شبی بی پایان...بی سر...بی ته
همیشه خیال می کردم شب پایانی دارد...به راهی میرود...اما حالا فهمیدم که موجود مست اصلا خودش را نمی فهمد...او چشم بسته در بیخودیِ خودش به چپ و راست پیچ و تاب میخورد...زیگ زاگ می رود...مارپیچ می زند...مثل دنباله طناب درون چاه...مثل رقصنده استیج...مثل شاخه های رز در باد...مثل برگ ها در پاییز...
شب به ریتم اصل هستی راه می رود...راهِ راست برای هوشیارها است...مست ها فقط یک راه می روند و آن مارپیچ است...آدم ها از بُن و ریشه مارپیچ رشد کرده اند...کوزموزوم ها ماریپچ اند...ریسمان های در نظریه ریسمان مارپپچ اند...رگ ها مارپیچ...زمین مارپیچ...آسمان مارپیچ...خورشید و ماه وکهکشان مارپیچ...تو راه راستی در دل طبیعت نمی بینی...آخر مگر مستِ لم یعقل می داند راه راست چیست...
و شب شیشه ای باده با خود دارد به وسعت هستی...هر کس شبی موقع سحر یک جرعه بنوشد...جذب در هستی می شود...مستهلک در هیچی...هستی مطلق..تهی...زنده در مرگ...و آاخ...وای از آنها که دنبال راه راستند... چه بد خلاف هستی راه می روند...
همیشه خیال می کردم شب پایانی دارد...به راهی میرود...اما حالا فهمیدم که موجود مست اصلا خودش را نمی فهمد...او چشم بسته در بیخودیِ خودش به چپ و راست پیچ و تاب میخورد...زیگ زاگ می رود...مارپیچ می زند...مثل دنباله طناب درون چاه...مثل رقصنده استیج...مثل شاخه های رز در باد...مثل برگ ها در پاییز...
شب به ریتم اصل هستی راه می رود...راهِ راست برای هوشیارها است...مست ها فقط یک راه می روند و آن مارپیچ است...آدم ها از بُن و ریشه مارپیچ رشد کرده اند...کوزموزوم ها ماریپچ اند...ریسمان های در نظریه ریسمان مارپپچ اند...رگ ها مارپیچ...زمین مارپیچ...آسمان مارپیچ...خورشید و ماه وکهکشان مارپیچ...تو راه راستی در دل طبیعت نمی بینی...آخر مگر مستِ لم یعقل می داند راه راست چیست...
و شب شیشه ای باده با خود دارد به وسعت هستی...هر کس شبی موقع سحر یک جرعه بنوشد...جذب در هستی می شود...مستهلک در هیچی...هستی مطلق..تهی...زنده در مرگ...و آاخ...وای از آنها که دنبال راه راستند... چه بد خلاف هستی راه می روند...