امتیاز موضوع:
  • 42 رأی - میانگین امتیازات: 4.12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست

#31
ببببببببببببببقیشو میخوام
[img]http://دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 4 [/img]
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، Zah...ra ، مهد هدایت ، nazanin.ebr ، Zamani1234 ، Nazina
آگهی
#32
ممنونم Heart
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
#33
دیگه نصفه شبی رمان نخونید دیگه! Big Grin

چقدم خودم نمی خونم
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 4
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، saei_roshani ، nazanin.ebr ، Nazina
#34
میفرستی ؟  Undecided
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، saei_roshani
#35
اینم فصل نهم برای عاشقای رمان!


مهران
از اتاقم اومدم بیرون آوا داشت وسایلشو جمع میکرد .
من:گلسا رفت؟
_:بدون این که بهم نگاه کنه سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:نیم ساعت پیش!
سرمو تکون دادم .از ظهر که آوا رو دیده بودم خیلی باهام سر و سنگین شده بود میدونستم به خاطر کاریه که دیشب کردم.
گفتم:میتونی خودت بری خونه؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد ولی همچنان نگاهم نمیکرد!
من:پول داری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:امروز 27 بهمنه من چهار روز پیش حقوقمو گرفتم!
من:خب باشه!
لباسمو مرتب کردم و گفتم:ممکنه شب دیر بیام! درو رو کسی باز نکن.
لبشو گزید و گفت:من خودم میتونم مراقب خودم باشم!
پس حدسم درست بود .نفس عمیقی کشیدم و گفتم:اینو که میدونم .به هر حال گفتم که حواست باشه کسی در خونتو زد من نیستم!
سرشو تکون داد.
گفتم:خدافظ!
بالاخره سرشو گرفت بالا و گفت:به سلامت!
حالا با خیال راحت میتونستم برم!
رسیدم دم خونه مادر جون کتمو صاف کردم و دسته گلی که براشون خریده بودم رو برداشتم و راه افتادم.
زنگ درو فشار داد بدون این که کسی جواب بده در باز شد.
وارد حیاط شدم و درو بستم مامان از خونه اومد بیرون دم ایون ایستاد و گفت:اومدی؟
به ساعتم نگاه کردم هنوز هشت نشده بود. حیاطو طی کردم و رسیدم به مامانم و گفتم:سلام!
دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت:به روی ماهت پسرم! بیا بریم تو!
من:همه اومدن؟
مامان سرشو تکون داد و گفت:تقریبا!
وارد خونه شدیم صر و صدا از سالن می اومد.
مادر جون از اشپزخونه بیرون اومد بادیدن من با خوشحالی اومد سمتم!
_:به به سلام! شازده پسر!
دستشو گرفتم و پشت دستشو بوسیدم و گفتم:سلام مادر جون!
پیشونیمو بوسید و گفت:چشممون به جمالت روشن شد پسر!
خندیدم و گفتم:شما لطف داری!
دست گل رو دادم دستش و گفتم:مبارکا باشه هزار سال دیگه کنار هم باشین مادر جون!
گلا رو گرفت دستش و گفت:قربونت برم پسر تو خودت تاج گلی!
چشمکی زدم و گفتم:شادومادمون کو؟
مامان ضربه ای به بازوم زد مادر جون خندید و گفت:دوماد نشسته بین مهمونا!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:پس من برم واسه تبریکات!
مامان لبشو گزید و گفت:جلو اقا جون این حرفا رو نزنیا!
مادر جون همون طور که میخندید گفت:اتفاقا خیلی خوشش میاد!
رو کرد به مامان و گفت:تو که باباتو میشناسی دختر!
اونا رو تنها گذاشتم و وارد سالن شدم همه بزرگترا بودن ولی خبری از دختر و پسرای فامیل نبود!
بابا نشسته بود و با دایی حرف میزد وارد سالن که شدم سلام بلندی کردم همه جوابمو دادن به بابا نگاه کردم روشو کرده بود اون طرف و خودشو زده بود به اون راه!
رفتم سمت اقاجون که بین جمعیت نشسته بود. عصاشو برداشت و ازجاش بلند شدو گفت:به به ببین کی اومده!
جلو رفتم و گفتم:سلام اقاجون!
با لبخند گفت:سلام اقای دکتر!
بعد از سلام و احوال پرسی اقاجون گفت:جوونا رفتن بالا بابا جون تو هم اگه میخوای برو!
از بزرگترا کسب اجازه کردم و رفتم سمت پله ها!
تو راه پله صدای گیتار می اومد فهمیدم دوباره بهنود معرکه راه انداخته!
همون طور که با ریتم اهنگ شروع به خوندن کردم از پله ها بالا رفتم.
........
اگه می خوای فراموشم کنی تو بذار دوباره من ببینمت
واسه ی آخرین بار توی آغوش بذار بگیرمت
اگه هنوزم می شنوی تو این صدا رو
بیا بر گرد و ببین این قلب ما رو
که دیگه غبار غم رو دل نشسته
بیا پاک کن این همه گرد و غبارو
کوچه بی تو بی عبوره کوچه چه سوتو کوره
کوچه بی تو بی عبوره این کوچه چه سوتو کوره
........
همه برگشتن سمتم بهنود دست از گیتار زدن برداشت با غیض گفت:خیلی صدات خوبه؟اهنگو خراب میکنی؟
من:بهت افتخار دادم خوندم زیادی پر رو شدیا
فرنود گفت:یه صدایی داره همچین که میخونه پنجره ها میلزره
رزا برگشت سمتش و گفت:چی کار دارین پسرعمم رو؟به کنار دستش که خالی بود اشاره کرد و گفت:بیا پسر عمه بیا بشین کنار خودم اینا همشون صداهاشون دخترونس چش ندارن ببین یکی مردونه بخونه!
لبخندی زدم و رفتم سمتش رزا 17 سالش بودولی سن زبونش دوبرابر سن خودش بود .تنها دختری بود که میشد دو کلام عادی باهاش حرف زد.
نشستم کنارش و گفتم:رو کردم به بهنود و با ریتم اهنگ گفتم:خب حالا تو بزن شاد بزن تو هم میتونی!
همون موقع نادیا با ناز گفت:انگار کبکت خروس میخونه مهران!
میدونستم موضوع آوا تا حالا به گوشش رسیده. پوزخندی زدم و گفتم:چرا نباید بخونه؟همه چی ارومه منم خیلی خوشحالم!
یه دفعه همه با هم گفتن:آوووو !
بهنود چشمکی زد و گفت:انگار خوشی زده زیر دلت!
ابروهامو دادم بالا در حالی که زیر چشمی به نادیا نگاه میکرد که ببینم چه عکس العملی نشون میده گفتم:خب به افتخار خوشی من یه اهنگ شاد بزن!
انگار همه منتظر بودن با این حرفم شروع کردن به دست زدن .
نادیا دست به سینه نشست و صورتشو واسم کج کرد .
بهنود هم شروع کرد به زدن همه با هم خوندن:
میدونم ٬ میدونم
میدونم خاطرمو خیلی میخوای
٬ میدونی خاطرتو خیلی میخوام خاطرتو خیلی میخوام
چشم حسودا کور بشه ٬
هرچی بلاست به دور بشه
بساط عشق منو تو ایشالا جفت و جور بشه
نقل و نبات و شیرینی
٬ مگه میشه تو دل نشینی؟
از اون دو تا چشم سیات الهی که خیر ببینی
الهی که خیر ببینی.....
عجب اهنگ به جایی!دلم میخواست آوا هم اینجا بود .
با رضایت به چشمای نادیا نگاه کردم ایشی گفت و با ناز صورتشو برگردوند.پوزخندی زدم و حواسمو دادم به اهنگ .

بچه ها داشتن میخوندن که صدای اقاجون همه رو ساکت کرد:ببین چه بساطی راه انداختن!
در حالی که عصاشو تو هوا تکون میداد گفت:مگه اینجا مطرب خونس؟!
فرنود از جاش بلند شد و بشکن زنان رفت سمت اقاجون و گفت:امشب شبه....عروسیه...همگی بگین مبارکه مبارکه!!
اقاجون با عصا کوبید تو پهلوی فرنود که این طرف و اون طرف میرفت.
فرنود بی اعتنا دستای اقاجونو گرفت و اوردش وسط سالن و در حالی که دست میزد گفت:دوماد باید برقصه!
همه شروع کردن به جو دادن اقاجونم کم نیاورد شروع کرد به رقصیدن!
تکیه دادم به مبل و پامو انداختم روی پام . همون موقع نادیا اومد نشست کنارم و تکیه داد به بازوم .
یه کم خودمو کشیدم عقب.
پشت چشمی واسم نازک کرد و گفت:مامانت میدونه؟
ابروهامو دادم بالا .
پوزخندی زد و گفت:قضیه اون جوجه هه که تو خونت جا بهش دادی!
چینی به ابروهام دادم و گفتم:من نگم یه کلاغ هست که این خبرا رو واسشون ببره!
سرشو تکون داد و گفت:من خبر چین نیستم!
پوزخندی زدم و گفتم:اوه بله!کاملا معلومه!
یه نگاه تحقیر امیز نثار اون تیپ جلفش کردم و گفتم:میدونی خوشم میاد از رو نمیری!
خودشو لوس کرد و گفت:عزیزم من هر کاری میکنم به خاطر توئه!
زل زدم تو چشمامو با خونسردی گفتم:ببین من یکی دارم که هم واسش عزیز باشم هم این که واسم هر کاری بکنه! بهتره بری تورتو واسه یکی دیگه پهن کنی دختر!
بعد از جام بلند شدم و الکی رفتم سمت دستشویی!
تو راهرو ایستادم خواستم گوشیمو از تو جیبم در بیارم که دیدم نیست! یادم افتاد رو میز جا گذاشتمش!
برگشتم تا سالن دیدم نادیا گوشیمو گرفته دستش!
سریع رفتم جلو و گوشی رو از دستش کشیدم.
با خنده گفت:خودشه؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم:مثه این که باید رو گوشیم قفل بذارم!
دست به سینه تکیه داد به مبل و گفت:همچین تحفه ای هم نیست!
گوشی رو گذاشتم تو جیبم طوری که فقط خودش و خودم بشنوم گفتم:حداقل نه گوجه پای لپاش کاشته نه بینیشو عین دلقکا کرده نه لباشو عین بادکنک باد کرده !
ابرومو دادم بالا و گفتم:هوم؟
با غیض از جاش بلند شد و گفت:چشم نداری خوشگلیای منو ببینی!
یه نگاه به هیکلش کردم و گفتم:اتفاقا چشمام خیلی خوب میبینه! تمام پرتزایی که رو بدنت انجام دادی رو کاملا میشه تشخیص داد!
دندوناشو رو هم فشرد و گفت:لیاقتت همونه!
با خیال راحت لم دادم رو مبل و گفتم:شک نکن که تو لیاقتمو نداری!
چشماشو ریز کرد و گفت:بپا رو دست نخوری اقا!
بعد از جلوی چشمم دور شد!
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:آوا تا اخر عمر واسه ضایع کردن این یکی مدیونتم!


آوا
چشمامو باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
از جام بلند شدم و رفتم سمت پنجره! دستامو تا اونجایی که میشد بالا کشیدم و به اسمون نگاه کارم!یه نگاه به یاکریمایی که رو سکوی کنار دیوار لونه ساخته بودن کردم و گفتم:سلام همخونه ها!عجب صبح قشنگیه مگه نه؟!پنجره رو باز کردم! دیگه ازم نمیترسیدن همون جوری سرجاشون نشسته بودن!
با ذوق گفتم:میدونین امروز چه روزیه؟
رومو کردم به اسمونو گفتک:امروز تولدمه!
به جز نگاه کردن هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد!
پنجره رو بستم .رفتم سمت دستشویی!
تو اینه به خودم نگاه کردم!
دستی توی موهام کشیدم . به خاطر این دوماهی که بهشون دست نزده بودم بلند شده بودن.
دیگه نمیتونستم رو صورتم تحملشون کنم برای همین مجبور بودم تل بزنم!
به خودم تو اینه گفتم:خب الان چه حسی داری؟19 سالگی چه حس و حالی داره؟
به چشمای خودم خیره شدم و گفتم:هیچ فکرشو میکردی روز تولدت رو تو چنین جای خوبی شروع کنی؟!تو یه خونه!یه جای گرم و نرم!یه زندگی خوب!
از دستشویی اومدم بیرون و رفتم نشستم رو مبل یه نگاه به اطراف کردم و گفتم:اگه این قرض تموم نشدندی بود منم میتونستم اینجا بمونم!
سرمو تکون دادم و گفتم:امروز روز خوبی واسه فکر کردن به بدبختیا نیست!
صبحونمو خوردم و لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
رفتم تو سوپر سرکوچه! میخواستم واسه خودم کیک بخرم!
یه نگاه به کیک یزدیایی که هر سال یه دونشو واسه خودم میخریدم انداختم.سرمو با خنده تکون دادم و رفتم سمت قفسه ای که کیک صبحونه داشت. یه دونه بزرگش کاکائویشو برداشتم و رفتم حساب کردم بعد از اونم برای اولین بار به جای اون شمعای سفید یه بسته شمع کوچیک رنگی خریدم!
و برگشتم خونه!
کیکو شمعا رو گذاشتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرتب کردن خونه.
یه ناهار مفصل خوردم و اماده شدم تا برم مطب!
دلم میخواست اون روز عالی به نظر برسم.یه کم ارایش کردم و لباسامو ست پوشیدم و از خونه زدم بیرون!
وارد مطب شدم هنوز خبری از مهران و گلسا نبود.
تا کارامو انجام بدم گلسا سر رسید برای اولین بار به محض روردش از جام بلند شدم و با خوشرویی گفتم:سلام!
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:علیک!
لبخندی زدم و گفتم:خسته نباشی!
ابروهاشو داد بالا و گفت:ممنون!
نشستم سر جام!
همون طور که میرفت سمت اتاقش گفت:مثه این که خیلی خوشحالی؟
دستمو گذاشاتم زیر چونمو و گفتم:اوهوم!چرا نباشم!
پوزخندی زد گفت:خوبه!
سرمو تکون دادم رفت تو اتاقش!
خیلی نگذشته بود که مهرانم اومد!
این چند روز خیلی کم باهاش حرف زده بودم ولی نیمخواستم اون روزو خراب کنم.
با ورودش یه نفس عمیق کشیدم و با ذوق گفتم:سلام!
لبخند کجی زد و گفت:سلام!
از جام بلند شدم درحالی که روی پنجه و پاشه جا به جا میشدم گفتم:خسته نباشی!
باخنده گفت:سلامت باشی!
اومد جلو و گفت:خبریه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:نه چه خبری؟
زیر چشمی به اتاق گلسا نگاه کرد و گفت:پشت در ایستاده؟
با اخم گفتم:نه!
چطور میتونست فکر کنه من فقط به خاطر اون باید اینجوری رفتار کنم؟!با دلخوری گفتم:من حق ندارم یه روز خوشحال باشم؟!
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:اخه چند روزه....
پریدم وسط حرفش و در حالی که مینشستم سر جام گفتم:میدونم!خودم میدونم!اگه اونجوری بهتره خب مشکلی نیست!
بعد سرمو انداختم پایین!
نشست لب میز و گفت:منظورم این نبود!
بدون این که نگاهش کنم شونه هام انداختم بالا و گفتم:مشکلی نیست. به هر حال درستشم همینه!
خندید و گفت:بابا من که چیزی نگفتم ناز میکنی!
سرمو گرفتم بالا و گفتم:محض اطلاعت من هیچوقت ناز نمیکنم!
دستشو گذاشت زیر چونمو گفت:ادم روز تولدش اینقد بد اخلاق میشه!
با تعجب نگاهش کردم. این از کجا یادش بود؟
یه دفعه تو دلم خالی شد هیچوقت کسی تولدمو بهم تبریک نگفته بود!
لبخند مهربونی زد و گفت:فکر کردی من تولد رفیقم یادم نمیمونه!
لبخند محوی زدم و گفتم:ممنون!
لپمو کشید و گفت:این یعنی اشتی دیگه؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم ولی نگاهش نمیکردم.
از جاش بلند شد و گفت:خب پس من میرم با خیال راحت به کارم برسم!
تمام وقت فکرم درگیر این بود که چطور یادش مونده!این که یه نفر تولدتو تبریک بگه واقعا حس خوبی داشت.برای اولین بار حس میکردم واقعا وجود دارم.
ساعت هفت و نیم بود . داشتم وسایلمو جمع میکردم که گسلا با عجله از مطب رفت بیرون میدونستم از ترس مهرانه که زود میره نمیخواست باهاش رو به رو بشه! البته منم اگه جای اون بودم همین کارو میکردم.
کیفمو برداشتم مهران هم از اتاقش اومد بیرون!
لبخندی زد و گفت:بریم؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و دنبالش راه افتادم!
ماشین تو حیاط متوقف شد.از ماشین پیاده شدم و گفتم:ممنون!شب به خیر!
خواستم برم بالا که گفت:آوا!
برگشتم سمتش! در ماشینو بست و گفت:وایسا ببینم!
بعد اومد سمتم!
من:چیزی شده؟
دستمو گرفت و کشید سمت در خونش و گفت:یه دقیقه صبر کن!
منتظر شدم که درو باز کنه کلیدو چرخوند و درو کامل باز کرد هنوز داشتم خودشو نگاه میکردم!
به داخل اشاره کرد سرمو برگردوندم!تو راهرو پر از بادکنک بود!
ناباورانه به اطرافم نگاه کردم مهران گفت:تولدت مبارک!
برگشتم و نگاهش کردم!
یه جعبه کوچیک از تو جیبش بیرون اورد و گفت:اینم از اصل کاری!
سرجام خشکم زده بود حتی نمیتونستم حرف بزنم فقط به مهران نگاه کردم!
با خنده گفت:نمیخوای بگیریش!
دسته کیفمو رو شونم فشار دادم!
خودش اون یکی دستمو گرفت و جعبه رو گذاش توش هنوز ساکت بودم با لبخند سرشو اورد بالا ولی با دیدن چشمای خیره من نگرانی گفت:آوا!
اب دهنمو قورت دادم چشمام پر از اشک شده بود.
شونه هامو گرفت و گفت:گریه میکنی؟
چونم شروع کرد به لرزیدن!
لبخندی زد و گفت:ادم روز تولدش که گریه نمیکنه! دستمو گرفت و گفت:بیا بریم تو !
خواست منو با خودش بکشه داخل ولی منم سرجام ثابت مونده بودم! همین که برگشت . کادویی که دستم بود فشار دادم رو سینش و کادوشو از تو دستم رها کردم . جعبه افتاد رو زمین منم دویدم سمت پله ها!
_:آوا!
اشکام سرازیر شده بود کنترل هیچ کدوم از کارایی که میکردم دست خودم نبود خودمو رسوندم تو خونه!قبل از این که مهران بهم برسه درو بستم و قفلش کردم!
رفتم تو اشپزخونه و نشستم رو زمین به هق هق افتاده بودم حتی نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم!
مهران 10 دقیقه ای داشت در میزد خودمو چسبونده بودم به کابینت و همچنان گریه میکردم.
بالاخره صدای در قطع شد.
سرمو اوردم بالا چشمم خورد به کیک و شمعایی که خریده بودم!
اشکامو پاک کردم و از جام بلند شدم و کیک و شمعا رو برداشتم و رفتم و نشستم تو سه گوشه کنار دیوار هال! کیکو گذاشتم رو سرامیکا!و همون طور که اشکام بی صدا پایین میریخت شمعا رو فرو میکردم توش!
کبریتو روشن کردم در حالی که یکی یکی شمعا رو روشن میکردم با صدای
لرزون بین هق هقام با ریتم خوندم:تو...لد!تو... لد!تو...لُدت ... ت..با...رک!م..بارک... م. با..رک... تو...ل....دت..مبارک!...بیا... شمعا ..رو فوت کن!...تا صد سال زنده ...باشیــــی!
یه نفس عمیق کشیدم تا گریمو کنترل کنم!دراز کشیدم کنار کیکم شمعا مثه یه گوله اتیش بالای کیک روشن شده بودن....
لبمو گزیدم تا صدای گریم تو خونه نپیچه! با یه نفس شمعا رو فوت کردم و تو بغل خودم جمع شدم و چشمامو بستم...
دور حوض لی لی میکردم با جیغ و فریاد میگفتم:امروز تولد منه!
دستامو بردم بالا و در حالی که میپریدم با شادی برای خودم دست میزدم.
زن داییم نشسته بود لب حوض و داشت سر شیر میوه ها رو میشد با غیض گفت:بچه دو دقیقه ساکت شو!
همون موقع شهاب پسر خودش هم راه افتاد دنبالم.هر دو با هم حیاطو دور میزدیم و میگفتیم :تولده تولد!!!
شیرو بست و گفت:سرمو بردین!
کم کم ساکت شدم رفتم کنارش نشستم دستامو گذاشتم زیر چونمو و زانوهامو تکیه گاه بازوهام کردم داشت با حوله سیبا رو خشک میکرد گفتم:زن دایی!
بدون این که نگاهم کنه گفت:هان؟
موهامو از جلو صورتم کنار زدم و گفتم:مامانم امروز میاد؟!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:من چه میدونم!
با ناراحتی گفتم:اخه امروز تولدمه!
_: امروزم یه روزه مثه روزای دیگه! وقتی مامانت دوست نداره ببینتت چه فرقی داره تولدته یا نه!
لب ورچیدم از جام بلند شدم و در حالی که پامو زمین میکوبیدم گفتم:مامانم خیلیم منو دوست داره!
پوزخندی زد و با اون قیافه بدجنسش بهم نگاه کرد و گفت:نه نداره!هیچکی تورو دوست نداره!
اشک تو چشمام جمع شده بود عقب عقب رفتم و تکیه دادم به دیوار!یعنی مامانم منو واقعا دوست نداشت؟!از زن دایی متنفر بودم!
یه نگاه به شهاب کردم هنوز داشت دور حوض میدوید.
نگاهمو گردودنم سمت زن دایی حواسش به کار خودش بود.
یه دفعه خیز برداشتم سمت شهاب و هلش دادم تو حوض!
صدای جیغش با گریه من قاطی شد!
زن دایی افتاد دنبالم. داشتم از دستش فرار میکردم که خوردم به یکی همین که خواستم سرمو بلند کنم یه سیلی محکم برق از سرم پروند!
زن دایی فریاد میزد: دختره چش سفید.... ایشالا عذاتو بگیرن جای تولدت!
اقاجون رو کرد به زن دایی و گفت:تهمینه خانوم ساکت! میخوای همه بشنون؟
تهمینه با عصبانیت گفت:بشنون! داشت پسرمو میکشت!
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:حسابتو میذارم کف دستت!
ازش ترسیدم.
با این که اقاجون بدجوری زده بود تو صورتم میخواستم بهش پناه ببرم که بازومو گرفت و منو تو هوا بلند کرد.با صدای بلند داشتم گریه میکردم!
به شهاب نگاه کردم که تو بغل زن دایی داشت گریه میکرد.
اقاجون منو کشید سمت انباری با گریه گفتم:نه.... من از اونجا میترسم!
منو پرت کرد وسط انباری و گفت:همینجا میمونی تا ادم شی.فهمیدی!؟
تمام بدنم درد گرفته بود تا اومدم به خودم بجنبم رفت و در رو بست!با مشتام میکوبیدم به در و میگفتم:غلط کردم ... اقا جون...شهاب! شهاب بیا منو بنداز تو حوض! من میترسم!اقا جون!
هیچکس جوابمو نمیداد دست از در زدن برداشتم
یه نگاه به اطراف کردم همه جا تاریک بود.!همون طور که گریه میکردم هیکل کوچیکمو از رو زمین بلند کردم و از روی صندوقا بالا رفتم و نشستم زیر پنجره کوچیکی که به حیاط راه داشت.
هنوز داشتم گریه میکردم. از درد بندم میلرزیدم!
زن دایی داشت تو حیاط غر غر میکرد.یه دفعه سرشو برگردوند سمت انباری و گفت:کوفت!زهر مار! لال شی الهی!
دستمو گذاشتم تو دهنم از درد با دندونام به اون فشار می اوردم تا صدام دیگه بیرون نره!کم کم همون جا خوابم برد!
این اولین تولدی بود که به یاد می اوردم تولد 5 سالگیم!


چشمامو روی هم فشار دادم تا اشکام پایین بریزه!
بعد اروم بازشون کردم و به کیکو شمعای خاموش روش خیره شدم!
همون موقع در باز شد!
از جام بلند شدم مهران اومد داخل مطمئن بودم دروقفل کردم . همون موقع یه دسته کلید نو دستش دیدم!
یه ذره به اطراف نگاه کرد بالاخره منو کوشه خونه دید! اومد سمتم و گفت:حالت خوبه؟
اشکامو پاک کردم و با صدای گرفته ای گفتم:مگه تو کیلید داری؟
بدون این که جوابمو بده نشست رو به رومو و گفت:ببینمت؟!خوبی؟!
دستش که داشت می اومد سمتمو پس زدم و گفتم:خوبم!
به صورتم نگاه کرد و گفت:این همه اشکو از کجا میاری؟
اهی کشیدم و گفتم:میشه تنهام بذاری؟!
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:که باز گریه کنی؟
من:خواهش میکنم!
دستمو گرفت و گفت:پاشو ببینم!
ملتمسانه گفتم:مهران!
دستشو گذاشت پشت کمرم و به زور بلندم کرد و گفت:من کلی غذا سفارش دادم و کیک گرفتم .
من:حوصله ندارم!
نگاهم کرد و گفت:میای یا به زور ببرمت؟!
از قیافش معلوم بود شوخی نداره!
دنبالش راه افتادم و رفتیم خونش!
دستامو بغل گرفته بودم و به خونه که تزئیین شده بود نگاه میکردم.این نهایت ارزویی بود که میتونستم برای روز تولدم داشته باشم!
مهران از من جدا شد و رفت سمت اشپز خونه من همون طور سر جام ایستاده بودم و به بادکنکایی که همه جای خونه میشد پیداشون کرد نگاه میکردم.
مهران با کیک بزرگی که روش پر از شمع روشن بود از اشپزخونه اومد بیرون!با خنده گفت:تولد تولد ....تولدت مبارک!
همون طور که اشکام میریخت پایین میخندیدم.
کیکو گرفت جلومو گفت:زود باش ارزو کن!
با تعجب گفتم:چی کار کنم؟
لبخندی زد و گفت:وقتی ادم کیک تولدشو فوت میکنه باید یه ارزو بکنه!حالا ارزوتو بکن و شمعا رو فوت کن که دارن اب میشن!
با استرس نگاهش کردم نمیدونستم چه ارزویی باید بکنم.اصلا بلند نبودم ارزو کنم!
با نگرانی گفتم:من نمیدونم!
خندید و گفت:من به جات ارزو کنم؟
مردد نگاهش کردم .
چشماشو بست و یه چیزی زیر لب گفت. من:چی گفتی؟
_:ارزو کردم!
من:خب چی؟
خندید و گفت:تو فقط شمعاتو فوت کن!
فوتشون کردم . همون موقع مهران دکمه کنترلی که دستش بود رو فشار داد . یه اهنگ خارجی پخش شد!مهران کیکو گذاش کنار و دستامو گرفت.
من:چی کار میکنی؟
بدون این که جواب بده منو با اهنگ این طرف و اون طرف میچرخوند!
خندم گرفته بود گفتم:نکن!
مهران لبخندی زد و گفت:تو که اینقد قشنگ میخندی واسه چی همیشه نمیخندی؟!
لحنش طوری بود که باعث میشد خجالت بکشم!
سرمو انداختم پایین مهران دستامو بیشتر تو دستاش فشرد.
اروم گفتم:چرا این کارا رو میکنی؟
هیچی نگفت سرمو گرفتم بالا! منو تو بغل گرفت و گفت:میفهمی!
من:خب بگو!
_:صبر داشته باش!
بعد از رقص به زود کیکا رو به خوردم داد و پیتزاهایی که سفارش داده بود رو هم اوردنو خوردیم!
غذاشو تموم کرده بود از جاش بلند شد و گفت:زود بخور بیا تو هال!
نگاه به چند تا تیکه باقیمونده کردم و گفتم:دیگه نمیخوام!
سرشو تکون داد و از اشپزخونه رفت بیرون!
یه ذره از نوشابمو خوردم و از جام بلند شدم.
مهران با خونسردی نشسته بود رو مبل!رفتم و ایستادم رو به روش به کنارش اشاره کرد و گفت:بیا بشین!
ابروهامو دادم بالا!
_:بیا بشین دیگه اخرشو خراب نکن!
رفتم نشستم کنارش دستشو از روی مبل گذاشت پشت سرم و گفت:واسه چی گریه میکردی؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چون کسی تا به حال واسم تولد نگرفته بود!
سرشو تکون داد و زل زد تو چشمام و گفت:الان خوشحالی!؟
نگاهش کردم ولی چیزی نگفتم!
با نا امیدی گفت:خوشت نیومد؟
من:نه ..نه... عالی بود!
لبخندی زدم و گفتم:ممنونم!
قیافه جدی به خودش گرفت و گفت:میخوای بازم از این تولدا داشته باشی؟!
متوجه منظورش نشدم. دست کرد تو جیبش همون جعبه کوچیکو باز بیرون اورد و بازش کرد دستشو برد داخل چند ثانیه بعد حلقه ای که تو دستش بود بالا اورد و گفت:با من ازدواج میکنی؟!


مهران
باز ماتش برده بود. میترسیدم باز بخواد بذاره و بره با اون یکی دستم مچ دستشو محکم گرفتم و گفتم:قبول میکنی؟
نگاهش بین حقله و چشمای من حرکت میکرد.
یه دفعه با حرص گفت:نه!
جا خوردم! انتظار نداشتم جواب رد بهم بده.
من:چی؟
اب دهنشو قورت داد و گفت:همه این کارا رو کردی که اخرش این مسخره بازیا رو در بیاری؟
با تعجب گفتم:چی داری میگی؟
دستمو حل داد پایی و گفت:تو چی داری میگی؟شوخیت گرفته؟
با اخم گفتم:به نظرت من دارم شوخی میکنم!
پوزخندی زد و گفت:مطمئنا زده به سرت!
من:اینی که الان میبینی دستمه نتیجه یه ماه فکر کردنه!
زل زد تو چشمام غمی که تو چشماش بود الان بیشتر خودشو نشون میداد . گفت:من شبیه یه شریک زندگیم؟!
من:یعنی چی؟
در حالی که صداش میلرزید گفت:این تصمیم خودته؟
من:معلومه!
_:یعنی خونوادت نمیدونن! نه؟!
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
اهی کشید و گفت:فکر میکنی اونا قبول میکنن؟
پس نگران این بود؟!مطمئن بودم اگه قبول نمیکردن من بازم این درخواستو از آوا میکردم!گفتم:تو نگران اون نباش!
دوباره چشماش پر از اشک شد گفت:به این فکر کردی که دورو بریات چی دربارت فکر میکنن؟!
من:آوا مطمئن باش تو واسم از هر چیزی مهم تری!
همون طور که چونش میلرزید گفت:باشه...باشه گیریم من قبول کنم!فردا روزی اگه بچه هات ازت چیزی درباره من بپرسن چی بهشون میگی؟میگی مامانتونو از تو کوچه پیدا کردم؟میگی خونش تو یه دخمه بیرون شهر بود؟میخوای بگی مادرتون کسیه که حتی خونواده خودشم نخواستنش حتی واسشون مهم نبود میمیره یا زنده میمونه؟اره؟میخوای اینا رو بهشون بگی؟
اینا رو میگفت و اشکاش پایین میریخت .
دستمو کشیدم رو گونشو و گفتم:نه میخوام بهشون بگم مادرتون یه دختر قوی و محکمه یکی که تو این دنیا من فقط عاشق اون شدم اون دختریه که تو بدترین شرایطم خودشو نباخت بلند شد و رو پای خودش ایستاد تا بزنه تو دهن تمام اونایی که بهش پشت کردن.
پوزخندی زد و گفت:مهران الان داغی داری اینا رو میگی!یه ماه یه سال اصلا 10 سال میتونی منو تحمل کنی! کی از یکی مثه من خوشش میاد؟!
دیگه نمیخواستم به حرفاش ادامه بده گرفتمش تو بغلم و گفتم:من خوشم میاد!
در حالی که سعی میکرد خودشو از تو بغلم بیرون بکشه گفت:مهران خواهش میکنم!
من:خواهش میکنم قبول کن!میخوام خوشبختت کنم آوا
با بغض گفت:من حق ندارم خوشبخت بشم!ولم کن! میرم از اینجا میرم مثه وقتی که نبودم. تو هم برو زندگیتو بکن!نمیخوام بعدا از کارت پشیمون بشی!
من:بیخود !مگه من میذارم بری؟
هینی کرد و گفت:خواهش میکنم!
سرمو بردم کنار گوششو گفتم:زدی زدنگی منو ریز و رو کردی بعدم میخوای بری؟دیگه چی کار کنم که بفهمی دوست دارم؟!
اینو که گفتم اروم شد و سرشو گرفت بالا بهش لبخند زدم و گفتم:خیلی دوست دارم!
لباشو جمع کرد و گفت:نباید اینجوری بشه!
من:چرا نشه؟
دوباره خواست خودشو ازم جدا کنه ولی اجازه ندادم!
لبشو گزید و گفت:اخه تو حیفی!
از حرفش خندم گرفت.چونشو گرفتم بالا و نگاهش کردم و گفتم:اونی که حیفه تویی!
اهی کشید و گفت:پس بذار فکر کنم! الان موقع تصمیم گیری نیست!
من:چقد وقت میخوای؟
شونشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم!
من:باشه فکر کن تا هر وقت خواستی!
سرشو تکون داد و گفت:میشه دستتو باز کنی؟
دستامو باز کردم ولی صورتمو بردم جلو که ببوسمش!دستشو گذاشت رو لبم و گفت:خرابش نکن!
از جاش بلند شد و گفت:اون کادو هم بهتره پیش خودت بمونه تا بعد!
سرشو تکون داد و گفت:به خاطر همه چی ممنون! امشب واقعا عالی بود.من دیگه میرم.
بعد با سرعت رفت سمت در.


اوا
وارد خونه شدم. دستامو که از روز هیجان به لرزاه افتاده بود مشت کردم و رفتم تو اتاق و نشستم روی تخت.نفسمو فوت کردم و گفتم:چطور با این همه تجربه اینجوری از من خواستگاری میکنه؟انتظار داشت به خاطر یه تولد جواب مثبت بهش بدم؟یا شایدم اینا همش یه بازی بود؟!
نمیدونستم عصبی باشم یا خوشحال در عین حال که از طرز بیانش خوشم نیومده بود دلم داشت ضعف میرفت !اصلا فکر نمیکردم که اون بخواد حتی به من اهمیت بده چه برسه به این که دوستم داشته باشه!
نمیدونستم باید چی کار کنم؟!
بلند شدم و گوشیمو از تو کمد برداشتم و براش پیام دادم:میشه یه هفته مرخصی بگیرم؟
جوابمو نداد .
باز نشستم روی تخت. باید برای مطمئن شدم از نیتش یه فکری میکردم.
به گوشیم نگاه کردم منتظر بودم تا جوابمو بده وهمون طور با پام ضرب گرفته بودم!
پنج دقیقه زل زده بودم به گوشی ولی جوئاب نداد!
گوشی رو انداختم یه گوشه تخت و گفتم:جواب نده! خودم نمیام!
از جام بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه .داشتم اب میخوردم که نگاهم افتاد به کیک و شمعایی که گوشه خونه بود!
لبخند محزونی زدم و رفتم سمتشون.
چهار زانو نشستم و کیکو از رو زمین برداشتم.زل زدم بهش و گفتم:هیچ فکرشو میکردی یه نفر دوستت داشته باشه آوا؟!
یکی یکی شمعا رو از توش در اوردم و گفتم:چرا ازش میترسی؟
خودم جواب خودمو دادم:چون از همه میترسم اونم یکی مثل بقیه!
_:اگه مثل بقیه بود پس تو اینجا چی کار میکنی؟! ببین واست چی کار کرده یه نگاه به این خونه بنداز.
_:واسه اون اینجا چیزی نیست!
_:پس واسه چی عادتاشو گذاشت کنار این چند وقت دیدی کسی رو بیاره خونش؟!میتونست بگه به تو ربطی نداره.
شمعا رو تو دستم جمع کردم و از جام بلند شدم همون موقع صدای گوشیمو بلند شد.
هر چی تو دستم بود گذاشتم رو میز و رفتم تو اتاق.
پیامی که فرستاده بود رو باز کردم
_:اگه بعد از یه هفته جوابمو میدی اره!
یه نفس عمیق کشیدم و گوشی و تو دستم فشردم.
تو یه هفته ای که گذشت اصلا مهرانو ندیدم خدا رو شکر خوب فهمیده بود که نمیخوام باهاش رو به رو بشم ولی حالا هفت روز گذشته بود.
ساعت هشت بود داشتم تو اشپزخونه شام درست میکردم که در زدن میدونستم مهرانه!
ضربان قلبم تند شد و کفگیر از دستم افتاد.به در نگاه کردم دوباره صداش بلند شدم.
با دستم صورتمو باد زدم و گفتم:اروم باش آوا... اورم.. فقط کافیه درو باز کنی و باهاش حرف بزنی.
رفتم سمت در و بازش کردم سرش پایین بود همین که خواست دوباره دستشو به در بکوبه گفتم:سلام!
سرشو اورد بالا و با لبخندی که رو لباش بود گفت:سلام!
همون طور سرجامو ایستاده بودیم و هیچی نمیگفتیم .مهران داشت به صورتم نگاه میکرد موهامو بردم پشت گوشمو و گفتم:بیا تو!
سرشو تکون داد و وارد شد.
یه نفس عمیق کشید و گفت:چه بویی میاد!
من:کوکو درست کردم!
نشست روی مبل و گفت:ایشالا قسمتون شه هر روز از این غذاها بخوریم!
هیچی نگفتم سرمو انداختم پایین و نشستم رو به روش!
زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت:قسمت میشه؟
از حرف زدنش خندم میگرفت انگار یه بچه 15 ساله بود.
سرمو اوردم بالا و گفتم:هنوز سر حرفت هستی؟
تکیه داد به مبل و گفت:شک نکن!
انگشتای دستمو تو هم قفل کردم و گفتم:بهم گفتی من یه دختر قوی و محکمم مگه نه؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد . گفتم:تو منو به عنوان یه دختر عادی تو جامعه قبول داری؟!
از حرفام سر در نیاورده بود لبشو گزید و گفت:عادی که نه!
یه تای ابرومو دادم بالا . ادامه داد:از خیلیا بهتری!
لبخند محوی رو صورتم نشست. گفتم:من خیل بهش فکر کردم راستش منم یه جورایی ...
ادامه حرفمو نزدم دستای یخ زدم رو گذاشتم رو گونه های داغم .
مهران سرشو به سمت چپ کج کرد و گفت:یه جورایی چی؟
لبمو گزیدم و گفتم:چه جوری بگم یعنی یه حسایی دارم!
خندید و گفت:حس خوب یا بد!
نگاهمو ازش دزدیدم و گفتم:خب..خب ...نمیدونم!
خندید و گفت:قشنگ خجالت میکشی!
دستامو فرو کردم بین زانوهامو محکم زانوهامو به هم فشار دادم!
مهران به لحن مهربونی گفت:قبول میکنی؟
اب دهنمو قورت دادم و سرمو گرفتم بالا .
بهم لبخند زد و گفت:پس قبوله!
خواست بیاد بشینه کنارم که گفتم:به یه شرط!
هیچی نگفت فقط نگاهم کرد.
من:ببین شاید من کسی رو نداشته باشم ... شاید تنها باشم و برای هیچ کسی اهمیت نداشته باشم.اما دوست دارم اگه میخوام ازدواج کنم مثه یه دختر عادی باهام رفتار شه.
مهران:مطمئن باش هیچکس سرزنشت نمیکنه!تنها بودن تو انتخاب تو نبوده تقصیر خونوادته!
من:واقعا همین فکرو میکنی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
با نگرانی گفتم:پس میشه یه چیزی ازت بخوام؟!
لبخندی زد و گفت:تو جون بخواه!
سعی کردم استرسمو کنترل کنم . چشمامو بستم و گفتم:میشه با خونوادت بیای خواستگاری؟


با تعجب نگاهم کرد و گفت:چی؟
من:میخوام مثه دخترای دیگه ازم خواستگاری بشه! میدونم خواسته زیادیه اما....
پرید وسط حرفمو گفت:اگه این کارو بکنم جواب مثبت میدی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
اخماش تو هم بود. یه ذره فکر کرد و گفت:باشه!
من:چی؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:تا چند روز دیگه میایم خواستگاری!ولی تو از الان جوابتمو به من دادی مگه نه؟!
این جوابش کافی بود تا خیال من راحت بشه دیگه مطمئن بودم میتونم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی دوستش داشته باشم.
_:پس این حلقه رو دیگه باید ازم بگیری!
من:اما...
اومد نشست کنارم و گفت:دیگه اما نداریم!من قبول کردم تو هم قبول کردی!
مردد نگاهش کردم دستمو گرفت و حلقه رو کرد تو انگشتم.
پشت دستمو بوسید و گفت:از حالا دیگه مال منی!
با خجالت دستمو کشیدم عقب.
خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد و گفت:تو که خجالتی نبودی!
خودمو جمع کردم و گفتم:اصلا بیا بیخیال بشیم!
با تعجب نگاهم کرد با نگرانی گفتم:من بلد نیستم عاشق بشم.
حلقه دستشو دور شونم تنگ تر کرد و گفت:خودم یادت میدم!
من:اگه نتونم چی؟
نگاهم کرد گفتم:من حتی بلد نیستم مثه دخترا رفتار کنم اونوقت......
انگشتشو گذاشت رو لبامو گفت:این دختری که الان اینجا نشسته اون پسری نیست که اون شب چاقو خورده بود.
دستشو کشید تو موهام که حالا تا روی گوشم بلند شده بودن و گفت:دیگه خبری از ارمان نیست!نه تنها ظاهرت بلکه کل وجودت داره آوا میشه!
با بغض گفتم:من میترسم!
سرمو گذاشت رو سینش و گفت:لازم نیست بترسی!من پیشتم!
خودمو ازش جدا کردم و گفتم:اگه خونوادت مخالفت کنن چی؟
_:مگه میتونن؟
شونه هامو انداختم بالا . گفت:وقتی اومدن اینجا واسه خواستگاری باورت میشه!
من:اگه پشیمون شدی چی؟
_:میشه اینقد ایه یاس نخونی دختر؟!
من:اما من میترسم!
منو محکم فشار داد و گفت:نترس نترس نترس.....
داشتم تو بغلش له میشدمحلش دادم عقب و گفتم:چی کار میکنی؟ولی همچنان داشت منو فشار میداد. یه دفعه گفت:این بوی چیه؟
از جام پریدم و گفتم:سوخت!


دویدم تو اشپزخونه و زیر گازو خاموش کردم زیر کوکو ها شبیه زغال شده بود و روش مزه سوختگی گرغته بود!
مهران اومد تو اشپزخونه دستشو زد به کمرشو گفت:نچ .. نچ... نچ.. نچ..سوزوندی!
استینمو کشیدم پایین و باهاش ماهیتابه رو از روی گاز برداشتم و گفتم:همش تقصیر توئه!
ماهیتابه رو گذاشتم تو سینک.
مهران تکیه داد به کابینت و گفت:حالا چی بخوریم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:نون و ماست!
_:چی؟
دستمو کشیدم رو شکمم و گفتم:وای دلم لک زده واسش!از وقتی اومدم اینجا نخوردم!
ابروهاشو داد بالا و گفت:یکی ندونه میگه بریونیه اینجوری واسش ضعف میری!
من:تو میتونی بری هر چی دلت خواست بخوری!
رفتم سمت یخچال و گفتم:اتفاقا هم نون دارم هم ماست. نعنا و خیارم دارم!
یه ذره فکر کرد و گفت:پس برای منم درست کن!
برگشتم سمتش و گفتم:مطمئنی میخوای؟
دستاشو زد به همو گفت:فوقش سیر نمیشیم یه چیزی هم میخریم دیگه!
من:هر طور خودت راحتی!
سفره رو پهن کردم رو زمین و هر چی کا لازم بود رو بردم!
مهران نشسته بود سر سفره و به کاسه های که توش ماست ریخته بودم نگاه میکرد.
نشستم رو به روشو گفتم:خب نظرت چیه؟
یه تیکه نون برداشت و گفت:اخرین باری که خوردم حدود 20 سال پیش بود!
با تعجب گفتم:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:پیش به سوی دنیای کودکی و خونه مادربزرگ!
بعد شروع کرد به خوردن!
*********
مهران
تو جام غلط زدم . دل دردم اجازه نمیداد بخوابم از جام بلند شدم و در حالی که به سمت دستشویی میرفتم گفتم:یکی نیست بگه وقتی میدونی ماست و خیار بهت نمیسازه مجبوری اینقد بخوری؟!
تاصبح خوابم نبرد ولی خدا رو شکر حالم خوب شد و تو بیمارستان هم کار انچنانی نداشتم که مشکلی واسم درست بشه!
ساعت دو و نیم بود که از بیمارستان زدم بیرون چند تا خیابون اون طرف تر کنار یه کیوسک تلفن پارک کردم.
پیاد شدم و رفتم سمت تلفن و شماره ای که شیده بهم داده بود رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام!
_:سلام بفرمایید؟!
من:شما باید همسر اقا بهراد باشین درسته!
_:بله! امرتون!
من:ببخشید خانوم شوهرتون خونس؟
_:نه!چرا به گوشی خودشون زنگ نمیزنین!
من:میخواستم با خودتون صحبت کنم!
_:با من؟!
من:بله با شما!ببخشید شما میدونستین که شوهرتون تو یه خونه فساد رفت و امد داره؟!
_:چی داری میگی اقا؟
من:ببینید من دارم واقعیتو میگم خواستم خبرتون کنم که مراقب خودتون باشید مردایی که پاشون چنین جاهایی باز میشه ممکنه هر بیماری داشته باشن!
_:شما؟
من:مهم نیست من کیم! فقط خواستم خبر بدم.خداحافظتون!
_:الو...الو...
گوشی رو یه کم گرفتم عقب!
_:اقا یه لحظه!قطع نکنید لطفا!
کارتو کشیدم بیرون! واسه شروع همین کافی بود!
برگشتم و سوار ماشین شدم . همون موقع تلفنم زنگ خورد.
من:بله؟
_:سلام اقای دکتر!
من:به به سلام اقای حیدری!خوب هستین؟
_:خیلی ممنون به لطف شما دیگه خوب شدم!
من:خدا رو شکر!
_:میخواستم درباره خانوم کریمی ازتون سوال کنم!
من:بفرمایید!
_:اگه مدارکشونو اماده کنن مشکل سوابقشون حله!
من:واقعا؟
_:بله! اگه خدا بخواد میتونن خرداد بیان و امتحاناشونو بدن!
من:باشه! من مدارکشونو اماده میکنم و میارم خدمتتون!
_:باشه پس من منتظرم!
من:خیلی لطف کردین
_:خواهش میکنم کار دیگه ای هم اگه از دستم بیاد خوشحال میشم کمکتون کنم!
من:شما لطف دارین تا همینجا هم خیلی ازتون ممنونم!
_:اختیار دارین اقای دکتر من زندگیمو مدیون شمام!
من:وظیفه بوده اقا.
_:شما بزرگی!خب من دیگه مزاحمتون نمیشم
من:دستتون درد نکنه من همین فردا همه مدارکو میارم خدممتون!
_:باشه!
من:پس فعلا!
_:خدانگهدارتون!
گوشی رو قطع کردم و گفتم:خب اینم از این!


بعد از این که ناهارمو خرودم به سمت مطب راه افتادم.
وارد مطب شدم آوا طبق معمول مشغول بررسی برگه ها بود.
من:سلام!
سرشو گرفت بالا و گفت:سلام!
یه نگاه به حلقه ای که تو دستش بود انداختم و گفتم:خوبی؟
لبخندی زد و گفت:ممنون!خسته نباشی!
پلکامو اروم رو هم گذاشتم و بازشون کردم و گفتم:مرسی . سلامت باشی!
لبخند زد.به اتاق گلسا اشاره کردم و گفتم:هنوز نیومده؟!
ابروهاشو انداخت بالا و گفت:نه!
بعد به ساعتی که رو دیوار بود نگاه کرد و گفت:تو هم زود اومدی!
رفتم جلو و تکیه دادم به میز و گفتم:اوهوم!کارم زود تموم شد.
به صورتش نگاه کردم و گفتم:خانوم من چطوره؟
دوباره لپاش گل انداخت ولی این دفعه به جای این که سرشو بندازه پایین با مشت کوبید تو بازومو گفت:به من نگو خانوم من!
بازومو گرفتم و گفتم:اره با این دست سنگینی که تو داری باید بگم آقای من!
بینیشو جمع کرد و گفت:پاشو برو من از لوس بازی خوشم نمیاد!
لپشو کشیدم و گفتم:باید عادت کنی!
بعد از جام بلند شدم که برم تو اتاق!همون موقع یه نفر وارد شد.برگشتم گلسا رو دیدم که تو چهار چوب در ایستاده بود.
از رنگ پریدش معلوم بود که ترسیده!
دستمو تکیه دادم به میز آوا و رو کردم به گلسا و گفتم: به به سلام! خانوم دکتر مشتاق دیدار!
با دستپاچگی گفت:سلام!
پوزخندی زدم و گفتم:چند روزه بی صدا میرین و میاین! مشکلی پیش اومده؟!
خودشو نباخت صاف ایستاد و گفت:نه خیر فقط سرم شلوغ بود!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:اهان که اینطور!
بعد رو کردم به آوا و گفتم:عزیزم من میرم تو اتاق لطفا برام چایی و بیسکوییت بیار!
آوا سرشو تکون داد و گفت:حتما!
بعد رفتم سمت اتاقم و درو بستم!
دیدن حقله ای که تو دست آوا بود براش بهترین تنبیه بود با شرایطی هم که پیدا کرده بود مطمئن بودم که به همین زودی دمشو میذاره رو گولش و از اینجا میره!
رفتم نشستم پشت میز میدونستم فعلا مریض ندارم.
گوشیمو در اوردم و شماره خونه رو گرفتم.
_:بله؟
من:به به ببین کی گوشی رو برداشته!
_:مهران تویی؟
من:مامان دستت درد نکنه دیگه پسر خودتم نمیشناسی؟خوبه چند روز پیش منو دیدی؟
_:مگه میشه نشناسم پسر؟!اخه تو هیچوقت این وقت روز زنگ نمیزدی؟!
من:خب ناراحتی قطع کنم!
_:نه پسر این چه حرفیه؟! حالت خوبه؟کجایی؟
من:مرسی خوبم ! الان مطبم!
_:ناهار خوردی؟
با خنده گفتم:بله!
_:اینقد کار نکن پسر مگه تو چند ساله!خسته میشی !
با خنده گفتم:اگه به حرف شما باشه که من باید بشینم تو خونه یکی برام بشوره و پزره و بیاره و جمع کنه پول دربیاره!
_:من پسر به دنیا نیاوردم بزرگ کنم که همه این کارا رو خودش بکنه!
با خنده گفتم:ای بنازم به این مامان که اینقد هوامو داره!
_:الهی من فدای تو!
من:خدا نکنه!خب حالا بریم سر اصل مطلب
_:چیزی شده؟
من:نه نترس چیزی نیست! من امشب میام خونه مهمون دعوت نکنی!
_:میای اینجا؟
من:مامان چقد تعجب میکنی تو امروز!
_:خب داری حرف تعجب بر انگیز میزنی! راستشو بگوببینم اتفاقی افتاده؟من طاقتشو دارم!
با خنده گفتم:هیچی نشده مامان مطمئن باش خیره!
_:خب الهی شکر . بگو ببینم چیه که اینقد خیر شده میخوای بیای خونه!
من:نه دیگه مامان من! صبر داشته باشین من شب میام همه چیزو واستون میگم!
_:اخرش منو دق میدی پسر
من:خدا نکنه.
همون موقع در باز شد و آوا با سینی چای اومد داخل!
من:خب دیگه مامان شب میبینمت!کاری نداری؟
_:نه پسرم! منتظرتم!
من:باشه خدافظ
_:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم آوا سینی رو گذاشت رو میز . گفتم:امشب میرم که خبرو بهشون بدم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خدا به خیر کنه!
من:با شروع کردی؟
با نگرانی گفت:بابات باز نیاد سراغم!
من:برو اینقد هم واسه خودت فکر و خیال نکن! تا من هستم از هیچی نترس!
اهی کشید و گفت:باشه!
لبخندی زدم و گفتم:ممنون اقای من!
چشم غره ای به من رفت و گفت:قابلی نداشت خانومم!
خندیدم!
سرشو خم کرد و گفت:من دیگه میرم به کارام برسم!
من:باشه!
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت تکیه دادم به صندلی و لبخند زدم. واقعا از انتخابم راضی بودم.


عصر بعد از رسوندن اوا . رفتم خونه مامان و بابا.
وارد خونه شدم مامانم خودشو انداخت تو بغل منو و گفت:الهی قربونت برم پسرم!
دستمو گذاشتم رو کمرش گونه و پیشونیم رو بوسید و گفت:الهی خدا خیرش بده باعث و بانیشو!
من:باعث بانی چیو؟
لبخند مهربونی زد و گفت:باعث و بانی چیزی که تورو کشونده اینجا دیگه!
خندیدم و گفتم:الهی آمین!
دستمو گرفت و گفت:بیا پسر بیا بریم داخل!
همون طور که راهرو رو طی میکردیم گفت:شام خوردی؟
من:نه!
_:خب خوبه خدا رو شکر گفتم :گلی خانوم برات غذای مورد علاقتو بپزه!
ابروهامو دادم بالا و گفتم:به به از سبزی پلو با ماهی که نمیشه گذشت تازه اگه دستپخت گلی خانومم باشه!
وارد پذیرایی شدیم بابا اخماشو کشیده بود رو همون و با کنترلی که تو دستش بود شبکه ها رو اینور و اونور میکرد.
مامان دستشو گذاشت پشت شونمو و گفت:ببین کی اومده!
بابا زیر چشمی نگاهم کرد. من:سلام!
سرشو تکون داد.
جای این که من توپم پر باشه اون اعصابش به هم ریخته بود.
با مامان نشستیم روی مبل!
مامان بلند گفت:گلی خانوم! بی زحمت یه چایی بیار!
صداش از اشپز خونه اومد:باشه خانوم!
مامان دستمو بین دستاش گرفت و گفت:خب ببینم خوبی؟تو مهمونی زیاد نشد ببینمت.نمیدونی چقد دلم واست تنگ شده بود!
با خنده گفتم:مامان داری لوسم میکنی!
لبخندی زد و با عشق گفت:قربونت برم الهی یه دونه پسر که بیشتر ندارم!
نمیدونم چرا حس میکردم محبتاش یه کم زیاد تر از حد معمول شده ولی گذاشتم به پای دلتنگیش!
گلی خانوم با یه سینی چای و کیک شکلاتی که مطمئنا خودش پخته بود از اشپزخونه خارج شد . بعد از این که چاییا رو گذاشت رفت.
داشتم چایی میخوردم زیر چشمی به بابا نگاه کردم با همون قیافه عبوث زل زده بود به تلوزیون!
رو کردم به مامان و گفتم:مثه این که بد موقع اومدم!
چشم غره ای به بابا رفت و گفت:ولش کن!
من:اخه میخوام با هر دوتاتون صحبت کنم!
این جمله رو بلند گفتم که بابا هم بشنوه!
مامان سرشو تکون داد و گفت:ما هر دوتنامون سرو پا گوشیم!
بعد خطاب به بابا گفت:مگه نه آقا!
آقا رو چنان با حرص گفت که حس کردم دلش میخواد با مشت بکوبه توصورت بابا!
بابا با اکراه نگاهشو از تلوزیون گرفت و به من خیره شد!
صاف نشستم و گفتم:میشه تلوزیونو خاموش کنین؟
پوفی کرد و کاری که خواستمو انجام داد.
به هر دوشون نیم نگاهی انداختم و گفتم:موضوعی که میخوام دربارش حرف بزنم خیلی مهمه فقط میخوام خوب به حرفام گوش کنید و بدون هیچ قضاوت غلطی نظرتونو بگین!
رو کردم به مامان و گفتم:لطفا از رو احساسات هم عکس العمل نشنون ندین!
هر دو نگاه منتظرشونو به من دوختن!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:من میخوام ازدواج کنم!
بابا هنوز بدون هیچ حرفی فقط نگاهم میکرد.اما مامان همین که خواست با نفسی که گرفت شروع کنه به حرف زدن جلوشو گرفتم و گفتم:ولی نه با نادیا!
انگار یه پارچ اب یخ خالی کرده باشن رو سر مامان با صدای نسبتا بلندی گفت:پس باکی!
نگاهش کردم و گفتم:با دختری که خودم میخوام!
زیر چشمی بابا رو نگاه کردم برای اولین بار خیلی جالب بود که میدیدم در برابرم موضع نگرفت.
مامان:اخه یعنی چی؟!مگه نادیا چی کم داره!
پوفی کردم و گفتم:مادر من کسی نگفت نادیا چیزی کم داره ولی من اونو چندین ساله میشناسم فکر کنم با این سن بتونم تشخیص بدم کی به دردم نمیخوره و کی نمیخوره!
بابا پوزخند زد. خیالم راحت شد فکر میکردم کسی که رو به روم نشسته بابای خودم نیست!
مامان نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:حالا ببینم این دختری که میگی کی هست؟!
من:شما نمیشناسیدن!
مامان سرشو به نشونه تاسف تکون داد و گفت:یعنی به ادم غریبه بیشتر از دختر خالت اعتماد میکنی؟!
همون موقع بابا گفت:خانوم! بذار حرفشو بزنه!
با تعجب به بابا نگاه کردم.سرشو تکون داد و گفت:خب؟
مردد نگاهش کردم و گفتم:بهتره بگم منشیه مطبمه!
مامان دستشو محکم زد تو صورتش! چشم غره ای که بابا بهش رفت مجبورش کرد ساکت بمونه!
گفتم:طبقه ی بالای خونه رو هم بهش اجاره دادم. متاسفانه خونوادشو از دست داده ولی نمیخوام به خاطر این فکرای بد دربارش بکنین چون من از همه نظر بهش اعتماد دارم!فقط یه مشکل داره اونم اینه که 18 سالشه!
بابا ابروهاشو داد بالا ولی همچنان با حوصله داشت به حرفام گوش میداد مامان که دیگه طاقتش تموم شده بود گفت:ببین چه دوره زمونه ای شده! دختر به دختره 18 ساله هم نمیشه اعتماد کرد...
برگشتم و نگاهش کردم.
اخمی کرد و گفت:چیه؟مگه دروغ میگم خدا میدونه چطوری واست دلبری کرده که اینجوری خامت کرده!
بابا از جاش بلند شد و گفت:پاشو بیا بیرون!
سرمو بردم بالا و گفتم:با منی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و به مامان گفت:شما بهتره کمک گلی خانوم میز شامو بچینی!
مامان چشماشو ریزکرد با غیض نگاهشو از بابا گرفت.
رفتار مامان کاملا عادی بود ولی اصلا انتظار نداشتم بابا چنین عکس العملی نشون بده.برای همین متعجب از کاراش از جام بلند شدم و راه افتادم دنبالش!
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ ، Sina 007 ، -Demoniac- ، ستایش*** ، آرشاااااااام ، zxccxz1 ، saei_roshani ، Zah...ra ، hastiiiiiii ، Titi93 ، paria mokhtari ، sama00 ، SOGOL.NM ، Najm ، فاطمه طباخی ، RsAnis ، لیلاطرفی ، Hamedaka ، neginkarimi ، narges_love_15 ، ناتاشا1 ، دختر بوکسور ، آرمان کريمي 88 ، Ryhn ، Par_122 ، afshan76 ، zohami
#36
مرسی  Heart
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط saei_roshani ، hastiiiiiii ، {شیدا جون} ، مهد هدایت ، najii ، Roka.mg
آگهی
#37
فصل دهم

یووهووووووووووووو زود زود ادامه رمان رو میذارم چون خودم معنی انتظار رمان رو می فهمم خخخ

اینم ادامه

سپاس نشه فراموش

از پله ها بالا رفتیم و وارد سالن طبقه ی بالا شدیم بابا با خونسردی نشست روی مبل و گفت:خب حالا دقیق و کامل برام بگو این دختره کیه!
دستامو کردم تو جیبم و گفتم:الان دو سه ماهی هست که میشناسمش.و باید بگم که دوستش هم دارم!
سرشو کج کرد و گفت:همون دخترس؟
من:کدوم!
_:همونی که تو بیمارستان بود.
نمیخواستم این موضوعو مطرح کنم.گفتم:اره!
منتظر یه عکس العمل تند بودم که گفت:که این طور!
این خونسردی بیش از حدش خیلی اعصابمو خورد میکرد نشستم رو به روشو گفتم:من تصمیمم رو گرفتم!
نفس عمیقی کشید و گفت:خب چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مشکلی با این قضیه ندارین؟
پوزخندی زد و گفت:مگه نگفتی دوسش داری!
داشتم از تعجب شاخ در می اوردم!
من:چرا گفتم!
سرشو اورد بالا و گفت:خب پس حرفی نمیمونه.
من:یعنی قبول کردین؟
ابروهاشو داد بالا و گفت:مگه همینو نمیخواستی!
دهنم باز مونده بود واقعا نمیدونستم چی بگم!فقط سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
فقط بهش بگو باید ببینمش!
من:منم همینو میخواستم! میخوام باهام بیاین خواستگاری!
لبخند کجی زد و گفت:خواستگاری؟
من:اره میخوام رسما ازش خواستگاری کنم!
_:خوبه!اما باید بدونی رضایت من دلیلی نمیشه واسه رضایت مادرت! اگه بتونی اونو راضی کنی خواستگاری هم میریم!اما قبل از اون میخوام تنها با این دختره حرف بزنم!
من:اهان پس نقشتون اینه!
با حالت جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت:داری اشتباه میکنی!من هیچ نقشه ای ندارم مطمئن باش اگه میخواستم مخالفت کنم اول تو روی خودت میگفتم و بعد اقدام میکردم!
من:انتظار داری بعد از اون ماجراها حرفاتونو باور کنم؟!
_:تو میخوای خودت واسه زندگی خودت تصمیم بگیری مگه نه؟!منم میخوام این فرصتو بهت بدم! انشگت اشارشو گرفت بالا و گفت:اما پشیمونیش پای خودت!
من:مطمئنم که پشیمون نمیشم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:پس حرفی باقی نمیمونه!فقط بهش بگو یه روز باید ببینمش! هر موقع هم که بخواین من وقت دارم!
لبامو رو هم فشردم و بعد از چند ثانیه گفتم:باشه!فقط این که شما مامانو بیارین خواستگاری نمیخوام راضی بشه فقط میخوام حضور داشته باشه!
تو چشمام خیره شد و گفت:باشه!
من:بهتره هیچ نقشه ای تو کار نباشه چون من با آوا ازدواج میکنم!به هر قیمتی که شده!
پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:از طرف من هیچ مشکلی نیست!
سرموتکون دادم و گفتم:باشه!
ولی همچنان مشکوک بودم!
از جاش بلند شد و گفت:خب دیگه بهتره بریم پایین!
بعد از جاش بلند شد و رفت سمت راه پله!
من:بابا!
برگشت سمتم!از حرفی که میخواستم بزنم منصرف شدم این رضایت هر چند ساختی به نفع من بود نمیخواستم همین شانسی هم که به این راحتی به دست اورده بودم رو از دست بدم!
سرمو تکون دادم و گفتم:هیچی! بهتره بریم!
بعد از پله ها پایین رفتیم!


وارد اشپزخونه شدیم مامان که نشسته بود پشت میز سرشو اورد بالا و مردد به هر دوی ما نگاه کرد بابا چیزی نگفت و نشست سر میز!
مامان غر غر کنان گفت:خوبه والا میان منشی پسر مردم میشن بعدشم خودشونو میبندن به طرف! چه ادمای بی چشم و رویی پیدا شده!
قاشق رو تو دستم محکم فشار دادم. حقش بود هر چی درباره نادیا میدونستم همون جا بگم که دیگه این حرفا رو نزنه!
_:باز خوبه این بابات بود جلوتونو بگیره! تو که انگار خیلی جدی شده بودی که اومدی به ما هم خبر بدی!
همون موقع بابا گفت:قرار خواستگاری رو بذار واسه اخر این هفته!
مامان با تعجب گفت:چی؟
بدون توجه به مامان گفتم:باشه!
مامان با تعجب گفت:خواستگاری کی؟بگو ببینم!
بابا با خونسردی گفت:خواستگاری همین دختره!
مامان صورتشو چنگ انداخت و گفت:کدوم دختره؟!
بابا پوفی کرد و گفت:میشه اینقد جیغ نزنی؟
_:چی داری میگی؟یعنی تو قبول کردی؟
من:مامان!
با حرص برگشت سمتم و گفت:مامان و کوفت مامان و زهر مار بچه بزرگ کردم بدم دست یه غربیه بی کس و کار؟!
دیگه طاقتم تموم شد از جام بلند شدم و گفتم:لابد نادیا مناسب منه!
بابا اینبار منو خطاب قرارا داد:بس کن!
مامان که باز فاز گریه برداشته بود گفت:یعنی تو میگی دختر معصوم خواهر من کمتر از یه دختر بی کس و کاره؟!یعنی دختر مردمو به کسی که میشناسیش ترجیح میدی؟دستمم درد نکنه با این تربیت کردنم!
سرمو به دوطرف تکون دادم و گفتم:محض اطلاعت مادر من مطمئن باش چون خیلی خوب نادیا رو میشناسم حاضر نیستم حتی بهش نزدیک بشم چه برسه به این که باهاش زندگی کنم!من نمیخوام فردا پس فردا بچه هام گله کنن که چرا یه مادر نا نجیب دارن....
دیگه به حرفام ادامه ندادم میدونستم اگه چیزی بگم مامان همشو انگار میکنه و در اخر هم یه دردسر برای خودم درست میشه!
رفتم سمت پذیرایی و درحالی که کتم رو بر میداشتم گفتم:خداحافظ .
و بدون این که منتظر جواب کسی باشم از خونه زدم بیرون.
سوار ماشین شدم و تکیه دادم به صندلی دستم کشیدم تو موهامو یه نفس عمیق کشیدم حد اقل جای شکرش باقی بود که حالا فقط با یه نفر طرفم! ولی هنوز هم موافقت بابا برام عجیب بود مطمئن بودم یه کاسه ای زیر نیم کاسس!
گوشی قدیمیم زنگ خوزد.
از تو داشبورد درش اوردم
من:الو؟
_:سلام مهران خان!
من:سلام چی شد؟
_:همون طور که خواستی مجبورش کردم شب بمونه!
من:الان پیششی؟
_:اره!
من:از کجا داری زنگ میزنی؟
_:نگران نباش رفته دارو خونه تا بیاد وقت داریم حرف بزنیم!
من:خوبه ببین میخوام حواست به خودت باشه نمیخوام مشکلی واست درست بشه یه جوری رفتار کن که خودش ازت بخواد دیگه نری پیشش خب؟!
_:نگران نباش من کارمو خوب بلدم!
من:خونتو چی کار کردی گذاشتی برای فروش؟
_:امروز دوتا مشتری اومدن ولی هنوز کسی برای خرید نیومده!
من:باشه به محض این که خونتو فروختی به من خبر بده! یادت باشه اگه امیر چیزی بفهمه برای خودت بد میشه من نمیخوام تو هم گیر بیفتی!
_:میدونم!
صداشو اورد پایین و گفت:مثه این که اومد ! من باید قطع کنم!
من:باشه خداحظ!
گوشی رو قطع کردمو ماشینو به حرکت در اوردم. دوباره دم یه کیوسک تلفن ایستادم و شماره اون زنو گرفتم.
_:الو؟
بدون هیچ مقدمه چینی گفتم:میدونی الان شوهرت کجاست؟
_:تو همونی که صبح زنگ زدی؟تو کی هستی؟چی از جون من میخوای؟
من:خانوم محترم من فقط میخوام کمکتون کنم! مطمئن باشید نه هیچ پدر کشتگی با شما دارم نه با شوهرت!اون الان خونه نیست درسته؟!
_:اقای محترم شوهر من الان شیفته کاریشه!
من:اوه! شیفت کاری پیش یه دختر جوون !!
_:منظورت از این حرفا چیه؟
من:منظوری ندارم خانوم! میتونی زنگ بزنی سر کار شوهرت ببینی واقعا سر کاره یا نه!شب خوبی رو داشته باشید!
اینو گفتم و گوشی رو قطع کردم!
*********
آوا
در حالی که چشمم به تلوزیون بود داشتم ناخونامو میجویدم ! اصلا حواسم به فیلم نبود میترسیدم بعد از حرف زدن مهران با خونوادش باباش بخواد بلایی سرم بیاره!
همون طور تو فکر بودم که صدای زنگ موبایلم منو از جا پروند!


شماره ناشناس بود .
من:بله؟
کسی جوابمو نداد .
من:الو؟!
بازم کسی حرف نزد!
با حرص گفتم:مرض داری؟!
.....
گوشی رو قطع کردم و موبایلمو انداختم کنار دستم روی مبل.
پاهامو جمع کردم و دستمو دورش حقله کردم.
میترسدم ولی دقیقا نمیدونستم از چی!؟
تلوزیون رو خاموش کردم همون موقع صدای بسته شدن در رو شنیدم!
رفتم دم پنجره مهران بود که داشت در ماشینشو قفل میکرد.انتظار داشتم بیاد بالا ولی نیومد!
منم به ناچار رفتم که بخوابم!
فردا ظهر وقتی رسیدم مطب دیدم گلسا نشسته تو اشپزخونه نمیدونستم چرا اینقدر زود اومده. قبل از این که برم سر کارم گفتم:سلام!
نگاهی سر تا پای من کرد و با بی تفاوتی سرشو به علامت مثبت تکون داد!
شونه هامو انداختم بالا و رفتم سر میزم!
داشتم لیست بیمارا رو مینوشتم که حس کردم یکی داره نگاهم میکنه!
سرمو گرفتم بالا دیدم گلسا ایستاده روبه روم و دستاشو تکیه داده به میز!
با تعجب نگاهش کردم گفت:دقت نکرده بودم چپ دستی!
به دستم یه نگاه انداختم و گفتم:اره چپ دستم!
_:حلقه قشنگیه!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:ممنون!
_:مگه تو و مهرا با هم نبودین؟!
من:چرا بودیم!
پوزخندی زد و گفت:نگو که هم میخوای ازدواج کنی هم با یه نفر رابطه داشته باشی!
نگاهش کردم و گفتم:اگه هر دوتاشون یه نفر باشن فکر نکنم مشکلی باشه!
چشماش گرد شد! یعنی فکر میکرد این از طرف کس دیگه ایه؟!
با اکراه نگاهی به من کرد و گفت:یعنی میخوای بگی قراره با مهران ازدواج کنی؟!
من:نکنه باید از تو اجازه میگرفتیم؟!
پوزخندی زد و گفت:اوه میبینم زبونم در اوردی!
پوزخندی زدم و گفتم:خوشم میاد پر رویی!
دستشو زد به کمرشو گفت:من پر روام یا تو؟هیچکس غیر از من نتونسته مهرانو به دست بیاره از این به بعدم نمیتونه! محض اطلاعت بگم من اولین دوست دخترش بودم .
پوزخندی زدم و گفتم:محض اطلاعت منم اخریش بودم .بعدم باید اینو بدونی اگه به دستش می اوردی الان وضعت این نبود! لازمم نبود با اون پسره احمق واسش برنامه بریزی همه این کارات نشون میده چقد ازت بدش می اومده که تو هم از حرصت مجبور شدی این کارا رو بکنی پس حرف زیادی نزن!
_:تو یه الف بچه میخوای رقیب من بشی!
من:انگار درست متوجه نشدی؟!
انگشتمو اوردم بالا و گفتم:ما قراره ازدواج کنیم!
پوزخندی زد و گفت:اخه با توی جوجه؟!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:نه با یه پیر دختر!
اینو که گفتم جوش اورد . با حرص گفت:داری گنده تر از دهنت حرف میزنی!
از جام بلند شدم و چشم تو چشمش ایستادم و گفتم:حقیقت تلخه عزیزم!


به چشمام نگاه کرد انگار داشت به یه چیزی فکر میکرد. بعد سریع یه پوزخند نشوند رو لباش و گفت:ترجیح میدم پیر دختر باشم تا یکی مثله تو!
یه تای ابرومو دادم بالا!لبخندی کجی روی صورتش نشست و گفت:حداقل کسی از روی ترحم باهام ازدواج نمیکنه!
نگاهشو ازم گرفت و در حالی که میرفت سمت اتاقش گفت:من نه بی کس و کارم نه بی سواد و بی پول.
تکیه داد به در و ادامه داد:بهتره به این ازدواج زیاد دل نبندی! اینجور ازدواجا اغلب زود از هم میپاشه!
چشمامو تو حدقه تکون دادم و گفتم:حسودی از سر و روت میباره!
خنده ریزی کرد و گفت:به هم میرسیم!فعلا خوشحال باش کوچولو!
چشمامو ریز کردم و بینیمو جمع کردم!
سرشو تکون داد و رفت تو اتاق!
آب دهنمو قورت دادم و نشستم سر جام.
نباید به حرفاش توجه میکردم قصدش فقط عصبی کردن من بود
مشغول نوشتن شدم ولی فکرمو بدجور مشغول کرده بود.
یعنی مهران هم دلش برام سوخته بود؟یعنی هیچ حس دیگه ای نداشت؟!اگه مهران از ازدواج با من پشیمون میشد چی؟!نه ! باید کاری میکردم که اینجوری نشه!مشکل اینبا بود که اصلا نمیدونستم وظیفم تو یه زندگی مشترک چیه چه برسه به این که بخوام به بهترین شکل انجامش بدم!
خودکارو به حالت عصبی بین دستام تکون میدادم ترسم دو برابر شده بود!
سرمو گذاشتم روی میز اگه باهاش ازدواج میکردم و سرم هوو میاورد؟!
اهی کشیدمو گفتم:نه اگه دوسم نداشت که....
همون موقع صدای مهرانو نشیدم.
_:باشه... ساعت 9 !
_:کاری نداری؟
_:خب پس فعلا!
سرمو اوردم بالا داشت با گوشی حرف میزد!
دستشو گذاشت رو سینش و یه کم خم شد! با بی حوصلگی گفتم: سلام!
باز خودکارو گرفتم دستم و تند تند تکونش دادم!
_:هنوز کسی نیومده؟
سرم رو به دو طرف تکون دادم!
اومد جلو و خودکارو از دستم گرفت و گفت:خوبی؟!
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
بعد دستمو بردم جلو تا خودکارو ازش بگیرم
دستشو کشید عقب و گفت:معلومه!
من:اینا رو ننوشتم!
باز دستمو دراز کردم!
دستشو تا اونجا که میتونست عقب برد.از جام بلند شدم و گفتم:نکن!
دستشو گرفت بالا رو پنجه بلند شدم تا بگیرمش ولی من کجا و اون کجا!همون موقع دستمو گرفت و فاصلشو با من کم کرد.
با تعجب نگاهش کردم!
دستشو اورد پایین خودکارو داد تو دستم و دستمو گرفت و گفت:حالا بگو چته!
گفتم:هیچی!
خواستم بشینم که دستشو دور کمرم حلقه کرد!
من:نکن!
_:بگو چته تا ولت کنم!
لبمو گزیدم و گفتم:یکی میبینه!
حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:واسم مهم نیست!
با درموندگی گفتم:به خدا هیچی نیست!
همون موقع گلسا از اتاقش اومد بیرون!
نگاه متعجبش رو ما ثابت موند!
ولی بدون این که خودشو ببازه با حرص گفت:اینجا مطبه!
دستمو گذاشتم رو دست مهران تا ولم کنه ولی چنین قصدی نداشت. بدون توجه به حرف گلسا گفت:میگی یا میخوای تا وقتی مریضا میان همینجوری باشی؟
گلسا که دید وجودش اصلا مهم نیست ایشی گفت و رفت تو اشپزخونه!
سرمو گرفتم پایین و گفتم:ابرومون رفت!
مهران خندید و گفت:بحثو عوض نکن!
من:اخه اینجا جای این کاراس؟!
منو کشوند سمت اتاق!
من:چی کار میکنی؟
منو کشید تو اتاقو در رو بست!
تکیه دادم به در با ترس گفتم:چرا اینجوری شدی امروز؟!


دستشو تکیه داد به در و تو چشمام نگاه کرد و خنده گفت:نگو از من میترسی!
با لبای اویزون نگاهش کردم!
لپمو کشید و با خنده گفت:من که این همه صبر کردم یه ذره دیگه هم روش! هوم؟
فقط نگاهش کردم!
لبخندی زد و گفت:خب حالا بگو چی شده!
یه ذره هلش دادم عقب ولی هیچ حرکتی نکرد گفتم:اگه یه کم بری عقب میگم!
_:من جام راحته!
پوفی کردم و گفتم:هیچی نیست!
_:هیچی؟
من:هیچی!
منو بغل کرد و گفت:که هیچی!
داشتم له میشدم.من:مهران!؟
خندید و گفت:جانم؟!
از لحنش معلوم بود قصدش فقط اذیت کردنه!
من:بذار برم سرکارم!
_:نه!
سرمو گرفتم بالا وبا تعجب گفتم:نه؟!الان دیگه مریضا میان!
_:کارت دارم! اینقد وول نخور!
اروم گرفتم ببینم چی میخواد بگه!
پیشونیشو چسبوند به پیشونی منو گفت:بابام موافقت کرد!
دهنم از تعجب باز شد!
با چشای گرد شدم نگاهش کردم!
خندید و گفت:دقیقا منم وقتی شنیدم مثه تو شدم!
من:یعنی.... یعنی..
ادامش تو دهنم نمیچرخید!
مهران:اره یعنی این که با خواستگاری هم موافقه!فقط یه چیزی!
لحنش نگران کننده بود! چشماشو بست و گفت:ازم خواسته تورو ببرم پیشش که باهاش حرف بزنی!
خودمو کشیدم عقب و گفتم:تنها؟!
سرشو به علامت مثبت تکون داد!
با نگرانی گفتم:چی کارم داره؟!
لبخندی زد و گفت:نترس من همون جا میمونم حواسم بهت هست!
من:اخه...
_:اخه نداره!فقط میخوام یه چیزی رو بهت بگم.اگه خواست حرفی بزنه که با درگیر کردن فکرت یا تهدید یا هر چیز دیگه که تورو منصرف کنه قول بده روت اثری نذاره!
مردد نگاهش کردم .
گفت:چیزی و.اسه پنهان کردن نیست! تو منو میشناسی مگه نه!
یاد اون دختری افتادم که تو خونش بود. یه دفعه قلبم فشرده شد.بغضمو قورت دادم و گفتم:باشه!


_:افرین دختر خوب!
چشمای نگرانمو دوختم بهش و گفتم:کی میخواد منو ببینه!
نشست روی صندلیشو گفت:همین امشب!
من:چی؟امشب؟
دستمو گرفت و گفت:اره!
من:اما من نمیتونم...
_:اما نداریم! گفتم که من باهات میام میشینم تو ماشین حرفاتون که تموم شد خودم میبرمت! هیچ خطری هم نیست قول میدم!
من:اما اگه یه نقشه ای کشیده باشه چی؟اون بابایی که من دیدم عمرا راضی بشه!
سرشو تکون داد و گفت:خب اره خودمم مشکوکم!
دلم ریخت . نمیخواستم دوباره پامو به کلانتری بکشونه!من:پس چرا میخوای منو بفرستی پیشش
_:چون گفته اول باید تورو ببینه و باهات حرف بزنه بعدا میاد خواستگاری
من:این یه کم عجیب نیست!
لبخندی زد و گفت:میدون»! راستش منم همچین انتظاری از بابا نداشتم ولی چاره دیگه ای نداریم! نمیخوام حالا که موافقت کرده حالا به ظاهر یا واقعیت زیاد طولش بدیم چون ممکنه همین رضایتی که فکر میکنیم الکیه هم به مخالفت تبدیل بشه. اینجوری کارمون سخت میشه!اونوقت تو هم که منو بدون خواستگاری قبول نداری دیگه هیچی!
سرمو انداختم پایین و گفتم:این چه حرفیه؟من قبولت دارم!
لبخندی زد و گفت:پس مطمئن باش هیچی نمیشه! فقط کافیه بری باهاش حرف بزنی. هر چیزی گفت تو مصمم باش خب؟!
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم و گفتم:نکنه واقعا یه چیزی هست؟
اخم شیرینی کرد و گفت:دستت درد نکنه!
من:شوخی کردم!
لبخند زد و گفت:خب پس حله!
فکر حرف زدن با باباش خیلی برام وحشتناک بود ! اخرین چیزی که ازش دیدم نشون میداد خیلی ادم بی منطقیه!
لبامو جمع کردم و به مهران نگاه کردم.
_:باز چیه؟
نگرانی که بابت حرفای گلسا داشتم با خبری که مهران بهم داده بود چند برابر شده بود.
اهی کشید و گفتم:من میترسم!
_:از چی؟
شونه هامو انداختم بالا و تکیه دادم به میز.
دستمو کشید و گذاشت رو قلبش و گفت:این چیه؟
من:چی؟
_:همینی که دستت روشه!
متوجه منظورش نشدم!
لبخند مهربونی زد و گفت:میبینی چطور میزنه؟
تازه فهمیدم منظورش قلبشه!
_:تا وقتی قلب یه مرد اینجوری واسه یه دختر میتپه اون دختر نه باید از چیزی بترسه نه نگران باشه!چون اون مرد عاشق همه جوره هواشو داره!
خودمم حس میکردم که لپام گل انداخت!
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:مطمئنی؟
_:از چی؟
مستقیم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:این که دوستم داری!
از جاش بلند شد دستمو رو سینش فشرد و با حالت عجیبی که تا به حال ندیده بودم گفت:تو چی؟دوسم داری؟
همین که خواستم لب باز کنم منو کشید تو بغلش و لباشو گذاشت رو لبام!
خشکم زده بود! اصلا انتظار نداشتم چنین کاری بکنه! لباش بی هیچ حرکتی روی لبام ثابت مونده بود!
نبضمو حتی رو صورتم هم حس میکردم!نمیدونستم باید چی کار کنم! این دفعه مثل دفعه قبل نبود. واقعی تر بود.
به چند ثانیه نکشید که لباشو کشید عقب ولی همچنان صورتش نزدیک صورتم بود!
نفسمو که حبس کرده بودم با هیجان بیرون دادم!
اروم گفت:من خیلی دوست دارم! شک نکن!
چشماش روی من بود ولی من خجالت میکشیدم نگاهش کنم!
تمام بدنم به وضوح میلرزید!
زبونم بند اومده بود!
دستشو بالا اورد و گذاشت روی گونم و از همون جا کشید تا زیر شالم و گفت:حالا تو چشمام نگاه کن و بگو تو هم دوسم داری!
لبمو گزیدم!
سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:خیلی خیلی زیاد دوست دارم!
چشمامو بستم . اینبار من بودم که اونو با بوسه غافل گیر کردم و اونم با کمال میل همراهیم کرد.
دیگه برام مهم نبود که کی چی میخواد درباره ما بگه یا این که چه قضاوتی درباره این احساسات بشه. من هیچوقت شانس دوست داشته شدن رو نداشتم. حالا که مهران بود میخواستم با تمام وجودم این حسو لمس کنم هر چند هم کوتاه و همراه با ترحم بود این حسو دوست داشم!


تو همون حس و حال بودیم که یه دفعه در باز شد.
_:سلام آقای.....
صدای مرد ناشناسی که تو چار چوب در بهت زده به ما نگاه میکرد اروم اروم کم شد.
یه دفعه خودمو از مهران جدا کردم!
مهران هم با تعجب داشت اونو نگاه میکرد.
مرده با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:ببخشید خانوم دکتر گفتن امروز منشی نیومده.
پشتمو کرده بودم به طرف اصلا نمیخواستم باهاش رو به رو بشم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:شما بفرمایید صداتون میکنم!
بدون هیچ حرفی درو بست و رفت!
دستامو مشت کرده بودم.زیر لب گفتم:گلسا...
بعد چشمامو رو هم فشار دادم.
مهران :میخواست کارمونو خراب کنه بیشتر درستش کرد!
متوجه منظورش نشدم. ولی از خجالت نمیتونستم نگاهش کنم!فقط به باز کردن چشمام اکتفا کردم!
مهران اومد جلو تلمو در اورد و در حالی که دوباره تو موهام میکشیدش گفت:حالا همه میفهمن قراره ازدواج کنیم!
سعی میکردم چشمام با چشماش تماس مستقیم نداشته باشه گفتم:حالا چطوری برم بیرون؟
شالمو مرتب کرد و گفت:از در دیگه!
اخم کردم و مشتمو اروم کوبیدم رو سینش و گفتم:من روم نمیشه برم بیرون!
_:مگه جرم کردی؟!
هیچی نگفتم!
سرشو اورد جلو و گفت:این کارا رو از کجا یاد گرفتی؟!
هلش دادم و با خجالت گفتم:برو اونور!
خندید و گفت:خجالتاتم فرق داره!
لبامو جمع کردم
لبخندی زد و گفت:برو به کارت برس اصلا هم به کسی توجه نکن!
سرمو تکون دادم .
و رفتم سمت در اتاق اخرین لحظه گفت:اوا؟
برگشتم سمتش!
لبخندی زد و گفت:دوست دارم!
لبخندی زدم و اومدم بیرون!
به مردی که به در خیره شده بود نگاه کردم ازش خجالت میکشیدم تمام مسیر در تا پشت میز رو با چشماش دنبالم کرد جوری نشستم که حلقم رو تو دستم ببینه!بون این که نگاهش کنم خطاب بهش گفتم:اقای رفیعی؟!
_:بله ... بله!
من:بفرمایید داخل لطفا!
شانس اوردم به جز اون کسی نیومده بود!
بعد از رفتن اون با خیال راحت به کارم ادامه دادم.
ساعت هشت بود گلسا نیم ساعت پیش بدون این که حتی خداحافظی کنه از اتاقش بیرون اومد و رفت.
پوشه ها رو سر جاشون گذاشتم!مهران از اتاقش اومد بیرون و گفت:خب دیگه پیش به سوی بابا!
با نگرانی نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:میخوایم بریم پیش بابام پیش عزائیل که نمیخوایم بریم!
نفسمو بیرون دادم و گفتم:بریم!
کیفمو برداشتم و از مطب خارج شدیم.همین که سوار اسانسور شدیم مهران دستشو حلقه کرد دور شونم!
من:مهران نکن یکی میبینه!
خندید و گفت:تقصیر خودته!
من:تقصیر من؟!
سرشو تکون داد و با لحن بچگونه ای گفت:اوهوم! من بوس میخوام!
دستشو باز کردم و با فاصله ازش ایستادم . این باعث شد به خنده بیفته!
در اسانسور باز شد هر دو رفتیم و سوار ماشین شدیم.
نیم ساعت بعد مهران رو به روی یه رستوران توقف کرد . یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:هنوز نه نشده!
دستامو که میلرزید مشت کردم و روی پام فشار دادم.
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:من همینجا دم درم خب؟!
سرمو تکون دادم!
ماشینو خاموش کرد و گفت:بیا بریم پایین!
از ماشین پیاده شدم!


یه نگاه به سر و وضعم انداختم میخواستم خیلی خبو به نظر برستم مانتو و شالمو صاف کردم و دنبال مهران راه افتادم!
وارد رستوران شدیم
مهران به مردی که پشت میز نشسته بود گفت:میز رزرو اقای مجد!
اون مرد به یکی از میزا که دورش صندلیایی به حالت مبل چیده شده بود اشاره کرد و گفت:میز 87
مهران سرشو تکون داد و دست منو گرفت . با هم رفتیم سمت میر و رو به روی هم نشستیم!
دستامو گذاشتم رو میز و تو هم قفلشون کردم و گفتم:کاش زودتر می اومد!
دستمو تو دستاش گرفت و گفت:اینقد استرس نداشته باش!
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:تو نمیدونی اون روز تو کلانتری چیا بهم گفتن!مجبورم کردن برم واسه معاینه!
بغضمو قورت دادم و گفتم:نمیخوام دیگه واسم اتفاق بیفته!
دستشو اروم زد رو دستام و گفت:هیچوقت نمی افته!
دستمو از زیر دستش کشیدم بیرون.
با تعجب نگاهم کرد گفتمن:ممکنه بابات بیاد و ببینه!
لبخندی زد و گفت:باشه!
همون موقع پیشخدمت اومد و گفت:چی میل دارین؟
مهران سرشو برد بالا و گفت:منتظر کسی هستیم!
اونم سرشو تکون داد و رفت!
هنوز ده دقیقه مشده بود که بابای مهران وارد رستوران شد . من که از اول نگاهم به در بود با دیدن باباش رو کردم به مهران و گفتم:اومد!
مهران برگشت سمت ورودی!
باباش داشت می اومد سمت ما. هر دومون از جا بلند شدیم
مهران گفت:سلام!
اون فقط سرشو تکون داد و به من نگاه کرد!دستپاچه شده بودم. من منی کردم و گفتم:سلام .. اقای مجد!
نگاهی سر تا پای من انداخت باز سرشو تکون داد!
مهران با دست اشاره ای به من کرد و به باباش گفت:خب من تنهاتون میذارم!
باباش نشست پشت میز و گفت:باشه!
مهران به من نگاهی کرد و گفت:فعلا!
با نگرانی نگاهش کردم.لبخند اطمینان بخشی زد و رفت سمت در!
هنوز سر جام ایستاده بودم. باباش نیم نگاهی به من کرد و گفت:میخوای همینطور وایسی دختر؟!
من:نه نه... ببخشید!
بعد سریع نشستم سر جام!
نگاه خیرش اضطرابمو بیشتر میکرد. سعی میکردم به صورتش نگاه کنم . هر دو ساکت بودیم. که یه دفعه گفت:از دفعه پیش که دیدمت خیلی تغییر کردی!
حرفی نزدم!
پوزخندی زد و گفت:اینطور که یادمه ادم ساکتی نبودی!
در جوابش فقط یه نفس عمیق کشیدم!
اینبار تا تحکم بیشتری گفت:میخوای همینطور ساکت بشینی؟!
سرمو اوردم بالا و بهش نگاه کردم عصبی به نظر نمیرسید کاملا خونسرد بود البته این حالمو که بهتر نمیکرد هیچ بدترم میکرد!
سعی کردم به خودم مسلط بشم شمرده شمرده گفتم:خب من نمیدونم چی باید بگم؟!
ابروهاشو داد بالا و گفت:خیالم راحت شد فکر کردم مهران یه دختر لال واسه ازدواج انتخاب کرده!
نباید خودمو می باختم میدونستم تو مدتی که روبه روش نشستم چقد سعی میکنه با حرفاش اعصابمو به هم بریزه ولی نباید میذاشتم . باید میفهمید من همون دختریم که حقیقتایی که هیچکس تو زندگیش براش روشن نکرده بود رو با جرات به زبون اوردم .گفتم:حتی اگه لال بودم شما به انتخاب پسرتون که یه مرد بالغ و عاقله شک دارین؟!
با تعجب نگاهم کرد میدونستم انتظار چنین حرفی رو نداره!
خیلی سریع به حالت جدی خودش بزگشت و گفت:میدونی زبونت خیلی نیش داره؟!
من:شاید واسه این زبونم نیش دار به نظر میاد که بلد نیستم چاپلوسی کنم!
خنده ای کرد و گفت:تو 18 سالته درسته؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
یه ذره نگاهم کرد و گفت:جالبه!
منتظر بودم که بگه چی براش جالبه ولی به جاش گفت:بهتره از این بحث بگذریم و بریم سر موضوعی که الان به خاطرش اینجاییم!


صدامو صاف کردم و گفتم:میشنوم!
دستاشو گذاشت روی میز و گفت:اینجور که معلومه تصمیمتون جدیه!
با قاطعیت گفتم:بله!
_:میدونم برات عجیبه ولی من نه امروز نیومدم اینجا که باهاتون مخالفت کنم !
با تعجب گفتم:پس چی؟
دستشو رو چونه و گونش کشید و گفت:من پسرمو خوب میشناسم نمیخوام با ابرو ریزی ازدواج کنه برای همین چه موافق باشم چه مخالف مجبورم بگم به این ازدواج راضیم! خوش ندارم پشت سر پسرم بگن با یه دختر بی کس و کار یواشکی ازدواج کرد و رفت!
بی کس و کار! این لقبی بود که هر کسی از راه میرسید بهم میداد حتی وقتی داشتم نقش یه پسرو تو زندگی بازی میکردم.دیگه برام عادی شده بود من کسی رو نداشتم اره ولی اجازه نمیدادم این شخصیتمو زیر سوال ببره!
گفتم:شاید بی کس و کار باشم ولی...
حرفمو قطع کرد و گفت:منم دنبال همین ولی اینجا اومدم! میخواقانعم کنی که برای پسرم مناسبی!بهم بگو به عنوان یه عروس چی داری که بهش افتخار کنم!
پس قصدش این بود! میخواست منو به دست خودم تحقیر کنه!میدونستم چیز زیادی ندارم که به خاطرش به خودم ببالم ولی حداقلش این بود که من یه ادم معمولیم
من:من میدونم که پسر شما خیلی از من بهتره . من واقعا هیچی ندارم که بخوام به خاطرش شما رو مجاب کنم که کیس مناسبی واسه پسرتونم .
_:پس چرا تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی؟فکر نمیکنی پسر من لیاقت بهترینا رو داره؟!
راه بدی رو واسه بحث کردن پیدا کرده بود. میترسیدم جلوش کم بیارم ولی نباید خودمو میباختم.
گفتم:تا تعریف شما از بهترینا چی باشه!
اخمی کرد و گفت:چطور؟
من:بهترین از دید شما چیه؟دختری که یه خونواده عالی داره!تحصیلات انچنانی داره؟
پوزخندی زد و گفت:حتما تعریف تو اینه که یه خونه باعشق واسه پسرم بسازی هر روز واسش ناهار بپزی و با عشق بهش شام بدی و خونشو واسش تمیز کنی؟
من:اگه این طرز فکر شماست باید بگم براتون متاسفم!
با تعجب نگاهم کرد .
من:من نمیخوام بگم یه ادم کاملم سر کسی هم منت نمیذارمک ولی من تو این مدت کم چیزایی از زندگی پسر شما فهمیدم که شما تمام مدتی که پدرش بودین نتونستین درک کنین! زندگی همش تجملات نیست تحصیل و پول هم نیست! نمیگم اینا مهم نیست اتفاقا خیلی هم مهمه من خودم تو فقر کامل زندگی کردم میدونم بدون پول ادم نه اعتبار داره نه احترام. بدون تحصیل هیچکس حتی ادمم حسابت نمیکنه! واسه همینه که دارم سعی میکنم خودمو بالا بکشم درس خوندنو از سر گرفتم و با تمام توانم کار میکنم!اما چیزای مهمتری هم هست اقای مجد همونقدر که پسر شما برای من یه تکیه گاهه بدون خجالت و با افتخار میگم من با این بچگیم و با این بی تجربگیم تونستم براش یه الگو باشم و کاری کنم عادتای بدشو کنار بذاره!
خندید و گفت:واقعا به نظرت ادم یه دفعه میتونه تمام عادتای زندگیشو بذاره کنار؟
من:هر کسی بخواد میتونه راه زندگیشو تغییر بده!
لبخندی زد و گفت:خب حداقل میتونم خوشحال باشم که با یه دختر صاف و ساده طرفم نه یکی از اون مادرای فولاد زره!
نگاهش کردم سرشو تکون داد و گفت:میدونم با خودت فکر میکنی پرتجربه ی عالمی ولی چه بخوای چه نخوای من چند تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم دختر جون!اگه تصمیمت اینه که با پسر زندگی کنی این انتخاب خودته ولی پشیمونیش با خودت!نه این که بگم از پسر خودم مطمئن نیستم ولی دنیای شما دوتا متفاوته!
من:خب یکیش میکنیم!
_:باشه!حرفی نیست ولی بدون تو روبه رو شدن با مادرش یا هر کس دیگه هیچ کمکی از طرف من نمیشه! اگه فردا روزی خدایی نکرده تو زندگیتون اتفاقی افتاد سراغ من نمیای انتظاری هم از کسی نداشته باش و از همه مهم تر....
ساکت شد و به چشمام نگاه کرد بعد ادامه داد: بذار رک و روراست بهت بگم این ازدواج نه بی سر و صداست نه جمع و جور خودتو واسه یه موج بزرگ از تحقیر و تمسخر اماده کن چون کسایی که از این به بعد میبینی هیچکدوم تورو به عنوان یه عوض واقی نمیپذیرن.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:واسم مهم نیست!ما همدیگه رو دوست داریم!
سرشو تکون داد و گفت:باشه !ولی من بهت گفتم زندگیت سخت تر از اون چیزی میشه که فکرشو میکنی!
من:نه! زندگی من خیلی سخت تر از اون چیزی بوده که شما فکر میکردین!
نگاهم کرد و گفت:خودت معنی حرفمو خیلی زود میفهمی!
نگاهش کردم و هیچی نگفتم من از پس همه اونا بر می اومدم مطمئن بودم! مهران ارزششو داشت.
دستشو گذاشت روی میز و گفت:خب حرفام تموم شد!بهتره بهشون فکر کنی! تو یه دختر جوونی 18 سال چیزی نیست فکر نکن با ازدواج با مهران تمام مشکلاتت حل میشه میتونم اطمینان بدم با ادمایی رو به رو میشی که تو عمرت ندیدی!
من:من نمیخوام با مهران مشکلاتمو حل کنم اقای مجد!
سرشو تکون داد و گفت:ولی اینطور به نظر میرسه! راستی از منم انتظار محبت نداشته باش شاید به این ازدواج رضایت داده باشم اما منم طرف اونام!
یه جورایی داشت اعلام جنگ میکرد ولی این تهدیدا به من سازگار نبود.
سرمو تکون دادم از جاش بلند شد و با تمسخر گفت:اخر این هفته خدمت میرسیم خانوم!


مهران
منتظر نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد. از تو داشبرد درش اوردم و گفتم:سلام!
_:سلام مهران خان خوبین؟
من:ممنون!شما خوبی؟
_:مرسی!زنگ زدم بگم از فردا من دیگه باهاش کار نمیکنم!
من:خوبه! مطمئنی که بازم همون جا میره؟
_:اره! با قبلی هم همینجا بوده!
من:باشه !فقط کافیه خودتو از امیر دور کنی!
_:همین کارو میکنم.خونه جدیدم رو هم خریدم!
من:محض احتیاط یه چند وقت با دوستایی که اونجا داری هم رابطتو قطع کن!
_:باشه!
من:کارتو خوب انجام دادی بعد از تموم شدن کار بقیه پولت امادس!
_:مرسی!
من:دیگه با هم کاری نداریم !اگه چیزی بود خودم بهت زنگ میزنم خب؟!
_:باشه!
من:پس فعلا خداخافظ!
گوشی رو قطع کردم داشتم میذاشتمش تو داشبرد که یه نفر زد به شیشه!
سرمو بلند کردم بابا بود! شیشه رو پایین کشیدم!
سرشو با تاسف تکون داد و گفت:حرفمون تموم شد!
یه نگاه به ساعت انداختم هنوزیه ربع هم نشده بود.
_:من دارم میرم!
من:باشه.
خواست بره اما یه لحظه منصرف شد برگشت سمت منو گفت:مهران؟
با تعجب گفتم:بله؟
_:نمیخوام بگم کاملا مورد پسند واقع شده ولی اگه تصمیمت واسه ازدواج قطعیه سعی کن یه شوهر نمونه باشی!
با تعجب نگاهش کردم.
دیگه حرفی نزد و رفت. این یعنی همه چی خوب پیش رفته بود؟!
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو رستوران. آوا به یه نقطه خیره شده بود انگار داشت فکر میکرد وقتی نشستم رو به روش تازه متوجه حضور من شد!
لبخندی زدم و گفتم:چه زود قانعش کردی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:قانع کردن لازم نداشت!
با تعجب گفتم:یعنی هیچ مخالفتی نکرد؟
پوزخندی زد و گفت:بابات قانع نشدنیه!
من:یعنی قبول نکرد!
نگاهم کرد و گفت:چرا قبول کرد!
من:پس چی؟!
_:انتظار داشت من کنار بکشم!
لبخندی زدم و گفتم:ولی ما بردیم مگه نه!
سرشو چرخوند یه طرف و لبخند گفت:تقریبا!
دستامو زدم به همو گفتم:خب پس به افتخار خودمون باید یه جشن بگیریم!
بعد پیشخدمتو صدا زدم و غذامونو سفارش دادم!

چیزی به اومدن بابا و مامان نمونده بود. کت و شلوار نوک مدادیمو همراه با یه پیراهن توسی پوشیده بودم تا رسمی به نظر بیام!
زنگ در به صدا در اومد! یه نگاه به دسته گل و شیرینی که روی میز بود انداختم و رفتم سمت ایفون!
قیافه عبوس مامانو رو صفحه دیدم.
درو باز کردم قبل از این که بیان بالا از خونه بیرون اومدم.
مامان نگاهی به من کرد و گفت:ماشالا !
بلندی زدم و گفتم:سلام!
اهی کشید و گفت:اخه حیف تو نیست؟!
من:مامان!
رو کرد به بابا و گفت:تو یه چیزی بهش بگو!
بابا سرشو تکون داد و گفت:مگه قرار نشد این بحثو تموم کنیم؟!
مامان اهی کشید و هیچی نگفت!
شیرینیا رو دادم دستش و گفتم:بهتره دیگه بریم بالا!
همون طور که از پله ها بالا میرفتیم صدای مامانو میشنیدم که زیر لب غر غر میکرد!
برگشتم سمتش و گفتم:مامان جلوی اوا انتظار تعریف ندارم فقط حرف نزنین لطفا!
بهش برخورد با حرص گفت:میخوام ببینم این دختره جادوگر کیه که تو به خاطرش توروی مامانتم می ایستی!
حرف زدن باهاش بی فایده بود پوفی کردم و به راه ادامه دادم!
دم در ایستادم کتمو صاف کردم و در زدم .
به چند ثانیه نکشید که در باز شد و اوا تو چهرا چوب در ظاهر شد!
یه تونیک چهار خونه زرشکی رنگ تنش کرده بود با یه شلوار دم پای مشکی و شال سفید. تا به حال این لباسا رو ندیده بودم احتمال میدادم تازه خریده باشه ارایش ملایمش چهرشو ملیح تر کرده بود
سرشو تکون داد و گفت:سلام! خوش اومدین!
بابا جلو اومد و گفت:سلام!
از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید!
صبرکردم تا مامان و بابا زود تر برن!
مامان با اکراه به آوا نگاه کرد . بدون این که چیزی بگه شیرینی ها رو داد دستش!
آوا به من نگاه کرد و ابروهاشو داد بالا!
دسته گل رو گرفتم سمتش و گفتم:دیگه همه چیز تمومه!
لبخندی زد و گفت:کت و شلوار خیلی بهت میاد!
خواستم لپشو بکشم اما دیدم جاش نیست وارد خونه شدم!
اوا شیرینی و گلا رو گذاشت تو اشپزخونه و به مبلا اشاره کرد و گفت:بفرمایید!
مامان و بابا همون طور که به اطراف نگاه میکردن نشستن! یه نگاه به آوا کردم داشت چایی میریخت. مامان سرشو تکون داد و اروم گفت:اگه کسی بفهمه اومدم خواستگاری یه دختر بی پدر و مادر ابروم میره!
با حرص به مامان نگاه کردم.
میدونستم که اومده تا مراسمو خراب کنه اما من این اجازه رو بهش نمیدادم.
سرمو بلند کردم و گفتم:آوا لازم نیست زحمت بکشی ما اومدیم خودتو ببینیم!
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 4
پاسخ
 سپاس شده توسط ωøŁƒ ، -Demoniac- ، ستایش*** ، melisa.rslpr ، saei_roshani ، Zah...ra ، hastiiiiiii ، Titi93 ، paria mokhtari ، sama00 ، پایدارتاپای دار ، Najm ، RsAnis ، tara sara ، najii ، Hamedaka ، sadata ، ناتاشا1 ، دختر بوکسور ، آرمان کريمي 88 ، Elina15 ، zohami
#38
مرسی ممنون رمان عالیه هم از شما تشکر می کنم هم از مرسنانای عزیز  Heart
منتظر بقیش هستیم  Smile
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط Sina 007 ، zxccxz1 ، saei_roshani ، hastiiiiiii ، مهد هدایت ، tara sara ، Hamedaka ، narges_love_15 ، اقای باهوش
#39
میگم بچه ها نظرتون چیه یدفعه ای همه ادامه رمانو بذارم؟

راحت نمیشین؟!
خخخخخخخخخ

فصل یازدهم

همزمان با چشم غره مامان و تعجب بابا آوا هم با چشمای گرد شده برگشت سمتم!
فقط من بودم که به اشپزخونه دید داشتم اوا لبشو گزید انگشتشو به نشونه ساکت گذاشت رو بینیش!
همون موقع بابا گفت:درسته وقت برای پذیرایی زیاده!
خوشحال بودم بابا حداقل مثل مامان لجبازی نمیکنه!
آوا با سینی چایی اومد سمتمونو گفت:شرمنده اگه طول کشید!
بعد سینی چای رو گرفت سمت بابا. اونم چایی رو برداشت و تشکر کرد. حالا نوبت مامان بود.
مامان چایی رو برداشت یه نگاه به چایی انداخت و سرشو تکون داد و گفت:ممنون !
اوا لبخندی زد و برگشت سمت من!چایی رو برداشتم و لبخند زدم.
اروم گفت:چرا اون حرفو زدی؟
چشمکی زدم و گفتم:لازم بود!
چایی خودشو هم برداشت و نشست رو به روی ما به ظرف شیرینی که روی میز گذاشته بود اشاره کرد و گفت:میدونم قابل دار نیست ولی بفرمایین دهنتونو شیرین کنین!
بابا یه شیرینی برداشت و به مبل تکیه داد و یه ذره به اطراف نگاه کرد و گفت:واقعا با سلیقه اید!
اوا چاییشو مزه مزه کرد و گفت:شما لطف دارین!
مامان رو کرد به منو گفت:مهران این مبلا خیلی شبیه اوناییه که تو خونه خودت بود!
آوا سرشو انداخت پایین به مامان نگاه کردم .
ابروهاشو داد بالا و با رضایت تکیه داد سر جاش!
گفتم:اره شبیهه!سلیقه هامونم به هم نزدیکه!
بعد لبخند رضایت بخشی به مامان زدم! اما اوا همچنان سرش پایین بود!
بابا پای راستشو انداخت روی پای چپش و برای عوض کردن جو خطاب به آوا گفت:اینو میدونیم که تو و مهران تصمیمتونو گرفتین پس بحث رو بیشتر میذاریم روی شناخت ما از شما آوا خانوم!
اوا چاییشو پایین گذاشت و گفت:بفرمایید!؟
بابا نیم نگاهی به اوا انداخت و گفت:میشه درباره خونوادت بگی؟!
من:بابا!
بابا رو کرد به منو با جدیت گفت:تو چیزی در این باره به ما نگفتی فکر نمیکنی ما حق داریم بدونیم عروسمون از کجا اومده؟!
آوا با خونسردی گفت:بله اقای مجد شما درست می فرمایید من با کمال میل به همه سوالاتون جواب میدم که جای ابهام واستون نمونه!
همون موقع مامان پوزخند زد!
بابا که انگار انتظار نداشت اوا چنین جوابی بده یه تای ابروشو داد بالا و گفت:میشنویم!
اوا صاف نشست سر جاش و صداشو صاف کرد و گفت:من اهل یزدم!خونواده هم دارم اونم یه خونواده بزرگ ولی 4 سال پیش از خونوادم ترد شدم!
بابا با جدیت گفت:میشه دلیلشو بدونم؟
اوا اهی کشید و گفت:به خاطر این که پسر نبودم!
بابا با تعجب گفت:یعنی چی؟
اوا:اونا پسر میخواستن!من بعد از خواهرام یه جورایی جای تو اون خونه نداشتم برای همین یه روز منو گذاشتن تو خیابونای تهران و رفتن!
مامان با خنده گفت:عجب داستان جالبی!
اوا خیلی جدی برگشت سمتش و گفت:خانوم مجد من داستان نمیگم اینا واقعیته!
مامان با حرص برگشت سمتش و گفت:افرین!خوب بلدی جواب بدی!
اوا لبشو گزید. بابا با اعتراض گفت: بس کن خانوم!
مامان گفت:بس کنم؟!
بعد رو کرد به اوا و گفت:جراتشو نداری بگی یکی از اون دخترایی که از خونه فرار کردن مگه نه؟!
اوا بهت زده بهش نگاه کرد و گفت:یعنی چی؟
مامان از جاش بلند شد و گفت:از کارش پشیمون که نیست هیچ راست راست تو چشمای مردم نگاه میکنه و دروغ میگه!
اوا در حالی که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت:بهتر نیست اول گوش کنین بعد قضاوت؟من هنوز حرفم تموم نشده!
_:ولی من حرفم تموم شده من عروس خیابونی نمیخوام!
دیگه جوش اوردم از جام بلند شدم و گفتم:مامان! همین الان از اینجا برو بیرون!
با تعجب نگاهم کرد . بابا گفت:مهران این چه طرز حرف زدن با مادرته؟!
با صدای نسبتا بلندی گفتم:میدونین چیه خوب نقشه ای کشیدین ولی این جواب نمیده!
اوا با تحکم گفت:اینجا خونه منه مهران تو حق نداری مادرتو از اینجا بیرون کنی!
با تعجب برگشتم سمتش اوا از جاش بلند شد و گفت:خانوم مجد من شما رو درک میکنم!هر کس دیگه ای هم بود عکس العمل شما رو نشون میداد! ولی بهتر نیست منطقی باشید؟!من حتی حاضرم شما رو ببرم و خونوادمو نشونتون بدم تا باورتون بشه من بی کس و کار نیستم!
مامان با غیض گفت:خفه شو! من چرا باید حرفتو باور کنم؟فکر کردی من مثه پسرم خام حرفات میشم؟نه خانوم اشتباه فکر کردی.
رو کرد به بابا و گفت:من میرم! تو اگه میخوای اینجا بمون!
بعد رفت سمت در!
بابا از جاش بلند شد و با تاسف سری تکون داد و گفت:خرابش کردین!
بعد دنبال مامان راه افتاد!
آوا دستاشو مشت کرد ده بود و تند تند نفس میکشید.
خواستم یه چیزی بگم که نشست روی صندلی و چشماشو که پر از اشک شده بود ازم قایم کرد و گفت:برو مهران!
من:آوا من نمیدونستم...
سرشو تکون داد و گفت:خواهش میکنم!تنهام بذار!
یه قدم رفتم عقب. سرشو تکیه داد به دسته صندلی و گریش به هق هق تبدیل شد!
نه این چیزی نبود که من میخواستم! نباید میذاشتم این اتفاق بیفته!
دستشو گرفتم و گفتم:بلند شو!
اونقدر محکم دستشو کشیدم که از روی مبل کنده شد! با چشمای خیسش که از تعجب گرد شده بود بهم نگاه کرد! نفسمو با حرص بیرون دادم و گفتم:راه بیفت بریم!
گنگ نگاهم کرد.
دستشو کشیدم و گفتم:این عذاب باید تموم شه!
همون طور که از خونه بیرون میکشیدمش گفت:کجا داری میری؟
از پله ها پایین رفتم و کشیدمش سمت ماشین و گفتم:میفهمی!
سوار ماشین شدیم!
ماشینو روشن کردم.
اوا با تعجب گفت:کجا میری مهران؟!
من:ساکت باش! بشین! میفهمی!
اشکاشو پاک کرد و گفت:یعنی چی؟!نباید بدونم کجا داری منو میبری؟اونم با این عجله؟
سرمو به علامت منفی تکون دادم.
دستشو گذاشت رو داشبرد و چرخید سمتمو گفت:یعنی چی؟!
سرعتمو زیاد کردم و گفتم:اگه بدونی میخوام کجا برم دنبالم نمیای!


تو هر خیابونی که میپیچیدم آوا مردد نگاهم میکرد تا این که رسیدم به اتوبوبان . اوا یه نگاه به تابلو ها کرد و گفت:داری از شهر میری بیرون؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
حس کردم ترسیده .
گفت:یعنی چی؟داری منو کجا میبری؟!
همون طور که نگاهم به جاده بود گفتم:نترس جای بدی نمیریم!
با اخم گفت:بهم جواب سر بالا نده!
خندیدم! واقعا ترسیده بود!با لحن شیطنت امیزی گفتم:خودت چی فکر میکنی؟!
اب دهنشو قورت دادو گفت:به خدا اگه نگی خودمو میندازم پایین!
قفل مرکزی رو زدم و گفتم:نمیتونی!
اروم زد به شونمو گفت:کجا داری میری؟
اینبار خندم به قهقهه تبدیل شده بود این آوا رو بیشتر میترسوند.
همون طور که میخندیدم گفتم:تو چرا اینقد ترسویی!اخه من دلم میاد تورو ببرم جایی که بد باشه؟
با حالت عصبی گفت:نخند
من:واقعا فکر میکنی میخوام کجا ببرمت؟
یه نگاه به اطرافش کرد و گفت:نمیدونم!اینجا چیزی نیست!
با لحن التماس گونه ای گفت:مهران!
من:جانم؟
_:کجا داریم میریم؟!
هیچی نگفتم دستشو حلقه کرد دور بازومو گفت:کجا؟
دیگه نمیخواستم صبر کنم تا بیشتر از این نگران شه ولی هنوز یه چیزی تو دلم قلقلکم میداد!گفتم:داریم میریم عقد کنیم!
با تعجب گفت:چی؟!
از اونجایی که مدارکش به خاطر این که تحویلشون بدم به اقای حیدری دست من بود.شناسنامشو از تو جیبم در اوردم و گفتم:ایناها ببین همه چی امادس!قراره بریم بیرون شهر عقد کنیم یه جایی که دست هیچکسی بهمون نرسه . خونه و مطبم میدم علی برام بفروشه راحت زندگیمونو میکنیم!نظرت چیه؟!
از طرز نگاهش فهمیدم هیچ جوره حرفم تو کتش نرفته.
لبخندی زدم و گفتم:دیگه نیازی نیست نگران خونوادم باشی!
_:تو...تو چی داری میگی؟!
لبخندی زدم و گفتم:چیه خوشت نیومد؟
_:مگه دیوونه شدی مهران؟!
لحن جدی به خودش گرفت و گفت:برگرد!
من:چرا؟
با اخم گفت:برگرد!نمیخوام اینجوری بشه .
_:یعنی تو دستم نداری؟
اهی کشید وگفت:چون دوست دارم بهت میگم برگرد! این راهش نیست مهران! نباید فرار کنیم!
لبخند کجی گوشه لبم نشست خوشم می اومد که با این سن کمش همه چیزو واسه خودش خوب تجزیه و تحلیل میکنه.
دستشو گذاشت روی فرمون و گفت:برگرد!
دستشو پس زدم و گفتم:دختر خوب به نظرت این نقشه زیادی واسه من بچه گونه نیست؟!
دنده رو عوض کردم و گفتم:من سی سالمه مطمئن باش مثه یه پسر بچه 16 ساله با مسائل زندگیم رو به رو نمیشم!
_:یعنی....
نذاشتم حرفشو ادامه بده! لبخندی زدم و گفتم:اره داشتم شوخی میکردم .حتی اگه بخوام بدون اجازه اونا ازدواج کنم نیازی به فرار کردن نیست.
اخم شیرینی کرد و گفت:دیوونه!
خندیدم و گفتم:خوشت نیومد؟!بیشتر مواقع دخترا باید از این همه عشق پس بیفتن!
با خیال راحت تکیه داد به صندلیشو گفت:من عشقمو با منطقش دوست دارم!
خنده ای کردم و گفتم:بالاخره ازت اعتراف گرفتم!
لبخندی زد و گفت:حالا میگی کجا میریم؟!
من:نمیتونی صبر کنی؟
ابروهاشو برد بالا یعنی نه!
به تابلویی که تو جاده بود اشاره کردم!
نگاهی کرد و گفت:قم؟
من:نه!
_:پس اصفهان!
من:نه!
_:پس چی؟ اهواز؟!
خندیدم و گفتم:حالا اون یه مسیری نوشته دقیقا که نباید اونجا بریم!
شونه هاشو انداخت بالا و گفت:خب من چه میدونم!
من:داریم میریم یزد!


با صدای بلند طوری که مجبور شدم چشمامو رو هم فشار بدم گفت:چی؟
من:داریم میریم دنبال خونوادت!
_:که چی بشه ؟
من:که ببیننت!
_:من نمیخوام ببینمشون!
من:منم نمیخوام کسی به تو بگه بی کس و کار!
یه چند ثانیه ای ساکت بهم نگاه کرد بعد گفت:ترجیح میدم بهم بگن بی کس و کار تا با اون قوم لوط دوباره رو به رو بشم!
من:من ولی لازمه!
دست به سینه با حرص تکیه داد به صندلیشو گفت:خودت تنهایی برو ببینشون!
لبخندی زدم و گفتم:ولی الان داریم با هم میریم!
چشماشو ریز کرد و با شیطنت گفت:ولی تا من بهت ادرس ندم نمیتونی پیداشون کنی!
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتمحالا ببین پیدا میکنم یا نه!
نگاهم کرد و گفت:خداییش جدی میگم!بیا برگردیم!
من:باید ببیننت!
_:واسه چی؟فکر کردی خوشحال میشن؟!
اهی کشید و گفت:هه!هیچکدومشون وجدان نداشتن!
من:نمیخوایم بریم خوشحالشون کنیم! میخوایم بریم حق این 4 سالو ازشون بگیریم!
با تعجب نگاهم کرد!
لبخندی زدم و گفتم:دیگه اینو باید صبر داشته باشی!
مردد نگاهم کرد اما بعد نگاهش روی صورتم ثابت موند . سنگینی نگاهش قلقلکم میداد نیشخندی زدم و گفتم:چیزی رو صورتمه؟
_:نه!
من:پس داری چیو انالیز میکنی؟!
نگاهشو ازم گرفت و گفت:هیچی!
لبخندی زدم و گفتم:به هر هیچی همین جوری زل میزنی؟!
سرشو انداخت پایین و گفت:چرا اینقد شلوغش میکنی داشتم نگاه میکردم دیگه!
لبخندی زدم و گفتم:باشه نگاه کن!صورت ما تقدیم به شما!
خمیازه ای کشید و گفت:حداقل صبح راه می افتادی میخوای تو شب رانندگی کنی؟!
من:نه! هر وقت خسته شدم میزنم کنار!
لبخندی زد و گفت:حالا واجب بود؟!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره!مامانم حق نداشت اینجوری باهات حرف بزنه.
_:بستگی داره !ما که تو موقعیت اون نیستیم!
پوزخندی زدم و گفتم:میدونی از این حرصم میگیره که نمیدونه واسه کی داره خودشو به اب و اتیش میزنه!
_:دختر خالتو میگی؟
من:اره!
موهاشو از تو صورتش کنار زد و گفت:چرا موضوعو به مامانت نمیگی؟
من:نمیخواستم بگم که بین مامان و خاله خصومت پیش نیاد ولی حالا میبینم چاره ای نیست مستقیم و غیر مستقیم باعث میشه از دستش کفری بشم!
سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت!
طرفای صبح بود اوا سرشو تکیه داده بود به شیشه خیلی وقت بود خوابش برده بود ولی من اصلا خوابم نمی اومد!
به تابلویی که داشتم بهش نزدیک میشدم نگاه کردم روش نوشته بود به روستای علی اباد خوش امدید!
زیر چشمی به آوا نگاه کردم و گفتم:دیدی پیداش کردم!
وارد فرعی شدم بعد از رد کردن یه جاده خاکی به یه خیابون رسیدم که دورشو خونه های قدیمی گرفته بود. چراغای برق هنوز روشن بودن کسی هم تو خیابون دیده نمیشد!
اروم دستمو گذاشتم روی شونه آوا و تکونش دادم!
یه کم جا به جا شد.
من:آوا؟!
دستمو پس زد!
من:پاشو!
صورتشو جمع کرد و گفت:خوابم میاد!
خندم گرفته بود تا به حال وقت خواب باهاش مواجه نشده بودم.زدم رو شونشو گفتم:پاشو میگم! رسیدیم!
از جام بلند شد و با چشمای نیمه باز گفت:هااان؟
نگاهش کشیده شد بیرون ماشین یه دفعه چشماش باز شد با تعجب به اطرافش نگاه کرد و گفت:رسیدیم؟
با ذوق گفت:خودشه!
به یکی از درا اشاره کرد و گفت:اینجا مغازه حاج جعفر بقاله!
با ذوق گفت:ببین ببین اون خونه خالمه!
برگشت سمتم و گفت:چه جوری پیدا کردی؟!
شونمو انداختم بالا و گفت:من فقط راهو رفتم! خودش پیدا شد!
لبخندی زد و به جلو اشاره کرد و گفت:همینجا رو بگیری و بری بالا به یه کوچه میرسی که دمش باغه اونجا خونه اقاجونمه!
همین که خواستم حرکت کنم یه دفعه گفت:وایسا!
من:چیه؟!
نگاهم کرد و گفت:من .. من نمیتونم باهاشون رو به رو شم!
سرمو تکون دادم و گفتم:نگران نباش!
دستشو گذاشت روی سینش یه نفس عمیق کشید و گفت:فکر میکنی چی کار کنن؟
راه افتادم و گفتم:میفهمیم!


اوا
رسیدیم به در خونه اقاجون!ضربان قلبم تند شده بود. گفتم:همینجاست!
مهران ماشینو متوقف کرد به در بزرگ چوبی نگاهی انداخت و گفت:اینجاست؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادنم. بعد گفتم:الان زود نیست؟شاید خواب باشن
یه نگاه به ساعتش کرد وگفت:بیدارشون میکنیم!
من:اخه نمیشه که!
ماشینو خاموش کرد و گفت:خوبم میشه! پیاده شد!
یه نگاهی به لباسام کردم و گفتم:اینجوری بده! کاش با خودم چادر می اوردم!
سرشو تکون داد و گفت:لباست که پوشیدس!
نگاهم چرخوندم سمت در و گفتم:نه برای اینجا!
در ماشینو باز کرد و گفت:بیا پایین!
خودش رفت سمت در ولی من هنوز مردد بودم که اصلا پیادشه بشم یا نه!
پاهام میلرزید استرس تموم جونمو گرفته بود.
مهران یه نگاه به من کرد و اشاره کرد که پیاده شم بعد درو زد!
دستم ثابت مونده بود روی دسته در نمیتونستم درو باز کنم.
چشمام خیره شده بود به در که داشت اروم اروم باز میشد!
پسر قد بلندی رو دیدم که از پشت در ظاهر شد . اندام لاغری داشت ولی قدش به مهران میرسید اول نشناختمش ولی با دقت به صورتش فهمیدم که شهابه!بزرگ شده بود ولی فرم صورتش هنوز همون طور بود!
مهران داشت باهاش حرف میزد . دیگه طاقت نیاوردم درو باز کردم.
شهاب یه نگاته به من انداخت مهران به من اشاره کرد و یه چیزی بهش گفت :انگار منو نشناخته بود!
پیاده شدم و ایستادم کنار در مهران رو کرد به منو گفت:بیا بریم داخل!
با پاهای لرزون بهشون نزدیک شدم!
شهاب بدون این که به صورتم نگاه کنه در حالی که سعی میکرد لهجشو برگردونه گفت:سلام خانوم مجد!
سرمو تکون دادم ولی چیزی نگفتم!
مهران دستمو گرفت و گفت:نگران نباش!
دستمو دور بازوش حلقه کردم نگاهم روی شهاب بود که سرشو کج گرفته بود تا نگاهش به من گره نخوره!
شهاب گفت:شما باشین تا من برم حاج اقا رو صدا کنم!
چند ثانیه بعد صدای تق تق نشیدم و صدای اقاجون رو که میگفت:بیذار بیان تو پسر!
نفسام به شمارش افتاده بود تمام اون روزایی که اینجا بودم تمام خاطراتم و کتکایی که از اقاجون خورده بودم یادم می اومد!دست مهرانو محکم تر گرفتم!
شهاب اومد دم در و گفت:بفرمایین تو!
وارد حیاط شدیم اقاجون نشسته بود روی سکو . مهران سرشو کج کرد و گفت:خودشه!
سرمو به علامت مثبت تکون دادم!
زیر چشمی نگاهمون میکرد. نمیدونم منو شناخته بود یا نه!
مهران به نشنونه احترام یه کم خم شد و گفت:سلام اقای کریمی!
اقاجون از جاش بلند شد عکساشو گذاشت روی زمین و بهش تکیه داد . یادم نمی اومد که از عصا افتاده کنه!
دست مهران رو رها کردم که بتونه باهاش دست بده ولی همچنان تو نزدیک ترین فاصله ممکن ازش ایستاده بودم!
اقاجون باهاش دست داد و گفت:ببخشید به جا نمیارم!
مهران:من دکتر مهران مجدم!ایشونم همسرمه!
با ترس به اقاجون نگاه کردم.بهم خیره شده بود. صورتش هیچ تغییری نکرده بود حتی به خط هم به چروکای کنار لب و چشماش و پیشونیش اضافه نشده بود.
خوب که نگاهم کرد اخماش رفت تو هم. نگاهشو ازم گرفت فهمیدم که منو شناخته ولی به روی خودش نیاورد!
رو کرد به مهران و با لحن تندی که دیگه شبیه قبل نبود گفت:چه کمکی از دستم براتون بر میاد!
مهران به من اشاره کرد و گفت:نشناختین؟نوتون آوا!
با این حرف شهاب سرشو بلند کرد و گفت:آوا؟!
شهاب تنها فرزند فامیل بود که میدونست من دخترم!
برگشتم سمتش اقاجون گفت:برو تو اتاقت!
_:ولی ...
برگشت سمتش و گفت:میری تو خونه با هیچکسی هم حرف نمیزنی! شیرفهم شدی!
شهاب دستپاچه از ما دور شد و رفت سمت ایون!
اقاجون با نغرت نگاهی به من کرد و گفت:من نوه ای به این اسم ندارم!
یعنی اصلا از این که منو تو خیابون ول کرده بودن پشیمون نشده بود؟!
دست مهرانو کشیدم و گفتم:بیابریم!
ولی مهران یه ذره هم از جاش تکون نخورد!
گفت:لابد فکر میکردین بعد از این که تو خیابون ولش کنین میمیره!
اقاجون صاف ایستاد و گفت:اشتباه اومدی اقا!من این دخترو تا به حال ندیدم!
منهران پوزخندی زد و گفت:بله میدونم این دخترو ندیدین چون وقتی از اینجا رفت اینجوری نبود!
اقاجون صداشو برد بالا و گفت:انگار حرف حساب حالیت نیست!
همون موقع از پشت سر صدای اشنایی به گوشم خورد!
_:چه خبره حاجی؟!
برگشتم .
به مامانم نگاه کردم که با یه چادر گل گلی ایستاده بود دم در خونه!
چقد شکسته شده بود.اخرین باری که دیدمش... اصلا یادم نمیاومد کی دیدمش! زیاد به دیدنم نمی اومد ولی هیچوقت ازش بدم نمی اومد میدونستم بهم دروغ میگن که منو نمیخواد میدونستم مجبورش کردن دخترشو نبینه!
یه نگاه به ما کرد و گفت:اینا کی ان؟
اقاجون گفت:برو تو خونه فرحناز!
بدون توجه به خشم اقاجون درست مهران رو رها کردم و یه قدم جلو رفتم و با هیجان گفتم:مامان!


مامان با تعجب نگاهم کرد.
اقاجون خطاب بهش گفت:مگه نمیگم برو تو ؟!
بعد رو کرد به منو مهران و گفت:برین از خونه من بیرون!
مهران با خونسردی گفت:اقای محترم شما که ادعا میکنی آوا رو نمیشناسی پس چرا اینقد جوش اوردی!
مامان اومد تو ایون و گفت:اینا چی میگن؟
اقاجون که از خونسردی مهران بیشتر عصبی شده بود گفت:ببین پسر جون من نه تورو میشناسم نه این دخترو برو بیرون ما تو این ده ابرو داریم!
برگشتم سمت اقاجون! هنوزم دست بردار نبود. چطور میتونست بازم تحقیرم کنه؟! اما من اون اوایی نبودم که اینجا رو ترک کرد . دیگه نمیذاشتم کسی حقمو پایمال کنم. برگشتم سمت اقاجون و با شهامتی که هیچوقت تا به حال جلوش به خرج نداده بودم گفتم:اره من نوه شما نیستم!
دستمو دراز کردم سمت مامان و گفتم:ولی دختر اون زنم!اینم میخوای انکار کنی؟
رو کردم به مامانم که الان تا پایین پله ها رسیده بود و گفتمن:میبینی مامان من اوام!
پوزخندی زدم و گفتم:همون دختر کوچیکی که بین این گرگا ولش کردی و رفتی اینایی که یه عمر شکنجم کردن و بعد عین یه سگ مرده از خونشون انداختنم بیرون!
بغضی که باعث لزرش صدام شده بود قورت دادم و گفتم:دیگه دخترات همه رفتن خونه بخت من که دیگه واسشون بد بیاری نمیارم!بد نامشون نمیکنم! باز منو نمیخوای؟
لحنم بیشتر شبیه التماس بود تا اعتراض.
مامان بهت زده به ما نگاه میکرد.
اقاجون با حرص گفت:برین بیرون از خونه من!
من:نه اقاجون دیگه نمیرم! دیگه نمیذارم منو از چیزایی که حقمه محروم کنین!
اقاجون دستشو دراز کرد سکمت در و گفت:تو اینجا هیچ حقی نداری!
اشکم در اومده بود با صدای نسبتا بلندی گفتم:شماها وجدان ندارین!
اقاجون گفت:نه نداریم!من فقط یه نوه پسر نداشتم که اونم چهار پنج سال پیش مرد!
مهران که تا اون موقع ساکت مونده بود سری با تاسف تکون داد و خطاب به اقاجون گفت گفت:من این دخترو اوردم اینجا گفتم شاید شرمتون بشه!این دختری که جلو روتون میبینین همون دختریه که تمام زندگیش شکنجش دادین ازش خواستین یکی دیگه باشه!نوه شما یه دختره که حتی بلد نیست احساسات دخترونه داشته باشه!بلد نیست مثه یه دختر رفتار کنه حتی بلند نیست لباس دخترونه پوشه!
دستمو کشید و گفت:خوب نگاهش کنین!دختری که میبینین شرف داره به صد تا پسر لااوبالی. این همه سال با بدبختی زندگی کرده فقط واسه این که یه ادم مثه شما که واسه اهل محلش جانماز اب میکشه حق یه زندگی عادی رو ازش گرفته!
دست مهرانو کشیدم و گفتم بیا بریم! اون بی توجه به من ادامه داد:ولی خوب نگاش کن اقا این دختر همون دختریه که ولش کردی تو خیابونای تهرون به امید این که یه گوشه بمیره. خوب ببینش واسه خودش خانومی شده درست برعکس اون چیزی که میخواستی!شرم کن شما با این سنت چطور از خدا نمیترسی چطور میخوای فردا به خاطر این دختر به خدا جواب پس بدی! میخوای بگی به جرم دختر بودن زندگی رو به کامش تلخ کردی؟!
با گریه دست مهرانو به سمت در کشیدم گفتم :بیا بریم!
دستشو از تو دستم بیرون کشید و گفت:حرفام تموم نشده!
زل زد تو چشمای اقاجون که سرخ شده بود و گفت:فقط اومدم نشونتون بدم که از همتون خوشبخت تر شده یکی رو پیدا کرده که بفهمتش و دوستش داشته باشه! نه برای جنسیتش واسه شخصیتش. تا شاید شما بفهمین تو کار خدا هر چقدرم دخالت کنی همه چیز به خواست اون میچرخه!
بعد دستمو گرفت و گفت:گفت کار ما تموم شد!بهتره بریم
اقاجون همون طور خشکش زده بود . یه نگاه به مامان کردم صورتش پر از اشک بود ولی حتی یه قدم هم جلو نیومد! انتظار داشتم با دیدنم بیاد سمتم و بغلم کنه. ولی اینا همش خیال بود.
داشتیم به سمت خروجی میرفتیم که در باز شد و دایی در حالی که تلو تلو میخورد وارد خونه شد.
دستشو برد بالا و با لحن کشداری گفت:سلـــــــــــــــــام بر اهل خونه!
باور نمیکردم این دایی باشه که مست کرده.
رو کرد به اقاجونو گفت:به به حاج علی اکبــر .
اغوششو باز کرد و گفت:نمیخوای پسرتو بغل کنی حــــــــــاجی میدونی یه هفتس خونه نیومدم؟!
بعد زد زیر خنده. دستشو تکیه داد به دیوار تا تعادلشو حفظ کنه!
مهران اروم گفت:این کیه؟!
همون طور که بهت زده به دایی خیره شدم گفتم:داییمه!
دایی به ما نگاه کرد و گفت:مهمون با کلاس اوردی خونت حاجی!
بعد تو چشمای من دقیق شد و گفت:من این دختــــره رو میشناسم!
خواست بیاد سمتم که مهران جلوشو گرفت و گفت:هوی!
دایی زد زیر خنده و گفت:اوووو!زنتـــــــــــه؟ نترس نمیخورمش!
بعد به من نگاه کرد و گفت:من تورو کجا دیدم؟!
مهران حلش داد عقب رو افتاد روی زمین .
مهران نگاهشو از اون گرفت و درحالی که به اقاجون پوزخندی میزد گفت:چوب خدا صدا نداره حاج علی اکبر بزرگ!
رو کرد به منو اروم گفت:جلوشون گریه نکن! فکر میکنی لیاقت دارن؟
با این حرفشو اشکامو پاک کردم.به دایی نگاه کردم چطور به این روز افتاده بود؟!اصلا چرا مهران منو اورد اینجا؟! که چی بشه؟
همون موقع مامان گفت:صبر کنین!
مهران بی توجه بهش رفت سمت خروجی اقاجون گفت:کجا میری فرحناز؟!
مامان با حرص گفت:تو بهم گفتی دخترت مرده!نگفتی از خونه بیرونش کردم!
اقاجون گفت:اینا دارن دروغ میبافن! کجا میری با توام؟
برگشتم عقبو نگاه کنم که مهران دستمو کشید و به زور منو از تو خونه بیرون برد.
دستمو از تو دستش کشیدم و گفتم:وایسا!
زل زد بهم و گفت:نترس کاری نمیکنم که به ضررت باشه برو بشین تو ماشین!
من:مگه نمیبینی مامانم چی داره میگه!
منو کشید سمت ماشین صدای اقاجونو شنیدم که میگفت:اگه رفتی دنبالشون دیگه جات تو این خونه نیست!


سوار ماشین شدیم که دیدم مامان اومد سمت شیشه.
مهران شیشه رو پایین داد! به مامان نگاه نمیکردم به رو به رو خیره شده بودم و سعی میکردم منظم نفس بکشم!
در حالی که گریه میکرد گفت:اونا بهم نگفتن با تو چی کار کردن !من فکر کردم مردی.
اهی کشیدم و گفتم:اره مردم! من وقتی به دنیا اومدم واسه شما مردم!
_:تو داری اشتباه میکنی دخترم!
برگشتم سمتش تو چشمای غمزدش نگاه کردم و گفتم:اره اشتباه کردم ... اشتباه کردم که باز برگشتم اینجا.. اشتباه کردم که تصور میکردم بعد از این همه وقت یه نفر! حداقل یه نفر متنظرمه!
رو کردم به مهران و گفتم:بریم!
مامان دستشو اورد داخل ماشین و گفت:تو که تا اینجا اومدی! حرفای منو گوش کن و برو.
من:هیچی نمیخوام بشنوم!
مهرانو خطاب قرار داد و گفت:پسرم تو راضیش کن! بذار حرفامو باهاش بزنم!خواهش میکنم!
مهران نیم نگاهی به من کرد و گفت:سوار شین مادر!
من:چی داری میگی؟
مامان با خوشحالی گفت:ممنون پسرم!
مهران رو کرد به منو گفت:پیا شو بذار مادرت سوار شه!
دست به سینه نشستم سر جامو گفتم:من پیاده نمیشم! با مادرمم هیچ جا نمیرم!
مهران سرشو تکون داد و گفت:مادر بیاین از این طرف سوار شین!
بعد صندلیشو داد جلو تا مامان بتونه بره عقب بشینه!
بعد سوار ماشین شد.
مامان گفت:برین سمت خونه من!
مهران باشه بهم بگین از کجا باید برم!
من:مهران!
اصلا به من توجه نمیکرد انگار نه انگار من اونجا نشسته بودم!
رو به روی یه خونه کوچیک اجری ماشین متوقف شد.
یه نگاه به خونه انداختم . خونه ای که هیچوقت اجازه ورود بهش به من داده نشده بود.پوزخندی زدمو زیر لب گفتم:اگه تنها می اومدم منو راه میداد؟!
اونا پیاده شدن ولی من همچنان سرجام نشسته بودم
مامان رفت سمت خونه مهران اومد در طرف منو باز کرد و گفت:پیاده شو!
با بغض گفتم:چرا اینکارو میکنی!
دستمو گرفت و گفت:خودت میفهمی که چقد به نفعته حالا بیا پایین!
مامان رو کرد به ما و گفت:بفرمایید داخل!
همران مهران وارد خونه شدیم.
حیاط کوچیکو طی کردیم و دنبال مامان که داست میرفت تو خونه راهی شدیم.
برامون رو زمین پتو پهن کرد و گفت:بفرمایید!من چند وقتی هست اینجا نیومدم!شرمنده اگه ریخت و پاشه! منظورش از ریخت و پاش دوتا بالشتی بود که رو به روی تلوزیون افتاده بود.
به اطراف نگاه کردم همه چیز با سلیقه و مرتب چیده شده بود . توی تاقچه یه عکس از خواهرام بود. خواهرایی که فقط موقع عروسیاشون دیده بودمشون.
مامان با ظرف میوه اومد و نشست رو به روی ما.
مهران گفت:زحمت نکشید.
مامان بشقابی که پر کرده بود گذاشت جلوی مهران و گفت:خواهش میکنم ببخشید کمه!
مهران سرشو تکون داد و گفت:اختیار دارین!
من سرمو انداخته بودم زیر و ساکت بودم.مامان یه بشقاب هم جلوی من گذاشت و گفت:بخور دخترم!
دخترم! چقدر این واژه برام عجیب بود. من هیچوقت دختر کسی خطاب نشده بودم. حتی فزرند کسی محسوب نمیشدم. یادمه زن دایی همیشه بهم میگفت بچه یتیم!پوزخند زدم ولی سرم اونقدر پایین بود که کسی نبینه.
مامان گفت:چند وقته ازدواج کردیم؟
مهران نگاهشو سمت من کشید و گفت:هنوز ازدواج نکردیم.
مامان گوشه لبشو گزید و گفت:یعنی هنوز نا محرمین؟
مهران سرشو تکون داد و گفت:غرض از مزاحمت این بود که بیایم اینجا تا من دخترتونو ازتون خواستگاری کنم!
چشم غره ای به مهران رفتم که جوابش فقط یه لبخند بود. مامان گفت:من پیش شما خیلی رو سیاهم تورو خدا بیشتر از این شرمندم نکنید.
حتی این که منو ازش خواستگاری کنن هم براش یه حس دیگه داشت. کدوم مادری دخترشو اینجوری دو دستی تقدیم به یه مرد میکنه؟! هر چند اون مرد مهران باشه .


خودمو با پوست کندن سیب مشغول کردم.
مهران گفت:شما میتونین با ما بیاین تهران خونه آوا تا من با خونواده خدمتتون برسیم؟
قبل از این که مامان چیزی بگه گفتم:لازم نیست!
مامان با ناراحتی گفت:اوا جان!
پوزخندی زدم و گفتم:هه!جان؟
مهران نیم نگاهی به من کرد بعد رو کرد به مامان و گفت:من میخوام یه تماس بگیرم میشه برم تو حیاط!
میدونستم میخواد ما رو تنها بذاره با این که اینو نمیخواستم ولی نمیتونستم اعتراضی بکنم.
مامان گفت:باشه پسرم!
مهران هم بلند شد و رفت سمت حیاط. تکیه دادم به پشتی و شروع کردم به بازی کردن با انگشتام!
دستشو جلو اورد و گذاشت روی دستام و گفت:خوشحالم که زنده ای!
دستمو از زیر دستش کشیدم و گفتم:مگه فرقی هم میکرد؟
دوباره خودشو بهم نزدیک کرد و گفت:من از هیچی خبر نداشتم!
سرمو اوردم بالا زل زدم تو چشماشو و گفتم:لازم نیست خودتو توجیح کنی!
_:نمیخوام توجیح کنم میخوام واست توضیح بدم!
من:چه فایده ای داره؟با توضیحات این 8 سال برمیگرده؟!
_:اونا نمیذاشتن ببینمت! پدر خودم منو از خونه بیرون کرد که نتونم ببینمت!
من:مگه من بچت نبودم؟چرا جلوشون وانستادی ؟! گذاشتی هر کاری میخوان با دخترت بکنن؟میدونی چه کتکایی که ازشون نخوردم؟چه حرفایی که نشنیدم. هر بار می اومدی اونجا هم به جای این که بغلم کنی و دلداریم بدی فقط از دور تماشام میکردی و به محض این که متوجهت میشدم و می اومدم سمتت ازم فرار میکردی.. چرا؟اگه منو نمیخواستی چرا منو به دنیا اوردی! چرا وقتی دیدی دخترم همون موقع منو نکشتی؟!
با بغض گفت:به خدا دست من نبود میترسیدم بهت نزدیک شم و بیشتر اذیتت کنن!
من:دیگه میخواستن چی کارم کنن؟از هفت روز هفته 5ورزشو تو ابناری بودم وقت و بی وقت به خاطر هر چیزی تنبیه میشدم. موقع تفریح و خوشی که میشد میزدن تو سرم که تو پسری وقت کلفتی که میشد خوب واسشون باید عین یه دختر رفتار میکردم.حالیشون نبود من یه بچه 5 ساله باشم یا 11 ساله . هر چی میخواستن باید چشم میگفتم. هر چقدر میخواستن تحقیرم میکردن... دیگه میخواستن با یه دختر بچه چی کار کنن؟
صدام کم کم داشت بالا میرفت مامانم که چشماش پر از اشک شده بود گفت:من هر روز می اومدم و به اقاجون التماس میکردم تورو بهم بدن ولی نمیذاشتن. . هر بار دربارت حرف میزدم خبرش میرسید که بعدش چقدر اذیتت میکنن . نمیخواستم بیشتر از این زجر بکشی!
من :بس کن! نمیخواد از اینی که هست خراب ترش کنی. به خیال خودت فکر من بودی؟اره؟کجا بودی اون شبایی که تو تاریکی سرمو رو زانوهام میذاشتم و به حال خودم گریه میکردم؟!یا وقتی از درد کمر بندایی که به اسم تنبیه بهم زده بودن خواب به چشمام نمی اومد. من حتی حق نداشتم مریض بشم چون جای این که یه نفر باشه پرستاریمو بکنه مینداختنم یه گوشه تا مثه یه حیوون جون بدم...
اشکای رو صورتمو با حرص پاک کردم و گفتم:حتی حالا که دیگه بهتون احتیاجی ندارم بازم دست از سر زندگیم بر نمیدارین... به خاطر شماها چه حرفایی که نشنیدم ! خودم خودمو بالا کشیدم بدون نیاز به شما ولی میدونین جواب این همه مقاومت من چی بود؟این که برگردن و بهم بگن من یه هرزه خیابونی ام!
میدونی چرا الان اینجام؟چون مادر مهران برگشت و بهم گفت:فراری!واسه چی؟چون خونوادم منو ول کرده بودن تو یه شهر غریب به امان خدا و وقتی خودمو از مرگ نجات دادم و با عفت زندگی کردم هم قبولم نکردن.
میدونی چرا؟چون کسی که واسه خونواده خودش بی ارزشه واسه کل دنیا بی ارزش میشه!
_:به خدا قسم من نمیدونستم اونا چه بلایی سرت اوردن داییت گفت تو راه تصادف کردی و مردی!
صدامو بردم بالا و گفتم:انتظار داری باور کنم؟نگفتی بچم کو؟یعنی نخواستی حتی جسدمو ببینی؟
با گریه گفت:داییت گفت مغزت متلاشی شده گفت طاقت دیدن ندارم!برای همین کسی چیزی نشونم نداد. خدا شاهده برات حتی مراسم گرفتن من از کجا میدونستم دارن دروغ میگن!
گریم شدت گرفت چه راحت از شرم خلاص شده بودن.
منو تو بغلش گرفت و گفت:تورو خدا گریه نکن! من پشیمونم ... حاضرم هر کاری بکنم که بفهمی پشیمونم! وقتی خبر مردنتو بهم دادن تازه فهمیدم چقد در حقت کوتاهی کردم.
اغوشش برام غریب بود.اون حس مادرانه ای که همیشه دنبالش بودم حالا داشت ازارم میداد.
یه نفس عمیق کشیدم و خودمو ازش جدا کردم از جام بلند شدم و رفتم سمت حیاط!
مهران داشت با موبایلش صحبت میکرد با دیدن من سریع گوشیش رو خاموش کرد و با نگرانی گفت:چرا گریه میکنی؟
دستشو گرفتم و گفتم:منو از اینجا ببر! نمیخوام اینجا باشم!


مهران که هنوز گیج بود گفت:چی شده!
دستشو کشیدم و گفتم:بیا بریم!
همون موقع صدای مامان رو شنیدم که گفت:کجا میری اوا؟
مهران برگشت سمت اونو گفت:چی شده؟
بیخیال مهران شدم دستشو ول کردم و رفتم سمت در نمیخواستم مامانمو ببینم نمیخواستم دیگه هیچکدوم از اعضای اون خونواده رو ببینم!
تکیه دادم به ماشین نمیدونستم چرا مهران از خونه بیرون نمیاد. چشمامو با پشت دستم پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم.بالاخره مهران از خونه بیرون اومد. اومد جلو و گفت:خوبی؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم صورتمو بین دوتا دستش گرفت و گفت:نیاوردمت اینجا که گریه کنی!
اهی کشیدم و گفتم:پس برای چی اوردیم؟
منو کشید تو بغلشو گفت:که بفهمن کیو از دست دادن!
لبخند محوی رو لبام نشست دستمو دور کمرش حلقه کردم و سرمو فرو کردم تو سینش!ارامش واقعی من اینجا بود.
دستشو کشید رو کمرم و گفت:بریم این اطرافو نشونم بدی؟
من:میخوام برگردم!
_:ما باید با مامانت برگردیم!
سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم.
لبخندی زد و گفت:چیه؟
با ناراحتی گفتم:چرا باید بیاد؟
چشمکی زد و گفت:که مامان منو ساکت کنیم!
اهی کشیدم و گفتم:چقد دردسر داریم!
پیشونیمو بوسید و گفت:همش حل میشه!
بعد دستمو گرفت و با هم سوار ماشین شدیم.
بعد از این که یه کم اون دورو اطرافمو گشتیم و حالم بهتر شد دوباره به خونه مامانم برگشتیم.
نمیخواستم زیاد اونجا بمونم! حت یهم کلام شدن با مامانم برام سخت بود برای همین بعد این که استراحت کردیم و ناهار خوردیم راه افتادیم!
دو ساعتی میشد که تو جاده بودیم.
کت مهران رو تو دستم صاف کردم و گفتم:لباسات خراب شد!
لبخندی زد و گفت:فدای سرت!
نیم نگاهی به مامان که پشت ماشین خوابش برده بودانداختم. نمیخواستم بهش فکر کنم نه به اون نه به حرفایی که بینمون رد و بدل شده بود. من عادت کرده بودم که سریع حس و حال ناراحتیمو کنار بذارم. اگه غیر از این بود نمیتونستم زندگی کنم برای عوض کردن حال و هوای خودمم که شده رو کردم به مهران و گفتم:اخه خیلی بهت می اومد!
نیشش باز شد گفت:اوووم پس از این حرفا هم بلدی!
سرمو تکیه دادم به صندلی و گفتم:من که همیشه بهت گفتم خوشتیپی!
_:من خوشتیپم تو هم خوشگلی خیلی هم به هم میایم!
خیره شدم به نیمرخش و لبخند زدم. خدا رو شکر میکردم که حداقل اونو واسم فرستاد.نباید از دستش میدادم . مهران برزگترین داراییم بود. اون بهترین مردی بود که تو تموم زندگیم دیدم شایدم بهترین ادم.
یاد اون شبی افتادم که چاقو خوردم. تمام ناله و نفرینامو پس گرفتم باید به روح اون دو نفر دعا میکردم که باعث شدن من چنین نعمت بزرگی رو تو زندگیم داشته باشم.
همون طور که نگاهش به جاده بود گفت:چیه خوشگل ندیدی؟
نوچی گفتم و بازم بهش خیره شدم.
لپمو کشید و گفت:شیطون شدی!


با خنده لبمو گاز کردم و گفتم:نشدم!
مهران یه تای ابروشو داد بالا و گفت:نشدی؟!
سرمو به دو طرف تکون دادم!
سرشو کج کرد همون طور که نگاهش به جلو بود گفت:میخوای تا رسیدیم تهران بریم محضر؟
سرمو بردم عقب و با تعجب نگاهش کردم لبخندی زد و برگشت سر جاش!
تازه متوجه منظورش شدم. لبمو گزیدم و سعی کردم خجالتمو بروز ندم
نزدیکای تهران بودیم. مهران سر یکی از ایسگاه های سر راهی ایستاد و از ماشین پیاده شد
مامان بیدار شده بود با این حال اصلا بهش توجهی نمیکردم.
سرشو اورد جلو و گفت:آوا؟
چشمامو بستم که فکر کنه خوابیدم.
دستشو گذاشت روی شونم ولی چیزی نگفت.
سرمو اروم گردوندم سمت شیشه. یه کم چشمامو باز کردم . مهرانو دیدم که دم کیوسک تلفن ایستاده بود و داشت با تلفن حرف میزد.تعجب کردم اون که خودش موبایل داشت.
گوشی رو گذاشت و اومد سمت ماشین چشمامو بستم اگه میفهمید بیدارم باز میخواست یه بحثی وسط بکشه تا منو مامان با هم حرف بزنیم!
وارد ماشین شد پلاستیک خوردنیایی که خریده بود گذاشت رو پام وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم گفت:آوا چیپس و پفکر خریدم دوست نداری؟
مامان گفت:خوابش برده!
مهران:جدی؟این که همین الان بیدار بود!
بعد اروم دستشو گذاشت روی شونمو گفت:آوا؟
یه کم جا به جا شدم ولی انگار فهمید که بیدارم!
اروم تکونم داد و گفت:پاشو دختر!
مامان گفت:بذارین بخوابه!
مهران بدون توجه به حرف مامان بازم تکونم داد مجبور شدم چشمامو باز کنم. نگاهش کردم و در حالی که سعی میکردم صدام شبیه ادمای خوابالو باشه گفتم:چیه؟
مهران با لبخند شیطنت باری گفت:برات خوردنی خریدم! بعد به پلاستیک اشاره کرد.
پوفی کردم و گفتم:باشه بابا!
رانی که تو پلاستیک بود بیرون اوردم همون موقع مهران گفتن:مادر برای شما رانی با کیک گرفتم گفتم شاید از اون هله هوله ها خوشتون نیاد.
مامان گفت:ممنون ! لطف کردی!
یه نگاه به پلاستیک انداختم تنها رانی موجود اونی بود که تو دستم گرفته بودم به ناچار کیک رو در اوردم و بدون هیچ حرفی فقط گرفتم سمت مامان.سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم ولی نمیخواستم جا بزنم. نمیخواستم اینقدر زود تسلیم بشم. برای پشیمون شدن اون یه کم دیر شده بود.
تا رسیدن به خونه حرف زیادی بین هیچکدوم از ما رد و بدل نشد.مهران ماشینو تو حیاط پارک کرد از ماشین پیاده شدم تمام بدونم به خاطر نشستن تو ماشین درد گرفته بود.
کمرمو صاف کردم . مامان از ماشین پیاده شد.
مهران کش و قوسی به بدنش داد بعد یه نگاهی به من کرد و گفت:من میرم یه کم استراحت کنم!
یعنی میخواست منو مامانمو تنها بذاره؟!اصلا به این فکر نکرده بودم که قراراه پیش من بمونه.
لبمو جمع کردم و گفتم:برای شام میای بالا؟
سرشو تکون داد و گفت:نمیخواد چیزی درست کنی زنگ میزنم رستوران!
سرمو تکون دادم.
نیم نگاهی به مامانم کرد و گفت:من فعلا میرم!
بدون این که به مامان نگاه کنم گفتم:ما هم بریم دیگه!
بعد راه افتادم سمت پله ها مامانم دنبالم می اومد!
در خونه رو باز کردم و گفتم:بفرمایید!
مامان وارد خونه شد با دقت به اطراف نگاه کیرد چشمم خورد به شیرینی و چایی هایی که روی میز بود.
شالمو انداختم روی مبل و رفتم سراغشون مامان که انگار به هیجان اومده بود گفت:ماشالا!هزار ماشالا!
اهمیت ندادم شینی چایی رو گذاشتم تو سینک و گفتم:لباس راحتی اوردین؟!
سرشو تکون داد و کیف بزرگی که زیر چادرش بود بیرون کشید و گفت:اره دخترم!
چشمامو بستم و زیر لب گفتم:خواهش میکنم به من نگو دخترم!
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:چیزی میخورین بیارم؟
_:نه عزیزم زحمت نکش!
به اتاق اشاره کردم و گفتم:اگه میخواین لباساتونو عوض کنین میتونین برین اونجا!
خودمم نمیدونستم دلیل این رسمی صحبت کردنم چیه!فقط یه حسی بود که بهم میگفت باید اینطوری باهاش حرف بزنم.


یه نگاه به اتاق کرد و گفت:اینجا در نداره؟
من:برین اون طرف از حال دید نداره!
کتری رو پر اب کردم و گذاشتم روی گاز و رفتم نشستم روی مبل. مامان از اتاق اومد بیرون یه دامن مشکلی با بلوز ساده کرم رنگ پوشیده بود. لبخندی زد و اومد کنارم نشست و گفت:خونت خیلی قشنگه!
سرمو تکون دادم و گفتم:اینجا خونه من نیست خونه مهرانه!
لبشو گزید و گفت:یعنی دوتاتون اینجا زندگی میکنین؟
لابد میخواست منو نصیحت کنه . یعنی فکر نمیکرد منی که این چند سال تنها بودم نیازی به این نگرانیا ندارم؟!
گفتم:نه اون طبقه پایینه ولی کل این خونه و وسایلش مال مهرانه من چیزی از خودم اینجا ندارم.
_:به نظر که پسر خوبی میاد!از وقتی اینجایی میشناسیش؟
نوبت سوال و جواب بود. لابد براش جالب بود بدونه دخترش تو این مدت چه سختیایی کشیده گفتم:نه! تازه سه ماهه که همو میشناسیم. من منشی مطبشم . چون جایی واسه موندن نداشتم اینجا رو بهم داد.
_:خیلی وقته میشناسیش؟با هم دوستین؟
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:فرقی هم میکنه؟
_:اخه شما هنوز به هم نامحرمین!
چشمامو تو حدقه گردوندم و گفتم:مهران از خیلیای دیگه بیشتر بهم بها داده برای کنار اون بودن نیازی به محرم شدن باهاش نداشتم.
میدونستم حرفم ایهام داره ولی اگه این اذیتش میکرد برام مهم نبود چی فکر میکنه.
سعی کرد خودشو بی تفاوت نشون بده و گفت:قبلش کجا بودی؟
اهی کشیدم و گفتم:بیرون شهر تو کوه یه اتاقک کوچیک داشتم!
با نگرانی گفت:تنها؟!
پوزخندی زدم و گفتم:من همیشه تنها بودم!
با ناراحتی نگاهم کرد وگفت:تورو خدا با من اینجوری حرف نزن. نمیدونی چقدر دلم میگیره!
نگاهش کردم و گفتم:دارم واقعیتا رو میگم! انتظار داشتین بگم همه چیز از اون اول خوب بود؟نه اینطور نبود من کلی سختی کشیدم.همون قد که خونه اقاجون سختی کشیدم
اهی کشید و گفت:به اتفاقات بد گذشته فکر نکن خودتو با اونا ناراحت نکن.
من:اتفاقای بد جزئی از زندگی منن!
سرشو انداخت پایین و گفت:چی کار کنم که منو ببخشی؟!
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. رو کردم بهش و گفتم:هیچی ! فقط مثله قبل تنهام بذارین!من بی کس بودنو ترجیح میدم!
*********
مهران
از حمام بیرون اومدم و با حوله روی تخت دراز کشیدم تمام بدنم کوفته شده بود.
گوشی رو برداشتم و به شیده مسیج دادم که امشب قراره برن خونه امیر و بگیرنش ازش خواستم خودشو دور نگه داره.چون احتمال میدادم که ممکنه نتونه از پولی که امیر برای قرار هاش بهش میده بگذره!
امروز تیر خلاصو زده بودم وقتی ادرس خونه مخفی شوهر و ادرس خونه امیر رو بهش دادم مطمئن بودم که دیگه کار امیر تموم شده. با گیر افتادن امیر اولین نفر از لیست حذف میشد.با بسته شدن دهن مامان موقع دیدن مادر آوا هم کار نادیا ساخته بود.فکرم کشیده شد سمت اوا میدونستم این شرایط براش سخته ولی هر چقدرم که از دست اونا ناراحت بود ولی داشتن مادرش در کنار خودش میتونست اون خاطرات بدو از یاد ببره. هر چقدر سخت ولی بالاخره راضی میشد که همه چیزو فراموش کنه.
مامانش به نظر زن خوبی می اومد میدونستم میتونه پشتوانه احساسی خوبی واسه اوا باشه.
چشمامو بستم این که تا چند وقت دیگه آوا برای همیشه مال من میشد حس خوبی بهم میداد.کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
با صدای تلفن از خواب بیدار شدم .خمیازه ای کشیدم و از جام بلند شدم تلفن همچنان زنگ میخورد.
گوشی رو برداشتم
من:بله؟
صدای اوا تو گوشم پیچید:ساعت ده و نیمه شام یخ کرد نمیای؟
من:چی؟شام؟
_:اره بیا بالا یه چیزی درست کردم بخوریم!خواب بودی؟
به ساعت نگاه کردم کی ده و نیم شد؟! گفتم:مگه نگفتم چیزی درست نکن؟
_:خب حالا که درست کردم میخوای بریزم دور؟
من:الان میام!
_:باشه منتظریم!خدافظ!
ته تیشرت سرمه ای با شلوار مشکی تنم کردم و رفتم بالا!
وارد خونه شدم اوا پشت سرم درو بست سفره روی زمین پهن شده بود مادرش داشت با ظرافت خاصی بشقابا رو میچید گفتم:سلام!
دست از کار کشید و گفت:سلام پسرم!بفرما بشین.
نشستم رو به روش اوا هم کنارم نشست. هر دو ساکت بودن اوا برام برنج کشید و یه ظرف از قیمه هم گذاشت جلوم .
وقتی دیدم هیچ کدوم خیال حرف زدن ندارن .خطاب به مامان اوا گفتم:اینجا راحتین؟!
_:ممنون پسرم! فقط نگران بچه هام اخه به کسی خر ندادم دارم دنبالتون میام!
اوا پوزخند زد. مادرش سرشو پایین انداخت.
گفتم:خب بهشون زنگ بزنین!
اوا زیر لب گفت:زنگ بزنه بگه چی؟بگه اومدم خونه خواهر کوچیکتون؟!
مامانش با ناراحتی نگاهم کرد گفتم:آوا!
یه نفس عمیق کشید و گفت:حرف حق تلخه! لابد همه فکر میکنن رفتی خونه عاطفه .فکر نمیکنم حتی اسمم هم یادشون بیاد!
از جاش بلند شد و گفت:من گرسنه نیستم! با اجازه
قبل از این که کسی بتونه بهش اعتراض کنه از خونه رفت بیرون.
به مامانش نگاه کردم اشکی که گوشه چشمش بود پاک کرد . گفتم:نگران نباشید. طبیعیه که الان یه کم از دستتون عصبی باشه!
اهی کشید و گفت:وقتی نگاهش میکنم و میبینم چشماش چقدر غم داره میفهمم که چه مادر بدی بودم!من حتی نتونستم بزرگ شدنشو ببینم.اخرین باری که دیدمش نصف الانش هم قد نداشت. میترسم نتونه منوببخشه!
من:نگران نباشید. بهش وقت بدین.
نگاهی به من کرد و گفت:پسرم تو از هر کسی بهش نزدیک تری. خواهش میکنم تنهاش نذار. به حرف تو گوش میده ازش بخواه منو ببخشه. من تمام سعیمو میکنم که اون روزا رو براش جبران کنم.
لبخندی زدم و گفتم:مطمئن باشید خودش با اغوش باز میاد سمتتون!
_:خدا از دهنت بشنوه پسرم!
سرمو تکون دادم و گفتم:راستش ازتون یه چیزی میخوام!
_:بگو پسرم!
من:تو مراسم خواستگاری که اومدیم مادرم زیاد رفتار خوبی نداشت ولی میدونم با دیدن شما نظرش عوض میشه.وقتی بهتون گفتم شناسنامتونو بیارین واسه این بود که به مادر و پدرم ثابت کنم شما مادر واقعی اوا هستین. اگه ناراحت نمیشین میخوام اونا رو نشون پدرم بدم!
_:متوجهم !مشکلی نیست.
من:اگه میشه به اوا چیزی نگین میترسم این موضوع براش خوشایند نباشه!
سرشو تکون داد و گفت:باشه پسرم!

فصل دوازدهم رو گذاشتم
ولی خدایی خیلی نامردید فقط عزرائیل 1
سپاس میده
Angry

بعد از خوردن غذا و تعریف کردن ماجرای خونوادم واسه مامان آوا .ظرفشو برداشتم و از خونه رفتم بیرون!
دیدم نشسته روی دیوار کوتاهی که یه سمت حیاط بود نمیخواستم بترسونمش چون ممکن بود بیفته پایین. اروم رفتم جلو و گفتم:چرا نشستی اونجا؟!
سرشو برگردوند طرف من .نشستم روی سکو و گفتم:می افتی دختر!
یه نگاه به پایین کرد و گفت:نه!
دستشو کشیدم پاهاشو اورد این طرف دیوار.
من:چرا لج میکنی؟
لباشو جمع کرد و گفت:لج کجا بود؟!من فقط نشستم اینجا!
من:اخه دیوار جای نشستنه؟
از جاش بلند شد و گفت:اگه حواست باشه که چیزی نمیشه!
به جای خالی کنار دستم اشاره کردم و گفتم:ولی اینجا بهتره!
اومد نشست کنارم بشقابو گرفتم سمتش .گفت:نمیخوام!
من:چیزی از من به مامانت نگفتی؟!
بعد قاشقو رو پر کردم و گرفتم جلوش!
سرشو به علامت منفی تکون داد بعد یه نگاه به قاشق کرد و گفت:نمیخوام!
با سماجت قاشق رو بردام جلو و گفتم:دست منم رد میکنی؟!
نگاهم کرد و قاشق رو ازم گرفت و غذاشو خورد. همون طور با دهن پر گفت:لازم نبود بهش بگم!
بشقابو گذاشتم روی پاش و گفتم:اولا با دهن پر حرف نزن دوما مگه اون مادرت نیست؟حداقل بهش میگفتی واسه چی اوردیش اینجا!
لقمشو قورت داد و گفت:من نیاوردمش تو اوردیش!
من:یعنی میخوای همین جوری ادامه بدی؟اون مامانته!
سرشو اورد بالا تو چشمام نگاه کرد و گفت:تو مامانتو دوست داری؟!
من:خب معلومه!
_:با همه مخالفتایی که باهات میکنه دوستش داری؟
من:اره .به هر حال اون مادرمه!
سرشو تکون داد و گفت:اوهوم مامانته!چرا بهش میگی مامان؟!
من:منظورتو نمیفهمم!
نگاهم کرد و گفت:سادس!اونو دوست داری چون مامانته! چون میدونی واسش عزیزی!چون تمام زندگیت نزدیک ترین کست اون بوده! اون تورو به دنیا اورده و بزرگت کرده . بهت زندگی یاد داده. تو شادیات شریک بوده تو ناراحتیات غصتو خورده تورو فرستاده مدرسه کنارت درس میخونده . هر وقت میترسیدی کنارت بوده. هر وقت کار اشتباهی میکردی تنبیهت میکرده!
چیزی که تو الان هستی دست رنج پدر و مادرته ولی من چی؟اون زنی که اونجا تو خونه نشسته فقط به اسم مادر منه هیچوقت واسم مادری نکرده!زن دایی من با تمام اون بدیاش حداقل یه غذایی درست میکرد بهم بده بخورم. کم کمش لباسامو واسم میشست ولی اون حتی این کارا رو هم واسم نکرد. حتی به خودش زحمت نداده بود ببینه اصلا چیزی که دارن به اسم من زیر خاک میکنن آدم هست یا نه!چطوری انتظار داری اونو مامان خودم بدونم؟!
بینیشو بالا کشید و گفت:نهایت لطفی که در حقم میکنه اینه که جلوی خونواده تو نقش مادرمو اجرا کنه! ولی اون فقط یه نقشه تو واقعیت تنها ربطی که منو اون به هم داریم اینه که خون اون تو رگای منه!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت:تنها کسی که من دارم تویی!
لبخندی زدم و دستمو دور شونش حلقه کردم. با صدای لرزونی گفت:میترسم تو هم منو بذاری و بری!
دستمو کشیدم تو موهاشو گفتم:من همیشه پیشتم!
اهی کشیدهمون جوری ثابت موند.
موهاشو بوسیدم و گفتم:اولین باری که بغلم کردی فهمیدم چقد دوست دارم!
سرشو اورد بالا و گفت:چقد؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی!
سرشو تکیه داد به شونمو گفت:چرا دوسم داری؟
خندیدم و گفتم:انگار خیلی خوش به حالت شده؟!
حلقه دستشو تنگ کرد و گفت:بگو!
لبخندی زدم و گفتم:چون عاقلی!خوشگلی!شیرین زبونی!
اونم با لبخند جوابمو داد و گفت:ولی من نه بلدم ارایش کنم. نه بلدم ناز کنم نه بلدم ابراز احساسات کنم!
بعضی وقتا یه حرفایی میزد که حس می کردم سنش از من خیلی بیشتره بعضی وقتا هم عینه یه دختر کوچولوی 10 ساله میشد.
سرمو تکون دادم گفتم:یه مرد زنشو واسه ارایش کردناش نمیخواد!
ابروهاشو داد بالا و گفت:پس واسه چی میخواد؟!
من:واسه این میخواد که باهاش زندگی کنه!این که همدیگه رو بفهمن همدیگه رو دوست داشته باشن.مشکلاتشونو با هم حل کنن.درد و دلاشونو به هم بگن خلاصه با هم دیگه کامل بشن!
نگاهم کرد و گفت:امیدوارم بتونم!
تو بغلم فشردمش و گفتم:میتونی!
بعد اروم گفتم:ببینمت!
سرشو اورد لباشو بوسیدم و گفتم:بریم تو خونه؟!
از جاش بلند شد گفتم:موضوع تو و مامانت رو میسپرم به خودت ولی من که میدونم مهمون داریت تکه!
لبخندی زد و گفت:باشه!
بشقابشو برداشتم و گفتم:غذاتم بخور!
و با هم وارد خونه شدیم.
ساعت 12 و نیم بود که برگشتم خونه خودم!
خوابم نمی اومد. رفتم سراغ گوشیم دیدم شیده اس ام اس داده که کار امیر تموم شد. خوشحال شدم واسه به بازی گرفتن من تقاص سنگینی باید پس میداد!
دستگاه سی دی رو روشن کردم صدای اهنگ لایت مورد علاقم تو فضا پخش شد. این نهایت ارامش بود فقط یه شیشه مشروب کم داشتم. خواستم برم سراغ قفسه مشروبام که یادم افتاد چیزی توش نیست!یادم افتاد که یکی تو اتاقم دارم!راه افتادم سمت اتاق!آوا متوجه این نمیشد یه شب که به جایی نمیرسید.هیجانات من باید یه جوری خالی میشد چه موقع خوشحالی چه ناراحتی. حالا که اوا نمیتونست کنارم باشه مشروب بهترین گزینه واسم بود.


شیشه مشروب رو از کمد بیرون اوردم. همین که درشو باز کردم تلفن شروع به زنگ خوردن کرد.
به ساعت نگاه کردم بیست دقیقه به یک بود معلوم نبود کدوم خروس بی محلی حوس زنگ زدن کرده بود. نمیتونستم از مشروب بگذرم یه قلپ ازش خوردم و رفتم سراغ تلفن و جواب دادم
من:بله؟!
_کجایی تو پسر؟
صدای نسبتا بلند مامان مجبورم کرد گوشی رو چند سانت عقب بگیرم.
_:چرا جواب تلفن نمیدی؟نمیگی ما نگران میشیم؟
من:فکر نمیکنم با شما حرفی داشته باشم که بخوام جوابتونو بدم!
_:یعنی چی ؟
من:مامان لطفا خودتو نزن به اون راه!
_:اها واسه اون دختره ناراحتی؟!
من:اون دختره قراره زن من بشه چه شما خوشتون بیاد چه خوشتون نیاد. مامانش هم از یزد اوردم دیگه برای عقد هم مشکلی نداریم.اگه دوست دارین تشریف بیارین اگه نه هم ناراحت نمیشیم!
_:چی؟چی داری میگی مهران؟
من:همینی که شنیدی مادر من تصمیم ما قطعیه!
_:یعنی چی که تصمیمتون قطعیه یعنی میخوای بدون رضایت من زن بگیری؟
من:نکنه انتظار دارین بدون رضایت خودم و با رضایت شما برم با نادیا ازدواج کنم؟!
_:یه تار موی گندیده نادیا می ارزه به صد تا دختر خیابونی مثه اون!
صدامو بردم بالا و گفتم:آوا خیابونی نیست! گفتم که مامانشم اومده. دیگه اجازه نمیدم اینجوری باهاش حرف بزنین.تازه اون فرشته ای که دارین دربارش حرف میزنین بیشتر با دخترای خیابونی رفت و امد داره .
_:یعنی چی؟چرا بیخود واسه نادیا حرف در میاری؟
من:من اینا حرف نیست مادر من! اون دختر هر شب تو پارتیا تو بغل پسراس با یه ادمایی رفت و امد داره که...
_:بسه بسه حالا نمیخواد واسه خوب نشون دادن اون دختر این حرفا رو بزنی.
من:د اخه مادر من بذار حرفمو بزنم!اون نادیایی که دم از پاک بودنش میزنین یه جوری غیر مستقیم دخترا رو می فرستاد خونه من بس کن تورو خدا. هی هر چی من میخوام این حرفا رو نزنم خودت نمیذاری . حالا میخوای باور کن میخوای باور نکن به هر حال من آوا رو میخوام اینم حرف اول و اخرمه! حالام اگه اجازه بدین میخوام برم بخوابم!
قبل از این که بتونه حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم .
به شیشه ای که دستم بود یه نگاه کردم و با خودم گفتم:مرد باش و یه کاری کن بفهمن با کسی شوخی نداری. رفتم تو اشپزخونه یه سیب از یخچال برداشتم و در حالی که گازش میزدم شیشه رو تو سینک ظرف شویی خالی کردم!
چشمامو باز کردم تمام بدنم درد میکرد دیشب جلوی تلوزیون روی کاناپه خوابم برده بود تلوزیون رو خاموش کردم و از جام بلند شدم یه صبحونه سرپایی خوردم و اماده شدم که برم بیمارستان.
تو راه بودم که تلفنم زنگ خورد
من:بله؟
_:سلام مهران! خوبی؟
من:گلسا تویی؟
_:اره منم!میخواستم بگم که من یه هفته ای مطب نمیام!شماره ی آوا رو نداشتم که بهش خبر بدم لطفا بهش بگو قرارامو کنسل کنه!
لحن جدی و مضطربش برام عجیب بود گفتم:چیزی شده؟!
_:نه نه!
خنده عصبی کرد و ادامه داد:چی شده باشه؟!فقط نمیتونم بیام!
من:باشه!مشکلی نیست!
_:ممنون خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و با رضایت گفتم:کاری میکنم دیگه نیای تو اون مطب!


کارم تو بیمارستان تموم شده بود لباسامو عوض کردم و نشستمئ پشت میزم گوشیمو از جیبم بیرون اوردم و شماره بابا رو گرفتم.
_:بله؟
من:سلام بابا!
_:سلام.
من:وقت دارین باهاتون حرف بزنم؟
_:اره!
من:خوبین؟
_:من بد نیستم ولی انگار مامانت اصلا حالت خوب نیست!
من:چطور؟
_:دیشب تا صبح چشم رو هم نذاشت.
من:زنگ زدم که درباره همین باهاتون حرف بزنم!
_:درباره این که میخواین عقد کنین؟
من:اون کارو که بالاخره انجام میدیم ولی میخوام شما رو با مادر آوا اشنا کنم!
_:مادرش؟
من:اوا گفت که خونواده داره منم یکی از اعضای خونوادشو اوردم تا باورتون بشه!
_:چطور مادرشو پیدا کردی؟
من:خب اونا گم نشده بودن. اوا دقیقا میدونست خونوادش کجا زندگی میکنن!
_:مطمئنی اون مادرشه؟
من:حاضرم ببرمشون ازمایش ژنتیک تا باورتون بشه!
یه کم فکر کرد و گفت:اگه حرفی که میزنی درست باشه....
پریدم وسط حرفشو گفتم:بابا من سی سالمه مطمئن باش کاری نمیکنم که ایندم خراب شه. حالا فقط میخوام اگه مشکلی نیست فردا با مامان بیاین و با مادر آوا اشنا بشین!
_:از نظر من مشکلی نیست !
من:باشه پس من یه رستوران رزرو میکنم واسه شام!
_:چرا رستوران؟خب میایم خونه آوا!
پوزخندی زدم و گفتم:بابا فکر میکنی بعد از اون رفتاری که مامان نشون داد صورت خوشی داره باز بیاین اونجا؟ترجیح میدم جایی بیرون از خونه همدیگه رو ببینیم حداقل مامان جلوی مردم حرفی نمیزنه!
_:به نظرم این راهش نیست باید یه جوری مامانتو راضی کنی!
من:اون راضی بشو نیست!مثله شما هم غیر قابل پیش بینی نیست پس نتیجه میگیریم همین راه بهترینه!
_:خود دانی!
من:پس قرارمون شد فردا شب! لطفا خودت به مامان خبر بده!
_:باشه!
من:پس فعلا خداحافظ!
_:خداحافظ!
گوشی رو قطع کردم.یه تای ابرومو دادم بالا و به گوشی نگاه کردم.
سرمو یه کم کج کردم و با خنده گفتم:از دو حالت بیشتر خارج نیست سر بابا جایی خورده یا یه کاسه ای زیر نیم کاسس!
گوشی رو تو دستم تکون دادم و گفتم:هر چی باشه من اوا رو از دست نمیدم!
از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سراغ کیوسک تلفن. باید برای اخرین بار به اون خانوم زنگ میزدم.
شمارشو گرفتم خیلی سریع جوابمو داد.
_:الو؟
من:الو؟سلام خانوم!
_:سلام!خوبین؟
رفتارش نسبت به دفعه اول خیلی خوب شده بود. گفتم:چی شد؟
_:به لطف شما همه چیز حل شد.
من:خدا رو شکر خیالم راحت شد.
_:بله! وقتی پدرم با شوهرم حرف زد اول همه چیزو انکار کرد ولی وقتی ادرس و مشخصات امیر صادقی رو بهش دادیم به حرف اومد. پدرم مجبورش کرد علاوه بر طلاق توافقی از اون پسره هم شکایت کنه اونم قبول کرد . حالا هم پسره و دار و دستش تو زندانن.
من:میدونین دادگاهشون کیه؟
_:البته! شنبه هفته بعد!
من:میشه ادرسشو بهم بدین؟
ادرسو ازش گرفتم و باهاش خداحافظی کردم.دلم میخواست وقتی واسش حکم صادر میکنن اونجا باشم.
سوار ماشین شدم و به سمت مطب حرکت کردم.
*********
آوا
وسایلمو از روی میز جمع کردم امروز قرار بود دوباره با خونواد مهران رو به رو بشم. خودمو برای هر چیزی اماده کرده بودم. چون میدونستم استقبال گرمی ازم نمیشه ولی اجازه نمیدادم مثله دفعه قبل تحقیرم کنن .اگه به خاطر مهران نبود حتی حاضر نمیشدم یه بار دیگه ببینمشون.
مهران هنوز تو اتاقش بود کیفمو از تو کمد برداشتم که دیدم صدای زنگ گوشیم بلند شد . گوشیمو از تو جیبم بیرون اوردم و یه نگاه به شماره انداختم برام اشنا بود ولی نه اونقدر که بدونم کیه . جواب دادم
من:بله؟
فقط صدای نفس کشیدن می شنیدم
من:الو
.......
من:چرا حرف نمیزنی؟
...
وقتی دیدم حرف نمیزنه گوشی رو قطع کردم.
تازه یادم اومد این شماره همون مزاحمی بود که چند وقت پیش هم بهم زنگ زده بود.من هیچوقت مزاحم نداشتم نمیدونستم این یکی از کجا پیداش شده بود.


گوشی رو برگردوندم تو کیفم همون موقع مهران با اخرین بیمارش از اتاق اومدن بیرون!
وقتی اون مریض هم رفت. من از جام بلند شدم. مهران کتشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:بریم؟
اینبار برعکس دفعه قبل سعی کردم همه استرسمو دور بریزم باید جلوی مادرش محکم ظاهر میشدم.
لبخندی زدم و گفتم:بریم!
بعد از این که رفتیم خونه و مامان رو سوار کردیم به سمت رستوران رفتیم همین که وارد شدیم چشمم به اولین میز سمت راست افتاد که کنار پنجره بود همون جا مامان و بابای مهران هم نشسته بودن.
مهران دست منو گرفت و با هم رفتیم جلو مامان هم پشت سرمون بود.
به میز که رسیدیم مهران گفت:سلام!
هر دو سرشونو به سمت ما گردوندن. نگاه مامانش روی دستای ما ثابت موند با صدای ارومی گفتم:سلام!
باباش سرشو تکون داد بعد ازجاش بلند شد رو به مامانم کرد و گفت:سلام خانوم کریمی!
مامان چادرشو روی سرش صاف کرد وگفت:سلام!
خوب هستین!
باباش سرشو خم کرد و گفت:خیلی ممنون. بفرمایید!
بعد به صندلی های خالی اشاره کرد.
به مامان مهران نگاه کردم با اکراه چشمشو از دست منو مهران گرفت و رو کرد به مامان و با بی میلی دستشو سمتش درازکرد و گفت:سلام!
مامانم باهاش دست داد از لحن خشکش یه کم متعجب شده بود زیر لب سلامی کرد و همه نشستیم.نگاه سنگین مامان مهران همچنان روی من بود ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم وقتی دیدم عصبی میشه بیشتر خودمو به مهران نزدیک میکردم.
بعد از سفارش دادن غذا بابای مهران خطاب به مامان گفت:خب خانوم کریمی خوشحالم که ملاقاتتون کردم!
مامان که به نظر خجالت زده می اومد سرشو پایین انداخت و گفت:ممنون!لطف دارین برای منم افتخاره که شما و همسرتونو ملاقات کردم.
مامان مهران دست به سینه تکیه داد به صندلیشو گفت:شما واقعا مادر آوا هستین؟!
مامان با تعجب نگاهش کرد و گفت:بله!شما شک دارین؟
مامانش ناز گفت:خب اینجور به نظر میرسید که دخترتون کسی رو ندارن!
لحنش نیست دار بود. با ناراحتی به مامان نگاه کردم اگه اون یه مادر واقعی بود هیچکس به خودش جرات نمیداد اینجوری درباره من حرف بزنه!
مهران گفت:مامان!
مامانش ابروشو بالا انداخت و گفت:نکنه حق سوال کردن هم ندارم!
بابای مهران ساکت بود. نمیدونم چرا حس میکردم با این که میخواد نشون بده راضی به این ازدواجه متنظر یه فرصته تا همه چیز به هم بریزه.
بر خلاف انتظارم مامان با خونسردی لبخندی زد و گفت:خانوم مجد دختر من هم مادر داره هم خونواده اتفاقا خونواده ما یه خونواده بزرگه آوا چهار تا خواهر دیگه هم داره فقط به دلیل مشکلاتی که منم ازشون بی خبر بودم آوا یه مدت از ما دور افتاده بود.
بعد با عشق نگاهی به مهران کرد و گفت:ولی به لطف پسر شما دوباره دخترم رو دیدم!
با تعجب به مامان نگاه کردم فکر نمیکردم بتونه اینطوری بحثو جمع و جور کنه ولی این باغث نمیشد حسم بهش بهتر بشه حسم بهش فقط تحسین بود.اون تازه داشت یه قسمت خیلی کوچیک از وضیفه ای که 18 سال پشت گوش انداخته بود رو انجام میداد پس کار شاقی نکرده بود!
مامان مهران هم مثله من از اون جواب جا خورده بود سرشو به یه سمت کج کرد و گفت:اها!یعنی شما میدونین که دختروتون این چند وقت کجا بوده درسته؟!
مامان نگاهی به من کرد و گفت:نه متاسفانه اگه میدونستم زودتر دنبالش می اومدم راستش من فکر میکردم دخترم مرده!
مامان مهران دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:عجب ماجرای جالبی!
بعد زیر چشمی به من نگاه کرد دوباره داشت داستان اون روزو تکرار میکرد ولی دیگه بهش اجازه این کارو نمیدادم لبخندی زدم و گفتم:پیدا کردن مامانمو مدیون شمام مادر جون!
مامانش با تعجب نگاهم کرد انتظار نداشت اینجوری صداش کنم ولی من یاد گرفته بودم ببا بقیه به روش خودشون رفتار کنم شاید ظریف کاری های زنونه کار من نبود ولی با تقلید کردن از رفتار اون راحت میتونستم از خودم یه دختر از خود راضی و موزی بسازم!
مامانش پوزخندی زد و با حرص گفت:خواهش میکنم عزیزم!
مهران اروم زد به بازوم نگاهش کردم یه لبخند کج تحویلم داد بابای مهران که تا اون موقع هیچ دخالتی تو بحث نکرده بود رو کرد به مامانم و گفت:حالا با اومدن شما راحت میتونیم درباره اینده این دوتا جوون حرف بزنیم!
مامان مهران با حالت عصبی گفت:به نظرتون برای این حرفا یه کم زود نیست؟
مهران گفت:نه مامان منو اوا خیلی وقته تصمیمون رو گرفتیم اتفاقا هر چی زودتر تکلیف ما روشن بشه بهتره
!مامان گفت:به نظر منم همین طوره وجهه خوبی نداره که یه دختر و پسر نامحرم تو یه خونه زندگی کنن و با هم برن و بیان!
مامان مهران پوزخند زد ولی خدا رو شکر دیگه حرفی نزد بابای مهران هم موافقت خودشو اعلام کرد. با رضایت منو مهران و بابای مهران دیگه جایی برای مخالفت مامانش نبود ناچار اونم شکستو قبول کرد و این شد که بابای مهران خیلی سریع بحث عقد رو وسط کشید.برای این که زیاد با حرف مامان مهران مخالفت نشده باشه بنابر صلاح دید اون قرار شد منو مهران یه عقد محضری داشته باشیم و بعد از یه مدت عروسی بگیریم.


دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانوم آوا کریمی برای سومین بار میپرسم ایا وکیلم با مهریه معلومه شما رو به عقد دائمی اقای مهران مجد در اورم؟
قلبم داشت از هیجان تو دهنم می اومد یه نگاه به مامان و مادر و پدر مهران انداختم چند نفر دیگه هم تو اتاق بودن ولی نمیشناختمشون . همه منتظر جواب بودن مهران دستمو تو دستش فشرد ضربان قلبم تند تر شده بود یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: با اجازه بزرگترا بله!
همه دست زدن .
دستمو گذاشتم روی سینم و دوباره یه نفس عمیق کشیدم. حاج اقا لبخندی زد و گفت:مبارکه انشا الله!
بعد از امضا کردن دفتری که جلومون بود مامان اومد سمتمو منو بغل کرد . حداقل اون روز نمیخواستم کاری کنم که اون یا خودم ناراحت بشم. اروم دم گوشم گفت:مبارک باشه عزیزم!
من:ممنون!
_:خوشحالم که منم تو این مراسم هستم!
هیچی نگفتم! منو از خودش جدا کرد و پیشونیمو بوسید.
مادر مهران جلو اومد و بدون هیچ حرفی فقط دستمو گرفت.
بهش لبخند زدم ولی همچنان حرفی نمیزد.
همون موقع پدر مهران جلو اومد و گفت:تبریک میگم دخترم!
سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون!
مهران جلو اومد و دستشو دور شونه من حلقه کرد . باباش لبخندی زد و گفت:مبارکه پسرم!
مهران سرشو تکون داد و گفت:ممنون!
ولی مامانش همچنان عصبی بود اخر سر با اکراه یه تبریک خشک و خالی کرد .
از ساختمون بیرون اومدیم مهران دست منو تو دستش محکم گرفته بود. از بین دوستان فقط علی رو میشناختم بعد از خدا حافظی کردن با اونا رفتیم سمت مامان که یه گوشه ایستاده بود.
مهران گفت:ممنون که اومدین!
مامان چادرشو مرتب کرد و گفت:خواهش میکنم پسرم وظیفم بود ایشالا که خوشبخت بشین!
_:ممنون!
همون موقع ماشین اژانس اومد. مامان نگاهی به تاکسی کرد و گفت:خب دیگه من کم کم زحمتو کم میکنم!
رو کرد به منو گفت:شرمنده نمیتونم زیاد بمونم تو عروسیت جبران میکنم دخترم!
سرمو تکون دادم.
بیشتر از این هم ازش انتظار نداشتم.دلم نمیخواست بمونه ولی همه این کاراش بهم نشون میداد ازش من برای اون به اندازه این بود که فقط شاهد عقدم باشه و بره و این خیلی ازارم میداد.
باهاش خداحافظی کردیم و اونم سوار ماشین شد و رفت.
با رفتنش انگار سبک شده بودم اون بغضی که این چند روز داشتم انگار تو گلوم اب شده بود.
به مهران نگاه کردم لبخندی زد و گفت:مامان و بابا هم رفتن!
به اطراف نگاه کردم و با تعجب گفتم:کی رفتن؟
مهران شونه هاشو بالا انداخت و گفت:تو حواست نبود!
من:نمیخواستم مامانت اینقد ناراحت باشه!
مهران لبخندی زد و گفت:شاید الان ناراحت باشه ولی کم کم میفهمه چه عروس خوبی نصیبش شده!
لبخند زدم. مهران به ماشین اشاره کرد و گفت:خب ما هم بریم دیگه!
با هم رفتیم سمت ماشین مهران درو برام باز کرد با خنده نگاهش کردم و سوار شدم.
ماشین تو پارکینگ متوقف شد.کیفمو برداشتم و پیاده شدم همراه من مهران هم از ماشین پیاده شد.
یه نگاه به من کرد و گفت:خب دیگه رسیدیم!
لبخندی زدم و گفتم:خب دیگه من برم!
مهران یه تای ابروشو داد بالا و گفت:کجا بری؟
با تعجب به پله ها اشاره کردم و گفتم:برم بالا دیگه!
یه قدم به سمتم برداشت و گفت:بری بالا؟
من:خب اره دیگه!
بهم نزدیک شد و گفت:الان وقت بالا رفتنه؟!
هنوز نفهمیده بودم منظورش چیه . گفتم:خب اره دیگه! باید برم بالا لباسامو عوض کنم و ناهار درست کنم!
به صورت خندونش نگاه کردم و گفتم:خب اگه میخوای ناهار بیا بالا!
دستشو حلقه کرد دور کمرم و گفت:شوخیت گرفته؟!


با تعجب گفتم:شوخی؟
خندید و گفت:فکر کردی من میذارم دیگه بری اون بالا!
همون طور نگاهش کردم حلقه دستشو تنگ تر کرد و گفت:من تازه بهت رسیدم فکر کردی به این راحتیا ولت میکنم!
از حالت چشماش تازه فهمیدم منظورش چیه!با خجالت خودمو تو بغلش جمع کردم و گفتم:ما که هنوز عروسی نکردیم!
نفسشو با خنده بیرون داد و گفت:پس الان کجا بودیم؟
من:اخه...
نذاشت حرفمو ادامه بدم لباشو گذاشت رو لبام از یه طرف هیجان زده شده بدم از یه طرف هم خجالت میکشیدم.
خواستم خودمو عقب بکشم که منو از رو زمین بلند کرد. اغوشش هم مثه لباش گرمای خاصی داشت،حسی که باعث شد منم درگیر بشم دستمو اروم دور گردنش حلقه کردم . سرشو یه کم عقب همین که خواست یه چیزی بگه سرمو با خجالت انداختم پایین. منو به خودش فشرد و گفت:آی آی باز خجالتی شدی!
سرمو گذاشتم تو گودی گردنش و با صدای خفه ای گفتم:دوست دارم!
روشو کرد سمتم و گفت:من بیشتر!
گرمی نفساش نفس گیر بود.لبخندی زدم و چشمامو بستم اونم راه افتاد سمت خونه!
*********
مهران
چشمامو باز کردم . اوا خودشو تو بغلم جمع کرده بود و خوابیده بود.هنوزم باورم نمیشد اون اینجا باشه. حسی که به اون داشتم هیچوقت تا به حال تجربه نکرده بودم . این عشق بود که ما رو اینجا کشونده بود نه هیچ چیز دیگه همین بود که حضور آوا رو کنارم منحصر به فرد میکرد.
موهاشو از رو صورتش کنار زدم هیچوقت فکر نمیکردم موی کوتاه به نظرم جذاب بیاد!
یه کم جابه جا شد ولی اجازه ندادم ازم جدا شه. پیشونیشو بوسیدم بلافاصله یه بوسه هم روی گونه هاش کاشتم.دستشو گذاشت روی گونش اینبار لباشو بوسیدم. چشماشو باز کرد به چشمای سیاهش خیره شدم این نگاه مخملی دیگه مال من بود.چیزی که از روز اول درگیرم کرده بود.
دستمو کشیدم روی گونش و گفتم:خوبی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و باز چشماشو بست.
دستشو گرفتم و انگشتامو تو انگشتاش قفل کردم و گفتم:خوابت میاد؟
همون طور که چشماش بسته بود دستاشو دور کمرم حلقه کرد.
لبخند زدم کارای فی البداهه اون از هر حرکت حساب شده دیگه ای که از دخترا دیده بودم برام قشنگ تر بود.
خواستم جا به جا بشم ولی محکم منو گرفته بود.
با خنده گفتم:زورت زیاد شده!
با چشمای بسته لبخندی زد و سرشو تو سینم فشرد!
با خنده گفتم:ببینم میخوای یه کاری کنی دیگه ولت نکنم؟!
خنده ریزی کرد سرشو به علامت منفی تکون داد.
دستمو رو بازوش حرکت دادم و گفتم:نمیخوای چشماتو باز کنی؟
ابروهاشو انداخت بالا!
لبخندی زدم و گفتم:باشه!
دستمو انداختم دور کمرش و محکم بغلش کردم.
اول شروع کرد به خندیدن ولی کم کم ساکت شد.نگاهش کردم که ببینم دلیل ساکت شدنش چیه!داشت لباشو رو هم فشار میداد تا اونجا که میتونست حلقه دستشو تنگ کرد .
با خنده گفتم:باشه تو زورت از من بیشتره!
همون موقع یه قطره اشک از گوشه چشمش بیرون زد.
با تعجب گفتم:اوا
صورتشو رو بازوم قایم کرد.حس کردم کم کم بازوم داره خیس میشه . خواستم برش گردونم ولی انگار سرجاش میخکوب شده بود.
اصلا نمیفهمیدم چرا داره گریه میکنه .
با لحن ارومی گفتم:عزیزم چرا گریه میکنی!
سرشو به عقب تکون داد یعنی هیچی!
سرمو خم کردم موهاشو بوسیدم و گفتم:من اذیتت کردم؟
بازم سرشو به علامت منفی تکون داد.
من:ازدستم ناراحتی؟
یه نفس عمیق کشید و سرشو به دو طرف تکون داد.
به پهلو خم شدم و اروم کشیدمش بالا. چشماش پر اشک بود بهم نگاه نمیکرد.صورتشو پاک کردم و گفتم:پس واسه چی گریه میکنی؟
هیچی نگفت فقط اینبار دستشو دور گردنم حلقه کرد.
در حالی که انگشتمو زیر چشمش حرکت می دادم گفتم:از اتفاقی که افتاد ناراحتی؟آوا من دیگه شوهرتم هیچ مشکلی نیست!
سرشو به علامت منفی تکون داد و با صدای گرفته ای گفت:نه!
من:پس این اشکا واسه چیه؟!
سرشو گذاشت روی بالشت و دستاشو باز کرد و بدون این که نگاهم کنه گفت:میترسم..... میترسم تنهام بذاری!
سرشو فروکرد تو بالشت بندش شروع کرد به لرزیدن.بغضی که تو گلوم بود فرو دادم.من چقد خودخواه بودم باید ملایم تر از این رفتار میکردم احساس شکننده اون ازارم میداد.چرا باید این همه درد رو تحمل میکرد.ظرافتش زیر این همه سختی خورد میشد ولی دیگه نباید میذاشتم این اتفاق بیفته .
دستمو کشیدم زیر سرشو چروخوندمش سمت خودم. محکم بغلش کردم و گفتم:جای تو همیشه اینجاس!حتی اگه خودتم بخوای من نمیذارم از کنارم جم بخوری!
یه دفعه خندش گرفت.
لبخندی زدم و گفتم:حالا شد.دیگه نبینم گریه کنی!
اروم شد. بوسیدمش و گرفتم:من همیشه کنارتم پس نگران هیچی نباش.
با لبخند نگاهم کرد.
بینیمو رو بینیش تکون دادم و گفتم:هیچی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه!یعنی من نمیذارم!
لبامو بوسید و گفت:خوشحالم که تو این دنیا فقط تورو دارم!
برای عوض کردن حال و هواش گفتم:من خودم یه عالمم!
خندید و گفت:ماشالا بزنم به تخته!
من:حالا تو بخواب من میرم حمام خب؟
خودشو بهم چسبوند و گفت:نه! نرو!
با شیطنت گفتم:میخوای با هم بریم!
هلم داد و گفت:پاشو...پاشو برو حمام!
خندیدم و از جام بلند شدم پتو رو کشیدم روی اوا و گفتم:بخواب!
پیشونیشو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون!


ازحمام بیرون اومد و رفتم تو اتاق خبر از آوا نبود رو تختی هم ار روی تخت جمع شده بود.
یه شلوار گرم کن و رکابی پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون.
آوا تو اشپزخونه بود خدا میدونست با این حالش تو اشپز خونه چی کار میکرد لابد ضعف کرده بود. یکی از تیشرتای منم تنش کرده بود از این کارش خوشم اومده بود.
لبخندی زدم و اروم رفتم سمتش متوجه من نشده بود. از پشت بغلش کردم همین باعث شد که جیغ بکشه. از رو زمین بلندش کردم فهمیده بود منم ولی هنوز بین خنده هاش جیغ میزد!
من:جیغ نزن بابا! منم!
_:بذارم زمین مهران الان می افتم!
یه دور تو هوا چرخوندمش چشماشو بست و جیغ زد . گذاشتمش پایین و گفتم:تو که اینقد ترسو نبودی!
یه نفس عمیق کشید و گفت:نه وقتی یکی مثه جن از پشتم ظاهر میشه.
همون طور که پشتش به من بود دوستامو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:دستت درد نکنه تا چند ساعت پیش عزیزت بودم حالا شدم جن؟!
خنده ریزی کرد و گفت:خب اون موقع یهویی ظاهر نمیشدی!
بازوهاشو محکم فشردم و گفتم:خوب شیطون شدی واسه من!
دستمواروم عقب کشید و گفت:استخونام خورد شد!
فشار دستمو کم کردم و گفتم:چی کار میکنی؟
به سیب زمینی که سدتش بود اشاره کرد و گفت:ناهار هیچی نخوردیم!
خندیدم و گفتم:ای شکمو گرسنته؟
سرشو کج کرد سمتم و گفت:تو گرسنت نیست؟
میدونستمن سادس ولی نه تا این حد . میتونست حداقل امروز هر چقدر میخواد خودشو واسم لوس کنه!
گونشو بوسیدم و گفتم:چرا هست منتها تو نباید غذا درست کنی!
سیب زمینی و کارد و از دستش کشیدم و خودشو کشیدم عقب با تعجب گفت:پس کی درست کنه؟
تلفن رو برداشتمو گفتم:رستوران واسه همین موقع هاست!
به ساعت نگاه کرد و گفت:الان جایی بازه؟
ساعت چهارو نیم بود سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اره!
نشست روی صندلی .
همون طور که شماره رو میگرفتم رفتم نشستم کنارش و اشاره کردم که بیاد بشینه رو پام. اونم همین کارو کرد.
بعد از سفارش غذا گوشی رو گذاشتم کنار و گفتم:دیگه نبینم با حال بد کار کنی!
شونشو انداخت بالا و گفت:حالم خوبه!
من:اره! واسه همینه رنگت پریده؟!
لباشو جمع کرد و گفت:اونقدرا بد نیستم!
خندیدم و گفتم:اِ ؟
متقابلا با خنده جوابمو داد:اره!
بینیشو کشیدم و گفتم:برو!
از جاش بلند شد. با تعجب گفتم:کجا؟
دستشو کشید پشت گردنش و گفت:گفتی برو!
دستشو کشیدم و گفتم:بگیر بشین دختر!
گونمو بوسید.
من:بعد از این که ناهار خوردیم میرم وسایلتو میارم پایین!
_:اشکالی نداره؟
من:چه اشکالی داشته باشه؟
_:میترسم مامانت اینا بفهمن!
لبخندی زدم و گفتم:ببینم به نظرت کسی میتونه به من بگه چرا با زنت تو یه خونه زندگی میکنی؟!
لبخندی گوشه لبش نشست.اروم گفت:نه!
من:خب پس حله!
نگاهم کرد و گفت:منم یه چیزی بگم؟
من:دوتا چیز بگو!
مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت:اوم! میشه ازت یه چیزی بخوام؟
من:جون بخواه!
گوشه لباسم بین انگشتاش درگیر کرد و گفت:میشه تخت تو اتاقتو عوض کنی؟
میدونستم چرا این حرفو میزنه! بهش حق میدادم نخواد اونجا بخوابه. نمیخواستم گذشته من اذیتش کنه.به علاوه اون واسه من یه فرد متفاوت بود دلیل با من بودنش خیلی مهم تر از دلیلی بود که دخترای دیگه اینجا می اومدن. خودمم دلم میخواست این تفاوت ملموس تر باشه لبخندی زدم و گفتم:اتاقمون!
_:هان؟
من:تخت تو اتاقمون!
لبخندی زد. ادامه دادم:اصلا همه چیزو میزنیم به هم یه اتاق با سلیقه تو درست میکنیم خوبه؟
_:نه نه لازم نیست...
انگشتمو گذاشتم رو لبش و گفتم:تصویب شد!


با اوردن وسایل آوا تو خونه و عوض کردن دکوراسیون اتاق همه چیز تکمیل شد.اوا دیگه رسما همسر من حساب میشد.
اون روز وقت دادگاه امیر بود میدونستم دادگاه عمومیه ساعت 10 از بیمارستان بیرون رفتم .
رو یکی از صندلی های ردیف اخر نشستم دادگاه خیلی شلوغ شده بود خبر دستگیری امیر خیلی ها رو خوشحال کرده بود.
چند دقیقه بعد قاضی هم اومد و همون موقع در باز شد امیر رو با دستای بسته همراه سه تا پسر دیگه اوردن تو سالن. به پسرا نگاه کردم یکیشون رو میشناختم میدونستم به جز من که خود امیر دخترا رو برام می اورد رانندشون اونه ولی دوتای دیگه رو تا به حال ندیده بودم ولی یکیشون قیافه خیلی اشنایی داشت.
امیر لاغر شده بود انگار فضای زندان بهش نساخته بود.با رضایت تکیه دادم به صندلی.
امیر رو بردن توی جایگاه علی رغم دفاع وکیلش امیر و پسرایی که دنبالش بودن مجرم شناخته شدن نمیدونستم ایقدر زود دادگاهشون تموم میشه فکر میکردم حداقل چند ماه طول بکشه . بعد از تموم شدن دادگاه وقتی میخواستم برم بیرون بین جمعیت گلسا رو دیدم رفت سمت همون پسری که اشنا بود تقریبا چند قدم بیشتر باهاشون فاصله داشتم گلسا دست پسره رو گرفت و گفت:نگران نباش بابا رو راضی میکنم بیاد از اینجا درت بیاره!
پسره با نا امیدی گفت:دیگه تموم شد حکمو بریدن برو به بابا بگو دلش خنک شد که واسه پسرش ده سال زندان بریدن؟!
گلسا خواست چیزی بگه که سربازی که اون پسره رو گرفته بود گفت:خانوم نمیتونین با ایشون صحبت کنین بعد پسره رو از سالن بیرون برد.
گلسا با کلافگی دستشو رو پیشونیش کشید یعنی اون پسر برادرش بود؟صاف زده بودم به هدف! یه دفعه نگاهمون با هم تلاقی کرد . پوزخندی زدم و سرمو براش تکون دادم جلو اومد و گفت:تو این جا چی کار میکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:دادگاه عمومی بود نمیدونستم باید از تو اجازه بگیرم!
همون موقع یه نفر بهش تنه زد این عصبانیتشو بیشتر کردبا خشم تو چشمام نگاه کرد.
دستامو کردم تو جیبم و گفتم:انگار کار تو هم خیلی گیره!
چشماشو زیر کرد و گفت:همه اینا زیر سر تو بود مگه نه؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:امیر دشمن زیاد داشت منم یکیشون ولی این دادگاه ربطی به من نداره!
گلسا با حرص گفت:خب حالا منتظر چی هستی؟دادگاه تموم شد میتونی بری!
خندیدم و گفتم:برای امیر بیشتر ناراحتی یا برادرت؟!
مردد نگاهم کرد. مرموزانه خندیدم و گفتم:با این که امیر به دست من زندان نرفته ولی مطمئن باش اگه تو چند روز اینده مطبو خالی نکنی از تو شکایت میکنم .
پوزخندی زد و گفت:هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
دست به سینه رو به روش ایستادم و گفتم:واقعا؟امتحانش ضرر نداره !
اخمامو کشیدم تو همو گفتم:تا قبل از عید بهت وقت میدمخ از اونجا بری!
بعد بدون هیچ حرفی از سالن دادگاه بیرون رفتام.
میدونستم شکایت کردن به این سادگی نیست ولی گلسا الان داغ بود میدونستم که تهدیدم کار سازه.
نزدکی خونه بودم که تلفنم زنگ خورد علی بود .
من:الو؟
_:به به سلام اقا مهران این یکی فرق داره!
با خنده گفتم:علیک سلام!
_:خوبی؟باور کن اون روز از این فرق داره هیچی نفهمیدم خوب سورپرایزمون کردی!
همون طور که میخندیدم گفتم:حرفتو بزن!
_:میخواستم بگم که امسال عیالوار قرار عید کنسله دیگه؟!
من:نه پس میخوای دست زنمو بگیرم بگم بیا بریم شمال با دخترا اونجا قرار دارم!
_:پس ما از این به بعد باید بریم رو سر یکی دیگه خراب شیم؟
من:اگه همون زن بگیرین بازم قرارمون سر جاشه!
_:برو بابا دلت خوشه زن کجا بود؟حالا گیریم بود ما که مثه تو بچه مایه دار نیستیم کی به ما زن میده؟
من:دیگه از من گفتن بود خود دانی!
خندید و گفت:باشه داداش خوش باشی با خانومت!
من:شک نکن خوشم!
_:بپا رو دل نکنی!
با خنده گفتم:کارت تموم شد؟
_:هنوز اعصاب مصاب نداریا! این دختره چطور تورو تحمل میکنه؟!
من:باز روتو زیاد کردیا!
_:اقا باشه باشه من تسلیم ! پس به بچه ها خبر بدم کنسله؟
من:اره دستت درد نکنه!
_:باشه!دیگه کاری نداری؟
من:صبر کن !
_:چیه؟
من:بیا کلیدای ویلا رو ازم بگیرم واسه اخرین بار برین اونجا!
_:ایول! دست و دلباز شدی؟
من:به هم نریزین اونجا رو ها!
_:نه خیالت تخت از روز اولشم مرتب تر تحویلت میدیم!
با خنده گفتم:خاک بر سر اویزونتون کنن!
_:یه دوست مایه دار که بیشتر نداریم!
خندیدم.
_:پس عصر میام کلیدا رو ازت بگیرم
من:نه فردا صبح بیا بیمارستان عصر خونه نیستم!
_:باشه پس فردا میبینمت!
من:خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و ماشینو جلوی در خونه متوقف کردم!
سالای قبل با علی و یه سری از دوستاش که میشد گفت دوستای منم حساب مشیدن با یه سری دختر که اصلا نمیدونستم از کجا پیداشون میکنن میرفتیم شمال.البته زیاده روی نمیکردیم جمعمون با دخترا دوستانه بود ولی امسال نمیتونستم اوا رو ببرم اونجا باید برای عید امسال یه برنامه خوب میچیدم!دلم برای اون دوران تنگ نمیشد الان بیشتر از اون روزای بی هدف احساس خوشبختی میکردم!


وارد خونه شدم. صدای عصبی اوا توجهمو جلب کرد.
_:مگه مرض داری زنگ میزنی حرف نمیزنی؟
...
_:یه بار دیگه زنک بزنی و صدات در نیاد من میدونم با تو!دیگه مزاحم نمیشی فهمیدی؟
جمله اخرو با صدای بلند گفت:از راهرو وارد حال شدم گوشیشو با حرص پرت کرد رو مبل و گفت:مردم ازار!
خواست برگرده منو دید.
ابروهاشو داد بالا و گفت:سلام!
کتمو در اوردم و بهش اشاره کردم و گفتم:سلام!
اومد سمتم و گفت:چقد زود اومدی!
من:بده؟
کتمو از دستم گرفت و بغلم کرد و گفت:نه خیلیم خوبه!
مونده بودم این دختر چطور با این که تمام عمرش مثه پسرا زندگی کرده اینقد خوب شوهر داری بلده!
موهاشو بوسیدمو گفتم:سر کی داشتی داد و بیداد میکردی؟
خودشو ازم جدا کرد و گفت:چه میدونم یه مزاحمه زنگ میزنه حرف نمیزنه!
اخم کردم. چشماشو گرد کرد و گفت:باور کن نمیدونم کیه!
خندیدم و گفتم:میدونم عزیزم!از اینجور مزاحما پیدا میشه جوابشو نده خودش خسته میشد!
سرشو تکون داد و گفت:باشه!
من:افرین دختر خوب!
لبخندی زد و گفت:ناهار بیارم؟
یه نگاه با ساعت کردم تازه یکو نیم بود گفتم:نه گرسنه نیستم!
کتمو گرفت دستش و رفت تو اتاق . یه نگاه به خونه انداختم هیچوقت اینقدر مرتب و تمیز نبود. تازه میفهمیدم چرا میگن داشتن زن تو خونه واجبه! همین که هر روز میدونستم یکی تو خونه منتظرمه با کمال میل راه خونه رو طی میکردم وقتی اوا تو خونه میچرخید دیگه دلم نیمخواست از در بیرون برم. بعد از عقدمون تازه فهمیده بودم اوا از اونی که میدیدم خیلی بهتره.
اوا از اتاق بیرون اومد نشستم روی مبل کنارم نشست . دستمو انداختم دور گردنش و گفتم:امروز مطب نمیریم!
سرشو اورد بالا و گفت:واسه چی؟
من:مطب از یه هفته قبل از عید تا دوهفته بعدش تعطیله!
سرشو تکون داد و گفت:اوهوم!
نگاهش کردم و گفتم:عوضش میریم خرید!
_:خرید؟
من:خرید عید دیگه!
لباشو جمع کرد و گفت:اها!
من:چیزی شده؟
سرشو به علامت منفی تکون داد و گفت:خیلی وقته نرفتم خرید عید!
من:از این به بعد همیشه میری!
با ذوق دستاشو زد به همو گفت:سفره هفت سینم میچینیم؟
خندیدم و سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
خیر برداشت بالا و لبامو بوسید و گفت:خیلی دوست دارم!
من:داری شیطون میشی سر ظهر!
لباشو جمع کرد و گفت:خب باشه پسش میگیریم!
خواست از جاش بلند شه که دستشو کشیدم و گفتم:نه دیگه واسه پس گرفتن دیر شده!
*********
آوا
تازه از حمام بیرون اومده بودم داشتم نشسته بودم جلوی اینه و داشتم با حوله موهامو خشک میکردم . مهران که روی تخت خوابیده بود رو از تو اینه میدیدم!احساس خوشبختی که این چند وقت کنار اون میکردم تا به حال تو زندگیم تجربه نکرده بودم ولی نمیدونستم چرا از این همه خوشبختی میترسیدم.
این مدت همه سعیمو میکردم که مهرانو از خودم راضی نگه دارم ولی میترسیدم براش تکراری بشم. میترسیدم که همه این خوشبختی تموم شه.
باز بغض گلومو گرفته بود نمیتونستم به این چیزا فکر نکنم. من همیشه با نارحتی و تنهایی بزرگ شده بودم این همه محبت و خوشی با این که بهم ارامش میداد ولی همین ارامش برام غریبه بود.
از جام بلند شدم و رفتم کنار تخت نشستم گونمو گذاشتم روی گونه مهران و چشمامو بستم نمیخواستم این ترس لذت عشقمونو از بین ببره!
دستشو حلقه کرد دور کمرم و با خنده گفت:به گل در اومد از حموم!
منم خندیدم.
از جاش بلند شد منم نشستم سر جام.چشماشو که خمار خواب بود بهم دوخت و گفت:چقد سفید بودی اوا من خبر نداشتم!
با مشت زدم تو بازوش و با خنده گفتم:مهران!
دستشو گذشا روی بازوشو گفت:باور کن این کیسه بکس نیست!
لبمو گزیدم!
موهامو که هنوز یه کم خیس بود زد کنار و گفت:ساعت چنده؟
من:5
پتو رو کنار زد و گفت:خب پس زود این موها رو خشک کن بریم خرید!
از جام بلند شدم و دوباره رفتم سراغ حوله! مهران تو اینه به من نگاه کرد و گفت:اینجوری که خشک نمیشه!
به کشو اشاره کرد و گفت:اونجا سشوار هست!
سشوارو برداشتم و سر سری تو موهام کشیدم . بعد از خشک شدن موهام اماده شدیم و رفتیم بیرون!


این که برای مهران لباس انتخاب کنم واقعا برام هیجان انگیز و دوست داشتنی بود.تازه داشتم معنی دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میفهمیدم . تا قبل از مهران نه من تو زندگی کسی دخالت میکردم نه کسی به زندگی من کاری داشت اما حالا حتی برای ساده ترین چیز ها هم با هم شریک بودیم و تو هر اتفاقی همراه هم .این چیزی بود که بهش زندگی مشترک میگفتند زندگی که اونقدر توش لحظه ها رو با عشقت شریک بشی تا جایی که روحتون با هم یکی بشه و من خیلی زود تونسته بودم درکش کنم.
بازوی مهرانو تو بغلم گرفته بودم و با هم تو پاساژ راه میرفتیم به جعبه ها و پلاستیکای تو دستش اشاره کردم و گفتم:ما که همه چیز خریدیم!
همون طور که با دقت به ویترینا نگاه میکرد گفت:نه همه چیز!
دستشو به یه سمت دراز کرد و گفت:ایناها!
مسیر دستشو دنبال کردم داشت به مغازه ای که لباس خواب داشت اشاره میکرد.
تو این چند روز اخلاق مهران خوب دستم اومده بود . هر چند به عنوان زنش انتظارات بی جایی ازم نداشت ولی چون برای من این چیزا عادی نبود یه کم سخت بود که خودمو با شرایط وقف بدم با این حال باید همه سعیمو میکردم چون من برای مهران یکی از اون دخترایی نبودم که تو خونه میاورد و بعد از یه مدت عوضشون میکرد.من همسرش بودم کسی که قرار بود همیشه کنارش بمونه پس باید تمام تلاشمو میکردم که عشقمون رنگ روزمرگی به خودش نگیره.
لبخندی زدم و گفتم:لباس خواب واسه من!
لبخندی زد و گفت:به نظرت من میتونم از این لباسا بپوشم!
یه لحظه قیافه مهران تو یه لباس حریر زنونه جلوی چشمم اومد . نیشمو تا بناگوش باز کردم و گفتم:اره اتفاقا خیلی بهت میاد.
دستشو گذاشت پشت کمرم و در حالی که منو به سمت مغازه هل میداد گفت:برو دختر! منم مسخره نکن!
بالاخره خریدامون با یه جفت ماهی قرمز تموم شد. با هم سوار ماشین شدیم. بوی سنبلی که واسه سفره هفت سین خریده بودیم ماشینو پر کرده بود یه نفس عمیق کشیدم تا بوشو بیشتر احساس کنم. مهران گفت:راستی بهت نگفتم چرا امروز زود اومدم.
منتظر نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده.
_:امروز دادگاه امیر بود!
من:واقعا؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد.
من:کی دستگیر شد؟
_:بهت نگفتم؟چند وقت پیش!
ابروهامو دادم بالا و با لبخند گفتم:خیلیم خوب!
سرشو کج کرد و گفت:بهتر این که حکمش 10 سال زندان و 200 ضربه شلاقه.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خب حقش بود.
یاد اون شبی افتادم که اومده بود تو خونه. خوشحال بودم که اونجوری حقشو کف دستش گذاشتم.
مهران سرشو تکون داد و گفت:و یه خبر دست اول دیگه هم داریم!
خندیدم و گفتم:چقدر خبر داریم امروز!
_:تا باشه از این خبرا. گلسا هم قراره بره!
من:چطوری راضی شد؟
_:خب برمیگرده به موضوع امیر داداش گلسا هم درگیر بوده منم گفتم اگه از مطب نره از اونم شکایت میکنم.
من:خب خدا رو شکر همه چی داره درست میشه!
لبخندی زد و گفت:همش به خاطر خوش قدمی عشقمه!
خوش قدمی من؟!تا وقتی یادم بود اطرافیانم خلاف اینو بهم ثابت کرده بودن. اروم گفتم:امیدوارم اینجوری باشه!
مهران انگار حواسش به حرف من نبود لبخندی زد و به راهش ادامه داد.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 4
پاسخ
 سپاس شده توسط Baraba ، ωøŁƒ ، -Demoniac- ، pesare_e_bad ، zxccxz1 ، دخی بامرام ، Zah...ra ، hastiiiiiii ، Titi93 ، zahra_zp ، paria mokhtari ، sama00 ، عشق بچه گیم .....؟ ، اکسوال ، Najm ، RsAnis ، mhsnwnd1@gmail.com ، najii ، Nafas sam ، عارفه ارديبهشتي ، Hamedaka ، sadata ، narges_love_15 ، Siminor ، Zamani1234 ، ناتاشا1 ، میا ، آرمان کريمي 88 ، Ryhn ، اقای باهوش ، Elina15 ، Nazina ، آلا.اچرش
#40
عشقی ناموسن ادامش میخوام Heart
تایپ می کنی یا کپی ؟
من اونیم که سایه هم نداشت ...

پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، Zah...ra ، مهد هدایت ، fafaostureh ، masoumeh7666 ، mhsnwnd1@gmail.com ، عارفه ارديبهشتي ، Hamedaka ، narges_love_15 ، Siminor ، _rouya_rastegar ، مهتاب متقدمی ، میا ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان