17-01-2017، 20:15
یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل جای اینکه از جاده اصلی بیام یاد بابام میفتم که می گفت:جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل ردمیشه! من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد وسط جنگل. داره شب میشه. نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم. نه از موتور ماشین.سر در نمیارم!!! راه افتادم تو دل جنگل.راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگ بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم.دیدم یه ماشین خیلی آروم و بی صدا بغل دستم وایساد من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم وقتی روی صندلی عقب جاگرفتم سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! خیلییییی ترسیدم! داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بیصدا راه رفت. هنوز خودمو جمع و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. تمیتونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه های آخر اینقدر خودمو نزدیک خدا دیدم که بابابزرگ خدابیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه های آخر یه دست از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت یه دست می اومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. دررو باز کردم خودمو انداختم بیرون. اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم تو قهوه خونه و ولو شدم روزمین بعد از اینکه به هوش امدم جریان رو تعریف کردم وقتی تموم شد تا چند لحظه همه ساکت موندن یهو در قهوه خونه باز شد و دونفر خیس اومدن تو. یکیش داد زد:ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم........ سپاس یادتون نره خواهشا