نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#31
سلام cong
سپاس کوووووووو aah
سپاس کم بزارین منم پست کوتاه میزارم هاااا :vil:
سپاس زیاد باشه پست تپل میزارم p345
حالا چون سپاس نداشتیم پست کوتاه داریم امشب بفرمایین
سپاس یادتون نره :ess:
نفس:



سامي-تو كه سرت شلوغ بود زنگ زدم از تفضلي پرسيدم دو سه جا رو معرفي كرد خودم زنگ زدم هماهنگ كردم فقط ما بايد بريم كيك و ميوه با شيريني و غذا سفارش بديم كه اونم تفضلي گفت از كجا سفارش بديم
من-انگار ما نوكرشيم دستور ميده
سامي- فعلا كه دور دور اونه فعلا بزار سواري كنه تا اين دوسال بگزره
من-راست ميگي بعد اين دوسال راحت ميشيم از دستش
ديگه تا رسيدن به شيريني فروشي حرف نزديم دو سه ساعتم سفارش دادن كيك و شيريني و ميوه با غذا ها طول كشيد
سامي در حالي كه در ماشينو ميبست گفت
-اينم از اين تموم شد خريد ميري
من-نه ديگه لباس دارم تو هم خسته اي خودمم خستم بريم خونه فقط بخوابيم
سامي-چه عجب تو از لباس خريدن خسته شدي پس دودقيقه صبر كن من الان ميام
تا سامي بياد سرمو تكيه دادم به پشتي صندلي ماشينو چشمامو بستم واي خدا امروز چقدر خسته شدم با صداي بازو بست شدن در ماشين چشمامو باز كردم سامي در حالي كه تو دستش دو تا ساندويج با نوشابه بود اومد نشست تو ماشين و گفت
- ميخواستم ببرمت رستوران ديدم خيلي خسته اي گفتم يه چيزي بگيرمتو ماشين بخوريم كه رفتيم خونه سر بي شام نزاري رو تخت اين خستگي و خوابي كه از چشمات ميباره نشون ميده كه نرسيده به خونه بيهوش ميشي بيا اينو بخور گشنه نموني
در حالي كه دستامو به جلو كش ميدادم تا خستگيم در بره گفتم
-اي دست درد نكنه انقدر گشنم بود كه نگو
بعدش سانديجو از دستش گرفتمو شروع كردم به خوردن چه قدر چسبيد تند تند نوشابمم خوردمو گفتم
-سامي تا برسيم من يه چرت بزنم
خنديدو گفت
-باشه بخواب جوجه من كه......
ولي ديگه بقيه حرفاشو نشنيدم چون غش خواب بودمو خواب هفت پادشاهو ميديدم
سامي-نفس نفس بيدار شو نفسي
من-سامي جون من بزار 5 دقيقه ديگه بخوابم
ديگه صدايي نيومد تازه داشتم به جاهاي حساس خوابم ميرسيدم كه اين سامي دوباره پارازيت انداخت
سامي-خب 5دقيقه ات تموم شد بيدار شو بريم رو تختت بخواب
من-مگه رسيديم؟
سامي پوفي كرد گفت
- نه هنوز تو راهيم رسيديم ديگه بلند ميشي يا نه
من-الان بلند ميشم
بعدش به زور لاي يكي از چشمامو باز كردمو سامي رو ديدم
سامي –نخير اينجوري نميشه
بعدش از ماشين پياده شدو اومد در طرف منو باز كرد
سامي-پياده شو ديگه
من-سامي به خدا نميتونم هنوز خوابم مياد
يكي از دستامو گرفتو منو از ماشين پياده كرد درو بستو ماشينو قفل كردمنم تكيه داده بهش خودمو ميكشيدم يكي از دستاشو حلقه كرد دورمو منو با خودش ميبرد رسيديم تو پذيرايي سامي به بچه ها سلام كرد اونا هم جوابشو دادن ميشا با ديدن من يدونه زد رو لپشو گفت
-ديديد من نگفتم اين ساميار اخر اين نفسو چيز خور ميكنه ببين تو رو خدا الانم خمار برداشته اوردتش
ساميار-چيز خور چيه خوابش مياد خستس كلي كار كرديم شما ها هم كه فقط خورديد خوابيديد
ميشا در حالي كه ميومد سمتم گفت
-بدش ببرمش رو تختش بخوابه
سامي-لازم نكرده شما برو پيش اتردين من خودم زنمو ميبرم بخوابه
منم كه بيهوش مست خواب ديگه بقيه حرفاشون رو نشنيدم





با سرو صدايي كه از بيرون ميومد به زور لاي چشمامو باز كردم اه لعنتي من هنوز خوابم ميومد دستامو باز كردمو يه چرخ زدمو دمر خوابيدم سرمم كردم تو بالشت كه شاپالاق دستم خورد به يه چيزي وصدا داد زود سرمو از رو بالشت بلند كردم اين اينجا چي كار ميكنه ساميار نشسته بود رو تخت چشماشم بسته بود يه دستشم رو لپش بود اوه اوه پس دستم خورده بود به صورت اين وا يعني اين من اورد بالا يه نگا به لباسام كردم با همو تيشرتي كه زير مانتوم پوشيده بودم و شلوار جينم خوابيده بودم خدارو شكر فقط مانتو شالمو دراورده بود همونجور چشم بسته شروع كرد داد زدن
سامي- د اخه مگه تو اختيار اين دستو پاتو نداري تا صبح زير مشتو لگد له شدم تازه دودقيقه ازت درامان بودم كه يه سيلي هم نوش جان كردم
منم مثل خودش صدامو انداختم رو سرم
من- مگه من گفتم بيا رو تخت بخواب اصلا تو به چه حقي اومدي رو تخت خوابيدي هان مگه خودت نميگي تو خواب شلنگ تخته ميندازم
ساميار-اخه مگه زوره بابا من رو اون كاناپه ديسك كمر ميگيرم اخر تو عمرم رو كاناپه نخوابيدم كه لان بخوابم اون چند روزم اجباري خوابيدم
من-خب ميرفتي پيش ميلادو اتردين ميخوابيدي
سامي –مگه من خودم اتاق ندارم
بحث كردن با اين كلا بيفايده است بدتر خوابم ميپره دوباره خودمو پرت كردم رو بالشتمو سرمو فرو كردم توش اومد بخوابه كه گفتم
-بيخود ميكني اينجا بخوابي بلند شو برو رو كاناپه
سامي-خودت برو اگه راست ميگي
من-تو برو
سامي-تو برو
من-تو برو
سامي-تو برو
من-اه اصلا خودم ميرم
سامي-بهتر
بلند شدم بالشتمم برداشتم رفتم رو كاناپه خوابيدم بي فرهنگ بي ادب نگفت بيا رو تخت بخواب من ميرم رو كاناپه نيم ساعت گذشت ديدم نخير اين بلند بشو نيست پس سعي كردم بخوابم يه كم اين پهلو به اون پهلو شدم ديدم نخير خوابم نميبره پا شدم رفتم يه تاپ با شلوارك از تو كمد برداشتم رفتم تو سرويس بهداشتي اتاق با لباساي تنم عوض كردم بعدش دوباره رفتم رو كاناپه دراز كشيدمو انقدر با خودم كلنجار رفتم تا خوابم برد ولي اي كاش نمي برد داشتم خواب هشتا پادشاهو به جاي هفتا ميديدم كه يه هو گرومپ از تخت افتادم پايين تنها چيزي كه تونستم بگم اين بود
من-آييييييي مامان مردم
زود چشمامو باز كردم كه برم رو كاناپه تا سامي اين سوتي منو نديده تا بهم بگه مثل بچه ها كه از تختشون مي افتني ولي تا چشمامو باز كردم چشماي پف كرده ي سامي به خاطر خواب رو ديدم كه توش هم خنده بود هم نگراني
سامي-خوبي نفس؟
دستمو گذاشتم رو كمرم كه بد جوري درد ميكرد و گفتم
من- واي سامي همش تقصير تو شد كه من دارم الان از كمر درد ميميرم
ساميار كمكم كرد بلند بشم بعد گفت ميره يه پماد پيروكسيكام بياره كه درد رو ميندازه منم تا سامي بياد رفتم w.cدستو رومو بشورم دستو صورتمو شستم ولي تا خواستم برم بيرون ........ نه مگه امروز چندمه اي خاك تو سرت نفس امروز وقتشه حالا پد از كجا بيارم ميشا هميشه يه بسته اضافه داره بهش ميگم بياره بزار سامي بياد ميگم صداش كنه درد كمرم كم بود دلدردم بهش اضافه شد هميشه همينطور بودم اخه چه وقتي بود اين صداي سامي اومد كه به در ميزد
سامي-نفس بيا حالا كه اون تويي اين پمادو بزن بچه ها برامون ياداشت گزاشتن كه رفتن كله پاچه بگيرن يكم دير ميان
واي خدا بدشانسي از اين بيشتر من چقدر شانسم بده اخه چقدر بزنم اين ميشا رو بكشم الان چه وقت كله پاچه خوردنه شلواركمم كه سفيده نميتونم برم بيرون
سامي-چرا جواب نميدي نفس؟
من-مگه ساعت چنده؟
سامي- 8 چطور مگه؟





سامي- 8 چطور مگه؟؟
من-هيچي همينجوري
بعد در w.cرو باز كردمو دستمو ازش بردم بيرون
من-پمادو ميدي سامي؟
سامي-بيا
پمادو گرفتم فقط ميخواستم وقت كشي كنم كه ميشا اينا برسن وگرنه كي حال داره پماد بزنه ده دقيقه اي بود كه اون تو بودم
سامي-نفس نميخواي بياي بيرون؟
من-نه هان يعني چيزه هنوز كار دارم پامم درد ميكنه به اونم بزار بزنم
يه ده دقيقه هم براي اون وقت تلف كردم اه اين چرا نميره بيرون از اتاق يه ذره ديگه صبر كردم كه صداي زنگ گوشيم اومد به ساميار گفتم
-سامي شماره كي افتاده؟
سامي-مامانت
من- اومدم بيرون بهش زنگ ميزنم
سامي-اوكي
يه ذره ديگه زنگ خورد بعدش قطع شد
سامي-برات رو پيغام گير پيام گذاشته فكر كنم كارش واجب بوده
مطمئن بودم مامانم كار زياد مهمي نداره چون هر وقت جواب نميدادم برام پيام ميزاشت عادتش بود
من- خب بزار رو اسپيكر بشنوم چون هنوز كار دارم
چند ثانيه بعد صداي مامان تو اتاق پيچيد
مامان- سلام نفس جان خوبي مادر زنگ زدم جواب ندادي گفتم برات پيام بزارم تو كه هيچ وقت روز و وقتشو يادت نميمونه ....
واي نكنه نكنه بخواد..... اومدم بگم قطعش كن ولي دير شده بود
مامان- جلوي دوستات ابرو داري كن مثل تو خونه كولي بازي در نيار يه قرص بخور با چاي نبات يا گلگاوزبون هم دلدرت تموم ميشه اعصابتم اروم ميشه كمرتم گرم نگه دار استراحت كن زياد اينور اونور نرو زياد با دوستات يكي به دو نكن اينجور مواقع عصبي ميشي يه وقت يه چيزي ميگي ناراحت ميشن كره با عسل نخور تو اين دوره اگه اين دوتا رو بخوري جوش ميزني به جاي اينكه تو وان دراز بكشي زير دوش دوش بگير خب ديگه قربانت خدافظ
واي مامان يهو ميومدي شجره نامم جلوي اين ساميار باز ميكردي فقط زنگ زده بودي ابرومو ببري انگار من بچم هر دفعه اينارو به من ميگه ديگه حتي نفسم نميكشيدم حالا چه جوري تو روي سامي نگا كنم يه چند دقيقه كه براي من يه قرن گذشت صداي بازو بسته شدن در اومد زود پريدم رفتم حموم توي اتاق عادتم بود هميشه بعد از بيدار شدنم برم تو وان اب گرم دراز بكشم ولي تو اين دوره دوش ميگرفتم دو ساعت زير دوش بودم تا دوشو بستم صداي ساميار اومد
سامي-برات حوله گذاشتم
بعدم صداي بازو بسته شدن در بيچاره معلومه جون كند تا اين دوتا كلمه رو بگه زود رفتم بيرون حوله تنم رو برام گذاشته بود اونو پوشيدم كه توجم به يه ليوان گلگاوزبون و يه قرصو يه پد رو عسلي كنار تخت جلب شد سريع لباسمو پوشيدمو هجوم بردم سمت قرصو گلگاوزبون انقدر دلدرد داشتم كه به هيچي جز دلدرم فكر نميكردم گلگاوزبون رو خوردمو پد رو برداشتمو پريدم تو w.c كه صداي در پايين اومد فكر كنم شقايقينا بودن ميمردن زودتر بيان حالا من چجوري برم پايين پيش سامياراينا واي خدا
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط yas.. ، Sana mir ، سامیار.. ، Nazina
آگهی
#32
سلام ببخشید که دیر پست میزارم ولی الان جبران میکنم ولی شماها هم خیلی نامرد هستینا چرا سپاس نمیدین؟
میشا :



داخل خونه که شدیم من که به شدت ازکله پاچه بدم میاد بدورفتم سمته اشپزخونه..یکم بعدنفس اومد ولی لپاش قرمزبودسامی هم یکم نگاش کردیکجورایی خندیدبعدم به نفس گفت:
سامی:حالت خوبه؟قرصاروخوردی؟
بااین حرف نفس لپاش بیشتررنگ گرفت سرشوانداخت پایینو گفت:
نفس:اره ممنون..
بعدم اومدسمته من..
ها این جاچه خبره بوی خوبی نمیادا..
نفس اومدپیشم وایساد من که دیگه حسه فضولی نداشتم رفتم تواشپزخونه..اتردین دستمو کشیدوگفت:بیابشین یکم بخور.
من:نه بدم میادنمیخورم..
اتردین:بایدبخوری بیاببینم..
من:اتردین ولم کن نمیخورم بدم میادباباجون چندشم میشه...
اتردین:بخوریی خوشت میاد..
من:اییی.اتردین ولم کن جون من..حالم بدمیشه..
میلاد:بابااتردین ولش کن بدبختودوست نداره دیگه..
نفس:نه اتردین راحت باش..
من:نفس تویکی دیگه خفه شواعصاب ندارم..
اتردین منو گذاشت روپاشو یک لقمه برداشت داد بهم گفت بخور..
من:نه اترد...
اتردین ازفرصت استفاده کردولقمه روگذاشت دهنم..ایییییی.
من:توباید ماموره ساواک میشدی..غولتشن.
اتردین:عموجون ادم بادهنه پر حرف نمیزنه..
من:اتردن ولم کن برم..
اتردین:اول قشنگ لقمه روقورت میدی بعد میذارم بری...
منم باهر جون کندنی بودلقمه رو قورت دادمو اتردین اجازه داد من برم
من:اتردین من یک حالی ازت بگیرم صبرکن...
بعدم باحالته قهررفتم تواتاق..پسره ی روانپریش....
من:اوه قراره امروز بریم عکسارو ازاتلیه بگیریم.



رفتم تواتاق روتخت درازکشیدم هنوز مزه ی مزخرفه اون لقمه تودهنم بود..ساعت10بود گوشیمو برداشتم به بابام زنگ زدم.بعداز2تابوق جواب دا.
من:سلام بابایی.
همین که اینو گفتم گوشی قطع شد...فهمیدم بابام ازدستم ناراحته دلم گرفت زل زدم به صفحه ی گوشی که دربازشد اتردین اومدتو.ازبوی عطرش فهمیدم یعنی حتی یک نگاه هم بهش نکردم..اومدکنارم نشتو گفت:
اتردین:خوشمزه بود؟
تمام عصبانیتمو سراون خالی کردم..باداد گفتم:
من:ارههههههه خیلی.ممنون ازاین که به زوربهم صبحونه دادی.الان احساسه پیروزی میکنی؟اخه مگه من چی کارت کردم که هی به پروپام میپیچی.ولم کن دیگه خسته شدم.خسته شدم ازاین زندگی از تو ازخودم ازهمه چیز..ولممم کنن.میفهمی...
اینو گفتمو شروع کردم به گریه کردن اونم یک چندلحظه بعدازاتاق رفت بیرون..رفتم دراتاقوقفل کردم حوصله ی هیچکسونداشتم..صدای بچه هااومد:
نفس:میشادروبازکن دیوونه..چت شده تو؟
من:نفس تنهام بذارید میخوام تنهاباشم..
نفس :باشه عزیزم برای ناهار بیا..
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
ساعت دوبودکه باصدای شکمم ازخواب بیدارشدم..دره اتاقو بازکردم ازپله هارفتم پایین..همه داشتنtvمیدیدن..
نفس:بالاخره اومدی بیرون..
من:گشنمه غذاداریم..
میلاد:اره بابامگه این اتردین گذاشت مادرست غذابخوریم هی میگفت واسه میشاهم نگه دارید..
بانگاهم ازاتردین تشکرکردمو رفتم تواشپزخونه غذاخوردم..یکهونفس شیرژه زدرومو گفت:
نفس:بیا عکسات اون عکسه توکمد خیلی باحال شده..
من:کی گرفتی؟
نفس:ساعت11بود رفتیم باسامی گرفتیم...
یک نگاه به عکسا کردم خیلی قشنگ شده بودن مخصوصاعکس تکی هام با اون عکسه توکمد..اونو شاستی کرده بودن به اندازه ی50در70 سیاه سفید..رفتم رومبلا نشستم که اتردین پاشد رفت تواتاق فهمیدم ازدستم ناراحته خداییش خیلی بدباهاش حرف زدم ولی خب غرورم نمیذاشت برم منت کشی به خاطرهمینم بیخیال شدم..قرارشدبانفسوسامیو اتردین غروب بریم برای خریدتخت و.....



نفس :

ميشا-پس مياييد ديگه؟
من-اره حتما
ساميار كه با اتردين روي مبل نشسته بودو درباره ي عكسا حرف ميزد ساكت شد خداوكيلي من عكس تكي هاي اينو ديدم كفم بريد چه هيكلي داشت بيشعور همشم توش نيم تنش لخت بود از خود راضي!
ساميار-كجا ميخواييم بريم؟
من كه اصلا روم نميشد تو چشماش نگا كنم ولي اگه تابلو بازي درميوردم خيلي سه ميشد بچه ها هم ميفهميدن
من- ميشا اينا ميخوان برن تخت خواب بگيرن گفتن ماهم بريم
ميشا-اره اخه سليقه نفس خوبه ميخواستم ازش كمك بگيرم
سامي-نفس يه دقيقه بيا
اتردين از روي مبل بلند شدو من جاشو پيش ساميار گرفتم
من-ميشنوم
سامي دوباره اون لبخند كزاييش رو كه از وقتي بچه ها اومده بودن هي ميزرو تكرار كرد
سامي-مگه مامانت نگفت زياد اينور اونور نري
همچين عصبي نگاش كردم كه لبخندشو جمع كرد
سامي-يادم نبود كه گفتش عصبي هم ميشي نبايد دوروبرت بپلكم
من-به تو چه من با ميشا ميرم
سامي-خودت ميدوني اصلا به من چه برو بعدش بيا از كمر دردو دلدرد بمير
بعدش خيلي ريلكس بلند شد رفت تو اشپزخونه اين چرا يهو اينقدر بي تفاوت شدش به من چه يه ساعت با بچه ها گفتيمو خنديديم بعدش ميشا گفت بريم اماده بشيم
سامي-ميشا من نميام نفسو اگه دوست داري بردار ببر
ميشا هم يه ايشي گفتو رفت از رفتارش خندم گرفت اومد پيشم واستاد گفت
-عجب شوهر بيشعوري داريا
من-خفه شو شوهر خودت بيشعوره
ميشا-نخير مال تو بيشعوره
من-ميگم ميشا توهم شوهر واقعي داشتن به سرمون زده
با اين حرفمدوتايي زديم زير خنده
شقايق- به چي ميخنديد بگيد منم بخندم
موضوع ر براي شقايقم تعريف كرديمو اونم كلي خنديد
من-شقي بريد لباس بپوشيد تو با ميلادم بياييد
شقايقم موافقت كردو رفتيم اماده بشيم رفتم تو اتاقمو كلي به خودم رسيدم ولي تا خواستم در اتاقو باز كنم قفل بود چند بار دستگيره رو تكون دادم كه صداي سامي از پشت در بلند شد
سامي-بابا پدرشو در اوردي قفله زياد به خودتو در فشار وارد نكن
من-باز كن درو ببينم الان بچه ها ميرن
سامي-من نميرم تو هم لازم نكرده با اين وضعيت بري
با عصبانيت گفتم
-كدوم وضعيت؟
اخ اخ سوتي دادم از همين پشت درم ميتونم لبخند كذاييش رو حس كنم
سامي-خودت بهتر ميدوني الانم برو مثل يه دختر خوب استراحت كن
من-درو باز كن سامي
ديگه جواب نداد
شقايق-اا ساميار پس چرا نفس نيومد
من-شقايق اين منو دوباره اين تو زنداني كرده
ميلاد-داداش چرا اينو اين تو زنداني كردي اخه
سامي-ضررش رو كه نميخوام درضمن خودش بهتر ميدونه شما بريد من ميدونم اين اگه بياد برگرده تو خونه پدرمون رو درمياره شما بريد من پيشش ميمونم
من-چي چيو شما بريد من اماده شدم



من-چي چي رو بريد من اماده شدم
سامي-تقصير خودته ميخواستي اماده نشي
ديگه امپر چسبوندم تقصير خودمه كه بهش رو دادم واقعا من چرا باهاش اينطوري رفتار ميكنم مگه دوست پسرمه يا شوهرو نامزدمه يا باباو دادشمه كه انقدر باهاش صميمي برخورد ميكنم اون يه پسر غريبه اس كه دوسال با من همخونه اس نه اون موندنيه نه من با صداي بلند تقريبا دادزدم
من-تو چيكاره ي مني كه بهم ميگي كجا برم كجا نرم نامزدمي شوهرمي بابامي دادشمي دوست پسرمي كه بهم دستور ميدي باز كن اين در لعنتي رو مگه من عاشق سينه چاكتم كه هر چي بگي گوش كنم خوب گوش كن اقاي ساميار مهرارا شما فقط باعث خطخطي كردن شناسنامم شدي نه چيز ديگه شنيدي؟
يه هو در محكم باز شد
ساميار-بهت رو دادم پرو شدي اصلا برو به جهنم برو بعدش بيا از درد بمير فكر كردي عاشق چشمو ابروتم بهت ميگم نرو نخير حوصله اينكه يه جنازه رو دوشم بكشمو ندارم
من-درست حرف بزنا
ساميار-برو كنار بزار باد بياد من هرجور دوست داشته باشم حرف ميزنم
من-از بس كه بي فرهنگي
ساميار-پس بچرخ تا بچرخيم
من-خوش گذشت فقط مراقب باش از سرگيجه پرت نشي ته دره
بعدم رفتم بيرون سمت ماشينمو به نگاهاي متعجب بچه ها توجهي نكردمو داد زدم
من-ميشا من ميرم همون مركز خريده كه با هم رفتيم رو تختي گرفتيم مي خواي بياي سريع پشت سرم راه
بيوفتيد
سوار ماشين شدمو راه افتادم ميشا با اتردين پشت سرم راه افتادن ولي شقايقو ميلاد نيومدن فكر كنم موندن پيش ساميار پسره ي هركول اخيش خيلي وقت بود بهش نميگفتم هركولااا دلم خنك شد اون سري زندانيم كرد بس بود گوشيم زنگ خورد ميشا بود
من-بله
ميشا-ديونه اون چه كاري بود كردي؟
بي توجه به سوالش گفتم
من-من ميرم جايي شما اين چهار راهو بپيچيد سمت راست مستقيم بريد ميرسيد به فروشگاه خواهشا دنبالمم نياييد
بعدم قطع كردمو رفتم سمت عروسك فروشي .....



میشا :



من نمیدونم نفس چرا یهوقاطی کرد...امروزچندومه؟
من:اتردین امروزچندومه؟
اتردین:27م.چه طورمگه...
من:هیچی..
خاکتوسرم حالافهمیدم چراهی این سامی به نفس میخندیدونمیذاشت بیادبیرون..نفس خاک عالم توسرت بندواب دادی....اخه نفس دقیقابعدازمن بودبه خاطره همین روزشومیدونم...بیچاره نفس چه قدر زجرکشیده..سامی میکشمت پسره ی پرووو...داشتم همینجوری تودلم به سامی فحش میدادم که اتردین گفت
اتردین:میشارسیدیم نمیخوای پیاده شی؟
من:ا.چه سریع.بریم.
بااتردین پیاده شدیم داشتم واسه خودم جلوجلومیرفتم که اتردین دستموگرفت یعنی که وایساباهم بریم...این عادتمو ازبابام به ارث بردم.اخه هروقت میرفتیم خریدبابام واسه خودش جلوجلومیرفت مامانمم غرمیزد..
اتردین:خانم وایساباهم بریم..
شونه هاموانداختم بالاوراه افتادیم..همه به منواتردین همچین نگاه میکردن که نگو..
من:اتردین لباسم بده؟
اتردین متعجب گفت
اتردین:نه چه طور؟
من:اخه همه ادمویکجوری نگاه میکنن..
اتردین خندیدوگفت
اتردین:مگه هرکی بدنگاهت کردیعنی بدشدی؟شایدچون خوب شدی دارن نگاهت میکنن..عشقممم
من موندم ازاین عشقم اتردین که یک گروه دختر که داشتن بانگاهشون اتردینو میخوردن ازکنارمون ردشدن..اهان تازه فهمیدم.ای اتردینه زرنگ...
داشتیم همینجوری ازکناره مغازه هاردمیشدیم که یک روتختیه اس نظرمو جلب کرد..دسته اتردنوکشیدم
من:اتردین بیابریم اینجاببینیم غضیه چندچنده..
یک روتختیه قرمزمشکی بودکه یک طرحم روش داشت..باحال بود.اتردینم تاییدش کرد وگرفتیم..600تومانی اب خورد البته اتردین میخواست حساب کنه که من نذاشتم ..دوست نداشتم اون حساب کنه..
یکم که گشتیم اتردینم یک روتختیه سفیدمشکیه ساده گرفت..به پای روتختیه من که نمیرسید..بعدازگرفتنه روتختی ها قرارشدبریم خونه بعدابانفس وسامی بریم تخت ببینیم....توراه اتردین نمیدونم چرااروم میرفت.
من:اتردین باواژه ای به اسمه گازاشنایی داری؟بابادهنم بوجوراب گرفت!گرسنه امه..
اتردین بدون حرف سرعتشوزیادکردساعت8بودکه رسیدیم خونه..همین که دروبازکردم سامی گفت:نفس کو؟
من:مگه نیومده؟گفت میره یکجایی.نگفن کجا..
سامی گوشیشوبرداشت ورفت تواتاق...
شقی پرید روم تاببینه چی خریدم..





نفس :





از بيمارستان اومدم بيرون واقعا روحيه ام عوض شد اين بچه ها رو ديدم سوار ماشين شدمو رفتم سمت خونه ساعت ماشينو نگا كردم 10 بود گشنم بود مسيرمو عوض كردمو اولين فست فودي رو كه ديدم نگه داشتم رفتم تو يه ساندويج با نوشابه سفارش دادم تا غذامو بيارن يه نگا به گوشيم كه رو سايلنت بود كردم اوه اوه 30 تا ميس كال از يه شماره ناشناس10 بيستايي هم از شقايقو ميشا داشتم رفتم تو اس ام اسا كه اونا هم دسته كمي از ميس كالا نداشتن اول اس ام اس اون شماره ناشناس رو باز كردم نوشته بود(نفس كجايي؟)بعدي(نفس منم سامي دختر گوشيتو جواب بده) بعدي(بهت ميگم گوشيتو جواب بده) كم كم اس ام اساش بوي تهديد ميگرفت (يا همين الان گوشيتو جواب ميدي يا فاتحه ي خودتو ميخوني چون اگه گيرت بيارم ميكشمت) بعدي(اگه گيرت بيارم پدرتو در ميارم پس مثل بچه ادم جواب بده اون لامصبو) يه سري ديگه هم بود كه از خوندنش پشيمون شدم با اين حساب فكر كنم برم خونه حسابم با نكيرو منكر باشه همون موقع گوشيم تو دستم ويبره رفت يا به قول ميشا بندري زد از همون شمار ناشناسه يا همون ساميار بود ( براي بار اخر ميگم اگه اون ماسماسكتو جواب دادي كه هيچ وگرنه اگه پيدات كنم كاري ميكنم از زندگي كردن سير بشي تو بالاخره ميايي خونه ديگه) همون لحظه گوشيم زنگ خورد ساميار بود خدايا جواب بدم ندم ولش كن جواب بدم فكر ميكنه ازش ترسيدم بيخيال گوشيمو پرت كردم تو كيفم صبر كردم تا سفارشم اماده بشه بعد اوردن سفارشم ريلكس شروع كردم به خوردن خوردنم كه تموم شد رفتم پول غذاهامو حساب كردمو مثل يه بچه ي خوب راه افتادم سمت خونه تا برسم ساعت يازدهو نيم شده بود يه لحظه ترسيدم نكنه واقعا بلايي سرم بياره اگه خونه رام نده يه چي ميگي نفسا غلط ميكنه رات نده پسره ي هركول در حياطو با كليد باز كردمو ماشينو اروم بردم بعدم اروم درخونه رو بازكردمو رفتم تو با صداي در همه برگشتن سمت من منم پرو يه سلام گفتمو اصلا به يه جفت چشم خاكستري تيره كه مثل يه شير اماده حمله بهم خيره شده بود توجهي نكردم خواستم برم تو اتاق كه شيره غرش كرد
سامي-تا حالا كدوم گوري بودي؟ اون لامصبو چرا جواب ندادي ؟
همچين دادزد كه تمام شيشه هاي خونه فكر كنم لرزيد پسره ي بيشعور به چه حقي با من اونطوري حرف ميزنه صدامو بردم بالا
من-حواست به حرف زدنت باشه ها
ساميار-ميبينم دير اومدي خونه زبونتم دومتر درازه اگه حواسم به حرف زدنم نباشه چي ميشه اونوقت؟
من-دير اومدم كه دير اومدم زبونمم درازه كه درازه ميخوام ببينم فضولوش كيه درضمن اگه حواست به حرف زدنت نباشه ميشه اون كه نبايد بشه
سامي اومد نزديك تر يه قدم ناخدا گاه گذاشتم عقب چشماشوقفل كرد تو چشمام مثل شير نر با شير ماده بوديم چشما همرنگ قفل شده رو هم صداي نفسا بلند قدما هماهنگ يكي اون ميومد جلو يكي من ميرفتم عقب
سامي- تا حالا كجا بودي؟
لحنش از قبل بهتر شده بود ولي هنوزم خشن بود
من-به تو مربوط نيست
سامي-كدوم گوري بودي كه اون ماسماسكو جواب نميدادي
من-يه جاي خوب.رفته بودم...
ميخواستم بگم رفته بودم بيمارستان كه سامي دوباره قاطي كردو پريد وسط حرفم
سامي-كه يه جاي خوب اره بقل كدوم اشغالي بودي كه اون هه ميس با اسو نديدي هان چشم مامان باباتو دور ديدي بيچاره اونا كه به تو اعتماد كردن نميدونن .....
پيش خودش چه فكري ميكرد اصلا به چه حقي همچين فكري ميكرد بقيه حرفش با سيلي كه خوابوندم تو صورتش ناتموم موند داد زدم با تموم وجودم داد زدم
من-فقط دهنتو ببند فهميدي اون ذهن منحرفتو درست كن متاسفم متاسفم بابت اين فكراي مسمومت اخه لعنتي تو مگه گذاشتي حرف بزنم رفته بودم بيمارستان پيش بچه ها گوشيم سايلنت بود نفهميدم بعدم گوشيمو در اوردمو پرت كردم جلوي پاش
من-بيا ببين يه شماره غريبه اين تو پيدا ميكني اخه بدبخت همه رو سر من قسم ميخورن (با يه لحن اروم تر ادامه دادم) ولي نميدونن همين من (با دست اشاره كردم به خودمو دوباره صدامو بردم بالا و به ساميار كه هنوز دستش رو گونش بود توجهي نكردم حتي به هشتا چشمي كه بهم زل زده بودن هم توجهي نكردم هشتا چشم نگران مضطرب) انقدر كور شدم كه تصميم گرفتم با توي لعنتي همخونه بشم تويي كه فكرت ذهنت همه چيت منحرفه نسبت به دير اومدن يه دختر به خونه بعم رفتم تو اتاقمو درو محكم كوبوندم به هم سريع رفتم تو حمو واقعا به يه وان اب گرم احتياج داشتم



میشا :





خداییش حال کردم نفس خوب باسامی حرف زد پسره پروو..چه طوربه خودش اجازه داده فکرکنه که نفس بایکی دیگه باشه...درسته سطح طبقاتیه خانواده ی نفسیناخیلی بالاست ولی مامان بابای نفس.نفسوخیلی خوب ازاین لحاظ تربیت کردن...یکم باخودم فکرکردم وبه این نتیجه رسیدم که من بااتردین خیلی بیشترازاونی که بایدوشایدراحتم ونباید این وضع ادامه پیداکنه پس ازالان دیگه ازاون میشاقبلی خبری نیست!!!رفتم تواتاق که برم خموم ازبس هواگرمه بااین که دیروزحموم بودم ولی بازم چسب شدم!حوله اموبرداشتمو رفتم حموم..یکم که تو وان درازکشیدموحال ازحموم اومدم بیرون اول سرموکردم بیرون تامطمئن بشم که اتردین نیست بعدازاین که مطمئن شدم بدورفتم دراتاقوقفل کردم یک بلوزشلواره سرخابی هم پوشیدم رفتم بیرون اتردین طبق معمول داشتtvنگاه میکردمنم بدونه توجه بهش رفتم تواشپزخونه قهوه درست کردم.داشتم قهوه میریختم که صداش اومدگفت
اتردین:میشایک فنجونم برای من بریز..
من:چلاق که نیستی خودتم میتونی بریزی.منم مستخدمه شمانیستم...
اینوگفتموازاشپزخونه اومدم بیرون..ایول میشاهمینجوری بایدادامه بدی..رفتم دراتاقه نفسوزدم که کفت بیاتو.رفتم تودیدم داره موهاشوبااتوموصاف میکنه.
من:نفس جریانه این بیمارستانه چی بود؟
نفس:نمیشه بگم قول دادم..
من:بگودیگه.بگووووو
نفس:باباجای خاصی نیست..
من:خب پس بگو.
نفس:فقط بگم که اونجاخوراکه خودته پوره بچه است.توهم که عشق بچه..
من:دروغ نگو..منم ببرجونه میشا..
نفس:نه نمیشه...
من:چراببردیگه..
نفس:پس اول بایدازسامی اجازه بگیرم فقط چون بهم گفته به کسی نگم وگرنه باهاش هیچ کاری ندارم...
من:خب باشه..
من:راستی نفس پس فردا دانشگاه هاشروع میشه...
نفس:میدونم..
من:مهمونیه تفضلی هم که این شنبه نه دوشنبه ی دیگه اس..
نفس بامتکاش زدتوسرموباخنده گفت:..


اینم یکی دیگه
میشا :





نفس:خاک توسرت یعنی چی؟؟این شنبه نه دوشنبه ی بعد؟؟اصلالالی...
من:کم رودختره مردم عیب بذارشب بخیر..
نفس:شببخیر...
برقای پایین خاموش بودپس اتردین رفته تواتاق..رفتم دیدم رومبل درازکشیده..بدونه توجه به اون رفتم زیرپتوکه صداش اومد..
اتردین:یک شببخیربگی هم بدنیست...
اززیرپتواومدم بیرون یک نگاه بهش کردم گفتم
من:شبت پرازشهاب سنگ یکیشم بخوره توسرت.شببخیر..
اخیششش دلم خنک شد غولتشن..



صبح باحسه این که گرمم شده بود بیدارشدم اتردین هنوزم خواب بود من نمیدونم این چراانقدرمیخوابه؟ ساعت10بود.رفتم تواشپزخونه که صبحونه بخورم که دهنم بوجوراب نده اول صبحی(!) (باعرض معذرت ازدوستان)نفسو شقی هم داشتن صبحونه میخوردن.
من:تنها تنها حال میکنید..
شقی:ای بابا نبودی تازه داشتیم فیض میبردیم.
من:ازخداتم باشه درکناره من باشی.
نفس:بازاوله صبحی شماشروع کردید؟
دیگه هردومون خفه شدیمو صبحونه روخوردیم..ساعت 11بودکه سامی ومیلادواتردین اومدن..
شقی دم گوشم گفت:
شقی:سه تفنگداربه اینامیگن
من:اخه سه تفنگدارا یک کاره مفیدانجام میدن اینافقط هیکل گنده کردن...
بااین حرفم شقی یکهومنفجرشدوهمه بهمون نگاه کردن
من:چته موجیی؟یکهومیترکه دیوانه..
شقی که فقط بال بال میزد
من:اوهههههه نمیری باباحالاانگارچی گفتم...
شقی دمه گوشم اروم بریده بریده گفت
شقی:به حرفت نمیخندم که اونجارونگاه کن..
ردنگاهشوگرفتم که به شلواره میلادوصل میشد..وایییی شرتش ازشلوارش زده بودبیرون..یکدونه زدم توسره شقی
من:خاک توسرت کنن ببین به کجاهاکه دقت نمیکنه..ولی خیلی سوژه است...
شقی:سوژه برای یک ثانیه اشه..منگولیسم...
بعددوباره هر دو تامون غش کردیم.نفسم که اصلاتواین باغ نبود..خلاصه بعدازاین که کلی خندیدیم من دلمو گرفتم رفتم تو اتاق..قراربود بعد ازناهاربریم تخت ببینیم..پسراغذادرست کردنو بعدازخوردنه غذامن گوله کردم تواتاق تالباس بپوشم یک مانتوی توسی باجینه یخیو شاله توسی ابی سرم کردم کفشای ال استار توسیمم پوشیدم..یک ارایش ملایمم کردمو زدم بیرون..اتردینم حاظرشدوباسامیونفس راه افتادیم.همه باماشینه اتردین رفتیم منو نفس پشت نشسته بودیمو میخندیدیم..اتردینم هی ازاینه به مانگاه میکردیعنی که کم بخندید...ولی ماپروترازاین حرفابودیم..اتردین دمم یک دربزرگ ترمز زدکه توش پره تختای خوجل بود..



نفس :





اصلا حالو حوصله خريد كردن نداشتم فقط براي اينكه ميشا ناراحت نشه باهاش اومدم ميشا هم كه شلوغ و شيطون يه ريزم حرف زد تو هر كدوم از مغازه ها هم 1 ساعت وقت تلف ميكرد اخرم هيچي ازش نميخريد ديگه داشتم ميمردم از پادردو كمر دردو دلدرد از ديشبم با ساميار اصلا حرف نزده بودم شب كه از حموم در اومدم اونم اومد تو اتاق بدون حرف رفت رو كاناپه خوابيد منم رو تخت خوابيدم امروزم سر صبحونه بابام بهم اس داده بود كه دوهفته ديگه ميان ديگه همبه حرف من گوش نميكنن به خاطر همين اصلا حواسم به چيزي نبود با صداي جيغ ميشا نزديك بود سكته كنم
ميشا-واي نفس اون تخته چه خوشگله
اين جمله رو توي هر مغازه ميگفت ولي بازم هيچي ازش نميخريد ديگه واقعا حالم خوب نبود فكر كنم بيشتر از 4 ساعت بود دنبال دوتا تختخواب يه نفره بوديم بايد اينجا خرش ميكردم همينجا خريدشو ميكرد انصافا تختخواباش خوب بود ولي اين ميشا يكم نگا ميكرد بعد ميگفت خوشم نيومد از بيرون قشنگ بود با اشاره به يه تخت چوبي مشكي كه به روتختيش ميومد گفتم
- ميشا ببين اين چقدر قشنگه به رنگ روتختيت هم مياد دوتا از همين بگير
ميشا يه نگا به تخت كردو گفت
-راست ميگي واقعا خوشگله؟
من-دروغم چيه
خلاصه ميشا با اتردين دوتا تخت از همون مدل گرفتنو اومديم خونه ديگه از درد نزديك بود اشكم دربياد سرمو فرو كردم تو باشتو نفساي بلند ميكشيدم اي بگم اين ميشا چي نشه اصلا براي چي منو بلند كرد برد همونجور كه سرم تو بالشت بود شالو مانتومو دراوردم واي حالا قرص از كجا بيارم صداي بازو بسته شدن در اومد اه همين مونده بود منو تو اين وضعيت ببينه دوباره صداي در اومد فكر كنم رفت بيرون بعد دودقيقه دوباره صداي در اومد صداي قدماشو ميشنيدم كه مياد نزديكم بوي ادكلن خنكش زودتر از خودش رسيد بهم صداي برخورد چيزي با عسلي تخت اومدو بعدش دوباره صداي بسته شدن در اه خسته نشد انقدر رفت اومد سرمو از رو بالشت بلند كردم ديدم اخي بچم برام يه مسكنو يه ليوان اب اورده تا جونش دربياد حالا حالا ها بايد منتمو بكشي كه باهات حرف بزنم مسكنو ابو خوردمو رفتم لباس راحتي پوشيدمو افتادم رو تختو به فردا كه بايد برم دانشگاه فكر كردم انقدر فكر كردم كه خوابم برد با احساس اينكه يكي موهامو ناز ميكنه چشمامو باز كردم شقايق بود
شقايق-پاشو نفس اقاتون منو فرستادن صداتون كنم بياييد شام ميل كنيد
دستامو از دوطرف كشيدم و يه اخيش بلند گفتمو بلند شدم خيلي گشنم بود وگرنه عمرا اين تختخواب گرمو نرمو ول ميكردم
من-بريم ببينم چي پختين با ميشا
شقايق-اخ نفس نميدوني كه بعد چند روز اشپزي نكردن چقدر زور داره غذا درست كردن
من-چن وقت اين پسرا اشپزي كردن تنبل شديد
با شقايق رفتيم سر ميز نشستيم مندقيقا كنار سامي افتادم بدون اين كه بهم نگا هم بكنيم غذامون رو خورديم بعد غذا يه راست رفتم تو اتاق تا بگيرم بخوابم براي فردا سر حال باشم سر ميز به ميشا با شقايق گفته بودم 9 اماده باشن الارم گوشيمو روي 8 نتظيم كردمو خوابيدم با صداي يه قطعه ويالون از باخ چشمامو باز كردم ميخواستم دوباره لالا كنم كه ياد دانشگاه افتادم جلدي پاشدم مييخواستم برم دستشويي كه سامي رو ديدم بيچاره با اين هيكلش رو اين كاناپه مچاله شده بود روي دوزانو نشستم پايين كاناپه نگاش كردم از چشماي خوشحالتش با ابرو هاي مردونش گذشتم از بيني مردونه خوش فرمش گذشتمو رو لباي خوش حالتش ايست كردم دستمو بردم جلو موهاي پخش شده رو پيشونيش رو كنار زدم بعدش بلند شدمو ملافشو كه از روش افتاده بود پايينو انداختم روشو زود رفتم دستشويي دستو صورتمو شستمو اومدم بيرون خب حالا چي بپوشم كه اين حراست دانشگاه بهم گير نده يه مانتوي بلند كه تازه مد شده بود و مدل پروانه اي بود پوشيدم به رنگ سورمه اي با كمر زنجير دار طلايي و شلوار تنگ لوله تفنگي سورمه اي و كفش عروسكي طلايي كيم كه كلا براي دانشگا باهاش ميونه خوبي نداشتم پس يه كلاسور جاش ورداشتمو مقنعه ي سورمه اي هم سر كردم ارايشم فقط يه رژ لب مات و ريمل زدم كه يه وقت بهم گير ندن سوئيچ ماشينو برداشتمو نگاه اخرو به سامي كه غرق خواب بود كردمو رفتم از اتاق بيرون ميشا با شقايقم اماده بودن
من-بريم بچه ها
با بچه ها سوار ماشين شديمو رفتيم به سمت دانشگاهي كه اين بلا رو سرمون اورده بود پشت چراغ قرمز واستاده بودم كه شقايق گفت
شقايق- راستي بچه ها دانشگاه ميلادينا با ما يكيه اونا هم امروز ساعت12 ميان براي ثبت نام
ميشا-خود ميلاد بهت گفت؟
شقايق-اره ديشب پرسيد دانشگاتون كجاست منم تا اسم دانشگا رو گفتم گفتش كه پس هم دانشگاهي هستيم ما هم فردا ساعت 12 مياييم براي ثبت نام





میشا :

وقتی شقی گفت هم دانشگاهی هستیم زدم توسرمو روبه اسمون گفتم:
من:خداجون دوست داری مارو زایع کنی؟؟نشستی اون بالاماروزایع میکنی بهمون میخندی..اخه توخونه کم میکشیم ازدسته ایناتودانشگاه هم بایدتحملشون کنیم...
نفس:اه میشاخفه شودیگه..
بعدم سرعتشوزیادکرد..تابرسیم من به اتردینو کنکورو..بدوبیراه میگفتم..وقتی رسیدیم پیاده که شدم من دهنم واموند
من:معععع..دانشگاه روببین.
شقی:فکرکنم ازدانشگاه تهرانم بهترباشه..
نفس:نه دیگه تااون حد جو ندید..
رفتیم داخل همه بهمون نگاه میکردن به هرحال هم قیافه هم تیپمون خوب بود..بدونه این که توجهی کنیم رفتیم تو حیاط دانشگاه وایسادیم..من که داشتم باگوشیم ورمیرفتم نفسو شقی هم حرف میزدن که ازپشتمون یک صدای گوشخراش اشنایی اومد:به چشم خوشگلا.
درحالی که سه تایی کپ کرده بودیم برگشتیم طرف صداو باهم گفتیم:سارااا!!
سارا:اصلافکرنمیکردم هم دانشگاهیی شیم.
من:به هرحال به لطف پول پدرجان خیلی کارا میشه کرد نه؟
سارا:توهنوزم زبونت درازه ارش نتونست کوتاهش کنه؟؟
من:اون کوتوله میخواد زبونمو هم قدخودش کنه؟؟
ساراکه دیدمن کم نمیارم گفت:
-خونه گرفتید؟
نفس:اره.
سارا:پس واجب شدبیام ببینم..
من:شنیده بودم مثل دماغ اویزونی ولی فکرنمیکردم تااین حد باشه..
ساراقرمز شدگفت:ببین سعی نکن پارودمم بذاری که برات گرون تموم میشه..
پاشدم جلوش وایسادم وانگشتمو بهصورته تحدیدجلوش گرفتمو گفتم:
من:نه توببین اینجاتهران نیست که قلدورای باباجونت به دادت برسن اینجاشیراز.دوستاتم پیشت نیستن الان تویک نفریو ماسه نفرپس سعی نکن دوروبرمون بپلکی که بدمیشه..
بعدم بابچه هارفتیم سمت کلاس.
شقایق:اه همینمون مونده بودبااین هم دانشگاهیی بشیم..
نفس:بیخیال اینطورکه میشاشستتش فکرنکنم از2کیلومتریمون ردبشه..
رفتیم توکلاس سه تاصندلی کنار هم نشستیم که استاد امدوبعدازکلی مقدمه چینی بانام خداکلاسو شروع کرد..
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
من:وای بچه هامخم سوت کشید.چقدرحرف زد
شقی:اره من جای اون فکم دردگرفت..
ازدورپسرارو دیدیم که داشتن میومدن تو
شقی:بچه هاصاحباتونم اومدن..
من:شقی خفه شو.بچه هانمیخوام اینجاکسی ازاین که ماازدواج کردیم باخبر بشه.
نفس:خوب شدگفتی وگرنه میرفتم به همه میگفتم.اول ازهمه هم به سارا..
درحالی که میخندیدیم ازکنارپسراردشدیم که اتردین ازقصد یک تنه بهم زدکه ازکتفم برام هیچی نموند..توروحت عوضی اشغال..غولتشن..
رفتیم سوار ماشین شدیمو پیش به سوی خونه..





شقایق :


نفس اصلا حوصله نداشت و تو ماشین ساکت بود و میشا هم که رفته بود تو فکر........
دانشگاه امروز بدک نبود فقط حیف که این ساراهه هست.......
وقتی رسیدیم به خونه من سریع مقنعه سورمه ایم رو درآوردم و دکمه های اول مانتوم رو هم باز کردم و خودم رو پرت کردم رو مبل!
پسرا هنوز نیومده بودن......
میشا اومد پیشم و گفت:
ـ پاشو ، پاشو برو لباست رو عوض کن باید تو غذا درست کنی!
من: وایییی هولیا میشا..... این پسرا که از گرسنگی نمیمیرن!
ولی با این حال رفتم بالا و لباسم رو عوض کردم و دست و صورتم رو شستم و موهام رو بالای سرم جمع کردم و رفتم پایین.....
به وسایل نگاه کردم.........
بله مثله اینکه امروز قسمت اینه که ماکارونی درست کنیم!!!!
با میشا دست به کار شدیم و نفسم که باز مثله این افسرده ها رفته بود تو اتاق.......
غذا که اماده شد رفتم بالا یه سر به موبایلم بزنم دیدم هی وای من!
سحر داره میزنگه!
سریع گوشی رو برداشتم تا قطع نشده......
من: بله؟!
سحر: سلام ..... چه عجب دیگه ناامید شده بودم شقایق!
من: سلام سحر خوبی؟ چه خبر؟ دایی خوبه، مامان ، اشکان همه خوبن؟!
سحر: آره یکی یکی بپرس!!!!!
من: خب بگو چیکار داشتی؟!
سحر: مگه باید کاری داشته باشم که زنگ زدم؟!
من: اه سحر ضد حال نشو دیگه من که میدونم تو یا چیزی از من میخوای یا بازم چیزی از من میخوای!!!!!
سحر: نه ایندفعه میخوام یه خبر خوب بهت بدم!
من: چی؟!!!
سحر: بابام و مامانت میخوان بیان شیراز تورو ببینن!
چشمام گرد شد و تقریبا داد زدم:
ـ چیییی؟؟؟؟؟؟
سحر: زهر مار آخه این چه طرز خوشحالیه؟!
(خوشحالی چیه دلت خوشه الان اینا میان دهن مارو اسفالت میکنن!)
من:نه! یعنی چیزه..... چه خوب قدمشون رو چشم حالا کی میان!؟
سحر: انشالا دوهفته دیگه!
من: هوووووم! خوبه باشه اگه خواستن بیان بهم بزنگ تا ادرس رو بدم بهشون!
سحر: باشه... خداحافظ شقایق.....
من: خداحافظ!
با ناراحتی نشستم رو تخت و گوشی رو گرفتم بین دو دستام و به فکر فرو رفتم........
اگه اینا بخوان بیان من میلاد رو چیکار کنم؟! حالا به نفس میگم شاید یه نقشه ای داشته باشه.......
تو همین حین میلاد اومد و نشست کنارم.........
من: چه عجب تو مثل آدم وارد شدی!
میلاد: سلام عرض شد!
من: ببخشید سلام......
میلاد: چیه چرا تو فکری؟!
من: بابا مامان و داییم میخوان دوهفته دیگه بیان من چه خاکی باید تو سرم بریزم آخه........
میلادم رفت تو فکر.......
حالا دوتاییمون رفتیم تو فکر و من گفتم:
ـ میگما اگه بیان تو کجا میری؟ چیکار کنیم؟
میلاد: بیخیال حالا یه فکری به حالش میکنیم......
من: توچقدر بیخیالی.......
میلاد شونه ای بالا انداخت و رفت سر موبایلش......
منم رفتم بیرون پیش میشا و نفس و ماجرارو بهشون گفتم........
مثل اینکه خانواده نفس هم دوهفته دیگه میخوان بیان پس خدارو شکر!!!!!
سه تایی رفتیم سر میز و ناهارمون رو خوردیم.........
نفس با غذاش بازی بازی میکرد و میشا هم مشغول بود.......
بعد از ناهار قرار شد با بچه ها بریم بیرون تا یه سری کتاب درسی بخریم........
سریع آماده شدم و یه آرایش مختصر هم کردم و راه افتادم.....
میخواستم از در برم بیرون که میلاد گفت:
ـ کجا؟!
من: خونه آقا شجاع! میخوام برم کتاب درسی بخرم........
میلاد: منم میام......
من: چی؟ نمیخواد بابا بذار سه تایی بریم دیگه اذیت نکن جون شقی......
میلاد: به جون شقی نمیشه!
من: اه میلاد جون من چغندره!؟
میلاد خنده ای کرد و هیچی نگفت و رفت و با یه تیپ دختر کش برگشت.......
من: میلاد میخوایم بریم خرید نمیخوایم بریم مخ زنی که!
میلاد: خب من کلا تیپم اینطوریه!
من با یه لحن مسخره ای گفتم:
ـ تو حلقمی..... خودشیفته!
رفتیم تو سالن دیدم بچه ها آماده ان ....... اتردین بود ولی سامیار نبود......... حتما رفته بیرون.......
میشا: میلادم میاد؟
من: آره.......
دیگه کسی چیزی نگفت و راه افتادیم........
اتردین: میلاد مراقب میشا باش!
میشا حرصش گرفت و گفت:
ـ من خودم بلدم مراقب خودم باشم و نیاز به مواظبت کسی ندارم.... درضمن تو بابامم نیستی که دستور بدی........
و هر چهارتاییمون سریع تر از در رفتیم بیرون تا این اتردین بیشتر از این گیر نداده!





همگی سوار ماشین نفس شدیم راه افتادیم به سمت کتاب فروشی.....
وقتی رسیدیم نفس و میشا باهم رفتن و منو جا گذاشتن ......
میخواستم برم پیششون که میلاد بازوم رو گرفت و گفت:
ـ نرو بذار منم باهات بیام یهو دیدی این دخترا مخم رو زدن اونوقت بی شوهر میشیا.......
خندیدم و گفتم:
ـ بهتر!!!!!
ولی با این حال دستم رو دور بازوی میلاد حلقه کردم و رفتیم که مغازه هارو ببینیم........
همش کتاب درسی و رمان بود ........
رفتیم تو یکی از کتاب فروشیا که کتاب درسی هم میفروخت.....
نفس و میشا و من رفتیم تو و به فروشنده اسم کتاب رو گفتیم و اون هم رفت که بگرده.......
همینطوری داشتم اینور اونور رو نگاه میکردم که چشمم به میلاد افتاد که بیرون وایساده و چندتا دختر هم دارن با نگاهاشون قورتش میدن و در گوشی باهم پچ پچ میکنن و میخندن......
میلاد بهم نگاه کرد و رد نگاهم رو دنبال کرد و خودش فهمید و اومد تو........
از این تیزبینیش خوشم اومد و دوباره اطراف رو برسی کردم که حس کردم یکی پشتمه و دستاش رو دور کمرم انداخت... با تعجب برگشتم دیدم میلاده خیالم راحت شد........
دخترا رو دیدم که فکشون افتاد رو آسفالت و با چشمای از حدقه دراومده من و میلاد رو میبینن..... راستیتش من ادم بدجنسی نیستم ولی خدایی دلم خیلی خنک شد!!!
خنده ام گرفت و از بغل میلاد بیرون اومدم و دستش رو گرفتم و کشیدمش سمت قفسه کتاب های رمان.......
میلاد: رمان هم میخونی؟!
من: بعضی وقتا.......
یکی رو از قفسه بیرون کشیدم و صفحه هاش رو ورق زدم و گفتم:
ـ این به نظرت قشنگه؟!
میلاد: نمیدونم نخوندم که.......
من: وللش کی وقت داره رمان بخونه......
و کتاب رو گذاشتم سر جاش.......
وقتی برگشتیم کتاب ها آماده بود......
پولش رو حساب کردیم و من از میلاد پرسیدم:
ـ تو چیزی نمیخوای؟
میلاد: نه هنوز........
از مغازه بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم..........
من و میلاد عقب نشسته بودیم و میشا هم جلو.......
وقتی رسیدیم خونه سامیار هم اومده بود وبا اتردین داشتند tv میدیدن.........
میشا به من و نفس چشمکی زد که یعنی پاشیم بریم تواتاقش جلسه داریم!!!!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-22-.gif
وقتی رسیدیم میشا گفت:
ـ بچه ها این پسرا دارن یکم پررو میشن نظرتون چیه؟!
نفس یهو پرید و گفت:
ـ بله من کاملا موافقم!!!!!
من خنده ای کردم و گفتم:
ـ باشه نفس حالا چرا میپری؟!
میشا: خب راس میگه نفس دیگه اینا دارن زیادی گیر میدن!
رفتم تو فکر! میلاد گیر میداد؟ آره یکم گیر میداد!
من: خب حالا حرف اصلیت چیه؟!
میشا: دیگه محلشون ندیم!
من: آره فکر خوبیه.....
نفس: آره بابا یعنی چی اینا دیگه شورشو درآوردن جدی جدی باورشون شده که ما همسراشونیم!
میشا: منم همینو میگم مثلا این اتردین دیگه واقعا داره غیرتی بازی درمیاره....... نظر تو چیه شقایق.....
من: اوممممم نمیدونم ولی اگه شما میخواین بی محلی کنید باشه پس .... ولی پا رو دمشون نذاریم که یهو روانی شن! سه تاشون خلن آخه!
هر سه خندیدیم و از اتاق رفتیم بیرون.......
من رو به پسرا کردم و با لحن سردی گفتم:
ـ امشب از شام خبری نیست یا خودتون درس کنید یا زنگ بزنید از بیرون بیارن من که شام درس نمیکنم.......
نفس و میشا دهنشون باز موند و خنده اشونم گرفته بود اما چیزی نگفتن......
سامیار همچین بلند شد که من نیم متر پریدم عقب!
سامی: خب باشه بیا منو بزن.....
من زیر لب گفتم:
ـ مرتیکه روانی!
سامی: چی گفتی؟
من: من چیزی نگفتم!!!!!
سامی تلفن رو برداشت و از بیرون غذا سفارش داد!
میشا و نفس لبخندی به نشانه پیروزی زدن و رفتن نشستن رو مبل........


منم رفتم کنار میشا و نفس نشستم و شروع کردیم به هرهر و کرکر که اتردین اومد و گفت:
ـ به چی میخندین؟!
نفس: فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه......
و سه تاییمون از اون نگاه سگیامون رو تحویلش دادیم و اتردین با تعجب از پیشمون رفت.........
میشا که غش کرده بود از خنده........
واقعا ایده جالبی بود!!!!!! میلاد و سامیار هم نشسته بودن و داشتن حرف میزدن....... من موبایلم تو جیبم بود که زنگ خورد..........
شماره اش ناشناس بود پس بیخیال شدم.....
بازم زنگ خورد که ایندفعه اعصابم خورد شد و گوشی رو دادم به میلاد تا جواب بده......
میلاد: بله؟
.........
میلاد: شما؟
.........
میلاد: خب من شوهرش هستم ولی شما؟
..........
میلاد گوشی رو قطع کرد و گفت:
ـ مزاحم بود.........
و گوشی رو داد به من و نگاهم کرد....... میخواستم ازش تشکر کنم اما یاد حرف میشا افتادم و فقط نگاهی تشکر آمیز کردم!!!!!(نگات تو حلقم!)
بعد چند دقیقه زنگ در رو زدن و سامیار رفت پایین تا غذاهارو بگیره.....
ماهم رفتیم میز رو چیدیدم و نشستیم پشت میز........
من کنار سامیار افتاده بودم و میلاد هم اونور من .......
یعنی من بینشون گیر افتاده بودم اساسی حالا مگه میشد غذا کوفت کرد؟!!!!!؟؟
آروم غذام رو میخوردم ولی حس کردم این سامیار داره لقمه های من رو میشماره به خاطر همین زود سیر شدم......
میلاد: چرا نمیخوری؟!
من: سیر شدم!
میلاد: بخور خب لاغر مردنی!
من: لاغر مردنی تویی من باربیم!!!!!
خندید و هیچی نگفت....... میشا هم نتونسته بود خوب غذا بخوره معلومه چون این اتردین هی نگاش میکرد....... نفس هم که کلا از دیروز تا حالا با غذاش بازی بازی میکرد.........
وقتی همه غذاشون تموم شد بالاخره ازاد شدم و رفتم بالا..........
بعد از این که مسواک و اینام رو زدم دیدم دوباره موبایلم داره زنگ میخوره........دوباره همون شماره ناشناس بود....... موبایلم رو خاموش کردم و رفتم پایین.....
رفتم پیش نفس و گفتم:
ـ نفسی...... فردا بامن میای خرید؟ بریم واسه مهمونی لباس بخرم؟!
نفس: نه بابا حوصله ندارم........ خودم جایی کار دارم......
من: باشه دیگه نفس خانوم.....
و به حالت قهر رفتم پیش میشا......
من: میشایی.......
میشا: زهر مارو میشایی.......
من: تو لیاقت نداری اصلا برو گمشو اونور گند اخلاق!
میشا: حالا چی میخوای؟!
من: بریم خرید......
میشا: برو بابا من دیگه حوصله خرید ندارم از بس این روزا رفتم بیرون.......
من: خب لامصبا منم میبردید ازتون کم میشد؟!
به بقیه نگاه کردم کسی پایه نبود! به میلاد نگاه کردم...... تنها چشم امیدم به میلاد بود!!! تازه اگه هم با اون برم از جیب اون خرج میشه!!!!!
(عجب افکار شیطانی داری شقایق!) لبخندی زدم و رفتم بالا و منتظر شدم تا بیاد تو اتاق...... اخه نمیخواستم جلوی سامیار و اتردین ازش اینو بخوام..........
بعد چند دقیقه اومد بالا و رفت دستشویی.........
اه لامصب خب یه دقیقه بیا پیش من دیگه!!!!!!
بعد که از دستشویی اومد میخواست بره بیرون که جفت پا پریدم جلوش و دستش رو گرفتم و انداختمش رو تخت!
با تعجب به من خیره شده بود و گفت:
ـ چیکار میکنی دیوونه؟!
منم رفتم نشستم کنارش و با عشوه گفتم:
ـ میلاد جونم؟!
میلاد: هان؟!
من: میلاد جونم؟!
میلاد: بله؟!
(ای درد بگیری خوب بگو جونم!!!!!) بازم سعی کردم:
ـ میلاد جونم؟!!!!!!!
دیگه ایندفعه گفت:
ـ جونمم؟!!!!!
من: آهان حالا شد.... ببین..... میخوام فردا برم برا مهمونی تفضلی لباس بخرم ....... باهام میای؟!
میلاد: ای ای ای ای!!!!! پس بگو چرا یهو محبتت قلنبه شد!!!!!
من: تورو خدا کسی باهام نمیاد .........
میلاد: حالا تا ببینم!
من: اصلا نخواستم تنهایی میرم!
و بلند شدم و رفتم بیرون که میلاد گفت:
ـ باشه کوچولو حالا قهر نکن...... فردا میبرمت!
خوشحال شدم اما خوشحالیم رو نشون ندادم و همینطور که پشتم بهش بود شونه ام رو بالا انداختم و رفتم بیرون!!!!!
بعد از یکم tv دیدن دیگه رفتم تو اتاقم و خزیدم زیر پتو و سریع خوابم برد!


و اینم اخرین پست امروز سپاس یادتون نره
شقایق ::


صبح وقتی بیدار شدم میلاد نبود فکر کنم رفته بود صبحونه بخوره.......
منم سریع یه لباس راحتی قشنگ پوشیدم و صورتمو شستم و رفتم پایین و سلام کردم و صبحونه ام رو خوردم........
وقتی داشتم صبحونه میخوردم میلاد یهو چشمکی بهم زد که میشا چایی پرید تو گلوش سامیارم چشاش گرد شد منم همینطور مونده بودم که ای خدا منظور این چیه؟!
بعد از صبحونه سریع رفتم بالا و مسواک زدم و یه دوش آب سرد گرفتم و موهامو خشک کردم و لباس پوشیدم تا بریم خرید با میلاد......
تصمیم گرفتم تیپ سفید بزنم.......
شلوار سفید جین پوشیدم که یکم پاره پوره بود با یه مانتو سفید خوشگل و شال سفید با اکلیل های آبی....
یه نگاه تو آینه به خودم کردم....... خیلی خوشم اومد از تیپم...... یه رژ قرمز مایع برداشتم چون قرمز با رنگ پوستم تضاد میشد قشنگ ترم میکرد...... البته زیاد نمالیدم که تو ذوق نزنه......
یکمم عطر زدم(چه عجب یکم!) و در اتاق رو باز کردم تا برم بیرون که خوردم به میلاد.........
رنگ لباسش روشن بود به خاطر همین یقه اش رژ لبی شد!!!!!
من: آخ ببخشید میلاد!
میلاد: اشکال نداره الان میخواستم برم لباسمو عوض کنم.........
رفت تو اتاق تا لباسش رو عوض کنه منم رفتم پیش نفس و میشا......
نفس: اولالا....... این چه تیپیه؟ میلاد گیر نده بهت؟!
من: اووووووف توهم ، میلاد مگه مثه اتردین گشت ارشاده؟!
میشا: درست حرف بزنا!
من: ببخشید نمیدونستم به اقاتون اینا بر میخوره!
میشا: لامصب جریان اون چشمکه چی بود سر میز؟!
من: والا نمیدونم منم همینطور مونده ام شاید تیک داره!
نفس: دلتون خوشه ها!
من: راستی نفس سوئیچ ماشین رو میدی؟
نفس سوئیچ رو پرت کرد و من صدای میلاد رو شنیدم که داشت با سامی و اتردین حرف میزد پس سریع از نفس و میشا خداحافظی کردم و رفتم بیرون......
اتردین همچین نگاه میکرد که نگو بازم میخواست گشت ارشاد بازی درآره.........
اتردین: شقایق.... ببخشید فضولی میکنما ولی این لباست مناسب نیستا!
من: ای بابا اتردین وقتی میلاد هس که دیگه کسی نمیتونه بهم گیر بده بعدشم شما به زنت برس به من کاری نداشته باش.......... مگه نه میلاد.....
میلاد لبخندی بهم زد و گفت:
ـ بله چون خودم هستم میذارم اینو بپوشی وگرنه......
من :باشه بابا بریم دیگه.....
خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون.....
نشستم پشت فرمون اما میلاد بازوم رو گرفت و گفت:
ـ من رانندگی میکنم!
من: میلاد نمیکشمت به خدا!!!!!
میلاد: میدونم!
بالاخره خودش نشست پشت فرمون و من هم کنارش نشستم.......
رفتیم تو فروشگاه.....شنیده بودم لباساش خوبه........
وقتی پیاده شدم تازه تیپ میلاد رو دیدم......
تیپش از اون دختر کشا بودا!!!
بلوز مشکی جذب پوشیده بود که اگه نمیپوشیدش سنگین تر بود چون هیکلش معلوم بود!!!!!! یه شلوار جین خوشگلم پوشیده بود وایییییی مادر هیکلش از همه چی بیشتر تو چش بود....... جذبه هم داشت با یه غرور خاص که چهره اش رو خیلی خوشگل تر میکرد......
(چشاتو درویش کن ابله!!!!!! یعنی چی؟!) میلاد اومد کنارم و من هم بازوش رو گرفتم..... کلا من عادتم بود هرکی که کنارم بود بازوش رو میگرفتم مثلا مامانم، داییم، سحر! کلا عادتم بود دیگه..... ولی هیچی بیشتر از اینکه بازوی شوهرت رو بگیری و باهاش به دخترایی که چشمشون شوهر تورو گرفته پز بدی!وایییی اگه الان سارا اینجا بود چشش درمیومد! یعنی ولی حیف که نمیشه..... همینطور لباسا رو میدیدیدم با میلاد و میلاد هم نظر میداد....... ولی هرچی جلو ترمیرفتیم یکی از یکی خوشگل تر بودن! به خاطر همین اول کل فروشگاه رو گشتیم....... ولی یه لباس چشمم رو گرفته بود که خیلی خوشگل بود..... رفتیم تو تا لباسای دیگه اش رو هم ببینیم




وقتی رفتیم تو لباسای قشنگی دیدم اما فقط یکیشون چشمم رو گرفت
صورتی بود و پایینش پفی بود ما بالاتنه اش منجوق دوزی بود و خوشگل و یه بند از سمت راست روی شونه میخورد که روش گل داشت.... خیلی خوشگل بود...... میلاد به فروشندهه گفت که لباس رو بیاره و من رفتم تو اتاق پروش تا لباس رو پرو کنم....... اتاقش خیلی بزرگ بود و قشنگ میتونستم توش ملق بزنم!!!!!
لباسم رو عوض کردم و این رو پوشیدم......
یکم زیادی گشاد بود به خاطر همین به میلاد گفتم که به آقاهه بگه یه سایز کوچیکترش روبیاره..........
دومی دیگه قشنگ اندازه ام بود کیپ تنم..........
داشتم خودم رو تو اینه نگاه میکردم که در باز شد و من چسبیدم به آینه........
خدارو شکر میلاد بود.......
من: اه ترسوندیم.... خب یه اهنی یه اوهونی میکردی اگه لخت بودم چی؟ دیوونه!
میلاد: خب حالا که نیستی!!!!!(رو رو برم من!)
میلاد: تو تنت خیلی خوشگله فکر نمیکردم به این قشنگی باشه......
من: خب من اینم دیگه......
میلاد: خب حالا خودت رو نگیر با لباس بودم!(ای ضد حال!)
من: خب این هیکل منه دیگه!
میلاد: باشه عزیزم همین خوبه دیگه؟!
من: آره عالیه..... حالا برو بیرون میخوام لباسم رو عوض کنم......
میلاد: من جام خوبه!
من: اه میلاد الان فروشندهه فکر بد میکنه برو بیرون.....
میلاد: اگه فروشندهه نبود میذاشتی بمونم؟!
من: برو بیروووووووووووووووووون!
میلاد با خنده رفت بیرون و منم لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون.....
میلاد وقتی داشت حساب میکرد فروشندهه هی به من نگاه میکرد......
فروشنده: خواهرتونه؟!
میلاد: باید توضیح بدم براتون؟!
من: میلاد عزیزم بریم دیگه بچمون خونه تنهاس!
فروشندهه کپ کرد بدبخت! میلادم لباس رو گرفت و رفتیم بیرون......
وقتی اومدیم بیرون دوتاییمون خندیدیم و لباس رو گذاشتیم تو ماشین و دوباره رفتیم تو پاساژ تا الکی بچرخیم!!!!!
وقتی مردم مادوتارو میدیدن که باهم داریم راه میایم و دست هم رو گرفتیم برخی با حسرت و بعضی دیگه با یه حس خوب نگاهمون میکردن و من غرق لذت و غرور میشدم...........
چون من و میلاد یه جوری تضاد هم بودیم من لاغر وبا قدمتوسط بودم و میلاد هیکلی و قد بلند و این یه ترکیب جالبی به وجود آورده بود.....
تو یکی از مغازه ها بغلش یه سی دی فروشی بود که من با هیجان دست میلاد رو گرفتم رفتیم تو و چندتا فیلم ترسناک و کمدی خریدیم.... میلاد با خنده پولشون رو حساب کرد و به من گفت:
ـ مثه این که یادت رفته اون موقع داشتی از ترس سکته میکردیا...... بازم رفتی فیلم ترسناک گرفتی دختر؟
خندیدم و گفتم:
ـ آخه دوس دارم ........
بعد از اون من دوباره رفتم تو فروشگاهای دیگه و لباسای دیگه هم خریدم و حسابی چشمتون روز بد نبینه پول میلاد رو انداختم تو چاه از بس چرت و پرت خریدم ولی خب سوغاتی بود برای مامان و سحر.....
برای داییم هم پیرهن خریدم به سلیقه میلاد و برای اشکان هم یه بلوز آستین کوتاه بازم به سلیقه میلاد!!!!! آخه سلیقه اش حرف نداره لامصب!
از فروشگاه بیرون اومدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و رفتیم به یه رستوران شیک و زیبا اما سنتی!
رفتیم نشستیم و میلاد جوجه سفارش داد منم به تقلید از اون جوجه سفارشیدم!
میلاد: خوب خرج گذاشتی رو دستمونا!!!!!
من: ما اینیم دیگه!
میلاد: آخه اینم افتخار داره؟!
من: آره ......
میلاد: خدا شفا بده!
من: عمتو شفا بده بیشعور!
میلاد: با منی؟!؟ اگه من دیگه با تو جایی اومدم...... عوض تشکرته؟!
من: ببخشید خب...... دستت درد نکنه همخونه!
میلاد لبخندی زد و من یه چیزی یادم اومد:
ـ راستی میلاد جریان چشمک صبح چی بود؟
میلاد: نمیگم!
من: بگو دیگه!
میلاد:نمیگم کنه نشو!
من: خیلی نامردی!
میلاد: واقعا میخوای بدونی؟!
من: اره.......
میلاد: آخه صبح سوژه شده بودی!
من: وایییی چه سوژه ای!؟
میلاد سرش رو آورد دم گوشم و گفت:
ـ یه جات معلوم بود!
من سرفه ام گرفت شدید و با چشمای از حدقه دراومده گفتم:
ـ خیلی هیزی!
میلاد: آخه ناجور بود میخواستم بهت بفهمونم ولی مثل اینکه برداشت دیگه ای کردی..... چون بااخم چشمک زدم ......
من: واییییی حالا کجا بود؟
میلاد: شکمت!
من: ای بمیری خوب دودقیقه میگفتی پیرنتو بکش پایین ...... عجبا......
میلاد: ضد حال خوردی؟!
من: نه خیرم!!!!
غذارو اوردن و بحث کردن مارو تموم کردن.....
بعد از خوردن غذا به سمت خونه راه افتادیم با کلی خرید!





نفس :



داشتيم با ميشا سر اينكه اين سارا چقدر پرو وهيزه حرف ميزديم كه زنگ درو زدن من-ميشا بپر برو درو باز كن فكر كنم شقايقينان
ميشا رفت پايين در خونه رو باز كرد تو فكر اين بودم كه عجب روز مزخرفي بود امروز هم با اين هركول هم دانشگاهي شدم هم با اون ساراي ادا اوصولي شقايق اومد بعد از نشون دادن لباسش كه خيلي هم ناز بود گفت
شقايق-نفس خودمونيم اون لحظه كه پسرا اومدن تو ديدي همه زل زدن بهشون
ميشا درهمون حالي كه داشت موهاشو مرتب ميكرد گفت
ميشا-اره بيشعور اون سارا هم زوم كرده بود روشون داشت با چشماش ساميارو ميخورد
من-مباركش باشه والا ما كه از اين سامي خيري نديديم شايد اين ببينه
بعد از اينكه كلي با بچه ها خنديديم
رفتم تو اتاقمو پريدم تو حموم چقدر امروز خسته كننده بود بعد از حموم يه چرت گرفتم خوابيدمو بعدشم تا بيدار بشم موقع شام بود ناهار كه والا درست حسابي نخورده بودم پس يكم بيشتر از هميشه شام خوردمو بعدش جيش بوس لالا انقدر خسته بودم كه اصلا نفهميدم اون شب چيكار كردمو چي گفتم صبح با دوباره با صداي يه قطعه از ويلن بيدار شدم
من-اه اه خدا امروزو به خير كنه
ميخواستم برم حموم كه ديدم از توش صداي شير اب مياد فكر كه نه مطمئنم سامي بود پس رفتم دستشويي بعدشم رفتم سراغ لباسام كه همون موقع صداي شير قطع شدش و پشت سرش سامي اومد بيرون بي توجه به بالاتنه خوشفرم پر عضله اش مشغول انتخاب لباس شدم يه مانتوي يخي با جين يخي و صندل مشكي با مقنعه ي مشكي برداشتمو رفتم تو رختكن حموم عوض كردم وقتي اومدم بيرون سامي هم اماده بود
سامي-سلام عرض شد
من-سلام
بعدش اروم از اتاق رفتم بيرونو با بچه ها سوار ماشين شديمو پيش به سوي دانشگاه
ميشا-ميگم نفس به نظرت استاد خلفي هم اومده شيراز؟
من-والا چي بگم خودش كه ميگفت انتقالي گرفته براي شيراز
شقايق-خدا وكيلي چه استاد باحاليه خوشگل نيست كه هست جوون نيست كه هست خوشتيپو خوش هيكل نيست كه هست فقط حيف كه چشمش اين نفس بچه مثبتو گرفته
من-همين بچه + الان همخونه ي سه تا پسره در ضمن همه رو گفتي جز اصل كاري تدريسشم خوبه
ميشا- حالا اون زياد مهم نيست
من-بدبختاي ظاهر بين
ماشينو توي محوطه دانشگاه نگه داشتم به جرعت ميتونم بگم كه همه چشما برگشت روي ما البته حق هم داشتن يه ماشين مامانو عروسك سه تا دختر ترگل ورگل با اون حال گيري ميشا از سارا هم كه فكر كنم همه شناختنمون از بس اين ميشا بلند دادو بيداد كرد ولي با كارش خداوكيلي خيلي حال كردم از ماشين پياده شدمو دزد گيرو زدم با بچه ها داشتيم ميرفتيم سمت ساختمون اصلي كه صداي جيغ لاستيكاي يه ماشين اومد خيلي اروم سرم رو برگردوندم ديدم به به سه تفنگ دار تا پياده شدن دخترا بازار عشوه و دلبريشون رو صد برابر كردن اين سارا هم كه كلا رو نرو من رفت سمت سامي نميدونم چي بهش گفت كه سامي يه لبخند زدو مچ دستشو نگا كرد فكر كنم ساعت پرسيد از همين جا هم عشوه شتري هاي سارا حال بهم زن بود بي توجه بهشون به راهمون ادامه داديم ساعت اول با يه استاد كه اصلا نميدونم اسمش چي بود كلاس داشتيم خدا خدا ميكردم از اين استاد پرحرفا نباشه رفتيم سر كلاس نشستيم كه ديديم بعله سه تفنگ دار هم اومدن نشستن پشت ما عجبا امروز از اسمونو زمين برامون ميباره
سامي-به به نفس خانوم ميبينم اين واحدمون مشابه بوده
كه همون موقع استاد اومد ايول اين كه خلفي خودمونه تا منو بچه ها رو ديد گفت خلفي-به به خانوم فروزان و دوستانشون اميدوارم اينجا رو ديگه به اتيش نكشونين
من-سلام استاد نه خيالتون راحت اينجارو ديگه خاكستر ميكنيم
ميشا-سلام استاد فكر نميكردم با انتقاليتون موافقت بشه
شقايق-سلام استاد اره من هم اصلا فكر نميكردم كه موافقت بشه تازه چي تو يه دانشگاهم بيوفتيم
استاد جواب سلاممون رو دادو گفت كه با درخواست اونم خوشبختانه موافقت شده
استاد-سالام بچه ها من خلفي هستم مسعود خلفي 34 ساله قانون كارمم اينه حق غيبت تو كلاساي من 2 جلسه بيشتر نيست بيشتر بشه اين درسو افتاديد شلوغ كاري هم(يه لبخند زدو به ما سه تا اشاره كرد) فقط اين سه تا وروجك تونستن تو كلاسم اتيش به پا كنن اونم چون به جا بوده چيزي نگفتم وگرنه بايد بگم كه 4 جلسه از كلاس اومدن محروميد 4 نمره هم از امتحانتون كم ميكنم خب اسامي رو تو اين برگه وارد كنيد
بعدم برگه دست به دست چرخيدو اونم اسمارو خوندو برامون حاضري زد
استاد-خب بريم سراغ درسمون اين تو ضيحات براي كساني كه امسال مدرك عموميشون رو دريافت ميكنن - نظام آموزش پزشکی عمومی شامل ۵ دوره است:

۱- علوم پايه
۲- فيزيوپاتولوژی
۳- کارآموزی بالينی
۴- کارورزی بالينی
۵- کارورزی

دوره آموزش دكتراي حرفهاي پزشكي شامل مراحل زير است:
الف ) علوم پايه: اين دوره ضمن آشنانمودن دانشجويان با مباحث پايه، آمادگی لازم را برای يادگيری علوم بالينی در آنان بوجود می آورد.
طول اين دوره ۲ سال است كه در پايان اين دوره دانشجو در آزموني شامل كليه دروس اين دوره شركت ميكند و در صورت موفقيت به دوره بعدي راه مييابد. هر دانشجو حداكثر دوبار ميتواند در اين آزمون شركت كند.
ب) فيزيوپاتولوژي : آگاهی از مبانی فيزيولوژيک، شناخت مکانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها نشانه های بيماريها و تشخيص و درمان آنها مطالبی است که شما می توانيد آنها را فرا بگيريد.
طول اين دوره ۶ ماه است و طي آن دانشجو ضمن آگاهي از مباني فيزيولوژيك ، با مكانيزم بيماريها و عوامل موثر در آنها به طريق تحليل گرانه آشنا ميشود و نشانههاي بيماريها و تشخيص و درمان آنها را ياد ميگيرد.
ج ) كارآموزي باليني : شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه بالينی و آزمايشگاهی و بدست آوردن توانائی های لازم در به کار بردن انديشه، استدلال و نتيجه گيری سريع در طراحی عمليات پيشگيری و درمان است.
طول اين دوره ۲۰ ماه است و هدف شناخت آثار و علائم بيماريها از ديدگاه باليني و آزمايشگاهي به دست آوردن تواناييهاي لازم در به كاربردن انديشه ، استدلال و نتيجهگيري سريع، به منظور برخورد منطقي و صحيح با بيمار و طراحي عمليات پيشگيري درماني است. .........
يهو حرفشو قطع كردو گفت
-فروزان چه عجب وسط حرف من نميپري
من-استاد ببينين تورو خدا شما خودتون اون همه تهديد كرديد بعد اينجوري ميگيد اگه من شلوغ كنم تقصير شماست
خلفي-در هر موردي استثنا وجود داره حالا اون ميشا رو يه تكون بده خوابش بپره
ميشا كه با حرف استاد خميازه اي كه داشت ميكشيد نصفه مون گفت
ميشا-استاد داشتيم. شلوغ ميكنيم ميگيد نكنيد اروميم ميگيد نباشيد تازه ما هم بخواييم شلوغ كنيم تنها كسي كه دعوا نميشه اين نفسه وگرنه ما همون تهرانم تنبيه ميشديم والا.......
همزمان با بشگون گرفتن بازوي ميشا صداي سامي از پشت سر بلند شد ........





شقایق :



خیلی خوشحال بودم که این استاده اومده چون خیلی خوب درس میداد و ماهم باهاش خودمونی تر بودیم!
میشا داشت با خلفی بحث میکرد که صدای سامیار دراومد:
ـ این خلفی چی هی زر زر میکنه نفس؟!
خنده ام گرفت و نفس گفت:
ـ حسووووووووود! دلش میخواد به تو چه استاد به این خوبی!
سامی: نفس خانوم میریم خونه دیگه!!!!
نفس بالحن مسخره ای اداش رو درآورد:
ـ میریم خونه دیگه ...... هه هه هه! ترسیدم.....
خلفی: هی اون پشت........ آقا پسرا قصد مخ زنی دارن؟! برین بعد کلاس به کارتون برسید!!!!!!
من که هنگ کردم از دست این استاده! غیرتش تو حلقم حالا!!!!!
ایندفعه دیگه توبه کرده بودم که کرم نریزم با میشا سر کلاس پس مثه یه دخی آروم و سر به زیر نشستم و به درسم گوش دادم....
بعد ازاین که کلاس تموم شد سریع از میز اومدم بیرون با میشا افتادیم به سر و کول هم و کلی خوش میگذروندیم که یهو یه صدایی منو میخکوب کرد:
ـ سلام شقایق.......
من با چشای از حدقه دراومده و وحشتناک نگاش کردم......
هی وای من اینکه ......... اینکه پرهامه!!!!
من: سلام اقای محبی!
پرهام: ا سلام خوبید چه خوب که هم دانشگاهی شدیم!
من: بله ..... من دیگه برم.......
دست میشا رو گرفتم و رفتیم یه جا دیگه......
میشا: وای باز این سیریشه اومد......
من: آره بابا تقصیر این اشکانه ها!!!!!
میشا: چرا؟
من: باز حتما دهن لقی کرده که رفتم شیراز این دوستشم فهمیده اومده اینجا...... ول کن نیس که......
میشا: شماره ات رو داره؟
من: نه بابا بهش ندادم.......
میشا: خوب کردی!
من: میدونم!
رفتیم سمت بوفه تا یه چایی کوفت کنیم که میلاد رو دیدم که چندتا دختر دورشن و داره عشوه خرکی میان!!!!!
من: این دخترا ول کن نیستن؟!
میشا: اوا شقایق غیرتت قلنبه شد؟!
من: آره یعنی چی آخه!
میشا: خاک به سرم شقی عاشق شدی رفت!
من: خفه شوبابا!!!!!!! تو که زودتر جنبیدی!
میشا: شقایق ، پرهام اومد بازم.......
من: ای بره گورشو گم کنه لامصب!
میشا: میدونی خدارو شکر ارش اینجا نیستا........
من: نگو سقت سیاهه الان اونم پیداش میشه ها!
میشا: خدا نکنه زبونتو بگاز!
پرهام اومد و روی صندلی کنار من نشست و گفت:
ـ اجازه هست!؟
من: به! زحمت کشیدی تو که نشستی پس اجازت دیگه چیه آقا!؟
پرهام: ببخشیددیگه..... میشا خانوم میشه من با شقایق تنها باشم.......
میشا: نه نمیشه..... (و یه لبخند گل و گشاد تحویلش داد!)
به میلاد نگاه کردم و بعد به میشا...... نمیدونم چرا دلم میخواست حرصش رو درآرم!
میشا انگار فکرم رو خوند و لبخند زد و رو به پرهام گفت:
ـ حالا که فکر میکنم میبینم میشه شمادوتارو تنها بذارم!
آخ دمت گرم میشا!
من: خب امرتون آقای محبی؟!
پرهام: ببخشید اشکان گفت که اومدید شیراز...
من: بله کور که نیستید!
پرهام: امم بله اگه دنبال خونه میگردید من درخدمتما!!!!!
من: مسلما وقتی اشکان گفته اومدم شیراز پس باید گفته باشه که خوابگاه هم پیدا کردم!
پرهام یکم سرش رو آورد جلو و نزدیکم شد و گفت:
ـ منو خر نکن ! میدونم خونه گیرتون نیومده! من خونه دارم میتونیم همخونه باشیم اما فقط من و شما!
من بلند شدم و با کیفم دستمال کاغذی رو میز زدم تو سرش و گفتم:
ـ خفه شو مرتیکه اشغال .......... واقعا اشکان تو دوست یابی نمره اش صفره!
و پاشدم و رفتم پیش نفس اینا........
نفس: چی میگفت بهت؟!
من همه چیو واسش تعریف کردم و اوناهم شروع کردن به بد و بیرا گفتن......
به میلاد نگاه کردم که با عصبانیت به من چشم دوخته بود...... با نگاهش میگفت میریم خونه دیگه !!!!! هی وای من نمیرم خیلیه!!!



میشا :



یکم که بابچه هاتوبوفه چایی کوفت کردیم و اون عشوه های خرکیه دختراروبرای پسرادیدیم که اصلا برام مهم نبودرفتیم سرکلاس بعدی که تا3بود..
رفتیم ردیف اول بابچه نشستیم که پسراهم اومدن پشتمون نشستن..فکرکنم اینامیخوان تااخرش گیربدن به مانفس وشقی هم معلوم بودعصبی شدن..تااخرکلاس که بازم اون استادفک بزنه بودهیچکدوممون حرفی نزدیم...وقتی خواستیم بریم سوارماشین بشیم دیدم سارا داره صدام میکنه .میاد سمتم.
من:وای این چه اویزونیه..
سارا:سلام بچه ها..ببخشیدمیخواستم یک کمک ازتون بخوام..
من:بفرمایید..
سارا:راستش این پسره هست اسمشم سامیاره میخواستم مخشوبزنم میخواستم ببینم میتونیدکمکم کنید؟!!
یک نگاه ه نفس کردم که قرمزشده بودمنم گفتم
من:ساراجان فکرنکنم من دفترازدواج داشته باشم..خودت برومخ بزن..
بعدم راه افتادیم بریم..
نفس:واییییییییی یکروزبه عمرم که مونده باشه من این سارارو میکشم..
من:حالاجوش نخوراینو که خوب میشناسی چه پروییه..
شقایق بایک صدایی که ازچاه درمیاومد گفت:
شقی:می..میشا اونجارو.
ردنگاهشوگرفتم که...زدم توسرم
من:خاک توسرشدم..اخه این اینجاچیکارمیکنه؟
نفس:میشاغصه نخورعادی باش عزیزم...
ارش:به سلام بر بانوی بنده...
من:!!!!جان!!!!چه سریع صاحبم شدی..
ارش:هستم مگه نه؟
من:نه نیستی..لطف کن جلوم پیدات نشه وگرنه بدبختت میکنم..
بعدم بابچه هاگازشوگرفتیمو رفتیم..
توراه من فقط میزدم توسرم..یکربع بعدپسراهم اومدن ولی اتردین انگارکه بایکی دعواکرده..محل ندادم رفتم تواتاقمیخواستم لباسامو دربیارم که اتردین اومدتو اتاق
من:هوی چته روانی ترسیدم...
اتردین:میشابشین کارت دارم..
من:من باشماکاری ندارم..
دستمو گرفت انداختتم روتخت گفت:
اتردین:وقتی بهت میگم بشین یعنی بشین..
من:خب بگوچیکارم داری؟
اتردین:اون پسره مزاحمته؟
من:کی؟
اتردین:همونی که داشتی باهاش حرف میزدی..
من:اهان..اره..
اتردین:نترس دیگه مزاحمت نمیشه چون حالشوگرفتم..
من:چی؟؟؟
-دیگه مزاحمت نمیشه..
-اتردین چیکارکردی؟
-هیچی..
-ممنون بابت کمکت..
-خواهش میکنم.این کاروچون بهت مدیون بودم انجام دادم..
-مدیون بودی؟؟
-چون یکدفعه سرهمین یاروبهت تهمت زدم..
-گفتم که مهم نبود.ولی ممنون ازکمکت..
بعدم ازاتاق رفتم بیرون.خداروشکرکه اتردین کمکم کرد..یکم بابچه هاtvدیدیم که پسرا اومدن جلومون نشستن.سامیارگفت:
سامی:به نظرتون بااین استادخلفی یکم زیادی گرم نبودید؟
من:به نظرتون شماهم یکم توکارایی که بهتون ربط نداره دخالت نمیکنید؟؟
سامی:وقتی 4تابزرگتردارن حرف میزنن شماساکت باش...
من:اگه اون بزرگتراشمایید که بایدبگم واقعابراتون متاسفم..مابااستادخلفی فقط چون چدترم باهاش داشتیم ویکم شلوغ کاری کردیم انقدرصمیمی هستیم همینو بس..
بعدم پاشدم رفتم تواتاق.زنگ زدم به خونه به مامانینام زنگ زدم گفتم که اوناهم 2هفته ی دیگه بیان.چون همه باهم بیان بهتره.حداقل پسرارویکموقع مشخصی بیرون میکنیم..
روتخت درازکشیدم که یاد مهمونیه تفضلی افتادم یک لباس داشتم خیلی قشنگ بودولی یک ازپشت بازبود.همونو تصمیم گرفتم بپوشم..





ساعت7بودکه بیدارشدم نفهمیدم کی خوابم برد..رفتم کتابی که خریده بودیمو تااونجایی که استاد خلفی درس داده بودروبخونم..نمیدونم چرا ولی دوست اشتم درس این استادوبخونم.استاده خیلی باحالی بود.من که باهاش حال میکردم..یک ساعتی بودکه داشتم میخوندم که دراتاق بازشدوشقی اومدتو.
شقی:چیکار داری میکنی؟
من:دارم درس میخونم.نمیخوام روهم تلنبارشه..
شقی:بابابچه درس خون..
من:بروبابا..
شقی:حالاکی تموم میشه؟
من:تموم شد..
شقی:خب میشا توچی میخوای واسه مهمونی بپوشی؟؟
لباسمو بهش نشون دادم که گفت:میشااتردین گیرمیده ها..پشتش بازه..
من:غلط کرده..چی کارمه که میخوادبهم گیربده..بعدشم مهمونیه که مشکلی نیست توش بپوشم.همه ازخارج اومدنو از این بازتراشم اونجا دیدن..
شقی:خب اینوکه راست میگی..
من:شام چیه؟
شقی:کوفت.
من:یعنی چی؟
شقی:یعنی نداریم..
من:ای بابا.من گرسنمه..
شقی:عیبی نداره برات میوه بیارم..
من:نه باباخودم میرم برمیدارم..
باهم رفتیم تواشپزخونه که من یک سیب برداشتم گاززدم ورفتیم باهم فیلم ترسناکیوکه شقی خریده بودوببینیم..
*********************
اخرفیلم که من گرخیده بودم خیلی باحال بود.نفسو شقی هم ازمن بدتربودن..ساعت11بودکه رفتیم بخوابیم..من رفتم زیرپتو گوشیمم گذاشتم ساعته7.فردادوباره بااستادخلفی کلاس داشتیم...جونمی جون.(چشمادرویش میشاپروو)
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط eli khanoom ، Sana mir ، golban ، yas.. ، سامیار.. ، Nazina
#33
اگه میشه همشونو بذارید ممنون میشم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق به توان 6 4
پاسخ
 سپاس شده توسط سامیار..
#34
خوب اومدم که چند تا پست تپل براتون بزارمممم

امید وارم خوشتون بیاد

من سپاس میخاممممممممممممممممممم
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط golban ، yas.. ، سامیار..
#35
میشا :



باصدای انریکه ازخواب بیدارشدم..دستوصورتمو شستم رفتم پایین بقیه هم بیدارشده بودن صبحون روخوردم.رفتم بالایک مانتو خاکستری بایک جین زردکثیف پوشیدم یک

مقنعه ی زغالی سرکردم.رژگونهی اجری خیلی کم رنگ بابرق لب وپنکیکو...تکمیل شد..راه افتادم.نفس توراه هی تذکرمیداد که سرکلاس شیطونی نکنیم ولی من

وشقی به هم چشمک میزدیمو میگفتیم باشه...ساعت 8بودکه رسیدیم.مستقیم رفتیم سرکلاس استادم اومد..داشت اسامی که اومده بودنو تیک میزدکه میشااسایش

وخوند بعدم گفت:بایدفامیلیتو میذاشتن زلزله نه اسایش..

من:ا.استاد دختربه این گلی..گناه دارم..

استادخندیدوسری تکون دادوبقیه اسامیوخوند..

میخواست درس جلسه یپیشو دوره کنه که چون من خونده بودبلدبودم..دستمو بردم بالا.باسراجازه دادصحبت کنم.

من:استادمیشه من توضیح بدم؟

چشماش گردشدوگفت:

خلفی:تو!!؟؟چه اتیشی میخوای بسوزونی زلزله..

من:ا استاد هیچکار بخداخوندم میخوام بیام توضیح بدم..

خلفی:خب بیا.اگه اتیش سوزونی به قول خودت فلکت میکنمhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-06-.gif
من:باشه.اصلاخودم دستگاهشو اوردم..

رفتم دم تخته وایتبرد وایسادم شروع کردم به توضیح دادن..چشمای استادکه گردشده بود دیدمش خنده ام گرفت رفتم جلوش دستامو به حالته گرد کرده گرفتم جلوش

گفتم:نیفته...

ازشک اومدبیرون گفت چی؟

من:چشماتون..بابانگاه کنیدیک بارم که مثل ادم دارم توضیح میدم نمیذارید...

کلاس منفجرشد.خلفی باخط کشی که دستش بودزدبه کمرم گفت:بروبرو زلزله کم نمک بریز..

من:گناه دارم.تهشه...

رفتم وایسادم توضیح بدم که یک اصتلاح که سخت بودرسیدم دیدم نگم 3میشه یک چیزازخودم درکردم که مچمو گرفت نامرد.باخنده گفت

خلفی:اسایش یک باردیگه تکرارکن چی؟؟؟

من:دهلیز..

ازخنده ترکید گفت:اسایش بلدنیستی خب بگوکمکت کنم اخه دهلیز چه ربطی به تومر داره؟

کم نیاوردم گفتم:منضورم دهلیزتومربود..

خلفی:بیابرو ابروی هرچی دکتره بردی..

من:حداقل یک تشکری یک ابی چیزی بدید این همه اینجا فک زدم..
خلفی:بروبشین اسایش تادونمره کم نکردم..
بدورفتم نشستم سرجام که نفس ازم نیشگون گرفت:قراربود اتیش نسوزونی...
من:ای دردم گرفت.خب چیکارکنم بخدافقط میخواستم توضیح بدم..
نفس:باشه..اتردینو خودت جمع کن..
من:بروبابا..



تااخر کلاس دیگه هیچ حرفی نزدم..اخه مگه بیکاربود..وقتی کلاس تموم شد بابچه هارفتیم رستوران اخه ساعت12بود.یک میز3نفره گوشه ی رستوران پیداکردیم ونشستیم من وشقی ماهی سفارش دادم نفسم کباب.
شقی:میشاخیلی دیونه ای داشتی باخلفی شوخی میکردی صدای نفسای عصبیه اتردینو من میشنیدم..
من:غلط کرده.مگه دخترابهش گیرمیدن من چیزی میگم؟
شقی:به هرحال امروزکفن میشی..
غذارواوردن ماهم شروع کردیم به خوردن...وسطای غذامن که دیگه ترکیدم بقیه هم مثل من نفس حساب کردو باهم رفتیم خونه...
وقتی رسیدیم اتردین نبود رفتم تواتاق که دیدم روتخت نشسته.تامنو دیدگفت:کجابودی؟
من:چی؟
اتردین:گفتم کجابودی؟
من:ربطی داره؟
اتردین:نه.فقط یک چیزی زیادبااین خلفی گرم نگیر چون برات بدمیشه.
من امپرچسبوندم گفتم:اخه توکیمی که اینجوری بهم گیرمیدی؟دوست دارم میکنم.به توهم هیچ ربطی نداره..
یکهوبازوموگرفت.کشیدتم جلو دادزد:روابط توباهرکسی به خودت ربط داره اگه هم دیدی بهت چیزی گفتم چون تورودست خودم امنت میدونم نمیخوام باکله بری تودیوار.اگه هم بهت تاحالاگیردادم فقط دلیلش همین بود ولی حالاکه خودت دوست داری بروهرغلطی میخوای بکنی بکن برای من یکی که مهم نیست..
من:به جهنم.
اتردین ازاتاق رفت بیرون.یکم فکرکه کردم دیدم اون داره راست میگه ولی من دوست ندارم کسی بهم دستوربده..به هرحال برام مهم نیست بره به درک....
***************************
ازاون اتفاق4روزی میگذشتو نه من بااتردین حرف میزدم نه اتردین بامن کاری داشت .اتردین خودشوباکتاب سرگرم کرده بودمنم همینطور...داشتم باگوشیم ورمیرفتم که شقی مثل چی پریدتو.
من:هوی موجی چته؟؟
شقی:دیونه اومدم یاداوری کنم فردامهمونیه تفضلیه.میخوای کاری کنی بکن..
من:وای یادم رفته بود.
شقی:اها حالاکی موجیه؟
من:تو.
شقی:پروو..
من:خب ازساعت 7شروع میشه؟
شقی:اره..
من:خب باشه شب بخیر..
شقی.این یعنی این که برم بیرون.
من:عاشق همین هوشتم..
شقی:خب باشه شب بخیر..
روتختم که همون روزی که دعواشده بود اورده بودن درازکشیدم وبه عکسم بااتردین که روبه روی تختازده بودیم نگاه میکردم که نفهمیدم کی خوابم برد..



نفس :



-اي خدا ببين اين يه روزم كه دانشگاه نداريم بايد براي اماده شدن مهموني تفضلي از خواب نازمون بزنيم
با غر غر از تخت خواب بلند شدم
-اين سرو صداها كه از طبقيه پايين مياد چيه ديگه
تاپمو كه تا زير سينم اومده بود بالا رو كشيدم پايين و رفتم حموم بعد از حموم حوله تنمو پوشيدمو حوله مو هم پيچيدم دور سرمو رفتم پايين واااا انگار ميدون جنگه سامي مبلا رو جا به جا ميكرد ميلادو اتردينم كمكش ميكردن از همون بالاي پله ها داد زدم
من-پس دخترا كوشن
سامي-رفتن وقت ارايشگاه بگيرن
من-پس من چي؟
سامي يه لبخند ژكوند زدشو شونشو انداخت بالا
من-شونه بالا انداختنو درد گوشيم داغون شده اصلا نميدونم كجاست گوشيتو بده ببينم
سامي-به من چه مشكل خودته هي بهت ميگم با اين خلفي انقدر گرم نگير كو گوش شنوا
من-تو رو سننه دوست دارم گرم بگيرم ميلاد تو گوشيتو بده
ميلادم خيلي شيك گوشيشو دراورد داد بهم اي اين ساميار دماغش سوخت حال كردم پسره ي هركول
دستمو گذاشتم رو بينيمو گفتم
- اه اه چه بوي راه افتاد
پسرا هم يكم بو كشيدنو گفتن چه بويي با خنده حرص دربياري گفتم
من-بوي دماغ سوخته ساميار خان اقا پسر من لنگ تو يكي نميمونم دستت طلا ميلاد
ساميارم كه معلوم بود داره خودشو كنترل ميكنه نياد بزنه منو لتو پار كنه رفت تو اشپزخونه بعدشم زد از خونه بيرون لحظه اخر داد زدم
من-ساميار خان حرص نخور چاق ميشي
كه بعدش در كوبيده شد بهم
اتردين-بابا كمتر اين داداش ما رو حرص بده
من-تو هم كمتر اين خواهر منو حرص بده
اتردين-زبون نيست كه ماشالا اندازه فرش قرمز طول و عرض داره
من-ميخوام ببينم فضولش كيه
اتردين- شما از اين تيكه قديمي هنوز دست برنداشتين بابا قديمي شد
من-بهتر از اون په نه په شما پسراس كه
اترديم ديگه حرفي نزد منم زنگ زدم به ميشا اينا اونا هم گفتن براي منم نوبت گرفتن
من-ميشا ميگفتي سه تا ارايشگر بفرسته خونه يه وقت كارش طول ميكشه تفضلي اينا ميان زشته ما نباشيم اين پسرا تنها باشن
ميشا-بزار بپرسم ميان خونه
من-ميشا حواستو جمع كن قيمتش زياد نشه انقدر از عابربانكم استفاده كردم ميترسم بابااينا برن موجوديمو چك كنن اونوقت شك ميكنن
ميشا-نه بابا حواسم هست
من-قربانت باي
ميشا-خدا سعدي
گوشيرو قطع كردم دادم دست ميلاد
من-دستت درد نكنه
ميلاد-خواهش
من-راستي اين ميزو صندلي كه براي حياط سفارش داديمو كي ميارن؟
ميلاد-تا دوساعت ديگه با ميوه و كيكو شيريني و گلا ميرسه
اتردين-تازه كارگرم گرفتيم بيان بچينن خودمون بريم به خودمون برسيم
ميلاد-اره دختراي خوشگل امشب زياده
من-خجالت بكشيد امشب شما مرداي زن داريد بايد مثل عاشق پيشه ها رفتار كنيد
تردين- اخه زياديتون ميشه
من-حالا كه اينطوريه من زنگ ميزنم به خلفي يه سر بياد اينجا ماشلا تو دانشگا پسراي خوشگل زياده
ميلاد-اگه به ساميار نگفتم
من-يه اشي برات نپختم



همه با هم زديم زير خنده داشتم ميرفتم تو اتاقم كه ميلاد گفت ميشا اس داده كه ساعت4 با ارايشگر اينجاست ساعتو نگاه كردم 1 بود اين دخترا هم كه معلوم نبود بيرون چيكار دارن پشيمون شدمو رفتم تو اشپزخونه تا يه چيزي درست كنم خب ببينم چي داريم يه نگاه كلي به اشپزخونه كردم ديدم بعله يخچال خالي شده يادم باشه به اين پسرا بگم برن براي خونه خريد كنن از تو اشپزخونه دادزدم
من-ميلاد يه زنگ به شويه فراري ما بزن بگو يه بسته همبرگر بگيره سرخ كنيم وگرنه گشنه ميمونيم
ميلاد اروم طوري كه من نشنوم ولي چون گوشم تيز بود شنيدم گفت
-تا كارشون گير ميكنه شوهر شوهر ميكنن
من-شنيدما ميلاد
ميلاد-با تو نبودم كه
بعدش صداي مكالمش با سامي اومد منم نشستم به گوجه و كاهو با خيار شور خورد كردن تا همبرگرا بياد رفتم لباس راحتي پوشيدم موهامم همونجور خيس دم اسبس محكم بستم و رفتم پايين داشتم اخرين گوجه رو خورد ميكردم كه صداي در اومد بچم چه موقعيت شناسه بعد ده دقيقه با دوبسته همبرگر و نون باگت اومد تو اشپزخونه اا خوب شد نون گرفتا وگرنه من اصلا يادم نشد بشون بگم
سامي- كمك نميخواي؟
من-نچ نميخوام شما برو كمك اتردينينا
سامي-خب من اومدم به خانومم كمك كنم
اي بابا اين چرا اينطوري ميكنه اخه جريان نزده ميرقصه مال اين ساميه ها
من-پس برو اون همبرگرا رو سرخ كن من تازه حموم بودم بوي سرخ كردني ميگيرم
خلاصه تا ساعت 3 اون سرخ كردو من با مخلفات گذاشتم تو نون
من-خب دستت درد نكنه پسرا رو صدا كن بيان براي غذا
ساميار-چشم
فكر كنم سرش خورده به سنگ انقدر حرف گوش كن شده از پا قدم خوب اين خلفي بايد باشه
ميشا-به به بدون ما غذا ميخوريد چشمم روشن
من-شما كي اومديد مگه نگتيد 4 با ارايشگر مياييد گفتم بيرون غذا ميخوريد ديگه
ميشا-نه بابا كي حال داره تو اين گرما بره دور دور تازه بعدشم بره دنبال ارايشگر ادرس داديم گفت خودش مياد غذا هم ماشالا براي يه ايل درست كردي چه خبره
من-گفتم اين پسرا شايد زياد بخورن مگه يه نفر مياد
ميشا-اره بابا سرشون شلوغ بود اينم به زور قبول كردن بياد خلاصه غذا ها رو خورديم كه اين ارايشگره اومد ظرفا رو سپرديم دست پسرا و پريديم بالا تو اتاق شقايق
من-بابا تو رو خدا اول منو درست كنين كه هنوز لباسم انتخاب نكردم
ميشا-جدي نفس از تو بعيده تو از يه هفته قبل براي مهموني لباس انتخاب ميكردي
من- حالشو نداشتم
ارايشگر-خب گلم چه جوري موهاتو درست كنم
من-موهام فر كركره اي بشه مدلش جمعو باز ارايشمم مشكي نقره اي كه چشمم رنگش نقره اي طوسي بشه
ارايشگر-باشه گلم بيا بشين ببينم قبلش برو يه ربدوشام بپوش كه لباستو ميخواي در بياري موهات خراب نشه
رفتم يه ربدوشام نقره اي پوشيدم اومدم نشستم زير دست اين ارايشگر دستش انقدر فرض بود كه حال ردم معلوم بود كار بلده دستاشو از دوطرف كشيد و گفت
-بلند شو عروسك
ميشا-واي دستتون درد نكنه خانم رفيع(ارايشگر) نشناختم گفتم جادو كرديدي اين رفيق بيريخت ما سيندرلا شد
من-خفه ميشا برو از جلوي اينه كنا بزار خودمو ببينم
ميشا از جلوي اينه رفت كنارو من از ديدن خودم كيف كردم زير چشممو خط چشم نقره اي و بالاي چشممو خط چشم مشكي تقريبا كلفت كشيده بود پشت پلكمو نقره اي با مشكي كار كردن بود زير ابروم هم يه كم سايه نقره اي زده بود كه پشت پلكمو كشيده تر ميكرد با رژگونه ي صورتي و رژ لب صورتي موهامم عالي شده بود سمت راست روي موهام سه تا مربع 6 در6 تمام نگين زده بود صداي شقايق در گوشم نزاشت بيشتر فكر كنم
شقايق-بيچاره سامي
خنديدمو گفتم
-خفه
از ارايشگر تشكر كردمو پولشو حساب كردم بعدشم رفتم تو اتاقم تا يه لباس و كفش انتخاب كنم لاكامم ميخواستم مشكي با طرح هاي نقره اي بزنم در كمدمو باز كردم يكم زيرو روش كردم كه ياد يه لباس افتادم



كه بابام از تركيه برام اورده بودو از ترس اينكه طناز دختر عموم وقتي نباشم برش داره با خودم اورده بودمش يه لباس كوتا بالاي زانوكه دامنش يكم پرنسسي بود يه يقيه پر نگين ميخورد كه دور گردن حلقه ميشد روي سينشم يه اشك پر نگين بود كه وسطش خالي بود با كفش ستش كه پر از نگين بود پشتم به در بودشو داشتم ربدوشام رو در ميوودم كه صداي در اومد زود روبدوشام رو پوشيدمو برگشتم سامي بود كه تكيه داده بود به درو زل زده بود به من
سامي-ببخشيد
بعدشم زود رفت بيرون پسرهي بيشعور يه اهمي يه اوهومي بعد بيا سريع لباسرو پوشيدمو كفشامم پام كردم رفتم جلوي ميز ارايشي يا همون توالتو با يه ادكلن خنك و شيرين يه چيزي بين اين دوتا كه خودم عاشقش بودمو فقط تو مهموني هاي مهم ميزدم چون داييم برام از فرانسه فرستاده بود اصل بودو ميگفتن برندش ديگه از اين ادكلن نميزنه خلاصه با اين ادكلن كم ياب دوش گرفتمو لاكامم زدم كه صداي در اومدو پشتش صداي سامي
سامي-نفس لباستو پوشيدي بيام تو
من-اره بيا
ساميار اومد تو اخي بچم هنوز موهاش خيس بود فكر كنم تازه از حموم اومده بود يه راست بدون اينكه به من نگاه كنه رفت سمت كمد لباساش يكم زيرو روش كرد بعدش كلافه دستشو كرد تو موهاش رفتم پشتش واستدمو دستمو گذاشتم روشونش
من-كمك نميخواي
مثل كسي كه بهش شوك الكتريكي داده باشن برگشت و زل زد بهم زل زدم به يه جفت چشم عسلس كه توش يه جفت چشم نقره اي ديده ميشد
من-ميخواي برات لباس انتخاب كنم؟
بدون حرف سرشو تكون دادو رفت نشست روي تخت از پشت سنگيني نگاشو حس ميكردم احساس ميكردم مثل يه ادم برفي شدم كه با اشعه هاي يه نگاه عسلس داره ذوب ميشه يه نفس عميق كشيدمو موهامو يه تكون دادم كه بوش توي اتاق پيچيد صداي نفس عميق ميومد كه عطرو بو ميكشه سعي كردم به نگاه عسليش كه تمام وجودمو شيرين ميكرد توجهي نكنم ولي به خدا اگه من بزارم سارا به اين نزديك بشه نفس نيستم يه كتو شلوار مشكي با پيراهن نقره اي و كروات نقره اي مشكي انخاب كردم با يه كفش مجلسي ورني مشكي كه باخودم ست بشه كتو شلوار به دست برگشتم سمتش همچين زل زده بود بهم گفتم شايد يه ايرادي چيزي تو لباسم هستش
من-بيا اينا رو بپوش با اون كفش ورني مشكيه
بدون حرف اومد كتوشلوارو گرفت و رو بهروم واستاد با اون كفشاي بلندم بازم تاروي شونش بودم نميدونم از قصد بود يا همينجوري ولي نزديك تر اومدو از كنار شونه ي راستم خم سد طرف كمدو با يه نفس عميق كنار گودي شونم كه مور مورم كرد گفت
سامي-اون مجلسيه رو ميگي؟
سريع ومدم كنارو گفتم
من-اره
كفشو كتو شلوارو برداشت رفت تو رختكن يه يه ربع بعد اومد بيرون واي خدا كمك كن غش نكنم كتو شلوار فيت فيت تنش بود موهاي نم دارش ريخته بود روي پيشونيشو ازش يه مجسمه زيبايي ساخته بود كروات به دست اومد پيشم
سامي-برام ميبندي؟
من-اره بده برات ببندم سه گره ببندم يا دوگره
سامي - مامانم هميشه سه گره ميبست
بعدش يه اه كشيد اخي دلش براي مامانش تنگ شده
رفتم يكم نزديك تر يقه ي كتشو گرفتم كشيدم پايين تر تا قدم برسه براش ببندم صورتش دقيقا روبه روي صورتم بود فيس تو فيس بوديم نگاهش رو تمام عجزاي صورتم ميچرخيد كرواتو انداختم دور گردنش سرش اومد نزديك تر يه چرخو يه گره به كروات دادم سرش اومد نزديك تر گره ي اخر يكم كرواتو محكم تر كردم سرش اومد نزديك تر........





دستامو از روي كروات برداشتم ولي بازم سرش اومد نزديك تر زمزمه كرد
سامي-نفس
چشمامو بازو بسته كردمو مثل خودش زمزمه كردم چشماش جادو ميكرد توي چشماي عسليش انعكاس يه جفت چشم نقره اي ديده ميشد كه باعث ميشد مسخ چشماش بشم
من-بله
سرش رو اورد نزديك تر كه صداي در اومدو پشت بندش صداي اتردين
-ساميار نفس زود باشيد بياييد پايين مهمونا الان ميرسن
ساميار رفت عقبو دستشو كلافه كرد تو موهاش يه چيزي زير لبي گفت بعدش با صداي بلند گفت
ساميار-الان مياييم
بعد رو كرد به من
ساميار-بريم
من-موهاتو درست نميكني؟
ساميار-برام درست ميكني
با سر به صندلي ميز توالت اشاره كردم رفت روش نشست دوتا پا از دوطرف باز دستاشم گره كرد بهمو گذاشت بين پاش اخي چقدر امروز اين حرف گوش كن شده
رفتم روبه روش واستادم تقريبا بين پاهاش بودم سرشو گرفتم تو دستم يكم اينور اونور كردم اونم هيچي نميگفت براي امشب نبايد زياد فشنش ميكردم سرشو صاف كردم مستقيم روي خودم و سشوارو برداشتم اول موهاشو خشك كنم اخي چه موهاي نرمي داشت دستمو ميكردم توشو در ميووردم بعد از اينكه موهاش خشك شد با ژل افتادم به جون موهاش اخي بچم كلافه شده نفساش تند شده بود مثل خودمه نميتونه يه جا بشينه دست اخرم به شاهكارم خيره شدم بدبخت سيخ نشسته بود اصلا سرشو تكون نداد دوباره سرشو تو دستام گرفتمو قشنگ اينور اونور كردم كه ببينم كمو كسري نداشته باشه چشماش مست خواب بود
من-خوابت مياد سامي؟
سامي-نه چطور
بعدش از جاش بلند شدو خودشو تو اينه نگاه كرد
من-اخه چشمات خمار خماره
ساميار-دستت درد نكنه خيلي خوب شد
بعدش رفت از تو كمدش يه جعبه اورد داد دستم
ساميار-اينم براي كرواتو موهامو معذرت خواهي براي گوشيت
جعبه رو گرفتمو گفتم
من-خوبه ديگه با يه تير چند نشون زدي
ساميار-ما اينيم ديگه
جعبه رو باز كردم يه گوشي اپل بود كه از براي خودم چند مدل بالا تر بود
من-دستت دردنكنه ولي وظيفه ات بود
اومد جلو گفت
سامي-ميبخشيم؟
من-بايد در موردش فكر كنم
تا به خودم بيام تو بقلش بودم دستامو گذاشتم رو سينشو خواستم از بقلش بيام بيرون كه گفت
سامي-بابا جون من انقدر تكون نخور ديگه ميدوني تا نخوام نميتوني بيرون بيايي از اين زندون
چه تشبيه خوبي كرد زندون زندوني كه كيليد قفلش دست سامي بود هميشه كيليد قفلا دست سامي بود حتي كيليد اين نگاهي كه الان قفل شده بود تو نگامم دست سامي بود چشماشو بستو يه نفس كشيد بي اراده سرمو گذاشتم رو سينه اش چقدر لذت بخش بود كه يه تكيه گاه داشته باشي يه نفر كه هر وقت بخواي بتوني بهش تكيه كني سامي تكيه گاه خوبي بود سرشو كرده بود تو موهامو نفس ميكشيد
سامي-نفس به خدا اون روز نگرانت شدم كه اون حرفا رو زدم ميبخشيم
من-گفتم كه بايد فكر كنم
ريز خنديدو گفت
سامي-خيلي نامردي تو عمرم از كسي عذر خواهي نكرده بودم چه برسه به اينكه التماسش كنم ببخشتم
اين حرفا كه ميزد چه معني داشت يعني ميخواست بگه با همه براش فرق داشتم نخير نفس اينو يادت باشه تو براش فقط يه همخونه اي كه تاريخش دوسال بيشتر نيست
ساميار-نفس چه بوي خوبي ميدي
از بقلش اومدم بيرونو گفتم من-ميدونم بريم پايين
ساميار-نفس اين لباست خيلي كوتاستا يقشم كه وسط اون اشكه خيلي بازه نميشه عوضش كني
بعله ديگه منو بگو گفتم حرف گوش كن شده سرشو تكون نميده نگو اقا زوم كرده تو يقه ي من قرمز شدم گرمم شد من-نچ نميشه
ساميار-پس از پيش من جم نميخوري
من-ببينم چي ميشه
دستمو گرفت حلقه كرد دور بازوي از اتاق كشيدم بيرون و سرشو كرد تو گودي شونمو زمزمه كرد
ساميار-ببينم چي ميشه نداريم امشب ميخوام به گروه موسيقي بگم اهنگ لايت بزاره دوتايي تنها تانگو برقصيم استعداد همسرم رو ببينم
من-دوتايي تنها
ساميار-اره فقط منو تو روي پيست



شقایق :



بعد از این که کار نفس تموم شد نوبت من شد که بشینم و آرایش کنم.....
ولی معلوم بود آرایشگره از اون کار بلدا بود چون نفس محشر شده بود.....
من خیلی سریع نشستم و خودم رو سپردم به دست آرایشگره......
خیلی تند و فرز کار میکرد اما با دقت..... یکمم موهام رو میکشید که دردم میومد اما اشکال نداره می ارزه!
موهای کهربایی رنگم رو باز گذاشت اول و چون موهای من تاب داره اون رو صاف کرد و دوباره فرهای درشت کرد و به طرز زیبایی از وسط بستش که خیلی تو چشم و قشنگ بود.........
بعد از اون نوبت آرایشم شده بود......
با مهارت خاصی خط چشم برام کشید که چشام رو درشت تر کرده بود و ریمل زده بود برام اما هرچند واقعا نیازی نبود همینطوری بلند هستن اما خب حجیم ترش کرد....
رژ گونه صورتی هم برام زد و یه رژ لب خوش رنگ صورتی _ قرمز توهمین مایه ها برام زد و بعد از اتمام کارش گفت:
ـ پاشو خوشگله... ماشالا یکی ازیکی خوشگل تر! پس سومیه چی بشه!!!!!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-22-.gif
تشکر کردم ازش و خودم رو تو آینه دیدم......
بععععععععله! کارش رو کرده بود عالی توووووپ!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-06-.gif(خودشیفته)
میشا یکی زد تو پشتم و گفت:
ـ لامصب شما دوتارو خوشگل کرد الان انرژیش تحلیل میره گند میزنه به من!
من: نه بابا کارش خوبه توهم خوب میشی.....
چشمکی به میشا زدم و رفتم تو اتاقم تا لباسم رو عوض کنم........
یه لباس صورتی خریده بودم با میلاد اما اون زیادی مجلسی بود ولی یه لباس دیگه هم داشتم که میلاد انتخابش کرده بود تنهایی که سوپرایز شم و خیلی هم این لباس رو دوس داشتم...
رنگش نقره ای بود برق میزد از اون مونجوقیا کوتاه بود سرشونه هامم معلوم بود و تنگ هم بود که قشنگ هیکلم رو به نمایش میذاشت.......
لباسم رو درآوردم و نقره ایه رو پوشیدم و خودم رو نگاه کردم.......
لباسه قشنگ باریکی کمرم رو نشون میداد قدم رو هم بلند تر کرده بود......
خیلی خوشم اومد به به به شوورم با این سلیقه اش ولی حالا من اینو جلوی اینا بپوشم زشت نیست؟!؟؟!
نه بابا زشت کجا بود همه از اینا میپوشن امشب!(چه خوب خودمه توجیح میکنم!)
یه کفش پاشنه بلند و نقره ای هم پوشیدم که دیگه تکمیل بشم........ یکمم عطر به خودم زدم و یه چشمک نثار خودم کردم و میخواستم برم بیرون که همون موقع میلاد

هم اومد و چشاش رو لباسم زوم شد.....

یه لبخند محوی زد ولی زود خوردش......

اییییییییش پسره مغرور نمیذاره یکم من خر کیف شم!

میلاد: به به چه لباس خوشگلی!

من: آره دیگه خیلی بهم میاد مگه نه؟!

میلاد: خب معلومه چون من انتخابش کردم!

من: خب ولی تو تن من خوشگل میشه!!!!!!

میلاد: نه بابا؟!

من: آره باور کن!

میلاد قشنگ حموم رفته بود حاضر و اماده شده بود......

وای هنوز موهاش نم داشت...... چقدر این بشر جیگر بود!

من : میلادی؟!

میلاد: بله؟!

من: میشه امشب به سلیقه من موهات رو بدرستی؟!

میلاد: باشه ولی امیدوارم سلیقه ات بد نباشه......

من: خیلی هم دلت بخواد به این خوبی!

میلاد: آخ راس میگی ها یادم نبود اگه سلیقه ات بد بود که منو انتخاب نمیکردی!

من: عجب رویی داری تو خوبه اون روز تو اومدی گفتی اقای تفضلی اینم شقایق همسر من!

میلاد یکم سرخ شد اما به رو خودش نیاورد........

یه کت و شلوار در آورد میخواست بپوشه.....

تا حالا با کت شلوار ندیده بودمش.......


میلاد لباسش رو در آورد و من تن لختش رو دیدم اما سرم رو اونور کردم که راحت باشه.........

وقتی برگشتم دهنم باز موند! ماماننننن!!!!! عجب چیزی آفریدی خدا خیلی خوشگل شده لامصب با اون چشاش.....

رفتم سمت عطراش و اونی که همیشه بوش مستم میکرد رو برداشتم و زدم به گردنش.......

بعد هم یقه اش رو گرفتم و نزدیک خودم کردمش و مشامم رو پر کردم از عطرش ........ وایییییی یکی منو بگیره الان غش میرم ........

مثل اینکه فکرم رو خوند و دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو نگه داشت....

میلاد سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:

ـ شوخی کردم خانومی خیلی خوشگل شدی!

من: توهم همینطور......http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-14-.gif موهات رو خشک نمیکنی؟

میلاد: نه خودش خشک میشه!

من: موهات رو فشن مجلسی درست کن!

میلاد خنده ای کرد و گفت:

ـ فشن مجلسی دیگه چه صیغه ایه؟!

من: نمیدونم!

دستاش داشت روی کمرم میلغزید و من یه حس خوبی داشتم ...... داشتم داغ میکرد ..... عطر تنش دیوونه ام کرده بود..... چشاشم که دیگه نگو حتی یه ثانیه هم

نمیتونستم نگاهشون کنم چون تو عمق وجودم نفوذ میکرد و من رو میسوزوند.........

با صدای در لبخندی زدم و ازش فاصله گرفتم و رفتم بیرون تا کاراش رو بکنه..........



وقتی از اتاق اومدم بیرون میشا رو دیدم..... واییی اولالا!

رفتم زدم تو بازوش و گفتم:

ـ هی ورپریده چه خوشگل، چه خوشگل شدی امشب!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-06-.gif

میشا: شقی نمیری الهی ، شقی نمیری الهی!
من: امروز همه رفتیم تو فاز شعر و ورا!http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-06-.gif

میشا: آره دیگه وقتی دوستم تو باشی بایدم خل شم....
.
من: اییییییش دختره پررو دلتم بخواد........

میلاد از اتاق اومد بیرون ...... مثه اینکه به موهاشم رسیده بود......

میشا: اوه اوه این میلادم خوب تیپی زده لامصب.....

من: چشاتو درویش کن دختر به شوهر من چیکار داری تو؟

میشا چشم غره ای بهم رفت و گفت:

ـ بابا غیرت!

من: بابا.......

با اومدن نفس و سامیار حرفمون قطع شد......

ماشالا سامی هم خوب شده بود بزنم به تخته پس فردا اینا چشم میخورن میندازن گردن منه بدبخت میگن چشات شوره!

نفس و سامیار همچین مثه این عاشقا دست همو گرفته بودن که من با خودم گفتم:

ـ واویلا فکر کنم معجزه شده...... البته امشب خیلی معجزات زیاد بود این از من و میلاد این از نفس و سامی ، حتما دو دقیقه دیگه هم میشا و اتردین میخوان یه دست

گلی به آب بدن!

میلاد اومد سمت من و دستم رو گرفت و در گوشم گفت:

ـ نبینم بری با پسرای دیگه ها...... باید پیش خودم بمونی مخصوصا با این لباست فقط باید پیش خودم باشی کسی تورت نکنه!!!!!!!

خندیدم و اتردین هم اومد و گفت:

ـ به به! جمعتون جمعه گلتون کمه که من اومدم!

میشا: خوش اومدی!

به بیا اینم از این! نگفتم !؟من علم غیب دارم اصلا!

میشا و اتردین هم دست هم رو گرفتن و باهم رفتیم پایین اول نفس و سامیار دوتایی اومدن پایین که من و میشا کلی سر این دوتا خندیدیم انگار دارن رو فرش قرمز راه

میرن مثه این هالیوودی ها! البته کمم نداشتن از اونا چون خیلی بهم میومدن........

بعدش هم من و میلاد اومدیم پایین و بعدش اتردین اینا........

به ترتیب بغل هم وایستادیم تا آقای تفضلی رو مرحمت کنیم!

چی گفتم! بذگریم! آقای تفضلی قشنگ که مارو از نظر گذروند گفت:

ـ تا چند دقیقه دیگه نوه های من میان لطفا خوب ازشون استقبال کنید من از شما تعریف کردم!

ماهم سری تکون دادیم که یعنی باشه...... حتما تو گفتی و ماهم گوش خواهیم کرد! جون عمه امان!!!!!

یکم اطراف رو دید زدم کلا دکوراسیون فرق کرده بود و خیلی قشنگ تر شده بود و خونه رو هم یه جور زیبایی تزئین کرده بودن...... روی میز ناهار خوری انواع نوشیدنی ها

و وسایل پذیرایی بود از قبیل میوه و شیرینی..........

دستای میلاد تو دستم بود و با ورود مهمونا میلاد فشاری به دستم آورد و دستم رو از دستش جدا کرد و دوباره دستش رو انداخت دور کمرم و من رو به خودش چسبوند!

از این کارش تعجب کردم اما حرفی نزدم......

وقتی دستاش کمرم رو لمس میکرد حالی به حولی میشدم ....کلا قشنگ ترین احساس ممکن بود........

چون تا حالا اینکارو نکرده بود سرخ شده بودم و یکم خجالت میکشیدم.........


اینم یه پست دیگه حال کنید دیگه......سپاس فراموش نشه....


وقتی مهموناش وارد شدن دخترا به ما دست دادن ولی به مردامون نه اما یکی از اونا به میلاد دست داد..........
یعنی من یه تکونی خوردم که میلاد موند تو کار من!!!!
دوتا دختر دیگه هم همینطور انگار خواهراش بودن مثه اینکه قصد تور کردن شوهرای مارو دارن ...... فکر کردن اینجاهم خارجه میلاد اینا زود خر میشن اما نه جونم اینطور نیست!!!!!
یه پسر هم بود که از همون اول گیر داده بود به نفس و این سامی هم هی حرص میخورد هی حرص میخورد و من خنده ام میگرفت........ واقعا اینا باخودشون چه فکری کرده بودن؟!؟
ماشالا گله ای هم اومده بودن...... مگه تموم میشدن؟ من که دیگه خسته شده بودم عین ماست وایساده بودیم احوال پرسی میکردیم هی خوشبختم شقایق هستم ، باز دوباره! هی دیالوگا تکرار میشد و خیلی مسخره شده بود..... مهمونی هم اینقدر خسته کننده؟!
بالاخره تموم شد و هرکی رفت یه گوشه ای با یکی صحبت کنه...... من و میشا رفتیم یه گوشه تا باهم حرف بزنیم.....
میشا: وای دیدی اون دختررو؟ چه گیری داده بود به میلاد......
بدم اومد ازش اون دوتای دیگه هم که نگو اون یارو که سامی رو دید برق از سه فازش پرید ..........
من: آره اون دختره لباس سبزه که عین خیاره! اونم گیری داده بود به اتردینا..... حواست باشه!
میشا چشمکی بهم زد و گفت:
ـ خیالت تخت نمیذارم نزدیک اتی بشه!
من: نزدیک چی بشه؟!
میشا: چی نه کی اتی همون اتردینه دیگه!
من: آهان پس منم میخوای میلاد رو مخفف کنم یهو بگم میلی نظرت چیه؟! [2 06]
دوتاییمون خنده ای کردیم و من چشمم به نفس افتاد که داشت باهمون دختر ایکبیریا به زور حرف میزد قشنگ معلوم بود پیله شدن.......
چشمام داشت بین افراد میچرخید که یهو چشمم خورد به میلاد که داشت با دختره که لباس صورتیه که صدمن ارایش کرده حرف میزنه و دختره نیشش تا بنا گوش بازه.......
ای میلاد موذی معلوم نیست چی بهش گفته که این نیشش باز شده...... لامصب دختره هم تیکه ای بودا!!!!!!! [2 28]
میشا رد نگاهم رو دنبال کرد و فکرم رو خوند و گفت:
ـ حرص نخور شقی توهم تلافی کن..........
من: آخه تو یه پسر گیر بیار بیاد پیش من چشم من تلافی میکنم!
میشا: ای ای ای ای! دختره موزمار تو که بدتر از میلاد بدبختی! توهم تنت میخاره ها!
من: گمشو!!!!!!
چند دقیقه ای گذشت کسی نیومد مثه اینکه جدی جدی داریم میترشیما!!!! بوش داره میاد.......
میشا: خو دختر بیا یکم بریم وسط یه قری بدیم بلکه مردا ببیننمون بعد تلافی کنیم.......
من یه پس گردنی به میشا زدم و گفتم:
ـ خععععععاکککک بر سرت میشا آخه مگه ما ازاون دختر خراباییم که بریم وسط ....... استغفرالله ببین حرف تو دهن من میذاریا!!!!!
میشا خنده ی ریزی کرد و دست منو گرفت و کشید وسط سالن ولی نه برای رقص برای این که تو دید باشیم......
یهو نمیدونم چی شد که دوتا پسر چشممشون جمال من و میشا رو گرفت اومدن سمتمون! خدایی چشاشون برق زد مثه اینکه اونا وضعشون از ماهم بدتر بود! [2 06]
میشا نیشش وا رفت که من گفتم:
ـ نیشتو ببند دختر عادی باش و سر و سنگین.......
میشا: اوکی باشه!
خودمون رو به حرف زدن باهم زدیم و وقتی صدای یکیشون در اومد به سمتشون برگشتیم......
ـ سلام جیگرا!
جوووونم؟! چه زود خودمونی شد هنوز یه سلامم نکردیم که!
ـ خاک بر سرت مهران که بلد نیستی با یه خانوم خوشگل چطور باید معاشرت کنی! سلام من امید هستم افتخار میدید و خودتون رو معرفی کنید؟
من: من شقایق هستم!
میشا: منم میشا هستم!
مهران: خوشبختم میشا خانوم!
میشا: همچنین......
امید: افتخار میدید شقایق خانوم؟!
به میشا نگاه کردم که با چشم و ابرو اجازه رو صادر کرد و من هم رفتم تو جمع رقصنده ها........
همینطور که داشتم با امید میرقصیدم یک چیزایی میگفت که خنده ام گرفته بود....... امید یکم بیشتر به من نزدیک شد ولی یهو حس کردم یه دست قدرتمند و داغ بازوم رو گرفت و با فشار به سمت خودش کشید......
امید: آقا شما چیکاره ی خانومید؟!
میلاد: به شما ربطی داره؟!
امید: بله خیلی ربط داره من نامزدشم!
یعنی امید خاک تو سرت دودستی.......... اشهدمو باید بخونم!
میلاد: اه اگه شما نامزدشی منم شوهرشم......
امید: کم زر بزن چش قشنگ....... شقایق این پسره چی میگه؟!
من: امید این شوهرمه یادم رفت معرفیش کنم ......
میلاد امید..... امید میلاد!(آه ، آه! مختصر مفید!)
میلاد دستم رو کشید و با اجازه ای گفت و منو برد سمت بالکن................
میلاد: چه غلطی داشتی میکردی؟
من: همون غلطی که تو میکردی؟!
میلاد: منظورت چیه؟
من: خودت بهتر میدونی!
میلاد: درست حرف بزن بگو چی شده؟!
من: هیچی شما به دوست دخترتون برسید........
میلاد قهقهه ای زد و با نوک انگشت زد رو بینی ام و گفت:
ـ ای حسود خانوم....... اون داشت با من حرف میزد منم دکش کردم حالا به خاطر این داشتی تلافی میکردی؟
من خنده ای کردم و هیچی نگفتم.......
میلاد یه قدم نزدیکم شد و من هم یه قدم رفتم عقب و چسبیدم بیخ دیوار!!!!
میلاد هم اومد جلو و دستش رو گذاشت دو طرف صورتم......
مخم داشت سوت میکشید و داغ کرده بودم شدید.......
میلاد سرش رو اورد پایین و یه بوسه روی گونه ام زد........
رفت عقب و یه نفس عمیق کشید و یه لبخند زد که خیلی برام شیرین بود و صورتش رو خیلی خوشگل تر میکرد.......
باهم رفتیم بیرون و میلاد دستم رو سفت چسبیده بود تا جایی نرم تا یه تکون هم میخوردم بهم اخم میکرد........
رفتیم پیش سامی اینا ولی نفس نبود.......
سامی قرمز کرده بود و حرص میخورد.....
من: اقا سامیار میخواستی بیشتر مراقب زنت باشی! [MrGreen]
سامیار اخمی کرد و گفت:
ـ من تو یکی رو میکشم شقی.......

من: شقی عمه اته سامی من شقایقم! [2 06]

سامیار: این نفس همش از تو یاد گرفته ها.......
من: اه میلاد....... اذیتم میکنه....
میلاد: اینقدر این شقایق مارو اذیت نکن!
من: راس میگه وگرنه بد میبینی!
سامی : بچرخ تا بچرخیم!
دست میلاد رو گرفتم و بردم یه گوشه خلوت در گوشش گفتم:
ـ میخوام سامیو حرص بدم!
میلاد: نکن بابا این قلبش ضعیفه میوفته ها!
من: اه میلاد کمکم کن دیه!
میلاد : چشم خوب حالا چه نقشه ای داری؟!
من: یه پسری رو به من معرفی کن تا معرفیش کنم به نفس که تو توخطر نیوفتی فقط من مجازات شم چون نمیخوام تو درگیر شی!
میلاد: باشه قبوله!
من: ای نامرد حالا من یه چی گفتم تو چرا زود قبول کردی؟
میلاد: نه دیگه من تو این شرایط قبول میکنم.......
من: باشه حالا!
میلاد من رو برد پیش یکی از پسرایی که تازه باهاش اشنا شده بود و من یکم باهاش گپ زدم و بردمش پیش نفس!
من: نفس جون ایشون آقا عرشیاس میخوام باهم آشناتون کنم!
چشمکی به نفس زدم که تا عمق ماجرارو پی برد....
بعد نگاهی به سامیار کردم که دیگه ولش میکردی گریه اش در میومد.......
من و میلاد زیر زیرکی میخندیدیم و رفتیم وسط یکم برقصیم....
من خیلی دلم میخواست به اون دختر ایکبیریه حالی کنم میلاد مال منه......
پس تو اون وسط همچین واسه میلاد دلبری میکردم که بدبخت کپ کرده بود...... اون دختره هم حرص میخورد......
میلاد که دید من دارم دختررو نگاه میکنم خودش فهمیدم و بیشتر خودش رو میچسبوند به من........
منم با اینکه خجالت میکشیدم ام به قول معروف لذتی که توی ببخشش هست تو انتقامم هست!!!!! [2 06] پس به خاطر همین بدتر میخواستم از دختره انتقام بگیرم........
میشا و اتردین هم اومدن وسط و این اتردین هی یه چیزی در گوش میشا میگفت که میشا نیشش باز میشد!!!!! [2 27]
وقتی که کامل رقصمون رو کردیم قرا خشک شد و انتقام هم تموم شد رفتیم پیش سامی تا نتیجه کار رو ببینیم......
من: چه خبر اقا سامیار!
سامیار: میلاد منو بگیر وگرنه جفت پا میرم تو صورت خوشگل زنتا!!!!!!
من: شما بی جا میکنی......
نفس با خوشحالی اومد پیشمون و من گفتم:
ـ به نفس خانوم... ببین میگم اون پسره خیلی خوشتیپه میگم شمارشو بگیرم برات!؟
نفس: نه عزیزم خودم گرفتم!
سامیار دیگه کنترلش رو از دست داد پرید سمت نفس و بازوش رو گرفت و بردش یه جای خلوت......
نفس از اینکه سامیار داشت منفجر میشد حسابی خرکیف شده بود!
من و میشا هم ریز ریز هی مخندیدیم و این اتردین هم به من و میشا چشم غره میرفت!
وقتی نفس و سامیار از بالکن اومدن بیرون نفس سرخ شده بود و سامیارم خوشحال بود...... مثه این که عرشیا واقعا باورش شده بود که قراره با نفس دوست شه...... وقتی عرشیا با اون چهره شاد و بشاش اومد سامیار کاملا زد تو ذوقش که من حض کردم......
سامیار: ببین جوجه فوکولی! اگه یه بار دیگه دور و بر همسر من بپلکی فکتو میارم پایین فهمیدی فینگیل؟!
عرشیا ی بدبخت فقط سر تکون داد از ترس!
من و میشا هم وقتی عرشیا رفت زدیم زیر خنده........
نفس هم خیلی خوشحال بود معلوم بود اون سامی.......(ای منحرف!)
در همین لحظه آقای تفضلی اومد پیش ما و البته ما دخترا رو اصلا آدم حساب نکرد و رفت چسبید به پسرا......... نمیدونم چرا این اینقدر از ما بدش میاد.........خب بهتر ماهم از این بدمون میاد..........
نفس: ایول شقایق دستت طلا خدایی حرصش گرفته بود شدید!
میشا: هی نکبت رفتین اون تو چیکار کردین اون نیشش باز بود توهم سرخ بودی هان؟!
نفس: واییییی نمیدونید که!!!!!
من و میشا: چیو؟!
نفس: ببین وقتی رفتیم تو بالکن کلی سرم داد زد که مگه قرار نبود از پیش من جم نخوری پس چرا رفتی با پسرای دیگه نمیگی من دق میکنم؟!
من و میشا دهنماون رو زمین بود!
من: ایول، پس این سامی هم یه چیزی حالیشه!
میشا: اه راستی بچه ها پیست خالی شد!
نفس: راستی سامیار بهم گفت امروز میخواد با من برقصه ، دوتایی تنها اونجا........
من: وایییییییی ایول!پس پاشو برو دیگه!
ولی تا خواست نفس بره پیش سامیار، خود سامیار اومد و دستش رو گرفت و رفتن اون وسط..........
چراغ هارو خاموش کردن و فقط یه نور افکن سفید انداختن اونجا و نفس و سامیار دست تو دست، فیس تو فیس شروع به رقص کردن با یه آهنگ آروم و ملایم.........
نور وقتی روی اون دوتا میوفتاد چهره هاشون نورانی تر میشد و رقصشون جلوه ی زیبا تری گرفت......
دستای سامیار با حرارت روی کمر باریک نفس تکون میخورد و نفس و سامیار مثه دوتا ادم عاشق توچشمای همرنگ هم نگاه کردن و سامیار هم در گوش نفس پچ پچ میکرد و نفس هم لبخند های قشنگش رو به رخ میکشید.......
تمام حضار داشتن با دقت به اون زوج زیبا و رویایی نگاه میکردن...... واقعا هم رویایی بودن خیلی قشنگ میرقصیدن و خیلی هم بهم میومدن.......
به اون دختری که چشمم سامی رو گرفته بود خیره شدم......
یعنی بگم داشت منفجر میشد کم گفتم!
تو همین لحظه سامیار نفس رو یه دور چرخوند و خمش کرد و آروم روش خم شد و آروم و باحرارت بوسه ای داغ رو گردن نفس زد و در این لحظه اهنگ هم تموم شد و کل مهمونا دست زدن........
با دیدن این صحنه نیش من که شل شد خدایی! نفس هم خجالت زده دست سامیار رو گرفت و تعظیمی کردن و اومدن تو جمعمون.........
من یه دونه به بازوی نفس زدم و گفتم:
ـ جییگر ، رقصت تو حلقم! [MrGreen]
ابروهام رو انداختم بالا که نفس گفت:
ـ هان چیه؟ شوهرمه خو!
من غش کردم از خنده بعد از این حرفش و میشا هم کلی دور نفس رو گرفت........
من هم میخواستم برم پیش میلاد که دیدم بازم اون دختر ایکبیریه داره خودش رو میچسبونه به بیخ ریش میلاد........
چشمامو تنگ کردم و لبخندی زدم و رفتم پیش میلاد و بازوش رو گرفتم و گفتم:
ـ سلام خوب هستید؟!
دختره: بله خوبم...... من نازنین هستم!(همین ناز باشی الهی! اییییییش!)
من: خوشبختم منم شقایق هستم......
میلاد: ایشون همسر بنده اس........
دختره لبخندش وا رفت و یه لبخند مصنوعی زد و گفت:
ـ به هر حال خوشبختم ببخشید من باید برم!
وقتی رفت پقی زدم زیر خنده و گفتم:
ـ ببین حالا من حسودم یا اون؟!
میلاد: تو.....
اخمی بهش کردم و دوباره رفتیم پیش نفس اینا.....


بیا دیگه اینم پست بعدی امروز دارم میترکونم دیگهسپاسسسسسسسسسسس


از زبون میشا

تومهمونی این دختره به قول شقی خیاره رومخم رژه می رفت.بیشتربه خاطراین که اتردینم باهاش گرم گرفته بود.عوضی میخواست مثلاتلافی کنه صبرکن دارم برات..موقعی که منو دیدهمچین چشماش پراژکتور روشن شدابعدکه لباسمو دیداخم کردگفت ازپیشم جم نخورچون لباست یکم زیادی ازپشت بازه تودلم گفتم اخ جون ولم نمیکنه تااخرمهمونی.(میشادوباره ندیدپدیدشدیا)دیدم گرم صحبته گفتم منم یکم برم حال کنم رفتم پیش نفس که بغله سامیاروایساده بود تودلم فقط فحشش میدادم.خیلی بهم میان هردوتاشون جیگرن.البته سامی به چشم برادریا.رفتم دم گوشش گفتم
من:نفسی میری ویلونتوبیاری باهم بزنیم..
نفس:هستم.. الان می ارم..
بدورفت توخونه که سازشو بیاره منم رفتم پیش صاحبه ارکس گفتم
من:ببخشیداقامیشه من یک دور پیانوبزنم؟دوستمم میخوادویالون بزنه..
پسره که ازشانسه منم یک پسره هلو شفتالوبود یک نگاه خریدارانه بهم کردکه چندشم شدولی به روم نیاوردم.
پسر:بلدید؟
من:بله اگه بلدنبودم که نمی گفتم بزنم ضایع شم بچسبم به سقف..
پسره خندیدوگفت:حتماعزیزم بفرما..
جان؟؟؟؟عزیزم!!!!چه سریع..همون موقع نفسم باویالونش اومد هیچکس حواسش به مانبودحتی سامی وشقی.بانفس یک اهنگو که بانفس زیادتمرین میکردیم وشروع کردیم به زدن.پسره هم بهمون حال داد یک نورروی منو نفس انداخت که من خرکیف شدم نزدیک بودیک نتو نزنم....یکهوهمه ساکت شدن وفقط صدای پیانو و ویالون نفس بود که شنیده میشد.چون پشتم به جمع بودنمیتونستم قیافه ی سامی واتردینو ببینم ولی میتونستم تصورشون کنم.اخرین نتو من محکم زدم که صداش خیلی بلندشدوبعدش صدای کرکننده ی دست بودکه می اومد.خداییش خیلی عالی ترازچیزی که فکرشو میکردم شد..یکهو یکدست دورکمرم حلقه شدکه وقتی برگشتم دوتاچشم ابی که توش تحسین موج میزد داشت بهم نگاه میکرد.دم گوشم اروم گفت:نگفته بودی پیانوزدنم بلدی عسل.
اصلا امروزاین اتردین فکرکنم قرصاشو پشتو روخورده بود.دیگه داشتم اب میشدم ازحرارت بدنش که اروم گفتم:بحثش پیش نیومده بودکه بگم..اتردین ولم کن جلوی مردم زشته..
اتردین:چی زشته؟این که زنموبغل کردم؟؟
من:اتردین بخداتوامشب یکچیزیت شده ولم کن..
بعدم اروم خودمو ازدستش دراوردم رفتم پیش نفس...
نفس:هوی چی داشت بهت میگفت؟
من:هیچی بابااین امشب یکچیزیش شده..
شقی:به این میگن عاشقی عزیزم..
بعدم بانفس بلندخندیدن.
من:خفه شیدبیشعورا..اره عاشقیه میره بایکی دیگه گرم میگیره.وایسامن یک حالی ازش اگه نگرفتم..
شقی:اوه اوه خشم اژده هاواردمیشود..
من:شقییییییی..
یکهوشقی راست شدن برگشتم که یک پسرقدبلندچشم ابرومشکی رودیدم..
-سلام واقعاعالی پیانو زدید.افتخار اشنایی میدید.بعدم دستشو اوردجلو گفت:امیر هستم وشما؟
دیدم اتردین داره به من نگاه میکنه برای این که حرصش بدم دست پسروگرفتم گفتم:ممنون شمالطف دارید منم میشاهستم..
امیر:خوشبختم.افتخاریکدور رقصومیدید؟
به اتردین نگاه کردم که دیدم دست دختر رو گرفته..اتیشش گرفتم روبه امیر گفتم:بله البته..
رفتیم باهم برقصیم یکم که رقصیدیم دیدم امیرداره زیادی تندمیره الکی پاموگرفتم دستم گفتم:اییی پامممم.
امیر:چی شدمیشامیخوای کمکت کنم؟
همون موقع صدای اتردین ازژشتم اومدکه گفت:لازم نکرده خودش شوهرداره..
بعدم بغلم کردبردتم گذاشت روی یکی ازصندلی ها تابلوعصبیه ولی به روش نیاورد.گفت:پاتوبیارجلوببین م چی شده..
من:نمیخواد پام که چیزیش نشده امیرداشت یکم تندمیرفت خودمو زدم به کوچه ننه علی چپ.
اتردین:ا شعورت به این چیزا هم میرسه؟
من:هی درست صحبت کن خودت چی که کم مونده بوددختررو بغل کنی..
خندیدوگفت:ا پس اعتراف میکنی که حسودیت شد؟
من:کی من؟؟!!عمرا.اتردین بیند درخواب پنبه دانه..
اتردین:اصلامگه من بهت نگفتم ازبغلم جم نخور؟؟
من:شرمنده سرتون دیدم شلوغه گفتم تنهاتون بذارم..
اومدجوابمو بده که نفسو سامی اومدن.ای خداایناچرا انقدربهم میان؟ [2 36]
نفس:میشاچی شدی؟
من:هیچی بابافیلم هندی بود.

اهان ازاون لحاظ...سامی یکهو دستشو دورکمرنفس حلقه کردکه هم چشمای من هم چشمای نفس اندازه نلبکی شد..من یرمو چرخوندم که دیدم نه خبری ازتفضلی هست نه دخترکه سامی بخوادبراش نقش بازی کنه پس احتمالااینم حالش مثل اتردین خرابه..همه روبایدباهمبفرستیم تعمیرگاه.

سامیار داشت بااتردین حرف میزدرفتم کنارنفس
من:نفس این سامیار امشب حالش خرابه ها..
نفس:اره باباتوخونه هم چسبیده بودبهم دیونه شده..
من:راستی شقی کجاست.
نفس خندیدوباچشمش یک جارونشون دادکه دیدم درحاته انفجاره مثل این زودپزاهستن که یکهومنفجر میشان(تشبیه وحال کردی)
دنبال میلادگشتم که دیدم دوتادختربغلش نشتن که دارن براش عشوه الاقی میان میلادم داره باهاشون حرف میزنه.رفتم ژیشه اتردینو سامی گفتم:پسراه جای حرف زدن بهتره بریددوستتونو ازدسته اون جادوگرانجات بدید..
اتردین:کی میلاد؟کجاس مگه؟
میلادوبهشون نشون دادم که اتردین خندیدزدرو شونه ی سامی گفت:داداش پاشو پاشوتادوباره این میلادازدست نرفته.
بعدم باهم رفتن پیش میلادوبه دخترایکچیزی گفتن که دخترانیشاشون جمع شدژاشدن رفتن..3تایی اومدن ژیش ما..اتردین درحالی که میخندیدگغت
اتردین:داداش قرص سردرد بدم؟
میلاد:ای گفتی اتردین..
همه خندیدیم که شقی اومدژیشمون نشست.
من:ابجی حرص نخور.
شقی:ولش کن دیگه برام مهم نیست..
من:خداکنه این دروغ راست باشه..
3نفری پاشدیم بریم قربدیم..ساعت تازه9:30بود..

از زبون نفس

داشتم با ميشا اينا ميرفتم وسط كه قر بدم كه صداي سامي دراومد سامي-كجا ميبريد زن منو شماها؟نفس خانوم از پيش من جم نميخوري من-سامي جون من دودقيقه ولم كن بزار برم با دوستام برقصم اتردين-بيخود يعني چي شما بري ميشا حق نداره بره بريد اون وسط اين پسراي اشغال خودشونو بمالونن به شما ساميار- خانومي شما از پيش من جم نميخوري اين ساميار كلا امروز شيش ميزد نميدونم چرا دوست داشتم رفتاراش واقعي باشه نه تظاهر هرچند انقدر حرفه اي عمل ميكرد كه ادم شك ميكرد تظاهر ميكنه راستش نه تنها سامي ميلاد با اتردينم شيش ميزدن اين ميلادم كپي اتردين غيرت خركي پيدا كرده بود انصافا اين شقايقم خيلي آس شده بودش خيلي بهم ميومدن انگار خدا اينا رو براي هم افريده ولي اگه من اين جريانارو نميدونستمو ظواهر عمرو نگاه ميكردم فكر ميكردم واي اين ميلاد چقدر عاشقه چون واقعا يه جور خاصي به شقايق نگاه ميكرد كه ادم كيف ميكرد اتردينم كه اولش شمشيرو از رو بست رفت دختر بازي بعد ديد فايده نداره دودستي چسبيد به زن خوشگلش ساميار-نفس خانوم كجايي نيم ساعته دارم صدات ميكنم من-همينجا من ميخوام برقصم فكر نميكنمم به شما مربوط باشه بعدم با بچه ها رفتيم وسط نميدونم چرا انقدر از توجه ساميار خوشم ميومدو دوست داشتم از ته دل باشه نه مصنوعي ولي اون وسط خيلي وضعش بد بود به قول اتردين پر بود از اين پسراي اشغال با ريتم رقص يه چرخ زدم كه صاف رفتم تو يه اغوش اشنا يه تكيه گاه امن يه بوي مست كننده يه پسر چشم عسلي كه كم كم داشت برام مهم ميشد سامي دستشو انداخت دور كمرمو منو چسبوند به خودش نميدونم چرا اصلا از اين كارش خوشم نيومد يعني دروغه كه بگم خوشم نيومدا اتفاقا خركيف شدم ولي نميدونم چرا حس اينكه دارن ازم استفاده ميكنن بهم دست دادو يكم خودمو ازش دور كردمو دستمو گذاشتم رو شونه هاي پهنو مردونه اش كه يه اهنگ ملايم زدن ولي اون دوباره فاصله ها رو از بين بردو سرشو كرد تو گودي شونمو يه نفس عميق كشيد كه مور مورم شد دهنشو چسبوند به گوشمو گفت سامي-ميبينم خانومم استعداد خوبي تو رقص داره اه لعنتي اينطوري نكن من بايد فقط به درسم فكر كنم نه چيز ديگه نه به اين پسري كه نسبت بهش يه حس عجيب داشتم نه به نگاه عسلي كه تموم وجودمو چسبونكي و شيرين ميكرد نه به اين شونه هاي پهنو مردونه كه برام بعد از پدرم بهترين تكيه گاه بود بيتوجه به حرفش سرمو چرخوندم ببينم شقايق رو پيدا ميكنم يا نه كه ديدم جاش بقل اقاشون خوبه كمر باريكش اسير حصار دستي بود كه توي نگاهش مثل سامي و اتردين هزار تا حرف بود سامي-نفس اسم عطرتو نگفتي بعد دوباره توي گردنم يه نفس كشيدو فشار دستاشو دور كمرم بيشتر كرد احساس ميكردم روي كمرم دوتا تيكه اهن داغ گذاشتن سرشو يكم اورد بالاو لاله گوشمو بوسيد لعنتي انگار هر تماسي كه باهام داشت همونجارو اهن داغ ميزاشتن سعي كردم دوباره بيتفاوت باشم سرمو چرخوندمو اتردين با ميشا رو ديدم اتردين همچين نگاش ميكرد كه منم شك كردم كه ميشا ميخواد فرار كنه ايا؟ كه ايشون اينطوري زل زدن بهش من-تبريك ميگم بازيگراي خوبي هستين سامي سرشو از تو گردنم در اوردو پيشونيشو چسبوند به پيشونيمو دوباره نگاشو قفل كرد تو نگام كمرم زنداني دستاي قوي و مردونش بود با يه حالت سوالي نگام كرد بعد انگار جمله رو براي خودش باز كرد نگاش فقط يك ثانيه يك ثانيه رنگ ناراحتي غم رنجيدگي پيدا كرد طوري كه شك كردم اصلا درست ديدم يا نه چون بعد يك ثانيه نگاش شيطون شدو گفت سامي-مااينيم ديگه بعد يه چشمك بهم زد كه ته دلم هري ريختپيشونيشو از پيشونيم جدا كردو چونه اشو گذاشت روي سرم سرم دقيقا روبه روي گردنشو زير گلوش بود نفس كشيدم سعي كردم عميق ترين نفسي كه توي اين 20 سال كشيدمو بكشم كه بوي عطر تنش ادكلن خنكش داغي حرارتي كه از گلوش ميزدو باعث ميشد نفسم گرم بشه همه و همه توي ذهنم هك بشه ساميار داري باهام چيكار ميكني با تموم شدن اهنگ چونه اشو از سرم جدا كردو روي چشمامو بوسيد

پيش خودم گفتم خيلي نامردي ساميار همه ي وجودمو اتيش زدي ديگه چه كاري با چشمام داشتي كه اونارو هم بوسيدي ساميار - به نفعته از پيش من جم نخوري اگه دوست داري دعوا نشه اخه لعنتي تو اگه منو دوست نداري اين توجهت بهم ديگه چيه چرا انقدر روم حساسي من-يعني انقدر كله شقي كه دعوا راه بندازي زل زد تو چشمامو جوابي داد بهم داد كه هستيمم اتيش زد سامي-به خاطر يه نفس به خاطر تو هر كاري ميكنم دعوا كه سهله با صداي تفضلي سرمو برگردوندم يعني تازه اومده يا از اولم بودو ساميار به خاطر اون اون حرفارو زد سامي دستشو حلقه كرد دور كمرمو منو چسبوند به خودش خدا صدامو ميشنوي ازت يه سوال دارم اين اسمش دوريه يا نزديكي؟ بدجور تو جوابش موندم تو بهم بگو تفضلي-به به زوج جوان و عاشق اتيش شما از اون يكي ها تند تر ها من كه اصلا پيش اين تفضلي حرف نميزدم پس هيچي نگفتموسرمو تكيه دادم به سينه امن سامي سامي-چطور اقاي تفضلي؟ تفضلي-عاشقيا جوون اون سري در اتاق من كه ديگه سرمم انداختم پايين ولي صداي قهقه ي سامي بلند شدش ساميار-در اينكه عاشقم كه هيچ شكي نيست وي اينكه اتيش ما تند تره يا بقيه والا من نميدونم خيلي بيشعوري سامي خجالتم خوب چيزيه تفضلي يه خنده كردو رفت سامي-نفسي چشم عسلي نقره اي شما چرا جلوي اين تفضلي ساكت ميشي من-تو به جاي من حرف ميزني ديگه ولي دوسه بار اين ميشا رو ضايع كرده منم طاقت اينكه يكي ضايعم كنه جوابشو ندم ندارم ميترسم جوابشو بدم از خونه بيرونمون كنه دستاش دور كمرمو شكمم محكم تر شدو سرشو از سرشونم خم كرد روم سامي-نفرماييد مگه بنده ميزارم كسي شما رو ضايع كنه با اين حرفش فكر كردم خوشبحال زن سامي براي بار صدم فكرم رفت وقتي كه كشيدم توي بالكن فكرم پر كشيد سمت حرفاي داغش فكرم پرواز كرد سمت گرمي دستاي قفل شده تو دستام فكرم اوج گرفت سمت بوسه اي كه روي موهامو زير گلوم زده شدو فكرم سقوط كرد به زمان حال كه به اين فك ميكردم همه ي اينا يه خوشي2 ساله زود گزره كه نبايد بهش دل خوش كنم با سامي دست تو دست رفتيم سمت ميلاد با شقايق كه دستاشون تو هم بودو صداي خندشون هوا يه نگاه به دوربرم انداختم چقدر حسرت تو چشماشون بود به حسرت بيموردشون پوزخند زدم ولي دوباره از فكر اينكه شقايق و ميلاد چقدر بهم ميان لبخند نشست رو لبم رفتيم كنارشون نشستيمو ماهم تو خندشون سهيم شديم بعد چند دقيقه ميشا با اتردينم بهمون اضافه شدن صدداي پچ پچاي دورو اطرافمون خيلي شده بود -ماشالا چقدر بهم ميان -خدا خنده رو ايشلا هميشه مهمون صورتاشون كنه و غمو غصه بهشون نده -اي جووني كجايي تعريفارو ميشنيدمو ميخنديدم خنده اي كه شايد در ظاهر شاد ترين خنده بود اما از درون پوزخندي بود تلخ به تلخي يك فنجون اسپرسو يا شكلات تلخ به همه اين افكار اشتباه يادمه يه جا خونده بودم خنده هايم شكلاتي شده اند به همون اندازه خالص وبه همون اندازه تلخ من چه مرگم شده بود هنوز دوماه از درسم نگذشته بود دل داده بودم دل داده بودم به مردي كه اصلا نميدونستم كسش كيه كارش چيه نامزد داره زن داره خانواده داره

من فقط با يه مشت حرف كه خودش براي اشناييي گفت دل باختم يه مشت حرفي كه دروغ يا راست بودنش معلوم نبود گرمي دستاشو حس كردم نگامو چرخوندم روي دستامونو بعدش سر دادم سمت بالا و ميخ چشماش شدم سامي-تو فكري من-خسته شدم شامو كي سرو ميكنن اينا برن بريم بخوابيم دستمو اورد بالاوبرد سمت لباش با نگام ازش خواهش ميكردم كه يه جاي ديگمو اهن داغ نزاره ولي اون نديدو يه جاي ديگمو هم اتيش زد سامي-خسته شدي خانومي چند دقيقه ديگه سرو ميشه ديگه تا اخر مهموني از پيش سامي تكون نخوردم بهتر بگم نزاشت كه بخورم بعد شامم اين مهمونا نرفتن كه نرفتن ديگه ساعت 3 چهار بود كه كم كم رفع زحمت كردن تفضلي با مهموناشم از ما تشكر كردنو(چه عجب) رفتن طبقه ي دوم بعد از حموم پريدم رو تختمو تخت خوابيدم فردا كلاس نداشتيم من خوابيدمو هيچ وقت فكر نكردم ممكنه يه جفت چشم تا خود صبح بيدار بمونه از دل ساميار يه ساعتي ميشد زل زده بودم به صورت فرشته كوچولويي كه روي تخت خوابيده بود فرشته كوچوليي كه نميخواستم دست هيچ احدي بهش بخوره فرشته اي كه بهش احساس مالكيت داشتم فرشته كوچولويي كه زيباييش حتي از فرشته هاي اسموني هم بيشتر بود موهاش نرم مثل ابريشم قلبش پاك مثل بارون بهاري مظلوميتش توي خواب مثل بچه ي چند ماهه كه من مظلوميتش رو فقط توي خواب ديدم چون موقع بيداري مثل يه گربه ملوس چنگول ميكشيد دستمو كشيدم روي گونش پوستش مثل برگ گل بود نرمو لطيف از جام بلند شدمو گوشي با هندزفري رو برداشتمو رفتم تو حياط نفس نفس به نفسم بند بود يه اهنگ پلي كردم اهنگي كه يه هفته بود همدم شبام شده بود هواي امشبم با فكرت خرابه بدون تو خورشيد محاله بتابه تو فانوس شبهاي بيداري ام باش نجاتم بده واسه گريه كردن به پاي تو ديره يه جوري شكستم كه گريه ات بگيره همين امشب از حال من باخبر باش نجاتم بده صداش از جنس باروناي هر روزه دلش وقتي كه دلتنگم نميسوزه چرا بي طاقتي هامو نميبينه.... كسي كه تو چشمام چشماشو ميدوزه
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط yas.. ، سامیار..
#36

از زبون سامی...============ هندزفری رو از تو گوشم دراوردم. یه نگاه به پنجره اتاق خودمو نفس انداختمو برای هزارمین بار فکر کردم قرار نبود اینطوری بشه قرار نبود دل ببازم نباید اینجوری میشد نباید نفسمو وصل میکردم به نفسش نفس دختر کله شقو مغروری که به وقتش غمگینو احساساتی بود به وقتش شیطونو پر سروصدا چرا دلمو دادم بهش؟ چرا دل بستم به یه میوه ممنوعه؟ چرا سهمم از این دل بستن شب تا صبح بیدار موندنه و خیره شدن پنهانی بهش؟چرا فکر میکنم میوه ممنوعه اس وقتی که صبحا که فکر میکنه خوابم میاد زل میزنه به صورتم؟ چرا انقدر مغرورم که بهش نمیگم؟چرا بهش نمیگم دوست دارم عاشقتم دیونه اتم ؟ برای هزارمین بار به خودم تشر زدم سامیار نه تو حق نداری بهش ابراز علاقه کنی تو حق نداری اونم درگیر مشکلاتت کنی نباید با احساسش بازی کنی نباید مشکلی که... رفتم توی خونه رفتم به جایی که روحم سمتش پرواز میکرد جایی که قلبم اونجا بود. جایی که نفسم اونجا بود نشستم پایین تختو برای صدمین بار خیره شدم به صورتش به مژه های بلندو سیاهش که چتر انداخته بود روی چشمای به رنگ عسلش به بینی سربالا خوشفرمش به لبای قلوه ایش به گونه با چونه ی خوشتراشش به موهای مثل ابریشمش نمیدونم تو خواب چی دید که خندید دستمو کردم تو چال روی گونه اش خدا چرا نیمه ی منو برام ممنوعه کردی چرا؟ خم شدم روشو لبامو چسبوندم روی پیشونیش از پیشش بلند شدمو رفتم دراز کشیدم روی کاناپه با خودم فکر کردم سامیار الان پیشته ارومی بعد دوسال چه غلطی میکنی چشمامو بستم به امید اینکه وقتی نفس بیدار شدش صورتم نوازش دستای نوازش گرشو حس کنه نفس با من چيكار ميكني دختر.......................................... . از زبون نفس............................................ ............... یه خمیازه کشیدمو از روی تخت بلند شدمو نگاهی به دورتا دور اتاق انداختم. چشمام روی سامیار ثابت موند یه نگاه به ساعت انداختم12 بود پس چرا بیدار نشده بود لابد خسته بود شونه ای بالا انداختمو بعد از شستن دستو صورتم رفتم نشستم روبه روش دستمو بردم جلو مردد بودم که دستمو بکشم رو گونه اش یا نه که با دیدن نفسای منظمش دستمو کشیدم روی گونه اش یه نفس عمیق کشیدو یه لبخند زد معلوم نیست تو خواب چه بلایی سرم اورده که انقدر خوشحاله

از زبون شقایق!

دیشب خیلی خوب خوابیدم چون مهمونی بهم ساخته بود و شبش با یاد میلاد به خواب رفتم! [2 06]
بعد از اینکه رفتم دستشویی و مسواک زدم یه سویی شرت پوشیدم ولی زیرش هیچی نپوشیدم!
رفتم بیرون سامی رو دیدم که بیدار شده بود و اهنگ گوش میداد .... رفتم پیش میشا و اتردین و سلام کردم و یه صبحونه مختصر خوردم و بعد دوباره رفتم بالا پیش نفس چون تنها بود....
به قول میشا مثه خر درو باز کردم رفتم تو که با کمال تعجب دیدم سامیار خوابه رو کاناپه و یه لبخند رو لبشه و نفس هم دست به روی گونه اش میکشه......
یعنی من کپ کرده بودم و با دهن باز شده از تعجب و چشای از حدقه دراومده گفتم:
ـ نفس!!!! مگه، مگه سامیار همین الان بیرون نبود؟!؟!؟
نفس: خل شدی باز شقایق من همین الان بیدار شدم دیدم این هنوز خوابه!
من: یا قمر بنی هاشم حتما روح سامی بوده.....
با عصبانیت رفتم بغل سامی و یه تکونی دادمش که بدبخت کپ کرد!
با خنده گفتم:
ـ پاشو موزمار ، پاشو! من که میدونم واسه چی دوباره گرفتی خوابیدی! که نفس جونت بیاد نوازشت کنه!
با این حرفم سامی مثه جت بلند شد و من هم فرار کردم و اون هم اومد دنبالم و منو گرفت و شروع کرد به کتک زدن من! [2 06]
من خودم تنم خیلی میخارید با خنده گفتم:
ـ سامیار حقیقت تلخه نزن منو........ آبجی نفس این شوهرت رو بگیر الان من رو به فنا میده!
نفس با خنده گفت:
ـ سامی ولش کن!
سامی: چشم هرچی خانومم بگه!
من یه لحظه دست از خندیدن برداشتم نفسم شبیه علامت سوال شد!
سامی هم منو ول کرد و رفت بیرون!
من: نفس خوش به حالت نمیری الهی اینم عاشقت شد رفت!
نفس: میدونم! [2 06]
من چشامو نازک کردم و گفتم:
ـ اییییییییش خود شیفته!
نفس خندید و باهم رفتیم دنبال میشا و اتردین.......
من: سلام میشا خانوم چه خبرا؟!؟!؟
میشا: باز من خواستم تنها باشم که تو اومدی ای بابا!
من: اصلا من باهات گهرم!
میشا: مجید جان گهرم نه قهرم!
من: دلم میخواد بگم قهرم به تو چه!
نفس: بس کنید دیگه نی نی کوچولو ها!
تو همین لحظه میلاد هم اومد تو آشپز خونه......
کلا من هروقت اینو میدیدم چشام برق میزد اما امروز اولین روزی بود که تو این 20 سال زندگیم احساس کردم یه حس خوب و غریب تو قلبم لونه کرده......
یه لبخند ملیح زدم و به میلاد سلام گرمی کردم اما با جواب دادن میلاد تمام وجودم منجمد شد...
میلاد با سردی تمام سری تکون داد و حتی بهم نگاه هم نکرد....
میشا و نفس با تعجب بهش نگاه کردن و بعدشم به من.....
من مثه یه لاستیک پنچر شدم و وا رفتم......
بغضی به گلوم راه یافت.....
یعنی، یعنی اون کارای دیشب....... یعنی اون کارا همش نقش بازی کردن جلوی تفضلی بود؟!
یعنی من الکی به خودم امید دادم؟!
رفتم بالا و یکم رو تخت نشستم...... بعداز چند دقیقه میلادم اومد و گفت:
ـ خانوم کوچولو چرا اینقدر به خودت امیدواری میدی که همچین سلامی کردی؟!
واقعا کارای دیشبو جدی گرفتی؟! تو برو به دوست پسرت برس......
من که کپ کرده بودم........ میلاد رفت بیرون و درو محکم بست...... منظورشو نمیفهمیدم از این کارا این چرا اینطوری شد؟! مگه چیکار کرده بودم؟!
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با سرعت رفتم تو حموم و لباسام رو درآوردم و رفتم زیر دوش آب یخ..........
به اشکام اجازه فرود دادم.......
یعنی میلاد منو دوس نداره؟!
واییی شقایق چقدر تو ساده ای اخه ادم با یه شب عاشق میشه؟! بله که میشه بعدشم من از همون اولشم به میلاد نظر داشتم....... پس کارای دیشبش؟! یعنی همش الکی بود؟! وایی من چقدر ساده ام خدا! [2 30] دیگه داشتم زیر دوش زار میزدم خوبیش این بود که کسی صدام رو نمیشنید......
خدایا برای چی؟! آخه چرا من باید عاشق بشم و گول بخورم درحالی که عشقم عاشقم نیست؟ آخه چرا خدا؟ مگه من چیکار کردم!؟ چرا با من اینکارو میکنی خداجونم؟! مگه من چیم از بقیه دخترا کمتره؟ چرا باید به خاطر یتیم بودنم مسخره بشم پیش دوستام ؟ چرا باید مثه بقیه مرفح نباشم؟ اینا به کنار چرا باید تو روز اول عاشقیم شکست بخورم؟! خدا اگه میدونستی که این عشق سرانجامی نداره پس برای چی من رو عاشقش کردی؟! چرا؟؟؟؟؟؟!! حداقل اگه سایه پدری بالا سرم بود الان میتونستم باهاش درد و دل کنم یا خودش کمکم میکرد که همخونه کسی نشم.....
هق هقم شدت یافت و به سکسکه تبدیل شد..... دیگه نمیتونستم تحمل کنم به قدری ناراحت شده بودم که دیگه حس کردم دنیا برام معنی نداره........ خدا آخه چرا یه کاری کردی گول اون لبخند شیرینش رو بخورم، چرا؟! [2 30]
خودم رو تو اینه نگاه کردم..... چشام یکم اشکی بود دوباره رفتم زیر دوش تا از بین بره...... باشه دیگه اقا میلاد اینه ؟ باشه هرجور خودت میخوای....... فکر کردی الان گریه کردم حالا پس فردا میوفتم یه گوشه؟! نه منم تلافی میکنم..... بهت میفهمونم وقتی بی دلیل حرف میزنی و دل منو میشکونی نتیجه اش چیه.... پسره ی عوضی!(دلت میاد؟!) آره میاد...... چطور اون دلش اومد با احساسات من بازی کنه؟! من از همون اولش دوسش داشتم و با اینکاراش امیدوارم کرد ولی الان؟!!؟؟! دارم برات میلاد......
وقتی موهام رو کامل خشک کردم ولباس پوشیدم رفتم سمت موبایلم و هیچی ندیدم........ خب چقدر همه منو دوس دارن واقعا!!!
رفتم بیرون و خیلی مغرورانه از کنار میلاد رد شدم و رفتم پیش دوستام........
میلاد خیلی قیافه اش تو هم بود.......
من با همه حرف میزدم به غیر از میلاد ...... دلم میخواست محل سگ بهش نذارم مرتیکه رو........ من یه ادم حساسم نباید اینکارو با من میکرد........
اگه دیگه اسمتو اوردم اسمم شقایق نیست..... میذارمش رویا! [2 06]
عصبانی بودم از دستش برای اینکه بی دلیل تهمت زده بود....
عشقم به من تهمت زده بود این یعنی فاجعه!!!
موبایلم تو جیبم بود و صدای زنگش توی حال پیچید و میلاد به طعنه گفت:
ـ بردار شقایق خانوم شاید پرهام جونت باشه حتما نگرانت شده......
چشای هر پنج نفرمون گرد شد! پس مرتیکه ازگل مشکلت اینه؟!
پاشدم وایسادم و بازوی میلاد رو گرفتم و به زور بردمش بالا!!!
رفتیم تو اتاق و من گفتم:
ـ چته؟! چرا اینطوری میکنی؟! مثه ادم بگو چته اینقدر ابروی منو نبر........
میلاد: من چمه؟! تو چته! فکر کردی میتونی خرم کنی؟! نه خیر شما به عشقت برس کاری به من نداشته باش....
من سرش داد زدم:
ـ میلاد عین ادم بگو مشکلت چیه؟!
میلاد یه دادی زد که بدنم به لرزه افتاد:
ـ تو دوست پسر داری و به من نگفتی؟! این پرهام کیه!؟
انگشتم رو کردم تو گوشم و گفتم:
ـ یواششششش چته کر شدم!
میلاد: با تواما!
من: نه خیر من دوس پسر ندارم .... چرا الکی تهمت میزنی؟
میلاد: پس اون پسره کی بود زنگ زد گفت من دوست پسر شقایقم!؟
من: خفه شو تو واقعا خیلی زود باوری که حرفش رو باور کردی...... مگه همه مثه تو هستن؟!
سریع از اتاقم زدم بیرون و رفتم تو اتاق نفس......
نفس و میشا هم سریع اومدن تو اتاق......
میشا: چت شده شقایق؟!
من: من چم شده!؟ میلاد چش شده الکی بهم تهمت میزنه همش تقصیر این پرهامه حالا صبر کنید ببینم میتونه رابطه منو میلادو بهم بزنه یا نه!
نفس: شقایق حالت خوبه؟!
من: بله خوبم اینقدر این سوال رو از من نپرس!
میشا: به به چشمم روشن شقایقم عاشق شد رفت!
من: شدم که شدم همینه که هست........
نفس: ای جونم عزیزم ناراحت نشو...... من خودم حال میلاد رو جا میارم که دوس جونم رو ناراحت کرده..... صبح هم صداتون رو تو اتاق شنیدم......
من: من واقعا خیلی ساده ام که گول رفتار دیشبش رو خوردم....... آخه فکر کردم واقعا داره از ته دل عاشقونه رفتار میکنه اما نگو که فقط جلوی تفضلی اینطوری بوده...
میشا: دختر اگه جلو تفضلی بوده پس چرا تو بالکن اون کارارو کرده که تو دید نباشین؟!
من: نمیدونم باووو! چه سوالایی میکنی!
میشا: اه صد دفعه گفتم اینطوری نگو بابا حرصم میگیره!
من: میخوام که حرصت بگیره دیگه......
میشا: ببین شقی اصلا بهش محل نذاریا ........ اصلا نگاش نکن بذار خودش بیاد معذرت خواهی!
من: پس چی فکر کردی... هنوز اینقدرکله شق نشدم...........
ولی خیلی دلم رو بد شکوند بچه ها من تازه اول راه بودم.....
نباید اینطوری بهم تهمت میزد....... همش تقصیر پرهامه ایشالا بمیره!ایششش
نفس و میشا خندیدن و باهم رفتیم بیرون......

از زبون شقایق!

وقتی رفتم بیرون یه پشت چشمی واسه میلاد نازک کردم و رفتم پیش سامیار نشستم........
سامیار در گوشم گفت:
ـ آخه دختر چرا اعصاب این داداش مارو میریزی بهم؟! نمیگی غیرتش قلنبه میشه!؟
من: من ؟ من اعصابشو ریختم بهم ؟ به من چه اون حتی دلیل دعواش رو هم نگفت.......
سامیار: خب معلومه چون اون پسره تو دانشگاه که سیریشت شده بود زنگ زده وقتی پایین بودی میلاد برداشته بعد پرهامم گفته دوست پسرته....... حالا راسته یا نه!؟
من: برو بابا! من دوست پسرم کجا بود؟!!
سامیار یه نگاه به میلاد کرد و گفت:
ـ خب میلاد خیلی ناراحت شد چون تو اون روز هم باهاش حرف زدی.......
من: بابا من اصلا شماره ام رو ندادم بهش........ نمیدونم از کدوم جهنمی شماره ام رو گرفته.........
یهو یه اسمی جلو چشمم ظاهر شد"اشکان" وایییییی اگه پرهام به اشکان گفته باشه من شوهر دارم چی؟!
نه بابا میلاد نگفته اینو........واییییییی بدبخت شدم........ شقایق اینقدر بد به خودت راه نده دختر.... (بیا دیوونه شدم با خودم حرف میزنم)
وللش بابا شقایق حساس نشو!!!!!
من: راستی سامی خودت بهش بگو..... من باهاش قهرم......
یهو سامیار قهقهه ای زد که همه برگشتن سمتش......
من: زهر مار چرا اینطوری میخندی زهرم پکید!
سامیار: خیلی کله شقی.....
من: به تو رفتم
سامیار: اگه به من رفته بودی که الان میرفتی ازش معذرت میخواستی!
من: عمرا!!!!!! تو بگو من یه درصد برم معذرت خواهی اون شروع کرد خودشم باید معذرت بخواد اگه تقصیر من بود شاید معذرت میخواستم اما الان اون منو ناراحت کرده پس فکرشم نکن.........
سرم رو نزدیک گوش سامیار بردم و با شیطنت گفتم:
ـ راستی کلک!!!!! راستش رو بگو امروز صبح چرا دوباره رفتی خوابیدی؟!
سامیار: پاشو برو بچه دیگه داری پررو میشی!
من: اگه نگی به نفس میگما!
سامیار: اه؟!؟!
من: بله همینه که هست!
سامیار: خو خوابم میومد چقدر تو فضولی.......
من: به تو چه اخه موزمار!
سامیار: کله شق......
من: غولتشن......
یهو اتردین اومد و به بحث ما خاتمه داد:
ـ بس کنید دیگه ای بابا سرم رفت!
میشا: اتردین باید عادت کنی!
من رفتم پیش میشا تا نفس بیاد پیش سامیار......
به نفس چشمکی زدم که یعنی برو ...... نفس هم رفت....
باز این نفس و سامی افتادن بهم و یه پچ پچایی میکردن.....
کلا خیلی خوش به حال نفس بودا!!!!!!! واییییی خوش به حالش قشنگ معلومه سامیار دوسش داره ولی از بس مغروره نمیگه........ امان از غرور! (شقایق چرا شعار میدی؟!)
اتردین که دید میلاد تنها نشسته رفت پیشش و یکم باهاش حرف زد.........
میشا: ای بابا این میلاد از تو بدتره که....... اگه نرید معذرت خواهی جفتتون فنا میشیدا.......
من: برو بابا تو به فکر اتردینت باش...... من خودم حلش میکنم...... اصلا به درک!
میشا: اخ دارم میبینم چقدرم به درک!
از جر و بحث خسته شدم و رفتم بالا تا یکم بخوابم........
چون بعد از گریه و حموم خوابم گرفته بود!
تازه ساعت چهار و نیم بود ولی من میخواستم بخوابم.....
تخته به طرز فجیهی به من چشمک میزد!!!!!!
داشت باهام حرف میزد اصلا! میگفت بیا بپر رو من!!!! [2 06]
منم کودک درونم ذوق کرد پریدم رو تخت و بالا و پایین شدم!
اینقدر حال داد که قهقهه ای زدم و بعد رو تخت نشستم روبه روی در....... که با چهره ی حیرت زده ی میلاد رو دیدم.......
حسابی خجالت کشیدم و پاشدم و تخت رو مرتب کردم و رفتم تو دستشویی....... به خودم از تو آینه نگاه کردم...... گونه هام سرخ شده بود! خنده ام گرفته بود .... سریع از دستشویی بیرون اومدم اما با سر رفتم تو آغوش گرم میلاد.............
با اینکه باهاش قهر بودم اما نمیتونستم مقاومت کنم.... ولی وجدان مغرورم بلند شد و گفت:
ـ نکبت از بغلش بیا بیرون ابروم رو بردی! [2 06]
سریع از بغلش اومدم بیرون و رفتم زیر پتو بخوابم........
میلاد اومد و نشست رو تخت و منم پتو رو تا سرم کشیدم و چشمام رو روهم فشار دادم و دعا کردم که منت کشی کنه اما ......... اون رفته بود........
با ناراحتی سرم رو کردم زیر پتو و سعی کردم بخوابم........ باید ازش دل میکندم اینطوری نمیشد.........
با شنیدن صدای پچ پچی بیدار شدم...... لای چشمم رو یکم باز کردم و میشا رو دیدم که وقتی منو دید جیغ کشید:
ـ نفس بیدار شد! بریم!؟
نفس: آره برو!
چشمام روکامل باز کردم که میشا پرید روم!
من یه جیغی کشیدم و گفت:
ـ پاشو از روم میشا له شدم!مامان!!!!!!
هلش دادم اونور تا از روم بره کنار.......
من: دیوونه موجی چرا همچین میکنی؟! نمیگی سکته ناقص رو میزنم؟
میشا: بهتر!
نفس: پاشو خوابالو ، پاشو میخوایم با اقامون اینا بریم خرید!
من: من نمیام حوصله ندارم.....
نفس: لوس نشو میخوایم بریم خرید مرید!
من: حالا چون اصرار میکنی باشه!
نفس و میشا دوتا دستم رو گرفتن و از رو تخت شوتم کردن پایین ........
منم رفتم تو دستشویی و تمام کارای لازم رو کردم و اومدم بیرون و شروع کردم به آرایش کردن.........
یکم رژ گونه نارنجی به گونه های برجسته ام زدم و یه رژ لب ملایم صورتی هم برداشتم زدم.......
چشمامم فقط خط چش کشیدم و حله حل بود!
یه نگاه از توی اینه قدی به خودم انداختم..............
شلوار جین چسبون با مانتوی لی که خیلی تنگ بود با یه شال چروکیه آبی ...... خوب بود....... مورد پسند واقع شدم!
یکمم عطر زدم و رفتم بیرون..........
نفس و میشا هم توووووپ! ماهههههه! نفس تیپ سفید زده بود که خیلی بهش میومد مانتو سفید با شلوار جین یخی و شال سفید........ میشا هم شلوار جین ابی پررنگ و مانتوی کرم و شال قهوه ای بهش میومد!
اتردینم یه بلوز جذب مشکی پوشیده بود بزنم به تخته...... (استغفرلله! چشمات رو درویش کن شقایق!)
سامیارم باز فضولی کرده بود و تیپش با نفس یکی شده بود!
اونم تیپ سفید زده بود لامصب.......
میلادم که اصلا ندیدم نمیدونم کجا بود........
از پله ها رفتیم پایین و میلاد رو دیدم که داره با تلفن حرف میزنه..... فکر کنم مادرش بود....... چون هی میگفت مادر من!!! [2 06]
وایییی هی من میخوام میلاد رو فراموش کنم اما مگه میشه!؟
یه پیرهن مردونه پوشیده بود چهارخونه بود به طرز فجیهی بهش میومد استیناشم کوتاه بود هیکل عضله ایش بیشتر تو چشم بود اصلا این سه تفنگ دار هیکلاشون حرف نداشت....
موهاشم مثه همیشه خوشگل درست کرده بود........
حواسم نبود از اون موقع تا حالا داشتم نگاهش میکردم که با ضربه نفس به بازوم به خودم اومدم و در اون غالب شقایق مغرور فرو رفتم............


یعنی نگاه کنید چقدر دختر خوبیم امروز یه عالمه پست گذاشتم سپاس فراموش نشه....


از زبون سامیار

اينكه تو غالب عاديش جا گرفته ولي از چشماش غم ميباره شايد بقيه نفهمن ولي من كه دوست چندينو چند سالش بودم ميفهمم كه دل كوچيكش پر غصه اس نميدونم چرا اين پسرا اينجوري زود قضتوت ميكنن قرار شد منو سامي با ماشين اون بياييم بقيه هم با ماشين ميلاد بيان توي اينه ماشين شالمو مرتب كردمو تكيه دادم به صندلي
من-سامي شما تو دانشگاه چيكار ميكرديد؟ مگه براي تخصص نميخونيد؟بايد دوره اتون رو تو بيمارستان بگزرونيد
سامي يه تك خنده اي كردو برگشت يه جور غريبي نگام كرد بعدش گفت
سامي-منتظر بودم اين سوالو بپرسي راستش اونروز ما بيكار بوديم گفتيم بياييم يه سر به دانشگاه جديد بزنيم بعدشم به عنوان مهمان اومديم سر كلاس شما تا يه وقت ..... هيچي ولش كن
از اونجايي كه من يكم كنجكاو هستم گفتم
من-تا يه وقت ما چي ساميار حرفتو ادامه بده
سامي انگشتشو اورد جلوي صورتمو بينيمو محكم كشيدو دوباره خيره شد به جاده بعد در همون حالتي كه فرمونو با كف دستش ميچرخوندو اونيكي دستشو از ارنج تا كرده بودو تكيه داده بود به لبه پنجره ماشين گفت
سامي- ميدونستي خيلي فضولي فسقلي
من-نخيرم خودت فضولي
سامي دستشو كه تكيه داده بود به پنجره برداشتو اشاره كرد به خودش
سامي-من من كجام فضوله اخه خانوم خانوما
من-معلوم ميشه در ضمن انقدر نپيچ تو كوچه ننه ي علي چپ به خدا بمبسته دنده عقب بگير بيا بيرون
خنديدو گفت
سامي-تسليم بابا اومديم ببينيم شما شيطوني ميكنيد يا نه كه از شانسمون اون استاد گند دماغ بيريخت اومد سر كلاس
خنديدمو گفتم
من-خلفي رو ميگي كجا بيچاره بدريخته اتفاقا از نظرم خيلي خوشتيپو خوش قيافه اس
سامي-ااااااااااااااا پس خوشقيافه اس
من-بعله همه دختراي دانشگاه قبليمونو جديدمون عاشقش ان
دوباره دستشو تكيه داد به پنجره با اين تفاوت كه انگشت اشاره اش رو به دندون گرفتو يه كو چولو اخماشو كرد تو هم بعد چند ثانيه گفت
سامي-از منم بيشتر؟
من-چي از تو هم بيشتر
انگشتشو از دهنش دراوردو گفت
سامي-تيپو قيافه
يه نگا بهش كردم خيلي بي انصافي بود اگه نميگفتم سامي از خلفي سرتره
من-خودت چي فكر ميكني؟
سامي-صد در صد من خوشگل ترمو خوشتيپ تر
من-خودشيفته ي
پريد وسط حرفم
سامي-بحث عوض
من-بابا ميخواستم بگم خودشيفته ي خوشگل خوشتيپ
اگه بگم تو كم تر از يك صدم ثانيه تغيير حالت داد دروغ نگفتم اخماش باز شدو يه لبخند خوشگل نشست رو صورتش
سامي-ديدي گفتم از اون سرم
من-بحث عوض راستي شما پسرا چرا اينطوري ميكنيد ؟اون از اتردين كه به ميشا شك كرد اين از ميلاد كه با اينكه اتردين رو ديد باز اشتباه اونو تكرار كردش
سامي-من كه اينكارا رو نكردم
من-خب تو استثنا هستي
سامي-جون من
من-خب حالا پرو نشو من بايد حال اين ميلاد رو بگيرم شما هم پشت مني فقط ببينم طرفداري ميلاد رو كردي شب كه رو كاناپه ميخوابي بدتر تو اتاق رات نميدم كه اون كاناپه رو هم از دست ميدي
سامي-چشم خانوم هر چي شما بگي چرا اذيت ميكني مظلوم گير اووردي

بوده كه اين اينجوري تعجب كرده خواستم دستشو بگيرم كه دوباره ياد اون سد بزرگ افتادم ساميار نفس براي تو حيفه يعني براي تو كه نه براي خانواده ات حيفه براي كل خانواده ات نه براي اينكه عروس مادرت بشه حيفه يه مادر ايراد گير مغرور جدي خب دست نفسو ميگيري ميبري يه جا ديگه زندگي ميكني به خودم تشر زدم پس غيرتت كجاس سامي اون از اون يكيا كه فرار كردن خب خودتم كه اگه فرار كردي نخير من فرار نكردم من اون دوسالي كه مامان رفته خارجو اومدم اينجا خب وقتي برگشتم فكر كن خارجه تركش كن اونموقع قلبش طاقت نمياره اونموقع تو هم ميشي لنگه اون داداش عوضيت كه بابات رو به كشتن داد و الانم معلوم نيست كدوم گوريه زخمم خيلي عميق بود داغ پدر و يه برادر كه اگه گيرش بيارم گردنشو خورد ميكنم كم نبود هي هي سامي تو چقدر تند ميري مگه همين الان بعله رو بهت داده كه براي خودت ميبري و ميدوزي خب بعله رو كه داده با اون صداي لطيفو قشنگش يه بار بهم بله داده ولي از ته دل نه نداده خدا جون كمكم كن بدجور گير كردم دستمو دراز كردمو يه سي دي از داشبورد برداشتمو گذاشتم تو ضبطو تكيه دادم نفسم معلوم بود منتظر اهنگه
زندگيم رو لبه تيغه نميشه باتو بيام
زخم من خيلي عميقه نميشه با تو بيام
اخر قصه چي ميشه خودمم نميدونم
واسه اينكه با تو باشم ميخوامو نميتونم
خيلي حرفا رو نميشه با ترانه ها بگي
عمريه چمامو بستم رو تموم زندگي
وقتي ترسي تو دلم نيست واسه چي سكوت كنم
من به قله نرسيدم كه بخوام سقوط كنم
اما تو همه حتي اگه اسموني نيست
اگه افتادي به خاكم باز رو باورت بنويس
توي چشمامون با اينكه قطره هاي بارونه
تو نگاه كنو بخند كه اخرين خندمونه زندگيم رو لبه تيغه نميشه باتو بيام
زخم من خيلي عميقه نميشه با تو بيام
اخر قصه چي ميشه خودمم نميدونم
واسه اينكه با تو باشم ميخوامو نميتونم
(اهنگ لب تيغ فرزاد فرزين)
اين اهنگ چه به حالو روزم ميومد نفسو يه نگا كردم اصلا فكر كنم نفهميد رسيديم رو لبش يه لبخند بود معلوم نبود چه نقشه شيطاني براي ميلاد بدبخت كشيده از ماشين پياده شدمو رفتم در رو براش باز كردم تازه انگار به خودش اومد پياده شدو دستمو گرفت با هم رفتيم پيش بچه ها
نفس-بعضي ها ياد بگيرن
منظورش دقيقا ميلاد بودش چون اتردين اصلا معلوم نشد با ميشا كجا غيب شدن ميلادم هيچي نگفت فقط به سابيدن دندوناش بهم بسنده كرد با هم رفتيم توي پاساژ داشتيم همينجوري ميچرخيديم كه چشمم خورد به يه مانتو فروشي
من-نفس ببين اون مانتو بنفشه قشنگ نيست فكر كنم خيلي بهت بياد
نفسم كه تازه چشماش خورده بود به مانتو بنفشه برق زد اگه ميگن را قلب ما مردا شكمه براي زنا خريد كردنه به بچه ها گفتم ما ميريم مانتو فروشيه اونا هم همينجا ها باشن يه زنگم به اتردين بزنن بگن با ميشا بيان اينجا رفتيم تو مانتو فروشيه نفس سايزشو گفتو فروشنده براش مانتورو اورد با هم رفتيم سمت اتاق پرو نفس كيفشو دراورد داد بهمو يهو خم شد گونه امو بوس كرد هنوز تو شوك حركتش بودم كه صداش چسبيده به گوشم منو غرق لذت كرد پس خانوم حسودي كردنم بلده
نفس-واي به حالت سامي اگه به اين دختر ايكبيريه نگا كني جفت چشماي خوشرنگتو از كاسه درميارم
با شيطنت زل زدم تو چشماي خوشگلش من-والا من اصلا نفهميدم چه شكلي بود ولي براي اطمينان كه بهش نگا نكنم ميخواي منم باهات بيام تو اتاق
يه دونه زد به بازومو رفت تو اتاق وقتي در اتاقو باز كردش باورم نميشد ين مانتورو من براي عشقم انتخاب كردمو اون پوشيدتش تا حالا براي زني يا دختري لباس انتخاب نكرده بودم هرچند نفسم هركسي نبود چقدر مانتو بهش ميومد بماند مانتو رو با عابر بانكم حساب كردم داشتيم از در بوتيك ميومديم بيرون كه صداي دادو بيداد شنيديم
نفس-ا ا نگا كن سامي اون ميلاد نيست يقه اون پسره رو گرفته بدون اينكه جوابشو بدم دستشو گرفتم كشيدم اون سمتي كه دعوا شده بود ولي تا ما برسيم پسره كه يه پسر كم سنو سالم بود از اين جوجخ تيغي ها در رفت مردمم پخش شدن ميلاد نشسته بودو سرشو گرفته بود تو دستش شقايقم رنگ به رو نداشت
نفس يه شكلات از كيفش دراورد داد دست شقايق
نفس-شقايق جان اينو بخور رنگ به رو نداري چي شده ميلاد؟
من-ببين دودقيقه منو نفس رفتيم لباس بگيريم ازتون غافل شديم چيكار كرديد مگه بچه ايد
ميلاد-از اين خانوم بپرسيد كه گوشيشو گذاشته در گوشش باناز معلوم نيست با كدوم خري حرف ميزنه خنده هاشم كه ديگه نگو كل پاسژو گرفته براي جلب توجه بلند بلند ميخنده كه يه پسر كه فرق دست راستو چپشو نميدونه بياد بهش تيكه بندازه و شماره بده
شقايق-حرف دهنتو بفهما من داشتم با سحر حرف ميزدم كه اون پسر جوجه تيغيه اومد
نفس-تقصير توهم هستش براي چي دستشو ول ميكني ميري كنار مردمم فكر ميكنن دختر تنهاست لياقت نداري كه من اگه جات بودم يه ثانيه هم دستشو ول نميكردم
من-نفس راست ميگه ببين من مگه دست نفسو ول ميكنم ميرم دنبال كار خودم نخير ول نميكنم چون فكر اينجاهاشو كردم خودتم ميدوني من مثل تو كوتا نميام خون به پا ميكنم طرفو ميفرستم بره كره مريخ سك سك كنه برگرده همچين ميزنمش نتونه از جاش بلند بشه
نفس-اتردينو ميشا كجان؟
ميلاد-اوناهاشن
با اومدن اتردينيو ميشا قرار شد بريم يه فروشگاه موادغذايي اون يخچالو پركنيم ميشا مثل اين بچه ها يه چرخ گرفت دستشو از همون اول شروع كرد به پر كردنش منو نفسم يه چرخ برداشتيمو شروع كرديم
از زبون شقایق...



همه یه چرخ برداشتیم و شروع کردیم به پر کردن چرخه! من چرخ رو گرفته بودم و میلاد انتخاب میکرد..... همینطور که به اطراف نگاه میکردم چرخ رو هم حرکت میدادم و میلاد هم از لجه من چرخ رو نگه میداشت و هی بی خود پرش میکرد و من میذاشتم سر جاش چون واقعا نیاز نبود........چرخه که نیمه پر شد من گفتم که بریم قسمت لوازم بهداشتی....
وقتی رفتیم اونجا از حرکات میلاد خنده ام گرفت اصلا حواسش نبود چی داره برمیداره.....
چرخ رو نگه داشتم و میلاد خورد به چرخ و با اخم نگاهم کرد و گفت:
ـ چته چرا اینطوری میکنی؟!
منم با اخم مصنوعی گفتم:
ـ تو حواست کجاست آقا پوشک بچه واسه چیه آخه؟!؟!؟
میلاد به توی چرخ نگاه کرد و قیافش متعجب شد.....
میلاد: من این رو گذاشتم این تو؟!
من: پ ن پ عمه ام انداخته ، آلزایمرم که گرفتی! معلوم نیست حواسش کجاس!
میلاد با اخم و دقت بیشتری دوباره شروع کرد...
خرید ها که تموم شد مردا رفتن که حساب کنن......
ماهم پلاستیکایی که پسرا میدادن رو میگرفتیم تا ببریم تو ماشین....
وقتی بردیمشون تو ماشین از اونور هم همه سوار ماشینای خودشون شدن و ما به دنبال سامیار اینا راه افتادیم.........
میلاد داشت رانندگی میکرد و کاملا تو فکر بود.......
به نیم رخ مردونه اش نگاه کردم..... هیییی ازقدیم گفتن خوشگل مال مردمه پس بیخیال!
شالم از سرم داشت میوفتاد که میشا با مسخره بازی گفت:
ـ شالت رو درست کن دختر نامحرم اینجاست!
و به اتردین اشاره کرد و من خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه اینکه تو خونه نامحرم نیست!؟
و دوتاییمون خندیدیم........
دوباره ماشین ساکت شد و میشا هم نتونست جو رو عوض کنه.....
خودم دست به کار شدم و دستم رو بردم تا آهنگ رو روشن کنم....
وقتی پخش رو زدم یه آهنگ غمگین از 25 باند پخش شد.....
تو هستی تو رویام، تو هستی تو قلبم....
ولی رفتی و ندیدی حال خرابم...
توی این دنیا ، توی این عالم
زندگی بی تو برام معنا نداره......
حوصله آهنگ غمگین نداشتم مخصوصا از این گروه رو! واقعا میلادم افسرده اسا! [2 06]
سی دی رو درآوردم و در داشپرت رو باز کردم و دنبال اهنگ شاد گشتم......ولی هیچی نبود همش غمگین بود.......
میشا: شقایق من یه آهنگ تو کیفم دارم شاد جوگیریه!
خندیدم وگفتم:
ـ خب بده بابا همونم خوبه....... فقط میلاد جوگیر میشه ها!
من و میشا و اتردین خندیدیم اما میلاد حتی یه نیشخند هم نزد......
آهنگ رو که گذاشتم صداش رو تا آخر بلند کردم و میلاد کمش کرد..... حرصی شدم و دوباره تا اخر صداش رو بلند کردم.....
میلاد دوباره صداش رو کم کرد!!!!!
خنده ام گرفت و میخواستم دوباره زیادش کنم که هم زمان دست میلاد هم اومد روی دکمه و خورد به هم......
میلاد دستش رو کشید و منم صدای آهنگ رو زیاد کردم و من پیروز شدم!
نفس و سامیار نزدیک یه رستوران شیک پارک کردن و پیاده شدن و میلاد هم پشت سرشون.......
وقتی پیاده شدیم میشا و اتردین اول رفتن و من و میلاد اخر......
من جلو تر از میلاد بودم که یهو میلاد دستم رو گرفت و کشید سمت خودش و باهم حرکت کردیم.......
دستام که تو دستاش یه حس خوبی رو بهم اهدا میکرد......
واقعا دلم میخواست این احساس رو تا اخر عمرم داشته باشم اما میدونم که نمیشه چون عشق یه طرفه هیچ وقت دووم نداره......
الانم فقط از سر اجبار دستم رو گرفته ولی همینم کافیه..... حداقل این دوسال رو از بودن با عشقم لذت ببرم...........
وقتی پشت میز نشستیم گارسون سفارش هارو گرفت.... ما دخترا استیک سفارش دادیم و پسرا پیتزا......
حوصله ام سر رفته بود و مدام با انگشتام بازی میکردم...... دلم یه جورایی شور میزد و من وقتی نگرانم لب پایینم رو گاز میگرم.....
احساس کردم یکی داره نگاهم میکنه........ سرم رو بالا آوردم و چشمای من تو چشمای قشنگ میلاد قفل شد اما من سریع سرم رو آوردم پایین و دوباره با انگشتام ور رفتم........
نفس به بازوم زد و گفت:
ـ چته نگرانی!
من: اوهوم! خیلی ..... دلم شور میزنه.....
میشا و نفس بهم نگاه کردن.......
تو همین حین غذاهارو اوردن........از زبون شقایقوقتی غذا رو آوردن من که اصلا اشتها نداشتم انگار تو دلم داشتن رخت میشستن. میلادم به کلافگی من پی برد اما به رو خودش نیاورد.نفس و سامیارم که غرق دنیای عشق بودن!از چشماشون به همه چی پی بردم. اتردین و میشا هم که داشتن غذاشونو میخوردن ولی من اصلا نمیتونستم. داشتم با غذام بازی بازی میکردم که موبایلم زنگ خورد.
به شماره دقت نکردم و با شنیدن صدای مادرم دلم هوری ریخت پایین.
مامان: سلام دخترم.
من: سلام مامان جونم خوبی؟!(تو همین حین به بقیه هم نگاه میکردم تا عکس العملشون رو ببینم.)
مامان: خوبم گلم. یه خبر خوب برات دارم.
من: چی؟!
مامان: فردا شب با داییت و سحر میایم خوابگاهتون و البته مامان نفس و میشا هم میان. باهم هماهنگ کردیم!
آب دهنم پرید تو گلوم و به سرفه افتادم و چشمام هم از حدقه زده بود بیرون. میلاد یکم آب به خوردم داد دوباره صدای مادرم تو گوشی پیچید:
ـ چی شد شقایق؟!
من با لکنت گفتم:
ـ هیچ ... هیچی! ولی مگه قرار نبود دوهفته دیگه بیاید؟!
مامان: چرا اما میخواستیم سوپرایز شی!
من: چه سوپرایز غیر منتظره ای!
مامان: پس باشه گلم فعلا!
و قطع کرد. گوشی هنوز تو دستام بود و با شوک به بچه ها نگاه میکردم.
میشا: چی گفت؟!
من: فردا مامانای هممون باهم میان خونمون...
اتردینم از تعجب چشماش گرد شد و میلاد رنگش پرید و سامیارم اخماش رفت توهم.
نفس: حالا پسرارو چی کار کنیم؟!
من: راستش... نمیدونم خیلی یه هویی شد!
میشا: مگه قرار نبود دوهفته دیگه بیان؟!
من: چرا ولی نمیدونم از دس این مامانا! تازه داییمم میخواد بیاره...شاید سحرم بیاد دیگه بدتر....
میشا: آخ جون سحر!
زدم تو سر میشا و گفتم:
ـ اه؟! که تو و سحر باز بیوفتید به هم و شر به پا کنید!؟
میشا: آره از کجا فهمیدی؟!
من: از دست تو دختر!
پس بگو دلشوره ام برای چی بود. دیگه کسی لب به غذا نزد. فکر کنم این خبر خیلی دلهره آور بود چون همه رفته بودن تو فکر. وایی فکر کن دوهفته از عشقت دور بشی. وایی فاجعه اس. فکر کنم قیافه سامی هم بخاطر همین رفت تو هم. به نفس نگاه کردم.اگه لو بریم؟! نفس اگه مجازات شه؟! نه بابا من خودم پشت نفسم اگه نفس اشتباه کرده ماهم اشتباه کردیم. اصلا لو برای چی بریم؟! اونا شب میان تا فردا خدا بزرگه. نفس و میشا بلند شدن برن دستشویی و منم باهاشون رفتم. وقتی رفتیم تو دستشویی نفس لب باز کرد:
ـ وایی حالا چیکار کنیم؟!
من: نمیدونم... دلهره گرفتم نفس. پسرا کجا برن؟
سه تایی همینطور که داشتیم دستامون رو میشستیم نفس یهو یه لبخند شیطانی جلوی آینه زد و گفت:
ـ اهم اهم!!! مگه تفضلی قرار نیست فردا بره پیش نوه جونیاش تا دوماه بمونه؟!
میشا: ماشالا این چقدر میره سفر یه وقت خسته نشه؟! پوله دیگه از بیکاریه...
نفس دستاش رو خشک کرد و زد رو پیشونی میشا و گفت:
ـ نه بابا! منظورم اینه که پسرارو میفرستیم بالا بخوابن... یادتون رفته هنوز بالای خونه خالیه!
من: از فکرش بیا بیرون نفس که غیر ممکنه... اونجا قفله...
نفس: آخ راس میگی.....
من: خب حالا چیکار کنیم؟!
میشا: من که دیگه مخم قد نمیده!
من: مخ تو که هیچوقت قد نمیده!
میشا با خنده زد تو سرم گفت:
ـ خود خرت مخت قد نمیده!
و دوتایی خندیدیم. اما باید یه فکری میکردیم...
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط yas.. ، سامیار..
آگهی
#37
قشنگ بود مرسی
اینکه اگه کسی رو دوست داشته باشی و نگی دوست دارم (:با اینکه کسی رو دوست نداشته باشی و بگی  دوست دارم (:...خیلی فرقـ دارهـ ..... شاید دردِ اولی به ظاهر بیشتر باشهـ ولی زخم دومی کاری ترهـ (:
پاسخ
#38
ز زبون نفس

توي راه برگشت بوديم اين ساميارم اصلا حرف نميزد. من- ميگم سامي ميشه با پسرا اين دوهفته رو بريد هتل سامي بدتر اخماش رو كشيد تو هم ساميار-نه نميشه انقدر محكم گفت كه من لال موني گرفتم يكم ديگه گذشت ديدم نخير اين زبون باز نميكنه اومدم حرف بزنم كه گفت سامي- باشه ميريم دستامو كوبوندم بهمو اومدم ازش تشكر كنم كه زودتر از من گفت سامي-فقط دوهفته اتاقمم اومدم ندي به اون دوستات من-خيلي گلي سامي سايه يه لبخند زودگزر و تو صورتش ديدم لبخندي كه عمرش به دوثانيه هم نكشيد نكنه همه اينا براي اين باشه كه دلش تو اين دوهفته برام تنگ ميشه ازاين فكر ته دلم غنج رفت يه نگا به دستش انداختم چقدر دستاي بزرگو مردونه اي داشت يه رينگ ساده تو دستاي سامي چه خوشگل ميشد در تعجبم كه تفضلي چرا به اينكه ما حلقه دست نميكنيم گير نميده من-ميگما ساميار اين تفضلي چرا به اينكه ما حلقه دست نميكنيم گير نميده؟ سامي-چه ميدونم ماهارو زياد نميبينه كه ولي بايد بريم حلقه هم بگيريم كه دوماه ديگه كه برگرده ابو هواي فرنگ بهش ميسازه چشماش قوي ميشه من-سامي خودمم از لحني كه صداش كردم تعجب كردم برگشت اينبار به جاي اينكه چشمامو قفل كنه تو چشماي خودش توي چشماش اهنربا گذاشته بود تو چشماي من اهن جذب نگاهش شده بودم كه صداش قلبمو نوازش كرد سامي-جون سامي واي خدا يكي منو بگيره غش نكنم كلمات از ذهنم پريده بود چي ميخواستم بگم اهان من-خيلي گلي نگاشو از نگام گرفت ولي با اهنرباش قلبمو با خودش كشيد برد دستشو گذاشت رو سينه شو خودشو به حالت نمايشي خم كرد سامي- چاكرشوما ماشينو پارك كرديمو رفتيم تو همه رو كاناپه هاي تو سالن ولو شده بوديم نا نداشتم تكون بخورم سامي-پسرا ما از فردا غروب ميريم هتل تا خانواده دخترا بيانو برن شقايق-خب شما لطف ميكني ولي خانواده شما اومدن بهتون سر بزنن ما چيكار كنيم سامي-مادر من با ابجيم رفتن كانادا2 سال ديگه ميان اتردين با ميلادم بچه نيستن كه خانوادشون بياد دنبالشون شما دختريد ميان به شماها سر بزنن ميشا-پس منظورتون اينه كه ما لوسيم نفس اينو نگا من-ساميار شب تو اتاق رات نميدم همينجا رو مبل بخواب ساميار-ا اينطوريه محص اطلاع تفضلي بالاست فردا ميره من-خب حالا كه خيلي التماس ميكني رات ميدم ساميار زير لب گفت سامي-جوجه فسقلي من-شنيدم هر كدوم از بچه ها بلند شديم رفتيم تو اتاق لباسامو با تاپو شلوارك عوض كردمو پريدم زير پتو من-دوهفته از دست منو اين كاناپه راحتي رو تخت ميخوابي اومد بالا سرم يه لبخند زدو يه چي زير لب گفتو رفت رو كاناپه خوابيد منم خسته حال كنجكاوي نداشتم نفهميدم كي خوابم برد

از زبون سامیار

لعنتي حالا دلم طاقت نمياره دوهفته نمينمش وقتي گفت از دستم راحت ميشي گفتم من حاضرم با تو جهنمم بيام ولي نشنيد اي كاش ميشنيد نيم ساعت كه گذشتو مطمئن شدم خوابيده بلند شدمو رفتم بالا سرش نگامو دوختم به چشماي بستش مطمئن بودم نگام اونقدر ذوب كننده اسو گرما داره كه از خواب بيدارش كنه به خاطر همين نگامو ازشون گرفتم نگام روي سرشونه هاي لختش سر خورد رفتم كنارش با فاصله دراز كشيدمو زل زدم به صورتش زل زدم براي اين دوهفته كه ميدونستم مثل مرغ پر پر ميزنم نگا كن تورو خدا اومدم حرف هاي اتردينو درست كنم خودم دچارش شدم مثل مرغ پر پر ميزنم ديگه چه صيغه ايه يكم فاصله امو باهاش كمتر كردم سرمو توموهاش كه روي بالشت پخش شده بود فرو كردمو نفس كشيدم چه بويي بايد ببينم مارك شامپوش چيه وقتي پسراي دانشگاه بهش زل ميزدن نفسم تو سينه ميموندو ميخواستم بگم نفس من صاحاب داره صاحابش منم يه با ديگه نگاش كنين فكتونو خورد ميكنم لعنتي چطور دلتنگش نشم وقتي اسمش همه جا هست يادش تو دلو قلبم هست وجودش به نفسم بسته اس بدجور وسوسه شده بودم بقلش كنم يعني بيدار ميشه؟ نميدونم دستمو اروم كشيدم روي گونه اش به زور خودمو كنترل كردم كه بقلش نكنو تو خودم حلش نكنم اين دختر با كل دختراي اطرافم فرق داشت منو جذب ميكرد همه چيش برام جذابيت داشت غمش اخمش تخمش خوشحاليش شيطنتش مهربونيش تعجبش سردرگميش حاضر جوابيش سرتق بودنو از همه مهم تر غرورش هيچ وقت دوست نداشتم زنم اروم باشه دوست داشتم يه دختر شيطون باشه كه بتونه مامانمو به زندگي برگردونه يعني نفس ميتونست؟ اين دوهفته فرصت خوبي بودش تا با خودم خلوت كنمو ببينم حسم عشقه يا هوس سرمو تكون ادم نه ممكن نيست هوس باشه از جام بلند شدمو رفتم تو اشپزخونه تا با خوردن يه ليوان اب التهاب درونيم رو كم كنم يه ليوان خوردم بازم داشتم ميسوختم اره داشتم تو اتيش عشق نفس ميسوختم گر ميگرفتم ذوب ميشدم اب ميشدم ليوان دوم سوم چهارم بدتر بيشتر گرمم ميشد سرمو كردم زير اب بهتر شد كم كم داشتم به حالت عادي برميگشتم دستي سرشونه ام قرار گرفت برگشتم ميلاد بود ميلاد-داغ كردي؟ من-بدجور تو چي داغ كردي ميلاد-منم مثل تو با اين تفاوت كه همراه اين سوختن ترديدم از طرفي اتيشم ميزنه سوختن اولي رو دوست دارم ولي دومي عذابم ميده يه لبخن به ميلاد زدم من -اعتماد كن ميلاد اعتماد باهاش حرف بزن هم تو لياقتش رو داري م اون هيچي نگفت منم تنهاش گذاشتمو برگشتم پيش نفسم مثل فرشته ها خوابيده بود يه اخمي هم رو پيشونيش بود با خنده با دستم كشيدم بين ابروهاشو اخمشو اروم باز كردم دستمو كشيدم رو لباشو به طرف بالا هدايتش كردم اينطوري بهتر بودد نفس من هميشه بايد بخنده اومدم دستمو از رو لباش بردارم ولي نميشد چه اشكالي داشت نفس كه خواب بود يه بوسه ايرادي نداشت روش خم شدم لباش يكم از هم باز شده بود فاصله لبمو با لباش كم كردمو نگامو دوختم به چشماي بستش كه يهو............

خودمو كشيدم عقب نه من دارم عشقمو با هوس قاطي ميكنم نبايد عشقمو الوده هوس كنم اونموقع با اون برادر عوضيم فرقي ندارم هه برادر معلوم نيست كدوم گوريه مسير لبمو تغيير دادمو با لذت چونه اشو بوسيدم اين بوسه لذتش بيشتر بود خيلي بيشتر هندزفريم رو بداشتمو بر خلاف اين يه هفته نرفتم بيرونو زل زدم به صورتشو اهنگو گوش كردم يعني بعد دوسال از پيشم ميرفت ؟ درگير روياي توام منو دوباره خواب كن دنيا اگه تنهام گذاشت تو منو انتخاب كن دلت از ارزوي من انگار بيخبر نبود حتي تو تصميماي من چشمات بي اثر نبود خواستم بهت چيزي نگم تا با چشمام خواهش كنم درارو بستم روت تا احساس ارامش كنم باور نميكنم ولي انگار غرورمن شكست اگه دلت ميخواد بري اصرار من بيفايده است هر كاري ميكنه دلم تا بغضمو پنهون كنه چي ميتونه فكر تورو از سرمن بيرون كنه يا داغ رو دلم بزار يا كه از عشقت كم نكن تمام تو سهم منه يكم قانعم نكن خواستم بهت چيزي نگم تا با چشمام خواهش كنم درارو بستم روت تا احساس ارامش كنم باور نميكنم ولي انگار غرورمن شكست اگه دلت ميخواد بري اصرار من بيفايده است (اهنگ شادمهر عقيلي به اسم انتخاب حتما گوش كنيد عاليه) نفس تو حق نداري بري اونم بعد از اينكه غرور من بعد از27 سال شكسته حالا نه پيش بقيه ولي پيش خودم چرا شكسته براي عشق تو چيني شكستني غرورمو شكوندم بلند شدمو رفتم رو كاناپه خوابيدم دوهفته وقت داشتم ببينم واقعا نفسو دوست دارم يا ... ترجيح دادم به بعد اون يا فكر نكنم صبح با صدا كردناي نفسم بلند شدم صورت خندونش روبه روم بودو ميگفت بيداربشم نفس-پاشو تنبل خان پاشو بايد ساكتو جمع كني امكان داره مامانينا زودترم بيان يكم دلخور شدم يعني از رفتن من انقدر خوشحال بود من-انقدر خوشحالي كه دارم ميرم نگاشو كه هميشه بسته بودو نميتونستي از توش چيزي بخوني رو برام باز كرد با نگاه پر رمزو رازش حالا خوندني شده بود نگاهش انگار ميگفت نه از خدامه بموني دستاشو كرد تو موهامو موهامو بهم ريخت من-نفس كمكم مي كني وسايلمو بزارم توي چمدون نفس – شما برو دستو صورتت رو بشور صبحانتو ميل كن من برات تا بيايي جمع ميكنم بقيه اشو خودت اومدي جمع كن من-باشه


اینم از پست امروز بود امید وارم خوشتون اومده باشه فردا بیشتر میزارم فعلا همینو بخونید .....
درضمن سپاس ها زیاد باشه پست های بیشتری میزارم ممنونم ازتون


ین پست از زبون شقایق

صبح با نور شدید آفتاب که به چشام میخورد بیدار شدم. اووف چشمام کور شد! از جام بلند شدم و تخت رو مرتب کردم و پرده رو کشیدم تا نور اذیت نکنه. همینطور که چشمام رو میمالیدم در دستشویی رو با شتاب باز کردم و با صحنه ی خیلی بدی مواجه شدم! [2 14]
وقتی اون صحنه رو دیدم چشمام از حدقه زد بیرون و کاملا خواب از سرم پرید.... سریع در رو بستم و رفتم تو اتاق نفس اینا تا برم دستشوییشون.... وقتی رفتم نفس با تعجب نگام میکرد و من با سر به دستشویی اشاره کردم و اونم گفت که خالیه و من سریع رفتم توش و شیر آب رو باز کردم و چندتا مشت آب سرد زدم به صورتم... رنگم خیلی پریده بود و قلبم داشت دیوانه وار ضربان میزد... قفسه سینه ام از ترس بالا و پایین میشد... سرم رو بین دستام گرفتم و دوباره صحنه چند دقیقه قبل جلوی چشمام زنده شد... یعنی خاک بر سرم با این بی حواسیم .... در رو همچین باز کردم و نپرسیدم کی توشه و از شانس گندم ..... وایییی نمیخوام یادم بیاد!
وقتی از دستشویی اومدم بیرون نفس با تعجب نگام کرد وگفت:
ـ شقایق چت شده بود؟!
من: هی... هیچی!
نفس بازوم رو گرفت و از رفتنم جلوگیری کرد و با چشای نافذش به چشمام نگاه کرد و یه لبخند پر اطمینان زد و من ناخداگاه بهش اعتماد کردم و شروع کردم به تعریف کردن......
من: ببین میدونی که من وقتی تازه از خواب پا میشم هیچی حالم نیس خب؟!
نفس: خب!
من: بعد صبح حواسم نبود مثه خر در دستشویی رو باز کردم...خب؟!
نفس: اه چقدر خب خب میکنی شقی!
نفسم رو حبس کردم و برای اینکه از شر خجالت خلاص بشم تند تند ادامه اش رو گفتم و چشمام رو بستم: بعد با یه صحنه ناهنجار مواجه شدم و میلاد رو لخت در حال حموم کردن دیدم!
و بعد از گفتن این حرف نفس حبس شده ام رو آزاد کردم و چشمام رو باز کردم و نفس رو با یه دهن باز دیدم!
من: خو من که گفتم حواسم نبود! [2 14]
نفس نمیدونست چی بگه منم بدتر از اون بودم..... سر تعریف کردن صدبار سرخ و سفید شدم چون دویدن خون زیر پوستم رو حس کردم.
من: نفس به کسی نگیا..... تورو خدا حتی به میشا هم نگو من خیلی احساس خجالت میکنم....... حالا چطوری برم تو اتاق؟!
نفس خنده اش رو کنترل کرد و گفت:
ـ خب عین ادم برو تو اتاق مثه اون دفعه خر نشی مثه گاو بری توها!
از این جمله نفس خیلی خنده ام گرفت و خونسردی خودم رو حفظ کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق راه افتادم....
چندتا تقه به در زدم که جوابی نیومد..... خیلی راحت رفتم تو اتاق و نگام با اینه تلاقی کرد..... گونه های سرخ شدم خبر از شرم میداد.
واقعا خیلی ضایع شده بودم... یه دور دیگه رفتم دستشویی و راحت مسواکم رو زدم و دوباره اب به صورتم زدم و وقتی لباس مناسب پوشیدم رفتم پایین... از ترس نمیدونستم چیکار کنم...اگه میلاد این کارمو به روم بیاره چی؟! نه خدا نکنه شقایق نفوذ بد نزن دختر!
وقتی رفتم پایین همه بیخیال مشغول خوردن صبحانه بودن.... سلام آرومی به جمع کردم و اصلا به میلاد نگاه نکردم... احساس میکردم داره نگام میکنه اما اصلا سرم رو نیاوردم بالا چون گونه هام سرخ میشد و میلاد از این نقطه ضعفم استفاده میکرد.........
سامیار و اتردین خیلی ناراحت بودن خب حق هم داشتن از زنای به این گلیشون دور باشن براشون خیلی سخته! حتی میشا و نفس هم مثه من حال خوشی نداشتن... ولی من نمیتونستم چیزی از چشای میلاد بفهمم چون نمیتونستم به چشماش نگاه کنم... اون چشمای خوش رنگ تمام وجودم رو به اتیش میکشید....

تو همین حین نفس هم از پله ها پایین اومد و چشمای منتظر سامیار رو غافل گیر کرد.... تو دلم به نفس حسودی کردم که سامیار اینقدر دوسش داره... صندلی کناریه سامیار خالی بود و نفس اومد و پیش شوهرش نشست و یه لبخند زد و گفت:
ـ عزیزم وسایلت رو جمع کردم دیگه بقیه اش با خودته!
سامیارم مثه این باباها که برای دختراشون لقمه میگیرن برای نفس لقمه های کوچیک میگرفت...
من و میشا به هم نگاه کردیم و میشا هم با یه نگاه طلبکارانه به اتردین نگاه کرد و اتردین هم یه اخم بامزه کرد و گفت:
ـ حتی فکرشم نکن میشا جان!
و با این حرفش همه پقی زدیم زیر خنده....
یکم استرس گرفته بودم و وقتی استرس دارم پاهام رو تند تند تکون میدم... همینطور که نگرانی مثه خوره افتاده بود تو جونم پام خورد به پای میلاد و میلاد هم که هنوز اتفاق صبح رو یادش نرفته بود بد برداشت کرد و یه جوری نگام کرد... منم با اخم نگاش کردم و یکم خودم رو کنترل کردم ولی استرسم هر لحظه بیشتر میشد ....
به ساعت نگاه کردم فقط 7 ساعت وقت داشتیم و هرچقدر هم که عقربه های ساعت به اومدن مامانم اینا نزدیک تر میشدن منم استرس و دلتنگیم برای میلاد بیشتر میشد... از سر میز بلند شدم و رفتم حموم و بعد از حموم نشستم رو تخت و به ساعت نگاه کردم...
از همین الان ماتم گرفته بودم که چی؟! بالاخره که باید بره.....
بر اثر این فکر بغضی به گلوم راه یافت... نمیخواستم گریه کنم... دلیلی نداشت گریه کنم... تقصیر خودم بود... من که آخر این داستان رو میدونستم پس برای چی خرابش کردم؟! بلند شدم و تو آینه به خودم نگاه کردم... این چشای آبی دیگه مثه قبل نبودن... دیگه شادابی قبل رو نداشتم... پس چرا این عشق با عشقای تو داستان فرق داره؟! آیا واقعا تمام عاشقای دنیا هم اینقدر سختی میکشن یا فقط منم؟! نمیدونم واقعا نمیدونم... عشق چیز پیچیده ایه... چشمام رو از آینه گرفتم و به کتابام دوختم... آره تنها راه حلش همینه. باید خودم رو سرگرم کنم. نباید مادرم رو برنجونم، نباید...
تو همین فکرا بودم که با صدای در رشته افکارم پاره شد و به خودم اومدم...
من: کیه؟!
میلاد: منم......
من: بیا تو...
اومد تو بدون هیچ حرفی رفت سمت چمدونش و شروع کرد به جمع کردن لباساش....
دلم میخواست یکی از لباساش رو داشته باشم اما خیلی بی فکریه!اگه مامانم اینا ببینن باید برم بمیرم! لبام رو جمع کردم و دوباره نشستم رو تخت و دستم رو کردم تو موهای کهرباییم و چشمام رو بستم تا اجازه ی پیش روی به افکار منفی رو به مغزم ندم...
صدای بسته شدن زیپ چمدون بهم باور داد که دیگه باید بره...
قلبم تیر کشید ولی نمیتونستم کاری کنم....
و بعد از اون با صدای بسته شدن در دلم فرو ریخت... دیگه تموم شد و حتی یه خداحافظی هم نکردم... اشکال نداره باید از الان عادت کنی....
چشمام رو باز و بسته کردم و اخمی کردم و به خودم تشر زدم... باید قوی باشی دختر... تو که اینقدر حساس نبودی شقایق... ادم باش دختر!!!!
رفتم پایین و پسرارو دیدم که همه اماده رفتن بودن... وقتی منم اومدم سامیار نفس رو بغل کرد و اتردینم همینطوربا حرارت میشا رو بغل کرد... منم با همشون خداحافظی کردم و با میلاد هم یه خداحافظی سرسری و در لحظه آخر خیلی غیر منتظره خودم رو تو آغوش میلاد پیدا کردم...
میلاد خداحافظی گرمی باهام کرد و من هم با شوک ازش خداحافظی کردم.... اصلا انتظار یه همچین چیزی رو نداشتم... ولی هنوز هم گرمای آغوشش رو حس میکردم....
وقتی همه پسرا رفتن میشا یکی زد به بازوم و گفت:
ـ بفرما اینم از آقا میلادت حال کردی جون تو؟!
من: چی!؟ آهان آره....
و یه لبخند شیرین زدم.....

میشا و نفس همزمان یه اهی کشیدن که دلم ریش شد... اوناهم به اندازه من دلشون برای شوهراشون تنگ میشد... واقعا سخته... البته شاید وابستگی باشه. نمیدونم... ولی اینو میدونم که دلم برای میلاد تنگ میشه. حتی برای اخماش و اخلاق خشن و تغصشم تنگ میشه!
ساعت یک ربع به دوازده بود... مادرم اینا ساعت 6 میومدن....
نفس: بچه ها بریم بالا هرکی تو اتاق خودش تا آثار جرم رو پاک کنیم!
خنده ام گرفت... هه! آثار جرم! میلاد که همه چیش رو برداشت و من هم نتونستم هیچیش رو کش برم...
رفتم بالا و به تخت دونفرمون نگاه کردم... منظورم تخت خودمه... میلاد که هیچوقت روش نخوابیده. شایدم خوابیده اما درغیاب من.
تخت رو مرتب کردم و رفتم سمت کمد... هیچی نبود... فقط... یکی از عطراش رو جا گذاشته بود... عطر رو کردمش اون گوشه کمد و دستم به یه چیز نرم خورد... بیرونش آوردم و نگاهش کردم... یکی از بلوزای میلاد بود... همونی که موقع عرض اندام میپوشتش.... تیشرتشو برداشتم و به بینی ام نزدیکش کردم... بوی میلاد رو میداد ... هنوزم بوی عطرش رو تیشرتش مونده... با یه نفس عمیق تمام مشامم رو از بوی عطر میلاد پر کردم... چندثانیه همونطوری ایستاده بودم و تیشرت دستم بود و با تقه ای که به در خورد هول کردم و لباس رو چپوندم تو گوشه ی کمد و عطر رو هم زیرش گذاشتم و در کمد رو بستم و قفلش کردم...
میشا وارد شد و گفت:
ـ اومدم کمک ، شقایق کمک نمیخوای؟!
من: اوووم... نه فکر نکنم.... دیگه هیچی نیست...
و یه نگاه کلی به اتاق کردم و هیچی ندیدم.... سرم رو از روی رضایت تکون دادم و با میشا رفتیم تو اتاق نفس...
نفس رو تخت ولو شده بود و به سقف خیره شده بود... با اومدن ما نگاهش رو از رو سقف گرفت و با لبخند نگاهمون کرد...
نفس: بچه ها این چندروز که نشد درس بخونیم الان کتاباتون رو بردارید بیارید اینجا مثه قدیم سه تایی باهم درس بخونیم...
من رفتم تو اتاقم و کتابام رو آوردم.... اینا تو این دوهفته بهترین وسیله برای سرگرم شدن و فراموشی هزار تا فکر و خیال بودن. همه رو بردم رو تخت گذاشتم و سه تایی مشغول شدیم... هر ده دقیقه یه پاراگراف میخوندیم و از هم میپرسیدیم... اینطوری همه مون عادت کرده بودیم و آمادگی لازم رو داشتیم... همینطور غرق کتاب بودیم که با صدای زنگ موبایل میشا سرمون رو از توی کتاب بالا آوردیم وچشمامون رو به دهن میشا دوختیم که ببینیم کیه!
میشا: اه سلام مامان!
ـ .................
میشا: باشه قدمتون رو چشم!
ـ .........
میشا: اوکی پس فعلا بای مامان گلم!
و قطع کرد....
من: مامانت چی گفت؟!
میشا: گفت تو راهن دو ساعت دیگه میرسن!
من با تعجب به ساعت نگاه کردم و دیدم بله ساعت 4! یعنی این همه غرق کتاب بودیم و از دنیا قافل بودیم..... از اینکه سحرم با مامانم میاد خیلی خوشحال شدم چون سحر بیشتر رازامو میدونه و با نفس و مخصوصا میشا خیلی جوره.... البته هنوز این راز رو بهش نگفتم چون خیلی میترسم!

دیگه از فاز درس خوندن اومده بودیم بیرون و من و نفس رفتیم تا ناهار مختصری درست کنیم و بخوریم... میشا هم میز رو میچید...
این اولین روزی بود که بدون پسرا ناهار میخوردیم... من و نفس غذارو آوردیم سر میز و سه تایی نشستیم و مشغول شدیم... میشا زیر چشمی به من و نفس که داشتیم با غذامون بازی میکردیم نگاه کرد و خواست جو رو عوض کنه اما نتونست.... اینقدر درگیر افکارمون بودیم که حوصله خندیدن هم نداشتیم... فعلا بزرگترین مشکل همین اومدن مامانامون بود... اگه یه درصد میفهمیدن که ما چه غلطی کردیم فکر کنم از کل زندگی محروم بشیم!من که از الان میدونم چی میشه... اینقدرکه زن دایی ام فکر آبروشه فکر من نیست...پس درنتیجه من و مامانم رو از خونشون بیرون میکنه و آبرومون رو میبره... مامانمم که باهام قهر میشه... داییمم که بگذریم، به اون ظاهر مظلومش نگاه نکنید ، کمربندش رو دریابید! [2 06] البته داییم تا حالا دست روم بلند نکرده چون میدونه که مامانم ناراحت میشه...
با صدای ساعت که تیک تاکش دوباره رفته بود رومخم از فکر بیرون اومدم و ظرفارو جمع کردم و با میشا شستیم ظرفارو... همیطور که من و میشا ظرف میشستیم و نفس لیوانارو جا به جا میکرد گفت:
ـ بچه ها میدونید اتردین اینا تو کلاسمون نیستن؟! اونا سطحشون بالا تر از مائه و اون دفعه به عنوان مهمان اومده بودن و الان شاید ساعتاشونم با ما فرق کنه.......با این حرف نفس بشقاب از دست میشا افتاد تو ظرف شویی اما چیزی نشد..... منم خیلی ناراحت شدم اما سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم... میشا آهی کشید و گفت:
ـ بیا از آسمون هی داره برامون میباره!
من: بیخیال بابا.... الان فامیلامون میان باید حواسمون جمع این باشه که سوتی ندیم.....
نفس: راس میگه مامان منم که همش سوتی میگیره!
میشا آب دهنش رو قورت داد و ظرفا رو خشک کرد و دستکش رو از دستش درآورد و رفت تو حال ........ منم دستام رو خشک کردم و رفتم پیشش.... میشا خیلی کلافه بود و همش به ساعتش نگاه میکرد... هر پنج دقیقه یه بار یه پووففف میگفت و به ساعت نگاه میکرد.... واسه بار آخر دیگه اعصابم خرد شد و گفتم:
ـ نکن دختر.چته؟!
میشا: کلافه ام! پس کی میان؟!
و در همین حین صدای زنگ در اومد و به دنبالش قلب منم شروع کرد به دیوانه وار تپیدن....
هر سه نفر به هم نگاه کردیم و من و میشا نفس رو هول دادیم سمت در که در رو باز کنه.... نفس با اعتماد به نفس کامل رفت سمت در و با خوش رویی و لبخند مصنوعی خوش آمد گفت و با همه دست داد و روبوسی کرد.....
همه به ترتیب میومدن و با همه دست میدادیم و احوال پرسی میکردیم و وقتی مامانم اومد پریدم بغلش و تو آغوشش آروم گرفتم...
سحر با یه حالت بامزه به من گفت:
ـ وااااا؟!!!! چندساله مامانتو ندیدی؟!
من: خیلی زیاد!
و بعدش هم رفتم تو بغل سحر........ سحر واقعا مثه خواهرم بود ولی از اینکه باهاش صادق نبودم خجالت میکشیدم....... از همه خجالت میکشیدم....نمیتونستم تو چشای هیچکدوم نگاه کنم چون فکر میکردم که الان چشمام همه چیز رو لو میده...
میشا رفت شربت بیاره و من هم بساط میوه رو آماده کردم....
نفس هم شیرین زبونی میکرد و بهشون اطمینان میداد که همه چی حل حله! واقعا اگه نفس نبود اینا شک میکردن!

از زبون نفس

روي مبل روبه رويي مامانينا كنار شقايق نشسته بودمو سعي ميكردم با خونسردي باهاشون صحبت كنم شقايقم كه اصلا تو اين باغا نبود شربتي رو كه ميشا برامون اورده بودو برداشتمو يكم ازش خوردم بابا- دخترم مگه قرار نبود بريد خوابگا پس چيشد؟ شقايقم كه داشت از شربتش ميخورد يهو شربت پريد گلوش اگه اخر سر اين مارو لو نداد بدون توجه به شقايقو ميشا كه ميزد پشتش با لحن بيتفاوتي گفتم من-بابا نپرس كه دلم خونه رفتيم خوابگاه ديديم پر پر نگو ما با تاخير اومديم جامونو دادن به سه نفر ديگه ديگه ميخواستيم برگرديم كه همون دوستم كه برامون جا گرفته بود گفت دنبال خونه بگرديم كه از شانس خوبمون اينجا به پستمون خورد مامان ميشا-خب نفس جان به ما هم ميگفتيد ميومديم با هم دنبال خونه ميگشتيم باباي ميشا-اره دخترم لابد خيلي سختون بوده اره خبر نداريد كه چقدرم سختمون بوده دايي شقايق-خب حالا اين صابخونه كجاست ما زيارت كنيم حالا ديگه منم هول كرده بودم به زور يه لبخند زدمو سعي كردم با اعتماد بنفس حرف بزنم من-والا راستشو بخوايد دايي جون(به خاطر صميميتي كه بين خانواده ها بود و رفتامدي كه سه تا خاواده داشتن دايي شقايقو دايي جون صدا ميكردم) از شانس خوبمون صاحاب اينجا خارجه فقط ميخواست يكي باشه اينجا كه خيالش بابت اين ملكش راحت باشه خيلي هم باهامون راه اومد مامان-نفس اصلا كار خوبي نكردي كه بدون اينكه به ما بگي رفتي خونه گرفتي دختر مگه ما بزرگ ترا نبوديم اين كارا مال بزرگتراست نه شما ها بابا-ستاره جان چيكار داري دخترمو داره بزرگ ميشه بله پدر من دارم بزرگ ميشم انقدر بزرگ و عاقل كه با چندتا پسر همخونه شدم شقايق اروم درگوشم طوري كه هيچكس نشنوه گفت شقايق-بله انقدر بزرگ شده عمو جون ديدي فردا با بچه شو شوهرش اومد خونه تون گفت بابا دادادتون با نوه اتون رو اوردم اروم با كتفم زدم تو پهلوش كه ديگه صداش درنياد ميشا-خب فكر كنم همه الان خسته راه باشيد بريد تو اتاقا استراحت كنيد با اين حرف ميشا اقايون رفتن اتاق ميشا اينا خانوما هم اتاق شقايق اينا سحرم با ما اومد اتاق من كه حالا مال دخترا بود سحر خودشو پرت كرد رو تختو گفت سحر-خب چه خبر مخ چند نفرو تو اين دانشگاه زديد نفس تو هنوزم يخچال قطبي هستي بابا اين پسرا هيولا يا هركول نيستن كه با هركول گفتنش ياد ساميار افتادم چقدر تو اين چند ساعته دلم براش تنگ شده بود ميشا- نه از ما خبري نيست تو چي تو هم تكو تنهايي سحر با هيجان دستاشو كوبوند بهمو گفت سحر-اخ نميدوني يه پسره است تو دانشگامون يك پسر ماهيه قرار بياد خاستگاريم شقايق كه تا الان ساكت بود گفت شقايق-اخ جون پس يه عروسي افتاديم اسم اين دوماد خوشبخت چي هست سحر- ساميه اسمش الهي فداش بشم رنگ از روم پريد ميشا هم كه داشت ناخوناشو فرنچ ميكرد سريع سرشو چرخوند سمت من شقايق-سامي؟ سحر-اره اسمش سامانه من سامي صداش ميكنم يه نفس راحت كشيدم كه فكر كنم از چشم سحر دور نموند چون گفت سحر-حالا چرا نفس اينجوري رنگش پريد من- هيچي فردا امتحان داريم با يكي از استادامون كه خيلي هم سختگيره يادم نبود يهو يادم اومد من ميرم درس بخونم ميشا-ا ا راست ميگه ها با اين حرف همه جزوه به دست شروع كرديم به دوره كردن درسي كه فردا امتحانشو نداشتيم سحرم گفت يكم ميخوابه سرحال بشه

از زبون شقایق
سحر رو تخت نفس خوابیده بود و ماهم داشتیم الکی جزوه هارو ورق میزدیم....راستش از وقتی که میلاد رفته بود حوصله هیچکاری رو نداشتم... همش به اون فکر میکردم... نمیخواستم به اون فکر کنم اما دست خودم نبود تمام ذهن و فکرم به سمتش پر میکشید... هرجایی از این خونه منو یاد میلاد می انداخت. یعنی اونم به اندازه من دلش برام تنگ شده؟! یعنی به من فکر میکنه یا اینکه داره بیخیالی طی میکنه؟! آه پر صدایی کشیدم که نفس و میشا با تعجب نگاهم کردن و من هم یکم هول کردم ولی خودم رو نباختم و دستام رو بهم قلاب کردم و از عقب کشیدم و گفتم:
ـ بچه ها من دیگه خسته شدم یکم استراحت کنیم! من حوصله ندارم بقیه اش رو بخونم...
نفس هم کش و قوصی به بدنش داد و رو زمین ولو شد...من هم رو زمین خوابیدم کنار نفس و به لوستر نگاه کردم... سعی کردم فکرم رو خالی از هرچیزی کنم اما عکس چشمای میلاد تو ذهنم ثبت شده بود و کنار نمی رفت... وقتی به میلاد فکر میکردم و به یاد حرکت اخرش قبل رفتن میوفتادم تمام بدنم مورمور میشد و دلم غنج میرفت! از نظر من عشق، شیرین ترین تلخی دنیاست... همونطور که شیرینه تلخ هم هست.... تلفیقی از این دوتا که حس خوبی به ادم میبخشه....
از این فکرام لبخندی به لبم نشست و میشا با آرنج زد به پهلوم و گفت:
ـ باز تو یاد میلاد افتادی نیشت باز شد؟!
خندیدم و گفتم:
ـ خفه! الان میشنون!
میشا و نفس هم خندیدن و نفس با لحن آروم اما غمگینی گفت:
ـ میدونی وقتی سحر گفت اسم خواستگارم سامیه قلبم فرو ریخت... فکر کردم سامیاره اسمش........
من: آره منم یه لحظه خشکم زد!
میشا به ناخناش نگاهی کرد و با لحن مسخره ای گفت:
ـ بپوکه این سحر با این خبر دادنش با شنیدن اسم سامی ریدم به ناخنم! [2 06] (با عرض پوزش! [2 35] )
من خنده ام گرفت و گفتم:
ـ نفس باید هول کنه تو هول کردی؟!
میشا: چیکار کنم شوهر خواهرمه دیگه و ....
و با شنیدن صدای سحر هرسه از روی زمین بلند شدیم و با چشمای گرد شده به تخت چشم دوختیم...
نفس با من و من گفت:
ـ تو... تو از کی بیدار بودی!؟
سحر هم با دهن باز به ما سه تا خیره شده بود و گفت:
ـ سامیار؟! میلاد؟!
میشا چشماش رو بست و با کف دستش زد تو پیشونیش و زیر لب گفت:
ـ بچه ها بدبخت شدیم ........ گاومون زایید!
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط سوریه ، Creative girl ، Nazina
#39
خیلی رمان قشنگیه من قبلا خوندم ولی دوباره میخونمش
پاسخ
 سپاس شده توسط نفسممممممم
#40
سلووووووووووووم دوستان اومدم براتونپست ها ی تپل بزارم برید حالشو ببرید اخه امروز تولدمه خیلی کوکم......
cong :500: 6gd Heart Heart راستیییییییییییی تولدددددددددددددممممممممم مبارررررررررررررررک Heart Heart :492: pill :29dz: :9lp: :498: 495 :499:

پست اول از زبون نفس
اين خاك تو سرم به جاي اينكه ظاهر سازي كنه داره بند رو اب ميده
سحر-يكي به من بگه اينجا چه خبره
من-خب خب تو تازه از راه رسيدي وقت نشد برات تعريف كنيم
سحر-خب حالا تعريف كنيد
من-خب چيزه روز اول دانشگاه دوتا از پسر سوسولا همه اش برامون مزاحمت ايجاد ميكردن اسم يكيشون ساميار بود اون يكي ميلاد از اينايي بودن كه خلاف بودن از سرو رو شون ميريزه تو گفتي سامي گفتم شايد گير يكي از اين جوجه تيغيا افتادي
سحر كه معلوم بود اصلا قانع نشده گفت
سحر-پس ميشا چرا گفت شوهر خواهرم؟
اي ميشا اين دهنت رو گل بگيرم
ميشا-خب اخه سامياره گير داده بود به نفس ما هم به شوخي هر وقت ميبينيمش ميگيم شوهر خواهرمون اومد
با اين حرفش هرسه تامون به زور زديم زير خنده بريده بريده بين خنده هام گفتم
من-فكر كن اون لاقر مردني بشه شوهر من
سحر كه هنوزم يه كوچولو به موضوع شك داشت گفت
سحر-اميدوارم همينطور كه شما ميگيد باشه
شقايق-شك نكن كه همينطورم هست
ميشا-بيخي بچه ها بياييد اماده بشيم با مامانينا بريم حافظيه
سحر-باشه بزاريد من برم بهشون بگم
سحر كه از تاق رفت بيرون از ترسمون جيكم نزديم يكم كه گذشت ميشا اروم گفت
ميشا-بيچاره ساميار لات كه شد لاقر مردني كه شد خلاف كه شد جوجه تيغي كه شد چيموندش كه نشده باشه
شقايق-هيييييسسسسسسس حرف نزن يهو ديدي اومد ايندفعه ديگه نميتونيم جمعش كنيم
من-اين حرفا رو ول كنيد بياييد اماده بشيد
بعد اين حرفم سحرم اومدو چهارتايي مشغول اماده شدن شديم يه جين صورتي كثيف با مانتوي سفيدپوشيدمو يه شال صورتي كثيفم سرم كردم كتوني آل استارسفيدم پوشيدم يه رژ لب صورتي مات كه تقريبا همرنگ جينم بود زدم موهامم كج ريختم رو صورتم عطر موردعلاقمم زدم
من-خب من امادم بريم
بچه هاهم كه حسابي خوشتيپ كرده بودن با من از اتاق اومدن بيرون
قرار شدش دخترا با ماشن من بيان مادر پدرا هم با ماشين خودشون توي حياط بوديم كه ديدم بند كتونيم باز شده سوئيچ رو دادم به ميشا و گفتم
من-بچه ها شما بشينيد من الان ميام

خم شدمو بند كفشمو بستم ميخواستم برم بشينم تو ماشين كه تلفنم زنگ خورد به زور از جيب شلوارم درش اوردم بهتون گفته بودم كه از كيف زياد خوشم نميومد با ديدن شماره ضربان قلبم رفت رو هزار سيو كرده بود *ساميار* ببينا گوشي كه هديه ميده اول شماره خودشو سيو ميكنه

پست دوم از زبون ساميار
من-اه اتردين دودقيقه ساكت بشو يه زنگ بزنم به نفس
ميلاد-توجه فرمويدي ميخواد زنگ بزن به عيالش
خندم گرفت ببين كارم به كجا كشيده كه اينا منو دست ميندازن
من-خفه پس شوهر عمه ي من بود اونجوري شقايقو به خودش فشار ميداد
ميلا-عمه هم نداري كه بگيم شوهرش غلط ميكنه زن ما رو فشار بده
من-هيس جواب داد
اتردين-چشم ما خفه ميشيم
نفس-بله
اخه دختر بگي جانم چي ميشه؟
من-سلام
نفس-سلام
خندم گرفت چي ميخواستم بهش بگم اصلا براي چي زنگ زدم
نفسم كه از صداش معلوم بود خند اش گرفته گفت
نفس-زنگ زدي بگي سلام
من- مامانتينا اومدن
نفس-واي اره سامي اومدن اين ميشا يه سوتي داد دوساعت داشتيم سوتي اونو راستو ريس ميكرديم
دراز كشيدم رو تختو چشمامو بستم صورتش روبه روم بود كه با هيجان داشت برام درمورد سوتي ميشا حرف ميزد
من-حالا چه سوتي داد؟
نفس-اومدي بهت ميگم كار نداري داريم با مامانينا ميريم بيرون
زود بلند شدم نشستم رو تخت
من-كجا ميريد؟
نفس-جات خالي داريم ميريم حافظيه
من-پس ماهم مياييم
نفس-كجا اخه ميخواييد بياييد
من-ما نياييم كه شما شيطون گولتون ميزنه
نفس-اخه عزيزم پيش باباهامون باشيم شيطون از يه كيلومتريمونم رد نميشه
اخ فداي اون عزيزم گفتنت
من-ماهم مياييم خدافظ خانومي
خنديدو گفت
نفس-خدافظ
گوشيرو قطع كردمو روبه بچه ها گفتم

من-پاشيد پاشيد اينا دارن ميرن حافظيه اماده شيد ما هم بريم

پست سوم از زبون نفس
با صداي ميشا نگامو از بيرون گرفتم
ميشا-خب اينم از اين رسيديم بپريد پايين
وقتي سحر رفت پيش مامانينا اروم گفتم
من-بچه ها ساميارينا هم ميان
شقايق با اين حرفم با ذق برگشت طرفم
شقايق-تو رو خدا راست ميگي؟
من-اره
ميشا-الهي شوي منم مياد؟
من-په نه په ميلاد با ساميار تنها ميان
شقايق-چشم خانواده هامون روشن فكر كن نفس بري جلو بگي بابا ساميار شوهرم ساميار بابام
شقايق-هييسس سحر اومد
من-بريم سحر جان
از دروازه گذشتيم چه فضاي قشنگي بود همه جا پر بود از شمشاداي سبزو گلاي پامچال بنفش با سفيد شيپوري هاي هفت رنگ به خاطر اينكه كم كم هوا داشت تاريك ميشد چراغاي پايه كوتاه با رنگاي مختلف روشن بود صداي چه چه طوطي هايي كه مال فال فروشا بودن بوي گلابي كه از همه جا به مشام ميرسيد همه و همه باعث ميشد يه ارامش عميقي تو روح و جسم ادم تزريق بشه رسيديم به ارامگاه گنبدي شكل روي هر پله يه گلدون پر از شمدوني هاي سرخ گذاشته بودن اروم از پله ها بالا رفتيمو كنار مزار نشستيم چشمامو بستمو شروع كردم به فاتحه خودن چشمامو كه باز كردم نگام قفل شد تو چشماش حتي تو اين فاصله هم ميتونست نگامو زنداني كنه به فاصله چند متري ما با ميلادينا واستاده بودن يه پيراهن مردونه سفيد پوشيده بود با جين مشكي استيناي پيراهنشم تا ارنج تا زده بود يقه پيراهنش بر خلاف هميشه بيشتر از دو سه تا دكمه باز نبود الهي نفس فداي تيپ دختر كشت بشه اروم لب زد سلام چون پيش مامانينا بوديم لب زدنمم خطرناك بود به خاطر همين يه لبخند زدم كه چال گونه هام معلوم بشه بعدشم سرمو انداختم پايين
من-بچه ها اومدن
شقايق زود نگاشو چرخوند اينور اونور
شقايق-كو كوشن؟
ميشا هم مثل اون شروع كرد به گشتن
ميشا-راست ميگه كوشن پس
من-بچه ها مامانينا شك ميكنن سرتون رو بندازين پايين
شقايق خيلي اروم سرش رو انداخت پايين ميشا هم سرشو انداخت پايين من-سر منو مستقيم بگيريد چند متر جلو ترن
شقايق-واي ديدمشون
ميشا-اي برم چشم اين دخترا رو كه زل زدن بهشون رو از كاسه دربيارم
سحر-چي پچ پچ ميكنين
من-هيچي به بچه ها ميگفتم يادم رفت ديوان حافظو بيارم
سحر-اشكال نداره من اوردم
ديوانو از سحر گرفتمو نگامو دوختم تو چشماي ساميار نور يكي از چراغاي پايه كوتاه افتاده بود رو صورتشو جذابيتشو چند برابر كرده بود فاتحه اي براي حافظ خوندم اي حافظ و كه از دل همه باخبري تو رو به شاخه نبادت قسمت ميدم كه جواب دل عاشقمو بدي اي حافظ تو رو به دل همه عاشقا قسمت ميدم قلب عاشقمو از اين دوراهي نجات بده كتابو باز كردم
سر سودا
هر كه را با خط سبزت سر سودا باشد
پاي ازين دايره بيرون نهند تا باشد
من چو از خاك لحد لاله صفت برخيزم
داغ سوداي توام سر سويدا باشد
تو خود اي گوهر يكدانه كجايي اخر
كز غمت ديده مردم همه در يا باشد
از بن هر مژده ام اب روان است بيا
اگرت ميل لب جوي و تماسا باشد
چون گل و مي دمي از پرده برون آي ودرآي
كه دگر باره ملاقات نه پيدا باشد
ظل ممدودخم زلف توام بر سر باد
كاندراين سايه قرار دل شيدا باشد
چشمت از ناز به حافظ نكند ميل آري
سرگراني صفت نرگس رعنا باشد

(بچه ها اين جا معنيشو نوشتم هر كس نميدونه متوجه بشه عاشق شده اي وتنها سعادت خود را در رسيدن به وصال معشوق ميداني اگر ميخواهي به مراد دلت برسي بايد از دل وجان بگذري و خالصانه به درگاه خدا نيايش كني تا خدا به كمكت بيايد)

پست از زبون شقایق!


نفس داشت برای خودش فال میگرفت و تو عالم خودش بود... میشا هم هر از گاهی زیر چشمی به اتردین نگاه میکرد و من هم چون سحر پیشم بود مجبور بودم نگاهم رو از چهره زیبای عشقم بگیرم... فقط کافی بود سحر سرش رو برگردونه و من هم از فرصت استفاده میکردم و میلاد رو نگاه میکردم البته نه اونقدر ضایع که همه بفهمن حتی خود میلاد هم حواسش نبود... میلاد حواسش به مادرم بود.....
دلم میخواست بدونم تو فکرش چی میگذره اما نمیشد که! به مناظر اطرافم نگاه کردم بی نظیر بود و ارامش خاصی به روح ادم میبخشید... بوی گل های پامچال و شمشاد سرمستم میکرد و سرذوق می آوردم... وقتی هم بهشون نگاه میکردم غرق لذت میشدم... دلم میخواست بشینم و نگاشون کنم اما وظیفه مهم تری رو دوشم بود... دید زدن میلاد!!!!! داشتم به روبه روم که چراغای رنگی قرار داشت نگاه میکردم که سحر سقلمه ای به پهلوم زد که دردم اومد و اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
ـ چته دیوونه؟! سوراخ شد پهلوم!
سحر چونه ام رو گرفت و به سمت راست چرخوند و گفت:
ـ اون پسر خوشگله رو میبینی که سرش تو موبایلشه؟!
منظورش میلاد بود... اخمام رفت تو هم و با تشر به سحر گفتم:
ـ خب که چی؟!
سحر چندبار ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
ـ تو که حواست نبود داشت نگات میکرد...
با این حرف سحر دلم غنج رفت... لبخندی میخواست روی لبم بشینه که اجازه ندادم چون سه میشد و خودم رو زدم به اون راه و شونه ام رو بالا انداختم و گفتم:
ـ خب تو کارت به کار خودت باشه ... اصلا مگه شوور نداری پسرای مردمو دید میزنی؟!
سحر با تعجب گفت:
ـ روتو برم والا! نگاه چه خودشو هم میگیره!
من: عمه ات خودشو میگیره بیشعور!
سحر خنده ی مستانه ای کرد و با صدایی که هنوز رگه هایی از خنده درش به گوش میخورد گفت:
ـ خاک تو سرت عمه ی من مامان تو میشه ها!
من: کثافت! خب شوهرت خودشو میگیره!
سحر یکی زد به بازوم و همون لحظه داییم با خنده به سمت ما اومد وگفت:
ـ باز شما دوتا به جون هم افتادید؟!
با خنده ای که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
ـ دایی سحر اذیتم میکنه!
سحر دستش رو مشت جلوی دهنش گرفت و با چشمای متعجبش گفت:
ـ دروغ میگه بابا!

دایی با خنده به بحثمون خاتمه داد و با صدای مادرم که دایی رو فرا میخواند رفت... و من بار دیگه به میلاد نگاه کردم که چشاش تو چشام قفل شد و میلاد لبخند شقایق کشی زد و من با خجالت سرم رو پایین انداختم......
مامان-نفس جان شما ميخواييد چقدر ديگه اينجا بمونيد؟
من-1 ساعت مامان جون چطور؟
مامان-پس ما ميريم يكي از اين چايخونه ها شما كارتون تموم شد زنگ بزنيد اسمشو بگيم بياييد
سحر-خيالتون راحت خاله
سحر مشغول حرف زدن بود كه ميشا در گوشم گفت
ميشا- نفس مامانينا رفتن اين سحرو به بهانه ابميوه اي چايي چه بدونم يه چيزي بفرست بره اين پسرا بيان اينجا
من-بسپار به خودم
مامانينا كه رفتن شروع كردم به عطسه كردن حالا عطسه نكن كي بكن
سحر-وا اين چش شدش؟
من-الرژي فصلي... هپيچ.... دارم الانم كه...هپيچ... وسطاي شهريوره فصل...هپيچ... الرژيمه به بوي خاك و گل حساسيت دارم...هپيچ
شقايق خواست يه چي بگه كه ميشا يه چشمك زد بهش به پيچوندنا ي من عادت داشت به خاطر همين زود قضيه رو گرفت و ساكت شد
من-سحر جون بي زحمت...هپيچ... برو تو ماشين يه قرص ستيريزين بيار...هپيچ...توي داشبورده..هپيچ.
خدا خدا ميكردم قبول بكنه اونم كه وضع منو ديد قبول كرد ريموت ماشين رو دادم بهش بلند شد بره براي اينكه يكم دير تر بياد گفتم
من-...هپيچ...سحر جان يه اب يا ابميوه هم بيزحمت...هپيچ...بگير
سرشو تكون دادو رفت وقتي از ديد ما خارج شدش سه تايي زديم زير خنده حالا نخند كي بخند طوري كه مردمي كه از كنارمون رد ميشدن بهمون چش غره ميرفتن ما هم يكم ساكت ميشديم بعد دوباره ميتركيديم با صدايي سر بلند كرديم
اتردين- ميشه بپرسم براي چي خندتون گوش فلكو كر كرده
با ديدنشون خندمونو به زور خورديم ولي صورتامون از فشار خنده قرمز شده بود چند ثانيه بعد دوباره به حالت عادي برگشتيم
پسرا نشستن رو به رومونون
ساميار-نفس اون ديوانو ميدي
ميلاد-داداش نيت كن كه ميگن اولين بار درستدرمياد اينجوري نيست كه هي فال بگيريا
اتردين-خودت تنهايي فكر كردي
ميلاد ب اتردين داشتن بحث ميكردن ساميارم زل زده بود به صورت من منم نگامو نميگرفتمو زل زده بودم بهش نميدونم تو نگام چي ديد كه گفت
ساميار-بياييد بابا من جوابمو گرفتم فال نميخوام
ميلاد-ااا اين مارو كچل كرد از بس گفت بريم فال بگيريم الان ميگه نميخوام
ساميار يه چشم غره بهش رفتو اتردين گفت
اتردين -حتما من بودم اولين نفر از ترس اينكه شوهر عمه ي ساميار زودتر برسه پريدم تو ماشين
ساميار با چشمش ما رو نشون داد اون دوتا هم ساكت شدن
من-بچه ها بلند شيد بريم الان سحر مياد خدافظ پسرا
بعدش خودم اولين نفر بلند شدم شقايقو ميشا هم بلند شدن و از پسرا خدافظي كردن
پست دوم از زبون نفسروي تخت دراز كشيدمو ساعد دستمو گذاشتم رو پيشونيمو به اينكه اين يه هفته چقدر زود گذشت فكر ميكنم توي اين يه هفته با مامانينا همه جاي شيرازو گشتيم بماند كه هر وقت رفتيم دانشگاه هيچي از درس بلد نبوديم ميشا هم هي ميگفت:عيبي نداره مامانينا رفتن ميخونيم جبران ميكنيم . توي اين يه هفته بعد از حافظيه ديگه ساميارو نديده بودمو دلم حسابي براش تنگ شده بودو بالاخره امروز ميتونستم ببينمش هم خوشحال بودم هم ناراحت خوشحال براي ديدن ساميار و ناراحت به خاطر رفتن بابا اينا با تقه اي كه به در خورد روي تخت نيمخيز شدم
شقايق-نفس بيا بيرون مامانينا دارن ميرن
من-اومدم
از روي تخت بلند شدمو دستي به لباسم كشيدم و از در رفتم بيرون همه چمدون به دست جلوي در بودن يه لحظه بغض كردم دلم براشون تنگ ميشد اروم پله ها رو اومدم پايينو رفتم تو بقل مامانم بدون حرف فقط بوش ميكردم ميخواستم عطر تنشو هميشه داشته باشم
بابا-حالا خوبه گفتم هر دوماه يا يه ماه يه بار بهشون سر ميزنيما ببين مادرو دختر چه ماتم گرفتن ولي من دلم شور ميزد خيلي هم شور ميزد اروم از اغوش گرم مامان اومدم بيرون اونم انگار مثل من يه دلشوره داشت مثل هميشه چشمامو بوسيد رفتم سمت بابا چند دقيقه هم توي بغل بابا موندم اغوش ساميار خيلي شبيه اغوش بابا بود هر دوشون مثل تكيه گاه بودنو بهم امنيت ميدادن بابا هم پيشونيمو بوسيدو در گوشم گفت
بابا-دختر خوبي باش
شرمم ميشد تو چشماش نگاه كنم فقط سرمو تكون دادمو رفتم قرانو با ابو بيارم
مامان-دختر اين كارا چيه ميكني اخه
هيچي نگفتم چون ميترسيدم بغضم بشكنه وقتي همه از زير قران رد شدن ابو دادم دست شقايقو يه خدافظي به جمع كردمو سريع رفتم تو اتاقم ديگه نميتونستم اون جو رو تحمل كنم وقتي صداي بسته شدن در حياط اومد اولين عارشه ام روي سيم دوم كشيده شدو صداي ساز همه جارو پر كرد سي سي سي لا دو سي لا سي سي اهنگي بود كه مامانم عاشقش بود الهه ناز زدم بدون ايراد بدون نقص زدم ضربا سرجاش چنگا سرجاش بازم دلم اروم نگرفت اين دلشوره لعنتي چر از بين نميرفت صداي بازو بسته شدن در اومد انگشتاي دست چپم از بس روي سيماي روي صفحه انگشت گذاري فشار داده بودم درد ميكرد بي توجه به سنگيني نگاهي كه روم بود به كارم ادامه دادم دوباره صداي در اومد بازم توجه نكردم نميدونم چقدر ديگه گذشته بود كه دوباره صداي بازو بسته شدن در اومد بازم توجه نكردم صداي باز كردن زيپ اومد بعدش صداي كليفون كشيدن به عارشه بعدش جا انداختن بالشتگ همه ي صدا هارو از بر بودم چيزي طول نكشيد كه صداي ويلن بلند شد دستم روي عارشه خشك شدش برگشتم امكان نداشت پس بلد بودو رو نميكرد
ساميار-منو نگا نكن بزن
شروع كردم به زدن نامردي بود اگه بگم بد ميزد كارش خيلي بهتر از من بود

ساميار-حواست رو جمع كن

پست از زبون شقایق..
وقتی مامان اینا رفتن منم رفتم تو اتاقم و روی تخت نشستم تا با خودم خلوت کنم که صدای ویالون زدن نفس توجهم رو جلب کرد.... فکر کنم بازم دلش گرفته بود که داشت ویالون میزد که در کمال تعجب دیدم این صدا مال یه ویالون نیست بلکه دوتا ویالون داره نواخته میشه و ملودی زیبایی پدید میاره..... با کنجکاوی در رو نیمه باز گذاشتم که دیدم سامیار پست نفس وایساده و دونفری دارن ساز میزنن......... از دیدن این صحنه سر شوق اومدم و دستام رو بهم کوبیدم ولی با یاد آوری میلاد با تعجب به دور و برم نگاه کردم و با خودم زمزمه کردم:
ـ پس میلاد کوش؟!
که ناگهان دستی دور کمرم حلقه شد و شوکه ام کرد و من با ترس سرم رو چرخوندم که صورتم با کمی فاصله که حدود چهار انگشت هم نمیشد جلوی صورت میلاد قرار گرفت و نفسم حبس شد......
از بس این حرکت قافل گیر کننده بود که نفس کشیدن یادم رفته بود و با قطع شدن صدای ویالون به خودم اومدم و صورتم رو از صورت میلاد دور کردم و سرم رو پایین انداختم...........
میلاد که از این حرکت من خنده اش گرفت بود دهنش رو به گوشم چسبوند و گفت:
ـ سلام عرض شد خانومم!
منم با خجالت سلامی کردم(اوه اوه چه باحیا شدی تو!)و سعی میکردم خودم رو از حلقه دستاش دور بدنم خارج کنم که نذاشت و بیشتر به خودش فشارم داد و با لحنی که دلم رو آتیش میزد گفت:
ـ دلم برات تنگ شده بود بی معرفت! چرا هی فرار میکنی؟!
خنده ی ریزی کردم و گفتم:
ـ میلاد ولم کن الان نفس اینا میان زشته .........
میلادم اخم با نمکی کرد و گفت:
ـ خب نامرد دلم برات تنگ شده بود تو که اصلا تحویل نگرفتی! سلامتم اگه یاد آوری نمیکردم داشتی میخوردی!
باید سرم رو بالا میاوردم تا بتونم چشماش رو ببینم چون قدش خیلی بلند تر از من بود......
وقتی به چشماش نگاه کردم حس کردم پاک پاکه و داره راستشو میگه و از این فکر حس خیلی خوبی تو قلبم نشست........
در جوابش فقط لبخندی زدم و از بغلش جدا شدم که با صدای میشا نیم متر به هوا پریدم........
میشا: به به! چشمم روشن هنوز نرسیده؟!؟!!
خنده ای کردم و گفتم:
ـ چشم من روشن!!! معلوم نیست اون بیرون چه غلطی میکردی که چشات داره برق میزنه.....
میشا کمی سرخ شد و گلوش رو صاف کرد و گفت:
ـ حرف اضافی نباشه!
من: بیشین بینیم باوو!
و میشا رو هل دادم که بره پیش اتی جونش!!
منم رفتم تو اتاقم و رفتم تو دستشویی و در رو قفل کردم و به چهره ی خودم از تو آینه نگاه کردم........

گونه های برجسته ام سرخ شده بود و چشمای آبیم درخشش قبلیش رو بازیافته بود........ پس بگو این همه بی تابی فقط واسه دلتنگی بود......... با به یاد آوردن بازوهاش و اون آغوش گرمش تنم داغ شد و بی اراده لبخندی بر لبم نشست....... چقدر اون لحن قشنگش رو دوست داشتم که بهم میگفت خانومم...... پس اینقدر هاهم سنگ دل نیست!!!! [2 41]

چند مشت آب سرد به صورت داغم زدم و از دستشویی بیرون اومدم و رفتم تو هال........ نفس و سامیار بغل هم نشسته بودن و میشا و اتردین هم کنار هم و داشتن کل کل میکردن.... فکر کنم ابراز عشق اونا باید جالب باشه چون کلا اهل کل کلن!!!!!!
به جمع نگاهی کردم و میلاد با لبخند به کنار دستش اشاره کرد و من هم رفتم پیشش بشینم..... وقتی نشستم به روبه روم که نفس و سامی قرار داشتن نگاه کردم و دیدم نفس با لبخند محوی داره با سامیار حرف میزنه و سامی هم موهاش رو نوازش میکنه........
با شیطنت رو به سامی گفتم:
ـ کلک نگفتی ویالون بلدی!!!!!!! ماشالا چه زوج خوبی هستین شما دوتا خیلی بهم میاینا.........
سامیار با لبخند و با شیفتگی به نفس نگاه کرد و نفس هم سرش رو پایین انداخت..... میشا به اون دوتا نگاه کرد و گفت:
ـ اه مگه بلدی سامی؟! بیار یه بار دیگه برامون بزن! البته با نفس دوتایی!
نفس لبخندی زد و رفت بالا تا وسایل لازم رو بیاره.......
تازه یادم افتاد از پسرا پذیرایی نکردیم این همه خسته و کوفته اومدن گرمشونم شده!!!!!!! بلند شدم و رفتم آشپزخونه و شربت درست کردم و به میشا و اتردین تعارف کردم و بعد هم به میلاد....... میلاد چشمکی بهم زد و لیوانش رو برداشت........ با تعجب به میلاد خیره شدم و سینی رو گذاشتم کنار تا نفس و سامی هم بعدا بیان فیض ببرن!!!!! به لباسم نگاهی انداختم که ناقص نباشه چون دفعه قبل....
بگذریم!!!!!
نفس و سامی اومدن و اول نفس شروع کرد و به دنبالش سامیار ...... میشا که محو تماشاشون شده بود و من هم به میلاد تکیه داده بودم و از موسیقی زنده لذت میبردم!(اومده بودیم کنسرت مگه؟!؟!؟)
میلاد دستاش رو دور کمرم انداخت و پهلوم رو نوازش میکرد.... واقعا از کاراش سر در نمیاوردم....... از عشق بود یا....... نه بابا از عشق بود!!! حالا از عشقم نه ولی خب از دوست داشتن بود اینو از چشماش خوندم راستش هنوز مطمئن نیستم که عاشقمه یا نه......
ولی من ترجیح میدادم به این چیزا فکرنکنم و از تک تک ثانیه هام برای بودن با میلاد استفاده کنم...... شاید اون عاشقم نبود(البته گفتم شاید!!!!!! اعتماد به سقفم تو حلقم!) ولی من که بودم....... تک تک سلولام اسم میلاد رو فریاد میزدن........ عشقه و دیوونگی دیگه چیکار کنم؟ از دست رفتممممممم!
زیر چشمی به اتردین و میشا نگاه کردم که دیدم میشا هم فارق از همه جا سرش رو گذاشته روشونه اتردین و داره از فرصت استفاده میکنه.....
با تموم شدن اهنگ همه به خودمون اومدیم و براشون دست زدیم!

سامیار هم گونه نفس رو بوسید و رفتن نشستن و من هم شربت تعارف کردم تا خستگیشون در بره.....
بعد چند دقیقه که تو هال نشسته بودم خسته شدم و رفتم بالا.....
خودم رو پرت کردم رو تخت و چشمم رو میمالیدم..... با اینکه میلاد اومده بود اما خو ادمم دیگه حوصله ام سر میره!!!!!!!!
کتاب رمان جدیدی که سحر برام آورده بود رو برداشتم و رفتم صفحه اخرش!!!!! همیشه اول اخرش رو نگاه میکنم که اگه پایان داستان غمگین بود داستان رو نخونم اما اگه به خوبی و خوشی تموم شده بود تازه شروع میکنم به خوندن!!!!
چند صفحه اولش رو که خوندم خیلی مسخره بود اما کم کم داشت مهیج میشد که با باز شدن در از حالت خوابیده در اومدم و مثل آدم نشستم!
میلاد با یه لبخند نگاهم کرد و در رو بست و اومد کنارم روی تخت...
بهش لبخندی زدم و میلاد گفت:
ـ تو که گفتی رمان نمیخونی ، پس چی شد؟!
من: آخه اینو سحر داده بهم ولی قشنگه....
میلاد به کتاب نگاهی انداخت و گفت:
ـ منم میتونم بخونم؟!
با تعجب نگاهش کردم و رفتم صفحه اول و گفتم:
ـ باشه بیا از اول شروع کنیم........
میلاد کتاب رو از دستم قاپید و رو تخت دراز کشید و گفت:
ـ تو هم بیا کنارم بخواب بخونم برات!
دیگه چشمام داشت میزد بیرون! میلاد که اصلا اینطوری نبود!!!!!
خیلی آروم و با ناز کنارش خوابیدم و میلاد شروع کرد به خوندن.....
با شنیدن صدای مردونه و رساش آرامش میگرفتم....... چسبیده بودم به میلاد و سرم رو گذاشته بودم رو شونه اش و به داستان گوش میدادم....... این داستان با همه ی داستانایی که خوندم متفاوت تره...
چون میلاد داره میخونه و گوش دادن داستان با صدای عشقت یه لذت دیگه ای داره تا اینکه خودت تنها و تو دلت بخونی!
من غرق داستان بودم که میلاد دست از خوندن برداشت و گفت:
ـ من دیگه خسته شدم دهنم کف کرد یکمم تو بخون ببینم صدای تو چطوریه موقع خوندن!
خندیدم و کتاب رو از دستش گرفتم و شروع کردم به خوندن.......
سعی میکردم رو خوندن تمرکز کنم اما حرکت انگشتان میلاد روی کمرم مانع این میشد که تمرکز کنم و حواسم رو پرت میکرد......
ولی باز حواسم رو جمع کردم و داشتم میخوندم که حس کردم گوش نمیده........
برگشتم طرفش و دیدم داره همینطوری نگام میکنه......... قلبم هوری ریخت پایین و سرم رو انداختم پایین و گفتم:
ـ پس چرا گوش نمیدی واسه عمه ام دارم میخونم؟!
میلاد لبخندی زد که اگه دست خودم بود همونجا غش میکردم! لبخندش خیلی رویایی و شیرین بود.......
میلاد: میدونستی صدات خیلی قشنگه؟!
با تعجب گفتم:
ـ صدای من؟!
میلاد: آره خیلی قشنگه.......
لبخندی زدم و بلند شدم و کتاب رو بستم و گفتم:
ـ بسه دیگه بقیه اش برای فردا!!!!!
میلاد بلند شد و کش و قوصی به بدنش داد و گفت:
ـ چقدر حال داد!!!!تا حالا اینقدر رمان خوندن بهم مزه نداده بود!!!!
خندیدم و گفتم:
ـ خب معلومه چون من داشتم میخوندم!!!!!!
میلاد: نه خیرم چون من داشتم میخوندم و دیدم که چقدر قشنگ میخونم رمان خیلی بهم حال داد!!!!!!

پشت چشمی نازک کردم و با هم از اتاق رفتیم بیرون...
از زبون نفس

روبه روي ميز توالت واستاده بودمو داشتم موهامو شونه ميكردم ساميارم رو زمين نشسته بودو پشتشو تكيه داده بود به تختو داشت با لب تابش ور ميرفت با صداي سامي سرمو چرخوندم طرفش
سامي- اصلا شبيه مامانت نيستي بيشتر شبيه باباتي
من-اره همه ميگن ولي مشيه بگي شما از كجا فهميدي مامان باباي من كدومن؟
لب تابش رو از روي پاش برداشتو گذاشت كنارش
سامي-بابات رو كه از روي رنگ چشمش راستش اولش كه اصلا نشناختم ولي وقتي داشتن از كنارمون رد ميشدن رنگ چشمشو كه ديدم گفتم باباي توا ديگه
من-و مادرم؟
سامي-خب فسقلي كنار بابات راه ميرفت ديگه
من-دليل نميشه
سامي-اينكه دست همو بگيرنو باباتم همش نگاه عاشقونه پرت كنه بهش دليل نميشه ؟
ساكت شدم حرف حساب جواب نداشت واقعا بابام و مامانم شيرينو فرهاد بودن دستامو كوبوندم بهم و گفتم
من-خب تو كه خانواده منو ديدي منم ميخوام خانواده تو ببينم
سامي با يه لحن شيطوني گفتش
سامي-كاري نداره كه همين الان زنگ ميزنم به مامانمينا ميگم بابا ول كنيد اون فرنگو بياد ببينيد براتون عروس اوردم اونم چه عروسي چنگول ميكشه مثل ببر زبونشم مثل زبون قورباغه دراز چشماشم مثل گربه وحشي ...
من-خوبه خوبه انواع اقسام حيونا رو به من نسبت دادي براي من باغه وحش را ميندازه اصلا كي باتو كه هيكلت مثل اين غوله بود تو شركت هيولا ها مثل اونه چشماتم متل اين خوناشامه ادوارد تو توايلايته زورتم مثل اين شرك ميمونه
بعد حرفم برس رو پرت كردم طرفش كه رو هوا گرفتش
سامي-فعلا كه شما با من مزدوج شديد بانو دور از شوخي بيا عكس خاندان مهرارا رو بهت نشون بدم چندتا ديگه خوناشام داريم تو خانوادمون
لبتابشو برداشت دوباره گذاشت روپاش منم رفتم پيشش نشستمو تكيه مو دادم به تخت رفت توپوشه عكساشو زد روي اسلايد شو اولاش عكساي خودشو با ميلادو اتردين بود يكم كه گذشت رسيد به عكساي خانوادگيشون از حالت اسلايد شو لب تابو دراوردو روي يه عكس نگه داشت
سامي-اين دختره رو ميبيني عشق منه ستاره
يه لحظه دلم هري ريخت اين مگه عشقم داشت ؟ دستام يخ شدشو موهاي نداشته ي روي بدنم سيخ يه دختر چشم طوسيه ناز بودش صورت كشيده اي داشت با لباي خوشفرم كه از پشت سامي رو بقل كرده بود اسمشم بهش ميومد چون چشماش مثل ستاره برق ميزد سنش حدود18 نوزده ميزد
سامي- عاشقشم يه روز صداشو نشنوم روزم شب نميشه
ميخواستم يه دونه باكله بزنم تو صورت سامي بعدش بگم تو غلط ميكني با اون دختره ي شوهر دزد يه هفته ازت غافل بودم ببين چه عشقم عشقمي را انداختي
سامي-وقتي ميگه داداشي دوست دارم انگار رو ابرام
با حرفش انگار يه سطل اب يخ ريختن رو اتيش دوباره به حالت عادي برگشتم
من-اجي خوشگلي داري
سامي-ميدوني هميشه دوست داشتم بچم چشماش رنگ چشماي ستاره بشه حالا بيخيال ستاره اين خانوم اتو كشيده اي رو كه ميبيني يه پسر گل پسر ماه به دنيا اورده به اسم ساميار البته در27 سال پيش ايشونم كه كنارشون ايستادن باباي گل بنده هستن كه همچين پسر ماهي تربيت كردن
بعدش بادستش خودش رو نشون داد
من-خودشيفته
ولي واقعا اتو كشيده بود يه كتو شلوار خوشدوخت سفيد پوشيده بود موهاي مشكيشو كه معلوم بود رنگه سشوار زيبايي كشيده بود چشماشم رنگ شب بود جديت از سر روش ميباريد معلوم بود از اون مادرشوهراست كه خدا نسيب هيچ كس نكنه برعكس مادر سامي پدرش قيافه مهربوني داشت با چشماي عسلي وموهاي جو گندمي قد بلند بودو چهارشونه يه كتو شلوار شكلاتي رنگم پوشيده بود

من-برعكس من تو خيلي شبيه مادرتي فقط رنگ چشمات رنگ چشماي باباته
سامي-ديگه ديگه خب ايشونم برادرم سعيد و خانومش مهتاب جيگر عمو فرشته هستن اين عكسه مال سال پيشه كه اومدن ايران
برادر سامي برخلاف ستاره و سامي چشمو ابرو مشكي بود همسرشم قيافه شرقي قشنگي داشت دخترشونو كه ديگه نگو ادم دوست داشت لپاشو گاز بگيره ميخورد 2 سه ساله باشه اونم قيافش شرقي شرقي بود با دستم به زني اشاره كردم كه سامي معرفيش نكرد
من-سامي اين خانوم كيه؟
سامي-شخص مهمي نيستش
من-اااا يعني چي خب بگو كيه اگه شخص مهمي نبود كه عكسش اينجا نبود اونم تو عكس خانوادگيتون
ساميار معلوم بود كلافه شده يه نگا بهم كرد بعدش دستشو فرو برد تو موهامو بهمشون ريخت
من-اااااا سامي همين الان شونه كردمشون
سامي-اينطوري نگام نكن تا منم موهاتو بهم نريزم
از قصد زل زدم تو چشماش چشمامو مظلوم كردم مثل اين پيشي كوچولوها بعدش با لحن بچه گونه گفتم
من-چشولي ندات نتنم؟
ساميار تا چند لحظه هيچي نگفتش ولي بعد چند ثانيه تا به خودم من بودمو ريتم بوم بوم بوم قلب سامي دستاشو كرد تو موهامو گفت
سامي- دختر تو چرا اصلا رحم نداري بابا رحم كن
سرمو از روسينش جدا كردمو گنگ نگاش كردم منظورش از بيرحمي من چي بود
سرشو چرخوند سمت مخالفم
سامي-اين طوري نگام نكن
بعدش دستشو از كمرم برداشت منم اروم از بقلش اومدم بيرون اوه عجب جو سنگيني شد سعي كردم جو رو عوض كنم
من-ساميار خان اين خانوم كي هستن كه كنار جنابعالي ايستادن؟
ساميارچشماشو بستو سرشو چسبوند به تختو زمزمه كرد
سامي-زنداداشمه
دستمو گرفتم جلوي دهنمو گفتم
من-ههههههههههههه اي واي من داداشت دوتا زن داره؟
سرشو از تخت بلند كرد
ساميار-ببين نفس من به شما گفتم يه خواهرو برادر دارم ولي ولي يه داداش ديگه هم دارم كه معلوم نيست كدوم گوريه اين زنه هم زن اون بي غيرته
جدي شدمو سيخ نشستم
من-درست توضيح بده ببينم
ساميار-نفس بشنوم اين حرفا جايي درز پيدا كرده من ميدونم باتو
لحنش جدي بود صورتشم بدتر از لحنش جدي بود دلخور شدم من مگه خبرچينم لب برچيدم
من-دستت دردنكنه ديگه مگه من خبر چينم
ساميارم كه معلوم بود پشيمون شده از حرفش دستشو كرد تو موهامو دراورد و بعدش دستشو چسبوند به گونم
ساميار-اخه ميدوني گفتم شيطون يه وقت گولت نزنه
بيشعور يه عذرخواهي هم نميكنه ميخواستم بگم من عذر خواهي غير مستقيم حاليم نيست ولي دلم براش سوخت
من-خب بشيدمت تعليف تن ببينيم اين داشي شوما چه چه كسلي هس؟

ساميارم منو كشوند توبقلشو شروع كرد
پست سوم از زبون نفس
ساميار- سانيار يه سال از من كوچيك تر بودو به قول بابام كلش بوي قورمه سبزي ميداد سرش دردميكرد واسه دعوا برعكس ماها شري بود واسه خودش هميشه تو كوچه ها پلاس بود يادمه من 20 سالم بود كه پاي كلانتري به خونه ما باز شدش براي اولين بار حكم جلب سانيار رو داشتن سانيارم پيش من نشسته بود اومدن كت بسته گرفتن بردنش ابرومون تو محل رفت ابروي چندينو چند ساله ي دكتر مهرارا رفت بابام جراح قلبه اعتبار بابا رو برد زير سوال اونم به چه جرمي قمه كشي سر نترسي داشت همينم براش دردسر شد تو پارك جلوي دبيرستان دخترونه به خاطر يه دختره قمه كشيده بود و با يه پسره درگير شده بود زده بود دست پسره رو داغون كرده بود دوستاي پسره هم سانيارو كه فرار كرده بوده رو تعقيب ميكنن خونشو پيدا كنن كه موفقم ميشن بابا كمرش شسكت سانيارم بردن تو بازداشتگاه بود چند روز با سند بابا اوردش بيرون و با صد جور مكافات خانواده پسره رو با پول راضي كرد دوسال گذشت سانيارم تو اين دوسال ادم شده بود هرچند خبرش ميومد گاهي يه زيرابي ميره ولي دعوا كردنش كم شده بود دوست دختر داشت فتو فراوون باباهم كاريش نداشت يعني بنده خدا درگير بيمارستان خودش بود و سانيارو سپرده بود دست مامان سانيارم سوگولي مامان بود مامانم كاريش نداشت ميگفت دوست دختر داشتن كه جرم نيست محدودش كنيم ميره سراغ موادو دعوا چه ميدونم عقايد خواص خودشو داشت تا زدو اقا عاشق شدش اونم چه عاشق شدني بابا ادماشو فرستاد تحقيق خودشم باهاشون رفت ولي وقتي اومدحرفش يه كلام بود نه هي سانيار ميگفت ميخوامش بابا ميگفت نه مامانم سفتو سخت پشت سانيار بود ميگفت زن ميگيره درست ميشه بابا خيلي تو فشار بود تا يه روز منفجر شد گفت گفت دختره دختره درستي نيست مامانش فلان كاره باباش هميشه خدا تو سفره از اينا غافله گفت داداشش معتاده مامان ك اينارو شنيد اونم گفت نه تا اينكه زدو سانيار خودكشي كرد پسره ي بي عقل بعد خودكشيش بابااينا از ترسشون موافقت كردن چون واقعا داشت ميميرد همچين عميق تيغو فرو كرده بود تو رگش كه خونريزيش بند نميومد بابا از نرس ابروش تو خونه خودش به دستش بخيه زد يه روز مامان اومد در اتاقم گفت ساميار بلند شو بريم ببينيم كسو كار اين دختره كي ان اونموقع24سالم بود با مامان رفيم خونشون وضع ماليشون خوب بود ولي دروهمسايه ها ميگفتن خانواده خوبي نيستن چند ساعت تو ماشين جلو خونشون بوديم مامانه رو ديديم دادشه رو هم ديديم ديديم نشون نميداد خلاف باشن ولي بودن سانيارم عاشق قيافه دختره شده بود رفتيم خاستگاري بعدم ازدواج همه چي خوب بود دختره دختر بدي به نظر نميومد يعني با ما كاري نداشت ولي عشق سانيار يه تب زودگذر بود يه روزديديم فرانك(زن سانيار)گريون اومد خونه گفت سانيار با يه دختره فرار كرده بابا همون موقع قلبش گرفت به ساميار نگا كردم رگ گردنش زده بود بيرونو چشماش سرخ سرخ بود ساميار-سكته كرد دووم نيوورد من-متاسفم خدا رحمتشون كنه ميخواي ديگه ادامه ندي

ساميار-نه ديگه ميخوام بگم ميخوام بگمو سبك شم
دستشو گرفتم تو دستم چه قدر يخ بود اونيكي دستمو گذاشتم رو گونه اش سرمو يه كوچولو خم كردم سمت چپ دلم به حالش ميسوخت اگه يه روز بابا نبود نه اصلا نميتونم فكرشو كنم چقدر سختي كشيده بود اين پسر
من-بسه ساميار حالت زياد خوب نيست
ولي ساميار اصلا انگار صدامو نمي شنيد
ساميار-يه نامه نوشته بود توش از باباو مامانو منو فرانك عذر خواهي كرده بود گفته بود كه فرانك هيچ ايرادي نداره ولي اون عاشقش نيستو عاشق دختر عمه ي فرانك شده بعدشم فرار بدبختي اينجا بود كه فرانك حامله بود در به در گشتم دنبالش نبود كه نبود ميخواستم گردنشو با دستاي خودم خورد كنم فرانك 7 هشت ماهي ميشه كه از پيش ما رفته اونم گمو گور شدش مامان كه از اولم جدي بود ولي بعد اون اتفاق بدتر شدش تبديل شد به يه زن عصبي كه به همه شك داره ستاره رو ديونه كرده بود به من زياد كار نداشت
من-پس بچه ي فرانك چي شد؟
ساميار-3 ماهش بود كه از خونه ما فرار كرد
من-يعني اين اتفاقات مال يكي دوسال پيشه؟
ساميار يه نگا بهم كرد كه ترجيخ دادم خفه شم دوباره به عكس نگاه كردم فرانك دختر زيبايي بود چشماي خاكي رنگ داشت با پوست برنزه دماغ عملي لباشم معلوم بود تزريقيه در كل با اون ارايشي كه داشت ميشد گفت خوشگله
من-داداشت چشماش چه رنگي بود؟
ساميار-به عموم رفت بود چشماي سبز تيره داشت
من-ازش متنفري؟
يه نگا بهم انداخت يه نگاه يخو بيروح انگار تو چشماش شيشه كار گزاشته بودن
ساميار-نه فقط ميخوام پيداش كنم بگم چرا؟
بعدش بلند شد درجالي كه ميرفت سمت حموم گفت
ساميار-ممنون كه به حرفام گوش دادي سبك شدم
منتظر جوابم نشدشو رفت تو حموم زير لب گفتم
من-خواهش ميشه
بعدش شرو كردم لب تابشو گشتن تو داشتم دنبال مدرك جرم ميگشتم ولي دريغ پيدا نميشد كه يه عكس از يه دختر ناشناس يه نوشته اي هيچ نيم ساعتي خودمو با لب تابش سرگرم كردم بعدشم ديدم خوابم گرفته لب تابو جمع كردمو رفتم يه تاپ شلوارك برداشتمو سر خوردم تو تختو د بخواب نميدونم چقدر گذشته بود كه بيدار شدم ولي بازم خوابم ميومد ميگم خواب خواب مياره راسته واقعا يه چرخ زدمو دمر شدم سرمم گذاشم رو بالشتم اخي چه نرمه از ترس اينكه خوابم بپره چشمامو باز نكردم دستامو از دوطرف باز كردمو انداختم دور بالشتمو بقلش كردم بالشتم چه طولش زياد شده يكم ديگه صبر كردم ديدم گرمم هست جللخالق نه نه امكان نداره اروم لايه چشممو باز كردم ديدم بله تو بقل ساميارم براي دومين بار تو عمرم خجالت كشيدم ببين چه سفتم بقلش كردم خاك تو سر بي حيام من كه با تاپو شلوارك اقا هم با شلوارك و بالاتنه لخت يعني خاك تو سرم چشماش چه شيطونه هان چشماش خاك برسرت نفس دوساعته زل زدي بهش اين بيداره
ساميار-اگه ميدونستم بقل كردن من ميبرتت فضا دوساعت زبونتو از كار ميندازه زود تر پيشت ميخوابيدم تا اينطوري بشه
من- ببين ساميار من ... من خب من
كه همون موقع درو زدن اخيش فرشته نجات من

شقايق-نفس نمياييد پايين
حوصله ام سر رفته بود و تصمیم گرفتم برم پیش نفس اینا....وقتی در زدم گفتم:
ـ نمیاید پایین؟!
که بعد چند ثانیه در باز شد و نفس سریع اومد بیرون اما سامیار نیمه لخت رو تخت نشسته بود و تو فکر بود... با تعجب در و بستم و ازش نپرسیدم میاد پایین یا نه!!!!!
میشا ورقا رو آورده بود تا بازی کنیم! به یاد اون روز که میلاد و سامیار چیکار کردن لبخندی زدم و میشا هم فکرم رو خوند و لبخند شیطانی زد!!!!!
قرار شد حکم بازی کنیم اما ایندفعه شرطی بازی نکردیم چون سامیار نبود و بنابراین پسرا قصر در رفتن!
بعد یه ساعت ، بازی کسل کننده شده بود..... میشا اعصابش خرد شد و بلند شد و هر چهارتامون با تعجب به کاراش نگاه کردیم!!!!
من: چته میشا؟!
میشا: میخوام آهنگ بذارم!
با تعجب بهش نگاه کردم که رفت سر ضبط و یه آهنگ ملایم گذاشت و اتردین رو بلند کرد! تازه منظورش رو گرفته بودم... اتردین هم لبخندی به روی میشا زد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد و دست میشا رو گرفت و شروع به رقص کردن..... نفس هم رفت چراغ هارو خاموش کرد و من هم داشتم نگاهشون میکردم که میلاد بازوم رو گرفت و به خودش نزدیک کرد.... با دست راستش کمرم رو گرفت و با دست چپش هم دست راست من..... من هم دست چپم رو روی شونه اش گذاشتم و شروع کردیم....
دست میلاد روی کمرم با ملایمت می لغزید..... پشت میلاد به پله ها بود ولی من دید کامل به پله ها داشتم و سامیار که با گیجی پایین می آمد رو دیدم و بعد نفس که بهش نزدیک میشد.........
نگاهم رو معطوف میلاد کردم و تو چشاش نگاه کردم.... چشمای قهوه ایش اینقدر جذاب بود که ناخداگاه درش غرق میشدی.... غرق چشماش بودم و حس میکردم فاصله اش داره باهام کم و کم تر میشه..... میلاد نگاهش رو از روی چشمام به پایین تر هدایت کرد و در اخر روی لبام ثابت موند....
دست از رقصیدن برداشت و ایستاد..........فاصله اش خیلی داشت کم میشد و حرارت بدن من هم خیلی داشت بالا میرفت... نفس های گرمش به صورتم میخورد و باعث میشد قلبم تند تند ضربان بزنه.... لباش از هم باز شد و چشمای منم خودکار بسته شد و نفسم رو تو سینه ام حبس کردم و حس کردم الانه که قلبم از سینه ام بزنه بیرون.... و درهمون لحظه............
چراغ ها روشن شد و میلاد سرش رو عقب برد و من هم نفس حبس شدم رو به بیرون فرستادم و چشمام رو باز کردم........ هنوزم قلبم داشت تند تند میزد و وجود خون زیر پوستم رو حس میکردم که ناشی از حرارت بالا و خجالت بود.........
از میلاد جدا شدم و نفس و میشا رو دیدم که دارن با شیطنت به من نگاه میکنن.......
من: هان چیه آدم ندید؟!؟!
میشا خندید و گفت:
ـ آقاتون اینا چه رمانتیکن!!!
خنده ای کردم و به میلاد نگاه کردم.....
میشا: البته دست کمی از این سامیار نداره ها این سامیارم که زرت و زرت نفسو بوس میکنه من که میگم....
و یه نگاه پرشیطنت به نفس انداخت که نفس چشمای خوشگلش رو درشت کرد که میشا غش غش از این حرکتش خندید!!!!
نفس: نه خیر یکی بیاد این اتردین رو جمع کنه همش داشت در گوش این حرف میزد.....تازه.....
و میشا زد تو بازوش و سرخ شد!

میشا رفت سمت ضبط و اون رو خاموش کرد و بعد با نفس و من رفتیم تو آشپزخونه تا چایی درست کنیم!

زبون شقایق!!!

همینطور که لیوانا رو برمیداشتم از شدت هیجان دستام میلرزید و با یاد آوری اون لحظه سرخ میشدم و ته دلم غنج میرفت!!!!!
لیوان رو گذاشتم تو سینی و میشا توش چایی ریخت و نفس هم قندون و شکلات رو گذاشت تو سینی و میشا سینی رو برد پیش پسرا.......
من رفتم کنار میلاد و همینطور که لیوان چایی رو به لبام نزدیک میکردم به بالا نگاه میکردم که هنوز وقت نکرده بودیم کشفش کنیم!!! تفی(تفضلی) هم که سفر بود عمرا بفهمه ما سرک کشیدیم تو حریم خصوصیش....... یه لبخند شیطانی زدم و به میشا و نفس گفتم:
ـ این تفضلی کی برمیگرده!؟
نفس ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ چیه دلت براش تنگ شده؟
خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه!!!! تو بگو حالا تا جریان رو بگم بهتون!
میشا: خب یه هفته دیگه چطور؟!
من: بچه ها اصلا به بالا فکر کردید؟!
نفس: آره چطور؟!
من: ای بابا یعنی میخواید بگید شما حس فضولی قلقلکتون نمیده؟!!؟
همه با تعجب نگاهم کردن و من هم با دستپاچگی گفتم:
ـ خب راست میگم دیگه من کنجکاو شدم ببینم تفی چی اون بالا قایم کرده که رفتن به اونجارو قدقن کرده!!!!!!
نفس هم سرش رو تکون داد و گفت:
ـ بععععععلهههه!!!!!!!
میشا هم که از فکر من بدش نیومده بود گفت:
ـ منم هستم!
لبخندی به روش زدم و با آرامش گفتم:
ـ حالا صبر کنید چاییم رو بخورم تا بهتون بگم!!!
و با خونسردی چاییم رو خوردم..... وقتی همه چاییاشون تموم شد به من نگاه کردن و من گفتم:
ـ هیچی دیگه!!! فقط سنجاق سر میخواد!!!!
نفس هم ادام رو دراورد:
ـ هیچی دیگه سنجاق سر میخواد!!!!! مگه تو بلدی چطور کار کنی؟!؟!
من با خنده گفتم: من بچه ی پایینم! [2 06] شوخی کردم از اشی یاد گرفتم!
میلاد همچین بهم نگاه کرد که آب دهنم پرید تو گلوم!!!!!
با من و من به میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ پسرداییم، همون اشکان از داداش دوست دخترش یاد گرفته!
و نفسم رو دادم بیرون که میلاد فکر بد نکنه که اشکان کیه!!!(خب شاید فکر کنه دیگه منم گفتم سوتفاهمات رو حل کنم!!!!!!)
بلند شدم و گفتم:
ـ پاشو دیگه نفس برو یه سنجاق سر بیار!!!!
نفس هم بلند شد و رفت سنجاق بیاره....
بقیه هم بلند شدن.... من هم با هیجان دستی به سرو روم کشیدم و دست میلاد رو گرفتم و رفتیم بالا...
نفس هم با یه سنجاق اومد بالا و با شک و تردید دادش به من......
میشا هم هیجان زده بود...... طبقه بالا یه جورایی مخوف بود و انگار سالهاست کسی توش نیومده..... تفضلی هم همیشه پایین میخوابه....
سنجاق رو تو دستم تکون دادم و رفتم سمت قفل در و سنجاق رو با ملایمت فرو کردم تو.... باهاش ور میرفتم و توی قفل تکونش میدادم و بعد چند حرکت در باز شد.....
من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ عملیات با موفقیت انجام شد!!! [2 06] فقط باید یادمون بمونه جای هرچیزی که برمیداریم کجاست....
نفس و سامی و اتردین و میشا وارد شدن و بعدش منو میلاد... مثل همیشه بازوی میلاد رو گرفتم و رفتیم تو..... ولی به محض اینکه من وارد شدم در رو نگه نداشتم و در با صدای مهیبی محکم بسته شد!!!!
از زبون نفس...

داشتم فكر ميكردم اين شقايق عجب دختري بودا قفل باز كنم بودو ما خبر نداشتيم توي همين فكرا بودم كه يهو تققققققققققققققق سكته ناقصه رو زدم من فكر كنم رنگم شد مثل گچ ديوار دستمو گزاشتم رو قلبمو برگشتم شقايقو ميشا هم دست كمي از من نداشتن ولي پسرا عين خيالشونم نبود مثل هميشه كه عصباني ميشم عصابم قاطي ميكنه بازم امپر چسبوندم
من-اي غلط بكنيم بياييم فضولي اي بگم چي چي نشم من كه به حرف شما اومدم اين بالا بابا خونه اس ديگه مگه خونه نديد
ساميارم كه ديد رنگ من پريده قاطي هم كردم بهم نزديك تر شدشو دستمو گرفت اونيكي دستشم گذاشت پشتم كه يه كتابخونه ديواري بزرگ بود
سامي-حالت خوبه نفس؟
همين كه اينو گفت حس كردم ديوار پشتي چرخيد برگشتم پشتو ببينم كه ديديم بعله كتابخونه ديواري چرخيد ساميارم كه دستشو تكيه داده بود بهشو امادگي جابه جايي نداشت پرت شد رو من كه روبه روش بودم بعدم باهم تالاپ افتاديم زمين داشتم زيرش له ميشدم
بچه ها هم كه ديدن كتابخونه چرخيده دويدن سمت ما
شقايق-اين جارو نگا من يه چيزي ميدونم كه ميگم بياييد بالاديگه
اتردين-اه پسر مثل اين فيلما ديوار جابه جا شد
من-ساميار له شدم بلند شو ديگه
ميشا و شقايقم كه تازه نگاشون افتاده بود به ما زدن زير خنده
من-مرض درد ميلاد بيا اين داداشتو از روي من بلند كن پرس شدم اين زير
ميلادم كه معلوم بود به زور جلوي خودشو گرفته كه نخنده اومد كه سامي رو بلند كنه كه سامي خودش زودتر بلند شدو دست منم گرفت تا بلند بشم از كمر اينام فكر كنم خورد شد معلومه ديگه يه هركول بيوفته رو ادم همين ميشه بلند شدمو تازه نگام فتد به پشت سرم واو مثل زنداناي فيلم ترسناكا بود سه تا ديوارشو با اجراي سيماني مشكي پوشونده بودن تقريبا خالي بودش فقط يه صندوقچه و چند تا شمع نيمه سوخته توش بود با يه قابه عكس تقريبا بزرگ كه توش عكس يه زن خوشگل بود كه نصف صورتش سوخته بود
ساميار رفت جلوي صندوقچه نشست يكم نگاش كرد بعد برگشت سمت ما
ساميار-قفله شقايق بيا ببين ميتوني بازش كني
شقايقم اروم رفت يكم با قفله بازي بازي كرد و بازش كرد
شقايق-ديري ديدينگ باز شدش
ساميار اومد درشو باز كنه كه گفتم
من – سامي بيا عقب يه وقت حيووني سر بريده اي چيزي توش نباشه
شقايقم كه مثل من توهم فيلم ترسناك گرفته بودش اومد عقب ميشا هم كه پشت من خودشو قايم كرده بود
يه دفعه پسرا تركيدن از خنده اتردين بين خنده هاش گفت
اتردين-بابا تفضلي كه قاتل زنجيره اي نيست
ميلاد-توهم گرفته اينا رو
ساميار-نفس ميبينم تاثيرات اون دفعه كه ترسونديمتون هنوز روتون هست
با حرفش ياد اون فيلمه افتادمو ترسم دوبرابر شد
ساميارم بيتوجه به ما دخترا در صندوقچه رو باز كردو يهو نميدونم چي شد سرش فرو رفت تو صندوقچه و شروع كرد به داد زدن چون اتردين جلومون بود درست نميديدم چيشده ولي با دخترا شروع كرديم جيغ كشيدن يهو صداي دادش قطع شد خاك تو سرم شد يه وقت بلايي سرش نيومده باشه صداي ميلاد كه نزديكش بود بلند شد
ميلاد-سامي ساميار داداش چرا جواب نميدي
اتردينو كه جلوم بود زدم كنارو رفتم سمت سامي با ديدنش حس كرم خون تو رگام يخ بست رنگم شد رنگ ميت نفسام بريده بريده شده بود دستام يخ كرد سرش تو صنوقچه بودو پاهاش بيرون تكون نميخورد ميلادم چهره اش وحشت زده بودو هي تكونش ميداد براي اولين بار تو عمرم اشكم دراومد از اون موقع كه يادم مياد گريه نكرده بودم تا امروز ديگه نزديك بود غش كنم كه صداي خنده ميلادو اتردينو ساميار بلند شد منم همونجا تكيه دادم به ديوارو سر خوردم رو زمينيه نگا به شقايقو ميشا كردم كه از ترس مچاله شده بودن تو خودشون يه نفس عميق كشيدمو مثل اتشفشان منفجر شدم
من-فكر كرديد خيلي بامزه ايد؟هااااااااااااان جدا فكر كرديد اين شوخي هاي مسخره تون جالبه اون دفعه هيچي بهتون نگفتيم روتون باز شد شغورتون نميرسه كه اصلا عقل داريد
ميلرزيدمو داد ميزدم تمام دستام ميلرزيد يه لرزش هيستريك فكر كنم پلك سمت چپمم ميپريد اين چند وقته خيلي فشار روم بود منتظر يه جرقه بودم تا مثل انبار باروت بتركم كه اينا هم بهونه اش رو جور كردن ساميار اومد بقلم كنه كه يه قدم رفتم عقبو دستامو به حالت تهديدي گرفتم جلوشو داد زدم
من-به من دست زدي هرچي ديدي از چشم خودت ديدي
ساميارم سر جاش استپ كرد و سعي كرد منو اروم كنه
ساميار-خيلي خب خيلي خب اروم نفس اروم چيزي نشده كه
با حرفش بدتر عصابم خورد شد
من-چيزي نشده چيزي نشده ديگه ميخواستي چي بشه با اين شوخي هاي مسخره اتون مارو تا دم سكته برديد بعد ميگي چيزي نشده
بلند بلند نفس ميكشيدم همه انگار صندوقچه فراموششون شده بود
اي بگم اون صندوقچه بخوره تو سرمون شقايق كه از شوك دراومده بود يهو بلند زد زير گريه ميشا م چونه اش ميلرزيد ديگه واينستادم ببينم چيكار ميكنن اتردينو كه وسط راه واستاده بودو زدم كنارو از اون خونه ي لعنتي زدم بيرون و از پله ها رفتم پايين بعدش رفتم تو اتاقمو درو كوبيدم بهم جوري كه از صداش خودمم يه لحظه پريدم بالا سريع درو قفل كردمو رفتم تو حموم شير دوشو تا اخر باز كردم كه فكر كنن رفتم حموم
اين ساميار اصلا عقل نداشت اگه يه چيزيش ميشد من چه خاكي ميريختم تو سرم اه نفس توام حالا انگار ميمرد به درك اصلا اي كاش ميمرد از دستش خلاص ميشدم زبونمو لبمو با هم گاز گرفتم خفه شو نفس خدا نكنه اگه چيزيش ميشد منم ميمردم يه قطره اشك مزاحم ديگه هم روي گونه ام ريخت اه بسه ديگه لعنتي ها نريزيد ولي بدتر ريزششون سرعت گرفت انگار از اينكه چند سال زندوني چشسمام بودن خسته شده بودنو ازادي ميخواستن
صداي درزدن بلند شد پشبندشم صداي ساميار
ساميار-نفس نفس جان مادرت درو باز كن
اهان اقا ادم وقتي خربزه ميخوره پاي لرزشم ميشينه حالا التماس كن شبم درو باز نميكنم همون پايين رو مبلا بخواب
ساميار-نفس بهت ميگم اين درو باز كن
چند ثانيه بعد صداي اس ام اس گوشيم بلند شد
ساميار بود نوشته بود(نفس اصلا غلط كردم باز كن اين درو)

ببين انقدر مغروره پيش شقايقينا نميگه غلط كردم اصلا زبوني نميگه كه نوشتنم به درد عمه اش ميخوره من اين درو باز نميكنم


ز زبون ساميار
عجب غلطي كردما حالا بيا درستش كن از يه طرف صداي گريه اين دخترا رو نروم بود از يه طرف ديگه داشتم فكر ميكردم چجوري نفسو راضي كنم درو باز كنه ساميار با اين غلطي كه كردي عمرا ديگه تو صورتت نگا كنه چقدر موقعي كه ديدم اونقدر ترسيده خودمو لعنت كردم خدا ميدونه
اينبار محكم تر زدم به در
من-نفس جان عزيزم باز كن اين درو
نخير جواب نميده
من-نفس به خدا گيتارم خونه مون تهرانه نميتونم برات بزنم بخونم پنجره اتاقتم كه ارتفاش تا حياط زياده صدام بهت نميرسه نماي خونه هم اجري نيست كه از ديوار بيام بالا منت كشي اگرم شرايط منت كشيدن فراهم بود بازم اين كارو نميكردم چون اصلا بلد نيستمو تو خونم نيست پس باز كن اين درو
اره جون خودم منت كشي تو خونم نيست پس الان چه غلطي ميكنم
دستمو بردم بالا كه دوباره در بزنم كه يهو در باز شدوصورت عصبانيو چشماي قرمز نفس تو چارچوب در پديدار شد دست منم تو هوا خشك شد
نفس-چته تو درو شكستي عمرا اگه تو اتاق رات بدم
عصبانيتشم دوست داشتم اگه دست خودم بود محكم بقلش ميكردم ولي اين كار من مساوي بود با فوران كردن عصبانيت نفس همون موقع اتردينو ميشا از پله ها اومدن پايين ببين تورو خدا فقط زن ما انقدر ناز داره اين ميشا اصلا فكر كنم يادش رفت داشته از ترس سكته ميكرده اتردين كه قيافه نفس رو ديدي گفت
اتردين-يا علي خدا به دادت برسه داداش خشم اژدها
نفسم طبق پيشبيني قبلي من تركيد
نفس-اتردين يه كاري نكن ..... ميشا اين شوهرتو ور دار ببير
ميشا هم وقتي داشت رد ميشد اروم گفت
ميشا-ساميار مواظب پاچه شلوارت باش در اين موارد خوب پاچه ميگيره
بعدم زود با اتردين جيم شدن
نفسم درو محكم روي من كوبيد به درك اصلا اين درو باز نكن هي من هيچي نميگم دوبار تو روش خنديدم فكر كرد خبريه وقتي چند روز شدم همون ساميار روزاي اول حساب كار دستت مياد بيخيال رفتم پايين نشستم رو مبلو با گوشيم ور رفتم
شقايق-چي شد خانومت تحويلت نگرفت؟پنچر شدي اومدي اينجا
يه نگاه سرد معمولي جدي بهش انداختم كه بيچاره كپ كرد از اين به بعد همينه بدون جواب سرمو گرم گوشيم كردم بعد چند دقيقه نفسم اومد پايين اصلا نگا هم بهش ننداختمو بيخيالي طي كردم چند روز اينجوري ميشم خوب تنبيه كه شدي قدر اين روزا رو ميدوني
ميشا-نفس چي كار كردي با اين ساميار كه اين ريختي شده؟
نفس-همون كاري رو كه بايد ميكردم
بعدش رو كرد سمت من
نفس-عبرت شد اقا ساميار ؟
بي توجه به حرفش رفتم تو اتاق و لباس پوشيدمو سوئيچمو برداشتمو راه افتادم سمت در خروجي
من-دير ميام جايي كار دارم
نفس-كجا؟
جوابشو ندادمو از در زدم بيرون فكر كنم خيلي براش گرون تموم شد چون لحظه اخر كه صورتشو ديديم قرمز شده بود خودمم ناراحت ميشدم از اينكه حرصش بدم ولي لازمه گوشيم زنگ خورد
من-بله
صداي زنونه ي اشنايي تو گوشم پيچيد
صدا-ساميار؟
من- فرانك تويي؟

فرانك-اره بايد ببينمت

از زبون شقایق....
با بسته شدن در من و میشا به نفس که صورتش از عصبانیت قرمز شده بود نگاه کردیم........ واقعا که این پسرا شورشو در آوردن.... همیشه بهترین موقعیت ها و بهترین لحظات رو خراب میکنن و تبدیلش میکنن به یه خاطره بد.... واسه چی؟ واسه خنده!!! با عصبانیت رو به اتردین و میلاد نگاه کردم و گفتم:
ـ نقشه کی بود اینکار زشت؟!
اتردین با ترس نگاهی به چهره بر افروخته من انداخت و گفت:
ـ سامیار......
من: اهههههههه! از بس کلش بو قورمه سبزی میده!!شما چرا انجامش دادید؟! نگفتین سکته ناقص میزنیم؟! کارتون واقعا زشت بود..... واقعا که ..... اتردین از تو دیگه انتظار نداشتم........
میلاد با حالت بامزه ای گفت:
ـ یعنی از من انتظار داشتی؟!
حتی اون حالتش هم نتونست تغییری در من ایجاد کنه و گفتم:
ـ بله با اونکاری که.....
و بقیه حرفم رو خوردم ......... نمیخواستم اشتباهاتش رو به روش بیارم.........
دستم رو تو موهام فرو بردم و به سمت مخالف پسرها نگاه کردم.......میشا روی مبل نشسته بود و تو شوک بود و پوست لبش رو میکند و نفس هم به دیوار زل زده بود و معلوم نبود داره به چی فکر میکنه.........
سامیار خیلی بد رفتار کرده بود......... حس کردم غرور نفس جریحه دار شده اما من نمیذارم دوست جون جونیم ناراحت بشه، این سامیار فکر کرده کیه؟! مرتیکه از خودراضی!!!!
سرم رو تکون دادم تا از شر فکرای ناجور خلاص شم و سریع به طبقه بالا رفتم و خودم رو ولو کردم رو تخت و ساعدم رو گذاشتم رو پیشونیم...... به ساعت کنار عسلی نگاه کردم....
ساعت 6 بود.... حوصله ام سر رفته بود این پسرا اگه اینکارو نمیکردن میتونستیم کلی خوش بگذرونیم اما.....
همیشه وقتی اساسی میرم تو فکر گوشه لبم رو گاز میگیرم و الان هم همین کارو کردم...... باید حال سامی رو بگیریم......این نفس خودش بهتر میدونه چطوری اینکارو کنه و طبق مشاهدات و تحقیقات شبانه روزی منو میشا(!) سامیار عاشق نفس شده......
پس باید یه جوری عشقولانه تحریکش کنیم!!!!
از این فکرای مسخره ام خنده ام گرفت ولی بد هم نمیگفتم....ولی باید با میشا و نفس بیشتر بشینیم و مخای اکبندمون رو کار بندازیم....
با صدای زنگ گوشیم دست از فکر کردن برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه گوشی با بی حوصلگی جواب دادم:
ـ بله بفرمایید؟!
صدای اشکان با عصبانیت توی گوشی پیچید:
ـ بله و درد ، مرض ، کوفت!!!
من: هوی هوی هوی چته تو ؟!؟! زنگ زدی فوحش بدی یا کار داری!؟ اگه میخوای تا فردا فوحش بدی قطع کنم؟!
با فریاد اشکان توی جام سیخ نشستم:
ـ این پسره کیه گوشیت رو جواب میده؟!
یه لحظه رنگم پرید و با من و من گفتم:
ـ ک.. کدوم.. کدوم پسره ، درباره چی حرف میزنی؟!
اشکان: خودت رو به اون راه نزن... همون که میگه شوهرتم!
با شنیدن این حرف نفسم بند اومد و یاد عصبانیت میلاد افتادم........
من: شوهرم؟! حالت بده ها!(و یه خنده عصبی کردم!)
اشکان: دروغ نگو پرهام میگفت یه پسره گوشیت رو جواب میده میگه من شوهرتم!
چشمام چهارتا شد و با تعجب و عصبانیت پرسیدم:
ـ مگه پرهام شماره ام رو داره!؟ کدوم بیشعور ابلهی شماره ام رو بهش داده!؟
اشکان: من دادم !!!! دلم خواست دادم بهش و میبینم که دست گل به اب دادی دختر عمه ی عزیزم!
دیگه کنترلم رو داشتم از دست میدادم:
ـ خفه شو بیشعور آشغال!!!
اشکان خنده ای کرد و گفت:
ـ میبینم که کم آوردی!!!!
با عصبانیت گفتم:
ـ خفه شو پرهام آشغاله واسه رسیدن به هدفش دست به هرکاری میزنه و هی دروغ میگه...... تو حرف دوستت رو بیشتر از حرف دختر عمه ات باور داری؟!
اشکان با عصبانیت داد زد:
ـ بله که حرف دوستم رو بیشتر قبول دارم!!!! بهم ثابت کرده..... اسم آقاتون هم میلاده مگه نه؟!
دیگه اشکم دراومده بود........ با تعجب گفتم:
ـ میلاد؟! کسی به این اسم... نمیشناسم...... من شوهر ندارم عوضی!
اشکان: من ازتون عکس دارم جوجه!!!!
قلبم شروع کرد به تند تند زدن....... باورم نمیشد پرهام اینقدر پست باشه..... این همه مدت زیر نظر داشت منو؟! واییییییی فکر کنم همون روز که با میلاد دوتایی رفتیم بیرون این دنبالمون اومده!!!!
من: دروغ میگی!!! اگه راست میگی عکسارو برام بفرست!!!
یه لحظه اشکان صداش قطع شد و فهمیدم که داره دروغ میگه و عکسی نداره و اینا همش باد هواس!!!!!
خنده ای کردم و گفتم:
ـ بدرود!!!!
و گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت!!!
از شدت عصبانیت داشتم میلرزیدم و اشکام بی وقفه از چشمام به روی تخت میریخت و ردی روی گونه ام به جا میذاشت.....
باورم نمیشه اشکان و پرهام اینقدر پست باشن...... در همین حین میلاد اومد تو و با دیدن من کمی هول کرد و با شتاب اومد پیشم و بغلم کرد و گفت:
ـ چی شده خانومم؟! چرا گریه میکنی عزیزم ؟! چیزی شده؟!
سرم رو گذاشتم رو سینه اش و اشکام رو با لباسش پاک کردم و با اخم گفتم:
ـ میلاد اشکان فهمیده که من ازدواج کردم! البته فعلا مدرکی نداره اما من میترسم میلاد...... میترسم!
میلاد من رو بیشتر به خودش فشار داد و روی موهام بوسه میزد و زیر لب میگفت:
ـ نترس، من باهاتم تا من باهاتم کسی حق نداره اذیتت کنه خانوم کوچولو!
با خنده نگاهش کردم و گفتم:
ـ من کوشولو ام!؟
میلاد از این لحنم خنده اش گرفت و قطره اشکی که روی گونه بود رو با نوک انگشتاش پاک کرد..... دستم رو تو دستش گرفت و بر انگشتام بوسه زد و گفت:
ـ اره تو کوشولوی منی!
و من رو خوابوند رو تخت و شروع به قلقلک دادنم کرد!!!
من هم غش کرده بودم از خنده....... به میلاد التماس میکردم تمومش کنه اما اون دست بردار نبود!!!!!
بالاخره بعد چند دقیقه من رو ول کرد و بهم لبخندی زد و دستم رو گرفت و گفت:
ـ راستی معذرت میخوام که تا مرز سکته کشوندیمت!!!!!
خنده ام گرفت و گفتم:
ـ اینو به نفس بگو!!!!!!!

و با خنده ازش جدا شدم و رفتم بیرون....
از زبون نفس ...

دوماهي ميشد كه با ساميار سرو سنگين بودم يعني جفتمون شده بوديم همون ساميارو نفس سابق بچه ها اصلا باور نميكردن ما يهو اينجوري بشيم راستش خودمم باور نميكردم ميخواستم چند روز باهاش سر سنگين بشم حساب كار دستش بياد ولي اون چند روز با غد بازياي ما و بچه بازي هاي منو بي محلياي سامي تبديل شد به دوماه هر چقدرم اين شقايق با نفس گفتن تحريكش كنيم بياد معذرت خواهي كنه گفتم بره به درك حرف زدنمون شده بود سلام خدافظ شب بخير صبحا هم كه بيدار ميشدم نبود كه بهش بگم صبح بخير گاهي شك ميكردم كه شبا مياد خونه يا نه مامانينا هم هر ماه بهمون سر ميزدن و تو اون يه هفته كه پيش ما بودن پسرا ميرفتن هتل تا اينكه امروز گفتن تفضلي ميخواد بيادشو از ما خواسته بريم فرودگا دنبالش توي اين دوماه حسرت اون موقع ها كه باهام مهربون بودو ميخوردم بعد اون روز كذايي كه گفت دير مياد خونه يه غمو دردو رنجو بي تابي و درموندگي تو چشماش بود كه ادمو ديوونه ميكرد و بدتر ازهمه زنگ خوردن زياد گوشيش بود سامياري كه بدون ما هيچ جا نميرفت هفته اي دوشب دير برميگشت خونه منم غرورم اجازه نميداد بپرسم چشه ولي نگاش بهم هنوز مثل قبل بود گرم و داغ با يه راز رازي كه تو نگاه خودمم بود هر چقدرم كه مي خواست پنهون كنه نميشد هر چقدرم كه سردو جدي رفتار ميكرد اون نگاهه سر جاش بود با صداي در سرمو چرخوندم
شقايق-نفس زود باش اماده شو ديگه منو ميلاد با ماشين اتردينينا ميريم گل بگيريمو بريم فرودگا يه وقت دير نشه تو با ساميارم اماده شيد بياييد
صداشو اروم تر كردو ادامه داد
شقايق-يكم از اون غرورت بزني بد نيستا بابا پسر مردم روز به روز داره لاقر تر ميشه داره از بين ميره بيچاره اون مغرور تو مغرور با يكم باهاش حرف بزن ببين دردش چيه
سرمو تكون دادم اونم رفت بيرون رفتم سمت كمد لباسامو يه مانتوي مشكي با شال مشكي برداشتم يه كت جين كوتا تنگ سورمه اي با شلوار جين لوله تفنگي ستش انتخاب كردمو پوشيدم و دكمه هاي كتمو باز گذاشتم كفشاي نيم بوت جلو باز مشكي 12 سانتي هم پوشيدم سريع بالاي موهامو پوش دادمو جلوشو يه ور ريختم اونقدر پوش ندادم كه پشه تپه چون خودمم اونجوري بدم ميومد شالمو هم با دقت سرم كردم كه پوش موهام نخوابه كرم پودر برنزمو برداشتمو خالي كردم تو صورتم يه رژ لب ماتم زدم با يه مداد مشكي و ريمل و در اخر به شاهكارم تو اينه خيره شدم پوست برنزه به چشماي عسليم خيلي ميومد يه نگا ديگه به خودم كردمو رفتم سمت كمد ساميار معلوم نبود و حموم چيكار ميكنه كه دوساعته درنيومده امروز هرجوري كه شده بايد روابطمون رو مثل قبل كنم به قول شقايق چه ايرادي داره يه بارم من غرورمو ناديده بگيرم ولي نه كه برم بگم واي ساميار تو رو خدا منو ببخشو باهام مثل سابق شو من كم بود محبت تو رو دارم اينجوري نه از راه درستش كه غرورمم از بين نره فقط پيش قدم ميشم يه شلوار جين سورمه اي با يه پيراهن مشكي استين بلند مردونه براش انتخاب كردمو گذاشتم رو تخت خودمم رفتم يه عطر خوشبو به خودم زدم همزمان ك صداي شير اب قطع شد منم از اتاق رفتم بيرون
نزديك به يه ربع خودمو مشغول كردمو بعدش رفتم تو اتاق پشتش به من بودو داشت با موهاش ور ميرفت لباسايي رو كه براش گذاشته بودم پوشيده بود الهي اين نفس ديونه فدات بشه تو چرا انقدر با من سرد شدي يهو درو كه بستم سرشو چرخوند سمتمو با ديدنم چشماش برق زد
من-افيت باشه
ساميار-مرسي
بعدش دوباره مشغول ور رفتن با موهاش شد هي ميزد بالا بعد دوباره موها ميريخت رو صورتش ديگه كلافه شده بود كه رفتم جلو و با دستم فشاري رو شونش وارد كردمو مجبورش كردم بشينه بعدش خودم شروع كردم با ژل موهاشو درست كردن اخر كار از ترس اينكه موهاش خراب نشه سشوارو زدم به برقو شروع كردم به سشوار گرفتن موهاش همين باعث ميشد كه حالت موهاش عوض نشه موهاشم خشك ميشد هوا يكم سوز داشت ميترسيدم سرما بخوره ساميارم بدون حرف كاراي منو نگا ميكرد

من-خب تموم شدش
ساميار-دستت دردنكنه
من-خواهش ميشه
نخير اين جز دوكلمه با من حرف نميزنه رفتم تو دستشويي دستامو كه ژلي شده بود شستمو بعدش با سامي رفتيم پايين چند قدم مونده به ماشين گفتش
ساميار-پوست برنزه هم بهت مياد
با پروگري جواب دادم
-خودم ميدونم
خندش گرفت نه ميشه بهش اميدوار شد باهم سوار ماشين شديم يكم كه راهو طي كرديم گفتم
من-ساميار
ساميار-جانم
احساس كردم قلبم اومد دهنم از هيجان
من-چته؟چند وقته ناراحتي پريشوني اضظراب داري شب دير مياي چند روز هفته رو صبح تا شب بيروني چيزي شده؟
ساميار يه پوزخند زدو گفت
ساميار-مگه برات مهمه؟اصلا ساميار بره بميره تو ككتم نميگزه انقدر اداي مادربزرگايي رو كه نگران نوه اشونن در نيار
من-اين چه حرفيه ساميار لابد مهمه كه ميپرسم دوست ندارم همخونه ايم انقدر ناراحت باشه
ساميار يه نگاه از روي عجز بم انداخت بعدش گفت
ساميار-چيز مهمي نيست خبر رسيده مامانينا ميخوان بعد عيد بيان ايران قرار بود اين ماه برگردن ولي اينطوري كه بوش مياد موندگارن نگران ستاره بودم امروز زنگ زد گفت حال مامان بهتر شده ديگه مثل قبل شكاك نيستش خيالم ديگه راحته
من-مطمئن؟
ساميار-اره مطمئن خانوم بد اخلاق پياده شو رسيديم فسقلي
دوباره شده بود همون ساميار سابق ولي يه حسي بهم ميگفت اين جريان سر دراز داره و فقط مربوط به نگراني براي ستاره نيست از ماشين پياده شديمو كنار هم سمت ورودي فرودگا رفتيم بعد ورودمون احساس كردم دستم داغ شد يه نگا به ساميار كردم كه بهم يه چشمك زد و دستمو كه تو دستش گرفته بود يه فشار خفيف داد چشمي دور تا دور سالن چرخوندم تا بچه هارو پيدا كنم ميشا اولين نفري بود كه مارو ديدو برامون دست تكون داد همشون با ديدن دستاي ما وبخند ساميارو من تعجب كردن
ساميار-اين پيري هنوز نيومده؟
من-سامي يعني چي بنده خدا رو پيري صدا ميكني زشته
ساميار-چشم نفس خانوم پيري صداشون نميكنم اين اقاي تفضلي كي تشريف ميارن؟
بچه ها كه ديدن لحن ما مثل دوماه پيش شده زود گرفتن كه اوضاع سفيد شده
اتردين-پروازش نيم ساعت ديگه ميشينه گويا با ارشيا خان تشريف ميارن
ساميار-با اون پسره ي سوسول پس بگو چرا گفته ما بياييم
براي اذيت كردن سامي گفتم
من- اااااا سامي كجا بيچاره سوسول بود اون ديگه...
پريد وسط حرفم
ساميار-كه سوسول نبود
من-نچ نبود
بچه ها كه ميترسيدن بين ما دوباره شكراب بشه گفتن
ميلاد-حالا سوسول بود يا نبود زياد مهم نيست
شقايق-اره بابا بيخيالش
من-اي بابا نميزاريد ادم حرفشو كامل كنه ميخواستم بگم سوسول نبود كه از سوسولم گذشته بود پسره ي..

ولي حرفم با ديدن تفضلي و ارشيا ناتموم موند
من-اومدن
ساميار در گوشم گفت
ساميار-نفس لجبازي نكنو از پيش من جم نخور باشه؟
من-باشه
تفضلي اومدنزديكو بعد سلامو عليك قرار شد با ماشين ما بياد اتردين اروم جوري كه فقط خودمون بشنويم با اشاره به ساميار گفت
اتردين-مار از پونه بدش مياد در خونش سبز ميشه
ساميار حرص ميخوردو ما ميخنديديم
بعد از اينكه رسيديم خونه تفضلي و ارشيا رفتن طبقه بالا و ماها هم بعد از خوردن شاممون كه نيمرو بود رفتيم بخوابيم
نصفه شب از صداي ناله هاي ساميار بلند شدم
رفتم روبه روش پايين كاناپه نشستم و دستمو كشيدم رو صورتش داشت تو تب ميسوخت اروم صداش كردم
من- سامي . ساميار
جواب نميداد فقط يه چيزايي زير لب ميگفت كه متوجه نميشدم
تكونش دادم اولش اروم بعد رفته رفته محكم تر ولي انقدر شدت تبش بالا بو كه متوجه نميشد بدنش مثل يه كوره اتيش شده بود اولش خواستم برم ميلادو يا اتردينو بيدار كنم ببريمش بيمارستان بعد پيش خودم گفتم خوب خودمم دكترم ديگه (اعتماد به سقفو ميبينيد) اون بيچاره ها هم خسته ان خوابيدن پس اروم رفتم تو اشپزخونه چند روز پيش توي يكي از كابينتا يه كاسه بزرگ ديده بودم كه الان به دردم ميخورد كاسه رو برداشتم گنجايشش زياد بود زود رفتم تو اتاق گذاشتمش زير اب سرد تا پر بشه يكي از شال نخي هاي سفيدمو كه اصلا فرصت نكرده بودم استفاش كنمو برداشتم ديگه اخراي عمرش بود ببينا يه بارم سرش نكردم فداي سر ساميار اصلا من كل شالام رو حاضرم به خاطرش بدم به رفتگر محل باز تو جو گير شدي نفس پسر مردم مرد تو فكر شالتي زود نشستم پيشش يه بار ديگه دست گزاشتم رو پيشونيش اوف داشت اتيش ميگرفت دستم سوخت تمام بدنش خيس اب بود و موهاي شقيقه اش چسبيده بود به سرش خب اين كه هميشه بالا تنه اش لخته پس كارم راحت شد ملافه رو از روش زدم كنار اوه چه بدني به زور نگامو از استيل قشنگ هيكلش گرفتمو دستمالمو با اب سرد خيس كردم و گذاشتم رو شكمش بعد گردنش بعد پيشونيش داشت كم كم دماي بدنش اون حرارت اوليه رو از دست ميداد ولي هنوزم گرم بود يكم ديگه كه گذشت شروع كرد به لرزيدن بفرما نفس خانوم اومدي ابروشو درست كني زدي چشمشم كور كردي ترسيدم راستش تا حالا تو همچين موقعيتي قرار نگرفته بودم سريع دستمال خيسو ار رو سينه اش برداشتمو ملافه رو كشيدم روش بازم ميلرزيد ديگه نزديك بود سكته كنم رفتم پتوي تخت رو هم اوردم انداختم روش كه به حالت عادي برگشت نفسمو با صدا فوت كردم بيرون وقتي مطمئن شدم دماي بدنش طبيعي شده رفتم پايين يه ليوان اب اوردم بالاو از تو كيفم يه قرص برداشتمو پايين كاناپه نشستم
من-سامي سامي
دستمو اروم كشيدم تو موهاش
من-اقا ساميار بلند شو اين قرصو بخور بعد دوباره بگير بخواب
ساميار با گيجي چشماشو باز كرد و يا صداي گرفته اي گفتش
ساميار-ساعت چنده؟
اوه اوه چه صداش خش دار شده بود ساعت كنار عسلي تختو نگا كردم 4 صبح بود
من-4 صبحه
ساميار-تو از كي بيداري؟
من-از كي رو نميدونم ولي اونقدري بودم كه بگم داشتي تو تب ميسوختي حالا هم حرف نزن اين قرصو بخور بگير بخواب

ساميارم كه معلوم بود هنوز گيجه قرصو خوردو سه نشده خوابش برد منم انقدر خسته بودم نفهميدم كي همونجا سرمو گذاشتم رو كاناپه و خوابم برد


زبون ساميار
با احساس سردرد شديدي چشمامو باز كردمو تو جام نيم خيز شدم كه ديدم يه فرشته كوچولو سرشو گذاشته رو كاناپه اي كه من روش خوابيدمو همون جوري نشسته خوابش برده
با ديدن دستمال خيسو اون كاسه پر ابو وضعيت خودم تا ته قضيه رو خوندم از ديشب هيچي يادم نميومد ساعتو نگا كردم يازده بود اروم بلند شدم نفسو بقل كردمو بردم سمت تخت اونم غش خواب دستشو انداخت دور گردنم اول فكر كردم بيداره ولي ديدم نخير داره خواب هفت پادشاهو ميبينه خم شدمو گذاشتمش روي تخت ولي تا خواستم بلند بشم كه ديدم نفس گردنمو ول نميكنه دستاشو گرفتم كه از خودم جداش كنم ولي محكمتر گرفتم پيش خودم گفتم خب تقصير من نيست كه خودش ول نميكنه دستمو دور كمرش حلقه كردمو كنارش دراز كشيدم يكي از دستامو از دور كمرش باز كردمو گذاشتم زير سرش
ببين تورو خدا اين فرانك عوضي با عصاب من چيكار كرده كه از فرشتم غافل شدم خم شدم روي موهاشو بوسيدمو با لذت بو كشيدم اين دوماه از ترس اينكه بيدار بشه فقط نگاش كرده بودم اي بگم چي بشي فرانك كه انقدر رو عصاب من فشار وارد ميكني ديگه ستاره هم از صدام فهميده بود يه چيزيم هست
نفس تو بقلم يه تكون خوردو سرشو گذاشت رو سينه ام دستمو كردم تو موهاش چه نرمه تازه داشتم از بودنش تو بقلم لذت ميبردم كه يهو در باز شدو شقايق اومد تو
شقايق-اه نفس پاشو چقدر....
با ديدن ما حرف تو دهنش ماسيد
من-هيس خوابيده بيدار ميشه
بعدم اروم سر نفسو از روي سينه ام بلند كردمو گذاشتم روي بالشت و از روي تخت بلند شدم به شقايق كه هنوز مات بود رو ما اشاره كردم بره بيرون خودمم چنگ زدم يه تيشرت از تو كمد برداشتم تنم كردمو رفتم بيرون شقايق هنوزم تو بهت بودو برو بر منو نگا ميكرد
من- د اين بي صاحاب شده مگه در نداره همينجوري سرتو ميندازي پايين ميايي تو
شقايق-شما داشتيد چي كار ميكرديد ؟
از فكرايي كه پيش خودش ميكرد خندم گرفت فكر كن نفس ميفهميد زندش نميزاشت
من-والا مثل اينكه بنده ديشب حالم بد شده نفس تا دير وقت بيدار بود صبح پاشدم ديدم پايين كاناپه خوابش برده گذاشتمش رو تخت دستش دور گردنم بود ترسيدم بيدار بشه پيشش خوابيدم
شقايق-تو گفتي و منم باور كردم
من-با اينكه چه باور بكني چه نكني برام اهميتي نداره ولي بيا برو كاسه و شال و ببين صداي بنده هم شاهد
شقايقم رفت تو رو يه بازرسي كرد اومد بيرون با يه لحن طلبكارانه اي روبه من گفت
شقايق-حيف نفس واسه تو لياقت نداري كه

بعدم يه راست رفت پايين از كاراش خندم ميگرفت رفتم تو اتاقو يه ملافه رو نفس كشيدم خودمم لباسامو عوض كردمو رفتم پايين

از زبون شقایق....
با ترس از اتاق نفس بیرون اومدم با خودم گفتم الانه که سامیار لهم کنه اون همه شجاعت رو والا نمیدونم از کجا اوردم!!!!!
رفتم پشت میز صبحونه نشستم و به دیوار روبه روم زل زدم و رفتم تو فکر..........
دوماهی بود که از ماجرای اشکان میگذشت و دقیقا همون شبش اشکان به من زنگ زد و بازم تهدید کرد اما من با خیال راحت بهش گفتم اون همکلاسیم بوده و الکی اینو گفته که از شر مزاحمم خلاص شم و خیلی هم بهش مدیونم و به عنوان برادر دوسش دارم. اشکان هم ازم معذرت خواهی جانانه ای کرد که حز کردم!!!!!(البته بماند که کلی هم چاخان دیگه سر هم کردم تا باور کنه، تازه یه مدت هم باهاش قهر کردم که حساب کار دستش بیاد!تازه بعدشم گفتم اگه سحرم بود همین کارو میکرد اگه تو جای من بودی همین کارو میکردی! کلا کلی چرت و پرت تحویلش دادم تا باور کرد!!!)
موضوع اشکان رو به همه گفتم و تصمیم گرفتیم که شناسنامه جدید بگیرم. با دخترا هر سمون شناسناممون رو عوض کردیم تا مشکلی برامون پیش نیاد اگه اطرافیان متوجه گندکاریمون شدن!!!! البته با کلی دنگ و فنگ و اینور اونور رفتن! جون کندیم به مولا! [2 06]
رابطه ام با میلاد هم روز به روز بهتر میشد و باهم حسابی صمیمی شده بودیم......
حالا تمام خانواده اش رو میشناختم از مامان و بابا گرفته تا عمو و خاله!!!!!!!
اون تمام رازاش رو به من میگفت و من هم متقابلا رازامو بهش میگفتم! (البته به جز قضیه عشقم!)
شده بودیم مثل دوتا دوست صمیمی..... البته فرقش این بود که من عاشقش بودم و مطمئن نبودم که اونم عاشقمه یا نه.......
وقتی هم مامانم اینا میومدن اینجا تلفنی باهم حرف میزدیم یا تو دانشگاه هم میتونستیم همو ببینیم البته قایمکی!!!!!!!
من اصلا پشیمون نیستم چون میلاد خیلی کمکم میکنه و خیلی هوام رو داره...... بهش خیلی اعتماد دارم، میلاد خیلی مرده!
ولی هنوز هم کل کلامون رو داریم اما اخرش به شوخی و خنده ختم میشه ، نه به دعوا و قهر!!!
نفس و سامیارم که امروز دیگه........(از سقف برو بالا(استغفرالله) بی جنبه!)
با حرکت دستی جلوی چشمم از فکر بیرون اومدم و میلاد با خنده گفت:
ـ به چی فکر میکردی کلک؟!
من: هیچی!!! [2 27]
میلاد مشکوک نگاهم کرد که از طرز نگاه کردنش خنده ام گرفت و سامیار هم از اتاق اومد بیرون که با اخم من مواجه شد و در کمال تعجب دیدم قهقهه ای زد که من و میشا تو کف این خندهه موندیم!!!!!!!!
من: هر هر!!!!!! به چی میخندی؟!
سامیار: به تو خیلی بامزه اخم کردی!
اخم بدتری کردم که گفت:
ـ حالا چه خودشو میگیره!
با این حرفش خنده ای کردم و گفتم:
ـ نه خیر اخمم دلیل داره!!!!!!

که نفس هم اومد پایین و به بحث ما خاتمه داد!!!
نفس دستش رو تو هوا تکون میداد و مثله پیرزنا اما با لحن بامزه ای هی غر میزد و باعث شده بود اول صبحی از خنده روده بر بشیم!!!
بعد از اینکه صبحانه رو خوردیم ، میشا گفتش که شیش تایی باهم درس بخونیم!! همه با این پیشنهاد موافقت کردن..........رفتیم تو اتاق اتردین اینا و کتابامون رو آوردیم و شروع کردیم...... میشا ساعت رو کوک کرد که بعد از 4ساعت زنگ بزنه....... بی حوصله کتابم رو باز کردم و شروع کردم درسای جدید رو خوندن......... ولی سنگینی نگاهی رو روی خودم حس میکردم و سرم رو که میاوردم بالا هیچی کسی رو نمیدیدم همه داشتن درسشون رو میخوندن.........
بعد چند دقیقه باز همین ماجرا تکرار شد که اعصبام خرد شد و محل نذاشتم ولی در یه حرکت سرم رو آوردم بالا و با چشمای قهوه ای میلاد رو به رو شدم......... زیر چشمی به بقیه نگاه کردم که غرق بودن و بعد زیر چشمی به میلاد نگاهی کردم که دیدم اونم داره منو می پاد! لبخندی بهش زدم و دوباره مشغول شدم..... ای خدا بگم چیکارت کنه میشا مگه تو این موقعیت میشه تمرکز کرد؟؟؟؟!!!!
سرم رو چندبار تکون دادم و تمرکز کردم و با دقت بیشتری جمله های مهم رو تو مغزم فرو میکردم و با خودم تکرارشون میکردم......
دیگه سر یه مطلب هنگ کرده بودم که صدای زنگ ساعت نجاتم داد!!!
کش و قوسی به بدنم دادم و یکی دستام رو گرفت و کشید و من از پشت افتادم ........... چشمای پر شیطنت میشا رو که دیدم چندتا فحش نثار خودش و خودم کردم و بلند شدم....... کمرم از کار میشا درد گرفته بود...... کتاب رو بردم گذاشتم تو اتاق....... حوله ام رو برداشتم تا برم سمت حموم.به گفته میلاد چون هوا سرد شده بود نمیتونستم تند تند برم حموم چون میترسید که سرما بخورم به خاطر همین یه روز درمیون میرفتم و امروز هم روز حمومم بود......
وارد حموم شدم و درش رو قفل کردم.شیر آب رو باز کردم تا وان پر از آب شه و وقتی پر شد شامپو بدنم رو توش خالی کردم!!!! امروز میخواستم حسابی به خودم برسم نمیدونم چرا!!!!!!! تمام حموم بو گل رز گرفته بود؛عاشق این بو بودم.لباسام رو درآوردم و انداختم تو سبد رخت چرکا و رفتم تو وان و ولو شدم تو کفا.حسابی خودم رو تمیز کردم و همونجا چشام رو بستم. با صدای کوبیده شدن در و تکون خوردن دستگیره بلند شدم و گفتم:
ـ میلاد من توام نیا تو!!!!!!!!!!
میلاد هم دست از در زدن برداشت و من خودم رو سریع شستم و اومدم بیرون. حوله رو محکم دورم پیچیدم و در و باز کردم که خوردم به میلاد. ببخشیدی گفتم و رفتم اونور تر تا بره دستشویی. لباس جدیدی که میلاد برام خریده بود رو پوشیدم. رنگش سفید بود. با یه شلوار جین ساده پوشیدمش و موهام رو خشک کردم. موهام حالت گرفته بودن به جای اینکه آبشاری حلقه ای شده بودن! چون امروز نبافته بودمش مثله دفعات قبل. اما همینم قشنگه. یه رژ صورتی هم زدم که تکمیل شم!
میلاد هم فکر کنم رفت حموم چون صدای آب میومد. چند دقیقه رو تخت نشستم منتظر میلاد. میلاد از حموم بیرون اومد و من خیره خیره نگاهش کردم. به به!(خعااااااک برسرت!!!!!)
میلاد لبخند زیر زیرکی زد و رفت سمت کمد. سرم اونور بود ولی با شنیدن صدای در کمد گفتم:
ـ اون لباسی که برات خریدم رو بپوش!
خواستم از اتاق برم بیرون که میلاد بازوم رو کشید به سمت خودش و من افتادم تو بغلش. با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ چرا اینطوری کردی؟!
میلاد گفت:
ـ ببین الان نرو بیرون!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
ـ چرا؟!
میلاد: از این یارو ارشیائه خوشم نمیاد!
از اون خنده پسر کشا کردم که بدبخت میلاد نزدیک بود پس بیوفته و گفتم:
ـ نه بابا خیالت راحت اون چشش نفسو گرفته!
میلاد با اخم نگاهم کرد و گفت:
ـ نه خیرم اینطوری نیست امروز دیدم دور و بر میشا میپلکید.این نفس محلش نذاشته رفت پیش میشا...
من با تعجب نگاهش کردم و اخمام تو هم گره خورد و رفتم تو فکر.
پسره کثافت! معلومه از این خارجیا غیر از اینم نمیشه انتظار داشت!
با حس کردن گرمی روی گونه ام فهمیدم میلاد گونه ام رو بوسیده تا از فکر بیام بیرون! با تعجب نگاهش کردم و میلاد گفت:
ـ رفتی تو فکر خب!!!! حالا اونورو نگاه کن من لباسم رو عوض کنم باهم بریم بیرون!
من تازه فهمیدم میلاد هنوز لخته که یه نگاه به نیم تنه اش کردم که از چشمای تیزبینش دور نموند و با خجالت تو چشاش نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین و لب زیرینم رو گاز گرفتم!(خاک بر سرم داداش سیا ضایع شد!!!!! [2 35] ) میلاد از این حرکتم خنده اش گرفت اما به رو خودش نیاورد!از بغلش بیرون اومدم و به سمت مخالف اون نشستم رو تخت. خواستم یکم دید بزنمش که با خودم گفتم(دوست داری اونم تورو دید بزنه؟!) با این فکرم خون با سرعت به زیر پوستم دوید و گونه هام از شرم سرخ شد.خاک بر سرم با این ذهن منحرفم ، تقصیر این دوتا دوست نابابه دیگه!!! امان از دوستای ناباب! [2 06]
بعد از این که کارش تموم شد بهش گفتم که موهاش رو خشک نکنه چون موهای خیس بیشتر بهش میاد.(نگران نباشید سرما هم نمیخوره کولر که روشن نیست!)

بلند شدم و دستش رو گرفتم و رفتیم بیرون. وقتی رفتیم تو هال ارشیا رو دیدیم که اونجاست و داره با میشا حرف میزنه البته چشم اتردین رو دور دیده!!!!!! وقتی من اومدم خواستم برم پیش نفس اینا که میلاد بازوم رو گرفت و منو به خودش تکیه داد و مشغول صحبت با سامیار شد. اتردین هم اومد تو جمع پسرا ولی دخترا اونور بودن و پسرا اینور اما من پیش پسرا بودم! به میلاد گفتم که خطری نداره و ارشیا رو تو جمعتون راه بدید تا من برم اونور و اون هم همینکارو کرد. وقتی داشتم میرفتم از کنار ارشیا رد شدم که دیدم ارشیا با اون چشای هیزش کل هیکل منو از نظر گذروند و در حالی که به طرز فجیحی ادمسش رو تو دهنش میچرخوند لبخندی به من زد که حالم رو به هم زد و با خجالت سریع رفتم پیش دخترا.
همینطور تو فکر بودم و به صورت میشا نگاه میکردم. حواسش نبود و داشت درباره کلاساش با نفس حرف میزد. با دقت به صورت میشا نگاه کردم(خب بهتر از بیکاریه) به به!!!!!! خوشگله.آره دماغ کوچولو پوست برنزه تقریبا بینی و لب خوش فرم گونه برجسته ابروهای خوشگل روی هم رفته خیلی خوشگل بود! با بلند شدن ارشیا نگاهم رو از صورت میشا گرفتم و با تیزبینی به ارشیا نگاه کردم که رفت اشپزخونه و دوباره برگشت اما اینبار اومد دقیقا بغل من نشست. خودم رو جمع و جور کردم یکی زدم به بازوی میشا که هوامو داشته باشه. ارشیا یه دور به هرسمون نگاه کرد و بعد یه نگاه به پسرا کرد و وقتی دید حواسشون نیست شروع کرد اروم آروم با من لاس زدن. خبرش چقدر فک میزد! میدید من جوابش رو نمیدم اما بازم فک میزد در حین حرف زدن با من با نفس و میشا هم گرم میگرفت و کلا با سه تاییمون داشت حرف میزد که من با بی حوصلگی خواستم بلند شدم که ارشیا دستش رو گذاشت روی رونه ام و دستش رو حرکت داد به سمت بالا که این حرکاتش مساوی شد با سیلی زدن من به صورتش. با عصبانیت از جام بلند شدم و دخترا و پسرا هم همینطور. میلاد با عصبانیت به من و ارشیا خیره شد و خواست به سمت ارشیا هجوم بیاره که اتردین بازوش رو گرفت و نگه داشت تا خودشو کنترل کنه نره بچه مردمو ناقص کنه و ارشیا هم با ترس عقب رفت و دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
ـ آیم ساری!(ای تو روحت با این حرف زدن.(میخواستم یه فحشم بدم که... بیخیال!)) من فقط میخواستم شقایق رو دعوت به نشستن بکنم!
میلاد با عصبانیت جلو اومد که اینبار سامیار هم به کمک اتردین اومد و نذاشت تکون بخوره:
ـ اسم خانوم منو با اون دهن کثیفت نیار!
نفس هم با عصبانیت افزود:
ـ مرتیکه بی ناموس میخواستی دعوت به نشستن کنی یا دستمالی؟!(خدارو شکر تفضلی الان اینجا نبود و بیرون بود وگرنه.....)
ارشیا پوزخندی زد و با پررویی گفت:
ـ حالا که چیزی نشده!!!!
من سریع از اون محل دور شدم چون هرآن ممکن بود فک این پسره ی سانسور رو بیارم پایین. رفتم تو آشپز خونه و یه لیوان آب برداشتم آوردم و دادم به میلاد که یکم عصبانیتش فرو کش کنه و خودمم رفتم کنار نشستم. سامیار با عصبانیت ارشیا رو بیرون کرد تا میلاد ناکارش نکنه. همه بچه ها با ناراحتی و اعصابی داغون رفتن تو اتاق خودشون و من میلاد موندیم تو هال. دستش رو گرفتم و گفتم:
ـ خودتو ناراحت نکن. به تفضلی هم چیزی نگو میدونی که پسرش بیشتر به چشمش میاد تا ماها.
میلاد هنوز هم تو خودش بود و اخماش تو هم بود. چونه اش رو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم و تو چشای نافذش نگاه کردم و گفتم:
ـ بهش فکر نکن بیا بریم بالا.
میلاد دستش رو تو موهای پرپشت و خوشگلش فرو برد و با کلافگی از جاش بلند شد. دستای گرمش رو گرفتم و باهم رفتیم بالا....
وقتی میلاد وارد اتاق شد تازه دیدم که لباسی که براش خریده بودم رو نپوشیده. با اخم نگاهش کردم که با تعجب پرسید:
ـ چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟!
من: چرا لباسی که من بهت دادم رو نپوشیدی!؟
میلاد با خنده اومد پیشم و گفت:
ـ چون اون خیلی خوش قیافم میکرد واسه دیدن یه همچین اشغالی به درد نمیخورد! اینو باید تو مهمونیا پوشید!
با خنده گفتم:
ـ که دخترا بیان نخ بدن!
میلاد :
ـ تا وقتی تو زنمی از این شانسا نداریم بیان بهمون نخ بدن!
با اخم کوسن روی تختو پرت کردم طرف سرش که تو هوا گرفتش و خندید و گفت:
ـ شتابش کم بود!
و با شتاب زیاد پرت کرد طرف شکمم که محکم خورد به دلم و پرت شدم رو تخت البته نصف تنم رو تخت بود پاهام رو زمین!!!!!!
من: وحشی بچم افتاد!!!!!
یهو فهمیدم چه حرف بدی زدم دستم رو گذاشتم رو دهنم و با چشای گرد شده به میلاد که حالا اونم دولا شده بود رو من نگاه کردم و گفتم:
ـ بچه ی مجازیم البته!
میلاد لبخند شیطنت امیزی بهم زد و داشت فاصله اش رو باهام کم میکرد... فاصله صورتش با صورت من یکم شده بود و داشت قسمتای حساس میرسید و نفسای جفتمون حبس شده بود. دیگه نفس های داغش رو روی صورتم حس میکردم و موهام تکون میخورد. صورتش رو آورد پایین تر و دقیقا لباش با لبام اندازه دو بند انگشت فاصله داشت که بازم سرش رو نزدیک تر آورد و من چشمام رو بستم ولی با صدای در میلاد سریع از روم پاشد و دکمه پیرهنش رو یکم باز کرد. مثل اینکه اونم گرمش شده بود و کمبود هوا داشت! من هم سریع پاشدم و یه نگاه از تو آینه به خودم و گونه های قرمزم انداختم و موهام رو با دست عجولانه درست کردم و رفتم بیرون و محکم خوردم به میشا.....
میشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
ـ چته چرا اینقدر هولی دختر؟؟!!!
با من و من گفتم:
ـ ه.. هیی... هیچیی! هویجوری!!!!!

و با سرعت از کنارش رد شدم تا سوال پیچم نکنه!
یه هفته از ماجرای ارشیا میگذره و میلادم درگیر کاراش شده و اینطوری خیلی حوصلم سر میره. میلاد وقت نمیکنه مثل قبل با من باشه و بهم کم توجهی میکنه و من از این مسئله زیاد راضی نیستم اما خب اونم درگیر کارای خودشه.بهش حق میدم اما من خیلی کسل شدم. حوصلم سر رفته حتی نفس و میشا هم همینطور اوناهم کسل شدن. هیچکی پایه نیست بریم ددر!
دست از زل زدن به دیوار سیاه و سفید اتاق نفس برداشتم و نفسم رو با بی حوصلگی بیرون دادم که موهای جلوی صورتم هم با نفسم تکون خورد. دوباره موهام رو فوت کردم تا از جلوی صورتم بره کنار. اما نمیرفت کنار! دوباره فوت کردم و دوباره و دوباره که نفس حرصش گرفت و اومد کنارم و موهام رو زد پشت گوشم! لبخند کم جونی بهش زدم و دوباره زانوهم رو بغل کردم و به دیوار خیره شدم.
من: نفس حوصلم سریده!!!!!
نفس: برو پیش میلاد!
من: میلاد کار داره!
نفس: خب برو شاید کارش رو به خاطر تو ول کرد!
با خوشحالی گونه نفس رو بوسیدم و رفتم تو اتاقم. میلاد روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو پیشونیش بود. لبم رو گاز گرفتم و پریدم رو تخت،کنار میلاد!
میلاد چشماش از حدقه زد بیرون و گفت:
ـ به به !!! ترسیدم دختر!
بی توجه به حرفش غلتی زدم و وقتی به صورت دمر قرار گرفتم دستم رو گذاشتم رو بازوش و همینطور که با انگشتام با بازوش ور میرفتم گفتم:
ـ حوصلم سر رفته!!!
میلاد قهقهه ای زد که با اخم گفتم:
ـ زهر انار!!! خب حوصلم سر رفته دیگه ببرم بیرون!
میلاد یه دقیقه رفت تو فکر و به پنجره نگاه کرد و بعد به من وگفت:
ـ پاشو بپوش بریم البته چمدونت رو هم ببند چون میخوام ببرمت یه جای دور! با تعجب و هیجان گفتم:
ـ کجا؟
میلاد: خودت میفهمی!
و از تخت اومد پایین و چمدون خودش رو اورد و لباسای خودمو خودش رو چپوند توش و چندتا لباس گرمم گذاشت توش....
با هیجان شلوار جین سفیدم و مانتوی مشکی کوتاهم رو برداشتم که روش یه کمر کلفت میخورد که کمرم رو باریک تر نشون میداد و یه شال سفید چروکی براق هم گذاشتم رو تخت و به میلاد نگاه کردم که رفت حموم تا لباس بپوشه منم تو اون فرصت لباسام رو پوشیدم. نیازی نبود حموم برم چون صبح حموم بودم دیگه! میلاد وقتی اومد بیرون لبخندی بهم زد و عطری که من از بوش خوشم میومد رو برداشت زد و منم یکم آرایش کردم و عطر زدم اما یه لحظه وایسادم و گفتم:
ـ حالا چرا با این عجله؟!
میلاد: چون امروز چهارشنبه اس و میخوام جمعه برگردیم!
یه لحظه با خودم فکر کردم. منو میلاد... تنها... تو یه ویلا... بدون هیچکی... یه جای دور دور!!!!
چشمام رنگ ترس به خودشون گرفتن و با من و من رو به میلاد گفتم:
ـ من... من نمیام!!!!
میلاد از این لحن و حرفم تعجب کرد و گفت:
ـ واسه چی؟!
گونه هام سرخ شد و تا خواستم حرف بزنم میلاد اخمی کرد و گفت:
ـ یعنی به من اعتماد نداری؟!
با من و من گفتم:
ـ چرا ولی.....
میلاد: شقایق من قول میدم کاریت نداشته باشم به خدا راست میگم..... من سر حرف و قولم وای میستم.... شقایق؟!
دستای سردم رو تو دستای گرمش گرفت و دوباره تکرار کرد:
ـ شقایق؟!هوم؟!
من: اوهوم!!! میلاد پس از هم جدا میخوابیما........
میلاد قهقهه ای زد و گفت:
ـ چطور شبای دیگه پیش هم میخوابیم؟!
من: خب ما با فاصله میخوابیم تازه نفس اینا هم هستن نمیتونی کاری کنی!
میلاد با اخم گفت:
ـ باشه بابا!!!!!! حالا بیا بریم دیگه!!!!
از در که خارج شدیم سامیار ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ کجا؟!
میلاد: داداش خانومم حوصلش سر رفته میخوام ببرمش یه جایی!
سامیار: ماهم بیایم؟!
میلاد: نه خیر! دوتایی!
سامیار: باشه دیگه!
میلاد: مگه من چیزی میگم وقتی تو و نفس دوتایی میرید بیرون؟!
سامیار لبخندی زد و گفت:
ـ قانع شدم!!!!! [2 06] [2 06] [2 06]
با هم رفتیم پایین و بقیه بچه ها هم از چمدون ما و لباسای بیرونمون تعجب کردن و میلاد گفت:
ـ بچه ها ماداریم میریم سفر!!! البته جمعه صبح بر میگردیم! میخوام شقی از کسلی دراد! (و رو به من گفت) بریم؟!
من با لبخند: بریم!
و از بچه ها خداحافظی کردیم و میشا در گوشم گفت:
ـ مراقب خودت باش! [MrGreen]
با ترس نگاهش کردم که خنده ای کرد و گفت:
ـ شوخی کردم برو به سلامت!!!!!
با لبخند از در خارج شدیم و سوار ماشین شدیم و چمدون رو گذاشتم تو صندلی عقب. و میلاد ماشین رو روشن کرد و د برو که رفتیم! [2 06]
توی راه هی از میلاد میپرسیدم کجا میریم اما اون جوابی بهم نمیداد!
هی هم اذیتش میکردم و میگفتم: رسیدیم؟! اونم میگفت: نه نرسیدیم!
بدبخت رو عاصی کردم! ولی خودش میدونست کرم ریزیه!!!(اگه من کرمم رو به این میلاد نریزم کی بریزه؟! حتما هووم بریزه! [2 06] )
توی راه هی میخواستم بخوابم اما دوست داشتم از بودن با میلاد لذت ببرم و نهایت استفاده رو از بودن باهاش بکنم بدون هیچ دغدقه ای!!!
بعد از چند ساعت انتظار و کنجکاوی رسیدیم به یه جای آروم و کلی ویلا اطرافش و میلاد یکی از اون خونه هارو اجاره کرد برای دو شب.
خوشحال بودم که تنها نیستم چون یه پیرزن اونجا زندگی میکرد تو ویلای روبه رویی یه جورایی همسایه ما میشد. بعد از اینکه وسایل رو گذاشتیم تو ویلا بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم. سرسبز بود و هوا هم ابری بود... یه بوی خاصی میداد هوای بیرون و لذت بخش بود و سرد! درختا همه پشت سر هم و یه پارک هم بغل ویلای کناری بود. راستش به غیر از سرسبزیش بقیه اش دلگیر بود...چون خیلی خلوت بود. اما میلاد میگفت هنوز اصل کاری مونده که فردا نشونم میده. با سوز سردی که اومد به خودم اومدم و رفتم تو خونه و میلاد رو دیدم که روی کاناپه لم داده.اینجا فقط یه خوابه بود. رفتم لباسم رو عوض کنم. اتاقش تقریبا بزرگ بود میشد میلاد مثلا رو زمین بخوابه!
یه لباس استین بلند با یه شلوار ورزشی که بیشتر تو خونه میپوشیدمش و مشکی بود رو گذاشتم رو تخت تا بعد از حموم بپوشمشون و حوله رو برداشتم رو رفتم حموم. بعد از حموم موهام رو خشک نکردم و بافتمش و قیافه ام با اون لباسا و موها خیلی با نمک و قشنگ شده بود. شده بودم مثه بچه ها!!! سریع از اتاق بیرون رفتم و به میلاد گفتم:
ـ شام نیمرو یا املت!؟؟
میلاد: املت!
و من دست به کار شدم و گوجه و تخم مرغ رو اوردم و میلاد هم اومد کمکم و دوتایی باهم یه املت خوشمزه درست کردیم که با کلی شوخی و خنده خوردیمش!
بعد از اینکه شاممون رو خوردیم میلاد سفررو جمع کرد و من ظرفارو شستم. میلاد بعد مسواک رفت تو اتاق. با یادآوری مسواک حالم گرفته شد چون خمیردندون مورد علاقه ام رونیاوردم! [2 06] [2 06] [2 06] ولی به هرحال مسواکم رو زدم و رفتم رو تخت کنار میلاد و طلبکارانه نگاهش کردم که با تعجب گفت:
ـ چیه؟!
من: برو پایین!
میلاد: اوا شقی؟!
من: شقی نداریم دیگه میلاد حداقل امروز رو برو پایین فردا میتونی بیای البته اگه اصرار کنی!
میلاد با خنده زد رو نوک بینی ام و گفت:
ـ چشم هرچی خانوم خوشگلم بگه ولی بدون اهم شلوارتو میگیره ها!!!!!
با خنده نگاهش کردم و رفتم زیر پتو و بدون جواب به میلاد خوابم برد.


یعنی حال کردید چقد پست گذاشتمممممممممم
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط سوریه ، Nazina


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان