امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان معشوقه 16 ساله(قسمت3)بیا تو

#1
وااااای خدای من!ای ن امکان نداره!نه نه نه!

بله روی کاغذ خیلی خوش خط نوشته شده بود: " ترانه"

اما آخه...

تیرداد:من میرم دست شویی!

من:آخه...

تیرداد:آخه چی؟چی شده؟

من:هیچی برو!

تیرداد:معلومه که میرم!انگار باید از خانوم اجازه بگیریم!جمع کن بابا!

صدام میلرزید!هنوز تو شک بودم!گفتم:نه من همچین حرفی نزدم!

تیرداد:کتشو پیدا کردی؟

من:آره اینجاس!میرم بخوابم دیگه!

تیرداد:آره پاشو برو بخواب!

من:راستی نماز صبح تو ساعت کوک میکنی یا من بکنم؟

تیرداد:من میکنم!برو بخواب!

من:باشه!شب بخیر!

تیرداد اتاق رو ترک کرد و من و محمد با یه برگه کاغذ که اسم من روش نوشته شده بود تنها موندیم!

اما واقعا چرا رو کاغذ اسم من بود؟اصلا شاید منظورش یه ترانه دیگه بوده!آره حتما اینطوریه!اصلا شاید چیزی که ذهنش رو دگیر کرده همین ترانه س!اما متاسفانه یه چیزی ته دلم میگفت که ترانه منظورش منم!ترانه حمیدی نه ترانه...!اما واسه چی؟آخه مگه میشه از یه صبح تا عصر به من علاقه مند بشه در حدی که تشنج کنه؟نه بابا!اما هنوز هم ته دلم گواهی میداد که این ترانه منم!منظورش منم!

منظورش ترانه حمیدیه!خواهر تیرداد حمیدی!خواهر معلمش!اما واقعا امکان نداره!من یه وجود داشتن عشق مطمئنم اما نه در عرض صبح تا عصر!به قیافش خیره شدم!هنوز هم خواب بود!یعنی...یعنی واقعا...یعنی واقعا محمد منو دوست داره؟تا این حد؟تیرداد وارد اتاق شد!

تیرداد:تو هنوز نخوابیدی؟

من:چرا داشتم میخوابیدم!

باید کاغذ رو به جای اصلیش بر میگردوندم!توی دستش!اما اگه برمیگردوندم تو دستش قطعا بیدار میشد!کاغذ رو کنار دستش گذاشتم که اگر صبح از خواب پاشد فکر کنه از دستش افتاده!

سریع از تختش دور شدم و دوباره روی روزنامه ها دراز کشیدم!کتش رو انداختم رو خودم!واااااااای چه حس خوبی داره!نا کس چه قدر کتش آدم رو گرم میکرد!حتی بیشتر از پتویی که تو خونه رو خودم مینداختم!چه عطر خوبی زده بود به کتش!چه قدر خوشبو بود!ناخودآگاه آرامش خاصی پیدا کردم!آرامشی که همه وجودم رو احاطه کرده بود!حسی قلبم رو محاسره کرده بود به اسم عشق!دلشوره ای داشتم!مطمئنم خود عشق بود و من غرق در عشق دست و پا میزدم و فقط یک ناجی میتونست منو نجات بده!اون هم فقط محمد بود!فقط اون میتونست!نا آرام بودم تا این که سرم رو تو کت محمد فرو بردم و تا میتونستم از عطرش استشمام کردم و پلک هام رو بستم و با ذهنی که تمامش درگیر محمد بود خوابیدم!

***

تیرداد:ترانه!ترانه!پاشو!نماز الان قضا میشه!پاشو دیگه!

من:ولم کن!

تیرداد: چی چیو ولم کن!میگم پاشو!دو رکعت بیشتر نیست!بخون بعد بگیر بکپ!

من:هیس!

تیرداد:هیس و درد!هیس و زهر مار!هیس و درد بی درمون!پاشو تا نزدم لهت کنم!

من:بزار ببینم چی میگه!

تیرداد:کی چی میگه؟نه بابا مثله اینکه تو اصلا تو باغ نیستی!

من:چرا تو باغم دارم راه میرم!دارم پرواز میکنم!دارم بهترین حس دنیا رو احساس میکنم!لای لای لای!

تیرداد:چی میگی؟نه مثل اینکه تو دیروز چیزی کشیدی نه؟پاشو دختر!قضا شداااااااااا!پرواز کیلو چنده؟لای لای لای چیه؟ترانه پاشو تو روخدا داری نگرانم میکنی هاااااااااااا!

یه هو تیرداد یه کشیده بهم زد!از جا پریدم!

من:چته روانی؟

تیرداد:تو چته عیکبیری؟

من:چی میگی این موقع صبح؟

تیرداد:پاشو نماز قضا شد!پاشو پاشو!

من:خیله خب پا شدم!

تیرداد:من میرم وضو بگیرم!

من:باش!

تیرداد رفت!وای خدا عجب خوابی داشتم میدیدماااا!با محمد داشتم پرواز میکردم!خدا شفام بده!سرم رو تو اتاق چرخوندم!ای بابا این تیرداد کجا رفت؟اینجا دستشویی هست!از بس خنگه!اه!چه بهتره من!محمدم هم که خوابه راحت میتونم روسریمو دربیارم وضو بگیرم!

رفتم سمت دستشویی و روسریم رو درآوردم!کلیپس سرم رو باز کردم!آخی!حتی شب هم با کلیپس خوابیده بودم!مشغول وضو شدم!

سلام!

یــــــــــــــــا ابـــــرفـــــــــــــــــرض!!!

محمد بیدار شده بود!جیغی کشیدم و شالم رو سریع انداختم رو سرم! سرشو انداخت پایین و زیر لب خندید!

من:اما شما که خواب بودی؟

محمد:ببخشید!من نمیدونستم...

سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم!حسابی گند بالا آورده بودم!حسابی!سریع شال رو رو سرم مرتب کردم و آستین هامو کشیدم پایین!

خدارو شکر همون موقع تیرداد اومد ومنو از این مخمصه نجات داد!

تیرداد:سلااااااااااام!چه طوری داداش؟

محمد:سلام آقای حمیدی!من نمیدونستم شما هم زحمت کشیدین اومدین!

تیرداد:نه داداش زحمتی نیست!بالاخره وظیفه بود دیگه!

من هیچی نمیگفتم فقط به دوتاشون نگاه میکردم!یه دفعه به ذهنم رسید که نماز داره قضا میشه!

من:خب دیگه تیرداد جان نماز داره قضا میشه هااا!بهتره نماز بخونیم بعد شما تعارف تیکه پاره کنید!

محمد بغض کرد!بلند شود و رفت سمت در!با صدایی که از شدتبغض میلرزید گفت:میرم وضو بگیرم!بعدش هم اتاق رو ترک کرد!

من و تیرداد خیلی تعجب کرده بودیم!مخصوصا من!چون این بار چندم بود که بغض میکرد!نه من و نه تیرداد به روی خودمون نیاوردیم و مشغول نماز خوندن شدیم!

نمازمون تموم شد!

من:تیرداد!اصلا مامان اینا خبر دارن ما اینجاییم؟

تیرداد:خانوم رو باش!بعله میدونن!بنده همه ی ماجرا رو واسشون بلغور کردم!

من:اون وقت نگفتن چرا تو منو به عنوان همراه فرستادی؟نگفتن چرا خودت نیومدی یا مثلا احمدی یا صالحی رو به جای خودت نفرستادی؟نگفتن...

تیرداد:ای درد و نگفتن!ای زهر مار و نگفتن!من همه چی رو واسشون توضیح دادم!و از اونجایی که به دخترشون مطمئن هستن خیلی دعوام نکردن که من چرا تو رو با یه پسر جون فرستادم!

من:معلومه دیگه!از بس که من گلم!

تا تیرداد اومد دهنشو باز کنه که جوابمو بده محمد در اتاق رو باز کرد و مشغول نماز خوندن شد!تیرداد با یه شیرجه افتاد رو تخت و مثله خرس کپید!منم خیلی آروم رفتم روی روزنامه ها نشستم و به محمد که مشغول نماز خوندن بود خیره شدم!با صدای بلند نماز میخوند!چه قدر صداش دلنشین بود!کلفت و مردونه اما در عین حال جذاب و دوست داشتنی!

محمد:السلام و علیکم و رحمه الله و برکاته!

صورتشو چرخوند و نگاهش تو نگاهم قفل شد!دلم لرزید!یه جوری شدم!نگامو دزدیدم!محمد سرشو انداخت پایین و بغض کرد!وااااااااای خدایا این بغض هاش داره منو دیوونه میکنه!آخه مرد و گریه؟چرااااااااااااااا؟

جا نمازشو جمع کرد و رفت روی تختش دراز کشید!من همینطوری به دیوار خیره شده بودم!تیرداد که چنان خرو پف میکرد که مطمئن شدم خوابه خوابه!

روی روزنامه ها دراز کشیدم و چشام رو آروم آروم بستم!اما صدایی شنیدم!صدای گریه بود!درسته صدای گریه ی محمد بود!وااای خدای من محمد داشت ضجه میزد!اون واقعا غم داشت!واقعا!

ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم!هرچند که داشتم از فوضولی میترکیدم!اما به نظرم ادب اینطور حکم میکرد!

صبح با صدای تیرداد از خواب بیدار شدم!

تیرداد:سلام!

من:سلام!

سر رو چرخوندم!محمد روی تختش نشسته بود!

محمد:سلام!

من:سلام!

خیلی خجالت کشیده بودم!نمیخواستم وقتی بیدار میشه من دراز کشیده باشم!سریع از روی روزنامه ها بلند شدم!

محمد سرش رو چرخوند و نگاهش به کتش افتاد که من دیشب به جای پتو ازش استفاده کرده بودم!یه کم نگاه کرد!بعد خندید و سرش رو انداخت پایین!

من:ببخشید!من نمیخواستم!اما آخه خیلی سردم بود!متاسفم!نمیدونستم...

محمد:اشکال نداره!شما به خاطر من از مسابقه زدین و همراه من اومدین!دیشب هم به خاطر من روی روزنامه ها خوابیدین!من باید از شما تشکر کنم!

درحالی که سرم رو پایین انداخته بودم گفتم:خواهش میکنم!

تیرداد:ببین محمد جان!امروز هم به مسابقه نمیرسیم!اگر هم برسیم به آخراش میرسیم!چون دکترت گفته باید تا عصر اینجا بمونی!

محمد:نه من حالم خوبه!خواهش میکنم آقای حمیدی!من برای این روزا خیلی زحمت کشیدم!خواهش میکنم!

تیرداد:اما دست من نیست!دکترت گفته باید تا عصر بستری بمونی!خواهش میکنم اصرار نکن!

محمد:پس حداقل شما برین!من خودم عصر میام محل مسابقه!

تیرداد:اصلا حرفش رو هم نزن!به هیچ عنوان!ما پیشت میمونیم تا مرخص بشی!مگه نه ترانه؟

من:آره!تیرداد راست میگه!

تیرداد:حالا چون خیلی دلت میخواد که زود تر مرخص بشی من میرم الان با دکترت صحبت میکنم ببینم اجازه میده الان مرخص بشی یانه!

محمد:مرسی آقای حمیدی!یه روزی جبران میکنم!

تیرداد:اختیار داری محمد جان!وظیفس داداش!

تیرداد اتاق رو ترک کرد!

محمد که سرش پایین بود سرش رو آورد بالا و زمزمه کرد:ترانه...

دوباره بغض کرد!

من دهنم 3 متر باز شده بود!خدای من این داره چی میگه!ترانه!اما صداش خیلی آروم بود!جوری که من فقط از حرکت لباش فهمیدم که گفت ترانه!

نمیدونم چرا اصلا دست خودم نبود اما یه قطره اشک روی گونه ی سمت راستم جاری شد!پاهام سست شد و روی زمین افتادم!محمد درحالی که بغض تمام وجودش رو گرفته بود از جا پرید و به سمتم اومد!

اشکم رو پاک کردم و دست هامو تکون دادم به نشونه اینکه خودم میتونم پاشم!

محمد عقب رفت!بغضش شکست!اون هم 2 زانو نشست روی زمین و ضجه زد!

خدای من!این داره چی کار میکنه؟انقدر تعجب کرده بودم که اشکی که تو چشمام حلقه زده بود به سرعت خشک شد!...
.....
پاسخ
 سپاس شده توسط T A R A ، PARTO.18 ، roya15 ، R@H@ joon ، 0880442174
آگهی
#2
اووووه یس!!
مث همیشه بقیه اشو میخوام : )
پاسخ
#3
ادامشوووو بزاااار

عكس شخصيتاشم بزار
♥بغض یعنی دردایی ک رسیدن ب گلوت♥
♦بغض یعنی تنهایی نمونده هیشکی پهلوت♦
♣بغض یعنی غرورت نذاره برزین اشکات♣
♠بغض یعنی حرفایی که خشک شدن پشت لبات♠
پاسخ
 سپاس شده توسط nasrin37
#4
قسمت 4 کذاشتم
.....
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان