امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق یعنی نرسیدن(جالبترین رمان)

#1
رمان در مورد یه دختره که شاد وشیطونه اما غمگین  ماجراهای زیادی رو در این رمان می خونید از 18 سالگی دختر شروع می شه و تا 40 سالگی دختر ادامه پیدا می کنه
شخصیت های اصلی:یاس و امیر
اه اه بازهم شروع شد
آخه این زن بابا که ما داریم مثل خروس می مونه
پدر بیچاره من چی می کشه از دست این.
با کلافگی پتو رو از زمین جمع می کنم و با همون لباس خواب ها گل مگولیم می رم پایین .
همینکه به دم در می رسم صدای خانم قطع می شه
و من هم قرار  رو بر فرار ترجیح می دم اخه خیلی گشنمه
فوری در رو باز می کنم و می رم تو .
من:سلامممممممممم
زن بابا:وای دختر  به خدا زهر ترکم کردی بلد نیستی در بزنی و اروم سلام کنی
لیلی:مامان بازهم خرمگس معرکه اومده
وای که این دختر پرروه باید یه حال حسابی ازش بگیرم اه راستی یادم رفت شناسنامه ام رو براتون بگم
اسمم یاس شهرتم مهرارا  یه دختر شر و شیطون البته ناگفته نماند بعضی وقت ارومم اونقدر که همه تعجب می کنند این همون دختر شر و وراج باشه.
خب ادامه 18 سالمه و کنکور داده ام و قرار امروز جوابش بیاد
این قدر خوشحالم که نگو ونپرس.
دانشجوی اینده رشته تجربی .قبلا تو تیزهوشان درس می خوندم و دیپلمم با 83/18 گرفتم .
مادرم  3 سال پیش وقتی که من 15 سالم بود بخاطر سرطان آپاندیس فوت شد. مادرم معلم بازنشسته بود و  عشق من
پدرمم بعد از مرگ مادرم با اجازه من تصمیم به ازدواج مجدد با خروس محله گرفت(نه که صدای تو مثل صدای تیلور سوییفته)
خوب چشه صدا به این قشنگی اصلا وژدان ادمم همیشه باید ضد حال بزنه.
ما  توی   کرج زندگی می کنیم
خوب سخنرانی می کردم.
زن بابای غرغروی ما که به ابروش می گه کج هم دارای 1دختر1پسر1عروس و 1نوه  از همسر سابقش هستش .
خب از دخترش بگم یه دختر حسود پر مدعا که سرتاپاش 1 قرونه اما خودش رو ملکه انگلیس می داند.
اسمش لیلی و ادعا می کنه مجنون همسرشه(شاهزاده سوار بر اسب سیاه ایشون) در ضمن 25 سالشه
آقا برادرهم که اسمش محمده و 27 سالشه زن گرفته که خانمش انقده گله که نگو هرچی این مادر و دختر شرن بجاش این دوتا گلن.
یه دختر قشنگ به اسم مهیار  8 ساله دارند زن محمد اسمش ایلینه و 22 سالشه .
ما  توی یه خونه سه طبقه زندگی می کنیم .
زن بابا:یاااااااسسس
یا خدا باز ایشون  تشنج کردند
من:هوم
زن بابا:بیا صبحونت رو بخور داری فکر می کنی که چجوری کشتی تایتانیک رو پیدا کنی.
اه اه حسود  هرگز نیاسود
من:بله شمام نقشه ایی دارید؟
لیلی:یه نقشه کش داریم واسه هفت پشتمون بسه
من:یه حسود داریم واسه جهنم بسه
اخیش بالاخره لال شدند.
اخ جون بابایی خودم الهی من فداش شم
می رم گونش رو می بوسم
من:سلاممم بابایی عزیز تر از جانم
در گوشش می گم
الهی مهتاب خانم به فدات
بابام مردونه می خنده و پدرونه یه بوسه به پیشونیم می زنه و با بابا می ریم سر میز.
کنار بابا می شینم و بدون توجه به اونا با بابا حرف می زنم.
بابا:خوشکل بابا چطوره؟
من: عالی عالی
بابام همیشه بهم می گه خوشکله (اما راستش رو بخواید زشت تر از من پیدا نمی شه )
بابا:دخترم امروز جواب کنکور می اد دیگه؟
من: اهم
بابا:مطمئنم دختر زیبام قبول می شه و برام یه افتخار بزرگ می اره
من:مرسی باباجون
دیگه حرفی بین من و بابام رد و بدل نمی شه
یکدفعه چهره مامان رو تصور می کنم کاشکی الان پیشم می بود  بغضم رو با چایی قورت می دم.
من:ممنون من می رم بالا راستی بابایی امروز بارانی می اد خاله ناهیده هم هستش می تونم برم خونه ارمان جون
قیافه ام رو مظلوم می کنم که اجازه بده مثل گربه های شرک
بابا : می خنده و می گه برو بابایی اما اگه شب اومدی بگو ارمان  یا نیما بیارنت  یا زنگ بزن خودم می ام دنبالت ولی بهتر فردا صبح بیای
منم با جیغ می پرم بغل بابا و یه بوسه روی گونه اش می کارم و جدی به طرف در می رم
که بابا صدام می زنه
من:بله بابایی
بابا:دخترم بعد از گرفتن جواب بهم یه زنگ بزن خبردارم کن
دستم رو روی چشمام میذار و با زبون لوس و بچه گونه می گم:به لوی جفت چسام(ای ای حالم بهم خورد)خفه
از خونه می ام بیرون و به بالا می رم.
خونه مون که گفتم سه طبقه اس و به اسم منه.طبقه پایینش یه حیاط پشتی و دوتا مغازه اس.
حیاط پشتیمون کوچولوه و در کل 18 متره اما به در خواست من بابا برام درستش کرد (چه عشوه ایی هم اومدی خانوم)
نصفش رو با گل و گلدون که توی یه باغچه اس پر کردم که دور تا دوره حیاطه
یه درخت انجیرم دارم که یه طناب واسه تاب بهش آویزون کردم (مثل بچه ها)
یه حوضه کوچولوم توی وسط حیاطه که توش ماهی های قرمز گذاشتم.(هربار این بیچاره ها یه لقمه چپ این گربه سیاه می شن بخاطر جنابعالی)گناه داره خوب
طبقه دومم مال بابا و زن باباه که دوتا اتاق خواب داره و خیلی بزرگه(ای گیر کنه تو حلقه این زن باباه)
طبقه سومم که من توش هستم بهار خوابه
که یه دونه اتاق داره  که با سیلقه خودم به رنگ قهوه ایی سوخته و یاسی ست
کردم.
رنگ دیوارها یاسیه و بقیه هم با کنف قهوه ایی تزیین شده.
نشیمنم به رنگ قرمز و طلاییه که دیوارها طلایی و بقیه وسایلا قرمز
همه جا رو پر از شمع های کوچیک و بزرگ کردم.
اشپزخونه هم ساده اما پر از امکاناته. یه تراس 20 متری هم دارم که یه مبل و
میز توش هستش  و کفشم با ساتن قرمز وشمع های زرد تزیین کردم که
رمانتیک ترین فضا رو به وجود اورده (تو و فضای رمانتیک)
وژدان راست می گه تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم خوب راستش  نتونستم هیچ پسری رو جذب کنم و این کار رو فقط  یه مسخره بازی می بینم.
خب تنهایی خودم رو دوست دارم با وجود  اینکه دختر شوخ و شادیم اما فقط تو جمع اینجوریم و گرنه  تو تنهایی خودم از هر بی کسی غمگین ترم
سر شما رو درد آوردم خوب وقت آماده شدنه
می رم توی اتاق وبعد از یه دوش و وارسی تمامی لباس ها دو دست لباس برمی دارم و می ذارمش توی کیفم بعد یه مانتوی زیبا مشکی کوتاه می پوشم با شلوار و شال سفید و کفش های سیاه پاشنه 5 سانتیم .می رم جلوی اینه و خودم رو یه وارسی می کنم
چشمای متوسط قهوه ایی پررنگ که بعضی و قت ها  که ناراحت باشم سیاه می شه. ابرو های تمیز شده و پوست سفید و صافم با گونه های برجسته و لب هایی که پایینی یکم قلوه ایی تر از لب بالاییه و دماغ تقریبا بزرگم  موهای قهویی و خیلی پرپشتم که لخت لخته و تا پایین کمر می رسه صورتم رو قاب گرفته و زیبا ترم کرده اما باز هم یه دختر معمولی ام  و زیبایی آنچنانی ندارم
یه برق لب صورتی با ریمیل  می زنم و موهام  رو  با اتو مو صاف می کنم بعد از اینکه یه بوس واسه خودم فرستادم کیف مشکی ویالونم و با کیف دستی سیاهم برمی دارم و بعد از چک کردن همه چیز در رو قفل می کنم  و به بیرون می رم .(مثل زن های خونه دار از برق وگاز گرفته تا تشک و بالش)
همینکه  به بیرون می رسم  تصمیم می گیرم پیاده روی کنم عاشق پیاده رویم
خرامان خرامان به سمت خونه رویا می رم .
رویا همکلاسیم و صمیمی ترین دوست دبیرستانمه و یه دختر مغرور و شیطون مثل خودم البته ناگفته نماند که بسیار زیباست
به در خونشون می رسم و زنگ رو فشار می دم.
و دستم رو روی ایفون می ذارم چون ایفونشون تصویریه
مادر رویا:چه خبرته  یاس  بیا بالا
یا اجل معلق این ها جادوگر مادوگری چیزین  هر چند که این کار عادی شده
در با صدای تیک باز می شه و منم با خوندن اهنگ همه چیز انجاست  پله ها رو طی می کنم از آسانسور می ترسم. چونکه خفه اس
دستات و از دستم نگیر طاقت ندارم
این دوری رو از سر بگیری کم میارم
دردای بعد از تو تحمل کردنی نیست
یوسف ته چاه هم بمونه ناطنی نیست
شاید فراموشت شده یک عمر کم نیست
این گریه های بی صدا دست خودم نیست
برگرد امشب دیگه داره دیر می شه
آدم مگه با عشقشم در گیر می شه
این آدم ها  اصلا شبیه تو نمیشه ان
دنبال حوا تا ته دنیا نمی رن
بی تو تمام زندگیم بی رنگ می شه
بین من وقلبم همیشه جنگ می شه
وقتی نباشی این نفس معنی نداره
پرواز کردن توی قفس معنی نداره
دروازه های خوشبختی رو بستی و رفتی
من فکر می کردم  هستی و رفتی
تا اینجای آهنگ که می رسه به دم در آپارتمان  می رسم خونه رویا طبقه 10 بخاطر همین هم  راه طولانی داشتم و خسته شدم و نفس نفس می زدم.
که یکهو مادر رویا در رو باز می کنه  و با صورت خندونش در آغوشم می کشه و صورتم رو می بوسه
من:به به سلام خاله نازنین خودم حالت خوبه بچه ها خوبند رویا خوبه آقا علی خوبه  ؟ من هم خوبم خانواده ام خوبند همه سلام می رسونند
یکدفعه خر مگس معرکه توی سخنرانیم می پره و می گه
رویا:مادرمن این دیوونه اس شما چرا نشستید پای حرفاش و بعد روبه من
می گه:  بیا تو دیوونه وراج  
من: خاله این دختره که شما تربیت کردید اصلا آداب معاشرت بلد نیست  تازگی هم آلزایمر گرفت رفت دیگه کسی نمی گیرتش می مونه روی دست شما از من گفتن بود حالا دیگه خود دانید
خاله که از خنده قرمز شده بود  جوابم رو می ده
خاله نازنین:وای از دست تو یاس نرسیده شروع کردی دختر  مگه تو یکم مارو بخندونی  این دختره عنق که همش ابروهاش گره خورده اس بیا تو دیگه
من:اهم خاله آلزایمر واگیر داره شما هم از رویا که به ارث گرفتید خاله من  یادتون رفته می خوایم بریم از دکه روزنامه بگیریم بدونیم یه دانشگاه خراب شده ما رو به عنوان آینده سازان این مرز و بوم پسندیده یا نه (خاک بر سر اون دانشگاه)
به همین جا که می رسه یه صدای زیبا می شنوم که مطمئنم متعلق به گیلداس
یادم رفت در مورد گیلدا بگم.
گیلدا دختر خاله  رویا و صمیمی ترین دوستمه که ما سه نفر یه اکیپ درست کردیم
گیلدا یه دختر بسیار مهربون و خوش صداس که اینقدر ارومه که ادم رو به ارامش وا می داره.
گیلدا هم مثل منه فقط یکم گیلدا پوست صاف و روشن تری با چشم های درشت و عسلی و موهای سیاه داره  که از منم زیبا تر ه
اما رویا موهای طلایی مایل به قهوه ایی و چشم سیاه و لب های قلوه ایش زیباترش کرده .
گیلدا:یاسی کجایی ؟
من:توی باغم دارم میوه میچینم
رویا:مبارک باشه
من:چی؟
رویا:باغبونی
هر دو میزنن زیر خنده و منم چپ چپ دارم نگاهشون می کنم .
من:رویا خانم شب تو نمک خوابیدی که اینقدر با نمک شدی
رویا:بودم عزیزم چشم بصیرت نبود که ببینه
من:ایش حالم بد شد  گیلدا از اون موقع تا حالا چرا بیرون نیومدی؟
گیلدا:تویWC بودم
من:بابا کلاس ما که به همون مستراف هم راضییم
رویا:وراج خانم می خوای تا صبح اینجا بشینی و پر حرفی کنی
من:خودتی بیشعور
گیلدا:خیلی خب من می رم وسایلام رو بردارم رویا بیا لباسات رو بپوش بریم دیرمون شد از استرس دارم می میرم
من:آره آره تا دوباره دسشویی لازم نشدی بدو
گیلدا یه چیزی گفت که من قادر به شنیدنش نبودم  بگذریم
در و بستم و رفتم تو   بهتر از بیرون وایسادنه  یکی می بینه آبروم می ره
خاله با یه شربت پرتقال ازم پذیرایی کرد و رفت به کاراش برسه
بالاخره خانمان مارپل بعد از 25 دقیقه تصمیم به آمدن کردن
یه تیپی زده بودن که فکر کنم بازار رو با عروسی اشتباه گرفته بودند
رویا یه مانتوی طلایی با یه شلوار و کیف و روسری سفید همراه با کفش طلایی پوشیده بود و یه ارایش طلایی ام کرده بود زیبا بود زیباتر شده بود
گیلدا هم  مانتوی آبی نفتی و کیف و کفش و شلوار سیاه با روسری آبی و سیاه پوشیده بود که واقعا  با ارایش آبی که کرده بود مثل ملکه ها شده بود. چند ثانیه به خودم برای انتخاب دوستام تبریک گفتم
رویا:تموم شدیم
گیلدا:آره والله  نخوریمون
من:ایش از خود راضی ها  احیانا زیاده روی نکردید
گیلدا:خوبه که
رویا:فضول رو بردن جهنم
من:اه کی تو رو بردن جهنم رویا جان چرا خبرمون نکردی
رویا:زبون که نیست شیلنگ  حیاطه
من:آره والله خیلی زبون درازی رویا
رویا می خواد به سمتم هجوم ببره که با صدای  رهام سر جا می ایسته
رهام: رویا چه خبرته بچه شدی
رویا:دا-دا-ش
من:یاالله رهام خان خیلی کم پیدا شدید آقا
دل خوشی از رهام ندارم پسر خوبیه اما بعد از اینکه اون کار رو با گیلدا کرد و منم یه  دعوای حسابی راه انداختم بچه ها سعی می کنند که کمتر من رهام رو ببینم چون وقتی که 16سالمون بود گیلدا عاشق رهام می شه و رهامم با گیلدا دوست می شه و بعد از چند روز رهام  با یه دختر دیگه به اسم شقایق ازدواج می کنه  و اینطور می شه که گیلدا افسرده می شه و حتی یه بار خودکشی می کنه من دست خودم نبود و از بس ناراحت بودم با رهام دعوا کردم که  تقریبا رهام کاری نکرد اما من یه مشت خوابوندم زیر چشماش و یه بادمجان درست کردم  و اینگونه بود که رابطه من و ایشون مثل موش وگربه است.
رهام:همچنین مشتاق دیدار
رویا :یاس بریم
گیلدا:یاسی دیر شد
من:خیل خوب  انشاالله دوباره  می بینیمتون آقا
از قصد بهش آقا می گم چون که یه نامرد بیش نیست.
مادر رویا می آد بیرون و از اونجا که معلوم دستپاچه است فوری به سمت رهام می ره و اون رو با خودش به اتاق می بره ما هم به بیرون می ریم.
بالاخره به دم دکه فروشی می رسیم و من سه تا روزنامه می گیرم.راستش می تونستیم از تو سایت هم ببینیم اما مزه اش به اینه
وقتی که توی اسم های قبول شدگان تجربی دنبال اسمم می گشتم درست توی نودونهمین نفر اسم خودم رو می بینم که جزوء قبول شدگان روانپزشکی دانشگاه تهرانم  و توی رشته زبان جزوء250 مین نفر قبولی علامه طباطبایی
از خوشحالی نمی دونم چیکار کنم
وای از بچه ها غافل شدم  
وقتی به صورتاشون نگاه می کنم می بینم که به غیر از گیلدا رویا هم خوشحاله اما گیلدا یه قطره اشک از چشماش پایین می ریزه
از ترس قالب تهی می کنم نزدیک گیلدا می شم و سعی می کنم با مهربونترین لحن ممکن ازش بپرسم که چه خبره
من:گیلدا جونی کجا قبول شدی؟
همین حرفم کافی بود تا هق هق گیلدا  شروع بشه  با سر از رویا می پرسم که چی شده که اونم شونه ایی بالا می اندازه
می رم  سر گیلدا رو در آغوش می گیرم  
من:گیلدا جونم چی شدی مهم نیست یه ساله دیگه الان چرا آبغوره گرفتی  خودت رو ناراحت نکن خوشکلم  طاقت دیدن اشکات رو ندارم
گیلدا با هق هق می گه:یا-س –من-دا-نش-گاه-تبر-یز-قب-و-ل-شد-م-من-از-ت-و-رو-یا-جد-ام-یشم
من:رویا تو چی؟
رویا:دانشگاه تهران رشته روانکاو
من:گیلدا جونی این که ناراحتی نداره نگاه کن اگه می خوای بیای پیش ما من یه راه حل دارم ولی اول برو دست و صورتت رو بشور  بدو خانمی
گیلدا:وا-قعا-را-ه-ح-ل-دا-ری؟
من:آره خوشکلم زود باش دیرمون می شه واسه کلاس ها
گیلدا با خوشحالی از جا می پره و بدو می ره سمت روشویی
بعد از چند دقیقه گیلدا با صورت شسته می آد و فوری می پرسه
گیلدا:یاس  راه حلت رو بگو
خنده م می گیره اما خودم رو کنترل می کنم
من:نگاه کن گیلدا جون وضعیت مالی شما خداروشکر خوبه و از خانواده های مرفع جامعه اید و چون تو تک فرزندی پدر و مادرت واست جون شون رو هم می دن صحیح
سری تکون می ده و من ادامه می دم
من:نگاه کن اگه تو ازشون یه خواهشی کنی با کمال میل می پذیرند  مخصوصا اگه مربوط به تحصیلت تو یه دانشگاه معروف باشه
نگاه کن تو می تونی  توی ازمون قبولی دانشگاه آزاد تهران شرکت کنی و صدرصد قبولم می شی اینطوری هم تو  به ارزوی تحصیل در تهران می رسی و هم ما هم با تو هستیم و هم خونوادتم خیالشون راحته چی می گی؟
بعد از چند دقیقه فکر با خوشحال می گه:تو معرکه ایی یاس عاشقتم و می بوستم و بلند می شه
من:کجا؟
گیلدا:خونه دیگه
رویا:کلاس ویالون داریم
گیلدا :وای خدا اصلا یادم نبود میشه امروز من نیام نوت ها رو تو خونه تمرین می کنم به استاد خوشتیپه می گید دیگه؟
من:باشه عزیزم  برو به سلامت
رویا:سکته نکنی یه وقت
گیلدا:اذیت نکن دیگه بای بای
من :خداحافظ
ما هم یه تاکسی می گیریم و به سمت آکادمی موسیقی می ریم
استاد پرهام استاد عزیزما که از 4 سال پیش می شناسمش یه استاد چشم سبز هلو
من:سلام بر استاد گرام
پرهام:تو بازم شروع کردی
من:با اجازه
پرهام:جلسه قبل نبودی رویا گفت سرما خوردی
من:نه بابا  سر ما من رو یه لقمه چپ کرد  بله دیگه از من مظلوم تر گیر نمی آره دیگه
یکم می خنده
پرهام:اره واقعا توی مظلوم بودن تکی  سرمام غلط کرد
من:ای استاد جونم نمی دونی چی کشیدم
رویا:دختر خجالت بکش باید بگم اون زن بیچاره چی کشید
من:وا تو طرف کی ورپریده
رویا و استاد همزمان می خندن
من:شمام سرخوشید ها
پرهام:کدوم زن؟
رویا:بابا رفتیم خانم آمپولش رو بزنه نمی دونید چه قشقرقی به پا کرده آخرشم آمپول رو نزد که نزد
من:خوب من چیکار کنم نگهبان اومد بیرونمون کرد
پرهام :نه بابا
من:آره بابا  تازه  پولمون رو به همون پس ندادند
استاد  بعد از اینکه کلی خندید ازم پرسید که گیلدا کجاست منم ماجرا رو از پارک تعریف کردم
که آخرشم استاد عصبانی شد و نزدیک بود بیرونمون کنه که شانس آوردم از بس حرف زدم
پرهام: یاس
من:جانم
نمی دونم چرا احساس کردم رنگش تغییر کرد و یه لبخند اومد رو لبش
پرهام:چند دقیقه می شه باهات حرف بزنم
من:وا استاد نوبت دهی یا اجازه می گیرید چرا نمیشه بفرمایید
پرهام:تنها
نمی دونم چرا حس خوبی ندارم  امروز استاد یه جوریه حتی موقع آهنگم روی من کات کرده بود
توی اتاق فقط رویا مونده بود که اونم بیرون رفت.
یکم رفتم نزدیکش و صندلی اول رو واسه نشستن انتخاب کردم
که استاد بالاخره به حرف اومد
پرهام:روز اولی که دیدمت 14 سالت بود یه دختر شر و شیطون که از دیوار راست بالا می رفت  قیافه زیبایی نداشت اما اخلاقش ادم رو جذب می کرد قدرت کلامش بالا بود و ارامش خاصی داشت اونموقع تازه یه شکست عشقی خورده بودم فقط 22 سالم بود  توجهی به زنای اطراف نداشتم  همه شون رو بد می دیدم اماتو فرق می کردی یاس درست اونموقع 15 سالت بود چند هفته نبودی وقتی سراغت رو گرفتم گفتن مادرت فوت شده وقتی برگشتی مثل همیشه نبودی به جرات می تونم بگم شاد تر شده بودی فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی  یه دختر نحیف و ظریف  یاس من عاشقت شدم
فقط یه کلمه تو مغزم می پیچه (عاشقت شدم)
من:«بهترین ساعتی که داشتم   همون ساعتی بود که تو رو دیدم»منم روز اول یه مرد خوشتیپ و خوش قیافه دیدم یه مرد اخمالو اما بعدش اون مرد شاد می شد می خندید شوخی می کرد نگاه کنید شما جای برادرم نیستید چون  شما جای یه دوست عزیز هستید که براش احترام خاصی قائلم  به خاطر همین دوستتون دارم  اما مثل رویا یا گیلدا
من نمی تونم به شما امیدی بدم نگاه کنید4 سال زمان زیادیه من تو این مدت تغییر می کنم  هم از نظر عاطفی و هم از نظر اجتماعی و شمام همینطور بخاطر همین بهتره همون استاد و شاگرد بمونیم از دیدنتون خوشحالم این اخرین جلسه ایی که من میام
پرهام:حرف آخرته
من:حرف یک کلامه اول و آخر نداره شاید تغییر کنه اما نظر من هیچوقت عوض نمی شه خدا نگهدار
پرهام: پس بجای همون برادری بذار واسه یه لحظه دستای زیبات رو لمس کنم
من:امیدوار عشق واقعی رو پیدا کنی
پرهام:امیدوارم عاشق یه مرد ی بشی که جونش رو واست بده
کیفم رو بر  می دارم و از اونجا می آم بیرون وبه سمت خونه سوگل می رم
توی راه بودم که احساس کردم یه  نفر پیشمه وقتی نگاه کردم یه پسر مو برق گرفته کنار خودم دیدم که از بس به موهاش ژل زده بود که من گفتم الان شرشر ازش آب می چکه
پسره:سلام خوشکله افتخار آشنایی می دید من  دانیال هستم
من:اما من افتخار آشنایی ندادم
پسره:واه واه با یه خانوم عصبانی طرفم
من:درست فهمیدی پس تا نزدم لت و پارت کنم شرت رو کم کن و گم شو
پسره:نه نه خانوم خوشکله کارم هنوز با شما تموم نشده
از پشت یه صدایی می شنوم که فکر کنم صدای آریان باشه
آریان:یاس مشکلی پیش اومده
من:نه فقط ایشون ازم یه آدرس می پرسید که منم بهش دادم و الانم  می رن
پسره که معلوم بودم از قیافه آریان ترسیده با یه خداحافظی از ما دور می شه
آریان  برادر آرمانه . آرمانم شوهر دختر خاله منه که واقعا این دوتا مثل برادرهای واقعی من اند
من:سلام خوبی
آریان : مزاحمت شده بود
من:نه  بابا مگه جرات داره
آریان می خنده و می گه : کجا می ری ؟
من:دارم می رم خونه سوگولی توهم می آی ؟
آریان:آره  زن داداش  ازم چند تا چیز خواسته بود که بخرم برای همین داشتم می رفتم که تو رو دیدم
من:پس منو بی زحمت می رسونی
آریان:آره سوار شو.
فوری می رم سوار زانتیای مشکی آرمان می شم بعد از چند ثانیه اونم سوار می شه و حرکت می کنه
من:داداشی امروز جواب کنکور اومد
آریان:خوب قبول شدی
من:با شوق و ذوق خاصی شروع می کنم:اهم تهران  همون چیزی که می خواستم
آریان: مبارک باشه  خانمی
من:مغسی   می شه پخش رو روشن کنم
آریان:تو و اجازه
می خندم و ضبط رو روشن می کنم که صدای زیبای علی لهراسبی تو فضای ماشین پخش می شه
چه در دل من چه در سر تو
من از تو رسیدم به باور تو
تو بودی و من به گریه نشستم برابر تو
بخاطر تو به گریه نشستم بگو چه کنم
 با تو شوری در جان
بی تو جانی ویران
از این زخم پنهان می میرم
با من در من باران
باید در دل طوفان
با تو امشب پایان می میرم
نه بی تو سکوت نه بی تو سخن
به یاد تو بودم به یاد تو من
ببین غم تو رسیده به جانا تن من
ببین غم تو رسیده به جانم بگو چه کنم
 با تو شوری در جان
بی تو جانی ویران
از این زخم پنهان می میرم
زیر چشمی آریان رو نگاه می کنم کپی برابر اصل آرمان فقط با این تفاوت که آریان موهای فرش جذاب ترش کرده اما آرمان موهای کوتاه شده اش مردونه ترش کرده چشم های  هر دو تا شون آبی پررنگ  ولی خودمونیم چه خوشتیپند
آریان 10 سال از آرمان کوچیک تره اما انگار دوقلوهای همسان اند .آرمان 40 سالشه و آریان سی سال
آریان:چشات اونجوری نکن رسیدیم
وای آبروم رفت:داداش خودمه می خوام اینجوری نگاش کنم مشکلیه
فوری از ماشین پیاده می شم و به دم دره کرمی رنگ خونه سوگل می رسم
من:آریانی می شه یکم سوگل رو اذیت کنیم  به خدا یک حالی می ده که نگو
آریان می خنده و می گه :باشه ولی نقشت چیه؟
من:تو کاریت نباشه
یه دستمال از توی کیفم در میارم و زنگ خونشون رو می زنم خونه آرمان دو طبقه اس و آیفونشون صوتیه
سوگل: بله بفرمایید
دستمال رو جلوی دهنم می گیرم و با یه حالتی که انگار گریه می کنم می گم
من:خونه ی آرمان محمدیه-شماخانومش- هس-تی-د
سوگل که انگار یکم ترسیده با دستپاچگی می گه:بله شما
من:من زن آرمانم
آریان از خنده دستش رو روی دلش گذاشته اما با صدای خالم که می گه
خاله:یا خدا سوگل چت شده دختر روژین برو یه آب قند بیار دختر ببینید کیه
رنگ از رخم می پره(بفرما همینو می خواستی)حرف نزن
باران:بله
من:آبجی منم در رو بازکن
باران:یاسم تویی عزیزدلم بیا بالا
در با صدای تیکی باز می شه و هر دو تا مون با هم دیگه می ریم تو
کفش های من راحت تر باز می شه برای همین فوری می رم بالا
همینکه به دم در آپارتمان می رسم سوگل رو می بینم که عصبانی(به خون تو تشنه) در رو برام باز می کنه
سوگل:تو آدم نمی شی آخه خاله کجایی ببینی دخترت با من چیکار می کنه بیا تو ذلیل مرده  الهی  پوستت رو خام خام بخورم
از خنده داشتم می مردم بقیه هم همینطور سوگل چقدر زیبا بود وقتی عصبانی می شه خوشکل تر می شه
من:با ته مانده ایی از خنده می گم سلام  چرا حالا حرص می خوری وقتی عصبانی می شی خوشکل تر می شی به خدا  الان کپی انجلینا جولی  شدی
همینکه خاله صدام رو می شنوه بدو به طرفم می آد و سرم رو توی آغوشش می گیره
خاله:الهی من فدات بشم  قربونت برم دخترکم  ظریفکم نازنینم  نگاهش کن چقدر لاغر شده مهتاب به فدات  عزیزم نمی گی خاله دلش واست یه ذره شده بی معرفت آخیش بذار یه دل سیر بوت کنم مادر
شونه های خاله از گریه تکون می خوره
سرم رو از آغوشش بیرون می آره و دستش رو می بوسم  اشکاش رو پاک می کنم
من:منم همینطور خاله جونم حالا گریه نکن  ناهیده خوشکل
همه با  لبخند نگاهمون می کردن
خاله ناهید تنها خاله ایی که از مادربزرگ واقعی ام برام مونده  و به خاطر همین واسه من خیلی عزیزه و منم برای اون عزیزم
خاله ناهیده یه دختر به اسم باران داره که خانم دکتره و ازدواج کرده والان 44 سالشه دخترشم اسمش بهارک و آقای همسرم بردیا که بردیا هم دکتر مغز واعصابه  بهارک 5 سالشه خالمم 2 سال پیش همسرش رو از دست می ده و پیش دخترش زندگی می کنه توی همدان آخه بردیا  برای کارش  مجبور بوده بره اونجا
بعد از سلام واحوالپرسی بالاخره موفق به رفتن داخل خانه می شوم
که ناگهان موجی از دختران و پسران به سمتم هجوم می برند.
روژین و رادوین یه  خواهر و برادر زیبا  رابطه من با رادوین خیلی خوبه و به جرات می تونم بگم که دوری ازش برام خیلی سخته  روژین از زیبایی به سوگل رفته چون برادرزاده سوگله  اما رادوین به پدرش نیمایی
روژین یه دختر بی نهایت سفید که من بهش می گم سفید برفی با چشم های آبی که صورتش رو زیباتر کرده موهاشم طلایی که اون رو به یه دختر غربی تبدیل کرده  زیبایی روژین زبانزد همه است
رادوین هم مثل  روژین چشم های آبی پوست  سفید موهای طلایی صورت دایره ایی و بینی کوچیکش خوشتیپ ترینش کرده
نیما چشمهاش طوسی آبیه  اما چشم بچه ها به مادرشون گلنار رفته گلنار زیباست  و یه زن  مهربان و خانوم که برای من عزیزه  یه خانواده فوق العاده اند
بهارک هم به مادرش رفته لبهای نازک  چشم های درشت قهوه ایی و پوست سفید و موهای قهوه ایی روشن فر
اما زیباترین ها آترین و آترینا عزیزان آرمان و سوگل هر دوشون کپی پدر ومادرشون هستند هردوشون چشم آبی و پوست سفید و موهای روشن فر
خوب خیلی حرف زدم  بالاخره بچه ها رفتند و منم به بهانه اینکه خستم به اتاق رفتم و خیلی زود به خوابی عمیق فرو رفتم
دو ماه بعد
بالاخره امروز به آرزوم می رسم بعد از دوماه امروز دیگه وقت رفتنه خاله ناهیده با کلی گریه و زاری یه ماه پیش برگشتند  از قرار معلوم قراره یه ماه دیگه برای همیشه برگردند کرج
امروز هر سه خانواده  برای خداحافظی تو ایستگاه اتوبوس جمع شدیم همه هستند یه هفته پیش بابا برای کارهای ثبت نام رفت و چون یه هفته به شروع ترم اول مونده بود تصمیم بر این شد  که یه روز قبل از شروع بریم  بالاخره گیلدا هم توی دانشگاه آزاد قبول شد و با ما میاد
همه اومدن از لیلی گرفته تا آترینا کوچولو
می رم و سوگل رو در آغوش می گیرم بعد از اون نوبت به آرمان می رسه که همراه با آریان برام آرزوی  موفقیت کردند .
بعد از اونا به ترتیب با نیما و گلنار خداحافظی می کنم .
محمد برادرانه من رو در آغوش می گیره
محمد:خیلی بهت بد کردیم  اما تو با موفقیتات کاری کن که بهت افتخار کنیم
من:حتما داداش
با لیلی ومهتاب هم خداحافظی می کنیم وبچه ها رو در آغوش می گیرم
نوبت به بابا می رسه بالاخره اشک سمجی  که توی چشمام جا خوش کرده بود راه رفتن رو پیدا می کنه  توی آغوش بابا پنهان می شم و اشک های دیگه هم جاری می شن طوری که دایره کوچولو از پیراهن بابا خیس می شه بابا سرم رو می بوسه
بابا:دخترم خوشکلم این راهی که داری می ری برات خوشبختی می آره اما یاسم این رو بدون که  سنگ های زیادی جلو پاته که باید از اون ها بگذری یاس به قدرت تو ایمان دارم اما این رو هم می دونم که به موقع اش اونقدر شکننده ایی که با یه حرف قلبت تیکه تیکه می شه فقط این رو بدون که باید خودت خودت رو نجات بدی در غیر اینصورت در گودال عمیقی فرو می ری که راه نجاتی نداره
با عقلت تصمیم بگیر نه با احساسات. برو بابا جان برو دخترم
اشکام رو پاک می کنم و از آغوش بابا بیرون می آم و چمدونم رو بر می دارم و به سمت گیلدا می رم
مادر گیلدا:یاس مراقب  گیلدا و رویا باش
من:چشم  خداحافظ
همراه بچه ها سوار اتوبوس می شیم و راننده حرکت می کنه
بعد از سه ساعت بالاخره به تهران می رسیم  با بچه ها پیاده می شیم نفس عمیقی می کشم که باعث به سرفه بیافتم و مسافرها به خنده بیافتند گیلدا لبخند می زد اما رویا عاقل اندر سیفهانه نگاهم می کرد وبعد از چند دقیقه یه دربست می گیریم و حرکت می کنیم و بالاخره به خوابگاه دانشجویی می رسیم
دلشوره عجیبی دارم   اما نمی دونم چرا الان احساس می کنم که اتفاقات خوبی در انتظارم نیست(از بس رمان می خونی دیگه)نمی دونم شاید(من می دونم)
بالاخره بعد از چند دقیقه که با مسئول خوابگاه حرف زدیم و قوانین رو مطالعه کردیم به سمت اتاق ها می ریم اتاق ما مجهز بود و 5تا تخت داشت همراه با یه کمد و 3تا قفسه کتاب و تلوزیون همراه یه گاز و یخچال و یه کابینت . دوتا دختر دیگه هم توی اتاق بودند  یکیشون اسمش لادن و دیگری  اسمش یگانه
لادن شباهت عجیبی به روژین داشت یکدفعه اون رو تصورکردم(خب شاید خواهرش باشه)چرت و پرت نگو گلنار 10 سال  از این دختره بزرگتره حالا بیاد  تو ده سالگی بچه دار شه(شایدم مادرش باشه) می شه تو سکوت اختیار کنی  من روز زایمان گلنار پیشش بودم دیوانه(یادم رفت شما مامایید)
اما یگانه  یه دختر چشم قهوه ایی با لب های قلوه ایی و دماغ قلمی پوست گندمگون و موهای قهوه ایی بلند که واقعا زیبایی خاصی داشت و البته ناگفته نماند  بسیار مهربان و شیطون بود.
بعد از آشنایی با بچه ها متوجه شدم که لادن بسیار دختر لوند و لوسی هستش و یه خواهر همزاد خودش داره به اسم لاریسا . لادن هم با پسر خاله اش یعنی امیر از کرج اومدن یک ذوقی کردم که نگو (هم شهری دیده) لاریسا عاشقه امیره  برعکس یگانه یه خواهر داره که 4سال از خودش بزرگتر و دانشجوی ارشد در کاناداس اونا هم از پولدارهای  اراک هستند
بالاخره اونشب به پایان رسید و ما عزم خواب کردیم
گیلدا و یگانه:ییییییییااااااااااسسسسسس
من:یا خدا فوری از روی رختخواب  پا می شم که صورت خندون این دوتا رو می بینم وقتی به ساعت نگاه می کنم از گوش هام دود بیرون می زنه(پرنده و پروانه هم دور سرش میچرخه) ساعت 6 صبح
من:با حرص می گم می شه بپرسم اینجا این موقع صبح چیکار می کردید؟
گیلدا خوب می دونست که من صبح ها وحشی ام بخاطر همین با یگانه  یه لبخند گشاد زدند
من:ببند ید  در گاراژ رو  جوابم رو بدید
رویا:می شه از خواب پاشید ملکه ساعت خواب باید راس 7 تو دانشگاه باشیم
یدفعه برق از سرم می پر و مثل یه ربات از خواب پا می شم که سرم به تخت بالایی می خوره و باعث می شه گیلداو رویا و یگانه حتی لادن هم بخندن
لادن فکر کنم از ساعت 4 پای آیینه بوده از  بس آرایش کرده من بجای حراست اخم کردم این چه وضعشه  دانشگاه رو با پارتی اشتباه گرفته
بالاخره بعد از یه صبحانه مفصل(نون و پنیر مفصله به نظر تو)می رم و یه مانتوی سیاه بلند که تا زانوم می اومد و پشتش یه گل رز داشت که پولک قرمز توش کار شده بود با یه شلوار لی مشکی همراه با مقنعه مشکی و کفش های اسپرت نارنجی جیغ  پوشیدم یه رژلب نارنجی  کم رنگ و یه رژگونه نارنجی با ریمیل هم به صورتم زدم و کیف نارنجی رو هم برداشتم و منتظرشون موندم
همیشه راس 15 دقیقه آماده می شم.رویاهم امروز یکم محجبه تر شده بود.یه مانتوی سبز پررنگ  با شلوار و مقنعه و کفش مشکی همراه با آرایش ساده آماده شده بود.
گیلدا هم همون لباس های  قبلی(تو پارک) رو پوشیده بود
لادن یه مانتو جگری با شلوار خاکی و مقنعه همرنگ مانتو و کفش های پاشنه5 سانتی آماده بود ناگفته نماند که یه آرایش مفصل هم کرده بود
یگانه هم درست مثل گیلدا لباس پوشیده بود.
همگی آماده شدیم  و به راه افتادیم راستش رو بخواید زشتشون من بودم. اما من اینجوریم کاریش نمیشه کرد.
بالاخره به دانشگاه رسیدیم.
همینکه به دم در رسیدیم لادن جدی به طرف یه پسر دوید با اون کفش ها (به تو چه)
پسره پشتش به ما بود اما وقتی برگشت نفس تو سینم حبس شد  خودش بود
امیر پارسا  دشمن خونی من
اونم خیره من رو نگاه می کرد پوزخندی گوشه لبش نشست
یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین ریخت که از چشم  رویا دور نموند
وقتی رویا مسیر نگاهم رو گرفت و امیر رو دید رنگش رفت. اما من فقط نگاهم به اون بودم که دیدم داره جلو می آد (آروم باش)نمی تونم(می تونی همونیه که دنبالش بودی)اما الان چرا(مهم نیست برو جلو نذار فکر کنه ضعیفی)
امیر:سلام خانم مهرآرا
مهرآرا رو با غیض خاصی گفت توی نگاه بچه ها تعجب دیده می شد حتی یکی از دوست های امیرهم بود خوب می شناسمش یاشار قاسمی  پسر احمد قاسمی یکی دیگه از خیانتکارها
من:سلام آقای پارسا خوب هستید آقای قاسمی
یاشار:یاس
من:تو آسمون ها دنبالتون می گشتم تو زمین پیداتون کردم
امیر:لیاقت می خواد که مارو پیدا کنید
توهمین موقع آشنا ترین صدا رو می شنوم صدایی که هنوزم یه لالایی خاصه
امین:امیرکج........
بادیدن من جا خورد  خاطرات تو ذهنم اومد
«رضا بذار توضیح بدم
بهزاد گم شو برو بیرون تو یه آشغالی»
گیلدا:یاس اینجا چه خبره
من: وقت  دیدار فرا رسید
رویا:یاس دیرمون شد
من:بریم از دیدار با شما خوشحالم اقایان
امیر:همون روزی  که می خواستم فرا رسید  .....


[img]http:://www.flashkhor.com/forum/E:\Users\oNlInEsYsTeM\Desktop\شخصیت ر بخش1[/img][img]http:://www.flashkhor.com/forum/E:\Users\oNlInEsYsTeM\Desktop\شخصیت ر بخش1[/img]
پاسخ
 سپاس شده توسط A lover
آگهی
#2
مرسی/پس کوادااااااااامش...
کُلِ زِندِگیموبِگیراَماجایی نَروُ Telegh_48
#امیرم Telegh_27

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020345-661_289cf.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020511-257_bf972.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020555-823_cc274.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020306-185_dd502.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020320-701_ac10e.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020336-845_dcf92.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020413-003.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020417-250.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020428-884.jpg
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://dl.akskhor.ir/uploads1/IMG-20180804-020439-921_8f895.jpg
پاسخ
#3
خوب بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
00:01
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
BFF#
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
View this post on Instagram

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
A post shared by امپراطور کوزکو | زینب موسوی (@iamkuzcooo)




پاسخ
#4
دوس داشتم
خیلی از آدما تابلو هستن ولی ارزش هنری ندارن
پاسخ
#5
سعی می کنم از هجوم خاطرات جلوگیری کنم و اونها رو توی تنهایی خودم مرور کنم
پس لادن دختر خاله امیر و امینه هه....
رویا:یاس تو اون پسر خوشتیپه رو می شناسی؟
من:کدوم؟
یگانه:وای دخترها اون پسره چقدر خوشکل بود چشمای آبی چهره مردونه هیکل چهارشونه وای
خدا جونی نصیب ما هم کن
رویا می خنده و می گه: داشتن ایشون لیاقت و زیبایی می خواد که جنابت نداری
یگانه به شوخی یه اخم تصنعی می کنه و می گه:وا از من خوشکل تر پیدا نمی شه
رویا به حرف می آد و می گه
یه لحظه ساکت باش یاس می شناسیش یا نه ؟
من: آره
همه بچه ها ساکت می شند و منتظر به دهن من نگاه می کنند البته رویا چون صمیمی ترین دوستم بود یه چیزایی می دونه اما با جزئیات نه
من:بچه ها می شه بعد از کلاس حرف بزنیم
رویا:اهم الان استاد می آد
تو همین موقع یاشار و امیر به داخل کلاس می آند نه خدای من یعنی باهاشون همکلاسیم(بدبخت شدی رفت) تو رو خدا نفوس بد نزن طاقت ندارم
امیر چشماش سرخه نمی دونم چرا احساس می کنم به خونه من تشنه اس(احساس نیست واقعیته)
درست میز پشت سر ما رو برای نشستن انتخاب می کنند نمی دونم چرا استرس گرفتم مواقعی که من استرس بگیرم کمه
بعد از چند دقیقه یه پسر که فکر کنم در خوشتیپی مقام اول رو می آره وارد کلاس می شه و درست به میز استاد می رسه و همون جا می شینه بچه ها که فکر می کردند یکی از دانشجوهاس بعد از اینکه اون روی صندلی استاد نشست متوجه شدند که این همون استاد ماست.(مثل گوزن کوهی شاخ درآوردند)بی تربیت
صورت سفید ته ریش جذابش صورت مردونه اش و هیکل چهارشونه همراه با اون عینک پروفسوری باعث شده بود که یک نقاشی به وجود بیاد
یگانه:وای خدای من شوک برای امروز بسه
خنده ام می گیره اما خودم رو کنترل می کنم
با همون اخم جدی اش که جذبه اش رو بیشتر کرده شروع به معرفی می کنه:
همونطور که می دونید من سهرابی استاد شما در این درس هستم
یگانه:صداش چه با ابهته
یکی ازدخترها با عشوه و کرشمه:استاد اسم کوچیکتون چیه؟
سهرابی بعد از یه نگاه به سرتاپای دختره می گه:فکر نکنم به شما مربوط باشه
وای که حز کردم دمت چیز استاد معلومه اینکاره ایی دختره خفه خون گرفت آخیش فکر کردم تنها من باید حال این ها رو بگیرم
حالا یکی یکی اسماتون رو می خونم بعد از اون رتبه های قبولی تون رو بگید
اولین اسم یگانه بود که 789 مین نفر کنکور بود بعد از اون امیر
سهرابی: امیر پارسا بعد از این خنده ایی روی صورتش میاد همه کلاس به سمتش بر می گردن به غیر از من
امیر: رتبه 123
همه کلاس هوویی می کشند و امیر رو تشویق می کنند
درست من آخرین نفر کلاس بودم
سهرابی:یاس مهرآرا
من با اعتماد به نفس بالایی بلند می شم :بله رتبه 99
می تونم توی نگاه سهرابی تحسین رو بخونم
یگانه: وای دختر این میرغضب طوری نگات می کنه که نگو
من:مهم نیست
بعد از قوانین کلاس و نحوه تدریس بالاخره ساعت اول کلاس به پایان می رسه و ما راهی خوابگاه می شویم امشب نوبت من بود که غذا بپزم برای همین تصمیم به پختن ما کارونی گرفتم(از همین الان مرحومیم) دستپخت به این خوبی
یگانه:به کشتنمون ندی
رویا:من هنوز جوونم
گیلدا و یگانه با هم دیگه آهنگ من یه پرنده هم رو می خونند
من یه پرنده ام آرزو دارم که پیشم باشی
که یکدفعه رویا بالش پر رو پرت می کنه و درست بالش روی سر لادن منفجر می شه و تمامی پرهای داخلش بر روی سر لادن که مشغول سوهان کشیدن ناخن هاش بود فرود می اد. که همراه می شود با صدایی که از جیغ بنفش رد شده بود و به جیغ صورتی رسیده بود
لادن:مگه شماها بچه اید خب برید مهد کودک چرا اومدید دانشگاه
من هم که موقعیت رو مناسب می دونم یکی از بالش های خودم رو با چاقو سوراخ می کنم و از پشت پرهای بالش رو روی رویا و گیلدا خالی می کنم که اونها هم کم کاری نمی کنند و شریک من می شند و سه تایی به جون لادن و یگانه می افتیم که صدای خنده هامون تمامی خوابگاه رو بر می داره حتی لادنم با ما همبازی می شه بالاخره بعد از اتمام بالشت ها به نفس نفس می افتیم
من:بچه ها خروس شدیم
رویا:آره به جونه تو از من پر می باره
من:آخرین باری که بالشت بازی کرده بودم واین همه پر دیده بودم تو بچگیم بود یادتت رویا فکر می کردیم با این پرها می شه پرواز کرد رفتیم بالا پشت بوم و پرها رو توی هوا پخش کردیم خودمونم با ده پونزده تایی پر می خواستیم پرواز کنیم که...
بعد از اینکه کلی خندیدند لادن پرسید:خب بعدش چی شد؟
رویا با خنده گفت:اونموقع 13 سالمون بود هیچی بابا از بالا پشت بوم افتادیم پایین
من:یه پا و سرم شیکست رویا یه دست و پاش
گیلدا و یگانه ولادن با تعجب نگاهمون می کردن که یه دفعه زدند زیر خنده
حالا اینا نخندند کی بخنده اینقدر خندیدند که صورت هاشون سرخ سرخ شده بود
به ابوالفضل با گوجه اشتباه می گرفتی شون
یگانه خیلی زیبا می خندید مخصوصا چال گونه هاش که دل آدم رو می بردند
رویا بعد از خنده بچه ها می پرسه
رویا:یاس قول دادی بعد از دانشگاه در مورد اون سه تا خوشتیپه بگی
گیلدا:کیا رو می گی
یگانه:وای گیلدا نبودی ببینی سه تا پسر خوشتیپ و مامانی اومدن پیش یاس درباره موعود و وقت واین چیزا حرف می زدند که اینقده باحال بود که نگو من فکر کردم از همون فیلم های پلیسی و انتقامیه
لادن:یاس امیر وامین از کجا می شناسنت؟
کمی دستپاچه شدم به کل لادن رو فراموش کرده بودم
من:لادن قول می دی بهشون هیچی نگی
لادن:خوب آره دیوونه من اونقدرا باهاشون صمیمی نیستم مثل لاریسا .
نگران نباش
من: درست 8ساله پیش بود که یه روز پدرم اومد خونه و گفت با چندتا مرد می خواد شراکت لوازم خانگی را بندازه اونموقع ها به زور معنی شراکت رو می فهمیدم بخاطر همون پدرم خونه بزرگی که توش بودیم رو به قیمت زیادی فروخت اونموقع ها پولدار بودیم اونقدر که پولمون از پارو بالا می رفت بعد از چند ماه پدرم خوشحال بود که بزودی پول هنگفتی دستش می آد و برای همیشه می ریم انگلیس پیش عمه ام اما همه چی بر طبق روال پیش نرفت
یگانه:شریک بابات کی بود
من:بهتره بگی شرکاء بابام با بابای یاشار و امیر و یه مرد دیگه شریک بود
همون مرد دیگه که سالها بعد فهمیدم اسمش منصور رضازاده بود تمامی پول ها رو به جیب زد و برای همیشه رفت به خارج
رویا:باورم نمی شه
من:آهم واقعیته حتی عمو رضا و عمو علی بابا بهزاد من رو مقصر تمامی این اتفاقات می دونستن باورت می شه رابطه ی چندین و چندساله سه تا دوست یعنی بابام و عمو رضا وعلی خراب شد ما با اونها خیلی صمیمی بودیم اونقدر که بابا باهاشون عهد و پیمان برادری بسته بود اما اون مرد با اون کارش این دوستی رو خرابکرد من زیاد با امیر دوست نبودم چون اون اونموقع توی فرانسه با یه دونه خواهرش زندگی می کرد فقط خوب یادمه که با امین و شهریار مثل خواهر و برادر بودیم یاشارم عزیزم بود اما دیدی حتی بابای من 3 سال توی زندون بود تا آخرش با خواهش وتمناهای مادرم و التماساش به اونا آزاد شد
گیلدا:شهریار و یاشار کی بودند؟
لادن:شهریار برادر بزرگتر یاشار بود که هر دوتا شون پسر عمو علی بودند
رویا:عمو علی رو می شناسی؟
لادن:اهم داییمه
رویا:واقعا
لادن :آره
من:لادن خوب یادمه که اونموقع ها خاله نسترن باردار بود هر چند دیگه مادرم رابطه اش رو باهاشون قطع کرد اما از آشناها پرسید اما کسی نمی دونست که چه بلایی سرشون اومد
لادن:خالم درست دوماه بعد از اون اتفاق بچه اش بخاطر اتفاق هایی که افتاده بود سقط شد بعدشم عمو رضا برای همیشه رفتند پیش آتنا و امیر
داییمم درست سه سال بعدش فوت شد
من:خدا بیامرزتش وقتی بابام فهمید نابود شد اما نتونست بیاد خجالت می کشید خودش رو مقصر می دونست پس الان عمو رضا سه تا بچه داره درسته
لادن:نه اونموقعه که داییم مرد خالم 5 ماهه حامله بود
من:اه خوشحالم امین الان باید دکتری بخونه
لادن:آره
گیلدا:یااااس بی غذا شدیم رفت
رویا:واییییییییی
فوری خودم رو به آشپزخونه رسوندم اما کار از کار گذشته بود(مثل همیشه) اونشب نون و پنیر خوردیم اما واقعا چسبید(آره تو جون خودت) هر چند بعدش مثل سگ کار کردیم(انگار کوه کندن)کمتر از اینم نبود(مثلا چی کار کردی)
تمامی پرها رو جمع کردم تو بالش گذاشتم و بالش ها رو دوختم هرچند مانند اول نمی شد اما از بی بالشی بهتربود اونشب با هزار جور مسخره بازی بالاخره به خواب عمیق فرو رفتیم(ساعت چهار ونیم)


صبح وقتی پاشدم هم خواب بودند با یه خمیازه که بی شباهت به گاراژ نبود به طرف سماور رفتم و روشنش کردم
یه فکر خوب تو ذهنم اومد رفتم و از دستشویی یه آفتابه پر آب یخ آوردم و به نوبت از لادن گرفته تا رویا رو سرشون ریختم( مردم آزار) خوب به تو چه
لادن:کدوم خل و چلی این کار رو کرد؟ همه این ها رو با یه حرصی می گفت
من هی می خندیدم همه پاشده بودند
گیلدا و یگانه :سسررده
همین حرف کافی بود که خنده م اوج بگیره من هی می خندیدم و اونا بیشتر حرص می خوردند وا یگانه کجاس(رو تختش)نه بابا نیست (اهه )
تا خواستم گاله رو باز کنم یه چیز سرد ی(سرد که چه عرض کنم یخ های قطب جنوب)رو سرم خالی شد
من:واییییییییییی
همه می خندیدند یکدفعه سکوت کردند و هی به هم نگاه می کردیم که یدفعه پقی زدیم زیر خنده اونقدر خندیدیم که از اتاق بغلی به در اتاق ما کوبیدند
من:کیه؟
یه دختر:آقا گرگه
من:اه به سلامتی ولی آقا گرگه اشتباه اومدی شما باید تشریف ببرید تو جنگل
در ضمن تا جایی که من می دونم این صدا دخترونه اس مال آقا نیست
بچه ها از زور خنده دستشون رو به دلشون گرفته بودند
دختره:هه هه هه چه بامزه ایی بیا این درو بازکن
من:نه
دختره:نه؟چرا؟
من:می خوای کتکم بزنی
معلوم بود که دختره خنده اش گرفته بچه ها داشتن منفجر می شدن با خنده به سمت در رفتم و بازش کردم باز شدن در همانا و بیرون زدن شاخ های من همانا و پقی زیر خنده زدن اون دختر و مسئول خوابگاه هم همانا(همه سرخوشن)
من:سلام خوب هستید بفرمایید تو رویا خجالت نمی کشی مگه دلقکی مسخره بازی در می آری؟
رویا:من؟
من:په نه په خانم صادقی(منظورش مسئول خوابگاهه)
خانم صادقی یکم خودش رو جمع می کنه اما هنوزم ته مانده ایی از خنده تو صداش موج می زنه یه اخمی می کنه انگار مادر ترزاس(صحیح)
صادقی:خانم محترم بهتره اول برید لباساتون رو تعویض کنید این چه وضعشه هرهر و کرکر واسه من راه انداختید تمامی خوابگاه از دست شما 5 نفر شاکی اند دو روزه اومدید اما به فردا نمی رسه مجبورید حکم اخراجی خوابگاه بخورید یکم خانومانه رفتار کنید تذکر بعدی همراه می شه با ثبت تخلف انضباطی دختر باید سنگین و رنگین باشه مخصوصا آینده سازان
همین جمله کافی بود که یه پرتقال توی گلوم ساخته بشه
« دختر باید سنگین و رنگین باشه» مادرم همیشه می گفت دختر شان خودش رو با سنگینی و غرور حفظ می کنه مامانی کاش می بودی کاشکی امروز توی کرج بودم یه سر می رفتم قبرستون خیلی دلم تنگ شده یه قطره اشک از گوشه چشمم سر می خوره و می ریزه پایین(خلی دیگه)
خانم صادقی:خانم مهرآرا حالتون خوبه خانم؟
من:بله بله ببخشید کجا بودیم؟(توی باغ)
بچه ها می زنند زیر خنده (رو آب بخندید)
خانم صادقی:داشتم واسه دیوار گردو می شمردم
من:خیر تا جایی که من می بینم هیچ گردویی در دست شما نیست (دیوار صبحونه می خوره)
خانم صادقی با حرص:دیگه تکرار نشه دفعه بعد آروم باهاتون برخورد نمی کنم؟
من:صحیح(نه که حالا آروم بود ایش )
بالاخره خانم می رند و ما فرصت می کنیم در رو ببندیم
من:آخیش نجات از دست عفریته
لادن:تا حالا اینقدر نخندیده بودم
من :بچه ها امروز کلاس دارید؟
یگانه:نه فقط تو کلاس عمومی گرفتی
من:خیله خوب من می رم
رویا:یاسی زوده هنوز دو ساعت مونده
من:مهم نیست می خوام پیاده برم
رویا:هرجور راحتی صبحانه نمی خوری؟
من همونطور که به سمت کمد کوچیک می رفتم:نه میل ندارم.
یگانه:چه باکلاس شدی.
خنده تلخی می کنم بودم اما برای اینکه غمهام معلوم نشه مجبور بودم اینطوری نشون بدم.
رویا آروم به سمتم می آد: یاسی حالت خوبه
من:اهم فقط یکم دلتنگم
رویا: برو بابا فکر کردم کشتی هاش غرق شده
می خندم و رویا می ره آشپزخونه منم یه مانتو طوسی و شلوار و کفش مشکی همراه با مقنعه طوسی و کیف کوچولوم که به طرح موجه می پوشم کتابام رو بر می دارم امروز از 9 تا 4 بعد از ظهر کلاس دارم برای همین تصمیم می گیرم که هندزفریم رو هم ببرم از بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت دانشگاه آروم آروم قدم بر می دارم و آهنگی رو که دوست دارم و به حال الانم هم می خوره پلی می کنم.
قربون مست نگاهت
قربون چشمای ماهت
قربون گرمی دستات
صدای آروم پاهات
مامانم زن خوشکلی بودم همه می گن که من به مامانم رفتم اما خودم اینطور فکر نمی کنم بابام میگه چشمای تو مثل چشم های الهامه حتی طرز فکرت رفتارت و همه چیزت مامانم توی آرومی و آرامش تک بود اما اجل مهلت نداد.
چرا غمم رو ندیدی
رفتن جونم رو دیدی
خستگی هام رو ندیدی
چرا اشکام رو ندیدی
بعضی وقت ها فکر می کنم مگه نمی گن مامان ها همه ی دردهای بچه هاشون رو حس می کنند اما مامان من چرا ناراحتی هام رو ندید اشکام رو ندید یعنی من رو دوست نداشت سری تکون می دهم
مگه این دنیا چقدره
بدی هاش چند تا سحر بود
تو که تنهام نمی ذاشتی
توی غم هام نمی ذاشتیم
می شه آسمون بباره
من و گریه هامون خیس خیابون
مامانی مگه من چقدر بودم تو زمانی که به دستات و نوازشات احتیاج داشتم تنهام گذاشتی چطوری دلت اومد یه قطره اشک دیدم رو تار می کنه
توی باغچه نگاهم
پر گریه پر آهم
کاشکی بودی و می دیدی
همه گلهاش رو می چیدی
تمام روزهای هفته
که پره و تموم شده رفته
من دور از همه می شینم
فقط عکاست رو می بینم
روز پنجشنبه دوباره
وعده دیدنه یاره
روی سرد سنگی از غم
می ریزه اشکای خستم
مامانی تورو خدا کجایی دلم تنگه برای اون قربونت برم گفتن ها برای اون عشقم گفتن ها مامانی چشم های کوچولوت اشکیه بیا اشکاش رو ببوس
تا که قاصدک دوباره
خبری ازت بیاره
با یه دسته گله ارزون
پیشتم من زیر بارون
قربون مست نگاهت
بالاخره به درب دانشگاه می رسم چند قطره اشک رو پاک می کنم و گوشی رو نگاه می کنم
من:وای خدا جونی ساعت 9/10 دقیقه است الان دیر می رسم با عجله خودم رو به کلاس می رسونم وسط راه پام سر می خوره و نزدیک از پله ها بیافتم مرحومم شدنم حتمیه(آخه دختر رمانتیک بازی و دلتنگیت این وسط چی بود)
من:اشهدان لا الله ان اله خدایا من مردم از گناهانم بگذر وای یه لحظه صبر کن اگه مردم پس یعنی دارم به آسمون می رم خدا جونی عفو توبه ببخش وا چرا یه چیزی زیر م داره وول می خوره نکنه تو بهشتم مورچه وجود داره
یکی از چشمام رو باز می کنم که با دوتا چشم طوسی روبرو می شم وای خدا جونی چقدر خوشکله یعنی این ها ماله اون سهرابی گور به گور شده اس
سهرابی مصلحتی یه سرفه می کنه
وای وای خدا یعنی چی یعنی وقتی داشتم می رفتم آسمون این خوشکله پام رو کشیده و نذاشته به بهشت برم می خوام یه چیزی بپرونم که یکی می گه : خانم محترم خداروشکر زود سر رسیدیم وگرنه معلوم نبود الان زنده می بودید یا نه
وا چه بی تربیت یه دور از جونی هم نمی گه از آغوش سهراب جونم بیرون می ام و میگم:دور از جون
سهرابی:چی؟
ایش چقدر خنگه : اون جمله اخرتون که اگه نمی اومدید زنده نمی موندم
سهرابی یه ته خنده زیبایی می کنه که دلم قیلی می ره
من: مچکرم از بابت اینکه از افتادنم جلوگیری کردید آقای سهرابی و از شمام همینطور آقای .....
اون مرده:رضا زاده هستم دانیال
رضازاده نمی دونم چرا فکر می کنم که این فامیل رو یه جای دیگه شنیدم
من:به هر حال بازهم ممنونم
دانیال:ما باید از تو ممنون باشیم بخاطر اینکه شادمون کردی
وا لابد من دلقکم (مگه نیستی)من:بی شعور
سهرابی:چیزی گفتید
من چه گندی می زنم : بله یعنی خیر یعنی با خودم بودم بهتره من برم روز خوش
وای خدا الان می گه این دختره تختش کمه یکدفعه مغزم به کار می افته اون رضا گفت من خندوندمش (اهم) یعنی چی (نه ...)آره من اون حرف ها رو تو دلم زدم نه با صدای بلند گفتم وای خدا یه دفعه برمی گردم و با صدایی شبیه به بلندگو وانت می گم : رضا
بر می گردن و رضا زاده با تعجب نگاهم می کنه وای خدا سوتی دادم
من:یعنی آقای رضاز اده بابت اون حرف ها شرمنده راستش از ترس مغزم غیر فعال شده بود چرت و پرت گفتم
این حرف ها رو با یه سربه زیریه خاصی گفتم دیدم صدایی نمی آد و قتی سرم رو بلند کردم دیدم آقاها دارن می خندن سهرابی جونمم از خنده سرخ شده ووی چال گونه داره یه دفعه یه خنده می آد رو لبم .
وقتی به ساعت نگاه می کنم وای نه خداجونم امروز من رو بکش خلاصم کن ساعت 9و نیمه اووف تازه فرصت نمی کنم ولش دیگه الان شکمم به قاروقور افتاده من چه غلتی کردم کا ش یه چیزی می خوردم حالا بیا و نازبکش
من:شکم جونی عشقم الهی فدات شم مادر الان می رم واست یه چیزه خوشمزه می گیرم
می رم به سمت بوفه که شاید فرجی بشه و یه چیزی پیدا کنم که میل کنم(کوفت کنی)
همینکه به بوفه می رسم سه تا کیک با دوتا شیر کاکائو بر می دارم می خوام حساب کنم که متوجه می شم متاسفانه پولی همراهم نیست
با حرص می خوام از بوفه بیام بیرون که پسره نیشخند می زنه
پسر:کوچولو هر وقت پول داشتی تنهایی با اجازه پدر ومادرت برو خرید
من:باشه عمو جون حتما به حرفت گوش می دم
همینکه این رو گفتم بلافاصله یکی می پرسه:حساب خانوم چقدر شد؟
می ترسم برگردم می خوام فقط این صدای گوشنوازش رو بشنفم
برمی گردم اما چشمام رو باز نمی کنم نمی خوام چشم در چشم بشم.
امین:ممنون. بگیرش چشمات رو هم بازکن
من:زیباترین ملودی گوشنواز این آهنگ رو زیر لب زمزمه می کنم:
«لای لای گل پونه ام عزیز دلم »نمی تونم ادامه بدم چشمام تار می شه
وقتی چشمام رو باز می کنم یک قطره اشک رو تو چشماش می بینم
امین دستم رو می کشه و به طرف بیرون هدایت می کنه باهاش همراه می شم
حرف های زیادی دارم عقده های زیادی نمی دونم کجا می ریم فقط می بینم که
سوار یه ماشین می شیم
امین:بگو
من:چی رو بگم ها از بی معرفتی هات بگم یا از نا عدالتی هات از چی مگه تو نمی گفتی برادرمی مگه نمی گفتی همیشه پیشمی ها چی رو بگم از اینکه تو تنهایی هام تنهام گذاشتی آره این رو می خوای بشنوی که سه سال چشم به راهت بودم که شاید فرجی بشه شاید به قولش عمل کنه امین خیلی بد بودی خیلی رفتی حتی یه نگاه به منم نکردی امین جواب بده دفاع کن تو که 8 سال پیش بلبل بودی جواب من رو بده سکوت نکن
هق هقم کل فضای ماشین رو پر کرده بود امین فقط با چشم هایی که نگهبانی بود در مقابل اشکاش که فرو نریزه نگام می کرد
امین:بحث سر پدرم بود سر مادرم یاس دارو ندارمون رو از دست دادیم نمی تونستم باهات بمون اون ها خونواده ام بودند اون موقع ها کوچیک بودی
باید یه کاری می کردم واسه خانواده ام اون موقع ناراحت بودم دلگیر
یاس خواهرم مرد بچه ایی که دو ماه تا بدنیا اومدنش مونده بود این حرصی ترم می کرد می فهمی داییم طاقت نیاورد
اینبار اونم اشکاش روون شدند.
من خنده ایی می کنم یه خنده تلخ
امین:آره بخند تو چیزی رو از دست ندادی بخند خوش وخرم زندگی می کردی
زندگی من نابود شد تو توی آرامش زندگی کردی بخند
من:مثل همیشه ایی امین زود قضاوت می کنی خیلی زود امین من بیشتر از تو عذاب کشیدم
یه پوزخند می آد رو لبش:مثلا چی؟
من:مثلا اینکه سه سال با بدبختی یه حقوق بخور و نمیر زندگی رو گذروندیم می فهمی پدرم نبود تو زندون بود اشکای مادرم روون بود مادرم بخاطر این ها زود رفت طاقتش طاق شد مادرمن 3 سال پیش ترکم کرد با درد وعذاب رفت طلبکارا در خونمون رو می زدن زندگیم فرقی با جهنم نداشت می دونی مستاجر بودن یعنی چی می دونی شبا سر گرسنه رو بالش گذاشتن چه حالی داره! الان بگو کدوم آرامش؟ تو هیچکدوم از اینا رو نمی دونی چون پدر تو دو تا شیر داشت اما بابای بیچاره من چی؟ داری سنگ مرگ یه نطفه رو به سینه ت می زنی اما من دارم حسرت دوره نوجونیم رو می خورم که می تونست تویه یه کاخ زندگی کنم و از دنیا بی خبر باشم اما می بینی به زور هزارتا وام وقرض و قوله تونستیم یه خونه 100متری بخریم اما خونه شما چی هم؟خونه قبلیمون کجا و اینجا کجا؟خونه ایی که ما توش زندگی می کردیم 300 متر بود و خونه شما دو برابر این اما الان رو می بینی امیر دنیا دار مکافاته زندگیم ویران شد از همه خوشی هام بریدم
دیگه الان فقط هق هق می کنم دیگه اشکی ندارم بریزم و اونم با حیرت داره نگاهم می کنه
امین:یاس!
من:بله چیه آه ببخشید من بهترین زندگی رو داشتم درسته همه این ها دروغه
می خوام پیاده بشم که امین برم می گردونه:واقعا خاله الهام مرده؟
من:اهم امین مادرم رفت ترکم کرد دردونه اش رو ول کرد امین!
امین:چطوری؟
من:کار خدا سرطان آپاندیس داشت.
امین:باورم نمی شه خاله خیلی جوون بود خدای من.
من:اجل مهلتش نداد خیلی زود با اسرائیل دیدار کرد
امین:عمو بهزاد خیلی به خاله وابسته بود.
من: اولا عموی تو نیست و یه کلاهبرداره ثانیا باورت می شه پدرم افسرده شده بود مجبور بودم با یه دکتر مشاوره کنم و دکتر یه زندگی جدید رو بهش پیشنهاد داد امین بابام سکته کرد وقتی مامانم نبود بابام داشت می رفت پیشش.
امین:یاس عمو بهزاد واسه من عزیزه .الان حالش چطوره ؟
من:به حاله تو فرقی می کنه؟
امین:معلومه
من:عالیه عالی یه زندگی جدید ساخت.
امین:یعنی چی ؟ ازدواج مجدد؟
من:عیبه ؟ اهم یه زن جدید حالش رو بهتر کرد .
امین: رابطه ات با هاش چطوره؟
من:نامادری سیندرلا نیست نگران نباش می گذرونم بخاطر پدر عزیزم.
امین آهی می کشه:کلاس داری؟
من:آره ولی اگه مزاحمت نیستم می شه من رو تا دمه خوابگاه برسونی؟
امین:دیوونه! حالت خوب نیست؟
من:مرور خاطرات سخته
بعد از نیم ساعت می رسیم
من:ممنون لطف کردی.
امین:خواهش می کنم چیزی نبود. یاس بازم می گم خیلی ناراحت شدم باور کن
من:باور کردم خداحافظ
در رو می بندم یه نفس عمیق می کشم امین حرکت می کنه منم با نقاب شیطونم وارد خوابگاه می شم.
من:سلام بر هم خوابگاهی های گل و پونه
رویا:تو که بازم اومدی
من:به به می بینم جمعتون جمه گلتون کمه
یگانه:ایش خفه باو
داشتن با همدیگه پفک و چیپس و تخمه می خوردن(خوب وقتی رسیدی)
مانتوم رو سرپایی در می آرم و با بقیه وسایل ها توی کمد کوچولو پرت می کنم(شلخته ایی دیگه کاریت نمیشه کرد)عزیزم ترک عادت موجبه مرضه
همینکه کیفم رو باز می کنم عکس مادرم بیرون می افته
یه نگاه به چهره زیباش می کنم:چشمان سیاه درشت لبهای غنچه ایی صورتی رنگ پوست گندمی دماغ کوچولو و موهای لخت شرابی با اون صورت گرد زیباترش کرده بود توی عکس مادرم روسری آبی بسته بود.عکس رو روی تخت می ذارم همینکه می خوام برم پیش بچه ها یه اسم توی خاطرم می اد رضازاده(خدای من ) آره خودشه دانیال پسر منصور دشمن خونیم نه خدای من
فوری مانتوم رو می پوشم و آماده می شم .
من:بچه ها من رفتم.
گیلدا:وا کجا تو که الان اومدی؟
من:بعدا توضیح می دم خداحافظ.
فوری یه تاکسی می گیرم و جدی به طرف دانشگاه می رم کرایه رو حساب می کنم و با دو خودم روبه دانشکده می رسونم همینکه به درب ورودی می رسم سهرابی رو با دانیال می بینم انگار حرکاتم دست خودم نیست به طرفش یورش می برم:آشغال عوضی
دانیال با تعجب نگاهم می کنه سهرابی هم همینطوربرام هیچی مهم نیست
من:بی وژدان ها کثافتا حروم خورا
همه اینا رو با داد می گم همه کسایی که اونجا بودن با تعجب به من نگاه می کنند(آدم ندیده ها)
من:چطوری تو واون بابای بی غیرتت دلشون اومد اینکار رو با زندگیم بکنند ها
سهرابی :خانم مهر آرا مواظب حرف زدنتون باشید اینجا دانشگاهه
دانیال: پیمان صبر کن ببینم مشکلش چیه؟
من:مشکل من یا آدم های گرگ صفتی مثل تو
دانیال با دندون قروچه و آروم می گه:به خودت بیا
من:زندگیم رو نابود کردید حیوونا
دانیال نزدیکم می شه و می گه:تمومش کن
چشم در چشمیم:اگه نکنم چی می ترسی آبروت بره بزار بره آرزومه
دانیال:چی داری می گی ؟
صدای اونم بلند شده :خفه شو همین الان گورت رو گم کن و برو
من:تا حقم رو از تو و اون بابای حرومزاده آشغالت....
مزه شوری خون رو تو دهنم احساس می کنم با نفرت نگاهش می کنم قفسه سینه اش بالا و پایین می ره بقیه همه با ترس نگاهمون می کنند حتی سهرابی
سهرابی:دانیال بسه
دانیال:بذار ببینم این یارو چی می گه؟
من:خوب می دونی. یه تف خونی توی صورتش می ندازم که جری تر می شه و می خواد به سمتم حمله کنه که یکی خودش رو جلوم می اندازه
امیر:حق نداری روش دست بلند کنی فهمیدی
من:امیر مجرم پیداشد مجرم این و پدرشند
دانیال: تا نیومدم بکشمت خفه شو
من:مگه از من چیزی مونده
امیر:یاس آروم باش
من:چرا چون اون قدرتش بیشتره
سهرابی:بسه تا حراست نیومده بهتره تمومش کنید به اندازه کافی نمایش دادید
من:نمایش تازه داره شروع می شه
نمی دونم چرا دانیال ساکت شده
دانیال:یا –س
من:آره یادت اومد یاس یاسه مهرآرا
احساس می کنم نمی تونه رو پاش بایسته که سهرابی می گیرتش و رویه یه صندلی می نشونتش
دانیال:هیچ چیز اون طور که تو....
من:پس چه جوریه ها
دانیال: منم تاوان دادم باور کن
من:باورام خیلی وقته از دست رفته
دانیال:یاس پدرم دنبالت می گشت واسه حلالیت
من:از من یا از پدرم یا از خاکای مادرم یا از سه سال دربه دری خونوادم ها
اشکام پایین می ریزه نمی دونم امیر چی تو صورتم می بینه که به زور من رو روی یه صندلی می شونه
نمی تونم خودم رو کنترل کنم
دانیال:ببخش پشیمونم
من:جبران می کنه
سهرابی:دانیال چه خبره اینجا؟
دانیال سرش رو روی میز می زاره معلومه داره گریه می کنه شونه هاش تکون می خورند
حالم خیلی بده خیلی نمی تونم وصفش کنم
دانیال:یاس کلی حرف داشتم اما الان مغزم..
من:یادت رفته نه من از تو بدتر
هر دومون داریم گریه می کنم اونم با هق هق
من:چرا؟
دانیال:وسوسه
من:به ازای چی؟
دانیال:پول
امیر با کلافگی دستی تو موهاش می کشه
امیر:اینجا چه خبره؟
من:کلاهبردار اصلی پیدا شد.
امیر:چی
من:همون که خواهرت رو کشت داییت رو کشت مادرم رو کشت پدرم رو انداخت زندان بدبختمون کرد
دانیال:نمی دونستیم اینجوری می شه
من:چه فایده جوابم رو بده گذشته جبران می شه ؟
دانیال:وژدانم داره نابودم می کنه
من:اما وژدان پدرم سالهاست خواب خوش رو ازش گرفته
امیر:پس—ره—من—صور یاخدا
به سمت دانیال می ره یقش رو توی دستش می گیره که پیمان(سهرابی)مانع می شه
پیمان:بریم بیرون بهتره
امیر جلوتر از همه می آد و دستم رو می کشه پشت سر ما هم بقیه می آن
پیمان: بهتره بریم خونه من
امیر :باشه
اونها سوار می شند و امیرم با یه سرعت ترسناک راه می افته
من:به—تره—به ا—مین---زن----گ-بزن-ی
امیر:خفه شو به اون بگم که چی بشه ها
من:تو رو خدا آرومتر
سرعتش رو بیشتر می کنه که من به در می چسبم بالاخره به مقصد می رسیم
فوری پیاده می شم واقعا از امیر می ترسم از بچگی هم همینطور بوده خشن
پیمان:خانم مهرآرا رعایت کنید لطفا
من:قول نمی دم
می رم داخل حوصله وارسی خونه رو ندارم دانیال کنار پنجره ست
دانیال:عاشق پول بود عقده شده بود واسش زندگیش فقط واسه مال می تپید از اولش واسه پول نیومده بود باور کن وقتی زندگی شماها رو با زندگی خودش مقایسه کرد جری شد گفت چرا ما گشنه باشیم و اونا سیر پدرم دو تا بچه اش رو داشت بخاطر پول از دست می داد شینا مریض بود باید تو لندن عمل می شد مجبور بود من نقشه رو کشیدم اما من 8 سال خواب خوش نداشتم وقتی فهمیدم چه بلایی به سرتون اومده دیوونه می شدم چندبار خواستم بیام جلو اما ترسیدم آدم بودم انسان جایزالخطاست مثل سگ پشیمونم لعنت بر من لعنت
روی زمین می افته هق هقم کل خونه رو پر می کنه
دانیال:از دستش دادم طاقتش طاق شد رفت عزیزم رو از دست دادم پدرم رفت مادرم رفت من موندم و یه خواهر اگه تسلیم می شدم اون رو چیکار می کردم دلم نیومد ولش کنم ترسیدم
امیر رو می بینم که کلافه است داره به سمتش حمله می کنه که دانیال بلند می شه:بیا بیا من رو بزن انتقام بگیر بیا بکشم راحتم کن حق داری
یه مشت امیر تو صورتش فرود می آد مشت دوم حتی پیمانم کمکش نمی کنه کنارمن وایساده مشت های سوم
دختر:داداشششششش
پیمان:شینا
شینا:داری چیکار می کنی شما ها کی هستید تو خونه من چیکار می کنید داداش
به سمت دانیال می ره و بلندش می کنه امیر رو مبل یه نفره می شینه
گریه ام نمی کنم اصلا توانی برام نمونده
همه چیز رو تعریف می کنم از اول از 8 سال پیش آشنایی بابا تا مهتاب و بچه هاش و زندگی نکبتیم
شینا که حالا هق هق می کنه:پس تو –یاسی؟
من:فرقی می کنه؟
شینا به پام می افته:تورو خدا بابام رو حلال کن ببخش به بزرگی خودت همه چیز بخاطر من بود کاش میمردم داداش و بابام حماقت کردن
پیمان به سمتش می آد:بلندشو خانمم بلندشو گریه نکن عشقم آروم باش هیس
من:کاشکی زندگیمون اینجوری نمی بود
امیر:زندگی سه خونواده رو نابود کردید بخاطر پول
دانیال:متاسفم
امیر با عصبانیت و داد از جاش بلند می شه و به سمتش حمله ور می شه که من و پیمان مانع می شیم
شینا:تو ر—و –خدا—ولش کنید
چه حرف مسخره ایی اگه به دست من بود نمی ذاشتم زنده باشه
امیر:کثافت خواهرم تو نطفه خفه شد بخاطر شما داییم مرد بخاطر توی حرومزاده مادر یاس بخاطر تو مرد عموم سه سال حبس کشید آواره شدن اینا رو جبران کن زود باش
دانیال: خدایا بکشم تموم شه
من:آه اولشه بکش
شنیا:داداشی
همدیگر رو بغل می کنند
کیفم رو بر می دارم واز اونجا می آم بیرون
من:مامان ببین چه جوری یه حسادت زندگیم رو نابود کرد ببین مامان جوونیت رفت زیر خاک مامان بابام نابود شد بخاطر چی بخاطر پول و ثروت آه خدایا
بارون شروع به باریدن می کنه عاشق بارونم خیلی زیاد تنها کسیه که بدون منظور رو صورتم می شینه
من:دلم تنهاست ماتم دارد امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
غم آمد غصه آمد ماتم آمد
خدا را این میان کم دارم امشب
به خوابگاه می رسم بی توجه به کسی به سمت اتاق خودم می رم همینکه در رو باز می کنم با قیافه نگران گیلدا و یگانه و لادن و عصبانی رویا روبرو می شم
رویا:تو یه دیوونه ایی کجا بودی ها نمی گی نگرانت می شیم جواب بده
گیلدا:رویا حالش خوب نیست
رویا تازه متوجه ام می شه :تو چی کار کردی بعد با نگرانی می پرسه:خوبی؟
من:نه
همین کافی بود تا اشکام روون بشن
رویا در آغوشم می گیره :عزیزم چت شده؟ بیا بیا بشین .
من:رویا حالم بده مقصر پیدا شد
رویا:هیچی نگو آروم باش داری میلرزی وراج خانوم یگانه لباساش رو عوض می کنی بی زحمت
من:خودم می تونم
می رم ولباس هام رو می برم و می رم توی دستشویی و بعد از تعویض لباس ها بر می گردم هر کدومشون مشغول یه کارین می دونم برای اینکه بهتر باشم این کار رو می کنند چقدر مدیونشونم
میرم رو تخت و دراز می کشم و به همه کس فکر می کنم
من:دلم تنگ است دلم اندازه حجم نفس تنگ است
گوشیم زنگ می خوره به شماره نگاه می کنم سوگله جواب می دم
سوگل:یاس چرا جواب نمی دی ؟
من:سلام سوگولی
سوگل:سلام عزیزم خوبی صدات یه جوریه
من:خوبم تو چطوری همه خوبند بابام؟
سوگل:آره مطمئنی چیزی نیست؟مثل همیشه نیستی.
من:سوگل میشه بعدا باهات حرف بزنم تا الان کلاس داشتم خستم خوابیده بودم
سوگل:آها ببخش بی موقع زنگ زدم بعدا با هات حرف می زنم باشه
من:ممنون ببخش به همه سلام برسون بچه ها رو ببوس خداحافظ
سوگل: حتما عزیز دلم مواظب خودت باش خداحافظ
تلفن رو قطع می کنم و به خواب عمیقی فرو می ریم دیگه هیچی نمی فهمم
صبح ساعت نه و نیم بیدار می شم امروز کلاس با پیمان دارم اصلا حوصله ندارم برم برای همین بعد از خوردن یه چای با اینکه گرسنه امه راه می افتم دیشب فقط دو لقمه غذا رو به زور خوردم مانتوی سیاهم رو می پوشم و راه می افتم تصمیم گرفتم برم سراغ یه کار .
همینکه از اونجا میام بیرون پیاده به سمت مترو راه می افتم که وسط راه یکی صدام می زنه
مرد : خانم مهرآرا
بر می گردم و شیناو سهرابی و یه دختر خوشمل رو می بینم چقدر دختره خوشکله کوچولو وملوس.
من:بله بفرمایید
شینا:میشه بریم یه جا بشینیم
من:خیر وقت اضافه ندارم باید برم
پیمان:خواهش می کنم
شینا:لطفا
من:بسیار خب همینجا حرف بزنیم
شینا:باشه . می دونم از برادر عزیزم ناراحتی
من:به چه دلیل؟
شینا:اتفاقاتی که واستون افتاده
من:من برادرتون رو به خدا واگذار می کنم فقط امیدوارم دو خانواده دیگه ببخشنتون
شینا:دیروز آقا امیر گفت که می خواد ازمون شکایت کنه
من:گفتم تنها من و پدرم نیستیم شما دو خانواده رو ورشکست کردید شاید براتون به دلایل مختلف حبسم بیاد اما مطمئن باشید نه من و نه پدرم با شما در نمی افتیم
شینا:می شه راضی شون بکنید
من:خیر مجازاتتون رو هرچی که باشه باید پس بدید و من نمی تونم کاری بکنم
شینا:خواهش می کنم برادرم جوونه خیلی
من:مادرمنم جوون بود برام مهم نیست وقتم رو نگیرید روز خوش
اجازه حرف زدن نمی دم و بلافاصله از اونجا می رم
سهرابی:بذارید برسونیمتون
من:باشه
چرا من رو نرسونن هرچی باشه وقتم رو گرفتن
سوار BMWپیمان می شم و اونم حرکت می کنه
پیمان:کجا تشریف می برید؟
من:اولا من یه نفرم ثانیا می رم به یه دکه روزنامه فروشی رسیدیم نگهداری دارید
پیمان: اما خودتون از فعل چند شخصه استفاده می کنید؟
من:چون شما دو نفرید
سری تکون می ده
دختر کوچولو:خاله
من:جانم؟
دختره:اژ دشت داییم نالاحتی(از دست داییم ناراحتی)
من:نه کوچولو
دختره:اشمم شهاس(اسمم سهاس)
من:چه اسم نازی مثل خودت
پیمان:رسیدیم
من:مچکرم .خداحافظ
پیاده می شم
یه روزنامه می خرم که گوشیم زنگ می خوره.
من:بله
بابا:دختر نازم
من:بابا جونم شمایید
بابا:رفتی بابات رو از یاد بردی؟
من:به خدا به یادتون بودم الهی قربونتون بشم خوبید بقیه چطورن؟
بابا:خدا نکنه بابا همه خوبیم فقط جات خالی خوشکلم
من:دلم براتون تنگ شده بابایی
بابا:منم نازنینم.یاس یه چیزی می خوام بگم؟
من:چی بابا جون؟
بابا:رضا پارسا بهم زنگ زد
من:کی؟برای چی؟چی می خواست؟شما چی گفتید؟اصلا ش.....
بابا:این همه سوال نفس بکش.
من:بابا جواب بده
بابا:امروز صبح می گفت که پسر منصور پیدا شده . می خواد ازش شکایت کنه
من:می خواد اون جوونم بندازه زندون
بابا:اما حقشه
من:حقش نیست. تو مجازات اون رو کشیدی
بابا:به هر حال من ازش شکایت می کنم
من:با.......
بابا:حرف نزن من عاقل تر از تو ام . تو کارام دخالت نکن
من:درسته عاقل ترید
بابا:فردا می آم تهران
من:خیل خب.کاری نداری
بابا:ازم ناراحتی؟
من:من کی باشم فقط کلاس دارم باید برم.
بابا:برو عزیزم فردا می بینمت عروسکم
من:هه باشه تا فردا سلام برسون خداحافظ
تلفن رو قطع می کنم پس پدرمم حس انتقام داره
توی آگهیه استخدامی دنبال چند کار می گردم به هر جایی زنگ می زنم مدرک لیسانس می خوان.اووف
اینجا آخرین جا ست.زنگ می زنم سومین بوق جواب می دن.
یه خانمه:بفرمایید؟
من:سلام واسه آگهی زنگ ز....
خانم:مردکتون
من:دیپلم اما دیپلم زبان و کامپیوترم دارم
خانم:فردا راس 8 اینجا باشید
من:واقققعا!!!
خانم:بله فقط مدارکتون هم بیارید
من:ممنونم خداحافظ
با شوق زیادی تلفن رو قطع می کنم وای خدایا
امروز برای مصاحبه می رم ساعت 7و 40 دقیقه اس از استرس دارم می میرم.
بابامم امروز می آد .اما احساس می کنم امروز روز خوبی نیست.
من:سلام برای مصاحبه اومدم دیروز زنگ زدم
یه دختر چشم قهوه ایی درشت بینی سربالا لبای قلوه ایی و یه خال روی گونه اش پشت میز نشسته.
دختره:سلام خوش اومدید خانم دکتر تو اتاق اند چند لحظه صبر کنید اطلاع بدم
صداش خیلی دلنشینه.
دختره :خانم صلواتی همون خانمی که دیروز تماس گرفته بود تشریف آوردن
چه اداری(اوووووووووووق) بی شعور بی فرهنگ
دختره:بفرمایید داخل منتظرتون هستند
(مثل فیلم جنایی ها شده)
دوتا در می بینم روی یکی شون نوشته «مطب خانم دکتر غنچه رضوی روانپزشک»ووی شغل من روی اون یکی «مطب خانم دکتر کمند صلواتی روانشناس» با توجه به مصاحبه درون روزنامه باید این در رو بزنم
تق تق تق تق
یه صدا:بفرمایید
من:سلام
الان می تونم داخل رو ببینم یه زن جذاب با یه عینک و یه ژست خاص روی صندلی چرم نشسته.
خانمه:سلام عزیزم بشین
من:مچکرم
روی صندلی می شینم
خانم:می تونم رزومه ات رو ببینم
من:البته بفرمایید
الان می تونم نگاهش کنم یه زن زیبا که شباهت زیادی به منشی داشت فقط این زن سفید تر و چهره زنونه تری داره.
خانمه:یاس مهرآرا
من:بله خانم صلواتی
خانم: بگو کمند چون قراره همکار یکدیگه بشیم .
من:واقعا راست می گید
کمند:البته فقط یادت نره که باید از شهرزاد جان قوانین رو یاد بگیری اینجا خیلی شلوغه و سر ماهم خلوت نمیشه
من:البته البته نگران نباشید کارم رو به نحوه احسنت انجام می دم.
کمند:حقوقت ماهیانه 500 هزار تومانه
من:ممنونم
کمند:دانشگاه هم می ری؟
من:بله ولی بعد از ظهرهام خالیه و فقط صبح کلاس دارم
کمند:خوبه پس ساعت کاریت از 2 شروع می شه تا 7
من: امیدوارم بتونم شایستگی هام رو نشون بدم
کمند:انشاءالله فقط سعی کن رسمی حرف نزنی باشه
من:خودمم اینجوری راحتم کمند جان
کمند :حالا شد:شهرزاد جان
شهرزاد(همون منشیه)بله
کمند:با همکارت آشنا شو
شهرزاد:خوشوقتم
من:همچنین
گوشیم زنگ می خوره:عذر می خوام می تونم برم
کمند:البته پس از فردا یعنی یکشنبه کارت رو شروع کن
من:باشه روز خوش
بیرو ن می آم و گوشی رو جواب می دم:بله بابایی
دخترم ما جلوی خوابگاهیم
اوه اوه بابام رو یادم رفته بود:بابا الان می آم همونجا باش
بابا:زود باش
فوری ماشینی می گیرم و به سمت خوابگاه می رم.
کرایه رو می دم و می رم پیش بابا (آریانم پیششه)آره
من:سلام کی اومدید؟آریان تو چرا اومدی؟
بابا:بیا بغلم نازنینم
می رم و بابا رو در آغوش می گیرم
آریان:نگو که می خوای بیرونم کنی
من:آره مهمون اضافه نمی خوام
بابا:یاسسسس
من:بابا گیر نده اتفاقا از اومدن آریانی خوشحالم هستم
آریان:وروجک
بابا:بریم
من:کجا؟
آریان:کلانتری
من:بابا؟
بابا:باید شکایت کنم حقم رو می خوام
من:از یه پسر جوون و آینده دار
بابا:پس از کی؟
من:بابا حالا اگه منصور خودش زنده ب.....
بابا:بسه دیگه بریم
من:برید اما من نمی آم
آریان:یاسی بابات رو اذیت نکن.با ما بیا اینجوری بهتره
من:داداشی
آریان:یاس
من:فقط و فقط بخاطر داداشی گلم
آریان:قربونت برم
من:خدا نکنه
سوار ماشین شدیم و به سمت کلانتری راه افتادیم
به کلانتری رسیدیم.
آریان:عمو با آرامش برخورد کن
بابا:آریان تو بهم توضیح نده
یادم رفت بگم آریان و آرمان برادرزاده های بابامن.
می ریم کلانتری از دور عمو رضا و امیر و امین رو همراه با یاشار و شهریار می بینم
آریان:بریم
عمو رضا می آد جلو:سلام بهزاد
بابا:سلام رفیق
یه پوزخند مسخره می زنم همدیگر رو بغل می کنند (مامان فقط تو این وسط قربانی شدی)
عمو:ببخشم پشیمونم
بابا:گذشته ها گذش.....
شینا رو می بینم که با گریه می گه:یاس تو قول دادی تو رو خدا
دستش رو می گیرم و روی صندلی نزدیک می نشونمش
سهرابی میاد پیشش : بسه شینا
شینا با هق هق می گه:اگه برادرم جونم پاره تنم بره چیکار کنم ها جواب بده
من:شینا جان آروم باش از اولم می دونستی
دانیال رو می بینم که به دستش دستبند زدن
شینا:داداش نبریدش تو رو خدا
می رم به سمت آریان :می شه یه کاری کنی
آریان:نه چون وکیل شاکی ام
من:واقعا آره داداشی متاسفم
می رم پیش دانیال با وجود اینکه اون قد بلنده اما من قدم بلنده فقط 6 سانت ازش کمترم قدم 184 می شه
من:آقا دانیال سر حرفم هستم نگران نباشید نمی ذارم متهم بشید
دانیال:تاوان می دم
من:تاوان بی گناهی
دانیال:گناهکارم
قطره اشکی از گوشه چشمش می ریزه پایین
من:اسمم گناهکار رسمم تباهکار اما اصلم بی گناه
حکایت شماست گناهکار به مجازات رسید اما چرا؟نگران نباشید تلاشم رو می کنم تا شینا بی برادری نکشه
دانیال:ممنونم
من:هنوز اوله راهه
می برنش .آریان دستم رو می گیره و می برتم بیرون:این کار یعنی چی؟
من:کدوم کار؟
آریان:یااااس حالت خوبه منظورم حرف زدن با مجرم روبروی 5 تا مرد
بابات عصبانیه
من:عیبه
آریان:بی حیا
من:چشم بازکردم بی حیا بودم بستم بی حرمت شدم حرف زدم من زنم از حق دفاع کردم حق ندارم پس عروسکم آره
اریان:یاس نگ.....
من:بسه من پیش بابام و بقیه نیستم همین آدم هایی که بابا بهشون می گه رفیق گناهکار تر از اون پسرند چون اونها تهمت زدن و یه خانواده بی گناه رو مجازات کردن حالام برای نداشتن عذاب وژدان بابا شد رفیق فابریکشون
آریان:بسه یاس بسه
من:سکوت نمی کنم
می رم پیش بابا :بابا یا رضایت می دین یا من بی من
بابا:یاس تو هیچکاره ایی از دستت عصبانی ام حرف نزن
من:سکوت کنم آره که شما آرزو های یه جوون رو ازش بگیرید
بابا:یاس چرا از اون پسره دفاع می کنی؟
من:چون 8 سال گذشته و محاکمه فایده ایی نداره پدر من شما این اقایون رو بخشیدید کسایی که از هر گناهکاری بیش......
سمت راست صورتم بدجور سوخت دستم رو روش می ذارم و به بابا نگاه می کنم
دانیالم اونجاست همه هستند امیر امین شهریار یاشار آریان سهرابی شینا رضا
من:نشون دادید که چقدر عزت نفس دارید.متاسفم بابا خیلی زیاد
فوری از اونجا می رم آریان صدام می کنه اما بهش توجه نمی کنم
فوری یه تاکسی می گیرم
من:آقا حرکت کنید لطفا
نمی دونم کجا برم بارون نم نم شروع به باریدن می کنه
من:میشه نگهدارید
راننده:اینجا
من:بله.چقدر شد
راننده:برو دخترم نمی خواد حلالت باشه
من:ممنون
راه می رم اونقدر زیاد که ثانیه و دقیقه و ساعت از دستم در می ره
«صدای باران می آید ابرهم دلش از جایی پر است»
وقتی به ساعت نگاه می کنم شاخ در می آرم 4 ساعته زیره بارونم
خندم می گیره به حال زار خودم مثل موش آبکشیده شدم یه نگاه به گوشی می کنم ساعت 3 بعد از ظهره حسابی گشنم شده هه 6 تماس بی پاسخ از یگانه 10 تماس از رویا 10 تماس از گیلدا 23 تماسم از آریان هه هه فقط بابام نگرانم نشده.
می رم از ساندویچی یه فلافل می گیرم و می خورمش به سمت یه گوشی فروشی می رم
من:سلام
پسر:سلام بفرمایید
من:یه خط می خواستم


از صبح نرفتم خوابگاه ساعت 8 باید اعلام حضور کنم الان ساعت 7 و 20 دقیق اس می رم و حاضری می زنم و می رم اتاق.
صدای بچه ها رو می شنفم
رویا:آخرش من رو می کشه آخه بگو به تو چه
گیلدا: دوباره زنگ بزن
رویا:می گه خاموشه
یگانه: دیگه داره دیر می شه
لادن:یه بلایی سرش نیومده باشه
رویا:بادمجان بم آفت نداره
من با صدای بلند می گم:سلام
رویا به سمتم یورش می بره و یه سیلی نثاره همون سمت که بابام زد می کنه
رویا:کدوم گوری هستی؟
من:گور توی قبرستون
رویا:بامزه کجا بودی
من:بیرون
رویا:تو که نبودی پس بیرونی اما کجای بیرون
من:مهمه
گیلدا:کجا بودی عزیزم
من:گیلدا خستم
یگانه: بابات اومد نگرانت بود
من:برای چی؟
رویا:چون پدرته می فهمی
من:رویا خوردم کرد
رویا:حقت بود بهتر باید اون پسره بره زندان
من:برای چی
رویا:چون مجرمه سه سال پدرت رو انداخت زندان می فهمی مادرت دق کرد
من:رویا مادرم بر می گرده سه سال از عمر پدرم بر می گرده
رویا:تو اصلا حس انتقام نداری نه
من:اون بیشتر بدبختی کشیده پدرش مادرش مرده عذاب وجدان داشته
رویا:به تو چه
من:سیلیه پدرم به من ربط داره
رویا:خفه شو باید بیشتر میزدت
یگانه و گیلدا و لادن رویا رو گرفتن.
من:خستم شب بخیر
می رم توی تخت و با همون لباس ها می خوابم
صبح با یه سردرد شدید و یه عطسه از خواب بیدار می شم
اووف لباسم خیس بوده صدرصد سرماخوردگی رو شاخشه
لباسام رو با یه بارونیه آبی که تا زانومه و یه شلوار و روسری و کفش مشکی می پوشم.می رم دانشگاه
همینکه می رم سرکلاس بچه ها رو می بینم دیر رسیدم خدایا استاد اومده بود
استاد:خانم مهر آرا بیست دقیقه تا خیر(بیشت دتیته تاخیل) وژدانم تقلید کرد.
یه عطسه می کنم :ببخشید ترافیک بود اچه
استاد :بشین
می رم و روی آخرین صندلی می شینم سرم داره می ترکه امروز تا 1 کلاس دارم. امیرهم اومده انگار حالش خوب نیست.
بالاخره کلاسا تموم شد می رم بوفه هنوز بچه ها با هام قهرند(حقته)
گوشیم زنگ می خوره سوگله دلم نمی آد جوابش رو ندم
بالاخره بعد از حرف زدن با سوگل و قطع شدن تماس ساندویچ رو می خورم.
و خطم رو که دیروز خریده بودم توی گوشیم می ذارم گوشیم دو سیم کارت است.این سیم رو برای یه کاری می خواستم .
یگانه:پخخخخخخخخخخ
من:بشین خوبه تو با هام قهر نیستی .
یگانه:دیوووووونه
من:چرا داد می زنی
گیلدا:.نمی آی بریم خوابگاه
من:نه کار دارم
گیلدا:چه کاری
من:هر کاری . مهمه ؟
گیلدا:به من چه اصلا برو به درک . خداحافظ
من:به سلامت
بعد از رفتن گیلدا منم با دو خودم رو به مطب می رسونم .
من:سلام
شهرزاد:سلام خانمی .خوب هستی .
من:ممنون شما چطورید ؟
شهرزاد:منم خوبم.بشین
من:باشه
همینکه می رم روی صندلی بشینم شهرزاد می گه:سلام خانم دکتر
بر می گردم و با یه دختر جوون روبرو می شم
من:سلام من یاس مهرآرا هستم منشی جدید مطب
دختره:سلام منم غنچه رضوی هستم روانپزشک می تونی من رو غنچه صدا کنی اما زمانی که بیمار هست خیر رسمی باشی بهتره
من:بسیار خب غنچه جان . رشته منم همینه و آرزوم همانند شما شدنه.
غنچه:خوشحالم حتما می تونی عزیزم شهرزاد آبجیت نیومده
آبجی وا نکنه کمند خواهر شهرزاده
شهرزاد:نه نیومده قرارش یه ساعت دیگه اس.
غنچه می ره تو اتاقش و شهرزاد میاد پیشم
من:تو آبجیه خانم صلواتی یعنی کمند جون هستی
شهرزاد:آره
من:پس پارتی بازیه
شهرزاد:یه جورایی
با هم دیگه می خندیم.
شهرزاد:یاسی بهتر نیست بری دیگه خسته شدی فکر نکنم واسه امروز دیگه کسی بیاد بلند شو عزیزم برو خوابگاه
من:مگه ساعت چنده؟
شهرزاد:6 و 20 دقیقه
من:هنوز شیفت کاریم مونده
شهرزاد:برو تو که داری از تب می سوزی اگه امروز اولین روزت نبود نباید میومدی بلند شو دختر خوب ولی بهتره بری دکتر ها
من:نه بابا خوب می شم
شهرزاد:با این سرفه و عطسه و تب تا یه ماه مریضی رو شاخشه
من:اووف کمرم خشک شده.کاری نداری
شهرزاد:نه فعلا امری ندارم
من:ایششش مرده شورت رو ببرن
شهرزاد:فعلا بیخ ریش کمندم
می خندیم :چی می کشه از دست تو
شهرزاد:وا. من چی میکشم از دست اون
کمند:هووی. چه پشت سرم بلغور می کننین
شهرزاد :هیچی به خدا
کمند و من به قیافیه ترسیده شهرزاد می خندیم:خداحافظ
کمند:می رسونمت
من:نه مرسی زحمت می شه تاکسی می گیرم
کمند:اهل تعارف نیستم هر جور راحتی
من:ممنون فعلا
بیرون می آم و فوری یه تاکسی می گیرم به سمت خوابگاه
سرم داره می ترکه وای خدا
راننده:رسیدیم
من:مچکرم
امیر و امین رو جلوی خوابگاه می بینم خدای من اونم آریانه
امروز سوگل گفت بابا حالش خوب نبود برگشته و آریان دنباله کاراشه
به زور سرپام سرم گیج می ره اما باید قوی باشم
من جلو می رم:فرمایش
آریان:کدوم گوری بودی
من:مفتشی
آریان:به حساب آره
یه پوزخند می زنم :نه عزیزم هیچ کس حق دخالت تو کار من رو نداره
امیر:خیلی بزرگ شدی کوچولو
من:تو هم یه دیو شدی نره غول
امین:یاس بابات حالش خوب نیست باید بری پیشش
من:دانشگاه دارم
امیر:بعد به ما می گه که مجرمیم
من:مگه نیستی
آریان:یاس خواهش می کنم بس کن
امین:حالا که فکر می کنم می بینم که عمو خوب اون سیلی رو بهت زد
من:آره راست می گی حقم بود بخاطر گفتن حقیقت در مورد پدر شما اینکه چه آدم.......
امیر:خفه شو خیلی پررویی اگه بخاطر پدرت نبود تو چه تحفه ایی هستی که من بیام پیشش و این خزعبلات رو بشنفم
من:گم شو برو بابا حال و حوصله خودمم ندارم اینم شده قوز بالا قوز
امیر:لیاقت نداری
حالم خوب نیست نمی دونم چرا احساس می کنم سرم گیج می ره به زور سرپام که یکدفعه چشمام تار می شه بچه ها یه چیزی می گند اما هیچی نمی شنوم فقط همین رو می دونم که پاهام نمی تونن تحملم کنند و به زمین می افتم و چشمام رو هم قفل می شه.
چشمام رو باز می کنم که نور چراغ اذیتم می کنه دستام رو جلوی چشمام می گیرم
یه صدایی رومی شنوم:خوبه بیدار شدی بالاخره
یه پسر دیگه:بهتری عزیزم
صورت آریان رو بالای سرم می بینم سرم رو تکون می دم که سوزشی رو توی دستم احساس می کنم:آخخخ
آریان:خوبی
من:کجام
امیر:بیمارستانی ؟
من:تو اینجام دست از سرم بر نمی داری؟
امیر:خیلی پررویی
من:به تو رفتم
امیر:ژنتیکیه لابد
من:حتما .
امیر:باید میمردی
من:پیش مرگم شی الهی
امین و آریان می خندن.
امیر با حرص می گه:فدام شی
من:ایششششششش اوقققققق
امین:خیله خب بلند شو سرمت تموم شد بریم
من:باشه
آریان:یاس برسونمت؟
من:اهم
با همدیگه می ریم بیرون دکتر چند تا چیز گفت که باید رعایت کنم
من با ماشین آریان می رم به سمت خوابگاه بقیه هم برمی گردن خونشون.
رسیدیم پیاده می شم و درو محکم می بندم
آریان:یواش تر چه خبرته مگه ماشین باباته
من:نوچچچچچچ نگاه کن آریان اگه بخاطر بابا اومدی این رو بدون که من دیگه نمی خوام طرف بابام رو بگیرم چون نمی خوام یه نفر دیگه این وسط تقاص چیزی رو پس بده که زندگی خانواده ما رو نابود کرد نگاه کن آریان اون یه خواهر داره که جونش به جونش بسته است نمی خوام دردی که من کشیدم رو اوناهم بکشن فهمیدی ؟؟؟؟؟؟دوزاریت افتاد حالا؟ ممنونم از بابت اینکه من رو رسوندی زحمت کشیدی خداحافظ
آریان:به سلامت فردا بر می گردم می خوا........
من:سفر بی خطر
آریان:جوابم رو گرفتم خیله خوب خداحافظ
می رم تو خوابگاه .خانم صادقی رو می بینم می رم طرفش نقاب بی تفاوتی به صورت می زنم.
من:به به خانم صادقی
صادقی:خوبی ؟
من:ممنون شما از کجا می دونید
+با اون سرو صدا که شما بیرون راه انداختید همه فهمیدن چه برسه به من
-واقعا معذرت می خ.........
+من کاری نکردم فقط برات حاضری زدم که فردا که رئیس خوابگاه حاضری ها رو. می خونه مشکلی برات به وجود نیاد همین
-ممنونم شما یه فرشته اید خانم صادقی عزیزم
+برو اتاقت دوستات نگرانتن
-بذارید یکم تو خماری بمونند
وای تازه متوجه حرفی که زدم شدم :یعنی بذار یکم نگران بمونند همین
+اینجا وراجی نکن برو تو اتاقت
-به رو چشم خداحافظ
می رم اتاقم رو با کلید درو باز می کنم که هجومی از قوم یعجوج و معجوج به سمتم می آن
رویا:هنوز زنده ایی؟
یگانه:کی می میری از دستت راحت شیم
لادن :یاسس اون پسر خوشتیپه کی بود که با امیر و امین بود|؟
گیلدا:بهت سرم وصل کردن؟درد داشت؟بیمارستان رو روی سرت انداختی؟
از این همه سوال و نگرانی خندم می گیره
رویا:بخند تو نخندی که بخنده همش در حال قهقهه زدنه .
یگانه :مریضای ما خو...........
من با یه اخم مصلحتی می گم:بسه دیگه همش یه ور دارید حرف می زنید از این همه سوال خسته نشدید فشارم افتاد از بس سرپا بودم اه برید کنار یکم استراحت کنم
گیلدا:وای راست می گی بیا بشین باید همه چی رو بهمون بگی
من:وای خدا مگه شماها با من قهر نبودید؟
رویا:چه کنیم که دلمون پاکه
من:اره واقعا تو راست می گی
رویا:من دختر راست گوییم
من:بذارید جواب سوالاتتون رو بدم حالم خوب خوبه هنوز زندم. فعلا هم قصد بای بای با زندگی رو ندارم . بردنم بیمارستان بهم سرم وصل کردن اما از اونجا که بیهوش بودم نتونستم قشقرق به پا بندازم . در ضمن اون پسرم پسر عموی من برادر شوهر دختر خالم هستش.
لادن:خیلی خوشتیپ بود البته اگه اون موهاش رو می زد
من:عزیزمن جذابیتیتش با اون موهای فرشه.بچه ها من باید استراحت کنم شبتون بخیر
همگی با هم گفتند شب بخیر.
نصفه شب بود فکر کنم ساعت سه و چهار که از خواب پریدم . عرق زیادی کرده بودم نگران شدم . نمی دونم خواب بود یا کابوس فقط می دونم که اتفاق خوبی پیش روم نیست. خواب بدی بود. توی خوابم یه زن که نمی دونم کی بود می خواست من رو با خودش ببره اما وسط راه پشیمون شد و دستم رو ول کرد اما با گفتن اون جمله اش مرگ رو تو خواب دیدم. « فراموش نکن تنها حقیقتی که دروغ نمی گوید مرگ است»اووف خدایا یادم باشه فردا یه صدقه ایی چیزی بزارم. دیگه نمی تونستم بخوابم بخاطر همین رفتم و یکم آب خوردم . تصمیم گرفتم با نور کمی که چراغ قوه ام داشت کمی درس بخونم درست نمی دونم چند ساعت درس خوندم اما کاملا مغزم از درس پر شده بود. وسط مطالعه فکرم پیش بابام برمی گشت . دلتنگشم . چندبار دستم رو گوشیم لغزید اما هر بار پشیمون می شدم.
یه مانتوی مشکیه خوش دوخت که پایینش گل های قرمز و زرد و نارنجی بود پوشیدم. با شلوار و کیف و کفش مشکی. و مقنعه خاکستری
همراه بچه ها به سمت بازار رفتم . از اون شب و اون خواب لعنتی 5 روزی می گذره امروز پنجشنبه است و ما هم تصمیم گرفتیم یه سری به بازار بزنیم .
از صبح که از خواب پاشدم دلم شور می زنه . دلیلش رو نمی دونم اما یقینا" امروز روز خوبی حساب نمیشه و اتفاق بدی می افته.
داشتیم توی بازار گشت می زدیم من فقط یه مانتو نیاز داشتم. داشتم یه مانتو خوشرنگ که سبز آبی بود رو نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد شماره رو که نگاه کردم دلشوره ام بیشتر شد بابا بود از اون روز کلانتری بهم زنگ نزده بود فوری دکمه اتصال رو زدم
من:سلام بابا
بابا با صدایی که شک نداشتم یه بغضی توش بود گفت:سلام دخترم خوبی
من:ممنون چیزی شده؟احساس می کنم صداتون گرفته اس .
بابا:قول می دی آروم باشی بابا؟
من با نگرانی گفتم:اتفاق بدی افتاده ؟بابا دارم از نگرانی میمیرم بگید چی شده؟
بابا بغضش شکست:دخترم یه اتوبوس بگیر برگرد کرج.
من با فریادی که دست خودم نبود و وقتی عصبانی می شدم کنترلش دستم نبود گفتم:بابا بگید چی شده؟ می خواید دق مرگم کنید
بابا:یاس خاله ات.........خاله ناهیده ات با ...............بارانا وبهارک وبردیا تصادف کردن .
تصادف کردن .تصادف. خاله ام.بارانا و بردیا.بهارک کوچولو
من:بابا حالشون چطوره؟بگو چیزه زیاد مهمی نیست.
بابا:یاس همشون رو از دست دادیم.
گوشی از دستم افتاد دیگه هیچی رو تشخیص نمی دادم. به اطرافم نگاه می کردم. پاهام توان تحمل کردن وزنم رو نداشتند.نمی دونم یعنی چی مگه اسباب بازیند که از دستشون بدیم ..انگار بهم نیروی برق 12 ولتی نصب شده باشه. با عجله یه تاکسیه دربست به سمت ترمینال گرفتم. بچه ها صدام می زدن اما توجه ایی بهشون نکردم
توی مسیر هنوزم تو شوک بودم.
راننده:خواهرم رسیدیم.
نمی دونم چه قدر پول بود فقط می دونم زیاد بود به راننده دادم. پیاده شدم.
من به سمت باجه بلیط فروشی رفتم:سلام آقا بلیط به سمت مقصد کرج می خواستم.
بلیط فروش:خانم همین الان اتوبوس حرکت می کنه. اگه با عجله برید بهش می رسید .
من:متشکرم
دوان دوان به سمت اتوبوس رفتم و سوار شدم. بجای بلیط پول نقدی دادم.
راننده حرکت کرد و بعد از دو سه ساعت بالاخره به مقصد رسیدیم.
نمی دونم چجوری این مدت آروم بودم. مغزم هنوز هم تجزیه اش نکرده بود. انگار همه نیروم کش رفته بود.
فوری یه تاکسی گرفتم به سمت خونه سوگل
وقتی پیاده شدم. با دیدن پارچه های سیاه که دورتا دور خونه رو گرفته بود گر گرفتم حرارت بدنم بالا رفت . در باز بود و از بالا صدای گریه میومد و مردم بیرون می اومدن.آریان و نیما و آرمان و برادر بردیا جلو در بودن و به تسلیت گویی های مردم جواب می دادن.
جلو رفتم اولین نفری که چشمش بهم افتاد آریان بود.
معلوم بود نیما گریه کرده بود .
آریان جلو اومد همون موقع بقیه هم متوجه شدن. شانه هام خمیده شده بودن پاهام انگار وزنه 500 متری رو تحمل می کردن
آریان::کی اومدی خواهرم
من:داداشی بابا توهم زده بود .چرا جلو در ایستادین. بهرام اینجا چیکار می کنه.
با داد گفتم:داداشی جوابم رو بده .این جا چه خبره .داداش بهم بگو این پارچه ها یعنی چی
نیما جلو اومد و سرم رو تو سینه اش پنهون کرد:هرچی عمو بهت گفت راست بوده.
اینبار گریه می کردم انگار به زور می تونستم حرف بزنم:نیما تورو جون رادوین و روژین قسم بگو همش یه خواب بوده
نیما با گریه گفت نه همش واقعیت بوده.
من:داداش می خوام من رو ببری پیششون
نیما:حالا برو بالا یک....................
حرفش رو قطع کردم و بهش غریدم:من رو ببر پیششون
سری تکون داد من رو به دست های قدرتمند و هیکلیه آریان سپرد و خودش رفت بالا.گریه ام بند اومده بود اما هنوز گیج و منگ بودم.
نیما با سوئیچ برگشت:بریم و روبه آریان گفت من ببرمش قبرستون
با اسم قبرستون لرزه ای بدی به تنم افتاد سوار ماشین شدیم و من تا قبرستون به بیرون نگاه می کردم.وقتی رسیدیم فوری پیاده شدیم و به سمت چهارتا قبر که روش نوشته شده بود:بردیا فرحمند بهارک فرحمند بارانا جلیلی ناهیده رستمی
رو به نیما کردم و گفتم:چطوری رفتن پیش مامان؟
نیما با بغض گفت:برمی گشتن تهران که توی راه تصادف سختی می کنن. ماشین منفجر می شه و..........
یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین میریزه:نیما یعنی الان فقط چندتا استخوان سوخته شده توی قبره
سرش رو بالا پایین به معنی آره تکون می ده.
روی زمین می افتم و رو به آسمون می گم:خدااااااااااااا چرا مگه این همه درد بسم نبود مادرم رو ازم گرفتی بازم مونده چرا چرا مگه چیکار کرده بودن. بهارک 5 ساله چه گناهی کرده بود بارانا به جز کاره خیر چیکار کرده بود بردیا به جز شفای مریضا چه گناهی کرده بود؟خاله ام چی؟چرا هرکس که نگران من باشه واسه من عزیز باشه رو ازم میگیری؟توان ندارم خدااااااااااااااا
صدام رو می شنوی دارم میمیرم چرا چهارتا از عزیزام رو یکباره ازم گرفتی چرا ؟مثلا من رو واسه چی گذاشتی؟واسه دیدن این همه رنج و غصه
هق هقم کل فضای قبرستون رو پر کرده .
با یه پوزخند می گم:میگن خدا هیچ کاری رو بی مصلحت انجام نمی ده .خدا چه حکمتی توی مرگ یه دختر خردسال بود؟خدایا جوابم رو بده مگه تو عالم نیستی ؟چرا روزه سکوت گرفتی چرا جوابی واسه حرفام نداری؟
توان نفس کشیدن ندارم ضجه می زنم دستم رو روی قبر می کشم به خاک تازه اییی که زیرش پره از عزیزان مدفون شده ام
با گریه رو به نیما می گم:داداشی بهارک چجوری این خاک سرد رو تحمل کنه؟داداش اون خیلی جثه ریزی داشت به خدا توان تحمل کردن عذاب قبر رو نداره. مگه چجوری تونسته توی اون آتیش سوزان دووم بیاره .خدای جیغ های یه بچه رو نشنیدی؟آرزوهای پدر و مادرش رو ندیدی؟خدایاااااااااااااااااااااااااااا
با جیغ به سینه ام می کوبم دیگه هوام خیلی تاریک شده اما من بازهم گریه می کنم. سرم رو روی قبر خاله می زارم با التماس می گم:خاله مگه نگفتم قربون کسی نشو اما تو بازم می گفتی .چرا خاله الان به آغوش گرم و محبتی تو احتیاج دارم .دیگه به کی بگم خاله ها؟دیگه با کی درد ودل کنم؟خاله تو که طاقت دیدن اشکای من رو نداشتی.پس الان چرا بی رحم شدی
نیما از پشت بغلم می کنه. سرم رو روی سینه اش میزارم
نیما:داری خودت رو ناراحت می کنی باید صبر داشته باشی همین برای هممون سخته اما..............
من:برای من سختر.نیمایی 14 سالم بودمامانم رو با دستهای خودم دفن کردم. یه سال بعدش خاله مهینم.(مادر نیما و سوگل)هنوز داغشون تازه اس .هیچ کسی واسم نمونده تنها همدمم خاله ناهیده شده بود که اونم رفت. من رو حتی آدمم فرض نکرد.
نیما اشکام رو پاک می کنه و من رو توی ماشین می بره.
ضبط رو روشن می کنم که صدای خواننده داغ دلم رو تازه تر می کنه
یه کاری کن از حسه تو دور شم
یه جوری دلم از تو بیزار شه
می خوام از خیالم بره اون چشا
نزار حس من باز تکرار شه
یه کاری کن از اسمه تو دور شم
یه جوری دلم از تو بیزار شه
می خوام از خیالم بره اون چشا
نزار حس من باز تکرار شه
یه چیزی بگو توی ذوقم بزن
یه کاری بکن بی خیالت بشم
باهام خوبی اما نمی خوای من رو
چه رنجی من از حس تو می کشم
یه چیزی بگو توی ذوقم بزن
یه کاری بکن بی خیالت بشم
باهام خوبی اما نمی خوای من رو
چه رنجی من از حس تو می کشم
اینقدر جلو چشام نباش این همه داغوونم نکن
دیوونگی بسه برام دوباره دیوونم نکن
به چشمام زل نزن دیگه گرفتاری بسه
وقتی نمی مونی باهام نگو گرفتاری بسه
یه چیزی بگو توی ذوقم بزن
یه کاری بکن بی خیالت بشم
باهام خوبی اما نمی خوای من رو
چه رنجی من از حس تو می کشم
هق هقم کل فضا رو پر کرده.
نیما ماشین رو یه گوشه نگه می داره و من رو در آغوش میگیره
نیما:بسه دختر .داری خودتو از بین می بری یه نگا به چشمات بکن از وقتی اومدی همش آبغوره می گیری واسه مام سخته اما باید کنار اومد با گریه کردن چیزی درست نمیشه.
من:نیما وقتی به بهارک فکر می کنم دلم آتیش میگیره
نیما:تو الان باید خوشحال باشی که بهارک بیشتر توی این دنیای کثیف نموند و الان یه فرشته خدایی شده .
نیما با یه دستمال کاغذی اشکام رو پاک می کنه :یاس می شه تو خونه یکم قوی باشی سوگل روحیه اش خیلی ضعیف شده توروهم اینجوری ببینه باید تو بیمارستان جمعش کنیم.
من:نیما میشه زودتر بریم خونه خودمون
نیما:اونجا میخوای بری واسه چی؟
من:برم پیش بابا.الان اونه که می تونه یکم روحیه ام رو سرجاش بیاره خواهش می کنم
نیما:اما نامادریت رو چیکار می کنی؟
من:مهم نیست .
نیما:با وجود اینکه می دونم سوگل می کشتم اما باشه
به سمت خونه خودمون راه افتاد . با دیدن بابا اشکام بازم روون شدن
من:بابایی
بابا:جان بابا بیا عزیزم بیا دخترم
توی بغل بابام بودم که نیما گفت: عمو بهروز من باید برم خونه
بابا:بیا تو
نیما:نه ممنون .فقط یاس امانته پیشتون
بابا:باشه پسرم برو به سلامت
با بابا می رم توی خونه .
من :کسی خونه نیست
بابا:نه رفتن خونه محمد
من:اها
می رم توی نشیمن بابا روی مبل می شینه و منم کنارش سرم رو روی پاش میزارم. بابا هم موهام رو نوازش می کنه
من:بابا چرا بهم دیر گفتین
بابا:نخواستم روزه خاکسپاری باشی
دیگه حرفی بین من و بابا رد و بدل نشد
عشق یعنی نرسیدن Heart  :
عشق یعنی اشک : crying  ::
پاسخ
 سپاس شده توسط A lover ، sogol.bf
#6
خب؟؟ تموم؟؟؟؟؟؟
خدا جونم!
میشه ورقم رو بدم؟؟
میدونم وقت امتحان تموم نشده!!...
ولی....
خسته شدم...
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان