امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه)

#6
فصل 2

همین طور که با گوشیش کار و ور می رفت می کردم طناز روش رو برگردوند و

گفت میشه باهات در ارتباط باشم ؟

بدون هیچ هیجان و حالی

گفتم برا چی؟

گفت تا اخر سفرمون بیش از 10 روز وقته با هم باشیم

گفتم این که دلیل نمیشه

بعدش زل زد توی شمام و با حالت خیلی لطیف

گفت خواهش می کنم داداشی من برادر ندارم و خیلی دوست داشتم داشته باشم اما نشد و تو رو قدر داداش نداشتم دوست دارم

گفتم باشه

گفت خوب تو که قبول می کنی اخرش چرا اینقدر زجرم می دی ؟

گفتم ببخشید قصد این کار رو نداشتم

شمارم رو بهش دادم و بعد یه تک زنگم زد و

گفت اینم شماره منه به مخاطبات افزوده کن و سعی می کنم اصلا مزاحمت نشم

گفتم لطف دارید

و بعد از 2 ثانیه زدیم زیر خنده نفهمیدیم چطور گذشت چون داشتیم حرف می زدیم که یک دفعه ماشین وایساد و مدیر کاروان

گفت نماز - زیارت - شام

گفتم طناز خانم چیکاره ای یعنی همراه کی قراره بری مامان و بابات دارن میرن

راستش زیاد اهل رابطه نبودم خوش نداشتم باهام بیاد

گفت داداشم

گفتم یعنی....

گفت شما گفتم مامان و بابات پس چی؟

گفت خودشون میان رفت و به مامان و باباش یه چیزی

گفت و اون ها هم تایید کردن و اومد

گفت بریم داداشی

گفتم چی گفتی بهشون

گفت بهشون

گفتم خودم میرم البته با شما

گفتم بریم خــــانم

خندیدیم و بعد بلند شدم و رفتیم با هم تا ورودی مسجد جمکران باهم بودیم که یک دفعه راهمون جدا شد او به قسمت خانم ها رفت و منم طرف اقایون بعد خواندن نماز مغرب و عشا و نماز مخصوص جمکران موبایلم لرزید اول فک کردم که قرار حرکت کنن اما نگاه کردم به ساعتم دیدم هنوز مونده و می تونم چرخ بزنم همین طور که موبایلم رو در اوردم دیدم شماره طناز هست وصل کردم و

گفتم الو سلام

گفت سلام

گفتم کاری داشتین

گفت داره حوصلم سر می ره می خوام برم بچرخم و صرفا جهت اطلاع نه فامیل و نه مادرم اینجا هستن

خندیدم و

گفتم منم دارم میرم بیرون بچرخم اخه کمی بی حالم و حالم خوش نیست میای ؟؟؟

گفت با شما ! چرا که نه

گفتم پس بیا دم در

گفت باشه

گفتم خداحافظ

جواب خداحافظیم رو داد و قطع کرد رفتم دم در و کفشم و پوشیدم دیدم طناز دم در 30 متر اون طرف تر ایستاده تا من و دید راه افتاد طرفم و وقتی بهم رسید

گفت بریم امین

گفتم اره قرار شد اول بریم یه رستوران برای شام شام رو که خوردیم بریم بازار رستوران که رسیدیم شام و سفارش دادیم و بعد با ادامه گپمون خوردیم بعد از رستوران بیرون اومدیم و رفتیم به طرف بازار قدم و زدیم و با هم حرف زدیم تا به بازار رسیدیم اومدم راه و کج کنم که چراغی توی سرم روشن شد یادم افتاد که توی مقصد قبلی طناز بهم

گفته بود که از رنگ شالم خوشم نمیاد اگه شال فروشی بود میای بریم ؟ منم

گفته بودم اره... و یادم رفته بود که ببرمش فروشگاه ایستادم و

گفتم بیا بریم توی این بازار شال فروشی حتما داره

اونم با سر تایید کردو رفتیم دم یه مغازه که روسری های قشنگ و محجبه داشت تصمیم بر این شد که بریم داخل این مغازه شاید یه شال برا کسی مثل طناز که موهاش رو کنار سرش خوابونده بود پیدا می شد و ازش خوشش می یومد به طناز

گفتم ببین از هیچ کدومش خوشت میاد طناز دور مغازه رو گشت و روی یه شال متمرکز شد شال که نبود حالت شال داشت رنگ بنفشش رو

گفت صاحب مغازه بیاره اورد و رفت پرو کرد و بعد بهم

گفت که بیام ببینم بهش میاد یا نه اون شال یه شال ساده نبود کاملا با اون شال حجابش عالی می شد

گفت خوبه ؟

گفتم باید اون تیکه از موهات رو بپوشونی با دست اشاره کردم

گفت می خوام موهام بیرون باشه

گفتم حجاب خیلی چیز خوبیه

گفت دوست ندارم

گفتم اگه قانعد کردم چی بیرون اومد و

گفت بیا بریم بعدا قانعم کن

گفتم باش ولی

گفت بیا دیگه عزیزم

گفتم عزیزم نداشتیم

گفت بخدا منظوری نداشتم فقط می خواستم بهت بگم بقدر برادر نداشتم دوست دارم البته به چشم برادریا و گرنه همین طوری دوست ندارم

گفتم بیا بریم زبون ریختن و خود شیرینی بسه خـــانم

رفتیم بیرون از مغازه و بعد به طرف ماشین رفتیم چون وقتی برای ول چرخیدن و گپ زدن نمونده بود به ماشین که رسیدیم راننده هنوز در و باز نکرده بود برا همین اون طرف ها به یکی دوتا مغازه لباس و اینا رفتیم و وقتی در رو راننده باز کرد رفتیم داخل ماشین و راننده ۵ دقیقه بعد حرکت کرد به طرف حرم حضرت معصومه(س) نمی دونم از کدوم طرف رفت که ۲۰ دقیقه ای خیلی خوب رسید همراه طناز به درخواست او برنامه ریری کردیم برای حرم حضرت معصومه (س) که چیکار کنیم آخه اون طرف های حرم مغازه زیاد هست و قرار شد بریم بعد زیارت به مغازه ها و ببینیم که چطور هست و طناز چیزی می خواد که بخره یا من چیزی می خوام رسیدیم به حرم و پیاده شدیم از ماشین و

گفتن که ۲ ساعت وقت داریم یعنی تا ساعت ۳ بامداد کمی بیشتر رفتیم و تا دم حرم با هم بودیم بعد ۱ ساعت زیارت و نماز و اینا دناز پیامم داد که
پاسخ
 سپاس شده توسط ...عاشق...
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمــــــــــــــــــــــــــان عشق واقعــــــــــــــــی(فصل یک*به روز میشه) - ѕтяong - 13-08-2016، 12:40

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  هنوزم پیدا میشه ........ :))

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان