نظرسنجی: رمان تکراریه یا نه
این نظرسنجی بسته شده است.
اره
100.00%
1 100.00%
نه
0%
0 0%
در کل 1 رأی 100%
*شما به این گزینه رأی داده‌اید. [نمایش نتایج]

امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق به توان 6

#21
دارم میخونمش خیلی قشنگه دانلود کردم

کار خوبی کردی که گذاشتی
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق به توان 6 3


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان عشق به توان 6 3
پاسخ
آگهی
#22
اوه اوه این از دم اعصاب نداره....

نفس مغرورانه گفت:

ـ بله که شنیدیم اما ما باید فکر کنیم و شرایط رو بسنجیم.... راستی فقط آقا سامیار خودش رو معرفی کرد میشه لطفاً بقیه هم خودشون رو معرفی کنن؟! و با نگاهش

همه ی پسرا رو یه دور از نظر گذروند....

سامیار که مشخص شد وضعش میمونه میلاد و اتردین.....

اتردین با یه صدای رسا و قشنگ(جون شوما نباشه جون خودم خیلی صداش توپ بود! Big Grin )

اول از همه شروع کرد: ـ خب منم اتردین هستم و 27 سالمه و یه برادر دیگه هم دارم که 18 سالشه.... وضع مالیم هم خوبه میشه گفت پولدار تقریباً (وبا خنده ی

شیطنت آمیزی به سامیار نگاه کرد و گفت Big Grin ) اما نه به اندازه آقا سامیار.....

سامیار یه چشم غره ای بهش رفت که من به جای اتردین خودم رو نزدیک بود خیس کنم.....

اتردین خودش رو جمع و جور کرد و گفت: ـ همین دیگه.....

بعدش نوبت میلاد رسید.....

ـ منم میلاد هستم 27 سالمه و تک فرزند هستم(پ بگو چرا اینقدر لوسی!بدبخت خودشیفته اس لوس نیست! Dodgy ) ..... وضع مالیم هم متوسطه دیگه روبه

بالا.......( ای بابا فهمیدیم حالا توهم پولداری فقط من متوسط روبه پایینم مثل اینکه! Dodgy )....

حرفای میلادم تموم شد......

سامیار به ما نگاه کرد و ماهم خودمون رو معرفی کردیم...
.
نفس: من نفس هستم 20 سالمه و هم رشته ی شما هستم..... تک فرزندم و وضع مالیه خوبی داریم...... یعنی عالی میشه گفت....

میشا: منم میشا هستم 20 سالمه و یه خواهر دارم که 30 سالشه و پنج ساله که ازدواج کرده .......

من: منم شقایق هستم 20 سالمه و تک فرزندم و با داییم زندگی میکنیم من و مامانم چون پدرم 10 ساله که عمرش رو داده به شما........

همه تسلیت گفتن و حالا رسیدیم به قسمت مورد علاقه ی من که اونا التماس کنن که ما باهاشون ازدواج کنیم..... ولی بر خلاف فکرم اینطوری نشد!

اتردین: خب حالا نظرتون چیه با ما ازدواج صوری میکنید تا همخونه شیم؟!

نفس: خب..... ما باید فکر کنیم......

معلوم بود سامیار عصبانی شده ولی من دعا میکردم که پا نشن برن چون من که دیگه روم نمیشد برگردم تهران.....

سامیار پاشد و به دنبالش میلاد و اتردین هم بلند شدن به نفس نگاه کردم که بیخیال نشسته بود..... ای خدا حتی تو اون هیری ویری هم غرورش رو نگه داشته بود

دمش گرم اما الان وضع فرق میکرد....
میشا هم به من نگاه میکرد.... حالا نفس هم به من نگاه میکرد همشون از من میخواستن تا برم بهشون بگم برگردن.... نامردا آخه چرا منو تو این موقعیت قرار میدید؟!

سامیار و بقیه داشتن میرفتن که من بلند شدم و

گفتم: ـ آقا سامیار صبر کنید لطفاً!

با چشای آبی و مظلومم(آخیی!) زل زدم تو چشای هرسه شون و مثل این دخترای معصوم و بیگناه

گفتم: ـ حالا بشینید بیشتر راجع بهش حرف میزنیم......

لبخند محوی روی لب سامیار پدیدار شد..... نشستم و با چشم غره به میشا و نفس نگاه کردم........

میشا: ببخشید میشه....... میشه شماره تون رو به ما بدید تا فردا باهم بریم خونه رو ببینیم؟! تا اگه مناسب بود بگیم بهتون جوابمون مثبته یا نه........

میلاد: نمیشه اگه شما پاتون رو بذارید تو اون خونه رسماً زن ما به حساب میاید از نظر صاحب خونه پس یا الان جوابتون رو بدید یا هیچ وقت..... نفس دست از ناز کردن

برداشت و

گفت: ـ قبوله جواب ما مثبته! (حالا دست دست!!! بالاخره خانوم رضایت داد! :cool: )

سامیار گفت: ـ خیلی خب پس یکیتون شماره من رو سیو کنه........ (لامصب اینا فکر همه جاشو کردن فقط یه نفر برای سه نفر؟! آخه این انصافه؟!) خنده ام گرفته بود

ولی به میشا اشاره کردم که موبایلش رو دربیاره..... بالاخره میشا شماره آقا سامیار رو سیو کرد... کار ما هم تقریباً تموم بود دیگه و قرار گذاشتیم که فردا باهم بریم تا

خونه رو ببینیم.....
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، پونه خانوم ، Sana mir ، yas.. ، Creative girl
#23
بچه ها سپاس فراموش نشه ها پست گذاشتم براتون باقلواا


پول رو حساب کردیم.... البته جداگانه حساب کردیما!!!!! که مثلا ماهم وضعمون خوبه!!! البته با وجود نفس معلومه که خوبه! از رستوران بیرون اومدیم و از اونا خداحافظی کردیم و یه

تاکسی گرفتیم و به سمت هتل راه افتادیم..... تو راه من و میشا هم شوخی میکردیم...

میشا: شقی دیدی ماشینشون رو؟! عجب ماشینی بود معلومه مال سامیار بود این فراریه!

من: وایی قیافه هاشون رو دیدی؟! عجب این سامیاره خوب با نفس خانوم ست کرده بودا....

نفس درحالی که خنده اش گرفته بود چشم و ابرویی اومد که یعنی جلوی راننده زشته:

ـ دِ آخه ندید بدیدا پولداری همینه دیگه!!!!! حالا شما چرا گیر دادید به تیپ اون؟!

من با یه شیطنت خاصی گفتم:

ـ اووووو! معلومه رو آقا سامیار هم غیرت داره!!!

و با این حرف خنده ی من و میشا فضای ماشین رو پر کرد و نفس هم با کیفش زد تو سر من و میشا! وقتی برگشتیم هتل من یه دوش گرفتم و از شدت خستگی رو رخت خواب ولو شدم..... به بغلم نگاه کردم که

دیدم میشا و نفس هم گرفتن خوابیدن و از هفت دولت آزادن! منم چشام رو بستم و گوسفندارو شمردم:

ـ یه گوس ، دو گوس، سه گوس!!!!(خمیازه ای کشیدم و خواب چشمام رو ربود!)..............



نفس :



من- اه چرا پيدا نميشه خسته شدم از بس گشتم

ميشا در حالي كه رويه ميز توالت (ميز ارايشي) خم شده بود وداشت خط چشم ميكشيد

گفت -دنبال چي ميگردي؟

من- رژ عروسكيه هرچي ميگردم پيداش نميكنم انگار جن بردتش

شقايقم داشت تويه اينه كوچيكش رژش رو تجديد ميكرد

گفت -فكر كنم تويه جيب كوچيكه كيفت باشه

سريع جيب كوچيكه كيفم رو چك كردم راست ميگفت همونجا بود با تعجب رومو كردم سمتش

- تو از كجا فهميدي ؟

شقايق- آخه ديروز كه سوئيچ رو گذاشتم تو جيب كوچيكه ي كيفت اونجا ديدمش

من-آها!

بعد پريدم سمت اينه خط چشمم رو كه كشيده بودم ريملم زده بودم به مژه هاي بلندوپر فر مشكيم كه نمايه چشمام رو دوبرابر كرده بود يه رژ گونه صورتي عروسكي هم زده بودم فقط مونده بود رژ عروسكي كه

اونم الان زدم يه مانتويه مشكي جذب كوتاه با جين طوسي و شال طوسي پوشيده بودم با صندلايه بندبندي مشكي وكيف مشكي موهام روهم يه وري ريخته بودم تو صورتم تحت تاثير لباسو شالم چشمام

طوسي شده بود

شقايق-بسه بابا فهميديم خوشگلي خوردي خودتو

من- نكه خودت نيستي با اون چشمايه درياييت

شقايق- واي حالا هندونه هامو كجابزارم؟

ميشا-بابا كم از خودتون تعريف كنيد اينا الان ميانا

من – بچه ها يه چيز بگم ؟

شقايق وميشا همزمان

-چي؟

من- زنگ زدم به بابام گفتم بابا من دلم يه جنيسيس قرمز ميخواد اونم گفت چطور شد دلت جنيسيس خواست؟منم گفتم يكي از دوستام داره همش بهم پز ميده اونم كه قضيه رو اينجوري ديد زنگ زد به دوستش

گفت يه دونه بفرسته برام الانم تو پاركينگ پارك شده بعد سوئيچ رو در اوردم وتودستم تكونش دادم

ميشا- نه امكان نداره يعني اين دروغي كه ميگي راسته؟

شقايق- اصلا كي اين كارو كردي و چرا كردي؟

من- بايد به اطلاعتون برسونم كه الان ساعت 4 هستش و ميشا كه تا2 خواب بود تو هم وقتي ميشا خواب بود رفتي حموم منم از ساعت 11 بيدار بودم يه ساعت قبل تو بيدار شدم اونموقع زنگ زدم كه ساعت 2

سوئيچ رو اوردن و حالا چرا اينكارو كردم به خاطر اينكه جلويه اين ساميار بيشعور كه ديشب نزاشت ناز كنيم كم نياريم و فكر نكنن ما آويزونشون شديم

ميشا-بابا ايول داري تو دختر

شقايق-دمت جيز بابا

يه تعظيم كردم جلوشون و گفتم

- چاكر شما

كه همونموقع تلفن اتاق زنگ خورد شقايق رفت برداشت

-بله

-......

-لطفا بهشون بگيد الان مياييم

بعد گوشي رو قطع كردو روبه ماگفت

-ساميارينان پايين منتظرن يه بار ديگه شالمو روي سرم مرتب كردمو با بچه ها رفتيم پايين


شقایق


با نفس و میشا رفتیم پایین و شوورای صوری آیندمون رو دیدیم که پایین وایسادن منتظر سه تا دختر مامان!!!! ماشالا هرسه دختر کش به تمام معنا! اتردینو که دیگه نگو.... تیپ سبز خیلی بهش میومد....

سامیارم آقایی بود واسه خودش تیپ سورمه ای زده بود.... به میلاد نگاه کردم ولی بیشتر بهش دقت کردم(بالاخره چشممو گرفته بود دیه! Big Grin )؛موهای قهوه ایش رو داده بود بالا و فشن درست کرده بود هیکلشم

ورزش کاری، تیریپ خفن برداشته بود..... چشاشم قهوه ای بود زیاد یا تو همین مایه ها، دقت نکردم. لباشم قلوه ای بود و بینیش هم خوش فرم بود....... بد نبود!(چه رویی داری تو شقایق! Dodgy ) وقتی اونا

مارو دیدن سلام و احوال پرسی سردی کردیم و اونا سوار ماشین سامیار شدن و من و میشا هم سوار جنسیس خوش رنگ نفس... بی فرهنگای بی ادب حتی یه تعارف خشک و خالی هم نزدن که بیاین با

ماشین ما بریم، فقط هیکل بزرگ کردن! سامیار اینا جلوی ماشین ما حرکت میکردن چون راه خونه رو بلد بودن و ماهم پشت سرشون..... سامیار که انگار رفته پیست مسابقه از بس تند میرفت مثلا میخواست بگه

آره منم فراری دارم.... نفس هم که انگار فکر من رو خونده بود گازشو گرفت و دِ برو که رفتیم...... میشا هم جلو نشسته بود و سیستم رو روشن کرد و صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کرد.... منم کر شدم ولی هیچی

نگفتم.... واقعا به تمام معنا دلم میخواست حال اون پسرارو بگیرم...... وقتی به خونه رسیدیم چشام چهارتا شد.... مثل قصر میموند....... خب حالا چه بهتر که شیش نفر از این قصر رویایی نگه داری کنن.... البته

به نظر من قصر میومد چون نفس و میشا از اینا زیاد دیدن اما من...... بگذریم رفتیم تو خونه و توش صدبرابر زیبا تر بود........ اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی یعنی اینقدر خفن بود....... وقتی بیشتر جلو

رفتیم میلاد داد زد:

ـ یالا! مهمون نمیخواید؟!

خنده ام گرفت ولی کسی از پسرا حتی نیم میلیمتر حالت صورتش تغییر نکرد.... با دیدن پیرمرد اخمویی که جلومون اومد قلبم اومد تو شرتم!!!!! عجب پیرمردی بود...... اصلا آیا میشه بهش گفت پیرمرد؟! ماشالا

خیلی جوون بود..... ولی..... از همون اول اخماش تو هم بود....... جذبه خاصی داشت که دوست داشتم ولی یکم ترسناک به نظر میومد..... از پله های روبه روی ما پایین اومد و دستاش رو از هم باز کرد و گفت:

ـ به به! با خانوماتون تشریف آوردید!

میشا یه لبخند کم جون زد.... فکر کنم اونم مثل من قلبش تو شرتش بود!

نفس هم گفت: ـ از دیدنتون خوشبختم.... من...

آقاهه حرفش رو قطع کرد و رو کرد به پسرا.... واقعا از این کارش لجم گرفت.... اصلا مارو ادم حساب نکرد مرتیکه بد اخلاق!گند دماغ! پیر...(بسته دیگه شقایق ولت کنن تا صبح فحش میدی! Undecided ) به نفس و

میشا نگاه کردم اوناهم معلوم بود از این که این آقاهه بهمون محل نذاشته عصبانی ان اما به روی خودشون نمیارن.... پیرمرده همینطور که با سامیار حرف میزد

گفت: ـ خب معرفی نمیکنید که خانوم کیه؟!(مرتیکه ما که داشتیم معرفی میکردیم مگه گذاشتی؟! Angry )

پسرا هول شدن.... خب حق هم داشتن هنوز معلوم نبود کی با کی قراره ازدواج کنه!!!! سامیار اومد جلو و به من نگاه کرد.... آب دهنم رو قورت دادم.... فکر کردم میخواد من رو انتخاب کنه اما با لبخند رو به پیرمرد

گفت:

ـ آقای تفضلی ایشون همسر آینده من نفس خانوم هستن!

نفسم رو با خوشحالی دادم بیرون و به نفس نگاه کردم...... با اشاره سامیار نفس جلو اومد و لبخندی زد و

گفت: ـ خوشبختم آقای تفضلی امیدوارم همسایه های خوبی برای هم باشیم!

تفضلی با خشکی گفت: ـ منم همینطور خانم جوان.... (اییییش قربونم بری پ میخواستی پیر باشه؟! Dodgy ) بعد از اون سامیار اومد جلو تا بقیه رو معرفی کنه که تفضلی گفت:

ـ آقا سامیار بذار هر خانوم و آقا خودشون با هم خودشون رو معرفی کنن. بعد به من اشاره کرد....

تفضلی: خب خانم جوان شوهر شما کدومه...... خاک به سرم شد...... میخواستم یه اسم از خودم در کنم اما اون لحظه هنگ کرده بودم ...... میلاد اومد جلو و گفت:

ـ ایشون شقایق جون ، خانوم بنده اس!

آی قلبم!!! نزدیک بود همونجا سکته کنم...... تفضلی با شک به من و آقامون اینا(میلاد) نگاه کرد(!!!) و میشا و اتردین هم که کارشون راحته!

اتردین: و ایشون هم میشا خانوم هستن دیگه!

آقای تفضلی بدون هیچ حرف اضافه ای مارو راهنمایی کرد تا طبقه های بالا رو هم ببینیم....... دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا(!!).... اینطوری داشتیم میرفتیم بالا که آقای تفضلی گفت:

ـ ببینم! مگه شما به هم محرم نیستید؟!(جووونم؟! محرم کیلو چنده؟!) سامیار با من و من گفت:

ـ اممم... چرا هستیم چطور؟!

تفضلی: اگه هستید پس چرا جدا جدا میرید؟! همه با ترس نگاش کردیم..... لبخند مرموزی زد و گفت:

ـ خب برید دیگه زنم زنای قدیم...... هرکدوم رفتیم پیش شوورای آیندمون!!!!!.....

سامیار گفت: ـ شما جلوتر برید ماهم پشتتون میایم.... میدونید میخوایم با زنامون اختلاد کنیم حالا که اجازه دادید کنار ما باشن!

تفی(همون تفضلی!) خنده ای کرد و گفت:

ـ شما جوونا چقدر فرصت طلبید! پس زودتر که کلی کار داریم ......... همونطور که اون جلو افتاده بود ماهم داشتیم پشتش میرفتیم..... واقعا حوصله نقش بازی کردن نداشتم ....... حس میکردم صورتم داره داد

میزنه که دارم پنهون کاری میکنم...... داشتم کنار میلاد راه میرفتم...... اصلا حواسش نبود... به کفش نو و اسپرتش نگاه کردم...... و یهو..... یه لبخند شیطنت آمیز روی لبم نقش بست......... سرعتم رو کم کردم و

پشت میلاد به راه افتادم ..... بازم حواسش نبود........ همینطور که غرق تو فکر داشت پله هارو بالا میرفت یه زیر پا براش گرفتم که با صورت رفت تو پله ها ولی خدا رحمش کرد که چیزیش نشد!!!! عجب غلطی

کردما!!! همین اول زندگی پسر مردمو زدم ناکار کردم!!!! سعی کردم نقش بازی کنم:

ـ ای وای چی شد عزیزم؟!

رفتم کنارش و نگاش کردم...... سعی کردم خنده ام نگیره اما نمیشد و یه لبخند محو رو صورتم بود.... میلاد از عصبانیت سرخ شده بود....... ولش میکردی میومد با جفت پا جای دماغم رو با دهنم عوض میکرد!

همچین چشم غره ای بهم رفت که از به دنیا اومدنم پشیمون شدم اصلا!!!! میلاد به بقیه که با کنجکاوی نگامون میکردن گفت:

ـ چیزی نشده فقط پام گیر کرد به پله ها.... ویه لبخند مکش مرگ ماهم بهشون زد که خیالشون راحت باشه.... من جلوش حرکت کردم ولی تا خواستم برم بالا مانتوم رو کشید و در گوشم گفت:

ـ دارم برات!!!!

منم یکم ترسیدم و سرعتم رو زیاد تر کردم.... وقتی رسیدیم به طبقه دوم ، بازم من کف کردم آخه کلی مجسمه داشت راهروهه بعد سه تا اتاق تو طبقه دوم بود که فکر کنم برامون بس باشه.... خیلی زیبا

بود....... پله هاش سفید بود و روی پله فرش قرمز داشت و کلا عالی بود دیه! رفتیم یه سر اتاقارو هم دیدیم که یکیشون کلا از دم همه چیش آبی بود و بقیه به ترتیپ بنفش و صورتی خیلی باحال بود حموم و

سرویس بهداشتی هم تو اتاقا بود....... میخواستم طبقه سوم رو هم ببینم اما تفضلی گفت که دیگه اونجا به ما مربوط نمیشه..... تو ذوقم خورد اما همینجاشم خیلی عالی بود!!! فقط یه مشکلی داشت.... این

که توی اتاقا تخت یه نفره نداشت و همش دو نفره بود! آقای تفضلی بعد از اینکه همه جا رو نشونمون داد گفت:

ـ خب فردا دوباره تشریف بیارید البته با کاغذاتون..... سامیار و اتردین باهم گفتن:

ـ کاغذامون؟!

تفضلی: بله کاغذای مخصوص ازدواجتون!!!!! همون کاغذایی که با عشق امضا شدن!!!!!!!!!!

یا امامزاده بیژن! این که فکر همه جاشو کرده بود!!!!! فردا خیلی زوده اما مجبوریم دیگه........ بعد از تعیین اجاره و اینا خداحافظی کردیم و رفتیم سمت ماشینمون........ نفس و میشا و من با حالی خیلی بد سوار

ماشین شدیم و نفس گازشو گرفت و از سامیار اینا جلو زد......... دیگه حال آهنگ هم نداشتم اعصابم خرد بود...... خدارو شکر شیک و پیک کردیم رفتیم اینجا با این وضعی که این پیرمرده داشت تازه الان هم

میخوایم بریم دفتر ازدواج پس خدارو شکر که خوشگل کردیم... سامیار اینا ازمون سبقت گرفتن و بوق زدن... نفس هم تمام عصبانیتش رو روی پدال گاز خالوند! من و میشا سفت صندلیامون رو چسبیده

بودیم.......... نفس زیر لب هی غر غر میکرد و دوباره ازشون جلو افتادیم و نفس یه دفتر ازدواج پیدا کرد و ماشین رو پارک کرد همونجا....... سامیار اینا هم از ماشین پیاده شدن و همه به دفتر ازدواج خیره

شدیم...... هممون رفتیم تو و تو نوبت ایستادیم.... ماشالا چه خبره انگار قحطی شوور اومده اینا اینطوری حمله کردن اینجا..... خب قحطی شوور که اومده اما نه اینقدر دیگه...... همه شور و شوق خاصی داشتن

اما ما..... اصلا اینطور نبود.... هممون مثل ماست وایستاده بودیم با قیافه های وارفته.... فکر کن شیش تا ماست رو ذاری کنار هم چه شود!!!! اینقدر غرق تو فکر بودم که نفهمیدم نوبتمون شد.... نفس بازوم رو

کشید و

گفت: ـ حواست کجاس دختر؟! تو آسمونا سیر میکنی؟!

خنده ای کردم و رفتم تو!!!! وقتی رفتم تو با خودم گفتم:

خداحافظ مجردی!!!! البته صوری بود اما بازم مجردیت تا یه مدت میپره! اول نوبت نفس و سامیار بود......



نفس :



اي خدا ديدي چي شد زوري دارن ما رو پرت ميكنن قاطي مرغا همشم منو ساميار بايد اول باشيم هم تو معرفي كردن هم تو عقد كردن خدا ميدونه اينا چند ميليون به اين عاقده دادن تا بدون اجازه ي پدر مادر

عقد كنيم اصلا باورم نميشد من نفس فروزان تك دختر امير فروزان يه روزي به خاطر درس همچين ازدواجي داشته باشم وقتي كه رويه صندلي كنار ساميار نشستمو از تو اينه نگاش كردم هيچي از صورتش پيدا

نبود اخه خدا منو كه ميخواستي شوهر بدي لاقل به ميلاد يا اتردين ميدادي نه به اين هركول يخي مغرور داشتم از تو اينه نگاش ميكردم كه با نگاش غافلگيرم كرد سرمو از اينه بلند كردمو رخ به رخ يا همون فيس

توفيس نگاش كردم اونم زل زد تو چشمامو گفت

-براي مهريه چي ميخواي؟

همچين اين جمله رو گفت مثل اين بود كه به يه گدا ميگي چقدر پول بدم حرسم گرفت

-اونقدري داريم كه چشمم به پول تويه تازه به دوران رسيده نباشه

قشنگ رنگش قرمز شد حال كردم خوب قهوه اي شد

ساميار- من تازه به دوران رسيدم؟

همچين اين جمله رو با حرص گفت كه يه لحظه فكر كردم يه وقت نزنه تو گوشم جوابش رو ندادمو با يه چشم غره رومو كردم اونور با صداي اتردين رومو كردم سمتش

-شما دوتا چشماتون چقدر شبيه همه اصلا خيلي بهم شباهت داريد

ميشا- شباهت كه دارن ولي فرم چشمايه نفس گربه ايه درشته بينيشم سربالا و قلميه يه فرق اساسي هم دارن بعد رو كرد سمت منو گفت

-نفس يه لبخند بزن يه لبخند زدمو با اين كارم دوطرف گونم چال افتاد

ميشا – ملاحظه فرموديد

اتردين از حاضر جوابي ميشا خندش گرفتو سرشو تكون داد تو يه همين هيري ويري ساميارو ديدم كه رفت به عاقد يه چيزي گفت و اومد نشست سرجاش همه ساكت شديمو عاقد شروع كرد

-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزان باهركلمه كه عاقد ميخوند بيشتر ذهنم درگير اين ميشد كه كار درستي ميكنم يانه خنده دار بود ميلادو شقايق پارچه رو تگه داشته بودنو ميشا قند ميسابيد دوباره صدايه عاقد

- ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومه

انگار تازه داشتم به عواقب كارم فكر ميكردم در يه تصميم اني از جام بلند شدمو رفتم تو راهروساميارم دنبالم وسطايه راه ساميار بازومو گرفت

گفت - ببين دختر جون منم مثل توام ناز كشيدنم بلد نيستم خوشگلي قبول پولداري قبول تحصيل كرده اي قبول ولي وقتي يه چيزي گفتي تا تهش وايسا حالا هم مثل يه دختر خوب مياي بله رو ميگي و اين بازي

رو تموم ميكني

با حرفايه ساميار انگار دوباره پرده ي سياه كشيده شد رو واقعيت رفتم نشستم سر سفره عاقدم چشمش ترسيده بود تند تند شوع كرد به خوندن

-دوشيزه محترمه خانم نفس فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه ساميار مهرارا با مهريه معلومه 4000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و4000 شاخه گل رز سياه در اورم وكيلم؟

خواستم در مورد مهريه اعتراض كنم كه ياد حرف مامان بزرگم افتادم مهريه پشتوانه يه زنه پس بيخيال شدم نزاشتم خطبه دوباره خونده بشه و همون اول بله رو دادمو شناسناممو سياه كردم
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط Sana mir ، yas.. ، آرشاااااااام ، Nazina
#24
خب دوستاگلم اینم از پست امروز خیلی زیاده برید بخونید فقط به خدا اون دکمه سپاس رو بزنید ضرر نمیکنیدااا...



نفس:

قبل از اينكه خطبه دوباره توسط عاقد خونده بشه رو كردم سمت ساميار

من-حق طلاق بايد با من باشه كه يه وقت زير قولت نزني

ساميار- فكر كردي عاشق چشم ابروتم بايد به عرضتون به رسونم دختر براي من ريخته اونقدر دورو برم دختر هست كه اصلا به تو فكرم نميكنم ولي از نظر من هيچ دختري

ارزش دوست داشته شدن رو نداره قبل از اينكه تو بگي هم خودم به عاقد گفتم حق طلاق رو به تو بده

با اين كه يه جورايي بهم توهين شده بود ولي بازم خودم رو از تكوتا ننداختم

من- خوب كاري كردي در ضمن از نظر منم پسرا اصلاارزش فكر كردنم ندارن چه برسه به دوست داشته شدن

ديگه تا اخر خوندن خطبه و بله دادن ساميار حرف نزدم بعد از بله دادن ساميار يه دفتر جلومون گاشتن گفتن امضاء كن حالا مگه تموم ميشد تا دفتر رو از جلومون برداشتن

ميشا يه ظرف پر از عسل جلومون گرفت

من-ميشا اين مسخره بازي ها چيه راه انداختين اخه

ميشا- ا نفس مسخره بازي چيه رسمه خوب

ساميار-نفس نزار عاقده بيشتر از اين شك كنه الانم كه انقدر پول گرفته به شرطي راضي شده كه اره ما همديگرو دوست داريم خانوادمون نميزارن با هم ازدواج كنيم اينم

مثلا جون خودش ميخواد ثواب كنه

جمله اخرو با حرص گفت احساسش رو درك ميكردم خودمم به ضرب پول تو هتل اتاق گرفتم اونا هم ميخواستن به ما جايه خواب بدن و نزارن چندتا جوون به راه منفي و

كج كشيده بشن اي زور داره پول زور دادن به اين جورآدما براي اينكه جلويه اين عاقده كارمون بيشتر از اين سه نشه و اونم يشتر پسرارو تلكه نكنه دستمو فرو كردم تو

ظرف عسلو بي تفاوت انگشت عسليم رو گرفتم سمت دهنش اونم نامردي نكرد همچين گازي ازم گرفت كه پيش خودم گفتم هار كه هست هركول كه هست كوه يخي

و از خود متشكر كه هست پس چي نيست وبراي هزارمين بار فكر كردم كه چقدر من گند شانسم مطمئن بودم جايه دندوناش تا دوروز رو دستم ميمونه لبم رو گاز گرفتمو

از جيغ كشيدن احتمالي خودم در برابر درددستم جلو گيريكردم ساميار سرش رو اورد نزديك گوشمو گفت

- اينم براي اينكه ديگه به من نگي تازه به دوران رسيده

من- نميدونستم وحشي هم هستي

ساميار – تو هيچي راجب من نميدوني

با حرفش موهاي تنم همه سيخ شد و دوباره پرده هاي سياه عقب كشيده شدن و واقعيت اينكه من رو هيچ شناختي به ساميار بله دادم دوباره ديده شد هنوز داشتم

فكر ميكردم كه انگشت مردونه عسلي ساميار لو جلويه خودم ديدم بايد از اين به بعد سگ محلش ميكردم بهترين كار همين بود بي تفاوت انگشتش رو گرفتمو گذاشتم تو

دهنمو ميك زدم و بعد انگشتش رو با زبونم دادم بيرون اگه بگم چشماش شد اندازه كاسه دروغ نگفتم حتما فكر ميكرد همچين گازش ميگيرم كه نعرش تو كل ساختمون

بپيچه با اينن حال من ذهنم اين قدر درگير بود كه اصلا وقت فكر كردن به چشمايه از حدقه در اومدش رو نداشتم فكرم حول وهوش اين ميچرخيد كه اگه اشتباه كرده باشم

غير از زندگي خودم زندگي ميشاوشقايقم خراب كردم گناه اونا با خانوادشون اعتماد به من بود دستم بي اختيار كشيده شد سمت گردنم مامان بزرگم بهم سه تا زنجير

خيلي نازك با سه تا پلاك خيلي كوچيك به نام خدا داده بود كه سه تا زنجيرو پلا رويه گردنم تازه مثل يه گردنبد بود نه سه تا خيلي برام عزيز بود و با فوت مامانبزرگم تو

سه سال پيش برام عزيز ترم شد تصميم گرفتم به ميشا و شقايق هركدوم يه دونه از گردنبندارو بدم كم تر كاري بود كه ميتونستم بكنم ...........




شقایق :



وای باورم نمیشه.... نفس هم قاطی مرغا شد.... بدبخت نفس کی رو باید تحمل کنه این کوه یخی رو!!!

الان نوبت من و میلاد بود که روی صندلی های مخصوص عقد بشینیم......

شاید هزاران عاشق آرزوی این لحظه رو داشته باشن اما من؟! عمراًناش!!!!

وقتی نشستم نفس و اتردین اومدن پارچه رو نگه داشتن و میشا هم باید قند میسابید.....

این سامیار هم که عین خیالش نبود......

وقتی نشستیم انگار که میلاد یه چیزی یادش افتاده باشه پاشد رفت پیش عاقد و درگوشی یه چیزی گفت و اومد نشست....(هویی آقا درگوشی نداشتیما!)

دوباره صدای عاقد سکوت اتاق رو شکست.....

ـ دوشيزه محترمه خانم شقایق فروزان ايا وكيلم شمارو به عقدونكاح دائم اقايه میلاد ملکان با مهريه معلومه 3000 سكه بهار ازادي و يك جفت اينه وشمدان و 3000شاخه

گل رز سفید و 300 گل شقایق در اورم آیا وكيلم؟

تازه چشام باز شد....

چقدر زیاد..... فکر کنم میخواسته مثلا بگه آره داداش! ما پولداریم......

اینقدر تو فکر بودم که یادم رفت بله بگم که میلاد یه جوری نگام کرد که...خودتون بقیش رو میدونید دیگه؟!

میشا به پشتم زد و گفت:

ـ حالا نمیخواد ناز کنی بله رو بگو اینا زیر لفظی ندارن....

خنده ام گرفت و عاقد بار دیگه خطبه رو تکرار کرد.....

ایندفعه بله رو گفتم و خلاص!

عاقد لبخندی زد و یه چیزایی داد امضا کنیم که راستش من فقط امضا میکردم حسش نبود بخونم ولی هیچ آدم عاقلی نمیخونه.... اینقدر امضا کردم که دیگه دستم تاول

زد....

بگذریم..... دعا کردم میشا عسل رو نگیره جلومون چون میدونید که من خجالتی ام!!!!!

ولی از شانس قهوه ای رنگ من(!) عسل رو آورد جلوی من و من هم رفتم عقب!

میلاد و میشا از این کار من خندشون گرفت و میشا نگاهی بهم انداخت و مجبورم کرد دست کنم تو کاسه عسل و با انگشتم بکنم تو دهن میلاد.......

انگشت کوچیکم رو عسلی کردم و کردم تو دهن آقامون اینا!!!

اونم هیچکاری نکرد... نه گازی نه (هیچی ولش کن! Dodgy )

دستم رو با دستمال پاک کردم که میلاد تعجب کرد و یکم بگی نگی بهش بر خورد اما من کلا عادتم بود....

بعدشم نوبت اون بود....

منم عسل رو خوردم و بعد پاشدم....

یهو نفس جلوی من سبز شد و گردنبند خوشگلش رو که خیلی باحال بود و نام خدا روش بود رو انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت:

ـ این تنها کاری بود که میتونستم برات بکنم که اشتباهاتم جبران بشه....

ازش تشکر کردم و میشا جفت پا پرید وسط هندی بازیمون:

ـ نفس! تنها تنها؟! فقط به اون هدیه میدی؟!

نفس خنده ای کرد و گفت:

ـ بینیم بابا!!!!!! وقتی تو هم عقد کردی اونوقت به تو هم میدم.....

میشا خندید و با ترس نگاهی به جایگاه(همون صندلی اینا) انداخت و آب دهنش رو قورت داد....

از حرکتش خنده ام گرفت اما حق داشت........

واقعا نمیدونم چرا با یه مردی که حتی یه بار درست حسابی باهاش حرف نزدم و نمیشناسمش ازدواج کردم!

واقعا من جز دوستای فداکار به حساب میومدم که به خاطر اینکه نفس مجازات نشه با این گولاخ(!) ازدواج کردم.... البته میلاد خوشگل بود خیلی اما من از حرصم اینطوری

بهش میگم چون خیلی خودشیفته اس دیگه....

ولی من تنها اینکارو نکردم نفس و میشا هم به مشکل من دچار شدن واقعا ما سه تا افسانه ای هستیم!!! البته رمانا از رو ما تقلید کردن!(چه رویی داری تو شقی!)....

واییییی خیلی هیجان داشتم چون بعدش نوبت میشا بود....


میشا باید میرفت تو جایگاه اما یهو گفت:

ـ راستی نفس این گردنبندرو مادر بزرگت مگه بهت نداده بود؟!

منم با این سوال میشا بهش نگاه کردم.....

راست میگفت نفس عاشق گردنبنداش بود و هیچوقت درش نمیاورد چون مادربزرگش بهش داده بود دیه!!!

نفس: چرا ولی دلم میخواد این گردنبندارو بدم به شما که یادتون باشه نفسی هم وجود داره و ازتون هم تشکر کنم هم معذرت بخوام به خاطر اتفاقات اخیر...

اتردین میشا رو صدا زد و دوتایی نشستن پای سفره عقد....

سامیار بازم بی تفاوت با موبایلش ور میرفت ولی من خواستم یکم رو اعصابش ویبره برم:

ـ آقا سامیار نمیاین پارچه رو بگیرید با نفس جون؟! عقد دوستتونه ها!!

سامیار گفت:

ـ وقتی آقا میلاد هست چرا من بیام؟!

ـ آخه شما تو هیچ کدوم از عقد دوستاتون پارچه رو نگه نداشتید...

بهش نگاه کردم حرصش گرفته بود دندوناشو بهم فشار میداد......

منم هی میخواستم اصرار کنم تا حرصش بگیره.......
.
من: حالا بیاین دیگه چقدر خشکید شما!!!!!

نفس با این حرفم نگام کرد و با چشاش بهم گفت که خفه شو وگرنه سامیار جفت پا میاد تو صورتتا!!

راست میگفت چون قرمز کرده بود، معلوم بود از اصرار خوشش نمیاد....

اتردین هم واسه این که از منفجر شدن صورت سامیار جلو گیری کنه گفت:

ـ حالا بیا دیگه مثل اینکه عقد منه ها!!!

و با چشم به عاقد اشاره کرد که یعنی طبیعی جلوه کن!

سامیار اومد اون طرف پارچه رو گرفت و زیر لب گفت:

ـ اصلا از این لوس بازیا خوشم نمیاد......(اییییییییش! قربونم بری...... میخوام که نخوای.... بیچاره نفس با چه کسی باید سر کنه!)

خب منم رفتم قند رو گرفتم و عاقد شروع کرد به خوندن و وقتی تموم شد خوندنش میشا گفت:

ـ با اجازه مادرم و پدرم و دوستام و شاه قلبم(و به اتردین نگاه کرد) بعععععلههه!!!

اتردین خنده اش گرفته بود و من به پشت میشا زدم و گفتم:

ـ الان شاه قلبت غش میکنه از این همه ابراز علاقه و معلوم نیست شب....

یهو میشا با ترس برگشت طرفم و نگام کرد...........

با این نگاش غش کردم از خنده و در حالی که هنوز میخندیدم گفتم:

ـ شوخی کردم زود باور!!!!(بعد در گوش میشا گفتم) ببین حالش رو بگیر که از عرش سقوط کنه به فرش!

لبخند گله گشادی تحویلم داد.....

بعد از امضای برگه ها عسل رو گرفتم جلوشون....

و وقتی عسل رو گرفتم جلوشون گفت:

ـ شاه قلبم رو با یکی دیگه بودما جدی نگیر.... کی از تو هرکول خوشش میاد؟!

زیر زیرکی خندیدم و اتردین محکم خورد تو ذوقش! حال کردم بالاخره باید یه جوری حال این مردا رو گرفت!!!!

میشا اول انگشتش رو عسلی کرد و کرد دهن اتردین....

صورت میشا رفت توهم....

فهمیدم اتردین از حرص انگشتشو گاز گرفته ولی مگه ول میکرد؟!

من و نفس خندمون گرفته بود و میشا زیر لب گفت:

ـ ول کن لامصب کندیش!!!!

با این حرفش منو نفس غش کردیم و اتردین هم بالاخره رضایت داد ول کنه....

بعد اتردین انگشتش عسلیش رو کرد تو دهن میشا و میشا به جای این که گاز بگیره با کفش پاش محکم کوبید رو پای اتردین و آخ از نهاد اتردین بلند شد...

من و میشا دستامون رو بهم کوبیدیم یا همون بزن قدش خودمون!!!!

بعد اتردین مثل جت از صندلی بلند شد و رفت....

نفس اون یکی گردنبندش رو هم داد به میشا و کلی میشا ذوق کرد و بغلش کردو بوس های تفیش کرد!...

نفس هم گفت:

ـ بسه دیگه آبیاری شدم!!!!

میشا : اصلا ابراز علاقه بلد نیستی!

نفس: خب تو بلدی با اون شاه قلبت ...... آخه ازگل پس فردا درگیری عاطفی پیش میاد از دوریت خودکشی میکنه اون وقت تو باید دیه اتردین جونتو بدی!

میشا قهقهه ای زد و گفت:

ـ عمراً!

عاقد که کارش تموم شد از اتاق بیرون رفت و ماهم پشت سرش رفتیم بیرون....

هرکی با جفت خودش.... ببخشید منظورم با همسر صوری خودش رفت بیرون.....

باید خودمون رو شاد نشون میدادیم اما...........

بگذریم.....

وقتی از اونجابیرون اومدیم هرکدوم سوار ماشین خودمون شدیم و رفتیم.....



نفس :



از محضر بيرون اومديم و من به طرف ماشينم رفتم ميشا و شقايقم نشستن ماشين رو روشن كردم ميخواستم راه بيافتم كه تقه اي به پنجره ماشين خورد شيشه رو

دادم پايين و پرسيدم

-چي ميخواي؟

ساميار-پياده شو

وا پسره پاك خل شده براي چي پياده شم؟فكرم رو به زبون اوردم البته با سانسور

-براي چي پياده شم؟

ساميار-ميگم پياده شو

-نميشم

ساميار كه ديد بحث با من فايده نداره در ماشين رو باز كردو خم شد سوئيچ رو دراورد و بازويه منو به زور كشيد بيرون پسرا هنوز سوار نشده بودن سوئيچ رو پرت كرد

سمت ميلادو منو برد انداخت تو ماشين هنوز تو شوك بودم

من – چته رواني منو پياده كن ببينم

ولي دير شده بود چون ماشين راه افتاده بود

ساميار-بدم مياد به حرفم گوش نكنن

من- منم بدم مياد بدون توضيح طرف درخواست كننده اون حرفو گوش كنم

ساميار-با من يكي به دو نكن حتما يه دليلي دارم ديگه

من-خب اون دليل چيه؟

ساميار كه معلوم بود كلافه شده گفت

-براي اينكه اون پيرمرد بهمون شك نكنه گفتم ما خودمون بريم اونا هم يه ده پونزده دقيقه ديگه بيان

تويه دلم گفتم خب ميمردي زود تر ميگفتي

ساميار- حالا فهميدي؟

من- خب چرا مثل بچه ي ادم اينو از اول نميگي؟

ساميار – اونموقع عشقم نكشيد

من- پس اونموقع عشق منم نكشيد حرفتو گوش كنم

ساميار – با من كلكل نكنا

من-اگه بكنم؟

ساميار-خيلي بد ميبيني

همونموقع رسيديم ساميار با ريموت درو باز كردو از جاده شني گذشت و ماشين رو پارك كرد سريع درو باز كردم ساعت حدود 8 يا30/8 بود برقايه خونه هم همه خاموش

بود پس صابخونه نبود چه بهتر رو كردم سمت ساميار و اداشو در اوردم

-خيلي بد ميبيني هه هه ترسيدم

يه ثانيه از حرفم نگذشته بود كه بازوم له شد فكر كنم كبود شد ساميار دستمو گرفته بودو فشار ميداد از لايه دندوناش غريد

-ادايه منو در مياري

دوست نداشتم گريه كنم يعني اصلا بلد نبودم به خاطر همين دستمو محكم از دستش كشيدم بيرونو گفتم

-ولم كن وحشي امازوني

كه اين حرفم همزمان شد با اومدن شقايقينا تا ماشين واستاد دويدم سمتشو در عقبو باز كردم و بي توجه به نگا متعجب بچه ها ويالونم رو برداشتمو از كنار ساميار با

سرعت دور شدمو دويدم سمت ساختمون رفتم سمت پنجره ي بزرگ سالن پذيرايي ويالونم رو در اوردمو شروع كردم به كشيدن عارشه رويه سيم ها اهنگ سلطان

قلبها چقدر دوستش داشتم ميدونستم ميشا وشقايق ميدونن من بي خود سمت ويالون نميرم در كل در سال 5 بار ميالون ميزدم 4بارش روز پدرومادرو روز تولدشون

1بارشم سالگرد مرگ مادر بزرگم همينو بس از 8سالگي ويالون كار ميكردم عاشقش بودم و خيلي هم توش ماهر ولي كم دست به ساز ميشدم با هر نتي كه ميزدم

بيشتر تو فكر فرو ميرفتم بابا كجايي كه ببيني دخترت كه مثل چشماش بهش اعتماد داشتي چيكار كرده مامان گلم كجايي كه دم از نجابت دخترت بزني دم از اهل

بودنش بزني خاله ها (منظورم مامان ميشاو شقايق بود)كجاييد كه ببينيد دختراي دست گلتون رو دختري كه مثل چشماتون بهش مطمئن بوديد بدبخت كرده وقتي به

خودم اومدم كه دست شقايق رو شونم بود با توده ي تويه گلوم گفتم

-ببخشيد شقايق فقط ميتونم همينو



شقایق :



ماداشتیم راه میوفتادیم که یهو سامیار مثل این روانیا اومد به نفس گفت پیاده شو ولی نفس حرفش رو گوش نداد و سامیار به زور شترق، اونو از ماشین کشید بیرون و

سیویچ(همون سویئچ) رو شوتید به سمت میلاد....میلاد سوار شد تا رانندگی کنه......

اتردین هم اومد عقب....

میشا جلو نشسته بود و من عقب....

به وضوح معلوم بود میشا معذبه منم دست کمی از اون نداشتم اما دیگه چه میشه کرد......

دلم میخواست یکم آهنگ بذارم تا جو عوض شه اما جلو اینا که نمیشه قر داد!(آخه من و میشا وقتی پای آهنگ وسط باشه کسی جلو دارمون نیست دیگه!!!)

هیشکی حرف نمیزد و تا خونه ساکت بودیم......

این میلادم که اصلا حرف زدن بلد نبود همش ساکت....!

وقتی رسیدیم نفس و سامیار داشتن دعوا میکردن مثل همیشه که یهو نفس اومد در صندوق عقبش رو باز کرد و رفت ....

یکم که دقت کردم دیدم ویالونش رو برداشته.....

اون ویالون زنه ماهریه ولی خیلی کم میزنه فقط پنج بار در سال!

ولی الان مطمئناً ناراحتیشو داره اینطوری خالی میکنه......

سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم دنبالش و به سامیارم محل سگ نذاشتم....

مرتیکه از خود راضی چطور تونسته دوست جون جونیه منو ناراحت کنه....
.
بهت نشون میدم حالا!!!!!

وقتی رسیدم دیدم نفس وایساده و داره آهنگ سلطان قلب هارو میزنه.......

خدایی خیلی قشنگ میزنه.....

رفتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو شونه اش.....

نفس: فقط میتونم بگم متاسفم!

بغلش کردم و گفتم:

ـ بابا بیخیال نفس حالا چیزیه که شده ....

ببین من میگم تا اینا نیومدن یه آهنگ از اون قریا بزن تا من یکم قر بدم شاد شی.......

خندید و گفت:

ـ نه بابا الان میان زشته......

من: اوا واقعا؟!!!!!!!!!! راس میگیا باشه پس باشه واسه بعدا حالا بیا بریم. راستی این آقاتون دیوونه اس ها!!!!!!!

خندید و گفت:

ـ وحشی آمازونی هم هست......

من: اون که صد البته.....

با هم اومدیم بیرون و دیدیم که همه وایسادن و کمی که دقت کردم دیدم پیرمرده اومده.......

چشام گرد شد و اومدم سلام کنم که با داد گفت:

ـ شما چیکار میکنید اینجا مگه نباید پیش شوهراتون باشید؟ زنم زنای قدیم والا!!!! رفتن به جای اینکه با شوهراشون باشن دارن باهم هرهر کرکر میکنن...

دهنم باز موند از این همه بداخلاقی.....

نفس اومد حالگیری کنه که من بازوش رو فشار دادم تا حرف نزنه وگرنه پیرمرده اعصاب نداره با اردنگی پرتمون میکنه بیرون.........

من رفتم پیش میلاد و نفس هم پیش سامیار........

تفضلی: خب دیگه برید بالا و تو اتاقاتون دیگه به توافق برسید........

همه مثل جت رفتیم بالا..........

سه تا اتاق بود یکی آبی ، یکی بنفش و یکی هم صورتی........

من تا رنگ آبی رو دیدم چشام درخشید.........

همه میدونن من عاشق آبی هستم حتی تیم مورد علاقه ام استقلال هم آبیه!!!!!!!(اصلا به خاطر رنگش استقلالی شدم!!!!)

نفس و سامیار رفتن تو اتاق صورتی و من و میلادم رفتیم تو آبی و میشا و اتردین هم بنفش!!!!!!

یهو یادم افتاد چمدونامون تو صندوق عقب ماشین نفسه.......

به نفس گفتم و خواستیم بریم بیاریم که میشا یه نظر توپ داد......

یهو داد زد:

ـ عزیییییییززززززززم!!!!!!!! اتردین جون؟!!!!!!

من و نفس خنده هامون رو کنترل کردیم....

اتردین و میلاد و سامیار با تعجب اومدن بیرون و میشا خندید و گفت:

ـ ببین عزیزم میتونی بری چمدونای مارو از تو ماشین نفس بیاری؟!

نفس هم چشمکی به من و میشا زد و سویئچ رو داد به اتردین و اتردین همونطور که داشت میرفت زیر لب غر زد:

ـ زنا همینطورن کارشون که به مردا گیر میکنه عزیزم گفتناشون شروع میشه!!!!!

و با عصبانیت به میلاد و سامیار نگاه کرد و اوناهم باهاش رفتن!!!!

وقتی رفتن پایین ماسه تایی پقی زدیم زیر خنده......

من: میشا خیلی باحال بود کارت.......

نفس: حالشون رو گرفتی!!

و دوباره سه تایی خندیدیم.....
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، پونه خانوم ، Sana mir ، yas..
#25
ممنون عزیزم
خوب بود ولی جان من از رنگ قرمز استفاده نکن کور شدم
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
 سپاس شده توسط Nazina
#26
(11-06-2016، 14:43)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون عزیزم
خوب بود ولی جان من از رنگ قرمز استفاده نکن کور شدم

اوکی باشه دیگه استفاده نمی کنم...

سپاس بدین




بعد از این که یکم بابچه ها خندیدیم واتردین چمدون هارا اورد هرکی رفت تو اتاقش تالباساشو جابه جا کنه..

داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که اتردین اومد بالا سرموگفت

اتردین:ببین من اتردین نیستم اگه کار امروزتو تلافی کنم.توی جوجه میخوای حال منو بگیری!!

خیلی لجم گرفت به خاطرهمینم سریع پاشدمو دقیقا روبه روش وایسادم گفتم

من:ههه.ببین اگه من جوجه باشم تو خروس لاریی پس حرف نزن..فقط هیکل گنده کرده.درضمن حواست به خودت خیلی باشه تا زمین نخوری

اینو گفتموسریع از اتاق اومدم بیرون.نفس و شقایقم تو پذیرایی بودن.رفتم پیششون گفتم.

من:بچه ها پاشید یک چیزی درست کنیم بخوریم.معده ام افتاد رو فرش!!

نفس:باشه بریم

باهم رفتیم تو اشپزخونه یک نگاه تو یخچال کردم همه چی داشت الهی شکر..تصمیم گرفتیم لازانیا درست کنیم..داشتیم موادو درست میکردیم که یک فکرشیطانی

ذهنم رسید.نفس از قیافه ام فهمید

نفس:میشا چیکار میخوای کنی؟؟

من:بچه ها هستید یکم حال اینارو بگیریم.

شقایق:من هستم.

نفس:منم هستم.

سریع رفتم سمت یخچال درشو بازکردم یک قرص حالت تهوع دراوردم.باگوشکوب پودرشون کردم ریختم تو مواد..نفس وشقایق که داشتن هرهر میخندیدن.یک ظرف

جدابرای پسرا درست کردیم باهمون مواده..یکدونه هم جدا برای خودمون..ماچه قدر زرنگیم.. [MrGreen]

ساعت 9ونیم بود که غذا حاضر شد رفتیم پسرارو صدا کردیم اومدن نشستن شروع کردن غذا خوردن..ماهم میخوردیمو ریز ریز میخندیدیم..خیلی خوردن شکم

پرستا!!حقتون یکم ادب شید.بعداز خوردن غذاپاشدن باهم رفتن جلوی تلویزیون.ماهم ظرف هارو داشتیم میشستیم که یکهو دیدم سامیار بدو بدو رفت سمت

دستشویی.منو نفس دستامونو زدیم بهم..بعد از سامیار اتردین بعدشم میلاد.همین که میشستن دوباره میدویدن دستشویی.چون دستشویی پربود اتردین رفت پیش

اقای تفضلی.. [2 06] خلاصه بعد از 2ساعت حالشون خوب شد..

ساعت 12بود که اتردین اومد تو اتاق درو همچین کوبوند به هم که حد نداره..اومد سمتم بازومو گرفت کوبوندتم به دیوار جوری که نفسم بالا نمیاومد. یک عربده ای زد که.

اتردین:دختره ی احمق نگفتی یک وقت حالمون بدبشه چه غلطی میکنید؟؟تاحالا بهت هیچی نگفتم گفتم دختری عیبی نداره ولی فقط یک دفعه فقط یکدفعه ی دیگه

بخوای به پروپام بپیچی به همونی که اون بالاست قسم که پشیمون میشی..


اصلا نفهمیدم چه جوری اشکام صورتمو خیس کرد اتردین وقتی اشکامو دیدیکم ناراحت شد بعد زد از خونه بیرون...نفهمیدم کجا رفت.فقط دعا میکردم که بلایی سرش نیاد

فرداصبح باصدای دربیدار شدم..لای چشم هامو یکمی بازکردم اتردین بود.خداراشکرسالمه.وقتی منو روتخت دید یک م وایساد نگاهم کرد بعد رفت تو حمام..منم از فرصت

استفاده کردم و بلندشدم بعداز مرتب کردن تخت رفتم بیرون..نفس لباس بیرون تنش بود.

من:سلام مادمازل کجاتشریف میبرید.

نفس:سلام عزیزم خرید حالت خوبه؟

من:اره چرابدباشه؟

نفس:دیشب همچین عربده ای اتردین زد که سامیارم ترسید بعدم باهم رفتن بیرون..

من:نه بابا.بیخیال.صبرکن منم باهات میام

نفس:باشه بدو.

رفتم تو اتاق اتردین هنوزم تو حمام بودسرع یک مانتوی ابی کاربنی خوشگل بایک شال ابی یکم کمرنگ تر از اون سر کردم ویک ارایش ملایم کردمو باکیف و کفش ستش

تیپم کامل شد..اومدم برم بیرون که در خمام باز شدو اتردین با یک حوله تنش اومد بیرون.وقتی موهاش خیس میشه خیلی خوشگل ترمیشها..یک نگاه بهم کردو گفت

اتردین:کجابه سلامتی؟؟

من:به شما مربوت نیست.

-گفتم کجا میری؟؟

-ای بابا بانفس میرم خرید..

-صبرکن منم باهات میام..

-چی چی منم میام!!چه خودشودعوت میکنه میخوام برم اونجا ازدستت راحت باشم بعد تومیکی منم میام.

-منم میخوام تو راحت نباشی..

-روموخ.

-به هر حال یامن باهات میام.یانمیذارم بری.

-چرا؟؟؟

-چون شوهرتم..

-نه تو میخوای کار دیشبمو تلافی کنی.

-یکجورایی...

میخواستم حرصش بدم به خاطر همین گفتم

من:خب بیا به جهنم.فوقش بهش زنگ میزنم میگم یک روز دیگه بیاد..

اتردین یکهو پریدسمتمو گفت

-کی؟

-روانپریش چته ترسیدم.

-گفتم به کی زنگ میزنی بعدا بیاد.

-ا گفتم که..همون تکشاه قلبم..

یکهو قرمز شد داد زد:

اتردین:غلط کردی.الان تو دیگه شوهر داری میفهمی!!

من:چرا داد میزنی.نه نمیفهمم مثل این که باورت شده جدی جدی شوهرمی؟خوب گوش کن توفقط یک اسمی تو شناسنامه ام میفهمی؟

فقط فهمیدم که صورتم سوخت..اتردین زد تو صورتم به چه حقی هان؟؟

از اتاق در اومدم رفتم بیرون از خونه بانفس نشستیم تو ماشینش..

نفس:میشایی عزیز دلم چی شده؟

من: هیچی.

نفس:هیچی نشده بعد از لبت داره خون میاد هان..

یک دستمال داد بهم.کثافت خیلی بد زده بود.

گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود!!

من:بله.

-کجایی؟

اتردین بود.

من:به تو مربوط نیست.

بعدم گوشیو خاموش کردم.

*************************
ساعت 2بعدازظهربودکه رسیدیم خونه.بانفس رفتیم تو خونه.دروکه بازکردم سامیارواتردین ومیلادو شقایق روی مبلا نشسته بودن.به محض این که پامو گذاشتم داخل

اتردین پرید طرف منو نفس.من پشت نفس قایم شدم.اتردین گفت

اتردین:بیا بیرون کاریت ندارم.

خداییش خیلی ازش ترسیده بودم بایک لحن بچه گانه ای گفتم

من:دروغ میگی تومیخوای منو بزنی.

بااین حرفم همه خندیدن.بانفس رفتیم تو اتاقامون...

یکم بعد اتردین اومد تو انگار نه انگار که اتفاقی افتاده اومد روتخت خوابید.یک نگاه بهش کردم گفتم:

من:چرا اینجا میخوابی برو رومبل بخواب من اینجوری نمیتونم بخوابم.

یک لبخنده شیطنت باری زدو گفت:

اتردین:چیه میترسی نتونی خودتو کنترل کنی شب بیا یسراغم با متکا زدم توسرش گفتم:

من:عمرااااااااا.

اتردین:باشه بابا برو رو مبل بخواب.

-رو رو برم من.

-چرا؟

-توباید بری اونجا بخوابی..

-امان از دست شما خانم ها باشه..


پاشد رفت رو مبل خوابید..

یادم افتاد که دیشب که خوابیدیم یادم رفت به مامانم زنگ بزنم....

گوشی رو برداشتم و رو تخت نشستم و شماره خونه دایی اینارو گرفتم......

بعد از چند بوق صدای اشکان تو گوشی پیچید....

ـ بله.....

ـ سلام اشی خوبی؟!

ـ اشی و درد چند دفعه گفتم به من نگو اشی.......

ـ دلم میخواد ،دلم میخواد، دلم میخواد ،میخوام ببینم فضولم کیه.......

ـ خوب چیکار داشتی؟ دلت برام تنگ شده بود؟ میدونم بهم دلبستی شقی اشکال نداره درکت میکنم بالاخره تو هم دل داری کی از من بهتر؟!.......

ـ اشکان خفه شو و گوشی رو بده به مامانم، چند دفعه گفتم به من نگو شقی؟!......
.
ـ دلم میخواد، دلم میخواد ، دلم میخواد!!!!!!

ـ اشکانننننننن........ فقط بذار بیام به دایی میگم چی کارا که نمیکنی .... عسل رو هنوز یادم نرفته.....

به تته پته افتاد و گفت:

ـ خب حالا چرا پاچه میگیری......... عمه بیا ببین این دختر لوست چی میگه اعصاب نداره!!!!!

مادر: وایی شقایق تویی؟!

من: وای سلاملیکم!!!!!(با لهجه شیرازی گفتم!)

صدای خنده شیرینش توی گوشی پیچید...

مادر: هنوز دو روز نیست اومدی اونجا اونوقت ادای شیرازیارو در میاری؟!

خندیدم و گفتم:

ـ آخه نمیدونی که خیلی باحال حرف میزنن.... مامان.... خیلی دلم براتون تنگ شده.... دایی، سحر ، زن دایی خوبن؟!

ـ آره عزیزم خوبن ، منم دلم برات تنگ شده گلم.... راستی چرا حال اشکان رو نپرسیدی؟!

ـ چون میدونم از من و توهم خوب تره........ راستی مامان به سحر بگو به رمانای من دست نزنه که میزنم لهش میکنم!!!!!

مادر: اوا زودتر میگفتی خب!!!

من: ماماننننننن!!!!!!

خندید و گفت:

ـ باشه عزیزم گوشی رو بدم به داییت صحبت کنی؟!

من: اممم... نه مامان هم اتاقیم مریم داره صدام میکنه من باید برم بعدا زنگ میزنم با دایی هم صحبت میکنم کاری نداری؟

مادر: نه گلم برو به کارت برس......

من : دوست دارم خداحافظ!

مادر: خداحافظ شقایق ، گل عاشق!

و گوشی رو قطع کرد....

بعد از شنیدن صداش عذاب وجدانم صدبرابر شد......

واقعا دلم براشون تنگ شده بود....

با داییم صحبت نکردم چون واقعا نمیتونستم بیشتر از این نقش بازی کنم......

پاشدم که برم پیش نفس که دیدم میلاد رو مبل نشسته و داره نگام میکنه......

از ترس رنگم سفید شد و زبونم بند اومد خیلی ترسیدم آخه....

میلاد: مامان اینا خوب بودن؟

با سر جواب مثبت دادم......

میلاد: راستی مریم صدات میزدا!!!!!!!!

ای لامصب همه رو گوش داده فکر کنم....

اخم کردم و گفتم:

ـ خب مریم جون کاری داشتی؟!

اخم کرد و گفت:

ـ با من بودی؟!

من: پ ن پ با دیوار بودم با تو بودم دیگه مریمی!!!!!

همچین اعصبانی شد که کف کردنم....

خندیدم و خواستم برم بیرون که برام زیرپا گرفت و با کله افتادم زمین....

من: آیییی ..... ای تو روحت میلاد......

اینو بلند گفتم که خنده اش گرفت و گفت:

ـ ای وای چی شد عزیزم؟! بالاخره باید تلافی می کردم یا نه؟!

خدا نکشتت میلاد زانوم داغون شد........

یه نگاه خبیثانه بهش کردم و رفتم بیرون.....

پشت در وایسادم و استخاره کردم که برم تو اتاق کدومشون!!

انگشتام رو از هم دور کردم و چشام رو بستم و انگشتام رو میخواستم برسونم به هم....

من: نفس، میشا، نفس، میشا ، نفس ، میشا.........

انگشتام سر اسم میشا بهم رسیدن.......

رفتم تو اتاق میشا و دیدم بعله نفس و میشا دارن باهم حرف میزنن......

من: هوییی ، بی معرفت بازی نداشتیما!!!!! میشا خانوم تنها تنها؟!

میشا: اِ....... میخواستم بگم بیایی ولی میلاد اومد تو اتاق و نشد بیام ولی خودت که اومدی........

نفس: راستی شقایق شلوارت سر زانوش پاره شده ها....

نگاش کردم آره پاره شده بود اما خون نمیومد.....

من: آره بابا تقصیر میلاد بود به تلافی اون روز تو راه پله ها برام زیر پا گرفت با مخ افتادم زمین....

نفس: این مردا هم وحشی انا.... اصلا اعصاب ندارن......

میشا: آره بابا بیچاره زنای آیندشون .....

با این حرف سه تایی خندیدیم........

راستی دیشب شووراتون کجا خوابیدن؟!

نفس و میشا باهم گفتن:

ـ رو مبل!!!!

من: آره اونم رو مبل خوابید.....

نفس:پ ن پ میخواستی رو تخت پیشت بخوابه؟!

میشا: شقایق که از خداشه!!!!!

با بالش رو تختش زدم پس کله اش و گفتم:

ـ بچه ها من دیگه برم بخوابم ....... خوابم میاد شما هم دیگه برید بکپید دیگه عین این خاله زنکا هی غیبت میکنید!!!!!

دوتایی خندیدن و گفتن:

ـ نه که تو نمیکنی؟!

خندیدم و سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاق....

اِ اِ اِ!!!!!! میلاد رو تخت خوابید مرتیکه چلغوز!!!!!

بالش کنارش رو برداشتم و کوبیدم رو سرش......

همچین از خواب پرید که من نیم متر پریدم هوا.....

میلاد: ضیفه کوری نمیبینی من کپه مرگم رو گذاشتم؟!!!!

خنده ام گرفت و گفتم:

ـ البته رو تخت من!

میلاد: این تخت هردومونه!!!!!!

من: خفه بابا پاشو بینم میخوام بخوابم....

میلاد: اگه پا نشم؟!

من: اونوقت دیگه باید از فن مخصوصم استفاده کنم!!!!!!!

رفتم اونور تخت خوابیدم و میلاد هم اونور بود....

فکر کرد میخوام پیشش بخوام اما با جفت پام هلش دادم که از تخت پرت شد پایین!!!!!صدای تق افتادنش رو شنیدم.....

اینقدر خندیدم که نگو....

میلاد با عصبانیت پتوی رو تخت رو برداشت با بالشش و رفت رو مبل بخوابه....
.

منم با یه لبخند پیروزمندانه پتوی مسافرتیم رو انداختم روم و خوابیدم......

صبح با نور آفتاب بیدار شدم و هنوز کامل از تخت پایین نیومده بودم که یه بالش محکم خورد تو صورتم.......

من: آخ..... دماغم مادر!!!!!! دماغ نازنینم.....

دستم رو روی بینی ام کشیدم که ببینم خون میاد یا نه......

خوشبختانه خون نمیومد.......

مثل اینکه اصلا خون تو بدن من نیست ..........

به دور و برم نگاه کردم ببینم کی اینکار ناجوان زنانه رو انجام داده که دیدم میلاد با یه پوزخند جلو صورتم ظاهر شد........

ایندفعه دیگه یک جیغی زدم که میلاد با ترس پرید رو تخت و جلو دهنم رو گرفت......

دستش رو گاز گرفتم و گفتم:

ـ مرتیکه سانسور.... نمیگی دماغ خوش تراشم میشکنه باید دیه بدی؟!

میلاد: آخ یادم نبود دماغتو بگیرن جونت درمیاد ریقو......

من در حالی که بینی ام رو میمالیدم گفتم:

ـ ترجیح میدم بگی باربی!.... البته به خوش هیکلم راضی ام!!!!

میلاد نگاهی به سرتا پام انداخت و گفت:

ـ اوممممم همچین بدکم نیستی!!!!

از اونجایی که من دستم دست خودم نیست و خودبه خود کار میکنه آروم زدم تو گوشش و گفتم:

ـ از تو بهترم خودشیفته روانی........

همچین برم گردوند که گفتم یا خدا الان میزنه لهم میکنه!!!!!

خواست بزنه تو گوشم که در باز شد و میلاد از ترسش دستش رو انداخت دور گردنم و الکی ژست بوسیدن گرفت!!!!!

به در نگاه کردم با ترس که دیدم آقای تفضلیه.......

خیالم راحت شد و میلاد خوشو زد به اون راه و گفت:

ـ ببخشید آقای تفضلی........

تفضلی خنده ای کرد و گفت:

ـ چه پسر گلی صبح همسرش رو با بوسه بیدار میکنه!!!!

لبخند زورکی زدم و بازم قلبم اومد تو شرتم و دوباره برگشت!!!

آقای تفضلی: میخواستم بگم که بیاید پایین میخوام یه چیزی بگم بهتون!!!!

و رفت بیرون......

من میلاد رو سریع پس زدم و اونم سریع رفت بیرون تا من لباسم رو عوض کنم و بیام.....

میخواستم یه تیپ پسر کش بزنم که حز کنه!!!!

موهای کهرباییم رو به طرز خیره کننده ای بالای سرم جمع کردم و جلوی موهامم ریختم تو صورتم و روش شال سفیدمو انداختم با این که تفضلی موهام رو دیده بود اما

بقیه که ندیده بودن!!!!!

شال رو انداختم که وقتی تفضلی رفت جلوی میلاد درش بیارم که دیگه نگه اییی بدکم نیستی!!!!!

بلوز آبی پوشیده بودم که اکلیلای نقره ای روش بود و خیلی خوشگل بود و لاغری و باریکی کمرم رو به خوبی مشخص میکرد، با یه شلوار جین مشکی.....

یادم افتاد مسواک نزدم سریع شالم رو درآوردم و مسواک زدم و دوباره شال رو سرم کردم و رفتم پایین....

همه پایین بودن و فقط سامیار و میشا نیومده بودن که اومدن اونا هم با من هم زمان شد......

رفتم کنار میلاد و ایستادم و به تفضلی نگاه کردم........

تفضلی: صبح همتون به خیر.... میخواستم به عرضتون برسونم که من از امشب تا یه هفته دیگه میرم خارج پیش نوه هام..........

ازتون میخوام مثل چشمتون از این خونه مراقبت کنید..........

به وسایلش دست نزنید و .........

و اینکه به کارایی که به شما مربوط نمیشه دخالت نکنید.....

به طبقه بالا هم نرید چون به شما ربطی نداره......

خب دیگه موفق باشید حرفام تموم شد برید سرکارتون.......

اوفففففف نمیدونید چقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم .......

همه یه طورایی خوشحال شدن.......

رفتم بالا و شالم رو در آوردم و یکم آرایش کردم تا از کسلی درآم.........

سریع از اتاق رفتم بیرون تو اتاق نفس......

سامیار نبود نفس هم داشت با موبایلش ور میرفت....

میشا هم اومد و جمعمون جمع شد.......

میشا:اومممممم...... شقایق چه تیپ میلاد کشی زدی!!!

خندیدم و گفتم:

ـ میخوام حال گیری کنم تا خودشیفتگی یادش بره.......

بعد یهو یادم اومد واسه چی اومد اینجا و یه قر دادم و گفتم:

ـ هووووووراااااااا،،،، بچه ها پیرمرده داره میره منم کلی خوشحالم!!!!!

نفس و میشا هم از حرکتم خندیدن و میشا گفت:

ـ خاک تو سرت خودت رو کنترل کن.......

من: راستی بچه ها دیشب میلاد رو تخت خوابیده بود شوتش کردم پایین!!!!

نفس گفت:

ـ آورین آورین کارت عالیه میگم دیشب یه صدایی اومد!!!

هرسه غش کردیم از خنده .........


سامیار اومد تو اتاق و من و میشا دست از خندیدن برداشتیم و رفتیم بیرون.....

اومدن ساميار ميشا با شقايق رفتن بي توجه بهش نشستم رويه كاناپه و شروع كردم به گيم بازي كردن با گوشيم مرحله اخر بازي بودم از اونجايي كه وقتي من هيجان

زده بشم مكانو زمانو فراموش ميكنم با بردنم تويه بازي با هيجان شروع كردم رويه كاناپه بالا و پايين پريدن با هيجان گفتن

- اوه yesهمينه خودشه ايول

ولي يه هو يادم اومد ساميار تو اتاقه مثل جت يه هو سيخ نشستم و با سرعت سرمو به اينطرفو اونطرف چرخوندم كه با اين كارم موهامو كه باز گذاشته بودمشون به دو

طرف صورتم سيلي زدن وقتي دو طرفو خوب نگاه كردمو ديدم نيست گفتم

-آييييييييييييي اي تو روحت دردم اومد

كه با شنيدن صدايي كه توش ته رگه هاي خنده معلوم بود ده متر پريدم هوا و زود با سقف سكسك كردمو برگشتم سريع سرمو چرخوندم لعنتي پشت سرم بود

ساميار-عادت داري به خودت فوش بدي؟

نه مثل اينكه يخش داره باز ميشه پس خنديدنم بلده ولي با ياداوري سوتي كه پيشش دادم از فكر لبخني كه گوشه ي لبش بود دراومدم

من-تو هم عادت داري مردمو ديد بزني يا مثل جن بوداده يه هو ظاهر بشي؟

سريع لبخندش تبديل شد به يه اخم كوچيك رو پيشونيش

ساميار- فكر نميكنم اومدن تويه اتاق خودمو با صدايه يه دختر جيغ جيغو ده متر پريدن بالا بشه فضولي

من-اولا اتاقت بود اينجا تا يه هفته اتاق منو ميشا يا منو شقايق شما هم تشريف ميبريد پيش دوستان گرامتون دوما جيغ جيغو ننه ي غضنفر بود كه فوت كرد

ساميار- من عمرا اگه از اين اتاق جم بخورم اگه مشكلي داري خودت برو

يه تيكه از موهامو كه افتاده بود رويه چشو چالم فوت كردم كه دوباره برگشت سر جاش تو صورتم اينبار يه فوت محكم كردم كه رفت بالايه سرم يه نگا به ساميار كردم كه

چشماش داشت ميخنديد ولي هنوز اون خم كمرنگ رو پيشونيش بود به درك انقدر اخم كن كه پيشونيت چين بيوفته

من-خوبم جم ميخوري ميري بيرون من عمرااين اتاقو بدم به تو و رفيقات

ساميار-ميل خودته من از اتاق تكون نميخورم

وسط كلكل بودم كه گوشيم زنگ خورد با نگا كردن به شماره رنگم شد گچ بابام بود تويه اين چند روز فقط يه بار بهش اس داده بوم كه خوابگا پيدا كرديم نگران نباشيد

سرمو شلوغه سرمون خلوت شد زنگ ميزنيم گوشيرو گذاشتم در گوشمو سعي كردم صدام تا حد ممكن شاد باشه

-به به اقا امير خودم

بابا-سلام دختر معلومه تو كجايي نه زنگي نه چيزي تا ما باهات تماس نگيريم تو ياد ما نميوفتي رفتي حاجي حاجي مكه؟

-اوه عجب دل پري داريد شما راستش ..

ميخواستم بقيه حرفمو بزنم كه دهن ساميار باز شد

ساميار- كيه پشت....

سريع پريدم طرفشو دهنشو گرفتم

بابا-دخترم صدايه چي بود؟

من-داداش دوستم بود دلش براي اجيش تنگ شده بود 5سالشه مسئول خابگا اجازه داده بياد اجيشو ببينه انقدرم جيغ جيغو هست كه نگو

بابا در حالي كه پشت خط ميخنديد

بابا-امان از دست تو دختر ميخواستم بگم با مادرت هفته ديگه مياييم ببينيمت مادرت خيلي بي تابي ميكنه

با حرف بابا نزديكبود غش كنم فكر اينجاشو نكرده بودم

من-بابا بزاري من يكم اينجا جا بيوفتم بعد بياييد اخه الان بياييد خودتون هم اسير ميشيدا

بابا-تو نگران ما نباش

سعي كردم صدامو عادي جلوه بدم

من-باشه هرجور راحتيد ولي از من گفتن بود

بابا-حلا كه اينطوره يه دوسه هفته ديگه مياييم كاري نداري دختر

من-نه بابا مامان نيست؟

بابا-نه دخترم رفته با دوستاش استخر

من- اوكي باي ددي

بابا هم خداحافظي كردو من تازه فهميدم دستم هنوز رو دهن ساميار مونده يه نگا بهش كردم كه......


اینم فصل 5
امروز ترکوندماااا کلی پست گذاشتمممممممممم




بهش كردم كه رخ به رخش شدم نفس گرمش ميخورد به موهامو بالا پايينشون ميكرد سريع دستمو از رو دهنش ور داشتم كه يه نفس عميق كشيد

من-زنده اي ؟

يه نگا بهم كرد از اون نگاها كه توش په نه په داره انگار با نگاش بهم ميگفت په نه په مردم الان روحم داره نفس ميكشه

ساميار-چه عجب يادت افتاد دستت رو از رويه دهنم برداري

با حرفايه بابا ديگه حال كلكل نداشتم دوسه هفته ديگه كه بيان من چه خاكي تو سرم بريزم دانشگاها رو بگو دوسه روز ديگه باز ميشه

ساميار- چرا تو فكري؟

ميخواستم بهش بگم به تو چه كه ديدم حالا كه اون مثل آدم حرف ميزنه من چرا نزنم نشستم رويه تختو سرمو گرفتم تو دستامو چنگ زدم تو موهامو دستامو توشون نگه

داشتم با اين كارم موهاي لختو بلندم ريخت دوطرف صورتمو قابش كرد

من-بابامو مامانم تادوسه هفته ديگه ميان شيراز كه از جام مطمئن بشن

ساميار-ميترسي؟

دروغ چرا خيلي ميترسيدم ولي هيچي نگفتم ساميار يه نفس عميق كشيدو اومد با فاصله كنارم رو تخت نشست سرمو بلند نكردم

ساميار- هر وقت خواستن بيان بگو دانشگاه كار عملي گذاشته ميخوان يه هفته ببرنمون اصفهان تا با بيماراستاناش اشنا بشيم

من-دفعه هاي بعدو چيكار كنم؟

ساميار- حالا تا دفعه هاي بعد

بدون حرف از كنارم بلند شدو رفت بيرون اون قدرا هم كه فكر ميكردم پسر بدي نبود الان هر كي جاش بود ...... بي خي بابا خيلي گشنم بود لباسامو عوض كردمو يه

تيشرت سرمه اي با جين يخي پوشيدم موهامم همونجوري ازاد گذاشتم رفتم پايين ميشا قيمه گذاشته بود دور هم قيمه رو خورديم پسرا رفتن سالن TVما هم ظرفا رو

شستيمو رفتيم تو سالن نشيمن به ميشا گفتم بره از كيفم ورق بياره حكم بازي كنيم ميشا ورقا رو اوردو قرار شد منو شقايق بازي كنيم بعد برندمون با شقايق بازي

كنه خلاصه شروع كرديم من دستو بر زدمو قرار شد كم حاكم بياريم ورق من 3دل بود واز شانس شكلاتي رنگم ورق شقايق2پيك پس اون حاكم شد با اين حال دست

خوبي داشتم يه دقيقه سرمو برگردوندم سمت ميشا كه تا برگردم زمين عوض شد شروع كردم با صدايه بلند كولي بازي در اوردن

-قبول نيست داري جر زني ميكني

شقايقم مثل خودم با صدايه بلند

-نخيرم من تقلب نميكنم

با صداي ما پسرا اومدن نشيمن

اتردين-چه خبرتونه شما دوتا

شروع كردم با غر غر تعريف كردن

-خانم وسط بازي تا من سرمو بردم سمت ميشا زمينو عوض كرده بعد ميگه من تقلب نميكنم

يه نگا بهشون كردم كه ديدم الانه كه منفجر بشن زود گفتم

-خنديديد نخنديديدا

با اين حرفم هر سه تاشون زدن زير خنده

ميلا-خب با ما بازي كنيد

ساميار-راست ميگه منو نفس با هم ميلادو شقايقم باهم

ميشا-ماهم كه برگ چقندر

اتردين-نه اصلا ما هم هويج


همه خنديديمومو قرارشد برنده با ميشا و اتردين بازي كنه

بازی شروع شد.بچه هاشرط بستن هرکی باخت بایدهمه رو توی بهترین رستوران شیراز غذابده.هرکی واسه اون یکی خط ونشون میکشیدمن واتردینم

میخندیدیم..یکربعی گذشت من اصلاحوصله ام نمیگیره بشینم یک گوشه یکیو نگاه کنم..به خاطرهمین پاشدم برم اشپزخونه میوه بیارم بخور.سامیارکه دید دارم میرم

اشپزخونه رو کرد سمتمو گفت

سامیار:میشاچندتالیوان قهوه بیار برامون.

ازاونجایی که اگه یکی به من دستوربده خیلی بدم میادوحرصم میگیره تازه سامیارم انقدرخودمونی حرف زد بدم اومد خواستم ضایعش کنم گفتم

من:ببین کیشمیش که ازمشهد میاد بادم میاد میشاخانم..

سامیارکه انتظارهمچین جوابی ازمن نداشت کپ کرد.نفس وشقایقم غش کرده بودن.یکهوصدای اتردین اومد.

اتردین:داداش غصه نخور این میشاهمینجوری ماشاالله زبونشون دراز

من:البته برخلاف بعضی هاکه قدشون درازه.

وبه قدش اشاره کردم..

اتردین:نه مثل این که بایدیک حالی ازت بگیرم.

من:ارزوبرجوانان عیب نیست.

اینوگفتمو رفتم تواتاق اصلا حس بازی کردنو نداشتم..ساعت طرفای1بودکه صدای میلادوشقی که داشتن ایول ایول میکردن اومد.فهمیدم اونابردن.گوشیمو برداشتم زنگ

بزنم به مامانم که ارش زنگ زد!!ارش یکی ازهمسایه هامون بودکه گیرداده بودبهمن.من نمیدونم شماره امو ازکجا اورده..ریجکتش کردم ولی دوباره زنگ زد..تصمیم گرفتم

به اتردین بگم جوابشوبده بلکه ولم کنه..برای همین بلند دادزدم.اتردین...اتردین..

یکهو دراتاق باز شدو اتردین سراسیمه وارداتاق شدمنو که روتخت درازکشیدمو دیدگفت.

اتردین:مرض داری اینجوری ادموصدامیکنی ترسیدم..

من:شرمنده..اتردین توکه خوبی توکه مهربونی.

-باشه گوشام درازشدچی میخوای؟

خندیدم گفتم

من:اون که بود.

چپ چپ نگاهم کرد گفتم

من:نبوود؟

خندیدگفت

اتردین:د بگودیگه چیکارم داری؟

من:ببین یک پسره هست هی زنگ میزنه به گوشیم مزاحمم میشه.میشه توجواب بدی که دیگه زنگ نزنه؟

اتردین یکم فکرکردوگفت:

-به جاش چی کارمیکنی؟

-تادوروزمیذارم روتخت بخوابی..

-اوکی ردکن بیاد.

اپلموگرفتم سمتش.ازدستم گرفت.

یک پنج دقیقه بعد دوباره زنگ خورداتردین گوشیوگذاشت رواسپیکر.

اتردین:بله؟

-سلام ببخشیدمن به گوشیه خانم اسایش تماس گرفتم.شما؟

-من بایدبپرسم شماکی هستیدکه به گوشیه دوست دخترمن تماس گرفتی

تودلم گفتم:

اوه دوست دختر.من واتردین.واییییییی.هرچندالا ن یکچیزفراتراز این حرفاییم.زن وشوهر.چه واژهی غریبی.

ارش:دوست دخترتون؟؟؟ Huh Idea

اتردین.بله.

-امکان نداره میشابایکی دوست باشه.

-فعلاکه هست.پس لطف کنید دیگه تماس نگیرید.

بعدم گوشیو قطع کردوداددستم.


اتردین:فکرکنم دیگه زنگ نزنه..

من:ممنونم.خیلی حال کردم.

اتردین:چی ازاین که گفتم دوست دخترمی؟؟خوشحال نباش من اگه بخوام باکسی دوست بشم بایکی میشم که مثل تونباشه.

متکارو زدم توسرش گفتم:

من:ازخداتم باشه..درضمن خیلی حرف میزنی این متکارو میکنم توحلقتا...

اتردین:باشه باباتسلیم حالاهم حاضرشوسامیارقراره بهمون ناهاربده.

بعدم خندیدوازاتاق رفت بیرون.

ازاخراین بازی خیلی میترسم..


به این میگن قمارسرنوشت...تازه معنیشومیفهمم...

حاضرکه شدم اتردین اومد داخل اتاق تالباسشو بپوشه.منم رفتم اتاق نفسدر زدم رفتم تو.سامیار داشت بانفس حرف میزدتامنو دیدهمچین نگام کرد مه انگار ازم طلب

داره.به سامیارنگاه کردم زدم به پیشونیم گفتم

من:ایوای دیدی چی شد یادم رفت بیارمش.شرمنده.

سامیار متعجب پرسید چیو؟

من:ارث باباتودیگه..

فس پقی زد زیرخنده.سامیاربهم نگاه کرد گفت:

-ا.اینجوریه باشه..

بعدم از کنارم ردشد رفت بیرون نفس گفت

نفس:ایول میشا..پسره ی پروو.

یک نگاه به تیپش کردم اس بود گفتم

من:اوه به کجا چنین شتابان؟؟چه هلویی شدی تو..

-بودم عزیزم.بریم..

رفتیم همه توپذیرایی منتظرمون بودن.یک نگاه به تیپ اترین کردم بدنبود.یک جین مشکی بایک بلوزخاکستری جذب یعقه هفت پوشیدهبود...تودلم گفتم

-یاهیکل..

همه راه افتادیم.ماچشم تفضلی رودور دیدیم دخترا با ماشین نفس وپسرا باماشین شویمان.امدند(اره خیر سرم یک شویی دام من) [2 06] کوپه اس ماشینش..

دم یک رستوران شیک پیاده شدیم..یک میزشش نفره پیداکردیم نشستیم.من وشقایق ونفس میگوسفارش دادیم.پسراهم کباب.همبن که پسراگفتن کباب نفس گفت:

-جون به جونتون کنن شکم پرستید..

سامیارم کم نیاورد گفت:

-ادم بخوره وبمیره خیلی بهتره تانخوره وبمیره..

نفس اومدجواب بده من نذاشتم گفتم:

-نفس جان بعداجواب بده الان ایشون بایدپول غذاهارو بده..

سامیار:افرین نگاه کن این بااین مغزنخودیش فهمیدتونفهمیدی..

یکهو اتردین گفت:

اتردین:هوی سامیاربامیشادرست حرف بزن.

همه باچشمای گردشده نگاهش کردیم که گفت:

-باباچیه من سریک قضیه ای باید به این میشاحداقل یک تشکرمیکردم.حالاتشکرم اینجوری شد.

سامیار:»چه قضیه ای شیطون.

من:اقاسامیار چیز خاصی نیست شاخکاتو خسته نکن..اتردین زحمت کشیدشرمزاحممو کم کرد منم بهش اجازه دادم 2شب جای من بخوابه.

-اهان.گفتم داداشموچیزخورکردی..

-نه نترس.داداشت مال خودت..

************************
خواستم برم بخوابم که بایاداین که بایدرومبل بخوابم اه ازنهادم بلندشد..

رومبل درازکشیده بودم که اتردین اومد منو که رومبل دید گفت:

-پاشو.پاشوبرورو تخت بخواب.

من:چیی؟؟

-میگم برو برو روتخت بخواب..

-اخه مگه قرارنیست تو.....

پریدوسط حرفمو گفت:

-واقعافکرکردی من میتونم روتخت بخوابم درحالی که تورو مبل خوابیدی؟؟تازه بدنتم دردمیگیره..تومثل خواهرم میمونی دختر پاشو..

منم ازخداخواسته..انقدرخوشحال شدم که حواسم نبودبغلش کردم وگفتم

-توخیلی خوبی.

-میدونم..حالامیشه منو ول کنی بری بخوابی خواهرکوچولو.

تازه حواسم اومد سرجاش سریع خودمو جمع کردم گفتم:

-من کوچولونیستم فهمیدی؟؟

-بله.ببخشید ازاین به بعد بهت میگم فسیل..

-اترینننن.

-خب باشه ...

-شب بخیر.

-شب بخیر فسیل..

-بدجنس..


رفتم خوابیدم..اصلا من اترینو یک چیز دیگه تصور میکردم..این خیلی با اون اترین فرق داره

دیروز با بچه ها نشستیم حکم بازی کردیم و من و آقامون میلاد بردیم و سامیار ناهار مهمونمون کرد.......

بعد از اینکه از رستوران برگشتیم، بعد از کلی بیکاری و حرفیدن با نفس و میشا بالاخره رفتم تو اتاقم و لباس خواب پوشیدم و ولو شدم رو تخت.....

اینقدر خسته بودم که حسش نبود پتو رو بکشم کنار و برم زیرش....

همینطوری رو تخت خوابیدم که صدای زنگ موبایلم در اومد و باعث شد هرچی فوش ناجور بلد بودم بهش بدم............

یهو میلاد اومد تو اتاق و من رو که ولو دید رو تخت در حال فوش دادن خندید و گفت:

ـ تنبل خانوم گوشیت اونوره خب یه لحظه پاشو ورش دار دیگه.........

ناله ای کردم و سعی کردم از در مظلوم نمایی وارد شم:

ـ میلادی!!!!!(چشاش شد اندازه نعلبکی!) میشه موبایلم رو برام بیارِی؟! جون شقایق...........

میلاد همچین نگام کرد که گفتم:

ـ باشه بابا....... اصلا ولش کن قطع شد.......

روم رو برگردوندم و همینطوری خوابم برد و نفهمیدم میلاد چیکار کرد و کجا خوابید.........

صبح که بیدار شدم دیدم میلاد لخت رو مبل خوابیده و پتوش از روش کنار رفته......

لامصب سنگ دل دیشب ورنداشت یه پتو بندازه رو من نگفت یه وقت میچام؟!

رفتم دستشویی و صورتم رو درست کردم و مسواک زدم و ترگل ورگل شدم و دوباره با لباس خواب نشستم رو تخت و به میلاد نگاه کردم........

به هیکلش زل زده بودم عین چی!

یعنی جونم هیکلا!!!!!!! قدم که ماشالا قد نیست تیرچراغه!!!!هرکولیه واسه خودش!!!!!

از این فکرای چرت و پرتم خنده ام گرفت و یهو صدای میلاد من رو نیم متر از جا پروند:
ـ دید زدنت تموم شد؟!

من: ای تو روحت میلاد نمیگی من سکته میکنم؟ هی تو بیا من رو بترسون.....

من قلبم ضعیفه مرتیکه........ دستت درد نکنه دیشب پتو انداختی روم......

میلاد: آخه تو شبا پتو روت نمیندازی منم گفتم الان اگه پتو روت بندازم دوباره میزنیش کنار........

با تعجب نگاش کردم و گفتم:

ـ از کجا میدونی من شبا پتو نمیندازم؟!

از جاش بلند شد و اومد نزدیکم....... حرم نفساش به صورتم میخورد و حالی به حولی میشدم!!!!!!

انگشتش رو نزدیک سرم آورد و بعد..........(جو نگیرتتون!) چندتا ضربه بهش زد و با خنده گفت:

ـ خنگول مثله اینکه شبا میبینمت که چطوری میخوابیا! مثله اینکه هم اتاقی هستیما!!!!

قهقهه ای زدم و گفتم:

ـ خب حالا تو هم..........

میلاد ازم دور شد و یه چرخی زد و گفت:

ـ چطوره؟!

با تعجب گفتم:

ـ چی چطوره؟!

میلاد: بچمون چطوره!!!!! هیکلم چطوره دیگه این همه دید زدی به نتیجه ای هم رسیدی؟!

من با پرویی: بله به این نتیجه رسیدم که تو گولاخی بیش نیستی........

و با این حرفم فرار کردم که میلاد میخواست دوباره زیر پا بگیره که من از رو پاش پریدم و سریع رفتم بیرون.........

نفس و سامیار و میشا تو راه رو بودن و با دیدن قیافه وحشت کرده من و لباس خوابم تعجب کردن و من سریع رفتم تو اتاقم و یه چرخ زدم که برم دستشویی و لباس عوض

کنم که خوردم به میلاد.........

من: میلاد چرا هی جلو من سبز میشی؟! آخر من دماغم از دست تو میشکنه!!!!!!

میلاد: دختره ی سربه هوا.....

من: ضیفه!!!!!!!

میلاد با این حرفم برگشت و رخ به رخ هم شدیم و خیلی شمرده گفت:

ـ دقیقا یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن؟!

من: ضیفه!!!!!

میلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار و من رو به دیوار تکیه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار داد........

من: آی ننه....... میلاد چه مرگته آروم تر.........

میلاد: با کی بودی ضیفه؟!

من: با عمه ام ..... با تو بودم دیگه.......

میلاد محکم تر فشار داد به طوری که جیغم رفت هوا و یه لگد زدم به شکمش.......

ولی انگار به دیوار ضربه زدم!!!!!

من: میلاد غلط کردم......

میلاد: با کی بودی گفتی ضیفه؟!

من: به شوهرم!!!!!!

میلاد بیشتر فشار داد که دیگه اشکم در اومد.......

میلاد دلش سوخت و دستم رو ول کرد و گفت:

ـ تو که اینقدر نازک نارنجی هستی واسه چی کل کل میکنی؟!

من به دستم نگاه کردم.......

واییییی کبود شده بود......

دستم رو نشونش دادم و یکی هم زدم تو گوشش و رفتم دستشویی و لباسم رو عوض کردم ویه نمه هم آرایش کردم و به حالت قهر رفتم بیرون.....

مرتیکه هرکول هیکل خودش رو با من مقایسه میکنه!!

رفتم پایین و با بچه ها سلام علیک کردم و میشا مچ دستم رو گرفت تا ببرتم سمت تلویزیون که جیغم رفت هوا....

من: آییییییی........ دردم گرفت نامرد.....

میشا با تعجب گفت:

ـ وا من مثل همیشه گرفتمت .... نازک نارنجی...... میخواستم بگم بازیگر مورد علاقه ات داره مصاحبه میکنه....... شهاب حسینی رو میگم..........

عاشق شهاب حسینی بودم با شنیدنش دردمو فراموش کردم و رفتم پای تلویزیون......

میشا اومد بغلم نشست و مچ دستم رو گرفت و فشار داد و وارسیش کرد......

اینقدر دردم گرفت که نگو.......

میشا با داد: وایییی شقایق دستت کبود شده........

من: اه واقعا؟ فکر کنم به جایی خورده........

میلاد و سامیار و اتردین و نفس هم اومدن بالا سرم که دستم رو ببینن و میلاد واقعا اون لحظه خجالت زده شد........


من: اشکال نداره میشا پیش میاد دیگه حتما دستم خورده به یه جای محکم و آهنی!

وقتی دسته شقایق ودیدم بااون حرکت شرمنده ای میلاد همه چیوفهمیدم.تمام حرص ونفرتمو ریختم تونگاهم وبه میلادنگاه کردم.فکرکنم بدبخت ترسید.اتردینم چون

تیزبود همه چیو فهمیدمیلاد وصدا کرد باهم رفتن تواتاق یکربعی که گذشت باهم اومدن بیرون..میلادکه قشنگ تابلوناراحت بودولی اتردین لبخند زده بود.رفتم کناراتردین

واروم گفتم

من:درس اخلاق دادی؟

اتردین:اره چه جورم..بابامیشاجان خودتوکنترل کن بدبختو همچین نگاه کردی که سکده کرده بود..

-به من چه غولتشن به چه حقی دست دوستمو کبودکرده ؟؟؟

-حالابیچاره یک کاری کرده دیگه.ولش کن.

-خب من برم پیش شقی رفت تواتاقش.

-برو.

بانفس رفتیم تواتاق شقایق میلادکنارش روتخت نشسته بود دستشوگرفته بودداشتن حرف میزدن.ماکه اومدیم اون رفت بیرون که ماراحت باشیم...

من:شقی دستت خوبه؟

شقایق:اره باباعیبی نداره خودم کرم ریخت.

نفس:اون که کارته.
.
شقایق:اخ زدی توهدف..
.
یکم که باهم حرف زدیم نفس گفت

نفس:بچه هاواسه ناهار چی درست کنیم.

من اعتراض کردم.


من:چه معنی داره فقط ماغذادرست کنیم؟؟؟

نفس:وجود داری بروبه اقایون بگو.

من:هه.مگه کیان الان میرم میگم.

از اتاق رفتم بیرون پسرا داشتن tvمیدیدن رفتم خاموشش کردم که صدای اعتراضشون بلندشد

من:یک دقیقه زبون به کام بگیرید.کارتون دارم

سامیار:بروبگو بزرگترت بیاد..

من:اه تازه یادم اومد.میگم چرابار اول که دیدمت انقدر اشنا اومدیا..بگوتو رازبقا دیدمت.. Big Grin Big Grin

اومد بلندشه که اتردین دستشوکشید یعنی که بشین.منم گفتم

من:ببین یکی گفتی یکی شنیدی...پس حرف نزن..

گفتم:ببینیدنمیشه که یکسره ماغذادرست کنیم شما هم از فردا یکروزدرمیون غذادرست میکنید.

سامیار یک لبخندیی که من منظورشو نفهمیدم زدوگفت:

سامیار.باکمال میل...

من:پس الانم پاشیدبریدناهار درست کنید.

سامیار: باشه..

*****************************
ساعت 1بودکه صدای اتردین اومد

-خانما غذا..

سه نفری رفتیم نشستیم سرمیز.ماکارانی بود نفس گفت:

نفس:خدابه دادبرسه.بچه هاوسیت نامه نوشتید؟؟

میلاد:نفس خانم میخواین نخورید نون خشک داریما....بعد سه نفری خندیدن شقی گفت:

-نخندیدبابا واسه دندوناتون خواستگار پیدانیشه(ایول شقی [2 06] )


با این حرف دیگه کسی حرفی نزد غذاروخوردیم خداروشکرچیزی توش نریخته بودن.عجیب!!!!

بعدازناهار بابچه هاتصمیم گرفتیم بریم خرید.البته اول یکم استراحت کنیم بعد.منم چون که قشنگ ازموهام یک کیلوچربیو میتونستی بگیری(ببخشیداگه حالتون بهم

خورد)رفتم حموم..خیلی دوست داشتم دوش اب سردبکیرم ولی ازبچه گی همینجوری بودم یعنی نمیتونستم دوش سردبگیرم... [2 15]


دوشمو گرفتم داشتم حوله امو میپوشیدم که صدای نگران اتردین اوم که میشا.میشامیکرد..اروم درحمامو بازکردم اتردین پشتش به من بود هیچی نگفتم ببینم میفهمه

یانه که دیدم نه بابا اوشگول تراز این حرفاست داشت میرفت بیرون ومیشا میشا میکرد صداشم ماشا...زیاد یکهو دادزدم
.
من:هوی دادنزن شنیدم.من اینجام.

شش مترپریدهوا برگشت منو دیدگفت

-تواینجایی من دارم دنبالت میگردم.
.
-میبینی که حمام بودم..چیکارم داری؟

-نفس کارت داره.

بعدم دستشوبه نشونه ی تهدیداوردبالاوگفت

اتردین:وای به حالتون اگه بخواین برای مانقشه بکشید

-شما کی هستیدکه مابخوایم براتون نقشه بکشیم!!بروبیرون من لباسمو عوض کنم..

شونه هاشو انداخت بالاونشست روتختو گفت:

اتردین:به من چه.من کاردارم..

من:ااا..پروپاشوبروبیرون نمیمیری بعداکارتو انجام بدی برو دیگه وگرنه میندازمت بیرونا..

اتردین:میتونی بیرونم کنی..

عجبا این تادیشب میگفت جای ابجیما..منو باش گفتم این ادمه..

رفتم از پشت هولش دادم ولی یک میلی مترم تکون نخوردد اونم هرهر میخندید..یکدونه محکم زدم پشتش گفتم:

من:هرکول گفتی زکی..

اتردین درحالی که میخندید گفت:

اتردین:دیدی گفتم جوجه ای..جوجو.

من:عمه اته.

اتردین:شرمنده عمه ندارم...

-ببخ..

اومدجوابمو بده که گوشیم زنگ خورد..مامانم بود..

من:یاخودخدا.

اتردین:کیه؟؟

-مامانم..

گوشیو جواب دادم سعی کردم عادی باشم.

من:سلام برملکه ی عذابه پدرجانم (_تیکه کلامه بابام بود [2 06] )

بابام بود!!! میخندید گفت:

بابام:شانس اوردی مامانت نشنیدوگرنه میکشتت.

من:سلام بابایی چه طوری؟دلم برات تنگ شده بود...

اتردین داشت به حرکات بچه گانه ی من میخندید به بابام گفتم

من:بابایی یک لحظه صبرکن من یک مگس مزاحمو ازاینجا بیرون کنم..

رفتم سمت اتردین دمپاییمو دراوردم گفتم

-بروبیرون.صحبت خانوادگیه..

دم گوشم برای این که بابام نشنوه گفت:

اتردین:خب منم شوهرتم دیگه..

میدونستم میخوادحرصم بده وموفقم شدگفتم:

-بروبیرون وگرنه میزنمت..

-به قول تفضلی زنم زنای قدیم.

--بروبیرون..

درحالی که میخندیدرفت بیرون.گوشیمو گذاشتم دم گوشمو گفتم:

من:ببخشیدبابایی بگو.

بابام:کی بود؟

-دخترباباش..بی خی.احوالات.

یک اهی کشید که دلم اتیش کرفت گفت:

بابام:وقتی پاره ی تنت چندین کیلومتر ازت دوره چه حالی برات میمونه؟

بغضم گرفت

من:باباجون من زنگ زدی گریه امو دربیاری.

-ببخشید عزیزم.دست خودم نبود..

-بابا من نمیتونم حرف بزنم خداحافظ مراقب خودتون باشید.بعدا زنگ میزنم.

گوشیمو که قطع کردم شروع کردم به گریه کردن.دراتاق بازشد اتردین اومد تواتاق وقتی دیدمش گریه ام تبدیل به هق هق شد..اونم که ترسیده بود اومد کنارم نشست

باصدای نگران گفت:

اتردین:میشا چت شده چرا گریه میکنی؟اتفاقی افتاده..

بریده بریده گفتم:

من:اتردین...من..من چیکار کردم؟؟چرا..به بابام...دروغ گفتم..

سرمو بغل کرد گذاشت روسینه اشو بایک لحنی که تابه حال ازش نشنیده بودم گفت:

اتردین:عیبی نداره گریه نکن..همه چی درست میشه..همه میدونیم اشتباه کردیم ولی دیگه نمیشه کاریش کرد..

من:اخه.اخه.

اتردین انگشت اشاره شو گذاشت رولبمو گفت:

-هیششششش.عیبی ندار..یکم استراحت کنی خوب میشی میخوای دوستاتو بگم بیان..

-اره اگه ممکنه.

-چه مهربون شدی..از این به بعد به بابات میگم زنگ بزنه بلکه تواینطوری مهربون شی..

خنددم گفتم:

من:برو دیگه..نگاه کن جنبه نداری..

درحالی که میخندید رفت بیرون.چند دقیقه بعد نفس وشقی اومدن..شقی که انگارمن الان سرطان دارم همچین گفت

شقایق:الهییییی بمیرم برات.

نفس یکی زدپس کله اشو گفت

نفس:بیابرو اونورفیلم هندیش نکن..

یکم باهم حرف زدیم ونفسم بعد از کلی معذرت خواهی که من این کاروکردمو شرمنده ام..گفت:

نفس:خب دیگه بسته بدوحاضرشو بریم..

خنده ام گرفت گفتم:

-بیادوستای مارو ببین..الان حاضرمیشم..


هنوزحوله امم درنیاورده بودم.رفتن بیرون منم حاضرشدم..

از اتاق ميشا يه راست رفتم سمت اتاق خودم (چشم ساميار روشن اتاق خودم!!!) يه مانتوي سورمه اي سير تنگ كه كمر باريكمو خوب نشون ميداد با جين ابي يخي

پوشيدم شالمم ابي يخي بود كيف و كفشمم سرمه اي موهامو كج ريختم رو صورتمو يه ارايش مختصرم كردم دلم نمي خواست زياد خودمو نقاشي كنم رفتم بيرون از

اتاق همزمان با من ميشا هم اومد بيرون

شقايق رويه مبل نشسته بود با ديدن ما گفت

-به كجا چنين شتابان تنها تنها كجا ميريد؟

من-راستش براي اتاق خواب رنگ صورتي رو دوست ندارم داشتم ميرفتم پرده با روتختي بگيرم كه گفتم ميشا رو هم ببرم حالو هواش عوض بشه

شقايق-پس من چي؟

ميشا-خب اگه تو بيايي كي غذايه اين پسرا رو چك كنه كه توش سم نباشه؟

قرار گذاشته بوديم كه هر دفعه كه اين پسرا غذا درست ميكنن بريم غذا هارو چك كنيم والا از اينا بعيد نبود بزنن ما رو ناكار كنن

من-يا اگه يه وقت چيزي ريختن توش كه ما بهش حساسيت داشتيم لاقل بفهميم نخوريم

شقايق-جمع نبند تو ما فقط تو به بادوم زميني حساسيت داري منو ميشا به چيزي حساسيت نداريم

من-حالا هرچي

با صدايه ميلاد سرمون رو كرديم سمت پسرا اينا ديگه كي اومدن

ميلاد-ما غذا رو مسموم ميكنيم؟

ميشا-گوش واستاده بودي ميلاد؟

ميلاد-به قول خودت اقا ميلاد

مي خواست تلافي حرف ميشا رو دربياره حالا كه اون از دوستش طرفداري ميكنه من چرا نكنم

من_اولا از شما پسرا هيچي بعيد نيست دوما مامانتون بهتون ادب ياد نداده نگفته گوش واستادن كار بچه هاي بي ادبه

از قصد فعل جمع رو بكار بردم

ميلاد-كه من ادب ندارم ديگه ؟

من-ظواهر امر كه اينطوري نشون ميده

ميلاد دهنشو باز كرد كه چيزي بگه كه حرفشو خوردو به جاش يه لبخند شيطاني زد و رفت تو آشپزخونه

به ساميار نگاه كردم كه داشت اسكنم ميكرد وقتي قشنگ تيپمو نگا كرد زل زد تو چشمم بي تفاوت بود ولي با نگاش ميپرسيد كجا ميري از نگاه كنجكاو و در عين حال

بي تفاوت ساميار فهميدم كه تازه اومده بودنو از اول به مكالمه ي ما گوش ندادن منم بي تفاوت تر از خودش نگاش كردمو يه خدافظي سرد با اونو اتردين كردم اونام جواب

دادن دست ميشا رو گرفتمو با هم از شقايق خدافظي كرديم و به سمت ماشين رفتيم پشت رل نشستمو درو با ريموت باز كردم يكم از مسير كه دور شديم ميشا سكوتو

شكست

ميشا- البوم انريكه البوم چنده؟

من-دوتا البوم كه رد كني اهنگاش شروع ميشه

تو سكوت داشتيم اهنگ گوش ميكرديم كه ميشا دوباره به حرف اومد

-حالا كجا ميري؟ مگه جايي رو بلدي؟ اتاق به اون خوشگلي

من-راستش از همون اول از رنگ صورتي بدم ميومد البته براي اتاق خوابا نه چيزايه ديگه ولي تا رفتم پايين كه چمدونم رو بيارم بالا ديدم بعله اي دل غافل شما اتاقا رو رو

هوا زده بوديد از چن شب پيش ادرس يه فروشگاه كه يه طبقه اش فقط سرويس خوابو رو تختي با حوله اينا داره و طبقه هاي ديگشم ارايشي بهداشتيه يه طبقشم تمام

كيف و كفشو لباس ايناس يه طبقشم پارچه فروشيه از اينترنت گرفتم

ميشا تا اسم لباسو كيفو كفش اومد همچين چشماش شهاب سنگ پرت كرد كه نگو مثل خودم بود عاشق لباسو خريد شقايقم كه كپي ما تا فروشگاه حرفي زده نشد

چون ادرس سرراست بود راحت فروشگاه رو پيدا كرديم ميشا با ديدن فروشگاه كه انصافا خيلي لوكس و شيك بود سوتي كشيد كه خندم گرفت

ميشا-بابا ايول نفس تو هميشه چيزايه تك رو انتخاب ميكني ادم با تو بيرون بياد هيچ وقت ضرر نميكنه

من با خنده-بريم تو دختر اينجوري پيش بريم تا نصفه شبم نميرسيم خونه

ميشا-من كه از خدامه تا فردا اين تو بمونم

من-بريم تو بابا الان ساعت30/5 تا ساعت 9 بايد خونه باشيم اون بيچاره ها گشنه نمونن به خاطر ما ميشا-نترس اگه اون پسران كه تا ما بريم خونه شامشون هم

خوردن يه ابم روش عين خيالشون هم نيست كه ما بيرون گشنه تشنه ايم

من-پسرارو ول كن بابا ولي شقايق عمرا بزاره اونا غذا بخورن خودشم صبر ميكنه تا ما بياييم

ميشا ديگه حرفي نزدم با هم رفتيم تو....

........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، Sana mir ، yas.. ، Nazina
آگهی
#27
اینم از پست امروز سپاس فراموش نشه.............


ميشا-خب بريم اول لباس بخريم

من-نخير اول رو تختي با پرده

خلاصه انقدر من گفتم اون گفت اخرم قول دادم زود كارامو بكنم ولي از حرفم پشيمون شدم اصلا حوصله نداشت

انقدر غر غر كرد كه اعصابم خط خطي شد

من-اه ميشا اصلا تو برو طبقه ي بالا كه لباس اينا داره منم اينجا كارم تموم شد ميام فقط گوشيت در دسترس

باشه

ميشا با خوشحالي گفت

-الهي خير از جوونيت ببيني دختر خب زود تر ميگفتي حوصلم پوكيد

بعدم مثل يه زنداني كه از زندان ازاد شده باشه مثل جت رفت سمت اسانسور با حال و هواي صبحش زمين تا

اسمون فرق داشت همونطور كه داشتم رو تختي هارو ميديدم فكر ميكردم چه رنگي به اتاق مياد خب تخت با

عسلي هاي كنارش و ميز تولت سفيد بود تكه گاه پشت تختم چرم سفيد بود با نگين هاي مشكي صندلي ميز

توالتمم همين جوري بود داشتم اتاقمو تصور ميكردم كه چشمم به يه روتختي افتاد هموني بود كه دنبالش

ميگشتم عالي بود يه روتختي با زمينه ي مشكي كه سه تا خط نقره اي با اندازه هاي مختلف روش بود بالاي

خطاي نقره اي هم سه تا دايره سفيد يه اندازه بود كه تويه اونم نقره اي كار شده بود خيلي به تركيب رنگ اتاق

ميومد چون كاغذ ديواري اتاقم سفيد مشكي بود با گلايه نقره اي خوشگل اصلا همه چيه اتاقم عالي بودا ولي

نميدونم اون روتختي صورتي بد رنگ با پرده چي بود توش اصلا انگار اضافي بود رو كردم سمت فروشنده من-اقا

اون روتختيتون كه تركيب رنگ مشكي وسفيده با خطايه نقره اي رو ميشه برام حساب كنيد؟


بعد رو كرد سمت يه پسرو بهش گفت يه نمونه برام بياره وقتي روتختي رو اورد و از رنگش مطمئن شدم ومطمئن شدم اشتباهي نداده رو كردم سمت فروشنده كه همش

داشت از جنسش تعريف ميكرد

اقا-بله خانوم اين يكي از بهترين جنساي ماست اصل تركيه است

من-بله بله متوجه شدم ميشه قيمت رو بگين؟

اقا-بازم ميگم قابل شما رو نداره ميشه هفتصدوپنجاه تومن

با اين كه يكم گرون بود ولي چشمم بدجوري گرفته بودش پس بي چك و چونه پولو حساب كردم وقتي رسيدو گرفتم گفتم

- ببخشيد من يه يكي دوساعت ديگه ميام جنسمو ميبرم فقط شما نميدونيد كجا ميشه يه پرده با اين ست كنم

اقا-چرا كه نه اتفاقا من ست اين رو تختي رو تازه اوردم بفرماييد اينم ژورنالش

ژورال و گرفتم نه مثل اين كه شانس شكلاتي من اين دفعه طلايي شده چون پرده اي كه مرده ميگفت كاملا ست رو تختي بود از كناره هاي پرده هم نگيناي اشكي اويزون

بود كه قشنگيش رو صد برابر ميكرد ابعاد پرده اي كه مي خواستم رو گفتمو پولش رو هم حساب كردموقرار شد چند ساعت ديگه بيام ببرمش ساعتمو نگا كردم12 بود پس

هنوز وقت داشتم رفتم طبقه اي كه ارايشي بهداشتي بوداونجا هم يه سري عطر ادكلن گرفتم با رژوريمل وكرم گريم وسايه و...... خلاصه كلي خرج براي خودم تراشيدم

ساعت نزيك30/7بود كه ميشا زنگ زد

ميشا-الو نفس پس تو كجا موندي ؟ من همه خريدامو كردم

من-منم همين الان كارام تموم شد الان ميام پيشت فقط دم در اسانسور واستا كه پيدات كنم من ازاون اسانسور شيشه ايه ميام باي

ميشا-باشه منتظرم باي

با اسانسور رفتم پيش ميشا طق معمول يه مشما اين دستش بود يكي اون دستش ولي بازم زياد خريد نكرده بود خداروشكر هميشه ميگفت من ملاحظه مامان بابام رو

ميكنم زياد خرج نميكنم ولي وقت لباس خريدن كه ميشد همه ي حرفاش يادش ميرفت

من-عمه ي من صرفه جويي ميكنه و مراعات جيب باباش رو داره ديگه

يه لبخند زدو گفت

-نميدونم شايد

من-خيلي رو داري به خدا

ميشا-دست پروردتونم چاكرتون

خنديدمو گفتم


-جمع كن خودتو بيا بريم منم يه سري لباس مباس بگيرم 1 ساعت بعد در حالي كه به خريداي من يه تاپ و شلوارك ست سفيد كه تاپه پاره پاره بودو زيرش يه نيمتنه ي

طلايي داشت كه پارگي ها رو بپوشونه و يه شلوارك كوتاه سفيد جين كه اونم پاره بود و زيرش استر طلايي ميخورد اضافه شده بود به سمت ماشين ميرفتتيم شاگرد

مغزه روتختي فروشي هم پشت سرمون روتختي و پرده ها رو مياورد بعد از اينكه انعام شاگرد مغازه رو دادم با ميشا سوار ماشين ماشين شديمو رفتيم خونه ساعت

30/9 خونه بوديم ......

درو با ريموت باز كردمو رفتيم تو با بدبختي هر كدوممون چندتا مشما گرفتيم دستمونو با فلاكت برديم تو با وارد شدن ما تو خونه همه نگاها برگشت سمت ما

اتردين-چه عجب تشريف اوردين

ميلاد-بلاخره اومديد مادمازلا

نخير اين ميلاد امروز رو نرو من كم بود اتردينم بهش اضافه شد

من-په نه په هنوز تو راهيم

ميشا-ممنون از استقبال گرمتون

من-تو رو خدا يه وقت زحمت نكشيدا ما راضي نيستيم شما اين مشما هاي سنگينو بگيريد

ساميار اومد مشما هاي دست منو گرفت برد بالا بدون حرف نگاش هنوزم مغرور و سردبود

ميشا هم خريداشو انداخت رو زمين و رفت سمت كاناپه

اتردين- بابا شما كجا بوديد؟ دوساعته داريم از گشنگي ميميريم بابا

ميشا-خب غذاتون رو ميخورديد به ماچه؟ راستي شقايق كو؟

اتردين-واستاده تو اشپزخونه ميگه تا اينا نيان غذا بي غذا ببين تو رو خدا غذايي كه خودمون ميپزيم هم حق نداريم بخوريم

ميلاد-بعضي ها هم كه ميخوان پولشون رو به رخ بكشن

من-بعضيا هم شعورشون نميرسه پز دادن با سليقه داشتن فرق داره

ميلاد-شعور من نميرسه؟

من-مگه من با شما بودم؟

ميلاد-په نه په با بقال سر كوچه بودي

من- ا تو دهات شما به مغازه دار ميگن بقال الهي اونجا انقدر كلاسش پايينه در ضمن حرف من جريان به درميگن دروازه بشنوه بود تقصير من چيه كه شما فكر ميكني

دروازه اي؟

ميشا با شقايق كه تازه از اشپزخونه در اومده بود ريزريز مي خنديدن ميلادم از حرس قرمز شده بود حقش بود تا اون باشه انقدر منو حرص نده ساميار كه تازه اومده بود

ساميار-خب ديگه بريم شام رو بخوريم كه همه گشنه ايم شما هم كه خريد بوديد حتما حسابي گشنه ايد

با ميشا رفتيم بالا تو اتاقامونو لباسامون رو عوض كرديمو با هم رفتيم سر ميز نشستيم در تمام مدت غذا خوردنم نگاه ميلادو روي خودم حس ميكردم غذام تموم شد

ظرف سالاد رو برداشتمو براي خودم ريختم عادت به سس خوردن نداشتم ولي انقدر گشنم بود كه مثلا خواستم با اون مايع پر كلسترول خودمو سير كنم پس يه كمي

هم براي خودم از ظرف سس خوري سس ريختم كه اي كاش نميريختم به محض خوردن چنگال سوم احساس كردم گلوم ميسوزه و بازو هام ميخاره از فكري كه تو سرم

بود موهاي بدنم سيخ شد

من-كي سالادو درست كرده؟

ساميار-ميلاد درست كرده

من –سس رو كي درست كرده؟ ساميار-سس رو هم ميلاد درست كرده رو كردم سمت ميلاد كه با بدجنسي نگام ميكرد من – چي توش ريختي؟منظورم سس سالاده

ميلاد-خب خود سس سفيدو با ابليمو و يه ذره بادوم زميني قاطي كردم

ميشا با شقايق كه تازه دوزاري هاشون افتاده بود يه هههيييييييي بلند گفتن رو كردم سمت سامياركه با تعجب داشت به بحث ما گوش ميداد كه اگه يه وقت غير عمد

ميلاد اونكارو كرده بود تهمت بهش نزنم

من- بعد از ظهر تو واتردين بعد از ميلاد اومديد تو سالن؟

ساميار- آره چطور مگه؟

ميشا –نفس به بادوم زميني حساسيت داره بعد از ظهرم اولاي مكالممون در مورد اين موضوع حرف ميزديم

ساميار-يعني...


ولي حرفشو ادامه ندادو نگاه خشمگيني به سمت ميلاد پرت كرد

من -يعني ميكشمت من تو رو

ولي يه لحظه احساس كردم نفسم ديگه در نمياد هي نفس ميكشيدم ولي مثل اين بود كه يه غده تو گلوم گذاشته بودنو نميزاشت اكسيژن به بدنم برسه يكي از روي

صندلي بلندم كرد صداي نگران شقايق و بچه ها تو سرم ميپيچيد

شقايق-نمييييييتوننه نفسسس بكشه

ميشا-ميلاددددددد اگه يه چيزيش بشه ميكشمتتتت

ميلاد-به خدا فقط مي خواستم يكم اذيتش كنمممممممممممم نمي خواستمممم اينطوري بشششههه

صدايه داد ساميار ساميار-تو غلط ميكني اخه مگه تو نفهمي وقتي ميگه حساسيت داره لابد يه چيزي هست كه ميگه

حس ميكردم كه دقايق اخر عمرمه خنده دار بود كه يه نفس با كم بود نفس بميره خداياااااا كمكم كن ولي در لحظه هاي اخر كه فكر ميكردم مرگم حتميه سرم خيس شدو

با خيس شدنش يه شوك بهم وارد شد كه راه تنفسمو باز كرد

ساميار-نفس بكش نفس تو ميتوني تو خود نفسي پس بايد نفس بكشي نفس بكش

سرمو از زير شير اب در اوردم ودستمو براش بلند كردم وقتي خيالش از من راحت شد منو سپرد دست شقايقو رفت سمت ميلاد و دادو هوارشو شروع كرد

ساميار-همينو مي خواستي لعنتي مگه تو بچه اي نفس زبوني تلافي ميكنه تو عملي تلافي ميكني مي خواي كله خرابي تو به كي نشون بدي د مگه بچه اي اخه اگه

يه چيزيش ميشد چه غلطي ميكردي مگه همون شب كه رفتيم هتل نگفتم اين دخترارو مثل خواهرتون مثل دوستتون بدونيد مگه نگفتم بايد حمايتشون كنيد د مگه من

نگفتم اينا امانتن دست ما اين بود نتيجه حرفاي من اين بود ساميار ديگه حرف نميزد فقط نگام ميكرد هنوزم تو تنفس مشكل داشتم گلوم خس خس ميكرد نفساي بلندو

عميق مي كشيدم انگار مي خواستم كل هواي اشپزخونه رو تموم كنم

ساميار رو كرد سمت بچه ها

ساميار-شما ببرينش تو اتاق يه ليوان ابم بديد بخوره من زود ميام

بعدم از خونه زد بيرون تا اخرين لحظه ميلادو نگاه كردو براش خط و نشون كشيد با تكه كردن به ميشا و شقايق رفتم تو اتاق بعدم شقايق يه ليوان اب داد دستم بيچاره ها

هنوز تو شوك بودن با گرفتن دوباره نفسم زدن زير گريه هي نسم ميگرفت و هي ازاد ميشد شقايق كه اصلا حرف نميزد ميشا رفت سمت تلفنش

ميشا-اقا ساميار كجاييد شما؟

-............................

-نفس دوباره نفسش گرفته منم هل كردم هيچي يادم نمياد نمي دونم چي كار كنم ؟

-............................

ميشا-باشه باشه


بعدم گوشي رو قطع كرد

ميشا- الان مياد گفت سر كوچه است

فكر كنم به دو دقيقه نكشيد كه ساميار اومد دستش يه پلاستيك بود كه توش فكر كنم اسپره ي آسم بود براي تنگي نفسي سريع اسپره رو در اورد وسرمو گرفت بلند كرد

اسپره رو گذاشت تو دهنم با اولين پيسي كه اسپره كرد دوباره زنده شدم

ساميار-خوبي ؟

با سر جواب مثبت دادم با دادن جواب مثبتم از اتاق رفت بيرون با رفتن ساميار شقايق كه ديگه گريه نميكرد اومد پيشم


شقايق-نفس حتما دو دقيقه اي كه رفتم دستشويي اينكارو كرده همش تقصير من بود.......


یعنی من که از دست میلاد عصبی بودم شدید...سامیارم مثل من عصبی بود ازاتاق نفس رفتم بیرون میلاد روی کاناپه نشسته بود تامنو دیدپریدجلوم گفت:

میلاد:میشا حالش خوبه؟؟

من درحالی که قرمزشده بودم بهش گفت:

من:تویکی خفه شو وگرنه میزنم دندونات بریزن باهاش یکقول دوقول بازی کنیا..

میلاد:به خدا من فقط میخواستم..

یکدونه محکم زدم دم گوشش گفتم

من:اره فقط میخواستی تلافی کنی...خاک توسر احمقت که نمیدونی حساسیت داشتن شوخی نیست..

اتردین پرید سمتم منو بلندکرد ببره تواتاق.منم هی میگفتم

من:ولم کن بذارمن حساب اینو برسم..میلاد به خداقسم اگه تافرداحال نفس خوب نشه قول میدم زنده ات نذارم..

اتردین منو بردتو اتاقوپرتم کرد روتخت وگفت

اتردین:دخترمگه دیونه شدی این چه کاری بودکه کردی؟؟

من:من.من دیونه شدم یااون دوست..

پریدوسط حرفمو گفت:

اتردین:میدونم اونم خریت کرد خودم بعدامیدونم چی کارش کنم تودیگه ولش کن..

به گریه افتادمو گفتم:

من:اخه توکه نمیدونی من جونم به جون نفس بسته اس.من بدون نفس میمیرم.اون برام مثل خواهرنداشته ام میمونه..

دیگه هق هقم اوج گرفت جوری که سامیار پریدتو اتاقمون گفت:

سامیار:چی شده؟؟اتردین؟؟

اتردین:به خدا من کاری نکردم..بابت نفس ناراحته..

سامیارم که مغرور هیچی نگفت ورفت بیرون..به اتردین گفتم:

من:بین خودمون بمونه ولی این دوستت نرمال نیست..

اتردین باصدای بلندخندیدویکدونه اروم زدپشتمو گفت:

اتردین:هی بچه پشت داداش بلیط نفروشا..

من:همینه که هست..

اتردین:نه مثل این که حالت خوب شده راستی توبه چی حساسیت داری؟؟بگوبریزم توغذات بلکه این زبونت تاول بزنه نتونی حرف بزنی..

من:راستش من نمیدونم چرا اسم شخصی به اسم اتردین میاد کهیر میزنم.. [2 06]

اینوگفتم ودرحالی که میخندیدم بدورفتم سمت در..

اتردین اومدبیادبگیرتم که جیغ زدمو دررفتم ..

رفتم تواتاق نفس ببینم حالش خوبه که نفس تامنو دیدگفت:دخترتوچت شده بود؟؟همچین سراین میلاد دادزدی من به جاش ترسیدم..

من:حقش بود پسره ی...استغفر الله من هی میخوام دهنمو به ناسزا وانکنم اینا نمیذارن..

نفس:اون که واهست.

-پروو..حالت خوبه؟؟

-اره بابا..بادمجون بم افت نداره..

-اخه توبادمجونه ولنجکیی..

-راستی هفته دیگه این دانشگاه هاشروع میشه ااا..شمابرید وسایلتونو بیاریدتو اتاق من تا موقعیی که این تفضلی بیاد..

-ا.چشم تفضلی ودوردیدی..

-بروگمشو..بروبذارمن استراحت کنم..

خندیدم وگفتم:

من:میخوای اقاتونم صداکنم قشنگ استراحت کنی..انقدر حال میده جون میشا..

نفس یک جیغ بنفش کشید

نفس:میشااااا.میکشمت..

منم درحالی که میخندیدم از اتاق اومدم بیرون که سامیارمثل میرغضب پریدجلومو گفت:

-چی کارش کردی جیغ کشید؟

-هوی ترسیدم روانپریش...زنونه بود..

-روانپریشم کردید شما دخترا..

-خب دیگه پروشدی بروکنار..

رفتم توپذیرایی که اتردین اومدگفت:

اتردین:چی کار کردی دختر مردمو زلزله..

من:خصوصی بود..

-اهان باشه..من رفتم بخوابم..

-انقدرنخواب..ازبس خوابیدی شبیه بوفالوشدی دیگه.
.
دیدم رفت سمت کابینتا گفتم:دنبال چی میگردی؟؟

درحالی که داشت کابینتارومیگشت گفت:

اتردین:دنبال فلفل بریزم روزبونت نتونی حرف بزنی..

من:بیشعور..بروبخواب چیکار کنم..

رفت تواتاق منم رفتم اتاق شقی بهش بگم فردااسباب کشی دایم به اتاق نفسینا!!

داخل اتاق شقی که شدم شقی دراز کشیده بودو به سقف زل زده بودوتوفکربود.رفتم کنارش درازکشیدم برگشت سمتم وبغلم کردوگفت

شقایق:میشانفس حالش خوب میشه؟؟

من:اره بابانگران نباش..

دستمو گذاشتم روگردنبندی که نفس بهم داده بودوازته دلم ازخداخواستم حال نفس خوب بشه..

بعداز این که به شقی گفتم فردامیریم تواتاق نفس ازاتاقشون اومدم بیرونو رفتم تواتاق خودمون..اترین مثل چی خوابیده بود..تودلم گفتم:یک روزغذاپختنا..انگارچیکارکرد

ن..

دلم نیومدشبه به این قشنگیواتردین ازدست بده رفتم ازیخچال یک لیوان شربت ابلیموبرداشتم که هم دج بشه مجبورشه بره حمام هم این که بو بگیره.. [MrGreen]

رفتم بالا سراتردین شربتوریختم روش که یکهومثل چی پریدبالا..دستمو گذاشتم رودلمو شروع کردم خندیدن.اتردین اومدبالاسرمو باصدای عصبی گفت:

اتردین:میشاچیکارکردی؟؟

من:من؟؟اهان دلم نیومد شبه به این قشنگیوازدست بدی هم این که میخواستم بهت شب بخیربگم..

-باشه خودت خواستی..

یکهواتردین پریدرومو شروع کردبه قلقلک دادنم..منم که قلقکیه شدید درحالی که ازخنده دلم دردگرفته بود گفتم:

من:اتردین شکرخوردم ببخشید.ولم کن..اصلاکاربدی کردم که نذاشتم شبه به این قشنگیوازدست بدی؟؟

اتردین:ازهمین زبون درازیته که خوشم میاد..

بعدم ازروم بلندشدوگفت:

-سرتق...

-همینه که هست..بدوبروحمام من بگیرم بخوابم..

-ا زرنگی منوبلندکردی توبری اونوقت بخوابی؟؟

-اره دیگه..

یکهو دستمو گرفت بردبیرونو گفت شما همینجامیشینیدمن برم حمام بیام بعد..

-اتردین نامردی نکن دیگه..

بدون توجه به من رفت تو اتاق درم پشتش قفل کرد..

همه خواب بودن..منم تصمیم گرفتم روهمین مبلا بخوابم!!


***************

صبح بانوری که افتاده بودتو صورتم بلند شدم..تواتاق بودم!!!

من کی اومدم اتاق؟؟

اتردین رومبل خواب بود.رفتم زدم پس کله اشو گفتم:

من:پاشودیگه..منو کی اوردتو اتاق؟؟

-اه توهم که الارم سرخودی..اگه گذاشتی من مثل ادم بکپم..اقاتفضلی اوردتت.خب من اوردمت دیگه نابغه..

-توبه چه حقی منو اوردی اتاق؟؟

-ببخشیدولی صدات کردم بلندنشدی مجبورشدم بغلمت کنم بیارم تواتاق..

-خب باشه..من رفتم بیرون..

زیرلب شنیدم که میگفت:

اتردین:پادگانه اینجا.کله ی صبح بیداریه..ادمو بیدارمیکنه خودش میره بیرون..


از اتاق که اومدم بیرون سامیارم هم زمان بامن ازاتاق اومدبیرون..سریع رفتم سمتش وگفتم:

من:سلام اقاسامیار.نفس حالش خوبه؟؟

سامیارکه چهره ی نگران منو دیدگفت:

سامیار:اره باباازتوهم سالم تره فقط دیشب دوبار نزدیک بود بمیره..

بعدم خندید..

من:یک خدانکنه ای.زبونم لالی کوفتی بذارتنگش..

سامیار انگارنه انگار باکی هستم راهشو کشیدورفت..

رفتم تواتاق نفس خواب بود رفتم بالاسرش با ریش ریشای شالمدماغشو قلقلک دادم که یک عدسه کرد بلند شد.منو دید همچین کشیدتوبغلم که کپ کردم.

من:نفس جان حالت خوبه؟

نفس:اره عزیزم تورودیدم خوب شدم.

دستموگذاشتم روپیشونیش گفتم

من:میگم تب داری..

نفس:اره تا تورودیدم تبم رفت بالا..

چسمامو ریزکردم گفتم

من:حالافهمیدم.گوشام دراز شد چی میخوای؟؟

نفس: اخ قربونت میشه بعدازظهرکه اومدیدتواتاق پرده روباشقی وصل کنی؟؟

من:سرما میخوری اخه گناه داری..

نفس:جون من..

من:چیکارت کنم دیگه..باشه..

نفس:قربونت برم..

نفس لباساشوعوض کردوباهم رفتیم تواشپزخونه..همه داشتن صبحانه میخوردن شقی تانفسو دیدپرید ابیاریش کرد بعدم باهم نشستیم سرمیز..

موقع صبحانه سنگینیه نگاه میلادو حس میکردم..فکرکنم میگفت:وحشی تراز من دیگه ندیده..

صبحانه روکه باهم خوردیم..یکم بالب تاب نفس ور رفتیم..انقدر توفیس بوک بالاپایین رفتیم دیگه فیس بوک گفت:یاگم میشیدبیرون یاپرتتون میکنم [2 22]

خلاصه ساعت 12تصمیم گرفتیم که ناهار ناگت مرغ درست کنیم.با بچه ها ازبس تواشپزخونه مسغره بازی دراوردیم که حدنداره..خلاصه ساعت1:30بودکه غذا حاضرشد

پسرا روصداکردیم دم در اشپزخونه وایساده بودم اتردین وسامیار اومدن میلاد اومدبیاد تواشپزخونه بایک دستم جلوشو گرفتم گفتم:

من:کجا؟؟؟؟؟

همه داشتن نگام میکردن میلادم گفت

میلاد:ناهار دیگه..

یک نوچ نوچی کردمو گفتم.

من:خوشتیپ شرمنده که امروزناهار بی ناهار..بابت حرکت دیشبت. [2 06]

میلاد که کپ کرده بود ولی یکم بعد به خودش اومدورفت تواتاق.بیچاره هیچی هم نگفت دلم براش سوخت..گناه داشت..نفسو شقی هم ریز ریزمیخندیدن..یکم باغذام

بازی کردم دیدم نه ازگلوم پایین نمیره قاشقو پرت کردم رفتم سمت اتاق شقینا..در زدم

میلاد:بیاتو..

رفتم تو اتاق دیدم بیچاره روتخت دراز کشیده تامنو دید ازجاش پرید گفت:

میلاد:بله؟کاری داشتی؟؟حتما بایداز خونه هم برم بیرون؟؟

انقدر بامزه گفت که دلم براش سوخت گفتم:

من:ببخشید یکم تندرفتم ولی

یکهو جفت پاپرید وسط نطقم

میلاد:نه من نباید این کاریو میکردم..

من:نه من تند رفتم شرمنده بیا غذاتو بخور من حوصله ی جیغ جیغای شقیو ندارما..

خندیدو گفت:

میلاد:توهم به جیغ جیغوییش پی بردی؟

من:خیلی وقته..حالادیگه کم فک بزن بریم..

باهم رفتیم پای میز..نگاه رضایتمندانه ی اتردینو حس کردم وکلی خرکیف شدم.


اصلا اين ميشا بدجور داره مشكوك ميزنه سر ميز همچين از نگاه اتردين خركيف شد كه ميخواستم از خنده بميرم ناهارو خورديمو ما دخترا ظرفا رو شستيم اصلا اين

شستناي ماشين ظرف شويي به دلمون نمي چسبيد به خاطر همين هميشه خودمون ميشستيم بعد از جمعو جور كردن اشپزخونه قرار شد بريم استراحت كنيم بعد

بياييم چشمك بازي كنيم داشتم ميرفتم تو اتاقم كه ميلاد صدام كرد

-نفس؟

جواب ندادم پسره ي بوزينه همچين زد ناكارم كرد كه نزديك بود بميرم ببين حالم چه طوري بوده كه اين كوه يخي(ساميار بدبخت )دلش به حالم سوخته ولي از اون موقع

كه جونمو نجات داده يه حس قشنگي نسبت بهش پيدا كردم حس كسي رو بهش دارم كه يه حامي قوي داره بي توجه به صدا كردن ميلاد رفتم تو اتاق اي بابا پختم از

گرما نميدونم اين دريچه ي اتاق ما چش شده كه باد كولر ازش نمياد اصلا شانس نداريم كه رفتم از لباسام يه استين حلقه اي سفيد با شلوارك قرمز درا وردم پوشيدم و

خودمو انداختم رو تخت لب تاپمو روشن كردمو رفتم يكم وب گردي كنم

ساميار-حالت خوب شده ديگه مشكل تنفسي نداري؟

لب تاپمو بستم وش بعدا ميرم وب گردي من-ا تو كي اومدي اره بابا تنفسم خوب شده در ضمن بادمجون بم افت نداره

ساميار در حالي كه يه لبخند خوشگل تو صورتش بود جواب داد خداييش ميخنده چه ناز ميشه

-اولا خودت ميگي بامجون بم اخه دختر شما بادمجون تهراني يكي يه دونه هم هستي ظريفي جريان يكي يه دونه ها رو هم كه ميدوني؟

در حالي كه يكي يكي كوسناي تختو به طرفش پرت ميكردم گفتم

-خل ديونه خودتي

ساميار كه سعي داشت جاخالي بده تا كوسنا بهش نخوره گفت

-ااااا من كي گفتم خل ديونه حرف تو دهن من نزار راستي چيا خريدي؟

با هيجان شروع كردم به تعريف كردن از چيزايي كه خريدم ولي وسطاي حرفم ياد حرف ميشا و شقايق بيشعور افتادم ساميار كه ديد من پنچر شدم گفت

-خب بقيش چرا يهو استپ كردي؟

با لبو لو چه يه اويزون رو كردم سمتش كه خندش گرفت لب ورچيدمو مثل اين بچه هاي سرتق گفتم - نخند ميشا وشقايق گفتن كار دارن نميتونن پرده ها رو برام عوض

كنن اونايي كه خريدم به جاش وصل كنن اصلا نميتونم يه دقيقه ديگه اين پرده با روتختي هاي زشتو تحمل كنم خودمم تنهايي اصلا دستو بالم به كار كردن نميره

يه لحظه نگام كرد بعد بلند زد زير خنده

ساميار-اخه دختر خوب اين كه ناراحتي نداره پاشو با هم هم رو تختي رو عوض ميكنيم هم پرده ها رو با ذوق دستامو كوبيدم به هم من- راست ميگي؟

ساميار در حالي كه زير لب ميگفت ني ني كو چولو دستمو گرفت بلندم كرد

ساميار- دروغ واسه چي؟

من-خب پس من رو تختي رو عوض ميكنم تو هم پرده رو بزن

با موافقت ساميار كارمون رو شروع كرديم مشغول كار خوم بودم كه ساميار گفت

-راستي روزي كه خودتون رومعرفي كرديد گفتي رشتت مثل منه ولي مركتو نگفتي فكر كردم مثل رمانا از دختر خرخونايي كه چند سال جهشي خوندن من-خب راستش

من از همون سالي كه پزشكي قبول شدم همه تو خاندان بهم ميگن خانم دكتر مغزواعصاب براي همين ديگه خودمم باورم شده مغزواعصاب تخصص دارم تو دهن خودمو

دوستامو بعضي از استادامم افتاده وگرنه من تازه 4سال ديگه پزشك عمومي ميشم

ساميار-ميگم شك كردم خودم ولي گفتم شايد جهشي اينا خوندي حالا بگزريم چرا جواب ميلاد رو ندادي

با حرص دست از كار كشيدم

من-ديگه چي همينم مونده جوابشو بدم

ساميار-خب خودش فهميده اشتباه كرد توام ببخشش ولي تلافيشو سرش در بيار نه مثل اونا يه وقت نري تو غذاش سم بريزي بي خطر تلافي كن

من- اقا يعني شما ما رو مثل ميلاد دعوامون نميكني اگه اينكارو بكنيم؟

اينا رو با لحن بچه مدرسه اي ها گفتم كه باعث شد ساميار با خنده جوابموبده

ساميار-نه دعوات نميكنم راستي كارم تموم شد

من-ا چه زود منم كارمو كردم حالا ديزاينشو بعدا ميكنم ببينم چه جوري نسب كردي خيلي قشنگ پرده ها رونسب كرده بود واي اتاقم چه ناز شد ولي يه گوشه پرده تا

خورده بود زياد معلوم نبود چون بالايه بالا بود ولي من حساسم رو كار پس بايد كار بي نقص باشه

من-ساميار ؟

ساميار-راحت باش بگو سامي

من-اوكي سامي اون گوشش تا خورده

وبا دستم اونجاشو نشون دادم ولي هر كاري كردم نفهميد

من-اصلا از روي اون صندلي بيا پايين بزارخودم درستش ميكنم

سامي از روي صندي اومد پايينو من رفتم بالا ولي حالا مگه قدم ميرسه

سامي-بيخود تلاش نكن قدت نميرسه همه كه مثل من قد بلند نيستن اصلا قدت چنده؟

با حرص از روي صندلي اومدم پايين

من-نخيرم من قد كوتاه نيستم شما زيادي هركولي مگه167 كوتوله بودنه

سامي در حالي كه خندش گرفته بود( اي خدا اين اصلا نميخنده ها امروز نميدونم چي شده)

سامي-در هر حال ازت 30 سانت بلند ترم برو كنار بزار كارمو بكنم

ولي بدتر زد دوجاي ديگه رو هم خراب كرد چشمامو بسته بودمو غرر ميكردم كه ديدم رو هوام با دوتا دستش كمرمو گرفته بودو مثل پر قو بلندم كرده بود بي خود نيست

بهش ميگم هركول ديگه!!

من-منو بزار زمين

سامي-نچ نچ مغزمو خوردي كارتو بكن كه خيال خودتو اعصاب منو راحت كني

يه كم ديگه غر غر كردمو بعد شروع كردم به درست كردن پرده كارم تموم شده بود كه در اتاق باز شد شقايقو ميشا هم كه درو باز كرده بودن حرف تو دهنشون ماسيد

شقايق-نفس اومديم كمكت ......

سريع يه نگاه به خودمو سامي كردم بيچاره ها حق داشتن تاپم به خاطر ورجه ورجه اي كه كرده بودم رفته بود بالا و موهامم پريشون دورم دستاي سامي هم دور كمرم

بدبخت شدم الان چه فكرا كه نميكنن

من-سامي لطفا بزارم زمين ممنون كه كمكم كردي


سامي هم سريع منو گذاشت زمينو يه خواهش ميكنم سرد گفتو سريع رفت بيرون نميدونم چراجلوي ميشاو شقايق يخي وسرد ميشه؟!!! با رفتن سامي بچه ها ريختن
سرم.....

رفتیم تواتاق نفس یکهو دیدیم اوهههه صحنه عشقولانه است..دستگیرشون کردیم....سامیار که تامارودیدپریدازاتاق بیرون ماهم ریختیم سرنفس.

من:بیشعورباسامیارم اره؟؟خجالت نمیکشی؟

شقی:نفس قرارمون این نبودا..

یکهو نفس خروش کرد.

نفس:اهه ولم کنید..هول برتون نداره سامی فقط داشت کمکم میکرد..

من:اوه سامی؟؟ماکه باورکردیم.

نفس:میشاتویکی حرف نزن که اتردین وقتی نگات کرد خرکیف شدی...نذار دهنمو وا کنم..

یکهو کپ کردم..نفس چی فکرمیکرد؟؟که من اتردینو....نه بابا..اخه من اونو مثل یک دوست میدونم حالا درسته یکم بالاتر ولی..

من:باشه بابا حالا سگ نشو..

وسایلمو پرت کردم روتختو نشستم..نفسم داشت وسایله سامیو جمع میکرد(اوه چه سریع...بیاتو دم دربده)بهش گفتم

من:نفس بذار خودش بیادجمع کنه..

نفس:نه بابانمیدونه..اخه گفت من از این اتاق برم بیرون حالا میخوام بهش حالی کنم..

شقی:اهان حال گیریه

بعداز جمع کردن وسایل سامی.نفس ساکو برداشت گذاشت بیرون در درم ازتو قفل کرد...

یکربع بعد صدای سامیاربلندشد صدای خنده ی اتردینم میاومد..

سامیار:نفس دروبازکن ببینم.این مسغره بازیاچیه؟؟

نفس رفت پشت درو گفت

نفس:کدوم مسغره بازی؟؟؟من بادوستام اومدم تواین اتاق شماهم میرید اون یکی اتاق..

سامیار:دروبازکن وگرنه میشکونمش..

نفس:خرکی باشی؟

سامیارکه تابلو عصبی شده گفت

سامیار:ا اینجوریه؟؟

نفس:ا عربیه او..

سامیار:باشه..نفس خودت خواستیا..

بعدم ازصدای پاش فهمیدم رفته..ساعت5بودکه تصمیم گرفتیم بریم قیمه درست کنیم...ساعت8بودکه منو نفس رفتیم تواتاق که....

نفس جیغ کشید:سامیاررررررمیکشمتتتت! !!!

اقابرداشته بود تمام لباسای نفسوباقیچی پاره پاره کرده بود..

گوشیم زنگ خورد خود ناکسش بود..نفس گوشیمو گرفت جواب داد

نفس:سامیارررررر میکشمت

------------------

نفس:نخندباباشهید دادیم..

-------------------

نفس:خیلی بیشعوری..

نفس گوشیوقطع کردونشست روزمین باصدای بلند دادو بیداد.منم هی سعی میکردم ارومش کنم..

میدونستم به خاطر4تاتیکه لباس نیست به خاطر اینه که سامیارحرصشوناجور دراورده.دیگه مثل خودم...منم همون جابه خودم قول دادم اگه1روزبه عمرمم مونده باشه این

کارشوتلافی کنم...میدونستم نفس خودش تلافی میکنه ولی من بایدتلافی میکردم..

........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش*** ، Sana mir ، eli khanoom
#28
پ ادامش کوش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
 سپاس شده توسط Nazina
#29
سلام دوستای عزیز ببخشید دیر شد ولی پست تپله بریم سر پست امشب
نفس :

منو بگو فكر ميكردم اين سامي پسر خوبيه اي خدا ببين سر لباساي نازنينم چه بلايي اورد من اگه پدرتو در نيووردم من اگه بيچارت نكردم مجبورت ميكنم دوبرابر اين لباسايي رو كه پاره كردي برام بخري پسره ي هركول ميشا كه فقط داشت از حرصش پوست لب بيچاره شو ميكند اصلا فكر كنم هيچي از اون لب نموند با حرص دست نفسو گرفتم بردمش پايين ساميار اشغال همچين كيفش كوك بود كه هر كي ندونه فكر ميكرد اپولو هوا كرده پسره ي چلغوز(بسه ديگه ولت كنم تا فردا مي خواي به اين سامي بدبخت فوش بدي) مثل يه پلنگ اماده شكار با چشمام كه حالا از عصبانيت زياد عسلي تيره شده بود زل زدم تو چشماي اون كه از خوشحالي عسلي روشن شده بود اونم با چشماش كه توش پر از شيطنت بود زل زد تو چشماي من خيز گرفتم سمتش دنبالش كردم اول از حركتم شوك زده شد ولي بعد از چند ثانيه به خودش اومده شروع كرد فرار كردن در هين دزدو پليس بازيمون داد زدم
-سامييييييييييييي ميكشمت زندت نميزارم دونه دونه موهاتو ميكنم
سامي در حالي كه ميخنديد بلند بلند جوابمو داد
-نفس در خواب بيند پنبه دانه
من-خيليييييييييي بيشعوريييييييييي
سامي-ميدونم
-همچين تلافي ميكنم كه مرغاي اسمونو زمين به حالت زار بزنن
حالا هردومون دور ميز ناهار خوري توي سالن ميچرخيديم سامي اون سرش واستاد منم اين سر هردومون نفس نفس ميزديم
سامي-انقدر حرص نخور عزيزم موهات ميريزه ميخواستي منو از اتاق بيرون نندازي خودت بازي رو شروع كردي
با حرف سامي يه جرقه تو ذهنم زده شد بازي ايول سر بازي چشمك تلافي ميكنم هم پدر تورو در ميارم هم اون ميلادو يه لبخند ژكون براي سامي زدمو گفتم
-راس ميگي سامي همش تقصير من بود ببخشيد حالا بيا بريم شام بخوريم
بدبخت سامي هنگيد فكركنم اصلا باورش نميشد من به اين زودي كم بيارم هه به همين خيال باش يه پدري ازت درارم ولي همچين با شك به لبخند من نگا ميكرد كه نگو
ميلادو اتردينو شقايقو ميشا هم كه داشتن به كار ما ميخنديدن همين جور مونده بودن بي توجه به اونا رفتم تو اشپزخنه شقايق ضرفارو چيده بود نشستم پشت ميزو منتظرشون موندم يه چند دقيقه گذشت ولي انگار قصد اومدن نداشتن داد زدم
-بچه ها بياييد ديگه غذا يخ كرد
با حرفم همه اومدن سر ميز منم سرخوش از نقشه هايي كه تو ذهنم ميكشيدم غذامو ب اشتها خوردمو تا اخر غذا نگاهاي متعجب بچه ها رو به جون خريدم داشتم از سر ميز بلند ميشدم كه ميلاد به حرف اومد
ميلاد-بچه ها بعد از ناهار كه وقت نشد چشمك بازي كنيم لاقل الان بازي كنيم شما دخترا هم بعدا ظرفا رو بشوريد
فكر كنم تنها حرف حسابي كه اين ميلاد تو عمرش زده باشه همينه براي اينكه بچه ها بيشتر شك نكنن اصلا حرف نزدم ولي همه موافقت كردن منم نشون دادم كه به اجبار قبول كردم رفتيم نشستيم تو سالن TVروزمين ورقا رو شقايق بر زدو پخش كرد اروم ورقمو نگا كردم ايول آس دست من بود به ميشا و شقايقو اتردين چشمك زدمو موندن ساميو ميلاد خب اول حال ميلادو بگيرم بعدش سامي رو پس به اون چشمك زدم همه كارتا شونو انداخته بودم وسط غير از ميلاد حالا نوبت اون بود كه حدث بزنه آس دست كيه واگه اشتباه بگه بايد هر كاري رو كه من بگم انجام بده خدا خدا ميكردم غلط بگه
ميلاد-دست شقايق
اخ جون غلط گفت خدا جون نوكرتم
من-غلط گفتي دست من بود
يه لبخند شيطاني هم زدم كه حساب كار دستش اومد
ميلاد-نفس ب خدا از قصد اون كارو نكردم نميدونستم تنفست مشكل پيدا ميكنه
من-به من چه اصلا اون قضيه رو فاموش كن من بخشيدمت
ميشا-اينا رو ول كنيد نفس بگو بايد چيكار كنه
من-يه كار خيلي راحت مثل اب خوردنه
سامي هم كه ديگه چشمش ترسيده بود گفت
-عزيزم زود بگو همه رو راحت كن
منم مثل خودش با يه لبند جوابشو دادم
-گلم چرا عجله داري نوبت تو هم ميرسه قول ميدم براي تو از ميلادم راحت تر باشه و حالا كاري رو كه بايد بكني ميلاد بلند شو با باسنت رو هوا بنويس قسطنطنيه
با اين حرفم همه بچه ها تركيدن از خنده

شقایق :






راستش با اون اتفاقی که برای نفس افتاد خیلی از دست میلاد عصبانی بودم اما نه زیاد!!!!! خب چیکار کنم اتفاق دیگه پیش میاد... بعدشم حالا شکر خورده بدبخت ولی الان که داریم چشمک بازی میکنیم شاید بشه تلافی کرد! چون میلاد باخت و اشتباه حدس زد قرار شد با باسنش(!) بنویسه قسطنطنیه....
اینقدر از این کار نفس خنده ام گرفت که اشکم دراومد میلادم با پررویی تمام پاشد این کارو کرد البته جزئیاتش رو نمیگم دیگه!!!!!
ولی اینقدر خندیدیم که دیگه دل درد گرفتیم میلادم خودش خنده اش گرفته بود و نفس و میلاد دوباره آشتی کردن......
دست بعد که میشا بر زد و بازی ادامه داشت ....
همه ورقاشون رو نگاه میکردن و حالا آس دست من بود!
یکی یکی به همه چشمک زدم جز......(اگه گفتید؟!) سامیار!!!!!
همه ورقاشون رو انداختن غیر از آقا سامیار!!!
من: خب حدس بزنید؟!
سامیار: دست میشا؟!
من که سعی میکردم نخندم تا نقشه ام لو نره گفتم:
ـ نه خیر! دست منه...... خب حالا یه کار میگم که سخت نباشه......
لبخندی روی لبم نشست و نگاهش کردم......
سامیار: چیه؟! بگو دیگه دختر جوون مرگ شدم!
خندیدم و گفتم: باید پاشی آرایش کنی......
میشا و نفس و میلاد و اتردین اولش شوکه شدن نفهمیدن چی گفتم بعد یه بار دیگه تکرار کردم:
ـ سامیار باید بری آرایش کنی ازت عکس بگیرم!
میشا و نفس پقی زدن زیر خنده و میلاد اتردین هم با خنده نگاهش میکردن....
سامیار زد تو سرش و گفت:
ـ ای خدا آخه اینم شانسه ما داریم؟!
بعد نفس رفت لوازم آرایشش رو درآورد و شروع کرد به آرایش کردن سامیار!
ما که غش کرده بودیم از خنده و میلاد و اتردین هم نمیدونستن بخندن یا گریه کنن!
قیافه سامیار دیدنی شده بود......
با اون رژ قرمز و خط چشم و سایه بی نظیر شده بود!
من سریع رفتم دوربین آوردم و نفس و میشا هم سامیار رو نگه داشتن و من ازشون عکس گرفتم........
سامیار با عصبانیت دنبالم کرد و میخواست دوربین رو بگیره اما من با خنده دوربین رو انداختم تو لباسمو نفس و میشا دیگه مردن از خنده.........
میلاد آب دهنش رو قورت داد و سامیار گفت:
ـ شقایق مثل بچه ادم دوربین رو بده به من!
من: خب اگه ندم؟!
سامیار: خودم برمیدارم!!!!!!
من چشام چهارتا شد و گفتم:
ـ خاک تو سرت جرعتشو نداری آخه!
بعدشم سریع در رفتم تو اتاقم تا دوربین رو قایم کنم.......
بعد که برگشتم با یه لبخند گشاد نگاش کردم و نشستیم به بقیه بازی رسیدیم.......
دست بعد هم باز میشا برد و شرط گذاشت که اتردین بره بستنی بخره......
واقعا این میشا چقدر دل رحم بود!!!!




اتردین رفت بیرون تا بستنی بخره و سامیار رو دیدم که داشت پشت اتاق ما پرسه میزد.......
خیلی خوشحال بودم که حالش رو گرفتم....
داشتم میرفتم تو اتاقم که بازوم رو گرفت و میخواست به زور بیاد تو ولی من یقه لباسش رو گرفتم و مانعش شدم.....
تمام بدنم رو انداختم روش و هولش دادم اما فقط دو سه سانتی متر تکون خورد که همون هم کافی بود.........
سریع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم و عکس رو ریختم رو لبتابم و لبتاب رو بستم و خیلی عادی دوباره دوربین رو قایم کردم با تمام تجهیزاتش تا اگه از دوربین پاک کرد داشته باشم........
سریع اومدم بیرون و رفتم که سامیار موهام رو کشید......
واییییی لامصب اینقدر دردم گرفت که منم موهاش رو کشیدم و از دستش فرار کردم و نفس و میشا با چشای گشاده شده مارو نگاه می کردن!
من: نفس! جلوی این هرکول رو بگیر الان میاد منو محو میکنه!
نفس خندید و گفت:
ـ سامی اذیتش نکن دیگه بازیه دیگه تازه ما بردیم پس هرچی که ما بگیم!
سامیار: به من گفتی هرکول شقایق؟!
من: پ ن پ به عمه ام گفتم!
سامیار سریع دوید سمتم و من یه جیغ کشیدم و رفتم پشت میلاد.........
سامیار: بگیرش میلاد!
میلاد لبش رو گزید و یه نگاه به چشای آبی ام کرد و گفت:
ـ گناه داره بابا ولش کن.......
سامیار که از حرص داشت میمرد گفت:
ـ ای بپوکی میلاد!!!!!
خندیدم و واسه سامیار یه چشمک زدم و رفتم تو اتاقم.........
نفس و میشا اومدن تو اتاقم و میشا گفت:
ـ وای نمیری شقایق بدبخت سامیار!
نفس: دمت گرم خوب حالش رو گرفتی!
من : خواهش میکنم آبجی!
رفتم سر میز آرایشیم و یکم عطر به خودم زدم و گفتم:
ـ راستی وسایلم رو الان باید ببریم تو اتاق تو نفس؟!
نفس:امممم! آره.......
وسایلم رو با کمک میشا بردیم تو اتاق نفس......
میشا هم از قبل وسایلش رو آورده بود......
حوصلم خیلی سر رفته بود و پیشنهاد کردم بریم تو سالن و فیلم بذاریم....
رفتیم دیدیم همشون خوابن!
من: خوب پاشو یه فیلم ترسناک بذار ببینیم!
نفس: باوشه!
یه فیلم ترسناک محشر گذاشت که من خیلی دوست داشتم از اونایی که زهره آدم رو آب می کنن!
اوایل فیلم خیلی چرت بود اما وسطاش تازه قشنگ شده بود.....
همه ساکت بودیم و به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودیم که یهو یه صحنه ترسناک جلومون ظاهر شد که سه تایی جیغ کشیدیم و هرسه پسرا از خواب پریدن!
اتردین: ای مرگ!!!!!!!
میشا: بی تربیت!
اتردین: مارو از خواب نازمون بیدار کردین طلبکارم هستید؟!
من: اییی! توووو حلقمی هرگز!
اتردین: جونم؟!
نفس دستش رو گذاشت رو بینیش به علامت سکوت و به ادامه فیلم نگاه کرد.......
باز رفتیم تو حس فیلم و بادقت نگاه میکردیم که یهو یکی شونم رو فشار داد و داد و گفت: پخخخخخخ!!!!!!!
من که خیلی دردم گرفته بود گفتم:
ـ خفه بمیری شونم منفجر شد لامصب!
سامیار خندید و گفت:
ـ حقته!
نفس گفت:
ـ احمق شقایق به شونش حساسه میزنه لهت میکنه ها!
سامیار: ایول پس از این به بعد تو منو اذیت کن شقی من میدونم و تو!
من: هوییی! چه زود پسر خاله شدی... شقی چیه شقایق!
میشا: اه بس کنید دیگه نمیذارن بفهمیم فیلم چی شد!
و اینبار شیش نفره بقیه فیلم رو دیدیم......
وسط فیلم همش این پسرا سوال میکردن که چی شد و این کیه و اینا که نفس اعصابش خرد شد و گفت:
ـ ای بابا خب از اول بذارید.......
اتردین: خب بذار حالا که میخوای بذاری.......
نفس: مشکل من نیست.....
اتردین: خب خودم میذارم.......
و رفت دوباره از اول فیلم رو گذاشت!!!!

نفس :



اه اگه اينا گذاشتن يه فيلمودرستو حسابي ببينيم اتردين رفت فيلمو از اول گذاشتو شروع كرديم به ديدن ولي واقعا بعضي از جاهاش زرد ميكردم نگا تورو خدا همين مونده جلوي اين پسرا بترسيم كه از فردا شهره ي شهر بشيم فيلم كه تموم شد سامي رو كرد سمت ما
سامي-راستي دخترا اين صابخونه كه نيست ما پسرا ميخواييم يه سر بريم شمال كه ديگه دانشگاها باز بشه نميتونيم بريم
من-از شيراز ميخواييد بزنيد بريد شمال مگه ديونه ايد؟
ميلاد-اين اتردين يكم خل ميزنه منم بهش گفتم ولي اقا دلش دريا ميخواد
شقايق-ويار دريا كردي اتردين؟
زديم زير خنده
ميشا-حالا كي ميريد؟
ميلاد-همين امشب ساعت دو راه ميوفتيم
من-به سلامت ايول بچه ها ازادي حالا چند روزه ميريد
سامي-زياد نميمونيم يه روز رفت يه روز برگشت دوروزم اونجا بمونيم 4روزه برميگرديم
ميشا-همون 4 روزم غنيمته
رفتم تو اشپزخونه داد زدم
-بچه ها چاي نسكافه يا قهوه
ميلاد-افتاب از كدوم طرف دراومده نفس خانوم ميخوان از ماها پزيرايي كنن
زبونمو در اوردمو گفتم
-از خوشحاي اينكه 4 روز از دستتون راحت ميشيمه اقا پس استفاده كن
سامي-من نسكافه ميخوام
بچه ها هم همه موافقت كردنو من يه سيني نسكافه بردم و نشستم رو يكي از راحتي ها داشتم به بخاري كه از نسكافه بلند ميشد نگا ميكردم كه با صداي سامي سرمو بلند كردم
سامي-ميگم نفس ميخواييد نريم شما اينجا تنها ميمونيد هيچكسم نيست امنيت نداره
ميلاد-منم همينو ميگم ما كه نيستيم اين پير اخمو هم كه نيست يه وقت يه بلايي سرتون مياد
شقايق-شما نگران ماها نباشيد ازهمون دبيرستان كاراته كار ميكرديم مشكلي پيش نمياد
اتردين-الان اينو ميگيد ولي وقتي چهار تا قلچوماق ريختن سرتون هيچ كاري نميتونيد بكنين تازه شايد روح يا ادم خوار........ هيچي ولش
خلاصه با كلي اطمينان بخشي بهشون اينا اماده شدنو رفتن لحظه اخر سامي گفت
-نميگم دستم امانتي چون به هيچكس در مقابل محافظت ازت قولي ندادم ولي نسبت بهت احساس مسئوليت ميكنم اگه بگي نريد نميريم چون واقعا اينجا 3 تا دختر تكو تنها تو اين خونه بزرگ امنيت ندارن ميدوني اين خونه قدمتش نزديك 70 سال يا بيشتره خونه هاي بالاي50سال جن دارن
من-برو سامي بريد خوش بگزرونيد كه 4 روز ازتون راحت ميشيم در ضمن همونقدر كه لباسامو پاره كردي همونقدرم برام بايد لباس بخري گفته باشم
سامي-باشه جوجه برات ميگيرم همون موقع كه پاشونو از در گزاشتن بيرون شيطوني ما ها هم شروع شد انگار نه انگار كه دو نصفه شبه ميشا رفت اهنگ گذاشت صداشم تا ته زياد كرد منم زود رفتم تنها تاب شلواركي رو كه برام سالم مونده بودو هموني كه از اون مركز خريده با ميشا خريده بودمو با تيشرتو شلوار ليم عوض كردم موهامو هم باز كردم يه رژ طلايي يه خط چشم خوشگل حالابريم بزن برقص و عشقو حال انقدر با بچه ها زديمو رقصيديم كه ديگه داشتيم جون ميداديم ميشا با شقايقم هر كدوم يه ور پلاس شده بودن ديونه بوديما نصفه شبي كلي به خودمون رسيده بوديم بزن برقصم ميكرديم
من-شقي برو يه فيلم ترسناك بزار كه اين پسرا نزاشتن درست حسابي اون فيلم قبليه رو ببينم
با موافقت ميشا يه فيلم گذاشتيم كه اي كاش نميزاشتيم موضوش درمورد سه تا دختر بود كه تو جنگل گم شدن ميرن تو يه قصر تاريك پناه بگيرن كه صدا هاي عجيبي ميشنون يا حس ميكنن تو اينه روح ميبينن ديگه داشتم قبضه روح ميكردم با به ياد اوردن حرفاي اتردينم بدتر شدم اخه يكي نبود بگه ادم عاقل تو شهر ادم خوار يا روحو جن چيكار ميكنن ولي ادمي كه بترسه اين چيزا حاليش نميشه كه
ميشا-نفس من من ميترسم
صداي خش خش درختا هم بيشتر شده بود
شقايق-نفس من حس ميكنم تو اينه يكي داره نگامون ميكنه
همونموقع برقا رفت كه باهاش جيغ ما سه نفرم رفت هوا سايه سه تا ادم هيكلي هم هي از اين ور پرده ميرفت اونور پرده پنجره ها تكون ميخورد همش يكي ميزد به در ديگه سكته ناقصه رو زديم........







شقایق :

بعد از اینکه بزن و بکوب کردیم رفتیم فیلم ترسناک دیدیدم دوباره که ای کاش ندیده بودیم.......
من که رنگ به رخ نداشتم میشا هم میلرزید و نفسم دیگه وای وای وای!!!!
داشتیم چرت و پرت میگفتیم که یهو....
برقا رفت و من با تمام قدرت جیغ زدم و سایه ی سه تا مرد هیکلی ظاهر شد و انگار که به پنجره میکوبیدن و هی صدا در میاوردن و من که دیگه نزدیک بود غش بکنم.......
یهو برقا اومد و خنده ی سه تا پسر اومد که وقتی بیشتر نگاه کردم دیدم بله!
آقا میلاد و سامیار و اتردین دارن هر هر میخندن!
با عصبانیت رفتم جلوشون و داد زدم:
ـ عوضیا مگه شما نرفتید شمال؟!
داشتم میلرزیدم که یهو جدی شدن و اتردین گفت:
ـ ما ... ما...
من: تو یکی خفه شو که داشتی سکته مون میدادی!
دیگه اشکم داشت در میومد نفس و میشا هم اومدن کنارم و نفس از ترسش پرید بغل یه آغوش امن به نام سامیار البته ناگفته نمونه که کلی فوحش بارش کرد!!!!!
نفس: خیلی آشغالی!
سامیار: عزیزم معذرت میخوام قربونت برم! من فقط میخواستم یکم شوخی کنم.... چیزی نیست آروم باش خانومم!
و منم دستام میلرزید و سریع رفتم تو آشپزخونه که یکم آب بخورم تا حالم جا بیاد........
بعد سریع رفتم تو اتاق و به خودم نگاه کردم............
من: خاک بر سرم این چه لباسیه که پوشیدم؟!همش که لختیه!
یهو میلاد پشتم ظاهر شد و جیغ من رفت هوا و اون خندید و گفت:
ـ اتفاقاً لباست خیلی قشنگه!
رفتم سمتش و گفتم:
ـ نامرد اگه سکته میکردم چی؟
میلاد: بهتر یه نون خور کم تر!
زدم رو سینه اش و گفتم:
ـ خیلی بدجنسی میلاد.......
با پام پاشو محکم له کردم که خندید و بغلم کرد و انداختم رو تخت!
من: میلاد خر چه غلطی داری میکنی؟!
میلاد: به من میگی بدجنس؟!
من: پ ن پ!
میلاد شروع کرد به قلقلک دادن من و منم از خنده غش کرده بودم......
من: میلاد بس کن!الان یکی میاد خوبیت نداره!
میلاد: خب بیاد تو زنمی دیگه......
میخواستم بزنمش که بدتر قلقلک داد به شکر خوردن افتاده بودم.....
میلاد: بگو غلط کردم!
من: تو باید بگی من هنوزم ازت ناراحتم.......(و یه اخم کوچیک کردم!)
میلاد دست از قلقلک دادن کشید و نشست نگام کرد......
من: چیه دختر به این خوشگلی ندیدی؟!
جوابی نداد و گونم رو بوسید و گفت:
ـ معذرت میخوام باشه؟!
شوکه شده بودم از کارش ولی وقتی بهش نگاه کردم که چه مظلوم داره نگاهم میکنه خنده ام گرفت و گفتم:
ـ میلاد چشاتو اونجوری نکن خر نمیشم!
میلاد خندید و گفت:
ـ جون من!
من: باشه چون اصرار میکنی می بخشمت اما باید بریم شهربازی!!!!!
میلاد قهقهه ای زد و گفت:
ـ خیلی بچه ای شقایق!
من: تو بیشتر!

اینم دومین پست به خاطر اینکه دیر کردم Smile
[b]نفس : تو بقل سامي بودمو هرچي از دهنم درميومد بهش ميگفتم اونم فقط موهامو ناز ميكردو هيچي نميگفت هنوز داشتم ميلرزيدم من-سامي خيلي بيشعوري يه بار جونمو نجات ميدي يه
بارم تا مرز مردن منو ميبري تعادل رواني نداري سامي منو همونجور كه تو بقلش بودم برد تو اتاق منو گذاشت رو تختو خودشم كنارم دراز كشيدو دوباره كشيدتم تو بقلش با اينكه اغوششش گرم بود با اينكه حرفاش ذوبم ميكرد با اينكه بوسه هاش رو موهام مثل اين بود كه مهر داغ ميزارن رو موهام ولي هنوز ميلرزيدم ميترسيدمو ميلرزيدم حتي بيشتر از قبل حالا ديگه دندونامم بهم ميخورد سامي-نفسم خوبي؟ -سامي سردمه منو بيشتر به خودش فشار داد سامي-خانومي توكه انقدر ضعيف نبودي من-از صدقه سر تو ودوستات ببين به چه روزي افتادم ديدم هيچي نميگه سرما بلند كردمو چشمام تو چشماش قفل شد نميدونم تو چشماش چي بود كه يه باره كل لرز بدنم از بين رفت ديگه سردم نبود گرم بودم گرم گرم از بيرونو داخل بدنم گر گرفتم هر كاري كردم نگامو ازش بگيرم نشد كه نشد كليد قفلش دست ساميار بود كه اونم حالا حالا ها نميخواست اين قفلو باز كنه يه چيزي رو با چشماش بهم هديه داد كه يه حسي از درونم گفت اين هديه رو هيچ وقت نميتوني پس بدي هيچ وقت با صداي در سامير نگاشو ازم گرفتو با كيلدش قفلو باز كرد سامي-بله؟ شقايق-ساميار نفس حالش خوبه من-اره خوبم شقايق-پس بياييد پايين من-باشه از تو بقل سامي در اومدمو گفتم -بيا بريم پايين سامي داشتم ميرفتم سمت در كه دستمو گرفت سامي-با اين وضع وبا دستش به لباسام اشاره كرد خاك عالم من يه ساعت با اين لباسا تو بقل اين بودم گونه هام داغ شد صد در صد قرمز شد سامي-حالا نميخواد خجالت بكشي بجاش بيا برو از تو كمدت يه لباس بردار بپوش اين كه نيم مترم پارچه نبرده همشم پاره پوره است بعدم زير لب گفت فسقلي يه اخم بهش ردمو دستمو زدم به كمرم اصلا خجالت نداره كه سامي شوهرمه شوهرمه دوباره گر گرفتم سامي-حالا چرا اخم ميكني من-ميشه بگي من چه جوري جلوي تو لباس عوض كنم سامي-اها يعني من اصلا تو رو نديدم پس شبا عمه ي منو نصفه شبي ميره تاب شلوارك ميپوشه اخه با تيشرتو شلوار راحتي خوابم نميبرد شبا كه مطمئن ميشدم سامي خوابه ميرفتم تاپ شلوارك ميپوشيدم بعدشم پتو رو تا سرم ميكشيدم بالا كه نصفه شبي بلند شد نبينتم صبح هم زودتر ازش بلند ميشدم من- واقعا كه بي ادبي اصلا تو از كجا ميفهمي؟ سامي-به من چه تو توخواب شلنگ تخته هوا ميكني اخه بدبخت اگه من به عادتم شبا بلند نشم برم اب بخورم كي دوباره روت پتو بندازه تا سرما نخوري؟ من-خجالت بكش يكم ساميار-شرمنده مداد رنگي ندارم وگرنه برات ميكشيدم من-لاقل رو تو اونور كن سامي روشو اونور كردو منم يه شلوار جين ليمويي با تيشرت سفيد پوشيدمو با هم رفتيم پيش بچه ها.... شقایق : نفس و سامیار هم اومدن پایین ..... اوووف فکر کنم یه چیزایی بینشون رخ داده چون نفس سرخه و سامیارم لبخند رو لبشه!(چقدر تو منحرفی شقایق!) خو راست میگم دیگه!!! به میلاد نگاه کردم و رفتم پیشش و دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم: ـ تو بگو!!!! میلاد خندید و گفت: ـ دخترا به پینشهاد شقایق برای اینکه از دلتون درآریم میخوایم ببریمتون!!! میشا با شوق گفت: ـ شهربازی! با این حرفش از خنده غش کردیم!!! من: خب پس زود بخوابید فردا میریم!!!! سریع رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم و دستشویی هم رفتم و با کله رفتم تو اتاق نفس اینا ......... میشا تو رخت خواب بود و داشت چرت و پرت میگفت نفسم کنارش و یه جاهم برای من پهن کرده بودن.... پریدم رو رخت خواب و بالش رو پرت کردم سمت نفس و گفتم: ـ خب اول تو بگو چه غلطی کردی تو اتاق بعدشم میشا بگه! میشا: خودت چی؟! من: بینیم بابا! از این میلاد هیچ بخاری بلند نمیشه! و هرسه زدیم زیر خنده........ نفس تعریف کرد که چه کارای چیزداری کرده بعد نوبت میشا رسید...... میشا: ببین.... اصن نمیدونی که! اولش بغلم کرد بعد......... بعد یهو میشا سرخ شد! من زدم تو سرش و گفتم: ـ تو حلقمی هیچ وقت خب بقیه اش! میشا: خیلی خب بابا! داشتیم از اون کارا میکردیم که تو اون فیلمه بود که صدای نحس تو همه چیرو خراب کرد شقی!!!! خنده ای کردم و گفتم: ـ حقته .... میبینی چه بی چشم و روئه نفس؟! بدشم نمیومد! نفس خندید و گفت: ـ خب حالا! بکپید دیگه بقیش واسه فردا! ********************************** صبح که بیدار شدم دیدم هنوز نفس و میشا خوابن و میشا دستش تو حلق نفسه!!!!! خندیدم و رفتم یه دوش گرفتم و رژ نفس رو برداشتم و زدم اما پشیمون شدم! از بس قرمز بود شبیه دلقک شده بودم! سریع یه حوله که دمه دستم بود رو برداشتم و باهاش لبم رو پاک کردم! به حولهه که نگاه کردم تازه فهمیدم چه گندی زدم!!!!! وایی حولهه ماله میشا بود! سریع حوله هرو پرت کردم یه گوشه و لباس مرتب پوشیدم و یه رژ کمرنگ تر زدم و موهامو خشکیدم و نشستم رو تخت و یکی از کوسنارو برداشتم و باهاش زدم تو سر نفس و نفس پرید و گفت: ـ چیکار میکنی دیوونه؟! من: نفس مختو زدم شماره تو رد کن بیاد! نفس خندید و گفت: ـ دیوونه.... میشا: چتونه شما دوتا؟! من: وایی عامو چرا ایقد غر میزنی؟!(به لهجه شیرازی!!!!) نفس: چیه کبکت خروس میخونه؟! من: خب معلومه میخوایم بریم شهربازی!!! نفس: شقایق؟! من: جونم؟! نفس: حالت خوبه؟ تب نداری؟! من: چرا خب چیکار کنم کسل شدم بس که خونه موندم!! میشا: راس میگه دیگه من برم حموم.... رفت حموم و نفس هم رفت دستشویی پایین.... من داشتم به ناخنام لاک میزدم که میشا اومد بیرون و من بادیدن عصبانیتش و حوله ای که دستش بود چشام چهارتا شد و گفتم: ـ میشووری؟!!!!!!!! میشا با تعجب گفت: ـ چییی؟! من: اممم! منظورم اینه که میشا چطوری؟ این دوتا کلمه رو باهم ترکیب کردم میشا و چطوری! میشه میشووری!!!!! خندید و گفت: ـ کم فک بزن اینو تو اینطوری کردی؟! من با من و من: ـ کی من؟! با مویی؟! میشا: میکشمت شقایق، میکشمت!!! من: خودت رو کنترل کن عزیزم... میشا: عزیزم و درد!!!!! من خندیدم و گفتم: ـ بیخیال چیزی که زیاده حوله! میشا: خب پس خودت واسم میخری عین همین! من: باشه بابا حالا جوش نیار پوستت خراب میشه! میشا(با داد): شقایق! نفس: چتونه شما دوتا؟ میشا همه چیرو توضیح داد و نفس هم به زور مارو آماده کرد و خودشم آماده شد.... من تیپ کرم و قهوه ای زده بودم و خیلی جیگر شده بودم!!!!! نفس هم تیپ آبی زده دیگه بدتر یه جیگر دیگه هم اضافه شد.... میشا هم تیپ یاسی زده بود کلا میشه جیگر به توان 3!!!! هرسه رفتیم پایین و من تازه یه چیزی یادم اومد و گفتم: ـ ایی یادم رفت عطر بزنم!!! نفس و میشا صداشون دراومد اما من توجهی نکردم و رفتم با عطر مورد علاقه ام دوش گرفتم! میشا : شقایق رفت عطربزنه منونفسم موندیم پایین..هنوزپسرانیومده بودن.بعدازده دقیقه پسراهم اومدن..اولین چیزی که توجهمو جلب کردهیکل اتردین تواون لباسه جذبی که پوشیده بود اونم داشت باتحسین منو نگاه میکرد ولی چون که هنوزم بابت دیشب ازش ناراحت بودم پشت چشمی براش نازک کردم که بفهمه وهمینطورم شد..ساعت10بودکه ازخونه زدیم بیرون مادختراباماشین نفس وپسراهم یباماشین اتردین..داشتم سوارماشین میشدم که اتردین صدام کردولی محلش ندادمو سوارشدم..مثل همیشه شقی دوش گرفته بود..باغرغرای من شیشه رودادن پایین که بو بره بیرون که من سردردگرفته بودم..توراه کلی ازدست این شقی خندیدیم..وقتی رسیدیم شهربازی رفتیم توپارکینگ ماشینارو کنارهم پارک کردیم وپیاده شدیم...ازپارکینگ که اومدیم بیرون به هرحال 3تادخترجیگربودیمو همه نگامون میکردن پسراهم عصبی شدن هرکی رفت پیش مثلازنش وایسادودستشوگرفت تودستش..اتردین اومددستمو بگیره که نذاشتم اونم به زوردستمومحکم گرفت وازلای دندوناش گفت: اتردین:میشالجبازی نکن میبینی که همه چه جوری نگات میکنن.. من:نه نمیبینم گفتم ولم کن.. بعدم دستموازدستش دراوردمو سریع رفتم کنارمیلادوشقی اون یکی دسته میلادومن گرفتم که میلادخنده اش گرفتوگفت: میلاد:میشامگه خودت شوهرنداری اینجوری من شبیه این ماماناکه دست بچه هاشونومیگیرن شدم... بعدم باصدای بلندی خندید.منم یکدونه زدم به بازوشوگفتم: من:اول این که نیشتوببندازخداتم باشه..دوم این که شوی من بیشترشبیه زبل خانه تا شوهر... راستش من بامیلادبیشترازسامیارهال میکردم اخه مثل سامیاریک کوه یخ نبود.. داشتم همینجوری میخندیدم که سک اس از اتردین اومد که نوشته بود:میشااگه بابت دیشب ناراحتی ببخشیداخه من که عذرخواهی کردم... ازاونجایی که منم یکم زیادی دلرحمم دست میلادو ول کردم دویدم پیش اتردینو دستشوگرفتم که باعث شد میلادوشقی بهم بخندن..بالاخره رسیدیم به شهربازیوخیلی اس بود..همه وایساده بودیم که من رو به نفس وشقی گفتم: من:بچه هایادتونه یک زمانی چهقدرمیرفتیم پارک ارم.. نفسوشقی باهم گفتن:اره یادش بهخیر من:یک زمانی مثل دلار رو بورس بودیم الان روپیه هم نیستیم.. بااین حرفم همه خندیدن..اول رفتیم سوارترن شیم..رفتیم 6تابلیط گرفتیم سوارشدیم... منو اتردین جلوبودیم بعدمیلادوشقی بعدم نفسوسامی...من که گرخیده بودماجیغ میکشیدم درحدبنز..این سرپایینیاروهمچین جیغ میکشیدم که نگو..بعدکه اومدیم پایین من که گیجی ویجی میرفتم شقایقو نفسم همینجوری بودن..میلادبه مامیخندیدومیگفت: میلاد:اخه شماکه جنبه نداریدچراسوارمیشید.. من:نه خیرم ماواسه پارک ارموسوارشدیم این که دیگه چیزی نیست.. میلاد:بله کاملامشخصه.. بعدازسوارشدن نصفه وسایل بالاخره قصدرفتن کردیم.. برگشتنی هم نفسو سامیارباماشین نفس رفتن ما4نفرم باماشین اتردین..توراه برگشت سامی خیلی تندمیرفت اتردینم هی میگفت اتردین:این چرا انقدرتندمیره؟ من:اخه عجله داره میخواد زودبرسه خونه..شقایق ای کاش مابانفس میرفتیم نکنه نفسوبدزده.. بعدم خندیدم.اتردینم یدونه زدنوک بینیموگفت اتردین:هی خانم داداشه ماروایستگاه نکن.. من:ایستگاه هست.. اتردین:ا.باشه.. میلادوشقی هم ازدست حرف من خنده اشون گرفته بودمیخندیدن..وسط راه نفس اس داد:میشامنوسامی میریم لباس بخریم شمابریدخونه. به محض این که اینوخوندم یکدونه زدم رولپم گفتم من:وای بچه ام ازدست رفت.. اتردین:کی؟؟چی شده؟؟ من:دیدی گفتم.مخ دوستموزدبرن خریدکنن بعدم ازاونجا میدزدتش. یهوهمه خندیدن..اتردین درحالی که میخندیدگفت: اتردین:میشاخیلی دیونه ای..فکرکنم تاثیرفیلم دیشبه..چراانقدرگانگستری فکرمیکنی؟؟ من:خب چیکارکنم.من به این سامیاراعتمادندارم.. تاخونه دیگه کسی حرفی نزد.وقتی رفتیم توخونه اتردین رفت تواتاقو صدام کرد.. رفتم تواتاق من:بله؟ اتردین دستاشوبرام بازکردو گفت: اتردین:بیاببینم کوچولو من که خیلی بدم میادبهم بگن کوچولوگفتم من:قربون توبابابزرگ.. اتردین اومدبغلم کردگفت اتردین:خانم کوچولوی من هنوز ازدستم ناراحته؟؟ من که دوست داشتم خودمو براش لوس کنم گفتم من:ارهههه اتردین موهاموبوس کردورفت ازتوکمدیک جعبه ی خوشگل دراورد داددستمو گفت اتردین:حالامیبخشی؟؟ من کپ کرده بودم من:واسه منه؟؟ اتردین:پ ن پ برای دخترهمسایه اس.. پریدم بغلش گفتم: من:خیلی باحالی اتردین... اونم منو بغل کردو گفت:مثل این بچه هاکه بهشون اب نبات میدی خوشحال میشن شدی.. من:خب مگه چیه.. بعدم جعبه روبازکردم یک عطرچنل بود!!کلی ذوق مرگ شدم.. اتردین:دیدم هرروزدوش میگیری باعطرگفت برات یکدونه بگیرم.. من:وای مرسی..اینو کی گرفتی؟؟ اتردین:دیگه.دیگه.. گونه اشوبوس کردم گفتم من:ممنون..اگه دیگه کاری نداری من برم. اتردین:نه فقط بخشیدی دیگه؟ من:روش فکرمیکنم.. اتردین خندیدومن ازاتاق اومدم بیرون خیلی جالب بود که باکوچیک ترین توجه ای ازش بال درمیاوردم...تاحالابه کسی این حسونداشتم.ولی نمیخواستم حالا حالاها این حسمو روکنم اول اون باید پاپیش میذاشت.. داشتم همینجوری فکرمیکردم که شقی گفت شقی:اوه عطرچی میگه؟؟ من:میگه فضولی موقوف.. باهم رفتیم تواتاقو داشتیم باهم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد من:واییییی شقی:کیه.. من:ارش.. بدوازاتاق رفتم بیرون واتردینو صداکردم اونم بدو بدواومد اتردین:بله؟ من:اتردین دوباره این ارش زنگ زد.. اتردین که تابلوعصبی شده گفت: اتردین:بده من درستش میکنم.. گوشیوجواب داد. اتردین:بله؟؟ ----------- -فکرکنم گفتم دیگه تماس نگرفتیدنه؟؟ ------------- -گفتم که دوست پسرشم دیگه زنگ نزن.. ------------- -ههه توکی هستی که من بخوام تورورنگ کنم؟ ------------ یکهو نمیدونم چی گفت که رنگ اتردین پریدوبه من خیلی بدنگاه کرد..سریع گوشیوقطع کردو سریع گوشیودادبهمو رفت هرچی هم صداش کردم جواب نداد. باحالی خراب رفتم تواتاقوافتادم روتخت..خدامیدونه چه دروغی ارش به اتردین گفته..بااین فکرفقط اشک بودکه نصیبم شد...دیگه اعصابم خوردشدزنگ زدم به ارش. ارش:بله؟؟ من:تو چی به اتردین گفتی عوضی؟؟ خندیدوگفت -عزیزم جوش نخورفقط ازشیطنتامون گفتم.. من:عوضی اشغال چرادروغ میگی من باتوچیکاردارم اخه؟؟ گوشیوقطع کردم وشروع کردم به گریه باصدای بلند...دیگه طاقت نداشتم دادزدم من:خداااااا..اخه من اصلادستم به اون کثافت نخورده..خداخودت کمکم کن.. شقی پریدتواتاق. شقی:میشاچی شده؟؟چه خبره؟؟ من که فقط گریه میکردم..سامیونفسم همون موقع رسیدن ونفس بدوبدو اومدطرفم.. نفس:میشایی چی شده؟؟ شقی:منم پرسیدم جواب نداد. نفس دویدبیرون..چندلحظه بعدصدای دادوفریاد اتردین بلندشد اتردین:دیگه نمیخوام اسم اون کثافتوبشنوم..شایدچون لورفته داره گریه میکنه نفس:چی لورفته اتردین؟؟درست حرف بزن.. دیگه صدایی نمیشنیدم.خیلی سخته به خاطر کاری که نکردی تنبیه بشی.مخصوصابرای من که اتردینو دوست دارم..خداخودت کمکم کن.. وقتی چشمامو بازکردم همه بالاسرم بودن به جز اتردین..دلم گرفت خیلی زیاد.خیلی سخته همه نگرانت باشن به جزکسی که دوستش داری.البته هنوزم مطمئن نیستم این حس دوست داشتنه یاعادت به هرحال من حمایت اونومیخوام..نفس که چشمای پرازاشک منودیدگفت نفس:میشایی عزیزم چراگریه میکنی؟؟به خاطریک حرف که همه میدونیم دروغه؟ من:چه فایده داره اصل کاری که باورکرده.. میلاد:اصل کاری منظورت اتردینه شیطون؟؟ بااین حرفه میلاددیگه نتونستم جلوی خودموبگیرمواشکام شروع کردن به باریدن.سامیارونفسوشقی باغرغرمیلادوازاتاق انداختن بیرون.میدونستم به خاطراین که مابخندیم این حرفوزده.شایداگه وقت دیگه ای بود میخندیدم ولی الان فقط اشکه که نصیبم میشه.. سامیار:میشامیخوای بگم پدره یارو دربیارن؟؟ ازسامیار این حرفابعیدبود!!عجیب!!!!شایدچون میدونست این یک تهمته خیلی بزرگه دلش برام سوخته.. من:ممنون نمیخوادمهم نیست.. بعدم بلندشدمازاتاق برم بیرون.من بیشتربه خاطراین ناراحت بودم که بهم تهمت زدنو اون اتردینی که میگفت من مثل خواهرش میمونم باورکرده..خیلی بی معرفته..ازاتاق رفتم بیرون که دیدم اتردین رومبل نشسته دارهtvنگاه میکنه..میخواستم بهش نشون بدم اگه من برای اون مهم نیستم اونم برای من مهم نیست.به خاطرهمین خودمو زدم به بی خیالیو بدون این که بهش نگاه کنم رفتم تواشپزخونه.. شیرداغ کردم ویکمم توش عسل ریختم همیشه مامانم برام شیرعسل درست میکرد..یهویادمامان بابام افتادم زنگ زدم خونه..بعداز4تابوق برداشت.صدای مامانم توگوشی پیچید. مامانم:بله؟ من:الهی قربونه اون صدات بشم سلام مامانی. مامانم یک جیغ کشیدوگفت مامانم:سلام عزیزم چه طوری؟؟یک وقت به مازنگ نزنیا... -ا مامان باورکن کارداشتم وگرنه حتمازنگ میزدم... -خب حالابگوببینم جات خوبه راحتی؟؟ تودلم گفتم اره انقدرخوبم که نگو ولی نخواستم نگرانش کنم گفتم -اره باباخونه است؟ -نه سرکاره.زنگ بزن به گوشیش.. بعدازیکربع فک زدن بامامی قطع کردم.حالابعدابه باباحرف میزنم.. شیرمو داشتم میخوردم که اتردین اومدتو اشپزخونه منم سریع شیرمو خوردم پاشدم ازاشپزخونه برم بیرون که صدای اتردین اومد که گفت: اتردین:راستشوبگودیگه باهاش چیکارا کردی؟؟ من که حرصم گرفته بود میخواستم حرص اونم دربیارم گفتم: من:کار که زیادکردیم کدومشو بگم؟؟ اتردین یکهو قرمزشدگفت اتردین:خیلی پروترازاونی هستی که فکرشومیکردم.. من:هه ببین کی داره ازپرو بودن حرف میزنه.کسی که حرف یک یالغوزتراز خودشو باورکرده تواگه یکم عقل داشتی حرف اون مردتیکه روباورنمیکردی... اتردین:اون داره دروغ میگه؟؟پس اون چه طوری جای زخم پشتتم میدونه؟؟میگه که یادگاریه منه..هان د بگودیگه لعنتی؟؟ من که مات مونده بودم فکرنمیکردم ارش انقدروقیح باشه..اون زخم وقتی بچه بودم باشیشه بریده..اونم حتماوقتی باهم یک عروسی قاطی رفته بودم چون بالای سرشونمه لباسمم یکمی بازبوده دیده..خدانگاه کن بعضیا ازچه چیزایی استفاده میکنن..اخه اون عروسیه داداشش بود ای کاش هیچوقت نمیرفتم چون ازهمون جاهم بودکه ارش گیردادبهم..من درحالی که اشک توچشمام جمع شده بود رفتم تواتاق..وای خدای من..ارش خدابگم چیکارت کنه که بازندگیه من به همین راحتی بازی میکنی..تواگه عاشقم بودی همچین کاریونمیکردی.. یکم که گریه کردم اروم شدم.نفسوشقایقم اومدن تواتاق میخواستن دلداریم بدن ولی گفتم من:بچه هانیازی به دلداری نیست حالم خوبه تازه اگه هم اتردین باورکرده برام مهم نیست.. نفسوشقی هم کلی خوشحال شدن ولی اوناکه ازدل من خبرندارشتن.. شقی:حالابگوببینم چی بوددادبیدادمیکردید؟ منم کل ماجراروبراشون گفتم نفسوشقی عصبی شدنا. نفس:مرتیکه ببین به چه چیزایی توجه میکنه.. شقایق:من شقی نیستم اگه حالشونگیرم.. من:باباجوش نخورید.. یکم بالب تابم وررفتم تاموقعی ناهار که پسراصدامون کردن.خداییش این پسرااشپزیشون خوبه ها...رفتیم دیدیم یک غذایه عجق وجق درست کردن..تومایه های سالادماکارانی بود ولی یکم ازاون فراتر..میلادکه دیدمن دارم باتعجب نگاه میکنم گفت میلاد:بچه هااین یک غذای من دراوردیه.. من:پس خدابه خیرکنه.. موقعی غذاخوردن سنگینیه نگاه یک نفروحس میکردم ولی هروقت سرموبالامی اوردم تاببینم کیه همه داشتن غذاشونو میخوردن!!! غذاموکه خوردم بانفس داشتیم درباره ی این حرف میزدیم که یکدور بریم خریدمن کفش بگیرم که گوشیم زنگ خورد ارش بود.خواستم برم بدم به اتردین که یادم اومد دیگه حمایت اونم ندارم..فقط میموندیک نفر......بدورفتم سمت اتاق میلاد در زدم پریدم تو میلاد بدبخت کپ کرده بودا من:داداش میلاد بیااینو جواب بده.. میلاد:اوه حالاشدیم داداش میلاد؟ من:ا مسخره حالا بیااینو جواب بده ارشه.. اخماش رفت توهم جواب داد.. میلاد:بله؟ - ---------- -فرمایش؟به من بگید؟من برادرشونم.. - ------------------ -فعلاکه داره.دیگه نبینم زنگ بزنی.یکبار زندگیشوداغون کردی.. بعدم قطع کرد.میلادگوشیوگرفت سمتم گفت میلاد:بیا.مطمئن باش اتردین خودش میاد ازت عذرخواهی میکنه.. من:برام مهم نیست.اتردین دیگه برای من مرد حتی به عنوان یک برادر.. میلاد:ازحرفی که میزنی مطمئنی؟ من:اره مطمئنم.. میلاد:ولی من مطمئن نیستم چون چشمات اینو نمیگن.. من:بی خی بابامن میرم خرید میلاد:اوه میشاشماچقدرمیریدخرید... من:دوست دارم به توچه؟؟ میلاد:خب بروچی کارکنم.. بامیلاد ازاتاق رفتیم بیرون قراربود فرداتفضلی بیادو ما دوباره بختبربدبخت>بشیم..البته من برای اتاقمون یک نقشه هایی دارم.. نفس : داشتم با شقايق حرف ميزدم كه ميشا گفت بريم اماده بشيم براي خريد من-اوكي پس من برم اماده بشم ميشا-تو رو خدا لفتش نديا زود اماده شو در حالي كه سر تكون ميدادم رفتم تو اتاق سامي تكيه داده بود به پشتي تختو لب تابشم رو پاش بود خدا اين چرا انقدر جذابه خاك تو سرت نفس چشماتو درويش كن تو كه انقدر بي جنبه نبودي با يه بار بقل كردنو دو كلمه حرف انقدر نظرت راجبش عوض بشه رفتم سمت كمد كه لباسامو بردارم من-چرا اومدي اينجا؟ سامي-اه نفس انقدر ضد حال نشو ديگه اون همه لباس برات گرفتم براي جبران تفضلي هم كه داره مياد منم خوشم نمياد تو اتاق ديگه اي بخوابم اصلا ميدوني چيه من به اين كاناپه عادت كردم رو تخت نمينوتم بخوابم خندم گرفت من-خب اجال نداره من دارم ميرم با دخترا خريد سامي-شوخي ميكني تازه اون همه لباس خريديم با هم درضمن چه معني ميده دختر اين وقت شب بره خريد من-به قول خودت ضد حال نشو ديگه خريد شب مزه ميده حال ميشا هم كه ديدي تعريفي نداره من نميدونم اين اتردين چرا انقدر عجوله خب ميومد ميگفت چي شنيده اين ميشا هم جواب ميداد ديگه سامي-در هر صورت به ما ربطي نداره مشكل خودشونه دوست ندارم تو هم دخالت كني ولي من به بچه ها ميسپرم حال اين ارش رو بگيرن ميتوني شمارشو از ميشا بگيري؟ من-اره ولي سامي تو چرا اينجوريي حمايتات پنهانيه كمك كردنت حساسيتت راستش شخصيتت يكم برام گنگه سامي-ما اينيم ديگه خوشم نمياد جار بزم آهايييييييي مردم من فلان كارو كردم بچه زرنگ بحثو عوض نكن شما اجازه نداري بري خريد اه چه زود فهميد دارم بحثو عوض ميكنم من-ميرم خوبشم ميرم سام-با اجازه كي؟ من-خودم اجازه كسي رو احتياج ندارم سامي بلند شد همچين با خونسردي رفت سمت در كه گفتم ميخواد ازش بره بيرون ولي به جاش درو قفل كرد كليدشم برداشت با همون خونسردي برگشت سرجاش سامي-حالا اگه ميتوني برو كسي جلوتو نگرفته من-با اجازه كي درو قفل كردي باز كن ببينم اين درو سامي-نياز به اجازه كسي ندارم لعنتي حرف خودمو به خودم پس ميده من-حرف خودمو به خودم پس نده سامي بي تفاوت نسبت به حضورم توي اتاق با لبتابش ور ميرفت رفتم سمت درو دسگيرهرو چند بار بالا پايين كردم اه چرا باز نميشه سامي-نشكنس قفله تا من نخوامم باز نميشه من-خودم ميدونم قفله تو هم همين الان خيلي شيك ميايي اين درو باز ميكني تا صدامو بلند نكردم سامي-اخه نه كه هي دسگيره رو ميكشيدي گفتم نديدي قفلش كردم من اون درو باز نميكنم حالا هر چقدر دلت ميخواد جيغ جيغ كن هنوزم لحنش خونسرد بودو همين منو عصبي تر ميكرد به خاطر همين صدامو انداختم سرمو بلند بلند بچه ها رو صدا كردم يا به قول سامي شروع كردم به جيغ جيغ كردن من-ميشاااااااااااااا شقاااااااااااااااااايق ميلااااااااااااد اترديييييييييين بيايد منو نجاااااااااااااات بدييييييييييد همزمان با دادو فريادم مشتمو هم ميكوبيدم به در به دقيقه نكشيد كه صداشون از پشت در بلند شدو ين ساميار بيشعورم (نگا تو رو خدا تكليفم باخودمم مشخص نيست يه دقيقه ميگم بيشعور يه دقيقه ميگم جذاب به درك تقصير خودشه)همچين نگام ميكرد انگار داره فيلم سينمايي ميبينه ميشا-نفس خوبي چيزي شده؟ شقايق- در چرا قفله؟ اتردين- سامي درو چرا قفل كردي پسر؟ ميلاد- نفس سامي چرا حرف نميزنيد؟ من-مگه شما محلت ميديد ادم حرف بزنه صداي منو كه شنيدن انگار خيالشون راحت شد چيزي نيست ميلاد-نفس سامي رو كشدي چرا صداش در نمياد؟ اتردين-ديدي بي داداش شديم ميلاد شقايق- حالا اگه كشديش بيا بيرون نترس به پليس لوت نميديم ميشا- نفس تو كه انقدر پول داشتي ديگه چرا براي پولاي اين بدبخت نقشه كشيدي پس راسته كه ميگن اين پولدارا هر چي بيشتر داشته باشن بيشتر حرص مال ميزنن هم خندم گرفته بود هم بيشتر عصبي شده بودم ساميارم چشماش ميخنديد از حرصم داد زدم من-دو دقيقه حرف نزنيد نميگن لاليد بابا اين درو بسته نميزاره من بيام بيرون ديدم نه صداشون در نمياد من-چرا جواب نميديد بابا اين درو باز كنيد بيام بيرون شقايق- خودت گفتي دو دقيقه حرف نزنيد من-ما رو باش رو ديوار كي داريم يادگاري مينويسيم سامي خنديدو گفت -تا من نخوام تو از اينجا بيرون نميري ديدم راهي نداره پس يه راه ديگه وارد شدم اخه ديگه صداي بچه ها هم نميومد خيلي نامردن بيشعورا فقط صداي اتردين اومد كه گفت بدبخت شديم بعدم كه ديگه اصلا صداشون نميومد رفتم سمت سامي شدم همون نفسي كه هيچ كس نميتونست در برارش مقاومت بكنه خم شدم روشو يكم لوندي و عشوه قاطي حركاتم كردم بيچاره كپ كرده بود و شوكش وقتي بيشتر شد كه دستمو ارومو نوازش گونه كشيدم رو گونش ببين تو رو خدا به خاطر بيرون رفتن از در چه كارا كه نبايد ميكردم ولي دست خودم نبود اگر اون افتاده بود رو لجو ميخواست حرفشو به كرسي بشونه چرا من نبايد اين كارو نكنم ميخواستم من برنده باشم نه اون خيره شدم تو چشماش كه حالا جاي خنديدن تو شوك بودن سعي كردم اون برقي رو كه همه ميگفتن چشماتو مثل يه گربه ميكنه تو چشمام بيارم فكر كنم موفق بودم چون ديگه حتي پلكم نميزد اروم سرمو نزديك تر بردمو گفتم من-دلت مياد درو باز نكني؟ اب دهنشو قورت دادو هيچي نگفت فقط نگا كرد با دستم همچنان گونشو نوازش ميكردم دست ازادمو بردم گذاشتم رويكي از دستاش كه رو لب تاب بودو لبتابشو بستم و با يه دست گذاشتمش كنار هنوز نگام تو نگاش بود بيشتر بهش نزديك شدم با نبودن لب تاب بهش نزديك تر ميشدم طوري كه حالا فاصله چشمامون اندازه چهار انگشت بود صدامو اروم تر كردمو كلماتو يكم كشيدم من-ازت خواهش ميكنم درو باز كن دونه هاي عرقو رو پيشونيش به وضوح ميديدم دوباره اب دهنشو قورت داد سامي-اگه نري بيرون همين الان ميبرمت يه جايي كه از صدتا خريد كردن بهتر باشه من-بعدش بهم بستني ميدي لحنم شوخ بود و پر از شيطنت خوشم ميومد كه ضعف نشون داده همون موقع صداي چرخش كليد اومدو در باز شد تا سرمو برگردوندم تفضلي رو ديدم خاك عالم ابروم رفت كه جلو اين از تفضلي بدتر بچه ها بودن كه چشمشون شده بود توپ تنيس تفضلي-ببين نيومده چه منو ترسونديد كه قفل درشون خيلي وقته خراب ميخوان بيان بيرون به اينا كه داشته خوش ميگذشته میشا : داشتیم بادر اتاق ورمیرفتیم که صدای ماشین اومد اتردین رفت دم پنجره گفت: اتردین:بدبخت شدیم.. رفتیم دیدیم یاخودخدا تفضلی اومد..منو اتردین رفتیم پایین تاتفضلیو دیدیم بدوبدوگفتیم منواتردین:سلام..میشه بیاین دراتاقوبازکنیدقفلش خرابه بچه ها موندن تواتاق.. تفضلی:سلام..ممنون منم خوبم.اره سفره خوبی بود.. اه مرتیکه خرفت حالا بازیش گرفته ولی مجبورشدیم عذرخواهی کنیمو بدوبدو به همراه تفضلی بریم بالا..شقایقو میلادتاتفضلیودیدن سلام کردنو رفتن کنار.. تفضلی هم درو بازکرد که ماچشماموتوپ تنیس شده بود.. تفضلی:بببين نيومده چه منو ترسونديد كه قفل درشون خيلي وقته خراب ميخوان بيان يرون به اينا كه داشته خوش ميگذشته.. اتردین که به من من افتاده بود مجبورسدم بگم من:خب اقای تفضلی ماچه میدونستیم اینادارن حال میکنن تا2دقیقه پیش داشتن میگفتن میخوان بیان بیرون... تفضلی خندیدوروبه من گفت: تفضلی:امان ازشما جوونا...هی جونی. بعدم روکردسمته اتردینو گفت: اتردین:پسرم برو واسه زنت اسپند دودکن.ماشالله خیلی حاضرجوابه.. اتردین یک نگاه به من کردکه معنیشونفهمیدم بعدم گفت:

"چشم حتما.. پیرخرفت به من میگه حاضرجواب همینه که هست..پرووو.همینجوری تودلم داشتم فحش بارونش میکردم که خودش پارازیت انداخت.. تفضلی:خب دیگه بیاین پایین کارتون دارم.. بعدمخودش رفت پایین من یکی کوبوندم توسرم گفتم من:وای احضارشدیم.. نفس که بیچاره هول کرده بود من که می دونستم نفس برای این که کلیدو ازسامیه بدبخت بگیره داشته خرش میکرده ولی خب بقیه که نمیدونستن!! هرکی بازوجش رفت پایین ومن هم مجبوربودم با اتردین برم.(چهقدرهم که بدم میاد)اتردین دستمو گرفتو سرشو اوردبغل گوشم گفت: اتردین:یادم باشه برات اسپندو دودکنم... یکهو برگشتم به صورتش نگاه کردم که ببینم منظورش ازاین حرف چیه که فقط بهم یک لبخند کوچولو زد..این حرفش برا خیلی معنی ها داشت.. تفضلی نشسته بود زیر لب گفتم من:بفرما بشین تروخدا خسته نشی یک وقت..چه سریع نشست. نمیدونم اتردین گوش داره یارادار گفت اتردین:مثلا خونه خودشه ها..بیچاره نشسته دیگه.. من:خب چیکارکنم..نمیدونم چرا حسه مبهمی بهش ندارم.. اتردین:میشه بگی توبه کی حس مبهمی داری؟ من:خودم.. تفضلی شروع کرد: تفضلی:خب بچه هامیخوام بگم که همینطورکه میدونید نوه های من خارجن..حالا قراره هفته ی دیگه بیان یک سرایرانو یک چند هفته ای بمونن بعدم برن.منم برای خوش امدگویی یک مهمونی گرفتم که شماها هم دعوتید!!دم گوش اتردین یواش گفتم:ایول توبالاخره یک کاره مفیدانجام دادی.. اتردین خنده اش گرفت ولی خودشوکنترل کرد...

تفضلی ادامه داد:منم اومدم کارارو انجام بدمودوباره برگردم پیششونو بااونا برگردم.فقط شماباید زحمت بکشیدو کارایی مثل گرفتن کیکو تزئیین خونه روانجام بدید.. بعدم پاشد بره... اتردین:کجا تشریف میبرید؟حالا واسه ناهار میموندید.. ای خفه بمیری تو اتردین این همینجوری چتر هست تو یکی دیگه خفه..یکدونه محکم باپام زدم به زانوش که بفهمه ولی اوشگولیست برای خود شایدم میخواست حرص منو دربیاره چون گفت اتردین:ا چرامیزنی؟اقای تفضلی میموندیددیگه.. نفهم به دنیا اومدی نفهمم هم از دنیامیری...خداروشکر تفضلی شعورش رسید رفت..همین که درو بست من جیغ زدم من:اترددددیینننن میکشمممتتت بعدم افتادم دنبالش..


اینم پست سوم یعنی قشنگ جبران چند روزی که پست نزاشتم شده.
میشا :



اتردین میخندیدو من جیغ میزدم..بدو رفت تو اتاق یابهتره بگم اتاقمون درم پشتش بست ولی قفل نکرد چون سرعتم زیادبود رفتم تو در..
من:اخ توروحت اتردین بی دماغ شدم..
اتردین سریع دروباز کرد تامنو دیدتو اون حالت کپ کرد اومد طرفم یک نگاه کرد گفت چیزی نیست..دستمو برداشتم دیدم یکم داره خون میاد با دادگفتم
من:هییی داره خون میاد بعدمیگی چیزی نیست؟
اتردین:نترس زیادنیست شهید نمیشی..بیابوسش کنم خوب میشه.
من:لازم نکرد..
بدورفتم تو w.cاتاقمون بینیمو شستم خداییش خیلی کم بود ولی خب من جون عزیز بودم دیگه..
ازدشستشویی که اومدم بیرون یکهو اتردین منوکشیدبغلش.بچه کلا روانی بود تا دیروز داشت کت شلوار قهوه ایم میکردا..
من:ولم کن روانی...تو تعادل روانی نداری تا دیروز داشتی سرم دادمیزدیا..
اتردین:ببخشید میشایی میدونم بد حرف زدم باهات شرمنده..توهم اگه جای من بودی ناراحت مشدی..خیلی سخته بفهمی ابجی کوچولوت بایک اشغال....
بقیه ی حرفشو خورد..گفت:حالا میبخشی؟
راستش ته دلم یکم ناراخت شدم که گفت ابجی..به خاطرهمینم خودمو از بغلش کشیدم بیرونو گفتم:
من:برای چی باید ببخشمت؟؟توفقط یک اسمی توشناسنامه ی من همینهو بس..پس دلیلی نمیبینم که ازت ناراحت باشم که حالا ببخشمت..
منتظرجوابش نشدمو ازاتاق رفتم بیرون.شقی داشت ازسروکوله نفسه بدبخت بالا میرفت رفتم یکدونه زدم پس کله ی شقیو گفتم:
من:هوی ولش کن بدبختو خودت که میدونی نفس به خاطرچی داشته از کله ی سامی بالا میرفته..
شقی:هوی چته بیشعور..بله میدونم.حالا اگه گذاشتی یکم اذیتش کنم..
نفس که اصلا تو این باغ نبود گفت:
راستش از چندوقت پیش یک فکری افتاده بود تو جونم به نفس گفتم:
من:نفس میای بریم اتلیه؟
نفس:وا برای چی؟؟؟
من:یک فکری دارم..ببین بیچاره پسرا کناه دارن رو مبل میخوابن.میخوام دوتا تخت تکی بگیرم بعدم بریم اتلیه عکس بندازیم بکوبونیم به دیوار...
نفس:برو بابا دیونه.
من:ضدحال..میخوام یکدونه عکس تکی بندازم یکی دوتاهم با اتردین..
شقی:هوی بیشعور.چشما درویش.
من:مسخره میخوام اگه یک وقت تفضلی اومد تواتاق شک نکنه..
شقی:اها بعد تختارو که ببینه اصلا شک نمیکنه.
من:واسه اونم نقشه دارم...میخوام هروقت تفضلی اومد تختارو بچسبونیم به هم دیگه..
شقی غش کرد گفت:خوشم میاد فکر همه جارو میکنی..
من:پس که چی.
نفس:باشه میام..
من:ایول..
بدو رفتم تو اتاق تاجریانو به اتردین بگم..وقتی جریانو گفتم گفت:
اتردین:باشه فکر خوبیه..
من:خیلی باحالی من برم یک اتلیه خوب گیر اوردم زنگ بزنم وقت بگیرم..
اتردین:حالا نخوری زمین..
زنگ زدم به اتلیه قرار شد ساعت 5اونجاباشیم..همه چی درست شده بود..بعداز خوردن ناهار بانفس افتادیم به جون مو هامون..
نفس موهاشو لخت شلاقی کرد منم موهامو فر خیلی درشت کردم..یکجورایی پیچ پیچی کردم..چندتا لباس برداشتیم.من دوتا لباس مجلسی که تا بالای زانوم بود برداشتم رنگاشم کرمی وطلایی بود..یک لباسه اسپرته یقه شل برداشتم..یک رژ بژ با رژگونه ی اجری زدم کفش پاشنه بلندم برداشتم ..


نفسم یک تاپ جذب سفیدبا شلوارجین پاره پاره یابی روشنباکفشای پاشنه بلندسفید پيراهن تنگ ماكسي دكلته كه يه چاك بلند تا روي رونم داره رنگشم طلايي به پيراهن جذب كه جلوش كوتاهه پشتش دنباله ميخوره رنگشم مشكش باشه دكلته و روي سينشم پولك كاري شده باشه كفشاشم هم رنگ لباسش بود..جیگری شده بودیم یک ارایشه ساده هم کردو ساعت 4حاضربودیم پسراهم حاضربودن..شقی نیومد گفت:نمیخوام..یکهو یک تی بی تی جمع کن ببر دیگه!!1
منم کلی حرص خوردم..صدای اتردین میاومد که داشت صدامون میکرد.بانفس رفتیم پایین.وای اتردینو ببین..یکدونه زدم پس کله ام گفتم:میشا دوباره بهت خندید..ول کن بابا برو..سامی هم باحال شده بود..ساعت4:30 زدیم بیرون..





نفس :



داشتم با ميشا ميرفتم سمت ماشين اتردين كه سامي صدام كرد خاك عالم انقدر ازش خجالت ميكشيدم حالا نه خيليا خب چيكار كنم زياد بلد نيستم خجالت بكشم كه نگو ولي خودمونيم چه تيپي زده بود پيراهن جذب سفيد كه استيناشو تا ارنج تا زده بودو تمام عضله هاشو به خوبي نشون ميداد با شلوار جين روشن پوشيده بود اخ جون تيپش با تيپ اسپرته ي من ست شده بود يه ساكم به علاوه ي ساك لباساي من دستش بود كه فكر كنم بقيه لباساش توش بود واي خدا اصلا من عاشق مدل موي اينم بقلا كوتاه ميليمتري بالاها بلند سه چهار سانتي چقدر اين بشر جيگر بود اخه
سامي-نفس بيا كارت دارم
من-بله كارتو بگو
سامي-بيا با ماشين من برم كه بعدش هم تو بري خريد هم اونجاي خوبي رو كه بهت گفتم نشونت بدم
منم كه فضول گفتم باشه رو كردم سمت ميشا كه با اتردين منتظر ما بودن
من-ميشا من با سامي ميام كه از اونور برم به كارام برسم يه سرويس خدماتي هم با سامي براي مهموني تفضلي بگيريم كه خودمونو خسته نكنيم
ميشا-باشه برو
بعد رو كرد سمت اتردينو يه دونه زد رو لپش نميدونم چي گفت كه اتردين بلند خنديدو گفت كه سوار شه
منم با سامي سوار شدمو باهاش راه افتاديم سمت اتليه معلوم بود اين ميشا هم خودش درست حسابي ادرسو بلد نيست چون دوسه بار دور خودمون چرخيديم تا رسيديم اتليه يه نگا به درش انداختم از توشم كه قشنگ معلوم بود يه اتليه مدرنو كار بلده خلاصه با يكم حرف زدنو گفتن اين كه وقت قبلي داريم رفتيم از چندتا پله پايين كه يه زير زمين خيلي بزرگو شيك بود مخصوص عكس گرفتن گفتن اول بريم لباسامون رو عوض كنيم و عكساي تكيمون رو بگيريم بعد بريم سراغ عكسايي كه ميخواستيم با هم بگيريم اول لباس اسپرتامون رو پوشيديم ميشا رفت تو يه اتاق ديگه كه عكساشو بگيره يه عكاس ديگه هم اومد يه سري ژست برام توضيح داد كه هر كدومو دوست دارم انتخاب كنم ولي از هيچ كدوم خوشم نيومد از اونجايي كه دختر عموم هنر خونده بود اونم عكاسي يه سري چيزا حاليم ميشد چون اكثر وقتا منو مدل ميكرد براي تجربه اش يه نگا به لوكيشن كردم گفتم
من-لطفا صفحه ي پشتمو سفيد كنيد
دختره كه يه من ارايش جلفم رو صورتش بود معلوم بود از اينكه از ژستاش خوشم نيومده ناراحت شده با حرص رفت پشت صحنه يعني همون ديوارو سفيد كرد ترجيح دادم ديگه چيزي بهش نگمو خودم كارامو بكنم رفتم يه صندلي ناز سفيد مشكي رو اوردمو گذاشتم وسط لوكيشن نشستم روش يكم مايل شدم سمت پايين ولي سرمو صاف نگه داشتم به جاي اينكه پاهامو جمع كنم جفتشو باز كردم ارنجو تكيه دادم به رون پامو دستامو بهم قفل كردم
من-لطفا پنكه رو بياريد تنظيم كنيد پايين پام كه موهامو پريشون كنه
اون دختره هم با هزار افاده رفت پنكه رو اورد تنظيم كرد چشمامو گربه اي تر كردمو گوشه لبمو به دندون گرفتم ميدونستم عالي ميشه زنه شروع كرد به عكس گرفتن چهرش باز شده بود انگار از عكسا خوشش اومده بود عكس بعدي رو هم ژستشو خودم گفتم يه عكس تمام قد كه پاهام به عرض شونم باز بودو پشتم به دوربين از كمر برگشته بودم سمت دوربينو يه لبخند همراه باشيطنت داشتم يه چشمكم چاشنس كارم بود دو سه تا ژسته ديگه هم گفتم ازم گرفتو بهش گفتم بره به سامي بگه بياد عكس اسپرتامون رو بگيريم داشتم موهام رو مرتب ميكردم كه سامي اومد
سامي-بفرماييد بنده دربست در اختيار شمام
من-مزه نريز بيا كه كلي بايد عكس بگيريم
رفتم سمتش دست بردم سمت دكمه هاي پيرهنشو يكم بيشتر بازش كردم براي عكس اسپرت قشنگ ميشد يقشو مرتب كردمو گفتم
من-بريم عكس بگيريم اقاي خوشتيپ
خنديدو موهامو به هم ريخت
من-اااا نكن سامي ببين چيكار كردي دو ساعت بود داشتم درستش ميكردم
سامي-اين كه غصه خورد نداره بيا خودم برات درست ميكنم
دختره كه از اول معلوم بود چشمش سامي رو گرفته گفت
-خواهر برادريد؟

سامي-چطور مگه؟
دختره ي جلف شيطونه ميگه برم بزنم بكشمشا
دختر-اخه رنگ چشماتون خيلي شبيه همه اسماتونم خب يكم شبيه
سامي-دليل نميشه براي خواهر برادري
دختره كه معلوم بود از جواب سامي زياد خوشش نيومده گفت
-پس حتما دختر خاله پسر خاله ايد
سامي-خانوم شما چه اسراري داري عشق منو بكني فاميلم بابا پدرم درومده تا پيداش كردم اگه با هم فاميل بوديم كه تا الان بچه دوممون هم تو بقلمون بود
از جواب سامي همچين ذوق كردم كه نگو به قول ميشا نيشم شل شد ولي قبل اينكه سامي ببينه جمعش كردم
من- سامي جان عزيزم بيا عكسامون رو بگيريم كه كلي كار داريم
سامي هم سرشو تكون دادو موافقتشو اعلام كرد تا دختره خواست حرف بزنه گفتم اين ژستا هم خودم ميگم
سامي-خانمي مگه قبليا رو خودت گفتي
من-اره زياد از ژستي ايشون خوشم نيومد
سامي-پس حتما واجب شد اون عكسارو ببينم
دختره هم كه حسابي حرصي شده بود گفت
-من منتظرما
من-ببخشيد بخشيد خب شروع ميكنيم
با اين حرفم شروع كردم به گفتن ژستا كه خودم عاشقشون بودم تو يكيش سامي بايد ميشست رو زمين پاشم باز ميكرد من ميرفتم بين پاش ميشستمو تكيه ميدادم به سينش سرمو هم برميگردوندم سمتشو بيني هامون ميخورد به هم يكي ديگه هم واستاده بودم پاها به عرض شونه باز ساميارم بايد از پشت بقلم ميكردو سرشو ميكرد تو كردنمو چشماشو ميبست منم بايد يكي از دستامو ميزاشتم كنار صورتش با اون يكي دستمم دستاشو كه قلاب كرده بود دور كمرم ميگرفتم يكي ديگه هم بايد جفتمون ايستاده پشت به پشت تكيه ميداديم به هم هر كدومم يه چشمكو يه خنده ي شيطنت اميز به دور بين ميزديم
عكس بعدي رو ميخواستم برگ كنم بزنم به ديوار روبه روي تخت عاشق عكسش بودم فقط از دوتا چشمامون گرفته بود دو تا چشم عسلي شبيه هم يكي مردونه يكي زنونه و درشت تر عكسامون تموم شده بود بيچاره دختره رو چقدر حرص داديم
دختر- تموم شد؟
همچين با حرص گفت كه خندم گرفت
سامي-بله تموم شد ممنون
بعدم روي موهام بوسه زد
دختره هم كه حسابي قاطي كرده بود از اتاق پريد بيرون با رفتنش منو سامي زديم زير خنده
من-بيچاره دختره عقش گرفت از اين همه عشقولانه بازي
سامي –تا اون باشه به مرد زن دار خيابون و جاده و راه نده
از بقلش اومدم بيرونو گفتم
من-بهتره بريم ببينيم اين اتردين با ميشا چيكار كردن
سامي-باشه بريم





میشا :



نفسو سامیار که رفتن تویکی دیگه از اتاقا منو اتردینم رفتیم تو اتاقه بغلی..
من:اتردین من میدونم اگه این سامی این نفسو بدبختو اخر چیزخورنکرد..
اتردین به حرفای من میخندید ازاول که راه افتادیم تا اینجا یک سره اینو میگم..
من:خب دیگه بریم عکس بگیریم..این عکاس باشی چرا نیماد؟؟
اتردین بلند خندیدگفت
اتردین:می.میشا یک باردیگه بگو کی نمیاد؟؟
خندیدمو گفتم:عکاس باشی دیگه..والازیرپامو نگاه سبزشد..
اتردین:امان ازدست تو برو لباس عو ض کن..بدو بدو رفتم لباس اسپرتمو پوشیدم بعد عکاسم اومد..اول عکاس که یک دخترجوون بود یک تیپه خزی هم زده بود فکرمیکرد کیه بهم یکی دوتاژست داد یکدونه گفت که من وایساده بودم کفشمو یک لنگه اشو دراوردم ازپشتم انداختم پایین که تو اون حالت ازم عکس انداخت.یکدونه دیگه هم نیم تنه که ساعدمو گذاشتم روپیشونیم وسرمو بالا گرفتم..ازاین خیلی خوشم نیومد..یکدونه هم تمام قد خم شدم وموهامو یک طرفم ریختم انگشتمم به نشونه ی سکوت روی بینیم گذاشتم لبامم به قول مامانم غنچه کردم...عکس تکی هام تموم شد حالا نوبته عکس با شوییمان بود اتردین که نمیدونم کی رفت بیرونو صداکردم اومدتو.وای دختره همچین چشماش برق زد که نگو..اتردین اومدجلو گفت:عکس تکیتو انداختی؟
من بدون توجه به سئوالش گفتم:
من:فکرکنم برق ازنیروگاهه دختره قطع شد..
اتردین ریز ریز خندید..بعدم رفت لباسشو پوشید منم رفتم اون لباس طلایی خوجله رو بپوشم...لباسمو پوشیدم اومدم بیرون یک لحظه موندم ولی سریع خودمو جمع کردم.اتردین یک تيشرت مشكي جذب يقه گرد كه سرشونه اش سه تا دكمه طلايي ميخوره و هيكلشو خوب نشون میداد پوشیده بود..یک نگا به عکاسه کردم مات مونده بود روی اتردین.میخواستم بزنم فکشو بیارم پایینا..با اتردین رفتیم عکسامونو بگیریم .اینارو دیگه خودم گفتم..یکدونه تمام قدانداختیم که نیم رخ وایساده بودیمو اتردین منو زیر زانومو گرفته بود بلند کرده بودو سرش نزدیک لبام بود من داشتم به دوربین نگاه میکردم...اومدیم یکی دیگه بندازیم نفسو سامی اومدن تو..اتردین داشت باسامی حرف میزد مه من یک حالت کمد دیواری که فکرکنم برای عکس بود نظرمو جلب کرد..یکهو مغزم گفت:دینگ!!!بدو رفتم پیش عکاسه گفتم:ببخشید اون کمدم میشه باهاش عکس انداخت؟
دختره متعجب گفت:اره اگه بخواین چرا که نه فقط چه مدلی میخواین اون تو..تکی دیگه؟
من:نه باهمسرم..
اول رفتم دوباره لباس اسپرتمو پوشیدم رفتم دسته اتردینو کشیدم باخودم بردم که تردین به سامی گفت:
اتردین:شرمنده داداش من برم ببینم این میخواد چه بلایی سرم بیاره..
من:ساکت شوبیاببینم..
رفتم درکمدو باز کردم خداروشکرهمونجورکه فکرمیکردم میله داشت..
اتردین متعجب گفت:میشامیخوای چی کار کنی دیوونه؟
من:بیا بهت میگم.
اتردینو هول دادم تو کمد گفت:
اتردین:دیوونه این تو می خوای چیکار کنی؟
من:وای چقدرفک میزنی..نگاه کن بشین این تو پاهاتم تقریبا جمع کن تو شیکمت دستتم به طوری که داری به یک نفر میگی بشین بگیر بالا..
اتردین:دیوونه شدی به خدا..
اتردین همون کاری که من گفتمو کردعکاسم اومد جلومون اونم فکرکنم گیج شده بود..خودمم میله ی بالا سرمم گرفتم ازش اویزون شدم..قرارشدازاین یک عکس سیاه سفیدبندازه..نفسو سامی اون پشت غش کرده بودن ار ژست من..توعکس انگار اتردین داشت به من میگفت:بتمرگ..
خیلی عکسه باحالی شد..همین که عکسو انداختن اتردین منفجرشد.منم خیلی شیک میله رو ول کردم اومدم پایین.
نفس:میشا خیلی دیوونه ای..بااین ژستتات..
سامی که قرمزشده بود.بالاخره بعدازکلی خندیدن قرارشد فردابییایم عکسارو بگیریم..از اتلیه که اومدیم بیرون نفسو سامی رفتن خریدماهم رفتیم خونه

نفس :



با سامي رفتيم سوار ماسين شديم دستامو محكم كوبوندم بهم گفتم
-يالا زود باش بگو منو مي خواي كجا ببري؟
سامي-اول بريم خريدتو بكن بعد بريم خدمات سرويس دهي پيدا كنيم بعد بريم اونجا
من-سامي اذيت نكن ديگه يعني چي اخه من كه از فضولي ميميرم تا اونموقع
سامي-پس خودتم اعتراف ميكني فضولي
دستامو بقل كردمو به حالت قهر رومو كردم سمت پنجره وگفتم
-خيلي بدي باهات قهرم
سامي-اي بابا چه زودم قهرم ميكنه باشه اول بريم اونجا
با خوشحالي پريدم گونشو بوسيدم بعدش تازه فهميدم چه غلطي كردم سامي دستشو گذاشت رو گونشو نگام كرد
سامي- چه مهربون شدي
خودمو زدم به كوچه ننه ي علي چپ و گفتم
-خب حالا چه جور جايي هست اينجا
يه لبخند زدو رفت تو فكر انگار وافعا اونجا بود
سامي-تو تهران اولين بار بابام بردم اونجا بعدش خودم عادت كردم در هفته حداقل يه بار برم اونجا از وقتي هم كه اومدم اينجا گشتم باز همچين جايي رو پيدا كردمو هر هفته اومدم
من-اي بابا بدتر دلمو اب انداختي نميخواد بگي يعني نگي بهتره
خنديدو ماشينو جلوي يه اسباب بازي فروشي بزرگ نگه داشت
سامي-پياده شو
با تعجب پياده شدم
من-نگو كه منظورت اسباب بازي فروشيه
سامي-نه بابا تو كاريت نباشه فقط بيا
رفتيم تو يه لحظه با ديدن عروسكا دلم براي اتاقمو مامانمينا تنگ شد
من-سامي صبر كن اول يه زنگ به مامانمينا بزنم
سامي-باشه
گوشيمو دراوردم و زنگ زدم يه بوق جواب ندادن دو بوق جواب ندادن ديگه ميخواستم قطع كنم كه برداشتن
مامان-الو
انگار با شنيدن صداش تازه يادم افتاد چقدر دلم براش تنگ شده تو اين چند روز اصلا بهشون زنگ نزدم چون از شنيدن صداشونو كاري كه در حقشون كردم خجالت ميكشيدم
مامان-الو بله بفرماييد
من-سلام ماماني الهي من قوربونتون برم
مامان-نفس تويي مادر نميگي من اينجا يه مامان بابا دارم كه تموم اميدشون منم چرا زنگ نميزني؟
صداش با بغض بود
من-ببخشيد مامان سرم شلوغ بود بابا خوبه خودتون خوبيد؟
مامان-ما همه خوبيم تو خوبي خوابگاهتون راحته
جوابشو ندادم نمبتونستم يه دروغ به اين بزرگي بگم مامان-دلم برات تنگ شده نفس مادر نگفتي خوابگا خوبه
من-الو مامان صدات نمياد الو الو
بعدم ترجيح دادم قطع كنم اين كه خودمو بزنم به كوچه علي چپ بهتر از گفتن اون دروغ شاخ دار بود مامانم دوسه بار زنگ زد كه رد تماس زدم
سامي-بريم نفسي؟
من-بريم
من –خب حالا چيكار كنيم
سامي-هرچقدر دلت ميخواد عروسك بردار
من-هان ؟
سامي-براي خودت نيست كه اونجايي كه ميريم بايد اينا رو ببريم
من-باشه باشه
شروع كرديم خريد كردن هر چيزي كه به نظرم خوشگل بود برداشتم از ماشين گرفته تا عروسك باربي سامي هم پشت سرم بودو خريدارو مياورد بعد اينكه كل مغازه رو خالي كرديم سامي پولشو حساب كردو با عروسكا رفتيم سوار ماشيم شديم تو تعجب بودم كه گفت پياده شو با ديدن تابلوي جايي كه اومده بوديم چشمام چهارتا شد



بيمارستان براي چي اومديم بيمارستان با باتعجب برگشتم سمت سامي كه با لبخند داشت به بيمارستان نگا ميكرد
من-سامي مسخره كردي منو چرا اومديم اينجا دستمو گرفتو با عروسكا رفتيم تو يكي از پلاستيك هاي پر از عروسك هم داد دستمو بردم تو همه ميشناختنش هركي رد ميشد ميگفت
-سلام اقاي مهرارا
تا رسيد به يه مرد كه پيشش واستاد
سامي-سلام جناب خوب هستين شما نامزدم نفس فروزان نفس جان ايشون رئيس اين بيمارستان اقاي خطيبي هستن
من-سلام از اشناييتون خوشبختم
خطيبي-منم همينطور پس با جفتت اومدي ساميار ايشالا خوشبخت بشيد برو كه بچه ها منتظرن
از خطيبي خداحافظي كرديمو رفتيم سمت بخشي كه اصلا فكرشو نميكردم سامي اروم گفت
- نفسي مهربون باشو محبت كن تا تو محبت غرق بشي دليل انتخاب رشته ي من اين بچه هان شاد باشو بهشون انرژي بده غمگين نباش دلم ميخواد اون نفس شيطون باشي كه همه ازش اميد ميگيرن نه نا اميدي
يه بار ديگه اسم بخشو خوندم بخش بيماران سرطاني(اطفال پزشك مخصوص اقاي نيكنام) يه نفس عميق كشيدمو لبخند بزرگي زدم بدون توجه به سامي رفتم تو سامي هم پشت سرم اومد و گفت
-دو دقيقه پيشم واستا بعد جيم بشو
الهي چقدر بچه اينجاس يكي از يكي ناز تر و معصوم تر چقدر پاكن چقدر بي گناه اسير اين بيماري شدن ساميار چه روح بزرگي داره من براي چي اين رشته رو انتخاب كردم اون براي چي از خودم خجالت ميكشم من براي كلاسش اون براي اين بچه ها به ثانيه نكشيد كه دروبرمون پر از بچه شد و عمو ساميار گفتنشونم همه جارو پر كرد
-عمو ساميار چرا دير اومدي؟
-عمو ساميار اين خانوم خوشگله كيه؟
-عمو ساميار دلم برات تنگ شده بود
خندم گرفته بود داشتم نگاشون ميكردم كه توجهم به سمت دختري كه گوشه اي واستاده بودو فقط داشت نگا ميكرد جلب شد چقدر خوشگل بود لباي عنابي پوست به رنگ برف چشماي مشكي رنگ شب مژه هاي برگشته بلند كه زير چشماشو سايه انداخته بود بي اختيار از پيش ساميارينا رفتم كنارو اروم رفتم سمت دخترك معلوم بود كه تازه متوجه بيماريش شدن چون هنوز روسرش موهاي پر كلاغي خوشگلي وجود داشت رفتم دو زانو نشستم روبه روش مهم نبود شلوارم كثيف ميشد مهم نبود كلاس نداشت مهم نبود كه .....
من-اسمت چيه خانوم خوشگله؟
با چشماي خمارو درشتش خيره شد تو چشمام چقدر قشنگ نگا ميكرد نگاش مثل اب مثل شيشه صاف بود وبرق ميزد
دخترك- ستاره اسمم ستارس اسم شما چيه؟
دستمو اوردم جلو بازدممو فوت كردم توش و گفتم
-من نفسم ميايي با من دوست بشي
چشماش برق زد واقعا اين اسم برازندش بود چشماش ستاره داشت
ستاره-باشه نفس جون
يه عروسك خوشگل گرفتم سمتشو گفتم
-اينم براي دوست خوشگل من
با صداي سامي سرمو برگردوندم ولي از رو زانوم بلند نشدم
سامي-به به ستاره خانوم خوب نامزده منو ميدزديا
ستاره خنديدو با اين كارش دو طرف صورتش چال درومد منم لبخند بزرگي زدمو دستمو كردم توي چال گونش اونم دستاي كوچولوشو كرد تو چال گونه ي من عجيب مهر اين دختر افتاده بود به دلم



داشتم با ستاره صحبت ميكردم كه يه دختر بچه ي خوشگل ديگه هم اومد پيشم
دختر- خانوم به منم از اون عروسكا ميدي؟
من-چرا ندم گلم ولي اول بايد بگي اسم قشنگت چيه؟
دختر- اسمم مريم
من-به به چه اسم قشنگي منم نفسم
بعدش يه عروسك خوشگل ديگه دراوردم دادم بهش الهي اينا چقدر نازن سرمو اوردم بالا ديدم بله يه سري بچه ديگه هم زل زدن به عروسكايي كه تو دستمه خندم گرفت بلند شدم دست مريمو با ستاره گرفتم گفتم
-هر كي با من دوست بشه بهش عروسك ميدم
يكي از يكي ناز تر تو عمرم با اين همه بچه يه جا دوست نشده بودم به هر كي يه عروسك ميدادمو چند دقيقه بقلش ميكردم اصلا نفهميدم ساميار كجا رفت عروسكام تموم شده بود ولي يه دخترو يه پسر مونده بودن همچين نگام ميكردن كه دلم كباب شدش گوشيمو دراوردم زنگ زدم سامي
سامي-جانم نفس
من-كجايي تو؟
سامي-والا ديدم تو سرت با بچه ها گرم شده منم يادت رفته گفتم برم به يكي از بچه ها كه امروز عمل داره سر بزنم يه عروسكم برام مونده بود برم بدم بهش كارم كردم الان دارم ميام پيشت
من- داري ميايي برو تو ماشين اون ماشين كنتروليه با اون عروسك باربيه كه من چشمم گرفته بودش برام گرفتيرو بيار
سامي-مي خواي باهاشون عروسك بازي كني؟
من- تو كاريت نباشه برو بيار
سامي-اوه اوه چه خشن الان ميرم ميارم
من-زود باش
سامي-باشه بابا
من-خدافظ
سامي هم خداحافظي كردو گفتش زود مياد
من-خب تا هديه هاي شما تو دوتا خوشگلا بياد بياييد با هم دوست بشيم من نفسم
پسر-منم محمدم
دختر-منم ترنمم راسته كه شما با عمو سامي عروسي كردي
پسر-يعني الان شما زن عموي مايي؟
اومدم جواب بدم كه صداي سامي اومد
سامي-بابا انقدر از زن من حرف نكشيد
اسباب بازي ها رو از دستش گرفتمو گفتم
-تو منو اذيت نكني اينا منو اذيت نميكنن
بعدم عروسكا رو دادم به بچه ها و صورتشون رو بوس كردم اونا هم تشكر كردنو رفتن پيش بقيه تا با اونا عروسك بازي كنن
سامي-ااا اينا رو دادي به اينا پس خودت چي؟
من-مگه من بچم به درد من كه نميخوره عروسكا هم تموم شده بود گفتم بياريش براي اينا
سامي-بريم بقيه كارارو بكنيم ساعت 30/8 دير ميشه
من-باشه بريم
سامي-بچه ها خدافظ
حالا مگه ميزاشتن بريم
-عمو نفس جون نريد ديگه
-نفس جون بازم ميايي؟
-عمو بازم نفسو مياري با خودت
-عمو نميشه اگه ميخواي بري نفس جونو نبري
ساميار-نخير نفس با من مياد ديگه چي زنمم ميخواييد ازم بگيريد
من-بچه ها من قول ميدم زود تر از ساميار بيام اينجا
ستاره-نفس جون قول ميدي؟
من-اره گلم قول ميدم
بعدش خم شدم گونشو بوسيدمو با ساميار از بيمارستان رفتيم بيرون
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط *terme* ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ
#30
اینم سه تاپست یعنی حال کنین چه قدر من خوبم Sleepy
سپاس یادتون نره Sad
........................................
پاسخ
 سپاس شده توسط سامیار.. ، Nazina


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان