امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان اریکا-نویسنده:نادیا و هیوا

#1
+آپدیت میشود.

:499:قسمت اول
_____________________________________________________

پاهای ناتوانش را روی زمین می کشید و بلند بلند قدم بر می داشت. دیگر توانی برای دویدن نداشت. سینه اش می سوخت و نفس کشیدن برایش دشوار بود. همان اول که از خانه بیرون زد احساس کرد کسی تعقیبش می کند، و حالا گیر چند پسر افتاده بود و نمی دانست در این خیابان وسیع و خالی از سکنه چه کند؟ در این میان مزاحمان دست بردار نبودند و با حرف های چندش آورشان او را می آزردند. سه پسر که در ماشین خود با هر قدم اریکا به دنبالش می آمدند. اریکا که دیگر جانی در بدن نداشت به ناگاه تعادلش را از دست داد و روی زمین آسفالت ولو شد. پسرها از ماشین بیرون آمدند و با خنده های بلند خود بر وحشت اریکا افزودند. پسر اولی که موهای بلندی داشت و لباس چسبانی پوشیده بود، به طرف اریکا رفت و با چشم های حریصش او را نظاره کرد و گفت: - خانوم خوشگله... نگفتی این وقت شب بیرون رفتن ازخونه خطر داره؟ اریکا همانطور که می لرزید روی زمین نشست و خود راجمع کرد، در حالی که ترس را با تک تک اعضای بدنش حس می کرد نگاه شرر بارش را به او دوخت و با نفرت بر سرش فریاد زد: - خفه شو آشغال... از پشت پرده ی اشک به آنها نگاه کرد و ادامه داد: - دست از سرم بردارین! برید گمشید! پسرها خنده ی بلندی سر دادند. پسر دومی جلو آمد و روبه روی او نشست. موهایی کوتاه و چشمانی زاغ داشت، با لبخند کریهی گفت: - اوه اوه... دست از سرت برداریم؟! و دستش را به طرف صورت خیس از اشک اریکا برد و ادامه داد: - عمرا جیگر! شم ... اریکا با نفرت دست او را کنار زد. درحالی که دندان هایش را روی هم می فشرد تا از ترسی که تمام وجودش را گرفته بود به هم نخورد، میان حرفش پرید و گفت: - اگه گورتون و گم نکنید با همین دستای خودم تیکه تیکتون می کنم! حتی خودش هم باور نداشت که چنین حرفی زده باشد. هر سه پسر با نگاه کردن به هم زیر خنده زدند. یکی از آن ها با صدایی نسبتا زنانه گفت: - ای وای ترسیدم! در این میان اریکا که فرصت را مناسب می دید پسر چشم زاغ را به عقب هل داد و از جایش بلند شد. به نگاه متعجب آن ها خیره شد و چند قدمی به عقب رفت. و بعد خیلی سریع شروع به دویدن کرد. دو پسر دیگر با خنده به دوست خود و فرار اریکا نگاه می کردند. پسر چشم زاغ از جا برخاست و با عصبانیت و قدم هایی بلند به دنبال اریکا دوید. - ولش کن فرشید! همانطور که می دوید ماشینی را دید که با سرعت از کنارش رد شد و کمی جلوتر ایستاد. خوشحال از اینکه کسی پیدا شده لبخند خسته ای زد و سعی کرد قدم هایش را بلندتر کند. پسر چشم زاغ هنوز هم به سمتش می آمد. مردی مسن با موهایی جوگندمی ازماشین پیاده شد و به سمت اریکا که چند قدمی بیشتر از او فاصله نداشت رفت. اریکا وقتی به مرد رسید با وحشت به چشمان او نگاه کرد و در حالی که نفس نفس می زد، سینه اش را در چنگ فشرد. مرد با نگرانی ای توام با عصبانیت زیادی گفت: - ار... اتفاقی افتاده؟! چی شده؟! اریکا که نای حرف زدن نداشت با دست به پشت خود اشاره کرد و گفت: - اون... اونا... مزاحم... مزاحمم شدن. مرد با اخم به پسران جوان که هر سه در حال فرار بودند نگاه کرد و زیر لب گفت: - تو برو توی ماشین. پسر چشم زاغ که نزدیک تر از دو پسر دیگر بود قدمی به عقب برداشت، دندانی به هم فشرد و در حالی که عقب عقب می رفت فریاد زد: - ماشین و روشن کن، اوضاع خیطه! مرد میانسال دستی در هوا تکان داد و باعصبانیت فریاد زد: - ای حرومزاده ها. پسر چشم زاغ آخر از همه و لنگان به ماشین رسید، بعد از سوار شدن ماشین با ویراژ شدیدی از جا کنده شد. مرد درحالی که به دور شدن ماشین خیره شده بود، سری از روی تاسف تکان داد. به دخترکی که درماشینش نشسته بود نگاه مهربانی کرد و خود سوار ماشین شد.  - این موقع شب... توی این خیابون خلوت چی کار می کنی؟ اریکا سرش را پایین انداخت و با گریه گفت: - بخدا... بخدا من از اون دخترا نیستم. من ... من... من دیگه بر نمی گردم به اون خونه، اونجا جای من نیست، من... نمی تونم برگردم خونه! و گریه اش شدت بیشتری گرفت. - می تونی به من بگی مشکلت چیه؟ شاید باید بپرسم که مشکلت با خانواده ات چیه؟! اریکا در حالی که اشک می ریخت سرش را به نشانه ی منفی به دو طرف تکان داد. مرد با مهربانی چشمانش را روی هم فشرد و گفت: - ایرادی نداره دخترم. دیگه گریه نکن. من امشب تورو می برم پیش خانواده ی خودم. بعدا درباره ی مشکلت حرف می زنیم. راستی اسمت چیه؟ چند سالت بود؟  اریکا زیر چشمی با نگاه متعجب خود مرد را برانداز کرد. او سوالش را طوری پرسیده بود که انگار قبلا درباره سن خود به او اطلاعات داده و او به خاطر نمی آورد! با صدایی که خود به سختی می شنید جواب داد: - م... من... اریکا... حرف بیشتری نزد و سکوت کرد. مرد لبخند خسته ای زد و سری تکان داد. اریکا نمی دانست چرا، اما حسی در قلبش می گفت که به آن مرد اطمینان کند. انگار که آن مرد را می شناخت. اول همراهی مرد را قبول نکرد اما باحرف هایی که او زد تقریبا قانع شد. چاره ای جز این نداشت. می ترسید که از چاله داخل چاه بیفتد. چه می کرد غیر از این؟! با خود گفت: «هر جا غیر از اون خونه ی لعنتی!» مرد گوشی همراهش را درآورد و رو به اریکا گفت: - من یه تماس با منزل می گیرم. و از ماشین پیاده شد. زمانی که به منزل مرد رسیدند او به سمت اریکا برگشت، لبخندی زد و گفت: - پیاده شو دخترم. اریکا با ترس و لرز دست به دستگیره برد و آرام دَر را باز کرد. پاهای لرزانش را روی زمین گذاشت و با تکیه بر ماشین سعی کرد بایستد. مرد دَر ورودی راباز کرد و اریکا توانست داخل را ببیند. حیاط بسیار بزرگی را مقابل خود می دید. سر تا سر حیاط را درختانی کوچک و بزرگ پوشانده بودند و این زیبایی طبیعی محسور کننده بود. اریکا از جایش تکان نخورد و نفسش را در سینه حبس کرد. مرد که داشت وارد خانه می شد با دیدن بدن لرزان اریکا کامل به سمت او برگشت، ترس و وحشت را در چشمان او خواند، لبخند غمگینی زد و گفت: - نترس دخترم. الان همسرم و صدا می کنم... نترس... و به سمت خانه نگاه کرد و با صدای بلندی گفت: - مهناز خانم؟ مهناز جان؟ بیا با مهمونمون اومدم. درست یک دقیقه بعد زنی بلند قد با چشمانی آبی، ابروانی کمانی و لب و دهانی متناسب، که به صورت گردش می آمد، قدم به بیرون گذاشت. انگار که از قبل منتظر آمدن آنها بود. نگاهش میان همسرش و اریکا چرخ خورد؛ لبخند ملیحی زد و گفت: - سلام حامد جان. و به سمت اریکا نگاه کرد و لبخند دیگرش را تحویل او داد. - سلام عزیزم، خوش اومدی. طوری به اریکا نگاه می کرد که او احساس کرد این زن از قبل منتظر ورودش بوده است. نگاهش رنگی از آشنایی داشت. زن که اسمش مهناز بود گفت: - چه مهمون خوشگلی! چی شده ما افتخار آشنایی با این خانم رو داریم حامد جان؟ و به همسرش نگاه کرد. - اریکا جان دختر همکارم هستند، اومده... کمی مکث کرد و اضافه کرد: - پیش من دوره ببینه. در حالی که کتش را در می آورد ادامه داد: - یه مشکلی هم برای خانواده ش پیش اومده که همکارم مجبور شده دخترش و یک مدتی از خونه دور کنه. ازم خواست که برم دنبالش، یه مدت پیش ما باشه، که هم توی درسش بهش کمک کنم، هم همگی هواش و حسابی داشته باشیم. اریکا بوضوح رنگش پرید. از دروغی که مرد گفته بود حسابی تعجب کرده بود و نمی دانست چه بگوید. حتی فکرش را نمی کرد که آن مرد به او چنین لطفی کند. آن هم یک غریبه! با تعارف مهناز خانوم به داخل خانه قدم گذاشت. مهناز خانوم او را به زور روی مبلی نشاند. سرش را پایین انداخت و کوله اش را محکم تر چسبید. صدای حامد خان را شنید که از همسرش پرسید: - مهرسا کجاست؟ - فردا کلاس داشت زودتر خوابید. حیف شد مهمون عزیزمون رو زیارت نکرد. اریکا در فکر حرف های مهناز خانوم بود: «یه جوری نگاه می کنن... یه جوری حرف می زنن انگار منتظر بودن! یه چیزیشون می شه! خدایا کمکم کن.» با صدای مهربان او به خود آمد. - شام خوردی؟ سری به نشانه ی منفی تکان داد. - می خوری؟ باز هم سر تکان داد و خیره نگاهش کرد. - پس بیا اتاقتو بهت نشون بدم. حامد خان در حالی که روی مبل می نشست گفت: - راستی این اریکا خانم ما وقت نکرد وسیله ی زیادی همراه خودش بیاره. کارا یک کمی عجله ای شد. یه دست لباس تر و تمیز بهش بده مهناز جان. خواست بگوید لباس دارد اما بی خیال شد و فقط نگاه کرد. با اشاره ی مهناز خانم به سمتش رفت و با او هم قدم شد. از پله ها بالا رفتند. مهناز خانم اتاقی را به او نشان داد و گفت که اتاق ستاره است. موقع گفتن این حرف نگاه غمگینش را به اریکا دوخت. - اتاق کناریت هم برای مهرسا هستش که الان خوابه. و بعد از گفتن یک سری توضیحات دیگر رفت. با نگاه کردن به اطراف اتاق خیلی سریع نگاه غمگین او را فراموش کرد. اتاقی کوچک اما زیبا بود. خیلی دوست داشت بپرسد ستاره کیست؟ یا آن یکی اتاق که بزرگتر از اتاق مهرسا و ستاره به نظر می رسد برای چه کسی است؟ به دیوار های اتاق خیره شد. دیوار ها سوسنی رنگ بود، همینطور ملافه و پرده ها، نزدیک تخت کمدی قرار داشت. روی تخت نشست و به بالشت تکیه داد. تمام بدنش درد می کرد و کوبیده شده بود. چند شب می شد که خواب و خوراک درست و حسابی نداشت. در همین حال که به وقایع آن شب فکر می کرد بدون اینکه خود بخواهد به خوابی عمیق فرو رفت. با صدای داد و بیدادی که از بیرون می آمد چشم باز کرد. خواست سرش را بچرخاند اما دردی که در گردنش پیچید مانع از حرکت او شد. دست راستش را بالا آورد و روی گردنش گذاشت. همانطور که دراز کشیده بود به سرو صدای بیرون گوش سپرد. حامد خان با صدای نسبتا بلندی فریاد می زد: - صبر کن! آرین... با توام! تا 7 صبح کدوم گوری بودی پسره ی احمق؟! صدای بلند پسری را شنید. پسر با گستاخی و لحن بدی گفت: - اهههههه! فقط گیر بدینا! فقط گیر بدین. رفته بودم خر زنی و درسخونی... خوب شد؟! حامد خان با خشم گفت: - درس؟! کی؟ اونم تو؟ فکر کردی اون مدیریت رو تو قبول شدی؟! اون همه معلم خصوصی بگیر کلاس های جور واجور بنویس... آخرشم با رشوه قبول شدی احمق... که من احمق تر از تو خجالت نکشم بگن پسر دکتر احدی یه دیپلم هم نداره. آبرو برای خودت و ما نذاشتی بس نیست؟! خیلی دوست داشت بداند آن پسر کیست که حامد خان اینطور با عصبانیت درباره اش حرف می زند، البته حدس می زد که پسر او باشد. حامد خان را مردی مهربان دیده بود. اصلا فکرش را نمی کرد چنین حرف هایی از او بشنود. پوزخندی زد و به این فکر کرد هر کسی در خانه اش مشکلات خودش را دارد. «اما مشکل شماها به بزرگی مشکل من نیست!» صدای مهناز خانوم را شنید که گفت: - یکم آروم تر! با این داد و فریاد شماها اریکا بیدار می شه. آرین خنده ای عصبی کرد: - اریکا دیگه کدوم خریه؟! - آدمت می کنم بذار به موقع ش... حالا در دلش به حامد خان حق می داد که عصبانی باشد. بدون هیچ دلیلی آن مرد را دوست داشت. بیشتر که فکر کرد دید دلیلی از این واضح تر که او را از چنگال سه گرگ نجات داده. با شنیدن صدای دَر چشمانش را بست. سعی کرد از لرزش پلک هایش جلوگیری کند. عطر زنانه ای که در اتاق پیچید او را مطمئن کرد که مهناز خانم وارد اتاق شده است. صدای خش خش پارچه ای آمد، متوجه شد مهناز خانم چیزی را روی میز گذاشت. بعد از گذاشتن لباس روی میز با مهربانی اریکا را صدا کرد. اریکا خیلی جدی نقش یک دختر خواب آلود را بازی کرد و چشم گشود. چشمانش را تنگ کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت: - سلام. صبح... بخیر. مهناز خانم لبخند اریکا را با تبسمی گرم جواب داد: - صبح تو هم بخیر. خوب خوابیدی؟ اریکا به آرامی ملافه را از روی خود کنار زد و روی تخت نشست. - بله، خوب خوابیدم خا... خانم. مهناز خانم کمی به سمت جلو متمایل شد و دست او را در دست گرفت و فشرد: - اصلا دوست ندارم باهام رسمی حرف بزنی. راحت باش. خود را عقب کشید و ادامه داد: - مهرسا از صبح منتظرِه که تو رو ببینه. - من! مهناز از جایش برخواست و به سمت در رفت. انگار که چیزی یادش آمده باشد برگشت و گفت: - لباس هارو روی میز گذاشتم. حتما دوش بگیر و لباس هات رو عوض کن. مدتی به در بسته ی اتاق خیره ماند و سعی کرد تمام جریانات پیش آمده را در ذهنش هضم کند. اما ذهنش گنجایش این همه اتفاقات جورواجور را نداشت. دستانش را روی گیجگاهش گذاشت و فشرد. در آن خانه، درون اتاق دو احساس متضاد رابا هم تجربه می کرد. نمی دانست دارد کار درستی می کند یا نه؟ می دانست که مطمئن نیست اما سعی داشت به خودش بقبولاند که درست است. بعد از اینکه موهایش را شانه زد نگاهی به لباس ها انداخت. سارافونی زیبا به رنگ آبی با شلوار لی برمودا و شالی آبی کنار هم روی میز قرار داشت. با وجود اینکه خیلی دوست داشت دوش بگیرد اما...، هنوز کمی می ترسید و احساس نا امنی می کرد. بدون حمام رفتن لباس هایش را عوض کرد. بعد از تعویض لباس ها نگاه دیگری در آینه انداخت و با دلشوره به سمت در رفت. در را که باز کرد دختر جوانی به سرعت خود را عقب کشید. به خوبی متوجه شد که دختر گوش ایستاده بوده. خودش هم مانند دخترک کمی ترسید و هول کرد. حدس زد که این دختر به ظاهر خجالتی مهرسا است. مهرسا دو قدمی به عقب رفت و لبخند زد: - سلام. مهرسا قدی متوسط، چشمان و ابروانی مشکی و صورتی گرد داشت، گردی صورتش به مادرش رفته بود. اما از نظر اریکا در کل چهره اش به حامد خان شباهت بیشتری داشت تا مهناز خانوم. - سلام. مهرسا با چشمانی فراخ و گونه هایی گل انداخته از هیجان، دستش را پیش کشید و گفت: - اسم من مهرساست. اریکا بعد از مکثی طولانی دستش را پیش برد و سعی کرد مانند او لبخند بزند. - منم اریکام. دست اریکا را فشرد: - از آشنایی باهات خیلی خوشحالم. اریکا با تعجب به او خیره شد و سعی کرد تعجبش را پشت لبخندش پنهان کند. سری تکان داد و گفت: - آره... منم همینطور... به لباس های خود خیره شد و ادامه داد: - می بخشید که... زحمت دادم. دستش را عقب کشید و اضافه کرد: - بابت لباس ها ممنون. مهرسا لبخندی زد و سرش را به سرعت به سمت چپ و راست تکان داد: - تعارف و بذار کنار. اگه به خجالت باشه من از همه خجالتی ترم. تو اولین دانشجویی نیستی که میای اینجا، در واقع دومین نفری. یه نفر دیگه هم قبل تو از این دوره ها داشته، البته یکی از دخترای فامیل بود. فامیل دور... چشم از اریکا گرفت و به پله ها نگاه کرد. دوباره نگاهش را به اریکا دوخت و لبخندی زد: - من می رم سر میز صبحانه... زودی بیا. اریکا هم نیمچه لبخندی زد وگفت: - یه آبی به صورتم بزنم... میام! مهرسا سری تکان داد و از پله ها به سمت پایین سرازیر شد. اریکا به اتاق برگشت تا آبی به دست و صورتش بزند. در واقع این کار بهانه ای بیش برای فرار از زیر نگاه های کنجکاو مهرسا نبود. اما حالا واقعا نیاز داشت تا با آب سرد کمی حال خود را جا بیاورد. به خود در آینه خیره شد. از دیدن رنگ پریده ی صورتش به وحشت افتاد. صورت استخوانی، چشمان درشت به رنگ قهوه ای تیره با موهایی مجعد و خرمایی رنگ: - لعنت به تو... از بغض چانه اش می لرزید. نگاهش را از آینه گرفت. با نفرتی زیاد که در خود احساس می کرد مشتی آب به آینه پاشید واز دستشویی بیرون آمد. با دستمال کاغذی دست و صورتش را خشک کرد. به سمت در اتاق رفت. در را باز کرد و قدم به بیرون گذاشت که ناگهان با کسی برخورد کرد؛ شانه اش درد گرفت؛ دست به شانه گرفت و به نگاه گستاخ و عصبانی ِ پسر جوان خیره شد. «این آرینه؟!» پسری که در مقابل خود می دید زیبایی عجیبی داشت، زیبایی که نگاه خیره ی هر دختری را به خود جلب می کرد.  چشمانی آبی که رنگ خاص و عجیبش نگاه اریکا را به سمت خود کشید، بیشتر فیروزه ای می زد. لب های کوچک و قلوه ای، ابروانی کمانی و کشیده، هیکلی متوسط و استخوانی، بیشتر که دقت کرد متوجه شد این پسر چهره ای دخترگونه دارد، هیچ نقصی در صورت او پیدا نمی شد. در ذهن خود آرین را به یک فرشته ی زمینی تشبیه کرد و از توصیف خود پوزخندی به لب آورد. وقتی نگاه حریص آرین را روی اجزای بدن خود دید اخمی به چهره نشاند و کمی خود را جمع و جور کرد، تاب نیاورد و سرش را پایین انداخت. هیچ وقت دختر خجالتی ای نبود، اما نمی دانست که حالا چرا احساس خجالت و خشم را با هم تجربه می کند. خیلی جدی و محکم گفت: - سلام. می بخشید. آرین لبخند پر کنایه ای زد و در حالی که هنوز نگاهش روی صورت اریکا میخ شده بود گفت: -باریکلا! چه عجب ما یکی و توی دوست و آشنا دیدیم که بشه بهش نگاه کرد. افتخار آشنایی با چه کسی و دارم؟ اریکا که دیگر حوصله اش از دست آن پسرک گستاخ و نگاه هیز و مسخره اش به سر آمده بود، سرش را بالا گرفت و به چشمان او خیره شد، خیلی جدی گفت: - اریکا، اگه امر دیگه ای نیست می خوام برم. بالاخره اخلاق قدیمی خود را بازیافته بود، آرین ابرویی بالا انداخت و سوتی حاکی از تعجب و شوق کشید: - اوه اوه چه خشنی تو دختر! نه به قیافه ی ملوس و بانمکت نه به این اخلاق گندت. اریکا که حسابی آتیشی شده بود و پره های بینی اش از خشم می لرزید، نگاه پر نفرتش را از آرین گرفت و گفت: - درست حرف بزن! اونم به خودم مربوطه، برو کنار می خوام رد شم. بعد با تندی از کنارش گذشت و از پله ها سرازیر شد. پله ها را که تمام کرد در جای خود ایستاد. - پسره ی نکبت! پدرت حق داره... بیشعور. حالا با وجود گرسنگی زیاد حوصله و روی روبه رو شدن با حامد خان و مهناز خانوم را نداشت، اما تا ابد که نمی توانست آنجا بایستد و به در و دیوار نگاه کند، یا به آرین فحش بدهد! نفس عمیقی کشید و به راه افتاد، به میز که رسید زیر لب سلام آرامی گفت و نشست. مهناز خانم با لبخند جواب سلامش را داد، وقتی حامد خان را آنجا ندید با ترس و دلهره به چهره ی مهربان زن خیره شد و پرسید: - ع... عمو... حامد رفتن؟ مهناز خانوم در حالی که لیوانی چای جلوی او می گذاشت گفت: - آره عزیزم، رفت بیمارستان. گفت که بهت بگم آماده باشی از فردا باید سر کلاس بری. اریکا سکوت کرد و چیزی نگفت، همان موقع کسی کنارش نشست، سر چرخاند و آرین را دید. - صبح بخیر. اخم کرد و چیزی نگفت، ترجیح داد سکوت کند. کمی خجالت می کشید اما با اصرار های زیاد مهناز خانم شروع به خوردن صبحانه کرد. در حین نوشیدن چای به فکر فرو رفت، آنقدر که حواسش به نگاه های تمسخر آمیز آرین روی صورت خود نبود. صدای مهناز خانم رشته ی افکارش را پاره کرد: - اریکا جان، من امروز باید برم کلاس، مهرسا هم رفته کلاس، ولی آرین خونه هست و تنها نیستی. خواستم بهت بگم که بدونی عزیزم. رنگ از چهره اش پرید و با چشمانی گرد شده از ترس به آرین خیره شد، می توانست لبخند مسخره ی او را ببیند. «می خوان که با این پسر الدنگشون تنها باشم؟! دیوونه ان!!» نفس عمیقش را بیرون فرستاد و سر به زیر انداخت. «نه دیوونه تر از تو» مهناز خانم که متوجه ی ترس و نگرانی اریکا شده بود دست او را در دست گرفت و فشرد، با لبخند اشاره ای به آرین کرد و گفت: - نگاه به شکل و شمایل این پسر نکن، توی دلش هیچی نیست. لبخند مصنوعی زد و سری تکان داد، در دل گفت: «آره ارواح عمه ش هیچی تو دلش نیست همه رو تو چشاش ذخیره کرده.» قبل از رفتن مهناز خانم، اریکا به داخل اتاق ستاره رفت و در را قفل کرد. نفس راحتی کشید و به در خیره شد. - این از این! ناگهان با صدای در از جا پرید و قدمی به عقب برداشت. وقتی دید کسی ضربه به دَر می زند با عجله و ترس به پشت دَر رفت، سعی کرد صدایش نلرزد. - بله؟! صدای خندان آرین را شنید: - چرا در و قفل کردی؟! قرار نیست که کسی بخورتت. نمی دانست چه کند اما به حامد خان و مهناز خانم اطمینان قلبی داشت. صدایش را صاف کرد، سینه اش را جلو داد و سرش را بالا گرفت. خنده اش گرفته بود، انگار که خود را برای جنگ آماده می کرد. در را آرام باز کرد، اولین چیزی که دید لبخند مسخره ی آرین بود، آرین لبش را جمع کرد و گفت: - می تونم بیام داخل؟ آب دهانش را به زور قورت داد و سعی کرد ترس را از چهره اش دور کند، نفس عمیقی کشید و با اخم به لبخند آرین نگاه کرد. «عجب غلطی کردم! کاش لال می شدم که فکر کنه خبر مرگم کپیدم. اصلا واسه چی این خراب شده رو باز کردی؟ نگاه کن داره با چشماش قورتت میده بدبخت! » بار دیگر نفس لرزانش را بیرون فرستاد، چشمانش را بست و به آرامی باز کرد. صدای آرین از پشت سرش باعث شد که نیم متر به هوا بپرد. به عقب برگشت و در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، با قیافه ای ترسان به آرین که روی تخت نشسته بود نگاه کرد. آرین لبخندی زد و با سر اشاره ای به تخت کرد: - افتخار نمی دید بشینید؟ اریکا کمی سرش را عقب برد و با حالتی گیج پرسید: - چی؟!... کُ... کجا؟! آرین سعی کرد خنده اش را پنهان کند و در این کار هم موفق بود، اما نتوانست نگاه پر از کنایه اش را از دید اریکا مخفی کند. - کنار من... روی تخت. تمام تنش مور مور شد، دندان هایش را روی هم فشرد و خیلی جدی گفت: - نخیر... من راحتم! آرین سری از روی بی تفاوتی تکان داد و کمی با موهای سیخ شده اش ور رفت. - از بابا شنیدم ایران زندگی نمی کنی، برای یه مدت کوتاه اومدی اینجا، چند وقت ایران نبودی؟ از شنیدن آن حرف ها حسابی تعجب کرده بود و نمی دانست چه بگوید، چرا حامد خان این همه دروغ سر هم کرده بود؟ چه لزومی داشت؟ یعنی واقعا لزومی داشت؟ با نگاه متعجب آرین به خود آمد و گفت: - خب... من... یه... دو سه سالی. آرین دستی تکان داد و با تمسخر گفت: - حالا من فکر کردم که از دوران طفولیت خارج از ایران زندگی کردی، هه! اریکا اخم کرد، اصلا احساس خوبی نداشت، به جای ترس احساس خشم و نفرت وجودش را فرا گرفته بود. «لابد عشق زندگی خارج از کشوره!» حوصله ی سوال های بعد ی این پسرک مزخرف را نداشت، برای اینکه او را زودتر از سر خود وا کند با عصبانیت گفت: - شما... اومدین اینجا که این حرف هارو تحویل من بدین؟! آرین خنده ی بلندی سر داد: - خیلی عصبی می زنی بابا! خودت رو به یه روانشناسی... چیزی... معرفی کن. و با تمسخر اضافه کرد: - ا... ری... کا! خنده ی مسخره ی دیگری سر داد، در میان خنده دوباره تکرار کرد: - ریکا؟! این دیگه چه اسمیه!  و دوباره خندید، اریکا که دیگر تحمل نداشت با عصبانیت صدایش را بالا برد و گفت: - اولا اریکا نه و اریکا خانم! باید خدمتتون عرض کنم اریکا اسم ِ یه گُلِ! دوما این شما هستید که باید خودتون رو به یه روانشناس معرفی کنید. چون بی دلیل مزاحم دیگران می شید. تازه، در بیان اسم ها مشکل دارین، خنده های بی خود و الکی سر می دین... خیلی واجبه، حتی از درس مدیریت و سیخ کردنِ مو و نون شب هم واجب تره! خنده بر روی لبان آرین خشک شد، با دهانی نیمه باز و چشمانی پر از خشم به اریکا نگاه کرد. از جایش برخواست و به سمت اریکا رفت، اریکا ترسید و قدمی به سمت عقب برداشت. آرین با لبخند یک قدم دیگر به او نزدیک شد، اریکا باز هم یک قدم به عقب بر داشت. این کار را ادامه دادند تا اینکه اریکا به دیوار چسبید و راه دیگری برای فرار نداشت. آرین با همان لبخند مسخره اش دست پیش برد تا دست کوچک اریکا را بگیرد، که ناگهان صدای سیلی ای در اتاق طنین انداز شد. آرین با چشمانی گرد شده به قیافه ی سرخ از خشم اریکا خیره شد و دست به گونه ی خود کشید. اریکا که حسابی از دست خودش و حامد خان و آرین عصبانی بود فریاد زد: - آشغال عوضی! فکر کردی دخترا اسباب بازی شما آشغالا هستن؟! از اون پدر و مادری که من دیدم همچین... پسری انتظار نمی رفت! تو علاوه بر اینکه خیلی کثیفی... خودخواه و مغرور هم هستی! واقعا به تو هم میگن آدم؟! هه! حتی به مهمون توی خونه تون هم رحم نمی کنی. موندم رو چه حسابی من رو با تو تنها گذاشتن و رفتن؟! در تمام مدت آرین با سکوت به حرف های او گوش می داد، حرفی نمی زد اما در نگاهش چیز عجیبی بود که اریکا را به وحشت می انداخت. اریکا با انگشت به در اتاق اشاره کرد و غرید: - زود از این اتاق گورت و گم کن و برو بیرون... اگه می خوای چیزی به پدر و مادرت نگم. آرین پوزخندی زد و با صدایی خفه گفت: - فکر نمی کردم این قدر بی جنبه باشی، فقط می خواستم کمی بترسونمت که خیلی بدم ترسیدی. می دونی... اگه من پستم تو هم یه دختر احمق از خود راضی ای، واقعا فکر کردی کی هستی؟ من حتی توی صورت تو تفم نمیندازم، اینطوری ها هم که فکر می کنی نیست، یه روزی این کشیده رو بهت بر می گردونم، فعلا کاریت ندارم، اما منتظر اون روز باش. و بعد عصبی از اتاق بیرون زد و در را محکم بهم کوبید. اریکا در حالی که تمام بدنش از ترس می لرزید لبخند مغروری زد و به در بسته ی اتاق خیره شد. از حرف های آرین ناراحت نشد، بلکه بیشتر احساس خوشحالی کرد. زیرا که فکر می کرد توانسته حالش را بگیرد و حرصش را دربیاورد.  صدای بسته شدن محکم در خانه خبر از رفتن آرین می داد، بعد از آن صدای ویراژ یک ماشین آمد. از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شد، کوچه وسیع، خلوت و خالی از عابر بود، صدای آهنگی او را متوجه ی زمان کرد، برگشت و موبایلی را روی تخت دید. مطمئن شد که برای آرین است، گوشی را برداشت و به صفحه ی نمایشگرش خیره شد. کنجکاوی اش حسابی گل کرده بود، دکمه ی سبز را فشرد. - الو... هیچ معلوم هست کجایی آرین؟ اریکا پوزخندی زد و فقط گفت: - الو! صدای متعجب و نازک دخترک در گوشی پیچید: - الو... شما؟؟ اریکا که زمان و مکان را فراموش کرده بود روی تخت نشست و با پوزخند، انگار که دخترک آن طرف خط قیافه ی او را می بیند گفت: - شما تماس گرفتین، من باید بگم شما؟ دخترک با عصبانیت صدای جیغ جیغویش را بالا برد و گفت: - خفه شو! تو کی هستی؟ اریکا گوشی را از خود دور کرد و با تعجب به آن خیره شد. «خودش و هر کی باهاش می گرده بالا خونه رو دربست داده رفته!» و دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با کنایه گفت: - لابد مزاحمی... نه؟ شاید بهتره به مامان و... دخترک خیلی سریع با ترسی که در صدایش موج می زد گفت: - من دوست آرین هستم... تو؟! اریکا خنده ای کرد و شال را روی شانه هایش انداخت: - اون پسری که من میشناسم بهش نمی خوره یه دوست دختر ثابت داشته باشه. دخترک که مشخص بود حسابی حرصش درآمده با عصبانیت صدایش را بالا برد: - به تو ربطی نداره! خودت و معرفی کن. کی هستی؟؟ اریکا پوزخند زد، در حالی که لذتی سرشار در تمام رگهایش جریان پیدا کرده بود گفت: - اسم منم به تو مربوط نیست. در ضمن، اون دوست پسر لوست گوشیش و توی اتاق من جا گذاشته. از لفظ کلمه ی اتاق من لبخند تلخی زد، منتظر جواب دخترک نماند و گوشی را خاموش کرد، آن را روی میز گذاشت و روی تخت دراز کشید.  یک ساعتی می شد که روی تخت دراز کشیده و به سقف خیره مانده بود، به این فکر می کرد که تا الان پدرش برای پیدا کردنش چه می کند؟ آیا اصلا زحمت رفتن پیش پلیس را به خود می دهد؟! چقدر در این خانه احساس راحتی می کرد. یک جورهایی دوست نداشت اعتراف کند، اما در اینجا بدون آن کابوس ها خوابیده بود، بدون اینکه عذاب بکشد، بدون همه ی آن بدبختی های بی شمار...  با صدای محکم کوبیده شدن در خانه از جا پرید و روی تخت نشست. شالش را بر سرش انداخت، حدس می زد که آرین است. از تصور خشم او لبخند رضایتی روی لب هایش نشست. آرین در حالی که عصبانی بود پاهایش را محکم روی پله ها می کوبید و بالا می آمد، در همان حال فریاد زد: - کجایی؟! اریکا در میان خنده احساس ترس کرد، خود را برای جنگی دیگر آماده کرد و مانند او صدایش را بالا برد: - من سر جای خودم هستم آقا آرین. در اتاق به شدت باز شد و چهره ی عصبانی آرین میان قاب در نمایان گشت، موهای سیخ شده اش حسابی بهم ریخته بود. - تو به رمینای من چی گفتی؟! از چیزی که شنید قیافه ی بامزه ای به خود گرفت و خندید. - رمینای من؟! نگاهش را به چشم های آرین دوخت و زیر لب ادامه داد: - حالم بهم خورد. - به درک که حالت بهم خورد. دیگه نبینم بخوای پا رو دم من بذاری لعنتی! اریکا پوزخندی زد و سعی کرد کلمه ی لعنتی را نشنیده بگیرد. - ناراحت دمِ له شدت هستی؟ آرین که هر لحظه شدت عصبانیتش بیشتر می شد فریاد زد: - مسخره! بذار... حالیت می کنم دختره ی لوس ننر! - لوس؟! من؟! لوس اون دوست دختر نازنازی شما رمینا خانوم هستند. نتونسته خودش جواب بده باباش و فرستاده سر وقت من. نگاهی به دَر کرد و ادامه داد: - خب آقا آرین، حرفت و زدی، من و هم دیدی، حالا بفرمایین بیرون، می خواستم استراحت کنم که حسابی مزاحمم شدین . کلمات آخر را شمرده و با کنایه ادا کرد. آرین که از این همه حاضر جوابی حرصش گرفته بود، پوزخندی زد و گفت: - رو که نیست! روی هر چی سنگ پا بوده کم کرده. اریکا خوشحال از اینکه باز هم پیروز میدان شده لبخندی شیطنت آمیزی زد و پشت به آرین کرد، تصمیم داشت این پسره ی لوس از خود راضی را سر جای خود بنشاند.  * * * * *  با کلی فکر و خیال و اضطرابی که به جانش افتاده بود سر میز ناهار حاضر شد. سنگینی نگاهی را بر روی صورت خود حس کرد، سر بلند کرد و دیده در دیدگان جنگجوی آرین دوخت، تپش قلبش شدت گرفت. طاقت نیاورد و سر به زیر انداخت. آرین لبخند پیروزمندی بر لب نشاند و با اشتهای بیشتری شروع به خوردن کرد. با این احساس که چگونه جواب نگاه آرین را داده بر خود لعنت فرستاد: « خاک بر سرت. اون با نگاهش به تو فحش میده، اون موقع تو براش سرخ و سفید می شی!» فکر می کرد بعد از خوردن ناهار حامد خان از او بخواهد که با هم حرف بزنند. اما انگار اشتباه می کرد. همه بر سر کارهای خود رفتند. به اتاق رفت و در را بست. فضای دلگیر اتاق را از نظر گذراند و آهی از سر حسرت کشید. نمی خواست اقرار کند که دلش برای اتاقش تنگ شده. به سمت کوله اش رفت و عکس مادرش را بیرون آورد. با حسرت به آن خیره شد. دوست نداشت گریه کند، در واقع اگر هم می خواست فعلا اشکی برای ریختن نداشت. با چند تقه که به در خورد سریع عکس را سر جای اولش گذاشت و ایستاد. در حالی که خود را مرتب می کرد گفت: - بفرمایین؟ مهرسا سرش را از لای در داخل اتاق کرد. با آن گونه های اناری رنگش، لبخند نمکینی زده بود و با خجالت به اریکا نگاه می کرد. - می تونم بیام تو؟! لبخند مصنوعی زد: - هه... این چه سوالیه. تو چرا همش من و خجالت می دی! به او تعارف کرد که بنشیند. توقع داشت حامد خان پشت در باشد با وجود دلخوری و دلشوره ای که داشت سعی کرد لبخند بزند. مهرسا لبخندی زد و گفت: - تو امروز چطور با برادر من ساختی؟ اریکا اول متوجه ی منظور او نشد. بعد از کمی تامل خنده ای کرد و سری تکان داد: - خب دیگه...  مهرسا خنده ای شیطنت بار کرد و گفت: - می دونستم. تا الان هیچ دختری نتونسته بوده روشو کم کنه. وقتی اومدم و نگام به قیافه ی پکر و عصبانیش افتاد خیلی تعجب کردم. دختر اون حسابی عصبانیه!! اریکا که قیافه ی مغروری به خود گرفته بود پوزخندی زد و گفت: - دست بالای دست بسیار است. تازه اولشه. هنوز مونده تا عملیات تکمیل بشه. البته ببخشید که این و می گم. ولی ایشون واقعا خودخواه و مغرور و کمی... کمی که چه عرض کنم... بی ادب هستن. مهرسا چشمکی زد و گفت: - حرفتو قبول دارم.  و لبخند خجولی زد: - مامان بابا هم نمی تونن حریفش بشن. خیلی اذیت می کنه. - خب... تو چرا جوابش و نمی دی؟! مهرسا لبخند متینی زد: - من باهاش سر و کله نمی زنم. حوصله ی جواب های آماده اش و ندارم. وقتی می دونم کم میارم برای چی بحث کنم؟! اریکا سری تکان داد و گفت: - مهم نیست. بهش فکر نکن. چند سالته؟ - 19 سال. معماری می خونم که البته قصد تغییر رشته دارم. هنوز مشخص نیست. تو چی؟! اریکا با خود گفت: «چه جالب! منم مهندسی معماری می خونم خانم. اما فعلا که دانشجوی پزشکی هستم.» اریکا وقتی نگاه خیره ی مهرسا با آن لبخند مرموزش را دید به خود آمد و سریع گفت: - مگه حامد خان نگفتن؟ من دانشجوی پزشکی هستم. مهرسا سری تکان داد و از جا برخواست: - راستش سن و سالت که اصلا به قیافه ت نمی خوره... یعنی... کمتر می خوره.  و خیلی ناگهانی گفت:  - خواب ظهر و دوست داری؟ اریکا که خیالش آسوده شده بود لبخندی زد و گفت: - یعنی می خوای بری بخوابی؟ مهرسا خمیازه ای کشید: - اوهوم... بدجور. خنده ی ریزی کرد و به اریکا خیره شد. - باشه برو. منم... عادت دارم. مهرسا از اتاق بیرون رفت تا به خوابش برسد. اما اریکا با افکار پریشانی که در سر داشت نمی توانست بخوابد. * * * * * اصلا نفهمید که کی خوابش برد. روی تخت نشست، آب دهانش را با آستین پاک کرد و چهره درهم کشید. بلند شد تا دست و صورتش را بشویید. با نگاه کردن به ساعت متوجه شد مدت زیادی نیست که خوابیده. وقتی از دستشویی بیرون آمد صدای گفتگوی مهرسا با آرین را شنید. صداها گنگ بود و از اتاق کناری می آمد. با احتیاط در اتاق را باز کرد و پشت در ایستاد تا بهتر بشنود. مهرسا: - نخیر آقا. ما دوتا می خوایم تنها بریم بیرون. شما هم می تونی با عزیز دل خودت بری بیرون. اصلا تو به ما چی کار داری؟ آرین با صدای نسبتا بلندی که انگار از روی قصد بالا برده باشد گفت: - چیه؟! توام رفتی طرف اون دختره؟ نو که میاد به بازار کهنه می شه دل آزار همینه دیگه! - تو همیشه همینجوری هستی. چیزی که تو می خوای و دیگران قبولش نمی کنن ناراحتت می کنه. بعدا میای می گی ما باهات لج می کنیم و از این چرندیات. بسه دیگه! مهرسا خیلی ناگهانی از اتاق آرین بیرون آمد. اریکا عجله به خرج داد تا مهرسا متوجه ی فالگوش ایستادن او نشود. فرش زیر پایش روی سرامیک کف راهرو لیز خورد و به طرز دهشتناکی پخش زمین شد. مهرسا با عجله به سمت او رفت و با ترس پرسید: - چی شد؟! خوبی؟! آرین که با شنیدن صدا از اتاق بیرون آمده و پشت مهرسا ایستاده بود وقتی مطمئن شد اتفاق خاصی نیفتاده شروع کرد به خندیدن. اریکا بدجور پایش درد می کرد. موهایش را از جلوی صورتش کنار زد . همیشه وقتی عصبی می شد کنترل خود را از دست می داد. بدون اینکه متوجه باشد با همان لحن رک همیشگی اش گفت: - همش تقصیر شماهاس. انقدر بلند حرف زدین که منو کنجکاو کردین بیام ببینم چی شده. به پایش خیره شد و از دردی که داشت چهره درهم کشید و ادامه داد: - برای اینکه کنجکاویم رو نشه این بلا سرم اومد. آرین در حالی که می خندید گفت: - آخرشم این فضولیت ناقصت کرد. بعد آرام اضافه کرد: - کاش به جای پات اون زبونت داغون می شد که اینقدر زبون درازی نکنی. اریکا در حالی که به کمک مهرسا از جایش بر می خواست گفت: - شما هم ایشالا بی رمینا بشی که یه ملتی از دست لوس بازی هاتون خلاص بشن. «این و از کجام آوردم و گفتم؟!» آرین پوزخندی زد و چیزی نگفت. مهرسا از پله ها سرازیر شد تا برای بهبود رنگ پریده اریکا کمی آب قند بیاورد. آرین از فرصت استفاده کرد و گفت : - یه چیزی بهت می گم خوب تو گوشت فرو کن تا دیگه با یه موضوع مسخره برای من الم جنگ به پا نکنی. دخترایی که باهاشون طرح رفاقت می ریزم می دونن من فقط برای یه دوستی کوتاه می خوام باهاشون باشم. رمینا هم یکی از اوناس. پس بودن یا نبودنش برای من فرقی نمی کنه گوگولی. انقدر این موضوع رو الم نکن. اریکا نگاه پر از نفرتش را به او دوخت و سر تکان داد: - بعضی از شماها لیاقت اسم حیوون هم ندارین. مطمئن باش یه روزی یه نفر همونطوری که تو داری دخترای مردم و بازی می دی تورو به بازی میگیره. یه روزی رو دست بزرگی می خوری. بالاخره تو هم باید توی این دنیای لعنتی جواب پس بدی... آرین خنده ی مسخره ای کرد: - از مادر زاده نشده. و بعد با همان خنده به سمت اتاقش رفت. نگاه پر نفرتش را بدرقه ی راه او کرد: «آدمت می کنم. تو هم مثل همه ی مردای دیگه... همتون یه جورید. همتون...» با کمک مهرسا روی تخت نشست. برایش آبمیوه آورده بود. با خنده شالش را روی تخت انداخت و آبمیوه را گرفت و نوشید. مهرسا با لبخند گفت: - مامانم رفته دوره خونه دوستاش. از اونجایی که تو با خودت لباس زیادی نیاوردی بهتره بریم بیرون خرید. اصلا می خوام برات یه یادگاری بگیرم. من که نمی دونم تا کی پیش ما هستی! اریکا لبخند خجالت زده ای زد و در جواب گفت: - نه ممنون... لطف داری، من احتیاجی ندارم. زیاد... نمی مونم.  - با من تعارف نکن که هیچکسی تو تعارف کردن به من نمی رسه. نگاهشان درهم گره خورد و هر دو زدند زیر خنده. مهرسا در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت: - راستی لباسای خودت هم توی کمدِ... من پایین منتظرتم. * * * * *  از در بیرون می رفتند که با صدای آرین متوقف شدند: - مهرسا... به مامان بگو امشب تولد رامینه. تا آخر شب هم اونجا هستم و نمیام. مهرسا اخمی کرد و گفت: - اینکه کار هر شبته. موندم تو کار تو و دوستات! مامان بابا هم دیگه خودشون می دونن. به من هیچ ربطی نداره. اخمی کرد و با لحن خشنی روبه مهرسا گفت: - زبون درآوردی... با صدای زنگ تلفن همراهش حرفش را نیمه کاره رها کرد. دستش را بالا آورد: - صبر کنین سر راه می رسونمتون. و بعد به تلفن همراهش پاسخ گفت: - جونم؟! - ... - باشه . حتما میام... آره. - ... - نه عزیزم کاری نیس. اوکی. به داداشت بگو واس امشب زیاد شلوغ نکنه، خوش ندارم جلوی اون یالغوز زیادی بشه. بای تا های. - ... اریکا نتوانست جلوی زبان خود را بگیرد و با صدای نسبتا بلندی گفت: - تموم شد؟ نمی خواید مارو برسونید؟! آرین ابرویی بالا انداخت: - حالا کی می خواد تورو برسونه؟ اریکا با حرص به سمت مهرسا برگشت. لبخندی زد: - بهتره خودمون بریم. صدای خنده ی شاد آرین بلند شد: - ای بابا. حالا چرا قهر می کنی؟ شوخی کردم خانومی. اریکا با عصبانیت به سمت او برگشت، انگشت اشاره اش را به حالت تهدید تکان داد و گفت: - بار اول و آخرت باشه که به من می گی خانومی! ظاهرا که مهرسا از کل کل میان این دو خوشش آمده بود و می خندید. ناگهان هر دو به سمت او برگشتند. اریکا با نگاهی دلخور و آرین با چهره ای عصبانی. - چیه؟! خب بابا چرا با نگاهتون می زنید! بیاید بریم دیگه دیر شد. آرین، مهرسا و اریکا را به مقصد رساند و خود نیز به جمع دوستانش پیوست. رامین یکی از صمیمی ترین دوستان آرین بود. برادر رمینا که به بهانه های مختلف جشن می گرفت.  هر دو بعد از خرید به خانه برگشتند. اریکا خدا را شکر می کرد که پول کافی با خود به همراه دارد. نمی توانست از کارت استفاده کند چون حتما ردش را می زدند. ترسش بیشتر به خاطر حامد خان بود تا خودش، دوست نداشت او را جلوی خانواده اش کوچک کند. هر دو آنقدر خسته بودند که یک راست به اتاق هایشان رفتند. * * * * * در اتاق به صدا در آمد. - بفرمایید. صدای حامد خان بود که گفت: - با اجازه. و بعد وارد اتاق شد. - بفرمایید خواهش می کنم. - اجازه هست؟ - این چه حرفیه! حامد خان لبخندی زد و گفت: - بشین دخترم. فقط اومدم کمی باهات حرف بزنم. البته می دونم خسته ای برای همین زیاد طولش نمی دم. کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: - دوست دارم یکم بیشتر از خودت بگی. اریکا نگاهش را از حامد خان دزدید. - من... من نمی دونم چی باید بگم. یه دختر تقریبا دانشجو هستم... خب 19 سالمه... مثل دختر خودتون معماری می خونم و...  - برای چی فرار کردی؟! از چی یا کی؟! - از... از... نمی دونم چه جوری بگم! از یه همخون... به دست های لرزان اریکا خیره شد و با اخم سری تکان داد: - بسیار خب، تو می تونی تا هر وقت که خواستی پیش ما بمونی. من به خانواده م گفتم که قراره 3 ماهی پیش من دوره ببینی. اما لازم نیست، می تونی هر کلاسی که دوست داری بری. می تونی توی این سه ماه سکوت کنی و چیزی نگی یا می تونی برام حرف بزنی. باید یه تصمیم عاقلانه بگیری. باید به فکر خانواده ت هم باشی. حتما دلیل موجهی پیش خودت داری، درسته؟! اریکا که با شالش ور می رفت سرش را پاین انداخت و گفت: - من مدیون شما و خانوادتون هستم. من... من جبران می کنم. من... دختر فقیری نیستم و می تونم... - چطوری می خوای جبران کنی دخترم؟ می خوای به من پول بدی؟! اریکا مستاصل در خود پیچید، نگاه درمانده اش را به او دوخت و گفت: - خب... نمی دونم. ولی حتما جبران می کنم! حامد خان از جا بلند شد: - تو این مدت میای پیش خودم. آآ... رشته ات چی بود؟ تجربی؟! - نه. معماری...  حامد خان کمی فکر کرد و لبخند مرموزی زد. اریکا در آن لحظه از نگاه و لبخند حامد خان خوشش نیامد. - تو نباید درست و ول کنی. باید کلاس خصوصی بری. من آشنا دارم. - من نیازی به... - دخترم دوست ندارم تعارف کنی. برای من خیلی مهمه. اریکا نگاه نامطمئنش را به حامد خان دوخت. نمی دانست چرا برای او مهم است و این چنین اصرار می کند. - هر چی شما بگید. دانشگاه که نمی تونم برم. چون مطمئنا میان دنبالم و پیدام می کنن. فعلا مرخصی می گیرم... هزینش هم... - حرف از هزینه نزن. از این به بعد پول خواستی به خودم می گی. اریکا چهره درهم کشید که حامد خان ادامه داد: - بعدا که تصمیم گرفتی برگردی، منم کمکت می کنم، اونوقته که می تونی جبران کنی... یه آینده ی نزدیک... چطوره؟ نفس عمیقی کشید و لبخندی مصنوعی تحویل داد. حامد خان با لبخند سری از رضایت تکان داد و در را باز کرد: - شب بخیر دخترم. نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت. این رفتارها برایش عجیب بود. آن هم در این زمانه که مردم کاری را بدون این که سودی برای خودشان داشته باشد انجام نمی دهند. با این حال خوشحال بود که قرار است به کلاس های خصوصی برود. آن شب راحت تر از شب پیش خوابید. اما باز هم با دیدن کابوس های همیشگی اش از خواب پرید. این کابوس های لعنتی از کودکی با او بود و دست از سرش بر نمی داشت. احساس تشنگی شدیدی می کرد. آرام و بدون سر و صدا از اتاق خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت. لیوان آبی پر کرد و نوشید. لیوان را بر روی سنگ اپن گذاشت که ناگهان دو دست دور کمرش پیچید و او را محکم نگه داشت. جیغ خفیفی کشید. - سسسس.... چشمانش را روی هم فشرد و دستش را جلوی دهانش گرفت. بوی عطر او را حس می کرد. نمی خواست جیغ بزند. وقتی برگشت چشمان خمار آرین را دید. به نظر مست می آمد. این حالت ها را قبلا در خانه ی خودشان نیز دیده بود. قیافه ی خمار و لحن شل و ول! ترس بیشتری وجودش را فرا گرفت. راه فراری نداشت، آرین در حال عادی نبود که اریکا بخواهد پاسخ این حرکات مسخره اش را بدهد. شدت فشار دست های آرین بر کمر اریکا هر لحظه بیشتر از پیش می شد. با نفرت خود را عقب کشید و به صورت او نگاه کرد. آرین خنده ای کرد و گفت: - می دونی وقتی می ترسی... چقدر ناز میشی... در دل به آرین بد و بیراه گفت. نمی خواست کسی بیدار شود و او را با آرین ببیند. می توانستند هر فکری راجع به او بکنند.  «من یه دختر فراریم!» ظاهرا که آرین متوجه ی حرکات و افکار او شده بود. پس اریکا سعی کرد با یک ترفند از آنجا برود. - م... مرسی... من.. می خوام برم. آرین مچ دستش را گرفت و فشرد. اریکا بی اختیار نالید:  - آیییی ... - جوون؟ کجا؟! با هم می ریم. دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با عصبانیت پاسخ داد: - چی چی و با هم می ریم! برو گمشو اونور عوضی، وگرنه جیغ می کشم! آرین کمی از اریکا دور شد. او هم از این فرصت استفاده کرد و با وحشت به سمت اتاقش دوید. نزدیک اتاق شده بود که دستی او را کشید و بعد جلوی دهانش را گرفت. بدون اینکه بخواهد به داخل اتاق آرین کشیده شد. آرین در اتاق را بست و به سمت او برگشت. اریکا با خشم غرید: - چی کار می کنی احمق؟! یه کاری نکن آبروت و ببرم! ت... تو... واقعا مستی؟! - نوچ. منم بلدم یه ترفند هایی بزنم. - برو اونور می خوام برم بیرون. وگرنه جیغ می کشم. برو گمشو اونور! - جیغ می کشی؟! خب بکش. من که مجبورت نکردم بیای توی اتاقم. خودت اومدی. نه؟! اریکا با دهان و چشمانی باز به آرین خیره شد: - واقعا که خیلی پستی... فکر کردی من از اون دخترای... نمی توانست ادامه دهد. از این فکر تمام تنش به لرزه افتاد. - تو هم فکر کردی مستم و خواستی خرم کنی نه؟! پوزخندی زد و ادامه داد: - من زیاد از این نقش ها اومدم. دیگه استادی شدم... - آره. استاد کثافت کاری. آرین دست پیش برد و خیلی ناگهانی شال اریکا را از سرش کشید. اریکا جیغ آرامی کشید و دست بر روی سرش گرفت. مقید به چیزی نبود اما در آن خانه اینگونه بیشتر احساس امنیت و راحتی می کرد. - عوضی اونو بده به من... دیگر داشت اشکش در می آمد. صدایش را بالا برده بود که باعث شد کمی رنگ آرین بپرد. شال را از دستان آرین بیرون کشید و روی سرش انداخت. آرین از اخلاق خاص اریکا در تعجب بود و نمی توانست تعجبش را مخفی کند. - اگه نری اونور به ضررت تموم می شه. - اتفاقا کور خوندی! حالی ازت بگیرم که تو کتابا که سهله، تو آسمونا بنویسن. آرین کنار رفت و روی تخت نشست. با لبخند و نگاه مرموزی به اریکا خیره شد. اریکا تمام مدت مانند گربه ای که آماده ی جنگ است با هر حرکت او تکان می خورد. چشمش به کلید روی در افتاد. با یک حرکت سریع در را باز کرد. آرین به او نزدیک شد که اریکا ناگهان ضربه ای بین پاهای آرین زد او را نقش زمین کرد. سریع به سمت اتاقش دوید و در را چند بار قفل کرد. به در تکیه داد و نفس آسوده ای کشید . بغض عجیبی بر گلویش چنگ می زد. - پسره ی هرزه ی احمق. فکر کرده می تونه با این کاراش منو بترسونه. آشغال... اشک گرمش را با دست گرفت: - چه جوری به این پسرشون اعتماد می کنن؟! عوضی... تا صبح از این پهلو به آن پهلو شد و فکر کرد. نزدیک های طلوع آفتاب بود که چشمانش روی هم رفت. با سرو صدای مهرسا و آرین بیدار شد. وقتی یاد اتفاق دیشب افتاد سینه اش تیر کشید. تصمیم گرفته بود از این موضوع چیزی به بقیه نگوید. نمی خواست به این بهانه او را از خانه بیرون کنند. فعلا جایی را نداشت که برود. اصلا شاید نقشه ی آرین همین بود؟! اما آرین برای چه باید همچین کاری می کرد؟ او که از هویت اصلی اریکا خبر نداشت. پس لابد می خواست او را از آنجا فراری دهد! این ها سوالاتی بود که به ذهن اریکا هجوم می آورد. بعد از صبحانه به همراه حامد خان به خانه ی لوکس و زیبایی رفتند. مردی که به نظر بیش از 50 سال داشت در آنجا زندگی می کرد. بر خلاف حامد خان که شادابی در چهره اش نمایان بود چهره ی شکسته ای داشت. با این وجود شباهت بسیاری به هم داشتند. بعد از معرفی متوجه شد که این شخص محترم برادر حامد خان است. پس از اتمام تدریس آقای احدی کمی استراحت کرد. تلفن خانه زنگ زد و آقای احدی گوشی را برداشت و شروع کرد به صحبت کردن. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با اشاره ی دست از اریکا خواست تا گوشی را بگیرد. - الو سلام. - سلام دخترم. خواستم بهت بگم من امروز نمی تونم بیام دنبالت. یه کنفرانس توی ساختمان پزشکان برام پیش اومده. - مشکلی نیست، شما راحت باشید من خودم میام. - نه اصلا. به محسن بگو که محمد... اصلا گوشی و بده به محسن. اریکا گوشی را پایین آورد و روبه آقای احدی کرد. - آقای احدی... می خوان با شما حرف بزنن. گوشی را به دست آقای احدی داد. بعد از کمی حرف زدن گوشی را گذاشت و رو به اریکا با لبخند گفت: - یکم صبر کن دخترم. محمد از شرکت میاد تورو می رسونه. سرش را پایین انداخت و با لبخند حسرت باری زمزمه کرد: - اگه اوضاع قلبم اینطوری نبود خودم می رسوندمت. - ببخشید همه رو انداختم توی زحمت. آقای احدی با لبخندی عمیق به چهره ی اریکا خیره شد و گفت: - هیچ زحمتی نیست، مهمون رحمت و حبیب خداست. اریکا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. ظاهرا این خانواده همگی دوست داشتنی بودند. البته اریکا در ذهنش نام آرین را فاکتور گرفت. آقای احدی نگاهی به لیوان دست نخورده ی اریکا کرد و گفت: - خیلی سال از فوت همسر من می گذره. اگه می بینی اوضاع اینجا خوب نیست بذار به حساب اینکه زنی توی این خونه پیدا نمیشه. - خدا رحمتشون کنه. - بعد از فوت همسرم به غیر از یکی دو نفر هیچ زن دیگه ای پا به این خونه نذاشته. یه پسر هم دارم که همیشه بیرون از خونه س. یه شرکت و اداره می کنه. اولاش یه شرکت کوچیک بود اما حالا بهش می گن غول! هه... پوزخندی زد و سری تکان داد. ظاهرا که زیاد از کار پسرش راضی نبود. - شاید فضولی باشه... ولی می شه بپرسم پسرتون چند سالشه و چه رشته ای می خونه؟ آقای احدی با شوق لبخندی زد و گفت: - 30 سالشه، مدیریت خونده. قبلش... به طرز مشکوکی حرفش را نیمه کاره رها کرد و ادامه داد: - به خاطر هوش زیادش چند سالی هم جهشی رد کرده. یه چند سالی از پسر عموش آرین بزرگتره... با شنیدن اسم آرین قلبش تیر کشید. یاد کار دیشبش افتاد. خیلی متاسف بود که چرا یک کشیده نثار صورت آن پسرک گستاخ نکرده است. با صدای آقای احدی از دنیای فکر و خیال بیرون آمد . احدی با اشاره به روبه رو گفت: - پسرم محمد. نگاه او را دنبال کرد و مرد جوانی را دید که کمی دورتر ایستاده است. با سر سلام کرد و کمی جمع و جور تر ایستاد. محمد بلند قد بود با هیکلی عضلانی، بر عکس آرین که بور بود محمد چشمان و ابروانی تیره داشت. مانند آرین زیبایی دخترانه ای نداشت اما نوعی جذابیت و گیرایی خاصی در چهره اش مشاهده می شد. خصوصا با آن پوزخندی که گوشه ی لبش جا خوش کرده بود اجازه نمی داد اریکا نگاهش را از نگاه مرموزش بگیرد. چهره اش خسته بود با این حال چشمانش برق عجیبی داشت. محمد با همان پوزخندی که بر لب داشت چند قدم جلو آمد و گفت: - اریکا؟! درسته؟! با تعجب به او خیره شد و سری تکان داد. - سلام! بله، شما منو از کجا میشناسید؟ محمد بی تفاوت از کنار سوال اریکا گذشت و سمت پدرش رفت. انگار که اصلا چیزی نشنیده. اریکا از این رفتار بی ادبانه ی او خشمگین شد و دندان روی هم فشرد. «یعنی قرار این منو برسونه؟!» آقای احدی که انگار از دیدن چهره ی پسرش سیر نمی شد نگاهش را بزور از او گرفت و با اشاره به اریکا گفت: - الان زودتر این خانم و برسون که حسابی دیرش شده. به عموت گفتم نیم ساعت دیگه... محمد برگشت و به اریکا نگاه کرد. اصلا از آن نگاه خوشش نمیامد . نگاه های افراد این خانواده پر از رمز و راز بود. به نظر می آمد متوجه ی عصبانیت اریکا شده و دارد تفریح می کند. چون لبخندش با دیدن قیافه ی اخمالوی اریکا بیشتر شد. - به چشم... سوویچ را از روی میزی که گذاشته بود برداشت و با اشاره ی سر از اریکا خواست تا همراهی اش کند. اریکا متعجب بر جا مانده بود و حرکتی نمی کرد. «همه ی پسرای این خانواده مشکلات روانی دارن!» با لبخندی مصنوی از آقای احدی خداحافظی کرد و بیرون رفت. محمد طوری رفتار می کرد که انگار حوصله ی اریکا را ندارد. اریکا از احساس زیادی بودن متنفر بود. فرار نکرده بود که سر خانه ی اولش برگردد. اما جایی را نداشت، کسی نبود! «چاره ای نیست دختر! باید از حامد خان ممنون باشی احمق!» ماشین آخرین مدل محمد را از نظر گذراند و پوزخندی زد. نمی دانست کجا بنشیند. دو دل بود. آخر سر تصمیم گرفت در صندلی عقب بنشیند. در دل گفت: «به درک. اون الان حکم راننده ی منو داره. » محمد پوزخندی زد و از پنجره به بیرون نگاه کرد. «می خوای بگی بی تفاوتی! خب باش. که چی مثلا؟!» کمی که از مسیر گذشت اریکا سنگینی نگاه او را روی صورت خود حس کرد. اخمی کرد و در دل گفت: «ای چشاتون در بیاد که بالا برید پایین بیاید زوم می کنید رو آدم.» صدای محمد باعث شد با عجله از آینه به چشمان او نگاه کند. - رشته تحصیلی تون چیه؟ دلش می خواست بگوید: «وقتی اسمم و می دونی لابد از چیزای دیگه هم خبر داری. اصلا به تو چه. تو چی کار داری به رشته ی تحصیلی من؟!» اما در عوض پاسخ داد: - پزشکی! برای تقویت ریاضی میام پیش پدر شما. «تو چقدر می دونی؟ من چقدر باید بگم؟!» محمد لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: - بله. خانم دکتر! هه... دستانش را مشت کرد تا حرکتی نکند. تحمل این یکی از آرین هم مشکل تر بود. ثانیه ها به سختی می گذشت. گهگداری نگاه محمد را به روی خود حس می کرد. وقتی رسیدند به سرعت از ماشین پیاده شد. لبخندی زد و خم شد تا تشکر کند که با دیدن پوزخند مسخره ی این پسر لبخندش محو شد. - ممنون که منو رسوندین. محمد ابروهایش را با تعجب بالا داد و گفت: - خواهش می کنم! ظاهرا انجام وظیفه بود. چیزی از حرف محمد دستگیرش نشد اما به خوبی لحن کنایه آمیز او را حس کرد . محمد دور زد و با یک بوق از آنجا رفت. اریکا با یک لبخند زورکی دستی برایش تکان داد و گفت: - بری دیگه برنگردی پسره ی هیز. ذهنش درگیر نگاه های مشکوک محمد بود و حواسش به دور و اطراف خود نبود. وقتی برگشت آرین را دید که جلوی در ایستاده و خیلی عصبی است. قیافه ای بی تفاوت به خود گرفت و به سمت در رفت اما آرین سد راهش شد و گفت: - واسه چی سوار ماشین اون پسره شدی؟! اریکا پوزخندی زد و دست به سینه شد: - خیلی عذر می خوام! جنابعالی چکاره هستید که همچین سوالی از من می پرسین؟! آرین با خشم صدایش را بالا برد: - جواب سوالم و بده! واسه چی سوار ماشین اون آشغال شدی؟! اریکا با دست گوش هایش را گرفت و سرش را عقب کشید. واقعا احساس ترس می کرد. چشمان آرین حالت تهدید آمیز و بدی پیدا کرده بود. نگاه وحشت زده اش را از او گرفت و کمی خود را عقب کشید. به اریکا نزدیک شد و مچ دست او را محکم چسبید. با حرص گفت: - هیچ می دونی اونی که سوار ماشینش شدی چه هفت خطیه؟!! اریکا که سعی داشت دستش را از دست آرین بیرون بیاورد، با کمی ترس گفت: - دستمو ول کن! مهم نیست... من برای اولین بار پسرعموی تورو دیدم! هر چی باشه هفت خط تر از تو نیست. آرین خنده ی عصبی تحویل اریکا داد و او را جلو کشید: - نیشت و تا آخر باز کرده بودی! براش دست هم تکون دادی. خیلی خوش گذشت نه؟! با بلند شدن فریاد اریکا آرین به خود آمد و دید که دست اریکا را پیچانده است. آنقدر درگیر حرف ها و افکار خود بود که توجهی به دست او نداشت. اریکا از درد به خود پیچید و روی زمین نشست. در حالی که اشکش درآمده بود گفت: - تو کی هستی که اینطوری با من رفتار می کنی؟!  دستش را به سینه چسباند و ناله ای از درد سر داد: - خودت با دخترا اینور اونور می ری و به گندکاریت می رسی کسی چیزی بهت می گه؟! آیییی... مامان... آرین قیافه ای شرمنده به خود گرفت و با نگرانی گفت: - ببخشید. باور کن نگرانت شدم. وقتی هم تورو تو ماشین اون دیدم نتونستم خودم و کنترل کنم. اریکا سرش را روی زانوانش گذاشت و گفت: - لازم نکرده یکی مثل تو نگران من بشه. برو اونور نمی خوام ببینمت. آرین شرمسار گفت: - گفتم ببخشید دیگه! حالا تا مامان اینا نیومدن بیرون بیا بریم درمانگاه. می ترسم دستت در رفته باشه. اریکا بلند شد اما به حرف آرین گوش نکرد. با لجبازی ذاتی خود به سمت در خانه رفت. آرین به التماس افتاد و گفت: - بابا غلط کردم! صبر کن. خواهش می کنم. اریکا در حالی که پشتش به او بود در جا ایستاد و لبخند پیروزمندی به لب آورد. «تازه اولشه آقا!» چرخی زد و روبه روی آرین ایستاد. - بریم. با دیدن ماشین آرین یاد ماشین خودش افتاد. چقدر دلش برای ویراژ دادن در خیابان ها تنگ شده بود. همیشه عشق سرعت بود و سر همین کارهایش گرفتاری های بیشماری برایش پیش می آمد. که البته همیشه پدرش جور این گرفتاری ها را می کشید. با یادآوری پدرش دندان هایش را روی هم فشرد و سعی کرد حواس خود را به چیز دیگری معطوف کند. بلند شدن صدای تلفن همراه او خود بهانه ای بود برای این کار؛ آرین دروغی سر هم کرد و با اشاره از اریکا خواست چیزی نگوید. اریکا پوزخندی زد و سری تکان داد.  مشکل جدی ای برای دستش پیش نیامده بود. وقتی به خانه برگشتن اریکا با دیدن قیافه های نگران بقیه احساس لذت کرد. نه به این خاطر که آن ها را نگران کرده. بلکه می دید هنوز کسانی هستند که محبتی واقعی داشته باشند و آن را بدون ترس بروز دهند. در جواب سوال حامد خان که می خواست بداند جریان چیست و با نگاه مشکوکش داشت آرین را می خورد، گفت: - چیزی نشده. پام گیر کرد و افتادم زمین. فقط یکم رگ به رگ شده. با لبخندی مرموز به آرین نگاه کرد و گفت: - آقا آرین زحمت کشیدن و منو رسوندن درمانگاه. نخواستیم بقیه نگران بشن. حامد خان پوزخندی زد و به کنایه گفت: - بله. به لطف اریکا ما آرین رو توی خونه می بینیم! آرین بی هیچ حرفی از پله ها بالا رفت و داخل اتاقش شد. اریکا هم بدون خوردن شام به اتاق رفت و خوابید. * * * * * کسی به در اتاق می زد. اریکا روی تخت نشست و شال را روی سرش انداخت. با صدای خواب آلودش گفت: - بفرمایید. حامد خان بعد از یک مکث کوتاه داخل شد. لبخندی زد و گفت: - صبح بخیر. اریکا سریع از تخت پایین آمد و سعی کرد خود را مرتب کند. - ببخشید... صبح بخیر.... - هول نشو دخترم. ببخش بیدارت کردم اما لازم بود بیدار بشی. چون محمد داره میاد دنبالت تا بری سر کلاس. وا رفت. - آ... آخه... خودم می تونم برم! - نه. تو دست من امانتی! آ آ... نگران نباش سر راه که می خواد بره شرکت تورو هم می رسونه. زحمتی نیست. حامد خان بیرون رفت و اریکا را در دنیای فکر و خیال خود تنها گذاشت. « آدم قحطه تو این خانواده؟! نمیشه خودم برم؟ خوبه بابای من نشده.» روی تخت نشست و بی حوصله نالید: - بازم باید نگاه های مسخره ی اون پسر و تحمل کنم! لابد بعدشم این یکی دستم باید داغون بشه. دست و صورتش را شست و به پایین رفت. بعد از خوردن صبحانه به مهناز خانم کمک کرد تا میز را جمع کند. در همان حال مهناز خانم گفت: - عزیزم من دیگه باید برم لباسمو بگیرم. اریکا با فضولی ابرویی بالا انداخت و پرسید: - لباس؟! - آه... بهت نگفتن هنوز؟! پس فردا تولد آرین. عروسی یکی از فامیل هم هست... وای خدا چقدر جشن و عروسی در پیشه! راستی با مهرسا برید و هر چی دوست دارید بخرید. مهرسا قرار سفارش آرین و براش بگیره. تو هم یه چیزی برای خودت بخر. نزدیک اریکا شد و بوسه ی نرمی روی گونه اش گذاشت. اریکا بی حرکت به رفتن او خیره شد. یاد مادرش افتاد. چقدر دلش برای مادرش تنگ شده بود. حضورش را نیاز داشت. با دیدن صمیمیت این خانواده بغضی بر گلویش می نشست که شکستنش کار دشواری بود. سریع به اتاقش رفت تا کسی شاهد اشک ریختن غریبانه اش نباشد. بعد از دقایقی آماده شد و به سالن پذیرایی رفت. آرین را دید که نزدیکش می شود. - صبح بخیر خانومی! اخمی کرد و در جواب گفت: - صبح بخیر. سعی کرد آن کلمه را نشنیده بگیرد. حال و حوصله ی جر و بحث نداشت. آرین خنده ای کرد و گفت: - چه عجب! آرومی. دیگه نمی پری! اریکا نگاهش کرد و خواست چیزی بگوید. در عوض نفس عمیقی کشید و نگاهش را از آن پسرک بی خود گرفت. با شنیدن صدای زنگ از جا بلند شد. - چی شد؟ کجا می ری؟! کیفش را روی شانه جا به جا کرد: - هنوزم باید جواب پس بدم؟! رویش را از او گرفت و بدون نگاه کردن ادامه داد: - با اجازه دارم می رم کلاس. آرین با نگاهی مشکوک گفت: - کلاس؟! حالا با کی می خوای بری؟ اریکا نفس بی حوصله اش را بیرون فرستاد و سعی کرد خونسرد باشد. - محمد، پسر آقای احدی. پسر عموی شما. دیگه شماره ی شناسنامه و کفشش و بلد نیستم که خدمتتون عرض کنم! آرین عصبی به سمت در رفت و گفت: - من این نکبت و آدم می کنم. صبر کن...  اریکا با تعجب جلو رفت و مانع از رفتن او شد. - یعنی چی؟! یه همچین کاری خیلی زشته!  - زشت؟! زشت اینه که با وجود من تو با ماشین یه لاشی ای مث اون بری. و بعد به سرعت خارج شد و به سمت در حیاط کوچک خانه رفت. نگاه خسته ای به رفتن آرین کرد و زیر لب گفت: - تورو میشناسنت که نمیسپرنم دست تو! و بعد به دنبال او روانه شد.  پشت سر آرین بیرون رفت. خواست چیزی بگوید که نگاهش به قامت بلند و کشیده ی محمد افتاد. به ماشین تکه داده بود و با ژستی خاص سیگار می کشید. سیگار را روی زمین انداخت و با کف کفشش له کرد. آرین دست به کمر روبه روی محمد ایستاد. در حالی که نفس نفس می زد با لحن بدی گفت: - به به! سلام... آقا محمد. پسر عموی عزیز! راه گم کردی! طرف فقیر فقرا پیدات شده! محمد همانطور بی حرکت چشم های باریک شده اش را به آرین دوخت. بعد از مکثی نسبتا طولانی پوزخندی زد و آرام گفت: - سلام. برای اریکا سری تکان داد و از ماشین جدا شد. دستش را به سمت آرین دراز کرد و با خونسردی گفت: - چطوری؟ نگاهش بر خلاف نگاه آرین که از خشم و نفرت پر بود، رنگ و بوی ِ کمی از محبت داشت. آرین حرکتی نکرد و دست محمد میان زمین و آسمان ماند. پوزخندی زد و با اعتماد به نفس بیشتری دستانش را در جیب کتش گذاشت. به سمت چپ نگاهی کرد و سری تکان داد. انگار که با بچه ی زبان نفهمی طرف است. دوباره نگاه خیره اش را به آرین دوخت. آرین با لحنی عصبی به او توپید: - چیه؟ حرف نمی زنی؟! کاری داشتی اومدی این طرفا؟! نَکه همیشه سرت توی اون شرکت شلوغه... واس همین می پرسم. می دونی که! لحن آرین کنایه آمیز بود. اما چهره ی محمد هیچ تفاوتی نکرد، فقط برق عجیبی از شیطنت در چشمانش جهید. - من کلا سرم شلوغه برای آقا پسرا... ولی وقت دارم اندازه ی موهای سرت برای دختر خانم ها. بعد از گفتن این حرف با لبخندی عجیب به اریکا خیره شد. آرین عصبی لبخندی زد و گفت: - نه بابا! پس برو سرت و با همون دخترا مشغول کن و دور خونه ی مارو خط بکش! و با دست اشاره ای به ته کوچه کرد. محمد نگاهی به ساعت مچی خود کرد و گفت: - من اومدم سر راه اریکا رو برسونم... امر عموجان ِ ! آرین سریع گفت: - من خودم می برمش. به سلامت. و بعد رو به اریکا کرد و ادامه داد: - برو داخل آماده شو. اریکا نگاه عاقل اندر سفیهی نثار او کرد: «من که آماده ام!» نمی خواست میان دوستی های این خانواده مشکلی ایجاد کند. با اینکه اصلا دوست نداشت حرف آرین را گوش کند اما از نگاه محمد نیز بیزار بود. خداحافظی کوتاهی کرد و به داخل رفت. با رفتن اریکا؛ آرین رو به محمد کرد و گفت: - نگاه به زبون اریکا نکن، ساده س... مواظب باش. نبینم به پروپاش بپیچی! محمد پوزخندی زد و گفت: - چیه؟! عاشق شدی؟ آره؟! عشق یا هوس، مسئله این است؟! در حالی که می خندید سری تکان داد و با نگاه مغرورش گفت: - اوهوم... خوب تیکه ایه. اما لابد چیزی می دونستن که خواستن من برسونمش. اینطور فکر نمی کنی؟! آرین در حالی که دستش را مشت کرده بود با خشم گفت: - دهنتو ببند و گورتو گم کن تا دندوناتو توی دهن کثیفت خرد نکردم انتر! محمد پوزخند دیگری تحویل او داد. در حالی که به ماشین تکیه داده بود، دستانش را روی کاپوت گذاشت و سرش را بالا گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت: - شنیدم داری اون یکی برج و پس می گیری. داری با کی شریک می شی؟ - خبرا زود پخش می شه! - زودتر از اون که تو فکرش و بکنی پسر. سوویچ را در دستانش چرخاند و به طرف دَر ماشین رفت. قبل از اینکه سوار شود برگشت و گفت: - بهتره مواظب باشی. نذاز ازت سوء استفاده کنن. بعد از گفتن این حرف سوار شد و راه افتاد. آرین در حالی که به دور شدن او خیره شده بود زیر لب زمزمه کرد: - تو بهتره مواظب خودت باشی. * * * * * اریکا با چهره ای درهم روی مبل نشسته بود و منتظر آرین بود. اگر موقعیت قبلی خود را داشت مطمئن بود دمار از روزگار هر دوی آنها در می آورد. اریکا دختر بلبل زبان و سرسختی بود که به راحتی به حرف اطرافیانش گوش نمی کرد. این رفتارها برایش سنگین می آمد اما چاره ای نداشت. «باید کلاهت و بندازی بالا بدبخت. هیچکسی و نداری. اگه حامد خان هم نبود باید میمردی اما بر نمی گشتی!» با صدای قدم های آرین سر بلند کرد و چهره ی اخمالوی او را از نظر گذراند. - پاشو بریم. «ای کاش قبل از ایکه به پسر عموت بد و بیراه بگی به خودت توی آینه نگاه می کردی!» با حرص کیفش را برداشت و بلند شد. * * * * * در ماشین تا رسیدن به منزل آقای احدی سکوت سنگینی حکمفرما بود. اریکا قبل از پیاده شدن گفت: - ممنون. ولی آرین بدون توجه به اریکا گاز داد و رفت. این باعث شد اریکا به سرعت خود را عقب بکشد. - زهر مار! دیوونه. معلوم نیست چه مرگشه! زمانی که تدریس تمام شد منتظر بود تا آرین به دنبالش بیاید. ولی وقتی چهره ی مهربان حامد خان را دید بی اختیار لبخندی زد و خوشحال شد. سوار ماشین شد و گفت: - سلام عمو حامد. حامد خان از لفظی که اریکا به کار برد لبخندی زد و سری تکان داد: - سلام دخترم. خسته نباشی. - ممنون. همچنین شما... من که... هیچ کاری نمی کنم. - این حرف و نزن. درس خوندن خودش جزو بهترین کارهاییه که یه جوون می تونه انجام بده. اریکا سر به زیر انداخت و لبخندی زد. - می شه باهاتون حرف بزنم؟ - خب ما داریم همین کار و می کنیم. اریکا لبخندی غمگین زد و با بند کیفش بازی کرد. - می دونم. ولی... می خوام... داستان... یعنی... حامد خان که حال او را درک کرده بود، سری تکان داد و گفت: - می خوای کمی از زندگیت بگی، درسته؟! اریکا سرش را به معنای آره تکان داد و حامد خان ادامه داد: - با هم میریم یه رستوران هم شام می خوریم، هم تو حرف می زنی. - نه نه! من به هیچی میل ندارم. بهتره.. خب... تو هوای آزاد حرف بزنیم. - باشه دخترم... یکم جلوتر یه پارکه. نگه می دارم... همونجا خوبه نه؟! اریکا با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد. * * * * * - تک دختر خانواده ی سلطانی بودم. از همون اول تو ناز و نعمت زندگی کردم. پدر و مادرم هیچ وقت برام کم نذاشتن، خصوصا مادرم... مادرم هم از محبت سیرابم می کرد و هم از لحاظ دیگه، اما پدرم محبت رو توی پول و پوشاک و... این مزخرفات می دید. همیشه مورد توجه اطرافیانم بودم. البته اطرافیان من بیشتر دوستا و رفیقای پدرم بودن. اوایل از این همه توجه خوشم میومد، فراموش می کردم که چه پدری دارم. اما وقتی به سن 15 سالگی رسیدم از توجهات بی جاشون بدم اومد، چون می دونستم این توجهات خالص نیست! می دونستم این من نیستم که مرکز توجهاتم! این ثروت پدرمه، این پدرمه... این... دندان هایش را روی هم فشرد و با نفرت ادامه داد: - خیلی ها نقشه داشتن، در ظاهر برای من و خوشبختی من، اما در باطن... فقط خودشونن که می تونن ثابت کنن چی تو کله های پوکشون میگذشت و میگذره! اون روزا احساس می کردم حال مادرم خوب نیست. همیشه یه اظطراب، یه... یه غم، یه درد، یه رنج... یه... نمی دونم! همیشه اینا توی نگاه و صورتش بود. دعواهاش با بابا هم حالش و بدتر می کرد. نمی دونستم سر چی بحث می کنن. اما یه چیزی مادرم و اذیت می کرد. پدرمم هم بهونه گیر شده بود. به همه چی گیر می داد. وقتی ازش سوال کردم مامان چش شده؛ گفت: - خسته س. چیزیش نیست. هه، مسخرس! اون آخریا پدرم مشروب خوری هاش و تا به خونه هم میاورد. تازگی ها اینجوری شده بود، کم مونده بود رفقای آشغال قمار بازشم بیاره که با گریه و زاری مادرم همه چی تموم شد. این ماجراها ادامه داشت، تا اینکه چند سال بعد بازم با صداهای گریه ی مامان رفتم پشت در اتاقش، این بار داشت با خودش حرف می زد. هنوز صدای پر از بغضش توی سرمه! - دخترم، پری کوچولوی من، عزیزم... ببخش اگه دارم می رم، ببخش که نمی تونم شبا بیام پیشت، ببخش که دیگه نمی تونم برات قصه بخونم، لالایی.... هق هق گریه اش تنم و می لرزوند. - ببخش که مادر خوبی نیستم... ببخش... دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو، دیدم عکس من و بغل کرده و روی زمین نشسته، صورتش از اشک خیس بود، با دیدن من خیلی ترسید. جلوی پاش زانو زدم و پا به پاش اشک ریختم، دست و پاش و غرقه بوسه کردم. التماسش کردم که بهم بگه جریان چیه، نمی خواست حرف بزنه، حرف نمی زد، فقط اشک می ریخت و چهره ش و از من قایم می کرد. یهو پدرم اومد داخل و با عصبانیت بازومو گرفت و منو کشوند بیرون. کلی داد بی داد کرد و کلی بد و بیراه گفت. خب، عاشق مامان بود! هه... با کلی التماس بالاخره بهم گفت که مامانت مریضه، سرطان داره. نفهمیدم... یعنی اولش نفهمیدم چی گفت. خیلی وقت بود که توی نفهمیدن و نفهمی سر می کردم. خیلی وقت بود که خودم و به خریت می زدم. وقتی هم فهمیدم دیدم وقتی نمی فهمیدم خیلی بهتر بود. خیلی! به 40 روز نکشید که مادرمو از دست دادم. تازه فهمیدم که خیلی نفهمم! چطور آب شدنش و نمی دیدم! چطور متوجه ی بیماریش نشده بودم؟! افسرده شده بودم. حوصله ی هیچکس و هیچ چیز و نداشتم، مادرمو می خواستم. وقتی اون نبود سایه ی پدرمو می خواستم. اما اون همش توی شرکت لعنتی خودش بود. با شرکای لعنتی و عوضیش که به فکر چاپیدن پولای مردم بون. دیگه برای فرار درس می خوندم. شبانه روز می خوندم، می خوندم، می خوندم... آرنجش را به نیکمت تکیه داد، دستش را روی پیشانی داغش گذاشت و ادامه داد: با این حال همیشه فکر می کردم هیچکسی توی این دنیا به غیر از پدرم منو برای خودم نمی خواد، سرو کله ی خواستگارای عوضی پول پرست هم پیدا شده بود، تا سایه ی مادرم و دور دیدن شروع کردن به پارس کرن. تا اون بود... کسی حق نداشت پاش و توی خونه ی ما بذاره! همشونو رد می کردم. تا اینکه یه روز پدرم گفت: - باید درست تصمیم بگیری اریکا! یعنی چی؟! چرا بی دلیل همشونو رد می کنی؟! خیلی از این افراد سهامدارای شرکت هستن! می فهمی؟! دِ نمی فهمی دختر... نه، نمی فهمیدم، نمی خواستم بفهمم. باهاش بحث نکردم، با خودم گفتم اونم داغونه، بدتر از من، اون عشقش و از دست داده. دانشگاه قبول شدم، رشته ی معماری، اولین ترم دانشگاه آزاد بودم. یه روز خالم بهم زنگ زد، گفت یکی از آشناها برای بابا زن پیدا کرده و اون بی غیرت هم بدش نیومده. بابا گفته بوده به اون خدابیامرز قول دادم اول اریکارو شوهر بدم بعد... طرف یکی از شرکای جدیدش بود که خیلی خرش می رفت. خاله اینجوری می گفت، چه می دونم! دیگه دنیا رو سرم خراب شده بود، پدر من هنوز سالی از مرگ مادرم نگذشته به فکر ازدواج بود، می خواست به خاطر خودش منو مجبور به ازدواج کنه! کارمون شده بود دعوا و کل کل، دیگه هیچ ارتباطی جز بحث کردن بین ما نبود. فقط بحث بحث بحث... هی می گفت: - این یکی فرق می کنه اریکا، پدر بزرگش یه تاجر بزرگ بوده، خودش یکی از بهترین سهامدارای این مملکته، کارش حرف نداره. وضعش توپه، جوونه، توی این سن کم بزرگای این کار جلوش خم و راست می شن، دیگه چی می خوای بچه! داد زدم و گفتم: - آره من بچم!! من هنوز بچم بابا... می فهمی؟! حس کردم دیگه توی اون خونه ی لعنتی جایی ندارم، همه ی وقت پدرم شده بود اون زنیکه و بحث راجب اون پولدار لعنتی که نمی دونم چطوری سر از زندگی خراب شده ی ما درآوردن، حالا می فهمیدم چرا می خواست من شوهر کنم. چون خودش بتونه زن بگیره، هه... بدون هماهنگی با من قرار خواستگاری گذاشت. دیگه جایی توی اون خونه نداشتم، دیگه خسته بودم از جنگ اعصاب، دیگه خسته بودم از نگاه کردن به جای خالی مادرم، دیگه خسته بودم از قربون صدقه هایی که پدرم پشت تلفن برای اون زن می رفت و حتی یه دست خشک و خالی رو سر دخترش نمی کشید، فکر می کرد تا وقتی پول هست حال منم خوبه... اما من... خسته بودم! از اینکه می دیدم همه ی اینکارا به خاطر یه زن غریبه س داشتم دیوونه می شدم، از همه ی مردا بیزار شده بودم، بیزار هستم، من ثروت نمی خواستم! من شوهر نمی خواستم! من فقط... محبت می خواستم. این خیلی زیاده؟! اینکه یه پدر به دخترش محبت کنه؟! این حق من بود...  بدون اینکه کسی بفهمه یه شب قبل از فرار وسایلم و جابه جا کردم، وقتی زدم بیرون جایی و نداشتم برم، خالم اینا رفته بودن خارج از کشور، بقیه فامیل یا خارج بودن یا نمی شد بهشون اطمینانی کرد، اولش احساس کردم یه ماشین تعقیبم می کنه بعد غیبش زد، بعدشم که سروکله ی اون پسرای عوضی پیدا شد حامد خان از جیب کتش دستمالی در آورد و به سمت اریکا گرفت. اریکا با کمی مکث دست های لرزانش را پیش برد و دستمال را گرفت، حامد خان لبخندی زد و نگاه مهربانش را به دست های لرزان او دوخت: - دخترم... انسان با امید زندگی می کنه، این و بدون که نا امیدی بدترین گناهه. پدر تو حق انتخاب داره، به من بگو بعد از اینکه تو بری سر خونه و زندگیت پدرت باید چی کار کنه؟ اون یه مرده و احتیاجات خودش و داره، سن و سالی هم که نداره. یعنی چون همسرش، عشقش فوت کرده حالا اونم باید به امید مردن زندگی کنه؟! دستمال را میان انگشانش فشرد و با نفرت گفت: - عشق؟! خواهش می کنم شما این حرف و نزنین. نمی خوام اسم مادرم و کنار اسم این مرد بیارید. کاش عاشق بود! هه... اون از عشق چی می دونه وقتی که می خواد دخترش به زور شوهر بده؟! من که بهش گفته بودم نمی خوام ازدواج کنم، سنی ندارم، می خوام پیشش باشم. اما اون می خواست که منو از زندگیش بیرون کنه تا بتونه به اون زن برسه. در حالی که ادعای عشق مادر من و داره. اون بدترین هارو خواست تا من ازش دور بشم... پوزخندی زد و ادامه داد: - در واقع... من کار و واسش راحت کردم. - قبول کن که نمی تونی تا آخر عمر ازدواج نکنی... فقط به این امید که پدرت ازدواج نکنه خاستگارهات و رد کنی یا از خونه فرار کنی... این اصلا منطقی نیست! اریکا با خشم غرید: - منطق!! شما به من بگید... کسی که واقعا عاشقش باشید و دم از عشقش بزنید به این زودی ها فراموش می کنید؟! حامد خان با اخم به چشم های براق اریکا خیره شد، سرش را پایین انداخت. - نه. آهی کشید و ادامه داد: - فراموش نمی کنم. اریکا با بغض نالید: - خب حالا بگید چرا مادر من انقدر زود فراموش شد؟! در حالی که پدرم هنوز ادعا می کنه عاشق اونه! پس چرا می خواد با اون زنیکه ازدواج کنه؟ چرا انقدر براش له له می زنه؟! چرا همه ی محبتش... همه ی احساساتش رو برای اون داره؟ اصلا من به درک... پس عشق به مادرم چی شد؟! همه ش کشک! - نمی دونم دختر... من نمی دونم که پدر و مادرت واقعا عاشق هم بودن یا نه... - بودن! من عشق و علاقه ی مامان و می دیدم، من داغون شدن مامان و می دیدم، ادعاهای اون مرد هم می دیدم ... - خودت داری می گی ادعا! اریکا از بغض سنگینی که در گلو داشت لب های لرزانش را جمع کرد. - اون موقع نمی دونستم... اون یه آدم دروغگوی پست فطرته! اون عوضی لیاقت یه زندگی خوب و نداره. - اینطوری نگو دختر جان! هر چی باشه اون پدرته. - پدر؟! اون فقط اسم یه پدر و یدک می کشه، حتی لیاقت این اسم هم نداره! اشکش را پاک کرد و بلند شد، بینی اش را بالا کشید و با چشمان سرخش به حامد خان که با تعجب از جای خود بلند می شد نگاه کرد. - ممنون که به حرف های من گوش دادین. راستش... خیلی دوست دارم بدونم چرا کمکم کردین و می کنین؟! حامد خان به گوشه ای خیره شد، ظاهرا به دنیای غم انگیزی پا گذاشته بود و خیال بیرن آمدن نداشت، بعد از مکثی طولانی گفت: - داستان تو... یعنی... خب... تورو که دیدم یاد دخترم ستاره افتادم. اون بر اثر یه... اتفاق فوت کرد. یه شب برای یه موضوعی بیرون رفت، خیلی دیر نبود، دختر کله شقی بود و به حرف هیچکس گوش نمی کرد. اون شبم حرف حرف خودش بود و گفت تنهایی میره تا کتاب درسیش و بگیره، رفت و دیگه برنگشت. بعد از یک... هفته... جنازش و... توی یکی از بیابون های کرج پیدا کردن، بهش... تجاوز شده بود. رگ روی پیشانی حامد خان بیرون زده بود و رنگ صورتش به سرخی می زد. - تورو که دیدم... دور از... جونت... یاد دخترم افتادم، من باید وارد این بازی می شدم. اریکا از انتخاب کلمه ی بازی تعجب کرد. به این مرد حق می داد که اینطور بهم بریزد، برای یک لحظه خودش را جای ستاره گذاشت و تمام بدنش لرزید. - اون پست فطرت ها رو پیدا کردن و دار زدن. رد یکیشونو که گرفتن دوتای دیگه هم پیدا شدن. اما چه فایده! ستاره ی من دیگه زنده نمی شد! قطره اشکی روی گونه ی حامد خان لغزید. اریکا با دیدن اشک حامد خان بیشتر از پیش متاثر شد. سرش را پایین انداخت و با لحن شرمساری گفت: - ببخشید نباید می پرسیدم. - نه، کار خوبی کردی. باید حرف می زدم. تو یه جورایی اولین نفری هستی که پیشش راجب این قضیه درد و دل می کنم دخترم. اریکا متوجه شد که این مرد حرف های بی شماری در دل دارد. از اینکه اولین شخصی بود که حامد خان برایش درد و دل کرده، احساس خوبی پیدا کرد. * * * * * ماشین به سمت خانه حرکت می کرد که اریکا پرسید: - می دونید... من نمی تونم... مجانی توی... حامد خان مجال ادامه به او نداد و گفت: - حتی فکرشم نکن که اجازه بدم این حرف و بزنی! اریکا خواست چیزی بگوید که حامد خان با اخم به او نگاه کرد. نگاهش چنان ترسناک شده بود که ترجیح داد سکوت کند، سرش را پایین انداخت و با بند کیفش شروع به بازی کرد. وقتی رسیدند در پارکینگ خانه ماشین آرین را دید، دو سه روزی می شد که رفتارهای آرین تغییر کرده بود. زودتر می آمد و بیشتر می ماند. هر دو آرام به داخل رفتند. مهرسا روی کاناپه دراز کشیده و مشغول دیدن فیلم "اره" بود. اصلا متوجه ی ورود آنها نشد. اریکا اندیشید: «فکر نمی کردم یه همچین فیلمایی هم ببینه!» با شیطنت به پشت سر او رفت، لبخند شروری زد و «پخی» گفت. مهرسا نیم متر به هوا پرید و از ترس جیغ کشید. مهناز خانوم از آشپزخانه بیرون آمد. آرین نیز از اتاق بیرون آمد، میان پله ها ایستاد و نگاهش را به آن دو دوخت. اریکا سرش را پایین انداخت و با شرمندگی خندید: - شرمنده! خواستم شوخی کنم... اما... ظاهرا نزدیک بود که کار به جاهای باریک بکشه. مهرسا که حسابی ترسیده بود کوسن را به سمت اریکا پرت کرد. - دیوونه، این چه شوخی ایه؟! طی یک حرکت ناگهانی به سمت اریکا پرید تا شانه هایش را بگیرد، اما اریکا به سرعت جا خالی داد. مهرسا به دنبال او می دوید، اما اریکا فرز تر و سریع تر بود. در میان پله ها به آرین رسید و وقتی دید که راه فراری ندارد، پشت او سنگر گرفت. مهرسا نفس زنان داد زد: - اگه مردی بیا تو گود. اریکا خنده ای کرد و ابرویی بالا انداخت: - خب آخه مرد نیستم، می خوای آرین خان بیاد تو گود؟! مهرسا دست دراز کرد تا موی بافته شده ی اریکا را که از زیر شالش بیرون زده بود بکشد، آرین که حسابی گیج شده بود صدایش را بالا برد و با اخم گفت: - بسه بابا سرم گیج رفت! ول کن دیگه مهرسا گیر دادیا! با ایستادن اریکا، مهرسا نیز ایستاد. هر دو به چهره ی رنگ پریده ی آرین خیره شدند، انگار که واقعا حال و روز خوشی نداشت. آرین که نگاه نگران اریکا را به روی خود دید لبخندی زد و گفت: - می رم تو اتاقم. اریکا به دنبال جوابی به مهرسا خیره شد، اما مهرسا شانه بالا انداخت و چیزی نگفت. ظاهرا او هم از رفتار های اخیر آرین متعجب بود. دو پله بیشتر نرفته بود که دست به گیجگاهش گرفت، پاهایش لرزید و تعادلش را از دست داد. به سمت عقب کشیده شد که اریکا از پشت او را به جلو هل داد. با صدای جیغ مهرسا این بار حامد خان از اتاقش بیرون آمد. با دیدن وضعیت آرین سریع به آن سمت رفت. آرین را به اتاقش بردند. مهناز خانم برایش آب قند درست کرد و سعی کرد به زور به خوردش بدهد. حامد خان فشار آرین را گرفت و از همه خواست تا از اتاق بیرون بروند و دور و بر او را خلوت کنند. مدام می گفت که آرین به سکوت و آرامش احتیاج دارد. اریکا سر در نمی آورد چرا او اینگونه شده و به چنین چیزهایی نیاز دارد؟ همه از اتاق بیرون آمدند. مهناز خانم هنوز هم نگران بود و مانند مرغ پرکنده بال بال می زد. اریکا به سمت آشپزخانه رفت تا هم کمی آن دو را تنها بگذارد و هم برای مهناز خانم آب قند درست کند. موقع برداشتن لیوان، متوجه ی خرده های شیشه ی روی زمین شد. احتمال داد به خاطر جیغ و داد آنها این اتفاق افتاده است. روی زمین نشست و خرده شیشه ها را جمع کرد. انگشت سبابه اش کمی زخم شد و خون آمد، اما توجهی نکرد. صدای گفتگوی مهناز خانم و مهرسا را می شنید. مهرسا گفت: - همش تو خودشه. با کسی هم حرف نمی زنه. معلوم نیست چه مرگشه. مهناز خانم اخمی کرد و گفت: - مهرسا! درست حرف بزن! - مامان یه چیزی می گم بهت بابا نفهمه. - چی؟ - به من گفته از این به بعد هر کی کارم داشت بگو نیستم. با اون دوست میمونش هم بهم زده. همون دختره ی بدترکیب که یه بار باهم دیدمشون... خط گوشیش هم عوض کرده. گمون کنم سرش به تخته سنگی... جایی خورده. - خودت دیدی؟ - آره بابا با همین دوتا چشمای خودم. یه جاهایی هم از خودم کمک گرفت خب... اریکا در حالی که شیر آب را باز می کرد لبخندی زد و گفت: - داره جالب می شه. دستش را زیر شیر آب گرفت تا خون پاک شود. با آن یکی دستش لیوان آب قند را برداشت و بیرون رفت. مهناز خانم وقتی داشت لیوان را از دست او می گرفت نگاهش به خون روی انگشت اریکا افتاد. با نگرانی گفت: - دستت چی شده؟! اریکا یک برگ از دستمال کاغذی کند و لبخند زد: - چیزی نیست. یکم زخم شده. - بمیرم چرا اینطوری شد؟ - خدا نکنه... گفتم که... چیزی نیست. مهرسا که لبخندی پر از شیطنت بر روی لب داشت با صدایی آرام زمزمه کرد: - مثل اینکه تو از همه ی ما نگران تری. اریکا اخم شیرینی کرد و سعی کرد گرمای گونه هایش را نادیده بگیرد. «من به ارواح عمه م می خندم!» * * * * * حامد خان بالای سر آرین ایستاده بود. تصمیم داشت خودش سر صحبت را با آرین باز کند. - بگو چته؟ باز چی کار کردی؟ آرین اخمی کرد و سری از روی بی حوصلگی تکان داد: - ای بابا شما هم که همیشه ی خدا به من مشکوکی. همیشه همینطوری بودی. همه پاک و فرشته پسرت گناه کار... اون محمد انتر عزیز دل عمو و پسرت گناه کار... اینجوریه دیگه! - بحث و عوض نکن. بگو چت شده؟ چرا انقدر بهم ریخته ای؟ اصلا... خیلی پریشون به نظر می رسی! آهی کشید و ادامه داد: - من پدرتم و بهتر از هر کسی دیگه ای توی جونور و میشناسم. - هیچی نی... دستش را زیر چانه ی آرین گذاشت و سعی کرد نگاه او را متوجه ی خود کند: - حرف بزن. آرین سرش را کنار کشید: - گفتم که چیزی نی... حامد خان نفس عمیقی کشید و با اخم گفت: - باشه. دوست نداری درد و دل نکن. من می رم تا تنها باشی. به سمت در می رفت که صدای آرین او را متوقف کرد: - بابا... بی حوصله برگشت و سری تکان داد: - چیه؟ آرین کمی مکث کرد و سپس ادامه داد: - ببخشید... حامد خان متعجب به لب های آرین خیره شد و چندبار پلک زد. باور نداشت که این کلمه از دهان آرین بیرون آمده باشد. - چی گفتی؟! آرین بی حوصله به او نگاه کرد: - دیگه همه چی تموم شد. دیگه سراغ چیزی نمی رم. می شم اونی که می خواین. خوبه؟ - حالت خوبه بابا؟! - بابا تو رو خدا یه جوری با من رفتار نکنید که انگاری ذاتا یه آشغال عوضیم! خب من پسرتونم! حامد خان در حالی که نمی توانست تعجبش را پنهان کند با لبخندی نامطمئن به سمت او رفت و دست به روی شانه اش گذاشت. آرین سرش را پایین انداخت و گفت: - یه چی دیگه هم هست که می خوام بگم. - جانم؟ بگو پسرم؟ سرش را تا آنجا که جا داشت پایین انداخت و اخم کرد: - راستش... خب... من...   
■پُستـ هایِ اَخیرَمو بِبینید◄
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
5ساحل باور نکردنیـ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سفر به مکان هایی که مثل خوابهـ 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بزرگترین دیزنی لند دنیا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
10تا از ناشناخته ترین جاذبه هایِ جهان
پاسخ
 سپاس شده توسط Ֆℋ£¥∂α
آگهی
#2
قسمت دوم 4xv
_____________________________


حامد خان که از این تغییر ناگهانی حسابی ذوق زده شده بود، با لحنی سرشار از احساس گفت:
- بگو؟؟ چی شده پسرم؟
آرین نفس عمیقی کشید و در حالی که مِن مِن می کرد گفت:
- من... خب... ع... عاشق اریکا شدم.
با شنیدن این جمله وا رفت. انگار که سطل آب سردی روی سرش ریخته باشند. دستش را از روی شانه ی آرین برداشت. سعی کرد معنا و مفهوم کلماتی که شنیده بود را در ذهن خود هضم کند. اما انگار نمی خواست باور کند که چیزی شنیده است. یک دستش را بالا آورد و با اخم هایی درهم که ناشی از گیجی و سردرگمی بود گفت:
- چی؟! ا... اریکا؟! هیچ می فهمی چی داری می گی پسر؟!
- آره بابا... الان قشنگ می فهمم که... دوسش دارم.
نمی دانست چه در جواب این پسره ی بی فکر بگوید. دستی به موهای جوگندمی اش کشید و سر تکان داد.
- بین این همه دختر... تو باید بیای عاشق دختری بشی که دست من امانته؟!
- چی می گی بابا؟! فکر کردید خودم خیلی خوشحالم. نمی بینید چقدر بهم ریختم؟ دست خودم نیست که... دوسش دارم!
حامد خان در حالی که قدم های بلند و عصبی ای داخل اتاق کوچک آرین برمی داشت، گفت:
- نه نه نه.
ایستاد و ادامه داد:
- حتی فکرشم نکن! اصلا... فکر کن... فکر کن اون دختر نامزد داره!
انگشت اشاره اش را بالا برد، در حالی که آن را با عصبانیت تکان می داد جلوی حرف زدن آرین را گرفت و خود ادامه داد:
- در ضمن... به هیچکسی راجب این قضیه چیزی نگو... خصوصا خود اریکا.
آرین روی تخت نشست و با خشم پرسید:
- آخه چرا؟
- یه چیزایی هست که تو ازشون خبر نداری پسر... موقعیتش که بشه... وقتش که بشه خبردار می شی. اریکا برای ما نیست... اریکا... مناسب تو نیست! یعنی...
دستی به پیشانی خود کشید و چشم هایش را بست:
- خدایا!
- یعنی چی بابا؟
به چانه ی لرزان پسرش خیره شد و احساس کرد که قلبش از چهره ی رنجیده ی او فشرده می شود. با ناتوانی زمزمه کرد:
- یعنی اینکه فعلا کاری نکن. فعلا بهش فکر نکن.
- ام...
- ببین من چی می گم. من یه چیزایی می دونم که تو نمی دونی و صلاح نیست که بدونی. حالا هم بگیر بخواب و استراحت کن.
بدون اینکه به آرین نگاه کند خیلی سریع از اتاق بیرون آمد و او را با یک دنیا سوال ِ بی جواب تنها گذاشت.

* * * * *

در حالی که به طرف پله ها می رفت حامد خان را دید که از پله ها پایین می آید. مهرسا و مهناز هراسان بلند شدند. مهناز در حالی که خودش حدسیاتی زده بود با نگرانی پرسید:
- چی شده حامد؟!
حامد خان همانطور که به انگشت چسب خورده ی اریکا نگاه می کرد با حالتی عصبی پاسخ داد:
- هیچی نشده. حالش خوبه، فقط یکمی فشارش پایین بود.
دستی به پیشانی اش کشید و ادامه داد:
- خب... نمی خواید به ما شام بدین؟!
مهنار خانم که انگار هنوز خیالش راحت نشده بود، با اکراه سری تکان داد و به سمت آشپزخانه راهی شد.
سر میز شام هیچکسی جز مهرسا اشتهایی برای خوردن نداشت. او هم با دیدن سکوت و سکون سر میز با بی میلی از پشت میز بلند شد و رفت. اریکا هم بعد از کمک به مهناز خانم به سمت اتاقش رفت. در اتاق آرین نیمه باز بود. آرین روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود. چهره اش بی شباهت به یک پسر بچه ی معصوم نبود. دلش برای یک کل کل درست و حسابی لک زده بود . اما با تکان خوردن آرین سریع از جلوی در کنار رفت و به دیوار تکیه داد.
«بی خیال شر بازی شو دختر! اینجا خونه ی خاله نیست، اینم پسر خاله نیست.»

* * * * *

بعد از خوردن صبحانه حامد خان با اکراه از آرین خواست تا اریکا را برساند. اریکا بدون اینکه متوجه باشد لبخند دلفریی زد. آرین با چشم های غمگینش به حامد خان خیره شد و سرش را پایین انداخت. مهناز خانم بیرون رفت و حامد خان نیز مهرسا را به کلاسش رساند.
آرین در سکوت اریکا را به مقصد رساند. اریکا از تغییر ناگهانی رفتار آرین متعجب بود و نمی دانست چه بگوید یا چه کار کند؟ وقتی رسیدند با اخم از ماشین پیاده شد و در را محکم به هم کوبید. آرین با زدن یک بوق رفت بدون اینکه چیزی بگوید، اریکا زیر لب گفت:
- مردشور اخلاق گندتون و ببرن.
- سلام خانم اخمالو!
از جا پرید و با وحشت به عقب خیره شد. محمد را دید که با لبخند عجیب و غریبش پشت سرش ایستاده است.
«این کی اومد بیرون؟!»
اخم هایش بیشتر شد و تمام حرصش را سر محمد خالی کرد.
- بهتره که چایی نخورده پسر خاله نشید!
محمد خنده ی سرحالی سرداد، در حالی که دستانش را در جیب می کرد گفت:
- قبول کن که خیلی اخمالویی!
اریکا ایشی زیر لب گفت و دستش را به سمت زنگ دراز کرد. هنوز زنگ را نزده بود که محمد دستش را گرفت و مانع از این کار او شد. با نگاه حیران خود دستش را به عقب کشید. کم کم با دیدن پوزخند محمد آثار خشم و نفرت در چشمانش جای گرفت.
- شنیده بودم آدم کثیفی هستی اما باور نمی کردم. دیگه دست کثیفت و به من نزن!
محمد سرش را جلو برد که باعث شد اریکا کمی رو به عقب متمایل شود و به دیوار بچسبد.
- من تا به حال به هر چی که خواستم دست پیدا کردم. تو هم می تونی یکی از اونا باشی. دوست داری؟!
اریکا خنده ای از روی حرص کرد و با نفرت گفت:
- اون چیزایی که بدست آوردی حتما مثل خودت بی ارزش بودن. ولی من مثل تو نیستم!
محمد ابرویی بالا انداخت و با لحنی شوخ پاسخ داد:
- لابد بدتری؟!
و یک قدم به عقب رفت. اریکا سکوت کرد و ترجیح داد جوابی ندهد، دست پیش برد و با حرص زنگ را فشرد. وقتی داخل شد سعی کرد قیافه ی خونسردی به خود بگیرد اما هر کاری که کرد نتوانست درست نقش بازی کند. می دانست آقای احدی متوجه ی پریشانی حالش شده است.


* * * * *

در طول راه تمام هوش و حواس اریکا به حرف های محمد بود. صدای آرام آرین را شنید:
- کلاس چطور بود؟
اریکا با نگاه گیجش به او خیره شد و سری تکان داد:
- چی؟
- هه...
پوزخند صدا دار آرین را نشنیده گرفت و گفت:
- آها... آره خوب بود .
- امشب عروسی دختر خالم هست. بهت گفته بودن دیگه!
- آره. خوبه. خوش بگذره.
آرین نگاه استفهام آمیزش را به او دوخت و گفت:
- یعنی چی که خوش بگذره؟! مگه تو نمیای؟!
اریکا لبخندی شیطنت آمیزی تحویل او داد و به جلو خیره شد:
- نه، دختر خاله ی شماست، من بیام که چی بشه؟!
- ولی خاله تورو هم دعوت کرده!
- منو؟!!
شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:
- نه من خاله ی شمارو میشناسم نه اون منو.
- اما دعوت شدی.
اریکا لبخند زورکی ای زد و گفت:
- می دونی چیه؟ تو خیلی روی یه چیز کلید می کنی و بی خیالش نمی شی.
آرین که اینطور دید، لبخندی مغرور تحویل اریکا داد و در حالی که ژست بامزه ای گرفته بود گفت:
- مگه خبر نداری یه پا شاه کلیدم خانومی!
- نوچ! لطفا انقدر خانومی خانومی نکن!
آرین خنده ای کرد:
- خدا به داد برسه!
اریکا پشت چشمی نازک کرد و زیر لب گفت:
- پسره ی پررو!
از ماشین پیاده شد و زنگ خانه را فشرد. وقتی داخل پذیرایی شد سلام آهسته ای کرد که مهناز خانم با خشرویی جواب سلامش را داد:
- بدو برو اتاق مهرسا آماده شو اریکا جان.
- من؟!
به حرکت بچگانه ی اریکا خندید و سری تکان داد:
- اصلا وقت تعارف تیکه پاره کردن نیست زود برو و آماده شو... ما دیروز به اندازه ی کافی با هم حرف زدیم.
- آخه من...
- انقدر من من نکن دختر! برو دیگه.
اریکا را به سمت پله ها هل داد و خود به سمت دیگری رفت. صدای فریاد مهرسا از بالا او را به خود آورد:
- دِ بیا دیگه!!
با کمک مهرسا پیراهن فیروزه ای به تن کرد و موهای بلند و خرمایی رنگش را اتو کشید. صدای در اتاق آمد. بعد از آن هم صدای هیجان زده ی آرین که گفت:
- می تونم بیام تو؟
مهرسا موهای حلقه شده ی خود را به پشت گوش زد و گفت:
- بیا تو...
با ورود آرین نگاهش روی او ثابت ماند و نفسش را در سینه حبس کرد.
آرین در آن کت و شلوار مشکی بسیار برازنده شده بود و اریکا نمی توانست چشم از او بردارد. اما با دیدن لبخند آرین خود را جمع و جور کرد و نگاهش را به پایین دوخت. کمی بیشتر شالش را جلو کشید. نگاه ی خیره ی آرین را به روی صورت خود حس می کرد. مهرسا با صاف کردن صدای خود اعلام حضور کرد و آرین را به خود آورد.
- چیزی شده؟!
- هان! نه... هیچی.
و بدون گفتن حرف دیگری از اتاق بیرون رفت و آن دو را تنها گذاشت. مهرسا دستش را جلوی دهانش گرفت و خنده ی ریزی کرد.
- پسره ی خل و چل پاک زده به سرش.
اریکا لبخندی مصنوعی تحویل او داد و نگاهش را به پایین دوخت. بعد از دقایقی همگی به سمت منزل خواهر مهناز خانم حرکت کردند. حوصله ی این میهمانی را نداشت اما نمی توانست این را بگوید.
بعد از سلام و احوال پرسی در گوشه ای از باغ جای گرفتند و روی صندلی های خود نشستند. اریکا احساس خوبی نداشت و معذب بود. خصوصا از نگاه های خیره ی آرین و اخم و تخم های حامد خان، متوجه شده بود که تمام حواس مهرسا به دید زدن اطراف باغ است. انگار که منتظر کسی بود یا به دنبال شخصی می گشت. چند باری هم در گوش مهناز خانم چیزی گفت و لبخند زد. با نزدیک شدن دختری به میز مهرسا زیر لب گفت:
- وای خدا...
و سرش را پایین انداخت و گذاشت چین های ریزی روی پیشانی اش بیفتد.
اریکا با دقت به دختر خیره شد. پیراهنی دکلته که تا زیر زانوانش به تن داشت. آرایش غلیظ و شیطانی اش حسابی به چشم می آمد و جلب توجه می کرد. نزدیک میز ایستاد و با لبخندی لوند با همه خوش و بش کرد. کنار آرین رفت و با عشوه هایی مصنوعی گفت:
- چطوری پسر دایی؟ کم پیدایی! خوبی؟!
آرین که به نظر حسابی با دیدن این دختر پکر شده بود، لبخند مصنوعی زد و سری تکان داد.
- هی... تو چطوری هانی؟
هانی دستش را جلو آورد و با ناز گفت:
- به لطف شما... افتخار می دی یه دور برقصیم؟
آرین نگاهی به اریکا کرد. اریکا که متوجه ی منظور او نمی شد نگاهش را از او گرفت و اخم کرد.
- نه... راستش من به اریکا قول رقص دادم.
هانی نگاهی به دختری که آرین به او اشاره کرده بود کرد و اخم هایش درهم رفت. اریکا متوجه شد نگاه خیره ی هانی به روی شال او است. از حرف آرین برای رهایی خودش هیچ خوشش نیامد، با تعجب رو به او گفت:
- من؟! من کی همچین درخواستی از شما داشتم؟!
آرین با اخم سرش را تکان داد و پوفی گفت. اریکا نقشه اش را به هم زده بود و این حسابی اذیتش می کرد. هانی بازوی آرین را کشید و گفت:
- انقدر بهونه نیار. پاشو دیگه... تو که انقدر خجالتی نبودی!
آرین به اجبار از روی صندلی برخاست و با هانی به وسط پیست رقص رفت. اریکا با حرص به رقصیدن آن دو خیره شد.
« مثل دوتا کرم به هم چسبیدن! »
با اصرارهای مهرسا شالش را از روی سرش برداشت. این بار خود را معذب تر از پیش در میان آن جمع دوستانه و خانوادگی یافت.
«من اینجا چه غلطی می کنم؟! من کی هستم و اینا کی هستن؟! اینجا جای من نیست. اینا خانواده ی من نیستن... خانواده!»
بعد از دقایقی پسری قد بلند به میز آنها نزدیک شد که با معرفی مهرسا متوجه شد این پسر که شباهت کمی به هانی دارد، حمید برادر بزرگ ِ هانی است. به نظر می رسید رباوط مهرسا و حمید فراتر از پسرعمه و دختر دایی است.
مهرسا با حمید به پیست رقص رفت. بعد از آن هم مهناز خانم و حامد خان رفتند و او را تنها گذاشتند. برای لحظه ای چراغ ها خاموش شد. فضایی رویایی ایجاد شده بود و اریکا محو نور پردازی های روی پیست بود. ناگهان دستی بازویش را کشید و او را بلند کرد. نمی توانست چهره ی آن فرد را ببیند اما از هیبتش متوجه شد یک مرد است. با این فکر که او در این تاریکی میز را اشتباه گرفته خود را عقب کشید و گفت:
- اشتباه گرفتین آقا!
صدای آشنایی زمزمه کرد :
- نه، من هیچ وقت اشتباه نمی کنم. خواهش می کنم یه دور رقص و به من افتخار بدید؟
خواست اعتراض کند اما فایده ای نداشت. مرد دست او را گرفت و بزور به میان رقصنده های در پیست برد. از طرفی خودش کنجکاو شده بود تا چهره ی این شخص که اینقدر صدایش آشنا هست و به دل می نشیند را ببیند . هیچ وقت از این رقص های فرنگی خوشش نمی آمد و نمی توانست درست برقصد. اما همراهش به خوبی با حرکات موزونش او را راهنمایی می کرد. برای لحظه ای فکر کرد که آرین است، اما با فکر کردن به صدای بم و دلنشین شخص مطمئن شد که اشتباه می کند. چراغ ها که روشن شد نور چشمانش را زد و باعث شد اریکا چشمانش را ببندد. وقتی چشمانش را باز کرد چهره ی خندان محمد را دید که روبه رویش ایستاده و با غرور نگاهش می کند. نگاهش طوری بود که انگار می گفت: «دیدی تو چنگمی؟!»
با این فکر وحشت زده قدمی به عقب برداشت و از او دور شد. محمد که متوجه ی ترس و وحشت اریکا شده بود، تلاشی برای نزدیکی دوباره به او نکرد. سری به نشانه ی احترام تکان داد و از او دور شد. اریکا نیز به سرعت به سمت میز رفت و روی صندلی اش نشست. مهرسا با شادی کنارش جای گرفت و گفت:
- تو هم رقصیدی؟!
اریکا سری به نشانه ی مثبت تکان داد.
- وقتی من بهت می گم بیا کلی ناز می کنی. این کی بود که تونست راضیت کنه؟!
با وحشت به چشمان کنجکاو مهرسا خیره شد و برای عوض کردن بحث گفت:
- می شه بپرسم با حمید چه نسبتی داری؟ البته غیر از اینکه پسر عمته.
مهرسا لبخندی زد و در حالی که گونه هایش حسابی سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت.
- یه جورایی نامزدمه، راستش ما همدیگه رو دوست داریم... اما خب... یه سری مشکلات هست که باعث عقب افتادن خیلی از کارها شده.
با تکان دادن سر نشان داد که حرف های مهرسا را می فهمد. با دیدن هانی که دست دور کمر آرین انداخته بود پوزخندی زد و به کنایه گفت:
- هانی هم قراره با آرین ازدواج کنه؟
مهرسا قیافه ای متعجب به خود گرفت و گفت:
- چی؟! نه بابا... آرین اگه از بی زنی بمیره نمی ره با هانی رفاقت کنه چه برسه به ازدواج! ازش خوشش نمیاد همیشه می گه هانی بیش از اندازه جلفه.
و خود به هانی و آرین خیره شد، اخم کرد و زیر لب ادامه داد:
- درست برعکس حمید!
انگار که خودش هم از این همه تفاوت و تضاد در تعجب بود.


اریکا نیز دوباره نگاه کنجکاوش را به هانی دوخت و سری به نشانه ی تائید تکان داد.
جنب و جوشی که در گوشه ی دیگری از سالن اتفاق افتاده بود، باعث شد حواسش پرت شود. به آن قسمت از سالن خیره شد، نگاهش به دختر و پسر جوانی افتاد که با حالتی مسخره تانگو می رقصیدند و بقیه نیز برایشان دست می زدند. لبخندی زد و خواست به سمت مهرسا برگردد، اما دیدن چهره ی آشنای زنی باعث شد نگاهش را همانجا ثابت نگه دارد. زن داشت با حامد خان احوال پرسی می کرد، مردی پالتویش را گرفت و رفت. چقدر چهره ی این زن برایش آشنا بود! هر چه فکر می کرد بیشتر گیج می شد. زن با اشاره ی حامد خان از حرف زدن باز ایستاد و به پشت سر برگشت، دستش را دراز کرد و بازوی مرد را کشید. دهان اریکا از تعجب باز مانده بود. صحنه هایی که می دید برایش عجیب و غیر قابل باور بود. هرگز نمی توانست باور کند، این امکان نداشت!
«اونا... اینجا؟!»
باور نمی کرد، پدرش، سلطانی بزرگ را دست در دست آن زن چشم سبز ببیند. آقای احدی، پدر محمد نیز به آنها پیوست، سلطانی و ثریا را به سمت یکی از میز ها راهنمایی کردند. اریکا در جایش ایستاد، حتی صدای مهرسا را نمی شنید و متوجه ی نگاه خیره و کنجکاو آرین روی خود نبود. دو قدم به سمت آنها برداشت، اما پاهایش توان ادامه دادن نداشت. می دانست چیز خوبی در انتظارش نیست، بغضش را فرو خورد و عزم خود را جزم کرد. زمانی که به آنها نزدیک می شد متوجه ی نگاه مضطرب و ترسان حامد خان به روی خود شد، حامد خان با صدایی لرزان و آرام گفت:
- اریکا...
بی توجه به او از کنارش گذشت و درست رو به روی پدرش ایستاد، پدرش محو صحبت با ثریا بود که نگاهش به دخترش افتاد:
- اریکا! عزیزم...
صدای او را نشنید، فقط از روی حرکت آهسته ی لب هایش فهمید چه گفت، سرش سنگین بود و چشمانش می سوخت. نگاه از پدرش گرفت و به زنی که کنارش نشسته بود خیره شد، ثریا! با آن آرایش غلیظ و لباس افتضاح، دست در بازوی پدرش انداخته بود و لبخند پر غرورش را تحویل اریکا می داد. انگار که از قبل منتظر این صحنه بود.
یاد مادرش افتاد، زنی محجوب و نجیب، که در تمامی خوشی ها و سختی ها پا به پای پدرش بود. حالا نمی توانست جای مادرش، ثریا، دختری جلف و پول پرست را ببیند و دم برنیاورد. داشت له می شد، زیر بار کلمات و فریادهای بی صدایی که بر سرش هجوم می آورد، از خود پرسید: «اینجا چی کار می کنن؟ اینجا...»
سرش را کج کرد و دقیق تر به ثریا خیره شد. لب های ثریا حرکت می کرد، انگار داشت چیزی می گفت، صحنه ها چه آهسته شده بود! پدرش از جایش بلند شد.
اریکا گیج بود و نمی فهمید، حتی متوجه نشد کی دست خود را بالا برد تا بر صورت ثریا بکوبد، حامد خان به سرعت مداخله کرد و دست او را در هوا قاپید. پدرش با عصبانیت به سمت اریکا آمد، حالا همه چیز واضح بود. دستان پدرش با تمام سرعت بر روی گونه اش نشست. شوری خون را در دهانش مزه کرد و اخم هایش درهم رفت. با چشیدن خون و لمس کردن گونه ی سِر شده از دردش، از شوک بیرون آمد و با نفرت به پدرش خیره شد. تمام نفرتی که در این چند سال در خود جمع کرده بود را به زبان آورد:
- حالم از تو و اون زن بهم می خوره! ازتون متنفرم! هر جا که میرم باید سایه ی نحستون و ببینم؟!
صدای خشمگین حامد خان را شنید:
- آقای سلطانی؟ قرار ما این نبود!
«قرار!»
با گیجی برگشت و به چهره ی خشمگین حامد خان خیره شد. با نگاه پشیمانش چه می خواست بگوید؟ دست روی شقیقه هایش گذاشت و گونه اش را فراموش کرد. سری تکان داد و سعی کرد به خود بقبولاند که خواب می بیند، اما طعم تلخ خونی که در دهانش بود چنین اجازه ای نمی داد. احساس خفگی می کرد، زیر لب گفت:
- باید بیدار شم، باید از اینجا برم بیرون تا بیدار شم! آره... این یه خوابه...
خواست برود که کسی بازویش را گرفت، پدرش بود.
- فکر می کردم درست بشی، اما ظاهرا هیچ وقت تغییر نمی کنی. همیشه و همه جا با آبروی من بازی می کنی! تو فکر کردی حامد خان کیه یا همون آقای احدی... فکر کردی اونا همینطور الکی به تو لطف کردن؟! همه ی این آدم ها رو من فرستادم، اون کسی که قراره با تو ازدواج کنه محمد پسر آقای احدیه، حامد خان برادر محسن یا همون آقای احدیه، تو بهش می گی عمو! این همه آدم برای مراقبت از تو جمع شده بودن، به لطف کی؟! به لطف من دختره ی احمق، اون وقت تو...
محمد جلو آمد و مانع از ادامه ی حرف های آقای سلطانی شد. احساس خوبی نداشت، پوزخند روی لب های ثریا، چهره ی پر از بغض مهرسا و چهره ی متعجب آرین، قیافه ی درهم حامد خان و آقای احدی، چهره های مبهوت افراد حاضر در سالن، همه و همه باعث شد تا احساس خفگی کند. گلویش را فشرد و سعی کرد نفس بکشد، اما دنیا دور سرش می چرخید. کاش می توانست دنیا را نگه دارد، کاش دنیا از حرکت باز می ایستاد، سعی کرد آن شب نحس را به خاطر بیاورد.
نگاه های مشکوک گلی خانم، حرف های مشکوک پدرش، تعقیب شدن توسط آن ماشین مرموز، مزاحمت چند پسر جوان و بعد از راه رسیدن حامد خان، حرف های عجیب و غریب آنها، چشم هایشان، چشم ها...
زیر لب تکرار کرد:
- چشما... چشما...
- اریکا جان عزیزم؟!
صدای مهناز خانم بود، دست او را پس زد و بدون هیچ حرف دیگری به سمت در خروجی شروع به دویدن کرد. نه چیزی می دید و نه چیزی می شنید، می دوید تا شاید اینگونه متوجه ی حرکت دنیا نباشد. می خواست از خیابان شلوغ رد شود که با بوق ماشینی از وحشت قدمی به عقب برداشت و نگاه ماتش را به خیابان دوخت. دستی بازویش را گرفت و کشید، غافلگیر شده بود، چشمانش را بست و خواست دستش را از میان انگشت های نیرومند ِ او بیرون بکشد. اما فایده ای نداشت، دست مردانه ی او خیلی قوی تر بود. چشمانش را باز کرد و نگاهش در نگاه خشمگین محمد قفل شد.
- دیوونه شدی؟! می خوای بمیری؟!
- از جونم چی می خواید...
تن صدایش آنقدر ضعیف و پایین بود که خود نیز چیزی نشنید. سعی کرد آن حالت گیجی را از خود دور کند، فریاد زد:
- از جونم چی می خواید؟! ولم کن...
احساس نفرت به او قدرت می داد. با تمام قدرت سعی داشت دستش را از چنگال قدرتمند محمد بیرون بکشد، مردی که تازه فهمیده بود همان خواستگار محبوب پدرش است. چیزی که در نزد پدرش محبوب باشد برای اریکا قابل تحمل نبود. نفرت بود، نفرت! از محمد متنفر بود، با تک تک سلول های بدنش از او و خانواده اش متنفر بود.
- ولم کن کثافت!
محمد او را به کنار ماشینش کشید و فشار زیادی به بازویش آورد.
- آییی...
- اینجا موقعیت خوبی نیست.
و نگاهی به لباس های اریکا کرد و ادامه داد:
- بهتره بریم.
نگاهش به آرین افتاد، در حالی که نفس نفس می زد، دست به کاپوت ماشین داشت و اریکا را نگاه می کرد. آرین داشت با نگاهش به او التماس می کرد، او دیگر چه می خواست؟! او چه حقی داشت که اینطور در چشمان اریکا زل بزند و التماس کند؟! چشم های پر از اشکش را در نگاه گیج آرین قفل کرد و بدون اینکه بخواهد در میان بازوان محمد قرار گرفت.

* * * * *

چشمان سنگینش را به سختی باز کرد، در اتاقی تاریک و روی تخت آشنایی دراز کشیده بود. روی تخت نشست و دست به سرش گرفت. با جمع شدن چشم هایش گونه ی سمت راستش از درد تیر کشید. کم کم همه چیز را به خاطر می آورد. به اطراف نگاه کرد، هیچکسی نبود. خوشحال از اینکه آن موجودات نفرت انگیز نزدیکش نیستند خواست از جایش بلند شود، اما دستش کشیده شد و سوخت، به آن سمت برگشت و سِرم را دید، با عصبانیت و نفرت چسب را کند و سوزن را از رگ اش بیرون کشید. خون، شیار باریکی روی دست هایش ایجاد کرد، بی توجه به خونی که می رفت بلند شد و ایستاد. به سمت قاب روی میز رفت، اینجا اتاق خودش بود و آن قاب، قاب عکس مادرش...
لب هایش را روی قاب عکس شیشه ای فشرد و قاب را در آغوش گرفت.
- مامان، مامان جونم، می بینی چقدر خار و ذلیل شدم؟! چرا رفتی... چرا تنهام گذاشتی؟ داری من و توی این وضعیت می بینی؟
عکس را بیشتر به خود فشرد و فریاد زد:
- آخه چرا خدا؟ گناه من چی بود؟! گناه من چیه؟!
بعد از کمی گریه و زاری کردن نگاه سرخش به لب تاب بازش کشیده شد. هیچ چیز در اتاقش دست نخورده و همه چیز مانند قبل بود. لب تاب به شارژ بود، به سمت آن رفت و آهنگ مورد علاقه اش را گذاشت.

خدا رو چه دیدی، شاید با تو باشم
شاید با نگاهت، از این غم رها شم
خدا رو چه دیدی، شاید قصه رد شد
دلم راه رسم، این عشق و بلد شد
هنوز بی قرارم به یاد نگاه ات
نشسته ام تو بارون، بازم چشم به راهت
...


* * * * *

نمی دانست چند روز است که خود را در آن اتاق حبس کرده. صدای در می آمد، و بعد صدای خسته ی پدرش که گفت:
- اریکا، دخترم، این در و باز کن بابا... می خوام باهات حرف بزنم.
روی تخت نشست، چشمان خمار و گود افتاده اش را به در دوخت. سعی کرد از جا بلند شود، ساعت روی میز را برداشت و با نیروی کمی که در بدن داشت به سمت در پرتاب کرد، ساعت بدون هیچ آسیبی روی زمین افتاد. اریکا فریاد زد:
- تنهام بذار، تنهام بذارید...
باز هم اشک ناتوانی از چشم هایش جاری شد، روی تخت نشست، ادامه داد:
- دیگه چی از جونم می خوای؟ زدی بس نبود؟! دیگه چی مونده که خراب کنی؟ چی مونده که از بین ببری؟ نمی خوام صدای هیچکودومتون و بشنوم، نمی خوام ببینمتون! همتون برید گمشید... برید بمیرید...
چند دقیقه ای گریه کرد، دیگر از بیرون صدایی نمی آمد، ظاهرا که رفته بود. خود را روی تخت ولو کرد و به یاد مادرش لالایی که همیشه برایش می خواند را تکرار کرد. اما باز هم فکر و خیال روزهایی که توسط کسانی که فکر می کرد مانند خانواده اش دوستشان دارد رودست خورد، دست از سرش بر نمی داشت. سرش را روی بالشت کوبید و فریاد زد:
- بسه، بسه... دیگه بسه، بسه...
آنقدر این کلمه را تکرار کرد تا بی حال شد و به خواب رفت. با صدای زنگ تلفن اتاقش چشمانش را باز کرد. دوست نداشت جواب دهد اما حسی به او می گفت باید بلند شود و جواب دهد. آرام بلند شد و با دردی که در بدن نحیفش پیچیده بود به سمت تلفن خیز برداشت.
- الو...
صدای نفس کشیدن های پشت سر هم شخصی می آمد، مطمئن بود یک مرد پشت خط است.
- حرف بزن!
وقتی جوابی نشنید بی حوصله و عصبانی گوشی را محکم بر سر جایش کوبید. به سمت پنجره ی اتاق تاریکش رفت، پرده ی اتاق را کنار زد، آسمان هم مانند دلش تاریک بود. سرش را خم کرد و لباس در تنش را بو کرد. با بوی عرق سرش را به عقب کشید و اخم هایش در هم رفت.
- لعنتی...
به سمت سرویس داخل اتاق خود رفت، بدون نگاه کردن در آینه آبی به صورتش پاشید، نگاه بی روح و خالی از احساش را به آینه دوخت، به آن دو چشمان به گود افتاده و بی روح...
چقدر شبیه روزهای آخر مادرش شده بود! همان چشم های به گود افتاده، همان صورت رنگ پریده، همان لب های خشک و لرزان، همان... دستی به موهای پریشان و به هم چسبیده اش کشید.
- فقط باید موها و ابروهام و بتراشم! دیگه می شم خود ِ خودت!
لبخند خسته ای زد و دست خیسش را به آینه کشید، تصویرش مات تر از قبل شد. به خون روی دستش نگاه کرد.
- از همشون انتقام می گیرم، از همه ی کسایی که منو و زندگی منو به بازی گرفتن. از پدرم، از آرین، از محمد و تمام خانواده ش، از ثریا... ثریا...
حس سیاهی که بر قلبش سنگینی می کرد هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد. نمی دانست چیست، اما آن حس جانی دوباره به او بخشیده بود.
لباس هایش را درآورد و به سمت حمام رفت، وان را تا آخر پر از آب کرد و درونش دراز کشید. برای چند دقیقه در همان حالت ماند، کم کم خودش را به زیر آب کشید، همه ی صورتش زیر آب بود.
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش...
دیگر نمی توانست نفس بکشد. تحمل کرد، دستانش را بر لبه ی وان فشرد و تحمل کرد. اما تا کی می توانست تحمل کند، بی اراده خود را بالا کشید و نفس گرفت، تند تند نفس گرفت. اشک هایش روی گونه های خیسش جاری شد و با قطره های آب روی صورتش به پایین چانه اش رسید.
- تو یه احمقی، حتی جرعت کشتن خودتم نداری. حتی نمی تونی خودت و بکشی!
موهایش را بالا زد و چشمانش را روی هم گذاشت.
- تو نباید به خودت ببازی، این بازی و تو شروع نکردی اریکا، این بازی و پدرت شروع کرد، حالا به جای اشک ریختن و نقش یه دختر هالو و احمق و بازی کردن باید آخر این ماجرارو خودت انتخاب کنی.
در میان گریه خنده ای موذیانه کرد و از جایش بلند شد. بعد از دوش گرفتن بیرون آمد و بلیز و شلوار صورتی رنگی به تن کرد. کمی به خود رسید و در آینه نگاه کرد، لبخندی زد و سری تکان داد:
- تا وقتی که این حس هست، زندگی کن... و زندگی بگیر!

* * * * *

از پله ها پایین رفت، ظاهرا هیچکسی در خانه نبود. با شنیدن صدای آب وارد آشپزخانه شد و گلی خانم را دید که مشغول شستن ظروف است، با نفرت او را برانداز کرد و سری تکان داد:
- حتی از یه پیرزن کارگرد هم رودست خوردی.
به سمت یخچال رفت و بتری آب را برداشت، نمی دانست چند روز است که چیزی نخورده. هر روز گلی خانم می آمد و به در می زد، وقتی جوابی نمی گرفت سینی غذا را پشت در می گذاشت و می رفت. مشغول سر کشیدن بتری آب بود که متوجه ی نگاه خیره ی گلی خانم شد. حدود 12 سالی بود که برایشان کار می کرد، اما هیچ وقت نتوانسته بود آن زن فوضول را دوست داشته باشد. گلی خانم که هل شده بود با من من گفت:
- سلام خانم!
بتری را روی میز کوبید و لب هایش را با آستین خشک کرد.
- سلام، گلی خانم! خوبی؟!
گلی خانم با همان نگاه خشک گفت:
- نبودید خانه سوت و کور بود خانم.
پوزخندی زد و سری تکان داد:
- چرا سوت و کور؟! با وجود همسر جدید و عزیز پدر اونقدرها هم که تو می گی اینجا نباید سوت و کور باشه.
- نه خانم جان، آقا ایشونو هیچ وقت اینجا نیاوردن، واسشان خانه گرفتن.
اریکا چشمانش را گرد کرد و به پیرزن مقابل خود خندید.
- چه غلطا! خونه ی جدید؟! تو هم خوب اخبار دست اول داریا!
گلی خانم با تعجب به اریکا نگاه کرد و چیزی نگفت. اریکا دستی به شکمش کشید و با بی حالی روی صندلی ولو شد.
- گشنمه، یه چیزی بده بخورم.
وقتی جوابی نشنید به گلی خانم نگاه کرد و با تحکم تکرار کرد:
- گفتم گشنمه!
- بله خانم.
پشتش را به اریکا کرد و شروع کرد با خود حرف زدن، این عادت همیشگی اش بود. با خود حرف می زد و فکر می کرد هیچکسی جز خودش متوجه ی حرف هایش نمی شود.
یک ساعت بعد صدای در خانه آمد، و بعد صدای خسته ی پدرش:
- گلی؟
گلی خانم به سرعت از آشپزخانه خارج شد.
- سلام آقا.
- سلام، اریکا بیدار نشده؟
خیلی سریع از آشپزخانه بیرون زد و به جای گلی جواب داد:
- چرا، خیلی وقته بیدار شدم.
و نگاه بی احساسش را به او دوخت. پدرش با نگرانی به اریکا نگاه کرد، با دیدن گونه و چشم های به گود افتاده ی اریکا اخم هایش درهم رفت. جلو آمد و با حالتی نمایشی خواست گونه ی اریکا را ببوسد که او با بیزاری خود را عقب کشید، سلطانی به روی خودش نیاورد و لبخندی زد:
- خوشحالم که حالت خوبه دخترم.
«دخترم؟!»
اریکا با بی تفاوتی بدون نگاه کردن به پدرش گفت:
- خوبه... می خوام یه موضوع مهمی رو مطرح کنم.
چشم های آقای سلطانی برای دانستن موضوع تنگ شد.
- موضوع؟! چه موضوعی؟
روی مبل نشست و دست روی شکم تازه پر شده اش گذاشت.
- شما می تونید فردا خواستگار محبوبتون رو دعوت کنید، می خوام جوابشون و بدم.
- جواب؟! چه جوابی؟
- انقدر عجله نکنید. اگه می خواید بدونید بهتره دعوتشون کنید... بابا جون.
کلمه ی بابا جان را با نفرت ادا کرد. وقتی سکوت پدرش را دید با لبخندی مصنوعی اضافه کرد:
- نگران نباشین، جوابی می دم که مطمئنا شما رو راضی می کنه.
بدون هیچ حرف دیگری پدرش را ترک کرد و به اتاق تاریک خود پناه برد.

* * * * *

در آینه به چهره ی بی روح و خالی از احساس خود خیره شد. اما نه، هنوز احساس داشت، نفرت!
لبخندی زد و مداد سیاه را برداشت و به چشمانش کشید. با شنیدن صدای زنگ در دست از کار کشید و به پنجره ی باز اتاق نگاه کرد. طاقت نیاورد و به سمت پنجره رفت، پرده را کنار زد و به بیرون چشم دوخت. محمد و آقای احدی را دید، نگاهش را با تمام نفرتی که در خود سراغ داشت به محمد دوخت که داشت با لبخند به پدرش دست می داد.
- آره بخند... بخند...
برای یک لحظه متوجه ی نگاه محمد به آن سمت شد و خیلی زود پرده را انداخت.
- چه تیز!
لباس رسمی ای به تن کرد و منتظر ماند تا گلی خانم صدایش کند. انتظارش طولانی شده بود که صدای تقه ی در بلند شد.
- بله؟!
- می تونم بیام تو؟
صدای بم محمد بود، مثل همیشه خونسرد و با صلابت حرف می زد. اریکا این را از پشت در هم حس می کرد.
- بفرمایید.
تمام تلاشش را کرد که بتواند نقش یک دختر خونسرد را بازی کند و موفق هم بود.
محمد به آرامی وارد اتاق شد، در را بست و به سمت اریکا برگشت.
- از اینکه در و بستم ناراحت نمیشی؟
اریکا با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و خشک و بی احساس گفت:
- نه.
محمد نگاه مرموزش را به اریکا دوخت و دست در جیب کرد. بعد از سکوتی سنگین اریکا بالاخره به حرف آمد و به صندلی اشاره کرد:
- بفرمایید بنشینید آقای احدی.
روی کلمه ی آقا تاکید کرد و لبخند کجی تحویل محمد داد. چقدر از این پسر متنفر و بیزار بود!
- فکر می کردم این منم که باید بیام پایین؟!
محمد پاهایش را روی هم انداخت و تکیه داد.
- من خواستم اول با خودت حرف بزنم و بعد مراسم و رسمی کنیم.
- اما اصولا...
محمد نگاهش را به قالیچه دوخت و خیلی سریع به میان حرف اریکا پرید:
- کاری به اصل و فرع نداشته باش.
و بعد همانطور که سرش متمایل به پایین بود نگاه موشکافا نه اش را به چشمان اریکا دوخت و زمزمه کرد:
- نگاهت نگاه صلح نیست، نگاه انتقامه، من این نگاه و خوب میشناسم.
اریکا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند، سرش را بالا گرفت و لب های فشرده اش را از هم باز کرد:
- خوش به حالت، توقع نداشتی که پرچم صلح دست بگیرم و با نگاهی عاشقانه ازت استقبال کنم؟!
محمد لبخندی زد و نگاهش را به روی میز کنار خود دوخت، انگشت پیش برد و روی میز کشید:
- جوابت چیه؟ مثبت؟!
اریکا که جا خورده بود گفت:
- چی؟!
- جوابت مثبته... نه؟!
- تو که انقدر به خودت مطمئنی اصلا برای چی میای خواستگاری؟
- این جواب من نبود.
اریکا سر به جانبی دیگر چرخاند و بی اعتنا گفت:
- معلوم نیست.
- پس برای چی خواستی این خواستگاری صورت بگیره اگه که جواب حضرت والا منفیه؟
- چیه؟! وقت گرانبهات و گرفتم؟! اگه دوست داری جواب منفی بدم تا زودتر به کارت برسی؟!
محمد چیزی نگفت و خیره نگاهش کرد. اریکا سرش را پایین انداخت و گفت:
- جواب من معلوم نیست.
- مثبته.
اریکا عصبی سر بلند کرد و گفت:
- می شه انقدر مثبته مثبته نکنی! من برای خودم شرط و شروط هایی دارم که تا اونارو قبول نکنی جوابم مثبت نمیشه.
محمد به جلو خم شد و ابروهایش را بالا داد.
- خب، میشنوم.
- چقدر کم صبر و تحملی!
پشت چشمی نازک کرد و با ناخن های دستش ور رفت.
- خب، شرط اولم اینه که باید به دور از همه زندگی کنیم. منظورم خونه ی جدا و دور از...
محمد به میان حرف اریکا پرید و با چشمانی تنگ شده گفت:
- من نمی تونم پدرم و تنها بذارم و از اون جداشم.
اریکا لبخندی موذی ای زد و گفت:
- اتفاقا منم چون این و می دونم می خوام که این کار و بکنی.
صورت بی احساس محمد هیچ تغییری نکرد، فقط نگاه خیره اش روی چشم های بی قرار اریکا ثابت ماند. اریکا که از این نگاه او خوشش نمی آمد، بی طاقت شد و گفت:
- می شه اینجوری نگام نکنی!
محمد بی توجه به حرف او کمی سرش را خم کرد و گفت:
- شرط دوم؟
اریکا سر بلند کرد و به او چشم دوخت، کمی در جایش جا به جا شد و با تعجب گفت:
- یعنی... قبول کردی؟!
- شرط دومت و بگو تا پشیمونم نکردی.
لحن محکم محمد باعث شد کمی به صندلی بچسبد و به زمین چشم بدوزد.
- خب... شرط دومم اینه که توی کارای هم دخالت نکنیم، یعنی تو راحت باشی و منم راحت باشم.
محمد پوزخندی زد و دوباره به صندلی تکیه داد.
- با این اوصاف چرا می خوای ازدواج کنی؟ تو خونه ی بابات باشی راحت تر نیستی؟!
اریکا با خشم گفت:
- مثل اینکه یادت رفته این تویی که برای ازدواج با من پافشاری می کردی و می کنی؟! اصلا تو چرا می خوای با من ازدواج کنی؟
- من دلایل خودم و دارم.
- اِ... خب منم دلایل خودم و دارم.
محمد بی حوصله بازدمش را بیرون فرستاد و بدون نگاه کردن به اریکا گفت:
- فرض کن که... عاشقتم.
- چه راحت از عشق حرف می زنی! تو هم می تونی فرض کنی که یه عاشق روشنفکرم.
نگاه خندانش را به اریکا دوخت و سری تکان داد:
- باقی شروط؟
اریکا با غرور سرش را بالا گرفت و کمی ناز به خرج داد.
- باقیش باشه بعد از ازدواج.
محمد پوزخندی زد و گفت:
- که اینطور! خب منم یه شرط دارم.
- تو؟!
- اوهوم... باید هر چه زودتر ازدواج کنیم.
نتوانست جلوی تعجب خود را بگیرد، دهانش را تا آخر باز کرد و با همان نگاه متعجب بلند بلند خندید. در میان خنده هایش گفت:
- خیلی زرنگی پسر! خیلی هم کم تحمل، حتما لحظه شماری می کنی تا داماد خانواده ی سلطانی بشی؟!
به سمت جلو خم شد و آرام گفت :
- از حساب بانکی منم خبر داری نه؟!
وقتی چهره ی خشک و جدی محمد را دید که به او خیره شده، کمی خود را جمع جور کرد و به صندلی تکیه داد.
- من احتیاجی به ثروت پدر تو ندارم. حتما می دونی، به اندازه ی کافی دارم، حتی شاید بیشتر...
- آره، حتی شاید بیشتر از لیاقتت.
محمد چیزی نگفت و لبخند بانمکی تحویل اریکا داد که بیشتر از پیش جری اش کرد.
- من باید فکر کنم.
- فکر می کردم فکرات و کردی!
- خب اشتباه فکر کردی.
محمد نگاه خاصی به اریکا کرد و باز هم از آن لبخند ها تحویل اریکا داد:
- خیلی پررویی فسقلی.
با شنیدن کلمه ی فسقلی رنگش پرید و نگاه از محمد گرفت:
- اولا خودم می دونم، دوما... به من نگو فسقلی.
- از همین غرور و لجبازی هات خوشم میاد.
به محمد نگاه کرد، نه به این حرف هایش و نه به صورت خالی از احساس و لحن خشک و جدی اش!
«بازی خطرناکی و شروع کردم... اما نه، من شروع نکرده بودم، من فقط دارم ادامه ش می دم!»
محمد با انگشتش چند ضربه به روی میز زد و توجه اریکا را به خود جلب کرد:
- خب...
- خب... چی؟!
- من جواب می خوام اریکا؟
از اینکه او را به اسم کوچم صدا کرد، احساس انزجار کرد و چینی به پیشانی اش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت:
- من مطمئن نیستم.
- مطمئن شو و جواب بده.
بی حوصله نگاهش کر ، برای هر حرفی جوابی داشت. محمد، زیبا نبود، اما مرد جذابی بود، جذابیتی مردانه، اگر قبل از تمام این ماجراها او را می دید و محمد به خاستگاری اش می آمد، قبل از اینکه بخواهد با همدستی پدرش و عمویش زندگی اریکا را به بازی بگیرد، آیا اریکا باز هم حاضر می شد به او جواب مثبت بدهد؟ آیا مثل الان به این شدت نسبت به او احساس تنفر می کرد؟
او چه نیتی داشت؟ عشق؟ نه، می دانست که این چنین نیست، می دانست که محمد هم مقاصد خودش را دارد. برایش مهم نبود که مقاصد او چیست. مهم انتقام خودش بود. بعد از فکر و خیال و مکثی نسبتا طولانی، به آرامی گفت:
- موافقم.
محمد با این حرف اریکا اخم کرد و به چشم های او خیره شد. اریکا متعجب از رفتار محمد نگاهش را از او دزدید.
«معلوم نیست این یارو چه مرگشه؟»
محمد قبل از پایین رفتن از اریکا خواست او نیز چند دقیقه ی دیگر به پایین بیاید. اریکا نیز در جایش نشست و هیچ حرکتی نکرد. حالا که فکر می کرد می دید از محمد بیشتر از آرین متنفر است. نمی دانست چرا، فقط می دانست با گریه و زاری کاری از پیش نمی برد، باید مثل آن ها نقش بازی کند. به قاب عکس مادرش خیره شد و زمزمه کرد:
- مامان، نمی دونم... دقیقا نمی دونم دارم چی کار می کنم، اما آتیشی که توی دلم به پا شده، فقط با گرفتن انتقام برای تو و خودم خاموش می شه. کاش خاله ایران بود.
بعد از گذشت چند دقیقه به پایین رفت و شروع به احوال پرسی کرد. خوب بلد بود نقش بازی کند، کم کم از این بازی لذت می برد. آقای احدی، پدر محمد با نگاهی شرمزده چهره ی اریکا را کاوید، بعد از احوال پرسی از پنهان کاری اخیر خانواده ی خودش و برادرش معذرت خواهی کرد. نمی توانست از این مرد متنفر باشد، هر کاری که می کرد نمی توانست از آموزگار چند روزه ی خود متنفر باشد. برایش لبخندی زد تا شاید کمی او را آرام کند. کنار پدرش نشست، او به آرامی کنار گوش اریکا زمزمه کرد:
- ممنونم دخترم، ممنونم از اینکه اشتباهات منو بخشیدی. من فقط خوشبختی تورو می خوام عزیزم.
صدای پدرش بی نهایت شاد و سر حال بود. آقای احدی نیز به نظر بسیار خوشحال می آمد. اما محمد... خشک و جدی در جایش نشسته بود و به گوشه ای نگاه می کرد، به نظر اریکا او هم داشت نقش بازی می کرد.
«مثل خودم. یعنی واقعا عاشقمه؟! مسخره س... معلومه که نه! »

* * * * *

باغی که مقابل خود می دید بسیار بزرگ و عجیب بود، پر از درختان جور واجور و رنگارنگ اما زیبا، دستی روی شانه هایش گذاشته شد. برگشت و نگاهش در چشمان قهوه ای زن قفل شد. باورش نمی شد که مادرش را اینقدر نزدیک به خود می بیند. خواست او را در آغوش بکشد ولی او یک قدم به عقب برداشت و از اریکا فاصله گرفت. مادرش به سمت مردی رفت، قد و قامت مرد برایش آشنا بود انگار که او را می شناخت. آنها دور می شدند، به خود آمد و به دنبال مادرش دوید، اما هر چه می دوید به آن ها نمی رسید. سایه ی بلند زنی را از دور دید که مادرش و آن مرد به سمت آن زن می رفتند، صدایی شنید که گفت:
- برای انتقام نه.
جیغ خفه ای کشید و از جا بلند شد. نفس نفس می زد و خیس از عرق بود، به سمت دستشویی رفت و آبی به سر و صورتش زد. با خود تکرار کرد:
- باید نماز بخونم، باید نماز بخونم...
هر وقت احساس ترس و نا آرامی می کرد رکعتی نماز می خواند و بعد از آن، آرامش بود که در قلبش جای می گرفت. بعد از خواندن نماز به سمت قاب عکس رفت و آن را در آغوش کشید.
- من نمی دونم منظورت چی بود، شاید هم می دونم و نمی خوام گوش کنم. ببخش که دختر بدی هستم، اما باید باشم وگرنه هیچی ازم نمی مونه. این بازی و اونا شروع کردن و من فقط می خوام تمومش کنم.

* * * * *

همه چیز مثل باد گذشت و اریکا زمانی به خودش آمد که در آرایشگاه، زیر دست خانم آرایشگر بود. خانم آرایشگر بعد از اتمام کار نگاهی به اریکا کرد و لبخند خسته ای تحویلش داد:
- عالی شدی عزیزم، عالی بودی.
اریکا به آرامی زمزمه کرد:
- ممنون.
خانم آرایشگر که زن جوانی بود کمی به سمت اریکا خم شد و گفت:
- می تونی خودت و نگاه کنی.
و او را به جلو هل داد. زمانی که به خود در آینه نگاه کرد شخص دیگری را دید، دختری جوان با ابروهایی کمانی، صورتی اصلاح شده، آرایشی غلیظ اما با ظرافت، نگاهی به لباس دکلته اش کرد، برای انتخاب آن هیچ سلیقه ای به خرج نداده بود. تمام کارهای عروسی را خود محمد به تنهایی انجام داده بود، بدون اینکه از اریکا نظری بخواهد. البته این خواهش خود اریکا بود که محمد خود به تنهایی تصمیم بگیرد و هر کاری که دلش می خواهد بکند.
دختر دایی اش سیمین که تازه از سوئد آمده بود با اریکا همراه شد تا در آرایشگاه تنها نباشد. سیمین با ناباوری دور اریکا چرخید و خواست چیزی بگوید که اریکا به میان حرفش پرید و گفت:
- می خوای بگی عالی شدم؟!
سیمین لبخندی زد و گفت:
- آره... دختر! معرکه شدی!
اریکا پوزخندی زد و چیزی نگفت. سیمین نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- این شوهرت چرا زنگ نمی زنه! اصلا هیچی هم نیاورد بخوریم مردم از گشنگی.
اریکا با اخم به ساعت دیواری نگاه کرد و سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند.
- نمی دونم.
سیمین چیزی نگفت و متوجه ی حال خراب اریکا شد، ترجیح داد سکوت کند. بعد از دقایقی صدای زنگ در آمد.
- آقا دوماد تشریف فرما شدن.
سیمین با عجله به اریکا کمک کرد تا شنلش را تن کند. اریکا نگاه خسته اش را به سیمین دوخت و گفت:
- کاش خاله اینا هم میومدن.
سیمین در حالی که مشخص بود از چیزی طفره می رود گفت:
- خب عروس خانم یکم بخند که آقا دوماد تورو با این قیافه ی بغ کرده ببینه مثل چــی پشیمون می شه.
بعد از حساب و کتاب با آرایشگر بیرون رفتند. محمد دست در جیب به ماشینش تکیه داده بود، با دیدن اریکا و سیمین از ماشین جدا شد و قدمی به سمت جلو برداشت. دستش را دراز کرد، اریکا با تردید دستش را در دست محمد گذاشت و جلو رفت. وقتی سر بلند کرد درست رو به روی هم قرار داشتند و محمد به خوبی می توانست چهره ی آرایش کرده ی او را ببیند، لبخندی زد و گفت:
- خیلی عوض شدی.
وقتی نگاه اریکا را بر روی خود ثابت دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
- توقع نداری که مثل توی داستان ها ازت تعریف کنم؟!
اریکا باز هم چیزی نگفت و محمد ادامه داد:
- با این حال... بهت میاد. یا بهتره بگم بهم میایم!
سیمین دستش را جلوی دهان گرفت و با حالتی نمایشی صدایش را صاف کرد.
- اوهوم اوهوم... می گم... بهتر نیست بعد از مراسم عروسی اینطوری جیک تو جیک بشید! الان خب آخه...
خنده ای کرد و دیگر ادامه نداد. اریکا با اخم بدون اینکه منتظر محمد بماند به سمت ماشین رفت، در را باز کرد و نشست. سیمین نگاه متعجبش را به چهره ی خندان محمد دوخت. محمد شانه ای بالا انداخت و سوار ماشین شد.
وقتی عروس از ماشین پیاده شد باران گل و هلهله بود که بر سرش فرود می آمد. محمد بازویش را گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- سعی کن لبخند بزنی.
و خود با نگاه کردن به افراد بیرون از سالن لبخند گشادی تحویل آن ها داد. اریکا نیز به تبعیت از محمد با اصرار های بی شمار عکاس لبخند مصنوعی زد و همراه محمد در میان دست و هورا کشیدن های افراد حاضر، داخل شد.
با محمد به اتاق عقدی که برایشان آماده شده بود رفتند. هر کسی تعریفی متفاوت از چیدمان اتاق داشت اما اریکا هیچ چیزی نمی دید. در میان احوال پرسی های نمایشی و تبریک هایی که با کلمه ی متشکرم پاسخ می داد منتظر تبریک یک نفر بود. منتظر بود تا نگاه انتقام جویانه اش را در نگاه او بدوزد و لبخند پیروزی بر لب بزند، نمی دانست چرا انقدر از خود مطمئن بود، اما احساس می کرد که با این کار او را له می کند، و بعد نوبت محمد میشد، برای او هم بسیار داشت.
- خانم اریکا سلطانی، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم....
نمی خواست دفعه ی سوم برسد. اما چیزی که نباید می رسید، رسید! لب هایش را تر کرد و به نگاه های منتظر در اتاق خیره شد. از زیر چشم به محمد که خونسرد در جایش نشسته بود نگاه کرد.
«چه بی تفاوت! انگار اصلا براش مهم نیست من همین الان بگم نه! هه...» سرش را بالا گرفت و چشمانش را روی هم فشرد:
- بله...
باز هم آواری از تبریک بود که بر سر اریکا خراب می شد. بعد از اعلام هدایا و حرف های تکراری اریکا و محمد را در آن اتاق خفه کننده تنها گذاشتند و رفتند. اریکا که تازه متوجه ی موقعیت پیش آمده شده بود نگاه هراسانش را به محمد دوخت و آب دهانش را به زور قورت داد. محمد روبه روی اریکا ایستاد، کمی گره ی کرواتش را شل کرد و با حالتی نمایشی گفت:
- دارم خفه می شم!
اریکا نگاهش را از او دزدید:
- برای چی باید خفه بشی؟ اما... منم احساس می کنم این اتاق خیلی مسخره و خفه کننده س.
محمد پوزخندی زد و صورت اریکا را به سمت خود برگرداند.
- به من نگاه کن...
اریکا به زور نگاهش را از سفره ی عقد گرفت و به چشمان پر از رمز و راز محمد دوخت.
- می تونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم... نه؟!
اریکا چیزی نگفت و محمد ادامه داد:
- سکوت علامت رضاست... اوهوم؟
صدای پدر اریکا آمد و بعد از ثانیه ای وارد شد و خواست برای عکس آماده شوند. اریکا خود را عقب کشید و به خانم عکاس لبخند زد. بعد از گرفتن عکس های جور واجور با مدل های مختلف به سالن رفتند و در جایگاه مخصوص خود نشستند. محمد بیشتر وقتش را با دوستان حاضر در سالنش می گذراند. دوستانی که هر کدام دو برابر سن او را داشتند. گاهی وقت ها هم دختران و زنانی با او احوال پرسی می کردند، برای اریکا مهم نبود آن ها که هستند و چه نسبتی با محمد دارند . فقط دوست داشت هر چه زودتر این نمایش مسخره تمام شود. دوست داشت به خانه و اتاق خودش برود، در حالی که قاب عکس مادرش را بغل کرده، بخوابد و دعا کند تا شاید او را در خواب ببیند.
- خانم...
نگاهش را به زن مستخدم دوخت.
- بله؟
زن در حالی که لیوان شربت را مقابلش می گذاشت اشاره ای به کاغذ داخل ظرف کرد و گفت:
- یه پسر جوانی گفت اینو به شما بدم.
و بدون گفتن هیچ حرف دیگری رفت. سر سنگینش را به جلو خم کرد و کاغذ تا شده را که کمی خیس شده بود از زیر جام برداشت.


نمی دونم بهت چی بگم اریکا! نمی دونم حرفی برای گفتن مونده یا نه! فقط این و می تونم بگم که تو داغونم کردی! این کار عجولانه ت چه معنی جز انتقام می تونست داشته باشه؟! اما آخه انتقام از چی یا کی؟ یعنی تو می دونستی من دوستت دارم و با من چنین کاری کردی؟ می دونستی و از کنارش بی تفاوت گذشتی؟ اینم می دونستی که من روحم از نقشه های این جماعت خبر نداشت؟! می دونستی؟!
نه تو هیچی نمی دونستی. من احمق عاشق تو بودم و هستم. می تونی به سادگی و خریت من بخندی. تو بردی اریکا، بردی!
اما اگه بیشتر فکر کنی می بینی ما هر دو باختیم. به اندازه ی یه عمر زندگی باختیم.
آرین



نامه را پایین آورد و نگاه ماتش را به روبه رو دوخت، سرش گیج می رفت. دست دیگرش را به سرش گرفت و سعی کرد نفس بکشد.
- خدایا...
نگاهش به محمد افتاد که به او نزدیک می شد، نامه را مچاله کرد و پشت مبل انداخت.
- پاشو...
با گیجی پرسید:
- چی؟!
- پاشو باید بریم وسط، همه منتظر ما هستن.
- وسط؟!
محمد کمی به سمت او خم شد و با دقت به چهره اش نگاه کرد.
- چیزی شده؟!
قبل از اینکه بتواند
پاسخی بدهد چیزی درون سرش به گردش درآمد و بعد از آن دیگر هیچ نفهمید.
■پُستـ هایِ اَخیرَمو بِبینید◄
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
5ساحل باور نکردنیـ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سفر به مکان هایی که مثل خوابهـ 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بزرگترین دیزنی لند دنیا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
10تا از ناشناخته ترین جاذبه هایِ جهان
پاسخ
 سپاس شده توسط Ֆℋ£¥∂α
#3
یاسمن رمانت مخاطب خاص داره
یا همینطوری نوشتی؟
پاسخ
#4
(13-02-2016، 15:31)Ֆℋ£¥∂α نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
یاسمن رمانت مخاطب خاص داره
یا همینطوری نوشتی؟

نویسندش من نیستم نادیا و هیوا ان..نه همینجوری گلم
■پُستـ هایِ اَخیرَمو بِبینید◄
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
5ساحل باور نکردنیـ
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سفر به مکان هایی که مثل خوابهـ 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بزرگترین دیزنی لند دنیا
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
10تا از ناشناخته ترین جاذبه هایِ جهان
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان