال
صدای کفشم توی اون تاریکی و فضای خفقان آور که حتی صدای نفس هام رو می شنوم ریتم زیبایی به وجود آورده که غرورم ر و بیشتر به رخ می کشه وارد اتا ق می شم و با صدایی که پر از جذبه اس می گم:
*سلام
+اوه سرهنگ عزیز خوش آمدی.
*چی شد اطلاعات رو پیدا کردی
+اوه این یعنی کم حرف بزن و زودتر  چیزی رو که می خواستم بهم بده.
*درست  فهمیدی
+بسیارخب بگیرش
پاکت سفید رنگ رو به سمتم پرتاب می کنه.
*همه چیزایی که می خوام توش هست. ؟
+آره. دانیال محمدی  تغییر داده شده به دانیال دادفر.
*خیلی خوبه .اینم پولت.
+اوه ممنون
بیرون می آم که جلوی در با این حرفش توقف می کنم.
+دانیال جان فکر نکنم دوست داشته باشی برادر یکی یدونه ات از این ماجرا بویی ببره نه تنها اون بلکه پلیس هم........
*تا بعد . فقط یادت باشه حتی اگه  مورچه ها هم این حرف رو بشنوند زندت نمی ذارم.
+وای ترسیدم. هر چند ترسم داره .پسری که توی 9 سالگیش که یه  مرد خلافکار رو می کشه بیشتر از این ها از ش بر می آد حتی اگه طرفش من یعنی شادمهر  بزرگترین خلافکاره قاچاق  انسان باشم
*درست گفتی مخصوصا اگه مامورم باشم که دیگه کارت زاره گل پسر پس به پروپام مپیچ
+آقاجان مراقب خودت باش
پوزخندی میزنم و از اتاق میام بیرون .نفس حبس شده ام رو آزاد می کنم.
همه این ها تقصیره پدرمه . همش هیچوقت اون رو نمی بخشم
دقیقا نوزده ساله پیش بود اون اتفاقه لعنتی . نه الان وقتش نیست نه نه.
ماشین  فراریه مشکیم که رنگش واقعا خاص رو توی پارکینگ پارک می کنم.
زنگ می زنم.که صدایه نازلی تو آیفون میپیچه.
+خوش اومدید آقا
*بازکن نازلی
نفس عمیقی می کشم  پدرم گناهکاره اما مادر عزیزم نه  پس اون نباید محکوم بشه
آسانسور رو میزنم و به طبقه بالا می رم
تو آینه به خودم نگاه می کنم. دخترا حق دارند برام دست و پا بشکنند. از آسانسور بیرون می آم  مامان رو می بینم که با نگرانی جلوی در وایساده بابام پشتش  
یه پوزخند به روش می پاشم و به سمت مامان می رم
مامان:فدات شم شیرمردم قربون قدوبالات شاه پسرم
در اغوشش می کشم مامان تا سینه ام می یاد
من:مامان گلم چه خبرا  
مامان:سلامتی شاه پسر
بابا:دانیال انجامش دادی؟
من:بله آقای  دادفر
مامان میگه:پسرم اونجا نیست بیا تو
من:چشم مامان جون شما اول برو
همینکه روی مبل می شینم زنگ در رو می زنند  نازلی  به سمت آیفون می ره
نازلی:بله
نازلی:بفرمایید تو آقا
مامان:دخترم کیه؟
نازلی :خانم آقا بردیا هستن
من به چشمهای بابام نگاه می کنم  و می گم:اقای دادفر دردونه ات اومد
پوزخندی میزنم که متقابلا  اونم انجامش می ده
مامان با دستپاچگی میگه:مرتضی این اخم هات رو بازکن نذار بردیام چیزی بفهمه تو هم همینطور پسرم
من:به روی جفت چشام
بردیا با سر و صدای زیادی وارد خونه میشه
بردیا:به به  مرتضی خان فرشته خانوم و خر مجلس دانه جون  می بینم  جمه تون جمه گلتون کمه
خندم می گیره اما خودم رو کنترل می کنم و اخمی می کنم:این چه طرز حرف زدنه بردیا
بردیا همونطور که لپ های سرخ مامان رو می بوسه می گه:اهم تو بازم بزرگتری دراوردی بابا فهمیدیم پیر شدی بابابزرگ  جونم اما یه امشب رو بیخیال
مامان همونطور که می خنده میگه:اه بردی پسرم رو اذیت نکن مادر در ضمن پسرم کجاش پیرشده ؟
بردیا با  خنده  همونطور که یه سیب بر می داره و رو مبل می شینه میگه:وای مامان این جادوگر شما رو هم جادو کرده مادر من  بیست و هشت سالشه بچه که نیست  .
اخمی میکنم که بردیا سریع می گه :اینجوری نگام نکن شب خوابم نمیبره
من:خفه شو بردیا
بردیا:مامان جان امروز نزدیک بود سرهنگمون که یه دختره خیلی ناز و البته خانومیه رو قورت بده از بس مغرور و سگیه با اون اخلاق گندش
من:بردیا (با فریاد)
مامان:بچه ها پاشید لباساتون رو عوض کنید اینجا نشستید که چی بشه بلند شید شامم حاظره
من:مامان اشتها ندارم
مامان:وا .....پسرم واست فسنجون درست کردم با گردو اضافه و ترش ترش
بردیا:واسه من چی مامان
مامان می خنده :حسود واسه توهم خورشت کرفس
چشمای بردیا گرد می شه و دهنشم به اندازه علیصدر باز می مونه
که هممون می خندیم حتی نازلی و بابا
بابا:فرشته پسرم رو اذیت نکن نگاش کن مثل دلقکا شده
اما من فوری اخم می کنم مامان با لحن دلنشینی میگه:شوخی کردم مادر واست  بریونی درست کردم
به سمت اتاقم می رم و دیگه نمی شنوم  که چی می گن
از زبان نیلدا
*مامانی حالت خیلی بده
+نیلدا ما...ددر ببرو بخوابب
*مامان چی چی رو بخوام نگاه خودتون بکنید حتی کلمه ها رو  هم درست تلفظ نمی کنید پاشید بریم دکتر لجبازی نکنید
+نیلدا جان خوبم اگه...حا..لم بد شد م......ری...م
*هر جور دوست دارید پس شب بخیر
برقها رو خاموش می کنم و به سمت اتاقم می رم  خونه ما میشه گفت بزرگه یه خونه دوخوابه که یکیش مال  یکی دیگشم مال مامانم. می رم به سمت اتاقم برقا رو روشن کردم اتاقم ترکیبی از رنگ آبی و بنفش بود به سمت تخت یه نفره ام میرم و روش میخوابم
به اتفاقات امروز فکر می کنم خدای من حالا چیکار کنم سه روز بدون حقوق اووف فردا باید برم با آیسان صحبت کنم .
توی همین فکرا بودم که خوابم برد .
صبح با تابیدن نور به چشمام بلند شدم . یه خمیازه که شباهت زیادی با  اسب آبی داشت می کشم و به سمت اتاق مادرم راه می افتم یه تقه به در می زنم اما هیچ صدایی نمی شنوم بازم اما دوباره کسی جواب نمی ده نگران می شم همینکه در رو باز می کنم صورت سفید مادرم رو جلوی چشام می بینم نگران می شم  مطمئنم که صورتم به زردی می زنم از دور  مامانم رو صدا می زنم:مامان مامانی خ..وابی
هیچ صدایی نمی شنوم می رم جلو و دستم رو به پیشونی مامان نزدیک می کنم
وای خدای من عقب عقب می رم چرا مامانم سرده خدایا حالا چیکار کنم نکنه که مامانم نه دوست ندارم به این جور چیزا فکر کنم قطره های اشک راه خودشون رو باز می کنن و جاری می شن :مام...ان  ت.....ورو...خدا...جو..اب ب.....ده
می رم به سمتش و تا می تونم جیغ می زنم و مامان رو صدا می زنم نه خدایا مامانم رو ازم نگیر طاقت ندارم بابام بس بود خدایا بسه دیگه  خدا تا می تونم جیغ می زنم و اشکام روی گونه ام می ریزند *مامان بلند شو تو رو خدا مامان تنهام نذار مامان بی تو چیکار کنم تو رو خدا مامان بلند شو
به نفس نفس افتادم  پاهام باهام یاری نمی کن
از زبان آیسان
صبح با هزار جور فکر و خیال بلند شدم   تصمیم گرفتم یه سری به  خاله  شیما مادر نیلدا بزنم الانم توی ماشینم از صبح حالم یه جوریه نمی دونم  لباسام یه مانتوی نخی مشکی با شلوار لی مشکی و مقنعه کرمی و کفش های اسپرت  کرمی رنگه .
از ماشین پیاده می شم و دره خو نه نیلدا اینا رو می زنم اما کسی درو باز نمی کنه صداهایی مثل صدای جیغ و گریه می شنفم واقعا نگران می شم  امیدوارم اتفاق بدی نیافتاده باشه
زنگ رو ده بار پشت سرهم فشار می دم به در می زنم
*نیلدا نیلدا جان خاله  شیما کسی خونه نیست نیلدا هستید کسی خونه است
دوتا زن دورم جمع شده اند اینطوری نمیشه به گوشی نیلدا زنگ می زنم جواب نمی ده باز هم گوشی خونه رو می گیرم اما اونم نه.
*نیلدا نیلداااااااااا کس...............
نیلدا توی قامت در پدیدار می شه با صورتی آشفته  و چشمای متورم شده
خدای من نکنه نه نه یعنی ممکنه
*نیلدا عزیزم خاله شیما خوبه؟
قطره اشکی از گوشه چشمه نیلدا فرو میریزه
*نیلدا جواب من روووبده
هق هق اش بلند میشه نیلدا رو کنار میزنم   و فوری به سمت اتاق خاله مهری میرم وای خدای من دارم چی می بینم رنگش مثل گچ شده
جلو میرم دستم رو روی پیشونیش می زارم خدای من سرده سرده
دستم رو جلوی دهنم میزارم تا هق هقم رو خفه کنم اما......
فوری بیرون می رم اونم با هزار زحمت  طوری که اگه به دیوارا تکیه نمی کردم می افتادم چند زن دور نیلدا جمع شدن سرم رو به دیوار می چسبونم و تا می تونم گریه می کنم من واقعا خاله مهری رو دوست داشتم خدای من این دختر طاقت این همه رنج رو توی دو سال نداره
می رم جلوی نیلدا و سرش رو در آغوش می گیرم و منم همراه نیلدا گریه می کنم
از زبان بردیا
همراه دانیال جلو می رم :تسلیت می گم  خانم شکوهی غم آخرتون باشه
سرش رو که روی شونه آیسان گذاشته بلند می کنه و با حالت زاری میگه:ممنونم
باورم نمیشه دختری به اون خوشکلی الان فقط یه صورت سرخ و چشمهایی که از بس گریه کرده به اندازه یه خط مونده که دورتا دورش پف کرده و حال پریشون ازش مونده
دانیالم متقابلا همین رو میگه
آیسان بالا خره با صدای گرفته ایی می گه:ممنونم زحمت کشیدید انشاءالله خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه
با دانیال می ریم و سوار ماشین دانیال می شیم
*دختر خوشکلیه
+کدومشون
*نیلدا رو می گم
+اهم  از ایسانم زیباتره
دیگه حرفی بین ما رد و بدل نمیشه و  دانیال حرکت می کنه
+گفتی می ری اداره
*اره دستت درد نکنه من همینجا پیاده می شم
+به سلامت
*نمیای اداره
+نه یه کاره مهم دارم که باید انجامش بدم تو برو به احتمال زیاد عصر
*باشه هر جور راحت تری
از ماشین پیاده می شم و دانیالم حرکت می کنه  
همین که به اداره میرسم میخوام برم اتاق هاوش که جیغ و داد لاله رو می بدون در زدن وارد می شم
+اینجا رو با طویله اشتباه گرفتی
*هاوش چه خبرته خب معلومه که بله شما دوتام خر و گاو
+بفرما هاوش خان تحویل بگیر اینم از رفیق شفیق ما  هاوش   یا به مادرت زنگ میزنی یا  لاله بی لاله
هاوش با  اخم میگه:لاله گم شو بیرون
جانم تا حالا هاوش این حرف رو به لاله نگفته بود
لاله با قطره اشکی که از گونه اش سر می خوره و سعی در پنهون کردنش داره از اتاق خارج می شه .
*هاوش باز چی شده
هاوش  سرش  رو میان دوتا دستش می گیره :خسته شدم بردیا خسته به اینجام رسیده از یه طرف مادرم که میگه الا و بلا باید واسه ی من نوه بیاری یا از ارث محرومت می کنم و شیرم رو حلالت نمی کنم اینم از لاله جونم زندگیم که اومده اینجا و به من میگه باید به مادرت زنگ بزنی و بگی نه ارث و نه حلالیت اون رو نمی خوای  و فقط لاله
*هاوش گفتم درس تو لاله رو دوست داری اما مادر یه چیزه دیگه اس
درست تصمیم بگیر خودتم می دونی که لاله بچه دار نمی شه؟
+نه  فقط یه بار آزمایش دادم که  دکتر گفت مشکل از لاله اس
*هاوش در مورد لاله مطمئنی ؟
+یعنی چی؟
*نگاه کن ممکنه لاله بهت دروغ گفته باشه همه از عشق لاله نسبت به تو خبردارند و می دونیم که لاله دختر فرزی تو اینکاراس
هاوش به فکر فرو میره ترجیح می دم تنهاش بذارم
از زبان لاله
از اداره خارج می شم و سوار پرشیای سفید رنگم می شم و به سمت خونه می رونم خوب می دونم که هاوش مادرش رو انتخاب می کنه پس دلیلی واسه موندن و کوچیک شدن من نداره  دستم رو جلوی دهنم می زارم تا هق هقم  رو خفه کنم با دست آزادمم فرمون رو نگه داشتم  ترمز می کنم و کناره جاده می ایستم سرم رو روی فرمون می زارم و از ته دل زار می زنم  خدایا یعنی 8 سال زندگیه مشترک باید اینجوری تموم شه نه خدایا طاقت دوری از همه کسم نفسم هاوشم رو ندارم خدا کمکم کن  
تصمیمی میگیرم که می دونم اشتباهه اما تنها راه باقیمونده  برامه
شماره ایسان محمدی رو از توی گوشی پیدا می کنم و تماس رو برقرار می کنم بعد از چند بوق صدای گرفته ایسان رو می شنوم:بله
*الو سرهنگ محمدی سروان مصطوفی هستم
+بله  شناختم مشکلی پیش اومده
*راستش میخاستم ازتون مرخصی بدون حقوق بخوام
لحنش جدی شد:می تونم بپرسم که دلیلش چیه
*شخصی
+می تونی بیای به این ادرسی که واست می فرستم
*بله البته
+پس سریعتر خودت رو برسون منتظرتم
*حتما روز خوش
+خداحافظ
بعد از چند دقیقه جلوی در خونه ایی بودم که تو ادرسی که ایسان فرستاده بود .یه خونه دوطبقه زیبا با نمایی از آبی پررنگ و سیاه که واقعا زیبا بود
زنگ در رو فشار دادم .
+کیه؟
*ایسان خانم مصطوفی هستم
+بیا بالا
در با صدای تیکی باز می شه
از ده تا پله بالا می رم و به یه در قهوه ایی رنگ می رسم که همون لحظه ایسان ازش بیرون می آد
+سلام عزیزم خوش اومدی بیا تو
*ممنونم مزاحمتون که نیستم
اخمی می کنه:نه این چه حرفیه اتفاقا الان به زور آرامبخش نیلدا رو خوابوندم حوصله ام سر رفته بود خوشحالم که اومدی
*منم خوشحالم که شما رو می بینم  
+وای یادم رفت بیا تو دم در بده
می خندم  و همراه ایسان وارد خونه می شم .خونه خوشکلی بود بیشتر چیدمان طلایی و جیگری زیباترش کرده بود روی یکی از مبل های راحتی جلوی تلوزیون می شینم ایسانم می ره و برام یه قهوه می آره
+الان قهوه ساز رو روشن کردم قهوه می خوری که
*اره
+تلخ یا شیرین
*تلخ رو بیشتر دوست دارم
ایسان با سینی که دوتا قهوه توش هستش وارد سالن میشه و روی مبل روبروی من میشینه
+می تونم ازت بپرسم چرا قهوه تلخ رو دوست داری
*چونکه مثله تلخیه زندگیه منه  چون بهم می گه زندگیه منم اینقدر بد مزه است
قطره اشکی ناخواسته از گوشه چشمم فرو می ریزه که با سماجت پاکش می کنم
+بزار اشکات راه خودشون رو پیدا کنن نزار توی دلت حبس بشن و تبدیل به یه عقده بشن . اینجوری خودت صدمه می بینی جسمی نه روحی . اگه با سماجت پاکشون کنی  زمانی انتقام رو ازت می گیرن گریه کن من رو مثل خواهرخودت بدون
همین حرفا انگار بهم اطمینان دادن  که غرورم اینجا خرد نمیشه چون هق هقم کل فضای سالن رو پر کرد
ایسان  اومد و رو صندلی مجاورم نشست و سرم رو در سینه اش پنهون کرد و منم عقده 5 ساله دلم رو خالی کردم
*ای.......
+اگه دوست داری می تونی من رو بجای یه مشاور فرض کنی یه دکتر که قسم می خوره یه سنگ صبور واست باشه
سرم رو از آغوشش جدا می کنم و شروع می کنم به تعریف کردن ماجرا
*درست  8 ساله پیش بود من یه دختر مغرور بودم یه دختری که همه یجوری ازش متنفر بودن . تا درست یه شب بارونی که وسط خیابون داشتم می دوییدم  یه ماشین با سرعت زیادی رانندگی می کرد  بهم برخورد و من رو وسط جاده پرت کرد اونموقع حالم خوب بود تا قبل از اینکه اون پسره  خوشتیپ رو ببینم بعد از دیدنش قلبم خیلی درد می کرد خیلی زیاد از اونجا و چندبار دیدار دوباره من با اون پسره بود که باعث شد عاشق هاوش بشم  و عشق ما افسانه ایی باشه
+لاله  پس چرا ناراحتی؟دعواتون شده
*اره همه چیز خوب و بی نقص بود تا 5 ساله پیش اما  درست همون موقع بود که اصرارهای فامیل بر اینکه من اجاق کورم و نمی تونم یه نوه واسه خاندانشون بیارم شروع شد
+آزمایش دادید ؟شاید مشکلی نداشته باشی....
*اهم یه آزمایش همون 5 ساله پیش دادیم و مشخص شد  که مشکل از منه
+مطمئنی؟
*می تونم مثل یه خواهر بهت اطمینان کنم؟
+البته عزیزم این چه حرفیه حتی بیشتر از یه خواهر تو مثل لیندا و ایسل خواهرم هستی بهم اطمینان کن
*مشکل از هاوشه
+باورم نمیشه یه لحظه صبر کن نکنه نه یعنی ...نه نه ....یعنی تو بخاطر اینکه هاوش ناراحت نشه انگ اجاق کوری رو حمل می کنی
معلومه آیسان تو شوکه .اولین نفریه که از رازم خبر داره
*آزمایش ها رو طوری ساختگی درست کردم به کمک یکی از دوستام تو آزمایشگاه اونموقعه هاوش گفت مشکلی نیست و اون فقط خودم رو می خواد با این حرف ها دهن مردم بسته شد اما مادر شوهرم . این 5 سال رو برام بدتر از زهر کرده نذاشته یه آب خوش از گلوم پایین بره همه اینا به کنار خودم به وضوح رفتار دگرگون شده هاوش رو جلو چشام می بینم خب بهش حق می دم اونم حسرت پدر شدن داره و فکر می کنه من بچه دار نمیشم بخاطر همین ازم دلسرد شده
هق هقم اوج می گیره اونقدر که کله خونه فقط صدای من رو می شنوه اینبار ایسان هم همراهم گریه می کنه
+هیس تو باید قوی باشی تا حالا5 سال حرف مردم رو شنیدی حالا هم باید تحمل کنی بخاطر عشقت
*نمی تونم در توانم نیست تو درکم نمی کنی چون گوشه و کنایه مردم رو نشنیدی  من از بچگی حسرت خیلی چیزا رو به دل داشتم وقتی وقتی به بعضی چیزا و خاطرات فکر می کنم.....
باورت می شه چندبار خواستم خودکشی کنم اما هر بار پشیمون می شدم چندبار خواستم طلاق بگیرم یه چیزی جلو دارم بود اما الان می رم تصمیم رو گرفتم دیگه نمی خوام....
+اگه الان تو بری اونا باور پیدا می کنند تو یه آدم ترسویی بهشون ثابت کن که اینطور نیست که بی وجود بچه هم زندگی خوبه. بهشون بفهمون  که عشق پاک تو هاوش باعث از خود گذشتگی شده بمون و بجنگ
*نمی دونم حالم خیلی بده امروز با هاوش درگیر شدم باورت می شه بهم گفت گم شو خدایا می خوام برم بای همیشه
+بهم اطمینان داری ؟
*درست یه مدت کمه می شناسمت اما آره بهت اعتماد دارم
+پس بعد از این ماموریت یه ماهه برو باشه
*چه فرقی می کنه؟
+شاید تو این مدت همه چیز مشخص بشه ها
*نمی دونم خداکنه
از زبان آیسان
بعد از یکم دیگه حرف زدن با لاله بهش گفتم برگرده خونشون و یه زن نمونه واسه همسرش باشه از دلش در بیاره اینجوری بهتر از رفتنه رفتن فقط همه چیز رو بدتر می کنه و پل های پشت سر رو تخریب می کنه همین و بس
+سلام
*به به خانم خوابالو  خوب خوابیدی ؟مثل خرسی که از ساعت 10 تا الان که ساعت 6 شما توی اون اتاق خوابیدید به خدا بو گرفتی ها بوتم تموم خونه رو به گند کشیده اه اه بیا برو حموم ابروم رو می بری  مهمون دارم زود باش
+اولا جواب سلام جزو واجبات دینه که شما احترام خاصی بهش می زارید ثانیا خودت خرسی  ثالثا شما بهم آرامبخش دادید و گرنه از من سحرخیز تر پیدا نمیشه  رابعا این بوی ترشیه که میاد و فکر کنم از شماس چون ترشیده شدید خامس خونه تو از اضل اینجوری شلخته و به گند کشیده بوده و تو ابرو داری اصلا که من به باد بدمش اها راستی ایسان میخواستم برگردم خونم
خدای من این دختر دیوونه شده
*وا دیوونه میخوای برگردی تو اون خونه چیکار کنی تنهای تنها جن زده میشی ها
+مگه تو شدی ایسان تو هم تنها زندگی کردی کس ندونه من که می دونم چه سختیی کشیدی نه مادری داشتی نه پدری . پدر ومادرت ایسل و ابتین بودن .
بغضی توی گلوم میشینه:هنوزم اونا پدر و مادرم هستن یادت نره ایسل مثل مادرمه حتی عزیزتر از اون تنها بویی که یادم میاد از بوی مادرانه بوی ایسل رو فقط یادم میاد با وجود اینکه اونا خودشون تنهایی بزرگ شدن و ..
دیگه اشک مجال حرف زدن بهم نداد
نیلدا من رو در آغوش می کشه:ببخش ناراحتت کردم
*مهم نیست اما نیلدا یادت باشه فردا برمی گردی سر کار پس فردا عازمه ترکیه ایم واسه اون ماموریت بعد از اون با هم در این مورد حرف می زنیم
+اما....
*بس کن نیلدا حالا پاشو همه چیز تویه حمومه برو  یه آبی به بدنت بزن در ضمن  دایی ماهانم قراره بیاد اینجا
+اوه پس بگو این همه بوی خوب غذا از کجا میاد؟
می خندیم و نیلدا به سمت حموم می ره منم یه سر به غذا ها می زنم  یه تصمیم آنی به ذهنم میاد به داییم زنگ می زنم
*الووووووووو دایی ماهی  جونم
می خنده و میگه:بچه یاد بگیر اول یه سلامی علیکی بعد.... بگو دایی جون اینقدر زود به زود دلتنگم میشی تا دو ساعت دیگه اونجام واسه خوردن اون دستپخت خوشمزه ات
اینبار منم می خندم :نه بابا دایی فقط گفتم ما که فردا خونه ایسی و ابی دعوتیم  از اینا بگذریم  فرصت کافی واسه نقشه ریختن و اینا نداریم  برای ماموریت گفتم شما زنگ بزنی به این همکارهای جدید که توی ماموریتن امشب بیان خونه من ها چطوره؟
+اره دایی تصمیمه خوبیه باشه عزیزم پس من یه زنگ بزنم بهت خبر می دم
*باش پس زود خبر بده خداحافظ
+خدا نگهدار
دایی تلففن رو قطع کرد ومنم تصمیم گرفتم تا دایی خبر می ده یه فیلم نگاه کنم اما همینکه مواد مورد نیاز رو مانند پفک رو آوردم گوشیم زنگ خورد به سمتش هجوم بردم: جانم دایی ماهی
+تو کی یاد می گیری که اسمه من ماهانه نه ماهی دختره سرکش
*اه دایی گیر نده خوب حالا چی گفتن میان ؟
+اره دایی غذا  به اندازه کافی داری که ؟
*اره ماهی جونم پس من برم از همین حالا سفره رو بچینم
+ایسان
*بله ؟
+هیچی
*اتفاقی افتاده
+اومدم اونجا بهت می گم
*نگران شدم چیزی شده دایی؟
+نه ایسان جان  خداحافظ
*زود بیاید به سلامت
واقعا نگران شدم نمی دونم چرا حالم یه جوری شد
تصمیم گرفتم خوراک مرغم درست کنم
تا شب بگذره هنوز ساعت 6 بود و تا 8 وقت داشتم فکرکنم نیلدا تا یه ساعت دیگه بیرون نیاد
یه سرک به غذاهای خوشمزه ام کشیدم
فسنجون ترش ترش  جای داداشیم خالیه خالی نباشه  عاشقشه
خوراک مرغ و زرشک پلو   به به بنازم به این دستپخت
نیلدا از اتاق بیرون  اومد و گفت :اخه این لباسه که تو بهم دادی ایش
یه لبخندی میزنم واقعا به صورت رنگ و رو رفته نیلدا می اومد یه بلوز آستین بلند مشکی که سر آستیناش و یقه اش رگه های طلایی داشت و پشتشم یه پاپیون طلایی  تا بالای زانوش بود همراه با یه شلوار کتان مشکی پوشیده بود  موهاشم بالای سرش بسته بود و یه روسریه مشکی طلایی سرش بود.
*وای چقدر ناز شدی نیلدا
+بدک نشدم اما خب کاش طلایی توش ن....
*دیوونه ایی به خدا مگه چشه
+ تو هم خوشکل شدی امشب خبریه
*نخیر چه خبری باشه
می خنده :خیلی خب حالا چرا هول می کنی
*حرف بیخو د نزن. اما جدی لباسام بد نیست که
+یه ذره زیادی حجاب داره اما در کل بهت میاد
لباسم یه سارافون آبیه کم رنگ بود که یه بلوزه حریره آستین سه ربع زیرش بود و شلوار آبی نفتی و روسری به همون رنگ آرایشمم فقط یه ریمیل و رژلب هلویی کم رنگ بود تمام
داشتم با نیلدا دعوا می کردم چون به سالادم ناخونک زده بود که در زدن
+بفرما نذاشتی یکم از این بخورم
و با حسرت به سالاد نگاه می کرد دستی به سارافونم می کشم و با قدم های  محکم در رو باز می کنم که اول از همه دایی  ماهان رو می بینم
دایی:به به ایسان جان خوب هستی دایی ؟مشتاق دیدار.او نیلدای عزیزمم که اینجاست
نیلدا:خوش اومدید دایی جان
ماهان :مرسی عزیزم ایسان خوب نیست مهمون ها جلو در بمونن
به خودم اومدم   :ببخشید بفرمایید تو
اول از همه  دایی می ره داخل و بعدشم لاله که با یک گل رز سفید تو دستاش جلو می آد:سلام بازهم مزاحمت شدم
بغلش می کنم:این چه حرفیه دیوونه
گل رو ازش می گیرم و بعد از اون هاوش:سلام
*سلام اقا هاوش خوش اومدید بفرمایید
بعد از اون دانیاله که با یه سلام خشک وخالی می ره داخل ایش متکبر
و آخرین نفر بردیا است:به به خواهر گلمون سلام خانم سرهنگ آیسان عزیز خوب هستید ؟مثل داییتون که گفت مشتاق دیدار
می خندم:همچنین بردیا خان سرپا واینسید بده
اونم می ره داخل و من و نیلدا می ریم آشپزخونه
+آیسان چیکار کنم
*وا چی و چیکار کنم هوا  سرده  اینا هم خسته واسشون چایی  بریز  تا منم یه سر به غذا بزنم
+باش
دایی:ایسان چه بوی غذایی راه انداختی دختر
*فقط بوش نیست طعمش به بهشت می برتتون
بردیا:ببینیم و تعریف کنیم
نمی دونم چرا احساس می کنم دایی یه چیزیش شده توی همون موقع گوشیم زنگ می خوره همینکه بهش نگاه می کنم با دیدن شماره حالم بد میشه
یه نگاه  به نیلدا می ندازم هواسش نیست و شربت تعارف می کنه
با یه ببخشید می رم تو اتاق و گوشی رو جوا ب می دم :الو
هیچ صدایی نمیاد یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین میریزه
با صدایی گرفته می گم"سکوت توی تلفن ها از سخت ترین سکوت هاست نه از دست ها کاری ساخته است نه از چشم ها  "
با بغضی  که تو صداشه می گه : بزرگترین درد اون  خنجریه که از عزیزت می خوری
با هق هق می گم:اینقدر نگو گل ها خار دارند بگو خارها گل دارند
+دلتنگم
*به اندازه من نامرد
+من مرد بودم اما تو نامردم کردی آیسان
*نبودی نبودی
+دوست دارم
*کجایی الان ؟
+به زودی من رو می بینی فقط یادت نره که من همون آیدینه گذشته نیستم  اینبار آیدین واسه انتقام برمی گرده  گفتم خبر داشته باشی
*کثافت عوضی نمی خوام صدات رو بشنفم
اینا رو با هق هق می گم
+حتی اگه جون خواهر زاده  عزیزتم در گرو من باشه
ترس سراسر وجودم رو می گیره :اگه به آپامه یا اترا و نرسا آسیب برسونی نابودت می کنم فهمیدی؟
+ نرسا  عزیز دردونه ات که جونتم واسش می دی الان پیشمه
*می کشمت .....
+بیا  با این  دختر خوشتیپ حرف بزن  به خودت رفته مخصوصا چشماش
*خفه شو
+حالا می فهمی بچه کشتن چه دردی داره؟
*بهش آسیب نرسون التماست می کنم
+اوه حالا اون غرورت شکسته شد اما التماس کاری نمی کنه صداش بشنو
صدای  نرسا رو می شنوم : خاله  کمکم کن توروخدا
هق هقم بیشتر می شه با عجله از اتاق می رم بیرون نمی دونم چه جوری سوییچ رو برداشتم  صدای نرسا  دیوونه ام کرده
همون لحظه آیدین گوشی رو از دستش می گیره :خب حالا ببینم این دختر چقدر قدرت زجر کشیدن رو داره  یک .....دو  .... سه
صدای شلیک .خدایا دیوونه میشم الان
با صدایی که فکر می کنم گوش همه کر شده باشه می گم:آیدین  دستت بهش بخوره کاری می کنم  هر روز آرزوی مرگ کنی
صدای بوق ............
فکر کنم دایی و نیلدا می دونن با کی حرف می زنم بقیه با تعجب نگام می کنن. نیلدا با صدایی گرفته رو به دایی می گه:چطوری؟
*دایی آیدین چجوری فرار کرده؟
دایی:می خواستم این رو بهت بگم
*دایی خفه شو اون نرسا ی من رو دزدیده  نرسا 6 سالشه دایی توان نداره اون آیدینه  یه وحشیه  اون به مادرش رحم نکرد که به نیوان رحم نکرد حالا به  نرسا عزیز من اون می خواد از من انتقام بگیره دایی  نرسام گریه می کرد
دایی کلافه دستش رو توی موهاش می بره  نیلدا و لاله  خودشون  رو بهم می رسونن سر می خورم و روی زمین می افتم اشکام صوورتم رو پر کرده  
دانیال می گه: اینجا چه خبره ؟
در می زنن نیلدا در رو باز می کنه صورته نیوان رو می بینم
با هر سختی بود بلند می شم:نیوان
نیوان به سمت دایی می ره و یه مشت تو صورتش می زنه دانیال و هاوش جداش می کنن  اما من فقط نگا می کنم همه نگرانن
نیوان با صدایی بلند فریاد می زنه:خدااااااااااا
می آد به سمت من :آیسان دخترم ....آیسان بچه ام ....آیسان نفسم  
آیسل داره دیوونه می شه تو بهم قول دادی
برای اولین بار اشک نیوان مغرور رو دیدم :نجاتش می دم
+چجوری آیسان
*به قیمت از دست دادن جونم
+بهم قول بده
*قسم می خورم . به جون آیسل و آبتین قسم . به ارواح خاک مامان و بابا قسم قولم قوله
+بچم رو بیار آیسان نزار داغ نرسام رو دلم بمونه نارینم رو از دست دادم نذار نرسامم بره
چشمام رو می بندم :آیسل کجاس
+به زور بهش مسکن زدم تا چندساعت بیدار نمیشه
*خوبه
دایی با صدای دورگه ایی می گه:نی....
+خفه شو دایی حرف نزن
*دایی مقصر نیست نیوان همش تقصیره منه .
+خب معلومه تقصیره توه همش عشق و عاشقیه تو این بلا رو سر من آورد
نیلدا با عصبانیت می گه:آقا نیوان به حرمت آیسل چیزی نمی گم اما یادتون  نره آیدین برادر شماس
در باز بود چون همزمان آبتین و شادیا وارد می شن
آبتین رو تاحالا اونجوری عصبانی ندیده بودم جلوم میاد و یه سیلیه محکم که قسم میخورم  دردش کمتر از درد گلوله نبود بهم میزنه
چشمام دوباره می بارن  همه نگران اند حتی نیوان
نیوان :آبتین آیسان مقصر نیست
آبتین همونجوری که به چشمام نگاه می کنه می گه:خدا لعنتت کنه
مگه نمیگفتی بهم بابا به آیسل می گفتی مامان  چی شد ها خواهرزاده ام دست اون پسره اوباشه آیسان کسی که تو آوردیش تو خونه ما
دایی:آبتین آیسان مقصر نیست
+دایی آیسان نارین رو کشت ساکت شدم چیزی نگفتم چون خواهرم بود اما اینبار دشمنمه اگه طرفدار آیدین باشه
*همش من  مقصرم داداش آره تو مقصر نیستی نه تو و نیوان پاکید ؟نه منم که گناهکارم داداش آره . آیدین شوهرم بود پدر دخترم  درست تو مرگ نارین مقصر نبود داداش . چرا باور نمی کنید ؟
+چون اسلحه دست آیدین بود
نیوان با ناراحتی می گه:در ضمن فقط تو و آیدین  تو انباری بودید.
چیزی که سالها تو سینم راز بوده رو باز می کنم مجبورم فقط الان باید این راز رو برملا کنم
*از کجا مطمئنی
همه به سمتم بر می گردن :چی داری می گی
*واقعیت .به غیر از ما دوتا و نارین یه نفر دیگم بود
نیوان:کی ؟
*شادمهر ارجمند
دانیال:همون قاچاقچی اعضای انسان
بهش نگاه می کنم :آره
نیوان :اینا فقط دروغه  آیسان
*نه ولی چه فایده شما باور نمی کنین
دایی :الان می گی؟
*دایی من مجازاتم رو  کشیدم   6 سال دربه دری غربت کمه دایی
گفتن یا نگفتنش چه فایده  منم دخترم رو از دست دادم
شادیا:آیسان فقط الان باید به فکره نرسا باشی
*بهتون قول می دم نجاتش می دم حتی اگه با قتل آیدین تموم بشه
سوییچ رو بر می دارم و می خوام بیام بیرون که آبتین می گه:کجا
*نوشتن پایان این داستان
دیگه حرفی نمیزنم و میرم ماشین رو روشن می کنم
گوشیم دوباره زنگ می زنه
*چی می خوای
+خودت رو
*کجا
+خونمون
*باشه
+تنها
*می آم
+منتظرتم
*باش
تلفن رو قطع می کنم و با سرعت به سمت  خونه قدیمیمون حرکت می کنم
از ماشین پیاده می شم و به ساختمون نگاه می کنم
کلید رو از داشبرد در میآرم و می رم داخل
یکی یه اسلحه میزاره رو شقیقه هام :راه بیفت
راه می رم درست توی نشیمن نشسته مثل همیشه زیبا و خوشتیپ فقط شکسته تر شده
بلند میشه و به سمتم میاد هنوزم قدش از من بلندتره
+سلام خانومم  خوبی عشقم
*نرسا کجاس
+بیاریدش
کشون کشون نرسا رو از اتاق می آرن بیرون خدای من لبش پاره شده و از پیشونیش خون می آد به سمتش می رم
کثافتا با یه دختر بچه چیکار داشتید
بغلش می کنم:خاله جونم
*جانم خاله
+درد دارم خاله جون
*خاله فدات شه قربونت برم تحمل کن باشه می برمت بیرون
+خاله نمی تونم سرم درد می کنه
*آشغالا باهاش چیکار کردید کثافت ها ؟ چطور دلت اومد اون برادرزاده ات بود
+داداشم چطوری دلش اومد مگه آیلار برادرزاده اش نبود آیسان نیوان با بی رحمی آیلارم رو خفه کرد
*تو هم نارین رو بجاش کشتی . بزار نرسا بره به پات می افتم
+باشه
بهش نگاه می کنم که به یکی از افرادش میگه:این دختر بچه رو ببرید بیمارستان زود باشید
*عزیز خاله برو فدات شم می ری پیش مامان
+پس تو چی خاله
*منم میام قربونت
+دیر نیای خاله
آیدین:بسه وراجی کردن  ببریدش
نرسا رو می برند خدایا کمکم کن من و آیدینبی اسلحه
وای اسلحه ام رو یادم رفت
آیدین :ببندیدش
من رو به ستون اونجا می بندن
آیدین میاد جلوم :خوب هستی خانمم
*عذابم نده  بزار برم آیدین
دستش رو روی صورتم تکون می ده تا به موهام می رسه موهام رو به سمت پایین می کشه و تو دستش محکم گرفته که اینکارش باعث شد به بالا نگاه کنم
+مثل اونموقع ها خوشکلی آیسان  خیلی بیشتر از اون زمان چشمات دیوونه ام می کنه لبات تو چی هستی؟چه مخلوقی هستی ؟ها؟
یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین می ریزه :توروخدا ولم کن
+برام بخون آیسان
هق هقم کل فضا رو پرکرده
موهام رو بیشتر می کشه :گفتم بخون
*باشه باشه
«خدا کنه که بارون بباره بباره بباره
آخه تو رو به یاد من می آره میاره میاره
به یاد اونشبی که واسه آخرین بار دیدمت
چطور تونستی که بری من که تو رو می پرستیدمت»
*تو روخ......
+ادامه
*باشه
«اون شب یه جوره دیگه من رو نگا می کردی
یادمه اونشب با بغض من رو صدا می زدی
اونشب برای اخرین بار دست من رو گرفتی
گفتی خدانگهدار تنهام گذاشتی رفتی »
+آفرین هنوزم صدات بینظیره
از زبان دانیال
به بچه ها گفتم که باید بریم زمان خوبی واسه مهمونی اومدن نبود
همینکه خواستیم پاشیم زنگ در رو زدن
نیلدا به سمت در رفت :کیه کیه بفرمایید
ماهان:کی بود دخترم
نیلدا:کسی نبود
نیلدا:من برم ببینم کیه
همینکه رفت پایین ماهم داشتیم آماده می شدیم واسه رفتن که جیغ نیلدا باعث شد به سرعت بریم پایین
نیوان از همه زودتر رفت  
نیوان:نرسا نرسا دخترم
خدای من یه دختر خیلی زیبا که فکر می کنم شباهت زیادی به آیسان داشت و همون نرسا بود
آبتین:خداروشکر
ماهان :پس آیسان کجاست
آبتین:بره به جهنم
ماهان:آبتین حرف دهنت رو بفهم
گوشیه نیوان زنگ خورد :بله
:...................
+کثافت بلایی سرش بیاری .......
:...................
با داد نیوان حرف تو دهن آبتین ماسید
+ولش کن  عذابش نده  بی ناموس آشغال
ماهان:نیوان آیدینه
نیلدا اشکش در اومده  لاله داره دلداریش می ده
+بی ناموس  بزار بره
چرا نیوان داره گریه  می کنه
+نههههههههههههههههههه
به زانو در میاد  یا خدا نیوان داره تو کوچه زار می زنه و همش داره می گه:طاقت بیار
گوشی قطع  شد
ماهان:چی شده نیوان مرد چرا داری گریه می کنی ببین نرسا پیشته آیدین چی می گفت
نیوان با چشمای اشکی به ماهان زل زده :آیسان پیششه داره عذاب می کشه  دایی آیسان رو نجات بده آیدین دیوونه است نمی ذاره آیسان زنده بمونه داشت تهدید می کرد که به آیسان.............
هق هقش نذاشت که حرفش رو ادامه بده
آبتین که از چشماش معلومه عصبانیه :نیوان کجاس
نیوان:بهم گفت برم خونه قدیمی
آبتین :پس بریم
نیوان:گفت تنها . اون من رو می خواد من می رم تو خونه بمون آیسل و شادیا رو تنها نذار من می رم
نمی دونم چرا اما ناخودآگاه به زبونم اومد:من باهاتون می آم
نیوان:پسر جوون خطرناکه نگ..........
من:خودم افسر پلیسم می تونم از خودم دفاع کنم
ماهان:نیوان تنهایی خطرناکه بذار بقیه هم باهات بیان
نیوان:اما ته.........
ماهان :چند تن بهتر از یه تنه
نیوان :خیلی  خب
از زبان  آیسان
با آخ بلندی که گفتم بیشتر شادش  کردم
+باور کن از درد کشیدنت لذت نمی برم اما از اینکه  غرورت له می شه خوشحالترین میشم
*تو یه  لاشخوری
با مشت دیگش که تو دهنم فرود اومد طعم خون رو بیشتر احساس کرد
+میخوای نشونت بدم که واقعا لاشخورم یا نه
رفت بیرون وای خدایا چه غلطی کردم  بعد از چند دقیقه با یه بسته که فکر کنم  نمک بود برگشت خدای من فهمیدم می خواد چیکار کنه با وجود اینکه نیروی پلیس بودم اما بازم الان درد داشتم و مغزم قفل کرده بود
+خب با نمک رو زخم چطوری ؟
*ازت متنفرم تو یه آدم رذل و پستی .
با عصبانیت نمک رو باز کرد و روی پیشونیم که حالا خون ازش جاری شده بود ریخت .دردش اونقدر زیاد بود که تا سر مرگ رفتم اشک چشام بی مهابا می ریخت روی زخم ها دردش زیاد بود حالا با نمک که دیگه تا کما می رفتم.
+فعلا بسه الان یه کاره خیلی مهم باهات دارم
بعد از گفتن این حرف به دار و دسته اش گفت:ببرینش توی اتاق امشب باهات
خدایا چه خاکی تو سرم کنم
وقتی داشتن من رو می بردن تو اتاق یه لگد به جای حساس یکی از اون مردا زدم که افتاد رو زمین گلدونی که اونجا بود رو برداشتم همینکه خواستم بزنم رو سر اون یکی دیگه از پشت آیدین من رو گرفت و با یه مشت دیگه تو صورتم و یه لگد دیگه تو شکمم پدرم رو جلو چشام آورد
+می خوای از دست من فرار کنی یادت رفته هنوز کوچولویی
*ولم ...ک..ن بز.......ار....برم
خون داشت همینجوری از دماغ و دهن و پیشونیم می رفت
به سمت نمکا رفت و یه مشت دیگه اش و رو روی زخم پام که با گلدون  بهش  ضرب زده بود  ریخت که واسه یه لحظه مردم و زنده شدم
تمومی آب دهنم رو جمع کرد م و به سمتش تف کردم
سیلیه دیگه بهم زد
من رو به اتاق بردن دیگه حتی گریه هم نمی کردم
پام که به اتاق رسید فاتحه خودم رو خوندم ....................
دیگه نزدیک ساعت2 صبح بود به زور خودم رو به دیوار رسوندم و بهش تکیه دادم اشکام روی صورتم می ریخت  هق هقم کل خونه رو پر کرده بود به زور سارافونه پاره شده ام رو پوشیدم و بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم یه پتو که رو تخت بود رو دورم پیچوندم .یه لحظه احساس کردم از بیرون صدای تیراندازی میاد رفتم بیرون همین که در رو باز کردم  نیوان و آیدین رو دیدم  که  نیوان رو زمین افتاده بود و اسلحه شم کنار من آیدین تفنگ رو به سمت نیوان گرفته بود و همین که خواست شلیک کنه من شلیک کردم چشمام رو بستم .
با صدای بلند فریاد زدم :اولی برای به بازیچه گرفتن دلم
+ دوست دارم
شلیک بعدی  :بخاطر کشتن دخترم  
+دوستش داشتم
شلیک سوم:بخاطر کشتن پدر و مادرم
+متاسفم
هق هقم بلند شده بود
شلیک چهارم:بخاطر نارین و نرسا و نیوان
+نمی خواستم
شلیک پنجم :بخاطر خانواده ام ماهان و دانیال  و دایانا  
+هدفم این نبود
شلیک آخرم بخاطره از بین بردن آبروم  وعفتم
+دوست داشتم
دیگه روی زمین افتاده بود و غرق خون روی زمین زانو زدم :با همه بدی هات بازم میگم خداحافظ عشقم . آره بد کردی زندگیم آرزوم رو از بین بردی جوونیم رو ازم گرفتی اما بازم حلالت می کنم عشقم می دونم زمونه بدت کرد آره به عشقت ایمان داشتم آره می بخشمت فقط تو بخواب راحت بخواب عشقم نفسم پدر بچه ام همسرم آغام دوست داشتم
به زور خودم رو به جسدش رسوندم دستم رو رو صورتش کشیدم و چشمای بازش روبستم و بوسه ای به چشماش زدم
آیدین درسته پلید بود اما همش بخاطر بچگیه هاش بود.
نیوان از پشت در آغوشم کشید :هیس آروم باش
*نیوان من کشتمش بی اون چجوری بگذرونم  تنها امیدم این بود که زنده است اما حالا چی ؟من قاتل عشقمم
به روبرو نگاه کردم آبتین دانیال هاوش لاله نیلدا  ماهان داشتن نگام می کرد ن  توی چشمای همه شون حتی دانیال شبنم اشک پیدا بود .
به  سختی بلند شدم خودم رو بهشون رسوندم.
اما قبلش به نیوان گفتم:تسلیت میگم
بعد به سمت آبتین راه افتادم :آبتین تا حالا برام برادر بودی پدر بودی مثل یه پدر در آغوشم بکش بهت نیاز دارم به آغوش پدرانه ات به بوسه های نوازشگرانه ات  و به حمایت های پدرانه ات تکیه گاهم باش امشب خیلی بی کس بودم خیلی  آبتین بذار این دردا از بین بره
اشکای آبتین روون شده در آغوشم میکشه  سرم رو روی سینه اش میذاره
+خواهرمی  دخترمی عزیزمی نفسمی زندگیمی همه کسمی آیسان .خودتم می دونی که وجود من و آیسلی
*پس اون سیلی چی بود آبتین ؟
+مگه پدر به فرزند سیلی نمی زنه؟یادت رفته بابا هم به من سیلی زد .
*آبتین اونشب بابا برای همیشه رفت دیگه برنگشت نکنه تو هم بری و برنگردی .؟نری ها باشه توانش رو ندارم قسم می خورم  تو هم بری  میمیرم .مگه من چندساله امه ؟ها؟ داداش فقط 23 ساله امه اما می بینی تجربه یه پیرزن 80 ساله رو دارم داداشی ؟بابا؟
+فدات می شم آیسانم  گریه نکن که آیسل سربه تنم نمی ذاره که دخترش رو به این حال درآوردم
*داداشی؟
+جانم؟
*امشب خیلی چیزا رو فهمیدم
+چی ها رو فهمیدی؟
*مرگ مامان و بابا ،مرگ دانیال و دایانا،مرگ نارین،راجع به خودم راجع به آیلارم ،در مورد ...........
هق هق اجازه حرف زدن بهم نداد
*داداشی درد دارم
روی دستاش بلندم کرد و منم دستام رو دور گردنش  حلقه کردم  و سرم رو به سینه اش چسبوندم بی هیچ حرفی رفت بیرون من رو تو ماشین گذاشت .کم کم چشمام به خواب رفت و دیگه چیزی نفهمیدم.
از زبان نیلدا
خدای من دوستم خواهرم به چه حالی افتاده این همه عذاب به خدا بسشه .دیگه توان تحمل کردن رو نداره چرا  فقط اون باید توی این کره خاکی درد بکشه توی بیمارستانم
آیسان رو بردن اتاق عمل توی پاش شیشه فرو رفته بود و دکتر گفت باید عمل شه . الان ساعت 10 صبحه   سه روزه که بیهوش شده . الان مثله یه بچه دوساله توی تختش خوابیده.تموم صورتش کبودشده نامردا  اونقدر کتکش زدن جونی واسش نمونده بود  دکترا گفتن به احتمال زیاد  روی زخم های عمیقش نمک پاشیدن به وضوح ناراحتیه همه رو حس می کردم. وقتی دکتر گقت که بهش تجاوز کردن می تونستم شکسته شدن کمر آبتین خم شدن نیوان عذابه آیسل و عصبانیت ماهان رو ببینم . برای اولین بار امشب بود که گریه آبتین رو دیدم .اونقدر مغرور بود که........اما امشب اون مرد شکست کمرش خم شد چون سنگ صبورش شکست. آره آیسان سنگ صبوره همه بود. مهربون ترین دختری بود که دیده بودم . در عین حال قدرتمند ترین دختر اما امشب . آیسان سه بار تا حالا گریه کرده بار اول توی خاکسپاریه مادر و پدرش بود دومین بار توی مراسم خاکسپاریه نارین و آیلار و حالا امشب
آیسان واقعا مغرور بود اما نذاشته بود این غرور روی رفتاراش تاثیر بذاره
چشماش رو باز می کنه می رم جلوش :سلام حالا من خوابالوم یا تو خوشکله
می خنده و با صدای دورگه میگه: تو
منم می خندم :چه رویی داری ؟درد داری ؟
+نه خوبم
*کمکت کنم بشینی
+آره
*آیسان ؟ دیشب خیلی نگرانم کردی؟
+فدای خواهرم شم
*خدانکنه دیوونه
+نیلدا
*جانم عزیزم
+امروز آیدین رو دفن می کنن؟
*واسه چی می خوای بدونی؟
+سوال رو با سوال جواب نده .
*آره
+میشه بریم
*نه
+نیلدا لطفا
*اما آبتین من رو می کشه
+تو من رو ببر با بقیه اش کاریت نباشه
*باشه هر جور راحتی
+ممنون
بالاخره برگه مرخصی رو گرفتم  و الانم با آیسان توی تاکسی هستیم همینکه به قبرستان رسیدیم . اول از همه  آیسان پیاده شد. جلو افتادم  و قبر رو بهش نشون دادم
بغض توی گلوش معلوم بود با قدمهای لرزان خودش رو به قبر رسوند و با همون بغض زانوهاش شکست و روی قبر افتاد اشکاش جاری شدند.با ناراحتی گفت:آیدینم عشقم عزیزم فدای چشمای  سبزت شم آیدین منو ببخش  چطور دلم اومد بی تو زندگی کنم چطور دلم اومد تورو اینجوری بی رحمانه بکشم آیدینم پاشو کاشکی زمان به عقب بر می گشت آیدین پاشو بلند شو آیدین نمک رو زخمام بپاش نیش و کنایه بزن فقط بلند شو آیدین زیر خاک سرده بلند شو
دیگه این آخراش داد می زد رو به آسمون گفت:خدااااااااااااااا
با بغض قویه تو گلوش خوند:
خداحافظ تمومه آرزوهام
دیگه هیچوقت کنار تو نمیام
دیگه هیچی از این دنیا نمی خوام
دیگه اشکی توی چشمام نمونده
دیگه حرفی واسه گفتن نمونده
دیگه این روزا رو هیچوقت نمی خوام
دیگه هرگز کنارتو نمیام
دیگه هرگز نمی خوام اونی باشم
که یک عمری خیالش رو می کردم
دیگه من این یال رو نمی خوام
دیگه من این خواب رو نمی خوام
*بسه آیسان بیا بریم نگاه کن بارون گرفته عزیزم
به آسمون نگاه می کنه و ادامه میده:
آروم آروم من زیره بارون
میرم میگم هق هق و نالون
ای کاش میشد خاطره هامون
میموند بامون میشد حرف دلامون
آروم آروم من زیره بارون
میرم میگم هق هق و نالون
ای کاش میشد خاطره هامون
میموند بامون میشد همون  حرف دلامون
*منم گریه می کنم خودت رو عذاب نده
+دیدی رفتم دیدی باختم
دیدی دنیام رو بی تو ساختم
دیدی آروم زیره بارون
بی تو فردام رو ساختم
آره میرم که تا بگم دیگه تو رو نمی بینم
دیگه واسه احساس دستای تو رو نمیگیرم
آروم آروم من زیره بارون
میرم میگم هق هق و نالون
ای کاش میشد خاطره هامون
میموند بامون میشد حرف دلامون
آروم آروم من زیره بارون
میرم میگم هق هق و نالون
ای کاش میشد خاطره هامون
میموند بامون میشد حرف دلامون
((آهنگ خداحافظ از علی امیریان))
+همیشه می گفت  صدام محشره
*راست می گفت
+همیشه می گفت" همه بازی کردن رو دوست دارند تصمیم باتوه که همبازی شون بشی یا اسباب بازیشون "و منم اسباب بازی بودم
*نه عزیزم این چه حرفیه
+نیلدا صدای بارون می آد مامانم می گفت"صدای باران آمد بدان ابر هم دلش از جایی پر است" مثل الان من نه
*عزیزم"برای هر دردی دو درمان است فقط سکوت و زمان"
+سکوت بیشتر دل ادم رو جریحه دار می کنه  چون تو خودت می ریزی زمانم فقط درد رو کمرنگ می کنه اما فراموشش نمی کنه می دونی یه چیزی رو فهمیدم "اینکه تنها مرگ است که دروغ نمی گوید"
دیره خیلی واسه خیلی کارا دیره مثل دوست داشتن. یه داستانی بود که خیلی دوستش داشتم می دونی چی بود
اشکام رو پاک می کنم :نه واسم بگو
+"یه روزی پروانه ایی به خرسی می گه دوست دارم  خرس می گه بذار بخوابم بعد از اینکه بلند شدم با هم حرف می زنیم . خرس خوابید اما ندونست که عمر پروانه فقط سه روزه" "این داستان ماست که می گیم زمان درد رو درمان می کنه اما  زمان فقط درد رو کهنه تر می کنه رغم از اینکه ممکنه این زخم عفونت کنه و یه زمانی درد رو بیشتر به یاد بیاره ."
*"مهم نیست دنیا نامرده  ما باید مرد باشیم"
+"ای فلک گر نمیزادی مرا اجاقت کور بود؟
من رازی به این خلقت نبودم مگر زور بود
من که باشم یا نباشم کار دنیا لنگ من نیست
من بمیرم یا نمیرم کسی دلتنگ نیست ""بهتره بریم چون ماندن توی قبرستون فقط یادآوره رفتنه رفتنی که ممکنه ناکام باشه یا تلخ کام "
*بریم
با هم دیگه از قبرستون میایم بیرون و سوار تاکسی میشیم
+گفتی به ایسل که همه بیان خونه من
*آره
+پس خوبه
رسیدیم خونه با هزار زحمت رفتیم بالا
خوب بود فقط اونای دیشب بودن
هاوش دانیال لاله بردیا آیسل آبتین نیوان و ماهان  و به خواست آیسان مادر و پدر بردیا و دانیال
+سلام
آیسل :سلام  خواهر عزیزم بیا بشین عزیزم چرا دیر اومدید؟
*رفتیم قبرستون
ابتین:کجا ؟
+قبرستون
ابتین دیگه حرفی نزد فقط سرش رو تکون داد
+می شه بشینیم میخوام همه چیزای که آیدین بهم گفت رو بهتون بگم شاید دردناک باشه سخت باشه تلخ باشه و ارامشتون رو ازتون بگیره اما باید بشنویدش تا واقعیت ها روشن بشه مدرکم دارم.  
اول از همه میخوام حرفی نزنید  توی صحبتام  .فقط گوش بدید  آیدین برادر نیوان و برادر بزرگترشه .همسر من  بود و پدر دخترم
از خودم گفت از روزی که به دنیا اومدم فرشته خانم و مادرم و مادر آیدین و شیما خانم و دایانا  5 دوست صمیمی اندکه همون موقعه که  می خوان برن مسافرت تصادف می کنند  توی این تصادف اتفاقاتی می افته که 5 خانواده رو متلاشی می کنه مامانم یعنی مامان تارام توی این تصادف  دخترش رو از دست می ده اما همون موقع یه دختر که دختر فرشته خانمه رو برمی داره اسم اون دختر باراناست  و برای همیشه می ره تبریز  زندگی می کنه . بارانا منم .فرشته خانمم دخترش رو از دست می ده و اتفاقا توی اون تصادف دایانا میمیره اما قبلش به فرشته می گه میخوام  پسرم  پیشه  تارا بزرگ بشه . اما آقا مرتضی نمیزاره و میگه ماهان زنش رو از دست داده و ما دخترمون رو بخاطره همین اونام پسر دایانا یعنی دانیال رو بر می دارن  تا چند سال بعدش که درست بعد از تولد نه سالگیه دانیال اون رو می فرستن روسیه .ماهان  پسرش و زنش رو از دست می ده و برمی گردن تهران درست توی نه سالگیش .شیما خانمم  شوهرش  فلج میشه  و از اونجا که اونم جوون بوده از شوهرش طلاق می گیره و دخترش رو برمیداره و با آقای شکوهی ازدواج می کنه. شکوهی از قبل عاشق شیما بوده .  شکوهی نیلدا و شیما رو روی شناسنامه اش میذاره اما با یه دسیسه بخاطر اینکه هیچ خطری از طرفه شوهره سابقه شیما تهدیدش نکنه  اون رو میندازه زندون که  مادر آیدین چون از قبل آقا احمد رو دوست داشته باهاش فرار می کنه و برای همیشه میرن یه کشور دیگه یعنی روسیه  و این وسط فقط  شوهره  لادن یعنی مادر آیدین میمونه که اونم آیدین رو مقصر این اتفاقات می دونه آیدینم  رو اذیت می کنه و شکنجه های بیجا وقتی آیدین بیست  سالشه احمد بهش میگه که تارا مادرشه اما .یه سری اتفاقات .احمد با یه زن دیگه به اسم ماریا ازدواج کرده و یه پسر به اسم نیوان بدنیا می آد . که توی راه مدرسه نیوان عاشق دختر واقعیه تارا  یعنی آیسل میشه و این وسط آیدین می فهمه تارا همون  تارا است که پدرش گفته .بخاطر همین میخواد انتقام بگیره و ترمز ماشین رو دستکاری می کنه که باعث میشه  تارا و شوهرش بمیرند.  اما از روسیه اتفاقات جدیدی در تحوله . احمد درمان میشه و با لادن  زندگیه جدیدی رو شروع می کنند که یه دختر به اسمه لاله متولد میشه .که بعد از سالها این خانواده ها به هم می رسن . اما آیدین عاشقه بارانا میشه با هم ازدواج می کنندو دختری به اسم آیلار متولد میشه . بارانا 16 سالش بوده . همون موقعه هم نارین دختر آیسل و نیوان به دنیا میاد . یه روز که نیوان ماشین رو میشوره ماشین ترمزش رو از دست می ده و رو به پایین میره آیلار سه ساله هم  چون جلوی در بوده ماشین با آیلار تصادف می کنه و.....آیدین  بخاطر جگرگوشه اش ناراحته و همه فکر می کنند که انتقام میگیره. نارین درست 12 روز بعد میمره اما در اصل مقصر اصلی همون ارجمند بوده .که میخواسته انتقام واقعی رو از این 5 خانواده بگیره ماشینا رو هم اون دستکاری میکنه و ماجرا های دیگه
اینم واقعیت.اما فعلا ماجرای اوله
سرش رو بلند میکنه خدای من یعنی مغزم داره می ترکه این حرفا یعنی چی؟به بقیه نگاه می کنم همه تو شوک بودن  کسی نمی تونه حرف بزنه
یعنی مامان من یعنی پدر من یکی دیگه اس یعنی من خواهر لاله ام
خدایا کمکم کن
زودتر از همه  دانیال به هوش میاد:این مزخرفات چیه می  گی. یعنی چی که من .اصلا از کجا معلوم آیدین راست گفته باشه
+مدرک دارم از همه چیز در ضمن برای اثبات حقیقت هنوز چند نفر از بازمانده های تصادف موندن.فرشته خانم و اقا مرتضی دایی ماهان و لادن و احمد و مصطفی
از اونا بپرسید  فقط ماجرای دومم رو بزارید تعریف کنم
آبتین :بازهم مونده
*تورو خدا بس کن
+نگران نباشید این دیگه مربوط به فرشته و تاراست  در مورد من و خانواده واقعی ام  .من .....من مقصر اصلی اتفاقاتم .
نیوان:چرا تو ؟
آیسان می ره جلوی فرشته خانم .فرشته خانم داره گریه می کنه .آیسان جلوش زانو می زنه .
+به همسرت به بچه ها به همه واقعیت رو بگو
فرشته:عذاب وژدان دست از سرم برنداشت
+چه فایده؟زندگی من رو نابود کردی؟ مادرم رو دق مرگ کردی؟انتقام رو تو دل بابام رشد دادی؟5 خانواده رو بدبخت کردی .چه فایده ها؟
آیسان داره زار می زنه و اینا رو با فریاد میگه.
+جوابم رو بده .الان با چه رویی بهشون میگی.که مسبب همه این تصادفا تو بودی.من بودم.پدرمن بوده. عشق زودگذر تو بوده.ها؟
ازت متنفرم
بلند می شه و اینبار به سمت مرتضی میره:می خوای واقعیت رو بدونی؟که من دخترت نیستم ؟که بچه واقعیت کجاست؟که بارانا کیه؟که چرا شادمهر ارجمند این کارا رو کرد؟پس بذار بهت بگم. فقط اینجا نه بریم تو اتاق نمی خوام کسی چیزی بفهمه .خواسته آیدین بود
اول از همه آیسان و بعدش فرشته و مرتضی میرن تو اتاق و ما اینجا تو هپروتیم.
از زبان آیسان
*پدرمن و  فرشته باهم  خواهر و برادر بودن.مرتضی عاشقه یه زن دیگه میشه. چند ماه بعد از ازدواجش با فرشته. فرشته هم برای اینکه شوهرش رو دوست داشته دروغ می گه حامله است.اینجوری مرتضی پایبند خانواده اش میشه. همزمان با اون زن شادمهرم بارداره.
فرشته مجبوره. تصمیم میگیره دختر کوچولویه رویا رو ماله خودش کنه و به دروغ بگه. که بچه اش مرده .
همون روز که من بدنیا می آم  فرشته به  رویا میگه بچه اش مرده به دنیا اومده. و بچه رویا رو به اسم خودش در می آره. اما اینجا یه پدره .پدری که درست 7 روز بعد از از دست دادن بچه اش جلوی چشماش  زنش عشقش تنها کسش خودکشی می کنه.
فرشته:بسه تورو خدا
*فرشته از خانواده اش جدا میشه .شادمهر انتقام میگیره اما یه انتقامی که ریشه اش 5 خانواده  رو می سوزونه. مثل الان .
مرتضی:پس .......پس  خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا
*فریاد زدن فایده نداره من وقتی اینارو فهمیدم مردم . سوختم .اما انتقام ساختم.انتقام از دونه به دونه شما سه نفر .شادمهر ارجمند مرتضی دادفر و فرشته ارجمند
مرتضی با چشمای اشکی بیرون میره . صدای گریه فرشته گوش رو کر می کنه. اما من عادیه عادیه ام.
می رم بیرون و با صورت های اشکی،ناراحت،نگران،متعجب و عصبانیه افراد بیرون روبرو میشم.
از زبان دانیال
صداهایی ار اتاق میاد می خوام برم که ماهان یا به اصطلاح بابام می گه صبر کن.
همون موقع مرتضی با چشمای اشکی و صورت به خون نشسته از اتاق میاد بیرون و فوری به سمت در می ره.
صدای گریه مامان گوش فلک رو کر می کنه.
آیسان میاد بیرون اما عادیه عادیه. هیچ چیزی توی صورتش پدیدار نیست. فقط غم درون چشماش
*چی شد؟بابا چرا رفت
+هیچی
لاله از بس گریه کرده هیچی ازش نمونده اون دخترم خودش از هاوش می کشه.
هاوش:لاله جان بیا بریم خونه عشقم بیا اینجا نباشی بهتره لاله بیا بریم
لاله:هاوش یعنی اون برادرم بود که دیشب مرد.خدا یا
نیلدا:و تو خواهر منی درسته  
اشکا بهش مهلت حرف زدن نمیدن
آیسان در آغوشش میگیره و اونم زار میزنه.
ماهان چشماش اشکیه. آیسل و آبتین عصبانین. نیوان .نمی دونم چرا احساس می کنم حالش از همه بدتره. بردیا میره پیش مامان و به سختی میارتش بیرون .:دانیال ما می ریم خونه تو هم بیا
آیسان پوزخندی میزنه . این دخترم یه چیزیش میشه.
*بریم .
سوئیچ رو بر می دارم و راه می افتیم.از همه خداحافظی می کنیم اما کسی نای حرف زدن نداره
از خونه میایم بیرون که همزمان  هاوش و لاله هم بیرون می آن
مامان و سوار ماشین می کنم.
*هاوش بهتره لاله رو ببری بیمارستان اصلا حالش خوب نیست
+نمی دونم مغزم نمیکشه
*حق داری داداش
+بقیه هم اومدن بیرون
مسیر نگاهش رو دنبال می کنم راست می گه آیسل و نیوان و آبتین و نیلدا هم اومدن بیرون .یعنی آیسان تنها خونه اس .اه من چم شده چرا نگران اون دختره میشم
*فعلا داداش من برم مامان اصلا حالش خوب نیست
+برو دادا .بسه دیگه ظرفیت امروزمون تکمیله
*اره والله فعلا به سلامت
+خداحافظ
سوار ماشین میشم بردیا رانندگی می کنه. تا خونه مامان گریه می کرد
نگرانشم.
مامان رو به زور با یه قرص خواب آور خوابوندیم
*بردیا من می  رم بخوابم
+باشه. دانیال
*هان
+حالت خوبه؟
*آره داداش خوبم نگران نباش
لبخندی تلخ میزنم و میرم اتاقم
روی تخت می شینم .قرص های آرام بخش رو در میارم و دوتا میخورم پیراهنم رو درمیارم و طاق باز رو تخت دراز می کشم .
به گذشته فکر می کنم اما ذهنم به آیسان برمی گرده.این دختر بیچاره چه زجری کشیده .پدر ومادر ،دخترت ،عشقت همه اینا به کنار من که یه مردم  کم آوردم چه برسه به اون بیچاره
چشمام کم کم به خواب می رن. نمی دونم ساعت چنده که بیدار می شم. هوای بیرون تاریکه تاریکه . ساعت رو نگاه می کنم خدای من ساعت 3 شبه. یعنی از 1بعدازظهر تا حالا خوابیدم .باورم نمی شه.
به هر سختی بود بلند شدم.می رم بیرون بابا رو می بینم که یه قاب عکس دستشه و داره باهاش حرف می زنه . خدای من  داره گریه می کنه. از تکون خوردن شونه هاش فهمیدم. جلو می رم و روی مبل کنار دستش می شینم:بابا
به سمتم برمی گرده چشمای اشکیه خاکستریش رو توی چشمام می دوزه :دانیال باورت می شه.امروز فهمیمیدم که حتی من یه دخترم نداشتم بارانای کوچولو دختر من نبوده. دانیال دارم خفه میشم وقتی فهمیدم که عشق و عاشقیه من باعث شد این بلا سر5 خونواده بیاد.
عشق یعنی نرسیدن Heart  :
عشق یعنی اشک : crying  ::
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان