امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

#11
مث اینکه تو فقط میخونی اخه کو سپاس ها این همه زحمت فقط یک سپاس
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط roya15 ، Maryam Farrokhy ، *yoksel* ، parisa 1375
آگهی
#12
(31-08-2016، 15:23)امیر0012 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
مث اینکه تو فقط میخونی اخه کو سپاس ها این همه زحمت فقط یک سپاس

دستت درد نكنه مرسي كه زحمت كشيدي

ولي...

سپاس و دادم نديدي Tongue ؟؟؟؟
رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2
پاسخ
#13
سپاس ها کم کمش باید به 2 برسه بعدش Tongue
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط roya15 ، parisa 1375 ، Par_122
#14
سپاسايي كه به ارسالات دادم سه تا شد حالا بزار Big Grin
رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2
پاسخ
#15
حال فردا صبح میزارم Tongue
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط roya15
#16
قبوله Big Grin مرسي Tongue Sleepy
رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2
پاسخ
آگهی
#17
رمان معشوقه 16 ساله

(قسمت دهم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg

دیبا:ها؟جای خاصی نمیرن....مهم نیست...

من:بهت میگم کجاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟

دیبا:میخوان...برن....دنبال کارای...چیز...چیز...تشییع جنازه...

سعی کردم مقابل بغضم مقاومت کنم و به هیچ عنوان گریه نکنم...

سپیده:ترانه یه سوال ازت میکنم تو رو خدا راستشو بگو!این دیبا میگه تو محمد رو دوست داری ولی من میخوام از زبون خودت بشنوم!دوسش داری؟

من:ببین سپیده!من در شرایطی نیستم که بدونم دوسش دارم یا نه!ببین من حتی با خودم کنار نیومدم!بعضی وقتا به خاطر دلواپسی هایی که نسبت به من داره خوشحال میشم و بعضی وقتا هم عصبانی!من تو این شرایط احتیاج به یه مرد دارم که تکیه گاهم باشه...تیرداد هم حالش بدتر از من نباشه بهتر نیست!من واقعا نمیدونم نسبت به محمد چه حسی دارم...تیرداد یه دفعه ای با محمد خوب شده در حدی که غیرتشو کنار گذاشته!من حتی نمیدونم بین تیرداد و محمد چه اتفاقی افتاده که اینطوری با هم خوب شدن!ولی تنها چیزی که میدونم اینه که تیرداد میدونه محمد حتی بعضی وقتا بغلم میکنه و یا مثلا کمکم میکنه اما نمیدونم چرا براش مهم نیست...و اینم مطمئنم که درمورد اتفاقاتی که توی بیمارستان افتاده به بابام چیزی نمیگه!

سپیده:یعنی مطمئن باشم که با خودت کنار نیومدی؟

من:ما که تا حالا به هم دروغ نگفیتم سپیده!بعضی وقتا احساس میکنم به محمد خیلی نزدیکم!درحدی که "تو" صداش میکنم!اما بعضی وقتا ازش متنفر میشم و حتی از خودم هم بدم میاد که چرا انقدر باهاش صمیمی میشم...من واقعا شرایط روحیم خوب نیست!خیلی خستم خیلی!من فقط یه تکیه گاه میخوام!همین...تکیه گاهی که بدون اینکه حرفی باشه پیشم باشه و بهم کمک کنه!و متاسفانه بعضی وقتا کاملا به محمد اعتماد میکنم و بعضی وقتا هم دلم نمیخواد حتی بهم دست بزنه...

دیبا:خوددرگیری داری ترانه؟

از خنده ریسه رفتیم!

من:خوددرگیری چیه؟حرف دلمو گفتم!اینا رو گفتم که مطمئن بشین با خودم کنار نیومدم!

سپیده کنارم رو تخت نشست و لپمو کشید:نمیخوای لباساتو در بیاری؟

انقدر خسته بودم که با مانتو خوابیده بودم!

من:کمکم میکنی؟

در اتاق رو بستیم و کمکم کردن لباسام رو عوض کنم...

آخی راحت شدم!

دوباره کمکم کردن تا روی تخت دراز بکشم!

من:ایشالله واسه عروسیتون جبران کنم!خیلی زحمت کشیدین...

دیبا:الان این یعنی این که ما بریم؟

من:نه!منظورم اینه که جبران میکنم!همین!میتونم یه خواهشی بکنم ازتون؟

سپیده:بگو!

من:میشه چند شب پیشم بمونین؟

دیبا قیافه حق به جانبی گرفت:مثلا چند شب؟ببین ما کار داریم هااااااااااا...

بعدش قهقهه زد!دختره روانی....

من:نمیدونم!اصلا یه شب تو بمون یه شب سپیده!یه شب هر دوتاتون!فقط...فقط...تنهام نزارین...

سپیده لپمو بوس کرد:نمیــــــــــــزاریم!

من:بچه ها!تیرداد که جوابمو نداد!حد اقل شما بگین!تشییع جنازه کیه؟

سپیده و دیبا یه کم این پا و اون پا کردن!بعدش سپیده زمزمه کرد:فردا صبح...

دستمو رو پیشونیم گذاشتم!باید خونسردیم رو حفظ میکردم!با این که حالم خیلی بد بود اما مطمئن بودم بدتر از این هم میشه...مطمئن بودم زندگی بدون مادرم هر روز بیشتر از روز قبل تلخ تر میشه...

زهر خندی زدم:شاید باورتون نشه...ولی من...لباس مشکی ندارم!

دیبا و سپیده همزمان گفتن:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟

اما بعدش دیبا گفت:خب اشکال نداره!منو سپیده میریم واست میخریم!سایزت هم که میدونیم!یه مانتو مشکی واست میخریم...خوبه؟

من:آره خوبه!اما به خدا شرمندتون میشم...

سپیده:لال شو بابا!

من:یعنی من فردا میام سر خاک مادرم؟من اصلا میتونم طاقت بیارم؟من فردا با چشمای خودم میبینم که مامانمو میزارن تو قبر و فقط و فقط نگاه میکنم؟

دیبا:نگران نباش قربونت برم!همه چی درست میشه...

من:چی درست میشه دیبا؟مادرم دوباره زنده میشه؟ها؟

بغض کردم:هیچی دیگه درست نمیشه!

بغضم شکست:درست نمیشه...

پتوم رو کشیدم رو خودمو گریه کردم...

فردا تشییع جنازه مادرم بود!مامانم داشت میرفت...من...من دیگه مامان ندارم...مامانم رفته...من فردا سر قبر برای مادری فاتحه میخونم که نبودنش داشت کل زندگیم رو آتیش میزد...

انقدر گریه کردم و با خودم کلنجار رفتم که بالاخره خوابم برد!

و فردا روز دیگریست


صبح با صدای دیبا از خواب پا شدم!

در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:سپیده کجاست? دیشب رفت خونه?

دیبا جلوی میز اینم نشسته بود و و موهاش شونه میکرد: نه بابا! دیشب اونم اینجا موند! الان دستشوییه! خوب خوابیدی?

من: خیلی خسته بودم! اصلا ساعت چند خوابم برد?

دیبا: 6 بعد از ظهر!

دیبا یه نگاه به ساعت کرد: ترانه تو خجالت نمیکشی? 16 ساعت خوابیدی!

من: به خدا خیلی خسته بودم!

دیبا با کلیپس موهاشو جمع کرد: میدونم عزیزم! دارم شوخی میکنم...

دوباره یاد مادرم افتادم! یادم افتاد امروز تشییع جنازس!

من: دیبا کمکم میکنی بلند شم!

دیبا اومد سمتم و کمکم کرد از روی تخت پا شم!

من: ایییییییییی وای دیبا!

دیبا: خاک برسرم چی شد? کمرت درد گرفت?

من: نه بابا! مانتوی من چی شد پس? مگه الان نمیخوایم بریم? شما ها که نرفتین بخرین که...

دیبا: صبح به خیر! دیروز که شما خوابیدی منو سپیده رفتیم پاساژ و برات مانتو خریدیم! حالا تو بیا برو یه ابی به دست و صورتت بزن بعد نشونت میدم!

من: وااااااااایی مرسی دیبا جونم!

همین موقع سپیده اومد تو اتاق! سپیده داشت با دستمال صورتش رو خشک میکرد: سلام!

من: سلام! سپیده واقعا مرسسسسسسی! دستتون درد نکنه!

سپیده: چرا?

من: بابت مانتو دیگه....

سپیده: آها! قابل آبجی گلمو نداره!

دیدم دیبا داره بدون روسری منو میبره سمت دستشویی!

من: دیبا حواست کجاست! روسری سرت نیست!

دیبا: هیشکی خونه نیست! قرار شده اونا زودتر برن تا کارا رو انجام بدن بعدشم میان دنبال ما!

رفتم دستشویی و آبی به صورتم زدم! امروز من باید خودمو کنترل میکردم! باید خونسردی مو حفظ میکردم! داشت بغضم میگرفت که سریع دوباره آب زدم به صورتم و نزاشتم اشکام سرازیر بشن... دوباره برگشتیم به سمت اتاقم! دیبا کمکم کرد بشینم رو تخت!

من: خب میشه مانتو رو ببینم?

سپیده یه کیسه قرمز که گوشه اتاقم بود رو اورد!

مانتو رو از توش درآورد: ببین خوشت میاد?

مانتو ساده اما در عین حال شیکی بود!کمر داشت و پایینش حالت دامن بود! هم از پشت و هم از جلو ساسون داشت! واقعا شیک بود!

من: وااااااااایی چه قدر قشنگه! واقعا عالیه! به خدا یه روزی جبران میکنم! من اگه شما ها رو نداشتم چی کار میکردم?

خلاصه بعد از تشکر مفصلی که ازشون کردم دیبا گفت: بهتره آماده شیم ترانه! کمکم کردن تا مانتو رو بپوشم! شلوار جین لوله تفنگی مشکیم رو هم پوشیدم! سپیده رفت در کمدمو باز کرد و یه شال مشکی از توش درآورد! چشمم که به کمد افتاد بغضم گرفت! چه قدر مرتب بود! مامان مرتبش کرده بود...بازم مقاومت کردم و سعی کردم نزارم اشکام بیان! دیبا کیف لوازم ارایشم رو برداشت و میخواست یه دستی به سر و روم بکشه که نزاشتم!

من: دیبا چی کار داری میکنی? خوبیت نداره همچین روزی آرایش کنم!

دیبا: خب فقط رز رژ لب میزنم برات!

بازم نزاشتم!

دیگه دیبا عصبانی شد و دیگه ایندفعه به زور لابلو رو روی لبام کشید!

دیبا: این یکی دیگه واقعا لازمه! همه ی لبت پوست پوست شده!

دیگه چیزی نگفتم! شالم رو روی سرم مرتب کردم! سپیده و دیبا سریع حاظر شدن! کمکم کردن کفشامو بپوشم! دکمه آسانسور رو زدیم! وقتی رسیدیم پایین تیرداد منتظرمون بود!

موهای تیرداد به هم ریخته بود! چهرش هم کلافه و خسته بود!

کمکم کرد تا تو ماشین بشینم! تیرداد هم نشست و راه افتاد!

من: از فامیل ها کیا میان?

تیرداد زمزمه کرد: همه!

وااااااااااااای نه! اصلا حوصله هیچ کس رو نداشتم! میخواستم با مامان تنها باشم اما نمیشد! وقتی رسیدیم تیرداد گفت: همین جا منتظر باش!

من و بچه ها تو ماشین موندیم تا تیرداد برگرده! تیرداد با یه ویلچر برگشت!

تیرداد: دستتو بده به من!

من: چرا?

تیرداد: چون میخوام کمکت کنم رو ویلچر بشینی!

من: اصلا!

تیرداد: چراااااااا?

من: نمیخوام جلوی بقیه با ویلچر برم این ور و اون ور!

تیرداد عصبی شد: ترانه لج نکن اصلا حوصله ندارم هاااااااا...

منم داد کشیدم: فکر کردی من دارم? تیرداد من روی ویلچر ن م ی ش ی ن م!!! تیرداد: یعنی ترانه یه دختر لوس و ننری شدی که هیچکس نمیتونه تحملت کنه!

از حرفش جا خودردم! سپیده اومد پیشم!

سپیده: آقا تیرداد چرا اینجوری برخورد میکنید? هممون هم میدونیم وضعیت روحی ترانه اصلا خوب نیست!

سپیده رو به من کرد: ترانه جان! قربونت برم من! اشکالی نداره که! تو رو خدا لج نکن! اینطوری که کمرت تا 1 سال هم خوب نمیشه!

با حرفش نرم شدم و روی ویلچر نشستم! تیرداد هم منو برد به سمتی که کل خاندان حمیدی و علوی( فامیلی مادرم) بودن!

همه ی عمو هام و عمه هام! خاله ها و دایی هام و بچه هاشون داشتن گریه میکردن!

خالم با دیدن من روی ویلچر تعجب کرد و دویید سمتم: ترانه جان! خاله! تو چرا رو این نشستی?

بی توجه به حرفش زل زدم به کپه ی خاکی که روش گل گذاشته بودن!

خالم هنوز داشت حرف میزد. و من یک کلمه از حرفش رو هم نمیفهمیدم!

زمزمه کردم: تیرداد منو ببر اونجا!

تیرداد منو برد سمت قبر مادرم! دهنم خشک شد! به اطراف نگاه کردم! همه داشتن گریه میکردن!

بین جمعیت محمد و دیدم که اونم خیلی داغون بود! اصلا محمد اینجا چی کار داشت؟

دهنم واقعا خشک شده بود!به مدت چند لحظه دهنم کف کرد! دیگه هیچی نمیشنیدم! حتی صدای روضه خون رو!

احساس خفگی کردم! فکر کردم دارم خفه میشم اما یه دفعه گریم گرفت! فهمیدم احساس خفگی به خاطر بغض بوده! از خود بی خود شدم! آره! این مامان من بود که زیر خروارها خاک خوابیده بود! این مامان من بود! با کمک دستام از روی ویلچر بلند شدم و خودمو پرت کردم روی قبر! وقتی با زمین برخورد کردم کمرم تیر کشید! انقدر دردش وحشتناک بود که فقط دهنمو باز کردم!

اما هیج صدایی از دهنم در نیومد!

***


دگه کم کم دارم باور میکنم که مامانم رفته!دیگه نیست!نیست!

40 روز از مرگ مادرم گذشته!

باید باور کنم!این یه حقیقته!باید باهاش کنار بیام!2 ساعته که مراسم تموم شده!از شدت گریه مژه هام به هم چسبیدن!چشام میسوزه!شدن کاسه خون!اما...بی خیالش...

کمرم بهتره!خودم دیگه میتونم تنهایی راه برم!دیگه به کمک احتیاجی ندارم!تو این 40 روز یا سپیده یا دیبا شبا پیشم خوابیدن!حتما باید یه روزی جبران کنم!

خستم!خیلی!چند روزه محمد رو ندیدم!نمیدونم کجاس!بی خیالش...

چراغ رو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم!سپیده و دیبا 1 ساعت پیش رفتن خونشون!من تنهام!تیرداد و بابا هنوز بیرونن!خوبه!خونه ساکته...

5 روز دیگه پرواز داریم!فردا باید زود پاشم و وسایلم رو جمع کنم!بعد از اون روز که غش کردم و کمرم ضربه خورد دیگه شاگردام رو ندیدم!دلم براشون تنگ شده!از اون روز سبزواری و احمدی و صالحی با بچه ها کار میکنن!امروز این 3 تا هم بودن!خدا خیرشون بده!چه قدر کمک کردن!

***

من:مامان!

مامان:ترانه جان!خوب به حرفام گوش کن دخترم!وقت زیادی ندارم!فقط اینکه آینده هرچی رو برات رقم زد اعتراض نکن!میتونی به آدم هایی که اطرافت هست اعتماد کنی!اعتماد کن!اون به یقین دوست داره!

من:کی؟مامان نرو!کی؟کی؟کی دوسم داره؟مامان تو رو خدا تنهام نزار!منو با خودت ببر!من این زندگی رو نمیخوام!بدون تو نمیخوااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام!

مامان!مامان!منو با خودت ببر!

***

تیرداد:ترانه!ترانه!

از خواب پریدم!گونه هام خیس بود!

تیرداد:خواب بد میدیدی؟چرا تو خواب گریه میکردی؟

گریم گرفت!پریدم بغلش!

بین گریم گفتم:خواب مامانو دیدم!تیرداد!من میخوام برم پیش مامان!من این زندگی رو نمیخوام!

تیرداد:ترانه ناراحت نباش!غصه نخور!همه چی درست میشه!به نبود مامان عادت میکنیم!

صدای تیرداد لرزید:غصه نخور ترانه!ما هنوز هم یه خانواده ایم!

گریم شدیدتر شد:یه خانواده 3 نفره!بدون مامان!

تیرداد موهام رو بوس کرد:مطمئنم همه چی درست میشه...

منو از خودش جدا کرد:حالا پاشو یه آبی به صورتت بزن و وسایلت رو جمع کن!من دارم میرم شرکت!

اصلا حوصله نداشتم!اما مجبور بودم!تیرداد دستمو گرفت و از روی تخت پا شدم!

اما بقیه راه رو خودم تنها رفتم!

تو آینه دستشویی به خودم خیره شدم!رنگم پریده بود!چهرم خیلی خسته بود!چشمام خمار بودن...

از دستشویی اومدم بیرون و دستم رو خشک کردم!تیرداد رفته بود!

هوفی کشیدم و رفتم سمت کمدم!6 تا مانتو برداشتم!آبی،زمردی،لیمویی،مشکی،قهوه ای،بادمجونی!برای هر کدوم شال مناسبشون رو از تو کشو برداشتم!

شلوار هم 3 تا جین برداشتم!آبی و سفید و مشکی!

هرچی باشه 2 هفته مکزیک بودیم دیگه!باید لباس به اندازه کافی میبردم!درسته که مادرم مرده بود و من باید تیره میپوشیدم!اما جز مانتو قهوه ای و مشکیم دیگه نداشتم!مجبور بودم رنگ های شاد بردارم!

لوازم آرایش، عطر و ... رو هم برداشتم!

خب دیگه همه چی آماده بود!فقط میموند چمدون که بالای کمد تیرداد بود!اشکال نداره!میزارم شب که خودش اومد بهش بگم واسم بیاره!

خب حالا چی کار کنم؟با اینکه میل نداشتم ولی رفتم یه نیمرو واسه خودم درست کردم!

بعد از اینکه خوردم رفتم دوباره روی تختم دراز کشیدم!حوصلم بدجوری سر رفته بود!

نمیدونم چرا ولی بازم خوابم میومد!چشام رو بستم و خیلی زود خوابم برد!

مامان:ترانه جان!چند روزه دیگه یه اتفاق میوفته برات!اعتماد کن بهش!خودت بعدا همه چی رو میفهمی!فقط اعتماد کن!اعتماد!

من:به کی؟به چی؟اینا مهم نیست مامان!من فقط تو رو میخوام!من به تو اعتماد میکنم!منو با خودت ببر!قسمت میدم!منو...

مامان:ترانه جان!خودت میگی به من اعتماد میکنی!پس به حرفم گوش بده!اعتماد کن!مطمئنم برات اتفاقی نمیوفته!

من:به کی اعتماد کنم؟

***

تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق!

ترانه!

سپیده بود!یه کشیده محکم زد تو صورتم!

من:چته روانــــــــــــــــی؟چرا اینجوری میکنید!تو رو خدا میزاشتی ببینم به کی باید اعتماد کنم!چرا ولم نمیکنید!

سپیده:یعنی چی؟کل خونه رو با صدای گریت گذاشتی رو سرت!هر چی هم صدات زدم بیدار نشدی!مجبور بودم!

دستمو گذاشتم رو پیشونیم!مثل همیشه داغ بود!نفس عمیقی کشیدم!

من:تو چه جوری اومدی تو؟

سپیده:زنگ زدم به گوشیت جواب ندادی!زنگ زدم به آقا تیرداد گفت احتمالا خوابی به خاطر همین رفتم شرکت و کلید خونه رو از آقا تیرداد گرفتم که نکنه بیدار شی!چه خوش موقع رسیدم!حالا تعریف کن ببینم!چه خوابی میدیدی؟

من:مامانمو!

چهرشو تو هم کشید:خب؟

من:هیچی!به خدا کلافه شدم!2 باره که دارم خواب مامانو میبینم و هر دفعه هم میگه باید بهش اعتماد کنی!

سپیده:به کی؟
....
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط roya15 ، Maryam Farrokhy ، *yoksel* ، parisa 1375
#18
crying  crying  فردا باشه؟
رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2

رمان معشوقه 16 ساله قسمت7تا قسمت اخرش بدو بیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 2
پاسخ
#19
(قسمت یازدهم)

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://s5.picofile.com/file/8106131842/16sale_7roman_.jpg

من:د اگه میدونستم به کی که سرت داد نمیکشیدم چرا بیدارم کردی که!تا ازش پرسیدم توئه روانی بیدارم کردی!

سپیده:ببخش تو رو خدا ترانه!مجبور شدم!

من:خیله خب حالا!میگم من به کی باید اعتماد کنم؟

سپیده:به من!

من:گمشو بابا!من به تو و دیبا که اعتماد دارم!مامان داشت درمورد کسی صحبت میکرد که من بهش اعتماد ندارم!

سپیده مانتوشو درآورد و یه تاپ از تو کمدم برداشت و پوشید!

رو که نیست!سنگه پا قزوینه!واللا!

من:با توئم!

سپیده:خب دارم فکر میکنم!

روی صندلی نشست:شاید محمد!

چرا به فکر خودم نرسید!یعنی مامان از من میخواد به محمد اعتماد کنم؟

من:آخه اعتماد کنم که چی بشه؟

سپیده:چه میدونم!خب شاید مامانت یه چیزی میدونه و تو نمیدونی!

من:اگه خوابم شکمی بود بود؟

سپیده:بعید میدونم ترانه!به نظرم اگه یه شرایطی پیش اومد تو دو دلی گیر کردی که به محمد اعتماد کنی یا نه،بهش اعتماد کن!

من:نمیدونم به خدا!خیلی کلافم!راستی چرا دیبا نیومد؟

سپیده:میاد!نیم ساعت دیگه میرسه!

من:2 هفته دارم میرم مکزیک دلت واسم تنگ نمیشه؟

سپیده اومد کنار تختم نشست و لپمو کشید:چرا خانومی!

من:میخوای تو هم بیای؟

سپیده:نه بابا کجا بیام؟اصلا حوصله ندارم!حالا میری برمیگردی دیگه!

من:اگه دیگه برنگشتم؟

سپیده:بر نگشتی دیگه!کاریش نمیشه کرد!میرم با یه ترانه دیگه دوست میشم!

از بازوش چنان نیشگونی گرفتم که یه جیغ ارغوانی مایل به بنفش کشید!!!

خدایا همه چی رو به خودت میسپارم!

***

ساعت 4 پروازه!

نشستم جلوی آینه و یه کم به خودم رسیدم!

یه مانتو کمردار صورتی با شلوار جین سفید تنگ و شال سفید پوشیدم!

همه ی لباسام هم دیشب تو چمدون چیده بودم!دیگه همه چی آماده بود!

تیرداد:حاظری؟

درحالی که کیفم رو روی دوشم مینداختم گفتم:آره!

سر راه تیرداد دنبال محمد هم رفت!

تیرداد جلوی یه آپارتمان ساده ترمز کرد!حدود 5 دقیقه معطل شدیم ولی بعدش محمد با تیپ دخترکشی از آپارتمان اومد بیرون!

موهاش رو به سمت بالا ژل زده بود!ابروهاش کمونی تر از همیشه به نظر میرسید!قیافش جذاب بود!هم خشن و هم دوست داشتنی!پیراهن مردونه ی سورمه ای با شلوار جین مشکی پوشیده بود!آستین هاش هم تا ساعد زده بود بالا!یه کفش ورزشی لژ دار هم پوشیده بود!دیگه واقعا مثل نردبون شده بود!

سوار ماشین شد و سلام گرمی با تیرداد کرد!منم زیر لب بهش سلام کردم!

حدود 45 دقیقه تو راه بودیم!ساعت 3و نیم بود که رسیدیم فرودگاه!صبح قبل از اینکه بابا بره سرکار ازش خداحافظی کرده بودم!

وقتی رسیدیم فرودگاه احمدی،صالحی و سبزواری با کل دانش آموزای شرکت اونجا بودن!شاگردام با دیدن من چنان پریدن بغلم که کمرم درد گرفت!بعد از این که باهاشون احوال پرسی کردم نگاهم به محمد افتاد که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و داشت منو نگاه میکرد!

گر گرفتم!سرمو انداختم پایین و سعی کردم خودمو با بچه ها سرگرم کنم!

تا اینکه شماره پرواز ما رو اعلام کردن!

سوار هواپیما شدیم و روی صندلی هامون نشستیم!

محمد پشت من نشست و بغلم هم یه خانوم غریبه نشست!

مهماندار هواپیما یه سری چرت و پرت گفت و بعدش هم خلبان بیشترچرت و پرت گفت و خلاصه راه افتادیم!

نمیدونم چه قدر تو راه بودیم ولی میدونستم خیلی راهه!از اینجا تا قاره ی آمریکا!هووووف!

سرم رو چرخوندم تا ببینم تیرداد و بچه ها کجا نشستن!تیرداد اون عقبای هواپیما کنار دوستاش نشسته بود!شاگردام هم پیش همدیگه نشسته بودن و میخندیدن!نگاهی گذرا به محمد انداختم که دیدم داره با بغل دستیش میخنده!بغلش یه پسره نشسته بود که فهمیدم هم تیمی هستن!آخه اون پسره رو قبلا تو شرکت دیده بودم!

احساس کردم خوابم میاد!راه هم زیاد بود!به خاطر همین تصمیم گرفتم بخوابم!

***

مامان:ترانه جان!دخترم!قول بده مواظب خودت باشی!چیزی که بهت گفتم یادت نره بهش اعتماد کن!

جیغ کشیدم:تو رو خدا مامان منو با خودت ببر!منو تنها نزار!به کی قسمت بدم منم با خودت ببری؟

مامان:دخترم!دست من نیست!سعی کن با نبود من کنار بیای!تو هنوز جونی و هنوز خیلی از سرنوشتت باقی مونده!چیزی که گفتم رو یادت نره!مواظب خودت باش دخترم!خدا رو فراموش نکن!اون همیشه مواظبته!اتفاقی که برات...

***

خانوم حمیدی!خانوم حمیدی!

با ترس از خواب پریدم!دیدم محمد به سمت جلو خم شده و نگرانه!دستمو کشیدم به گونه هام!وااااااااااای نه!گونه هام خیس بود!دوباره تو خواب گریه کرده بودم!

محمد:تو خواب داشتین گریه میکردین!

سرم رو به نشونه تشکر تکون دادم هر چند دلم میخواست از وسط نصفش کنم!اون دفعه که سپیده نزاشت این دفعه هم محمد!

دستموگذاشم رو پیشونیم!عرق کرده بودم!حسابی از دست محمد عصبانی شده بودم!اما سعی کردم خودمو کنترل کنم!به خوابی که دیدم فکر کردم!گیرم منظور مامان از اون کسی که باید بهش اعتماد کنم محمد بوده ولی خب دیگه چرا انقدر مامان اصرار داشت که مواظب خودم باشم؟جمله ی مامان نصفه موند!میخواست یه چیزی بهم بگه!اه!

دوباره سعی کردم بخوابم!دوباره خیلی زود خوابم برد!

تازه داشت پلکام گرم میشد که صدای هیاهو مردم رو شنیدم!چشام رو به بدبختی باز کردم!دیدم مهماندار خیلی هول شده!مهماندار داشت حرف میزد اما حرفش نصفه موند!

بعد از صدای جیغ مردم دیگه هیچی نفهمیدم!



آخ!چه قدر بدنم درد میکنه!چه قدر پلکام سنگینه!

به زور پلکام رو باز کردم!اولین چیزی که دیدم آسمون بالای سرم بود که نشون میداد صبحه!

ترسیدم!من کجام؟

گردنم رو چرخوندم!

جــــــــــــــــــــــــــــــــــان؟

محمد کنارم خوابیده بود!اصلا اینجا کجاس؟تیرداد کو؟اصلا چه اتفاقی افتاده؟

خواستم بلند شم اما کمرم در حد مرگ تیر کشید که احساس کردم بند بند وجودم پاره پاره شد!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

از شدت درد!گریم گرفت!خدایا اینجا کجاس؟

محمد با صدای من یه کم تکون خورد!درحالی که داشتم از شدت گریه و درد هق هق میکردم منتظر شدم تا محمد بلند شه!

خیلی طول کشید!اما بالاخره محمد هم با سختی پلکاش رو باز کرد!صدای گریمو شنید!ترسید!اومد پاشه که یه دفعه نعره زد!صداش انقدر بلند بود که گریم درجا خشک شد!

فکر کنم دردش گرفت!

محمد سورفه کرد!بعدش بلافاصله گفت:خانوم حمیدی!شما حالتون خوبه؟اینجا کجاس؟

صدام گرفته و بود از شدت درد میلرزید:نمیدونم!

بغضم گرفت:درد دارم!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

محمد از رو زمین پاشد و اومد بالای سرم:کجاتون درد میکنه؟

بغضم شکست و بلند گریه کردم:همه جام!کمرم داره از وسط نصف میشه!من میترسم!اینجا کجاس؟

محمد به دستش چپش نگاه کرد و یه کم تکونش داد!اومد دوباره نعره بزنه اما جلوی خودشو گرفت و به یه آخ آروم بسنده کرد!ولی چهرش بدجوری تو هم رفت!فهمیدم دست چپش آسیب دیده!اصلا ما کجاییم؟چشامو بستم و سعی کردم فکر کنم!

هواپیما!مهماندار!جیغ مردم!

من:ما سقوط کردیم؟

محمد:فکر کنم!

باید سعی میکردم بلند شم!تا اومدم پا شم دوباره کمرم تیر کشید!واقعا درد کمر درد طاقت فرساییه!

محمد:خانوم حمیدی!تو رو خدا یه لحظه دراز بکشید تا ببینم اینجا کجاس!براتون خوب نیست خودتون پاشید!

دوباره بغض کردم!آخه خدایا این چه دردیه؟تازه کمرم داشت خوب میشد!خدایا آخه چرااااااااااااااااااااا؟

محمد سرش رو چرخوند و یه گشتی به اطراف زد: الان صبحه!ولی نمیدونم اینجا کجاس!طبیعتا هواپیما سقوط کرده!ولی اثری از بقیه سرنشین ها نیست!

سرش رو چرخوند سمت من:میترسید؟

چشام رو بستم و سعی کردم خونسرد باشم!یاد خوابم افتادم!مامان چی گفت؟سعی کردم به یاد بیارم!

آره گفت اتفاقی برات میوفته ولی تو باید بهش اعتماد کنی!یعنی من نباید از این که با محمد تنهام بترسم؟خب وقتی مامان گفت نترسم پس نمیترسم!هرچند که هنوز تو دلم از ترس آشوبی پربا بود!

جواب محمد رو دادم:نمیدونم!

محمد نگاهی به دستش کرد:گمونم دست چپم در رفته!

من:حالا میخواین چی کار کنین؟

محمد:جا میندازمش!

من:چـــــــــــــــــــی؟خودتون تنهایی؟مگه بلدین؟

محمد:آره بلدم!اما قبلش باید شما از روی زمین بتونید پاشید!چون من به کمک شما هم احتیاج دارم!

چشام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون:شما بلدین؟از کجا؟

محمد زهر خندی زد:دوره دیدم!اما الان فعلا شما مهم ترید!

ترسیدم!یعنی میخواد چی کار کنه!هی داره بلدم بلدم میکنه نکنه بزنه ناقصم کنه؟

محمد سریع اومد سمتم!ترسیدم!

محمد:نترسید!

با دست راستش سرم رو از روی زمین بلند کرد!

محمد:دردتون گرفت؟

من:نه!

دستش رو برد سمت کمرم!گر گرفتم!اما تا اومد کمرم رو از زمین جدا کنه:

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

محمد:باشه!باشه!

دو زانو نشست بالای سرم!احساس کردم عضلات دستش رو منقبض کرد و دوباره برد سمت کمرم!

محمد:عضله کمرتون رو شل کنید!

صدام از شدت درد میلرزید:درد دارم!

محمد:میدونم!من کمکتون میکنم!فقط به شرط این که به حرفم گوش کنید و بهم اعتماد کنید!

حرف های مامانو تو ذهنم مرور کردم!سعی کردم مقابل دردم مقاوم باشم و همونطور که مامان سفارش کرده بود به محمد اعتماد کنم!

محمد:منقبض که نکردید؟

بازم صدام میلرزید:نه!

دستش رو به سمت بالا فشار داد تا کمرم رو بلند کنه!

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی!

از شدت درد نفسم درنمیومد!دوباره گریم گرفت!

محمد سریع اومد جلو منو خوابوند روی پاش!جوری که کمرم روی رونش و سرم روی سینش قرار گرفت!

خدایا!این چه وضعشه آخه؟داشتم از خجالت میمردم!گر گرفته بودم!تمام بدنم داغ کرده بود!

محمد نفس عمیقی کشید:همین کار رو ادامه میدم!فقط تو رو خدا دردشو تحمل کنید!

ترسیدم:کدوم کارو؟

قهقهه زد:منظورم اینه که دوباره باید کمرتون رو هل بدم به سمت بالا تا بتونید بلند شید!

زمزمه کردم:باش...

دوباره با دستش کمرمو از روی رونش به سمت بالا هل داد!داشتم فکرمیکردم که چه قدر دستاش قدرت داره!یه دستی داشت کمرمو هل میداد!

خواستم دوباره فریاد بکشم اما سعی کردم به جای فریاد گریه کنم!بی صدا فقط اشک میریختم تا محمد کارشو بکنه!محمد فهمید!

محمد:تو رو خدا تحمل کنید!

بازم به اشک ریختنم ادامه دادم!تااین که محمد با دستش کمرمو گرفت و من تونستم کامل بشینم!

محمد:کمرتون رو به هیچ وجه خم نکنید!باید 90 درجه بشینید!

یه لحظه خندم گرفت!هیچ وقت فکر نمیکردم محمد این چیزا رو هم بلد باشه!ولی خب خدا رو شکر!

محمد دست راستشو دور کمرم قلاب کرد!دیگه واقعا داشتم آتیش میگرفتم!واقعا گر گرفته بودم!تمام بدنم داشت عرق میکرد!

دست چپ خودش هم که شکسته بود!بیچاره درد رو داشت تو خودش میریخت!

دردش رو با نفس های محکمی که میکشید تحمل میکرد!اما بدبختانه نفساش یه صورتم میخورد و خیلی بد داشتم گر میگرفتم!نفس نفس میزدم!احساس میکردم صدای تپش قلبم رو میشنوم!

جدای از بحث درد تو کمرم احساس سوزش هم میکردم!

با خجالت و نجوا کنان گفتم:کمرم خیلی میسوزه!

محمد:چــــــــــی؟میــــــســـــوزه؟

سرم رو انداختم پایین!خب مگه چیه؟چرا اینجوری میکنه؟

من:مگه چیه؟

محمد:مطـــــمئنید؟

خیلی دیگه خجالت کشیده بودم:آره!چه طور؟

محمد نفس محکمی کشید! و محکم هم به سمت گردن من فوتش کرد!وااااااای خدایا نجاتم بده!دارم به گناه کشیده میشم!

محمد من من کرد!

من:چه طور؟

محمد:باید کمرتون رو ببینم!

من:چــــــــــــی؟واسه چی آخه؟

محمد:اگه کمرتون میسوزه غلط نکنم یه چیزی رفته تو کمرتون!

من:چی مثلا؟

محمد:نمیدونم!ببینید خانوم حمیدی!باید به من کمک کنید!من چاره ای ندارم!اگه کمرتون میسوزه باید کمرتون رو ببینم!اما اگه فقط درد میکنه یعنی ضربه خورده و با استراحت خوب میشه!

خدایا چی بگم بهش؟یعنی من مانتوم رو در بیارم؟خب اصلا بهش میگم فقط درد دارم!ولی اگه یه بلایی سرم اومد چی؟خدایا چی کار کنم!همش خوابی که دیده بودم میومد جلوی چشمم!بهش اعتماد کن ترانه!اعتماد کن!
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط Maryam Farrokhy ، roya15 ، asal-96 ، *yoksel* ، parisa 1375
#20
من این رمانو موقعی که هنوز عضو انجمن نشده بودم خوندم فک کنم دو روز پیش بود Smile الانم سپاس دادم واقن قشنگ بود مرسی
Isn’t it lovely all alone??
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان