امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق عسلی(بخونید جالبه!!!!!)

#1
1234»
من-بیدار شو دیگه تبل خانوم ناهار امادستعسل- کیان تو رو خدا ولم کن خسته ام دیروز تا صبح بیدار بودم
من - خوب به من چه ؟
عسل-ببینم تو کاره دیگه ای جز قوقولی قوقو کردن بالا سر من نداری؟
من-نه یا بلند میشی یا بلندت میکنم
عسل-بلندم کنم
فکر نمیکرد بلندش کنم اما با یه حرکت بغلش کردم و سریع به داخل دستشویی انداختمش و گفتم:
-تا دو دقیقه دیگه پایین منتظرتم جوجو
-باشه
من اسمم کیان عسل هم خواهرمه ما خیلی با هم صمیمی هستیم خیلی بیشتر از اونی که فکرشو کنین همه میگن شما مثل زنو شوهرا هستین و مامانم از این رابطه خوشش نمیاد و میگه بین خواهر و برادر باید مرز هایی باشه من و عسل هیچ مرزی بینمون نیست بطوریکه وقتی از سر کار میام اول میرم اتاق عسل وقتی منو بوسید میرم تا استراحت کنم
عسل -کجایی کیا نیم ساعته دارم صدات میکنم بازم رفتی تو عالم هپروت
من- چه عجب خانوم خانوما از خواب بلند شدن؟
عسل-دیشب داشتم رمان میخوندم
من- رمان چی؟
عسل-همخونه کاش داستان زندگی منم اینطور بود خیلی جالب بود
من-بدش منم بعدا بخونمش
عسل-بدرد سن شما نمیخوره
من-حتما بدرد سن تو میخوره مربا
عسل-اسم منو مسخره میکنی وقتی تا یه هفته بات حرف نزدم میفهمی
این حرفو که زد بلند شد که بره من سریع بلند شد که بره که من دستشو گرفتمو گفتم
-غلط کردم عسلم میخوای اذیتم کنی ؟ تو میدونی طاقت قهر کردن تو رو ندارم هر کاری بخوای برات انجام میدم فقط قهر نکن
عسل- هر کاری بخوام؟
- اره
عسل - وسایل اتاقمو جمع کن
من- باشه
عسل- بعدشم باید بریم شهربازی؟
من- بچه شدی؟
عسل - اصلا من قهرم
این رو گفت و لب برچید و برگشت ازپشت دستشو گرفتم وگفتم باشه میریم برو اماده شو وقتی هم برگشتیم اتاقتو جمع میکنم پرید بغلم لپو بوسید و رفت نیمدونم چه حسی بود از اینکه چند وقت دیگه ازم جدا میشد خیلی ناراحتم اخه قرار بود باپسرعموم رامین نامزد کنن در واقع عسل هیچ علاقه ای به او نداشت و فقط بزور بابام که میگفت نمی تونم به برادرم که حق زیادی بهم داره جواب منفی بدم اصلا هیچ علاقه ای به این وصلت نداشتم چون هر کس ندونه من میدونم رامین نمی تونه خواهرمو خوشحال کنه اون یه ادم هیزو چشم چرونه لا اینکه فاصله سنی نسبتا زیادی بین رامین و عسل وجود داره ولی بابام و عموم به این وصلت خیلی اصرار داره رامین حدود 36سال سن داره ولی عسل من فقط 22 سال دارم منم 3ازش بزرگتر من به عسل یه حس خاصی دارم یه حس به غیر از خس خواهر برادری عسل بااون چشم های عسلی و موهای قهوه ای حالت دار هر کسو دیونه ی خودش میکنه ولی من برعکس اون موه های لخت زرد که عسل عاشقشونه و همیشه باشون بازی میکنه و چشم های سبز دارم من نه به
مامانم ونه به بابام تو همین افکار بودم که عسل دستشو ازپشت دور چشمام حلقه کرد ومنم با لمس کردن دست های ظریف و کشیدش گفتم:
-عفت خانم دیگه دست از این کاراتون بردارید من دیگه بزرگ شدمو وقت زن گرفتنمه مردم چی میگن
عفت خانم یکی از خدمتکارانمون بود که زنی تپل بامزه بود و نصف عمر خود رو صرف بزگ کردن من و عسل کرده بود
عسل با این حرف جبغی کشید وگفت:
- خیلی بیشعوری کیان اصلا من باتو جایی نمیام حالا من شده ام عفت خانوم
من-نه عزیزم تو عرسک کوچولوی منی
عسل- اگه من عروسکتم پس تو هم غول منی
با این حرفش دنبالشو کردم و تا داخل خیابون دنبالش دویدم که یه دفع پشت به خیابون کردو گفت نمیتونی منو بگیری همون لحظه ماشینی باسرعت زیادی به سمتش اومد که من با یک حرکت سریع به سمتش هجوم بردم و از جلوی ماشین به کنار زدمش اما ماشین به خودم خورد ولی خوشبختانه اسیب زیادی ندیدم و فقط کمی پام درد گرفت
عسل-با گریه گفت الهی من بمیرم که همش باعث دردسرتم
من-نه عزیزم تو که چیزیت نشد میخوای بریم دکتر؟
عسل- من که چیزم نیست الان زنگ می زنم دکتر شریفی بیاد
اومد سمتمو دستشو انداشو انداخت دور کمرم انداخت و گفت سنگینی وزنتو بنداز رو من تا ببرمت داخل
من- قربونت برم من که چیزم نیست
عسل- کیا رو حرف من حرفی نزن بیا بریم داخل
منم که میدونستم نمیتونم رو حرفش حرفی بزنم همراش به داخل رفتم
عفت خانوم با دست پاچگی به طرفمون اومد
عفت خانوم-وااااااااااای خدامرگم بده چی شده کیان؟عسل باز تو این زبون بسته رو چکار کردی نکنه باش کشتی گرفتی
با این حرفش عسل شروع کرد به گریه کردن و گفت اره من همش اذیتش میکنم ولی کیا هیچی بهم نمیگه داداشی منو ببخش قول میدم که دیگه تکرار نکنم من سعی داشتم ارومش کنم بش گفتم همین یه خواهرو دارم حاضرم جونمو براش فداکنم
عفت خانوم با کلافگی گفت : میگن چی شده یا باز میخوای دل قلوه بدین من که از کار این جوانا سر در نمیارم یه روز افتادین به جون هم و کسی
نمیتونه جداتون کنه یه روز اینطوری قربون صدقه ی همدیگه میرید
عسل- نزدیک بود ماشین بزنه بهم که خودش اومد جلو و ماشن خورد به اون
عفت-خوب برادر فداکار چیزی که نشده دکتر خبرکنم
من-نه چیزی نیست
عسل بیا کمکم کن میخوام برم تو اتاقم
عسل بیا بریم اتاق خودم که لازم نباشه ازپله ها بری بالا که وقتی بهتر شدی اتاقمو جمع کنی وببرم شهربازی
به کمک عسل به اتاقش رفتیم زیر بغلمو گرفته بود میخواست بزارم روی تختش که پایش به تخت گیر کرد و افتاد روی من خیلی معذب و دستپاچه بود سریع بلند شد
عسل-اگه کاری داشتی صدام کن
من- پیشم نمی مونی؟
عسل-باشه
خدا میدونه اون لحظه چه حسی داشتم برای بار اول از عسل خجالت کشیدم بهش گفتم:
- بیا اینجا جفت داداشی بشین عسلم
عسل اومد کنارم نشست و سرشو گذاشت رو شونم و گفت
عسل-قربون دادشی بی زبونم برم که اصلا کاری بم نداره هر داداش دیگه ای بود تا حالا حسابی دعوام میکرد که این قدر اذیتش میکنم شروع کردم به نوازش موهاش و اونم کم کم خوابش برد سرشو گذاشتم رو زانوم و بهش زل زدم بش واقعا چهره ی دخترونه داشت به لحظه میخواستم لبامو بزارم رو لباشو که یه لحظه به خودم تشر زدم گفتم تو چته پسر ؟ چرا اینطور شدی تو این فکر بودم که کاش خواهرم نبود و میتونستم یه عمر باش زندگی کنم از افکار خودم خنده ام گرفت همچین چیزی امکان نداشت کم کم خودم هم خوابم برد که با صصدای عفت خانوم بیدار شدم که
برای ناهار صدایمان میزد استثنائا امروزو مر خصی گرفته بودم عسل هنوز رو زانوهام خوابیده بود دوست نداشتم بیدارش کنم برای همین اروم سرشو از روی پاهام برداشتم و روی بالشت گذاشتم اوروز روز حس خیلی عجیبی داشتم نمیدونم بدون اینکه از خودم اختیاری داشه باشم سرمو به صورتش نزدیک کردم و لباموو رو لباش گذاشتم این بار اولی بود که لبامو رو لباش گذاشتم یه دفع چشماشو بازکرد و همون موقع مامان در چهار چوب در ظاهرشد
شوکه شده بودم اصلا نمیدونستم چکارکنم؟
سریع بلند شدم و بریده بریده گفتم:
-ا ...مامان.شما کی اومدین؟
مامان در حالی که از خشم میلرزید گفت:
-فکر کنم بهتره برم که شما به عشق و حالتون برسید
مامان با این حرفش سریع به بیرون رفت
منم خواستم برم بیرون ولی برگشتم پتو روش انداختم و بیرون رفتم مامان تامنودید اومد جلو ویه سیلی محکم زد توگوشم و فریاد زد:
- کیان تو خجالت نمیکشی اخه کدوم خواهروبرادری رودیدین که این طورباشن ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت:
-چیه مامان چراخونه روسرتون گذاشتین ؟
مامان- تو یکی حرف نزن کیان جواب منو بده؟؟؟
نمیدونستم چی باید یگم اصلا چی میتونستم جواب بدم
یکی به من بگه اینجا چه خبره؟
مامان-ازبرادرت بپرس شما2تابهترمیدونید تواتاق چکار می کردید
عسل-هیچی مگه قرار کاری کنیم
مامان-بیایدکار دیگه ایی هم بکنید چشمم روشن با این بچه بزرگ کردنم
عسل-یکی هم به من بگه چی شده؟
مامان-حالا که دوست داری بدونی خودم بهت میگم چرا کیان داشت تواتاق میبوسیدت؟
-عسل خواهش میکنم بزار بعدتوضیح بدم اخه چه توضیحی میدادم
مامان درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:
-من میرم تاشما بهتربه عشق وحالتون برسید
کیان مامان داشت چی میگفت
عسل خواهش میکنم بزار بعدااا
حدود 5دقیقه هیچکدوممون حرف نزدیم داشتم به سمت اتاقم میرفتم که مامان با یه چمدون بزرگ بیرون اومد من و عسل باهم داد زدیم:
-مامان ؟؟؟ کجا نکنه قهرکردید
همون لحظه که مامان رفت در بازکنه بره بیرون بابا اومد داخل
بابا-به به خانوم خانوما چقدر زود حالا تا عصر خیلی وقت داریم
من-مگه کجا قراربرید
بابا-مگه نمیدونستی
من-نه
شهره یادت رفت بهشون بگی
مامان-وای یادم رفت
بابا-یعنی چی یادت رفت تو خو داری میری؟
عسل-اههههههههه بابا چقدر گیر میدی؟مامان به من گفت
بابا-ساعت7پرواز داریم برای یه کارای اداری باید بریم ترکیه
من- چرا زودتر نگفتید
بابا-یدفعه ای شد امروز اقای شریفات زنگ زد گفت براتون بلیط گرفتم
-حالا به سلامتی کی برمیگردید
هفته دیگه
من که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم گفتم شماهاغذانمیخورید؟
عسل-منم میخورم غذا برا عسل کشیدم ولی برای خودم نه چون غذایی بود که ازش متنفر بودم
عسل- هویج پلو
توکه دوست نداری؟
من-بدو بدو لباساتوبپوش بریم بیرون یه چیزی بخوریم اخه الان کجا بازه ساعت3 ظهر
سریع رفتم تو اتاقم ولباسامو پوشیدم کمتر از5 دقیقه بعد تو حیاط وایساده بودم تا خانوم تشریف بیارن
داد زدم_عسل بدو رفتم
عسل_ یه دقیقه یه دقیقه صبرکن اومدم
رفتم ماشینو از تو پارکینگ دربیارم که بریم عسل همون موقع خودشو بدو بدو بهم رسوند
درحالی که نفس نفس میزد گفت
میمردی 5 دقیقه صبرمیکردی؟
اره
میدونستم
کل شهر تاب خوردیم همجا تعطیل بود بالاخره یه فست فود کوچولو پیدا کردیم
من_چی میخوری؟
عسل _هرچی خودت گرفتی
عسل داشت پیاده میشود که گفتم کجا ؟
عسل_خونه اقا شجاع
چی؟
بشین تو ماشین
عسل_ براچی؟
یه نگاه به مانتوت بندازی میفهمی عسل به مانتوش نگاه کرد گفت
مگه چه شه؟
من_فکرکنم به جا مانتو بلوز پوشیدی
عسل بدون توجه به حرف من از ماشین پیاده شد و گفت
الان که پرنده پر نمیزنه کی منو مبینه؟
خیلی لجبازی عسل


وقتی رسیدیم خونه مامان باباداشتند میرفتند فرودگاه
مامان- میخواستید الان هم برنمی گشتید؟
عسل_اگه ناراحتید برمیگردیم مشکلی نیست
بابا بدون توجه به حرف عسل گفت
کیان مواظب عسل باشیا
من_باشه مواظبش هستم
بعد اومد جلو و بغلم کرد و بعد عسلو بغل کرد مامان هنوز بامن سرسنگین رفتار میکرد ولی من اصلا به روی خودم نیوردم
بعد مامان اومد جلو و منو بغل کرد که همین موقع صدای بوق اژانس در اومد
وقتی مامان بابا رفتند عسل گفت
کیان نمیخوای بگی مامان امروز برای چی داشت دعوا ت میکرد؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل گفتم بعدا برات توضیح میدم
**********************************
تو این 2روز گذشته اتفاق خاصی نیوفتاد ولی من امروز مرخصی گرفتم چون عسل میخواد اتاق مطالعه رو تغیر دکوراسیون بده
عسل_کیاااان بیدارشو دیگه
بابا بیدارم
ازساعت11 داشتیم تمیز میکردیم الانم ساعت2
عسل خسته شدم بسه دیگه
عسل_تازه چیز اصلی مونده؟
من_چی؟
عسل_کتابخونه
من_عسل دیونه شدی کی حال داره همه کتابارو دربیاره بازبچینه
عسل_تو
بریم یه چیزی بخوریم بهدا
عسل_الان بیا کتابا رودربیاریم بعد میریم یه چیزی میخوریم بعدش کتابخونه رو بیار بزار نزدیک پنجره
من_دیگه چی؟
عسل_هیچی
خسته شدم هر چی کتابا رو در میارم هنوزم هست
عسل_کیان این چیه؟
چی چیه؟
این دفتره
کنجکاو شدم ببینم چی میگه برا همین سرم برگردوندم
یه دفتر سفید با گل های صورتی بود خواستم ببینم توش چیه
عسل بدش به من
عسل_براچیته؟
میخوام ببینم توش چیه؟
عسل_بزار خودم نگاه کنم
خوب نگاه کن دیگه
عسل_کیان بگو چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
چیه؟
دفتر خاطرات مامان
من_بزارش سرجاش نخونش
عسل_تو اگه ناراحتی نخون من میخوام بخونمش
پس بزار بعدا
عسل_کی؟
بعد از ناهار با عسل به اشپز خونه رفتیم عفت خانوم ناهار درست کرده بود ورفته بود چون امروز دختراش داشتن میومدن پیشش
عسل ناهاربکش تامن دستامو بشورم بیام
عسل_باشه
ناهار ماکارانی بود خوشمزه بود
عسل_حالا بگو وقت چیه؟؟؟
من-خواب
عسل نه دفترخاطرات مامان؟
برو بیارش تو اتاق من
منم رفتم تو اتاقم دراز کشیدم چون خیلی خسته بودم
عسل اومد داخل و گفت
کیان تو بخون
باشه
________________________________________

دفتر خاطرات این حوری شروع میشد:
وای چه پسر کوچولوی خوشگلی من که عاشقش شدم در تعجبم که یه پسر 3ماه چطوری تا این حد خوشگل بود به رضا خیلی التماس کردم تا راضی شود اونو به فرزندی قبول کنیم خیلی راضی نبود ولی قبول کرد به خاطر اینکه همه ی دکترا از بچه دارشدن ما ناامید بودن اسمش کیان گذاشتیم و زندگی جدیدی شروع کردیم
2سال بعد واااااااااااااای که اصلا باورم نمیشه امروز دکتر گفت من 3 ماه از بار داریم میگذره انگار دنیا رو بهم دادن رضا پروانه وار به دورم میچرخید
بچه ام بالاخره به دنیااومد به خاطر چشم های عسلیش اسمشو عسل گذاشتیم کیان خیلی دوسش داره و هم بازی های خوبی هستن من بهترین زندگی دنیارو دارم...
شوکه شده بودم اصلا زبونم بند اومده بود یعنی من بچه ی این خانوانده نبودم یعنی چی.......
عسل با دستاش اشکامو پاک کرد اصلا متوجه ی اشکاهایی که خودبه خود روی صورتم جاری شده بودن نبودم اینقدر عصبانی شده بودم یعنی من حق نداشتم بدونم بچه ی اینا نیستند
عسل در حالی که گریه میکرد گفت
دادشی گریه نکن
اصلا نمیفهمیدم چکارمیکنم بلند شدم و عسل از اتاق پرت کردم بیرون
عسل_کیان ولم کن اخ دستم
از اتاق بیرونش کردم و درو قفل کردم
همه وسایلا اتاق درب و داغون کردم و با صدای بلند داد میزدم
عسل_کیان درو باز کن
من_ول کن خسته شدم
زمانی به خودم اومدم که ساعت12 شب بود
عسل که داشت گریه می کرد گفت
دادشی دروبازکن چرا حرف نمیزنی کیان ؟
درو بازکردم عسل دیدم که اینقدر گریه کرده بود چشمام قرمز شده بود
کیان غلط کردم گفتم بیا بخونمیش
من بایه حرکت او تو بغلم انداختم وشروع کردم به گریه کرد خیلی بده بفهمی که بچه ی پدرومادرت نیستی
عسل_کیان توروخدا اینقدرخودتو عذاب نده
عسل_کیان بیاتو اتاق من بخواب اینجا با این وضع که نمیتونی بخوابی
بدون فکر کردن همراهش رفتم کمکم کرد درازبکشم
عسل_کیان اگه کاری داشتی تواتاق جفتی تم
من_باشه
یعنی عسل خواهرم نبود.......................بعنی بابام بابام نبود ......
داشت میرفت سمت در که صداش زدم
عسل؟؟
جانم
بیا پیشم بخواب
عسل_ چی
من_فهمیدی برادرت نیستم میترسی پیشم بخوبی برو عسل بخواب شب بخیر
عسل_من منظورم این نبود اخه جا نیست
بیا اینجا جفتم
عسل سرشو انداخت پایین اومد پیشم دراز کشید
چون تخت 1نفره بود جاکم بود وماتقریبا به هم چسبیده بودیم
من_ شب بخیر
عسل_شب بخیر
توهمین موقع صدای گوشی عسل بلند شد عسل رفت موبایلشو جواب بده اخه کی این وقت شب
عسل_بله
نه خواب بودم .فردا بادوستام قراردارم.باشه برای یه وقت دیگه.خدافظ
من_عسل کی بود
عسل_رامین زنگ زده بود بگه فردا میای بریم بیرون یانه؟
من_اهان
عسل اومد جفتم دراز کشید وسرش. رو دستم گذاشتم و منم موهاش نوازش کردم
عسل_کیان دیگه به اون موضوع فکرنکن
من_باشه بخواب
اصلا خوابم نمیرفت
داشتم فکر میکردم تاصبح حتی یه لحظه هم نخوابیدم وبالاخره تصمیم خودموگرفتم
بلندشدم رفتم تواتاقم ویک چمدون بزرگ دراورد و همه ی لباسامو باتمام وسایلی که ضروری بودن وشناسامه.کارت ملی........همه چیزمون جمع کردم
رفتم عسل از خواب بیدار کنم
عسل پاشو
عسل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عسل_ها چیه اول صبحی سر اوردی
من_عسل بیدارشو کار مهمی باهات دارم
عسل سریع بلند شد
هان چیه؟
عسل میخوام برم شمال میای یا نه؟
عسل_شمال؟؟؟؟؟؟
اره
عسل_براچی؟
فعلا نمیخوام مامان و بابا رو ببینم
عسل_توغلط کردی
عسل من وقت لازم دارم تا به این موضوع فکر کنم
عسل_باشه میام ولی بزار به مامانیا زنگ بزنم
من_نمیخواد
عسل_چی چیو نمیخواد نگران میشن
من_باشه زنگ بزن ولی نگو کجا میریم
عسل_باشه
عسل رفت وسایلاشو جمع کنه و به مامانیا هم زنگ بزنه منم میخوام برم ماشین ببیرم تعمیرگاه تا چکش کنن
نیم ساعت منتظر خانومم تابیاد پایین
من_عسل به مامانینا چی گفتی؟
عسل_گفتم میخوام باکیان و بچه ها 2و3 روزی میریم کوه
من_اخه این چه حرفی بود زدی؟
عسل_ به من چه خب؟
باشه بیا سوارشو
توماشین بازموبایل عسل زنگ خورد
رامین بود
عسل_اخخخخخخخخخ باز این زنگ زد
عسل جوابش نداد
****************
حدود5ساعت بعد رسیدیم شمال
عسل_حالا کجا میخوایم بریم؟
من_توبیا کاریت نباشه
بعد جلو ترمز کردم
عسل_کیان اینجاکجاست
من_ ویلای من
عسل_چی؟
من_عسل یادته هر وقت دعوا میکردیم تا2و3 روز معلوم نبود کجام اینجابودم
عسل_باشه حالا نشین حرف بزن کلید بده بریم تو
باعسل پیاده شدیم عسل درخونه رو باز کرد وقتی خواستم برم داخل عسل گفت
عسل_کجا؟؟؟؟؟؟////
من_برو اونور بیام تو
عسل_ چی فکرکردی بنظرت میزارم بیا تو برو خرید کن اینجا چیزی نیست بعدش بیا
عسل اذیت نکن
عسل_کیا
باشه سوارماشین شدم تاشب ازاینورتا اونور میرفتم تا تونستم چیزهایی رو که لازم دارم بگیرم

زنگ ویلا رو زدم
من_سل...........
عسل_کیا کجا رفتی بابا مردم از گرسنگی تو این خونه حتی اب برا خوردن پیدا نمیشه
من_باباکولی بیا ببین برات همه چیز خریدم
عسل_همشون بخورن تو سرت
پیتزا هارو گذاشتم سر میز درحالی که میرفتم دستامو بشورم عسل داشت میخورد عسل باهمون دهن پر گفت
راستی کیا مامان زنگ زد گفت
فردا میان
من_باشه
________________________________________
شب وقتی از عسل شارژر موبایلشو خواستم چون مال من تو ماشین بود حوصله نداشتم برم بیارمش برا همین عسل گفت تو کیفش تو اتاق رفتم تو اتاق کیفشو که باز کردم باز دفتر خاطرات مامانو دیدم وسوسه شدم ببینم دیگه توش چه چیزی است ولی هر چه ورق میزدم چیزی ننوشته بود میخواستم بیشتر درباره ی گذشته ی خودم بودنم
عسل_رفتی چی بیاری؟
من_اومدم
خیلی خسته بودم خواستم بخوابم ولی چون خونه 1 اتاق داشت و تو اتاق یک تخت یکنفره بود نمیدونستم چکار کنم راستش نمیخواستم پیش عسل بخوابم چراشو خودم نمیدونم؟؟؟
عسل_کیان وایسادی اونجا داری استخاره میکنی؟
من_ها
عسل_بابا شوتی
عسل_کیان یه چیزی بهت بگم نه نمیگی
من_بستگی داره چی باشه
عسل_نه اول بگو اره تا بهت بگم
من_باشه
عسل_بریم دریا
من_عسسسسسسسسسسسسسسسسل چی میگی این وقت شب برو بخواب داری چرت و پرت میگی؟
عسل_جان عسل
من_عسل 5 دقیقه بیشتر نمیمونیم من خسته ام میخوام بیام بخوابم
عسل بلند شد و سریع بوسه برگونه ا زد و رفت لباس بپوشه ولی من همونطور همانجا ایستاده بودم یه لحظه یه حس خوب بهم دست داد
عسل_باز این رفت تو هپروت
من_بریم باد خنکی میوزید یه خورده سردم شد ولی چیز نگفتم
عسل_کیان یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
چرا راستشو نگم
عسل_کیان تو هنوز منو مثل گذشته دوست داری یا نه؟ اخه بعد ازخوندن دفتر مامان یه جوری شدی
من_ عسل این چه حرفیه میزنی اگه راستشو بخوای بعد از خوندن دفتر مامان علاقه ام بهت بیشتر شده اخه کی خواهر خوبی مثل من داره
عسل_هیچکس
من_عسل هوا سرده ببیا بریم داخل
عسل_باشه دادشی
وقتی داخل رفتیم عسل خواست بره داخل اتاق بخوابه که گفت
کیا شب کجا میخوابی
من_رو همین کاناپه میخوابم
عس_اینجاسرده بیاتو اتاق
من_باشع اگه سرد بود میام تواتاق
عسل_باشه شب بخیر
من_شب تو هم بخیر عسلم
رفتم نشستم دورتلویزیون هیچ کوفتی نداشت اخه اینجا ماهواره هم نداشت کانالا ایران که دیگه هیچ
رفتم از تو اتاق پتو اوردم و دراز کشیدم رو کاناپه داشتم به اتافاقای تو زندگیم فکر میکردم که باهمین افکار به خواب رفتم صبح که بیدار شدم بارون شدیدی میومد ولی مجبور بودم برم بیرون چون عسل میخواست برای ناهار غذا درست کنه ولی من اصلا یادم رفته بود روغن بگیرم رفتم لباسامو بپوشم که عسل داد زد کیااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااان
من_چیه
وایسا منم بیام خسته میشم تو خونه
من _باش به شرطی که زود اماده بشی
عسل_باشه
سوار ماشین شدیم هر جا میرفتیم مغازه ها بسته بودن
عسل_کیان برو سوپری که اون موقع ازش خریده کردیم
من_کدوم
عسل_بابا همونی که همیشه مامان ازش خرید می کرد
اها خوب شود یادم اوردی اون همیشه بازه
ازدور یه دختر دیدم که وایساده کنار جاده و ازبارون خیس شده یه خورده که جلو تر رفتیم عسل هم دختررو دید
عسل_کیان این دختره ی بدبختو نگاه کن ببین چقدر خیس شده
عسل_کیان برو وایسا شاید مشکلی داشته باشه
من_عسل به تو چه اخه معلوم نیست این کیه اینجا وایساده
عسل_توروخدا
درست جلو دختره ترمز ماشنو فشار دادم که مقدار زیادی اب پاشیده شد به دختر
عسل شیشه ماشینو پایین کشید و گفت ببخشید خانوم مشکلی پیش اومده تو این بارون اینجا وایسادید
دختر که حالا از نزدیک میبیدمش دختر قشنگی بود دختری با چشم وابروی مشکی و بینی کوچولو سربالا
دختره_ببخشید خانوم میشه منو تا یه جایی برسونید تو چشماش معصومیت خاصی دیده میشد
عسل_مال این شهر نیستید
دختر_نه اومدم برای خاله ام ماست بگیرم که یه دفعه بارون اومد خیلی از خونه دور شدم گفتم حالا بارون بند میاد ولی نیومد
من_عسل بهش بگو سوار شه
عسل_بفرمایید عقب بشینید
دختر که تمام لباساش خیس بودن نشت وبا شرمندگی سرشو پایین انداخت
ازش ادرس خونه ی خالشو پرسیدم و اونم جواب داد
عسل_ اسمت چیه خانوم خوشکله
دختر _نادیا
عسل خوشبختم اسم من عسل اسم برادرم کیان
منم خوشبختم
بالاخره رسیدیم دیگه وقت ناهار نبود
نادیا_بفرمایید تو
عسل_نه ممنون
نادیا_خوشحال میشوم بفرمایید
اخر اینقدر اصرار کرد که رفتیم تو
خونه ی کوچیکی بود ولی زیبا
تا با کلید در خونه رو باز کرد یک پیرزن تقریبا65 ساله با ویلچر دیدم
پیرزن_نادیا کجا بودی مادر از صبح تا حالا مردم و زنده شدم تو اینجا امانتی
نادیا_ببخشید
پیرزن که چشم به من و عسل خورد
از نادیا پرسید اینا کین که نادیا گفت عمه تو. راه که بودم اینا لطفا کردن ومنو اوردن اینجا
نمیخوام از اونجا براتون بگم نادیا و عمه شون ادمای خوبی بودن عسل و نادیا و عمه ش نشسته بودن تو اشپز خونه ,منم تنها اونجا نشسته بودم الان نشستم تو ماشین تا عسل بیاد
عسل_کیان چه ادمای خوبی بودن
من_خوش گذشت
کیان _چته اخمی
من_هیچی از اون جایی که شما همه رفته بودین حرف بزنین به فکر من نبودین تنها چه کار کنم
خوب حرفای ما زنونه بود
منم رومو کردم اونور اخه جالب اینجاست که غذا خودشون تو اشپز خونه خوردن برا من تو حال گذاشتن
عسل کیان تو خونه برات دارم حالا مگه چی شد اونجا بودی؟؟؟
*************************
شام خوردم و رفتم دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دیدم عسل نیست در اتاقو باز کردم دیدم داره لباس میپوشه
سریع درو بستم
عسل داد زد بلد نیستی در بزنی
من _حواسم نبود
عسل_مامان زنگ زد رو گوشیت برنداشتی زنگ زد به من گفت هفته ی دیگه میایم
من_باشه از اتاق بیا بیرون دیگه میخوام بخوابم
عسل در حالی که از اتاق میومد بیرون گفت
مگه مرغی
من_اره بابا خسته ام
داشتم میرفتم تو اتاق که عسل گفت کیان این گوشه های تخت ی جایی هم برا ما بزار
دوست نداشتم بگم اره چون دیگه از احساس خودم نسبت به خودش باخبر شده بودم بر همین اروم گفت باشه
رفتم تو اتاق تخت یک نفر بود دراز کشیدم 10 گذشت که دیدم نیومد داشت خوابم میرفت که حس کردم یکی داره موهامو نوازش میکنه من اصلا تکون نخوردم عسل بعد از چند دقیقه اومد کنار دراز کشید من در حالی که چشمام بسته بود عسلو در اغوش کشییدم
عسل_کیان مگه خواب نبودی
من_داشتم میخوابیدم که تو اومدی تو اتق حلقه ی دستامو دور کمرش تنگ تر کردم
عسل_کییییییییییییییییییان خفه شدم
تو همون حال خوابمون گرفت صبح که بیدار شدم دیدم عسل هنوز خوابه دلم نیومد بیدارش کنم برای همین اروم از روی تخت پایین اومدم و به سمت دستشویی رفتم تا دست و صورتمو بشورم ولی پشیمون شدم ورفتم یه دوش بگیرم حموم کردم حوصله ام سررفته موبایلم زنگ میخوره با بی حوصلکی به سمتش میرم و بدون اینکه ببینم کیه جواب میدم
-بفرمایید
سلام یه بار زنگی به ما نزنی کیان خان خوب برا خودت قیافه می گیری نمی گی یه پدری داری؟اصلا کجایی تو پسر هر بار بهت زنگ میزنم برنمی داری پس چرا حرف نمی زنی؟
-بابا مگه تو میزاری ممن حرف بزنم؟
خوب بگو پسرم
-حالتون خوبه ؟کی میاید ؟
نمی دونم معلوم نیست ولی فکر کنم اگه بلیط گیرمون اومد فردا میایم اخه خیلی وقته دنبال بلیطیم مامانت برای دیدن تو و عسل پرپر می زنه
بابا -عسل چطوره؟ تو خوبی؟
-عسل هم خوبه هنوز خوابه منم تازه از حموم بیرون اومدم
با اینکه دلم برای مامان تنگ شده بود ولی انگار دوست نداشتم باهاش حرف بزنم برای همین به اجبار گفتم بابا مامان خوبه اگه هستش بده باهاش حرف بزنم
بابا-نه اون رفته پایین صبحانه بخوره
کیان چیزی نمی خوای از اون جا برات بیارم
-نه ممنون
کاری نداری من برم پیش مامانت که الان سرمو میکنه
-خدافظ
و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟/

و گوشی قطع کردم ولی سریع فکرم رفت به سوی حرفی که بابا زد شایدفردا بیاند اگه بیاند چکارکنیم ؟؟؟؟
سریع به سمت اتاقی که عسل توش خواب بود رفتم
-عسل .........عسل ...
عسل با چشماهایی پوف کرده و موهای ژولیده بم نگاه کرد وکه من از قیافه ی عسل خنده ام گرفت و زدم زیر خنده
عسل_چیه بیدارم کردی بم بخندی بسه.بسه نخند دیگه
-یه لحظه یاد اومد برای چی اومدم اینجا سریع گفتم عسل پاشو زودزود وسایلاتو جمع کن که بریم تهران شاید امروز بابااینا بیان
عسل-وااااااااااایچه خوب خیلی دلم براشون تنگ شده
و سریع از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا صورتشو بشوره
منم رفتم میز بچینم
عسل-وااااااای ببین چکار کرده الحق که داداش خودمی
منم تنها در جواب به یک لبخند اکتفا کردم
عسل-مگه نگفتی که اومدیم شمال
-نه
عسل -چرا
عسل تو رو خداد اول صبحی شروع نکن حال ندارم
عسل-باشه بابا باخودش خوددرگیری داره
شروع کردیم به خوردن صبحانه وقتی تموم شد به عسل گفتم تا سفره رو جمع میکنه منم برم وسایلو جمع کنم چون زیاد وسایل نداشتیم سریع می تونستیم حرکت کنیم
وقتی وسایلمو جمع کردم رفتم که وسایل عسلو جمع کنم
از همونجا داد زدم عسل چی می پوشی که اونو جمع نکنم
عسل شلوار لی ابی کمرنگه که روز صندلیه رو بذار با اون تونیک سفید شال ابی هم بزار
-اوکی
وای چقدر این دختر با خودش وسایل اورده هرچی جمع میکنم تموم نمیشه
فکر نکنم تو کمد لباسی چیزی گذاشته باشه نه وای اینجا رو ببین چقدر لباس و کیف
عسل برای اومدن اینا رو کجا گذاشته بودی که ندیدمشون
یه دفعه عسل از پشت سرم جواب داد بیشتریاشون همینجا گرفتم
________________________________________
خوب بچه ها از اینجای داستانو با کمی تغییر من می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
-پیش به سوی تهران...
من-عسل اونجا به مامان و بابا نمی گی که می دونیم که من بچه شون نیستم باشه؟؟
عسل-چرا؟
-چون نمی خوام اذیت بشن.
-باشه هر چی تو بگی..
وقتی رسیدیم خونه با سلام صلوات رفتیم تو.میدونستم که الان بابا خیلی عصبانیه آخه بدون اینکه بهشون بگیم رفتیم شمال..
بابا-معلوم هست کدوم گوری هستین؟؟؟
من-سلام
-سلام و...
عسل-بابا تقصیر من بود من هوس شمال کردم ببخشید....
بابا-چرا به عفت خانم چیزی نگفتین؟ها؟
عسل-آخه یه دفعه ای شد..
بابا-مگه چه کار واجبی تو شمال داشتین؟
عسل-بابا چی شده یه دفه اینقدر عصبانی شدید شما که اینطور نبودین..
عسل خودشو برای بابام لوس کرد هر وقت لباشو جمع می کرد بابام دلش به رحم می اومد تک دختره دیگه...
بابا-عسل آماده باش آخر هفته ی دیگه نامزدی و عقدتون رو با هم می گیریم..
عسل-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-نامزدی دیگه
-با کی؟؟
با رامین مگه می خواستی با کی باشه؟؟؟
-بابا من نمی خوام به چه زبونی باید بگم...
-عسل تا حالا با همه چیزت راه اومدم دیگه نمی زارم هر کاری دوس داری بکنی....
بعد هم در مقابل چشمان حیرت زده ی ما رفت تو اتاق کارش..
عسل همینطوری داشت اشک می ریخت رفتم سمتشو و خواستم بغلش کنم که دستمو پس زد و رفت ت اتاقش...

قسمت اول تموم شد Sleepy Sleepy

قسمت دوم
رفتم توی اتاقم و سعی کردم خودمو با یه چیزی سرگرم کنم اما نمیتونستم از فکر عسل بیام بیرون..به سمت اتاقش رفتم..
-عسل عزیزم درو باز میکنی؟
-....
-عسلکم باز کن درو منم داداشی..یه کار مهم باهات دارم...
-....
ترسیدم نکنه بلایی سر خودش آورده باشه آخه عسل هیچوقت طاقت مشکلاتو نداشت یه جورایی ضعیف بود..رفتم تو هال مامانم اونجا بود
-مامان عسل جواب نمیده میترسم بلایی سر خودش بیاره
-خدا مرگم بده بریم ببینیم بچه ام چش شده..
رفتیم در اتاقش هر چی صداش کردیم جواب نداد به هر زحمتی بود قفل رو شکوندم که چی دیدم...وای عسل...فکر کنم قرص خورده بود چون یه جعبه ی خالی قرص کنار دستش بود..
-من-عسلم عزیزم چشماتو باز کن...خانومی باز کن چشماتو
مامانم با دیدن عسل از حال رفت نمیدونستم کدومو بلند کنم با عصبانیت بابا رو صدا زدم
-بابا بابا بیا اینجا
-کجایی؟چی شده؟
-اتاق عسل زود باش بیا..
بابا اومد داخل با دیدن مامان و عسل تو اون وضع شکه شد سریع بهش گفتم:
-مراقب مامان باشید تا من عسلو برسونم بیمارستان
عسلو بغل کردم و بردم تو ماشین نفهمیدم چطور رانندگی کردم و رسیدم به بیمارستان فقط یادمه وقتی به بیمارستان رسیدم یه پرستاری رو صدا کردم تا بیان و عسلو ببرن داخل دکتر رفت بالای سر عسل نمیدونم چقدر گذشت که دکتر اومد بیرون
-آقا شما چه نسبتی با بیمار دارین؟
-برادرشم
-آقای محترم خواهرتون تا مرز مرگ رفت و برگشت خدا خیلی دوستون داشت که خواهرتون برگشت...
از خوشحالی نمیدونستم چکار کنم رفتم زنگ زدم به بابا و خبر دادم که حال عسل خوبه و فردا بیان بیمارستان خیلی اصرار کرد که امشب بیان اما من گفتم که مامان باید استراحت کنه
صبح روز بعد مامان و بابا اومدن و عسل هم بهوش اومده بود...مامان مدام گریه می کرد و بابا هم عسلو بخاطر این کار دعوا می کرد من که اصلا سمت تختش نرفتم خیلی ازش ناراحت بودم و ممکن بود چیزی بگم که دلش بشکنه....یه مدت گذشت که دکتر اومد و بعد از کلی نصیحت به عسل و مامان و بابا گفت که مرخصه.....خدا رو شکر این موضوع هم بخیر گذشت....
رفتیم خونه...مامان به زور به عسل کمی غذا داد و بعد هم اتاقشو خلوت کردن تا استراحت کنه...رفتم سمت اتاقش..
-عسل عزیزم خوابی؟
-نه داداشی بیدارم چیزی شده؟؟
-نه عزیزم فقط خواستم ببینمت.
-بیا تو..
-رفتم کنارش روی تخت...الهی بمیرم اینقدر گریه کرده بود که زیر چشماش گود شده بود...بغلش کردم خواست دوباره بزنه زیر گریه که با دست اشاره کردم آروم باشه...
-عسلکم فکر کردی من میزارم دست رامین به تو برسه؟؟
-میخوای چکار کنی؟
-هیچی فقط تو عادی رفتار کن تا روز نامزدی...باشه؟؟؟
-نه من نمیخوام تا اون موقع تحملش کنم...
-خودم یه کاری می کنم که کمتر ببینیش باشه؟؟؟قرار شد به حرفم گوش کنی..
-باشه داداشی هر چی تو بگی زندگیمو به دستت دادم..
اومدم جواب بدم که بابا اومد تو اتاق.
-بچه ها عموت و زنش با رامین اومدن عیادت فکر می کنن عسل مسموم شده چیزی نمی گین باشه؟؟؟
من-چشم
-عسل تو هم مسخره بازی در نمیاری..
-چشم
عمو و زن عمو طاهره همراه رامین اومدن داخل..اه چقدر از این آدم بدم میاد....رامین عمرا اگه بزارم دستت به عشل برسه..عسل مال تو نیست...
بعد از سلام و احوال پرسی عمو گفت:
-خوب عروس گلم بهتری؟چکار کردی با خودت
عسل از اینکه اونو عروسش خطاب کرد ناراحت شد اما سعی کرد به روی خودش نیاره تا اومد جواب بده زن عمو گفت:
-خب معلومه دیگه وقتی به خودت نمی رسی همین میشه..دختر تو داری میری خونه ی شوهر...نباید اینطور باشی..دیگه زمان بچه بازی گذشته..یکم خانوم باش...چرا هر چی می بینی می خوری که این بلا سرت بیاد؟؟؟
همیشه از نیش حرف زن عمو بدم میومد...فکر میکرد همه کنیز زر خریدش هستن عسل به مرز جنون رسید اما وقتی با چشم غره ی من مواجه شد به یه لبخند اکتفا کرد و دیگه چیزی نگفت..
بعد از صحبت های معمول عازم رفتن شدند.وقتی که رفتن یه نفس راحت کشیدم و به سمت اتاق عسل رفتم...ای خدا این دختر دوباره شروع کرد به گریه کردن...
-عسلم گریه نکن
-کیا اینا انگار که منو خریدن..بدم میاد از این طرز نگاه ها...از اون رامین هیز بدم میاد...من این زندگی رو نمی خوام...
-درستش می کنم عزیزم نگران نباش فقط یه هفته صبر کن....
بالاخره روز نامزدی رسید..تو این یه مدت خیلی فکر کردم تا یه راه حل به ذهنم رسید...تو ماشین نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم...ساعت چهار بود...خب عملیات شروع شد...رفتم در آزایشگاه و زنگ زدم بعد از چندد دقیقه به دختری که آیفون رو برداشت گفتم که همسر عسل هستم...عسل با چهره ی ناراحتی اومد جلوم...از دیدنش شکه شدم...چقدر زیبا شده بود....الهی دورش بگردم...منو که دید اول بهت زده نگاهم کرد بعد با خنده به سمتم اومد...دستشو تو دستم گرفتم و گفتم:
-زود باید بریم قبل از اینکه کسی بفهمه...
-کجا؟
-بعدا میفهمی...
بعد از خداحافظی با آرایشگر سوار ماشینم شدیم...عسل ترسیده بود...از نگاهش کاملا مشخص بود...وقتی یکم از شهر خارج شدیم ماشین رو گوشه ای نگه داشتم و گفتم:
-خب وقتشه بهت بگم چی شده..
-بگو دیگه جون به لبم کردی..
-نامزدی خود به خود بهم میخوره...
-چی؟؟؟؟؟
-الان یه سری عکس از رامین به دست بابا میرسه که دیگه زبونم لال جنازتم سر شونه ی رامین نمیزاره...
-واضح حرف بزن کیـــــــــــا
-ای بابا...به هزار زور و زحمت شماره ی یکی از دوست دخترای رامینو از گوشیش در آوردم..بهش زنگ زدم و قرار شد دیشب به یه بهونه اونو به خونش بکشونه و وقتی رامین مست شد باهاش عکس بگیره...صبح ساعت هفت رفتم و ان عکسارو در خونش ازش گرفتم بعد هم با پیرینتر خودم چاپشون کردم و دادم دست رضا تا ساعت شش برسونشون به دست بابا
-رضا کیه؟
-دوستم...
-مطمئنه؟؟
-آره خیالت راحت..
-خوب بعدش چی؟؟اگه رامین بره در آرایشگاه؟
-نمیتونه..
-چرا؟
-چون صحرا یه دارویی بهش داده که تا چند ساعت بیهوشه بعدش هم دیگه چیزی یادش نیست..
-الان بیهوشه؟
-آره
به سمت چالوس حرکت کردیم و بعد از چند ساعت رانندگی رسیدیم
-عسلم پیاده شو
عسل-باشه
من- الان میرم بیرون خرید کنم بعدش پیش یکی از دوستام شب ممکنه دیر بیام حتما در رو قفل کن نمیترسی که؟؟؟
عسل-نه زود برگرد دادشی
بعد از خرید به خونه ی دوستم آرش رفتم ارش همیشه سنگ صبورم بود همیشه تو تصمیم هایم کمکم میکرد درست نمیدونم چی شده فقط یادمه با ارش برای اولین بار مشروب خوردیم وقتی به خانه رسیدم اصلا نمیتونستم تعادل خودمو حفظ کنم به اتاق عسل رفتم دیدم عسل با حوله رو تخت خوابیده تی شرتمو در اوردم و رو عسل افتادم عسل با ضربه ایی که بهش وارد شد از خواب پرید و جیغ بلندی کشید وقتی منوو روی خودش دید سعی کرد منو کنار بزنه اصلا نمیدونم چه مرگم شده بود من داشتم دستی دستی عسل خودمو بدبخت میکردم شاید با این کار میخواستم عسلو برای همیشه برای خودم کنم عسل شروع به گریه کردن کرد طوری که دل هر ادمی به رحم میومد
عسل- کیاااااااااان تو روخدا این کارو بامن نکن کیاااااااااااااااااااان اگه این کار بکنی به خدا قسم خودم میکشم
نمیدونم ولی فکر میکردم داره دروغ میگه ولی من بدون اعتنا به اون حوله رو از دور بدنش در اوردم و شروع کردم به بوسیدنش و عسل همون جوری گریه میکرد........................................ .................................................. ......
صبح وقتی بیدار شدم هنوز عسل بیدار نشده بود یه لحظه دیدم عسل تو بغلمه خیلی فکر کردم که چه اتفاقی افتاده وقتی یادم اومد از کار خودم خیلی خجالت کشیدم اینقدر تو این افکار بودم که عسل بیدار شد ولی برخلاف تصورم من خیلی خوش اخلاق بود
عسل- سلااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااام
-من سلام عزیزم ببخشید اگه اذیتت کردم
-سکوت
عسل روشو کرد اون ور که بلند شه لباساشو بپوشه که از پشت سرش بغلش کردم عسل برگشت نگاهم کرد و با کمال ناباوری افتاد روم و شروع کرد به بوسیدنم ومنم با عشق جواب بوسه هاشو میدادم از این خوشحال بودم که تونستم عسلو به دست بیارم از اتاق بیرون رفتم

عسل:
کیان که از اتاق به بیرون رفت بلند شدم تصمیم خودمو گرفته بودم نامه ای برای کیان نوشتم


نامه اینطور نوشته شده بود:
کیان عزیزم منو ببخش من نمیتونم اینطور ادامه بدم امیدوارم درکم کنی و به دنبال زندگیت بری فکر کن خواهر کوچولوتو از دست دادی
لطفا تلاشی برای برگشت من نکن امیدوارم خدا هم منو ببخشه برام دعا کن. قربانت عسل....

به سمت حمام رفتم تو حمام اشک ریختم و زار زدم تصمیمو گرفته بودم تیغ رو روی رگم گذاشتم خیلی ترسیده بودم برای بار دوم داشتم خودکشی می کردم...

کیان:
تمام خونه رو دنبال عسل گشتم دیدم صدای آب میاد گفتم حتما حمامه چند بار صداش زدم جواب نداد نگران شدم دستگیره رو فشار دادم و با

کمال تعجب دیدم در قفل نیس.با دیدن صحنه ی روبروم در جا میخکوب شدم عسل من همه ی زندگیم بین یه دریای خون درازکشیده
بود فکر نمیکردم واقعا خودشو بکشه دیشب قسم خورد اما باور نکردم
برای دومین بار جسم بی جون عسلو روبروم دیدم

به اورژانس زنگ زدم و سریع به بیمارستان بردمش توی بیمارستان دکتر گفت:

-شما یه مرده رو اوردین میگین زندش کنین؟مگه میشه؟این نصف خون بدنش از دست رفته اگه بتونین تا فردا یه نفرو بیارین که بهش خون بده که شاید برگرده وگرنه متاسفانه...

نفهمیدم چی میگه دنیا دور سرم چرخید من نباید بزارم عسلم از دست بره خدا عسلمو نگیر وای چه غلطی کردم
خوشبختانه گروه خونیمون بهم میخورد و من میتونستم بهش خون بدم الان یه هفته اس که عسلم بیهوشه اما امروز علائم حیاتش برگشت و اگه خدا بخواد حالش بهتره

-عسلم چشماتو باز کن حالت خوبه؟

-من کجام؟

-قربونت برم تو بیمارستانی

-چرا نجاتم دادی میخواستم از این زندگی راحت شم

-با این کارت جز این که ظعیفی چیزی نشون ندادی باید با مشکلات مقابله کنی نه اینکه شونه خالی کنی

-میدونی اگه بابا بفهمه چکار میکنه؟

-من کنارتم نگران نباش تو فقط به من اعتماد کن عزیز دلم

فکر میکنی با این کارت دیگه میتونم بهت اعتماد کنم؟-

-منو ببخش

-نمیتونم

-هر کاری بخوای میکنم تا منو ببخشی

-میخوای جواب بابا رو چی بدی؟

-وقتی از بیمارستان مرخص شدی میریم تهران و بهش میگیم که میخوایم عقد کنیم و بعدش یه خونه میخرم و زندگیمونو شروع میکنیم

-فکر میکنی به همین سادگیه؟فکر کردی بابا میزاره؟

-تمام تلاشمو میکنم که اجازه بده اگه اجازه نداد دستتو میگیرم میریم محضر عقد میکنیم

-و اگه من نخوام؟

-خودت میدونی که نمیتونی نخوای تو الان شرعا زن منی یادت رفت؟

-خیلی آشغالی

-چرا؟چون میخوام با کسی که دوسش دارم زندگی کنم؟تو خواهر من نیستی و من میخوامت همونطور که خودت دوسم داری

-اما به عنوان برادرم

باشه بزار عقد کنیم حاضرم قسم بخورم که بهت نزدیک نشم فقط بزار کنارت باشم نمیتونم ببینم با کس دیگه ای ازدواج کنی....

-.........

-جون کیا جوابمو بده من طاقت قهرتو ندارم

-قهر نیستم

-الهی دورت بگرده کیان

-از خودت مایه بزار چکار به کیان داری؟

-آی عاشق همین مسخره بازیات شدم که نمیتونی هیچ وقت جدی باشی

-اما هیچوقت عسل قبلی نمیشم انتظار نداشته باش تو چند روز یا چند هفته نظرم عوض بشه باید بهم فرصت بدی

-هر چقدر بخوای صبر میکنم و هر طور باشی عاشقتم

-حتی یه سال؟

-حتی صد سال عزیزم حتی اگه یه لحظه به زندگیم مونده باشه و تو به عشقت اعتراف کنی با خیال راحت میمیرم

-خدا نکنه

-دوست دارم

دکتر معالج برگه ی مرخصی رو امضا کرد و گفت که میتونید مرخصش کنین اما باید خیلی مراقب باشین و غذا های مقوی بخورین

چند روزی شمال موندیم بعد به تهران رفتیم..بابا رو که دیدم نشناختمش...به اندازه ی ده سال پیر شده بود...من و عسل رو که دید شکه شده بود...بهش گفتم که عسل پیشم بوده...گفتم که میدونه رامین چقدر کثیفه و گفتم که میدونم بچشون نیستم...گفتم میخوام با عسل ازدواج کنم...راضی نشد...مامان هم راضی نمی شد...گفتم نمیتونم ازش جدا بشم.. و در آخر گفتم که با عسل رابطه داشتم...اینو که گفتم در کمال آرامش جوابمو داد:
-دیگه نمی خوام نه تو و نه عسلو ببینم...وسایلتونو جمع کنید و برای همیشه از اینجا برین...

به التماس های عسل گوش ندادم و شناسنامه ها و همه ی وسایلمان را جمع کردم و دست عسلو گرفتم و به ازمایشگاه رفتیم بعد از گرفتن جواب
ازمایش که ساعتی طول کشید به محضر رفتیم و با عسل عقد کردم او هم دیگه جونی واسه گریه و زاری نداشت بعد از ساعتی از یه رستوران غذا گرفتم و به خانه ام در اکباتان رفتیم چون قبلا عسل رو به اینجا اورده بودم اونم یکی از اتاقها رو هنگام خرید خونه برداشته بود و به سلیقه ی خودش چیده بود یکراست به سمت اتاقش رفت و بعد از چند دقیقه صدای آب ترسی در وجودم زنده کرد به طبقه ی بالا رفتم و در حمام را باز کردم اما عسل درحال حمام کردن بود سریع ببخشیدی گفتم و خارج شدم همون کنار در نشستم و اشک ریختم من با چه جراتی عزیزترینم رو اینقدر زجر دادم حدود ده دقیقه بعد عسل اومد بیرون و وقتی منو اونجا دید اول تعجب کرد ولی بعد گفت:

-نترس دیگه همه چی تمام شد سعی میکنم به وضع جدید عادت کنم اما بایدبهم زمان بدی بعد اشکامو کنار زد و به سمت اتاقش رفت
به آشپز خونه رفتم و غذا رو روی میز چیدم وقتی عسل اومد بدون حرفی شروع به خوردن کردیم هردومون گرسنه بودیم و با ولع همه ی غذا رو خوردیم
یک ماه گذشت بدون هیچ اتفاق خاصی هرکدوممون به کارهای خودش میرسید من اغلب سرکار بودم و عسل هم خونه میموند یا بعضی اوقات به خانه ی دوستانش میرفت کم پیش میومد که باهم حرف بزنیم هر روز عشقم نسبت به عسل بیشتر میشد اما او از من دوری میکرد
امروز صبح که از خواب بیدار شدم خیلی کسل بودم سریع لباس پوشیدم و خواستم به سرکار بروم که عسل رو دیدم که صبحانه رو رو میز چیده
گفتم:
-صبح بخیر
عسل-صبح بخیر
-من دارم میرم کاری نداری؟
-صبحونه نمیخوری؟
-نه ممنون
-نمیشه امروز سرکار نری تا باهم بریم خرید؟
نمیدونم چرا اما دوس داشتم اذیتش کنم
من-چرا باید با تو به خرید بیام؟
-الان که ازم استفاده کردی کنارم زدی؟
عصبانی شدم سیلی محکمی به گوشش زدم که خون از لبش جاری شد و گفتم:
-هر جور دوس داری فکر کن
ترسیدم از خونه بره برای همین کلید هاشو گرفتم و درو از بیرون قفل کردم تمام روز ناراحت بودم که چرا دلشو شکوندم
وقتی به خونه رفتم بوی کیک میومد خیلی تعجب کردم عسل تو سالن نبود به سمت اتاقش رفتم و دیدم در بازه به داخل اتاق رفتم و با دیدن عسل تو اون لباس شب واقعا تعجب کردم کیکی جلوش بود و روی کیک بیست و دو عدد شمع قرار داشت گفتم:
-این مسخره بازیا چیه؟
عسل-خودت که گفتی مسخره بازیه
فریاد زدم:
-جواب منو بده
عسل-حق ندارم واسه خودم تولد بگیرم؟
-امروز تولدته؟
-اره لعنتی تولدمه حالا برو بزار به حال خودم باشم
از اتاق بیرونم کرد و درو قفل کرد تعجب کرده بودم من هیچوقت تولد عسلو فراموش نمیکردم خیلی از خودم عصبانی بودم
صدای گریه ی عسل از اتاقش به بیرون میومد اهنگ غم انگیزی گذاشته بود:

تو یادگار من بودی افسوس که نیستی تو پیشم...
تو یادگار من بودی افسوس که نیستی تو پیشم
اینو بهت گفته بودم نباشی دیوونه میشم

زود رفتی گلم
رفتی داغت موند رو دلم
حیف بودی گلم
رفتی دردامو به کی بگم؟

زود رفتی گلم
رفتی داغت موند رو دلم
حیف بودی گلم
رفتی دردامو به کی بگم؟

تو یادگار من بودی افسوس که نیستی تو پیشم
اینو بهت گفته بودم نباشی دیوونه میشم

زود رفتی گلم
رفتی داغت موند رو دلم
حیف بودی گلم
رفتی دردامو به کی بگم؟

زود رفتی گلم
رفتی داغت موند رو دلم
حیف بودی گلم
رفتی دردامو به کی بگم؟

معلوم نبود تولد بود یا عزا البته من چقدر خرم اخه کی تنهایی تولد میگیره اونم عسلی که هر سال روز تولدش تمام دوستاش و فامیلا رو دعوت میکردیم و تا صبح جشن میگرفتیم
بعد از یه ساعت دستگیره ی در اتاقش را فشردم اما در قفل بود به سمت اشپز خونه رفتم تا کلید هارو بیارم و درو باز کنم وقتی درو باز کردم دیدم عسل رو زمین خوابش برده معلوم بود خیلی گریه کرده اشک به چشمام اومد بغلش کردم و گذاشتمش رو تخت زل زدم بهش واقعا هیچی از اون عسل نمونده بود یه تیکه استخون شده بود خواستم از اتاق برم بیرون که کیسه ای توجه ام را جلب کرد به سمت ان رفتم و دیدم کیکی که همیشه برایم درست میکرد و دوس داشتم رو همونطور که درست شده بود بدون اینکه کمی ازش بخوره تو کیسه انداخته بود و یک اتکلن مردانه هم در کیسه بود که روی جعبه اش نوشته شده بود:
بار اولیه که بهم کادو ندادی اما وقتی اومدی خونه من این کادو رو بت میدم تا یادت باشه خواهر کوچولوتو فراموش کردی دیوانه وار دوست دارم عسل..
صورتم از اشک خیس بود
من دلشو شکستم اونم تو روز تولدش عسلی که تک دختر خانواده بود و تو پر قو بزرگ شده بود طاقت این مشکلات رو نداره طاقت بی محلی یا اینکه کسی تولدشو فراموش کنه رو نداره
صبح که بیدار شدم اثری از عسل نبود خیلی نگران شدم با موبایلش تماس گرفتم که دوستش شیوا جواب داد و گفت:
شیوا-بله؟
من-سلام ببخشید شما؟
-شما زنگ زدین که ببینین من کیَم؟
-من کیانم شما؟
-من شیوا هستم اقا کیان
-ببخشید شیوا خانم نشناختم عسل اونجاس؟
-اره صبح زود اومده اینجا و گفت نمیخواد با کسی حرف بزنه حالش زیاد خوب نبود بهش قرص دادم و الان خوابه درضمن من همه چیو میدونم از شما انتظار نداشتم اقا کیان
-شیوا خانوم اخه شما چرا؟من حالت عادی نداشتم و درضمن شما بهتر از هرکسی میدونین که چقدر عسل رو دوس دارم وقتی برادرش نیستم و اینقدر دوسش داشته باشم طبیعیه که نخوام دست مرد دیگه ای بهش بخوره
-اونم شمارو دوس داره اما شما دیروز ضربه ی سختی بهش زدین حتی درها رو هم قفل کردین و نگفتین اگه تا عصر اتفاقی براش بیفته باید چکار کنه؟
-نمیدونم چی بگم
-سعی کنین زندگی خوبی براش بسازین اون به یه تکیه گاه احتیاج داره
-چشم فقط وقتی بیدار شد یه جوری به من خبر بدین که بیام دنبالش
-باشه فعلا خدافظ
-خدانگه دار
*****
امروز سرکار نرفتم خیلی نگران عسل بودم تا اینکه بالاخره شیوا زنگ زد گفت که برای روحیه ی عسل او را به همراه خانواده ی خود به شیراز میبرد ناراضی بودم اما برای روحیه ی عسل خوب بود
****
ساعت حدود یازده شب بود که موبایلم زنگ خورد
من-بله؟
-اقا کیان به دادم برسید بیچاره شدیم
با وحشت فریاد زدم:
-چــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــی شده؟
-عسـل
-عسل چی؟
-تصادف کردیم الان بیمارستان....هستیم
-اومدم
نفهمیدم چه طور به بیمارستان رسیدم با کمک مسئولان بیمارستان شیوا رو پیدا کردم
-عسلم کجاس؟
-ارامش خودتونو حفظ کنین اقا کیان
فریاد زدم:
-کدوم ارامش؟عسل تو بیمارستانه چه بلایی سرش اوردین؟
-الان تو اتاق عمله دیگه کارش داره تمام میشه
همونجا رو زمین نشستم سرمو به دیوار کوبیدم انقدر کوبیدم تا از سرم خون جاری شد برادر شیوا که اسمش شهرام بود به سمتم اومد و پرستاری صدا زد بعد از پانسمان سرم دوباره به سمت اتاق عمل رفتم همون موقع دکتر اومد بیرون با نگرانی به سمتش رفتم که گفت:
-خوشبختانه خطر از بیخ گوشش گذشت نزدیک بود فلج بشه اما نشد دو تا پاشون شکسته و تا یک ماه باید تو گچ باشه
-خدارو شکر
عسل رو به خونه بردم و زنگ زدم به بیمارستانی که خودم رئیسش بودم و گفتم تا یک ماه به بیمارستان نمیایم و کس دیگری را مسئول امور کردم
عسل-چرا مرخصی گرفتی؟
-این چه حرفیه؟باید مراقبت باشم
-مگه من برات مهمم؟
-اره که مهمی عزیزم تو از خودم مهم تری عسلم
-دروغ نگو من دیگه باورت ندارم
-عسلم منو ببخش قول میدم بهترین هاروبرات به ارمغان بیارم
-احتیاجی نیس
-عسلم ببخشم به پات میوفتم
-احتیاجی نیس فعلا که میبینی من پا ندارم
-قربونت برم خودم پات میشم خودم دستت میشم اصلا تو فقط دستور بده و امر کن هر چی بخوای در عرض سه سوت برات فراهم میشه
-من پیتزا میخوام
-الان ساعت چهار صبح از کجا بیارم دختر عاقل؟
-کیـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــان؟
-جونــــــــــــــــــــــ ــم؟ای قربون کیان گفتنت بشم که چند وقته صدام نکردی عقده پیدا کردم
-موضوع رو عوض نکن من پیــــــــــــــــــــتزا میخوام
-خودم واست درست میکنم عزیزم فقط صبر کن ببینم موادشو داریم یا نه
-من این چیزا سرم نمیشه پیتزا میخوام
-ای به چـــــــــــــــشم
خدا رو شکر موادشو داشتیم شروع کردم به درست کردن که تا ساعت شیش اماده شد
من-عسلــــــــــم؟
-بـــــــــله؟
-بیا عزیزم
-من چطوری بیام عقل کل تو مرخصی گرفتی که منو جابجا کنی دیگه نکنه دوتا کیا گفتم هوا برت داشته
-نه من غلط کنم اومدم عزیزم
-زود باش
خلاصه هوس عسل تمام شد و فعلا تقاضای چیزی نکرد تو همین فکرا بودم که عسل گفت:
-کیا منو ببر به اتاقم میخوام بخوابم
-چــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــی؟
-بریم طبقه ی بالا من میخوام تو اتاقم بخوابم
-جان کیا بیخیال شو همینجا بخواب
-نـــــــــــــــــــــــه
-این تن بمیره بیخیال
-چه اون تن بمیره چه نمیره من الان باید برم بالا
-باشه بابا بیا بشین رو کولم تا بریم
-عمــــــــــــــــــــــر أ
-جان؟
-حق نداری به من دست بزنی
-عسل بابا بیخیال بیا بشین بریم اخه چطور ببرمت بالا بدون اینکه بهت دست بزنم؟
-اونش دیگه مشکل خودته
به حرفش اهمیت ندادم و سریع بقلش کردم و به سمت اتاق خوابش در طبقه ی بالا حرکت کردم هر چی عسل جیغ و داد کرد من فقط بهش خندیدم به اتاق که رسیدیم گفت:
-برات دارم کیان
بدون توجه به حرفش به اتاقم رفتم خیلی خسته بودم تازه داشت خوابم میبرد که عسل زنگ زد وگفت:
عسل-کیان بیا ببرم دستشویی
من-لابد من باید بیام ببرمت بدون اینکه بهت دست بزنم؟
-پَ نَ پَ زنگ زدم مطلع بشی من کجا میرم کجا نمیرم
-عسل خوابم میاد
-منم دستشویی دارم
-اومدم
به سمت اتاقش رفتم بغلش کردم و به سمت توالت فرنگی بردمش
دو دقیقه بعد به اتاقش برش گردوندم عسل که انگار حرف دل منو فهمیده بود گفت:
-بیا اینجا بخواب که شارژ گوشیمو واسه زنگ زدن هدر ندم
خوشحال به سمت کاناپه رفتم
ظهر ساعت دو از خواب بیدار شدم که عسل شروع کرد:
-بدو یه چیزی درست کن که گشنگی مردم
با شوقی وصف ناپذیر چشمی گفتم و بغلش کردم و به طبقه ی پایین بردمش از
موهاش بوسه ای گرفتم و با عشق نگاهش کردم و گفتم:
-هر چی بخوای به پات میریزم تو با ارزشترین عشق دنیایی
-اه از گرسنگی مردم میگن گشنگی بکشی عاشقی یادت میره یکم که تو هم گرسنت بشه منو عشقتو فراموش میکنی
-تو غذای روح و جسم منی عسلم
-کیا منو ببر توی حمام لباسمو هم برام بیار یه جعبه سر میزه اونم بیار توش نگاه نکنی وسیله شخصیه
من- مطمئنی به کمک احتیاج نداری
عسل- نه زود باش
سریع به طبقه ی بالا رفتم وسایلی که گفت رو به حمام بردم به سمت اشپزخونه رفت که غذا درست کن مرغ ها و سیب زمینی ها رو به داخل سرخ کن گذاشتم اما روغن به تی شرتم پاشید و مجبور شدم درش بیارم درهمون موقع صدای
عسل اومد که گفت:
-کجا؟
تعجب کردم به عقب برگشتم عسل رو دیدم که با یه لباس دکلته ی کوتاه که تا بالای زانو اش بود و با پاهای سالم و ارایش قشنگ و ملایمی جلوم ایستاده نزدیک بود شاخ در بیارم که عسل جلو اومد خوش رو به اغوشم انداخت و گفت:
-همش یه بازی بود تا عشقتو بهم ثابت کنی
-یعنی پات نشکسته بود؟
-نه بابا اصلا قرار نبود بریم شیراز دکتره عموی شیوا بود که از قبل باهاش برنامه ریخته بودیم
-عسل میکشمت مگه دستم بت نرسه سریع دوید و ازم فرار کرد و گرفتمش و روی مبل انداختمش و خودم افتادم روش و گفتم:
-گیرت انداختم
-اخ چقدر سنگینی بچه خفه شدم چقدر بو عرق میدی یه حموم برو
-خیلی بی شعوری حالا ادبت میکنم خانـــــــــــــــــوم
بوی مرغ ها اومد و سریع به سمتشان رفتم خوشبختانه نسوخته بودن و من و عسل شروع به خوردن کردیم
شب هرکاری کردم عسل نزاشت بهش نزدیک بشم و گفت امادگیشو نداره منم مثل خر سرمو انداختم پایین و به حرفش گوش دادم
********
فردا صبحش با انرژی زیادی از خواب بیدار شدم که دیدم عسل سرجاش نیس نگران شدم سریع به طبقه ی پایین رفتم و دیدمش که داره صبحانه رو میچینه گفتم:
-سلام عزیزم
برگشت و گفت:
-سلام بیدار شدی؟
-اره عشقم چرا نخوابیدی؟
-خوابم نمیومد کیا امروز زود بیا خونه
-چرا؟؟؟؟
-میخوام شام باهم بخوریم
-باشه فدات شم
وقتی صبحانه رو خوردم به بالا رفتم و لباسامو عوض کردم داشتم کروات میزدم که عسل اومد تو و گفت:
-کیا این کروات بهت نمیاد اون یکی رو بزن
-به شرطی که خودت ببندیش
-باشه
وقتی با لبخند داشت کروات رو میبست زل زده بودم بهش بعد از چند ثانیه سرشو اورد بالا و گفت:
-تموم شد
لبامو رو لباش گذاشتم و به نرمی بوسیدم بعد تا دم در بدرقه ام کرد و من به بیمارستان رفتم
****
یه هفته به خوبی و خوشی گذشت هیچ اتفاقی نیفتاده بود امروز زود اومدم که برم برا عسلم هدیه بخرم چون امروز روز ولنتاین بود یه سرویس برلیان براش خریدم و بعد از خرید گل و شیرینی به خانه رفتم عسل به کلاس زبان رفته بود چند روز پیش بهم گفت که برای اینکه حوصلش سر رفته میخواد بره کلاس زبان... شیرینی ها رو تو ظرف گذاشتم و در .
تمام خونه شمع گذاشتم گل هارو توی گلدون گذاشتم و غذای خوشمزه ای سفارش دادم بعد از ساعتی عسل اومد و با دیدن خونه در اون وضع با هیجان به سمتم اومدو گفت:

بعد از ساعتی عسل اومد و با دیدن خونه در اون وضع با هیجان به سمتم اومدو گفت:
-اینجا چه خبره؟
-ولنتاین مبارک عشق من
-وای کیا یادم رفته بود
-عیبی نداره من یادت اوردم
-من برم لباسمو عوض کنم سریع میام
بعد از چند دقیقه با لباسی از حریر صورتی که تا زانواش بود با ارایش ملایمی جلویم ظاهر شد بلند شدم و دستش رو گرفتم و کنار خودم نشوندم بعد جعبه ی جواهرات را در اوردم و گفتم:
-چشماتو ببند خانومم
-چرا؟
-سوال نکن
چشماشو بست و من گردنبندو دور گردن بستم خواست چشماشو باز کنه که نزاشتمو دستبند رو هم دور دستش بستم و گوشواره ها هم به گوشش اویزون کردم بعد عسل بلند شد و به سمت ایینه رفت با دیدن انها گفت:
-وای کیا این چه کاری تو منو شرمنده کردی
-این چه حرفیه دیگه نشنوما
-اما من کادو نخریدم
-عیب نداره
خلاصه شامو خوردیم بعد از شام عسل رفت روی مبل منم رفتم کنارش که گفت:
-چی دوس داری بهت هدیه بدم؟
-اگه بگم قول میدی انجام بدی؟
-اره هر چی بخوای
-درازش کردم و گفتم:
-اینطور چی؟
-کیا امادگی ندارم
-بابا مگه میخوای چکار کنی؟
-بلند شو کیان
بلند شدم و با عصبانیت گفتم:
-برو تو اتاقت نمیخوام ببینمت
-کیا چت شده؟
فریاد زدم:
-بابا تو زنمی...خسته شدم دیگه برو نمیخوام ببینمت
-باشه شب بخیر
بعد از چند دقیقه به سمت اتاقم رفتم وقتی درو باز کزدم دیدم عسل با لباس خوابی زیبا جلوم نشسته عصبانی داد زدم:
-گفتم برو اتاقت
-مگه اتاق من و تو داریم عزیزم؟
اومد جلو و لباشو رو لبام گذاشت
*******
اون شب به یاد ماندنی ترین شب زندگیم بود صبح که بیدار شدم عسل تو بغلم بود پتو رو روش کشیدم عسل همون لحظه بیدارشد و با بیاد اوردن موقعیتش خجالت زده شد
بعد از خوردن صبحانه رفتم سر کار...بهش قول دادم که عصر زود بیام و ببرمش خونه ی مامان و بابا..بیچاره خیلی بی تابی می کرد..دیشب توی خواب همش اسمشون رو می آورد...خدایا یعنی آخرش چی میشه؟؟؟
عصر که اومدم خونه دیدم عسل داره آماده میشه..قربونش برم..مثل همیشه ساده..بدون هیچ آرایشی..وقتی میرفت بیرون ساده بود میگفت دوس ندارم دیگران ازم استفاده کنن...وقتی منو دید اومدم سمتم.
-سلام حالت خوبه؟؟؟
-سلام میسی تو خوبی؟؟
-اوهوم آماده ای؟؟
-الان بریم؟
-آره بریم
سوار ماشین شدم و به سمت خونهمون راه افتادم..عسل مدام برام حرف میزد اما من هیچی نمی شنیدم و توی فکر بودم..یعنی بابا چه عکس العملی نشون میده؟
بالاخره رسیدیم خونه..رفتیم داخل..یه دسته کلید اضافه داشتم..وارد باغ که شدیم خاطراتمون جلوی چشمام اومد..روزایی که با عسل تو این باغ بازی می کردیم و بابا کباب درست می کرد..چقدر خوب بود..به خودم که اومدم دیدم عسل توی بغل مامان داره گریه می کنه..مامان کی اومد بیرون که من متوجه نشدم...رفتم سمتش..
-مامانی؟
-کیان اومدی بالاخره؟؟نگفتی دق می کنم بدون شما
رفتم جلو بغلش کردم و گفتم:
-شما راضی نبودین ما باهم باشیم
-بی انصافی کیان..خیلی بی انصافی
اشکاش ریخت روی شونه ام از آغوشش اومدم بیرون و گفتم:
-قربون چشمات برم چرا گریه می کنی؟
-اشکه شوقه
لبخندی زدم و گونشو بوسیدم دیدم عسل هم با لبخند و چشمای اشکی داره نگاهمون می کنه..عسل سراغو بابا رو گرفت که مامان گفت رفته بیرون الان میاد..رفتیم داخل..بعد از حدود یه ساعت خواستیم بریم که مامان گفت باید بمونیم تا بابا بیاد..صدای ماشین بابا از توی حیاط میاد...
خانوم کجایی؟
مامان-بیا اینجا
بابا در حالی که آوازی رو زیر لب زمزمه می کرد به سمت سالن اومد که با دیدن من و عسل اونجا مات شد...چند دقیقه که گذشت فریاد زد..
-از خونه ی من برید بیرون نمیخوام ببینمتون
عسل-بابا تو رو خدا
-من بابای شما نیستم گفتم برین از جلوی چشمام گم شین..
من-بابا بزارین حرف بزنیم شاید...
-گفتم برو بیرون نمیخوام ببینمت..برو...
-عسل از زور گریه افتاد رو زمین خواستم به سمتش برم که مامان اشاره کرد خودش میره...رفت به سمتش و بقلش کرد و گفت:
-دخترم...عزیزم..عسل؟؟؟
بعد جیغ زد:
-کیان بیا ببین چش شده
رفتم سمتش دیدم بیحاله بیحاله..سریع بردمش توی ماشین و خواستم به سمت بیمارستان برم که دیدم ماشین روشن نمیشه..اه چه وقت بنزین تموم کردنه...به مامان گفتم که ماشین بنزین تموم کرده با اینکه بابا نمیزاشت بیاد اما بزور راضیش کرد و با ماشین مامان به سمت بیمارستان رفتیم...
دکتر علت بیهوشی رو استرس و فشار عصبی شدید تشخیص داد و گفت که باید از محیط استرس زا دورش کنیم چون بدنش ضعیفه و ممکنه براش مشکل به وجود بیاد..وقتی سوار ماشین شدم آدرس خونه اکباتان رو دادم که مامان با تعجب گفت:
-توی اون خونه زندگی می کنین؟
-آره چطور مگه؟
-هیچی آخه چند بار زنگ زدم خط تلفنش خراب بود به فکرم نرسید بیام دم در ببینم هستید یا نه
-خط خراب شده بود منم این چند وقت درگیر بودم برای همین وقت نکردم برم مخابرات توی اولین فرصت میرم
-باشه در هر صورت مبایل هاتون رو جواب بدین
-اما شما که اصلا زنگ نزدین
-فکر می کنی نمی خواستم زنگ بزنم؟؟بابات نمیزاشت و همه ی تماس هامو چک میکرد به خونتون هم که زنگ زدم فهمید و کلی دعوا راه انداخت اما نگران نباش من راضیش میکنم بعد خبرشو بهت میدم
-باشه
برگشتم و نگاهی به عسل که روی صندلی عقب خوابیده بود کردم..کاش زودتر این داستان ها تموم بشه...
الان که دارم می نویسم هشت ماه از اون روز می گذره..اون روز شوم..اون روز وقتی رسیدیم با عسل رفتیم داخل و مامان هم به سمت خونه حرکت کرد اما توی راه بر اثر برخورد به ماشینی به کما رفت وقتی این خبر رو شنیدیم خودمون رو سریع به بیمارستان رسوندیم..اما دکتر ها گفتن که امیدتون فقط به خدا باشه...عسل مدام گریه می کرد و حتی چند بار بیهوش شد..بابا هم که همش ابراز پشیمونی می کرد و از ما طلب حلالیت می کرد..خودش رو مقصر می دونست که مامان اینطور شده..دائم توی نمازخونه ی بیمارستان بود و برای سلامتی مامان نماز می خوند..خیلی مامان رو دوست داشت..قبلا همیشه داستان عشقشون رو برامون تعریف می کرد و ما هم کلی می خندیدیم..دو ماه گذشت که یه روز صبح که رفتم بیمارستان دکتر گفت که علائم حیاتی بیمارتون برگشته..اون روز اگه دنیا هم بهم میدادن اینقدر خوشحال نمیشدم..عصر همون روز مامان بهوش اومد و اول از همه خواست عسلو ببینه..عسل از خوشحالی نمیدونست چکار کنه بعد از چند دقیقه اومد بیرون و بابا رفت داخل..بعد هم من و عسل رو صدا کرد تا بریم پیششون..وقتی رفتیم داخل بابا به سمتمون اومد من و عسل رو بغل کرد و گفت:
-با این که هنوز از دستتون ناراحتم اما می بخشمتون..
عسل-بابا جونم ممنونم
-دخترم قرار نیشت خودتو برام لوس کنی من فقط به خاطر زندگیم که روی تخت خوابیده بخشیدمتون..
مامان هم با لبخند به ما نگاه می کرد..
اون روز از بابا درباره ی خانواده ی عمو پرسیدم و اینکه چرا بیمارستان نیومدن که گفت:
-بعد از به هم خوردن نامزدی و دیدن اون عکسا عموت دیگه نتونست توی صورتم نگاه کنه و با خانوادش برای همیشه از ایران رفت...
و امروز..روزی که همه ی اتفاقات تموم شده و من دم در آرایشگاه ایستادم تا عسل خانم بیاد بیرون و به سمت سالن بریم..امروز روز ازدواجمونه و همه ی دنیا فهمیدن که عسل و کیان که روزی خواهر و برادر بودن الان خوشبخت ترین زوج عالم هستن...
عسل که از آرایشگاه بیرون اومد به سمتش رفتم دستشو بوسیدم و محو صورت زیباش شدم و گفتم:
-دسته گلتو نمی گیری خانومی؟
دسته گل رو به دستش دادم و گفتم:
0عشق عسلیه من بریم سالن تا صفحه ی جدید زندگیتو برات باز کنم و اونو پر کنم ا ز خاطرات قشنگ...
وقتی به سالن رسیدم از ماشین پیاده شدم و درو برای عسل باز کردم و کمکش کردم از ماشین بیاد بیرون..بعد دستشو گرفتم و از بین جمعیت استقبال کننده به داخل رفتیم..
قسمت ۳د بااینکه فامیل زیادی نداشتیم اما دوست خانوادگی خیلی داشتیم و اغلب همکارای بابا رو از بچگی می شناختیم..دخترا عسل رو یه دقیقه ول نمی کردن و از اول تا آخر دورش کرده بودن و با هم میرقصیدن..خیلی خوشحال بودم..منی که تا اون موقع جلو هیچ کس نرقصیده بودم بالاخره طلسمم باطل شد و رقصیدم..اون شب خیلی زودگذشت..یعنی در واقع تمام روزای قشنگ زندگی زود می گذرن...
بعد از جشن همراه عسل به خونه ای که بابا به عنوان هدیه بهمون داد رفتیم همه ی اونجا رو طبق سلیقه ی عسل چیدم دوست نداشتم هیچ چیز برخلاف میلش باشه...
وقتی رسیدیم عسل گفت:
-آخیش دارم از خستگی میمیرم...
-خدا نکنه عزیزم...برو یه دوش بگیر بیا بخوابیم..
-تو دوش نمی گیری؟؟
-چرا همین جا دوش میگیرم
آخه خونه ی جدیدمون دو تا سرویس بهداشتی داشت یکی توی اتاق خواب یکی هم توی راهرو نزدیک هال..
بعد از یه دوش سریع رفتم توی اتاق خواب که دیدم عسل گرفته خوابیده..دیوونه..مگه حموم نکرد..
-عسل حمام نرفتی؟؟
-آره
-اینقدر زود؟
-آره مگه میخواستم چکار کنم؟؟خوابم میاد
-عسل بخدا دیوونه ای
جیغ زد_خودتی
عاشق همین جیغ جیغ کردناش بودم...اون شب هم گذشت...البته خیلی خوش گذشت...خدایا هیچ وقت این خوشی ها رو ازمون نگیر...
صبح وقتی بیدار شدم دیدم عسل هنوز خوابیده..دلم نیومد بیدارش کنم..سرشو روی سینم گذاشتم و چشمامو بستم..
با صدای عسل از خواب بیدار شدم..
عسل-دو تا مخصوص با یه نوشابه خانواده
-...
-چقدر دیگه؟؟
-...
-ممنون خدافظ
روی تخت نشستم و گفتم:
-کی بود؟
-راکی
-کی:
-بابا آقای راکی فست فود سر کوچه
-فست فود برای چی؟
-برای اینکه ساعت دو ظهره و من گرسنمه
-ساعت دو اِ؟
-آره جناب خوب خوابیدین؟؟
-بله سرکار..
-بلند شو این جارو مرتب کن من کار دارم
-چکار داری؟
-یه کار شخصی
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-چه کاری
-استراحت
بعد هم زد زیر خنده بالش رو برداشتم که به سمتش پرت کنم اما از اتاق دوید بیرون و بالش به در خورد...بعد هم خندیدم و با صدای بلند گفتم:
-اینم از صبح اول زندگیه دیو و دلبر
عسل اومد داخل و گفت:
-دیو خودتیا
-خب معلومه دیگه تو هم دلبری عسلم
خندید و رفت تا به استراحتش برسه..حالا من موندم چی رو دقیقا باید تمیز کنم..!!!
امروز عصر به سمت ترکیه پرواز داریم برای ماه عسل...بابا گفت که قبل از رفتن میایم خونتون تا باهاتون خداحافظی کنیم...خونه مثل بازار شام بود عسل داشت لباسا هارو جمع میکرد..
-کیا بیا اینجا
-جونم خانومم
-این تی شرتتو بیارم یا اون سرمه ایه؟؟
-خودت کدومو دوس داری؟
-دو تاش
-خب دو تا رو بزار
-آخه خیلی لباس بردم می ترسم اضافه بار بخوریم
-فدای سرت گلم هر چی خواستی برای خودت بردایا نه اونجا بگی یادم رفت
اومد جلو گونمو بوسید و گفت:
-باشه داداشی
این حرفو که زد از عصبانیت در حال انفجار بودم
گفتم:
-چی گفتی؟
دستشو جلوی دهنش گرفت و گفت:
-کیان...از روی عادت بود...نا خودآگاه اومد باور کن
چشمامو تنگ کردم و گفتم:
-بار آخر باشه فهمیدی؟
سرشو به معنی باشه تکون داد و با بغض ازم دور شد...ناراحت شدم که ناراحتش کردم اما این حرف خیلی برام گرون تموم شد..یعنی هنوز باور نداره که من شوهرشم حتی بعد از ازدواجمون؟؟
مامان و بابا که اومدن فهمیدین که جو بین من و عسل سنگینه و سعی داشتن ما رو از ناراحتی در بیارن البته گذاشتن به حساب اینکه یه هفته ازشون دوریم..
عسل زود خوابش برد چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم تا این سه چهار ساعت زود تر طی بشه
با صدای مهماندار چشمامو باز کردم و فهمیدم که رسیدیم به استانبول..عسلو بیدار کردم و از هواپیما خارج شدیم تا از گمرک رد شدیم و وسایلمون رو تحویل گرفتیم حدود یه ساعتی طول کشید بعد هم با اتوبوس تور به سمت هتل...رفتیم که نزدیک میدون استقلال بود..لیدر تور یه سری توضیحات راجع به استانبول آسیایی و اروپایی داد تا به هتل رسیدیم بعد از تحویل اتاق ها با آسانسور به طبقه ی بالا رفتیم و با کارت مخصوص در اتاق رو باز کردم عسل چمدون رو باز کرد و بدون گفتن حرفی به سمت حمام رفت..داشتم از این قهر مسخره کلافه میشدم خودش می دونست طاقت قهرشو ندارم باهام لج می کرد...خیلی بده یکی نقطه ضعفتو بدونه...وقتی از حمام اومد بیرون دلم براش ضعف رفت لپاش سرخ شده بود و صورتش مثه بچه ها بود رفتم سمتش:
-عسلی قهری؟
-...
-عسلم؟؟
-...
-خانومی اومدیم ماه عسل قهر نباش دیگه..
-قهر نیستم
بعد هم روشو کرد اونور و رفت سمت آینه دویدم سمتش و از پشت بغلش کردم:
-عزیزم خیلی ناز شدی..
-برو اونور میخوام موهامو خشک کنم..
-خودم واست خشکشون می کنم
-نمی خوام
-ولی من میخوام
میدونستم خندش گرفته اما سعی داشت جدی باشه جلوش وایسادمو گونشو چند بار بوسیدم:
-خانوم گل آشتی دیگه؟؟؟
-به یه شرط
-چی ؟؟؟
-امشب بریم KFC
-باشه گلم
موهاشو خشک کردم و بینش کلی خندوندمش تا اون موضوع از یاد هر دومون بره
بعد از اینکه خشک کردن موهاش تموم شد از پشت بستشون عاشق همین سادگیاش بودم یه تونیک توسی با ساپرت مشکی هم پوشید و منم یه شلوار سفید و تی شرت توسی مشکی پوشیدم و رفتیم بیرون..میخواستم این یه ماه قشنگترینا رو براش فراهم کنم..باید تلافی همه ی زجرایی که به خاطرم کشید رو در بیارم
-کیا کجایی میگم از کدوم طرف بریم؟
-بریم سمت بازار استقلال حرف نداره از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش هست
-اوکی بریم
بازومو گرفت و قدم زنون به سمت استقلال راه افتادیم و توی راه برام شیرین زبونی می کرد و منم با لذت گوش میدادم..از آرزو هاش...از چیزایی که میخواد بخره...کلا از همه چیز حرف میزد...توی بازار یکم خرت و پرت خریدیم
-کیا اون کیف مشکیه قشنگه؟
-آره بریم داخل ببینم جنسش خوبه
-باشه
بعد از اینکه تاییدش کردم خریدمش و اومدیم بیرون
-مرسی کیا جونم
-قابل نداشت عسلم
-خیلی دوست دارم
-ما بیشتر خانوم
همون موقع چشمش افتاد به بلال فروشی با سرعت به سمتش دوید
-عسل کجا میری؟گم میشیا وایسا منم بیام
به سمتم برگشت و با خنده دستشو به سمتم دراز کرد یعنی بیا به سمتش دویدم و گفتم:
-خیلی دیوونه ای عسل
خندید و به بلال ها اشاره کرد..
دو تا بلال خریدم و دوباره راه افتادیم متوجه گذشت زمان نشدیم یه دفعه دیدم ساعت نه شده داخل استقلالKFCداشت رفتیم و شاممون هم خوردیم بعد عسل گفت که بریم لب آب..دو ساعتی هم اونجا بودیم و بعد با خستگیه زیاد یه روز پر ماجرا رو پشت سر گذاشتیم و به سمت هتل رفتیم...
فردا صبح که بیدار شدم دیدم عسل نیست بلند شدم و رفتم توی دستشویی رو نگاه کردم ندیدمش گفتم:
-عسلی کجایی خانومم؟
-...
-عسل؟
-...
نگران شدم همه جا رو گشتم...توی لابی..توی رستوران..اما نبودش..نا امید رفتم داخل اتاق نشستم اما نمی تونستم آروم بشم یعنی کجاست خدایا دارم دیوونه میشم..دیدم از توی دستشویی داره صدا میاد در دستشویی رو که باز کردم دیدم عسل داره مسواک میزنه..خدایا این کجا بود؟با عصبانیت گفتم:
-کجا بودی
-لالا
-میگم کجا بودی این همه گشتم دنبالت
-بابا خواب بودم یعنی ندیدیم؟
-کجا خواب بودی؟؟
-از تخت افتاده بودم پایین
-چی؟
-مسکل شنوایی داری احیانا؟هر چیزیو باید دوبار بگم میگم افتاده بودم از تخت
اه من چقدر خرم آخه تخت نزدیک دیوار بود اما با دیوار کمی فاصله داشت به هیچ وجه فکر نمی کردم افتاده باشه اونجا با خنده گفتم:
-جون به سرم کردی دختر
-به من چه که تو عقلت کف پاته؟
-اِ؟؟؟
-آره..
-حالا نشونت میدم ..
اومد بیرون و دستشو به کمرش زد و گفت:
-چطوری؟
-پرتش کردم رو تخت و شروع کردم به قلقلک دادنش و گفتم:
-اینجوری
-کیــ..ا...نــــــــــــ...تــ ..و...رو...خـدا...نـــــــ.کن...
-با خنده بوسیدمش و گفتم:
-تا تو باشی دیگه به آقا بالا سرت توهین نکنی
-برو بابا
-چی؟
-هیچی هیچی..
بعد هم در مقابل چشمای خندون من سریع لباس پوشید و گفت:
-تو رستوران منتظرتم
لباس پوشیدم و به سمت رستوران رفتم..امروز میخوام ببرمش ikeaمیدونم اینجور چیزا خیلی دوست داره...دیدمش که داشت توی ظرفش سوسیس میذاشت به سمتش رفتم و گفتم:
-آخه دختر خوب کی صبحونه سوسیس میخوره
-همونی که اینو اینجا گذاشته
-خوشم میاد از زبون کم نمیاری
-آره نگران نباش
بعد از خوردن صبحانه رفتیم بالا تا من کیف پولمو بردارمو بریم بعدش هم کمی قدم زنان رفتیم تا میدون استقلال...اونجا خیلی قشنگ بود مثل صحن امام رضا بود...عسل هم عاشقش شده بود کمی که اونجا بودیم بعد تاکسی گرفتیم و به سمتikeaرفتیم
-وای عسل بسه دیگه بخدا اضافه میخوریما
-مگه نگفتی فدا سرت؟
-من غلط کردم
-دیگه غلطو کردی نمیشه جبران کرد...
-عسلی....
-کیان تو کارم دخالت نکن بزار تمرکز کنم
-آخه مگه خرید هم تمرکز داره
-آره تو این چیزا رو نمی فهمی
عسل هر چی اونجا بود رو خرید همه با تعجب به سبد هامون نگاه میکردن..برای ناهار داخل همون پاساژ یه هات داگ فروشی بود که یه لیر(حدود هفتصد هشتصد تومن)میدادی و یه ساندویچ می گرفتی..نوشابه هم آزاد بود یه لیوان بر میداشتی هر چقدر میخواستی میخوردی..خیلی خوشمزه بودن...

بعد از اینکه عسل به رفتن رضایت داد به سمت هتل رفتیم شب هم برای شام بردمش بیرون آخه هتلمون فقط صبحانه میداد..فردا قرار بود از صبح با تور به مسجد اّیا سوفیا...برای همین زود خوابیدیم...فرداش روز خسته کننده ای بود...لیدر تور همش داشت درباره ی تاریخ مسجد و این چیزا می گفت و حوصله ی من و عسل هم خیلی سر رفته بود...اه چه تور مزخرفی...فردا هم قراره بریم دریا با تور کاش فردا اینطور نباشه...
-عسلم مطمئنی نمیخوای بریم؟
-آره کیا من دوس ندارم جلوی همه با بیکینی راه برم
-عزیزم مجبور نیستی بیکینی تنت کنی که..
-تو دوس داری بری؟؟
-من میخوام به تو خوش بگذره...فقط همین
-خب من اینجوری خیلی راحت ترم...
-باشه گلم خودمون تنها میریم که تو هم راحت باشی و لباس مناسب تنت کنی
-میسی عزیزم
اینم از این...عسل دوست داشت با تور برای دریا بریم اما وقتی از یکی از خانوما شنید که همه با بیکینی و مایو و از این جور چیزا میرن گفت من نمیام و دوس ندارم جلو غریبه ها اینجوری باشم..اول فکر کردم ناراحته از این که نمیره اما حالا فهمیدم که دیگه مایل نیس بره و ترجیح میده تنها بریم توی بغلم گرفتمش و چشمامو بستم امروز روز خسته کننده ای بود..
بعد از اینکه عسل به رفتن رضایت داد به سمت هتل رفتیم شب هم برای شام بردمش بیرون آخه هتلمون فقط صبحانه میداد..فردا قرار بود از صبح با تور به مسجد اّیا سوفیا...برای همین زود خوابیدیم...فرداش روز خسته کننده ای بود...لیدر تور همش داشت درباره ی تاریخ مسجد و این چیزا می گفت و حوصله ی من و عسل هم خیلی سر رفته بود...اه چه تور مزخرفی...فردا هم قراره بریم دریا با تور کاش فردا اینطور نباشه...
-عسلم مطمئنی نمیخوای بریم؟
-آره کیا من دوس ندارم جلوی همه با بیکینی راه برم
-عزیزم مجبور نیستی بیکینی تنت کنی که..
-تو دوس داری بری؟؟
-من میخوام به تو خوش بگذره...فقط همین
-خب من اینجوری خیلی راحت ترم...
-باشه گلم خودمون تنها میریم که تو هم راحت باشی و لباس مناسب تنت کنی
-میسی عزیزم
اینم از این...عسل دوست داشت با تور برای دریا بریم اما وقتی از یکی از خانوما شنید که همه با بیکینی و مایو و از این جور چیزا میرن گفت من نمیام و دوس ندارم جلو غریبه ها اینجوری باشم..اول فکر کردم ناراحته از این که نمیره اما حالا فهمیدم که دیگه مایل نیس بره و ترجیح میده تنها بریم توی بغلم گرفتمش و چشمامو بستم امروز روز خسته کننده ای بود
قیه ی روزا هم به همین منوال گذشت..دیگه روز آخر خسته شده بودیم..چون تقریبا تمام شهرو گشتیم..باکشتی به قسمت آسیایی شم رفتیم..اونجایی ها اکثرا مسلمون بودن ولی بازای خیلی خوبی داشت..حتی منم از قسمت آسیاییش خیلی خوشم اومد..
روزی که پرواز داشتیم عجیب دلشوره گرفته بودم...آخه وقتی هم زنگ میزدم به مبایل مامان و بابا جواب نمیدادن..
وقتی رسیدیم اول رفتیم خونه چمدون ها رو گذاشتیم و لباس عوض کردیم و سریع به خونه ی بابا رفتیم..عسل برعکس من بی خیال و خوشحال بود..آخه خبر نداشت که جواب نمیدادن..از وقتی رسیدیم هم خیلی زنگ زدم اما باز جواب نمیدن..
به در خونه که رسیدم برق سه فاز از سرم پرید..تمام دیوار های دمه در پر بود از پارچه های سیاه و عرض تسلیت..یعنی چی؟تو این یه هفته چه اتفاقی افتاده..تا خودمو عسل رو به داخل رسوندم یه قرن گذشت اونجا بود که دیدم همه ی همسایه و فامیل دور و نزدیک و دوست و آشنا با لباس سیاه دور مامانم نشستن...
داد زدم:
-اینجا چه خبره؟
اونا که تازه متوجه ما شدن با بهت بهمون نگاه کردن.. پسر یکی از دوستای بابام که اسمش حسین بود دستمو گرفت و گفت:
-کیان جان تسلیت..بابات
بعد سرشو انداخت پایین با صدای جیغ عسل به سمتش برگشتم..نشسته بود روی زمین و داشت ضجه میزد...خودم که شکه بودم نمیدونستم باید چکار کنم..آخه کی؟چطور؟
بعد از یه ساعت که بزور عسلو دراز کردم و بهش سرم تزریق کردم تا بخوابه..بالاخره به حرف اومدم..رفتم پیش مامان و گفتم:
-مامان چی شده؟
مامان با گریه گفت:
-سه روز پیش بود که یه قرار کاری خارج از شهر داشت..هر چی بهش گفتم نمیخواد شب دیر وقت برگردی گفت نه نمیتونم تنهات بزارم..با سرعت داشت میومد که ماشینش رفت زیر کامیون..برای همیشه رفت و تنهام گذاشت...
مامانو بغل کردم و سعی داشتم آرومش کنم:
مامان-کیان بابات نیس تنها شدم بی کس شدم چکار کنم؟
-مامانم عزیزم مگه ما میزاریم؟مگه میزارم حس کنی بی کسی؟ پسرت هست قربونت برم عزیزم تو فقط گریه نکن..دنیا رو به پات میریزم..ولی آخه چرا همون موقع بهمون نگفتین؟
-که چی بشه؟ماه عسلتون رو خراب می کردم؟
-مامان ماه عسل مهم تر بود یا تو؟
مامان با این حرفم دوباره زد زیر گریه نمیدونم چرا...خودم هم یه بغض بزرگ توی گلوم بود اما الان وقت گریه نیس من باید مراقب مامان و عسل باشم نه اینکه با گریه هام اونا رو غمگین تر کنم..بابا..قربونش..امروز روز سومش بود..حتی توی مراسم خاکسپاریش هم نبودم..ببخشم بابایی.. پسر خوبی برات نبودم
عمو وقتی فهمید خودش تنها اومد ایران و دو روز موند و رفت..نه زن عمو نه رامین به خودشون زحمت ندادن بیان..البته بهتر که نیومدن..
دو ماه گذشت مامان هنوزم خیلی غمگینه...همش یا داره گریه می کنه یا از خاطراتش با بابا میگه..عسل هم داغونه اما بخاطره مامان مجبوره مثله من خودشو کنترل کنه..اما از گریه های شبونه اش می فهمم که چه دردی می کشه..ما وسایلمون رو جمع کردیم و اومدیم توی همین خونه تا با مامان زندگی کنیم..عفت خانوم هم که الان حدودا یه سال بود رفته بود روستاشون بعد از فوت بابا اومد تا دوباره باهامون زندگی کنه...با به معرفت اون...بعد از مراسم چهلم دوباره همه رفتن...دوباره ما شدیم همون خانواده ی کوچیک...اما بابا دیگه کنارمون نبود...و این به معنای واقعی نابودی برای هممونه امروز فهمیدیم عسل بارداره برای همین هم با هم اومدیم بیرون تا برای مامان یکمی خرید کنیم و بعد هم شیرینی بگیریم و بریم خونه...مامان تعجب کرد آخه عسل توی این مدت اصلا نمیرفت بیرون..وقتی رسیدیم خونه و مامان موضوع رو فهمید بعد از دوماه لبخندشو دیدم.
-الهی قربونتون برم...بالاخره مادربزرگ شدم..
من-مامانم خدا نکنه..در ضمن شما به این جوونی..اون پدر سوخته غلط کرده بهت بگه مادربزرگ
عسل-نخیرم به بچه ام چیزی نگو
هممون خندیدیم..شام بردمشون رستوران تا از این حال و هوای غمزده خارج بشن...
عسل حدودای شش ماهش بود که یه شب که سر کار بودم مامان اومد پیشم تو بیمارستان و گفت:
-کیان زود باش بیا که عسل درد داره الان آوردمش بیمارستان دکتر میگه باید زایمان کنه
-مامان؟چی میگی؟؟الان باید بدونم؟
بعد دویدم به طرف اتاق عمل که فهمیدم دکتره رفته داخل..وای خدا عسل شش ماهش بیشتر نیس خطرناکه......نکنه اتفاقی براش بیفته....
بعد از چند ساعت که به من چند قرن گذشت پرستاری با پسرم به سمتمون اومد با دیدنش که مثل فرشته ها خوابیده بود خیلی خوشحال شدم گفتم:
-خانوم پرستار حال بچه خوبه؟
پرستار-بچه خوبه ولی مادرش.......
فریاد زدم مادرش چی شده زنم کجاس؟
پرستار-اقای محترم اینجا بیمارستانه
-زنمو کشتی بعد میگی اینجا بیمارستانه؟؟؟نمیدونی بدون اینجا بیمارستان خود منه
پرستاره اول کمی تعجب کرد ولی بعدش گفت:
-اقای محترم....
-این بیمارستانو به اتیش میکشم
پرستار-بابا زنت ....
-زنمو کشتین میکشمتون
-زنت نمرده بابا
-ها؟نمرده؟
-چیه نکنه ناراحت شدی؟
-نه اون نمیمیره اون یادش با من میمونه
-بابا زنت زنده اس
-کجاس؟باید ببینمش
در همین حین که همه دورمون جمع بودن و میخندیدن مامان اومد سمتم و منو به طرف تختی که عسل روش بود برد دیدمش که بی هوش بود اروم بر پیشونیش بوسه ای زدم..
عسل-کیا من میگم اسم این بچه باید آرتین باشه
-من میگم امیر علی رو حرفم حرف نزن
مامان گفت:
-اصلا قرعه میندازیم
عسل –قبوله
من اسمه آرتین رو دوس داشتم اما میخواستم سر به سر عسل بزارم..
-یه چند لحظه صبر کنین شیرشو بخوره بچه ام..
بعد از اینکه عشق بابا شیر خورد عسل دادش به دست مامان و رفت برگه بیاره...قرعه رو من برداشتم اما اسم آرتین در اومد عسل خوشحال بود و پرید گونمو بوسید که من با شک اون یکی کاغذ هم باز کزدم دیدم بله..اون یکی هم آرتینه..عسل که دستش رو شده بود بلند شد و شروع کرد به دویدن که رفتم دنبالش و بالاخره توی اتاقمون گیرش انداختم:
-از من فرار میکنی جوجو؟
-کیا........میدونی خیلی دوست دارم؟
-عسل نقطه ضعفمو گرفتی دستت ول نمکنیا..
دوباره خودشو لوس کرد و گفت:
-جون من آرتین باشه
بغلش کردم و گفتم:
-مگه میتونم چیزی بگم؟؟رو حرف خانوم طلای خودم که نمیتونم حرف بزنم
عسل خواست جواب بده که نزاشتم و لبامو روی لباش گذاشتم........




........
وقتی رسيدی كه شكسته بودم ...
از همه ی آدما خسته بودم ...
وقتی رسيدی كه نبود اميدی ...
اما تو مثل معجزه رسيدی ...
وقتی رسيدی كه شكسته بودم ...
از همه ی آدما خسته بودم ...
بعد يه عالم اشك و بغض و فرياد ...
خدا تو رو برای من فرستاد ...
خوب ميدونم جای تو رو زمين نيست ...
خيليه ، فرق تو فقط همين نيست ...
آدمای قصه های گذشته ...
به كسی مثل تو ميگن ؛ فرشته ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
رسيدی از يه جا كه آشنا بود ...
شبيه تو ، فقط تو قصه ها بود ...
تو از يه جای خيلی دور اومدی ...
قفلو شكستی مثل نور اومدی ...
تو همونی كه آرزوی من بود ...
هميشه هر جا ، روبروی من بود ...
شبا تو خوابم تو رو ديده بودم ...
خيلی شبا بهت رسيده بودم ...
خوب ميدونم جای تو رو زمين نيست ...
خيلیه ، فرق تو فقط همين نيست ...
آدمای قصه های گذشته ...
به كسی مثل تو ميگن ؛ فرشته ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
فرشته ی نجات ، فرشته ی نجات ...
تو جون ازم بخواه ، اونم كمه برات ...
بالاخره تمام شد.......


Heart Heart Heart Heart Heart Heart Heart Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط مهرسا{شیطون}
آگهی
#2
انتقال داده شد!
پاسخ
#3
(09-05-2016، 23:03)_.titixLei._ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
انتقال داده شد!

منظورت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
پاسخ
#4
(10-05-2016، 12:14)خاص فقط خداس نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-05-2016، 23:03)_.titixLei._ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
انتقال داده شد!

منظورت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

موضوعتونو از بخش ورزشی انتقال دادم ب بخش رمان!
پاسخ
#5
(10-05-2016، 15:04)_.titixLei._ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(10-05-2016، 12:14)خاص فقط خداس نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(09-05-2016، 23:03)_.titixLei._ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
انتقال داده شد!

منظورت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

موضوعتونو از بخش ورزشی انتقال دادم ب بخش رمان!

دمت جلیز وبلیز Tongue Tongue Tongue Tongue
عاشق خودممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
Heart  

دنیا رو رو عشقه
البته با وجود خودم

دوستت دارمممممممممممممممممممم سحر خوشمله

خودمماااااااااا

فکر بد نکیند
Tongue  
پاسخ
#6
اینو خونده بودم خیلی کوتاه بود
پاسخ
آگهی
#7
والاع تو جامعه ما هر چیزی اتفاق می افته
دمت جلیز بلیز
پاسخ
#8
عالی بود
پاسخ
#9
وای بازم رمان بزار ممنون
پاسخ
 سپاس شده توسط هــاانـا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان