03-01-2013، 19:31
شب بود مثل همیشه بالشتش رو جابه جاکرد خیس خیس بود آروم دوباره باصدایی خفه شروع به گریه کرد اما فایده ای نداشت اون رفته بود بر نمی گشت هیچ وقت.وقتی اون کاغذ دیواری ها را کنده بود به شدت دعوایش کرده بود اما حالا آن کاغذ دیواری ها را می بوسید و روی سینه اش می گذاشت
دو روز یش روز پدر بود فرزندش با کاغذ دیواری های اتاقشان کادویی نامرتب درست کرده بود و به او داده بود و گفت پدر روزت مبارک اما او به شدت دعوایش کرده بود اما امروز حسرت می خورد چون فرزندش در راه بازگشت از مهد کودک مرده بود و برای او چیزی جز یک کاغذ دیواری پاره نگذاشته بود پس از ان ماجرا همسرش اورا ترک کرده بود و رفته بود و او تنها در اتاق با یک بالشت خیس می خوابید ودیگر هیچ چیز نداشت
داستانو خودم گفتم سپاس را بدهید
دو روز یش روز پدر بود فرزندش با کاغذ دیواری های اتاقشان کادویی نامرتب درست کرده بود و به او داده بود و گفت پدر روزت مبارک اما او به شدت دعوایش کرده بود اما امروز حسرت می خورد چون فرزندش در راه بازگشت از مهد کودک مرده بود و برای او چیزی جز یک کاغذ دیواری پاره نگذاشته بود پس از ان ماجرا همسرش اورا ترک کرده بود و رفته بود و او تنها در اتاق با یک بالشت خیس می خوابید ودیگر هیچ چیز نداشت
داستانو خودم گفتم سپاس را بدهید