امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

کـاش ایــن داستـــــان واقعـــی نبـود :|

#1
امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد … منصور با خودش زمزمه کرد … چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم:| ژاله و منصور ۸ سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.
۷سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.
منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد.
ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟!
بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.
منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد.
منصور و ژاله بعد از ۷ سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،
عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز کردند.
یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت …در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !
منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو کور و لال کرد.
منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت …ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و
گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!
منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.
حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !یه شب که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه … منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم …….
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد …
منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد …
بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکــــــــون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود …!
پاسخ
 سپاس شده توسط رامین 1993 ، ѕтяong ، ჩяσOσкєη ժяєαм ، ραяα∂ιѕe ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב
آگهی
#2
p336 الهی .....
اینکه اگه کسی رو دوست داشته باشی و نگی دوست دارم (:با اینکه کسی رو دوست نداشته باشی و بگی  دوست دارم (:...خیلی فرقـ دارهـ ..... شاید دردِ اولی به ظاهر بیشتر باشهـ ولی زخم دومی کاری ترهـ (:
پاسخ
#3
چه جالب منم از روز تولد امسالم خاطره ی مسخره ای دارم به مسخرگی همین داستان...
پاسخ
#4
خوب بود
پاسخ
#5
ای وای دلم گرفت یعنی واقعیه؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ ، ραтяιcια
#6
Heart 
تاثير اين همه عاشقي را نمي توان به دل زدگي از بين برد.. وگرنه عشق واقعي كور.و كر و لال نمي شناسد فقط يه نفر كه گرماي حضورش را كنارت محترم بداني تا او هم در روياي خوشبختي غرق باشد^^
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
LIFE
پاسخ
 سپاس شده توسط ғαறØᴜs_ραѕѕeя_βყ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان