امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

امـانــت عـشـق [نوشته فریـده شجـاعـی]

#1
یـادم میاد حدود 7یـا 8 سـال پیش بود
زیاد اهل کتاب خوندن نبودمـ
راستش اصلا رمـان هم نمیخوندم تنها کتابایی که مجبور بودیم بخونیم همون کتاب های  مدرسه بود


ی روز یکی از دوستـام بهم ی کتـاب بهم هدیه داد راستش تعجب کردمـ 
 بهم گفت رمـان خیلی قشنگیه 
میدونم خوشت میاد 
راست میگفت !
اولین رمـانی بود که خوندم 
و واقعـا معتـادش شده بـودمـ 
بـا اینکـه چاپ رمـان هم رده نسل مـاعه 
ولی هنوز هم جـذابـیت هـآی خودشو داره! 
توصیه میکنمـ از دست ندید♥


[تقدیم میکنم  به سپیده ای که نمـی دانم در کجـای این جهـان هستی زندگی می کند]

امـانــت عـشـق [نوشته فریـده شجـاعـی] 1



فصل 1






دوشنبه بیست آذر ماه و ساعت دو و پنجاه دقیقه بود . ان ساعت ریاضی داشتیم . تا یادم می آید همیشه سر زنگ ریاضی نیم ساعت آخر که می رسید کلافه می شدم . آنقدر به ساعت نگاه کردم که صدای فریبا بغل دستی ام در آمد : ((سپیده چکار میکنی؟ مرتب خواسم رو پرت میکنی.))
پاسخی ندادم چون حقد با او بود . همیشه فکر میکردم ساعت ریاضی خیلی طول می کشد ، آنقدر با اعداد و ارقام کلنجار رفته بودم که کم مانده بود کتاب و دفترم را از پنجره بغل میزم به بیرون پرتاب کنم . با کشیدن نفس عمیقی سرم را بالا کردم . دبیر ریاضی با موشکافی و دقت به حرکات عصبی ام نگاه می کرد . چون زیر دید دبیر بودم ، آرام نشستم و سعی کردم با دقت بیشتری مسئله ریاضی را حل کنم .
ناگهان صدای خانوم دبیر را شنیدم که مرا مخاطب قرار داد و گفت : ((خانم فراهانی اگر اشکالی دارید می توانید بپرسید ))
تا آمدم لب باز کنم صدای زنگ دبیرستان بلند شد و من به خاطر ای که مجبور نباشم موضوع را دنبال کنم ، با لبخندی گفتم : ((اشکالی ندارم متشکرم . )) و کتابم را بستم . بچه ها با سر و صدا کیف و کتابهایشان را جمع میکردند . طبق معمول هر روز با میترا از مدرسه بیرون آمدیم . در حالی که هوای بیرون را استنشاق می کردم به میترا گفتم : (( ببین چقدر درحق ما ظلم می کنند و تا این ساعت گرسنه و تشنه نگهمون میدارند . ))
میترا سر تکان داد و گفت : ((نه که تا الان چیزی نخوردی! ))
مثل او سرم رو تکان دادم و گفتم : (( بله بله یادم افتاد ، حرص و جوش ، ریاضی و تاریخ ... )) در همان لحظه چشمم به ماشین پراید امیر برادر میترا افتاد و به میترا گفتم : 
-مثل اینکه امروز با من همسفر نیستی 
به من نگاهی کرد و گفت :
-چطور؟
با چشم و ابرو به طرف دیگر اشاره کردم و گفتم :
-آنجا رو ببین
میترا سرش را برگرداند و با دیدن امیر رو کرد به من و گفت :
-بریم. ترا هم سر راهمان می رسانیم .
-ممنون
-تعارف نکن 
و بعد دستم را گرفت . با لبخند دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم :
-میترا جان مامانم گفته سوار ماشین غریبه ها نشو 
میترا اخمی کرد و گفت :
-لوس بی مزه حالا دیگر داداش من غریبه شده /
خنیدم و دستم را جلو بردم تا با او خداحافظی کنم . میترا که مرا برای رفتن مصمم دید دیگر اصرار نکرد و در حالی که دست میداد گفت :
-پس تا فردا 
و من نیز با گفتن خداحافظ از او جدا شدم . برای اینکه تنها نباشم و مسافت مدرسه تا منزل را زودتر طی کنم نگاه کردم تا ببینم از بچه های کلاس چه کسی را می بینم . مریم با دوستش کمی جلوتر از من بود . وقتی وقتی دیدم گرم حرف زدن با دوستش می باشد نخواستم مزاحمش شوم و تصمیم گرفتم راه را به تنهایی طی کنم . نگاهی به خیابان طولانی و طویل مدرسه انداختم و با خودم گفتم کی به منزل میرسم . از امیر حرصم گرفته بود که آن روز همپای همیشگی را از من گرفته بود . چون هر روز در حین حرف زدن این راه را طی میکردیم و طولانی بودن آن را احساس نمی کردیم حتی بعضی اوقات حرفهایمان نیمه تمام میماند . هنوز به سر خیابان نرسیده بوردم که با شنیدن صدایی خیلی نزدیک به خود آمدم . 
-هی ، امروز که تنهایی ، میخوای همراهیت کنم ؟
فوری فهمیدم صدا متعلق بع مزاحم هر روزی است ، که با تنها دیدن من با پروگی به دنبالم می آمد . قدمهایم را تند کردم و از لب جوی آب به پیاده روی باریک حاشیه خیابان رفتم . ولی او دست بردار نبود و سایه به سایه من راه می آمد و صحبت میکرد . آنقدر دلهره داشتم که حرفهایش را نمیشنیدم . از این میترسیدم کبادا یکی از معلمان و یا آشنایان مرا در آت حال ببیند . او طوری پهلوی من راه میرفت که انگار همراه من است . صدایش را میشنیدم که می گفت :
-هی با تو هستم ، بیا با هم بریم گشتی بزنیم . 
وقاحت را از حد گذرانده بود . خیلی دوست داشتم میتوانستم با مشت و لگد حسابی حالش را جل بیاورم . ولی افسوس نه زورم می رسید و نه رویش را داشتم . سر پیچ خیابان از من جلو افتاد و روبرویم ایستاد و راهم را سد کرد ، کم مانده بود از ترس سکته کنم . کلاسورم را به سینه چسبانده بودم و دستهایم از عرق خیس شده بود . لبم را زیر دندان فشار می دادم . با خشم سرم را بالا کردم و مستقیم به چشمانش نگاه کردم . او را دیدم که با چشمانی گستاخ و وقیح تمام حرکات مرا می پایید . نمیدانم از تاثیر نگاهم بود یا از پریدگی رنگم ، کمی مکث کرد و بدون گفتن کلامی خود را کنار کشید تا عبور کنم . احساس کردم تمام بدنم یخ کرده و بی خس شده است . شاید او فکر کرده بود ممکن است پس بیفتم و برایش دردسر شوم . به هر حال با سستی و حواس پرتی خواستم از عرض خیابان عبور کنم که با شنیدن صدای ترمز خودرویی از جا پریدم . راننده با عصبانیت سرش را بیرون اورد و بلند فریاد زد :
-حواست کجاست ؟ مگه کوری؟
با اینکه عده زیادی در خیابان نبودند ولی فکر می کردم تمام چشمها به من دوخته شده ، حتی فکر میکردم در و دیوار مغازه هم چشم در اورده اند و مرا نگاه میکننئ . سرم را به علامت معذرت خواهی تکان دادم و از خیابان گذر کردم . وقتی از خیابان اصلی به خیابان فرعی خودمان پیچیدم نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم گفتم عجب روز نحسی بود . سر کوچه مثل همیشه چند جوان بیکار ایستاده بودند که آم موقع ظهر هم دست از علافی برنداشته بودند . همیشه برای من سختترین کار عبور از جلو همین چهار پنج جفت چشم بود که احساس می کردم تمام حرکاتم را زیر نظر دارند . وقتی به خانه رسیدم با خودم گفتم:
-عاقبت رسیدم 
به دنبال کلیدم گشتم وقتی انرا پیدا نکردم . حدس زدم صبح ان را از جا لباسی برنداشته ام . دستم را روی زنگ گذاشتم و دو تک زنگ زدم که همیشه رمز آمدن من بود . پس از چند لحظه در باز شد و به طبقه بالا رفتم . مادرم کنار در هال منتظر بود . پس از یک بوسه و سلام گفتم :
-خواب بودید؟
مادر با لبخندی گفت :
-نه نخوابیده بودیم 
بوی خوشی در فضای منزل پیچیده بودپس با همان لباس مدرسه به طرف آشپزخانه رفتم و با دیدن غذای مورد علاقه ام با خوشحالی مانتو و مقنعه را به سرعت از تنم خارج کردم و پس از شستن دستهایم به طرف آشپزخانه رفتم . مادرم با لبخند کارهایم را نگاه می کرد . ئقتس سر میز آشپزخانه نشستم او نیز آمد و کنارم نشست و گفت :
-باز که کلیدت را نبردی.
با خنده گفتم : 
-چون دوست داشتم وقتی در رو باز میکنی ببوسمت 
مادر با خنده پاسخ داد :
-شیطون زبون باز
سپس ادامه داد :
-امروز باید به منزل خاله سیمین بروم . 
سرم را تکان دادم و گفتم :
-برای چه کاری؟
مادر در حالی که بلند میشد تا کم کم حاضر شود گفت :
-قرار است پنج شنبه جهیزیه سارا را ببرند و خاله برای تکمیل کردن آن دست تنهاست . 
با خوشحالی گفتم:
-وای چه خوب . پس به زودی عروسی در پیش داریم . 
و بعد با حسرت گفتم :
-خیلی دلم میخواست میتوانستم بیام ولی متاسفانه فردا امتحان دارم آن هم شیمی ... بدبختی اصلاً هم بلد نیستم ، شما به سارا و خاله جون سلام مرا برسانید 
مادر سر تکان داد و گفت :
-پس سعی کن درست رو خوب بخونی منم سعی میکنم زود برگردم.... راستی تا یادم نرفته اگر پدر زود امد بگو بیاید دنبالم ....
کمی بعد خداحافظی کرد و رفت . با اینکه از رفتن مادر حالم گرفته شده بود اما اشتهایم رو از دست نداده بودم. پس از ناهار به سراغ کیفم رفتم و کتاب شیمی را برداشتم و به آن نگاه کردم . باید کلی فرمول حفظ میکردم.از حفظ کردنی زیاد خوشم نمی آمد ولی امتحان به احساس من کاری نداشت . کنار بخاری دراز کشیدم و کتابم را هم جلویم روی زمین پهن کردم ، در حال خواندن متابم بودم که کم کم چشمانم گرم شد . سرم را روی کتاب گذاشتم و خوابم برد . نمیدانم چقدر خوابیده بودم که با صدای زنگ در از خواب بیدار شدم . به ساعت نگاه کردم و دیدم که پنج بعدازظهر است ، با گیجی بلند شدم . فکر میکردم مادر است که برگشته ، اما با خودم گفتم :
-مامان که کلید داشت .
و بعد گفتم لابد کلیدش رو جا گذاشته است . آیفون را برداشتم و خواب الودگی گفتم:
-بله بفرمایید
صدای علی پسرخاله ام رو شناختم که با لحن متین همیشگی اش گفت :
-سپیده منم علی در رو باز کن ...
هنوز مستی خواب در چشمانم بود فکر میکنم چشمانم پف کرده بود چون به سختی باز میشد . دکمه باز کرن در را فشار دادم و با عجله دستی بع موهایم کشیدم . فرصت نبود تا آبی به صورتم بزنم و از هیجان لبم را به دندان گرفتم و در آینه کمد جا رختی به صورتم نگاهی کردم ، هنوز چشمانم خمار خواب بود . علت آمدن علی را نمیدانستم . صدای پای او را شنیدم که از پله ها بالا می آمد و من مات و مبهوت وسط هال ایستاده بودم . با صدای زنگ در هال سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و با لخن آرومی گفتم :
-بفرمایید داخل 
وقتی در هال باز شد علی را دیدم . مثل همیشه مرتب و آراسته . با لبخند سلام کرد و من نیز جواب سلامش را دادم . نگاه دقیقی به چهره ام انداخت و گفت :
-مثل اینکه بیدارت کردم .ساعت خواب
چشمانم رو بستم و لبخندی زدم و گفتم :
-باید دیگر بیدار میشدم خیلی ممنوم . تنها اومدی؟
-بله تنها هستم . 
هنوز جلوی در هال ایستاده بود و قصد داخل شدن نداشت .گفتم:
-بیا تو چرا اونجا ایستادی؟
-همین جا خوب است . اومدم دنبالت بریم خانه ما 
با تعجب گفتم:
-قرار نبود
با لبخند گفت :
-حالا که قرار شده پس عجله کن
احساس بد خلقی کردم و از اینکه مادر بدون توجه به امتحان من قرار مهمونی گذاشته حسابی دلخور شدم . با بی حوصلگی گفتم :
-ولی من نمی آیم . فردا امتحان دارم .
با پوزخند گفت :
-آه صحیح . چقدر هم میخونی
متوجه تمسخرش شدم اما واکنشی نشان ندادم و گفتم:
-خوب دیگه این جوریه 
-خوب میتوانی کتابت را بیاری آنجا بخوانی ، نترس تنبل خانم به مامان سفارش میکنم کاری دستت نده . 
-ولی من اونجا هم نمیتوانم درس بخوانم
علی با نیشخند گفت :
-ولی من مطمئنم اینجا هم باشی درس بخون نیستی...
از حرفش کمی رنجیدم و فکر مردم باید سر حرف خودم و از اینکه میخواست با بردن من حرف خود را به کرسی بنشاند حرصم گرفت .با لحن جدی گفتم:
-علی آقا شوخی نکردم . بنده فردا امتحان شیمی دارم و وقتی برای مهمونی رفتن ندارم . متاسفم که دعوتتان رو رد میکنم 
علی دستی به موهایش کشید . احساس کردم حالش گرفته شد . با اینکه در چهره اش چیزی نشان نمی داد . اما دلخوری در چشمانش مشهود بود . نگاهی کرد که تا عمق روحم نفوز کرد و با لحن سردی گفت :
-سپیده خانم من هم نگفتم شوخی میکنی.اول اینکه دعوت من نیست و دعوت خاله جونت است .در ضمن چون مامان اصرار کرد اومدم دنبالت . حیف که به خاله قول دادم وگرنه برای بردنت اصراری ندارم . بدون تو هم خیلی خوش میگذره چون ....
بقیه حرفش رو خورد . از حرفی که زد احساس سرخوردگی کردم اما سعی کردم خودم رو بیتفاوت نشون بدم و بعد هم به تلافی حرفش گفتم :
-شما میتونید برید اگه قرار شد خونه خاله جونم برم ترجیح میدم با آژانس برم ....
دستهایش رو در جیب شلوارش فرو کرد و نفس عمیقی کشید و با لحن آمرانه ای گفت :
-خوب اگر صحبت هایت تمام شد خواهش میکنم برو آماده شو و لوس بازی در نیاور....
در همین موقع تلفن زنگ خورد با خودم گفتم :عجب کلیدی است ، حالا که اینطور شد نمیروم تا حالش جا بیاید . به طرف تلفن میرفتم که علی گفت :
-من توی ماشین منتظرتم
و رفت پایین . با بی تفاوتی شان ام را بالا انداختم و گوشی تلفن را برداشتم . مادر پشت خط بود . وقتی صدایم را شنید گفت:
-سپیده هنوز راه نیافتادی؟
-کجا؟
مگه علی هنوز نیامده؟
چرا چند دقیقه پیش اومد. ولی مامان به شما گفته بودم که فردا امتحان دارم مگه قرار نبود زود بیای؟
-عزیزم باید وسایل سارا رو بسته بندی و تکمیل کنیم و کمی کار ناتمام باقی مانده است که باید انجام دهیم . بنابراین ممکن است کمی کارمان طول بکشد . سیمین زحمت کشیده شام درست کرده . پدر هم از سرکار یکراست می آید اینجا . علی که زحمت کشیده اومده دنبالت بلند شو بیا .
با دو دلی گفتم:
-مامان می شه من نیام؟
مادر خندید و گفت :
-میل خودت است ولی اگر بیایی بهتر است .چون خاله پروین و مهناز هم می آیند . 
با شنیدن نام مهناز درس و امتحان رو فراموش کردم و با خوشحالی گفتم :
-آخ جون پس من هم اومدم 
-صبر کن ، زنگ زدم بگویم خواستی بیایی قلاب بافیهایی رو که برای سارا آماده کرده بودم در بسته ای توی کمد است آنها را هم بیاور . 
سریع گفتم:
-حتماً آنها را می آورم . 
و بعد خداحافظی کردم و به محض گذاشتن گوشی به سرعت به سمت اتاقم دویدم تا حاضر شوم .فکر دیدن مهناز حسابی سرحالم کرده بودم مهناز دخترخاله پروین بود که او را از تمام دختران فامیل بیشتر دوست داشتم. البته سارا را هم دوست داشتم ولی چون فاصله من و مهناز حدود هفت هشت ماه بود و کم و بیش هم سن بودیم به او علاقه خاصی داشتم .ما حرف همیدگر را خیلی خوب میفهمیدیم . در کمد را باز کردم . لباس زیتونی رنگم را که تازه خریده بودم برداشتم و پوشیدم و روی آن مانتوی بلند مشکی ام را به تن کردم و روسری حریر سبز مشکی ام را که خیلی از طرحش خوشم می آمد سر کردم و با عجله جلوی آینه دستشویی رفتم و خودم را در آینه برانداز کردم . با کمی آب ابروهایم را صاف کردم و مژه هایم را با انگشت به طرف بالا کشیدم .چشمهایم بر اثر خواب ظهر خیلی خوش حالت شده بود . لبم را با زبانم براق کردم و بعد راضی از شکل و قیافه ام سوتی کشیدم . و گفتم : ای بد نیستم . راه افتادم و قتی در اتاق را قفل کردم به طرف کوچه می دویدم که وسط پله ها به یاد سفارش مادر افتادمو باز به طرف بالا برگشتم . پس از اینکه بسته را برداشتم کتابم را که بغل بخاری افتاده بود را هم برداشتم . اینبار پله ها را دو تا یکی طی کردم تا به کوچه رسیدم .پشت در کمی ایستادم تا خوب آرام شوم و بعد با خوشنسردی و بی تفاوتی از در خارج شدم . علی را دیدم که پشت فرمان نشسته بود وماشین هم روشن بود . در کوچه را محکم بستم ولی او برنگشت مرا نگاه کند . در را قفل کردم و به طرف ماشین رفتم . از قصد در پشت را باز کردم و روی صندلی نشستم . می دانستم که از این کار خوشش نمی آید مخصوصاً که صندلی جلو خالی باش کسی پشت بنشیند . آن هم یک زن .این را یکبار وقتی من و مهناز را به خانه خاله پروین میبرد از خودش شنیده بودم . ولی شیطنت وجودم را فرا گرفته بود و قادر به کنترل آن نبودم . میدانستم با این کار او را ازار میدهم ولی نمیتوانستم احساسم را مهار کنم .با بدجنسی گفتم :
-آقای راننده من حاضرم خواهش میکنم راه بیفتید
و او بدون اینکه پیاسخی بدهد یا واکنشی نشان بدهد به راه افتاد .از آینه نگاهش کردم چهره اش کمی گرفته و پکر بود . با دیدن چشمهای زیبایش که به خاطر ناراحتی کمی آنها را تنگ کرده بود و به فکر فرو رفته بود دلم برایش سوخت و برای ایکه وجدانم را عذاب ندهم فکرم را به جای دیگری مشغول کردم و سرم را به طرف پنجره گرداندم و مشغول تماشای بیرون شدم اما پرنده خیالم باز به سوی او پر کشید


ادامه دارد...!
پاسخ
 سپاس شده توسط ჩяσOσкєη ժяєαм ، ραяα∂ιѕe ، *Aɴѕel* ، ραтяιcια ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב
آگهی
#2
علی مردی با شخصیت و خود ساخته بود . سال گذشته در رشته بازرگانی لیسانس گذفته بود و با شایستگی و پشتکاری که داشت توانسته بود موقعیت اجتماعی خوبی به دست آورد . 
البته این تنها امتیاز اونبود او زیبایی و متانت را بکجا در خود داشت . البته خوشبختانه زیبایی در فامیل ما ارثی بود و پسران و دختران فامیل از زیبایی برخوردار بودند ولی چیزی که او را از سایر پسران فامیل متمایز میکرد و باعث توجه من بود غرور مردانه اش بود و همین غرور او بود که مثل آهنربایی مرا جذب خود او میکرد . علی با مادرم صمیمیت خاصی داشت که وقتی کوچکتر بودم باعث حسادتم می شد .مادر اعتماد و علاقه زیادی نسبت به او داشت و این باعث شده بود که نسبت به سایر پسران فامیل صمیمت بیشتری با او داشته باشد . البته این احساس علاقه من نسبت به علی مربوط به یکی دو سال اخیر نمی شد . وقتی فکر می کنم میبینم از خیلی وقت پیش ، شاید هم از زمان کودکی نسبت به او علاقه داشتم ، حتی از ان موقعی که تازه به کلاس اول راهنمایی رفته بودم ، آن موقع علی کلاس سوم دبیرستان بود و من جسته و گریخته او را در مهمانی ها میدیدم . البته آن موقعا کمتر در جمع حضور داشت و همیشه از او به عنوان یک داشن آموز خوب یاد میکرردند ف چون نمره های او همیشه بالاترین بود و حتی در دانشگاه نیز رتبه اش بسیار چشمگیر بود .یاد روزی افتادم که امتحان ریاضی داشتم  ، البته موضوع مربوط به چند سال پیش است . آن روز مادر ، خاله سیمین را با خانواده دعوت کرده بود تا در ضمن علی هم با من ریاضی کار کند . وقتی برای درس خواندن به اتاق من رفتیم علی آنچنان خشک و جدی درس میداد که من قهر کردم و از اتاق بیرون رفتم و پس از اینکه دوباره به خواهش و اصرار مادر به اتاق برگشتم علی صبر کرد تا مادر از اتاق خارج شود و سپس جلوی در را صندلی گذاشت و آهسته به من گفت : اگر بار دیگر لوس بشوی و قهر کنی همین جا خفه ات میکنم و جنازه ات را هم کف اتاق چال میکنم . و با این حرف به خیال خود میخواست من را یکی یک دانه و لوس بودم را تربیت کند ، آنشب انقدر ترسیده بودم که سه ساعت تمام بدون اینکه از جایم تکان بخورم به درس او گوش میکردم پس از این سه ساعت زجر اگر مادر ما را برای شام صدا نمیکرد به راستی دیوانه شده بودم . وقتی هم سر سفره نشستیم همه س دیس و بشقابها را اشکال هتندسی میدیدم وحتی موقع خواب کابوس ریاضی دست از سرم برنداشت ولی نتیجه امتحان بهتر از آن شد که حتی فکرش را میکردم ولی این پیشرفت هم باعث نشد تا این تجربه را بار دیگر تکرار کنم و وهر وقت مادر میگفت میخواهی علی کمکت کند طفره میرفتم و به طریقی از زیر آن شانه خالی میکردم . به یاد آن روزها لبخندی بر لبم نشست در حقیقت علاقه کودکی باعث به وجود آمدن عشق نوجوانی شده بود ولی سعی میکردم علاقه ام را نشان ندهم .... د رخاطره های گذشته چرخ میخوردم که از توقف ماشین متوجه شدم به مقصد رسیده ایم و ما بدون اینکه حتی کلامی رد و بدل کنیم هر یک در افکار خود بودیم . نمیدانم علی در چه فکری بود ولی هر چه بود زیاد خوشایند نبود و این را میشد از چهره عبوسش فهمید . هنگامی که میخواستم پیاده شوم باز بدجنسی ام گل کرد و گفتم :
-متشکرم .چقدر باید تقدیم کنم ؟
اما منتظر پاسخ او نشدم . چون می دانستم که چیزی نخواهم شنید . به طرف در خانه رفتم و زنگ را فشردم . زیر چشمی نگاه کردم تا ببینم او چه میکند . وقتی ماشین با سرعت زیاد گاز داد و دور شد تعجب کردم و حدس زدم از ناراحتی رفته تا دوری بزند . وقتی در خانه باز شد وارد حیاط با صفای خانه شدم . سمت راست در ورودی باغچه بزرگی بوود که تابی در وسط آن قرار داشت . این تاب از خیلی وقت پیش آنجا بود و من با دیدن آن به یاد دوران خوش کودکیم افتادم . من و مهناز و سارا از این تاب خاطرات طیادی داشتیم . زمانی که من و مهناز و سارا که دو سه سال از ما بزرگتر بود با هم خاله بازی می کردیم این تاب ماشین ما بود و هر کدام که برای خرید بیرون می رفتیم سوار آن میشدیم .... با لبخند به طرف ساختمان بزرگ خانه نگاه کردم . روبروی در حیاط اتاق سارا قرار داشت  که از همان جا پنجره اش به خوبی دیده می شد .وقتی که جلوتر رفتم ناخودآگاه چشمم به سمت راست ساختمان و پنجره اتاق علی افتاد که رو به باغچه باز میشد و چشم انداز زیبایی داشت بخصوص در فصل بهار . با دیدن اتاقش به یاد او افتادم و با خود فکر کردم الان در چه حالیست ؟ و بدون اینکه بتوانم پاسخی برای خود پیدا کنم به طرف در ورودی به راه افتادم .پشت در ساختمان چند جفت کفش زنانه بود که از میان آنها کفشهای مادر را شناختم و حدس زدم غیر از مادر و خاله پروین مهمانان دیگری نیز هستند و خود را آماده رویارویی با آنان کردم . به محض باز کردن در مهناز را دیدم که منتظر من ایستاده بود . با خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و به طرف او دویدم در حالی که همدیگر را محکم در آغوش گرفته بودیم با هم احوالپرسی کردیم . در این وقت خاله سیمین از آشپزخانه بیرون آمد و با خنده به طرف من امد و گفت :
-وای وای شما چند سال است همدیگر را ندیده اید ؟ چه خبر است ؟ به بقیه هم مهلت بدید
از اغوش مهناز جدا شدم و به طرف او رفتم و با گفتن سلام بوسدیمش . سپس به طرف پذیرایی برگشتم تا با دیگران احوالپرسی کنم که چشمم به مادربزرگ افتاد و با دیدنش فراموش کردم به دیگران سلام کنم . با فریاد گفتم :
-مامانی
و با دوخودم را به او رساندم و خود را میان دستانش که برای در اغوش گرفتن من باز شده بود انداختم . تند و تند صورتش را میبوسیدم و او نیز قربان صدقه ام میرفت . در همین میان صدای مادر را شنیدم که گفت :
-سپیده جان اگر از بوسیدن مادربزرگ سیر شدی برگرد و به دیگران سلام کن
تازه آن موقع متوجه شدم هنوز سلام نکردم.با شرمندگی از آغوش مادربزرگ در امدم و با خجالت گفتم:
-سلام . عذر میخوام آنقدر از دیدن مامانی خوشحال شدم که فراموش کردم سلام کنم .
به طرف خاله پروین رفتم و او را بوسیدم و بعد با زندایی سودابه نیز دست دادم و احوال او را جویا شدم و بعد به طرف مامان برگشتم و دز حالی که بین او و خاله پروین می نشستم گفتم:
-مامان چرا پشت تلفن نگفتی مامانی هم اومده؟ آن وقت من خودم رو اماده میکردم .
مامان با خنده ای گفت :
-اتفاقاض میخواستم نگم که غافلگیر شی....
به زندایی سودابه نگاه کردم . با چشمانی درشت و زیبا من را نگاه میکرد . مطمئنم با خود می گفت :عجب دختر سر به هوایی....
مهناز به طرفم اومد و در حالی که سدتم رو میگرفت مرا از آنجا بلند کرد و به طرف کاناپه دو نفره ای برد و با هم نشستیم . چای خودش را جلوی من گذاشت و گفت :
-بخور بعد لز این همه هیجان برات لازمه
از لحن شوخش خیلی خوشم اومد . رو به مادربزرگ کردم و گفتم:
-مامانی پس دایی سعید کجاست؟
مادربزرگ با چهره بشاش گفت:
-بعدازظهر کلاس داشت ، هر جا باشد دیگر پیداش میشه
از تصور آمدن دایی مجرد و شوخم با خوشحالی دستهایم رو بهم مالیدم و گفتم:-چقدر خوب شد اومدم
سپس رو به زندایی سودابه کردم و با لبخند گفتم:
-زن دایی جون شما هم مجردی تشریف اوردی؟
زن دایی نگاه معنی داری به من کرد و با لحن رسمی که عادت همیشگی اش بود گفت:
-بله ولی شب حمید و سیاوش تشریف می آورند .
معنی نگاه زندایی را میدانستم . این را هم میدانستم که دایی حمید چند وقت پیش با اشاره موضوع خواستگاری سیاوش را از من عنوان کرده بود و مادر به خاطر اینکه این موضوع به درس من که سال آخر بودم لطمه میزد مسئله را مسکوت گذاشته بود و حتی ان را عنوان هم نکرده بود . ولی این موضوع را من از مهناز شنیدم و او تاکید میکرد که مبادا جریان را لو بدهم . من نیز وانمود می کردم که روحم از این جریان خبر ندارد . با دیدن خاله سیمین که همراه سینی چایی وارد شد بلند شدم و سینی را از دستش گرفتم . صبر کردم وقتی نشست پرسیدم :
-خاله جون پس سارا کجاست؟
خاله با لبخندی که شبیه لبخند علی بد گفت :
-با محسن رفته بیرون خرید .
گفتم:
-خرید عروسی؟
-خیر عزیزم . یک فهرست از کسیری وسایل بود که باید تهیه میکرد .
-خاله شما هم خیلی سخت میگیری
-عزیز دلم صبر کن نوبت تو هم برسد .ان وقت میفهمی
با خنده پاسخش رو دادم و گفتم:
-خاله جون حالا کو تا ان موقع، تا صد سال دیگر شاید چیز دیگری مد شود . مثلاً به جای برد این همه وسایل یک رایانه جیبی که همه کاری انجام دهد کافی باشد .
خاله با خنده سرش را تکان داد و نگاه معنی داری به من کرد و گفت :
-پس تا صد سال دیگه قرار است ازدواج نکنی؟ ببینیم و تغریف کنیم.
وقتی برای بردن استکانهای خالی به اشپزخانه رفتم ، مهناز را در حال چیدن میوه دیدم . عادتم شده بود که هر وقت او را میدیم میپرسیدم چه خبر و این به دلیل نزدیکی خانه خاله پروین به مادربزرگ بود و همیشه مهناز خبرهای دست اول داشت . در حالی که میوه ها را یکی یکی به دستش میدادم پرسیدم :
-چه هبر؟
مهناز به پشت سرم اشاره کرد و چشمکی زد . برگشتم و خاله سیمین را دیدم که وارد اشپرخانه شد و در حالی که به طرف اجاق گاز میرفت تا به غذا سری بزند گفت:
-سپیده جان دیگر چطوری؟
-خوبم خاله جون
-از درسهایت چه خبر؟
به یاد امتحان افتادم و با نگرانی گفتم :
-تا حالا که خوب بوده ولی از این به بعد را نمیدانم .
خاله با تعجب به من نگاه کرد و گفت :
-چطور مگه؟
-فردا امتحان دارم و هیچ چیز نخواندم
خاله و مهناز خندیدند وخاله با خنده گفت :
-اینکه چیزی نیست عزیزم اتاق علی از همه جا خلوت تر است برو آنجا با خیال راحت درست را بخون برای شام صدات می کنم
و بعد مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشدپرسید :
-راستی سپیده جون مگه با علی نیامدی؟
-چرا خاله جون با اون اومدم
-نمیدونی کجا رفت ؟
خودم رو به بی خبری زدم و گفتم:
-نه مرا رسوند و رفت
خاله با حالت متفکری گفت :
-یعنی کجا رفته؟ چیزی به تو نگفت؟
-نه
صدای زنگ در بلند شد . گفتم ممکن است او باشد . ولی بعد معلوم شد دایی سعید است که از دانشگاه برگشته . با شنیدن صدایش با خوشحالی به استقبالش رفتم .
پاسخ
 سپاس شده توسط ραяα∂ιѕe ، *Aɴѕel* ، ჩяσOσкєη ժяєαм ، ραтяιcια


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Shocked رمان فوق‌العاده سرناک «دنبالم بیا» نوشته‌ی خودم
  رمان اسطوره نوشته ی P*E*G*A*H
  داستان «تنهایی پرهیاهو» نوشته بهومیل هرابال
  داستان «سقراط مجروح» نوشته برتولت برشت
Heart عکس نوشته های خوشگل رمان طالع ماه ! حتما ببینید ! : )
Heart رمان در مسیر عاشقی نوشته رها محقق زاده
  رمان دعوای عاشقانه نوشته خودم
  رمان جدبد با نام (زیادی عاشقت شدم )نوشته خودم ( مخصوص دوستداران رمان )
  زنها سیگار اُدکُلُنِ تلخ دوست ندارند...|نوشته شارین عدالتیان

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان