امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان گونه ی نوازش سایه | نویسنده mahsa.ksz | خودم( خیلی قشنگه بیا تو )

#11
من از رمان نصفه متنفرم میشه وقتی تمومش کردی بهم خبر بدی بیام بخونم؟
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
 سپاس شده توسط shiad
آگهی
#12
(15-06-2016، 1:29)ستایش*** نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
من از رمان نصفه متنفرم میشه وقتی تمومش کردی بهم خبر بدی بیام بخونم؟
باش
حداقل اینجا نظر بده

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=259264&pid=3211810#pid3211810
(;
پاسخ
#13
چشم حتما
نبستـه ام به كس دل،نبستـه كس به مـن دل
چو تخته پاره بر موج 
رهـــا
رهــــــــا 

رهـــــــــــــــــــــــ ـــــــا من
پاسخ
 سپاس شده توسط eli khanoom
#14
شخصیت های رمان / پارسا / رها /
تکمیل شدند

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=259264&pid=3211810#pid3211810
(;
پاسخ
 سپاس شده توسط eli khanoom ، ستایش***
#15
فرهیخته با دیدنم تعظیم کوتاهی کرد و شروع به توضیح دادن کرد
_ سلام آقا. خسته نباشید . میخواستم اطلاع بدم که امروز آقایی به خونه تماس گرفتن و با شما کار داشتن وقتی بهشون گفتیم که شما خونه خونه تشریف ندارین تلفن رو قطع کردن .
با سر بهش فهموندم که متوجهم و دوباره به سمت اتاق راهی شدم. حتما نجابتی بوده چند وقته زیاد سر به سرم میذاره اما باید اینو بدونه پارسا کامرانی از اون ادمایی نیست که بشه باهاشون بازی کرد اما خب متاسفانه خودش اینو نمیدونه که فعلا توسط من به بازی گرفته شده. خودم رو پرت کردم روی مبل سلطنتیم و به آتش نیمه جونی که از بین چوب های نیمه سوخته زبانه میکشید خیره شدم منتظر بودم تا پاندول ساعت به صدا دربیاد صدایی که برای من ارمغان آور شروع دوباره و برای طعمه هام ارمغان آور پایان.پایانی که هیچ آغازی در پی نداشت عقربه ی دقیقه شمار نقره ای روی عدد 12 ایستاد و بعد صدای ساعت به جای جای خونه سرک کشید
چشم از ساعت گرفتم دستامو روی دسته مبل گذاشتم و از روی مبل بلند شدم سالن در تاریکی مطلق بود و تنها روشنایی همیشگی اتاق شومینه بودبا اینکه روشنایی کمی داشت به طرف شومینه رفتم با میله چوب ها رو حرکت دادم تا شعله ی آتش بیشتر بشه.
عجب فضای وهم اوری. درست مثل خودم. از اتاق بیرون و به سمت راه پله ی مارپیچی مقابل اتاق رفتم. سکوت خونه با برخورد پاشنه ی کفش هام به سرامیک کف سالن را درهم میشکست.از راه پله مملو از تابلوهای قیمتی عبور کردم و وارد راهرو شدم راهرو با دیوار های دارای مشعل روی دیوار روشن شده بود و منتهی به اتاقی میشد که گذشته ی منو مشخص میکرد بلاخره رسیدم و انگشتای دست راستم رو به سمت دستگیره در سوق دادم سرد بود به سردی دل من به سرد موجودی من و به سردی لحن و کلام من... قبل از اینکه در رو باز کنم فکر کردم فکر کردم که الان باید خودم رو برای شنیدن چه چیزایی آماده کنم اصلا حرفی میزنه؟ چیزی میگه؟ تصمیمم رو گرفتم و دستگیره رو به سمت پایین کشیدم . سایه اش رو دیوار افتاده چون فقط یه چراغ داخل اتاق روشن بود که اونم نور کمی رو ار خودش منعکس میکرد. جلو تر رفتم، پشتش به من بود و به خاطر همین متوجه حضور من نشد اما خواستم که خودم رو واسش نمایان کنم دوباره قدم به قدم برداشتم و جلوش ایستادم. سرش رو بالا اورد و با دیدنم هر چی نفرت داشت ریخت داخلشون . پوزخند زدم باید جواب این همه پررویی رو میدادم. باید .
داخل قانون من هرکسی که زهر ریخته باید زهر بخوره اما به نوع خودش. لب از لب گشودم و به جدال زبونی کشیدمش
+ با خشم منو نگاه نکن که میترسم آقای برزو شایانی!
اخماش رو کشید تو هم. با یه دست چسب روی دهنش رو کشیدم تا بتونه پاسخ سوال های بی جوابم رو بده
برزو _ تو کی هستی ؟ به چه جراتی منو اینجا زندانی کردی؟
دورش قدم رو رفتم و پشتش ایستادم دستام رو گذاشتم رو شونه اش خیلی آروم خم شده ام و داخل گوشش زمزمه کردم
+ من پارسام. پارسا کامرانی ! پسر شاهین کامرانی به یاد اوردی؟
(;
پاسخ
 سپاس شده توسط eli khanoom ، ستایش***
#16
رفتم روبروش میخواستم عکس العملش رو ببینم چند دقیقه خیره نگاهم کرد ترس داخل چشماش لونه کرده بود اما باهاش مبارزه میکرد تا بروزش نده ، نمیتونست
برزو_ از کجا حرفت رو باور کنم ؟ سند داری ؟ مدرک داری؟
یه صندلی از اون ور اتاق اوردم و روبروش نشستم دستام رو زدم زیر چونه ام
+ هم سند دارم هم مدرک ! اما لازم به رو کردنشون نمیبینم برزوجان! فقط میخوام یه سوال ازت بپرسم همین! یا با زبون خوش جوابمو میدی یا اینکه مجبورم میکنی از طریق راه های دیگه وادار به اقرار کردنت کنم. انتخاب با خودته
کمی مکث کردم و ادامه دادم
+ پدر من کجاست؟
(;
پاسخ
 سپاس شده توسط eli khanoom ، ستایش***
آگهی
#17
بقیش؟؟؟؟؟؟
پاسخ
#18
سلام
ببخشید که دیر شد
به هر حال منم یه مشکلاتی دارم
اما از این به بعد سعی می کنم به موقع بذارم






نگاهم به سمت پایین حرکت کرد ... و روی نیم تنه اش ایستاد... سینه اش به تندی بالا و پایین میرفت و به خاطر عرقی که کرده بود براق شده بود... دونه های درشت عرق از روی گردنش ، روی سینه و دنده های عضله ایش پیچ و تاب میخوردند .
صدای وحشت زده اش رو شنیدم :
_ نمیدونم ... به جون خودم نمیدونم
از عجزش لذت می بردم ... از لرزش صداش که ناشی از ترسشه ... از اینکه قصد جونشو کرده که خودشو قسم میده ...
او مثل یه پرنده ، خودش و زندگیش در چنگال دستای من اسیره و تا وقتی که نخوام ، هیچی عوض نمیشه...
دوباره ناله کرد :
_ چی میخوای ازم ؟ من پدرت رو نمیشناسم !
دروغ میگه ! هه ! تو روز روشن دروغ میگه !
زمزمه وار در جوابش گفتم :
+ تا وقتی که چیزی نگی ... جونتو
سرش رو بالا آورد و بی هدف به جایی که فکر میکرد اونجا هستم خیره شد ... چشماش دو دو می زد . ترسش به من حس قدرت میداد ... یه حس ناب ... حسی که دوست داشتم هیچ وقت از بین نره ... دست از قدم رو رفتن باز داشتم و کاملا مقابلش قرار گرفتم ... چشم در چشم هم ... اون در فکر آینده ای نامعلوم که من براش رقم میزدم و من در فکر آینده ای که به آرامش روحم ختم می شد ...
+ الان وقته مجازاته ... مجازات ... توی دادگاه من ... با قضاوت من ... دادگاهی که فقط دو حکم داره یا مرگ یا ...
مکث طولانی کردم تا واکنشش رو ببینم . رگ روی پیشونیش به وضوح می پرید . نفساش تند تر شده بود . + یا زندگی
به سمت دیوار مقابل در رفتم . مات بهم نگاه می کرد .
+ جوابم بده ! پدرم کجاست ؟
فقط خیره نگاهم می کرد و حرفی نمی زد...
+ نشنیدم چی گفتی ؟ بلند تر بگو !
جوابی نداد . بهش نزدیک تر شدم ... سرشو بلند کرد ... پوزخندی بهم زد و گفت :
_تو یه دیوونه ای !
پوزخندی بهش زدم و گفتم
+ می دونی تاوان توهین به من چیه ؟
پوزخندمو با پوزخند جواب داد . چاقو رو از جایی که همیشه در بدنم مخفیش میکنم دراوردم . تیغه اش در انعکاس با شعله های هزار رنگ آتش برق میزد .
(;
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش***
#19
عالییییی

عالیییییی
پاسخ
#20
صدای وحشت زده اش رو شنیدم :
_ نمیدونم ... به جون خودم نمیدونم
از عجزش لذت می بردم ... از لرزش صداش که ناشی از ترسشه ... از اینکه قصد جونشو کرده که خودشو قسم میده ...
اون مثل یه پرنده ، خودش و زندگیش در چنگال دستای من اسیره و تا وقتی که نخوام ، هیچی عوض نمیشه...
دوباره ناله کرد :
_ چی میخوای ازم ؟
انکار میکنه که میدنه چی میخوام ازش ! هه !
زمزمه وار در جوابش گفتم :
+ چی میخوام ازت ؟ خب این سوال قابل بحثیه ! تا وقتی که چیزی نگی ... جونتو
سرش رو بالا آورد و بی هدف به جایی که فکر میکرد اونجا هستم خیره شد ... چشماش دو دو می زد . ترسش به من حس قدرت میداد ... یه حس ناب ... حسی که دوست داشتم هیچ وقت از بین نره ... دست از قدم رو رفتن باز داشتم و کاملا مقابلش قرار گرفتم ... چشم در چشم هم ... اون در فکر آینده ای نامعلوم که من براش رقم میزدم و من در فکر آینده ای که به آرامش روحم ختم می شد ...
+ الان وقته مجازاته ... مجازات ... توی دادگاه من ... با قضاوت من ... دادگاهی که فقط دو حکم داره یا مرگ یا ...
مکث طولانی کردم تا واکنشش رو ببینم . رگ روی پیشونیش به وضوح می پرید . نفساش تند تر شده بود . + یا زندگی
به سمت دیوار مقابل در رفتم . مات بهم نگاه می کرد .
+ جوابم بده ! پدرم کجاست ؟
فقط خیره نگاهم می کرد و حرفی نمی زد...
+ نشنیدم چی گفتی ؟ بلند تر بگو !
جوابی نداد . بهش نزدیک تر شدم ... سرشو بلند کرد ... پوزخندی بهم زد و گفت :
_تو یه دیوونه ای !
پوزخندی بهش زدم و گفتم
+ می دونی تاوان توهین به من چیه ؟
پوزخندمو با پوزخند جواب داد . چاقو رو از جایی که همیشه در بدنم مخفیش میکنم دراوردم . تیغه اش در انعکاس با شعله های هزار رنگ آتش برق میزد .


تیغه رو از پهنا روی صورتش کشیدم جوری که هم سرما رو حس کنه و هم آسیبی بهش نرسه . من آدمی نبودم که بخوام اول کاری آسیبی به طعمه ام بزنم ! همیشه رنج می دادم . رنج !
+ به امید نابودیت ... در مورد جواب فکر کن
دوباره همون شیرینی تلخ به وجودم سراریز شده بود . ولی من تلخیش رو به جون می خریدم . از اتاق خارج شدم . یه دستمو تو جیب شلوارم فرو کردم و به سمت اتاق کار رفتم . درون اتاق رفتم . به اندازه کافی ازش زهر چشم گرفته بودم که مطمعن باشم به سوالام جواب میده . روی صندلی نشستم . با پام صندلی رو چرخوندم و به تخته ی سفید رنگ مقابلم خیره شدم ، نمی دونم چقدر مونده تا به هدف بزرگی که سال هاست چشم انتظارشم ، برسم . هدفی که براش خودمو عوض کردم ...
شدم یه نفر دیگه ... کسی که خودم هم نمی شناسمش .
(;
پاسخ
 سپاس شده توسط ستایش***


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان