امتیاز موضوع:
  • 42 رأی - میانگین امتیازات: 4.12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست

#11
زوووووووووووووووووووووووووووووووووووووود ادامشو بزار دیگههههههههه
واییی په رمان با حالیه
پاسخ
آگهی
#12
قبلا خوندمش 
ممنون از تجدید خاطره ات
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
#13
راستی اسمش چیهههههههههههههههههههههه

لطفا بگو
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 2


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 2
پاسخ
 سپاس شده توسط _Strawberry_
#14
زود ادامشو بزار اینجوری آدمو کنجکاو نکن. از دیروز تا حالا جوونم به لبم رسیده. خواهشا زود آدامشو بزار
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 2
همیشه عاشق باش Heart
پاسخ
#15
میشه بگی کیا پستارو میذاری خیلی کنجکاو شدم ببینم چی میشه اخرش؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
#16
لایک داشت
من یه دیونم
دیونه ی چشای تو
عشقم
پاسخ
آگهی
#17
Smile 
سلام بچها
خیلیا میخواستن ادامه رومانو زود تر بزارم قرار بر این شد که روزی ۲ قسمت بزارم یه قسمت ۲ ظهر یه قسمت ۸ شب اما چون قسمتای رمان یکم طولانیه میخواستم نظر خودتونم بدونم اگه موافقید بگید که از امروز دوتا قسمت بزارم




فصل ۵:


من:همه چی تموم شد . دیگه لازم نیس ناراحت باشی خب؟
سرشو تکون داد!
من:من مواظبتم!
با صدای گرفته ای گفت:میدونم!
من:افرین دختر خوب!دیگه لازم نیست گریه کنی.
خواستم بکشمش عقب ولی بی فایده بود.
من:آوا؟
جواب نداد گریه هاش به هق هق تبدیل شده بود.
دیگه تلاشی واسه اروم کردنش نکردم شاید واقعا نیاز داشت که گریه کنه تا اروم شه دستامو دور کمرش حقله کردم و خیلی نرم موهاشو وسیدم.
اونقدر گریه کرد تا بالاخره خوابش برد!بلندش کردم و بردمش تو اتاقش در اتاقو که باز کردم دیدم همه وسایلشو پخش کرده وسط اتاق! خوابوندمش روی تخت و پتو رو کشیدم روش نشستم کنار تخت دماغش و گونه هاش از بس گریه کرده بود قرمز شده بودن.اشکاشو پاک کردمو بهش نگاه کردم. به جای این که سعی کنم کمکش کنم به چه چیزایی که فکر نکرده بودم اهی کشیدم و از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون!
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت و شماره ثمیین رو گرفتم . خیلی زنگ خود تا جواب بده.
_:الو؟
صداش خوابالود بود به ساعت مچی رو دستم نگاه کردم تازه یازده و نیم بود.گفتم:پولتو میری از همون کسی میگیری که براش خبر بردی دیگه هم خونه من نمیای!فهمیدی؟
_:مهران من....
من:حرف نباشه بیخود خودتو توجیه نکن یه ریال پولم نمیتونی از من بگیری
_:امیر مجبورم کرد بگم اون دختره رو دیدم
من:امیر از کجا خبر داشت اصلا دختری پیش من زندگی میکنه یا نه؟!
_:باور کن من خبر ندارم فقط از روز اولی که اومدم بهم گفت....
ادامه حرفشو نزد. با تعجب گفتم:چی گفت؟
_:هیچی ولی باور کن من سر خود حرفی نزدم.
من:گفتم چی گفت؟
ساکت شد. با صدای بلندی گفتم:میگی یا نه؟
_:باشه ... باشه اروم باش میگم!فقط تورو خدا بهش نگو از من شنیدی.
من:د یالا بگو ببینم چی گفته!
_:روز اول بهم گفت وقتی میام خونت حواسم به تلفنا و رفت و امدات باشه اگه دختری رو دیدم بهش بگم!
من:چی گفتی؟
_:واسه این کارم 800 تومن بهم داد.
من:یعنی تورو فرستاده چاسوسی منو بکنی؟اون چرا باید کارای منو کنترل کنه؟
_:به خدا من از چیزی خبر ندارم فقط خبرایی که میخواست براش می بردم!
با لحن تهدید امیزی گفتم:یه کلمه هم با کسی درباره این تماس حرف نمیزنی فهمیدی؟
_:اگه بگم سر خودم میره! مطمئن باش نمیگم!
من:ولی به هر حال من بهت پولی نمیدم! تا یاد بگیری خیانت کار نباشی!
همین که خواست جوابمو بده گوشی رو قطع کردم.
با عصبانیت شماره امیرو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بخوره پشیمون شدم. باید میفهمیدم چرا واسه من بپا گذاشته! رابطه داشتن من با یه دختر چه فرقی برای اون داشت؟یعنی به خاطر این بود که منو از دست نده؟نه صد تا بهتر از من مشتریش بودن تازه اینقدر واسش نمی صرفم که بخواد 800 هزار تومن بابتش بده!
باید می فهمیدم فقط از ثمین اینو خواسته یا به همه گفته.
تو بلاک لیستمو باز کردم شماره مهسا رو از توش پیدا کردم و بهش زنگ زدم هنوز یه زنگ نخورده بود که جواب داد:الو؟مهران عشقم خودتی؟
پوفی کردم و گفتم:خودمم!
_:میدونستم دلت برام تنگ میشه عزیزم وای نمیدونی من چی کشیدم!
همون لحظه صدای مردی پیچید تو گوشی:با کی حرف میزنی؟بیا دیگه!
پوزخندی زدم و گفتم:اخی !چقدر زجر کشیدی!
من منی کرد و گفت:اخه...من...
من:بسه بسه من اگه میخواستم گول یکی مثه تورو بخورم خیلی وقت پیش میخوردم. حالا گوشتو بده من ببین چی میگم . یه سوالی ازت میپرسم درست و راست جوابمو میدی و اگر نه بلایی سرت میارم که خودتم نفهمید از کجا خوردی!
_:چیزی شده؟
من:اره شده! تو بابت خبر بردن از خونه من واسه امیر پول می گرفتی؟
ساکت شد.
من:چی شد؟!
_:نه!
از لحنش معلوم بود دروغ میگه!
با حرص گفتم:گفتم راستشو بگو!
_:باور کن نمیدونم از چی حرف میزنی!
با عصبانیت گفتم:پس 800 تومن واسه چی از امیر گرفته بودی؟
از دهنش پرید:اولا هشتصد نه و پونصد بعدم...
حرفشو خورد فهمید سوتی داده گفتم:بعدم چی؟
_:تورو خدا مهران نپرس اگه امیر بفهمه منو میکشه!
من:مطمئن باش اگه حرف نزنی خودم اول میکشمت!
_:باشه میگم!فقط قول بده امیرچیزی نفهمه!
من:نمیفهمه!
صدای پسره بلند شد:مهسا!
_:الان میام دو دقیقه صبر کن عزیزم.
صداشو اورد پایین و گفت:بهم گفته بود باید همه چیزو بهش بگم و نذارم دختری بهت نزدیک شه!
من:چند وقت؟
_:چی؟
من:چند وقت بود اینو بهت گفته بود؟
_:از همون روز اول!
باز صدای نکره مرده بلند شد:میای یا من بیام؟
من:برو دیگه!
_:ببخشید عزیزم!
من:فکر نکن خبریه زنگ زدم اینو بپرسم .خدافظ !
گوشی رو قطع کردم اصلا سر در نمی اوردم چه خبره؟!

**********
آوا
چشمامو باز کردم نمیدونستم چند وقته خوابیدم.
نشستم سر جام یاد دیشب افتادم. نفسمو دادم بیرون و لبخند زدم انگار یه بار بزرگ رو از دوشم برداشتن.یه نگاه به اطرافم کردم من کی اومدم تو اتاق؟
یه ذره با خودم فکر کردم شاید چیزی یادم بیاد . یه دفعه محکم زدم رو پیشونیم و گفتم:وای مهران!
یه گوشه از پیشونیم درد شدیدی احساس کردم انگشتمو کشیدم دیدم جوش زدم!پوفی کردم و از جام بلند شدم.
اگه کارمو رو یه منظور دیگه میگرفت چی؟عجب حماقتی کرده بودم اون پسره چیطوری میخواست احساس یه دخترو درک کنه ؟! شاید این کارو میذاشت به حساب علاقه . باید هر جور شده بهش می فهموندم که بغل کردنش بی منظور بوده.
یه نگاه به لباسام که روی زمین ریخته بود انداختم باید جمعشوم میکردم ولی اصلا حوصلشو نداشتم. یه نگاه به لباسام کردم خوب بود .از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت دستشویی.
صورتمو شستم و یه نگاه به جوش بزرگی که رو پیشونیم بود انداختم چیزی واسه فشار دادن نداشت و اگر نه تا الان دخلشو اورده بودم.
وارد پذیرایی شدم نمیخواستم دیگه حرفی از دیشب زده بشه!کمرمو صاف کردم یه ذره به اطراف نگاه کردم ولی خبری از مهران نبود خواستم برم بیرون که صدایی از پشت سرم گفت:بیدار شدی؟!
برگشتم سمت مهران که ایستاده بود تو اشپزخونه.
لبخند محوی زدم و گفتم:اره!
دستی تو موهام کشیدم تا مرتبشون کنم و رفتم سمتش!
لیوان چایی که دستش بود گذاشت رو میز و خودشم نشست و گفت:خوب خوابیدی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:اره!
تکیه داد به صندلی و گفت:بیا بخور!
نشستم روی صندلی زیر چشمی نگاهش کردم فکرش مشغول بود نگران به نظر میرسید یعنی ربطی به دیشب داشت؟یه لقمه کره مربا برای خودم گرفتم. همچنان یه جای دیگه سیر میکرد جرات نداشتم ازش چیزی بپرسم میترسیدم بحث دیشبو وسط بکشه.
سریع غذامو خوردمو از جام بلند شدم اون همچنان تو فکر بود.
بیخیال از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقم تا وسایلمو مرتب کنم.
داشتم لباسامو میذاشتم تو کمد که مهران اومد تو اتاق و گفت:میخوای بریم لب دریا؟
لبخندی زدم و گفتم:خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش!
زیپ کاپشنشو بالا کشید و گفت:حیف هوا سرده و اگر نه میرفتیم تو اب!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:به هر حال که من شنا بلد نیستم!
سرشو تکون داد و گفت:خب یه چیزی بپوش بیا بریم!
نگاهش کردم هنوز چهرش همون طوری بود دیگه کنجکاوی بهم غلبه کرد گفتم:اتفاقی افتاده؟
_:نه!
من:انگار افتاده!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:چیز مهمی نیست!
پالتوی کرم رنگ کوتاهی که مهران خریده بود تنم کردم و یه شال پیچیدم دور سرم!
خندید و گفت:بازم که اینجوری شال سرت کردی!
من:مگه نمیگی سرده؟
دستم گذاشتم رو گوشامو و گفتم:من به اینا احتیاج دارم!
خندید و سرشو تکون داد و گفت:بیا بریم!
دنبالش راه افتادم.عمون طور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم:چقد اینجا می مونیم؟
_:نمیدونم! تا وقتی دوستم زنگ بزنه و بگه همه چی مرتبه!
شونه هامو انداختم بالا دستامو فرو کردم تو جیبم و از پله ها پایین رفتم .
به ساحل که رسیدیم دوباره هیجان دیروز اومد سراغم دویدم و خودم رسوندم لب اب! یه نگاه به جلو کردم با این که دیدن اون همه اب منو میترسوند ولی در عین حال بهم ارامش میداد.
موجا دورست تا نزدیک پام می اومدن و برمیگشتن.
برگشتم سمت مهران دیدم عقب ایستاده و با اخم داره با تلفن حرف میزنه!
دوباره رومو کردم سمت اب!پامو اروم بردم جلو و از پنجه جلوی کفشمو زدم به اب!
ولی قانع نشدم کفشمو در اوردم و این دفعه انگشتامو زدم به اب !اونقدر سرد بود که تا مغز استخونم لرزید ولی اهمیت ندادن اون یکی کفشمم در اوردم پاچه های شلوارمو تا کردم و رفتم جلو ولی نه زیاد فقط تا مچ پام تو اب بود.
با هر موجی که میزد سرما رو بیشتر احساس میکردم .

تو حس و حال خودم بودم که مهران صدام زد:آوا بیا این طرف!
من:نه خیلی کیف میده!
_:سرما میخوری!
من:زیاد که جلو نرفتم!
همون لحظه یه موج زد و پاهام تا زانو خیس شد.
از ترسم برگشتم عقب مهران اومد نزدیک و دسمو گرفت و منو کشید عقب و گفت:میخوای مریض شی؟
کفشامو برداشتم و گفتم:نمیشم!
کفشامو پام کردم و گفتم:اینجا خیلی قشنگه!
یه نفس عمیق کشیدم مهران گفت:باید تابستون یا بهار بیای!
خندیدم و گفتم:به همین الانشم راضیم!
حصیری که دنبال خودش اورده بود روی پله ها پهن کرد ونشست روش منم رفتم و کنارش نشستم رومو کردم به دریا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:زیاد اینجا میای؟
_:واسه تعطیلات عید با دوستام میام!
بهش نگاه کردم و گفتم:پس خونوادت چی؟
_:یعنی چی چی؟
من:خب عیدا ادم باید پیش خونوادش باشه!
لبخندی زد و گفت:زندگی من از اونا جداست!
من:چرا؟
لبخندی زد و گفت:خب من سی سالمه!فکر کنم این کافی باشه تا بخوای از خونوادت جدا شی و یه زندگی مستقل داشته باشی!
من:به من ربطی نداره اما به نظرم یه کم زیادی ازشون جدا نشدی؟
_:چطور؟
من:از صحبتای اون روزت با بابات فهمیدم ارتباط خوبی باهاش نداری! بعدم این که اونا حتی خبر ندارن پسرشون اینجا یه ویلا داره!دوست داری درباره کارایی که میکنی بهشون چیزی بگی... حتی تعطیلاتتم باهاشون نمیگذرونی!
لبخندی زد و رو کرد به منو و گفت:میدونی من ذاتا ادمیم که خوشم نمیاد چیزی بهم تحمیل بشه یا این که بخوان محدودم کنن یا حتی محبت بیجا بهم داشته باشن طوری که بشه دخالت تو زندگیم .چون من تک فرزندم مامانم خوشش میاد لوسم کنه و تمام ارزوهاشو به وسیله من بر اورده کنه ولی من خوشم نمیاد.
من:بهت امر و نهی میکنن؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:میخوان مجبورم کنن با دختر خالم ازدواج کنم!منم اونو دوست ندارم تا وقتی که یا اون ازدواج کنه یا مامان و بابام دست از این حرفشون بکشن منم خودمو ازشون دور نگه میدارم.
من:خب تو از کجا میدونی شاید خوشبخت بشی باهاش
پوزخندی زد و گفت:اولا که من قصد ازدواج ندارم در ثانی اگه داشته باشم با عمرا دختر خالمو انتخاب کنم!
من:چرا؟
_:چون چیزایی ازش میدونم که اگه تو هم جای من بودی اونو انتخاب نمیکردی.
نگاهش کردم. گفت:بگذریم
دستامو از پشت تکیه دادم رو زمین و گفتم:خب چرا بهشون نمیگی که اون به دردت نمیخوره؟
خندید و گفت:فکر میکنی نگفتم؟اگه تو خونه ما بگی بالای چشم نادیا خانوم ابروئه چنان موضع میگیرن که فکر میکنی چیزی که چشمات دیده هم اشتباه بوده!کاش یه بچه دیگه هم داشتن تا دست از سر من یکی بر می داشتن.
اهی کشیدم و گفتم:اگه مامان منم یه پسر داشت....
حرفمو ادامه ندادم باز رومو کردم رو به دریا این جمله خیلی ادامه داشت اگه مامانم یه پسر داشت من هیچوقت یه پسر بزرگ نمیشدم هیچوقت اواره نمیشدم هیچوقت لازم نبود از جامعه فرار کنم شاید یه ادم مهم میشدم میتونستم درس بخونم و به ارزوهام فکر کنم .ازدواج کنم و بچه داشته باشم.
مهران انگار که ذهن منو خونده باشه گفت:فکر کن مادرت پسر دار میشد اونوقت فکر میکنی اصلا تورو به دنیا می اورد؟
ابروهامو دادم بالا و نگاهش کردم . نیشخند زد. سرمو تکون دادم و گفتم:اگه من به دنیا نمی اومدم هیچی از امورات دنیا کم نمیشد.
قطره های بارون کم کم صورتمو خیس کرد .
مهران هم از جاش بلند شد و گفت:بیخیال! هر چقدرم زندگی سخت باشه هیچکس ارزو نمیکنه ای کاش به دنیا نمی اومد.
چشمکی زد و گفت:زندگی از هر دختری وسوسه انگیزتره!
از جام بلند شدم و گفتم:تو ام با این ذهن منحرفت . اصلا دنیا رو زیر سوال میبری!
حصیرو از رو زمین برداشتم و راه افتادیم سمت ویلا!
رفتم تو اشپز خونه تا یه چیزی واسه ظهر درست کنم. مهران گفت:مگه اشپزی هم بلدی؟
من:اینم سواله؟اگه بلد نبودم که میمردم از گرسنگی!
تکیه داد به کابینتا و گفت:راست میگی خب!
رفتم سراغ برنجا که تلفنش زنگ خورد.
_:اوه به به اقای خبر چین!
از لحنش معلوم بود عصبیه ولی داره خودشو کنترل میکنه.
_:حواست به زبونت باشه که کجا ازش حرف در میره چون ممکنه دفعه بعدی خودم بیام بیخ تا بیخ ببرمش ...
....
_:باشه بابا مهم نیست وقتی یه حرفی بی پایه و اساس باشه هر چقدرم بگرده اخرش معلوم میشه صحنه سازی بودم!
.....
_:به اقا رو یعنی تو هم باورت نمیشه طرف پسر بوده؟خب برو خودت ببین!
.....
_:حالا اصلا چه فرقی به حال تو داره؟
.......
_:معلومه که دیگه نمیخوامش! دختره دروغ گو معلوم نیست چه فکری با خودش کرده و این داستانا رو سر هم کرده!
.....
یه ذره فکر کرد و گفت:اتفاقا میخواستم بگم خیلی زود یکی دیگه رو برام پیدا کن!میخوام زودتر از شر این دختره خلاص شم.راستی پولی هم بهش نمیدم به خودشم گفتم .
......
_:همین که گفتم ناراحتی خودت بهش پول بده!دیگه هم نبینم یکی مثه این بفرستی که فکر کرده خیلی زرنگه و منو احمق فرض کنه و الا دیگه با تو هم طرف حساب نمیشم!
.......
چقد راحت درباره دخترا حرف میزدن انگار داشتن کالا مبادله میکردن.کارای مهران خیلی ضد و نقیض بود اصلا بهش نمی اومد همچین ادمی باشه صد در صد چیزی که من ازش میدیدم کاملا با چیزی که دخترای دیگه میدیدن فرق داشت.
.......
_:من دیگه کار دارم این صغرا کبرا ها رو واسه من نچین یکی دیگه رو پیدا میکنی هیچ پولی هم به ثمین نمیدم!خدافظ!
گوشی رو قطع کرد و لا حرص گفت:فکر کرده من احمقم!خیلی زودتر از اونی که فکر کنی میفهمم چه غلطی داری میکنی اقا امیر.
این امیر اصلا به نظرم ادم جالبی نبود وقتی به من که فکر میکرد پسرم اون جوری نگاه میکرد معلوم بود چقدر وضعش خرابه. رفیق ناباب که میگفتن همین بود مطمئن بودم مهرانو اون کشیده تو خط این جور کارا!
نفسشو با حرص فوت کرد گفتم:چیزی شده؟
دستشو کشید تو موهاش و گفت:مشکل روی مشکل!
من:بگو شاید بتونم کمکت کنم!
سرشو تکون داد و گفت:امیر واسه تو خطر ناکه نمیخوام درگیر بشی و یه مشکلی این وسط واست پیش بیاد
من:اصلا این امیر کی هست؟
پوزخندی زد و گفت:عامل اصلی منحرف شدن من!یکی که قبلا فکر میکردم دوستمه ولی حالا میفهمم یه کاسی زیر نیم کاسش بوده از اول!
پس حدسم درست بود. گفتم:پس چرا دورشو خط نمیکشی؟
_:چون داغ بودم حالیم نبود ولی حالا چشمام تازه باز شده.اول حسابشو میرسم بعدا ولش میکنم.
سرمو تکون دادم و گفتم:پس موضوع کینه های شتری پسرونس
خندید و گفت:این اصطلاحاتو از کجا میاری؟!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:از دورو بریام شنیدم!فقط مواظب باش این جور مواقع یکی از دو طرف زیر اون شتره له میشه!
سرشو تکون داد و اومد جلو و گفت:فعلا تا اینجام میخوام بیخیالش بشم تا فکرم باز شه!خب ببینم ناهار چی میخوای بهمون بدی؟

5 روز اونجا موندیم چون هوا خوب نبود نتونستیم زیاد بیرون بریم ولی با این حال تو این چند روز خیلی احساس خوبی داشتم حس میکردم میتونم به مهران اعتماد کنم حالا دیگه نگرانی بابت اون نداشتم.داشتم لباسامو جمع میکردم که مهران وارد اتاق شد با دیدن چمدون بزرگی که تو دستش بود لباسا رو زمین گذاشتم چمدونو گذاشت رو تخت و گفت:نمیشه اینجوری بیاریشون!
نگاهی به چمدون کردم و گفتم:از کجا اوردی؟
زیپشو باز کرد و گفت:خریدم!
یه ذره نگاهش کردم و گفتم:چقد شد؟
لبخندی زد و گفت:کادوئه!
صورتمو جمع کردمو گفتم:چقد شد؟
دستی رو شقیقش کشید و گفت:100
ای خدا من فکر این بودم که بعد از برگشتنم با کدوم پول واسه خودم غذا بخرم! نمیخواستم روز به روز بیشتر بهش بدهکار بشم!
یه دفعه گفت:اها راستی یه چیزی!
نگاهش کردم کیف پولشو از تو جیبش بیرون کشید و گفت:موتورت به فروش رفت. خندیدم خدایا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم.
چند تا تراول پنجاه تومنی بیرون کشید نشمردمشون بعد گرفت طرفمو گفت:چون قدیمی بود زیاد نخریدنش فقط 400!
نیشم باز شد. خدایا کاش یه چیز دیگه ازت میخواستم. بعد با خودم فکر کردم چی مهم تر از پول اونم واسه سیر کردن شکم. گفتم:به کدوم بدبختی انداختینش؟
سرشو تکون داد و گفت:چطور؟
با خنده گفتم:من اون موتورو 280 تومن خریدم!
لبخند محوی زد اصلا تعجب نکرده بود.گفت:تازه من میخواستم 500 بفروشمش ولی خریدار راضی نشد!
تراولا رو از دستش گرفتم پول چمدونو ازش جدا کردم و بهش پس دادم.
وسایلمو جمع کردم و سوار ماشین شدیم.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:خیلی بهم خوش گذشت!
لبخندی زد و گفت:ما که جایی نرفتیم !
در حالی که روبه رومو نگاه میکردم شروع کردم به شمردن با انگشتام و گفتم:یه روز رفتیم ساحل! یه روز رفتیم جنگل!یه روز ناهار رفتیم رستوران! یه روز تمر و لواشک خوردیم!یه شب پیتزا خوردیم!از همه مهمتر من اومدم شمال رفتم تو یه ویلای گرون قیمت چند روز زندگی کردم.
لبخندی زد و گفت:تجربه خوبی بود!
رو کردم بهش و گفتم:فکر نمیکردم چنین ادمی باشی!
_:چه ادمی؟
من:ارومو متین!
_:لطف داری!
من:تعریف نبود حقیقتو گفتم!
سرشو تکون داد و گفت:میدونم!تو از اون ادمایی نیستی که چاپلوسی کنن!
نیشخندی زدم و گفتم:یه جوری میگی انگار از ادمای چاپلوس بدت میاد!
_:خب بدم میاد!
من:خالی نبند هیچکس از این که دیگران ازش تعریف کنن بدش نمیاد!
لبخندی زد و گفت:میدونی از حرف زدنت خوشم میاد!
من:چرا؟
_:خب نه تنها هیچ دختری بلکه هیچ پسری رو هم ندیدم که اینقدر درباره هر مسئله ای رک و دقیق حرف بزنه! از همه مهم تر بدونه که چی میخواد بگه!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خب اینقدر بیکار بودم که بشینم به حرف زدن فکر کنم!
لبخندی زد و گفت:بعضی وقتا خوبه با هم هم صحبت بشیم هوم؟
لبخندی زدم و گفتم:اگه خونت شومینه داشت از اون چایی های داغ با بیسکوییت هم داشتی هر شب می اومدم برات حرف میزدم!
لبخندی زد و گفت:خونمم شومینه داره!
من:دیدمش ولی ازش استفاده نمیکنی!
_:چرا ولی گاهی اوقات!
رو کرد به منو گفت:با این که سنت به من نمیخوره اما رفتارت جوریه که فکر میکنم ما دوستای خوبی برای هم میشیم!
لبخندی زدم و گفتم:رفقای خوبی!
نیشخندی زد و گفت:یه چیزی بهت میگم البته رو منظور بد نگیریا! ولی تو اونقدر دختر قوی هستی که به خودم حتی اجازه نمیدم بهت نظر داشته باشم.

سرمو تکون دادم و گفتم:چرا منظور بد؟! تازه فکر کنم اینجوری حس بهتری بهت دارم!

لبخندی زد و ضبطو روشن کرد یه اهنگا یه ریتم اروم شروع شد و بعد خواننده شروع کرد به خارجی خوندن! با این که چیزی نمیفهمیدم ولی از اهنگ خوشم اومده بود سرمو تکیه دادم به صندلی و به بیرون خیره شدم با صدای اهنگ و تکونای ماشین و جای گرم و نرمم خیلی زود خوابم برد.
**********
مهران


یه نگاه به اوا کردم . خوابش برده بود.وقتی میخوابید با نمک تر میشد همون طور که اهنگو گوش میدادمنفس عمیقی کشیدم و چشممو از آوا گرفتم و به جاده خیره شدم.


..........

Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام

You make me feel like I am young again
باعث میشی حس کنم دوباره جوون شدم

Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام

You make me feel like I am fun again
باعث میشی دوباره حس شادابی کنم

However far away I will always love you
هرچقدر ازت دور باشم بازم دوستت خواهم داشت

However long I stay I will always love you
تا هروقت زنده ام دوستت خواهم داشت

Whatever words I say I will always love you
با هر کلمه ای که میگم همیشه عاشقت میمونم

I will always love you
همیشه عاشقت میمونم

Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام

You make me feel like I am free again
باعث میشی حس کنم دوباره آزاد شدم


Whenever I'm alone with you
هر وقت با تو تنهام

You make me feel like I am clean again
باعث میشی حس کنم دوباره پاکم
..............


(تکیه ای از اهنگadele - love song)
ماشینو تو حیاط پارک کردم شونه آوا رو تکون دادم و گفتم:پاشو دیگه چقد میخوابی؟!
با چشمای نیمه باز گفت:ها؟
در ماشینو باز کردم و گفتم:رسیدیم!
سرمایی که از بیرون تو ماشین نفوذ کرد باعث شد چشماشو باز کنه!
از ماشین پیاده شدم و درو بستم علی ایستاده بود رو به روی من همون طور که با کنجکاوی به اوا نگاه میکرد گفت:پس اون دختر دردسازه اینه!
به اوا نگاه کردم داشت لباساشو مرتب میکرد.
علی ادامه داد:فکر نمیکردم ریزه پسند باشی!
دستمو گذاشتم پشت کمرشو گفتم:من باهاش کاری ندارم
خندید و گفت:بله نداری!
من:فقط دارم بهش کمک میکنم!
نیشخندی زد و گفت:لابد محض رضای خدا؟
من:این همه خلاف رضای خدا کار کردم گفتم یه بار محض رضاش باشم شاید یه گوشه بهشت جامون داد.
آوا از ماشین پیاده شد.چشمای خواب الودشو مالید و رو کرد به علی و گفت:سلام!
به علی نگاه کردم نگاهش رو استخون ترقوه آوا که از یقش معلوم بود خشک شده بود.
به آوا اشاره کردم و گفتم:شالت افتاده!
خیلی زود منظورمو گرفت یه نگاه به چشمای خیره علی کرد و شالشو پیچید دور یقه و سرش!
علی که دیگه جلوی دیدش گرفته بود به خودش اومد دستشو دراز کرد سمت آوا و گفت:سلام! من علی ام.
آوا یه نگاه غضبناک به دستش انداخت و بدون این که دستشو بگیره گفت:منم اوام!
خوشم می اومد که با یه حرکت از طرف مقابل سریع میشناختش. علی که حسابی خورده بود تو حالش یه کم عقب کشید و گفت:خوشبختم!
آوا سرشو تکون داد و گفت:منم همین طور!
بعد رو کرد به منو گفت:میشه چمدونمو بدی؟میخوام برم بالا!دکمه صندوق عقبو زدم باز شد گفتم:برو بردار!
رفت عقب ماشین!
علی سری تکون داد و گفت:اووف چه بد اخلاق!
من:مگه تو ندید بدیدی زل زدی تو یقه دختره؟
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:حالا که کاری به کارش نداری اینه وقتی کاری به کارش داشته باشی چی میشه!
یه چشم غره غضبناک تحویلش دادم!
زد روس شونمو گفت:خب دیگه من میرم!
لبخندی زدم و گفتم:باشه فقط این چند روز بیا و برو ممکنه بابام هنوز مشکوک باشه!
_:باشه !
باهاش دست دادم و گفتم:خیلی لطف کردی. زیر چشمی نگاهی به اوا کرد و گفت:امیدوارم ارزششو داشته باشه!
اوا با چمدون اومد سمت ما علی بهش گفت:خداحافظ آوا خانوم!
اوا سرشو تکون داد و هیچی نگفت!
بعد با هم رفتیم سمت در باهاش خداحافظی کردم و درو بستم !اوا داشت میرفت بالا!یه نگاه بهش کردم و رفتم تا چمدون خودمو بردارم!
وارد خونه که شدم صدای زنگ تلفنم در اومد امیر بود جواب دادم:سلام!
_:سلام! رسیدی؟
من:اره رسیدم!چی شد میاریش؟
_:اره شب منتظرم باش!
لبخند زدم پس بالاخره کارم شروع شد.گفتم:باشه ساعت 10 منتظرم!
_:باشه
من:خب دیگه من خستم میخوام برم استراحت کنم شب میبینمت!
_:اوکی خدافظ!
گوشی رو قطع کردم و رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و رفتم سمت تخت خوابم!

بالاخره از رخت خواب دل کندم و از جام بلند شدم یه نگاه به ساعت کردم هفت و نیم بود رفتم تو حموم و یه دوش اب گرم گرفتم و سریع بیرون اومدم.
باید به آوا میگفتم چراغای بالا رو خواموش کنه که امیر نخواد پا پیچ بشه که بالا رو ببینه. لباسامو پوشیدم از خونه اومدم بیرون همین که خواستم از پله ها بالا برم در خونه باز شد آوا و وارد حیاط شد.
با دیدن من لبخندی زد و گفت:سلام!
سه تا پله ای که بالا رفته بودم برگشتم و گفتم کجا بودی؟
خریداشو بالا گرفت و گفت:پی... نانی.... شاید..پی ابی... غذایی... خوردنیی
با خنده گفتم:سهرابی شدی واسه خودت!میخواستی بدی من برات میگرفتم خودت چرا رفتی؟
دست و پاشو کج کرد و گفت:مگه خودم اینجوریم؟
بعد اومد بالا و گفت:داشتی میرفتی بالا؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:اومدم بگم شب چراغاتو روشن نکن یا حداقل چرا اتاقتو روشن کن که معلوم نباشه!
پلاستیکاشو تو دستش جا به جا کرد و گفت:چطور؟
من:امیر قراره بیاد نمیخوام بفهمه تو بالایی!
نفسشو فوت کرد و گفت:معظلی شده این دوستت!
من:یه مدت دیگه از دستش راحت میشم.
_:باشه خیالت راحت من غذامو که درست کردم چراغا رو میبندم .
من:شرمنده ها!
لبخندی زد و گفت:اختیار داری خونه خودته. تازه من به تاریکی عادت دارم.
خریداش اشاره کرد و گفت:من دیگه برم !
من:باشه برو! بازم ممنون!
سرشو تکون داد و رفت بالا.
برگشتم تو خونه برای خودم ماکارانی درست کردم و بعدم خونه رو مرتب کردم . دو هفته مش رحیم تموم شده بود ولی هنوز برنگشته بود سرکارش باید باهاش تماس میگرفتم خونه رو گند داشت برمی داشت.
بالاخره ساعت 10 شد. خودمو با تلوزیون سرگرم کرده بودم که زنگ در به صدا در اومد. رفتم پشت ایفون امیر رو دیدم در رو باز کردم و رفتم سمت ورودی امیر وارد حیاط شد طبق چیزی که انتظار داشتم طبقه بالا رو نگاه کرد نمیدونم آوا چراغاشو خاموش کرده بود یا نه که امیر گفت:کسی بالا نیست؟
یه نگاه به پله ها کردم و گفتم:ارمان؟نمیدونم!
سرشو تکون داد و گفت:من باید برم ! اینم از ترلان!
همون موقع یه دختر از در وارد شد.یه نگاه سر تا پاش انداختم الحق که خوش هیکل بود.
من:ازمایشاتو بیار بالا!
امیر چند تا برگه داد دستش دختره اومد بالا!صورتشو نگاه کردم پوست گندمی و صافی داشت گونه هاشو کاشته بود ولی همونم بهش می اومد و چشماشم مشکی بود همون چیزی که قبلا از امیر خواسته بودم با این که چشماش خیلی درشت تر از آوا بود و مژه های فوقالعاده پر و فری داشت و یه خط چشم قشنگ هم چاشنیشون کرده بود ولی اصلا جذابیت چشمای اوا رو نداشت.بینیشم عمل کرده بود لباش نازک بود ولی با رژ و خط لب بزرگشون کرده بود.
برگه ها رو از دستش گرفتم و گفتم برو تو.
یه نگاه به امیر کردم داشت بالا رو نگاه میکرد گفتم:چرا واستادی؟
از حرفم تعجب کرد لابد نقشه کشیده بود من که رفتم تو بره بالا!رفتم پایین اونم رفت سمت در. دم دست ایتادم و گفتم:خدافظ!
سرشو تکون داد و رفت درو خودم بستم که مطمئن بشم بسته شده بعد یه نگاه به بالا کردم انگار نه انگار کسی اونجاست.
با خیال راحت رفتم تو خونه.
به ازمایشا یه نگاه کردم و در رو بستم ترلان لم داده بود روی مبل و شالشو در اورده بود. با لحن خشکی گفتم:چند سالته؟
همون طور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت:24!
من:اتاقم اونجاست! بعد به راهرو اشاره کردم و گفتم:برو تا منم بیام!
پشت چشکمی نازک کرد و گفت:باشه! منتظرم!
برگه ها رو گذاشتم رو میز چند دقیقه صبر کردم و بعد وارد اتاق شدم.
یه تاپ دکلته به رنگ صورتی کثیف با شلوار لی تنش بود جلوی اینه ایستاده بود و داشت موهاشو درست میکرد. با دیدن من تو اینه برگشت موهاشو از تو صورتش کنار زد و با لبخند گفت:فکر نمیکردم اینقد خوشتیپ باشی!
بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:امیر بهت نگفته من از رژ لب بدم میاد.
انگشتشو کشید رو لبش و گفت:واقعا؟مشکلی نیست الان پاکش میکنم!
بعد رفت سمت کیفش!گذاشتم هر کاری میخواد بکنه خودمم دراز کشیدم رو تخت. خودش اومد سمتم !
دستاشو گذاشت رو شونم و گفت:به نظرت من چطورم!
نیشخندی زدم و گفتم:خیلی خوب!
مستانه خندید.فقط لبخند زدم.
صورتشو اورد جلو تا ببوسمش حالا وقت عملی کردن نقشه بود یه دستمو حلقه کردم دور کمرش تا بعدا نتونه فرار کنه بعد اروم دستمو کشیدم تو موهاش با ذوق لباشو رو لبام گذاشت اروم اروم دستمو بالا بردم یه تیکه از موهاشو گرفتم و کشیدم.
دستاشو حلقه کرد دور گردنم انگار به انداز کافی محکم نبود با تمام توانم موهاشو کشیدم حس کردم تمام موهایی که تو دستم بود از سرش کنده شد.
اخی گفت و خودشو عقب کشید و گفت:عزیزم میخوای کچلم کنی؟
یادم رفته بود اینا به خشونت عادت دارن!
پهلوشو چنگ زدم یه تیکه دیگه از موهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. دردش گرفته بود سرمو بردم سمت گوشش و با لحن تهدید امیزی گفتم:از امیر چقد پول گرفتی؟
از حرفم شکه شد. بالاخره ترسی که میخواستم تو چهرش دیدم. با تعجب گفت:چرا باید از اون پول بگیرم؟
دستمو کشیدم رو بازوش بعد با تمام توان به بازوش چند زدم ناله ای کرد و گفت:کدوم پول؟!
با عصبانیت گفتم:همون پولی که بابت جاسوسی کردن گرفتی!
با ترس گفت:من... من پولی نگرفتم!
ناخونهمو فرو کردم تو پوستش و گفتم:یا راستشو میگی یا فردا زنده از این در بیرون نمیری.
_:دستمو شکستی!
فشار دستمو بیشتر کردم و گفتم:میگی یا نه؟
سرشو تکون داد و گفت:میگم میگم دستمو ول کن!
بازوشو رها کردم خودشو عقب کشید و شروع کرد به مالیدن بازوش!
موهاشو گرفتم و گفتم:بنال!
اخی که گفت باعث شد موهاشو بیشتر بکشم!
برش گردوندم افتار رو تخت رفتم بالا رش پاهاشو بین پاهام قفل کردم دستم و گذاشتم رو گلوش و گفتم:میگی یا....
با بغض گفت:میگم ...
فشار دستمو رو گلوش زیاد کردم . سرخ شده بود. دست و پا میزد ولی بی فایده بود.
بالاخره تسلیم شد . ولش کردم به صرفه افتاده بود گفتم:زود باش!
درحالی که صداش میلرزید گفت:800 تومن بهم داد و گفت مراقبت باشم تلفناتو چک کنم و یه سری به طبقه دوم بزنم!
من:دنبال چی؟
با ترس نگاهم کرد با فریاد گفتم:گفتم واسه چی بری بالا؟
اشک از چشماش جاری شد گفت:که ببینم دختری اون بالا هست یا نه!
کشیدمش بالا و گفتم:دیگه چی؟
زل زد تو چشمامو گفت:دیگه هیچی به خدا!
من:چرا بهت گفته این کارو بکنی؟
با گریه گفت:نمیدونم!
فریاد زدم تو صورتش :به من دروغ نگو!
همون طور که میلرزید گفت:به خدا راست میگم!
با تمام زورم هلش دادم رو تخت و با غضب نگاهش کردم.

همون طور که اشکاش سرایز بود گفت:به خدا من هیچ کارم!
انگشتمو به نشونه تهدید بالا بردم و گفتم:فقط به یه شرط کاری به کارت ندارم!
زل زد تو چشمامو گفتم:هر چی باشه قبوله!
پوزخندی زدم و گفتم:من دوبرابر پولی که باید بدم رو بهت میدم در عوضش تو هم اون چیزایی رو به امیر میگی که من میخوام!فهمیدی؟
تند تند سرشو تکون داد.
رفتم سمتش و گفتم:فقط اگه بفهمم امیر چیزی از این موضوع فهمیده زندت نمیذارم!
دوباره سرشو تکون داد.
نگاهی سرتا پاش انداختم و گفتم:حالا خوب گوش کنن ببین چی بهت میگم مو به موشو به امیر میگی!از اینجا هم بلند شو لازم نیست تا وقتی با منی باهام رابطه داشته باشی!
از جاش بلند شد تاپشو صاف کرد و موهاشو بست و نشست!
نشستم رو به روشو گفتم:فردا که میری گزارشتو به امیر بدی بهش میگی که دیشب یه پسر دیگه هم تو خونه بوده و اسمش ارمان بوده....
همه چیزو براش گفتم و بعدم فرستادمش که تو حال بخوابه!
باید اول موضوع آوا رو حل میکردم و بعد هم کاری میکردم که امیر فکر کنه به ترلان علاقه مند شدم تا ببینم عکس العملش چیه؟!
صبح خودم ترلان رو رسوندم خونش و رفتم سر کار.
**********
آوا
با رفتن مهران فهمیدم ازاد شدم.دیشب امیرو از پشت پنجره دیدم خیلی مطمئن بودم که منو تو تاریکی نمیبینه ولی نگاه خیرش به پنجره عصبیم میکرد. میدونستم باید از دستش فرار کنم چون اصلا ادم درستی نبود ولی این که چرا مهران میخواست منو از دست اون که دوستش هم بود قایم کنه برام عجیب بود چون در برابر علی زیاد حساسیت به خرج نداده بود.
بعد از ناهار خونه رو جمع و جور کردم و اماده شدم تا برم مطب!
کیلیدا رو برداشتم با تمام سلیقه ای که تونستم به خرج بدم یه پالتوی مشکی با شلوار کتون و شال زرشکی پوشیدم با موهامم که کاری نمیتونستم بکنم و از خونه اومدم بیرون!
راهو همون دفعه یاد گرفته بودم با اتوبوس رفتم .
وارد ساختمون شدم نگهبان با دیدن من سری تکون داد و گفت:سلام خانوم کریمی!
تا حالا کسی اینقد تحویلم نگرفته بود. اصلا منو از کجا میشناخت. لبخندی زدم و گفتم:سلام آقا خسته نباشید.
اونم انگار از من بیشتر کیف کرده بود با ذوق گفت:اینجا منو اقا حسن صدا میکنن !
اسمشو شنیده بودم مهران اون روز داشت دربارش با علی حرف میزد.
رفتم جلو و گفتم:از اشناییتون خوشبختم.
با مهربونی نگاهم کرد و گفت:منم همین طور انگار این دفعه اقا مهران تو انتخاب منشی سنگ تموم گذاشته اگه میدونستم به حرفم گوش میکنه زود تر بهش میگفتم که یه دختر عاقل رو بیاره سر کار!
ابروهامو دادم بالا.
خندید و گفت:واقعا خانومی! ماشالا ماشالا!
از لفظ خانومی که به کار برد واقعا خوشحال شدم پس داشتم کارمو درست انجام میدادم.سرمو تکون دادم و گفتم:ممنون شما لطف دارین.
_:برو دخترم برو به کارت برس مزاحمت نمیشم.
چشمی گفتم و سوار اسانسور شدم.
درو باز کردم هنوز کسی نیومده بود.
نشستم پشت میز دستامو تو هم قفل کردم و کشیدم جلو صدای تق تق انگشتام در اومد چون کسی نبود از فرصت استفاده کردم و اون شال اعصاب خورد کن رو از سرم در اوردم بعد سر رسیدا رو بیرون کشیدم و همون طور که مهران بهم گفته بود لیست بیمارا رو نوشتم.
کارم تموم شده بود یه نگاه به ساعت کردم تازه سه و ربع بود یه کم زود راه افتاده بودم برای همین نیم ساعت پیش رسیده بودم مطب.
کیفمو گذاشتم تو کمد خالی زیر میز بعد شروع کردم به کشستن توی کشو ها!
چیزای زیادی نبود. یه ربع دیگه هم گذشت ولی نه خبری از گلسا شد نه مهران بی خیال صندلیمو کشیدم عقب و پاهامو گذاشتم رو میز و تکیه دادم به صندلی اون لحظه احساس میکردم مدیر یه شرکتم که پشت میزش با خیال راحت لم داده و بدن این که بخواد به خودش زحمت بده میلیون میلیون پول به حسابش واریز میشه.
داشتم تو خیال میلیاردریم عشق میکردم که یهوو صدای باز شدن در اومد.قبل از این که ببینم کیه از هولم از رو صندلی افتادم.
با خودم گفتم :اگنم شکست . بیخیال خالی شدنم شدم همون زیر شالمو سرم کردم و اومدم بالا دیدم مهران ایستاده و بهم میخنده.
اخمی کردم و گفتم:خب بگو تویی!
خندید و گفت:خوب خوش میگذرونیا!
از جام بلند شدم پاتومو تکونم و در حالی که صندلیمو صاف میکردم گفتم:خب کارامو انجام دادم. نشستم سر جامو به برگه ها اشاره کردم.
برگه ها رو برداشت سرشو تکون داد و گفت:خوبه افرین!
نگاهش کردم و گفتم:همیشه دیر میای؟
لبخندی زد و گفت:نه امروز کارم یه کم طول کشید ولی گلسا اغلب ساعت 4 میاد. مریض نیومد؟
من:نه ساعتا از 4 خورده.
لبخندی زد و گفت:خوبه کارت درسته. من میرم اتاقم کاری داشتی خبرم کن!
سرمو تکون دادم .اشاره کرد به سرمو گفت:شالتم سرت کن یادت باشه اینجا خونه نیست تو هم دیگه پسر نیستی!راستی شماره نگهبانی ستاره 777 بگیرش به حسن اقا بگو بیسکوییت بگیره!
من:باشه!
شالمو سرم کردم و نشستم مهرانم رفت تو اتاقش.

داشتم پوشه های بیمارا رو بیرون می اوردم که نخوام دنبالشون بگردم که صدای گلسا رو شنیدم:به به خانوم مشنی افتخار دادین مطبو مشرف کردین.
میدونستم توپش حسابی پره ولی از این که زیادی باهاش در بیفتم هم خوشم نمی اومد اگه اون احتراممو نگه میداشت منم کاری به کارش نداشتم.
رو کردم بهش و با لبخند گفتم:سلام! ببخشید نیومدم دستور دکتر بود و اگر نه زودتر خدمت میرسیدم.
از عکس العمل من تعجب کرده بود
چینی به بینیش داد و گفت:چی؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:هیچی من فقط سلام کردم.
سرشو تکون داد و گفت:سلام!
بعد پوزخندی زد و گفت:خوبه
من:چی؟
پوفی کرد و گفت:هیچی! به کارت برس. بعد رفت سمت اتاقش.
من:چشم خانوم دکتر چیزی لازم داشتین خبرم کنین.
رو پاشنه چرخید سمتم با چشمای کرد نگاهم کرد. خنده ای کرد و گفت:باشه!
بعد اروم شرشو کج کرد و با لبخند رفت سمت اتاقش.
خنده ای کردم و سرمو تکون دادم.
اخر ساعت بود .
داشتم وسایلمو جمع میکردم که گلسا و مهران هم زمان از اتاقاشون بیرون اومد مهران رو به من کرد و گفت:پایین منتظرم عزیزم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم.
وقتی مهران رفت منم کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم گلسا ایستاد رو به رومو گفت:شماها واقعا با هم دوستین؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
یه تای ابروشو داد بالا و گفت:چند وقته؟
من:یه ماه!
پوزخندی زد و گفت:میدونی قبلا هم دوست دختر داشته!
من:اره!
_:میدونی زیاد بودن؟
من:اره!
لباشو جمع کرد و گفت:میدونی باهاشون رابطه داشته؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم.
حرصش گرفته بود. گفت:میدونستی منم باهاش بودم؟
خندیدم در اصل من هیچی از مهران نمیدونستم ولی نمیشد به اون چیزی بگم. گفتم:من همه چیزو میدونم! حالا اگه میشه بذار برم!
راهمو سد کرد و گفت:تورو هم بازی میده گولشو نخور!
نگاهش کردم و گفتم:من واسش فرق دارم عزیزم.
پوزخندی زد و گفت:به همه اینو میگه!
نگاهش کردم و گفتم:ولی اون خودش اینو به من نگفته من اینو بهش گفتم.
پوفی کرد و گفت:چه از خود راضی! تو اصلا چند کلاس سواد داری؟!
خندیدم و گفتم:نمیخوام بهت بر بخوره ولی من فقط تا سوم راهنمایی درس خوندم دارمولی خیلی چیزا دارم که مهرانو واسم نگه میداره برعکس تو!
با غیض گفت:دختره بی سواد پس معلومه یکی از همون بی سر و پاهایی!بهتره بدونی من خیلی سر تر از توام تو هیچ چیزت بهتر از من نیست.
من:اگه نبود تو رو ول نمیکرد و بیاد با من!
با سیلی که زد تو گوشم یه طرف صورتم داغ شد.
با عصبانیت نگاهش کردم یقشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم از زورم تعجب کرده بود زل زدم تو چشماشو گفتم:دیگه نبینم از این غلطا بکنی!
با تمام زورم هلش دادم سمت در!
از شدت ضربه افتاد رو زمین پامو گذاشتم رو کفشش و محکم فشار دادم و از مطب رفتم بیرون همون طور که میرفتم سمت اسانسور فریاد زد:دختره وحشی مطمئن باش جواب این کارتو میدم.
خندیدم و سوار اسانسور شدم.

تو اینه اسانسور صورتمو نگاه کردم. عوضی یه جوری زد که جاش بمونه.
رفتم تو پارکینگ و سوار ماشین مهران شدم و درو محکم بستم. مهران با تعجب برگشت سمت من و گفت:دره ها!
من:باشه ببخشید.
_:اوهو چه عصبی!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:نگفته بودی این دختره وحشیه!
ماشینو از پارک در اورد و گفت:کی؟
من:گلسا!
رو کردم بهش و گفتم:ببین سر صورت نازنینم چه بلایی اورده!
نگاهم کرد و با تعجب گفت:زد تو صورتت؟
من:البته منم از خجالتش در اومدم ولی قرار نبود دیگه به خاطرت کتک بخورم!
_:نمیدونستم...
حرفشو قطع کردم و گفتم:اگه اینقد دوست داره خب چرا تو پسش میزنی؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی دوسم داره؟
من:اگه نداشت منو میزد؟
خندید و گفت:تو هم زدیش یعنی دوسم داری؟
مشت زدم تو بازوشو گفتم:نه خیرم منظورم این نبود.
تو اینه خودشو نگاه کرد و گفت:چرا؟من که خیلی خوشتیپم! خوش اخلاقم! پولدارم! دکترم.
من:ببین زیر بغلت بیشتر از دوتا هندونه جا نمیشه ها!
لبخندی زد و گفت:فردا حسابشو میرسم!
من:خودم رسیدم.
_:میدونم یه بارم من میرسم!
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:خود دانی!
_:راستی واسه روز اول کارت عالی بود!چقدرم که این حسن اقا تعریفتو کرد چی کار کردی؟
خندیدم و گفتم:هیچی فقط جواب سلامشو دادم.
_:خب خیلیا اینقد بی فرهنگن که همین کارو هم نمیکنم!مراجعه کننده ها هم راضی بودن در کل که اگه اینجوری پیش بری حقوقتو زیاد میکنم!
دستامو زدم به همو گفتم:راست میگی؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و گفت:یه منشی داشتم فوق لیسانس داشت ولی اصلا بلد نبود با مراجعه کننده ها درست حرف بزنه همه از دستش شاکی بودن برعکس امروز هر کی می اومد تو اتاق اول میگفت اقای مجد این منشی جدیدتون خیلی بهتر از قبلیه خوب شد عوضش کردین.
با رضایت لبخند زدم.
ادامه داد:به نظرم این نشون میده هوشت خوبه!راستی تو چرا درستو ادامه نمیدی؟
خندیدم و گفتم:چطوری ادامه میدادم؟ من همین که نون شبمو در بیارم باید کلاهمو سه متر بندازم بالا!
_:حالا که کار داری خونه هم داری روزا هم که بیکاری . میخوای کمکت کنم؟
خندیدم و گفتم:انگار تو بیشتر از من مشتاقی!
_:چرا که نه! به نظرم تو حیفی!
من:اینقد ازم تعریف نکن من بی جنبم!
خندیدو گفت:باشه! ولی بهش فکر کن!
من:نمیشه!
_:چرا نمیشه؟
من:چون من با شناسنامه دومم مدرسه رفتم!
با تعجب گفت:یعنی به اسم ارمان؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفتم:یعنی همین یه ذره سوادمم هیچ جا حساب نیست.
_:شاید بشه یه کاریش کرد!
من:من تو فکرش نیستم!
_:خودم واست یه فکری میکنم.
من:گیر دادیا!
_:حوصله نداری؟
من:نوچ!
_:میخوای من درست بدم؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم:الان مثلا میخوای خرم کنی؟موردی بهتر از خودت نبود؟
بادی به غب غبش داد و گفت:کی از من بهتر؟
من:نه نمیخوام!
_:من منشی بی سواد نمیخوام!
خیلی بهم برخورد با حرص گفتم:خب اگه میخوای میرم!
_:نه خیر تا خسارت منو ندادی هیچ جا نمیری!
دوباره داشت بد جنس میشد . با غیض گفتم:مرده شور اون خسارتو ببرن!
شونه هاشو بالا انداخت و گفت:فردا میرم ببینم میشه کاری کرد واست یا نه!
من:عجب گیری کردیما!
_:انگار یادت رفته ازت قول گرفتم هر کاری خواستم انجام بدی؟!
من:باشه باشه بسه دیگه خوشت میاد اذیت کنی؟به هر حال من مطمئنم نمیتونم از سوابق تحصیلیم استفاده کنم.
چشمکی زد و گفت:اون با من!
صورتمو جمع کردمو گفتم:برو بابا!
لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:وقتی اخم میکنی ادم دلش میخواد قورتت بده!
دستمو گذاشتم رو صورتم و گفتم:خب دیگه صورتمو نمیبینی! میخندم جذابم گریه کنم جذابم اخم کنم بازم جذابم!
نیم نگاهی به من کرد و گفت:اگر در دیده مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی.
من:وای جونم لابد تو مجنونی و من لیلی!
جدی شد و گفت:چرا که نه؟من یه پسرم این عادیه که به یه دختر علاقه من بشم؟
من:اخه به من؟امکان نداره!
_:چرا نداره؟به نظرم تو واقعا جذابی!
اب دهنمو قورت دادم. اگه واقعا از من خوشش می اومد چی؟کارم زار بود مطمئنا که منو واسه زندگی نمیخواست! یعنی میخواست منو بازی بده؟اگه یه شب که من خوابم می اومد تو خونم چی؟اگه باز به زور میبردم تو خونش؟!
با نگرانی گفتم:جدی که نمیگی نه؟
با این حرفم غش غش زد زیر خنده!هنوز با نگرانی نگاهش میکردم. گونمو با دوتا انگشتش کشید و گفت:همه دخترا از چنین حرفی خوشحال میشن تو چرا میترسی؟نترس بابا شوخی کردم تو همون دوستمی یه ذره فکر کرد و گفت:به قول خودت رفیق!
با بغض گفتم:اونایی که خوشحال میشن یه حامی دارن که اگه اذیت شدن بهشون پناه ببرن!دیگه از این شوخیا با من نکن!

نظر و سیاس فراموش نشهدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 2
دارم دختر خوبے میشم...دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 2
پاسخ
 سپاس شده توسط -Demoniac- ، ستایش*** ، پونه خانوم ، R.a.h.a ، گل بهناز ، ωøŁƒ ، دریای بی موج ، نیلوفر 2000 ، آرشاااااااام ، san.m18 ، دخی بامرام ، hastiiiiiii ، {شیدا جون} ، mina.ch ، rozhin❤ ، Asma.h ، sama00 ، M.AMIN13 ، n.leito ، آسرا ، گنجشک اشی مشی ، Najm ، Saeede.sk ، لیلاطرفی ، najii ، Zahra7661 ، Hamedaka ، narges_love_15 ، Siminor ، Zamani1234 ، ناتاشا1 ، دختر بوکسور ، BIG-DARK ، آرمان کريمي 88
#18
Slm...Awliiiiiiiiii bOoOoOoOoOdHeart
پاسخ
 سپاس شده توسط Titi93
#19
عالییییییییییییییییییییی
بقیشو بذار دیگه خیلی وقته این فصلو خوندم
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 2
پاسخ
 سپاس شده توسط مهد هدایت
#20
هروز دوتا قسمت بزار
اینو خیلی وقته خوندمش منتظر قسمت بعدیم چرا نمی زاری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست 2
همیشه عاشق باش Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط rozhin❤


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان